کامل شده رمان جدال من و سرنوشت|mahbanooکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان جذابیتی داره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahbanoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/19
ارسالی ها
129
امتیاز واکنش
1,278
امتیاز
336
سن
24
محل سکونت
همین گوشه کنار
مهسا
مهسا:باربد
_بله
_بریم این ستاره گردانه
_نه
_باربد
_گفتم نه
_چرا
با غضب نگاهم کرد و گفت:
_نه یعنی نه
پامو کوبوندم زمین و گفتم :
_باربد خواهش
پوفی کشید و گفت:
_باشه،بریم
بازم ایدا اعتراض کرد ، از همون اول که اومدیم همش غر میزنه .
ایدا:من میترسم
من که قاطی کرده بودم گفتم:
_اه ایدا تو که میترسی چرا اومدی شهر بازی ،من این چیزا رو دوست دارم
باربدم که بحث ما دو تا رو دید رفت که سه تا بلیط بگیره .
همین طور که من و ایدا باهم بحث میکردیم . دو تا پسره امدن و گفتم:
_وای چه هلو هایی
ایدام که قاطی کرده بود روبه پسرا گفت:
_ببین شاسگول مراقب باش نپرم تو گلوت که خفت میکنم
اون یکی پسره گفت:
_چه هلوی بی اعصابی این
ایدا که به مرز انفجار رسیده بود گفت:
_ببین شازده اعصاب مصاب ندارم میام یه جوری میزنمت که صدای خر بدیا
پسر اولی گفت :
_اشکال نداره خانمی بیا بریم باهم صحبت کنیم اعصاب مصابتم میان سر جاش
منم که چغندر فقط به اینا نگاه میکردم ،جلو خودم و گرفته بودم قش نکنم از خنده
پسر دومیم که حال من و دید گفت:
_می خوای ما دوتام با هم بریم اختلات کنیم .
منم که پرو با یه حالت چندشی ازش رو گرفتم و دست ایدا رو گرفتم و کشیدم سمت گیت بلیط فروشی ، رفتن ما مصادف شد با اومدن باربد .
ای قربونش برم با این تیپش من این و با اون پسر دهن کجه عوض کنم .
حالا بد بخت دهنشم کج نبودا ، موهای قهوه ای با چشمای مشکی هیکل خوبی داشت پوستشم معلوم بود برنزه کرده .
یه شلوار کرم پوشیده بود و بلیز ابی و پلیور کرم رنگشم رو شونش انداخته بود .
ولی باربدم یه شلوار مشکی براق با بلیز سفید و کت کوتاه مشکی پوشیده بود .با خودم ست کرده بود .
خودم یه مانتو مشکی با شلوار مشکی و شال کرم سفید پوشیده بودم .
باربد دیگه رسیده بود بهم و با یه لبخند ملیح نگاهم میکرد.
باربد:بیاید بریم تو صف
منم که از خدا خواسته دستش و چسبیدم و گفتم :
_بریم
ایدا ام که حرسی شده بود گفت:
_همه سوهر دارن مام شوهر داریم .
اخه وقتی به کامیار گفته بود که بیاد کامیارگفته بود مگه من بچم که پاشم برم شهر بازی خودت برو .
ایدام تنها اومده بود ،قل نداشت .

نوبت ما که شد سوار شدیم . شانس خیلی خوبمون این دوتا پسره ام روبه روی من و ایدا بودن ، باربدم کنار ایدا نشسته بود که ایدا زیاد نترسه . دختره لوس ،شوهرم و برد .
از وقتی نشستیم پسرا یه بند ادا درمیاوردن ،باربدم که سرش تو گوشی بود .
ستاره شروع کرد به حرکت . و من بودم که جیغ میزدم تو این هیری ویری اون پیر دهن کجه میگفت :
_نترس من این جام ،اتفاقی نمی و فته .
خواستم بهش بگم احمق شوهرم این جاس تو دیگه چه زری میزنی .
بعد ده دقیقه ایستاد ،با این که ترسیدم ولی خیلی کیف داد .
ایدا که حاش بد شده بود ،باربد که حال ما دو تارو دید رفت واسم ون اب میوه بگیره.
دو دقیقه از رفتن باربد نمیگذشت که این پسر دهن کجا اومدن . پسر اول گفت :
_اسم من پرهامه
و کارتی رو و گرفت سمت ایدا ، ایدام سرش و بر گردوند .
اون یکیم گفت:
_اسم من ماهانه . ...،اشناییی با کی دارم
که صدای مردنه ای اومد
_باربد مزدایی
ماهانه برکشت سمت باربد که غضبناک پسر رو نگاه میکرد .
اخی هیچ کدومشون به گردن باربد نمی رسیدن ،من که نت قفسه سینش بودم ،از بس که این پسر دراز بود .
ماهانه با پرویی گفت:
_نخواستم با شما اشنا شم با این خانم....
حرفش تموم نشده بود که باربد گفت:
_این خانم همسره منه و من از پسرای کاکل بسر اصلا خوشم نمیاد .
پرهام گفت:
_خب این خانم زنتونه مشکلی نیست ما با ایشون کار داریم
و ایدا رو نشون داد
باربدم گفت:
_این خانم خواهر منه
هر دوتا شون ماست کردن کیسه و الفرار
منم با پرویی گفتم :
_خدا خیرت بده اون اب میوه هارو بده که گلوم خشک شد از بس جیغ زدم
باربدم سری از تعصوف تکون داد و ابمیوه رو داد دستمون .
خب به من چه پسره قصد اشنایی داشت من که قصد نداشتم .
چند تا وسیله دیگم رفتیم و بعدشم رفتیم رستوران و ساعت 12 رسیدیم خونه .
خیلی خوش گذشت ، ولی ایدا با کامیار یه دعوای حسابی کرد.
 
  • پیشنهادات
  • mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    از حمام که خارج شدم باربد روی تخت دراز کشیده بود . به سمت تخت رفتم و کنار باربد دراز کشیدم .
    مهسا:باربد
    _جانم
    خودم و بیشتر سمتش کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم .
    _میشه حرف بزنیم
    _اره،ولی اول من
    _بگو
    _ من یه چیزی یادم اومد. یه جورایی یکی بهم گفت،.
    _چی؟
    _من... من. با my friend مرتضی نبودم اون شب ، اصلا باهاش کاری نکردم . من انقدر اون شب حالم بد بود که اصلا یادم نمیاد چه جوری رفتم خونه سولماز . امشب که رفتیم رستوران وقتی تو ایدا رفتید دست تون و بشورید من سولماز و دیدم ، خیلی از تو پرسید ، که حالت خوبه یا نه بعدشم گفت که هلن my friend مرتضی خیلی از دستت شاکی ، گفته که "باربد من و پس زد ، اومده بیاد بیرون که بیهوش شده . منم با هزار و یک نو مکافات گذاشتمش رو تخت . صبحم که بیدار شدم اصلا نبوده ".

    با تعجب به باربد نگاه میکردم ، یعنی باربد با اون دختر کاری نداشته .
    الان باید خوشحال باشم، باربد من بهم خــ ـیانـت نکرده .
    خودم و توی بقلش انداختم و فقط اشک ریختم.
    باربد:ششششش اروم خوشگله نگفتم که گریه کنی، گفتم بدونی تا عذاب نکشی ،
    _ببخشید؛
    _من خودمم فکر میکردم که واقعا با دختره بودم ،یعنی صحنه افتادنم رو زمین یادمه ولی بقیه رو نه،با خودم می گفت شاید یادم نمیاد ،شاید انقدر زهر ماری خوردم که حافظم و کلا پاک کرده . ولی وقتی سولماز گفت مطمئن شدم .
    اشک هایی که صورتم رو خیس کرده بودن پاک کرد و مجبورم کرد که روی تخت بشینم و ادامه داد:
    _تازه ،یه خبر دسته اول
    _چی؟
    دستش رو دراز کرد و از کنسول بقل تخت یه پاکت برداشت و سمتم گرفت
    مهسا:این چی؟
    _پنجشبه دوستت اومده بود شرکتم ، مطهره، گفت که تو اید عروسی خواهرته اینم کارت دعوته و این که منم باید بیام تا مثلا بگن من و تو تو مهمونی هم دیگرو دیدیم و بعدم دهن فک و فامیله تون رو ببندن.
    چشام شده بود قد توپ پینگ پونگ ،
    _میزاری برم
    _اره؛حالام بخواب .
    _باربد
    _بله
    _من باهات حرف داشتم
    _بگو
    _ببسن باربد من می دونم که تو از ارتیسا بدت میاد...
    وسط حرفم پرید و گفت
    _گفتم نه یعنی نه همین
    _یه دقیقه به حرفای من گوش بده .
    _نه ،خودتم خسته نکن ،ما نمیریم عروسی.
    با لحن مضلومانه از گفتم :
    _باربد،خواهش بزار من حرف بزنم بعد بگو ،نه نه نه
    طلب دارانه گفت:
    _بفرما
    لپش و ب.و.س کردم و گفتم :
    _ممنون
    _باشه خرم کردی ،بگو
    خنده خجولی کردم و گفتم:
    _ببین اگه الان نری عروسی ،به ارتیسا و فرهاد ثابت می کنی که خرد شدی، اونام همین و میخوان، بعدم فک و فامیل تون پشتت صفحه میزارن که باربد ؛حسود وغیره، بعدم اگه تو زندگیشون به مشکل بخورن میگن باربد چششون زده و جادو کرده زندگیشون و از این حرفا ،اون وقت همه ارتیسا رو بیگناه می بینن و تو رو مقصر . به اینام فکر کن بعد بگو نه ، باشه.
    _باشه،حالا بخواب
    و خودم را در اغوشس جا دادم و لبخندی زدم، مطمئن بودم که باربد قبول می کند که به عروسی برود .
    و با نوازش های باربد به خوابی عمیق فرو رفتم.
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    سه روز بعد
    مهسا
    برای بتر اخر خودم و تو اینه نگاه کردم و شالم و کمی جلو تر کشیدم .
    که صدای باربد از پایین اومد:
    _مهسا بجنب دیگه
    _اومدم
    نگاه از اینه گرفتم و کیفم رو از روی میز برداشتم و از اتاق خارج شدم.

    دیروز که امیر اینا خواستن برگردن اصفهان باربد بهشون گفت بمونن تا امروز همه با هم بریم،
    همه شون تعجب کرده بودن .
    وقتی اومد تو اتاق بهم گفت "که به حرفایی که زدم فکر کرده و به این نتیجه رسیده که بهتر هر چه سریع تر این قاعله رو پایان بده ودهن مردم و ببنده."
    به پله اخر رسیده بودم و به مردم که پشتش به من بود و یکی از دستاش تو جیب شلوارش نگاه کردم که صداش رفت بالا:
    _مهسااااا
    _این جام اروم
    به سمتم بر گشت و نگاه کلی انداخت و گفت:
    _بریم
    همه به سمت در رفتیم ، هر کس با ماشین خودش میومد ،
    باربد به سمتs500رفتم که من جیغم رفت هوا
    _باربد باز با این ماشین،من از این ماشین بدم میاد.
    باربدم خنده ای کرد و سوار ماشین شد،انگارکه نه انگار من داشتم الان خودم و می کشتم .
    شیشه رو داد پایین و گفت:
    _سوار شدی ،شدی نشدی باید تا خوده اصفهان و بدیی
    من با پرویی روم و برگردوندم و گفتم:
    _ترجیح میدم بدوم تا سوار این ماشین بشم
    و پیاده به سما در خروجی رفتم
    باربدم گازشو گرفت و رفت .
    امیر اینا قبل ما رفته بودن . منم پیاده راه افتادم .
    بیشعور اصلا به نظر من اهمیت نمی ده .
    از اون جایی که می دونستم منتظره بهش زنگ بزنم تا بیاد تلفنم و خاموش کردم و دم خیابون وایسادم تا تاکسی بگیرم.
    نیم ساعت بود که وایساده بودم ولی خبری نبود ،بودا ولی هیچ کدوم ترمینال نمی بردن .
    که یه لنکوروز جلوم تدمز کرد .
    یه پسر جون پشتش بود.
    پسره:خانم خوشگله برسونمت .
    محل ندادم و رفتم جلوتر که اونم اومد.
    _ناز نکن دیگه بیا
    یه چش غره بهش رفتم و برگشتم جای اولم .
    پسره سمج دنده عقب گرفت و گفت
    _سوار شدی شدی نشدی بعدش بد میبینیا
    منم که زده بودم به سیم اخر به سمت خونه رفتم و ایفون و زدم که صدای یکی از محافظا امد.
    _بله
    _یکی و بفرست دم در
    اونم که شناخته بود کیم سریع گفت :چشم
    پسره ام پیاده شد و به سمتم اومد .
    و با پوزخند گفت:
    _چی راهت ندادن .
    و بازوم و گرفت ،
    منم داد زدم :
    _ولم کن عوضی
    _گفتم که یا بازبون خوش سوار میشی یا ..
    _هنوز حرفش تموم نشده بود. که کشیده شد عقب .
    اخی عشقم باربد داشت عین سگ پسر رو میزد اخر سرم پسر رو بلند کرد و گفت :
    _یا چی
    پسره که نا نداشت گفت:
    _غلط کردمو.
    الفرار
    باربدم با غیافه برزخی نگاهم میکرد و گفت :
    _شانس اوردی که به نگهبانا زنگ زدی وگرنه تیکه تیکت میکردم ،سوار شو
    منم فل فورت شوار شدم ،خیلی عصبی بود اخه .
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    یک ساعتی از راه افتادنمون میگذشت و من حوصلم به شدت سر رفته بود.
    دستمو به سمت ظبط بردم و روصنش کردم .
    اهنگ دیونه محسن جاوشی شروع شد .
    منم که اصلا حوصلا اهنگ غمگین نداشتم فلش خودم و وصل کردم .
    بلافاصله اهنگ عادت کردم علیشمس شروع شد.



    ای جان ای جان , اگه از هم جدا باشیم حاله من خیلی بد میشه
    نمیدونم میتونی تو بمونی تا همیشه
    عادت کردم به همین خنده ی زیبات عادت کردم ای جان ای جان
    عادت کردم به آروم بودن چشمات عادت کردم ای جان ای جان
    عادت کردم به همین خنده ی زیبات عادت کردم ای جان ای جان
    عادت کردم به آروم بودن چشمات عادت کردم ای جان ای جان
    بهت عادت کردم من راحت تر از تو با هیچکی نیستم منه لامصب
    وابستم وقتی دوری طاقت کم دله من تو رو باور کرد
    حتی استراحت بی تو دیگه حالش نی
    چه جوری بخوابم وقتی سرت رو بالش نیست
    وقتی هستی خوب وقتی نیستی اخما تو همو همه لباسا مشکی
    وقتی صبح پا میشی کنار منو راه میریم کنار هم تو خیابون همه چشما رو مائه
    راه میریمو این شهر خوشحاله به خودش میباله که تو دلش مارو داره
    الان به تو دارم یه حسی که نمیدونم داره چه اسمی
    ولی تو باید ماله من باشی آره شده به هر طلسمی

    پرم از حسه خوشبتی با تو آسون میشه سختی
    با تو آروم میشه قلبم چه خوبه همدمم هستی
    دیوونم دیوونتم به خدا نمیشم از تو جدا
    دنیامی دیوونم دیوونتم به خدا نمیشم از تو جدا همرامی
    عادت کردم به همین خنده ی زیبات عادت کردم ای جان ای جان
    عادت کردم به آروم بودن چشمات عادت کردم ای جان ای جان
    عادت کردم به همین خنده ی زیبات عادت کردم ای جان ای جان
    عادت کردم به آروم بودن چشمات عادت کردم ای جان ای جان

    **
    تمام مدت در باربد و زیر چشمی نگاه میکرد .

    اهنگ بعدی اهنگ دافی جون بود





    دافی جون فدا سر من لب اون
    چقدر به هم میایم منو اون
    میایی پیشم میای بالا سرم ضربان قلبم میره بالا
    میای پیشم میشینی میبینی
    خودتو چیزی میکنی نینینی
    چقده شیرنیه میرینی
    چیزی مثلا برانا
    بیا جلو بریچ بلک کتس
    دستات بالا رو بچرخ
    برو بده به راستو به چپ
    بچسپ بهم تو یه کم
    بیا جلو بریچ بلک کتس
    دستات بالا رو بچرخ
    برو بده به راستو به چپ
    بچسپ بهم تو یه کم
    تو تکی تو نمکی تو
    تو تکی تو نمکی تو
    بلند شو تو حالا
    تکون بدش پایینو بالا
    بزن شاد
    مال خودمی ناکس
    دافی جون فدا سر من لب اون
    چقدر به هم میایم منو اون
    میایی پیشم میای بالا سرم
    میایی پیشم میای بالا سرم ضربان قلبم میره بالا
    خودتو چیزی میکنی نینینی
    چقده شیرنیه میرینی
    چیزی مثلا برانا
    توام منو که میخوایی
    هر جا بخوام میایی
    هر کی منو با تو ببینه
    میگه تو تکی تو تو نمکی تو
    تو تکی تو تو نمکی تو
    بلند شو تو حالا تکون بدش پایین بالا
    بزن شاد
    مال خودمی ناکس
    دافی جون فدا سر من لب اون
    چقدر به هم میایم منو اون
    میایی پیشم میای بالا سرم ضربان قلبم میره بالا
    میای پیشم میشینی میبینی
    چقده شیرنیه میرینی
    چیزی مثلا برانا
    تو تکی تو نمکی تو
    بلند شو تو حالا
    تکون بدش پایینو بالا
    بزن شاد
    مال خودمی ناکس
    دافی جون فدا سر من لب اون
    چقدر به هم میایم منو اون
    میایی پیشم میای بالا سرم
    میایی پیشم میای بالا سرم ضربان قلبم میره بالا
    خودتو چیزی میکنی نینینی
    چقده شیرنیه میرینی
    چیزی مثلا برانا
    دافی جون فدا سر من لب اون
    چقدر به هم میایم منو اون
    میایی پیشم میای بالا سرم
    میایی پیشم میای بالا سرم ضربان قلبم میره بالا
    خودتو چیزی میکنی نینینی
    چقده شیرنیه میرینی
    چیزی مثلا برانا


    من که فقط غر میدادم ،باربدم از خنده فرمون و گاز میزد .

    دم یه رستوران وایساد.
    و مام رفتیم یه دلی از عزا دراوردیم .
    اخه خیلی گشنم بود.
    بعد از غذا خوردن دباره راه افتادیم که من پلکام سنکین شد و خاموشی.
    با تکونای دستی چشمام و باز کردم.
    خمیازه ای کشیدم و گفتم : رسیدیم
    _نه
    _پ چرا من و بیدار کردی ؛حوصلم سر رفته بود.
    لبخنده خنده خبیسانه ای زدم و گفتم:
    _که حوصلت سر رفته، اره
    بهربد که خندش گرفته بود گفت:
    _نه؛دلم گرفت ، دوست دارم زنم بیدار باشه با من حرف بزنه .
    خندیدم و گفتم :
    _خب حالا چیکار کنم
    _وقتی با مامان بابات میرفتی مسافرت چیکار میکردی،
    _روزه سکوت میگرفتم
    با تعجب نگاهم کرد
    _واقعا
    با لحنه مسخره ای گفتم
    _واقعا،
    _حوصلت سر نمی رفت
    _چرا ،خیلی ، همش اهنگ گوش میدادم ، تازه بابام از اهنگای جدید بدش میومد مجبور بودم اهنگ قدیمی گوش بدم ،منم که متنفر ، کلا کلافه میشدم .
    _چقدر بد ،
    _این که خوبه ،خدانکنه با فک و فامیل بخوای بری مسافرت. عموی من که ماشین نمیاورد سه نفرشون تو ماشین ما بودن صندلیای پشتم که بابابزرگم و مامان بزرگم و مهرسا ،بقیه ماشینام پر ،من جا نداشتم که برم ،مجبور بودم با کیوان کامیار برم ، کیوانم سگش و میاورد میزاشت جعبه ،سر سگم جلو بود ،اب دهنش میریخت رو صندلی باید کف ماشین میشستم . اینام تند میرفتن از همه جلوتر بودیم ،خدا نکنه پلیس بگیرتمون ، باید وایمیسادیم تا مامانم اینا بیان بگن ما خانوادگی اومدیم ول میکردن، وقتیام که میرسیدیم ،از بس تند اومده بود ، که بقیه 4 ساعت دیگه میرسیدن . حالا بای خونه تمیز می کردم و غذا درست می کردم ،لباسم که نداشتم باید از لباسای کامیار می پوشیدم ،تو لباسام گم میشدم ، اصلا وضعی بود واسه خودش ،حالا اگه مثلا مطهره بود خوش میگذشت چون دلقک بازی درمیاورد پسر هام مجبور می کرد کار کنن .

    باربد که از خنده قرمز شده بود گفت:
    _عجب سفری،
    _شانس گندمم ، ناهار و شام با من بود هر روز خونه رم من بابد تمیز می کردم ، بعدشم حق رفتن به کارتینگ ، قایق سواری ،اسب سواری نداشتم چون هزینه یا زیاد میشد یا جا نبود . واسه پاساژام که حق خرقد نداشتم چون پولاشون درحال اتمام بود، واسه شامم که فقط در حال رسیدگی بودم کی چی می خواد برم بیارم . شانسمم دختر خالم ته غذا ها رو درمیاورد چیزی واسه من نمی بوند ، یه سری چهار روز هیچی نخورده بودم حالم بد شد، کیوان به دادم رسید ، قاطی کرده بود تو چرا صدات در نمیاد چیزی بگی .
    باربد که چشماش از تعجب وا شده بود گفت:
    _یعنی چی ؟ تو جای بقیه کار می کردی ؟اونام میشستن
    _اره بابا ،فکر میکنی مثلا من تو سفرا خیلی بهم خوش میگذشت.
    _واااااا
    _این که خوبه ،یه سری عید رفتیم شمال، بعد عمه اینامم اومدن با اون یکی عموم ،هیچ کدوم از اتاقا جا نداشت من رفتم تو اتاق کیوان و کامیار ، یعنی اون سال من حتی خوابم نداشتم ، تا خوده صبح تو باغ راه میرفتم،ولی از اینم نگزریم که من هر ساعتی که می خواستم واسه خودم میرفتم بیرون ،هیچ کسیم متوجه نمی شد.
    _خیلی خانواده بیخیالی داری،بیخیال نیستن خیلی غریب پرستن. من که بچه شونم به بقیه میفروشن واسه خودشون ، اخر سر اقا جونم که فهمید میریم مسافرت همچین بلایی سر من میاد ، همش هوای من و تو سفرا داشت.
    باربد که از عصبانیت فکش منقبض شده بود گفت:
    _میشه دیگه درمورد عامر درخشان خانوادت صحبت نکنی.
    _خو خودت گفتی صحبت کنم باهات
    _درمورد یه چیزه دیگه
    _چی
    _پیچ پیچی
    _ارپیچی
    _داوینچی
    _با من بحث نکنا ، دوباره...
    _دوباره
    _انگار دوست داری همون بلایی که تو پاساژ سرت اوردم و بازم بیارم.
    _نه نه ،وگرنه منم باید همون بلایی که شب اول ازدواجمون سرت اوردم و سرت بیارم
    جیغ بلندی کشیدم و افتادم به جونش که صداش درومد
    _نکن دختر ،اااا نکن
    _حقت
    _چقدر بد بیشگول میگیری سوختم.
    خندیدم و گفتم
    _باربد کی می رسیم
    _رسیدیم
    و دمه در بزرگی ایستاد و بوق زد .و روبه من گفت:
    _مامان اینا نمیدونن منم قرار بوده بیام ؛به امیر گفتم نگه بهشون
    _پس سورپرایزه
    _یس
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    از ماشین پیاده شدم ،پاهام خوشک شده بودن ،ساعت10 بود و من به شدت خسته.
    باربد با چشمایی که خستگی توش موج میزد به سمتم اومد و دستم و گرفت و گفت:
    _بیا بریم خوشله من
    _بریم
    از پله ها بالا رفتیم و باربد در رو زد ، عمارت بزرگی بود ، از عمارتی که تو تهران بود خیلی بزرگ تر بود و پر محافظ ، من موندم کار اینا چی که این همه محافظ دارن .
    بعد چند دقیقه در خونه باز شد.
    خدمتکار:سلام اقا ،سفر به خیر ، خوش اومدید ، همه سر سفره ان واسه شما الان ظرف میزاره
    صدای باربد درومد
    _نمی خواد ، ما میریم بالا ، هر وقت شام تمام شد بیا ما رو صدا بزن . به کسی نگو که ما اومدیم
    _چشم اقا
    این حرف مصادف شد با رفتن خدمتکار ، و مام به سمت چپ سالن رفتیم که می خورد به پله ها ، از پله ها بالا رفتیم و وارد راهرو سمت راست شدیم ،اخرین اتاق اتاق باربد بود. در اتاق و باز کرد و اول من و فرستاد تو .
    مستقیم به سمت بالکن رفتم و بازش کردم ،تا هوای اتاق عوض بشه . روبه باربد برگشتم و گفتم :
    _اتاق خوجلی داری
    اونم خندید و گفت:
    _این اتاقمونه ،مال هر دو تامونه
    و به سمتم اومد و از رو زمین بلندم کرد
    جیغ کشیدم و گفت
    _باربد بزارم زمین
    _نه
    _کجا میبریم
    _حمام
    اوف بازم

    نیم ساعت بعد
    موهام و با حوله خوشک میکردم که داغی چیزی رو روی سرم احساس کردم .
    باربد داشت موهام و با سشوار خشک میکرد.
    دم گوشم گفت:
    _التن سرما میخوری پاشو یه چی بپوش
    _اخه ساکم و هنوز نیوردی که
    _باشه الان میارم بیا با این سشوار موهات و خشک کن.
    حوله باربد و دورم پیچیده بودم . پاهام که یخ کرده بود .
    بعد ده مین باربد با ساکا اومد موهای منم خشک شده بود .
    _بیا اینم ساکت
    _به سمت باربد رفتم و روی پنجه پام بلند شدم و با سختی گونش و ب.و.س کردم . و گفتم:
    _مرسی
    _خواهش
    از تو ساک یه تونیک ابی اسمونی دراوردم با شلوار مشکی .
    و اونا رو پوشیدم .
    همون موقع صدای در اومد.
    باربد به سمت در رفت و بازش کرد.
    خ:اقا شام تمام شد. همه تو نشیمنن
    _باشه
    و رو به من کرد و گفت:
    _اماده ای
    _اره
    خیلی استرس داشتم اگه مامان باباش از من خوششون نیاد .
    به نشیمن رسیده بودیم که باربد ایستاد.
    صدایی میومد:
    زن:تو نتونستی راضیش کنی(مادر باربد،سولماز )
    مرد:گفتم که نه(امیر)
    مرد : ابرومون در خطره باربد باید میومد(خسرو خان)
    س:بهش زنگ بزنم ،شاید به حرف من گوش بده
    ا:خودت میدونی مامان
    س:نظر تو چی خسرو
    خ:زنگ بزن
    س:خدیجه تلفن و بیار
    باربد من و زیر راپله جا داد و خودشم اومد
    یه خانم مسنی وارد نشیمن شد و بعد چند دقیقه خارج شد .
    باربد گوشیش رو دراورد و رو حالت صدا گذاشت .
    بعد چند دقیقه صدای گوشیش درومد و صدای خسرو خان:
    _شماره امیر و گرفتی خانم
    _اااا
    بعد چند دقیقه دوباره صدای گوشی باربد درومد
    س:واااا من که شماره باربد و میگیرم
    خ:مطمئنی
    _اره
    _بده من گوشی رو
    بعد چند دقیقه بازم صدای گوشی درومد
    و صدای خنده باربدم بلند شد و به طرف نشیمن رفت و گفت:
    _خودمونیم خوب سر کارتون گذاشتم
    خ:ااا من و سر کار میزاری
    و از جاش پاشد و به سمت باربد اومد
    _خب چی ،
    خ:پیچ پیچی
    و باربد رو دراغوش گرفت، باربد و که ول کرد چشمش خورد به من
    مهسا:سلام
    خ:سلام به عروس گلم
    و من رو در اغوش پدرانش جا داد.
    مادر باربدم به سمت باربد اومد و گفت :
    _پسره ،کله شق
    و باربد و بغـ*ـل کرد و بعدشم من و بغـ*ـل کرد. و گفت:
    _چه عروسی دارم من ،پنجه افتاب
    خنده خجولی کردم و گفتم :
    _لطفا دارید مامان جون
    و لپش و بـ*ـوس کردم .
    مامان باربد یه زنه سفید مانکن با چشمای سبز ابی و موهایی مشکی ، الحقم که هیکل خوبی داشت ،
    پدرشم یه مرد قد بلند سفید با چشمای توسی و موهای بور بود .
    چشمای باربد به باباش و موهاش به مامانش رفته بود .
    مادر باربد من و کنار خودش نشوند و گفت:
    _خوبی عزیزم
    _مرسی مامان جون ،به دعای شما سالمیم
    _چه عروسی دارم من،امیر راست میگفت تکی واسه خودت .
    _لطفا دارید شما ؛ ما پیش شما هیچیم
    _واقعا من خوشگلم
    _اصلا بهتون نمیاد سه تابچه داشته باشید .
    _ااااا،پس برم یه شوهر دیگه بکنم
    خ:ااااا،خانم
    _والا مگه دروغ میگم ،من که شوهر پیر نمی خوام،من به این جوانی.
    مهسا:نه مامان جون اقاجون که ماشالا جون بیست سالن
    خ:اااا پس من میرم زن میگیرم
    س:تو که زن کم نداری برو سومیم بگیر
    خ:میبینی دختر جون ،همیشه همینه
    ا:حالا بیخیال دیگه،توام بزار از راه برسی بعد جو متشنج کن .
    م:همینه که هست
    ایدا:همینه که نیست
    ب:چرا ایدا هست
    س:باشه باشه،بچه ها شام خوردید.
    باربد با لحنه بچگانه ای گفت:
    ب:اره مامانی
    _مطمئن
    بارلد مثله بچه کوچولوها دستاشو اورد بالا گفت:
    _اله به خدا
    همه زده بودن زیر خنده که باربد روبه مادرش گفت:
    _مامان سحر کجاست تو اتاقش نبود .
    _شایان می خواست فرنوش و ببره شهره بازی سحرم با خودش برد ، باید الانا بیان
    _باشه،دلم واسش تنگ شده
    _اونم همش بیتابی تو رو میکنه ،یک کمی به این بچه توجه کن ،
    _چشم


    _
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    همه گرم صحبت بودن . خانواده باربد از پدرش گرفته تا ایدا همه خونگرم بودن و با من خیلی خوش رفتاری میکردن، اصلا احساس غریبگی بینشون نمی کردم انگار صد ساله میشناسمشون.
    سنگینی نگاهی رو احساس کردم . سرم رو برگردوندم و با باربد چشم تو چشم شدم.
    لبخندی زد. و منم براش زبونم دراوردم.
    همه با صدای در برگشتن.
    یه دختر جون شاید بیست و دو سه ساله و یه مرد 26 ساله و دو تا دختر وارد شدن.
    مامان جون از روی مبل شد و به سمتشون رفت.و گفت:
    _سلام خاله جان خوبی عزیزم.
    مرده ام به سمت مامانی اومد و گفت:
    _سلام خاله جون ممنون ،شما خوبید.
    دختره که دماغش از بدو وردو بالا بود گفت:
    _سلام
    و بعدشم بی هیچ حرفی رفت بالا ،پاش هنوز به پله دوم نخورده بود که صدای باربد درومد:
    _سلام شهلا خانم خوب هستید.
    دختره عقب گرد کرد و با لبخنده ملیحی و عشـ*ـوه به سمت باربد امدو گفت:
    _سلام پسر خاله خوبید ،مشتاقه دیدار ،کی رسیدید.
    باربد که خندش و به زور جمع کرده بود گفت:
    _ممنون دختر خاله ، یه دوسه ساعتی هست رسیدیم.
    _پس حتما خیلی خسته اید.
    _بله یکم.
    شهلا دقیقا روبه روی باربد نشست و گفت:
    _فکر میکردم واسه عروسی نمیاید.
    _برای چی نیام ،خیلی وقت همه چی بین من و ارتیسا تموم شده.
    _بله اون که واضحه . قست ازدواج ندارید.
    دختره اسکل داره از باربد خاستگاری میکنه ، با اون دماغ عملیش .
    همون موقع شایان که تازه به جمع ما اظافه شد پرسید:
    _ببخشید شما ؟
    منم روبه شایان برگشتم و با لبخند گفتم:
    _من همسر باربدم.
    با این حرفه من شهلا سکوت کرد و شایان با تعجب به من نگاه کرد.
    حتما با خودش گفته تفدوت سنی شما عین پدر و دختر میمونه بعد باهم ازدواج کردید.
    شهلا که صوزتش به سرخی میزد رو به باربد گفت:
    _بچه دبیرستانی صیغه میکنی باربد.
    باربد که با این حرف شهلا عصبی شده بود گفت:
    _صیغه نیست عقدی و رسمی زن دائمالاعمرم شده. بدون حق طلاق نه از طرفه من نه از طرف اون.
    _فکر نمیکنی باید با یکی در سطح فرهنگی و مالی خودمون ازدواج میکردی.
    _مهسا از هر نظر مالی و فرهنگی در سطح خودمونه .
    شهلا پوسخندی زد و گفت :
    _فکر نمی کنم
    منم که قاطی کرده بودم گفتم:
    _کسی از شما نخواست درمورد من فکر کنید، بعدم من از خانواده ایم که توش فرهنگ هر کس تو لباسی که میپوشه نیست بلکه تو رفتارش ، بهتم قول میدم که پدر من صدتا مثل تو رو میخره و میفروشه پس برای من پشت چشم نازک نکن چون من اصلا حوصله ادمای افه ای و ندارم و درجا لهشون میکنم . چه تو جمع چه تو خلوت و تنهایی.
    و روم و ازش گرفتم ، شهلا که از فرط عصبانیت فکش منقبض شده بود سریع به طرفه پله ها رفت و از دید خارج شد.
    شایان گفت:
    _لطفا از رفتا خواهرم ناراحت نشید اون دختره حساسه ی و هر حرفی رو به زبون میاره .
    لبخند تسنعی زدم و گفتم:
    _من خودمم خیلی تند رفتم ، ولی من اصلا دوست ندارم کسی از رو ظاهرم درمورد قضاوت کنه، و به سرعت درمورد این کارش واکنش نشون میدم .
    _نه این خیلی خوبه که شما سریعا دهن ادمای اطرافتون رو میبندید ،چون ...
    ادامه ی حرفش رو خورد خودم حرفش رو بلند کامل کردم.
    _چون توی زمان اینده خیلی نزدیک باید دهن خیلیا رو بابت سنه کمم و زن دوم باربد شدن ببندم. مطمئن باشید خیلی چیز ها به خواسته من نبوده . ولی من دختری نیستم که راحت میدان و مبارزه رو خالی کنم ، از کودکیم مقابله کردن رو یاد گرفتم.
    _بازم ببخشید.
    _خواهش
    شایان بلند شد و به سمت پله ها رفت .
    باربد دستم و گرفت و گفت:
    _بیا بریم پبش سحر.
    _باشه
    از جام بلند شدم و پشت سر باربد به سمت پله ها رفتیم به پله چهارم نرسیده بودم که صدای خسروخان درومد.
    _از دختره خوشم اومده دختره جسوری و معلوم خانوادش و خیلی دوست داره که دست به هر کاری براشون میزنه؛حتی نابودی زندگی خودش .
    سولماز خانممپشت بندش گفت:
    _خدا کنه تا اخر عمرشون با هم زندگی کنن، باربد که شده دوباره همون پسره 6 ساله پیش ، شره و شیطون که کسی توان کنترل کردنش و نداشت . دیگه سنگی نیست.
    امیر:میمونن تا اخرش .
    _خدا کنه.
    باربد:بیا بریم بالا ، ماماینا از تو خوش شون اومده.
    _خداکنه سحرم خوشش بیاد
    _میاد
    دم یه اتاق با در صورتی که پر پروانه های رنگارنگ بود وایسادیم . در و باز کردم و داخل شدم ، اتاقش تمیز بود ، و سحر تلاش میکرد که بلیزش و از تنش در بیاره . به سمتش رفتم و برشگردوندم و جلوی پاش نشستم و بلیزشو براش دراوردم و یه لباس خواب بلند صورتی رو تنش کردم .
    کفش هاش و از پاش دراوردم ،بعدشم جوراب شلواریش .
    و بهش نگاه کردم. و گفتم:
    _راحت شدی
    سرش رو تکون داد.
    یه دختر بور با چشمای درشته سبز و لبای قلوه ای و دماغ گوشتی و کچولو ،
    دختر خوشگلی بود.
    مهسا:همیشه خودت لباسات و عوض میکنی .
    _اره ،همه دوستام ماماناشون لباساشون و عوض میکنن ولی من خودم عوض میکنم.
    _خوب از این به بعد من لباسات و عوض میکنم . می خوای .
    _نه
    _چرا .
    _چون تو شال سرته و من موهات و نمی بینم .
    _اگه موهام و ببینی میزاری
    _اره.
    دستم و به سمت شالم بردم و بازش کردم و از سرم درش اوردم ،موهای عـریـ*ـان مشکیم دورم ریخت . سحر دستشوتو موهام کرد و گفت:
    _موهات خیلی نرمه.
    _موهای توام نرمه. خوشگلم
    _تو مامانمی
    نمی دونستم چی بگم که باربد گفت:
    _اره مامانت گفته بودم که مامانت و میارم.
    سحر که از دیدنه باربد ذوق کرده بود . پرید بقل باربد و گفت:
    _بابایی دلم برات تنگ شده بود.
    _منم دلم برات تنگ شده بود ولی اومدم که دیگه پیشه هم باشیم ،من و تو مامان
    _اخ جون
    سحر باربد و ول کردو پرید بقل من ،
    _مامانی
    _جونم خوشگلم
    _امشب پیشم میخوابی
    _اره ،هم من هم بابا
    سحر سرش و به سینم چسبوند و گفت :
    _دیگه تهنام نمی زاری.
    _نه دیگه تهنات نمی زارم .
    بلندش کردم و به سمت اتاق خودمون بردمش و روی تخت خواب گذاشتمش . به سمت کمدم رفتم و یه لباس خواب سفید حریر دراوردم و پوشیدم . به سمت حمام رفتم و صورتم و شستم و یکم ارایش کردم و کنار سحر روی تخت دراز کشیدم و بقلش کردم. باربدم روی تخت دراز کشید و من و سحرو سمت خودش کشید.
    و روی موهای من و سحر و ب.و.س.ی.د .
    هر سه یه خوابی عمیق فرو رفتیم ،در ارامشی غیر قابل وصف.
     
    آخرین ویرایش:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    راوی:
    باربد ار حمام خارج شد و به سمت تختی که مهسا و سحر در خواب فرورفته بودند رفت .
    کنار تخت نشست و موهای مهسا را نوازش کرد .
    ناگهان لبخنده خبیسانه ای زد و اب موهایش را بر روی صورت مهسا ریخت.
    لحظه ای بعد مهسا حراسان از خواب پرید و با چشمان گرد شده به باربد نگاه میکرد.
    باربد دست هایش را بر گوش هایش گذاشته بود که جیغ مهسا . کرش نکند.
    ولی در عین ناباوری مهسا حوله دور گردن باربد را برداشت و شروع به خشک کردن موهای باربد شد .
    باربد با چشمهای گرد شده به مهسا مینگریست.
    سحر که از پریدن ناگهانی مهسا از خواب بیدار شده بود .
    به پدر مادرش نگاه میکرد و در حال تجزیه تحلیل بود.
    باربد که قیافه سحر را که دید به خنده افتاد . مهسا برگشت تا ببیند باربد به چه میخندد.
    سحر دهنش باز باد و یکی از چشمانش نیمه بازو دیگری کاملا بسته . موهای بلند بلندش به یک طرفه صورتش ریخته بود .
    باربد از روی تخت بلند شد . و سحر را در اغوش گرفت و به سمت اینه قدی اتاق رفت. و گفت:
    _دخترم شبیه باباشه.
    مهسا به سمتشان امد و سحر را از باربد گرفت و گفت:
    _نخیرم دخملم شبیه خودمه. چشماش و ببین حالتش کپه خودمه. جنس موهاش ،دماغش همش شبیه خودمه.لباش شبیه منه. هیچیش شبیه تو نیست. حالام من و دخملم میخوایم بریم حموم. شمام لباست و بکن تنت سلما نخولی.
    و با حالت بامزه ای به سمت حمام رفت . به در حمام که رسید برگشت و چشمکی زد و رفت.
    که صدای قه قهه باربد فضای اتاق را پرکرد.
    باربد به سمت کمد لباسش رفت و بلیز سفیدی همراه با شلوار ابی اسمانی دراورد و پوشید . به سمت اینه بازگشت و موهایش را بالا فرستاد .
    عطر دینجیش را برداشت و مثل همیشه با ان دوش گرفت .
    گوشیش را از روی دراور برداشت و به یار قدیمیش سپهر زنگ زد.
    بعد چهار بوق صدای خوابالوده سپهر درگوشش تنین انداخته:
    _بله
    _سلام
    _سلام،شما
    _کاپیتانه تیمه هما
    _اشتباه گرفتید.
    باربد با صدای پر جزبه اش فریاد زد گفت:
    _سپهررر
    سپهر که از خواب پریده بود ،و فهمیده بود که پسر عمه ی گمشده اش به اوزنگ زده است . با حولی گفت :
    _ب...ار..بد
    _اره
    _ارواره
    _زبونت دراز شده
    _مرد حسابی اول صبح زنگ زدی کرم بریزی . خواب بودم مثلا
    _خواب به خواب نشی تو
    _نگران نباش نمیشم
    _پاشو بیا اینجا
    _کجا
    _خونه دایی عزیزت
    _تو مگه اومدی اصفهان
    _بله
    سپهر با خنده گفت :
    _یوسف گمگشده به کنعان باز یاد غم مخور.
    _ریدی به شعر
    _ببخشید صحیحش چی؟
    _چه میدونم ،من کلا ادبیات اینام از اون اول ضعیف بود.
    _پ تز نده.
    _گمشو بیا اینجا
    _نمی گفتیم می اومدم ،امروز همه خونه شما جمعا اعم از خاله های گران قدر.
    _باشه گوساله
    _عمته
    _میشه نه نه تو
    _نه اون عمه ناتنی
    _اها باش ،
    _خدافظ
    _شرت کم
    و منتظر جواب نماند و گوشی را قطع کرد.
    همان موقع مهسا باربد را صدا زد.
    _باربد
    _جانم
    _یه حوله بده واسه سحر
    _باشه یه دقیقه وایسا
    سپس به سمت کشو حوله ها رفت و یک حوله لباسی بچگانه و یک حوله لباسی بزرگ دراورد و به سمت حمام رفت .
    به در حمام زد و گفت:
    _مهسا
    مهسا دستش را بیرون اورد و حوله ها را گرفت .
    بعد چند دقیقه سحر و مهسا از حمام خارج شدن.
    مهسا سحر را بر روی تخت نشاند و به سمت کمد رفت . و بلیز سفید بلند همراه شلوار ابی دراورد و پوشید .
    موهایش را در حوله پیچید .
    و سحر را در اغوش گرفت و به سمت در رفت.
    و از اتاق خارج شد.
    به اتاق سحر رفت ، موهای سحر را در حوله پیچید .
    و بلیزه قهوه ای همرا دامن خردلی کوتاهی دراورد و تن سحر کرد .
    سپس سحر را بر روی صندلی روبه روی اینه نشاند و موهایش را خشک کرد ،سپس موهایش را کج برایش بافت .
    موهای خودش را خوشک کرد و همانند موهای سحر بافت .
    کفش های صندل قهوای سحر را پایش کرد.
    و باهام به سمت نشیمنه پایین رفتن.
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    از پله ها پایین رفتم . سحر در اغوشم با موهایم ور میرفت.
    پایین که رسیدیم خدمتکار به سمتم امد و گفت:
    _همه سر میز منتظر شما هستن
    به سمت سالن غذا خوری رفتم .
    همه سر سفره نشسته بودند. حتی شهلا و شایان .
    سلام بلندی کردم و در کنار باربد نشستم . سحر را هم کنار خودم نشاندم .
    باربد برایم چایی ریخت ، لبخندی به رویش زدم و تشکرارامی کردم.
    روبه سحر گفتم:
    _چی میخوری عزیزم.
    _پنیر
    ظرف پنیر را برداشتم و لقمه های کوچکی برای سحر گرفتم . ودر دهانش میگذاشتم .
    اوهم فقط شیطنت می کرد .
    مادر باربد صدایم کرد و گفت:
    _مهسا جان خودتم یه چیزی بخور
    لبخندی به رویش زدم،اصلا به ظاهرش نمی خورد که سه فرزند بزرگ داشته باشد،نهایت سنش 33 بود .
    _ممنون مادر جون خودمم می خورم صبحانه سحر و بدم
    خسرو خان گفت:
    _باباجان ،سحر خودش بلد بخوره
    _میدونم میتونه، فقط میخوام باهاش رابطم بهتر شه
    خسرو خان لبخندی به رویم زد و سرش را تکان داد.
    بعد از خوردنه صبحانه دست و صورت سحر راشستم .
    سحر گفت:
    _مامان میشه بریم بیرون
    خندیدم و گفتم:
    _الان
    با لحنه مظلومانه ای گفت:
    _اخه من تا حالا نرفتم پاساژ ، همه دوستام با ماماناشون رفتن.
    دلم برایش سوخت او فقط چهار سالش بود و بی نهایت تنها
    لبخندی زدم و گفتم:
    _باشه ، ولی صبر کن از عمه ایدا بپرسم کدوم پاساژ خوبه بریم اونجا
    سحر با خوشحالی فراوان سرش را تکان داد.
    با سحر به سمت پله ها میرفتم که ایدا رو دیدم که غرق در تماشای تلویزیون بود.
    به سمتش رفتم و در کنارش نشستم.
    _ایدا
    _هم
    _ایدا جونی
    _ها
    _ها زهره مار
    _خو نفهم دارم فیلم میبینم
    به سمت تلویزیون برگشتم و گفتم:
    _حالا فیلمش چی هست
    _فیلمش درمورد.......
    فیلم جالبی بود که با صدای سحر برگشتیم طرفش.
    با ناراحتی غم گفت:
    _مامان نمیری...
    قبل از اینکه حرفش را تمام کند گفتم:
    _این عمت یه بند داره ور ور میکنه وگرنه من که می خوام عروسکم و ببرم .
    سحر را روی پایم نشاندم ، و روبه ایدا گفتم:
    _ایدا پاساژ خوب اینجا کجاست؟
    _لباس میخوای
    _پ ن شوهر می خوام
    _بی شعور
    _عمته
    وایسا فیلمه تمام شه باهم بریم.
    _حالا این دوساعت دیگه تمام میشه،تا تو حاظرشی بچم دق میکنه.
    _اصلا نمی دونم کجاست.
    _بروبابا
    از جام بلند شدم و همراه سحر به طبقه بالا رفتم . داخل اتاق شدم .
    گوشیم را برداشتم و به باربد زنگ زدم،بعد از صبحانه ندیده بودمش.
    بعد از سه بوق جواب داد.
    _جانم
    _باربد،کجایی؟
    _تو باغم
    _اها،من و سحر میخوایم بریم پاساژ خرید فقط ،نمیدونم کجا خوبه.
    _نمیشه یه دو سه ساعت دیگه برید خودمم ببرمتون
    _نه
    _چرا؟
    _چون من به سحر قول دادم الان ببرمش .
    _باشه خوب پس با ایدا برید
    _اون غرق فیلمه
    _شما حاظر شید برید جلوشش بگید کدوم پاساژ خوبه، ببینه اماده اید فل فورت حاظر میشه باهاتون میاد.
    _باش
    _مراقب خودتون باشید.
    _توام همین طور.
    گوشی رو قطع کردم . و روبه سحر گفتم:
    _صبر کن من حاظر شم بعد میریم.
    _باشه
    درکمد باز کردم ،و یه مانتو کالباسی و شلوار کرم دراوردم و پوشیدم . شال کالباسیمم دراوردم به همراه کیف کرم رنگ ،رانینگ کالباسی رنگمم دراوردم و پوشیدم .
    روی صندلی میز ارایشم نشستم و کرمم و زدم و خط چشمم کشیدم . همراه ریملم و رژ گونه برنزمم زدم و رژ قهوه ای .
    موهام و صبح بافته بودم ،پس باهاشون کاری نداشتم شالم و سرم کردم.
    سحر و به اتاقش بردم و یه شلوار قهوه ای براق پاش کردم . بایه بلیزه سفید و یه کت قهوه ای و کفش سفید .
    باهم به طبقه پایین رفتیم و جلوی ایدا وایسادم و گفتم.
    _ایدا ادرسه این پاساژ رو بده .
    _ایدا سرش و بلند کرد و ما رو اماده دید گفت:
    _وایسید حاظر شم باهم بریم.
    _تو خیلی لفت میدی تا اماده شی
    _پنج دقیقه دیگه پایینم.
    و سریع رفت بالا.
    پنج دقیقه بعد ایدا حاظر و اماده از پله ها پایین اومد.
    _باریک سرعت عمل
    _ما اینم دیگه ،بریم
    _بریم
    سحرو بغـ*ـل کردم و ایدا هم ماشین کامیار و اورد و به سمت پاساژ رفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    سه ساعتی از رفتن مهسا اینا میگذشت ،منم برگشتتم عمارت تا فک و فامیل عزیز که تشریف اوردن بند رو زیارت کنن ،فردا حرف در نیارن واسم .
    داشتم از پله ها بالا میرفتم که صدای ارتیسا رو شنیدم:
    _من که میگم دروغ گفتن نیومده،که الان همش میگه رفته باغ الان میاد الان میاد .
    صدای شهلا امد گفت:
    _چرا بابا دیشب اومده بود . من دیدمش امروزم سر سفره صبحانه بود .
    ا:پس الان کجاست
    ش:حتما رفته باغ دیگه با شایان رفتن ،انگار سپهرم قرار بود بره اونجا
    اتسا(خواهر ارتیسا):حالا موقع ناهار میبینیش
    ا:اگه بیاد.
    همون موقع صدای ایدا اومد:
    _کی بیاد،دخترا
    ارتیسا:داداشتون
    _داداشم ،فکر کنم اومده ماشینش که دم در بود .
    اتسا:اااا پس نیومده که ما ببینیمش
    ایدا اومد جواب بده که وارد نشیمن شدم و گفتم :
    _ایدا ،مهسا کجاست
    ایدا:داره با امیر حرف میزنه الان میاد .
    _باشه من برم دوش بگیرم میام پایین
    _باشه
    منم عقب گرد کردم و برگشتم به سمت پله ها.


    مهسا


    _امیر خفه شو دیگه
    _بیا برو الان میگبری میزنیمون
    _حقت که کتک بخوره .
    وارد سالن شدم . سحر تو بغلم خوابیده بود .
    ایدا رو دیدم که داره با چند نفر بحث میکنه ،جلو رفتم ،
    ایدا: خاله جون دادشه من اصلا به ارتیسا فکر نمی کنه که بخواد ، حالا زندگیش و خراب کنه.
    جلوامدم گفتم:
    _سلام،چیزی شده ایدا
    ایدا برگشت سمتم و لبخندی زد و اروم گفت:
    _خوب شد که اومدی .
    خالش گفت:
    _واسه سحر پرستار گرفتید.
    لبخند زدم و گفتم:
    _پرستاره سحر نیستم ،مادر سحرم .
    _چی
    _من همسر باربدم ، اشنایی با کی رو دارم
    _من خاله باربدم ،شهین
    _باربد درمورد شما زیاد حرف زده بود، ماشلا راست میگفت خیلی جوان موندید.
    اتسا:پس تو زن باربدی، چند سالت خانم کوچولو
    روبه اتسا برگشتم ،یه دختره کاملا غربی با دماغ عملی و گونه های گذاشته گفتم:
    _شما باید اتسا باشید درسته،
    _بله
    _اصلا به قیافت نمیاد 23 سالت باشه
    _چند سال بهم میخوره
    _27 سال ،اگه عکست و ندیده بودم میگفتم تو ارتیسایی
    اتسا که داغ کرده بود گفت:
    _توام بهت میخوره 15 سالت باشه که فروختنت به باربد. جای اینکه بتونن با پولت زندگیشون و راحت کنن.
    _عزیزم من 17 سالمه ، تازه پدرمم سومین تاجره بزرگه ایرانه ،حتما اسم عظیمیان به گوشت رسیده دیگه.
    _چی ، تو دختره اون باشی
    _میتونی باور کنی میتونی نکنی .
    صدای باربد به کل کله ما خاتمه داد:
    _مهسا
    _بله
    _دوستت زنگ زد گفت ، کاره واجب داره باهات ، سحر و بده من برو ببین چیکارت داره.
    _باشه
    _تازه
    _عزیزم با کسایب کلکل کن که در سطحتن نه با این جوجه تازه به دوران رسیده ها.
    و پوسختدی زد و به طرفه پله ها رفت.
    النن سرخی صورت اتسا رو دیدم .
    خان اول شکسته شد.
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    باربد سحر برد تو اتاق خودش که به خوابه منم روی تخت دراز کشیده بودم . و به باغ چشم دوخته بودم .
    با صدای در به خودم اومدم .
    سرم رو برگردوندم و باربد و توی چهارچوب در دیدم .
    لبخندی زدم و گفتم:
    _خوبی
    با سر جواب داد ،اره
    _لال شدی
    بازهم سرش را تکان داد و به سمتم امد. و ب.س.ه.ا.ی. به پیشانیم زد و کنار گوشم گفت:
    _امروز زیادی خوشگل شدی
    خنده ای کردم و گفتم :
    _من خوشگل بودم .
    همین طور که به سمت اینه میرفت گفت:
    _بر منکرش لعنت ،
    و به سمتم چرخیدو با شیطنتی که در صداش موج میزد ادامه داد:
    _ولی امروز یه چیزه دیگه شدی.
    سرخ شدم ، از حرفش نه از نگاهی که من را می سوزاند .من عاشق بودم،عاشق تمام رفتارهای مردم .
    کنارم دراز کشید و من را در اغوش امنش جا داد و گفت:
    _به دوستت زنگ زدی.
    _نه ، فکر کردم جلوی اونا این طوری گفتی.
    خنده ای کرد و گفت:
    _نه واقعا دوستت زنگ زده بود.
    _کدوم دوستم
    _مطهره
    _اون که شماره من و نداره
    _به تو زنگ نزده بود که .
    _پ به کی زنگ زده
    _به عمم
    _ااااا
    _اره
    _ارواره
    _اجرپاره
    _کم نیاری بچه پر رو
    _نه کم رو تازه زیادم اوردم. حالا بگو شماره تو رو از کجا پیدا کرده ،هااااا
    _به من که زنگ نزده
    _پ به کی زنگ زده
    _به عمم
    روی تخت بلند شدم و روش نشستم و جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
    _باربدددددد ، من مثل تو گوشام مخملی ،که من و عین خودت احمق فرز میکنی،
    و با متکا کوبوندم تو صورتش .
    باربد با عصبانیت ظاهری روبه روم نشست و گفت: من گوشم مخملی ها الان ادبت می کنم .
    و شروع کرد به قل قلک دادنم .
    من که از خنده نا نداشتم گفتم:
    _ب...ا...ر...ب...د...ت..و...ر..و....خ...د..ا ول...م .....کن
    _بگو غلط کردم
    _ع.....م....ر...ا..
    این حرفم مصادف شد با شدت قلقلک دادن من.
    _ب...ا...ر..بد..
    _همینه که هست.بگو غلط کردم تا ولت کنم
    _ن...نم...ی...گم
    _پ بیشتر قلقلکت میدم.
    _ب...د..ه.. ولی..... ت..خت..ت.... کث..یف... شد... من... تم...یز...ش ....نمی..... کنم...
    _به درک . تو زایه شی کافیه
    سوم شخص:ببخشید
    هردو تامون به سمت در بگشتیم . ارتیسا بود .
    وضع من و باربد خیلی بد بود من رو تخت دراز کشیده بودم و موهام دورم ریخته بود، و باربدم پایین شکمم نشسته بود .
    باربد با جدیت گفت:
    _این اتاق در نداره که عین گاو سرتو انداختی توش.تا اونجایی که یادم میاد این در فقط با حس دست من و همسرم باز میشه ،نه هر کس و نا کسی
    ارتیسا که سرخ شده بود با عصبانیت گفت:
    _هی هی خیلی تند میری واسه خودتا ،در اتاق چفت نشده بود کامل سر همین بازشد ،بعدم من در زدم تو نشنیدی.
    باربد پوسخندی زد و گفت:
    _هر چی شاید من تو اتاقم عـریـ*ـان بودم تو بازم باید میو مدی تو اتاق،حالام هری.ارتیسا با بغض گفت:
    _خ..ی..لی ،پستی
    و درو بهم کوبید و رفت .
    باربد هنوز روم نشسته بود . و من بالا پایین رفتم قفسه سینش و از فرط عصبانیت میدیدم .
    همین طوری که کمرشو ماساژ میدادم گفتم:
    _اروم ،انقدر به خودت فشار نیار.
    سرش رو پایین اورد و گفت:
    _تنها چیزی که من و اروم میکنه تویی.



    راوی
    باربد و مهسا عاشقانه هد داشتند ،و هیچ کس خبر نداشت این عاشقانه ها ابدی نیست ، ولی مطمئن بدن این عشق تا ابد پا برجا است.
    هیچ کس نمی دانست که ارتیسا پشت در اتاقی که باربد و مهسا با هم بودند . ارتیسا هق میزند،زجه میزند ، و دلش حسادت می کند به مهسا که هم اغوش باربد ، مردش است،
    مردی که خودش با بی عقلی کامل از دست داد.
    با دست گذاشتن روی نقطه ضعف باربد ، ان هم غیرتش بد تاوانی پس داد ان هم . از دست دادنش بود،
    با خود میگفت باربد عاشقم است پس بازمیگردد
    ولی خبر نداشت که باربد دل داده بود به دخترک قصه .
    و در اینده چه زجر هایی باربد میکشد از این عشق .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا