باربد
از شرکت بیرون امادم ، و سوار ماشین شدم ، ماشینی که سر تا سرش خاطره ای از وجود عشقمه.
مسیر خانه را در پیش گرفتم .....
به سه روز گذشته فکر میکردم....
نگین بعد از ان روز به اصفهان بازگشت ، و من نتونستم درباره مهسا چیزی ازش بپرسم...
پشت چراغ قرمز ایستادم ،
دخترکه 9 ساله ای رزابی در دست داشت...
مهسا عاشق رز ابی بود....
شیشه را پایین زدم و صدایش کردم.....
دخترک با دو به طرفم امد...
_رز ابی تو چقدر میدی
_دونه ای .....
_همه رز ابی ها رو بده...
تمام رز هارا داد..
تراول پنجاهی را به دستش دادم و گفتم:
_هر روز اینجا وایمیسی
_بله
لبخندی زدم و گفتم:
_پس من از همین الان همه رز ابی هاتو میخوام ،
تراول را به دستش دادن و گفتم:
_اینم پول این گلا
_عمو این زیاده
_بقیه اش مال خودت....
دخترک خوشحال شد و گفت:
_ممنون عمو
_خواهش
چراغ سبز شد ..... و من به راه افتادم...
کمی که جلو تر رفتم فهمیدم مسیر را اشتباه امده ام ....
انقدر در فکر مهسا بودم ،مسیر دانشگاهش راامده بودم.
دور زدم ، نزدیک ایستگاه اتوبوس که رسیدم ..... دختری را دیدم که با مردی در حال دعوا بود...
مرد دست دختر را گرفته بود و می کشید و دختر مقاومت می کرد...
دلم گواه بد میداد
کنار زدم و پیاده شدم....
با چیزی که دیدم خون در رگ هایم منجمد شد .......
مهسا
باربد به سمت ارمان یورش برد و یقه اش را گرفت و گفت:
_داشتی چه گهی میخوردی
_به تو چه تو رو چه سنن ، زنم دوست دارم
باربد مشتی به ارمان ز و گفت:
_که زنت ،از کی شده زنت
ارمان با پرویی گفت:
_از وقت گل نی ، تو چه سنمی باهاش داری
باربد با فک منقبض شده از عصبانیا گفت:
_چهار ساله پیش اسمش به نام زنم رفت تو شناسنامه
و شروع کرد به زدن ارمان ...
ارمان بی جون زیر دست و پای باربد افتاده بود..
_باربد ولش کن کشتیش
ولی باربد اهمیت نمی داد
داد زدم
_ببببیاااااررررررببببببدددددد
با دادم به طرفم برگشت ..
با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد.
به سمتش رفتم و گفتم:
_ولش کن کشتیش بیا بریم ....
بلندش کردم ، خودم هم بلافاصله سوار ماشین شدم ...
باربد با چشمهای به خون نشسته پشت رل نشست و ماشین رو حرکت داد.....
با عصبانیت گفت:
_تو این وقت شب اینجا چه گهی میخوردی
با هق گفتم:
_به خاطره عید ، استادمون کلاس هفته بعد و امروز انداخت ... فرار بود میثم بیاد دنبالم که، همه شون باهم رفتن شمال..
_یعنی چی،تو رو گذاشتن و رفتن.؟
_اونا الان دوساله که این کارشونه...
باربد با چشمای بهت زده بهم نگاه کرد
_یعنی چی؟
_......
جوابی نداشتم
در سکوت به مسیر نگاه میکردم که فهمیدم مسیره خونه رو نمیره...
_داری اشتب....
حرفم تمام نشده بود که گفت:
_مگه نمیگی همه رفتن شمال ،میخوای تنها بری خونه خودتون
_اخه
_اخه بی اخه میای خونه من ،تمام
انقدر محکم گفت که خفه خون گرفتم...
دم خونه نگه داشت ،همان خانه ای که شد اغاز زندگی عاشقانه ما،
و فرصتی برای جبران
پیاده شدم و دنبال باربد سوار اسانسور شدم..
طبقه 12 ایستاد
در واحد رو باز کرد و اول گذاشت من وارد شم ..
از اونجایی که زمانی توی این خونه زندگی کرده بودم ، وارد اتاق شدم و لباسم رو دراوردم ...
توی کمد رو نگاه کردم ،
تنیک سفیدم که یقه اش پلیسه میخورد هنوز تو کمد بود ، رو با لباسای خودم عوض کردم .
یکی از شلوار های راحتی باربد رو برداشتم ، پوشیدم ..
از اتاق خارج شدم...
وارد اشپزخونه شدم..
نمی دونم چرا هر وقت پام و تو اشپزخونه میزاشتم ، اشپزخونه رو گند ور داشته بود.
اشغال ها رو جمع کردم و مشغول شستنه ظرفا شدم ...
دستم رو خشک کردم و برگشتم ، همون لحظه باربد با دوبسته پیتزا وارد شد. و گفت:
_خسته نباشی بیا غذا
پیتزا ها رو که دیدم یاده ، اولین باری که اینجا بودیم افتادم...
با اون فکر لبخندی به لبم اومد...
باربد که لبخندم و دید گفت:
_اره نافه تو رو با پیتزا بریدن ،هر وقت میای اینجا پیتزا داریم.
لبخندم پر رنگ تر شد ،
جعبه پیتزا رو برداشتم و شروع کردم به خوردن.
غذا که تموم شد بلند شدم و میز و جمع کردم و ظرف ها رو شستم .
دوتا چایی ریختم و به سالن رفتم .
کنار باربد نشستم ......
باربد در اغوشم کشید و گفت:
_این دوسال بدترین سال های عمرم بود
_چرا
_چون نداشتمت
_یعنی من برات مهمم
بلندم کرد و رو به خودش نشوند و گفت:
_بیشتر از جونم
در خشمان توسی رنگش صداقت موج میزد.
پدر بزرگم میگفت ، شاید دهن ادما دروغ بگه ولی چشماشون نه.
به جلو خم شدم و ب.و.س.ه.ا.ی. به ل.ب.ا.ن مردم زدم .
_باربد
_جانم
_چه طور بابا رو گول زدی که طلاقم ندی.
خنده ای کرد و گفت:
_به بابات گفتم تو عقدنامه ذکر شده ،طرفین حق طلاق ندارن.
_باربد این گـ ـناه
_بابات که نفهمید من دروغ گفتم:
_خیلی بیشعوری
_همینه که هست.
با حالت قهر سرم رو برگردوندم .
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بغـ*ـل گوشم گفت:
_میدونستی وقتی قهر میکنی خواستنی تری.
و من را بیشتر در اغوشش جا داد.
_باربد
_جانم
_حال مامانینا خوبه؟
_نمیدونم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی چی؟
چهره اش ناراحت شد و گفت:
_وقتی بابا فهمید تو رفتی باهم دعوا کرد و از خونه بیرونم کرد. حتی از شرکت ، تو این دوسال هر جمعه میرم دم خونه ،ولی راهم نمیده.
سرم رو با تعصف تکون دادم گفتم :
_همش به خاطره منه
_مقصر اصلی خودمم
مثله ادمایی که چیزی یادشون بیوفته گفتم:
_باربد
باربد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_بله
اب دهنم و قورت دادم و گفتم:
_خب بیا فردا بریم پیششون ،مطمئنن بابات فردا من و ببینه راهت میده
لبخندی زد و گفت :
_باشه جوجو ،حالا بیا بریم بخوابیم . که من خیلی خستم
_باش
.
از شرکت بیرون امادم ، و سوار ماشین شدم ، ماشینی که سر تا سرش خاطره ای از وجود عشقمه.
مسیر خانه را در پیش گرفتم .....
به سه روز گذشته فکر میکردم....
نگین بعد از ان روز به اصفهان بازگشت ، و من نتونستم درباره مهسا چیزی ازش بپرسم...
پشت چراغ قرمز ایستادم ،
دخترکه 9 ساله ای رزابی در دست داشت...
مهسا عاشق رز ابی بود....
شیشه را پایین زدم و صدایش کردم.....
دخترک با دو به طرفم امد...
_رز ابی تو چقدر میدی
_دونه ای .....
_همه رز ابی ها رو بده...
تمام رز هارا داد..
تراول پنجاهی را به دستش دادم و گفتم:
_هر روز اینجا وایمیسی
_بله
لبخندی زدم و گفتم:
_پس من از همین الان همه رز ابی هاتو میخوام ،
تراول را به دستش دادن و گفتم:
_اینم پول این گلا
_عمو این زیاده
_بقیه اش مال خودت....
دخترک خوشحال شد و گفت:
_ممنون عمو
_خواهش
چراغ سبز شد ..... و من به راه افتادم...
کمی که جلو تر رفتم فهمیدم مسیر را اشتباه امده ام ....
انقدر در فکر مهسا بودم ،مسیر دانشگاهش راامده بودم.
دور زدم ، نزدیک ایستگاه اتوبوس که رسیدم ..... دختری را دیدم که با مردی در حال دعوا بود...
مرد دست دختر را گرفته بود و می کشید و دختر مقاومت می کرد...
دلم گواه بد میداد
کنار زدم و پیاده شدم....
با چیزی که دیدم خون در رگ هایم منجمد شد .......
مهسا
باربد به سمت ارمان یورش برد و یقه اش را گرفت و گفت:
_داشتی چه گهی میخوردی
_به تو چه تو رو چه سنن ، زنم دوست دارم
باربد مشتی به ارمان ز و گفت:
_که زنت ،از کی شده زنت
ارمان با پرویی گفت:
_از وقت گل نی ، تو چه سنمی باهاش داری
باربد با فک منقبض شده از عصبانیا گفت:
_چهار ساله پیش اسمش به نام زنم رفت تو شناسنامه
و شروع کرد به زدن ارمان ...
ارمان بی جون زیر دست و پای باربد افتاده بود..
_باربد ولش کن کشتیش
ولی باربد اهمیت نمی داد
داد زدم
_ببببیاااااررررررببببببدددددد
با دادم به طرفم برگشت ..
با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد.
به سمتش رفتم و گفتم:
_ولش کن کشتیش بیا بریم ....
بلندش کردم ، خودم هم بلافاصله سوار ماشین شدم ...
باربد با چشمهای به خون نشسته پشت رل نشست و ماشین رو حرکت داد.....
با عصبانیت گفت:
_تو این وقت شب اینجا چه گهی میخوردی
با هق گفتم:
_به خاطره عید ، استادمون کلاس هفته بعد و امروز انداخت ... فرار بود میثم بیاد دنبالم که، همه شون باهم رفتن شمال..
_یعنی چی،تو رو گذاشتن و رفتن.؟
_اونا الان دوساله که این کارشونه...
باربد با چشمای بهت زده بهم نگاه کرد
_یعنی چی؟
_......
جوابی نداشتم
در سکوت به مسیر نگاه میکردم که فهمیدم مسیره خونه رو نمیره...
_داری اشتب....
حرفم تمام نشده بود که گفت:
_مگه نمیگی همه رفتن شمال ،میخوای تنها بری خونه خودتون
_اخه
_اخه بی اخه میای خونه من ،تمام
انقدر محکم گفت که خفه خون گرفتم...
دم خونه نگه داشت ،همان خانه ای که شد اغاز زندگی عاشقانه ما،
و فرصتی برای جبران
پیاده شدم و دنبال باربد سوار اسانسور شدم..
طبقه 12 ایستاد
در واحد رو باز کرد و اول گذاشت من وارد شم ..
از اونجایی که زمانی توی این خونه زندگی کرده بودم ، وارد اتاق شدم و لباسم رو دراوردم ...
توی کمد رو نگاه کردم ،
تنیک سفیدم که یقه اش پلیسه میخورد هنوز تو کمد بود ، رو با لباسای خودم عوض کردم .
یکی از شلوار های راحتی باربد رو برداشتم ، پوشیدم ..
از اتاق خارج شدم...
وارد اشپزخونه شدم..
نمی دونم چرا هر وقت پام و تو اشپزخونه میزاشتم ، اشپزخونه رو گند ور داشته بود.
اشغال ها رو جمع کردم و مشغول شستنه ظرفا شدم ...
دستم رو خشک کردم و برگشتم ، همون لحظه باربد با دوبسته پیتزا وارد شد. و گفت:
_خسته نباشی بیا غذا
پیتزا ها رو که دیدم یاده ، اولین باری که اینجا بودیم افتادم...
با اون فکر لبخندی به لبم اومد...
باربد که لبخندم و دید گفت:
_اره نافه تو رو با پیتزا بریدن ،هر وقت میای اینجا پیتزا داریم.
لبخندم پر رنگ تر شد ،
جعبه پیتزا رو برداشتم و شروع کردم به خوردن.
غذا که تموم شد بلند شدم و میز و جمع کردم و ظرف ها رو شستم .
دوتا چایی ریختم و به سالن رفتم .
کنار باربد نشستم ......
باربد در اغوشم کشید و گفت:
_این دوسال بدترین سال های عمرم بود
_چرا
_چون نداشتمت
_یعنی من برات مهمم
بلندم کرد و رو به خودش نشوند و گفت:
_بیشتر از جونم
در خشمان توسی رنگش صداقت موج میزد.
پدر بزرگم میگفت ، شاید دهن ادما دروغ بگه ولی چشماشون نه.
به جلو خم شدم و ب.و.س.ه.ا.ی. به ل.ب.ا.ن مردم زدم .
_باربد
_جانم
_چه طور بابا رو گول زدی که طلاقم ندی.
خنده ای کرد و گفت:
_به بابات گفتم تو عقدنامه ذکر شده ،طرفین حق طلاق ندارن.
_باربد این گـ ـناه
_بابات که نفهمید من دروغ گفتم:
_خیلی بیشعوری
_همینه که هست.
با حالت قهر سرم رو برگردوندم .
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بغـ*ـل گوشم گفت:
_میدونستی وقتی قهر میکنی خواستنی تری.
و من را بیشتر در اغوشش جا داد.
_باربد
_جانم
_حال مامانینا خوبه؟
_نمیدونم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی چی؟
چهره اش ناراحت شد و گفت:
_وقتی بابا فهمید تو رفتی باهم دعوا کرد و از خونه بیرونم کرد. حتی از شرکت ، تو این دوسال هر جمعه میرم دم خونه ،ولی راهم نمیده.
سرم رو با تعصف تکون دادم گفتم :
_همش به خاطره منه
_مقصر اصلی خودمم
مثله ادمایی که چیزی یادشون بیوفته گفتم:
_باربد
باربد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_بله
اب دهنم و قورت دادم و گفتم:
_خب بیا فردا بریم پیششون ،مطمئنن بابات فردا من و ببینه راهت میده
لبخندی زد و گفت :
_باشه جوجو ،حالا بیا بریم بخوابیم . که من خیلی خستم
_باش
.