کامل شده رمان جدال من و سرنوشت|mahbanooکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان جذابیتی داره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahbanoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/19
ارسالی ها
129
امتیاز واکنش
1,278
امتیاز
336
سن
24
محل سکونت
همین گوشه کنار
باربد
از شرکت بیرون امادم ، و سوار ماشین شدم ، ماشینی که سر تا سرش خاطره ای از وجود عشقمه.
مسیر خانه را در پیش گرفتم .....
به سه روز گذشته فکر میکردم....
نگین بعد از ان روز به اصفهان بازگشت ، و من نتونستم درباره مهسا چیزی ازش بپرسم...
پشت چراغ قرمز ایستادم ،
دخترکه 9 ساله ای رزابی در دست داشت...
مهسا عاشق رز ابی بود....
شیشه را پایین زدم و صدایش کردم.....
دخترک با دو به طرفم امد...
_رز ابی تو چقدر میدی
_دونه ای .....
_همه رز ابی ها رو بده...
تمام رز هارا داد..
تراول پنجاهی را به دستش دادم و گفتم:
_هر روز اینجا وایمیسی
_بله
لبخندی زدم و گفتم:
_پس من از همین الان همه رز ابی هاتو میخوام ،
تراول را به دستش دادن و گفتم:
_اینم پول این گلا
_عمو این زیاده
_بقیه اش مال خودت....
دخترک خوشحال شد و گفت:
_ممنون عمو
_خواهش
چراغ سبز شد ..... و من به راه افتادم...
کمی که جلو تر رفتم فهمیدم مسیر را اشتباه امده ام ....
انقدر در فکر مهسا بودم ،مسیر دانشگاهش راامده بودم.
دور زدم ، نزدیک ایستگاه اتوبوس که رسیدم ..... دختری را دیدم که با مردی در حال دعوا بود...
مرد دست دختر را گرفته بود و می کشید و دختر مقاومت می کرد...
دلم گواه بد میداد
کنار زدم و پیاده شدم....
با چیزی که دیدم خون در رگ هایم منجمد شد .......


مهسا

باربد به سمت ارمان یورش برد و یقه اش را گرفت و گفت:
_داشتی چه گهی میخوردی
_به تو چه تو رو چه سنن ، زنم دوست دارم
باربد مشتی به ارمان ز و گفت:
_که زنت ،از کی شده زنت
ارمان با پرویی گفت:
_از وقت گل نی ، تو چه سنمی باهاش داری
باربد با فک منقبض شده از عصبانیا گفت:
_چهار ساله پیش اسمش به نام زنم رفت تو شناسنامه
و شروع کرد به زدن ارمان ...
ارمان بی جون زیر دست و پای باربد افتاده بود..
_باربد ولش کن کشتیش
ولی باربد اهمیت نمی داد
داد زدم
_ببببیاااااررررررببببببدددددد
با دادم به طرفم برگشت ..
با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد.
به سمتش رفتم و گفتم:
_ولش کن کشتیش بیا بریم ....
بلندش کردم ، خودم هم بلافاصله سوار ماشین شدم ...
باربد با چشمهای به خون نشسته پشت رل نشست و ماشین رو حرکت داد.....
با عصبانیت گفت:
_تو این وقت شب اینجا چه گهی میخوردی
با هق گفتم:
_به خاطره عید ، استادمون کلاس هفته بعد و امروز انداخت ... فرار بود میثم بیاد دنبالم که، همه شون باهم رفتن شمال..
_یعنی چی،تو رو گذاشتن و رفتن.؟
_اونا الان دوساله که این کارشونه...
باربد با چشمای بهت زده بهم نگاه کرد
_یعنی چی؟
_......
جوابی نداشتم
در سکوت به مسیر نگاه میکردم که فهمیدم مسیره خونه رو نمیره...
_داری اشتب....
حرفم تمام نشده بود که گفت:
_مگه نمیگی همه رفتن شمال ،میخوای تنها بری خونه خودتون
_اخه
_اخه بی اخه میای خونه من ،تمام
انقدر محکم گفت که خفه خون گرفتم...
دم خونه نگه داشت ،همان خانه ای که شد اغاز زندگی عاشقانه ما،
و فرصتی برای جبران
پیاده شدم و دنبال باربد سوار اسانسور شدم..
طبقه 12 ایستاد
در واحد رو باز کرد و اول گذاشت من وارد شم ..
از اونجایی که زمانی توی این خونه زندگی کرده بودم ، وارد اتاق شدم و لباسم رو دراوردم ...
توی کمد رو نگاه کردم ،
تنیک سفیدم که یقه اش پلیسه میخورد هنوز تو کمد بود ، رو با لباسای خودم عوض کردم .
یکی از شلوار های راحتی باربد رو برداشتم ، پوشیدم ..
از اتاق خارج شدم...
وارد اشپزخونه شدم..
نمی دونم چرا هر وقت پام و تو اشپزخونه میزاشتم ، اشپزخونه رو گند ور داشته بود.
اشغال ها رو جمع کردم و مشغول شستنه ظرفا شدم ...
دستم رو خشک کردم و برگشتم ، همون لحظه باربد با دوبسته پیتزا وارد شد. و گفت:
_خسته نباشی بیا غذا
پیتزا ها رو که دیدم یاده ، اولین باری که اینجا بودیم افتادم...
با اون فکر لبخندی به لبم اومد...
باربد که لبخندم و دید گفت:
_اره نافه تو رو با پیتزا بریدن ،هر وقت میای اینجا پیتزا داریم.
لبخندم پر رنگ تر شد ،
جعبه پیتزا رو برداشتم و شروع کردم به خوردن.
غذا که تموم شد بلند شدم و میز و جمع کردم و ظرف ها رو شستم .
دوتا چایی ریختم و به سالن رفتم .
کنار باربد نشستم ......
باربد در اغوشم کشید و گفت:
_این دوسال بدترین سال های عمرم بود
_چرا
_چون نداشتمت
_یعنی من برات مهمم
بلندم کرد و رو به خودش نشوند و گفت:
_بیشتر از جونم
در خشمان توسی رنگش صداقت موج میزد.
پدر بزرگم میگفت ، شاید دهن ادما دروغ بگه ولی چشماشون نه.
به جلو خم شدم و ب.و.س.ه.ا.ی. به ل.ب.ا.ن مردم زدم .
_باربد
_جانم
_چه طور بابا رو گول زدی که طلاقم ندی.
خنده ای کرد و گفت:
_به بابات گفتم تو عقدنامه ذکر شده ،طرفین حق طلاق ندارن.
_باربد این گـ ـناه
_بابات که نفهمید من دروغ گفتم:
_خیلی بیشعوری
_همینه که هست.
با حالت قهر سرم رو برگردوندم .
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و بغـ*ـل گوشم گفت:
_میدونستی وقتی قهر میکنی خواستنی تری.
و من را بیشتر در اغوشش جا داد.
_باربد
_جانم
_حال مامانینا خوبه؟
_نمیدونم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی چی؟
چهره اش ناراحت شد و گفت:
_وقتی بابا فهمید تو رفتی باهم دعوا کرد و از خونه بیرونم کرد. حتی از شرکت ، تو این دوسال هر جمعه میرم دم خونه ،ولی راهم نمیده.
سرم رو با تعصف تکون دادم گفتم :
_همش به خاطره منه
_مقصر اصلی خودمم
مثله ادمایی که چیزی یادشون بیوفته گفتم:
_باربد
باربد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_بله
اب دهنم و قورت دادم و گفتم:
_خب بیا فردا بریم پیششون ،مطمئنن بابات فردا من و ببینه راهت میده
لبخندی زد و گفت :
_باشه جوجو ،حالا بیا بریم بخوابیم . که من خیلی خستم
_باش


.
 
  • پیشنهادات
  • mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    به سمت مبل رفتم و کیفم رو برداشتم .
    برای اخرین بار توی اینه به خودم نگاه کردم .
    تیپم کامل بود.
    روز اخر بود و فردا تعطیلات شروع میشد .
    باید میرفتم میشه پدر و مادرم.
    ....
    با صدای خوابالوده مهسا به طرفش برگشتم:
    _کجا میری
    موهای مشکیش روی صورتش ریخته بود .
    و چشماشم نیمه باز بود .
    به سمتش رفتم و کنارش نشستم و گفتم:
    _دارم میرم شرکت جلسه دارم خانمی .
    با قهر گفت:
    _بی خداحافظی
    لپش و کشیدم و گفتم:
    _اخه خانمم خیلی ناز خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم .
    _بازم هرچی باید از من خداحافظی میکردی.
    _چشم؛ببخشید دیگه تکرار نمیشه .
    ولپش و ب.و.س.ی.د.م و گفتم:
    _این به عنوانه معذرت خواهی،قبوله .
    با تخسی جواب داد:
    _نه
    ب.و.س.ه.ا.ی. روی لب هوایش نشاندم و گفتم:
    _قبوله
    سرش و کج کرد و گفت:
    _اره ولی با یه شرطی
    دماغم و به دماغش زدم و گفتم :
    _چه شرطی
    _شب زود بیای
    _چشم
    بعدم هلم داد و گفت:
    _خو برو دیگه منم بخوابم
    خنده ای کردم و بچه پرویی نسارش و از اتاق خارج شدم .
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    از حمام خارج شدم و به سمت کمد رفتم .
    دیشب بهترین خواب بعد از دوسال بود.
    لباسم و پوشیدم و موهام و خشک کردم و از اتاق خارج شدم .
    به سمت اشپزخونه شدم و در یخچال و باز کردم .
    پر از خالی بود.
    به سمت کابینت ها رفتم و یکی یکی درشون رو باز کردم ،
    جز ظرف و ظروف چیزه دیگه ای داخلش نبود .
    از اشپزخونه خارج شدم .
    برگه ای روی میز خودنمایی میکرد .
    به سمت میز رفتم و برگه رو باز کردم :
    "


    تو گذشتی و شب و روز گذشت.
    آن زمان ها،

    به امیدی که
    تو برخواهی گشت،
    پای هر پنجره،
    مات ..می نشستم به تماشا، تنها،

    گاه بر پرده ابر،
    گاه در روزن ماه،

    دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛
    باز می گشتم،
    هیهات!
    چشم ها دوخته ام بر در و دیوار هنوز!

    داشتنه چشم هایت رویایم بود.
    خدا رویایم را براورده کرد.
    رویای دیگرم زندگی با چشم هایت است..
    امیدوارم خدا این رویا را هم براورده کند ..
    من عاشق چشم هایت هستم....
    تا ابد......
    باربد"
    پایین نامه نوشته بود:
    "کارت و بردار و واسه خونه خرید کن .
    شامم فسنجون بپز ،
    شکموم خودتی"
    خنده ای کردم و با خودم گفتم:
    _مزخرف
    از جایم بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و حاظر شدم و از خونه خارج شدم .
    سوپر مارکت سر کوچه بود.

    به زور در خونه رو باز کردم و وسایل و داخل بردم .
    از مواد خوراکی بگیر تا مواد شوینده خریده بودم .
    لباسم و با تاپ و شلوارک صورتی عوض کردم و مشغول کار شدم .
    مرغ و گذاشتم بالا و برنج و خیس کردم....
    گردو هارو رنده کردم و به سمت حال رفتم ....
    یه هفته دیگه عید بود و خونه کثیف ، پس مشغول خونه تمیز کردن شدم .
    با وایتکس به جون سنگا افتاده بودم و میسابیدم ..........


    در قابلمه رو بستم ....
    و به سمت میز رفتم و روی ظرف سالاد سلفن کشیدم و توی یخچال گذاشتم .
    دکراسیون خونه رو کامل تغیر داده بودم و کمرمم ترکونده بودم .
    با صدای در به خودم اومدم و به سمتش رفتم و در و باز کردم .
    باز کردن در مصادف شد با دیدنه رزای ابی که مردم جلوی صورتش گرفته بود.
    به جلو خم شد و گفت:
    _تقدیم به زیباترین همسر دنیا.
    خنده ی مسـ*ـتانه ای کردم و گل ازش گرفتم و گفتم:
    _دست بهترین مرده دنیا درد نکنه.
    لپم و ب.و.س.ی.د. و گفت:
    _خواهش خانم زیبای من قابل شما رو نداشت .
    به سمت اشپزخونه رفتم و گل و توی گلدون گذاشتم و گفتم:
    _سفره رو بندازم یا چایی بیارم برات
    _چایی بده بی زحمت
    _چشم
    چایی رو ریختم و به سمت مبلی که باربد روش نشسته بود رفتم .
    خیس بودن موهاش نشون از حمام بودنش میداد.
    چایی ها رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم که گفت:
    _چرا واینسادی بیام خونه خودم وسایل و جابه جا کنم .
    _همین طوری
    خنده ای کرد و من و توی اغوشش جاداد و مجبورم کرد سرم رو روی سـ*ـینه اش بزارم .
    و گفت:
    _دیروز که از شرکت برمیگشتم ، پشت چراغ قرمز یه دختر رو دیدم که رز ابی میفروخت .
    همه رزاش و خریدم و بخش گفتم که هر روز میام ازش رز ابی میخرم . امروز که داشتم برمیگشتم رفتم همونجا ، تا ازش گل بگیرم ، پشت چراغ قرمز که وایسادم نیومد . ماشین و پارک کردم ، که ببینم دختره ، کجاس یکم که پایین رفتم ، دخترر و با یه زن دیدم که داره دعواش میکنه و فوش بهش میده بهش که رسیدم تا دختره دیدم دوید سمتم و روبه زنه گفت:مامان این همون اقا است .
    مادرش که باور نکرده بود روبه من گفت:شما دیروز از دختره من رز ابی خریدید و بهش پنجاه تومان دادید. من به مادر گفتم اره و الانم اومدم ازش رز ابی بخرم واسه خانمم ، زنم گفت: پوله این گلا پنجاه تومان نمیشه ،منم بهش گفتم که من دلم می خواد پنجاه تومان بدم به این خانم کچولو ازش لین گلا رو بخرم . مادرم دیگه چیزی نگفت.
    خندیدم و گفتم:
    _پس از دست فروش برام گل میگیری اره
    خنده ای کرد و گفت:
    _بده یه نونیم بره سر سفره اونا
    _نه
    _پس بهسی وجود نداره خانمی
    همین طور که با دستم خطای فرزی روی سـ*ـینه اش میکشیدم گفتم:
    _کی بریم پیشه ماماناینا
    _بزار فک و فامیل پدریم برن بعد میریم
    _چرا
    _چون خوشم نمیاد ازشون
    سرم و بلند کردم و گفتم :
    _چرا
    _چون چسبیده به را
    با تخسی داد زدم
    _ببببااااررررببببدددددد
    _جانم
    _بگو دیگه،اصلا چرا بابات دو تا زن داره هااا
    _پدر بزرگ پدرم توی اصفهان فرش فروشی داشته ، و با این دولت مندام رفت و امد. یه روز یکی از این سردارا میاد پیشش و میگه حدود هشت هکتار زمین توی شمال هست که در حال فروشه ،بیا و این زمینا رو بخر ، و بش و خان اونجا ، پدر بزرگ منم که عشق این چیزا قبول میکنه ، و اون زمینا رو میخره و میشه خان، چند سال بعدم که پدر بزرگ پدرم میمیره پسرش ارسلان میشینه جاشو ،میشه خان ، پدر بزرگم چهار تا زن داشته و سه تام صیغه . پدر من از زن دومیشه ، مادرمم یکی از دخترای رعیتا بود ،پدر مادرم سه هکتار زمین داشته و زیر دست خان که پدر بزرگم بوده نبوده. یه روز پدرم بر حسب اتفاق پدر بزرگم شهرام و توی جنگل میبینه که زخمی شده . به پدر بزرگم کمک میکنه وقتی پدربزرگم و میبره خونش ، مادرم و میبینه ، همون دیدار اول باعث دیدار و رفت و امد پدرم به خونه پدربزرگم میشه ، مادرمم اون سالا شیرین خورده پسر عمش بوده ،اینطوریم که خودش میگه پسر عمش و خیلی دوست داشته ، به اجبار نبوده نامزدیش ،خلاصه میگزره تا یه روز برادر مادرم ،با یکی از پسرای اربـاب که اسمش بهرام بوده دعواش میشه و میزنه سر بهرام و میشکونه ، سالارم قاطی میکنه و تا میتونه داییم و میزنه ، و از خونه پرتش میکنه بیرون ، پدرمم داییم و میبره خونه او همه چی و برای پدر بزرگم تعریف میکنه. چند روز ماه بعد به پدر بزرگم خبر میدن که پسر خواهرشه که نامزده مامانم بوده با یکی از دخترای روستا فرار کرده و رفته ، دقیقا یک روز مونده به عروسی مادرم ، پدرمم که عاشق مادرم بوده به پدربزرگم میگه من با دخترت ازدواج میکنم ، مادرمم از ترس ابرو قبول میکنه و با پدرم ازدواج میکنه ، از اون ورم سالار که از خانواده پدر بزرگم نفرت داره خبر ازدواج پدرم خسر و با مادرم میشنوه قاطی میکنه و به پدرم میگه باید مادرم و طلاق بده ولی پدرم قبول نمیکنه؛زن اول سالار که از پدر و مادر بزرگم متنفر بوده میگه باید دختر خواهرش و پدرم بگیره تا مادرم و نکشن اونم قبول میکنه ، میزن و دختره توی تصادف میمیره ، و پدرم با اون دختره ازدواج نمیکنه ، یک سال که میگذره دنگ اجاق کوری مادرم درمیاد ، سالارم پدرم و مجبور میکنه دختره تیمسار و بگیره ،پدرم که با دختره تیمسار ازدواج میکنه ، مادرم حامله میشه به امیر ، دوسال که میگذره دختره تیمسار بچه نمیاره ، که من به دنیا میام ،یه سال بعد من ارشا ارشام از دختره تیمسار به دنیا میان ، دوسال بعدشم هلن ، چند سال بعدم ایدا از مادرم ، بچه های کتیا(دختره تیمسار)بعده دیپلم رفتم خارج واسه ادامه تحصیل ، بچه که بودم سالار و زناش مادرم و خیلی اذیت میکردن،تمامه تحقیرا و حرفاشون یادمه سره همین ازشون متنفرم تنها نوهای ام که از سالار اطاعت نمی کنم ، همه میگن عین سالار میمونم ولی من از سالار متنفرم و پشت به نابودیش بستم .
    _که این طور
    _بله همین طور ، شما به ما شام نمیدید،
    لپش و بـ*ـوس کردم و گفتم:
    _ ای به چشم .
    و به سمت اشپز خونه رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    اهنگ ها رو بالا پایین میکردم ، تا به اهنگ مورد علاقم برسم ولی بی هیچ نتیجه ای دست از بالا بالا پایین کردنه ظبط برداشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
    باربد که کلافگیم و دید ، خنده ای کرد و دستش رو به سمت ظبط برد و بعد از بالا پایین کردنه اهنگ


    "


    عشق یه شهره که ازت دور نیست

    هر چقد هم جاده بخواد کش بیاد

    عشق یه دختر با موهای سیاست

    وقتی نشستی تا با ساکش بیاد


    عشق همینه که نگاهت کنه

    عشق کنی، لرز کنی، تب کنی

    تا اس ام اس میزنه دارم میام

    پاشی و تهران و مرتب کنی

    عشق یه آهنگ پر از خاطرست، اشکه و لبخند ،ولی عالیه

    عشق یه حالی مثل دلواپسی، عشق یه حسی مثه خوشحالیه



    ♫♫♫

    عشق همینه که اگه خسته بود

    خسته نشی باشی و درکش کنی

    اگه اذیت میشه از بوی دود

    سیگار لعنتی رو ترکش کنی

    عشق مثه برفه که میشینه و

    خستگی در میکنه تا آب شه

    عشق همینه که تا اسمش میاد

    ابرا برن اونور و آفتاب شه
    .....
    اهنگ که تموم شد باربد گفت:
    _اهنگ مورد علاقه من
    لبخندی زدم و گفتم :
    _اهنگی که من تو این دوسال گوش میدادم خیای غمگین بود ، دقیقا وصف حال خودم بود.
    من خیلی سختی کشیدم باربد ، خیلی
    سرش و پایین انداخت و گفت:
    _می دونم ببخش عشقم، بخدا این دوسال واسه من بیشتر از بیست سال گذشت ،نبودت پیرم کرد.
    _اگه تو بخوای من تا اخرش هستم
    دستم و توی دستش گرفت و گفت:
    _تا اخر
    _تا اخر


    "راوی"
    زندگی،دنیا ، برای هر کس مفهوم خاصی دارد .
    بعضی ها زندگی رو مثل یه شهر بازی میدونن ، بعضی ها زندگی یه شیرینی گس میدونن .
    ولی من زندگی رو جوره دیگه ای میبینم ......
    من زندگی رو جاده ای میبینم با پیچ و خم های زیاد . پیچ هایی که باید رد شد و اماده شدن برای پیچ های بعد. به اعتقاد من ما ادما راننده هایی هستیم توی جاده یه گاهی توی پسیر صاف میفتوی و گاهی مسیر پیچ در پیچ . بعضی ها توی این مسیر پیچ در پیچ کم میارن فرمون و ول میکنن تا خودش بره و این یعنی .....
    ............................فنا...............................
    .
    زندگی پستی بلندی هایش زیباست . .....
    زندگی کنیم فقط زندگی برای یک ساعت نه برای یک عمر .....
    فقط یک ساعت بیا و زندگی کن ....
    زندگی........
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    دست مهسا رو گرفتم و از پله های عمارت بالا رفتم ....
    زنگ و زدم ....
    بعد چند ثانیه در باز شد و صورت سالخورده صنم (داییه )نمایان شد.
    اولش تعجب کرد ولی بعد چند تعجب جای خودش رو به خوشحالی داد.
    به سمتم اومد و با لحجه ی شمالی گفت:
    _پسرم چقدر بزرگ شدی
    صنم خدمتکار مادرم توی عمارت پدرش بود ، بعد از این که مادرم با بابام ازدواج کرد ، صنمم با مادرم اومد تا مراقبش باشه و کمکش کنه . صنم هم من و هم امیر و بزرگ کرد . سر همون هر دوتامون خیلی دوستش داشتیم .
    _نه داییه میخواستی همون قدر کوچولو بمونیم .
    _حرف نزن بیا تو
    با مهسا داخل خونه شدم ،مهسا رو که دید تعجب کرد و گفت:
    _این دختره کی ؟
    _زنم داییه .
    _اوا تو که زنت و طلاق دادی
    _نه این زن دومم ، بعد ارتیسا باز زن گرفتم.
    _خو همونم که میگن طلاق دادی
    _نه داییه طلاق ندادم دروغ بوده . فقط یه مدت قهر بودیم ، حالام برگشتیم سر خونه زندگیمون ، ایدا اومده داییه ؟
    _اره ، قربونت برم ، بالا ، الان همه خوابن
    _پس مام میریم بالا موقع صبحونه که شد صدام کن تو اتاقمم
    _باشه مادر برید استراحت کنید ،
    با مهسا از پله ها بالا رفتیم و داخل اتاقم شدم .
    مهسا که تا اومد تو اتاق پنجره رو باز کرد و گفت:
    _اتاقت اصلا خاک نداره
    _اره ،امیر میگفت مامان هر روز اتاقم و تمیز میکرده .
    _مامان خیلی دوست داره
    _منم همین طور
    خنده نمکی کردو ، به سمت حموم رفت .
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    دست مهسا رو گرفتم و به سمت سالن غذاخوری رفتم.
    صدای پچ پچ از سالن میومد .
    ولی صدایی از مادر و پدرم نه....
    با صدای کسی ده متر پریدم هوا :
    _اقا چرا نمیرید تو
    صنم بود:
    _الان میرم،
    فقط صنم مامان بابام هستن
    _اقا بله ولی...
    _ولی
    _خانم نیستن،اقا بزرگ منع کردن ایشون سر سفره بشینن
    با این حرف صنم خون تو صورتم دمیده شد ، دسته مهسا رو ول کردم و داخل سالن شدم ،با ورودم همه صورتا برگشت سمتم ، روبه سالار گفتم:
    _تو به چه حقی مادرم و منع کردی که سر سفره نیاد .
    سالار خیلی خونسرد گفت:
    _بگیر بشین بچه تو کار بزرگ ترا دخالت نکن
    اومدم حرفی بزنم که چشم به دختره مو طلایی ،چشم ابی خورد که جای مادرم نشسته بود ، پوسخندی زدم و گفتم:
    _پس این دهاتی شده زن سوم خسرو خان ،
    به سمت سالار رفتم و سرم نزدیک صورتش بردم و گفتم:
    _پس اومدی بازی کنی ، میدونی که من عاشق بازیم ،
    سرم و بالا اوددم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
    _بلایی سرتون بیارم که به غلط کردم بیوفتید ، من باربد مزدایی ، سالار ببین چه جوری نابودت کنم .
    عقب گرد کردم و قبل از خروجم سمت پدری که فقط سکوت کرده بود گفتم:
    _عروست و اورده بودم تا ببخشیم ولی حالا با این کارت خودم که میرم هیچ دست مادر و خواهرمم میگیرم با خودم میبرم ، عروسی ایدا و کامیارم خودم میگیرم ، تو این بازی شمایی که پدرم بودی ، حالا شدی دشمنم ،شرمنده پدر ولی من مادرم و از جونم بیشتر دوست دارم . خداحافظ
    از سالن خارج شدم و پیش مهسا رفتم و گفتم:
    _وسایل و جمع کن تا من به مامان و ایدام بگم اماده شن بر میگردیم تهران
    مهسا بی هیچ حرفی بالا رفتم خودمن به سمت اتاق مامان رفتم و درو باز کردم .
    روی تخت نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد ، با همون حالتش گفت:
    _گفتم چیزی نمیخورم
    به سمتش رفتم و پایین پاش نشستم و گفتم :
    _باشه نخور ولی به من نگاه کن .
    سرش رو پایین اورد و با بهت بهم نگاه کرد و بعد چند ثانیه به اغوشم کشید و گفت:
    _به الاخره اومدی پسرم ،
    _اره این باربد زلیل مردت به الاخره اومد .
    _قربونت برم من ، چقدر لاغر شدی، موهات سفید شده ،
    _پاشو مامان پاشو وسایلت و جمع کن بریم تهران
    _چی میگی مادر میدون و واسه سالار خالی کنم که بتازونه
    دستش و بوسیدم و گفتم:
    _نه قربونت برم ، من خودم سالار و میشونم سر جاش ، تو با من بیا
    _باربد
    _مامان لج نکن دیگه ، پاشو قربونت برم که یه خبر خوبم برات دارم .
    _چه خبری
    _تو اماده شو
    _باشه
    از در اتاق خارج نشده بودم که به کسی خوردم
    سرش رو بلند نکرده بود که گفت:
    _جلو چشت و نگاه کن
    _چشم نگاه میکنم امر دیگه
    با تعجب سرش و بلند کرد ، وقتی من و دید جیغی زد و گفت:
    _دادش
    و پرید بغلم
    _ولم کن خفم کردی ، دختر ،برو وسایلت و جمع کن بریم تهران که شوهرت خودش و کشته از وقتی فهمیده برگشتی تهران
    با چشمایی که مثله گربه کرده بودشون گفت:
    _باشه دادشی
    داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صدایی شنیدم
    _سلام بر اهل خانه من اومدم
    امیر بود قهرمان زندگی من
    پایین رفتم و مقابلش ایستادم و گفتم:
    _سلام ، بر برادر بی معرفت ، فقط الان جز من کسی جواب سلامت و نمیده ،چون همه پشت به نابودیت بستن
    امیر با تعجب گفت:
    _چرا
    _چون سالار خان نرسیده ، دسته عروس داهاتیش و گرفته اورده اینجا ، نشونددش جای خانم این خونه ، حالام ماداریم میریم ، نه برای پا پس کشیدن برای نابود کردن و اوار کردنه این خونه ، جای سلام بگو خداحافظ ، دوران خوشی سالار خان که اومدم نابودت کنم .
    _دروغه
    _حقیقت ،
    به سمت سالن غذا خوری اشاره کردم و گفتم:
    _برو ببین
    امیر به سمت سالن رفت، پشت سرش رفتم ، وقتی همه چی رو با چشم های خودش دید عربده ای کشید که گوش همه کر شد :
    _ششششششمممممماااااااااااااااااا چچچچچچچههههههه غغغغغغغغغغلللللللططططططییییی ککککککررررددددییییددددر.
    سالار گفت:
    _اروم پسر چته
    امیر با چشمای به خون نشسته سمت دختره موطلایی رفت و موهاش و از پشت گرفت کشید و گفت:
    _این جا جای مادر من نه هر ... . خیابونی و از صندلی بلمدش کرد و پرتش کرد اون ور و گفت:
    _شما هیچ حقی ندارید برای منع کردن مادرم ، تا دیروز هیچی نگفتم و به احترام پدرم دهن بستم ولی از این به بعد اون روی سگ من و خواهید دید .
    و روبه پدرم گفت:
    _یه زمان فکر میکردم شما عاشق مادرم هستی ولی الان میبینم نه ، شما فقط ملک عذابشید ، حالا که این طوری ، طلاق مادرم و که میگیرم ازت هیچ ، نسل سالارم از روی زمین برمیدارم ،
    روبه من کرد و گفت:
    _چرا ما بریم اینا میرن ، نصف این خونه پشت قباله مهسا ، نصف دیگشم به اسم مامان ، پس اونایی که میرن اینان نه ما ،
    و روبه جمع گفت:
    _تا نیم ساعت دیگه ریخت هیچ کدومتون و تو این خونه نبینم . همه هریی
    سالار که از عصبانیت رگ گردنش بیرون زده بود گفت:
    _مهسا کدوم خری ، تازشم از این خونه نمیریم چون تو زورت به من نمیرسه
    امیر پوسخندی زد و گفت:
    _خواستم با زبون خوش بیرونت کنم ، حالا که نمیری ، با لگد پرتت میکنم بیرون پیری
    بعدم دست سالار و کشید و گفت:
    _تو مردنی فکر میکنی جلوی امیر مزدایی میتونی وایسی ، اون کله گندهاشم اسم من میاد در میرن پیر مرد .
    بعد م سالار و به سمت در خونه برد و پرتش کرد بیرون و گفت:
    _دیدی سالار تونستم حالام گمشو از این جاااااا
    و در خونه و بست و به سمت مبل ها رفتو نشست و اروم با خودش زمزمه کرد:
    "عوضی ح.ر.م.ز.ا.د.ه. فکر کرده پپ گیر اورده ، بلتیی سرت بیارم مرغای اسمونی به حالت زار بزنن ، انتر "
    بعد نیم ساعت همه رفتن ، بجز بابا و کتی و بچه هاش و زن جدیده بابام ، مامان از پله ها پایین اومد و روبه امیر گفت:
    _کارت درست نبود ، ولی حقشون بود،
    و روبه پدرم گفت:
    _مهریم و نمیخوام طلتقم بده دیگه نمیخوام باهات بمونم،
    بابا با بهت به مامان خیره بود و گفت:
    _چی میکی تو ، من به هیچ وجهی طلاقت نمیدم _مامان با قیافه برزخی گفت:
    _وقتی بابات اون کار و با هام کرد هیچ کاری نکردی ؛ تا پسرام اومدن و اون عوضیارو ادم کردن ؛ بعد باز تو میگی طلاق نمیدم
    _بسه سولماز من طلاقت نمیدم .
    روبه مامان گفتم:
    _مامان بیخی مام از سر عصبانیت گفتیم طلاق مامان و میگیرم ، الانم بگیر بشین بابا.
    مامان نشسته بود که جیغ ایدا رفت بالا
    پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا که دیدم ایدا مهسا رو بغـ*ـل کرد و یه تک داره بهش فوش میده
    _عوضی تو چرا نگفتی با داداشم اشتی کردی ، هااااا
    تک سرفه ای کردم و گفتم:
    _حالا زنم و ول کن بدبخت و خفه کردی
    _باشه حالا
    سولماز:وای قربونت برم شما کی اشتی کردید
    مهسا به سمت مامانم رفت و گفت:
    _خدا نکنه مامان جون، ما قهر نبودیم که بخوایم اشتی کنیم .
    مامانم مهسا رو بغـ*ـل کرد و گفت:
    _امشب باید جشن بگیرم برای شما دوتا ، اخ خدایا شکرت ، این دوتا برگشتن سر خونه زندگیشون .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    "دو ماه بعد"
    مهسا
    عید تمام شد .
    من مجبور بودم به خونه برگردم ، وقتی مامان بابا برگشتن ، با هیچ کدومشون حرف نزدم ، سرم تو لاک خودم بود ، فقط سر میز ناهار و شام میدیدمشون .
    دانشگاهم که شروع شده بود ، و من بعد یک هفته ارمان رو دیدم ، با دست گچ گرفت و دماغ شکسته ،
    وقتی دیدم ، جلو اومد و بابات رفتار اون شبش عذر خواهی کرد و گفت:اگه میدونست شوهر دارم هیچ وقت این رفتار ها رو نمیکرده . و خواست فقط دوتا دوست معمولی و همکار باشیم . چرا که نه منم قبول کردم و تمام ماجرا رو به باربد گفتم، اونم گفت،فقط دوتا همکار نه بیشتر ،
    ولی بدترین اتفاق این چند وقت خبر جدایی مهرسا و میلاد بود. انگار عکس هایی از مهرسا به دست میلاد میرسه که مهرسا با چند نفر دوسته ، من به میلاد گفتم این دوستیا مال قبل از ازدواج نه بعدش اونم گفت توی زندگیش مشکلی نیست ولی همش احساس میکنه مهرسا الانم با کسی دوسته و داره بهش خــ ـیانـت میکنه .
    وقتی عکسا اومد گفتم کار باربد وقتی ازش پرسیدم قسم خورد که نه و امیر بهش گفته دلیل جداییش از مهرسا چیزه دیگه ای و تا زمان مناسب حرفی درباره اون اتفاق نمیوفته .
    و اما من شدم همون مهسا سابق ولی نه برای پدر مادر بلکه برای ایدا و امیر و باربد ، اخر هفته ها پیشه باربد بودم و کسی ازم میپرسید شبا کجا هستی میگم خونه ایدا اینا . روزایی ام که تو دانشگاه تا ساعت 6 و 7 کلاس دارم باربد میاد دنبالم و باهم میریم ددر دوددور ، کلا زندگیمون رفته رو هوا .
    و اما مسئله مهم این که من دوماه مریض نشدم و به شدتم خوابالودم ، و بوی غذایی بهم میزنه سری بالا میارم ، و عجیب دلم عطر باربد و میخواد انقدر این هـ*ـوس تشدید شد که اخر سر رفتم و همون عیرشو خریدم .
    با صدا زدن اسمم از فکر و خیال خارج شدم و به سمت پرستار رفتم .
    پ:مبارک باشه ، ایشالله زیر سایه پدر مادر بزرگ شه .
    تعجب کرده بودم ، یعنی من حاملم از باربد ، برای سومین بار ، خدایا شکرت .
    برگه ازمایش و گرفتم و تشکر کردم و از ازمایشگاه خارج شدم ، نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم .
    باید به باربد بگم . خدا کنه خوشحال شه .
    تا خود خونه دوییدم ،
    وقنی به خونه رسیدم ساعت 9 بود ، داخل شدم و سلام کردم و مستقیم به اتاقم رفتم .
    و جواب هیچ کدوم از سوالای مامانمم ندادم .
    درم قفل کردم که کسی مزاحمم نشه . گوشی رو برداشتم و روشنش کردم .
    یا خدا 12 تماس بی پاسخ از باربد . 20 اسمس ازش .
    خدا بهم رحم کنه .
    اولی رو باز کردم:
    "خانمم چرا جواب نمیدی ، کلاست مگه ساعت2 تموم نمیشد"
    دومیش
    "خانمی نگرانتم جواب بده "
    سومیش
    "مهسا تو رو جون اون که میپرستی کجایی اخه"
    بقیه اش و نخوندم میتونستم حدس بزنم چی . همون موقع گوشیم زنگ خورد ، باربد بود جواب دادم :
    _جانم
    _به الخره جواب دادید بانو
    _ببخشید حواسم به گوشی نبود
    _اااال همین الان میای پایین
    _اخه....
    _اخه بی اخه ،همین الان، نیای پایین خودم میام بالا
    _ب...ااا....شش.ه الان
    از اتاق خارج شدم و به سمت در رفتم و از خونه خارج شدم .
    سوار اودی سفیدش شدم و گفتم:
    _سلام
    با چشمای به خون نشسته گفت:
    _علیکه سلام ، کدوم گوری بودی تا الان هااا
    _کار داشتم به خداااا
    _چه کاری هااا
    _اومدم جواب بدم که در ماشین باز شد و یکی از ماشین کشیدم بیرون .
    _با دوستتوت ایدا خانم بیرون نمیرید با این کاکلی بیرون میری اره
    _م..ییی..ثث..ممم
    _خوابوند تو دهنم و گفت:
    _خفه شو دختره هر....
    حرفش تموم نشده بود که باربد گرفتش و گفت:
    _یه بار دیگه حرفی که زدی و تکرار کن تا تمام دندونات و بریزم تو دهنت عوضی
    میثم که از دیدنه باربد تعجب کرده بود گفت:
    _ت..تت..ووو
    _اره من
    _به چه جراتی
    _برای چی ،زن رسمی و شرعی و قانونیمه ، فهمیدی حالا
    میثم به سمت باربد یورش برد و هر دوتاشون افتادن به جون هم ، مامان بابا و عمه عمو همه امده بودن بیرون تا این دوتا رو از هم جدا کنن اخرسرم :
    _بببببببسسسسسسس کککککککنننننننیییییدددددد
    و به سمت اتاقم رفتم و در و قفل کردم و جواب هیچ کس و تا صبح ندادم .
    روز خوش به ما نیومده .
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    "دو هفته بعد "
    مهسا

    "
    تا حالا منو عاشق ندیدی میزنی دم از دیوونه بازی
    از بومه من آسون پریدی میزنی پر تا دنیاتو بسازی

    تو نتونستی بسازی با دله من نگو نه من همون حسی رو دارم که از قلبم در اومد

    تو نتونستی بمونی دیوونه این جدایی واسه قلبع هردومونه
    تو نتونستی بسازی نگو نه قلبه تو توو رویه قلبه من در اومد

    تو نتونستی بمونی دیوونه این جدایی واسه قلبع هردومونه
    تو نتونستی بسازی نگو نه قلبه تو توو رویه قلبه من در اومد

    شعر آهنگ جدید مسعود صادقلو و مهدی حسینی دیوونه بازی

    بمون که باز دوباره باز برقصه ریز تو لا به لای موت

    بدون که فرقه سایه هاست خالیه جایی که میبینی تو نور
    نیستی تو تنها کنار من دیوونه بدون که دنیا ماله ماست

    کی میگه دیوونگی بده کی گفته که غصه ماله عاشقاست

    نبینم میلرزه دستاتو فریک زدی باز رو قابه عکسمون
    نبوده جایی که نباشیم نبوده نرسه دوتا دستمون

    بذار که قفل شن همه از کنارشون بعد رد شو با من
    شیشه هامون جفتن همه بذار که غریبه ها کیش و مات شن

    تو نتونستی بمونی دیوونه این جدایی واسه قلبع هردومونه
    تو نتونستی بسازی نگو نه قلبه تو توو رویه قلبه من در اومد

    تو نتونستی بمونی دیوونه این جد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    یی واسه قلبع هردومونه
    تو نتونستی بسازی نگو نه قلبه تو توو رویه قلبه من در اومد

    بزن پر که دیگه نمیشم دیگه بدتر از این دلم باخت کنارت میگفتم هم نفسیم
    نشد تا بمونی نتونستی نخواستی واسه من تو هیچ راهی نذاشتی نساختی , نساختی

    تو نتونستی بمونی دیوونه این جدایی واسه قلبع هردومونه
    تو نتونستی بسازی نگو نه قلبه تو توو رویه قلبه من در اومد

    تو نتونستی بمونی دیوونه این جدایی واسه قلبع هردومونه
    تو نتونستی بسازی نگو نه قلبه تو توو رویه قلبه من در اومد"

    اهنگی شده بود که من تو این دوهفته گوش میدادم .
    از باربد خبری نبود.....
    مامان بابام که اصلا محلم نمیدادن،حالا نه اینکه واسه من خیلی مهمه .....
    خاله هامم واسه فهمیدن قضیه خودشون و به هر دری میزدن .
    امروز کلاس داشتم پس پاشدم و یه دوش یک ربع گرفتم و یه مانتو مشکی با شلوار مشکی و کفش مشکی.
    تیپم همیشه مشکی بود ، عین بختم .
    کیفم و برداشتم و از اتاق خارج شدم .
    از پله ها که رفتم پایین مامان جلوم و گرفت و گفت:
    _فردا شب قرار خاستگار بیاد ،
    کارتی رو دستم داد و ادامه داد:
    _برو یه چند دست لباس و لوازم ارایشی بخر که عین داهاتیا نباشی جلوش .
    این و گفت و رفت .
    منم بدون هیچ حرفی از خانه خارج شدم و به سمت ایسگاه اتوبوس رفتم و منتظر اوتوبوس شدم .
    حالا چیکار میکردم ...
    با یه بچه تو شکمم .
    من که جوابم منفی بود چون شوهر داشتم پس فکر کردن لازم نبود .
    ولی حتما خرید و میرم .
    اتوبوس بعد 10 دقیقه اومد .



    ساعت 3 بود که کلاسام تموم شد ....
    و من مثل همیشه باید تو ایسگاه منتظر وایمیسادم . از اون جایی که اصلا حوصله نداشتم . تصمیم گرفتم امروز ولخرجی کنم و فکر اخر ماه و نکنم که جیبم خالی از پول میشه .
    باید حتما یه کاری پیدا میکردم که خرجم و در بیارم .
    تاکسی گرفتم به سمت پاساژ....
    بعد نیم ساعت رسیدم اونجا ، پول و حساب کردم و به سمت پاساژ رفتم .
    اصلا حس خوبی نداشتم .
    تا خود شب گشتم و خرید کردم .
    از فرط گشنگی به کافی شاپ پاساژ پناه بردم .
    پام و که توی کافی شاپ گذاشتم ، خشکم زد .
    امکان نداره ......
    بازم........
    اخه چرا؟...
    من چه گناهی کردم .....
    بازم خــ ـیانـت ......
    من واسش یه تیک اشغال بودم که کارش تموم شد باهام دورم انداخت ....
    تو چشمام اشک جمع شده بود .....
    باورم نمی شد مردم ، تمام زندگیم بهم خــ ـیانـت کنه .....
    همشون بودن از امیر گرفته تا کامیار ....
    فقط خواستن بازیم بدن ..
    باربد و امیر دیدنم و من فقط نفرتم بهشون نشون دادم .
    و از کافه خارج شدم و به سمت خروجی پاساژ رفتم .
    دستم و واسه تاکسی تکون دادم و سوار شدم و ادرس خونه رو دادم .
    تمام مسیر اشک میریختم ،
    من حق زندگی نداشتم .....
    من حق خوشبختی نداشتم ....
    من .......
    چقدر تنهام .
    نمی دونم چه جوری رسیدم خونه ،چقدر به تاکسی پول دادم و چه جوری تا اتاقم اومدم .
    فقط وقتی به خودم اومدم که تو حمام اتاقم تو وان اب سرد دراز کشیده بودم و از سرما دندونام میلرزید .
    تنم و شستم و از وان خارج شدم .
    لباسام و پوشیدم و توی تختم دراز کشیدم ...
    و به زندگی شومم فکر کردم.....
    من باید عوض میشدم .....
    من باید.....
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    تو جام غلتی زدم و چشمام و باز کردم .
    صبح شده بود و ساعت روی میز ساعت 8 رو نشون میداد.
    از جام پاشدم و خودم و کشیدم .
    از روی تخت بلند شدم و به سمت حمام رفتم تا دست و صورتم و بپوشم .
    توی اینه به صورت رنگ پریده ، چشمای پف کرده از گریه زیاد ، نگاه کردم .
    من باید تغییر میکردم .
    من باید قدرت مند میشدم .
    من باید به همه ثابت می کردم که کی هستم .
    اب سرد و باز کردم و چند موشت به صورتم زدم .
    صورتم و با صابون شستم .
    و مسواک زدم .
    به سمت کمد لباسام رفتم و پیرنه گلبهیم و برداشتم و پوشیدم .
    شلوار چسبونه مشکیمم پام کردم .
    به سمت میز ارایشم رفتم .
    و صورت رنگ پریدم و زیر کرم و کرم پودر مخفی کردم .
    شال گلبهیمم سرم کردم و از اتاق خارج شدم .
    وارد اشپز خونه شدم و سلام بلندی کردم .
    و مشغول کمک کردن به مامان و مامان بزرگم شدم .
    می خواستم عوضشم ، و باربد و به فراموشی بسپارم .
    تو اولین فرصت باید بچه توی شکمم و صغد میکردم .
    و دنبال کار میگشتم .
    باید از باربد طلاق میگرفتم .
    و......
    بعد از این خونه میرفتم .
    جایی که هیچ وقت این خانواده رو نمی دیدم خانواده ای که باعث نابودی زندگیم شدن ......
    میزو چیدم و همه رو صدا زدم .
    خودمم در دور ترین نقطه سفره نشستم و مشغول غذا خوردن شدم . .
    سفره رو که جمع کردم .
    رفتم به اتاقم که کمی تر تمیزش کنم.
    امشب قرار بود برام خاستگار بیاد و همه در تب و تاب بودن .
    هههههه چه دل خوش من که جوابم منفی .
    در حال تمیز کردن اتاقم بودم که تلفنم زنگ خورد .
    _بله
    _........
    _برای چی ؟
    _......
    _چه مسئله ای ؟
    _......
    _من باید 7 خونه باشم
    _......
    _باشه ادرس و بگید بیام
    _.....
    _بله ، میدونم کجاست.
    _......
    _ساعت12
    _.....
    _خداحافظ
    هوف،حالا این و کجا دلم جا کنم . اه
    تند تند اتاقم و تمیز کردم و . یه دوش 20 دقیقه ای گرفتم و حاظر شدم تا برم بیرون .
    از خونه خارج شدم و تاکسی گرفتم و ادرس کافی شاپ و دادم .
    بعد یک ربع دم کافی شاپ بودم.
    پول و ماشین و حساب کردم و داخل کافی شاپ شدم .
    پشت به من نشسته بود.
    به سمتش رفتم و مقابل ایستادم و گفتم:
    _سلام
    سرش رو بلند کرد و تا من و دید سریع از جاش بلند شد و گفت:
    _سلام ، ممنون که اومدید بفرمایید .
    مقابلش نشستم و گفتم:
    _کارم داشتید .
    _بله چیزی میل ندارید.
    _نه اقا میلاد ،لطفا برید سر اصل مطلب .
    _بله ، شما کسی به اسم امیر میشناسید .
    _امیر
    _امیر مزدایی
    _بله
    _خودتون می دونید که هفته دیگه دادگاه من و مهرسا . این اقا قبل از عید پیش من اومدن و گفتن قبلا با مهرسا نامزد بوده و سر مسئله ای از مهرسا جدا شده .
    من فکر کردم که مهرسا بهش خــ ـیانـت کرده . انقدر ذهنم و مشغول کرد این داستان که میخواستم مهرسا رو طلاق بدم . سه شنبه گذشته من ایشون و جایی دیدم . ازشون پرسیدم که دلیل جدایی تون از مهرسا خــ ـیانـت بوده ، به من گفتن نه ، مسئله از خودشون بوده و مهرسا هیچ خیانتی بهش نکرده . گفت شما میتونید مطمئنم کنید ،شما دلیلش و میدونید.
    _ببینید اقا میلاد من خودمم دلیل جدایی مهرسا امیر و نمی دونم تنها چیزی که میدونم که من زندگیم به خاطر جدایی مهرسا و امیر از بین رفت . من برای اینکه مهرسا بدبخت نشه تاوان زیادی دادم . حالام برتی اینکه نزارم شما از هم جداشید بازم این کار و میکنم . اگه تا دیروز ازم میپرسیدن امیر ادم راستگویی میگفتم اره ولی بعد چیزی که با چشمام دیدم دیگه بهش اطمینان ندارم. ولی میتونم به شما این اطمینان و بدم مهرسا به شما هیچ خیانتی نکرده . من قسم میخورم ، مهرسا همچین ادمی نیست .
    _یعنی میگید ببخشمش
    _اره ،من میگم سر شک و شبه زندگیتون و خراب نکنید ، شما قبل از ازدواج از مهرسا دروغی شنیدید .
    _نه
    _بهش شک داشتید
    _نه
    _بعد ازدواج چی؟
    _هیچی
    _پس چرا میخواید سر چند تا عکس که خود مهرسا از دوست بودن با اون ادما بهتون گفته و حرف یه ادمه دیگه زندگیتون و نابود کنید ؟ها
    ،من به شما تضمین میدم اگه مشکلی بوده بین امیر و مهرسا مشکل از امیر بوده نه مهرسا ، برگردیید سر خونه زندگیتون ،شما ها که عاشق همید ، پس الکی الکی گند نزنید به زندگیتون .
    _واقعا موندم ...
    دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم :
    _شما عین برادرم ، مطمئن باشید اگه مهرسا کاری کرده بود من نمیزاشتم شما ها باهم بمونید . تا هفته دیگه فکر کنید اون موقع تصمیم بگیرید .
    از جام پاشدم و قبل از رفتن بهش گفتم:
    _یادتون نره سر شک نباید زندگی و نابود کرد. به این فکر کنید اگه مهرسا بیگناه بود و شما الکی اون و مجازات کردید ، وجدانتون نمیگه چرا فرصت دوباره بهش ندادی. خداحافظ
    و از کافی شاپ بیرون اومدم و پیاده به سمت خونه به راه افتادم.
    من نمی خواستم مهرسا و میلاد از هم جدا شن .
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    از وقتی خاستگارا رفتن مامان یه بند داره از پسر و خانوادشون حرف میزنه .
    یعنی مخ من که سوت کشید این انقدر در مورد اینا حرف زد .
    برای اینکه از دست مامان و حرفاش راهت شم ، به اتاق دوازده متریم پناه بردم و درم قفل کردم .
    وارد حموم شدم و صورتم و با اب سرد شستم .
    ساعت از 11 رد شده بود و من خوابم نمیومد . پس تصمیم گرفتم یکم تو اینستا و تلگرام بچرخم .
    ولی چه فایده .
    فردا باید حتما میرفتم خرید ، باید چند دست مانتو شلوار میخریدم .
    باید کارم پیدا میکردم .
    تصمیم داشتم زبان درس بدم .
    مدرکش رو داشتم پس بهتر بود ازش استفاده کنم و خرج خودم و در بیارم .
    فقط درس دادنم نمیشه باید یه شرکتم برای منشیگری پیدا میکردم . من که تو تابستان ترم بر نمی دارم .
    باید بیمارستانم میرفتم ....
    ولی قبل اونا حتما باید یه دکتر برای صغد جنین پیدا میکردم و یکیم برای عمل پردم . و از جناب مزداییم باید هرچه سریع تر طلاق بگیرم اسم نحسش و از توی شناسنامم پاک کنم .
    با فکر به این چیزا چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم......

    صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم ، ساعت11 بود .
    چقدر خوابیدم من .
    تلفنم که در حال کشتن خودش بود رو جواب دادم :
    _بله
    _......
    _خوشحالم که تصمیمتون عوض شده ، ولی فعلا تا قبل دادگاه چیزی بهش نگید .
    _......
    _بله ،
    _....
    _خداحافظ
    خوبه اینم زود به نتیجه رسید .
    منم پاشم برم به این زندگی نکبتیم برسم .
    بعد از شستن دست و روم و اماده شدن و خوردن یه نون پنیر چایی با غرغرای مامان از خونه زدم بیرون .
    اول یه سر سرفتم اموزشگاه زبان و چند جا فورم پر کردم . و امتحان دادم .
    بعدم زنگ زدم به یکی از بچه های دانشگاه که اشنا های زیادی تو صغد جنین و از این چیزا داشت .
    هیچ وقت فکر نمیکردم با همچین ادمایی کار داشته باشم .
    با سومین بوق جواب داد :
    _سلام
    _.....
    _عظیمیانم
    _.....
    _دانشگاه
    _.....
    _ببین یکی و میخوام برای..
    _......
    _باشه ادرس و بده تا بیام
    _.....
    _اها اها باشه
    خدایا خودت ببخش و درکم کن .
    دیگه نمی خوام اثری از اون ادم توی زندگیم باشه.
    به سمت ادرس رفتم و وارد رستوران شدم ، من و که دید دستص رو تکون داد. به سمتش رفتم و روبه روش نشستم .
    _سلام
    _علیک بانو ،چه کاری باهام داشتی .
    _یه دکتر واسه صغد میخوام .
    _چی ؟
    _پیچ پیچی ،صدات و بیار پایین .
    _واسه کی میخوای
    _واسه خودم
    _تو مگه اینکاره ای
    _نه ، بچه توی شکم من حلال زادس از شوهرمه
    _خوب واسه چی میخوای صغدش کنی
    _چون میخوام از شوهرم جداشم
    _اهااااا ،
    _میتونی کمکم کنی یا نه
    _اره ،فقط این دکتره ، رفته سفر تا دو هفته دیگه ام نمیاد .
    _باشه ،تو اولین فدصت باید برم پیشش ،میخوام دادخواست طلاق برای شوهرم بفرستم . باید قبل از دادگاه از شر این بچه باید خلاص شم .
    _باشه بانو ، همون روزی که اومد میگم تو بری پیشش
    از جام بلند شدم و گفتم:
    _ممنون
    و از رستوران خارج شدم و به سمت پاساژی که اون نزدیکی ها بود رفتم .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا