نارسیسا با کنجکاوی چشمهایش را تنگ کرد و پرسید:
- چه خبر شده؟
لوسین جیغی کشید و گفت:
- اونا، اونا اومدن! پشت دروازههای قصر هستن.
نارسیسا دیگر نایستاد تا باقی حرفهای او را بشنود و به سرعت از اتاق بیرون رفت. تام پشت سرش از اتاق خارج شد و بعد از آنها لوسین که از شدت هیجان دست و پاهای شل شده بود، کشانکشان به دنبالشان رفت.
در راهروی تاریک طبقهی سوم پیش میرفت، قلبش دیوانهوار میزد، از پلکان بالا رفت و وارد راهروی برج قصر شد. دستهایش از شدت هیجان میلرزیدند. در اتاق را باز کرد. قلبش برای بیرونجهیدن از سـ*ـینهاش التماس میکرد.
جلو رفت؛ آهسته و آرام. نفسش را حبس کرد و پشت پنجرهی بسیار بزرگ اتاق ایستاد و آنگاه او را دید، جلوتر از همه، خشمگینتر از همه، همچون ماری که آمادهی نیشزدن بود. مادرش درست کنار جاناتان و مقابل در ورودی قصر ایستاده بود. چقدر شبیه خودش بود؛ همانقدر زیبا، همانقدر مقتدر و پرجذبه؛ اما درست همان اندازه قابل ترحم و دلسوزی.
در همان وقت اتفاق عجیبی افتاد؛ قلبش آرام گرفته بود، ضربان تندش، لرزش دستش، همه و همه به حالت عادی خود بازگشته بودند. انگار فقط باید میدید، باید دوباره او را میدید تا باز هم میفهمید در برابر خودش چقدر ضعیف و عاجز است، چقدر نادان و احساساتی است.
نارسیسا متوجهی حرکت لـبهای کاترین شد و صورتش درهم رفت. از آن زن نفرت داشت، از هر چیزی که به لیانا مربوط میشد، از آن جمعیت سادهلوح.
کاترین پشت درهای عظیمی که روزی برایش حکم پناهگاهی امن را داشتند ایستاده بود و به دخترش نگاه میکرد؛ به کسی که خودش به این دنیا آورده بود؛ اما او را نمیشناخت و هیچکس نمیدانست چقدر از به دنیا آوردن چنین دختری شرمنده است.
جاناتان دستش را روی بازوی کاترین گذاشت و انگار که گرمای وجودش را به او منتقل کرد؛ زیرا پس از چند دقیقه نفس عمیقی کشید و لـبهای خشکش از هم باز شد.
فاصلهاش با نارسیسا زیاد بود و مجبور شد فریاد بزند تا صدایش به او برسد:
- ملکه، سرورم، فرمانروای آدونیس و یا هر لقب دیگهای که بهت دادن، اومدم تا از خواب و رؤیا بیدارت کنم! از این خیال که تا صدها سال دیگه عمر خواهی کرد و بر آدونیس فرمانروایی، من و همهی کسایی که به خاطر تو زجر کشیدن، بعد از بیستسال بالاخره اومدیم تا باهات روبرو بشیم و چیزی رو که ازمون گرفتی پس بگیریم.
کاترین جملهاش را اینگونه تمام کرد و انعکاس فریادش در قصر پیچید.
اکنون تمام سربازان و خدمتگزاران در سرسرای قصر جمع شده بودند. نارسیسا که لـبهایش را با نفرت جمع کرده بود و تمام وجودش را خشم و کینه میسوزاند، خندهی وحشیانهای کرد که باعث شد قلب کاترین در سـ*ـینه فرو بریزد. سپس با صدای جیغمانندی که وحشت همه را بر میانگیخت گفت:
- خوش اومدید همهتون! همهی شما مردم آدونیس و کالینوس و همینطور تو، مامان! بگو ببینم حال لیانا چطوره؟ حالِ جان عزیز و فداکار؟ لیانای شجاع و مغرور؟
دهان کاترین برای جلوگیری از حیرتش جمع شد و دستهایش شروع به لرزیدن کرد، قلبش از این همه بیرحمی و وقاحت دخترش به درد آمده بود. در چشمهای جاناتان نیز فقط خشم و نفرتی عمیق و بیپایان بود.
نارسیسا که حدس میزد آنها را به چه حال و روزی انداخته است، خندید و ادامه داد:
- آخ، من از همتهون میخوام که من رو ببخشید، یادم نبود که من همهی اونها رو مثل یه حشره زیر پام له کردم.
- تو فقط یه شیطانِ کثیفی!
جاناتان طاقت نیاورده بود و با صدایی که از شدت خشم میلرزید این را گفت.
نارسیسا بلافاصله پس از دیدن او، چهرهاش باز شد و گفت:
- جولیای خوب و پاک کجاست جاناتان؟ سباستین، پسری که مثل یک قهرمان به آغـ*ـوش گرم پدرش برگشت؛ اما افسوس که این رسیدن خیلی دووم نیاورد.
چشمهای جاناتان از شدت خشم و غضب پر از اشک شد؛ اما حتی نتوانست یک کلمه حرف بزند؛ با این وجود همچنان استوار ماند و فقط نگاه دردمندی به کاترین انداخت. کاترین با دیدن او به سختی جلوی خودش را گرفت تا اشکهایش جاری نشود، تا با ضعفش باعث ناامیدی افرادش نشود؛ اما با این حال حتی او نیز دیگر توانایی حرفزدن را نداشت. آنها برای اعلان جنگ آمده بودند، برای یک مبارزهی حقیقی؛ اما نارسیسا با برانگیختن احساسات آنها و یادآوری عزیزانی که بهخاطر او از دست داده بودند باعث شده بود که از درون خالی و متلاشی شوند.
و شاید هدف نهاییاش نیز همین بود که مقاومت آنها را بشکند و ایمان به هدفشان را از آنها بگیرد.
چند دقیقه در سکوتی مرگبار گذشت و آنگاه نارسیسا که از مشاهدهی ضعف آنها به وجد آمده بود با فریادی که بند دل آسمان را نیز پاره میکرد، دستهایش را از هم باز کرد و گفت:
- اینجا دنیایی هست که در اون زندگی میکنیم، سرزمینی هست که تا ابد به همین شکل باقی خواهد موند.
سپس انگشت اشارهاش را به سمت کاترین گرفت و قاطعانه گفت:
- و تو و افرادت، یه بازندهاین.
- کسی که بازندهست تویی، باور داشته باش که روزی پشیمون میشی، روزی که دیگه دیره.
کاترین این جملات را آهسته زمزمه کرد، سپس سرش را بلند کرد و فریاد زد:
- پس قصد مبارزه نداری، میخوای مجبورمون کنی وارد قصر بشیم و نابودت کنیم تا این لکهی سیاه برای ابد از دنیا پاک بشه؟
- چه خبر شده؟
لوسین جیغی کشید و گفت:
- اونا، اونا اومدن! پشت دروازههای قصر هستن.
نارسیسا دیگر نایستاد تا باقی حرفهای او را بشنود و به سرعت از اتاق بیرون رفت. تام پشت سرش از اتاق خارج شد و بعد از آنها لوسین که از شدت هیجان دست و پاهای شل شده بود، کشانکشان به دنبالشان رفت.
در راهروی تاریک طبقهی سوم پیش میرفت، قلبش دیوانهوار میزد، از پلکان بالا رفت و وارد راهروی برج قصر شد. دستهایش از شدت هیجان میلرزیدند. در اتاق را باز کرد. قلبش برای بیرونجهیدن از سـ*ـینهاش التماس میکرد.
جلو رفت؛ آهسته و آرام. نفسش را حبس کرد و پشت پنجرهی بسیار بزرگ اتاق ایستاد و آنگاه او را دید، جلوتر از همه، خشمگینتر از همه، همچون ماری که آمادهی نیشزدن بود. مادرش درست کنار جاناتان و مقابل در ورودی قصر ایستاده بود. چقدر شبیه خودش بود؛ همانقدر زیبا، همانقدر مقتدر و پرجذبه؛ اما درست همان اندازه قابل ترحم و دلسوزی.
در همان وقت اتفاق عجیبی افتاد؛ قلبش آرام گرفته بود، ضربان تندش، لرزش دستش، همه و همه به حالت عادی خود بازگشته بودند. انگار فقط باید میدید، باید دوباره او را میدید تا باز هم میفهمید در برابر خودش چقدر ضعیف و عاجز است، چقدر نادان و احساساتی است.
نارسیسا متوجهی حرکت لـبهای کاترین شد و صورتش درهم رفت. از آن زن نفرت داشت، از هر چیزی که به لیانا مربوط میشد، از آن جمعیت سادهلوح.
کاترین پشت درهای عظیمی که روزی برایش حکم پناهگاهی امن را داشتند ایستاده بود و به دخترش نگاه میکرد؛ به کسی که خودش به این دنیا آورده بود؛ اما او را نمیشناخت و هیچکس نمیدانست چقدر از به دنیا آوردن چنین دختری شرمنده است.
جاناتان دستش را روی بازوی کاترین گذاشت و انگار که گرمای وجودش را به او منتقل کرد؛ زیرا پس از چند دقیقه نفس عمیقی کشید و لـبهای خشکش از هم باز شد.
فاصلهاش با نارسیسا زیاد بود و مجبور شد فریاد بزند تا صدایش به او برسد:
- ملکه، سرورم، فرمانروای آدونیس و یا هر لقب دیگهای که بهت دادن، اومدم تا از خواب و رؤیا بیدارت کنم! از این خیال که تا صدها سال دیگه عمر خواهی کرد و بر آدونیس فرمانروایی، من و همهی کسایی که به خاطر تو زجر کشیدن، بعد از بیستسال بالاخره اومدیم تا باهات روبرو بشیم و چیزی رو که ازمون گرفتی پس بگیریم.
کاترین جملهاش را اینگونه تمام کرد و انعکاس فریادش در قصر پیچید.
اکنون تمام سربازان و خدمتگزاران در سرسرای قصر جمع شده بودند. نارسیسا که لـبهایش را با نفرت جمع کرده بود و تمام وجودش را خشم و کینه میسوزاند، خندهی وحشیانهای کرد که باعث شد قلب کاترین در سـ*ـینه فرو بریزد. سپس با صدای جیغمانندی که وحشت همه را بر میانگیخت گفت:
- خوش اومدید همهتون! همهی شما مردم آدونیس و کالینوس و همینطور تو، مامان! بگو ببینم حال لیانا چطوره؟ حالِ جان عزیز و فداکار؟ لیانای شجاع و مغرور؟
دهان کاترین برای جلوگیری از حیرتش جمع شد و دستهایش شروع به لرزیدن کرد، قلبش از این همه بیرحمی و وقاحت دخترش به درد آمده بود. در چشمهای جاناتان نیز فقط خشم و نفرتی عمیق و بیپایان بود.
نارسیسا که حدس میزد آنها را به چه حال و روزی انداخته است، خندید و ادامه داد:
- آخ، من از همتهون میخوام که من رو ببخشید، یادم نبود که من همهی اونها رو مثل یه حشره زیر پام له کردم.
- تو فقط یه شیطانِ کثیفی!
جاناتان طاقت نیاورده بود و با صدایی که از شدت خشم میلرزید این را گفت.
نارسیسا بلافاصله پس از دیدن او، چهرهاش باز شد و گفت:
- جولیای خوب و پاک کجاست جاناتان؟ سباستین، پسری که مثل یک قهرمان به آغـ*ـوش گرم پدرش برگشت؛ اما افسوس که این رسیدن خیلی دووم نیاورد.
چشمهای جاناتان از شدت خشم و غضب پر از اشک شد؛ اما حتی نتوانست یک کلمه حرف بزند؛ با این وجود همچنان استوار ماند و فقط نگاه دردمندی به کاترین انداخت. کاترین با دیدن او به سختی جلوی خودش را گرفت تا اشکهایش جاری نشود، تا با ضعفش باعث ناامیدی افرادش نشود؛ اما با این حال حتی او نیز دیگر توانایی حرفزدن را نداشت. آنها برای اعلان جنگ آمده بودند، برای یک مبارزهی حقیقی؛ اما نارسیسا با برانگیختن احساسات آنها و یادآوری عزیزانی که بهخاطر او از دست داده بودند باعث شده بود که از درون خالی و متلاشی شوند.
و شاید هدف نهاییاش نیز همین بود که مقاومت آنها را بشکند و ایمان به هدفشان را از آنها بگیرد.
چند دقیقه در سکوتی مرگبار گذشت و آنگاه نارسیسا که از مشاهدهی ضعف آنها به وجد آمده بود با فریادی که بند دل آسمان را نیز پاره میکرد، دستهایش را از هم باز کرد و گفت:
- اینجا دنیایی هست که در اون زندگی میکنیم، سرزمینی هست که تا ابد به همین شکل باقی خواهد موند.
سپس انگشت اشارهاش را به سمت کاترین گرفت و قاطعانه گفت:
- و تو و افرادت، یه بازندهاین.
- کسی که بازندهست تویی، باور داشته باش که روزی پشیمون میشی، روزی که دیگه دیره.
کاترین این جملات را آهسته زمزمه کرد، سپس سرش را بلند کرد و فریاد زد:
- پس قصد مبارزه نداری، میخوای مجبورمون کنی وارد قصر بشیم و نابودت کنیم تا این لکهی سیاه برای ابد از دنیا پاک بشه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: