کامل شده رمان جدال نهایی(جلد پایانی رمان لیانا) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

بهترین جلد رمان لیانا، کدوم یکی بود؟


  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
26
محل سکونت
ساری
نارسیسا با کنجکاوی چشم‌هایش را تنگ کرد و پرسید:
- چه خبر شده؟
لوسین جیغی کشید و گفت:
- اونا، اونا اومدن! پشت دروازه‌های قصر هستن.

نارسیسا دیگر نایستاد تا باقی حرف‌های او را بشنود و به سرعت از اتاق بیرون رفت. تام پشت سرش از اتاق خارج شد و بعد از آن‌‎ها لوسین که از شدت هیجان دست و پاهای شل شده بود، کشان‎کشان به دنبالشان رفت.
در راهروی تاریک طبقه‌ی سوم پیش می‌رفت، قلبش دیوانه‎وار می‎زد، از پلکان بالا رفت و وارد راهروی برج قصر شد. دست‎هایش از شدت هیجان می‎لرزیدند. در اتاق را باز کرد. قلبش برای بیرون‌جهیدن از سـ*ـینه‌اش التماس می‌کرد.
جلو رفت؛ آهسته و آرام. نفسش را حبس کرد و پشت پنجره‌ی بسیار بزرگ اتاق ایستاد و آن‌گاه او را دید، جلوتر از همه، خشمگین‎تر از همه، همچون ماری که آماده‌‎ی نیش‎زدن بود. مادرش درست کنار جاناتان و مقابل در ورودی قصر ایستاده بود. چقدر شبیه خودش بود؛ همان‌قدر زیبا، همان‎قدر مقتدر و پرجذبه؛ اما درست همان اندازه قابل ترحم و دل‌سوزی.
در همان وقت اتفاق عجیبی افتاد؛
قلبش آرام گرفته بود، ضربان تندش، لرزش دستش، همه و همه به حالت عادی خود بازگشته بودند. انگار فقط باید می‎دید، باید دوباره او را می‎دید تا باز هم می‌فهمید در برابر خودش چقدر ضعیف و عاجز است، چقدر نادان و احساساتی است.
نارسیسا متوجه‎ی حرکت لـب‌های کاترین شد و صورتش درهم رفت. از آن زن نفرت داشت، از هر چیزی که به لیانا مربوط می‎شد، از آن جمعیت ساده‌لوح.
کاترین پشت درهای عظیمی که روزی برایش حکم پناهگاهی امن را داشتند ایستاده بود و به دخترش نگاه می‎کرد؛ به کسی که خودش به این دنیا آورده بود؛ اما او را نمی‎شناخت و هیچ‎کس نمی‎دانست چقدر از به دنیا آوردن چنین دختری شرمنده است.
جاناتان دستش را روی بازوی کاترین گذاشت و انگار که گرمای وجودش را به او منتقل کرد؛ زیرا پس از چند دقیقه نفس عمیقی کشید و لـب‌های خشکش از هم باز شد.
فاصله‌اش با نارسیسا زیاد بود و مجبور شد فریاد بزند تا صدایش به او برسد:
- ملکه، سرورم، فرمانروای آدونیس و یا هر لقب دیگه‎ای که بهت دادن، اومدم تا از خواب و رؤیا بیدارت کنم! از این خیال که تا صدها سال دیگه عمر خواهی کرد و بر آدونیس فرمانروایی، من و همه‎ی کسایی که به خاطر تو زجر کشیدن،
بعد از بیست‌سال بالاخره اومدیم تا باهات روبرو بشیم و چیزی رو که ازمون گرفتی پس بگیریم.
کاترین جمله‌اش را این‌گونه تمام کرد و انعکاس فریادش در قصر پیچید.
اکنون تمام سربازان و خدمت‌گزاران در سرسرای قصر جمع شده بودند. نارسیسا که لـب‌هایش را با نفرت جمع کرده بود و تمام وجودش را خشم و کینه می‎سوزاند، خنده‎ی وحشیانه‎ای کرد که باعث شد قلب کاترین در سـ*ـینه فرو بریزد. سپس با صدای جیغ‌مانندی که وحشت همه را بر می‌انگیخت گفت:
- خوش اومدید همه‌تون! همه‎ی شما مردم آدونیس و کالینوس و همین‎طور تو، مامان! بگو ببینم حال لیانا چطوره؟ حالِ جان عزیز و فداکار؟ لیانای شجاع و مغرور؟
دهان کاترین برای جلوگیری از حیرتش جمع شد و دست‎هایش شروع به لرزیدن کرد، قلبش از این همه بی‌رحمی و وقاحت دخترش به درد آمده بود. در چشم‌های جاناتان نیز فقط خشم و نفرتی عمیق و بی‌پایان بود.
نارسیسا که حدس می‎زد آن‎ها را به چه حال و روزی انداخته است، خندید و ادامه داد:
- آخ، من از همته‌ون می‎خوام که من رو ببخشید، یادم نبود که من همه‎ی اون‎ها رو مثل یه حشره زیر پام له کردم.
- تو فقط یه شیطانِ کثیفی!
جاناتان طاقت نیاورده بود و با صدایی که از شدت خشم می‌لرزید این را گفت.
نارسیسا بلافاصله پس از دیدن او، چهره‎اش باز شد و گفت:
- جولیای خوب و پاک کجاست جاناتان؟ سباستین، پسری که مثل یک قهرمان به آغـ*ـوش گرم پدرش برگشت؛ اما افسوس که این رسیدن خیلی دووم نیاورد.
چشم‎های جاناتان از شدت خشم و غضب پر از اشک شد؛ اما حتی نتوانست یک کلمه حرف بزند؛ با این وجود همچنان استوار ماند و فقط نگاه دردمندی به کاترین انداخت. کاترین با دیدن او به سختی جلوی خودش را گرفت تا اشک‎هایش جاری نشود، تا با ضعفش باعث ناامیدی افرادش نشود؛ اما با این حال حتی او نیز دیگر توانایی حرف‌زدن را نداشت. آن‌ها برای اعلان جنگ آمده بودند، برای یک مبارزه‌ی حقیقی؛ اما نارسیسا با برانگیختن احساسات آن‌ها و یادآوری عزیزانی که به‌‎خاطر او از دست داده بودند باعث شده بود که از درون خالی و متلاشی شوند.
و شاید هدف نهایی‎اش نیز همین بود که مقاومت آن‏‌ها را بشکند و ایمان به هدفشان را از آن‎ها بگیرد.
چند دقیقه در سکوتی مرگ‌بار گذشت و آن‌گاه نارسیسا که از مشاهده‌ی ضعف آن‌ها به وجد آمده بود با فریادی که بند دل آسمان را نیز پاره می‌کرد، دست‌هایش را از هم باز کرد و گفت:
- اینجا دنیایی هست که در اون زندگی می‌کنیم، سرزمینی هست که تا ابد به همین شکل باقی خواهد موند.
سپس انگشت اشاره‌اش را به سمت کاترین گرفت و قاطعانه گفت:
- و تو و افرادت، یه بازنده‌این.
- کسی که بازنده‌ست تویی، باور داشته باش که روزی پشیمون میشی، روزی که دیگه دیره.
کاترین این جملات را آهسته زمزمه کرد، سپس سرش را بلند کرد و فریاد زد:
- پس قصد مبارزه نداری، می‎خوای مجبورمون کنی وارد قصر بشیم و نابودت کنیم تا این لکه‎ی سیاه برای ابد از دنیا پاک بشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    نارسیسا با شنیدن این حرف قهقهه‌ی مسـ*ـتانه‌ای زد و گفت:
    - معلومه که نمی‌خوام، من هرگز از این قصر بیرون نخواهم اومد و تو هم باور داشته باش که هرگز نمی‌تونی پات رو تو قصر من بگذاری!
    - قصرِ تو؟
    کاترین خنده‌ی عصبی کرد و با صدای گرفته‌اش فریاد زد:
    - باور کن که اشتباه می‌کنی، بعد از من اون قصر فقط متعلق به لیانا بود.
    رنگ نارسیسا به سرعت پرید و چشم‌هایش از حدقه بیرون زد. دست‌هایش دوباره به لرزش افتاده بود؛ اما این بار دلیلش خشونتی بود که ناگهان تمام وجودش را در بر می‌گرفت. دیگر نمی‌توانست فقط با برانگیختن احساساتشان رنج و عذاب را برایشان ایجاد کند، دیگر نمی‌توانست در برابر آن زن احمق، صبر و حوصله نشان بدهد؛ این بار به سلاح محکم‌تری برای عقب‎نشینی نیاز داشت. پس او آخرین تیر ترکشش را رها کرد و با لـذتی وصف‎ناپذیر گفت:
    - پس این‌طور نتیجه می‌گیریم که کوهستان هم متعلق به روبی بوده؛ اما یه مشکلی وجود داره؛ چون...
    نارسیسا پوزخندی زد و ادامه داد:
    - دیگه نه کوهستانی وجود داره، نه دختر احمقی به اسم روبی، وجود خواهد داشت.
    همان‌طور که انتظار می‌رفت کاترین و جاناتان مات و مبهوت ماندند، آن‌ها با نگرانی به یک‌دیگر نگاه کردند و ناگهان جاناتان فریاد زد:
    - همه‌ی حرف‌های این شیطان دروغه!
    کاترین صدای پچ‌پچ سربازان و خرخر گرگینه‌ها را می‌شنید؛ اما جرئت نداشت برگردد و به آن‌ها نگاه کند؛ زیرا گمان می‌کرد اگر شک و تردید را در چشم‌های یکی از آن‌ها ببیند قلبش از حرکت خواهد ایستاد.
    بار دیگر صدای فریادی سکوت محوطه‌ی قصر را شکست و گفت:
    - پس برو و با چشم‌های خودت ببین که چه به روز خودت و مردم آوردی.
    کاترین با حیرت به نارسیسا نگاه کرد و سرش را با ناباوری تکان داد، جاناتان در گوشش گفت:
    - حرفش رو باور نکن، به هیچ‌وجه!
    کاترین با حرکتی آهسته سرش را برگرداند و به او نگاه کرد و گفت:
    - اگه راست بگه، جاناتان اونجا تنها جاییه که برای موندن داریم. مرز شکسته، ما به اینجا اومدیم؛ اما انگار اون اصلاً قصد نداشت جنگ رو شروع کنه، اون می‎خواست آخرین پناه‌گاهمون رو ازمون بگیره، اون...
    - آروم باش، نباید بفهمه که تونسته ما رو وحشت‌زده کنه، نباید اجازه بدی احساس پیروزی کنه.
    - ولی...
    - می‌دونم باید چی‌کار کنیم، اینم می‌دونم که اون می‌خواد چی‌کار کنه. اون می‌خواد از اینجا دورمون کنه و قبل از اینکه فرصت ایجاد دوباره‌ی مرز رو پیدا کنیم بهمون حمله کنه؛ اما ما نمی‌ذاریم، ما...
    - من به کوهستان بر می‌‌گردم.
    - اما...
    - سعی نکن جلوی منو بگیری جاناتان؛ چون نظرم عوض نمیشه!
    کاترین با قیافه‌ی جدی این را گفت و رویش را به سمت ارتشش برگرداند و به جستجو پرداخت.
    - تونی، کجایی؟
    از میان جمعیتی که مدام با یک‎دیگر در گوشی صحبت می‎کردند و صدای صحبت‌های یواشکی‌شان همچون وزوز زنبوری مزاحم در گوش کاترین می‌پیچید، راه باریکی باز شد و گرگ عظیم‌الجثه‌ای بیرون آمد.
    تونی برک با قدم‎های آرام به کاترین نزدیک‎تر شد و منتظر ماند.
    کاترین گفت:
    - ما باید از اینجا بریم، همین حالا! می‌تونی از پس رهبری ارتش بربیای؟ فقط برای چند ساعت؛ چون ما نمی‌تونیم عقب بکشیم بقیه باید اینجا بمونن تا اونا فرصت نکنن از قصر خارج بشن.
    تونی برک خرخر عجیبی کرد؛ اما بلافاصله با لحن قاطعانه‌ای گفت:
    - البته که می‌تونم، شما برید. اجازه نمیدم حتی یک نفر از اون موجودات پست از این در خارج بشن.
    کاترین با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید و با نگرانی به او لبخند زد، آن‌گاه برگشت و خود را به جاناتان رساند.
    چند دقیقه‌ی بعد آن دو خود را غیب کرده و نارسیسا لبخند جنون‌آمیزی زد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    جشن تاریک
    دو ساعت قبل
    روبی صورتش را به میله‌ی سلول چسباند و با نگرانی گفت:
    - چیزی به صبح نمونده.
    مایکل و سباستین نگاه معناداری ردوبدل کردند و مایکل با لحن اطمینان‌بخشی گفت:
    - هنوز چند ساعت وقت داریم.
    روبی بی توجه به او با حالت عصبی گفت:
    - مطمئنم تا حالا خورشید هم طلوع کرده.
    سباستین به او اطمینان خاطر داد و گفت:
    - جاناتان منتظرمون می‌مونه.
    روبی که کم‌کم صدایش بلندتر می‌شد، گفت:
    - لعنتی!
    مایکل با کلافگی دستش را روی صورتش کشید و تیارا پیشنهاد کرد:
    - یه ذره آروم باش، این‌جوری شاید بهتر بتونیم...
    اما هنوز جمله‌اش را کامل نکرده بود که روبی جیغ کشید و گفت:
    - لعنتی، صبح شده و ما هنوز توی این سوراخ گیر افتادیم!
    تیارا، سباستین و مایکل با صدای فریاد او از جا پریدند.
    مایکل خواست از جا بلند شود و او را آرام کند؛ اما قبل از او تیارا از جا پرید خود را به روبی رساند و با نگرانی شروع به ضربه‌زدن به پشت او کرد.
    مایکل به سباستین نگاه کرد و به آهستگی گفت:
    - یه ذره عصبی شده.
    سباستین پرسید:
    - فقط یه ذره؟
    - خب آره، می‌دونی که همه‌ی فشارها روی اونه.
    سباستین با ناراحتی غیرقابل درکی حرف او را تأکید کرد و گفت:
    - درسته.
    سپس نگاه زیرچشمی به روبی انداخت.
    در درونش جوش‌وخروشی بر پا بود که هیچ ارتباطی به مبحوس‌ماندنشان در آن سلول تاریک نداشت. تمام نگرانی‎اش از آن بود که تا زمان رسیدن به آدونیس راه فراری پیدا نکنند؛ در آن صورت حتماً از شدت عذاب‌وجدان عقلش را از دست می‌داد. دلیلش را نمی‌دانست؛ اما از وقتی که در دام جیسون افتاده بودند مدام به خودش تلقین می‌کرد که مقصر خودش است. بی‌خود و بی‌جهت دلش می‎خواست به خودش بقبولاند که اگر او حمله به کالینوس را به تام یادآوری نمی‌کرد (در جلد سوم) اکنون هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. اما شاید اشتباه می‌کرد؛ زیرا نارسیسا در نهایت برای متحدشدن با گرگینه‌ها دست به کار می‌شد و هرچند که کالینوس از چشم آن‌ها مخفی مانده بود؛ اما روزی می‌رسید که بالاخره آن‌ها را پیدا می‌کرد. با این حال سباستین به کسی نیاز داشت تا فکری را که در سرش بود تأیید کند؛ چون گمان می‌کرد که این‌گونه آرامش بیشتری خواهد داشت. اولین کسی که به ذهنش آمد مایکل بود که در کنارش نشسته، دست‌هایش را مشت کرده بود پایش را تکان‎تکان می‌داد. اگر چهار روز پیش بود، او ترجیح می‌داد با هر کس دیگری به غیر از مایکل صحبت کند؛ اما اکنون ناچار بود به خودش اعتراف کند که همه‌چیز عوض شده است.
    سباستین با دست به بازوی مایکل زد و او را از فکر و خیال بیرون آورد، سپس با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - یه چیزی هست که باید بهت بگم.
    مایکل با سوءظن سرش را تکان داد و نگاه پرسشگرانه‌ای به او انداخت؛ اما مشخص بود که حوصله‌ی حرف‌زدن با هیچ‌کس را ندارد.
    سباستین که متوجه‌‎ی این نکته شده بود، برای لحظه‌ای از حرف‌هایی که می‌خواست بزند پشیمان شد؛ اما وقتی همچنان نگاه منتظر مایکل را به خود دید، تصمیمش عوض شده و قبل از آنکه دوباره منصرف شود فوری گفت:
    - یه موضوعی هست که داره اذیتم می‌کنه، باید راجع بهش باهات یعنی انگار باید با یکی صحبت کنم.
    مایکل با تعجب به او خیره ماند و پس از چند ثانیه با بی‌حالی گفت:
    - خب، اون موضوع چی هست؟
    سباستین نفس عمیقی کشید و بی‌توجه به روبی که دست از غرولند برداشته بود و صدایش در نمی‌آمد، با عجله شروع به تعریف‌کردن ماجرای ملاقاتش با تام کرد و همه‌ی نگرانی‌هایش را با مایکل در میان گذاشت. البته قبل از آنکه بخواهد از عمل زشت و زننده‌اش صحبت کند، به او هشدار داد که در آن زمان هنوز گردن‌بند نارسیسا را بر گردن داشته و تأکید کرد که آن اتصال نقش زیادی در شخصیت سابقش داشته است. وقتی صحبت‌هایش تمام شد، چند ثانیه طول کشید تا مایکل دست از خیره نگاه‎کردن به او بردارد. سباستین متوجه شد که دهان مایکل بی‌وقفه تکان می‌خورد، بی‌ آنکه صدایی از او دربیاید. بی‌شک داشت سیل ناسزاها و دشنام‌هایی را که بلد بود نثارش می‌کرد. در لحظه‌ای خشم به صورت واضح در چشم‌های درخشانش پدیدار شد؛ اما خیلی زود آن برق عجیب از بین رفته و مایکل، در حالی که سعی می‌کرد بر خود مسلط باشد، گفت:
    - خب درسته که اشتباه کردی؛ ولی اون زمان که از چیزی خبر نداشتی.
    مایکل با حالتی که انگار خودش هم به حرفی که زده است اطمینان ندارد به او نگاه کرد.
    سباستین با دهانی که از شدت نگرانی اندکی بازمانده بود به او خیره شد و ناگهان مایکل در کمال خشنودی، چنان که انگار چیزی را به یاد آورده باشد، صحبتش را ادامه داده و با لحن هشداردهنده‌ای گفت:
    - در ضمن، حتی اگه تو هم حمله به کالینوس رو یادآوری نمی‌کردی، بالاخره نارسیسا اینجا رو پیدا می‌کرد؛ چون اون دنبال گرگینه‌ها می‌گشت، درسته دیگه نه؟
    سباستین که در تمام آن دقایق فقط مشتاق شنیدن همین حرف بود، با حـرارت سرش را تکان داد و در حالی که نفس عمیقی می‌کشید، با اطمینان گفت:
    - خیالم راحت شد.
    - که این‌طور.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    سباستین سرش را بلند کرد و سایه‌ی سیاه روبی را روی خودش دید که با حالتی طلبکارانه به او زل زده بود.
    دلش پیچ‌وتاب ناخوشایندی خورد و با حالت عصبی از جا برخاست. مایکل نیز با دیدن صورت روبی که از آن زاویه شباهت زیادی به جادوگران خبیث و سیاه پیدا کرده بود، احساس خطر کرد و از جا پرید.
    تیارا که درست پشت سر روبی ایستاده بود، غمگین به نظر می‌رسید.
    سباستین سرش را پایین انداخت و به چشم‌های روبی که لبریز از خشم و غضب بود، خیره ماند. روبی که به شدت عصبانی بود، با صدایی که لرزش بسیاری داشت شروع به صحبت کرد و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    - پس خیالت راحته، آره؟ اصلاً برات مهم نیست که با این کارت چه بلایی سر مردم کالینوس آوردی؟ اصلاً ناراحت نیستی که به‌خاطر تو چندنفر آواره شدن؟
    - من اصلاً...
    - فکر می‌کنی اون گردن‌بند توجیه خوبی برای تمام گندهاییه که تا حالا زدی؟
    - نه؛ اما من هرگز نمی‌خواستم این‌طوری بشه.
    روبی بی‎توجه به حرف او با صدای جیغ‌مانندی گفت:
    - به‎خاطر تو همه‌چیز خراب شد!
    سباستین با سرسختی تکرار کرد:
    - نمی‌خواستم این‌طوری بشه.
    روبی با مشت به میله‌ی سلول زد و حالتی به خود گرفت که انگار هر لحظه ممکن بود به سباستین حمله‌ور شود. مایکل نیز متوجه این موضوع شده بود؛ زیرا درست به موقع خود را به روبی رساند و دست‌های او را محکم از پشت گرفت تا مانع حمله‌ی او به سباستین شود. با آنکه دیگر روبی نمی‌توانست خود را به سباستین برساند؛ اما از آخرین سلاح خود در برابر او که گفتن فحش و ناسزا بود هم غافل نماند و چنان جملات رکیکی را نثار او کرد که دهان تیارا از تعجب باز ماند.
    حالت چهره‌ی سباستین طوری بود که به‎نظر می‌رسید تمام آن حرف‌ها را برازنده‌ی خود می‌داند. مایکل هنوز روبی را نگه داشته بود و او بی‌ آنکه خسته شود همچنان بر سر سباستین فریاد می‌‌کشید.
    درست همان لحظه صدای به هم خوردن دری به گوش رسید و صدای گام‌های سنگین شخصی در راهرو پیچید. روبی که پاهایش از زمین فاصله داشت و دیگر به طور کامل در آ*غ*و*ش مایکل قرار گرفته بود، خشکش زد. مایکل نیز همان‌طور که روبی را نگه داشته بود بی‌حرکت ماند و گوشش را تیز کرد. صدای قدم‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. سباستین اخم کرده و تیارا با دلواپسی یک قدم به عقب رفت.
    همان موقع صدای فریادهای آشنایی به گوش رسید. مایکل به سرعت پاهای روبی را روی زمین گذاشت و صورتش را به میله‌ها چسباند؛ اما با دیدن صورت برافروخته‌ی شخصی در چند میلی‎متری صورتش از جا پرید و ناسزاگویان عقب رفت.
    روبی با دیدن توماس که پریشان به‌نظر می‌آمد و دانه‌های ریز برف بر روی موهایش نشسته بود، حیرت‌زده شد. صورتش نیز پر از خراشیدگی و زخم‌های عمیق بود. روبی با صدای بلندی گفت:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
    مایکل که ضربان قلبش هنوز به حالت عادی بازنگشته بود، با دل‎خوری گفت:
    - فکر می‌کردیم جیسون حسابت رو رسیده.
    توماس که به شدت مضطرب و عصبی به‌نظر می‌رسید، جوابی نداد و فقط در برابر چشم‌های حیرت‌زده‌ی آن‌ها کلید بزرگ و زنگ‌زده‌ای را از جیب لباس خزدارش درآورد و در سلول را باز کرد. روبی متوجه شد که هنگام چرخاندن کلید در قفل دست‌هایش به شدت می‌لرزد.
    زمانی که هر چهار نفر آن‌ها از سلول بیرون آمدند، روبی که هنوز از آزادی ناگهانی‌اش مبهوت بود، پرسید:

    - آخه چطوری...
    توماس اجازه نداد تا او حرف دیگری بزند و با عجله شروع به صحبت کرد و معلوم شد که علاوه بر دست‌هایش، صدایش نیز می لرزد:
    - شما باید از اینجا برین، اون‌ها رو آزاد کردم، شما باید برین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    سباستین نگاهی به بقیه انداخت و از حالت چهره‌هایشان فهمید که آن‌ها نیز مانند خودش یک کلمه از حرف‌های توماس را نفهمیدند.
    او با صدای گرفته‌ای از توماس پرسید:
    - منظورت از این حرف‌ها چیه؟ ما باید چی‌کار...
    توماس که دیگر از شدت نگرانی رنگش پریده بود، با صدای بلندی جواب داد:
    - من اشتباه کردم، باشه؟ از اولش هم قرار نبود جیسون به شماها کمک کنه، حتی هیچ‌کدوم از دوستانم هم نمی‌خواستن به آدونیس بیان، همه‎ش کلک بود و من احمق این رو نفهمیدم. اونا از من برای کشوندن شما به اینجا استفاده کردن؛ چون می‌دونستن دین رو می‌شناسم و برای نجات دوستانش و ملکه‌ی آینده‌ی آدونیس هر کاری می‌کنم.
    مایکل به تندی پرسید:
    - تو و دین از کجا همدیگه رو می‌شناسین؟
    توماس با درماندگی گفت:
    - زمانی که به آدونیس حمله کرده بودن باهاشون روبرو شدم، دنبال یه راهِ فرار می‌گشتن و من، بی هیچ دلیل خاصی کمکشون کردم و بردمشون توی یه غار، سربازها حتی تا اونجا هم دنبالمون کردن. می‌دونستن که اونجاییم و سعی کردن با دادن وعده و وعید به اون پیرمرد از اونجا بکشوننمون بیرون، البته موفق نشدن.
    روبی که دهانش باز مانده بود، زیر لـب گفت:
    - رافائل؟!
    توماس با بی‌توجهی گفت:
    - آره خودشه. اونا قول پس‌دادن کالینوس رو بهش دادن؛ البته در صورت همکاری. ببینین دیگه وقتی نداریم، هر لحظه ممکنه اونا متوجه غیبتم بشن، من باید شما رو از اینجا ببرم بیرون.
    توماس بعد از گفتن این جمله هل محکمی به روبی و مایکل داد؛ اما آن‌ها حتی یک سانت هم تکان نخوردند.
    روبی، سباستین و مایکل اول نگاه معنادار و نگرانی ردوبدل کردند و آن‌گاه، هر چهار نفرشان به سرعت برق و باد به سمت راه خروجی دویدند.
    توماس که از عکس‎العمل آن‌ها جا خورده بود، دوان‌دوان خود را به آن‌ها رساند. کمی بعد کوتوله‌ها که از سلولشان بیرون آمده بودند، مات و حیران همچون زنجیری پشت سر یکدیگر صف بسته و طبق معمول عقب‌تر از بقیه، با آن جثه‌های کوچکشان شروع به دویدن کردند. همچنان که در راهروی تاریک و طویل پیش می‌رفتند، روبی تندتند شروع به صحبت کرد و گفت:
    - رافائل بوده، مطمئنم که خودشه، اون جاسوسه.
    مایکل که به نفس‎نفس افتاده بود از او پرسید:
    - از کجا این‌قدر مطمئنی؟
    - از اونجایی که رفتارش بعد از اومدن به آدونیس با رفتار قبلیش زمین تا آسمون فرق کرده بود. در ضمن وعده‌ی پس‎گرفتن کالینوس اون‌قدر وسوسه‌برانگیز بوده که بخواد اون رو از راه درست منحرف کنه، ما هم که یادمون نرفته اون چقدر خودخواه و فریب‎کاره.
    - اما این دلیل‌ها که برای متهم‎کردنش کافی نیست.
    روبی چنان که انگار جواب او را حاضر و آماده در آستین داشت، با لحنی هشداردهنده بلافاصله گفت:
    - تصویرش توی آینه‌ی سوم...
    بعد از آن دیگر مایکل هیچ مخالفتی از خود نشان نداد.
    چند لحظه‌ی بعد به در خروجی رسیدند. مایکل و سباستین نگاه تردیدآمیزی ردوبدل کردند؛ اما روبی بی‌‎معطلی دستگیره‌ی در را پایین کشید، از آن تونل تاریک خارج شد و باعث شد صدای فریاد خفه‌ی توماس در غرش صدها گرگینه گم شود.
    صحنه‌ی وحشتناکی بود. گرگینه‌ها با حالتی وحشیانه زوزه می‌کشیدند و پاهایشان را با حالتی تهدیدآمیز روی زمین می‌کشیدند. جیسون در غالب انسانی‌اش، در رأس همه‌ی آن‌ها ایستاده و پوزخند ترسناکی روی لبش بود.
    اکنون فاصله‌ی بین آن‌ها و هزاران گرگینه‌ی خشمگین بسیار زیاد بود؛ اما نه آن‌قدر که بتوانند حتی یک لحظه را نیز از دست بدهند. توماس هم به خوبی از این موضوع آگاه بود و در آن لحظه تنها فکری را که به ذهنش رسید بر زبان آورد و با صدای بسیار آهسته‌ای به آن‌ها گفت:
    - من سرشون رو گرم می‌کنم، شماها برین، اول کوتوله‎ها...
    اما از کوتوله‌ها خبری نبود؛ آن‌ها قبل از آنکه منتظر دستوری بمانند فرار را بر قرار ترجیح داده بودند.
    هوای آن روز صبح برفی و طوفانی بود و باد سرد و گزنده همچون تازیانه بر سر و رویشان می‌خورد. روبی در حالی دندان‌هایش از شدت سرما به هم برخورد می‌کرد، بی‌توجه به غیبت ادوارد و کارگرانش، با دلواپسی پرسید:
    - تو چی؟
    توماس نفس عمیقی کشید و طوری که انگار سؤال او را نشنیده است، به مایکل و سباستین رو کرد و گفت:
    - مواظبشون باشین.
    مایکل با ناامیدی سرش را تکان داد و سباستین دست تیارا را محکم فشرد.
    روبی با بی‌قراری گفت:
    - ازت پرسیدم پس تو چی؟ می‌خوای چی‌کار... ولم کن!
    مایکل دست‌های روبی را محکم گرفت و او را کشان‌کشان با خود برد. روبی با جیغ و داد تقلا کرد تا خود را از دست او آزاد کند؛ اما در نهایت حریف مایکل نشده و خیلی زود پشت علفزارها ناپدید شد و صدای جیغ و فریادش دیگر به گوش نرسید‌.
    پس از گذشت چند ثانیه، سباستین و تیارا هنوز ایستاده بودند که ناگهان شخصی نعره زد:
    - بگیریدشون، اگه نشد همه‌شون رو بکشید، بهشون مهلت ندین!
    وقتی گرگینه‌ها با سرعتی سرسام‌آور به سمتشان دویدند، توماس با خشونت سباستین را هل داد و گفت:
    - برو دیگه.
    سباستین با فریاد توماس به خود آمد و نگاه قدرشناسانه‌ای به او انداخت، سپس دست تیارا را کشید و شروع به دویدن کرد.
    زمانی که علفزارهای محوطه را کنار می‌زد، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. در همان وقت شش گرگینه را دید که خود را روی توماس انداختند و صورتش از شدت تأسف برای او درهم رفت. بعد از آن علف‌های سربه‌فلک‌کشیده را رها کرده و با سرعت بیشتری شروع به دویدن کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    سباستین و تیارا به سرعت از کنار مرداب گذشتند و وارد راه خاکی کوهستان شدند. همان‌طور که انتظار می‌رفت، به دقیقه نکشید که صدای قدم‌های سنگین گرگینه‌ها نیز به گوش رسید. اگرچه فاصله‌ی بینشان بسیار زیاد بود؛ اما هیچ‌کدام تردیدی نداشتند که با وجود سرعت بالایشان تا لحظاتی دیگر به آن‌ها خواهند رسید.
    روبی و مایکل نیز در فاصله‌ی دورتری از آن‌ها می‌دویدند. سباستین از حالت دویدنشان فهمید که روبی هنوز در برابر پیشنهاد فداکارانه‌ی توماس مقاومت می‌کند؛ اما به یقین دیگر برای هر اقدامی دیر شده بود. شاید روبی نیز این را می‌دانست و فقط برای احساس بدی که گریبان‌گیرش می‌شد نمی‌توانست چنین چیزی را بپذیرد.
    وقتی به محوطه‌ی بازتری رسیدند، روبی به عقب برگشت و فریادزنان سباستین را صدا زد. سباستین و تیارا که اکنون صدای خس‎خس نفس گرگینه‌ها را می‌شنیدند، با داد و فریاد از او خواستند خود را به مکان امنی برساند و منتظرشان بماند.
    به‎نظر می‌رسید که روبی باز هم قصد مخالفت دارد؛ از این رو بار دیگر مایکل مداخله کرده و با زور و زحمت او را به دنبال خود کشاند.
    سباستین و تیارا بی‌وقفه می‎دویدند؛ اما باز هم نمی‎توانستند فاصله‌‎ای بیش از ده‌متر با آن‌ها ایجاد کنند. بدتر از همه آن بود که جیسون نیز با سرعتی سرسام‌آور پا به پای گرگینه‌ها می‌دوید و کمانی براق را با خود حمل می‌کرد.
    قلب سباستین لحظه‌ای در سـ*ـینه فرو ریخت؛ انگار می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. انگار خبر داشت که جیسون برای متوقف‎کردن آن‌ها آخرین تیرش را از کمانش رها می‌کند و پس از آن، به ثانیه نکشید که فکر ترسناکی که در سرش می‌چرخید به واقعیت پیوسته و تیر تیز و برنده‌ای در هوا چرخیده و به هدف خورد.
    سباستین لحظه‌ای مبهوت ماند؛ زیرا کوچک‌ترین دردی را احساس نمی‌کرد؛ اما خیلی زود با علم بر آنکه چه اتفاقی افتاده است، سرش را به سمت چپش برگرداند و صورت رنگ‎پریده‌ی تیارا در برابر چشم‌هایش ظاهر گشت. در آن لحظه دست‌هایش ناخودآگاه باز شدند و تیارا را قبل از سرنگون‌شدنش در آ*غ*و*ش گرفتند.
    همان وقت چشمش به جیسون افتاد که با حالتی پیروزمندانه سرعتش را کم کرد؛ گویی دیگر تردیدی نداشت که دستش به آن‌ها خواهد رسید. سباستین بی‌اراده نگاهی به صخره‌های اطراف انداخت و برای آنکه چند دقیقه جلوی آن‌ها را بگیرد، تنها فکری را که به ذهنش می‌رسید اجرا کرد. او با دست‌هایش نیروی قوی را به سمت صخره‌ها فرستاد. لحظه‌ای صخره‌های اطراف با حالت تهدیدآمیزی لرزیدند، آن‌گاه چند سنگ بزرگ و عظیم از صخره‌ها جدا شد، سپس لغزید و با صدای مهیبی بر روی زمین افتاد و راه جیسون و افرادش را بست.
    سباستین از میان گردوغباری که اطرافشان را فراگرفته بود، به راهی که از آن آمده بودند نگاهی کرده و با اطمینان از آنکه چند دقیقه‌ای را وقت دارد، به چشم‌های روشن تیارا خیره ماند.
    - فکر خوبی بود.
    سباستین به زور لبخند زد و در حالی بغض سنگینی راه گلویش را بسته بود، با صدای گرفته‌ای گفت:
    - این چند دقیقه معطلشون می‌کنه، تا اون موقع از اینجا رفتیم و...
    - سباستین!
    سباستین که ازحالت نگاه او عصبی و خشمگین شده بود؛ زیرا حالتی که در چشم‌هایش بود نشان می‌داد که تسلیم‌شدن را پذیرفته است. با خشونت گفت:
    - چیه؟
    تیارا که بدنش کم‌کم محو می‌شد به سختی گفت:
    - می‌خوام آخرین راه حل رو بهت
    بگم.
    قلب سباستین بار دیگر فرو ریخت و به سرعت دست‌های او را در دست گرفت. تیارا لبخندی زد و ادامه داد:
    - این راهیه که تو رو از بندهایی که اسیرشون شدی، خلاص می‌کنه. راهش رهاکردنه. روبی رو رها کن، از دوست‌داشتنش دست بردار، فقط این‌طوری از این عذاب راحت میشی. فقط فراموشش کن، بهم قول بده هرگز سر راه اون و مایکل قرار نمی‌گیری، قول بده!
    سباستین که از این صحبت‌ها مات و حیران مانده بود، با شک و دودلی به چشم‌های خیس تیارا خیره ماند، سپس سرش را به آهستگی تکان داد و گفت:
    - قول میدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    باز هم لبخندی حقیقی روی لـب‌های تیارا نشست و برای چند ثانیه سباستین را به یاد لبخندهای ناب روبی انداخت؛ اما او با این خیال فوری سرش را تکان داد. اگر قرار بود از دوست‎داشتنش دست بردارد، شاید بهتر بود که از همان لحظه شروع کند؛ حتی اگر قرار نبود به این قول وفادار بماند، امکان نداشت درست در آن لحظه و در برابر جسم بی‌جان تیارا چنین خـیانتی به او و دل‌سوزی صادقانه‌اش بکند. بنابراین او هر فکری که به روبی ختم می‌شد را از ذهنش بیرون کرد و با دست موهای تیارا را ن*و*ا*ز*ش کرد. تیارا با صورتی که دیگر به سختی قابل تشخیص بود، برای چند ثانیه چشم‌هایش را بست و آن‌گاه با صدای ضعیفی گفت:
    - چهارروز قشنگی بود، دوستتون دارم.
    سباستین نیز فوری گفت:
    - ما هم دوستت داریم.
    اما به نظر رسید که تیارا حرف او را نشنیده است؛ زیرا جسمش در برابر نگاه غمگین سباستین به طور کامل محو شده و دستی که روی موهایش بود در هوا خالی ماند و جسم تیارا با حالتی دردناک و زیبا از بین رفت.
    سباستین بی‌هدف به جای خالی تیارا در آغوشش نگاه کرد. عجیب بود که حتی نمی‌توانست اشک بریزد و در آن لحظه تمام احساساتش فقط او را وادار می‌کردند که تک‌تک لحظاتی را که کنار یک‌دیگر گذرانده بودند به خاطر بیاورد؛ ولی هرچه بیشتر به آن دقایق فکر می‌کرد، خاطرات با سرعت بیشتری از خاطرش محو می‌شدند؛ چنان که گویی تیارا هرگز کنار آن‌ها نبوده و حتی برای چندروز هم وارد زندگی پر از ماجرا و دردسر آن‌ها نشده بود.
    سباستین وقتی به خودش آمد که خود را روی زمین رها کرده و بی‌هدف به نقطه‌ای نامعلوم زل زده بود. هنوز می‌توانست صدای داد و فریاد جیسون را بشنود که هر لحظه واضح‌تر می‌شدند؛ با این وجود هیچ عجله‌ای برای رفتن و گریختن نداشت. احساس عجیبی داشت؛ انگار او را با چسبی دائمی به زمین چسبانده بودند و صدایی از درونش مدام به او می‌گفت با ترک‌‌کردن آن محل باعث رنجاندن تیارا می‌شود.
    اما عقل و منطق نیز به او نهیب می‌زد که تیارا دیگر رفته و هیچ‌کدام از عکس‌العمل‌های او آسیبی به روحش نمی‌رساند، از طرفی ماندنش در آن‌جا نتیجه‌ای جز اسیرشدن و مرگ نداشت.
    دیگر ماندن بی‌فایده بود؛ باید از جا برمی‌خاست و خود را به بقیه می‌رساند در آن صورت هنوز یک شانس برای گرفتن انتقام تیارا از جیسون داشت. همین فکر نیرو و توان را به پاهای سباستین برگرداند و او به سرعت از جا پرید. تمام لباس‌هایش خاکی و کثیف شده بود؛ اما او بی‌آنکه کوچک‌ترین تلاشی برای تکاندن خاک‌ها کند، نگاه گذرایی به پشت سرش انداخت و با آخرین توان شروع به دویدن کرد.
    روبی با رسیدن به محوطه‌ای باز با صخره‌های کمتر، مکان‌بر را از جیب لباسش بیرون کشید، با نگرانی و دلواپسی و دست‌هایی که از شدت ناراحتی و ترس می‌لرزیدند انگشتش را روی ضامنش گذاشت و با دست دیگرش دست مایکل را گرفت. مایکل نیز دست ادوارد را گرفت و پس از آن، همه‌ی کوتوله‌ها حلقه‌ی دایره‌ای بزرگ و عظیمی را تشکیل دادند.
    روبی چنان عصبی و نگران بود که بی‌اختیار می‌لرزید. او و مایکل در انتظار برای بازگشت سباستین و تیارا دست یکدیگر را محکم فشردند؛ اما در نهایت انتظارشان خیلی طول نکشید و از پیچ راه مقابلشان پسری قدبلند با موهای سیاه کوتاه و چهره‌ای پریشان ظاهر شده و با سرعتی سرسام‌آور به سمتشان دوید. روبی با دیدن سباستین احساس کرد تکه آجری در قلبش سقوط کرد؛ زیرا او تک و تنها و بدون تیارا به آن‌ها نزدیک می‌شد.
    بعد از آن همه‌چیز به سرعت برق و باد گذشت؛ سباستین خود را به آن‌ها رساند، دست کوچک و خپل ادوارد را گرفت و قبل از آنکه روبی فرصت کند سؤالی از او بپرسد، پاهایشان از زمین جدا شد و فضای کوهستان در برابر چشم‌هایشان محو شد. روبی با وجود ترس و وحشتی که همیشه در مقابل رویارویی با حقیقت داشت، چشم‌هایش را محکم بست. ده ثانیه‌ی بعد به زمین سرد و سفتی برخورد کردند و تلوتلو خوردند.
    ***
    در نهایت، پس از چهارروز سخت و طاقت‌فرسا به کوهستان بازگشته بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    روبی به محض اطمینان از رسیدن به مقصد، با آن امید که یک بار دیگر مرز حفاظتی را ببیند، لای پلک‌هایش را باز کرد؛ اما با دیدن صحنه‌ی مقابلش احساس کرد خنجری داغ را در سـ*ـینه‌اش فرو کردند. او در حالی که قصد داشت به محض رسیدن به آدونیس با ترس و لرز علت غیبت تیارا را بپرسد، با دیدن منظره‌ی وحشتناک مقابلش همه‌چیز را فراموش کرد و یک قدم به جلو برداشت. مرز نامرئی کوهستان از بین رفته بود، همه‌جا پر از گرد و غبار بود و از میان دودهای سیاه و غلیظ، چادرهایی که به آتش کشیده شده بودند به خوبی قابل تشخیص بود، بوی تند سوختگی نیز به مشامش می‌رسید.
    با دیدن آن صحنه چنان شوک ناگهانی به همگی آن‌ها وارد شد که نتوانستند حتی یک سانت از جای خود تکان بخورند. روبی صدای نفس کش‌دار مایکل و پچ‌پچ کوتوله‌ها را می‌شنید، حتی می‌توانست حال کنونی سباستین را نیز درک کند؛ اما حتی توان این را نداشت که برگردد و با آن‌ها روبرو شود، تا مبادا حیرت و ناباوری را در چهره‌ی آن‌ها نیز ببیند.
    شاید اگر صدای مهیبی شنیده نمی‌شد و دو پیکر انسانی از غیب ظاهر نمی‌شدند، آن‌ها تا سال‌های سال می‌ایستادند و آرزو می‌کردند چیزی که می‌بینند حقیقت نداشته باشد. روبی با دیدن جاناتان و کاترین که در فاصله‌ی دورتری از آن‌ها ایستاده بودند، امید از دست رفته‌اش را باز یافت و با شوق و ذوق آمیخته به ترس و نگرانی به سمتشان دوید؛ اما قبل از آنکه به آن دو برسد، جاناتان و کاترین دویدند و وارد محوطه‌ی کوهستان شدند. روبی که مات‌ومبهوت مانده بود، بی‌هدف پشت سرشان دوید و متوجه شد که بقیه نیز به دنبال او وارد محوطه شدند.
    همه‌چیز همچون کابوسی واضح و روشن بود؛ انگار که ترس‌هایش به واقعیت پیوسته بودند. چادرهای آتش‌گرفته، لکه‌های خونی که در هر طرف پخش شده بودند
    ، درست مثل یک کابوس تکرار غم‌هایی بی‌پایان. روبی چشم چرخاند و هیکل عظیم ساطیری را دید که غرق در خون در گوشه‌ای افتاده بود و مکان‌بری را در دست‌هایش داشت. چهره‌اش آرام بود؛ جوری که انگار به خواب عمیقی فرو رفت بود و آن‌گاه صدای واضح و آشنایی در گوشش پیچید که می‌گفت: «خودم تنهای تنها نجاتشون دادم، مجبور شدم بیست و پنج بار شاخ‌هام رو فرو کنم تو شکمش تا جونش دربیاد.»
    روبی به خوبی می‌توانست صدای رابین را بشنود که در قلعه‌ی ویکتور نشسته و با صدای بلند ماجرای مرگ آن پیرزن به دست خودش را تعریف می‌کند. سایه‌ای تیره و تار ناگهان جلوی چشم‌هایش قرار گرفت و او پرهای براق سابیروس را نیز دید که به خون آغشته شده بود
    ، از قرار معلوم او بعد از رفتن جاناتان و کاترین به کوهستان بازگشته بود. اما این واقعیت نیز چیزی را تغییر نمی‌داد؛ چون دیگر هیچ‌کدام از آن‌ها در این دنیا حضور نداشتند و چگونگی مرگ دل‌خراششان نمی‌توانست مرهم قلب مجروح روبی باشد.
    وقتی همگی بالای سر جسد بی‌جان رابین ایستادند، روبی صدای ضعیف جاناتان را شنید که گفت:
    - از رافائل خبری نیست، چادرش خالی بود، فقط تونستم این‌ها رو پیدا کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    روبی سرش را برگرداند و کاغذ پوستی و صفحه‌ی کهنه و پاره‌ای را دید که در ابتدای آن با خطی خوانا نوشته شده بود: «تمامی علامت‌های ظاهری ترسماتورس و نحوه‌ی تشخیص آن‌ها»
    در پایین صفحه نیز عکس موجودی هراس‌انگیز نقاشی شده بود که چشم‌های قرمزش حتی در آن کاغذ رنگ و رو رفته نیز برق می‌زد.
    جاناتان با چهره‌ای غمگین رو به او کرد و گفت:
    - این رو زیر تخت‌خوابش پیدا کردم.
    ***
    یک بار دیگر ابری حتی سیاه‌تر از ابرهای تیره و کدر آدونیس بر زندگی سخت و دشوارشان سایه انداخته بود و هیچ‌کدام از آن‌ها به هیچ‌وجه نمی‌فهمیدند که کی غم و غصه‌هایشان به پایان می‌رسد.
    مایکل با چهره‌ای غمگین و گرفته به محوطه‎ی کوهستان نگاه کرد که با چندین ساعت تلاش بی‌وقفه به حالت اولش بازگشته بود. لحظه‌ای را به یاد آورد که با کوله‌باری از غم و غصه اجساد رابین و سابیروس را از کوهستان بیرون بـرده و در آرامگاهی که روزی تابوت پرنسس لیانا، جان، فرمانده‌های آدونیس، پدرش و مایکل را نیز بـرده بودند به خاک سپردند. مایکل به خوبی می‌دانست که روبی با قدم‌گذاشتن در آن آرامگاه چه احساسی را تجربه کرده است. بی‌تردید او به یاد خاکسپاری غم‌انگیز پدرش افتاده بود. اگرچه مایکل پس از فرار سختشان از دنیای روبی به هیچ‌وجه چارلی را ندیده بود؛ اما با روبی هم‌دردی می‌کرد.
    از طرفی روبی برای اولین بار پایش را در آرامگاه پرنسس لیانا گذاشته بود و این اتفاق حتی بیشتر از هر موضوع دیگری موجب دگرگونی حال او شده بود.
    سه شب پس از مرگ رابین و سابیروس، بعد از آنکه یک بار دیگر مرز جادویی ایجاد شده و همگی تا حدودی موفق به جمع‌و‌جورکردن افکارشان شدند (ارتش آدونیس همان روز به کوهستان بازگشت.)، در چادر جاناتان جمع شده و با چهره‌هایی گرفته و افسرده کنار یکدیگر نشستند.
    روبی که هنوز سوگوار مرگ بهترین دوستانش بود (دو روز بعد ازحمله‌ی نارسیسا سباستین خبر از دست رفتن تیارا را نیز به او داد.)، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده و در سکوت کنار مایکل و سلنا نشسته بود.
    النور و جیمز نیز در مقابلش قرار داشتند و این احساس را به روبی می‌دادند که انگار بیمار روانی است که نیاز مبرمی به مراقبت و دقت بیشتری دارد. وضعیت فرد نیز بهتر از او نبود؛ زیرا پس از بازگشت از کلبه‌ی جاناتان بلافاصله ماجرای خیـانت رافائل را فهمیده و نامه‌ی عذرخواهی‌اش را خوانده بود. در ابتدا اعتماد بیش از اندازه‌اش به او موجب ناباوری و حیرتش شده بود؛ اما با توجه به تمام مدارکی که علیه رافائل وجود داشت و تکه آینه‌ای که به پشت آینه‌ی سوم چسبانده شده بود، ناچار شد این حقیقت تلخ را بپذیرد که کسی که برایش مظهر شجاعت و وفاداری بود از راه درست منحرف شده است. رافائل در نامه‌اش به این موضوع نیز اشاره کرده بود که همیشه منتظر او می‌ماند؛ زیرا ملکه نارسیسا با کمال میل فرد و تمام کسانی را که از آن پس به او ملحق شوند می‌پذیرد. فرد پس از خواندن متن کامل نامه تنها کاری که انجام داد آن بود که کاغذ را مچاله کرده و درون آتش بیندازد و نفرت و انزجارش را بدرقه‌ی راه کج و بی‌مقصد رافائل کند.
    - خب!
    با صدای جاناتان همه کمابیش از فکر بیرون آمده و با بی‌توجهی به صورتش خیره ماندند. روبی نیز فکر و حواسش فرسخ‌ها دورتر از چشم‌های آبی روشن جاناتان بود.
    - می‌دونم که همه‌تون تا حدودی خبر دارین که چه اتفاقی افتاده، به ما خـیانت شده.
    در این لحظه همه به طرز نامحسوسی به فرد نگاه کردند. دین که به طور معمول رابـ ـطه‌ی خوبی با فرد داشت نیز، پس از نگاهی گذرا بار دیگر بی‎محلی‌کردن به او را از سر گرفت. حتی امیلی که پس از آن روز فاصله‌اش را با او حفظ می‌کرد، نگاه زیرچشمی به فرد انداخته و با دل‌خوری به او خیره ماند؛ اما فرد به هیچ‌کدام از دوستانش نگاه نکر. با آنکه حتی متوجه‌ی فرارهای گاه‌و‌بیگاه امیلی از خود شده بود؛ اما غرورش چنان زخمی بود که ترجیح داد همه‌ی آن رفتارها را نادیده بگیرد. در این میان تنها کسانی که کوچک‌ترین نگاهی به فرد نینداختند، کاترین، روبی، سباستین و مایکل بودند که هیچ‌کس را به جز خود رافائل مقصر نمی‌دانستند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    26
    محل سکونت
    ساری
    جاناتان نیز بی‌آنکه نیم‌نگاهی به فرد بیندازد، ادامه داد:
    - اما این خـیانت به هیچ‌کس جز رافائل ارتباطی پیدا نمی‌کنه. این رو بهتون میگم تا از همین حالا دست از متهم‎کردن هم بردارین، هیچ‌کس نمی‌تونست چنین چیزی رو پیش‌بینی کنه.
    جاناتان نیش و کنایه‌اش را ماهرانه نثار دین و امیلی کرد و باعث شد آن دو به سرعت از رفتار خود شرمنده و خجالت‌زده شوند. امیلی که حالا از دست خودش عصبی و ناراحت بود، فوری از جا برخاست و کنار فرد نشست. دین نیز که کمابیش پشیمان به‌نظر می‌رسید، صندلی‌اش را به او نزدیک‌تر کرد.
    جاناتان که اکنون از تأثیر حرف‌هایش بر روی آن‌ها شادمان بود، لبخند زد؛ اما کاترین که کوچک‎ترین لبخندی بر لـب نداشت و تا آن لحظه حرفی نزده بود، ناگهان کتاب کهنه‌ای را روی زمین انداخته و با لحن بسیار جدی خطاب به فرد گفت:
    - این کتاب رو می‎شناسی؟
    فرد تکان مختصری خورد، سرش را به آهستگی بلند کرد و به کتاب نگاه کرد، لحظه‌ای درنگ کرد و سپس بار دیگر سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. روبی نیز آن کتاب را می‌شناخت. همان کتابی بود که هفته‌ی پیش فرد را مشغول مطالعه‌اش دیده بود و حتی خودش هم قسمتی از آن را خواند بود که درباره‌ی...
    - ترسماتورس!
    کاترین این را گفت و با سوءظن به فرد نگاه کرد و پرسید:
    - درباره‌ش چی می‌دونی؟
    فرد نگاهی به صفحات باز کتاب انداخت و بی‌هیچ حالتِ خاصی گفت:
    - هیچی؛ چون هنوز به فصل مربوط به ترماسماتورس نرسیده بودم.
    کاترین با خون‌سردی گفت:
    - ترسماتورس، بذار سوالم رو یه جور دیگه بپرسم؛ اصلاً چرا تصمیم گرفتی بخونیش؟
    فرد بی‌ آنکه فکر کند صادقانه گفت:
    - نمی‌د‌ونم، شاید فقط به این دلیل که رافائل همیشه بهترین کتاب‌ها رو برای خوندن انتخاب می‌کرد، منم به‌خاطر حسی که به اون داشتم همیشه وسوسه می‌شدم تا به گنجینه‌ی کتاب‌هاش برسم؛ یه جورایی دلم می‌خواست...
    فرد نفس عمیق کشید و با اکراه گفت:
    - شبیه اون بشم.
    چند ثانیه سکوت برقرار شد، آن‌گاه کاترین که به چشم‌های او خیره مانده بود، با حالتی ناباورانه سرش را تکان داد و پرسید:
    - یعنی فقط به همین دلیل...
    - بله، فقط به همین دلیل.
    فرد چنان قاطعانه و سریع جواب کاترین را داد که او دیگر چیزی نگفت و فقط با دقت به صورت بر افروخته و ابروهای درهم گره خورده‌ی فرد نگاه کرد.
    همگی نفس‌هایشان را در سـ*ـینه حبس کرده بودند و منتظر بودند تا ببینند در ادامه این بحث به کجا کشیده خواهد شد؛ اما جاناتان که ادامه‌ی آن بحث را چندان خوشایند نمی‌دانست، تلاش کرد تا توجه بقیه را به نکته‌ی دیگری جلب کند؛ بنابراین از روی صندلی چوبی‌اش خم شد و کتاب را از روی زمین برداشت و آن را ورق زد. صفحه‌ی پاره‌شده مربوط به ترسماتورس لابه‌لای صفحه‌های دیگر نمایان شد و جاناتان با چهره‌ای متفکر به بررسی نوشته‌ها و عکس‌های آن پرداخت.
    آن‌گاه با صدای آهسته‌ای زیر لـب گفت:
    - آخه برای چی باید این صفحه رو زیر تختش پنهان کنه، برای چی...
    روبی که در آن لحظه به دست‌های پر چین و چروک جاناتان خیره مانده بود، با فهمیدن نکته‎ای ناگهان دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    - درسته، همینه!
    با صدای فریادش همگی از جا پریدند و با تعجب به او خیره ماندند. کاترین پرسید:
    - چی همینه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا