راوی
چه خوش گفت سهراب ان شاعر نامدار:
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است
کاش باربد این پسر جسور درک میکرد این شعر را، شاید او باید جور دیگر زندگی را نگاه کند ؛شاید همه چی در خود خواهی جمع نشود ،شاید او باید باور کند بعضی اتفاق های بد مقدمه ای اتفاقی خوب است. مطمئنن سرنوشت می خواهد همین را به باربد نشان دهد .
راوی
مهسا تنها در اتاقش نشسته بود و به خورشید زل زده بود ،او منتظر بود منتظر فرشته مرگ،خوب میدانست باربد ان قرار داد را فسخ نمی کند ،خوب میدانست باربد خود خواه ترین موجود زمین است ،امروز دلش ناجور حوس شعر های سهراب را کرده بود ،دیشب نیما امروز سهراب،هیچ گاه ادبیات را دوست نداشت ولی نوشتن را چرا ،خیلی از کتاب هایش چاپ شده بودند و اخرین کتابش را بعد اتمام امتحانات چاپ شد . ولی او نبود تا اویل روز امدن کتاب دوستداشتنیش را ببیند ، او عاشق نوشتن بود و چقدر نوشتن را امیخته با شعر دوست داشت ، یکی از شعر های مورد علاقه اش شعر:
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ اینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله ابی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزاناست
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت
(سهراب سپهری)
و این شعر چقدر خوب وصف حال او با این دنیا بود باید میراندو میرفت ،باید دور میشد ،
چه خوش گفت سهراب ان شاعر نامدار:
من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است
کاش باربد این پسر جسور درک میکرد این شعر را، شاید او باید جور دیگر زندگی را نگاه کند ؛شاید همه چی در خود خواهی جمع نشود ،شاید او باید باور کند بعضی اتفاق های بد مقدمه ای اتفاقی خوب است. مطمئنن سرنوشت می خواهد همین را به باربد نشان دهد .
راوی
مهسا تنها در اتاقش نشسته بود و به خورشید زل زده بود ،او منتظر بود منتظر فرشته مرگ،خوب میدانست باربد ان قرار داد را فسخ نمی کند ،خوب میدانست باربد خود خواه ترین موجود زمین است ،امروز دلش ناجور حوس شعر های سهراب را کرده بود ،دیشب نیما امروز سهراب،هیچ گاه ادبیات را دوست نداشت ولی نوشتن را چرا ،خیلی از کتاب هایش چاپ شده بودند و اخرین کتابش را بعد اتمام امتحانات چاپ شد . ولی او نبود تا اویل روز امدن کتاب دوستداشتنیش را ببیند ، او عاشق نوشتن بود و چقدر نوشتن را امیخته با شعر دوست داشت ، یکی از شعر های مورد علاقه اش شعر:
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ اینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله ابی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزاناست
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت
(سهراب سپهری)
و این شعر چقدر خوب وصف حال او با این دنیا بود باید میراندو میرفت ،باید دور میشد ،
دانلود رمان های عاشقانه
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش توسط مدیر: