کامل شده رمان جدال من و سرنوشت|mahbanooکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان جذابیتی داره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahbanoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/19
ارسالی ها
129
امتیاز واکنش
1,278
امتیاز
336
سن
24
محل سکونت
همین گوشه کنار
راوی
چه خوش گفت سهراب ان شاعر نامدار:

من نمی دانم


که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است

رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است


کاش باربد این پسر جسور درک میکرد این شعر را، شاید او باید جور دیگر زندگی را نگاه کند ؛شاید همه چی در خود خواهی جمع نشود ،شاید او باید باور کند بعضی اتفاق های بد مقدمه ای اتفاقی خوب است. مطمئنن سرنوشت می خواهد همین را به باربد نشان دهد .

راوی
مهسا تنها در اتاقش نشسته بود و به خورشید زل زده بود ،او منتظر بود منتظر فرشته مرگ،خوب میدانست باربد ان قرار داد را فسخ نمی کند ،خوب میدانست باربد خود خواه ترین موجود زمین است ،امروز دلش ناجور حوس شعر های سهراب را کرده بود ،دیشب نیما امروز سهراب،هیچ گاه ادبیات را دوست نداشت ولی نوشتن را چرا ،خیلی از کتاب هایش چاپ شده بودند و اخرین کتابش را بعد اتمام امتحانات چاپ شد . ولی او نبود تا اویل روز امدن کتاب دوستداشتنیش را ببیند ، او عاشق نوشتن بود و چقدر نوشتن را امیخته با شعر دوست داشت ، یکی از شعر های مورد علاقه اش شعر:
قایقی خواهم ساخت


خواهم انداخت به آب


دور خواهم شد از این خاک غریب


که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق


قهرمانان را بیدار کند


قایق از تور تهی


و دل از آرزوی مروارید


همچنان خواهم راند


نه به آبی ها دل خواهم بست


نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند



و در آن تابش تنهایی ماهی گیران


می فشانند فسون از سر گیوهاشان


همچنان خواهم راند


همچنان خواهم خواند


دور باید شد دور


مرد آن شهر اساطیر نداشت


زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود


هیچ اینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد


چاله ابی حتی مشعلی را ننمود


دور باید شد دور


شب سرودش را خواند


نوبت پنجره هاست


همچنان خواهم خواند


همچنان خواهم راند


پشت دریا ها شهری است


که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است


بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند


دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است


مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند


که به یک شعله به یک خواب لطیف


خاک موسیقی احساس ترا می شنود


و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد


پشت دریاها شهری است


که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزاناست


شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند


پشت دریا ها شهری است


قایقی باید ساخت
(سهراب سپهری)

و این شعر چقدر خوب وصف حال او با این دنیا بود باید میراندو میرفت ،باید دور میشد ،
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    روی تخت نشسته بودم و به نقطه نا معلومی خیره بودم. به خانواده ام فکر می کردم . به زمانی که جنازه ام راببینند که با ملافه سفید پوشیده شده است .چه بر سر خانواده ام می اید؟ایا دوام میاورند از مرگ من؟ جواب فک و فامیل را چه می دهند ؟ نگران مهرسا هستم او ا/ر جنازه ام راببیند دق میکنه و پدرم نابود می شود . نه میثم هست . ملیکا عشق عمه ات. مهرسا دوام میاورد من مطمنم . انها می توانند تحمل کنند. فقط کاش قبل از مرگم میفهمیدم چشمانش چه رنگی است .
    با صدای در ازفکر و خیال بیرون امدم .سرم را بر گرداندم و با قامت چهارشانه خسرو مواجه شدم . سفیدی چشمانش به سرخی میزد . پس قرارداد را فسخ نکرده بود . بلند خندیدم . خنده ای هیستریکی ازوی عصبانیت . خوب سرنوشت خود را میدانستم . من باختم از سرنوشت . بد هم باختم. خسرو با عصبانیت به سمتم هجوم اورد و گلویم را گرفت و بلندم کرد. و گفت:
    -به چی میخندی به دست گل شوهرت
    با پرویی تمام به شمان به خون نشسته اش زل زدم و گفتم:
    - نه به قیافه جذاب تو
    اتش گرفت و غرید:
    - که به قیافه من میخندی . یه خنده ای نشون تو اون شوهر اشغالت بدم تا بفهمید یه من ماست چقدر کره داره .
    ومن خندیدم بی درد و گفتم
    -پس تو ازرائیل جون من نیستی . باربد گفت تو جرئت نداری . پس راست گفته.
    عصبی بود بیشتر عصبانی شد . از قیافه اش خندم گرفته بود که با احساس سوختن صوتم دست از خندیدن برداشتم., و با نفرت به چشمان مشکیش زل زدم و گفتم:
    -تو هیچ قدرتی نداری و برای اروم کردن خودت داری این کار رو انجام میدی . ولی اقا زکی . مثلا فکر کردی خیلی زرنگی من اگه واسه اون باربد مزدایی مهم بودم تنها تو اون خونه ولم نمی کرد . تازشم تو اصلا عرضه ادم کشتن نداری.
    تمام مدت که داشتم این حرف عر رو بهش میزدم ادماش امده بودن داخل . با حرفایی که بهش زدم صد برابر قبل عصبانی تر شده بود . بعد از چند ثانیه با ادماش اومد سمتم و تا میتو نستن زدنم ولی من نه دادزدم . نه گریه کردم . و نه خندیدم . التماس کردنم که بلد نیستم . فقط دستم و سپر شکمم کرده بودم یه حسی می گفت باید مراقب باشم . و اخرین ضربه به شکمم و خاموشی.
     
    آخرین ویرایش:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    توی خونه راه می رفتم . الان یک ماه که مهسا دستشونه و پلیسام هیچ نشانه ای ازشون پیدا نکردن
    کامیار:باربد جون اون پیغمبری که میپرستی بشین
    _نمی تونم
    _با ادم سر گیجه میگیره
    _اه ،لعنت بهت دختر که کلا مصیبتی
    _به اوندختر چه ، خسرو غلط اظافه کرده
    _این دختره ی چشم سفید تمام نقشه های من و بهم زد،یادت رفته
    _تو خودت همه چی رو خراب کردی ، نه اون ،اون نمی خواست بزاره پدرش بره زندان
    _یعنی مهرسا می خواست
    _بابا دنگ این دوتا قضیه جداس ،چرا نمی فهمی ،الان مهسا گروگان دست اونا
    _وای وای ،از کار و زندگیم به خاطر خانم افتادم
    _یعنی تو حس انسان دوستی ام نداری
    _برای این خانواده نه
    با صدای در از بحث جدل ما دو تام تمام شد ،
    خدمتکار:ببخشید اقا جناب سروان احمدی تشریف اوردن
    _راهنمایشون کن
    _چشم
    بعد از چند دقیقه صدای در اومد و همون لحظه قامت سروان در چهار چوب در نمایان شد
    باربد:سلام
    _سلام جناب مزدایی ،
    _بفرمایید بنشینید
    _ممنون ،قرض از مزاحمت این که خانم تون رو پیدا کردیم
    شکه شدمااا
    _چی؟
    _عرض کردم همسرتون رو پیدا کردیم ،دیروز طی عملیاتی ،افراد باندی که همسرتون رو دزدیده بودن و خود همسرتون رو پیدا کردیم، چون عملیات محرمانه بود ما به شما چیزی نگفتیم ، الانم همسرتون بیمارستانه و میتونید برید ببینینش
    نمی دونم چرا قلبم اروم و قرار نداشت احساس میکردم رو ابرا دارم راه میرم .
    _ممنون
    _خواهش ، اینم تدرس بیمارستان
    _مرسی
    بعد از رفتن سروان برگشتم سمت کامیار و گفتم :
    _ماشین و روشن کن بریم
    میشد خوشحالی و تو چشمای کامیار دید .این مدت که مهسا نبود حال بد کامیارو دیده بودم ،خودمم دست کمی هز اون نداشتم ، رفتم تو اتافم و یه شلوار مشکی با یه پیراهن مشکی و کت سفید کردم تنم و برو که رفتیم ،از پله های مارپیچ سالن پایین اومدم و به سمت در رفتم و بعد هم به سوار s500 که کامیار توش منتظر بود به سمت بیمارستان رفتیم.
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    وقتی چشم هایم را باز کردم ،دختری با چشمانی توسی و درشت موهایی بور و دماغی کوچک و لب های کوچک ولی قلوه ای دیدم که سمتم لبخند میزد . انگار میشناختمش با همان لبان کوچکش و با لحنی با مزه و خوردنی گفت:سلام به مامان خوابالو
    و لبخند زدم به این کودک شیرین زبان ،از جایم بلند شدم و روبه روی دخترک نشستم ،سلام به یکی یک دونه ی مادر ،خوبی عزیزم ،
    و او با همان لبخنده پت و پهنی که بر لب داشت جواب داد:اره
    و من لبخند زدم و از ان تخت گرم و نرم دلکندم و دستان زریف دخترکم را در دست گرفته ودر باغ به راه افتادیم و او با ان لباس سفید چه خوردنی خواستنی بود ،دخترکم به پدرش رفته بود مانند باربد بود همه چیزش ،الا چشمان درشتش که چشمان خودم بود و من چه لذتی می بردم از وجود این جانور کوچک ، او هم شیرین زبا نی میکرد برای من و من می خواستم دراغوشش بگیزم و تا می توانم غرق در بـ..وسـ..ـه مادرانه بکنم او را ،با صدایی اشنا سر بر گرداندم و با چهرهی زیبای عمویم سهراب که در ان لباس سفید بسیار زیبا خواستنی شده بود،با نشاطی عجیب به سویش رفتم و گفتم:سلام بر سهراب سهراب شاهنامه،
    و او خندید از ان خنده های عمیق و جوابم را داد:سلام بر ماه چه شده است امروز با خورشید خانم هم قدم شده است ،
    و اشاره کرد به دختر زیبایم و در جواب عمویم که حال فاصله ایمان یک قدمیم بود گفتم:من همیشه همراه خورشید خانمم او عشق مادرس ،
    و دخترکم خندید ،نمکین خندید و من هز کردم از این خنده های نمکین. عمویم جلو امد و ب.و.س.ه. ای پدرانه بر پیشانیم نشاند .و به سمت دخترکم رفت و در اغوشش گرفت و من لب زدم:می بینید چقدر شبیه پدرشه عمو جان ،هیچیش به من نرفته
    و او خندید و جوابم را داد:به تو نرفته ولی حالت چشمانش مثل تو .
    و من جواب دادم :مانند هر دویمان است عمو جان،چشمان من و شما مانند هم است
    و عمویم خندید و در کنار رود خانه تکیه بر تکه سنگی زد ،دخترکم را در اغوش گرفتم و موهای بلند بلندش را که نمی دانم تین موهای بلندبه که رفته و موهایش را ناز کردم ،و دخترکم سرش را در سـ*ـینه ام جا داد و گفت :پدر مهربان است
    و من چه میگفتم بر این دخترک که نمی دانست پدرش کیست:اری پدرت مهربان است و تو را بسیار دوست دارد ،
    و او بازهم از پدر پرسید:او کی پیش ما میاید
    و من باز چه میگفتم،بـ..وسـ..ـه ای به سرش زدم و گفتم:خیلی زود عزیز مادر
    عمویم به حرف امد،
    _باید باز گردی
    و من ناباورانه به عمویم زل زده بودم یعنی چه من نخواهم رفت . و لب زدم
    _من باز نمی گردم عمد جان
    _تو باید بر گردی
    _من پیش شما دخترکم خواهم ماند
    در همان لحظه دخترکم از اغوشم بیرون امد و به سمت رود رفت
    عمویم گفت:تو باید باز گردی ؛تو باید در ان دنیا زندگی کنی،تو هنوز سر نوشتت را رقم نزدی
    _چرا زده ام و من خواهم ماند

    راوی
    و چه جدالی است بین عمو و برادر زاده و حال دخترک قصه که زل زده است به چهره ی غمگین پدر ،اری باربد داشت گریه می کرد و اشک می ریخت زیرا فهمیده بود دخترکش را کشته اند و او را از دیدن دخترکش حس کردن ان معن کرده اند ،و دخترک از بالا می نگریست به پدرش و دوست داشت به اغوشه پدرانه اش پناه برد و سر بر سـ*ـینه استوار پدرش بگذارد و برایش شیرین زبانی کند .
    ایا می توانست؟
     
    آخرین ویرایش:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    چشمان را باز کردم به خاطر برخورد نور به چشمانم مجبور به بسته شدن دوبار ه ان ها شدم .و بعد از چند ثانیه دوباره چشمانم را باز کردم . درک موقعیت . زمان . مکان . ساعت برایم سخت بود .
    اخرین بار کجا بودم چه اتفاقی برایم افتاده است؟ و ...
    بی اراده دست چپم به روی شکمم رفت هیچ حسی نداشتم خالی همان لحظه در باز شد و مردی سفید پوش و پشت سرش باربد.
    دکتر به سمتم امد و گفت "بلاخره خانوم بعد یک هفته به هوش اومدن "
    من فقط با تعجب به انها خیره شده بودم دکتر که وضع مرا دید تبسمی کرد و گفت دستم را تکان دهم
    من فقط توانستم دست چپم را حرکت دهم
    دکتر اخمی کرد و گفت "سعی کن انگشت دست راستت رو خم کنی تنبل خانوم ".
    واااای خدای من قدرتم کجا رفته است چرا هیچ چیزی از دست راستم حس نمیکنم باز هم تلاش کردم بی فایده بود.
    دکتر سمتم امد و دست راستم را بلند کرد هیچ چیزی حس نمیکردم میخواستم فریاد بکشم ولی انگار تمام نیرویم از بین رفته بود
    دکتر هم انگار تعجب کرده بود که من ان دختر پر شور و صدا اکنون ساکت هستم
    دکتر رو به باربد گفت "با اینکه الان وضعیتش خیلی خوب نیست ولی خدا رو شکر .میتونست خیلی بدتر بشه "
    به باربد نگاه کردم چشمان جسور توسی رنگش در هاله ای از ترس و نگرانی قرار داشت
    خدایه من چه اتفاقی افتاده این حالت چشمان باربد چقدر غریب است
    مستاصل به دکتر نگاه کردم
    تنها جواب او به نگرانی من فقط تبسمی نه چندان شیرین بود .
    باید جواب سوالاتم را واضح بگویند اما چرا انها پشتشان را به من کردند؟ کجا میروند ؟
    باربد ؟؟؟دکتر ؟؟؟... خودم هم صدایم را نشنیدم
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    دو ماه بعد
    مهسا
    با صدایی اشنا چشمانم را باز کردم .
    چشمانم را بازو بسته کردم تا موقعیت را درک کنم.
    _مممممههههههسسسسسااااااااا
    باز هم همان صدا . سرم را به طرف در برگرداندم . در اتاقم بودم اتاق خانه باغ پدریم.
    _مممممهههههسسسسسااااااال
    این بار جواب دادم:
    _بله
    و باز هم
    _مممممهههههسسسسساااااااا
    اما این بار صدای خنده کودکی هم امد . و پشبند ان صدای خنده ی مردی
    _ممممههههسسسسساااااااا،اگه دستم بهت برسه میخورمت . از روی تخت بلند شدم و به سمت بالکن اتاقم رفتم ،در بالکن را باز کردم و نفسی عمیق کشیدم . بوی گل های میخک،درخت کاج همه را استشمام کردم.
    دیگر نه صدای مرد می امد و نه صدای دخترک . کمی جلو تر رفتم و به پایین نگاه کردم . چشم در چشم مرد شدم . خودش بود ، ازرائیل این روز هایم .
    با ان چشمان توسی رنگش به من نگاه میکرد ،دخترکی چشم توسی در اغوشش بود ، ان دختر دا می شناختم ،دخترکم بود ،که با ان چشمان توسی رنگش به من خیره بود .
    عقب گرد کردم و به اتاق باز کردم . هنوز یک قدم مانده بود که صدای اواز باربد بلند شد:


    تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی

    اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

    آه از نفس پاک تو و صبح نشابور

    از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی

    پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار

    فیروزه و الماس به آفاق بپاشی

    ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار

    هشدار که آرامش ما را نخراشی

    هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم

    اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی

    /علیرضا_بدیع/
    و من مسخ شدم با این اهنگ ،از این صدا و زقر لب تکرار کردم :
    تو ماهی من و ماهی این برکه کاشی .
    اندوه بزرگیست چه باشی . چه نباشی.
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    از روی تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و در چوبی رنگش را باز کردم . شیر اب سرد را باز کردم و چند مشت اب سرد به صورتم زدم تا کمی حالم بهتر شود .
    سرم را بلند کردم و از ایینه به صورت سفیدم چشم دوختم.
    رنگ به رو نداشتم،زیر چشمانم گود افتاده بود،و صورتم از همیشه لاغر تر خود نمایی می کرد ،
    دست از نگاه کردن خودم برداشتم و از دستشویی خارج شدم و به سمت کمد لباس ها که سمت چپ اتاق بودن رفتم . در کمد و باز کردم و به لباس های رنگ و وارنگی که باربد توی این دوماه برای بهتر کردن حالم خریده بود نگاه کردم ، بعد از اون اتفاق خیلی بهتر شده بود . من خودم که توی این دوماه اصلا باربد و ندیدم فقط صبح که بیدار میشدم لباس هایی که برام خریده رو روی مبل گذاشته و رفته . هر روز کارمبشورو بساب و بپز. همین .
    اوایل خیلی سختم بود که با یک دست کار کنم ولی بعد چند هفته عادت کردم . باربد همه خدمتکار ها رو اخراج کرده بود و من مجبور بودم هر روز غذا درست کنم و خونه رو تمیز کنم . توی این دو ماه کامیار خیلی کمکم کرده .
    هر هفته من و پیشه دکتر میبره ،قرصایی که لازم دارم رو بدونه این که من بهش بگم برام میاره و.......
    روزی که دکتر بهم گفت دیگه نمی تونم حرف بزنم و دست راستم کاملا فلج شده رو یادمه :
    *فلش بک*
    /تختم کنار پنجره بود . یک اتاق خصوصی . فکر کنم طبقه چهارم و پنجم بودم از پنجره مردمی که توی محوطه بیمارستان بود رو میدیدم بعضی ها خوشحال ، بعضی ها غمگین ،
    با صدای در به خودم اومدم سرم رو برگردوندم و دکتر و پشتشم باربد و دیدم که وارد اتاق شدن. باربد سرش پایین بود و دکترم یک لبخنده تلخ به لب داشت ،دکتر به سمتم اومد ولی باربد دم در ایستاد.
    دکتر با همون لبخنده تلخش گفت:
    _ببین مهسا ضربه هایی که به بدنه تو وارد شده اعم از ضربه هایی که به سرت باعث اختلالاتی در بدنت شده،که این مشکلات و اختلالات به مرور زمان خوب میشه ، یکی از این مشکلات قدرت تکلمت ،تو قدرت تکلمت و از دست دادی و همین طور دست راستت کاملا فلج شده ، این مشکلات به مرور زمان خوب میشه و تو دوباره به حالت قبلیت برمیگردی ولی یه مشکل دیگه که وجود داره این که تو ممکنه هیچ وقت خوب نشی و این مسئله ما رو نگران کرده ، من با دکترا مشورت کردم و اون ها دادن شک الکتریکی به تو رو پیشنهاد میکنن ، همسرت هم همین طور ولی تو باید انتخاب کنی ،ممکنه با این شک تو خوب بشی،ممکن هم هست خوب نشی ، انتخاب با تو ،تا فردا فکرات رو بکن*/
    *حال*
    من دادن شک رو رد کردم ،دلم نمی خواست به هیچ وجهی بهم برق وارد شه ، و تصمیم گرفتم تا اخر عمر لال و فلج بمونم ولی شک بهم وارد نکنن .
    وقتی نظرم رو گفتم باربد خیلی عصبی شد و دکتر هم شکه ،هر روز هر دوتاشون باهام حرف میزدن و سعی به متقاعدم کنن ، ولی من قبول نمی کردم ،اخر سر یک روز کامیار باربد رو متقاعد کرد که از شر این کار بگذره ، و منم مرخص کردن و به خونه برگشتم.حالا دوماه که من میشورم ،میپزم و میسابم ،به خاطر دارو ها وارامش بخش هایی وه میخورم مجبورم زود بخوابم و صبح هم دیر بیدار میشم .
    سرم رو تکون دادم تا فکر و خیال ها از ذهنم خارج شه . دستم رو دراز کردم و بلیز شری رنگی که استین حلقه ای بود را برداشتم و همراه شلوار مشکی بلند براق پوشیدم ،به سمت میز ارایش که سمت راست اتاف دقیقا رو به روی تخو بود رفتم و روی صندلی چوبی شیری رنگ نشستم وشروع کردم با یه دست موهای بلند مشکیم که حالا تا روی زانوم میرسید رو شانه کردم و با مشقت زیاد از بالا بستمش ،
    امروز به طور عجیبی تیپ زده بودم ،از اتاق خارج شدم و به سمت در رفتم و بازش کردم و از اتاق خارج شدم ، در و بستم و به سمت پله ها رفتم .
    هنوز پام رو روی پله اول نذاشته بودم که صدای فریاد اشناییی اومد .........
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    پله ها رو دو تا یکی پایین امدم . به اخرین پله که رسیدم باربد را رو به روی خود دیدم ،
    دقیقا یک مرد جلوی باربد ایستاده بود . وقتی مرد بهت باربد را دید برگشت .....
    ا...و..... این جا چه میکرد . امیر اینجا چه میخواست بی اختیار جلو رفتم و گفتم
    _ا.....م.....ی......ر.....
    بر چهره بهت زده وغمگین امیر لبخندی دلنشین نشست ،بدون هیچ معطلی به اغوش برادرانه اش پناه بردم و دستانم را دور کمرش گره دادم و با بغض گفتم:
    _کجا غیبت زد نامرد . مگه تو داداشم نبودی
    و او سرش را لای موهایم کرد و گفت
    _ببخشید نباید میرفتم . نباید خواهر کوچولم و تنها میزاشتم .
    بغصم شکسته بود و تمام پرهن امیر را خیس کرده بود
    _امیر کجا رفتی دلم برات تنگ شده بود
    _دیگه نمیرم اومدم که بمونم
    از امیر جدا شدم و با بهت به باربد چشم دوختم که سرش را پایین انداخته بود و شانه هایش میلرزید. باربد گریه میکرد . ارام به سمتش رفتم و سرش را بالا اوردم . اری باربد شوهر من مردی که ازرائیل جان من شده بود داشت گریه میکرد . صورتش زخمی بود انگار با کسی دعوا کرده بود . با احساس اینکه کسی دستم راستم را لمس میکند سر بر گرداندم .
    باورم نمی شد من احساس میکردم . من تا چند دقیقه پیش سخن میگفتم . مگر میشود . ناگهان به اغوش کسی رفتم .
    بوی عطر تند دینجی باربد مشامم را پر کرد و زیر گوشم نجوا کرد
    _تو حالت خوب شده ،حرف میرنی ،دست راستت رو تکون میدی ، همش به خاطر امیره اون باعث شد تو حالت خوب شه
    و صورتم را در حصار دستانش گرفت و تمام صورتم را غرق در ب.و.س.ه کرد .
    صدای خنده امیر بالا رفت و روبه باربد گفت:
    _هوی شازده تمومش کردیا
    و باربد از من جدا شد روبه امیر گفت:
    _مال خودمه به تو چه
    و هر سه تایمان بلند بلند خندیدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    هر سه تایمان به سمت مبل های سلطنتی که سمت چپ پله ها بود رفتیم . من و امیر روبه روی هم نشستیم و باربد کنار من نشست . سرم را پایین انداخته بودم ولی سنگینی نگاه امیر را احساس میکردم . احساس میکردم لپانم گل انداخته . و دارم شر شر عرق می ریزم .
    با باز شدن در از زیر این نگاه سنگین خلاص شدم . اما سرم را بالا نیاوردم .
    بعد از چند دقیقه کفش های واکس زده ورنی کامیار ظاهر شد . ولی سخنی نگفت.
    سرم را بلند کردم تا ببینم چرا کامیار حرف نمی زند . که با چهره متعجب زده و چشمان ابی متحیرش زل زدم .
    حواسش فقط به امیر بود و فقط به او زل زده بود امیر هم همین طور ، چند لحظه بعد امیر از روی مبل بلند شد وبه سمت کامیار رفت و سیلی محکمی در گوش کامیار خواباند از ان سیلی هایی که کامیار بر زمین افتاد و من جای کامیار دردم امد . به چهره خشمگین امیر خیره شدم چشمان سبزش انگار برای کامیار خط و نشان میکشیدند .
    کامیار با بهت سرش را برگرداند و امیر همان لحظه یقه کامیار را گرفت و او را به دیوار کوباند و گفت:
    _گفتم نذار پاشو کج بزاره . گفتم نزار کار احمقانه انجام بده. گفتم ادمه کینه ای و انتقام جویی . گفتم نزار کار اشتباهی کنه. گفتم یا نگفتم؟ اون وقت تو چیکارکردی ؟

    و این حرف و مشتی که حواله صورت کامیار کرد .
    و من فقط با چشمانی حیرت زده به ان دو نگاه میکردم که امیر مشت دیگری به کامیار زد و باربد مانند جت از جایش بلند شد و به سمت امیر رفت . تا این دعوا را خاتمه دهد.
    باربد:امیر ولش کن مقصر من بودم ؛جون مامان ولش کن.
    که این حرف مسادف با مشتی به صورت باربد بود.
    امیر:این که مقصر تو بودی توش شکی نیست ولی من حالا حالا ها باشما دوتا خر کار دارم . بیشعورا . هر غلطی که دلتون خواسته کردید حالا ولتون کنم . نه شازده . شب درازست و قلندر بیدار . حالا نوبت منه که شما هارو ادم کنم.
    و با پایش چند لگد محکم پشت سر هم به باربد زد . جوری که باربد از درد به خود میپیچید .
    و من از تعجب و حیرت توانی برا مخالفت نداشتم . همه اتفاقات در عرض چند دقیقه رخ داده بود.
    با لگد بعدب و با خون بالا اوردن باربد از جایم پریدم تمام مدت به من زل زده بود و من توانایی سخن هم نداشتم . قدرت تکلمی که با امدن امیر بازگشته بود انگار با این دعوا از بین رفته بود .
    ضربه بعدی و بازهم خون بالا اوردن باربد . از وضع ناجور معده باربد خبر داشتم . با خوردن بیش از حد الـ*کـل معده ای برای خود نگذاشته بود و حال با این ضربه ها معدش تاب نیاورده و حتل باربد بد وخیم بود . ضربه بعدی مصادف بود با جیغ من و دویدن به طرف باربد .
    نمی دانم با چه توانی به سمتش رفتم فقط میدانم که سرش را در اغوشم گرفتم و رو به امیر گفتم .
    _جای دعوا .و عربده کشیدن زنگ بزنید امبولانس بیاد .
    امیر که تازه متوجه حال باربد شده بود . با کامیار باربد را بلند کردن و من فریاد کشیدم :
    _دارید چیکار میکنید.
    اما امیر با خونسردی کامل جواب داد:
    _میبریمش بیمارستان
    _وایسید منم میام
    پله ها را دوتا یکی بالا رفتم در اتاق را به شدت باز کردم و مانتو شالی را برداشتم و همان طور که به تن می کردم از پله ها پایین رفتم و سریع سوار ماشین شدم و باربد را در اغوش گرفتم.
    مانند مادری که فرزندش را می خواهند از او بگیرد و . مادر با تمام توان کودکش را در اغوشش میگیرد . حال من مانند ان مادر باربد را مانند فرزندم در اغوش کشیده بودم و احساس میکردم می خواهند کودکم را از من بگیرند . به چشمان توسی رنگش نگاه کردم .
    چشمانش سر شار از عشق ،پشیمانی،و محبت بود . خم شدم و چشمان توسی رنگش را ب.و.س.ی.د.م . باربد را با تمام بدی هایش می پرستیدم . نمی دانم چطور شد که من شدم عاشق و او معشوق . فقط می دانم بی باربد زندگی برایم سخت است و جهنمی.
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    راوی:

    پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم

    رو به رو بودنِ با عشق جگر می‌خواهد

    این قمار عاقبتش جانِ مرا می‌بازد

    با تو سرشاخ شدن دستِ قَدَر می‌خواهد

    زنده‌ام،هر چه زدی تیغه به شریان نرسید

    خیز بردار ببینم‌ خطری هم داری؟

    زخم از این تیر و تبر تا که بخواهی خوردم

    عشق من،اَره‌ی تَن‌تیزتری هم داری؟


    تند و کُندی،همه‌ی مساله این است،فقط

    خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی

    مثل پایان غم‌انگیزترین کرمِ جهان

    سعی داری که پس از مرگِ خود آغاز کنی

    #علیرضا_آذر

    جدال مهسا و سرنوشت مانند یک بازی شطرنج است که در این بازی سرنوشت مهره عشق را رو کرده است .
    مهسا دل بسته است به باربدی که کمر بست به انتقام .
    و حال باید دید مهسا شکننده تر از قبل میشود
    یا با این عشققوی تر؟



    یک هفته بعد



    مهسا:
    پاییز فصل خزان ،فصل عاشقان ، فصل غم انگیز در ماه های پایانی خود به سر میبرد .
    برگ های زرد و خزان زده درختان باغ یکی یکی زمین را می پوشانند و درخت را عـریـان .
    درختان سرو و بید درختان توت و ..... همه در حال رفتن به خوابی عمیق اند .
    پاییز پادشاه فصل هاست که در باغ این باغ بی برگی میتازد تا از عـریـان شدن درختان مطمئن باشد و تخت پادشاهی اش را به زمستان بدهد و برود .
    از کودکی عاشق زمستان بودم همه چیز یک رنگ ،همه چیز سفید .
    قبلا دوست داشتم پایبز تمام شود ،
    من پاییز را نماد غم می پنداشتم ،پدر بزرگم می گفت :
    _پاییز فصل عاشقی است .
    و من می خندیدم و می گفتم عشق دیگر چیست . خوردنی است .
    و او به این حرف های من می خندید و میگفت :
    _عاشق که شوی میفهمی خوردنی است یا نه.
    و من با پرویی تمام بر چشم های سبزش زل می زدم و می گفتم :
    _عشق مال قصه ها است ، مال بچه کوچولو ها، عشق وجود نداره ،عشق و ادمای ضعیف باور دارن ،شما چرا؟
    وپدر بزرگم می خندید و دست پر مهرش را بر سرم می کشید و میگفت:
    _یک دانه ام برایت دعا می کنم عشقی از عشق های الاهی را تجربه کنی ،عشقی ناب از ان عشق های بهشتی ، ان زملن خواهی فهمید که عشق چبست و ان زمان است که خواهی فهمید پایبز پادشاه فصل ها ،فصل عاشقی است.

    حال کجایی که ببینی یکی یک دانه ای مغرورت عاشق شده از همان عشق های ناب که تاب تحمل درد معشوق را ندارد معشوقی که کم بلا سرش نیاورده و هر کس دیگری جز او بود تا حال رفته بود نه این که عاشق شود.
    کجایی که ببینی یکی یک دانه ات حال پاییز را فصل عاشقان میداند و دوست ندارد زمستان با تن پوش سفیدش بیاید و این باغ بی برگی را یک رنگ کند .
    _مهسااااا
    باربد بود که با صدایی از ته جاه در میامد خطابم کرد .
    از باغ چشم برداشتم و به سمت تخت رفتم و کمکش کردم تا بر روی ان بنشیند.
    مهسا:جانم
    و او با چهره بهت زده اش گفت:
    _چرا گریه میکردی
    دست بر گونه هایم کشیدم . این ها کی خیس شده بودند . که من نفهمیدم.
    _نمی دونم . اصلا متوجه نشدم دارم گریه می کنم.
    و باربد یکی از ان نگاه هایی که یعنی خودتی انداخت و کفت:
    _میخوام برم حموم
    -ولی دکتر گفته نباید از جات پاشی
    - وای مهسا دارم از بوی عرق خودم خفه میشم
    - اما......
    وسط حرفم پرید و گفت:
    - من خودم میدونم چی خوبه چی بد.
    _حد اقل بزار خودمم باهات بیام مراقبت باشم
    _باشه
    و کمکش کردم تاز روی تخت بلند شود
    باربد:به خدا چلاق نیستم
    _میدونم چلاق نیستی فقط محض کمک کردن .
    _
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا