باربد
به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم ، چشمانش ارامش عجیبی داشت ارامشی که همیشه در اغوش مادر میافتم امروز در نگاه مهسا ان را پیدا کرده بودم .
در این یک هفته طاقت فرسااز کنارم جم نمی خورد .
حمام لـ*ـذت بخشی بود وقتی که مهسا خودش حمامم میداد و من چقدر او را حرص می دادم و او دم نمی زد .
با صدای لطیفش گفت:
_به چی می خندی
_هیچی
از حالت چهره اش خنده ام گرفت .
باربد:چرا این شکلی نگاه میکنی
هول شده بود و گفت :
_چ..ه.... شک..لی
باز هم خنده ام گرفت و گفتم
_هیچی ولش کن
لبخنده زیبایی مهمان لبان سرخش شد .
باربد:مهسا
_جانم
با چهره تعجب زده نگاهش کردم ......او چه گفت؟
با دستی که جلویم تکان خورد به خودم امدم.
مهسا:خوبی
_ا....ار..ه
_چی میخواستی بگی؟
_اهااااا ،تو از کجا فهمیدی امیر داداشمه
اخم ریزی کرد و گفت:
_توی بیمارستان ،وقتی که دکتر گفت با مریض چه نسبتی داره.
_تعجب کردی؟
_اولش اره ولی بعد که فکر کردم دیدم نه قبلا درباره ی تو حرف زده.
لبخندی زدم و به چهره ش نگاه کردم . رنگش مانند گچ سفید شده بود و لب هایش بیش از اندازه قرمز ،زیر چشمانش گود افتاده بود .
مهسا:باربد
_بله
_تو بچه داری اره
شکه شدم او از کجا میدانست
_اره
چهره اس در هم رفت و گفت:
_پس یه زن دیگه ام داری
_نه
متعجب زده نگاهم کرد و گفت:
_نه
_نه،من و ارتیسا دو سه ساله از هم جدا شدیم
_چرا؟
_خیانت کرد بهم با بهترین دوستم رابـ ـطه داشت.
_دوستش داشتی
_عاشقش بودم
چشمانش رنگ غم گرفت و دیگر چیزی نگفت
_ولی الان که دارم فکر میکنم ، میبینم عاشقش نبودم فقط دوستس داشتم اون هم از روی هـ*ـوس
انگار با این حرف ارام شده باشد نگاهم کرد و گفت:
_تو لایق بهترینایی
نمی دانم چرا لحظه ای قلبم لرزید و من احساس کردم این دختر با سن کمش خیلی چیز ها را می فهمد.
به رویش لبخند زدم و او هم با لبخندی زیبا دوباره قلبم را لرراند
باربد:تا یادم نرفته ،به مامانت زنگ زدم گفتم بره مدرستون بگه غیر حظوری میری امتحان میدی ،فردام چند یه معلم ریاضی و فیزیک میان سال سوم ،بهت درس میدن ساعتام خودت باهاشون هماهنگ کن .
معلم زیست و شیمی تم گفتم پنجشنبه بیان .
کتاباتم خریدم ،کتاب کمک درسی ام خواستی یا به خودم بگو یا کامیار واست میگیرم،درسای حفظیم که خودت بایدبخونشیون .
خوشحالی را در چهره اش دیدم ناگهان به اغوشم پرید و با صدایی که بغض داشت گفت:
_مرسی باربد تو بهترینی
واقعا بهترین برایش بودم ..... این دختر امروز با قلبم داشت چه میکرد؟
لبخند زدم و گفتم:
_خواهش
لوپم را بوسید و گردنم را ول کرد .
خوشحالی در چشمانش موج میزد .
باربد:می خوای شام بریم بیرون
و سرش را به نشانه مثبت تکان داد .
_پس زود حاظر شو.
به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم ، چشمانش ارامش عجیبی داشت ارامشی که همیشه در اغوش مادر میافتم امروز در نگاه مهسا ان را پیدا کرده بودم .
در این یک هفته طاقت فرسااز کنارم جم نمی خورد .
حمام لـ*ـذت بخشی بود وقتی که مهسا خودش حمامم میداد و من چقدر او را حرص می دادم و او دم نمی زد .
با صدای لطیفش گفت:
_به چی می خندی
_هیچی
از حالت چهره اش خنده ام گرفت .
باربد:چرا این شکلی نگاه میکنی
هول شده بود و گفت :
_چ..ه.... شک..لی
باز هم خنده ام گرفت و گفتم
_هیچی ولش کن
لبخنده زیبایی مهمان لبان سرخش شد .
باربد:مهسا
_جانم
با چهره تعجب زده نگاهش کردم ......او چه گفت؟
با دستی که جلویم تکان خورد به خودم امدم.
مهسا:خوبی
_ا....ار..ه
_چی میخواستی بگی؟
_اهااااا ،تو از کجا فهمیدی امیر داداشمه
اخم ریزی کرد و گفت:
_توی بیمارستان ،وقتی که دکتر گفت با مریض چه نسبتی داره.
_تعجب کردی؟
_اولش اره ولی بعد که فکر کردم دیدم نه قبلا درباره ی تو حرف زده.
لبخندی زدم و به چهره ش نگاه کردم . رنگش مانند گچ سفید شده بود و لب هایش بیش از اندازه قرمز ،زیر چشمانش گود افتاده بود .
مهسا:باربد
_بله
_تو بچه داری اره
شکه شدم او از کجا میدانست
_اره
چهره اس در هم رفت و گفت:
_پس یه زن دیگه ام داری
_نه
متعجب زده نگاهم کرد و گفت:
_نه
_نه،من و ارتیسا دو سه ساله از هم جدا شدیم
_چرا؟
_خیانت کرد بهم با بهترین دوستم رابـ ـطه داشت.
_دوستش داشتی
_عاشقش بودم
چشمانش رنگ غم گرفت و دیگر چیزی نگفت
_ولی الان که دارم فکر میکنم ، میبینم عاشقش نبودم فقط دوستس داشتم اون هم از روی هـ*ـوس
انگار با این حرف ارام شده باشد نگاهم کرد و گفت:
_تو لایق بهترینایی
نمی دانم چرا لحظه ای قلبم لرزید و من احساس کردم این دختر با سن کمش خیلی چیز ها را می فهمد.
به رویش لبخند زدم و او هم با لبخندی زیبا دوباره قلبم را لرراند
باربد:تا یادم نرفته ،به مامانت زنگ زدم گفتم بره مدرستون بگه غیر حظوری میری امتحان میدی ،فردام چند یه معلم ریاضی و فیزیک میان سال سوم ،بهت درس میدن ساعتام خودت باهاشون هماهنگ کن .
معلم زیست و شیمی تم گفتم پنجشنبه بیان .
کتاباتم خریدم ،کتاب کمک درسی ام خواستی یا به خودم بگو یا کامیار واست میگیرم،درسای حفظیم که خودت بایدبخونشیون .
خوشحالی را در چهره اش دیدم ناگهان به اغوشم پرید و با صدایی که بغض داشت گفت:
_مرسی باربد تو بهترینی
واقعا بهترین برایش بودم ..... این دختر امروز با قلبم داشت چه میکرد؟
لبخند زدم و گفتم:
_خواهش
لوپم را بوسید و گردنم را ول کرد .
خوشحالی در چشمانش موج میزد .
باربد:می خوای شام بریم بیرون
و سرش را به نشانه مثبت تکان داد .
_پس زود حاظر شو.
دانلود رمان و کتاب های جدید