کامل شده رمان جدال من و سرنوشت|mahbanooکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان جذابیتی داره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahbanoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/19
ارسالی ها
129
امتیاز واکنش
1,278
امتیاز
336
سن
24
محل سکونت
همین گوشه کنار
باربد
به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم ، چشمانش ارامش عجیبی داشت ارامشی که همیشه در اغوش مادر میافتم امروز در نگاه مهسا ان را پیدا کرده بودم .
در این یک هفته طاقت فرسااز کنارم جم نمی خورد .
حمام لـ*ـذت بخشی بود وقتی که مهسا خودش حمامم میداد و من چقدر او را حرص می دادم و او دم نمی زد .
با صدای لطیفش گفت:
_به چی می خندی
_هیچی
از حالت چهره اش خنده ام گرفت .
باربد:چرا این شکلی نگاه میکنی
هول شده بود و گفت :
_چ..ه.... شک..لی
باز هم خنده ام گرفت و گفتم
_هیچی ولش کن
لبخنده زیبایی مهمان لبان سرخش شد .
باربد:مهسا
_جانم
با چهره تعجب زده نگاهش کردم ......او چه گفت؟
با دستی که جلویم تکان خورد به خودم امدم.
مهسا:خوبی
_ا....ار..ه
_چی میخواستی بگی؟
_اهااااا ،تو از کجا فهمیدی امیر داداشمه
اخم ریزی کرد و گفت:
_توی بیمارستان ،وقتی که دکتر گفت با مریض چه نسبتی داره.
_تعجب کردی؟
_اولش اره ولی بعد که فکر کردم دیدم نه قبلا درباره ی تو حرف زده.
لبخندی زدم و به چهره ش نگاه کردم . رنگش مانند گچ سفید شده بود و لب هایش بیش از اندازه قرمز ،زیر چشمانش گود افتاده بود .
مهسا:باربد
_بله
_تو بچه داری اره
شکه شدم او از کجا میدانست
_اره
چهره اس در هم رفت و گفت:
_پس یه زن دیگه ام داری
_نه
متعجب زده نگاهم کرد و گفت:
_نه
_نه،من و ارتیسا دو سه ساله از هم جدا شدیم
_چرا؟
_خیانت کرد بهم با بهترین دوستم رابـ ـطه داشت.
_دوستش داشتی
_عاشقش بودم
چشمانش رنگ غم گرفت و دیگر چیزی نگفت
_ولی الان که دارم فکر میکنم ، میبینم عاشقش نبودم فقط دوستس داشتم اون هم از روی هـ*ـوس
انگار با این حرف ارام شده باشد نگاهم کرد و گفت:
_تو لایق بهترینایی
نمی دانم چرا لحظه ای قلبم لرزید و من احساس کردم این دختر با سن کمش خیلی چیز ها را می فهمد.
به رویش لبخند زدم و او هم با لبخندی زیبا دوباره قلبم را لرراند
باربد:تا یادم نرفته ،به مامانت زنگ زدم گفتم بره مدرستون بگه غیر حظوری میری امتحان میدی ،فردام چند یه معلم ریاضی و فیزیک میان سال سوم ،بهت درس میدن ساعتام خودت باهاشون هماهنگ کن .
معلم زیست و شیمی تم گفتم پنجشنبه بیان .
کتاباتم خریدم ،کتاب کمک درسی ام خواستی یا به خودم بگو یا کامیار واست میگیرم،درسای حفظیم که خودت بایدبخونشیون .
خوشحالی را در چهره اش دیدم ناگهان به اغوشم پرید و با صدایی که بغض داشت گفت:
_مرسی باربد تو بهترینی
واقعا بهترین برایش بودم ..... این دختر امروز با قلبم داشت چه میکرد؟
لبخند زدم و گفتم:
_خواهش
لوپم را بوسید و گردنم را ول کرد .
خوشحالی در چشمانش موج میزد .
باربد:می خوای شام بریم بیرون
و سرش را به نشانه مثبت تکان داد .
_پس زود حاظر شو.
 
  • پیشنهادات
  • mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    باربد از اتاق خارج شد و من از فرط خوشحالی به بالا و پایین می پریدم .
    تا با صدایی به خودم امدم:
    باربد:نیم ساعت دیگه پایینی
    نمی دونم چه جوری فقط پریدم تو حمام و یه دوشه پنج دقیقه ای .
    موحام و با حوله بستم و جلوی میز ارایش نشستم .
    کرم و پنکک رو به صورتم زدم تا رنگ پریدگی صورتم رو بپوشونه خط چشم باریک و کشیده ای کشیدم و ریملم زدم رژگونه برونزه کننده ام زدم ،و حالا وقت رژلب مورد علاقمه ،از بچگی از رنگ قرمز متنفر بودم مخصوصا رزش ولی رژ قهوه ای و دوستاداشتم و همیشه همون رژ و میزنم .
    ولی هرچی روی میز و گشتم پیداش نکردم ، اینا لوازم ارایشی بودن که باربد خریده و همشونم قرمزه ،به اجبار یکی از رژهای قرمز و زدم و به سمت کمد رفتم .
    یه مانتوی سفید مشکی طرح دار با شلوار مشکی لوله تفنگی و کفش پاشنه دوسانتی سفید و همچنین شال سفیدم رو پوشیدم . و توی اینه به خودم نگاه کردم .
    مو هام و از پشت باز کرده بودم و دورم ریخته بودمش .
    وای خیلی جیـ*ـگر شده بودم . خوردنی تو دل برو ،باربد قربونم بره....اااااا... نه اراد قربونم بره . من بدون باربد میمیرم.
    با صدای باربد از جا پریدم
    _داری چیکار میکنی
    _اومدم
    ادکلنم و ورداشتم و باهاش دوش گرفتم و پریدم بیرون .
    پله ها رو دوتا یکی اومدم پایین و به باربد که پشتش به من بود نگاه کردم. یه کت سفید یا شلوار مشکی پاش بود . احتمال میدم بلیزش مشکی .
    باربد:اومدییییی
    _بله اومدم
    برگشت به طرفم و چند لحظه بهم خیره شد و گفت :
    _بریم
    و جلو تر از من راه افتاد .
    دوتا از محافظا در ماشین رو باز کرد تا ما سوار شیم.
    از s500 متنفر . نمی دونم این بشر چرا انقدر به این ماشین علاقه داره . کلی ماشین دار(ماشینای توی حیاط)بازم چسبیده به این.
    توماشینم که لاله اصلا حرف نمی زنه که دستم و به سمت ظبط بردم و روشنش کردم .
    اهنگ دیوانه محسن چاوشی بود .
    ردش کردم . اهنگ بعد ،اهنگ چشم توسی رنگ بود ،چقدر دپ بود ،بیخیال اهنگ شدم و ظبط و خاموش کردم . و به سمت پنجره چرخیدم .
    نیم ساعت بعد رسیدیم دستورانش رو میشناختم با کیوان اومده بودم این جا خیلی گرونه غذا هاش ،معمولی ترین غذاش 150 تومنه .
    از ماشین پیاده شدیم . به در ورودی نرسیده بودیم که باربد و ایستاد و به یه نقط خیره شد .
    هرچی استین کشیدم و صداش زدم تکون نخورد ،خشک شده بود .
    به جایی که خیره شده بود نگاه کردم .
    یه دختر با چشمای سبز و موهای بور ، سفید بود ،مبشناختمش عکسش رو روی میز کارش دیده بودم ،
    ارتیسا زن اول باربد بود.
    اخمای باربدو دیدم که توی هم رفت و دست من و گرفت و به سمت ماشین برگشت ،دستم رو میکشید ، و اخرسر من و توی ماشین انداخت و خودشم سوار شد .
    به شدت عصبی بود .
    صداش زدم :
    _با..رب..
    و مصادف بود با تو دهنی که خوردم
    باربد:خفه شو عوضی هـ*ـر*زه
    و من متعجب زده از اتفاقات این چند لحظه .
    بغض کرده بودم ولی دم نمی زدم . و فقط به بیرون خیره بودم .
    مسیر خونه رو نمی رفت .
    مثیر به سمت پاسداران بود .
    بعد یه ربع دم یه اپارتمان وایساد و از ماشین پیاده شد منم پیاده کرد .
    زنگ ایفون و زد ، و بعد چند لحظه صدای دختراون ایی اومد
    _کی
    _باربدم
    _جناب مزدایی مشتاق دیدار ،بفرمایید.
    و در و زد ،ترس توی دلم لونه کرده بود ، و من زیر لب فقط ذکر میگفتم و ایتل کرسی میخوندم .
    طبقه ی دوم زنگ درو زد ،و بعد چند لحظه در باز شد و دختری با وضعیت ناجوری نمایان شد ،
    لباس تنش که یه رو نافی با شلوارک تا روی باسـ ـن . موهای رنگ کرده شرابی و پوسته برونزه با ارایش وحشت ناک
    _جناب مزدایی ،پارسال دوست امسال اشنا
    _گم شو انور سولماز
    _باشه بابا بی اعصاب
    دختره از در کنار رفت و باربد وارد شد منم به اجبار وارد شدم . دختره با حالت بدی نگاهم می کرد .
    _به به جناب مزدایی از این طرفا
    پسری که بر روی مبل سه نفره نشسته بود و دو دختر کنارش بودن
    _عجب دافی داداش
    _خفه شو مرتضی
    کتش را دراورد و روی مبل دونفره ای نشست .
    سولماز با سه بطری هاوی نوشیدنی . به سمت باربد امد
    _بیا
    باربد یک بطری ها را گرفت .
    سولماز روبه من گفت:
    _تو ام میخوری
    _نه
    همه پسر ها و دختر هایی که انجا بودن خندیدن.
    کیوان زیاد نوشیدنی می خورد در حدی که دکترا معن کرده بودن براش .
    مرتضی رو به باربد گفت:
    _این دافت و امشب به ما چند میدی
    انگار اب یخ رویم ریختن، با گنگی به باربد نگاه کردم
    باربد:در ازای این my friend مو بورت و دست دختر را گرفت و در اتاقی رفت.
    خدایا باربد چه گفت؟
    او مرا فروخت ،او منی را که ناموسش بود فروخت ،
    باربد ناموس فروشی کرد.
    خدایا خودت کمکم کن.
    چند دقیقه بعد تمام پسر ها ودختر هایی که اون جا بودن به اتاق هایشان می رفتن و من از ترس چشم هایم را بسته بودم و ذکر می گفتم .
    خوشبختی به من نیامده بود.
    سنگینی نگاه مرتضی را حس میکردم . ولی جرات سر بلند کردن نداشتم.
    مرتضی کنارم نشست و دستش را روی پایم کشاند.
    خواستم پایم را کنار بکشم که محکم گرفت و روسریم را از سرم دراورد و گفت:
    _من تازه تو رو پیدا کردم کوچولو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    امیر:اروم باش عزیزم ،همه چی تموم شده
    _چی همه چی تموم شد ،اون من و فروخت ،میفهمی
    و بازهم هق زدم . اگر سولماز به دادم نمی رسید چه میشد.
    وای حتی فکر کردن هم بهش ترسناکه .
    باربد چگونه این کار را کرد من ناموس باربد بودم ،زن عقد کرده و رسمی او او ناموس فروشی کرد،من عاشقش بودم ولی او با من عاشق چه کرد .او مرا فروخت اگر سولماز به دادم نمی رسید.......
    8ساعت قبل
    مرتضی روسریم را دراورد و سرش را به و من هرچه تقلا می کردم نمی توانستم از دستش فرار کنم .
    التماسش کردم و زجه زدم
    _تو رو خدا ولم کن من از اون دخترا نیستم .
    من شوهر دارم ولم کن
    و او ما همان مـسـ*ـتی گفت:
    _تو که شوهر داری با باربد چرا بودی
    _به مولام علی من زن باربدم
    _اره..... تو که راست میگی
    و به کارش ادامه داد .سعی کرد از روی مبل بلندم کند ولی من مقاومت می کردم
    مرتضی:عزیزم دلت می خواد همین جا ادامه میدیم.
    و من بازهم زجه زدم و التماس کردم:
    _تو رو خدا ولم کن ،تو رو جون مادرت
    ،چشمانم را بستم . ولی هیچ چیز حس نکردم انگار دستش را برداشته باشد .
    چشمانم را باز کردم مرتضی به سولماز زل زده بود و سولماز با عشـ*ـوه گفت:
    _وای مرتضی با بچه دبیرستانیا ،نامرد این جا خونه من ،من بی دنگ موندم ،خودت قول دادی.
    و لبخنده مسـ*ـتانه ای زد
    مرتضی:باشه بابا از خیرش گذشتم
    و به سمت یکی از اتاق ها رفت .
    سولماز روبه من گفت :
    _الان همه حالشون بده ،کسی حواسش به تو نیست .
    الانم دیر وقت فردا ساعت 6 برو ،اینم کیلید . گوشیم نیست که بهت بدم.
    _ممنون
    _تشکر لازم نیست ،از وقتی اومدی تو و گفتی نوشیدنی نمی خوری فهمیدم اینکاره نیستی،خودت و مثل من بدبخت نکن .این کار اخر عاقبت نداره. اتاق اخری خالی برو اون جا درم قفل کن ساعت 6 برو
    _ممنون
    _خواهش
    و چشمکی زد و رفت،خدا او را رساند ،
    به سمت اتاق رفتم درش را بازکردم و داخل شدم . در را قفل کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم . صورتم را شستم و به سمت تخت حرکت کردم.
    از ترس خوابم نمی برد و فقط به کار باربد فکر می کردم . الکی نبود که ارتیسا ولش کرده بود .
    ساعت 6 مانتو از اتاق خارج شدم و به سمت در رفتم در را باز کردم . و الفرار
    صبح خروسخان بود وکسی در خیابان ها نبود پس پیاد به سمت خانه حرکت کردم .
    یک ساعت پیاده روی به خانه رسیدم در تمام مدت دویده بودم و اشک ریخته بودم . به در امارت که رسیدم فقط به در می کوبیدم . چند دقیقه بعد .کامیار را از دور دیدم که به سمت در می امد در رر که باز کرد بدون وقفه خود را در اغوشش انداختم. و حق زدم
    _اون بیشرف فروختم ،ناموسش و فروخت . من و مثل دخترای خرابه فرض کرد .
    او که به خودش امده بود مرا بلند کرد وبه سمت امارت برد و نجوا کرد:
    _بهش فکر نکن الان بهش فکر نکن الان جات امن کسی ازارت نمیده .
    داخل امارت که شدیم فریاد سر داد.
    _اااااممممممیییییرررررر
    و چند لحظه بعد امیر سرا سیمه پایین امد ،معلوم بود خواب بوده ،مرا که در ان وضعیت دید به سمتم امد و در اغوشم گرفت:
    _چی شده،باربد کجاس
    _درمورد ان نامرد حرف نزن ،در مورد اون بیشرف ناموس فروش حرف نزن
    _چی شده
    _ر.......
    و من لام تاکام داستان را گفتم. و منقبض شدن فکش را و خم امده به روی ابرویش را ولی بازهم حق زدم و امیر فریاد زد.
    _ایدااااااا
    ایدا را میشناختم کامیار درباره اش گفته بود ،زمانی که مرا پیش دکتر میبرد.



    *فلش بک*



    شنبه بود و من وقت دکتر داشتم ،سوار ماشین شدم و همراه کامیار به سمت مطب پزشک رفتیم ،مسافت مطب دور بود .
    مطبش صادقیه بود ،کامیار که کلافه گیم را دیده بود شروع کرد به حرف زدن و من با جان و دل گوش دادم
    _پدرم محافظ خسرو خان پدر باربد بود، توی یکی از معموریتا کشته شد اون موقع 7 سالم بود . مادرمم و قتی دو سالم بود به خاطر سرطان از دست دادم. تنهاشدم . بی کس هیچ کدوم از فامیلا ،قبولم نکرد.
    خسرو خان که وضعیت و دید . من و پیش خودص برد و بزرگ کرد. مدرسه ای میرفتم که باربد میرفت . لباسایی که میپوشیدم باربد م میپوشید . هم بازیم باربد و امیر بودن . اون موقع ایدا شاید 2 سالش بود .دختر کوچیکه خسرو خان . عشق باربد . با هم بزرگ شدیم یه دانشگاه ،یه رشته ،
    از 12 سالگیم عاشق ایدا شدم ولی جرات نداشتم که حرفی بزنم .
    وقتی ایدا دانشگاه قبول شد .
    خسرو خان واسش محافظ گذاشت ولی محافظه ادمه درست حسابی نبود و خسروخان من و محافظش کرد منی که تمام زندگیم ایدا بود و از ترس این که خسرو خان نمک نشناس خطابم نکنه . ابراز علاقه نمی کردم .
    ایدا توی یه اکیپ که 6 دختر و 7 پسر بودن بود . با هم کوه میرفتن. شهر بازی و.........
    منم باید میرفتم و مراقب ایدا میبودم .
    یه سری که رفتن کوه یکی از پسرا که اسمش شهریار بود خیلی به ایدا می چسبید از قضا اون روز من دور تر از همه راه میرفتم و شهریارم فکر میکنه که من نیومدم . زمانی که ایدا میره دستشویی پسره ام میره و مزاحمه ایدا میشه . منم پسر رو به باد کتک میگیرم
    ایدا که گریش درومده بود . وقتی رسیدیم خونه پرید تو اتاقش ،باربد که حالش و دید رفت تا باهاش حرف بزنه .
    ده دقیقه بعد اومد خیلی عصبانی بود . دست من و عین بچه ها گرفت و برد ته باغ و گفت:
    _دوسش داری
    و من گنگ نگاهش کردم
    _میگم ایدا رو دوست داری
    _م....ن..
    _اره.یا نه . جواب
    _اره ،دوسش دارم ، ولی به خدا پام کج نرفته
    _چرا تا الان نگفتی
    _نمی خواستم خسرو خان نمک نشناس بهم بگه
    _باشه خودم با بابا حرف میزنم
    تعجب کردم ولی چند روز بعد خود خسرو خان خواستم و ازم بازم پرسید. وقتی حرفام و شنید بدونه این که نظر ایدا رو بپرسه نامزدمون کرد و هفته بعدم به عقدمون دراورد .
    وقتی همه فامیل از اتاق عقد رفتن بیرون تازه بعد یه ماه از اون داستان من ایدا رو دیدم اولش یه سیلی خوابوند تو گوشم و گفت:
    _واقعا که ،فکر نمی کردم همچین ادمی باشی
    و من فقط گنگ نگاهش کردم و گفتم
    _اگه به این ازدواج راضی نیستی خوب طلا....
    حرفم تموم نشده بود که سیلی دوم و خوردم
    _خفه شو ،من از بچگیم عاشق توام ،همیشه فکر میکردم تو از من بدت میاد . و سمتت نمیو مدم .
    اون موقع بهترین لحظه زندگیم بود .
    قرار بود یک ماه بعد عروسی بگیریم که باربد طلاق گرفت و امیرم داغون شد.
    باربد و طلاق ،گنگ نگاهم کرد و گفت:
    _باربد یه دختر خاله داشت به اسم ارتیسا دختره غربی همه چیش اروپایی بود. از رنگ چشم که سبز بود و پوست سفید و بور بودنش . همه چیش .
    از بچگی هم و میخواستن باهمم ازدواج میکنن همون سال اول ارتیسا حامله میشه و سحر به دنیا میاد دختری که کپ خودشه ولی اخلاق باربد و داره .
    سه ماه از به دنیا اومدن سحر میگذره که باربد یکی از پرونده ها رو جا میزاره و بر میگرده خونه وقتی میره تو اتاق خواب ارتیسا رو با فرهاد صمیمی ترین دوستش میبینه . سر همینم از هم جدا میشن و سحر پیشه باربد میمونه و ارتیسا ام میره امریکا .


    *حال*
    مهسا
    حالا که فکر میکنم ارتیسا حق داشت اون این ناموس فروش رو میشناخت .
    دوباره فریاد امیر رفت بالا:
    _اااااییییدددددداااااااا
    و ایدا سرا سیمه پایین امد
    _جانم داداش
    _مهسا رو ببر تو اتاق این ابم بده بهش
    _چشم ،بیا عزیزم پاشو
    با هم به طبقه ی بالا رفتیم ،به سمت اتاقم میرفت که نالیدم
    _اونجا نه
    و حق زدم به این بدبختی به این دنیا به سرنوشت که بد بازی راه انداخته
    ایدا من و به اتاق دیگه ای برد و روی تخت نشاندم و اب را به خوردم داد.
    _ماشالله راست میگن پنجه افتابی ،امیر گفته بود یکی یدونه ای واسه خودت
    ایدا دختر زیبایی بود ،صورت کشیده و پوست سفید و چشمان درشت ابی و موهایی بلندو بلند .
    کلا زیبا بود.
    پاشد که برود، نالیدم:
    _میشه نری
    _باشه، تا بخوابی هستم
    _مرسی
    و بعد از چند دقیقه به خوابی عمیق فرو رفتم و اخر
    خاموشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    با احساس سر درد بیدار شدم . درک موقعیت سخت بود ؛هر جا بودم این جا اتاقم نبود.‌
    به بغـ*ـل نگاه کردم ؛و تمام دیشب مانند یک فیلم از جلوی چشمانم عبور کرد.
    من چه کدره بودم؟
    از روی تخت پایین اومدم و لباس هام رو پوشیدم و به سمت در رفتم در اتاق رو باز کردم و از اتاق خارج شدم ، در حال نبود .
    اگر پیش مرتضی باشد چه؟
    با دستای خودم مرتضی را می کشم .
    تک تک اتاق ها را باز کردم در هیچ کدام نبود .
    نفسی از سر اسودگی کشیدم و به سمت تلفنم رفتم .
    حتما به کامیار زنگ زده که بیاد دنبالش .
    با اولین بوق جواب داد.:
    _ببینمت خودم کفنت میکنم باربد.
    صدای امیر بود. بد بخت شدم .
    باربد:دادا....
    _به من نگو داداش تا پنج دقیقه دیگه این جایی.
    و تلفن و قطع کرد.
    کتم رو از روی مبل برداشتم و از خونه خارج شدم .
    دقیقا 5 دقیقه بعد خونه بودم و از بدو ورود با قیافه برزخی کامیار امیر روبه رو شدم.
    امیر که تا من و دید به سمتم اومد و تا جون داشتم زدم.
    امیر:پسره احمق ، دختره از وقتی اومده عین بید میلرزه . با هزار و یکی قرص خواباور ،خوابیده . ما به تو ناموس فروشی یاد دادیم ،ها جواب من و بده ،بابا و مامان به ما ناموس فروشی یاد دادن که تو زنت و میفروشی . هااااااا
    ،با توام.
    و من جزء سکوت چیزی نداشتم .
    از روی مبل بلند شدم تا پیش مهسا برم که:
    _کجا
    _میخوام برم پیشش
    _تو غلط میکنی ،بتمرگ همین جا
    _میخوام برم پیش زنم برو کنار
    _ههههه، زن ،تو اصلا میفهمی زن چی ،هااااا
    _امیر برو اون ور ،اصلا زنم بوده دلم خواس...
    حرفم تموم نشده بود که یور صورتم سوخت.
    امیر به من سیلی زد ،او به.......
    امیر:بیا برو بتمرگ اعصاب ندارم
    بی هیچ حرفی به سمت مبل ها رفتم و نشستم. و سرم را بین دست هایم گرفتم.


    مهسا


    با سر و صدایی که از پایین بود بیدار شدم .
    در اتاق باز بود ، از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج وسط را ایدا رو دیدم که سرو سیمه به سمتم امد.
    _چیزی شده عزیزم
    _صدای دعوا کی
    _هیچ کس عزیزم بیا بریم تو اتاق
    _پایین نمیرم
    _باشه
    با ایدا به سمت نرده های رفتیم ،
    باربد و امیر بودن که دعوا می کردن که یه دفع امیر به باربد سیلی زد .
    دستم را جلوی دهنم گرفتم تا صدایم در نیاید ، امیر باربد را زد . ازرائیل جان مرا زد .
    باربد با حال زاری به سمت مبل ها رفت و سرش را بین دست هایش گرفت.
    با همان حال بدم به سمت اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم .
    ایدا هم از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه با سینی که حاوی مقداری غذا بود ،وارد اتاق شد.
    _بیا عزیزم یکم بخور
    با صدایی گرفت گفتم:
    _نمی تونم
    _یکمی بخور تا بتونی قرص بخوری
    به زور دو قاشوق سوپ خوردم ، با این که از سوپ متنفر بودم ولی به مجبور بودم . بعد از خوردن سوپ و قرص ایدا از اتاق رفت و در و هم پشت سرش بست تا من صدایی نشنوم .
    بعد از چند دقیقه چشم هایم گرم شد و خاموشی.
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    چشم هام رو باز کردم ، و سرم رو کمی تکون دادم ، که چشمم به تاریکی شب افتاد .
    از روی تخت بلند شدم و دنبال ساعت گشتم ساعت 1:40بامداد بود ،
    به دور و اطرافم که نگاه کردم .
    ولی اصلا این جا رو نمی شناختم ،
    از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم .
    توی یه خونه 70 متری بودم که که روبه روم حال و سمت راست حال یه اشپز خونه بود و بغـ*ـل اشپزخونه یه راهرو .
    جلو تر که رفتم ،باربد و روی کانپه دیدم که خوابش بـرده بود .
    توی اتاق رفتم و یه ملافه ورداشتم و روش کشیدم .
    به سمت اشپزخانه رفتم و در یخچال و باز کردم .
    دو بسته پیتزا و یه ظرف یک بار مصرف که داخلش جوجه بود نظرم و جلب کرد .
    دوتا پیتزا ها رو دراوردم و توی فر گذاشتم .
    جا ظرفی پر از ظرف کثیف بود .
    از توی کابینت دستکش دراوردم و دستم کردم و همه ی ظرفا رو شستم .
    یه یک ربع بعد همه ی ظرفا رو شستم و دستکشا رو دراوردم تا به سمت میز برم ،ولی همون لحظه که برگشتم باربدو دیدم که داره نگاهم میکنه.
    مهسا:بیدارت کردم.
    _نه،از گشنگی بیدار شدم ،که دیدم داری ظرف میشوری .
    _غذا رو گرم کردم،بیا بخور
    _میدونی الان سه روزه که خوابی
    جوری برگشتم طرفش که صدای گردنم درومد
    _چچچچییییییی؟
    _پیچپیچی
    _میگم سه روز خوابی
    _برای چی
    _به خاطر خوردن قرص خواباور قوی و زیاد
    با گنگی نگاهش کردم اون که حالم رو دید گفت :
    _به خدا یه هفتس لب به هیچی نزدم ، یه چی بده من بخورم تا همه چی برات توضیح بدم.
    به سمت فر رفتم پیتزا ها رو دراوردم و سس و نوشا به و لیوانم روی میز گذاشتم .
    بوی غذا که بهم زد فهمیدم چقدر گشنمه؟

    سه تا برش از پیتزا رو نخورده بودم که سنگینی نگاه باربد و احساس کردم . و سرم رو بلند .
    مهسا:چرا نمی خوری
    لبخندی زد و گفت و
    _تموم شد
    _برو
    با حالت بامزه ای گفت:
    _نمی رم
    خندم گرفته بود ، انگار هیچ اتفاقی بینمان نیفتاده بود ، انگار که نه انگار او مرا فروخت.
    تصمیمم طلاق بود می خواستم طلاق بگیرم چون می دانستم پدرم الان وضع بهتری دارد ولی با ان سیلی که امیر در گوشش زو و هنوز جای انگشت هایش روی صورت باربدم هست ،همان لحظه بخشیدمش.
    همان لحظه دل بی صاحب مرده ام این مردک را بخشید و صد برابر قبل عاشق ترش شد.
    او ازرائیل جان من بود ،ولی جانم این ازرائیل را دوست داشت .
    با صدایش به خودم اومدم
    _چرا نمی خوری؟
    _ا..الان
    و شروع کردم به خوردن ، تکه تی از پیتزا را برداشتم و به سمتش گرفتم .
    او هم بی معطلی ،همان طور که پیتزا در دستم بود ان را گاز زد . و گفت:
    _خیلی چسبید
    و من ایستادن قلبم را برای لحظه ای حس کردم . سرم را پایین انداختم و مشغول خوردن شدم .
    غذا یم که تمام شد . ظرف ها را جم کردم . و مشغول شستن شدم .
    که باربد کنارم قرار گرفت و ظرف ها را اب کشید و لب زد
    _مرسی
    _بابت
    _همه چی
    _خواهش
    _میشه یه چایی بدی
    _اره
    کتری را پر از اب کردم و روی گاز گذاشتمش
    بعد بیست دقیقه چایی اماده بود .
    دو تا چایی ریختم و به سمت باربد که داشت شبکه های ماهوار رو بالا پایین میکرد رفتم و لب زدم:
    _بفرمایید
    _ممنون
    بینمون سکوت بود که باربد گفت:
    _من بابت اون اتفاق،مطئ...
    _بیا فراموشش کنیم ،و از نو شروع کنیم .
    لبخندش را دیدم . که گفت:
    _ببخش
    نمی دانم چه شد فقط ل.ب هایم را به ل.ب هایش گره زدم .
    شاید خودش بفهمد که بخشیده امش
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    دو هفته بعد:
    باربد
    چند وقتی از اون ماجرا میگذره ، و من رابطم با مهسا بهتر شده بود . ولی مهسا،نه
    بعد از اون شب خیلی با هام سر سنگین شد ،همش تو خودشه با هیچ کس حرف نمی زنه گوشه گیر شده ، حتی شبا رو مبل یا روی زمین می خوابه ، از کنار من خوابیدنم امتناع میکنه.
    انگار منظورش از شروع دوباره فقط برای من بوده نه خودش .
    با صدای تلفن به خودم اومدم :
    _بله
    منشی:ببخشید جناب مزدایی ، اقای رادمنش اومدن
    _راهنمایشون کن
    _چشم
    توی جلد مغرورم فرو رفتم و

    بعد چند دقیقه ، صدهی در اومد و ، قامت حسام رادمنش توی چارچوب در نمایان شد .
    از پشت میز بلند شدم و سمتش رفتم و سلام خشک و جدی کردم و به سمت مبل هدایتش کردم .
    و گفتم:
    _امری داشتید
    پسخندی زد و گفت:
    _هنوز یاد نگرفتی باید با مهمانت خوب بر خورد کنی و درست صبحت کنی.
    پوسخندی زدم و گفتم:
    _من با هر کس دمخور شعور و شخصیت خودش رفتار میکنم ،جناب رادمنش.
    صورتش از عصبانیت به سرخی میزد.
    _هنوز مثل گذاشته کستاخ و پرویی
    _همینه که هست
    _بد میبینی جناب مزدایی
    _خوش گذشت
    _ادمت میکنم.
    و به سمت در رفت و قبل از خرجش برگشت و گفت:
    _وقتی توی قرارداد پارمیس پیروز شدم و شرکتت ورشکست شد . میفهمی با کی طرفی.
    و از اتاق خارج شد.
    پوسخندی گوشه لبم اومد ، یک نفر چقدر میونه احمق باشه اخه.
    به سمت میزم برگشتم و تلفن و برداشتم
    _خانم احمدی یه قهوه تلخ لطفا برام بیارید.
    _چشم قربان فقط...
    _فقط چی
    _یه خانمی اومدن با شما کار دارن
    _باشه راهنماییشون کن ،دو تا قهوه ام پس بیار.
    _چشم
    بعد چند ثانیه صدای در اومد
    _بفرمایید
    یه دختر جوان سنش 17.18 سال نشون میداد. 18 سال ، 18 سالش بود . مانتوی سرمه ای بلند با شلوار جذب مشکی و شال مشکی و کفش کتونی ابی ،ارایش چندانی نداشت،از روی استرس و ترس دستش و تو هم گره زده بود و شستاشو دور محور یه محور فرضی می چرخوند.
    با دست به سمت مبل ها اشاره کردم و گفتم.:
    _بفرمایید
    به سمت مبل ها رفت و نشست .
    خیلی قیافش اشنا میزد .
    سرش رو پایین انداخته بود.
    _ با من کاری داشتید.
    سرش رو بالا گرفت ، چشم های عسلی رنگ بود
    _م.....
    همون موقع صدای در اومد و خانم احمدی با سینی حاوی قهوه وارد شد.
    و اون ها رو روی میز گذاشت و گفت:
    _امر دیگه ای نیست قربان
    _نه میتونی بری
    سری تکون داد و از اتاق خارج شد .
    به سمت اون دختر بد گشتم و گفتم:
    _می فرمودید
    _بله، من دوست مهسام ، من شما رو دم خونه مهسا اینا دیده بودم .
    اها پس این همونی که اون روز با مهسا اومدن سمت ماشین و اخرم زنگ زدن پلیس .
    _بله بفرماید
    _من .... من از داستان ازدواج مهسا خبر داشتم ، و میدونم با شما ازدواج کرده بعد از اون من دیگه مهسا رو ندیدم و حتی شماره ای ازش نداشتم ، مزاحم شما شدم که اگه میشه شماره مهسا...
    وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم:
    _نه نمیشه
    اولش تعجب کرد ولی سریع خودش و جمع کرد و از تو کیفش پاکتی دراورد.
    _پس میشه این و بهش بدید ، من ادرس منزلتون رو نداشتم که بفرستم اون جا
    به پاکت نامه نگاه کردم و درش رو باز کردم ، ابرو هام در هم رفت و با حالتی پرسیدم.
    _کارت دعوت
    _بله،یعنی پدرمادر مهسا خواستن این و براتون بیارم ، عروسی مهرسا تو عیده. ، پدر مادرش گفتن ازتون خواهش کنم اجازه بدید مهسا بیاد ،حتی گفتن خودتونم بیاید ،
    _با حالتی نگاهش کردم
    باز گفت:
    _جناب مزدایی خواهش میکنم ابروی خانوادش درمیون تا الان پدر متدرش درسو مشق و بهونه کردن که مهسا چرا پیداش نیست ولی سر این نمی تونن .خواهش میکنم .
    تمام مدت اخم داشتم ،پیشونیم رو ماساژ دادم و گفتم:
    _درموردش فکر میکنم .
    _ممنون ،
    از روی مبل بلند شد و به سمت در رفت و گفت
    _خداحافظ
    فقط سرم و تکون دادم
    با بسته شدن در سرم رو به مبل تکیه دادم .
    سرم خیلی درد میکرد .
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    دو هفته از اون ماجرا میگذره ، حالم اصلا خوب نیست .
    با زمان و زمون سر جنگ دارم .
    اون شب که به باربد گفتم بخشیدمش واقعا بخشیدم ولی بخششم درباره بلایی که سرم اورده بود بود.
    نه بخشش سر هم خواب شدنش با کس دیگه.
    احساس میکنم عشق پاک من و زیر پاهاش له کرده .
    احساس میکنم اونم مثل ارتیسا ،
    احساس میکنم نجسه ،
    حتی نمی تونم باهاش رو تخت بخوابم .
    نمی تونم هم کلام شم باهاش .
    دلم می خواد با یکی دردو دل کنم .
    صدای در من و به خودم اورد.
    _بله
    _خانم اقای امیری اومدن
    _باشه مرسی
    بعد اون اتفاق معلمایی که باربدبلرای درس دادنم گرفته بود می اومدن ،خودمو با درس خوندن مشغول میکردم ،
    امیری استاد ریاضیم بود ، 28 سالش بود با چشمای مشکی و صورت سبزه و دماغ گوشتی و لب های قلوهای ، 6یکل خوبیم داشت ولی باربد و امیر کلا یه چیزه دیگه بود.
    ازش خوشم نمی اومد ادم هیزی بود ،
    روزایی که با استادای مرد کلاس داشتم ، امیر یا کامیار می موندن خونه .
    فکر کردن بسه.
    خودم و ت اینه دیدم این چند وقت خیلی لاغر شده بودم.
    و رنگم پریده بود .
    رنگ پریدگیم رو پشت کلی کرم پودرو کرم قایم می کردم .
    به لباسای تنم نگاه کردم که بلیز مشکی بلند استین دار با یه شلوار مشکی دنپا گشاد تنم بود .
    سرم و تکون دادم تا از فکرو خیال درام و به سمت مبل رفتم و مانتو گره ایم و ورداشتم و پوشیدم .
    و از اتاق خارج شدم .
    وارد اتاق کار شدم ،امیر ، جناب استاد باهم صحبت میکردن .
    با دیدن من هر دو تاشون دست از صجبت کشیدن ،امیر مشغول کارش شد جناب امیریم به من درس میدادن.
    اول تمرینای جلسه قبل که داده بود حل کنم و نگاه کرد و اشکالاتم رو گفت . بعدشم شرو کرد به درس دادن مبحسه جدید.
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    باربد
    ساعت حدود 10 بود که رسیدم خونه تمام بدنم درد می کرد .
    اصلا حالم خوب نبود.
    داخل خونه شدم و به سمت پله ها رفتم کسی توی حال نبود .
    مستقیم به سمت اتاقم رفتم در اتاق و باز کردم ،
    چشمم خورد به مهسا که غرق در کتابای درسیش بود. یعنی اصلا متوجه من نشد ،
    وارد اتاق شدم با صدای پام سرش و بلند کرد . و با سر سلام کرد و مشغول درس خواندن شد . حتی منتظر جواب سلامشم نبود .
    کتم و دراوردم و روی مبل انداختم ،همین طوری که به سمت حمام میرفتم دکمه های پیرنمم باز میکردم ، گفتم:
    _میشه یه اب پرتقال برام بیاری
    فقط سرش و تکون داد و از اتاق خارج شد .
    با چشمام خروجش و نظاره گر خروجش بودم.
    سرم و تکون دادم و داخل حمام شدم .
    اب سرد و باز کردم و منتظر شدم تا وان پرشه .
    صدای در اومد و بعدم صدای مهسا:
    _بیا اب پرتقالت رو اوردم .
    به سمت در رفتم و بازش کردم و لیوان و بر داشتم و یه تک همشو خوردم ، لیوان و پس دادم .
    دستش و که جلو اورد تا لیوان و بگیره گرفتم و کشیدم تو حمام . که صدای اعتراضش بلند شد.
    _چیکار میکنی؟
    در جوابش فقط لبخند زدم و در حمام و قفل کردم ، که بازم اعتراض کرد؟
    _اااا، در و باز کن
    ابرو هام و به نشانه نه بالا انداختم و دستش و گرفتم و تو وان ، اب سرد انداختمش.
    با صدایی که از سرما میلرزید گفت :
    _باربد ، می خوای چیکار کنی؟
    لبخند زدم و گفتم:
    _صبر داشته باش
    _ب...ا...بار..بد ،و...ل...م..ک....ن
    و من بلند خندیم و بهش زل زدم و گفتم
    _نچ
    به سمت شیر اب رفتم و اب سرد و بیشتر باز کردم ،
    مهسا:ب..ا..ر
    دستم و جلوی دهنش گرفتم و گفتم:
    _هیسسسسس،ساکت
    اونم با ترس فقط خیره شد بهم
    از توی وان بلندش کردم و گفتم :
    _بلیز تو درار
    _نه
    با عصبا نیت گفتم :
    _درار
    اونم که ترسیده بود سریع انجام داد .
    دوباره انداختمش تو وان اب سرد و .
    مهسا:باربد ولم کن
    _نه ، تازگیا رو زیاد بهت دادم پرو شدی.
    _خواهش
    _عمرا

    که باز صدای اعتراضش بلند شد:
    _باربد
    منم که عصبی شده بودم داد زدم :
    _خفه شو
    اونم شروع کرد به گریه کردن و من اصلا توجه ای نکردم ،
    خوب میدونست که از قیافه گرفتن متنفرم ، و حالا داشت واسه من قیافه می گرفت.
    اب گرم و باز کردم ، و مهسا رو زیرش کشیدم تا گرمش بشه و گفتم:
    _این کار انقدر کولی بازی می خواست . ،
    حالام پشت من و مساژ بده که خیلی درد میکنه .
    و پشت کردم بهش ، اونم بلافاصله شروع کرد به ماساژ دادن پشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    مهسا:باربد ،باربد
    _هاااااااااا
    _ولم کن ،می خوام پاشم
    با صدای خوابالود گفت:
    _لازم نکرده
    _بار..
    _اه ساکت شو دیگه
    _تو مگه نباید بری شرکت
    _امروز جمعه اس
    _باربد
    _مهسا جون ننه بابات اروم بگیر ، دو هفته است درست حسابی نخوابیدم .
    _خو بزار من برم تو راحت بخواب
    من و برگردوند به سمت خودش و گفت:
    _اخه بدون تو حال نمی ده
    _باشه
    و سرم رو روی سـ*ـینه برهنش گذاشتم و دستم و توی موهای مشکیش فرو بردم .
    به دیشب و اتفاقاتش فکر کردم ، دیشب تمام درد و ناراحتیم و گفتم و باربد فقط سکوت کرد تا من حرف بزنم خالی شم ؛ گاهی فکر میکنم این مرد همون باربد شش ماه پیشه که برای ازار من هر کاری می کرد .
    و امروز شده سنگ صبور من.
    دقیقا دیشب یادمه بعد از حموم بهم گفت:



    *فلش بک*



    باربد
    لباسم و عوض کردم و روی تخت نشستم ، دستای این دختر معجزه بود ، درد کمر کامل خوب شده بود . بماند که چقدر تو حمام ازارش دادم و اونم چقدر حرس خورد.
    با صدای در حمام سرم و بلند کردم .
    یه بلیز شیری رنگ استین بلند و شلوار مشکی پوشیده بود .
    و موهاش و توی حوله پیچیده بود .
    دستس و گرفتم و کنار خودم نشوندمش و برگشتم سمتش.
    باربد:چته ؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت
    _هیچی
    خواست بلند شود که مانع شدم
    _دارم میگم چته؟ چرا انقدر سر سنگینی؟ مگه اون داستان تموم نشد.
    یک دفعه زد زیر گریه ،جلوی پایش زانو زدم و گفتم:
    _پ..س.. هنوز.... نبخشی...
    دستش را جلوی دهانم گذاشت و گفت:
    _من کاری که باهام کردی و بخشیدم از ته دل ولی ......
    _ولی چی؟
    _ولی نمی تونم خانتت و ببخشم ، برام قابل حظم نیست
    _یعنی چی؟
    _باربد من نمی تونم قبول کنم تو با کسه دیگه ای رابـ ـطه داشتی ، این قضیه داره روانیم میکنه .
    هم چنان حق میزد
    _چی...کار... کنم فراموش کنی
    _نمی دونم ، نمی دونم . دارم سعی میکنم همه چی رو فراموش کنمولی نمیشه .
    _حرف بزن ،هرچی تو دلت رو بگو
    _م...ن.. فقط 16 سالمه ب. ..ه خاطره کاره یکی دیگه م...جا...زات شدم . تنها بیگناه این داستان من بودم که به بدترین شکل مجازات شدم ،می خوام دوباره شروع کنم ولی صحنه خیانتت میاد جلوی چشمم، همش با خودم میگم تو ام مثل ارتیسا ، توام مثل اون رفتار کردی توام مثل زن قبلیت به من خــ ـیانـت کردی.
    سرم را در دستانم پنهان کردم و گفتم و اشک ریختم من گند زده بودم بد هم گند زده بودم .
    دستی روی شانه هایم قرار گرفت ، روی زمین ، روبه رویم نشست و سرش را در سـ*ـینه ام گذاشت و هق زدو گریه کرد .
    تنها کاری که می توانستم انجام دهم نوازش کردنش بود .
    بعد یه ربع گریه کردن از جایش بلند شد و به سمت دستشویی رفت ، تا صورتش را بشورد ، من هم روی تخت دراز کشیدم و به حال و روزم زار زدم .
    بعد چند دقیقه احساس کردم چیزی دور کمرم گره خورد .
    و سری روی کمرم قرار گرفت .
    بر گشتم و به چشمان پف کرده و قرمزش خیره شدم
    لب زد:
    _چرا گریه میکنی
    _به حال و روزم ، به گندی که زد ،
    با دستش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
    _مرد من نباید گریه کنه اون قوی ،
    _ههههعع
    _باربد
    _جانم
    _مرسی
    _بابته
    _این که به حرفام گوش دادی
    _وظیفه ام همینه
    لبخندی زد و گفت :
    _میبخشمت بابت این که باعث شدی سبک شم،میبخشم چون پشیمونی . ولی وای بحالت اگه دوباره تکرار شه ، لگد میزنم به همه چی حتی ابروی پدرم و میرم ، فهمیدی
    _اره
    و سرش را در سـ*ـینه ام مخفی کردو خوابید .
     

    mahbanoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/19
    ارسالی ها
    129
    امتیاز واکنش
    1,278
    امتیاز
    336
    سن
    24
    محل سکونت
    همین گوشه کنار
    مهسا
    پله ها را دو تا یکی پایین امدم ،بلا خره اقا ساعت 12 از رخت خواب دل کندن و اجازه دادن که منم پاشم ، با هم از اتاق خارج شدیم ولی مسابقه گذاشتیم که زود تر میرسه پایین .
    پله اخر بودم و در شرف بردن که احساس کردم در هوا معلق شدم و در جا جیغ بلندی کشیدم که خودم کر شدم .
    بعد چند لحظه روی زمین فرود اومد.
    به خنده باربد برگشتم :
    _دیدی باختی
    _تو تقلب کردی
    _نه کی میگه ، اخ جون شرت و بردم
    ودم گوشم گفت:
    _یه هفته در هرچی من بگم باید اطاعت کنی ، اخی کمرم بیچارم
    سرخ و سفید شوم و بلند گفتم
    _بی حیا
    _واااا من که چبزه بدی نگفتم ،فقط گفتم
    وسط حرفش پربدم و گفتم
    _خفه شو،فقط خفه شو و تکرار نکن چی گفتی
    اونم بلند خندید و گفت :
    _چشم ماتمازل
    با حرس گفتم :
    _گم شو
    به سمت میز ناهار خوری که سمت چپ پله ها بود رفتیم .
    باربد:اخ که من چقدر گشنم
    امیر:ظهر بخیر باربد خان
    _ظهر بخیر اوران گوتان
    _ااااا،جلل خالق مگه گوریل انگوری حرف میزنه.
    با این حرف امیر همه زدن زیر خنده منم از پشت باربد درومدم و به امیر گفتم:
    _اااااا ،امیر چقدر بزرگ شدی ، تو کی ادم میشی
    حرفم مصادف شد با بلند شدن امیر افتادن دنبال تو خونه.
    اخرسرم باربد جلوی امیر درومد و امیر در رفت .
    سر میز ناهار نشسته بودیم که امیر گفت:
    _جمعه دیگه هفته عروسی ارتیسا و فرهاده . کارت دعوت فرستاده
    باربد:من که نمیام
    امیر اخم کرد و گفت:
    _یعنی چی که نمیام ؟
    باربد از سر سفره بلند شد و همین جور که به سمت نشیمن میرفت گفت:
    _یعنی من نمیام
    امیر:اخ....
    وسط حرف امیر پریدم و گفتم:
    _بزار خودش تصمیم بگیره
    و اروم جوری که باربد نشنوه گفتم:
    _خودم باهاش حرف میزنم شب
    امیرم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت .
    بعد چند دقیقه از سر سفره بلند شدم و به سمت باربد رفتم؛و خودم لوس کردم و با صدای بچه گونه ای گفتم:
    _عمووو من و نمیبری بیرون
    باربد که خندش گرفته بود گفت:
    _عمویی کجا ببرمت
    _شله بازی
    باربد که قش کرده بود گفت :
    _باش میبرمت شله بازی
    _عموووو
    _بلههههه
    _اینا لو نبلیم خودمون بلیم
    _باشه
    که صدای اعتراض ایدا بلند شد:
    _یعنی چی منم میام ،باربدددددد
    باربد به من یه نگاه انداخت و گفت:
    _عمووووویی این دختره بدبخت ببریمش
    منم با لهنه بامزه ای گفتم:
    _ای بدبخت فلک زده بیا ببریمش.
    _پ برید اماده شید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا