کامل شده رمان آس دل | س.شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: آس دل
نویسنده: س.شب کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه
تاییدکننده: ^moon shadow^
ویراستار: ~Desire~


خلاصه:
هلنا، دختری مهربان و دل‌سوز با پدری مستبد، برای مرگ مادرش مقصر دیده می‌شود. او سعی دارد با سرنوشتش مبارزه کند و ادامه دهد.
یک تغییر،
یک دوست، یک بازی، برملا شدن اسرار...
h4jy_ase_del.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    مقدمه:
    هیس! ساکت!
    نمی‌خواهم بشنوم صدای زوزه‌‌‌ی سکوت شب را!
    خاطرات به یادم می‌آورد همه‌ی آنچه نباید!
    هیس! باز هم سکوت!
    چرا سکوت شب همه‌ی چیزهای تلخ و شیرین را به یاد می‌آورد؟
    انگار مغزم فیلم شده و نوارش مرزی ندارد.
    همین‌طور دایره‌وار می‌چرخد و می‌بینم؛ شیرینی خاطرات و لبخندم و تلخی‌‌اش را!
    مزه‌‌ی گس می‌دهد.
    من از این مزه بیزارم.
    نمی‌خواهم باور کنم بر من چه گذشته.
    این سکوتِ شب، شده یک تراژدی مرموز.
    باید مرغ عشق با صدای فریادش این سکوت را بشکند و مرا رها کند.
    پیله‌‌ی مرا بشکن و مرا آزاد کن از این زنجیر...
    ***
    تاریکی و سکوت؛ فقط زوزه‌ی باد این سکوت رو می‌شکست. باور این اتفاق برام مثل کابوس بود؛ کاش واقعا کابوس بود نه واقعیت!
    لباس عروسم رو جمع می‌کنم که توی دست پام نباشه. به اطراف نگاه می‌کنم. چشم‌هام به تاریکی عادت کرده. چند ساعتی هست که اینجام. نور کمی از پنجره‌ی کوچیکی به انباری می‌تابه که کمی اون رو روشن کرده. از جام بلند میشم و سمت پنجره میرم.
    از لای چوب‌هایی که به‌طور نامنظم به پنجره زده شده به بیرون نگاه می‌کنم. چیز خاصی دیده نمیشه؛ فقط تاریکی مطلق و صدای باد که سکوت رو می‌شکنه.
    چند ضربه به چوب‌ها می‌زنم؛ ولی این‌قدر محکمه که اصلا تغییری ایجاد نمیشه. از پنجره فاصله می‌گیرم. چه فکر احمقانه‌ای کرده بودم! مثلاً می‌خواستم با این دست‌های یخ‌‎زده و چوب‌های محکم روی پنجره چی‌کار کنم؟ کاری ازم برنمی‌اومد. با وجود شیارهای باریک حتی نمی‌تونستم خوب بیرون رو ببینم، چه برسه که بخوام با چندتا ضربه با این دست‌ها چوب‌ها رو بشکنم. فکر کردم مثلاً مثل تو فیلما الان چوب‌ها می‌شکنه و می‌تونم فرار کنم.
    نمی‌دونم چند ساعته تو این انباری هستم. دستم رو سمت صورتم می‌برم. هنوز جای کشیده‌ش درد می‌کنه. انگشتم رو به کنار لبم می‌کشم. از دردش چشم‌هام‌ رو ریز می‌کنم و «آخ» کم‌جونی میگم. انباری که توش هستم مثل یخچال می‌مونه؛ این‌قدر سرده که حس می‌کنم دست‌هام و پاهام حس ندارن. دست‌هام رو دورم حلقه می‌کنم تا شاید یه‌کم گرم بشم؛ ولی این کار هم از سرمایی که به استخون‌هام رسوخ کرده بود کم نمی‌کنه. قسمتی از تور دامن لباس عروس رو میارم بالا تا شاید کمی بتونم بالاتنه‌م رو بپوشونم و گرمم بشه؛ ولی بی‌فایده‌ست. این لباس لعنتی این‌قدر بالاتنه‌ش عـریـ*ـان هست که با چندتا تیکه تور نمیشه خودم رو گرم کنم.
    به سمت در میرم. تا کی می‌خواستم همین‌جوری بشینم؟ باید زودتر تکلیفم روشن می‌شد.
    با مشت بی‌جونم که از سرما بی‌حس شده چندبار به در می‌زنم.
    - آهای! کسی اونجاست؟ چرا این در رو باز نمی‌کنید؟
    چندبار دیگه به در می‌کوبم؛ ولی خبری نیست. همه‌جا سکوت بود. ته این باغ لعنتی کسی صدام رو نمی‌شنید. قدم می‌زنم شاید بتونم خودم رو گرم کنم. اگه می‌نشستم بیشتر سردم می‌شد.
    - خدایا این چه مصیبتی بود؟ خودت کمکم کن!
    یاد چهره‌ی عصبانیش افتادم. یاد سیلی محکمی که به صورتم زده بود. لعنتی چه دست سنگینی داشت!
    از دست این لباس کلافه شده بودم؛ این‌قدر پف داشت که نمی‌تونستم خوب راه برم.
    مدام به خودم امیدواری می‌دادم که همه‌چی درست میشه. دیگه پاهام توان راه‌رفتن نداره؛ سرما به مغز استخونم رسوخ کرده. یه گوشه می‌شینم و بازم دست‌هام رو دور خودم می‌پیچم. خودم رو تکون میدم شاید گرمم بشه. اشک توی چشمم جمع شده. دلم مامان رو می‌خواست. دلم هستی رو می‌خواست. الان اگه خونه بودم داشتیم شام می‌خوردیم.
    صدای پایی میاد. خودم رو کنار دیوار می‌کشم. در باز میشه و قامت بلندی جلوی در ظاهر میشه. تو تاریکی نمی‌تونم تشخیص بدم کیه. یه‌کم جلوتر میاد. خودم رو بیشتر به دیوار می‌چسبونم.
    بهم نزدیک میشه. نور گوشیش رو روشن کرده و سمتم می‌گیره. چشم‌هام رو به‌خاطر نوری که مستقيم تو صورتمه ریز می‌کنم.
    - خب، خب! رسیدیم به تو موش کوچولو.
    حرفی نمی‌زنم.
    - صورتت که درد نمی‌کنه هان؟ حالت خوبه عزیز؟
    بازم سکوت می‌کنم. یک‌دفعه حالت صداش عوض میشه و داد می‌زنه:
    - حالا من رو دور می‌زنی آره؟ من رو؛ اردلان شاهی رو! می‌دونی من کی‌اَم دختره‌ی احمق؟ با خودت چی فکر کردی که می‌تونی سر من رو کلاه بذاری؟ چطور جرئت کردی این بازی رو با من بکنی؟ فقط دعا کن پیداش کنم؛ وگرنه باید گورت رو بکنی خوشگله!
    نمی‌تونستم به‌خاطر نوری که توی صورتم بود خوب صورتش رو ببینم؛ ولی با این طرز حرف‌زدنش سخت نبود که بفهمم باهام شوخی نداره. دوباره داد زد:
    - کجاست؟ با زبون خوش حرف می‌زنی یا از راه دیگه‌ای وارد بشم؟
    بازم حرفی نمی‌زنم. صدای نفس‌های عصبیش سکوت اتاق رو می‌شکست.
    - می‌خوای باهام بازی کنی؟ باشه! من هم از بازی خوشم میاد!
    میاد جلو و کنارم زانو می‌زنه. یک‌دفعه موهام رو چنگ می‌زنه که از درد جیغی می‌زنم.
    - گفتم کجاست هان؟
    بازم ساکت بودم. موهام رو بیشتر می‌کشه.
    - کجاست دختره‌ی آشغال؟
    دیگه نمی‌تونم ساکت باشم. سرم درد گرفته؛ انگار می‌خواد موهام رو از پوست سرم جدا کنه.
    - ولم کن لعنتی! چی از جونم می‌خوای؟
    - چه عجب زبونت باز شد! گفتم کجاست؟
    - نمی‌دونم... نمی‌دونم ولم کن!
    - باشه خودت خواستی! می‌دونم باهات چی‌کار کنم. فقط دعا کن پیداش کنم؛ وگرنه کاری باهات می‌کنم که آرزوی مرگ بهترین آرزوت باشه! بلایی سرت میارم که حتی نتونی تصور کنی!
    گوشیش زنگ می‌خوره. موهام رو ول می‌کنه و روی زمین پرتم می‌کنه و گوشیش رو جواب میده.
    - چیه؟ نگفتم کسی مزاحم نشه؟
    نمی‌دونم کسی که پشت خطه چی بهش میگه؛ انگار عصبی‌تر شده. داد می‌زنه:
    - باشه اومدم!
    بدون توجه به من سمت در میره. از جام بلند میشم.
    - من نمی‌دونم کجاست! من چیزی نمی‌دونم؛ بذار برم.
    برمی‌گرده سمتم.
    - فکر کردی من احمقم آره؟ تو خوب می‌دونی کجاست!
    - من چیزی نمی‌دونم روانی! بذار برم، چی از جونم می‌خوای؟
    - نمی‌دونی نه؟ به زودی معلوم میشه؛ خیلی زود!
    از انباری بیرون میره و در رو محکم می‌بنده. با چرخش کلید توی در کنار دیوار سر می‌خورم.
    - خدایا نجاتم بده!... خدایا چی‌کار کنم؟
    ***
    چند ماه قبل
    سردرد بدی دارم. باز هم خواب‌های آشفته دیده بودم. جالب اینجا بود که وقتی از خواب می‌پریدم، اصلاً یادم نمی‌اومد چه خوابی دیدم. این روزها فشار کارم زیاد شده؛ به‌خاطر همین بیشتر خواب می‌بینم.
    با صدای زنگ گوشیم از جام می‌پرم. از این آهنگ متنفر بودم؛ به‌خاطر همین برای زنگ گوشیم انتخاب کرده بودم؛ چون باعث می‌شد زود بلند شم و خاموشش کنم؛ این‌جوری خواب از سرم می‌پرید.
    به ساعت نگاه می‌کنم؛ نزدیک هفت بود. چشم‌هام رو ماساژ میدم و از جام بلند میشم. امروز هم دانشگاه کار داشتم و هم باید می‌رفتم بیمارستان.
    به چهره‌ی خواب‌آلود هستی که با عصبانیت بهم زل‌زده نگاه می‌کنم.
    - چیه؟ به چی نگاه می‌کنی؟
    - مگه آزار داری؟ هر وقت تو کار داری من هم باید با زنگ گوشیت بیدار بشم؟
    - خب حالا مگه چی شده؟ یه روز زود بیدار بشی زمین به آسمون میاد؟
    - یه روز آره؛ ولی هر روز همین برنامه‌‌‌ست. بابا من شاید بخوام بخوابم! امروز مثلا خیر سرم کلاس نداشتم.
    - خیلی خب؛ سر صبحی این‌قدر غر نزن بگیر بخواب.
    - نمیشه! تو که می‌دونی من بیدار بشم دیگه خوابم نمی‌بره.
    - الان میگی چی‌کار کنم؟ بیام بذارمت رو پام بخوابونمت؟
    - برو بابا دیوونه!
    از اتاق بیرون میرم؛ وگرنه هستی تا شب غر می‌زد. سمت دستشویی رفتم.
    دست و صورتم رو شستم. تو آینه به خودم نگاه کردم. چشم‌های مشکی درشتی داشتم؛ با موهایی به رنگ شب که عـریـ*ـان بود و گاهی از این همه لختیش اعصابم به هم می‌ریخت. چند مشت آب به صورتم زدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    مامان تو آشپزخونه بود و داشت صبحونه رو آماده می‌کرد. مامان به‌خاطر شغل بابا که زود می‌رفت سرکار همیشه سحرخیز بود. حتی روزهای تعطیل هم زود بیدار می‌شد؛ مثل من و هستی نبود که موقع‌هایی که کاری نداشتیم تا لنگ ظهر می‌خوابیدم یا در حال دیدن فیلم بودیم.
    آروم به طرف مامان میرم و از پشت بغلش می‌کنم.
    - سلام مامان‌جون صبح به‌خیر!
    مامان برمی‌گرده طرفم و نگاه مهربونی بهم می‌کنه.
    - سلام عزیزم. چه زود بیدار شدی، مگه شیفت شب نیستی؟
    - چرا؛ ولی امروز یه سر باید برم دانشگاه کار دارم؛ بعدش هم میرم بیمارستان .
    - عزیزم نمیشه امشب زودتر بیای؟
    - چیزی شده؟ باهام کاری دارید؟
    - عموت اینا دارن امشب میان اینجا.
    خشکم می‌زنه. این بدترین خبری بود که می‌تونستم اول صبح بشنوم.
    - ولی من نمی‌تونم زود بیام. باید امشب بیمارستان بمونم؛ بهم مرخصی نمیدن.
    - عزیزم خودت که پدرت رو می‌شناسی؛ می‌دونی اگه چیزی برخلاف میلش باشه چی‌کار می‌کنه. سعی کن امشب زودتر بیای. نمی‌خوام بابات اوقات تلخی کنه!
    - من نمی‌دونم چرا این‌ها حالیشون نمیشه؛ با چه زبونی بگم تا درسم تموم نشه نمی‌خوام ازدواج کنم؟ همین حلقه‌ی مسخره رو هم به زور قبول کردم. برای خودشون می‌برن و می‌دوزن!
    - دخترم هنوز که اون‌ها چیزی نگفتن؛ بعدم تو که درست تموم شده و از طرحت توی بیمارستان هم که چیزی نمونده؛ تا چندماه دیگه طرحت هم تموم میشه.
    - فعلا چیزی نگفتن؛ ولی معلومه چرا امشب دارن میان اینجا. بعدم من می‌خوام تخصص شرکت کنم!
    هستی: باز چی شده اول صبحی صدات رو سرته هلنا؟
    با عصبانیت به هستی که تازه وارد آشپزخونه شده نگاه می‌کنم. مامان با ابرو بهش اشاره می‌کنه که ساکت بشه؛ ولی هستی لبخند موزیانه‌ای رو لب‌‌هاشه که می‌تونم حدس بزنم می‌خواد چی‌کار کنه.
    - اصلاً تو چی میگی؟ مگه خوابت نمی‌اومد؟
    هستی چشم‌هاش رو ریز می‌کنه.
    - آهان! فهمیدم. بازم داستان محمد شروع شده نه؟
    هستی نقطه‌ضعفم رو می‌دونست و خوب من رو می‌شناخت. من آدمی نبودم که زود عصبی بشم مگه اینکه موضوعی باشه که بهم تحمیل کنن.
    هستی: هلنا تا کی می‌خوای این پسره رو معطل کنی؟
    با حرص به هستی که هنوز همون لبخند روی لبش هست نگاه می‌کنم. دندون‌هام رو روی هم فشار میدم.
    - من معطلش کردم؟ مگه من گفتم که معطل من بشه؟ من که از همون هشت‌سال پیش گفتم ما به درد هم نمی‌خوریم؛ ولی کو گوش شنوا؟ بابا مجبورم کرد که قبول کنم باهاش نامزد کنم!
    - وا مگه محمد چشه؟ پسر به این خوبی!
    - هستی!
    - برو بابا! الان همه آرزو دارن شوهری مثل محمد گیرشون بیاد. خوشگل که هست، خوش‌تیپ هم که هست؛ پولدار هم هست.
    - آره تو راست میگی؛ خیلی خوبه. تو برو زنش بشو.
    - وا به من چه؟ اون تو رو می‌خواد؛ من که مثل تو خوشگل نیستم. با اون چشم‌هات همه عاشقت میشن. شانسته دیگه خواهر من!
    - برو بابا! این هم شد خوش‌شانسی؟ چرا کسی نمی‌فهمه؟ مگه همه‌چی به پول و قیافه‌ست؟ رفتارش رو نمی‌بینید به هر چی شبیهه جز مرد. با اون ابروهای برداشته و تیپ مسخره‌اش مثل زن‌ها می‌مونه! از من هم ابروش نازک‌تره. مردک غرب‌زده! من یه نفر رو برای زندگیم می‌خوام که بهش بشه تکیه کرد. من واقعاً نمی‌فهمم بابا با اون اخلاقش چرا محمد رو قبول داره؟
    - چون پسر برادرشه. بابا هم که رو حرف عمو حرف نمی‌زنه. محمد هم که دردونه‌ی عموئه و تو رو می‌خواد. پس نتیجه می‌گیریم تو باید زنش بشی؛ راه دیگه‌ای هم نداری.
    - هستی می‌‌زنم لهت می‌کنم‌ها! مگه قضیه ریاضی داری حل می‌کنی؟
    - آره دیگه! رشته‌ام ریاضیه همه‌چی رو از این دید می‌بینم خانم دکتر.
    با عصبانیت سمت هستی میرم. هستی خوب می‌دونست اعصابم رو چه‌جوری به هم بریزه. به‌خاطر زود بیدار شدنش داشت تلافی می‌کرد. مامان اومد جلوم ایستاد که طرف هستی نرم.
    - بچه‌ها بسه دیگه! سر صبحی این چه کاریه؟ از سنتون خجالت نمی‌کشید؟ دوتا دختر دارم یکی دکتر یکی مهندس، اون‌وقت مثل دخترهای دبیرستانی افتادن به جون هم! هلنا مگه تو کار نداشتی؟
    آروم گفتم:
    - چرا.
    دستی رو که سمت هستی دراز کرده بودم تا موهاش رو بکشم آوردم پایین. مامان رو کرد سمت هستی و گفت:
    - تو امروز نمی‌خوای بری دانشگاه؟
    هستی: نه کلاس ندارم؛ ولی این خانم سر صبح با اون زنگ ساعتش بیدارم کرد.
    - بسه دیگه تمومش کن! خجالت بکش مثل بچه‌های شیش‌ساله می‌مونه!
    هستی سرش رو انداخت پایین.
    مامان: خیلی خب حالا بیاید صبحونه بخورید.
    مامان برگشت سمت کتری که چایی بریزه.
    هستی چشم‌هاش رو برام چپ کرد. من هم با چشمم بهش فهموندم که به موقع حالش رو می‌گیرم.
    صبحونه‌ام رو خوردم و از خونه اومدم بیرون.
    سوار اتوبوس شدم. رفتم تو فکر اول صبح. اعصابم به هم ریخته بود. بابا از زمانی که یادم میاد بهم اهمیت نمی‌داد؛ یعنی به هیچ‌کس اهمیت نمی‌داد. همیشه حرف، حرف خودش بود. نمی‌دونم به‌خاطر شغلش که سرهنگ بود این‌قدر خشک و جدی بود یا کلاً این‌جوری بود. همیشه رفتارش با من مثل یه موجود اضافی بود. تا زمانی که پونزده‌سالم شد نمی‌دونستم چرا این‌جوری باهام رفتار می‌کنه؛ ولی روز تولد پونزده‌سالگیم مادربزرگم حقیقتی رو بهم گفت که تازه می‌فهمیدم چرا بابا باهام این‌جوری رفتار می‌کنه. مادربزرگم گفت بابا وقتی با مادرم ازدواج می‌کنه اخلاقش خیلی خوب بوده. بابا تو ارتش بود و مادرم پرستار بود. تو یکی از عملیات‌ها که پدرم زخمی شده بود با هم آشنا شدن. چند وقت بعد با هم ازدواج کردن. بابا عاشق مادرم بود؛ ولی مادرم نمی‌تونست بچه‌دار بشه. به‌خاطر مشکل قلبی که داشت نباید بچه‌دار می‌شد؛ ولی مادرم عاشق بچه بود. بعد چندسال مادرم من رو حامله شد. پدرم هر چی اصرار کرد که من رو بندازه قبول نکرد و بعد از به‌دنیا اومدن من مادرم مرد. بابام از اون موقع دیگه مثل قبل نشد. تازه می‌فهمیدم چرا بابا ازم بیزاره. بابا همیشه من رو مسبب مرگ مادرم می‌دونست. توی تمام مدت زندگیم من براش یه موجود اضافی بودم. همیشه می‌تونستم نفرت رو ته چشم‌هاش ببینم. حتی موقعی که می‌خواستم کنکور شرکت کنم گفت فقط پزشکی یا هیچی؛ با اینکه من عاشق پلیس‌شدن بودم. حتی نذاشت بهش فکر کنم. یادم میاد روزی که بهش گفتم می‌خوام پلیس بشم قشقرقی به پا کرد که تا حالا ازش ندیده بودم. حس می‌کردم حتی به حدی ازم عصبانیه که می‌خواد کتکم بزنه. من هم دیگه از اون روز حرفی در این باره نزدم و سعی کردم کاری رو بکنم که اون می‌خواد؛ ولی نتونستم در مقابل وسوسه‌ی این موضوع دووم بیارم و رفتم سراغ یادگرفتن تیراندازی. سال‌هاست بدون اینکه کسی بفهمه کلاس تیراندازی میرم. هیچ‌‌وقت دلیل نفرت پدرم از اینکه من بخوام پلیس بشم رو نفهمیدم. من تا دوسالگی پیش مادربزرگم بودم. بعدش مادربزرگم به پدرم اصرار کرد که برای بزرگ‌کردن من ازدواج کنه؛ ولی پدرم حاضر نبود که کسی رو جایگزین مادرم کنه.
    وقتی مادربزرگم مریض شد و نتونست من رو نگه داره، پدرم هم مجبور شد با مریم‌خانم ازدواج کنه. یک‌سال بعد از ازدواجشون هستی به دنیا اومد.
    بعضی وقت‌ها دلم برای مریم‌جون می‌سوزه که این همه سال با مردی زندگی کرده که هیچ علاقه‌ای بهش نداره و هیچ اهمیتی بهش نمیده. مریم‌جون زن خوبیه. من تو این همه سال هیچ‌وقت به چشم زن‌بابا بهش نگاه نکردم. اون هم من رو همیشه به چشم بچه‌ی خودش دیده.
    مادربزرگم زمانی که زنده بود، می‌گفت من خیلی شبیه مادرم هستم. با همون چشم‌های مشکی درشت و موهای مشکی؛ ولی هستی بیشتر شیبه مریم‌جون شده. چشم‌های قهوه‌ای روشن با موهای فر قهوه‌ای داره و قدش هم یه‌کم از من کوتاه‌تره. من قد بلندی دارم. شاید حداقل تو این مورد به پدرم رفته باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    ***
    اتوبوس تقریباً خلوته. نسبت به بعضی وقت‌ها که از شلوغی نمی‌تونم نفس بکشم، امروز خلوت‌تره.
    از پنجره‌ی اتوبوس به آدم‌ها نگاه می‌کنم؛ آدم‌هایی که هرکدومشون حتما داستان متفاوتی برای خودشون دارند.
    تو حال خودم هستم که سنگینی نگاه کسی رو حس می‌کنم. سرم رو برمی‌گردونم. چشمم به پسری می‌افته که بهم خیره شده. بلوز کوتاه و یه کاپشن هم روش پوشیده. از دیدن اون بلوز کوتاه تنش اون هم توی این هوا، سردم میشه. تعجب می‌کنم. یعنی واقعاً سردش نمیشه؟ شلوارش هم از بس فاقش کوتاهه هر لحظه ممکنه از تنش پایین بیفته. تو دلم براش تأسف می‌خورم.
    چشمکی بهم می‌زنه. چشم‌هام از فرط تعجب گشاد میشه. با عصبانیت بهش نگاه می‌کنم و روم رو ازش برمی‌گردونم. تیپ و قیافه‌اش من رو یاد محمد می‌ندازه. اه! بازم محمد! لعنتی، بازم یادش افتادم! همیشه کابوس زندگیم بود.
    از اتوبوس پیاده میشم. باید یه اتوبوس دیگه سوار بشم. باز هم تو ایستگاه می‌شینم. دستم رو دور خودم می‌پیچم تا گرم بشم. کاپشنم انگار گرمم نمی‌کنه. اصولاً من خیلی سرمایی هستم. هرچی
    هم که خودم رو می‌پوشنم نمی‌دونم چرا بازم سردمه.
    به خیابون نگاه می‌کنم. معلوم نیست کی اتوبوس میاد؛ فقط من توی ایستگاه نشستم. یه ماشین جلوم نگه می‌داره و بوق می‌زنه. ماشین مدل‌بالایه. شیشه‌هاش دودیه و نمی‌تونم راننده رو ببینم. روم رو برمی‌گردونم و بهش محل نمیدم. عابرهایی که رد میشن چپ‌چپ نگاهم می‌کنن. لعنتی همه‌ش بوق می‌زنه. بالاخره طاقت نمیارم و از جام بلند میشم. سمت ماشین میرم. باز هم داره بوق می‌زنه و ول‌کن نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    به شیشه می‌زنم؛ ولی شیشه رو پایین نمیده. حرصم گرفته. محکم‌تر به شیشه می‌زنم.
    - هی یارو گمشو دیگه! خجالت نمی‌کشی؟ نمی‌بینی جوابت رو نمیدم؟ برو دیگه.
    شیشه رو میده پایین.
    - نه عشقم! خجالت نمی‌کشم. بپر بالا دکی‌جون.
    چشم‌هام گرد میشه.
    - خاک تو سرت نازی! تویی؟ تو آدم نمیشی نه؟
    - نه عشقم؛ بپر بالا زیر پام علف سبز شد.
    - خدا لعنتت کنه که آبروم رو بردی! ماشینت رو کی عوض کردی؟
    - حالا سوار شو تا یخ نزدی؛ دماغت مثل دلقک‌ها شده.
    زود سوار میشم.
    - سلام.
    - سلام خوشگله.
    - نازی!
    - چیه بابا چرا این‌قدر عصبانی هستی؟
    - نمی‌دونی از این‌جور حرف‌‌زدن خوشم نمیاد؛ بازم این‌جوری باهام حرف می‌زنی؟
    - چرا عشقم!
    - مرض! می‌زنم تو دهنت‌ها.
    - باشه بابا! از موقعی که من رو دیدی به فحش بستیم.
    - خوب می‌خواستی مثل آدم رفتار کنی! نگفتی ماشین جدید از کجا؟
    - بابام برام خریده. مثلا می‌خواست من رو راضی کنه با اون یارو ازدواج کنم.
    - مگه قبول کردی؟
    - نه بابا!
    - پس ماشین چی؟!
    - ماشین رو قبول کردم.
    - تو دیوونه‌ای نازی؛ حالت خوبه؟
    - ممنون نظر لطفته. حالم امروز خیلی خوبه.
    - حالا اینجا چی‌کار می‌کنی اول صبحی؟
    چشمکی بهم می‌زنه.
    - می‌خوام عشقم رو ببینم!
    - دیوونه شدی؟ اگه بابات دوباره بفهمه اومدی سراغ سپهر می‌دونی چی میشه؟
    حالت نگاهش عوض میشه.
    - چی‌کار کنم هلنا؟ دلم براش تنگ شده دارم دیوونه میشم. نمی‌بینی این ماشین رو قبول کردم؟ نمی‌خواستم بابا بهم شک کنه. مثلا دارم ادای دخترای نمونه رو درمیارم تا بابام یه‌کم دست از سرم برداره؛ ولی با این حال چند نفر رو فرستاده بود دنبالم که پیچوندمشون.
    - تا کی می‌خوای این‌جوری یواشکی همدیگه رو ببینید؟
    - چی‌کار کنم هلنا دوستش دارم! نمی‌تونم بدون اون زندگی کنم.
    - آخه خره، اگه بابات دوباره بفهمه که بیچاره میشی! هم خودت هم اون سپهر بدبخت. باز مثل اون دفعه میره سراغ سپهر. می‌دونی اون سری به‌خاطر کبودیِ صورتش چند روز نیومد بیمارستان؟
    - الهی بمیرم براش!
    - تو نمی‌خواد براش بمیری؛ یه کاری نکن باز هم از این اتفاقا بیفته.
    - چی‌کار کنم؟ می‌دونی چند روزه ندیدمش؟ دلم براش خیلی تنگ شده! البته تو که این چیزها حالیت نمیشه؛ عاشق نشدی بفهمی من چه حسی دارم.
    - برو بابا! می‌خوام صدسال سیاه عاشق نشم اگه قراره مثل تو بشم!
    - هستی راست میگه همون عباس قصاب به درد تو می‌خوره. تو قلب نداری؛ مثل سنگ می‌مونی.
    - مسخره! من خیلی هم قلب دارم فقط عاقلم و خودم رو درگیر مسائل احساسی نمی‌کنم؛ چون تهش میشم یکی مثل تو.
    نازی با بدجنسی نگام می‌کنه و چشم‌های آبیش برقی می‌زنه.
    - راستی از محمد چه خبر؟
    - حرفش رو نزن بابا! فکر کنم تا عید برگرده.
    - راست میگی؟ حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - هیچی، کاری نمی‌تونم بکنم؛ هنوز فکری نکردم.
    - یعنی می‌خوای زنش بشی؟
    - نمی‌دونم شاید.
    - خل شدی؟ این همه خاطرخواه دکتر داری می‌خوای زن اون بشی؟
    - چی‌کار کنم مثل تو باشم خوبه؟ من حوصله‌ی جنگ و دعوا ندارم نازی. بابا بهم گیر داده یا با محمد باید ازدواج کنم یا باید درس و کار رو بی‌خیال شم.
    - دیوونه مسئله یه عمر زندگیه! می‌خوای تمام عمرت رو با کسی باشی که حسی بهش نداری؟ اون هم اون که اصلا هیچ سنخیتی با تو نداره؟
    - ول کن نازی نمی‌خوام بهش فکر کنم. بعدم من اصلاً به عشق و عاشقی اعتقاد ندارم. این‌جور چیزا همه‌ش برای آدم دردسره. به خودت نگاه کن! الان چندساله با سپهری آخرش چی شد؟ بابات نمی‌ذاره از ده فرسخیش رد بشی؛ چطوری می‌خوای بهش برسی؟
    - من عاشق سپهرم، بالاخره یه فکری می‌کنم.
    - مثلا چه فکری؟ فکر می‌کنی زورت به بابات می‌رسه؟
    - شاید زورم به بابام نرسه؛ ولی عشق سپهر بهم قدرت میده. من اگه بمیرم هم زن کسی جز سپهر نمیشم. بابام به‌خاطر پول می‌خواد من رو به یه آدمی که هیچ علاقه‌ای بهش ندارم بده؛ ولی من نمی‌ذارم جنازه‌م هم به دستش برسه.
    - من نمی‌فهمم نازی؛ چرا بابات می‌خواد این کار رو بکنه؟ شما که مشکل مالی ندارید تازه خیلی هم وضعتون خوبه.
    - آره نداریم؛ ولی بابام طمع پول کورش کرده. می‌خواد من رو به اون یارو شاهی بده که هم‌سن خودشه. میگه چندتا برج داره. تو چند تا کشور خونه داره. این‌قدر پول داره که خودش هم نمی‌دونه چقدره. فکر کنم مرتیکه خلاف‌کار باشه.
    - راست میگی؟!
    - نه پس! از راه حلال به این همه پول رسیده.
    - برو بابا حرف الکی نزن! هر کس پولداره خلافکاره؟
    - نه‌خیر؛ ولی اون یارو زیادی پولداره.
    - بازم دلیل نمیشه.
    - حالا تو چرا ازش طرفداری می‌کنی؟ نکنه فامیلته؟
    - آره پسرخاله‌ی بابامه!
    - بی‌مزه!
    خندیدم. نازی هم خندید.
    - خب حالا با سپهر می‌خوای چی‌کار کنی؟ با این خواستگارت فکر کنم یه عروسی افتادیم.
    - هلنا تو رو خدا به شوخی هم این حرف رو نزن! حتی نمی‌خوام بهش فکر کنم. من یه تار موی سپهر رو به کسی نمیدم.
    - می‌دونم عزیزم؛ ولی چه‌جوری می‌خوای باهاش زندگی کنی؟ تو عادت به این‌جور زندگی‌کردن نداری؛ هنوز مزه‌ی بی‌پولی رو‌ نچشیدی. یه‌کم بگذره خسته میشی.
    - تو راجع به من چی فکری کردی؟ من نمی‌تونم بدون سپهر زندگی کنم. برام مهم نیست پول نداره؛ من عاشق سپهرم. بعدم سپهر دکتره، بیکار که نیست! بالاخره به یه جایی میرسه. من هم اون‌قدر دوستش دارم که هر سختی رو تحمل کنم.
    - نمی‌دونم، من حس تو رو ندارم. نمی‌تونم درک کنم چون عاشق نیستم؛ ولی راه سختی داری. باید خودت رو آماده کنی. درسته سپهر دکتره؛ ولی اول راهه. خودت می‌دونی جز خاله‌‌‌م و مادربزرگ مریضش و یه خونه‌ی اجاره‌ای و یه ماشین داغون چیزی نداره.
    - من برای هرچیزی آماده‌ام.
    - خب خانم آماده، بگو چه‌جوری می‌خوای عشقت رو ببینی؟
    - فکر کردی برای چی اومدم سراغت؟
    - آره دیگه خانم فقط به‌خاطر عشقش میاد سراغ من وگرنه گور بابای هلنا.
    - نه عزیزم این حرف‌ها چیه.
    - برو خودت رو رنگ کن! حالا بی‌خیال شوخی، اگه بابات جلوی در دانشگاه برات مراقب گذاشته باشه چی؟
    نازی نگاهی بهم کرد.
    - نمی‌دونم چی‌کار کنم هلنا.
    - زیاد به مغزت فشار نیار. برو دوتا خیابون بالاترکنار پارک وایسا من یه‌جوری میارمش اونجا.
    - الهی من قربونت برم!
    نازی یه دفعه پرید بغلم و صورتم رو دوتا بـ*ـوس آب‌دار کرد.
    - اه، اه! حالم رو به هم زدی. برو اون‌ور تمام صورتم رو تفی کردی!
    - بی ذوق! من رو بگو که بـ*ـوس‌هام رو خرج آدم‌آهنی می‌کنم.
    - خیله خب! حالا نگه دار من پیاده شم.
    - اینجا؟
    - نه با ماشین برو تو دانشگاه؛ می‌خوای ببیننت؟
    - آهان باشه، باشه.
    - همون‌جا بمون. باز خل‌بازی در نیاری بیای دم دانشگاه!
    - باشه بابا حالا درسته تو دکتری؛ ولی منم بی‌سواد نیستم.
    چشم‌هام رو براش چپ کردم.
    - عاشقتم هلنا!
    لبخندی زدم و سمت دانشگاه رفتم.
    نازی دوست دوران دبیرستانم بود. خیلی با هم صمیمی بودیم. اون اوایل که من می‌خواستم یواشکی برم دیدن خاله‌ام اون هم باهام می‌‌اومد که تنها نباشم. تو این رفت‌و‌آمدها بود که این دوتا عاشق هم شدند.
    سپهر پسرخالمه. اون اوایل نمی‌دونستم خاله دارم؛ یعنی بابام هیچ‌وقت بهم نگفته بود؛ ولی یه روزی یه خانمی اومد جلوی دبیرستانم و گفت خالمه. اول باور نکردم؛ ولی شناسنامه‌اش رو که نشونم داد فهمیدم که راست میگه.
    وقتی قبولش کردم، گفت نباید بابا از دیدار ما چیزی بدونه. من هم می‌دونستم که بابام اگه بفهمه نمی‌ذاره برم دیدنش؛ به‌خاطر همین من با نازی گاهی یواشکی می‌رفتیم دیدنشون. شوهرخاله‌ام سال‌ها بود که فوت کرده بود و خاله‌ام با سپهر تنها زندگی می‌کرد. البته مادربزرگ سپهر زنده بود و شیراز زندگی می‌کرد. چند ماهی بیشتر نبود که با خاله‌ام آشنا شده بودم که حال مادربزرگ سپهر بد شد. خاله‌ام هم چون مادربزرگ سپهر کسی رو نداشت رفت شیراز. وقتی خاله‌ام اینا رفتن حس بدی داشتم؛ تازه داشتم بهشون عادت می‌کردم. یادمه اون زمان نازی هم خیلی ناراحت بود؛ ولی خب حرفی نمی‌زد؛ چون مثلاً نمی‌خواست من بفهمم عاشق سپهر شده. ولی سال بعد سپهر پزشکی تهران قبول شد و اومد تهران. خاله‌ام وضع مالی زیاد خوبی نداشت و یه زندگیِ خیلی معمولی داشتند. وقتی سپهر اومد تهران حتی پول نداشت برای خودش خونه بگیره و رفت خوابگاه. بعدشم هم درس می‌خوند و هم کار می‌کرد تا خرج زندگیش رو دربیاره.
    بالاخره بعد چند سال تونست یه ماشین قسطی بخره که بعدازظهرها باهاش مسافرکشی می‌کرد. گاهی هم من و نازی رو می‌برد بیرون و می‌گردوند. نازی و سپهر با تمام مشکلاتی که جلوشون بود سال‌هاست که هنوز هم مثل روز اول عاشق همدیگه هستند. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم نازی با اون خانواده‌ای که داره بتونه چند ماه هم وضع سپهر رو تحمل کنه؛ ولی این‌جوری نبود و نازی پای همه‌چیز سپهر وایساد.
    پدر نازی بنگاه ماشین داره و وضعشون خیلی خوبه. نازی یه خواهر بزرگ‌تر داره که چندسال پیش ازدواج کرده و شوهرش خیلی پولداره. حالا بابای نازی می‌خواد اون رو هم بده به یه آدم خیلی پولدار. چند وقت پیش باباش فهمید که نازی با سپهر دوسته. تازه نمی‌دونست که در چه حد با هم دوستن و فقط فکر کرده بود یه دوستی معمولیه. داده بود سپهر رو کتک بزنن که مثلاً حساب کار دستش بیاد؛ ولی این دوتا احمق‌تر از این حرفان. عشق و عاشقی کورشون کرده و از هم دست نمی‌کشند.
    ***
    از پله‌های دانشگاه بالا رفتم. سپهر درسش تموم شده. طرحش رو هم تموم کرده و بعضی وقت‌ها میاد دانشگاه برای کلاس‌های تخصصی آماده بشه. می‌دونستم امروز با کی کلاس داره. به دم کلاسی که سپهر بود رسیدم. استاد احدی جلوی در ایستاده بود. نمی‌خواستم من رو ببینه؛ ولی مجبور بودم برم سپهر رو صدا کنم. استاد احدی چند وقت پیش ازم خواستگاری کرده بود؛ ولی من بهش جواب منفی دادم. ازش خوشم نمی‌اومد؛ چشم‌هاش زیادی هرز می‌پرید. سمت کلاس سپهر رفتم. استاد احدی من رو از دور دید و در حالی که لبخند احمقانه‌ای روی لبش بود به سمتم اومد.
    - سلام استاد.
    - سلام خانم سازگار؛ احوال شما؟
    - خوبم ممنون. ببخشید با آقای نجفی کار دارم.
    یه‌دفعه اخم‌هاش توی هم رفت و جدی شد.
    - ولی الان وقت کلاسه خانم.
    - فقط چند لحظه؛ کارم واجبه.
    انگار دلش نمی‌خواست من سپهر رو ببینم؛ ولی تو رودربایستی قرار گرفته بود.
    - باشه فقط پنج دقیقه.
    احدی رفت تو کلاس.
    «مردک عقده‌ای!»
    یه‌کم بعد سپهر اومد بیرون. صورتش نگران بود.
    - سلام چی شده هلنا خوبی؟ اتفاقی افتاده؟ نازی طوریش شده؟
    - چه خبرته صبر کن یه‌کم نفس بگیری! چقدر شما دوتا مثل هم می‌مونید؛ هردوتاتون خل هستید. مثلاً اون دیوونه چیش می‌خواد بشه؟
    - آخه احدی گفت کار واجب باهام داری.
    - اون رو ولش کن؛ نازی اومده ببینتت.
    - کو، کجاست؟
    سپهر سرش رو چرخوند؛ داشت اطراف رو نگاه می‌کرد.
    - مگه اینجاست؟
    - پس کجاست؟
    - چندتا خیابون اون‌ورتر.
    - راستش رو بگو چیزی شده؟ داری چیزی رو قایم می‌کنی؟
    - دیونه مثلاًً چی رو قایم کنم؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟ گفتم اومده چندتا خیابون اون‌ورتر؛ چون گفت شاید باباش براش مراقب گذاشته باشه.
    سپهر نفسش رو فوت کرد. انگار خیالش یه‌کم راحت شده بود.
    - آهان.
    - من دیرم میشه. یه‌کم اینجا کار دارم. تو برو منتظرته.
    - باشه. ممنونم هلنا.
    - قابل نداشت پسرخاله. بهتون خوش بگذره.
    سپهر لبخندی زد و دوباره رفت تو کلاس. امیدوار بودم که مشکلی براشون پیش نیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    امروز تو بیمارستان این‌قدر سرم شلوغ بود که نفهمیدم کی هشت شب شد. لباس‌هام رو عوض کردم. حتماًً بابا باهام دعوا می‌کرد که زود برنگشتم خونه. عمو هم الان باز با عصبانیت نگاهم می‌کنه و میگه: «دختر بهت یاد ندادن به بزرگ‌تر احترام بذاری زودتر بیای؟» من هم طبق معمول مجبورم ساکت بمونم و نگاهش کنم.
    ***
    به دم خونه رسیدم. به ساعت نگاه کردم؛9:30 بود. وای بدبخت شدم! موبایلم شارژ نداشت و از بعدازظهر خاموش بود. حتماً تا الان هزاربار مامان بهم زنگ زده. زنگ در رو زدم. در باز شد و داخل رفتم. هستی اومده بود توی حیاط.
    - سلام. معلومه تا این موقع کجا بودی؟
    - کجا بودم؟ تو نمی‌دونی نه؟ به قیافه‌ام نگاه کن نمی‌بینی لباس‌هام رو؟ رفته بودم پارتی. البته تمش مانتو شلوار بود با مقنعه و کتونی.
    هستی لبخندی زد.
    - واقعاً؟ چه جالب؛ تم خاصیه. به هرحال برات متأسفم؛ بابا مثل ببر زخمی تو خونه نشسته. عمو هم بدتر از اون. زن‌عمو هم این‌قدر چشم و ابرو اومد که چشم‌هاش چپ شده. دلم برات می‌سوزه که شادی پارتی از دماغت درمیاد.
    - هستی!
    - وا! به من چه اصلا خودت بیا تو می‌فهمی.
    به هستی تنه‌ای زدم و داخل رفتم.
    وارد پذیرایی شدم. همه به طرف من نگاه کردند. بابا با عصبانیت بهم زل زده بود و مامان هم بیچاره رنگش پریده بود.
    - سلام.
    عمو: به به عروس‌خانم بالاخره تشریف آوردن! بهت یاد ندادن به بزرگ‌تر احترام بذاری دخترجون؟ این چه وقت اومدنه؟
    زن‌عمو چپ‌چپ نگاهم کرد.
    - هلناجون تو که امروز کار داشتی خبر می‌دادی ما نیایم. ما بیکار که نیستم هزارتا کار داریم؛ بد نیست یه‌کم به خانواده‌ی شوهرت احترام بذاری! دوران ما، عروس جرئت نمی‌کرد حرف بزنه. دخترای این دوره اصلاً این چیزا براشون مهم نیست.
    تو دلم پوزخندی زدم. خانواده‌ی شوهر! واقعاً مسخره بود.
    - ببخشید زن‌عمو امروز خیلی بیمارستان شلوغ بود. مجبور بودم بمونم.
    بابا: مگه مادرت نگفت زود بیا؟
    - چرا؛ ولی...
    - بسه نمی‌خوام چیزی بشنوم. برو لباست رو عوض کن زود بیا که به اندازه‌ی کافی دیر اومدی.
    سمت اتاقم رفتم. مانتوم رو درآوردم و پرت کردم روی تخت.
    از خستگی داشتم می‌مردم. هستی تو اتاق اومد.
    - خدا بهت رحم کرد بابا نزد تو گوشت.
    - برو بابا مسخره اصلاً حوصله ندارم.
    - چی شده؟
    - خسته‌ام می‌فهمی؟ اینا هم که می‌بینی چه‌جورین. دلم می‌خواد خودم رو بکشم.
    - خدا به دادت برسه با این خانواده‌ی شوهرت.
    - یه‌دفعه دیگه بگی خانواده‌ی شوهر می‌زنم لهت می‌کنم‌ها! کاری نکن عقده‌ی این‌ها رو سر تو خالی کنم.
    - به من چه؟ تازه بذار یه خبر بد دیگه بهت بدم کلکسیونت کامل بشه؛ قراره دو ماه دیگه آقا داماد شرف‌یاب بش!
    چشم‌هام درشت شد و خشکم زد.
    - چی؟! محمد داره برمی‌گرده؟ دروغ نگو هستی به‌خدا اصلاً امروز حوصله‌ی شوخی ندارم!
    - دروغم چیه؟ به خدا عمو گفت محمد داره میاد و می‌خوان تا عید عروسی بگیرن.
    مبهوت به هستی نگاه کردم. مامان داشت صدامون می‌کرد.
    هستی: من برم تو هم زود بیا تا وضع خراب‌تر نشده.
    هستی از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم. دست‌هام رو تو موهام فرو کردم. خدایا حالا چی‌کار کنم؟ مغزم دیگه کار نمی‌کرد. یه‌کم گذشت باز هم مامان صدام می‌کرد. لباس‌هام رو عوض کردم و رفتم بیرون. عمو باز اخم کرده بود و با بابا حرف می‌زد.
    زن‌عمو هم قیافه گرفته بود. مامان برای شام همه رو صدا کرد. سر شام کسی حرفی نمی‌زد. سفره رو که جمع کردیم بابا صدام کرد. با ناراحتی سمت پذیرایی رفتم.
    بابا: بشین عموت باهات حرف داره.
    روی مبل نشستم. عمو هنوز تو قیافه بود.
    عمو: حتما فهمیدی که قراره محمد برگرده. با پدرت تقویم رو دیدیم؛ سه روز مونده به عید نوروز مراسم می‌گیریم.
    - ولی عمو من...
    - نمی‌خوام چیزی بشنوم؛ به اندازه‌ی کافی صبر کردیم. الان چندساله منتظریم. محمد هم که درس خونده و داره برمی‌گرده؛ دیگه بهونه‌ای نداری خانم دکتر!
    خانم دکتر رو یه جوری به مسخره گفت.
    این خانواده هیچ ارزشی برای تحصیلات قائل نبودن. طرز فکرشون این بود که زن تمام عمرش رو فقط باید بچه‌داری کنه و به شوهرش برسه.
    به بابا نگاه کردم. اون هم حرفی نمی‌زد. نباید می‌ذاشتم دیگه برام تصمیم بگیرن.
    - ببخشید عموجون؛ ولی من الان چندساله محمد رو ندیدم. اصلاً شاید اون نخواد با من ازدواج کنه. به هرحال الان چندسال گذشته. آدم‌ها عوض میشن. شاید نظرش عوض شده.
    عمو پوزخندی زد.
    - پسر من اون‌قدر برای حرف من ارزش قائل هست که روی حرفم حرف نزنه؛ اگه تو مشکلی داری اون یه حرف دیگه‌ایه.
    بابا: این چه حرفیه داداش؟ هلنا یه چیزی میگه وگرنه خودتون می‌دونین رو حرف شما حرف نمی‌زنه.
    چرا کسی نمی‌فهمید که من نمی‌خوام با محمد ازدواج کنم. مامان با ناراحتی نگاهم کرد.
    عمو: خب حالا که این‌جوریه خودتون رو برای دوماه دیگه حاضر کنید. اول عقد می‌کنیم چند روز بعد هم مراسم می‌گیریم.
    بابا: باشه داداش هر چی شما بگید.
    دهنم باز مونده بود. انگار نه انگار من می‌خوام زندگی کنم؛ برای خودشون می‌بریدند و می‌دوختند.
    - ببخشید عمو نمی‌خوام بهتون بی‌احترامی کنم؛ ولی تا خود محمد نیاد من نمی‌تونم هیچ‌چیزی رو قبول کنم.
    عمو با عصبانیت از جاش بلند شد.
    - آفرین حسین با این دختر تربیت‌کردنت. بعد هشت‌سال داره ساز جدید می‌زنه. از همون روز اول گفتم نذار بره دانشگاه؛ ولی تو چی‌کار کردی؟ گفتی اشکال نداره. بهت گفتم این بره دانشگاه هزارتا کار یاد می‌گیره؛ بیا این هم نتیجه‌اش! پاشو حاج‌خانم بریم.
    بابا: نه داداش بمونید. هلنا بیخود کرده رو حرف شما حرف بزنه.
    عمو: نه مثل اینکه خوب به دخترت حالی نکردی ما برای چی اینجاییم.
    زن‌عمو: حسین آقا این رسمش نبود. فکر کردی پسر من مونده‌ی دختر شماست؟ هشت‌ساله ما رو معطل خودش کرده. پسرم رو آواره‌ی غربت کرده و حالا خانم داره برای ما کلاس می‌ذاره. الان ما دست رو هر دختری بذاریم نه نمیگه اون‌وقت خانم فکر می‌کنه چون دکتر شده برای خودش کسی شده.
    زن عمو با نفرت نگاهی بهم کرد.
    - ببین دخترجون برای ما مهم نیست تو دکتری؛ اولین چیز برای زن مهمه اینه که بدونه چه‌جوری با شوهرش رفتار کنه تا تو خونه کمبود نداشته باشه.
    خشکم زده بود. عمو گفت:
    - بریم حاج‌خانم این‌جا جای ما نیست.
    زن‌عمو و عمو سمت در رفتند و بابا هم دنبالشون رفت. بابا همه‌ش داشت اصرار می‌کرد بمونن. عصبی شده بودم؛ چرا بابا این‌جوری رفتار می‌کرد؟ انگار من رو دستش موندم و محمد آخرین مرد رو زمین بود.
    هستی: هلنا دیونه شدی؟ بابا می‌کشدت!
    - به جهنم! من نمی‌خوام زن اون بشم که خانواده‌اش هنوز من، زن پسرشون نشدم فکر می‌کنن زن یعنی کلفت خونه و هیچ ارزشی برای زن قائل نیستن.
    مامان: عزیزم تو که نمی‌خوای با اون‌ها زندگی کنی. مهم خود محمده؛ اون این همه سال تو خارج درس خونده و هیچ‌وقت طرز فکر پدر و مادرش رو نداره.
    - نه مامان اون هنوز نیومده گفته رو حرف عمو حرف نمی‌زنه. اصلا شاید من تو این هشت‌سال عوض شده باشم. شاید ازم خوشش نیاد.
    - دخترم وقتی آدم کسی رو بخواد هشت‌سال و هشتادسال نداره؛ محمد تو رو از اول هم دوست داشت.
    - نه مامان! اون من رو نمی‌خواد به اصرار عمو از اول هم من رو انتخاب کرد.
    - این حرف رو نزن. محمد یه مرده؛ زن که نیست به اصرار پدر و مادرش زن انتخاب کنه.
    - مرد؟ اون به هرچی شبیهه جز مرد.
    مامان: ولی...
    با صدای در همه نگاهمون برگشت سمت در. بابا با صورتی که از عصبانیت سرخ شده بود نگاهم می‌کرد.
    بابا: هلنا بیا اینجا.
    آروم سمتش رفتم. بابا دستش رو بلند کرد که بزنه تو صورتم. چشم‌هام رو ناخودآگاه بستم؛ ولی اتفاقی نیفتاد. آروم چشم‌هام رو باز کردم دست بابا کنار صورتم بود.
    دستش می‌لرزید؛ انگار داشت خودش رو کنترل می‌کرد نزنه تو صورتم. دستش رو مشت کرد و فقط انگشت اشاره‌ش سمتم گرفت.
    - اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه من رو جلوی برادرم سکه‌ی یه پول کنی، قید همه‌چی رو باید بزنی! فهمیدی؟
    از دادش چشم‌هام رو یه لحظه بستم.
    مامان: آروم باش حسین آقا داری سکته می‌کنی.
    - تو ساکت باش! همه‌ش تقصیر توئه این دخترِ خیره‌سر شده. اگه خوب تربیتش می‌کردی الان تو روی بزرگترش نمی‌ایستاد.
    دلم برای مامان سوخت. بیچاره همیشه همه‌چی سر اون خراب می‌شد.
    بابا: خوب گوش‌هات رو باز کن هلنا! از این لحظه به بعد حق هیچ اعتراضی رو نداری. کوچک‌ترین حرفی بزنی باید درس و دانشگاه رو فراموش کنی. الانم می‌ذارم بری چون به داداش قول دادم که کاری بهت نداشته باشم تا درست تموم بشه؛ ولی اگه بخوای دوباره روی حرفم حرف بزنی می‌زنم زیر قولم و فراموش می‌کنم که دختری به اسم هلنا دارم.
    - بابا!
    - هیچی نگو؛ نمی‌خوام صدات رو بشنوم.
    بابا سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست. خشکم زده بود. مامان اومد سمتم.
    - عزیزم...
    بدون حرف سمت اتاقم رفتم و در رو بستم. روی تخت نشستم پاهام رو توی شکمم جمع کردم. سرم رو گذاشتم روی زانوم. چرا بابا باهام این‌جوری رفتار می‌کرد؟ مگه من دخترش نبودم؟ نمی‌خواستم گریه کنم. تمام زندگیم سعی کرده بودم مثل دخترهای بی‌عرضه گریه نکنم. لبم رو گاز می‌گرفتم که اشکم پایین نیاد. یه‌کم بعد هستی اومد تو اتاق. روی تختش نشست.
    - هلنا.
    - هیچی نگو هستی نمی‌خوام چیزی بشنوم.
    هستی دیگه حرفی نزد. اتاق ساکت بود و فقط صدای نفس‌های من و هستی سکوت اتاق رو می‌شکست. یه‌کم گذشته بود. آروم‌تر شده بودم.
    - هلنا...
    حرفی نزدم.
    - ناراحت نباش! خدا بزرگه بالاخره یه چیزی میشه.
    - چه چیزی هان؟ نمی‌بینی بابا چی گفت؟ اگه قبول نکنم باید قید همه‌چی رو بزنم!
    - تو که چیزی از درست نمونده، آخرای طرحته.
    - پس تخصصم چی؟ من تازه می‌خوام تخصص بخونم. نمی‌خوام به‌خاطر ازدواجم قید همه‌چی رو بزنم. من چندساله دارم زحمت می‌کشم. نمی‌خوام به همین راحتی از همه‌چی بگذرم.
    - با ناراحتی که چیزی درست نمیشه.
    - میگی چی‌کار کنم؟ می‌خوای با این وضعیت بخندم؟ بابا چرا نمی‌فهمه من هیچ ربطی به اون خانواده ندارم؟ طرز تفکر من با اون‌ها از زمین تا آسمون فرق می‌کنه!
    - چرا الکی خودت رو ناراحت می‌کنی؟ تو که خیلی وقته محمد رو ندیدی شاید عوض شده باشه.
    پوزخندی زدم.
    - عوض شده! ساده‌ای! مگه عکس‌هاش رو ندیدم؟ مگه تو نت ندیدمش؟ مگه آدم‌ها تو هشت‌سال چه‌قدر عوض میشن؟ خودمون یادته چندبار با این یکی اون یکی مچش رو گرفتیم؟ هستی من ازش بدم میاد!
    - شاید عوض شده؛ اون موقع خب سنش کم بود پسرا تو این سن از این کارها زیاد می‌کنند. بذار بیاد ببینیش شاید ازش خوشت اومد. اون‌قدرها هم بد نیست! از عباس قصاب باور کن بهتره.
    با حرص لبخندی زدم.
    - برو بابا دیوونه!
    - راست میگم محمد بهتر از عباس‌آقاست؛ حداقل بوی گند گوشت نمیده.
    - هستی!
    - باشه بابا! حالا خودت رو ناراحت نکن؛ شاید محمد اومد تو رو دید با این اخلاق گندت قبولت نکرد.
    - خدا کنه. وگرنه بابا تا من رو به زور نده بهش ول کن نیست.
    - میگم هلنا نکنه کسِِ دیگه رو می‌خوای داری این‌جوری می‌کنی؟
    - من؟
    - راست میگی حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تو آدم نیستی؛ مثل مجسمه می‌مونی. محبوبه، دوستم، برادرش تو بیمارستان شماست. گفت برادرش گفته خیلی‌ها دنبالتن؛ ولی تو بهشون محل نمیدی.
    - برادر محبوبه کیه؟
    - ول کن بابا من حوصله‌ی دردسر ندارم؛ الان میری سراغش.
    - نه بگو کیه.
    - من خوابم میاد می‌خوام بخوابم. جون هر کی دوست داری زنگ گوشیت رو سر صبح روشن نکنی.
    - باشه.
    هستی خوابید و منم روی تخت دراز کشیدم. یاد گذشته افتادم. از بچگی عمو دلش می‌خواست من و محمد رو یه جوری به هم بچسبونه؛ ولی من از همون بچگی ازش خوشم نمی‌اومد. وقتی دیپلم گرفتم زمزمه‌ها شروع شد. عموم به بابا گفت که من رو برای محمد در نظر گرفته. بابا هم بدون اینکه نظر من رو بپرسه قبول کرد.
    ولی من کنکور رو بهونه کردم و گفتم تا کنکور ندم اصلا به ازدواج فکر نمی‌کنم. وقتی پزشکی قبول شدم بابا خیلی خوشحال شد و یه‌کم نرم‌تر شد؛ ولی از موضعش پایین نیومد. فشار عمو بیشتر شد. من هم منتظر بودم که به هر بهانه‌ای محمد رو رد کنم. به‌خاطر همین تحصیلات محمد رو بهونه کردم و گفتم دلم نمی‌خواد شوهرم تحصیلات نداشته باشه. محمد هم مثلاً به رگ غیرتش برخورد و قبول کرد بره دانشگاه. خیلی خوشحال شدم؛ چون از آدم علافی مثل محمد که جز خوش‌گذرونی کاری بلد نبود بعید بود دانشگاه قبول بشه. طبق انتظارم دانشگاه شرکت کرد و قبول نشد. منم به چیزی که می‌خواستم رسیدم؛ ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید؛ چون سال بعد رفت کانادا درس بخونه. باورم نمی‌شد برای کم‌کردن روی من و لجبازی با من این کار رو بکنه.
    زن‌عمو به‌خاطر این تصمیم محمد کلی ازم شاکی بود؛ چون من رو مسبب دوری از پسرش می‌دونست. وقتی یه مدتی گذشت عمو بهم گفت حالا که من باعث رفتن محمد شدم باید باهاش ازدواج کنم و برم پیشش که دردونه‌ش تنها نباشه؛ ولی من حاضر نبودم درسم رو که این‌قدر براش زحمت کشیدم ول کنم؛ برای همین گفتم تا درسم تموم نشه جایی نمیرم. هرچی اصرارکردن من قبول نکردم. دعوای زیادی تو خونه راه افتاده بود.
    اون روزها بدترین روزهای عمرم بود. این‌قدر تحت فشار بودم. که داشتم کم‌کم قبول می‌کردم؛ ولی محمد گفت چون خودش وضعیت مشخصی نداره نمی‌تونه من رو هم ببره پیش خودش. نمی‌دونم چرا این حرف رو زد. حتماً می‌خواست اونجا هر غلطی دوست داره بکنه و سرخر نداشته باشه. به هرحال هرچی که بود برای من خوب شد؛ چون بعد اون دیگه کسی حرفی نزد و همه ساکت شدند. زن‌عمو از خر شیطون پایین اومده بود؛ ولی باهام میونه‌ی خوبی نداشت؛ ولی عمو آروم نموند. گفت فقط به شرطی با نرفتن من موافقت می‌کنه که با هم نامزد کنیم. من هم برای بسته‌شدن دهنشون حلقه‌ای که عمو خریده بود دستم کردم. الان حدود۷-۸ ساله که محمد رفته کانادا و برنگشته. تو این۷-8 سال یک بارم برای دیدن خانواده‌اش نیومده. معلوم نیست داره اونجا هشت‌سال چه غلطی می‌کنه. حتماً با پول‌های عمو کلی خوش گذرونده.
    عمو وضع خوبی داره و محمد تنها بچه‌شه. از وقتی من یادم میاد محمد دنبال خوش‌گذرونی بود. خودم فقط چندبار با دخترهای مختلف دیده بودمش. اگه بگن حتی الان چند تا هم بچه اونجا داره باور می‌کنم.
    عمو اینا سالی یه دفعه میرن کانادا دیدن محمد؛ ولی اون تو این هشت‌سال اصلا نیومده. اون اوایل خیلی زنگ می‌زد؛ ولی کم‌کم زنگ‌زدن‌هاش کمتر و کمتر شد. الان هم آقا لطف می‌کنن هر سال یه بار موقع سال تحویل زنگ می‌زنن. چند کلمه هم با من حرف می‌زنه؛ ولی من هیچ حسی به حرف‌هاش ندارم. محمد از وقتی رفته خارج رفتارهاش بدتر شده. طرز حرف‌زدنش و مدل لباس‌پوشیدنش خیلی عوض شده. به هرچی شبیهه به جز مرد.
    با عکس‌های که تو نت می‌فرسته می‌تونم بفهمم چقدر تغییرکرده. به‌نظرم یه مرد باید رفتارش مردونه باشه؛ نه مثل محمد این‌قدر جلف. چند وقت پیش از هستی شنیده بودم که عمو به محمد گفته که تا آخر سال باید برگرده و تکلیف این ازدواج رو روشن کنه؛ ولی من جدی نگرفتم؛ ولی مهمونی امشب تمام معادلاتم رو به هم ریخت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    اواخر بهمن‌ماهه. فردا قراره محمد از کانادا برگرده.
    الان چند روزه استرس دارم. نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بیفته؛ فقط تو دلم دعا می‌کنم که محمد نظرش عوض شده باشه و دست از سر من برداره. سارا با آرنجش به پهلوم ضربه‌ای می‌زنه که از فکر بیرون میام. با عصبانیت بهش نگاهی می‌کنم.
    - چته وحشی؟
    با چشم‌هاش به طرف دیگه‌ام اشاره می‌کنه. سرم رو برمی‌گردونم. استاد احدی کنارم وایساده. مثلاً امروز تو بیمارستان یه جلسه گذاشته بود و کسایی که طرح داشتن باید شرکت می‌کردن. این‌قدر فکرم مشغول بود که اصلاً حواسم نبود احدی چی داره میگه و کی صدام کرده.
    احدی: خانم سازگار حالتون خوبه؟
    - بله.
    به چشم‌هام خیره شده بود.
    - ببخشید چی گفتید دکتر؟
    - گفتم حواستون کجاست؟ یک ساعته دارم صداتون می‌کنم!
    یکی از پسرا گفت:
    - استاد حتماً عاشق شده؛ حواسش نیست.
    همه زدن زیر خنده.
    احدی: ساکت!
    احدی با اخم نگاهم می‌کنه و دوباره به حرف‌هاش ادامه میده. خدا لعنتت کنه محمد که از دستت حواس ندارم! آبروم رفت. حرف‌های احدی تموم میشه.
    سارا: معلومه چته هلنا؟ حواست کجاست؟ دیروز هم توی اورژانس چندبار گند زدی.
    - ول کن بابا بریم حوصله ندارم.
    احدی: خانم سازگار شما بمونید کارتون دارم.
    سارا لبخندی بهم زد.
    - آخ بیچاره چقدر منتظر بود که حرف‌هاش تموم بشه. حتما نگرانت شده. بسوزه پدر عاشقی!
    - میشه دهنت رو ببندی سارا؟
    - باشه بابا! مردم شانس دارن. من هم یه خواستگار سمج خوشگل و خوش‌تیپ و استاد داشتم کلاس می‌ذاشتم.
    - سارا حرف مفت نزن! می‌خوام همچین آدمی خواستگارم نباشه. خوبه آوازه‌ی خوش‌نامیش همه‌جا پر شده! یادت نیست چند وقت قبل یکی از پرستارهای بخش جراحی راجع بهش چی می‌گفت!
    - اون‌ها رو ول کن؛ شاید از حسادتش حرف زده. تازه به قول تو با همین وضعیت خرابش هم دخترها براش غش می‌کنن. حالا طرف از تو خوشش اومده چرا کلاس می‌ذاری؟
    - سارا میشه بری گم شی؟ امروز اعصاب ندارم!
    - برو بابا! کی تو اعصاب داری؟ از موقعی که من یادمه تو همین اخلاق گند رو داشتی. اصلاً شاید احدی عاشق همین اخلاق گندت شده. میگم هلنا منم از فردا اخلاقم مثل تو باشه؛ برام یکی مثل احدی پیدا میشه. البته نه فکر نکنم آخه تو خوشگلم هستی؛ باید برم عمل زیبایی هم بکنم.
    - سارا!
    - باشه، باشه رفتم. دم در منتظرم فقط زیاد طول ندی؛ وگرنه میام تو ببینیم چی‌کار می‌کنید.
    سارا رفت و بقیه هم رفتند. دخترها چپ‌چپ نگاهم می‌کردند.
    سمت احدی رفتم؛ فقط این رو امروز کم داشتم.
    - ببخشید دکتر، با من کاری داشتید؟
    سرش رو بلند کرد نگاهی بهم انداخت.
    - مشکلتون چیه خانم سازگار؟ با من راحت باشید.
    چشم‌هام درشت شد.
    - بله؟!
    - چند وقته حواستون نیست؛ اتفاقی افتاده؟
    - نه دکتر چیزی نیست.
    - میشه به من نگید دکتر؟ حس خوبی ندارم.
    - ببخشید چی بگم؟
    - بهت گفتم باهام راحت باش هلنا؛ نوید صدام کن.
    - ولی من همون دکتر رو ترجیح میدم. فکر نکنم اون‌قدر با هم صمیمی باشیم که به اسم کوچیک همدیگه رو صدا کنیم. اگه کار خاصی ندارید من برم.
    سمت در رفتم.
    - هلنا صبر کن چرا این‌جوری می‌کنی؟ من بهت گفتم که قصدم جدیه چرا بهم یه فرصت نمیدی؟
    برگشتم سمتش.
    - ببینید دکتر احدی من همون روز اول بهتون جوابم رو دادم.
    - آره جواب دادی؛ ولی نگفتی چرا! موضوع سپهر نجفیه؟
    چشم‌هام از تعجب گشادتر شد. با خودش چی فکر کرده بود.
    - به سپهر چه ربطی داره؟
    - از این صمیمیتی که دارید معلومه بهش ربط داره. به‌خاطر اون بهم جواب رد دادی.
    - باید بهتون بگم؟
    - آره این موضوع به منم مربوط میشه. باید دلیل جواب رد دادنت رو بدونم.
    - ولی من دلیلی برای این کار نمی‌بینم. ما با هم نسبتی نداریم که بخوام چیزی رو برای شما توضیح بدم؛ ولی برای اینکه خیالتون رو راحت کنم میگم که سپهر فقط پسرخالمه همین. هیچ‌چیز دیگه‌ای هم بینمون نیست. شما هم بهتره برید سراغ یکی دیگه؛ چون من جوابم بهتون منفیه.
    - من عادت به جواب منفی شنیدن ندارم هلنا سازگار!
    - متأسفم؛ ولی باید این دفعه بشنوید دکتر احدی.
    - بد می‌بینی هلنا سازگار؛ با من در نیفت!
    پوزخندی بهش زدم.
    - متأسفم براتون دکتر احدی!
    از اتاق اومدم بیرون. اعصابم به هم ریخته بود. تندتند سمت خروجی بیمارستان رفتم. فقط مونده تو من رو تهدید کنی نوید احدی!
    - هلنا صبر کن.
    برگشتم. سپهر داشت دنبالم می‌اومد. بهم رسید. نفس نفس می‌زد.
    - حواست کجاست دختر؟ یه ساعته صدات می‌کنم.
    - ببخشید حواسم نبود. چی‌کار داری این‌جوری می‌دوی؟
    - از دیشب از نازی خبر ندارم دلم شور می‌زنه. گوشیش خاموشه.
    - بازم چیزی شده؟
    - نه؛ یعنی نمی‌دونم! الان چند وقته باباش زیاد بهش گیر نمیده.
    - خب؟
    - به‌نظرت یه‌کم مشکوک نیست باباش بهش کاری نداره؟
    - چرا فکر کنم مشکوکه. از بابای نازی بعیده کاری بهش نداشته باشه.
    - هلنا میشه بری ببینی چی شده؟
    - خیلی خب میرم تو نگران نباش!
    - نمی‌دونم چه‌جوری ازت تشکر کنم هلنا؛ تو فرشته‌ی نجات ما شدی.
    - نمی‌خواد تشکر کنی. شما دوتا آخر سر من رو به باد ندید باید خدا رو شکر کنم!
    - بازم ممنون بیا پس بریم.
    - تو کجا؟
    - منم تا نزدیک خونه‌شون باهات میام.
    - نمی‌خواد، می‌ترسم برای تو هم مراقب گذاشته باشن. ما رو با هم ببینن می‌فهمن من تو رو می‌شناسم؛ اون‌وقت باباش نمی‌ذاره منم ببینمش.
    - خیلی خب پس زود خبر بده خیلی نگرانم.
    - باشه خداحافظ.
    - خداحافظ.
    از بیمارستان بیرون رفتم. سوار تاکسی شدم و سمت خونه‌ی نازی رفتم. خونه‌شون بالای شهر بود.
    با خونه‌ی ما فاصله‌ی زیادی داشت. البته اون اوایل که من با نازی دوست شدم خونه‌شون به ما نزدیک بود و این‌قدر پولدار نبودن؛ نمی‌دونم چه‌جوری یه دفعه این‌قدر پولدار شدن. دم خونه‌شون پیاده شدم و زنگ رو زدم.
    - بله؟
    - سلام منم هلنا.
    - سلام هلناخانم بله بفرمایید.
    در باز شد و رفتم تو. مستخدمشون، معصومه‌خانم، اومد دم در. چند سالی می‌شد که براشون کار می‌کرد و من رو می‌شناخت. زن خیلی خوبی بود.
    - سلام.
    - سلام مادر بیا تو.
    وارد خونه‌شون شدم و سمت پذیرایی رفتم. مادر نازی، مهری‌خانم، تو پذیرایی نشسته بود.
    - سلام.
    - سلام خانم دکتر از این ورا.
    - سلام مهری‌خانم خوب هستید؟
    - بد نیستم عزیزم تو خوبی؟
    - ممنون؛ نازی خونه‌ست؟
    - آره توی اتاقشه.
    - میشه بهش بگید من اومدم؟
    مهری‌خانم یه جور خاصی نگاهم کرد؛ انگار یه اتفاقی افتاده بود.
    - ببخشید هلناجون نازی یه‌کم حالش خوب نیست؛ داره استراحت می‌کنه.
    - چیزی شده؟ مریض شده؟
    - نمی‌دونم چی بگم. یه‌کم با باباش بحث کرده؛ البته تقصیر خودش بود که تو روی باباش وایساد.
    - میشه برم ببینمش؟
    - آره برو. هر چند باباش گفته کسی حق نداره ببینتش؛ ولی تو فرق داری. اگه میشه رفتی باهاش یه‌کم حرف بزن. نمی‌دونم این دخترِ چی می‌خواد؟ عقل تو سرش نیست. خواستگار به این خوبی داره میگه نمی‌خواد زنش بشه. تو یه‌کم باهاش حرف بزن شاید سر عقل بیاد.
    - باشه.
    سمت اتاق نازی رفتم. مهری‌خانم خبر نداشت که منم باهاش همدستم. در اتاق رو زدم؛ ولی جوابی نیومد. دوباره در زدم.
    نازی: تنهام بذارید؛ نمی‌خوام کسی رو ببینم.
    - نازی باز کن منم.
    یه‌کم بعد در باز شد. نازی با قیافه‌ی داغون جلوی در ایستاده بود.
    - سلام.
    نازی ساکت بهم نگاه می‌کرد. رفتم تو اتاق و در رو بستم.
    - چی شده نازی؟ چرا این‌جوری شدی؟
    یه دفعه اشک‌هاش سرازیر شد و اومد سمتم و بغلم کرد.
    - هلنا بدبخت شدم!
    - چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ حرف بزن ببینم!
    - بابام گفته باید تا آخر ماه زن اون یارو بشم.
    - یعنی چی؟ مگه زوره؟ نمی‌تونه مجبورت کنه!
    - گفت اگه زن اون نشم یه بلایی سر سپهر میاره.
    - چی میگی؟ مگه فهمیده شما با همید؟
    - آره دیروز برام مراقب گذاشته بود دید که با سپهر بودم. وقتی شب اومد خونه نمی‌دونی چه سروصدایی راه انداخت و گفت تا آخر ماه باید ازدواج کنم. من گفتم این کار رو نمی‌کنم. بابامم فهمید موضوع من و سپهر جدیه؛ منم گفتم جز سپهر زن کس دیگه‌ای نمیشم. اون هم بدتر عصبانی شد و گفت حق بیرون‌رفتن از خونه رو ندارم؛ تا اون لعنتی آخر ماه از سفر برگرده و عقد کنیم.
    - آخه احمق چرا با بابات در افتادی؟
    - چه می‌دونم دیوونه شده بودم!
    - حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - نمی‌دونم؛ ولی اگه شده خودم رو بکشم زن اون نمیشم!
    - دیوونه شدی؟ چرا چرت‌وپرت میگی؟ مگه بچه‌ای؟ گفتم شما دوتا آخر گند می‌زنید به همه‌چی. تو که می‌دونستی بابات ممکنه دنبالت کنه چرا همه‌ش با هم می‌رید بیرون؟ حالا همدیگه رو هر روز نمی‌دیدین اتفاقی می‌افتاد؟ بیخود نبود اون سپهر دلش شور می‌زد!
    - مگه سپهر چیزی گفته؟
    - آره اون من رو فرستاد و گفت نگرانت شده؛ آخه گوشیت خاموش بود.
    - الهی بمیرم! زود باش بهش زنگ بزن بده باهاش حرف بزنم.
    - برو بابا زنگ بزنم الان می‌خوای پشت تلفن گریه‌زاری کنی! اون احمق هم دیوونه‌بازی در میاره کار خراب‌تر میشه.
    - چی‌کار کنم هلنا؟ دارم دیوونه میشم!
    - قبل از اینکه دیوونه‌بازی دربیاری باید فکر اینجاش رو می‌کردی!
    - حالا که شده؛ میگی چی‌کار کنم؟
    - نمی‌دونم باید فکر کنم.
    - هلنا گوشیت رو بده بهش زنگ بزنم؛ قول میدم گریه نکنم. دلم براش تنگ شده!
    - بذار یه روز بگذره بعد دل‌تنگش بشو. بعد هم تو تعادل نداری، گریه می‌کنی اون نگران میشه.
    - قول میدم؛ خواهش می‌کنم!
    نازی قیافه‌اش رو مثل بدبخت‌ها کرده بود.
    - باشه؛ ولی اگه یه کلمه از این موضوع حرف بزنی من می‌دونم و تو!
    - باشه، باشه.
    گوشیم رو دادم به نازی؛ اونم به سپهر زنگ زد. تا سپهر گوشی رو جواب داد نازی زد زیر گریه. بیچاره سپهر ترسیده بود. گوشی رو از دستش چنگ زدم.
    - خاک تو سرت کنن نازی! این‌جوری قول میدی؟ الو سپهر؟
    - هلنا چی شده؟!
    - هیچی بابا این دخترِ خله دلش برات تنگ شده داره ادا درمیاره.
    - مطمئنی؟
    - آره تو نازی رو نمی‌شناسی؟ یه چیزی رو بزرگ می‌کنه.
    - گوشی رو بده بهش.
    - باشه.
    دستم رو روی بلندگوی تلفن گذاشتم.
    - نازی بخوای حرف اضافه بزنی من می‌دونم و تو!
    نازی سرش رو تکون داد. گوشی رو دادم بهش. یه‌کم با سپهر حرف زد و گوشی رو قطع کرد. با عصبانیت نگاهش کردم.
    - هلنا ببخشید دست خودم نبود. وقتی به این فکر می‌کنم که یه درصد سپهر رو ازدست بدم حالم بد میشه! هلنا چی‌کار کنم؟ بابام نمی‌ذاره برم بیرون.
    - فعلا تحمل کن شاید بابات یکم نرم بشه.
    - پس سپهر رو چه‌جوری ببینم؟
    - وای نازی! از دست تو چی‌کار کنم؟ من دارم بهت میگم نباید چند وقت سپهر رو ببینی؛ اون‌وقت تو میگی می‌خوای ببینیش؟
    - تو بابام رو نمی‌شناسی هلنا؛ اون دست از سر سپهر برنمی‌داره.
    - منم برای همین میگم فعلا نباید ببینیش؛ من خودم با سپهر حرف می‌زنم که تا یه چند وقتی زیاد تو دید نباشه. تو هم سعی کن عاقلانه‌تر رفتار کنی تا ببینیم چی میشه.
    - باشه.
    - مطمئن باشم؟
    - آره.
    - نمی‌دونم چرا بهت مشکوکم!
    - گفتم باشه. من چند وقت به سپهر زنگ نمی‌زنم. تازه بابام گوشیم رو گرفته، چه‌جوری می‌خوام زنگ بزنم؟
    - مجبورم بهت اعتماد کنم.
    یه‌کم دیگه با نازی حرف زدم. ازش خداحافظی کردم و از خونه‌شون اومدم بیرون.
    خودم مشکلم کم بود که نازی هم بهش اضافه شده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    انگار یکی داشت تکونم می‌داد. چشم‌هام رو آروم باز کردم.
    هستی: پاشو دیگه چقدر می‌خوابی! باید بریم فرودگاه.
    - فرودگاه؟!
    - یادت رفته شوهر عزیزت بعد هشت‌سال داره میاد؟
    با اخم به هستی نگاه کردم.
    - من نمیام، باید ساعت نُه برم بیمارستان.
    - به من ربطی نداره برو به بابا بگو؛ یک ساعته حاضر تو پذیرایی نشسته.
    - ای بابا مگه رئیس جمهور داره میاد؟
    - برای بابا، پسر برادرش کمتر از رئیس جمهور نیست! تازه عمو از یک ساعت پیش چند بار زنگ زده.
    - هستی جون هر کسی دوست داری برو بگو هلنا مریضه؛ اصلا بگو هلنا مرده.
    - به من چه؟ تازه رو به موتم که باشی بابا می‌برتت؛ پس پاشو حاضر شو.
    - ای بابا مگه زوره؟ من نمیام.
    - اگه جرئت داری به بابا بگو.
    از جام بلند شدم.
    - ای خدا چقدر من بدبختم!
    هستی لبخندی زد.
    - دلم برات می‌سوزه! خیلی قیافه‌ات مثل بیچاره‌ها می‌مونه.
    - هستی کاری نکن عقده‌ی همه رو روی سر تو در بیارم!
    - بهتره من برم؛ چون تو خیلی خطرناک شدی. میگم هلنا وقتی اومد یه آمپول هوا بهش بزن راحت بشی.
    - هستی!
    - من رفتم زود بیا پایین.
    هستی رفت بیرون. من هم با بی‌حالی سمت دستشویی رفتم. ساعت هفت بود. ساعت هشت پرواز محمد می‌نشست. بابا حتماًً تا الان کلی عصبی شده بود. سریع مانتو و شلوارم رو پوشیدم. شال سیاهم رو سرم کردم. فقط یه رژکم رنگ زدم؛ اصلاً حوصله‌ی آرایش‌کردن رو نداشتم. به خودم تو آینه نگاه کردم؛ چون همیشه عادت داشتم آرایش کنم الان بدون آرایش مثل روح شده بودم. از اتاق رفتم بیرون. بابا از جاش بلند شد.
    مامان: عزیزم بیا صبحانه بخور.
    بابا: لازم نکرده دیر میشه.
    - حسین آقا بچه‌ام ضعف می‌کنه.
    - گفتم نمی‌خواد؛ با یه روز صبحانه‌نخوردن چیزیش نمیشه. به اندازه کافی دیر کرده. هستی زود باش! نکنه برای تو هم باید یک ساعت صبر کنم؟
    هستی: اومدم، اومدم.
    بابا سمت حیاط رفت.
    - مادر بیا یه لقمه برات درست کردم بگیر بخور.
    - مرسی مامان.
    لقمه رو گرفتم. هستی اومد و با هم رفتیم بیرون.
    هستی: هلنا چرا قیافه‌ات این‌جوریه؟ چرا آرایش نکردی؟
    - ولم کن بابا حوصله ندارم!
    - مثلا می‌خوای این‌جوری محمد ازت خوشش نیاد؟ تو خوشگلی هرکاری بکنی بازم اون ازت خوشش میاد. تازه به‌نظرم بدون آرایش هم یه خوشگلی خاصی داری.
    - برو بابا! بازم اول صبحی گند بزن به اعصابم. من کجام خوشگله؟ مگه تو بگی.
    سوار ماشین شدم. بقیه هم سوار شدند. بابا راه افتاد. از استرس پوست لبم رو می‌کندم. همیشه موقع استرس همین کار رو می‌کردم.
    هستی: چته؟ لبت رو کندی!
    - هستی استرس دارم؛ دست خودم نیست.
    - بیخود استرس نداشته باش. با خودش حرف بزن شاید همه‌چیز درست بشه.
    - نمی‌دونم، نمی‌دونم!
    ***
    تو فرودگاه عمو تا ما رو دید اومد سمتمون.
    - سلام کجایی داداش؟ پروازش نشسته.
    بابا چشم‌غره‌ای به من رفت.
    بابا: ببخشید ترافیک بود داداش.
    عمو با تعجب نگاهمون کرد. انگار فهمیده بود من معطل کردم.
    - حالا بیاید الان میاد بیرون.
    سمت زن‌عمو رفتیم. خواهر و برادر زن‌عمو و دخترهاش و پسراشون هم اومده بودن. دخترخاله‌ی محمد این‌قدر به خودش رسیده بود انگار اومده عروسی. با اون همه آرایش دیگه صورتش جایی نداشت. فکر کنم اگه با کاردک می‌کشیدی رو صورتش تا دسته فرو می‌رفت تو صورتش. زن‌عمو بهم نگاهی کرد و پشت چشمی نازک کرد.
    زن‌عمو: چه عجب اومدید. هلناجون مریضی؟
    - نه زن‌‌عمو.
    - آخه رنگت پریده.
    داشت بهم تیکه می‌نداخت؛ چون آرایش نکرده بودم. حتماً انتظار داشت برای اومدن پسرش آرایش خلیجی کنم و خودم رو بکشم. فکر کرده من مثل دخترِ خواهرش‌ مشتاق دیدن پسر نخاله‌ش هستم.
    از حرص داشتم می‌ترکیدم؛ ولی جوابی بهش ندادم. همون موقع محمد وارد سالن شد. همه طرفش رفتن. زن عمو یه جوری گریه می‌کرد انگار از جنگ برگشته؛ هرکی می‌دیدش فکر می‌کرد صدساله محمد رو ندیده؛ درصورتی‌ که سه ماه پیش رفته بود پیشش. دخترخاله‌ی محمد مثل کنه بهش آویزون شده بود.
    هستی: نمی‌خوای بعد هشت‌سال بری استقبال شوهرت؟
    با آرنج تو پهلوش زدم.
    - میشه خفه شی؟
    - چته دیوونه؟ پهلوم رو سوراخ کردی! به جهنم نرو! بذار از چنگت درش بیارن. ندا رو ببین مثل میمونی که بهش موز دادن داره ذوق می‌کنه!
    - به جهنم! بهترکه بهش آویزون بشه؛ اون‌وقت منم از شرش راحت میشم. من نمی‌دونم زن عمو با این همه دختر که دور و برشه چرا من رو انتخاب کرده؟
    - خره زن‌عمو انتخابت نکرده؛ محمد انتخابت کرده وگرنه زن عمو نمی‌خواد سر به تنت باشه.
    مامان: عزیزم برو جلو الان بابات باز عصبانی میشه.
    - مامان ول کن! نمی‌بینی چقدر دور و برش شلوغه.
    همون موقع محمد سرش رو برگردوند انگار داشت دنبال ما می‌گشت. از دور من رو دید و لبخندی زد.
    وای خدا از اونی که فکر می‌کردم افتضاح‌تر بود.
    قسمت بالای موهاش رو باکش بسته بود. دور سرش هم کوتاه‌کوتاه بود. یه شلوار جین تنگ پوشیده بود که داشت از کمرش می‌افتاد. یه تیشرت آبی کوتاه هم تنش بود. ابروهاش رو جوری برداشته بود که از این فاصله هم قابل تشخیص بود؛ فقط مونده بود آرایش کنه.
    واقعا شورش رو در آورده بود! انگار نه انگار که 32 سالش بود. چشم‌هام داشت از کاسه می‌زد بیرون. حالم بد شده بود. داشت می‌‌اومد سمت ما. سر جام خشکم زده بود.
    هستی: آخ آخ صاحبش اومد! چه تیپی هم زده ناکس.
    - هستی بگو دارم خواب می‌بینم؛ این چرا این ریختی شده؟
    - شرمنده من دروغ نمی‌تونم بگم. اصل جنسه؛ خود خودشه. خوابم نیستی خواهر من. امیدوارم خوشبخت بشی.
    خدایا این قرار بود شوهر من بشه یا من شوهر این؟
    محمد بهم نزدیک شد. دست‌هاش‌ رو باز کرد که بغلم کنه. خودم رو کشیدم عقب. با تعجب نگاهم کرد. انگار توقع این کار رو نداشت.
    - سلام چیزی شده هانی؟ دلم برات تنگ شده بود.
    با تعجب نگاهش کردم. چی؟ هانی! خدایا من رو بکش. این چی میگه؟
    لال شده بودم.
    - چرا حرف نمی‌زنی هانی چیزی شده؟
    - سلام.
    - اوه خداروشکر خوبی هانی؟ نمی‌دونستم از دیدنم این‌قدر شوکه میشی‌.
    از حرف‌زدنش حالم داشت به هم می‌خورد. لبخند زورکی زدم. زن‌عمو اومد طرفمون.
    - محمدجان مادر بریم که خیلی خسته شدی.
    - آره چند روزه نخوابیدم؛ البته به دیدن شماها می‌ارزید.
    زن‌عمو دست محمد روگرفت سمت دیگه‌ای برد. محمد همین‌جوری که می‌رفت روش به طرف من بود؛ ولی من روم رو برگردوندم. اون هم دنبال زن‌عمو رفت و بقیه همه دنبالش رفتن. خداروشکر از دستش راحت شدم. هستی اومد کنارم.
    - خب چطور بود هانی؟ بهت خوش گذشت؟
    - هستی می‌زنم فکت رو میارم پایین! گمشو از جلوی چشم‌هام اون‌ور.
    - چرا عصبی میشی هانی؟
    لگدی به پای هستی زدم. هستی از درد دادی زد که همه برگشتن طرفمون. بابا با عصبانیت نگاهی بهمون کرد که هستی سریع ساکت شد. به طرف ماشین‌ها رفتیم.
    من سریع رفتم سوار ماشین خودمون شدم و هستی هم کنارم نشست. بابا و مامان هم سوار شدن. بابا داشت سمت خونه‌ی عمو می‌رفت.
    - بابا من باید برم بیمارستان.
    - امروز جایی نمیری.
    - ولی بابا مهمه باید برم.
    مامان: حسین آقا بذار بره. اگه نره ممکنه براش مشکل درست بشه و اون‌وقت نمی‌تونه برای مراسم خودش مرخصی بگیره.
    بابا نگاهی به مامان کرد. مامان همیشه من رو تو مواقع سخت نجات داده بود.
    - باشه؛ ولی شب زود میای خونه‌ی عموت که تدارک دیده.
    - باشه باشه.
    بابا من رو دم خونه پیاده کرد. خونه‌ی عمو با خونه‌ی ما فاصله‌ی زیادی نداشت. یه کورس تاکسی می‌خورد. بابا اینا رفتن. من هم سریع لباس‌‌هام رو عوض کردم.
    رفتم بیمارستان. به‌خاطر تأخیر صبح مجبور بودم اضافه واستم. ساعت نزدیک هفت شب بود. از بیمارستان اومدم بیرون. اصلاً حوصله‌ی خونه‌ی عمو رو نداشتم؛ ولی مجبور بودم برم. سوار تاکسی شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    گوشیم از صبح خاموش بود. عادت نداشتم سرکار گوشیم رو روشن کنم. هرکس هم که کار واجب داشت به خود بیمارستان زنگ می‌زد. گوشیم رو روشن کردم. چهل‌تا تماس از سپهر داشتم. سریع شماره‌ش رو گرفتم. زنگ اول گوشی رو برداشت.
    - الو سپهر؟
    - هلنا معلومه کجایی؟ از بعدازظهر صدبار بهت زنگ زدم.
    - چی شده؟ اتفاقی افتاده؟!
    - هلنا بیچاره شدم؛ بابای نازی فهمید.
    - درست حرف بزن ببینم چی شده!
    - موقعی که داشت باهام حرف می‌زد باباش فهمید.
    - یعنی چی؟ مگه نازی تلفن داشت؟
    - آره مثل اینکه یه گوشی قدیمی تو خونه داشت با اون بهم زنگ می‌زد. طرف صبح داشتم باهاش حرف می‌زدم که سروصدای باباش اومد. فکر کنم فهمیده بود داره با من حرف می‌زنه.
    - خب بعدش چی شد؟
    - دوباره هرچی بهش زنگ زدم خاموش بود. تا بعدازظهر صبر کردم دیدم خبری نشد اومدم دم خونه‌شون؛ ولی کسی نیست.
    - وای شما دوتا چقدر احمقید! مگه من به اون نازی خنگ نگفتم که فعلا باهات تماس نگیره تا من بگم؟
    - هلنا حالا چی‌کار کنم؟ به هرکسی که فکر می‌کردم زنگ زدم؛ ولی خبری از نازی نداشت.
    - تو چرا رفتی دم خونه‌شون؟ نمیگی بلایی سرت میارن؟
    - خسته شدم هلنا! تا کی می‌خوایم موش و گربه بازی در بیاریم؟ باید با باباش حرف بزنم؛ مرگ یه بار شیون یه بار.
    - دیوونه شدی؟ فکر کردی باباش آدم منطقیه؟ اصلا رفتی اونجا چکار کنی؟ از جونت سیر شدی؟
    - من باید با باباش حرف بزنم هلنا.
    - تو مثل اینکه عقل تو سرت نیست! بهت میگم باباش یه بلایی سرت میاره! اصلا همون‌جا واستا من بیام ببینم چی شده. کار احمقانه‌ای نکنی تا من بیام.
    - باشه.
    به تاکسی گفتم دور بزنه رفتم سمت خونه ی نازی.
    آخر این دوتا من رو دیوونه می‌کردن. دم خونه‌شون پیاده شدم. سپهر تو ماشینش نشسته بود. طرف ماشینش رفتم.
    - سلام.
    - سلام خوبی؟
    - نه حالم خوب نیست نگران نازیم؛ هلنا حالم اصلا خوب نیست.
    - کسی خونه نبود؟
    - نمی‌دونم در زدم؛ مستخدمشون گفت مسافرت رفتن. من تا زمانی که با نازی حرف می‌زدم اصلاً قرار نبود جایی بره.
    - سپهر آروم باش! باید درست فکر کنیم. با این کارهای شما اوضاع فقط خراب‌تر میشه. من به نازی هم گفتم؛ ولی گوش نمی‌دین دیگه.
    - میگی چی‌کار کنم؟ دارم دیوونه میشم!
    - صبرکن اول من برم ببینم چی شده. از تو هم خواهش می‌کنم به خودت مسلط باش. ببین سپهر تو مردی مثل نازی نباش؛ اون از روی احساسات تصمیم می‌گیره. اگه تو هم بخوای مثل اون باشی که اصلاً چیزی درست نمیشه!
    - میگی چی‌کار کنم؟ وایسم نگاه کنم کسی رو که دوست دارم زن یکی دیگه بشه؟
    - نه من کی این حرف رو زدم؟ میگم فقط باید با فکر جلو برید.
    - تو هنوز عاشق نشدی! آدم عاشق فکرش کار نمی‌کنه؛ فقط می‌خواد به عشقش برسه.
    - باشه تو راست میگی؛ ولی با این کار شما به هم که نمی‌رسید هیچ، یکیتون سرش رو به باد میده.
    - خیلی خب! حالا برو ببین نازی کجاست من دارم دیوونه میشم.
    - باشه.
    از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم و زنگ رو زدم.
    - سلام معصومه‌خانم هلنام.
    - سلام عزیزم خوبی؟ بیا تو.
    در باز شد و وارد حیاط شدم. معصومه‌خانم جلوی در ورودی ایستاده بود.
    - سلام.
    - سلام دخترم.
    - نازی هست؟
    - نه مادر، ظهر رفتن سفر.
    - چه با عجله! چرا نازی حرفی به من نزد؟
    - چی بگم مادر؟ نمی‌دونی صبح چه دعوایی شد! آقا با نازی‌خانم دعوا کرد. ظهر هم نازی‌خانم رو به زور بردنش.
    - کجا؟!
    - نمی‌دونم. الهی بمیرم! بیچاره نازی‌خانم خیلی گریه می‌کرد. من نمی‌دونم آقا چرا با این بچه این‌جوری می‌کنه.
    - یعنی کجا رفتن؟
    - نمی‌دونم مادر.
    - خیلی خب معصومه‌خانم پس من میرم.
    - نمیای تو؟
    - نه من برم دیروقته. فقط میشه اگه خبری ازشون شد بهم خبر بدید؟
    - باشه مادر حتما.
    از خونه اومدم بیرون؛ دلم شور می‌زد. یعنی کجا رفتن؟
    سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
    سپهر: چی شد؟
    - مستخدمشون میگه رفته سفر؛ ولی نمی‌دونه کجاست. گفت اگه خبری شد خبر میده.
    - حالا چی‌کار کنم؟ از کجا پیداش کنم؟ وای اگه به زور بدنش به اون مرتیکه من چه غلطی بکنم؟
    - حرف الکی نزن! نازی قبول نمی‌کنه.
    - ولی من دلم شور می‌زنه، میرم دم نمایشگاه باباش.
    - آره برو تا جنازه‌ات رو تحویل نازی بدن.
    - خب چی‌کار کنم؟ دیگه فکرم کار نمی‌کنه.
    - اول باید نازی رو پیدا کنیم. این مستخدمشون با من رفیقه مطمئنم تا بفهمه بهم خبر میده. درضمن اون کسی که قراره با نازی ازدواج کنه تا آخر هفته‌ی دیگه از سفر برنمی‌گرده؛ ما تا اون موقع وقت داریم نازی رو پیدا کنیم. من مطمئن نازی یه راهی برای تماس با ما پیدا می‌کنه.
    - تو مطمئنی هلنا؟
    - آره نگران نباش.
    خودم هم مطمئن نبودم حرفی که می‌زنم درسته یا نه؛ ولی باید یه جوری سپهر رو آروم می‌کردم.
    - باشه چاره‌ای ندارم. باید صبر کنم. فقط هلنا هروقت از نازی خبر شد سریع بهم خبر بده.
    - باشه من برم دیرم شده.
    - ببخشید تو رو هم از زندگی انداختم. بگو کجا میری من برسونمت.
    - نمی‌خواد خودم میرم.
    - تعارف نکن حوصله ندارم.
    آدرس خونه ی عمو رو دادم. ساعت از نه گذشته بود و سپهر من رو دم خونه ی عمو پیاده کرد و رفت.
    می‌دونستم بابا الان کارد بزنی خونش درنمیاد.
    چند تا صلوات فرستادم و زنگ در رو زدم. در باز شد و رفتم تو. خونه‌ی عمو یه خونه‌ی بزرگ ویلایی قدیمی بود. وارد حیاط شدم. هستی جلوی در ایستاده بود.
    - کجا بودی؟ بابا و عمو نقشه‌ی قتلت رو کشیدن.
    - کار داشتم.
    - تو مریضی هلنا؟ می‌دونی اینا چقدر حساسن دیر میای.
    - برو بابا!
    اصلا حوصله‌ی شنیدن غرغرهای هستی رو نداشتم. از کنارش رد شدم و رفتم تو. زن‌عمو اولین نفری بود که باهام روبه‌رو شد.
    - به به عروس خانم بلاخره تشریف آوردن! می‌گفتید یه گوسفندی چیزی جلوی پاتون قربونی می‌کردی.
    سلام آرومی کردم.
    - ببخشید دیر شد.
    زن‌عمو پشت چشمی نازک کرد و بدون حرف رفت سمت بقیه. می‌دونستم بابا در حد انفجار عصبانیه. حتما تا حالا کلی زن عمو و عمو بهش تیکه انداخته بودن.
    خاله‌ها و دایی محمد هنوز اونجا بودن. مامان تا من رو دید سریع اومد سمتم.
    - سلام مادر نگرانت بودم؛ کجا بودی؟
    این زن با اینکه نسبت خونی باهام نداشت از همه بیشتر نگرانم بود.
    - ببخشید مامان یه‌کم کارم طول کشید؛ بعد هم تو ترافیک موندم.
    - خیلی خب برو لباس‌هات رو عوض کن و بیا پیش بقیه.
    سمت یکی از اتاق‌ها رفتم و سریع مانتوم و کاپشنم رو درآوردم. یه بافت آستین بلند طوسی تنم بود با شلوار لی خاکستری. جلوی آینه رفتم. کش موهام رو باز کردم. موهام رو شونه کردم و ریختم دورم. جلوش رو هم کج گذاشتم. چشم‌هام هنوز ته‌آرایشی روش بود. لبم به‌خاطر سرما کمی خشک شده بود؛ به‌خاطر همین رژ کم رنگی زدم. دوباره تو آینه خودم رو نگاه کردم. خستگی از چشم‌هام معلوم بود؛ ولی حوصله نداشتم چشم‌هام رو آرایش کنم. اصلاً چرا باید برای محمد خودم رو درست می‌کردم؟ کشم رو برداشتم و موهام رو دوباره بستم.
    دلم نمی‌خواست موهام جلب توجه کنه. از اتاق بیرون رفتم. سمت مهمون‌ها رفتم و بهشون سلام کردم.
    دخترخاله‌ی محمد با نفرت بهم نگاه می‌کرد. لابد فکر کرده پسرخاله‌اش رو از چنگش در آوردم. کاش می‌فهمید حاضر بودم هرکاری کنم که دست از سرم برداره.
    سمت عمو و بابا رفتم که گوشه ی پذیرایی داشتن با شوهرخاله‌ها و دایی محمد حرف می‌زدن. سلام کردم و بقیه جوابم رو دادن.
    به عمو نگاهی کردم که با عصبانیت فقط سرش رو تکون داد. جرئت نگاه‌کردن به بابا رو نداشتم. محمد تو جمعشون نبود. برگشتم دوباره برم پیش خانوما که محکم خوردم به یکی. سرم رو بلند کردم. محمد موذیانه نگاهم می‌کرد.
    - سلام عزیزم کجا بودی خوشگلم؟ دلم برات تنگ شده بود!
    چشم‌هام درشت شد. چقدر وقیح بود که تو جمع این‌جوری باهام حرف می‌زد. به اطراف نگاه کردم کسی حواسش به ما نبود.
    - چشم‌هات رو این‌جوری نکن به اندازه‌ی کافی با اون چشم‌هات دلم رو بردی.
    لال شده بودم. از این بشر پرروتر پیدا نمی‌شد. چه زود باهام صمیمی شده بود. انگار نه انگار چند ساعت نیست بعد از هشت‌سال برگشته.
    هستی: هلنا بیا مامان کارت داره.
    سمت هستی برگشتم. بهم چشمکی زد.
    هستی: ببخشید پسرعمو ولی باید نامزدتون رو قرض بگیرم.
    محمد: باشه فقط زود بیارش که کلی باهاش حرف دارم.
    - چشم پسرعمو.
    محمد: پس فعلاً مای لاو.
    دلم می‌خواست بزنم تو دهنش پسره‌ی احمق. هستی دستم رو کشید و من رو سمت دیگه‌ای برد. فکر کنم فهمید خیلی عصبی شدم.
    - هلنا چیه؟ آروم باش! مثل لبو سرخ شدی.
    - هستی من این پسره‌ی عوضی رو امشب می‌کشم.
    - این کار رو نکن! پسر به این گوگولی؛ نمی‌بینی چقدر نازه.
    - خفه شو هستی!
    - باشه هانی.
    نیشگونی از بازوی هستی گرفتم.
    - چته وحشی کبودم کردی! تقصیر منه از دستش نجاتت دادم.
    - برو بابا اصلاًً نجاتم نمی‌دادی خودم دهنش رو پر خون می‌کردم!
    هستی درحالی که بازوش رو ماساژ می‌داد گفت:
    - می‌دونم تو چقدر خشنی؛ دلم برای محمد بیچاره می‌سوزه که قراره پاسوز تو بشه.
    - هستی ساکت باش! کاری نکن به جای محمد تو دهن تو بزنم!
    - باشه بابا به من چه.
    هستی رفت کنار مامان نشست و من هم رفتم روی یکی از مبلا نشستم. تمام مدت زن‌عمو با اخم بهم نگاه می‌کرد. البته این موضوع مختص من بود؛ چون وقتی با دخترهای خواهرش حرف می‌زد؛ گل از گلش شکفته می‌شد.
    ندا، دخترخاله‌ی محمد، همچنان مثل تو فرودگاه آرایش غلیظی داشت. این‌قدر آرایش کرده بود که چشم‌هاش از سنگینی مژه‌های کاشته‌شده‌اش باز نمی‌شد. همه‌ش هم سعی می‌کرد خودش رو به محمد نزدیک کنه. یک‌سره کنارش نشسته بود و ازش تعریف می‌کرد. یه جوری می‌گفت آقای مهندس انگار مدرکش رو از کره‌ی مریخ گرفته. البته اگه مدرکی در کار بود. تو دلم اعتراف کردم که چقدر محمد به این دختر میاد. درست کپی هم جلف و بی‌نمک بودن. کاش همین ندا خودش رو به محمد آویزون کنه تا محمد دست از سرم برداره. سرم رو چرخوندم. زن‌عمو داشت با خنده چیزی رو برای خواهرش تعریف می‌کرد. پوزخندی تو دلم زدم. اخمش مال من بود، خنده‌هاش مال اونا. تمام مدت خودم رو از دید محمد قایم می‌کردم. حوصله نداشتم دوباره بهم نزدیک بشه. بالاخره مهمونی با اخم و تخم‌‌های زن‌عمو و چشم‌غره‌های عمو تموم شد. نفس‌ راحتی کشیدم که این مهمونی داشت تموم می‌شد. همه رفته بودن و فقط ما مونده بودیم. ساعت دوازده بود. سرم رو به هستی نزدیک کردم.
    - هستی نمی‌خوایم بریم؟ مامان کجاست؟
    - چه می‌دونم! از خستگی دارم می‌میرم. این مامانم انگار کلفت ایناست داره تو آشپزخونه کمک می‌کنه.
    - بیخود. من الان برم ببینم چی‌کار می‌کنه.
    - وایسا من برم. باز الان تو میری یه چیزی میگی دعوا میشه.
    هستی از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
    یه‌کم بعد با مامان بیرون اومدن. بهم اشاره کرد که برم زود لباس بپوشم. منم از خدا خواسته از جام بلند شدم و سمت اتاق رفتم که مانتوم رو بپوشم.
    عمو: هلنا!
    برگشتم طرف عمو.
    - بله؟
    - بیا اینجا کارت دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا