کامل شده رمان الماس جاودانگی ‍| Niloofar_hd کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Niloofar_hd

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/28
ارسالی ها
106
امتیاز واکنش
5,881
امتیاز
516
به نام خدا
نام رمان: الماس جاودانگی
نویسنده: نیلوفر حدادی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: h.esmaeili

ویراستار: SKY LIGHT
خلاصه:
در کشوری دورافتاده، مردمانی معتقد بودند که هفت ستاره‌ای که در شب چهاردهم ماه آخر به روشنی دیده می‌شوند، خاصیت جادویی دارند. آن‌ها اعتقاد داشتند زمانی که این هفت ستاره در یک خط قرار بگیرند و به صورت یک ستاره‌ی بزرگ نورانی دیده شوند، به کودکی که در آن شب به دنیا می‌آید، قدرتی خارق‌العاده می‌دهند.
هر صدسال یک‌بار این هفت ستاره به یک خط می‌شوند که در یکی از آن صدساله‌ها، سه کودک به طور همزمان در سه نقطه‌ی مختلف شهر به دنیا آمدند. طبق افسانه‌ها، این هفت ستاره قدرتی به آن سه کودک داد که آن‌ها را از انسان‌های عادی فراتر می‌برد.
این سه کودک-که یک دختر و دو پسر بودند- با گذشت زمان و بزرگ‌شدن، روزگار آن‌ها را با هم آشنا کرد و هر یک متوجه‌ی قدرت دیگری شد.
همه‌چیز به ظاهر عادیست تا اینکه نشانه‌هایی از الماسی با قدرت جاودانگی به میان می‌آید...

لینک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


66.png

سخن نویسنده:
نویسنده‌ی تازه‌کار نیستم و چندسالی هست که می‌نویسم و یکی از کتاب‌هام هم به چاپ رسید؛ اما چون زیاد تو فضای مجازی فعالیت نکردم، زیاد شناخته‌شده نیستم. می‌تونم به خواننده‌های داستانم این اطمینان رو بدم که حتما خوشتون میاد. البته اگر به این ژانرها علاقه داشته باشین. امیدوارم من رو همراهیم کنین. تشکرهای شما قوت قلب نویسنده‌ست. همچنین نظراتتون می‌تونه به قلم نویسنده کمک کنه؛ پس تنهام نذارین.
با تشکر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    بنرشروع رمان.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    بریانت:
    در اتاق را باز کردم و درحالی که چشم راستم را می‌خاراندم، وارد سالن بزرگ کتاب‌خانه شدم. همه‌جا تاریک بود و فقط تعدادی شمع در گوشه و کنار سالن، تاریکی مطلق را از فضا می‌گرفت. خمیازه‌کشان راهم را به طرف چپ کج کردم و از دالان گوشه‌ی سالن عبور کردم. تاریکی به حدی رسیده بود که جلوی پایم را نیز نمی‌توانستم ببینم. حتی گاهی به باز یا بسته‌بودن چشمانم شک می‌کردم! ناگهان پایم به چیزی برخورد کرد که درد ناشی از برخورد، ناله‌ام را به هوا برد.‌ زیر لب به‌خاطر نپوشیدن کفش، خود را ناسزا گفتم و دست به دیوار، به راهم ادامه دادم. در انتها توانستم در نیمه‌‌باز آشپزخانه را پیدا کنم. نفس عمیقی کشیدم و از روی کابینت چوبی، شمع و کبریت را برداشتم. پس از روشن‌شدن شمع، آن را در پایه‌اش قرار دادم و به طرف دبه‌ی آب که دیروز ظهر از چاه پرش کرده بودم، رفتم. پس از خوردن جرعه‌ای آب، چشمانم بازتر از لحظه‌ی پیش شد.
    با همان شمع از آشپزخانه خارج شدم و همان راه دالان را در پیش گرفتم. وقتی به اواسط راه رسیدم، متوجه همان شئ محکمی که پایم با آن اصابت کرد، شدم. روی دو زانو نشستم و با دست چپ آن را بلند کردم. آن شی، کتابی قطور، با جلد قهوه‌ای‌رنگ بود. با فوت‌کردن، غبار روی جلد را زدودم و زمزمه‌وار نام کتاب را خواندم:
    -افسانه‌های کهن!
    سرم به نشانه‌ی تاسف تکان خورد. چه کسی این کتاب را بدون اطلاع برداشته و سپس همین‌جا رهایش کرده بود؟ از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. وارد اتاق که شدم، کتاب و شمع را روی پاتختی چوبی قرار دادم و روی تخت قدیمی‌ام دراز کشیدم. نگاهم به سقف بود که کم‌کم خواب بر من چیره شد.
    مردم این شهر، معتقد هستند که هر صد سال یک بار هفت ستاره‌ی دیده شده در شب چهاردهم ماه آخر، به یک خط می‌شوند و هر کودکی که در آن شب به دنیا بیاید، قدرتی ماورای قدرت انسانی پیدا می‌کند. سی سال پیش، هفت ستاره به خط شدند و در همان شب، سه کودک در نقاط مختلف شهر به دنیا آمدند.
    من، بریانت، یکی از آن سه کودک بودم. شاید اولین چیزی که به ذهن آدمیزاد خطور می‌کند این است که چه خوب! قدرتی داشته باشی که دیگر انسان‌ها فاقد آن باشند؛ اما این‌گونه نیست. تفاوت من از همان کودکی میان برادر و خواهرانم مشهود بود؛ به علاوه، پسر وزیر خیلی توی چشم‌تر از افراد دیگر بود. وقتی به سن پانزده‌سالگی رسیدم، پدرم من را طرد کرد و شایعه میان مردم افتاد که پسر کوچک وزیر بر اثر بیماری مرده است! این کار برادر بزرگ‌ترم بود. دوستان و رفقایش میان مردم کم نبودند. به همین سادگی نام من را از تاریخ خط زدند؛ بی‌آنکه به من حق انتخاب بدهند.
    اما تفاوت من با دیگران چه بود؟! اول از همه ظاهرم؛ موهایم به رنگ آبی دریا بود و چشمانم نیز از موهایم روشن‌تر بود؛ همین؟! نه، همین نبود؛ من قدرت کنترل آب را داشتم و این موضوع هر کسی را از من وحشت‌زده می‌کرد. وقتی که متوجه شدم همه‌ی مردم به محض فهمیدن این موضوع من را شیطان خطاب کرده و از من فرار می‌کنند، مخفی شدم. سخت بود؛ اما سعی کردم مانند یک انسان عادی رفتار کنم.
    با چوب دست‌ساز خودم، کتری را از روی آتش برداشتم و روی میز چوبی قرار دادم. هنوز خورشید به طور کامل خود را نشان نداده بود؛ اما باید بیدار می‌شدم و پیش از آمدن رئیس، در کتابخانه را باز می‌کردم. آب جوشی که بخار از آن بلند می‌شد را در لیوان استیل ریختم و روی میز چوبی قرار دادم. به طرف کابینت چرخیدم و در آن را باز کردم. مقداری از یک نوع گیاه خوراکی که آن را خشک کرده بودم، برداشتم و داخل لیوان ریختم. وقتی رنگ داخل لیوان تغییر کرد، دستانم را دور لیوان حلقه کردم و به داخلش خیره شدم.
    پیش از آنکه این‌جا کار پیدا کنم، در مدرسه‌ی فنون رزمی کار می‌کردم. معلم نبودم؛ یک خدمتکار ساده که گاهی از دور مبارزه‌ی مربیان و شاگردان را تماشا می‌کرد. البته بعضی از اوقات هم پنهانی تمرین می‌کردم تا رزم را یاد بگیرم.
    پنج سال بودن در آن‌جا، به من رزم را آموخت؛ اما وقتی برای کل‌کل با یکی از مربیان، با او مبارزه کردم و به پایش آسیب رساندم، از آن‌جا اخراج شدم.
    محتوای تلخ لیوان را نوشیدم و مابقی را از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه بیرون ریختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    به طرف اتاقم رفتم و کتابی را که شب گذشته در راهرو پیدا کردم همراه با کلاهم برداشتم. درحالی که کلاه را به سر می‌گذاشتم، کتاب را روی پیشخوان مخصوص گذاشتم و به طرف در بزرگ اصلی حرکت کردم. قفل بزرگ و طلایی‌اش را باز کردم و دو لنگه را از هم گشودم. تعدادی زن و مرد در کوچه‌ها و خیابان‌ها رفت و آمد داشتند. چرخیدم و خواستم به طرف جایگاه مخصوص خودم بروم که صدایی من را از حرکت بازداشت:
    -امروز دیر کردی!
    برگشتم و ویلیام را با لبانی خندان دیدم. لبخندش را پاسخ دادم و گفتم:
    -خواب موندم!
    به داخل حرکت کرد و یک راست به طرف چهارپایه‌ی بلند رفت؛ در همان حال گفت:
    -دیشب چه‌خبر بود؟
    نفس عمیقی کشیدم و در جایگاه خود نشستم:
    -هیچی،‌ فقط یک بی‌خوابی ساده.
    دفتر مقابلم را باز کردم و اسامی که امروز قرار بود کتاب‌های بـرده‌شده را پس بیاورند، مرور کردم. ویلیام هر روز صبح پیش از مراجعه‌کنندگان، به این‌جا می‌آمد و شمع‌های لوسترها را روشن می‌کرد تا فضای کتابخانه تاریک نباشد.
    صدای قدم‌هایی شتاب‌زده، سرم را از روی دفتر بلند کرد. با دیدن صورت بور و کک و مکی دختر، نگاهم روی اسمش چرخید: ملیکا جونز.
    لبخندی بر لب آوردم و گفتم:
    -زود اومدی!
    کتاب را تقریبا روی پیشخوان کوبید و گفت:
    -تو این کتاب رو خوندی؟
    گردن کشیدم و عنوان کتاب را دید زدم:
    -آره، احتمالا.
    هیجان‌زده گفت:
    -این محشره! می‌خوام جلد بعدیش رو هم ببرم.
    من را ترک کرد تا جلد بعدی کتاب را در قفسه‌ها پیدا کند. قلم پر را در مرکب فرو کردم تا نامش را خط بزنم. ویلیام مقابلم قرار گرفت و گفت:
    -کار من تموم شد.
    و یک وری به پیشخوان تکیه زد. لحظه‌ای بعد صدای بمی گفت:
    -خسته نباشی ویلیام!
    سرم را بلند کردم و همزمان از جا برخاستم. رئیس، که نامش نریمان بود، با دیدنم لبخندی زد. زودتر از او سلام کردم که پاسخ داد:
    -صبح بخیر.
    پس از آن به طرف دفتر کار خودش رفت. ویلیام چشم از در اتاقش گرفت و گفت:
    -بعداز ظهر با چند نفر می‌خوایم بریم بالای تپه. گفتم اگه دوست داری...
    میان کلامش پریدم:
    -نه، ممنون. فکر نکنم علاقه‌ای داشته باشم.
    ابرو در هم کشید:
    -باشه، خداحافظ!
    و از کتاب‌خانه خارج شد. سرم را به چپ و راست تکان دادم و مشغول کار خود شدم.
    به طرف خارج شهر، ساختمان‌ها کمتر می‌شد و درختان و طبیعت جنگل بیشتر خودنمایی می‌کردند. بیرون از شهر، جنگلی بزرگ واقع بود. از آن‌جایی که گروه جادوگران در جنگل‌ها اقامت داشتند، خروج از شهر ممنوع بود. به دنباله‌ی آن، قصه‌هایی تخیلی از جادوگران و دنیای ناشناخته‌ی جنگل ساخته شد. تپه، قسمتی از جنگل است که از نوک آن می‌توان تمام شهر را تماشا کرد. چند باری تنها به آن‌جا رفتم؛ اما چند نفری جلب توجه می‌کند. دوست ندارم گیر جادوگران بیفتم یا اینکه مردم متوجه‌ی من شوند و در چشم قرار بگیرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    چانه‌ام را خاراندم و آخرین اسم را در کاغذ کوچک یادداشت کردم. وقتی سرم را بالا آوردم، چشم در چشم ملیکا شدم که با لبخندی گشاده من را تماشا می‌کرد. لبخندی کج تحویلش دادم و منتظر ماندم. وقتی متوجه شدم قصد ندارد حرفی بزند و می‌خواهد به زل زل نگاه کردنش ادامه دهد، به ناچار گفتم:
    -پیداش کردی؟!
    به گونه‌ای کتاب میان دستانش را روی پیشخوان کوباند که از جا پریدم:
    -آره، پیداش کردم.
    خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    -قشنگ نیست؟!
    کنجکاو ابروهایم را بالا بردم:
    -چی قشنگ نیست؟
    روی پیشخوان به طرف صورتم خم شد:
    -عشق استفنی به لی لی دیگه.
    به ذهنم فشار آوردم تا آن دو شخصی را که نام برد، به خاطر بیاورم. زمانی که قیافه‌ی درهم رفته‌ی من را دید، طلبکار گفت:
    -دارم داستان این کتاب رو میگم.
    بی‌حوصله سر تکان دادم:
    -آهان، آره، خیلی قشنگه!
    بیشتر خم شد و گفت:
    -تو تا آخر داستان رو خوندی؟
    بدون فکر گفتم:
    -آره، احتمالا!
    تند گفت:
    -تهش استفن می‌میره؟
    سرم را عقب کشیدم و به صورتش خیره ماندم. مغزم قفل کرده بود و نمی‌دانستم چه جوابی به او بدهم. چشمان سبز، موهای قهوه‌ای و بینی کوفته‌اش را از نظر گذراندم و به ناچار گفتم:
    -هر چی نویسنده صلاح بدونه!
    به آنی صورتش به قرمز گرایید و ابرو در هم کشید. از روی پیشخوان خودش را کنار کشید و با حرص گفت:
    -پس فردا کتاب رو برمی‌گردونم.
    و درحالی که پاهایش را به کف سالن می‌کوبید، کتابخانه را ترک کرد. با ابروهای بالارفته، جای خالی‌اش را نظاره کردم. ناراحتش کردم؟! شانه‌ای بالا انداختم و به کتابخانه‌ای که کم‌کم جمعیت در آن زیاد می‌شد، چشم دوختم.
    Beriant: بریانت
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    «گذشته»
    ارداد:
    ترسیده چند قدم عقب رفتم و با نگرانی به صورت مادرم نگاه کردم. دو دستش را روی بازوهایم گذاشت و من را چرخاند. همزمان هلم داد و فریاد زد:
    -برو!
    چند قدم رفتم؛ سرم را برگرداندم تا باری دیگر صورت مادرم را ببینم؛ اما به جای او، جمعیتی را دیدم که با شمشیر و چوب و مشعل به طرفم می‌دویدند و همزمان فریادهای گوش‌خراششان به هوا بلند بود:
    -شیطان!
    -نذارید فرار کنه!
    -اون باید بمیره!
    آب دهانم را به سختی قورت دادم و با تمام توان شروع به دویدن کردم. با سرعتی که داشتم، چشمانم به سوزش افتاد. زمانی پاهایم از حرکت ایستاد که در اعماق جنگل قرار داشتم. نفس‌نفس‌زنان دور خود چرخیدم؛ چیزی جز درخت و شاخ و برگش مقابلم نبود. دستی میان موهایم کشیدم و مردد چند قدم جلو رفتم؛ اما برگشتم و راه دیگری را انتخاب کردم؛ ولی باز هم پشیمان شدم و سر جایم ایستادم. آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را به آسمان دوختم. آفتاب رو به غروب کردن بود و من جایی را نداشتم تا در دل شب پناه بگیرم. کجا می‌رفتم؟! برمی‌گشتم به شهر؟! اگر قرار به برگشتن بود، چرا فرار کردم؟!
    عصبی و کلافه سرم را به طرفین تکان دادم و دوباره اطرافم را بررسی کردم. همان موقع، تیری از کنار گوشم گذشت و لاله‌ی گوشم را به سوزش انداخت. «آخی» گفتم و در جا چرخیدم. صدای زنانه، اما محکم و پر ابهتی گفت:
    -تکون نخور! تکون‌خوردن مساوی میشه با مرگت!
    ترس سر تا پایم را در بر گرفت. قدمی عقب رفتم که فریاد زد:
    -سر جات وایسا!
    تیر بعدی را دیدم که به طرفم می‌آمد. به سرعت دستم را بالا آوردم و آتشی را از انگشتانم روانه‌ی تیر کردم. تیر قبل از رسیدن به من، پودر شده بود!
    چند قدم دیگر عقب رفتم و نگاهم را میان شاخه‌های درختان چرخاندم. وقتی صدای نیامد، برگشتم تا راه مخالف را در پیش بگیرم که صدای پرشی را از پشت سرم شنیدم. چند قدم دیگر فاصله گرفتم و رویم را به طرف صدا برگرداندم. با دیدن دختر جوانی که کمان به دست داشت، خیالم کمی راحت‌تر شد. دختر با صورتی درهم، چند قدم جلو آمد و گفت:
    -تو کی هستی؟!
    تهدیدکننده ادامه داد:
    -از گروه ما که نیستی؛ جادوگری؛ نه؟!
    قدمی عقب رفتم که تیر را به سرعت در کمان گذاشت و من را نشانه گرفت:
    -تکون نخور!
    با صدایی که لرزش در آن مشهود بود، گفتم:
    -من قصد آسیب‌رسوندن به کسی رو ن...
    با حس خنکی چاقویی زیر گلویم، حرفم را از یاد بردم! دختر پوزخندی زد و گفت:
    -ما هم همین‌طور!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    «حال»
    -هی! دارم حرف می‌زنم ها!
    نفس عمیقی کشیدم و با لبخند کوچکی به طرفش برگشتم:
    -یاد یه چیزی افتادم.
    دست به سـ*ـینه و با قیافه‌ای طلبکار گفت:
    -یاد چی؟! یاد اینکه دیشب به من باختی و باید سه سکه به من بدی؟
    ابروهایم درهم شد:
    -یعنی یادت نیست؟!
    در همان حال، به طرف درخت سمت چپم رفتم و به آن تکیه زدم؛ زیر چشمی به قیافه‌اش که در فکر فرو رفته بود، نگاه کردم. حتما سعی داشت قرار، پیمان یا یادگاری را به خاطر آورد.
    پوزخندی زدم که گفت:
    -چی رو یادم نیست؟!
    به قیافه‌اش که چون علامت سوال شده بود، نیم‌نگاهی انداختم. سرم چرخید و چشمانم روی شاخه‌ی درخت مقابلم ثابت ماند. به آرامی گفتم:
    -ده سال پیش، توی این نقطه، تو از بالای اون درخت به من تیر زدی!
    دستم به لاله‌ی گوش چپم کشیده شد. زخمی نبود؛ اما جایش همچنان پایدار خودنمایی می‌کرد. لبخند کجی زد و گفت:
    -آره، چه‌قدر اون روز تنها و ترسو و بی‌عرضه به نظر می‌اومدی!
    صورتم را درهم کردم و از کنارش گذشتم:
    -بهتره برگردیم خونه.
    خنده‌ی کوتاهی کرد و به دنبالم راه افتاد:
    -من هنوز یادم نرفته سه سکه به من بدهکاری.
    من یکی از سه کودکی هستم که سی سال پیش در شب چهاردهم ماه آخر به دنیا آمد. همان شبی که هفت ستاره‌ی پر نور آسمان به یک خط و به صورت یک ستاره‌ی عظیم‌الجثه دیده شدند. استعداد استفاده از جادو، قدرتی بود که به من بخشیده شد؛ اما این قدرت خیلی چیزها را از من گرفت و بالعکس چیزهای دیگری به من داد. هیچ آدم عادی جادوگر به دنیا نمی‌آید و حتی گاهی ممکن است بچه‌ی یک جادوگر، جادوگر نباشد! که در این صورت میان آن‌ها جایی ندارد. ده سال پیش، زمانی که بیست‌سال بیشتر نداشتم، از طرف مردم مورد حمله قرار گرفتم و مادرم که تنها من را متفاوت می‌دید، کمک کرد تا فرار کنم. زمانی که در جنگل گیج و سرگردان بودم، با مهسان، یکی از جادوگران فرقه آشنا شدم. این تنها راه برای آشنایی با دیگر جادوگران و ورود به فرقه‌ی جادوگری بود. تا قبل از روز فرار، قدرتم را از دیگران مخفی نگه‌داشته بودم؛ چون زمزمه‌هایی را که پشت جادوگران بود شنیده بودم. من نیز خود را نزدیک به آن‌ها می‌پنداشتم. یک روز قبل از آن روز شوم، یک حواس‌پرتی ساده باعث شد تا همه متوجه‌ی این تفاوتم شوند؛ اما ورود به فرقه هم خالی از لطف نبود! آشنایی با وردها، تاریخ جادوگری و... باعث شد تا بیشتر با خودم آشنا شوم.
    شاخه و برگ مقابل صورتم را کنار زدم و در پس آن با چادرهای سیاه‌رنگی که به طور افقی به خط شده بودند، روبرو شدم. حرکت کردیم و وقتی نزدیک شدیم، دو سرباز با شنل‌های سیاه‌رنگ از داخل چادرها خارج شدند و به طرفمان آمدند.
    دو دستم را بالا آوردم و گفتم:
    -بی‌خیال، این چندمین باره؟!
    سرباز سمت راست، مچ دو دستم را گرفت و شانه بالا انداخت:
    -قانون، قانونه!
    بی‌حوصله در چشمانش خیره شدم، ثانیه‌ای نور سبزرنگ خیره‌کننده‌ای از مردمک چشمانش ساطع شد و در نگاهم نشست. چشمانم به سوزش افتاد و حس عجیبی در سرم پیچید. چشمانم را بستم و در مقابل سرگیجه‌ی مسخره‌ی سرم، چند بار آن را به طرفین تکان دادم. جرج به شانه‌ام ضربه‌ای زد:
    -بجنب اری! سوسول نباش!
    چشمانم را به سرعت باز کردم و چشم‌غره‌ای نثارش کردم. همزمان اخطارکننده گفتم:
    -ارداد!
    دست مهسان دور بازویم حلقه شد و من را مجبور به حرکت کرد. وقتی از چادرها گذشتیم، مهسان زیر گوشم گفت:
    -باید عادت کنی!
    سرم را به علامت نفی دو بار به چپ و راست تکان دادم. عادت نمی‌کردم! بیش از پنج‌سال است که به خارج از منطقه‌ی حفاظت‌شده رفت و آمد دارم و هر روز این پنج‌سال آن نور مسخره را در چشمانم برای شناسایی شخصیتم انداختند! گویی من را نمی‌شناختند! نمی‌توانستم و نمی‌خواستم که عادت کنم.
    شهرک کوچکی که خانه‌ها و مغازه‌های کوچک و بزرگ آن را در بر می‌گرفت، پیش رویم بود. شهرکی که پس از طردشدنم، تبدیل به خانه‌ای نسبتا امن شد. می‌گویم نسبتا؛ چرا که همچنان برای رئیس این‌جا و جادوگران، مورد اطمینان نبودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    نگاهم به دو کودکی افتاد که مشغول دعوا با یکدیگر بودند. پسر کوچک‌تر با خشم در گوش پسر بزرگ‌تر کوبید. پسر بزرگ‌تر که عصبی شده بود، چند گام به عقب برداشت و میان دو دست کوچکش پرتوی قرمزرنگی را پدید آورد. ابروهایم در هم رفت که همان موقع مادر پسر کوچک‌تر به طرف پسرش دوید و به پسر بزرگ‌تر ناسزا گفت.
    مهسان: هی!
    نگاهم را از آن صحنه گرفتم و به چشمان مشکی‌رنگ مهسان دوختم. ابروهایش را بالا برد و گفت:
    -تو فکری!
    -خیلی دوست دارم بفهمم کی وردهای کشنده و خطرناک رو به بچه‌ها یاد میده.
    نفسم را که فوت کردم، مهسان جواب داد:
    -هزارتا راه دارن برای یادگیری! تازه تو چرا ناراحتی؟!
    -این من نیستم که باید ناراحت بشم؛ تو باید ناراحت و نگران باشی!
    و نگاه معناداری به چشمانش انداختم. سرش را چرخاند و به روبرو نگریست؛ اما جوابی نداد. دستش را از دور بازویم باز کرد و کمی از من فاصله گرفت. دو قدم که رفت، برگشت و گفت:
    -صبر کن تا بیام!
    سرم را تکان دادم تا برود. وقتی رفت، راهم را کج و به طرف خانه‌ی خود حرکت کردم. مردم، یا بهتر است بگویم جادوگران، در کوچه‌های کوچک و تنگ مشغول رفت و آمد بودند. گاهی صدای فریاد و گاهی صدای قهقهه می‌آمد. حتی با کمی دقت، وردهایی را که با صدای بلند خوانده می‌شد، می‌شد تشخیص داد. این شهر کوچک، در اعماق جنگل سیاه، جنگلی که هیچ‌کس جرأت پا نهادن در آن را نداشت، ساخته شده بود. شهری که از نظر همه‌ی انسان‌های عادی پوشیده بود و این خود امنیتی را برای جادوگران فراهم می‌کرد.
    در خانه را باز کردم و وارد شدم. خانه که نمی‌شد نامش را گذاشت، اتاقی نسبتا بزرگ برای زندگی! شنل را از روی دوش‌هایم برداشتم و به چوب‌لباسی آویزان کردم. به طرف رخت خواب پهن‌شده‌ای که گوشه‌ی اتاق بود، رفتم و رویش دراز کشیدم؛ با همان کفش و لباس‌های بیرون. دست راست را بر روی پیشانی نهادم و در فکر فرو رفتم.
    با فرودآمدن جسم سنگینی بر روی شکمم، حس کردم تمام محتوای آن به سمت دهانم هجوم آورد. با شتاب نیم‌خیز شدم و چشمان بسته‌ام را باز کردم. با ابروهایی درهم به صورت گرد و پر از شیطنت روبرویم نگاه کردم. نیشخندی زد و دستان کوچکش را دور گردنم حلقه کرد. کلافه گفتم:
    -خواهرت بهت نگفته که پریدن روی شکم دیگران کار خوبی نیست؟!
    سرش را چرخاند و به درگاه در چشم دوخت. به مهسان که آن‌جا ایستاده بود، نگاهی انداختم و گفتم:
    -چی می‌خوای؟!
    حلقه‌ی دستان مهیار، برادر مهسان، دور گردنم بیشتر شد:
    -قول دادی!
    نفسم را در صورتش فوت کردم:
    -کدوم قول؟!
    صورتش را جمع کرد و گفت:
    -دهنت چه بویی میده!
    یک تای ابروهایم را بالا انداختم و طلبکار به صورتش چشم دوختم. ادامه داد:
    -قرار بود برام از اون چوب خوبا بیاری!
    -باشه، فقط از روم پاشو.
    از رویم به سرعت پا شد و کنار ایستاد. نگاه طلبکارانه‌ی دیگری به مهیار و سپس به مهسان انداختم و دست در کیف چرمی بسته‌شده به دور کمرم کردم. درحالی که زیر لب غرغر می‌کردم، دو چوب کلفت، اما کوتاه را خارج کردم و در دستان کوچک مهیار قرار دادم. خوشحال و خندان به طرف بیرون دوید! زیر لب زمزمه کردم:
    -شرت کم!
    دوباره در جایم درازکش شدم که مهسان اعتراض کرد:
    -هی!‌ من هنوز این‌جام!
    -خب می‌تونی بری!
    -آره؛ ولی محض اطلاع، باب کارت داره.
    نگاهم میخ نگاه جدی‌اش شد. پرسیدم:
    -چه خبر شده؟!
    شانه بالا انداخت:
    -نمی‌دونم.
    از جا بلند و درحال پوشیدن شنل، از خانه خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    گروهی از جادوگران، وظیفه‌ی محافظت از شهرک و دیگر جادوگران را دارند. دو الی سه نفر از صبح تا روز بعدش در جنگل‌ها نگهبانی می‌دهند تا انسان‌ها نتوانند وارد جنگل شوند و راه این‌جا را پیدا کنند. هر انسانی که توسط ما دستگیر شود، دو اتفاق برایش می‌افتد؛ یا در همان لحظه می‌میرد، و یا موش آزمایشگاهی گروهی دیگر از جادوگران می‌شود.
    دیروز نوبت نگهبانی من و مهسان بود. خسته بودم و کمبود خواب نیز به چشمانم فشار می‌آورد؛ اما خواسته‌شدن از طرف باب، مسئله‌ی دیگری بود. باب رئیس تمام جادوگران بود و هیچ کاری بدون اجازه‌ی او انجام نمی‌شد. او دومین کسی بود که بعد از ورود به جنگل با او ملاقات کردم.
    تنها ساختمان بزرگی که در این شهرک وجود داشت، خانه‌ی باب بود. بیشتر حکم مرکز فرماندهی را داشت تا خانه!
    یکی از دو جادوگری که مقابل در خانه نگهبانی می‌داد، به محض دیدنم گفت:
    -هی اری، شنیدم دیروز تو جنگل با پروانه‌ها دنبال بازی می‌کردی!
    ابروهایم را در هم کشیدم و بی‌حرف از کنارش گذشتم. ثانیه‌ای بعد صدای دوستش در گوشم پیچید:
    - راف انگاری شنلت آتیش گرفته!
    و بعد از آن صدای فریاد رافائل بلند شد. صدای پر از خنده‌ی مهسان کنار گوشم شنیده شد:
    -کارت حرف نداشت!
    پوزخندی زدم و از راهروهای سنگی گذشتم تا به در اتاق باب رسیدم. دو نگهبان مقابل در نزدیک و مشغول گشتنمان شدند. پس از آن، نگهبان سمت چپی در را باز کرد و گفت:
    -باب منتظرتونه.
    بی‌حرف وارد اتاق بزرگ، اما تیره و تار شدم. پشت میز و روی صندلی چوبی، مرد میانسالی با موهای جوگندمی نشسته بود. باب پیپ کوچک و خوش‌دستش را از گوشه‌ی لبش برداشت و با دست به صندلی گوشه‌ی اتاق اشاره کرد. بی‌صدا بر روی صندلی نشستم و به شعله‌های شمع‌های اتاق چشم دوختم. دقایقی به سکوت گذشت؛ سکوتی که باب تمام وقت به صورت من زل زده بود. مهسان صدایش را پر سر و صدا صاف کرد و ضربه‌ی آرامی به پایم زد. سوالی نگاهش کردم که باب گفت:
    -خسته به نظر میای!
    -درست حدس زدی!
    این بار نگاهم را در چشمان سبزرنگش دوختم؛ جدی، اما بی‎حوصله گفت:
    -انگار چیزی از اخبار جدید نمی‌دونی؟!
    کنجکاو نگاهی به مهسان انداختم و سپس دوباره به صورت باب چشم دوختم:
    -چه خبر شده؟!
    باب به دستش چرخی داد که سه فنجان چینی ظریف روی میز ظاهر شد. یکی از فنجان‌ها را برداشت و درحالی که آن را به لبش نزدیک می‌کرد، گفت:
    -از خودتون پذیرایی کنید!
    پوزخند گوشه‌ی لبم را نپوشاندم و گذاشتم چون تیری به چشمانش فرو رود. مهسان با مکث از جا برخاست و فنجان‌ها را برداشت و دوباره کنارم قرار گرفت. گفتم:
    -مشکل چیه؟
    باب نگاهش را به نقطه‌ای دوخت و با لحن سرد و صدای بمی گفت:
    -چند وقتی هست که چندتا مزاحم توی جنگل سرک می‌کشن!
    نگاهش در نگاهم نشست:
    -گفتم شاید خبر داشته باشی!
    لحنش تمسخرآمیز و تهدیدکننده به نظر می‌رسید. چیزی که اصلا خوب نبود! ابرو در هم کشیدم و گفتم:
    -من کسی رو تو جنگل ندیدم!
    دستی را که فنجان در آن بود، مشت کرد که فنجان ناپدید شد. صدایش را سردتر کرد؛ آن‌قدر سرد که دمای اتاق هم تا حدی کاهش پیدا کرد:
    -تو باید اون مزاحم‌ها رو پیدا کنی!
    از گوشه چشم لرزش شعله‌های شمع را حس کردم. بازوی راستم چنگ زده شد و صورتم در هم رفت. مهسان، همان چیزی را که حس کرده بودم، حس کرده بود. زودتر از من مهسان از جا بلند شد و گفت:
    -اطاعت امر میشه. بهتون قول میدم اون‌ها رو به زودی پیدا می‌کنیم و کت بسته میاریمشون این‌جا!
    با کرختی از جا بلند شدم که باب گفت:
    -از فردا ماموریتتون شروع میشه.
    نیم‌نگاهی به من کرد که گفتم:
    -بله!
    به سرعت با پاشنه‌ی پا چرخیدم و از آن فضای خفقان‌آور فرار کردم.
    درحالی که قدم‌هایم هر یک از دیگری پیشی می‌گرفت، به طرف آلونک کوچکم رفتم. همان لحظه دست گرمی در دستم نشست و صدای مهسان در گوشم پیچید:
    -آروم‌تر! تو خوبی؟!
    بدون آن که لحظه‌ای بایستم، گفتم:
    -خوابم میاد؛ همین!
    با کشیده‌شدن دستم، مجبور به توقف شدم. دو دست مهسان بر روی گونه‌هایم قرار گرفت و گفت:
    -چیزی نیست؛ باب قصد نداره آزارت بده؛ مطمئن باش!
    لبخندی زد و گفت:
    -آروم باش! خب؟
    بی‌حرف، تنها سرم را به علامت تائید تکان دادم.

    ارداد: Ardad
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    تایگرس:
    درحالی که قطرات عرق از صورتم می‌چکیدند، روی اولین پله نشستم و مشغول بستن بند چکمه‌هایم شدم. نفس‌نفس می‌زدم و از مبارزه‌ی دقایق پیش، ضربان قلبم تند می‌زد. با بستن آخرین گره، نفسم را به بیرون فوت کردم که صدایی گفت:
    -استاد؟
    سرم بالا رفت و نگاهم روی صورت گرد و تپلی پسرک نشست:
    -چی شده؟
    چرخید و به نقطه‌ای اشاره کرد:
    -کیهان مثل اینکه صدمه دیده!
    با ابروهایی در هم و چشمانی ریزشده، به نقطه‌ی مورد نظر چشم دوختم. با دیدن پسرک پرادعا که در مبارزه از من شکست خورده بود، همزمان دو اتفاق افتاد؛ ابتدا حس پیروزی را در وجودم حس کردم و سپس آن صحنه، من را به ده سال پیش پرتاب کرد:
    ***
    «گذشته»
    -چی شد؟! از مبارزه با یه خدمتکار ترسیدی؟!
    عصبی چشمم را در حدقه چرخاندم، سپس با یک حرکت سریع چرخیدم و با پا ضربه‌ای به مقصد گردنش زدم. او که انگار انتظار حرکتم را داشت، جا خالی داد و گارد گرفت. پوزخند اعصاب خردکنی گوشه‌ی لبش بود که من را حسابی تحـریـ*ک می‌کرد تا درسی درست و حسابی به او بدهم!
    با دست راستش اشاره کرد که حمله کنم. چشمانم از تعجب گرد شد. یعنی این پسر خدمتکار آن‌قدری به توانایی رزم خود اعتماد داشت که این‌گونه گستاخانه در برابر استاد رزمی قد علم می‌کرد؟!
    ناخودآگاه غرشی از میان لب‌هایم بیرون زد و من به سرعت حمله کردم. با هر حرکت که جاخالی می‌داد، بیشتر متعجب می‌شدم. او هیچ‌وقت رزم کار نکرده بود، پس چه چیزی او را این‌گونه حرفه‌ای می‌کرد؟! مشتم را به سمت صورتش بردم که مچ دستم را گرفت و پیچاند. چرخیدم و پشت به او شدم. صورتش کنار صورتم قرار گرفت:
    -خب؟ چی شد استاد؟! دیگه حرفی برای گفتن نداری؟!
    خشم هر لحظه بیشتر در رگ‌هایم جریان می‌یافت. به طوری که آخر کنترلم از دستم خارج شد و غرش ببر را سر دادم. چشمان عسلی‌ام درخشید و نورهای زرد و قهوه‌ای‌رنگ به دورم شروع به چرخیدن کرد. بریانت متعجب و ترسیده چند گام از من فاصله گرفت و با چشمان گردشده‌اش به من نگریست. چرخشی در جایم زدم و سپس به طرفش حمله‌ور شدم. با قدرتی دو برابر مشغول مبارزه شدم و چند بار به سر و شکمش ضربه زدم؛ در آخر وقتی با لگدی بر سـ*ـینه‌اش او را به دیوار کوبیدم، خسته و شاید هم ترسیده به من چشم دوخت. نمی‌خواستم به عواقبش فکر کنم؛ کم‌کردن روی او بیشتر از هر چیزی برایم اهمیت داشت. با شتاب فریادی زدم و به طرفش دویدم. او به سرعت، با چشمانی گردشده، اول به من و سپس به زیر پاهایم نگاه کرد. نفهمیدم چه شد که ناگهان پایم بر روی مایعی لیز خورد و کله پا شدم. وقتی سرم با زمین سنگی و سفت برخورد کرد، درد زیادی در آن پیچید و صدای ناله‌ام بلند شد.
    بعدها فهمیدم که او یکی دیگر از سه کودکی بود که در یک خط شدن ستارگان شانس در شب چهاردهم ماه آخر به دنیا آمده بود و با استفاده از قدرت آب من را شکست داده بود؛ همان‌گونه که من می‌خواستم با استفاده از قدرت ببر او را شکست دهم!
    همه‌ی شاگردان و مربیان دور من حلقه زدند. درست است که او تنبیه و اخراج شد؛ اما پیروزی آن مبارزه چیزی بود که نتوانسته بودم با کارکردن دوازده سال رزم، به‌دستش بیاورم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا