کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
نام رمان: دنیای بعد از تو (جلد اول)
نام نویسنده: مهسا ولی‌زاده کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه؛ اجتماعی

نام ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بررسی شده توسط: FATEMEH_R

دوستان بنا به دلایلی من مجبور شدم نام رمان رو از «گـ ـناه زرشکی» به «دنیای بعد از تو» تغییر بدم.

خلاصه:
آدم و حوا را یادتان هست؟
خوردن سیب و رانده‌شدن از بهشت؟
فقط وقتی متوجه‌ گـ ـناه‌شان شدند که زمین زیر پایشان سنگ شد.
پس از گـ ـناه حتی پشیمانی هم نتوانست حوا را به بهشت بازگرداند.
گـ ـناه را می‌شود رنگ کرد نه پاک!
دنیای بعد از تو روایت‌گر زندگی دختری‌ست که بازیچه‌ی یک اشتباه می‌شود و بدون اینکه خودش بفهمد، در دام عشق می‌افتد؛ عشقی تلخ و ممنوعه که زندگی او را تغییر می‌دهد و قایق سرنوشتش را به سمت اشتباهی از ساحل می‌راند.
Screenshot_۲۰۱۸-۰۴-۰۲-۰۴-۱۶-۵۵-1-1-1-1.png

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    مقدمه:
    مواظب باش به چه کسی اعتماد می‌کنی!
    شیطان هم روزی فرشته بود.
    ***
    به ساعت نگاهی انداختم. قلبم بی‌قرار خودش را به سـیـنه‌ام می‌کوبید. بعد از یک ماه دوباره می‌خواستم ببینمش. صدای زنگ که بلند شد، به آن سمت پرواز کردم. دکمه را زدم تا در باز شود. نتوانستم صبر کنم تا بیاید؛ به سمت بیرون دویدم. با دیدن من از حرکت ایستاد. اهورا چمدان را داخل کشید و کنار پایش گذاشت. به سمتش دویدم و با هیجان صدایش کردم:
    - امیرحسین!
    چند قدم به عقب برداشت که اخم‌هایم را در هم کشیدم و ادامه دادم:
    - چرا میری عقب؟
    لبخندی زد و آرام جواب داد:
    - چون یه خانم‌کوچولو می‌خواد بـ*ـغـلم کنه.
    دلتنگی را کنار گذاشتم؛ دستم را به بـ*ـغـل زدم و با تخسی گفتم:
    - بعد از یه ماه برگشتی نمی‌ذاری من بــ*ـغـلت کنم؟
    اهورا در گلو خندید و لب زد:
    - می‌دونی که نامـحرمی.
    روی نامـحرم تاکید داشت. به او پشت کردم و زمزمه کردم:
    - برو دیگه اصلا دوست ندارم!
    امیرحسین آمد و روبه‌رویم ایستاد و گفت:
    - خانم‌کوچولوی من، اخم‌هات رو باز کن؛ بعد از یه ماه برگشتم فقط به امید تو!
    و سرکی در حیاط کشید تا یک وقت اهورا نشنیده باشد. خندیدم و لـ*ـب زدم:
    - لابد به اونم این حرف‌ها رو زدی که می‌ترسی الان بشنوه.
    به خانه اشاره کرد و جواب داد:
    - نه خانمی‌! من عمرا به اون خرس گنده اون حرف‌ها رو بزنم.
    شالم را جلوتر کشیدم تا از سرم نیفتد؛ برای خودم که مهم نبود؛ اما به عقاید امیرحسین احترام می‌گذاشتم.
    نُه‌سال پیش وقتی پا به این خانه گذاشت، علاوه بر خودش عقایدش هم برایم مهم شد. وارد خانه شدیم. اهورا با همان لباس‌ها روی کاناپه نشسته بود. نگاهی به من انداخت و پرسید:
    - طهورا، راستی مامان کجاست؟
    - مامان که نمی‌دونست امیرحسین می‌خواد بیاد، رفت خونه‌‌ی خاله سمیرا؛ احتمالا بابا هم میره اون‌جا.
    سری تکان داد و لب زد:
    - پس ناهار باید بریم بیرون؛ تو که از این هنرها بلد نیستی!
    امیرحسین روی کاناپه نشست. کنارش نشستم و صدایش کردم:
    - امیرحسین؟
    - جانم؟
    - دیگه از این سفرهای کاری نرو؛ باشه؟
    نگاهی به اهورا انداخت و جواب داد:
    - داداشت من رو مجبور کرد، والّا با اون همه گریه‌ای که تو کردی من عمراً می‌رفتم.
    با یادآوری مطلبی رو کردم به اهورا گفتم:
    - راستی اهورا سوئیچ ماشینم رو بده.
    اخم ریزی کرد و جواب داد:
    - امکان نداره!
    - داداشی، بده اذیت نکن دیگه!
    - من گفتم شما باید تا یک ماه پیاده بری و بیای.
    خواستم دوباره اعتراض کنم که صدای امیرحسین بلند شد:
    - بیا عزیزم، ولش کن اون رو! بیا سوئیچ ماشین من رو بگیر.
    لبخندی زدم و زبانی برای اهورا درآوردم. امیرحسین سوئیچ را سمتم گرفت و ادامه داد:
    - تا هروقت می‌خوای پیشت باشه.
    سوئیچ را با خوشحالی گرفتم و گفتم:
    - وای عاشـقتم داداشی!
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - من بیشتر کوچولو.
    - کی میگه من کوچولوام؟ نُه‌سال که چیزی نیست! تازه من خودم هیجده‌سالمه.
    - خوبه میگه نه‌سال‌؛ یعنی من نه‌سال از شما بزرگ‌ترم! پس تو کوچولویی.
    بلند شدم و لب زدم:
    - تو و اهورا همه‌ش چوب این نه‌سال بزرگ‌تری رو تو سر من بزنین!
    امیرحسین لبخند جـ*ـذابـی زد و جواب داد:
    - حرص نخور فنچ کوچولو! حالا هم برو حاضر شو بریم ناهار بخوریم.
    چشم‌هایم درشت شد؛ او چه گفت؟ تقریبا داد زدم:
    - فنچ کوچولو خودتی و اون دوستت! من اصلا هم فنچ نیستم!
    به هیکل چهارشانه و عـضـله‌های مارپیچش که از زیر تیشرت بیرون زده بود اشاره‌ای کرد و گفت:
    - به من میاد فنچ باشم یا به اهورا؟
    نگاهم به سمت اهورا کشیده شد. او هم هیکل ورزیده‌ای داشت؛ ولی هیچ‌کس به امیرحسین نمی‌رسید. اهورا کلافه گفت:
    - برو حاضر شو بچه! این‌قدر با بزرگ‌ترت بحث نکن.
    صورتم را با حالت قهر برگرداندم و به اتاق رفتم. از بین مانتوها، مانتوی سبز اسپرتم که تا یک وجب زیر بـ*ـا*سـن بود پوشیدم؛ شلوار کتان و شال مشکی را هم پوشیدم. به‌خاطرِ لجبازی با امیرحسین دسته‌ی بزرگی از موهایم را بیرون ریختم و با یک رژ صورتی خوش‌رنگ از اتاق خارج شدم. امیرحسین و اهورا در حیاط منتظرم بودند. اهورا با دیدنم غر زد:
    - بدو طهورا شب شد!
    اما امیرحسین اخم‌هایش در هم رفت. به سمتشان رفتم و لب زدم:
    - بریم.
    امیرحسین با جدیت گفت:
    - اول موهات رو بکن داخل بعد.
    - اِ! داداش اذیت نکن.
    عصبی‌تر غرید:
    - داداش نداریم! زود باش.
    اهورا هم با اخم ریزی نگاهم کرد؛ می‌دانستم خیلی برایش مهم نیست. موهایم را داخل شال جمع کردم و گفتم:
    - خب حالا بریم.
    از خانه خارج شدیم؛ با لبخند به ماشین اشاره کردم و لب زدم:
    - با ماشین موقتی من بریم.
    و سوئیچ ماشین امیرحسین را نشان دادم. اهورا زیر لـ*ـب پررویی نثارم کرد و به سمت ماشین رفت. روی صندلی راننده نشستم؛ یک L90 نوک مدادی بود؛ همین را هم بدون کمک کسی و با پول خودش خریده بود. راه افتادم. اهورا کنارم نشسته بود و امیرحسین عقب.
    از آینه نگاهش کردم؛ او هم داشت نگاهم می‌کرد. لبخندی زد که چشـمـکی تحویلش دادم. از زمانی که نُه‌سالم بود وارد خانه‌مان شد. دوست اهورا بود؛ یک پسر هجده‌ساله. هم‌دانشگاهی بودند.
    ابتدا رفت‌وآمدمان خیلی محدود بود؛ اما پدرم وقتی فهمید امیر پرورشگاهی بوده و تازه از آن‌جا بیرون آمده، توجهش به او زیاد شد. در شرکتش به او کار داد. تقریباً هرشب خانه‌مان بود و من بعد از اهورا عـا*شـ*ـق او بودم؛ به اندازه اهورا دوستش داشتم و دارم.
    پدرم یک طبقه روی خانه ساخت و به امیرحسین داد. اول قبول نمی‌کرد و می‌گفت خانه را بدهید دست مستأجر؛ اما وقتی پدرم گفت بیا و مثل مستأجر زندگی کن قبول کرد.
    آن موقع من شانزده‌سالم بود و امیرحسین بیست‌وپنج‌سالش. یک ماه پیش برای کارهای شرکت مجبور شد برود کردستان؛ حالا بعد از یک ماه برگشت و من دیوانه‌وار دل‌تنگشم.
    ماشین را جلوی رستوران پارک کردم. با هم وارد رستوران شدیم و سر میز نشستیم. گارسون بعد از گرفتن سفارش‌هایمان رفت. امیرحسین و اهورا درمورد کارهای شرکت صحبت می کردند.
    با اینکه اهورا پسر پدرم بود؛ اما چون امیرحسین زودتر کار در شرکت را شروع کرد، بالادست اهورا بود. می‌دانستم پدر و مادرم او را هم مثل اهورا دوست دارند. پاکی و نجابتش همه را عـاشق او می‌کرد؛ برای همین خواهرانه دوستش داشتم. بی‌حوصله لـ*ـب زدم:
    - ای بابا! ول کنین شرکت رو؛ منم آدمم‌ها!
    اهورا اخم کرد. همیشه جدی بود؛ اما امیرحسین لبخند شیرینی زد و گفت:
    - باشه عصبانی نشو خانم گل! شما امر کن ما چی بگیم؟
    به اهورا اشاره کردم:
    - بهش بگو اخم‌هاش رو باز کنه و من رو نخوره.
    از لحنم هر دو خنده‌شان گرفت؛ منم لبخندی زدم و ادامه دادم:
    - دیدی اهوراخان خندیدی!
    اهورا سری تکان داد:
    - از دست تو بچه مگه میشه نخندم؟
    - ای بابا چرا به من میگین بچه؟ من هیجده‌‌سالمه.
    امیرحسین با لحن بامزه‌ای جواب داد:
    - وای وای چه‌قدر تو بزرگی! ما رو ببخش لطفا!
    خندیدم و زمزمه کردم:
    - خیلی کثافتی!
    باز لحن عصبی اهورا که توبیخم می‌کرد:
    - درست صحبت کن طهورا!
    بلند شدم و کنار امیرحسین نشستم و گفتم:
    - اه! خیلی بداخلاقی.
    امیرحسین با لبخند نگاهم کرد:
    - این داداش تو همیشه بداخلاقه.
    - عوضش تو خوبی.
    لبخندش عمیق‌تر شد؛ آن‌قدر حالت نگاهش خاص بود که در قلبم نفوذ کرد. با دیدن چال‌های لپش فوری انگشتم را فرو کردم داخلش که قهقه زد و گفت:
    - از دست تو دختر!
    سعی کردم بیشتر انگشتم را داخل چال لپش فرو کنم که زود لبخندش محو شد؛ معترض گفتم:
    - اِ! بخند!
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - نچ!
    - چرا؟
    - چون شرط داره.
    - چه شرطی؟
    قبل از آن‌که حرفی بزند، گارسون غذاها را روی میز چید. اهورا تمام مدت به ما زل زده بود. کلافه به نظر می‌رسید. بعد از رفتن گارسون پرسیدم:
    - اهورا خوبی؟
    سری تکان داد. من هم شانه‌ای بالا انداختم و دیگر چیزی نپرسیدم. رو کردم به امیرحسین و گفتم:
    - راستی نگفتی چه شرطی؟
    لبخند خبیثی زد و جواب داد:
    - بعد ناهار میگم.
    همان لبخند کافی بود تا چال لپش را نمایان کند. از فرصت استفاده کردم و انگشتم را درون چال لپش کردم. طاقت نیاورد و دوباره قهقهه زد. صدای عصبی اهورا باز بلند شد:
    - بس کنین شما دوتا دیگه! طهورا پاشو بیا کنار من بشین.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - نچ، می‌خوام کنار داداش امیرحسینم بشینم.
    - بهت گفتم بیا...
    صدای امیرحسین حرفش را قطع کرد:
    - بس کن! تو از جای دیگه‌ای عصبی هستی سر طهورا خالی می‌کنی؟
    اهورا نفس کلافه‌اش را بیرون داد و شروع به بازی با غذایش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    رو به امیرحسین گفتم:
    - خب امیر‌، این یه ماه اون‌جا چی‌کار می‌کردی؟
    چپ چپ نگاهم کرد و جواب داد:
    - اولاً امیر نه و امیرحسین! دوما ما که روزی سه‌بار با هم صحبت می‌کردیم؛ تو هم آمار هر روزم رو می‌گرفتی. الان دقیقاً چی رو می‌خوای بدونی؟
    خنده‌ام گرفت؛ راست می‌گفت. کمی از غذایم را خوردم. آن‌قدر برای دیدن امیرحسین ذوق داشتم که اشتهایم را از دست داده بودم. با صدای اهورا بلند شدیم:
    - من میرم حساب کنم، شما برید تو ماشین.
    با امیر از رستوران خارج شدم. این‌ بار او پشت فرمان نشست و من هم سمت کمک راننده، نگاهش کردم و گفتم:
    - امیر؟
    اخم کرد و از پنجره به بیرون خیره شد؛ لبخندی زدم و دوباره صدایش کردم:
    - امیرحسین؟
    به سمتم برگشت:
    - جانم؟
    - تو می‌دونی چرا اهورا این‌قدر عصبیه؟
    - اون‌ که همیشه همین‌طوریه.
    - نه‌خیرم، کی میگه؟ برادر من فقط یه‌کم جدیه؛ ولی کلا مهربونه.
    - جداًً؟ پس چرا ماشینت رو ازت گرفت؟
    لب برچیدم و گفتم:
    - تصادف کردم.
    چشم‌های امیرحسین گرد شد و تقریباًً داد زد:
    - چی؟! تو همچین چیز مهمی رو از من مخفی کردی؟
    - خب نمی‌خواستم نگرانت کنم.
    در باز شد و اهورا صندلی عقب جای گرفت. امیر بی‌توجه به او با همان لحن ادامه داد:
    - من اگه جای اهورا بودم دیگه ماشین رو بهت نمی‌دادم.
    اهورا پوزخندی زد و گفت:
    - من ندم شما میدی دیگه!
    امیرحسین نفسش را با حرص بیرون داد. چند لحظه سکوت شد. با صدای آرامی این سکوت را شکستم:
    - فقط یه اتفاق بود؛ قول میدم بیشتر حواسم رو جمع کنم.
    مظلوم به امیرحسین زل زدم. از نگاهم کلافه شد. مطمئن بودم نمی‌تواند ماشینش را پس بگیرد. در این موقعیت‌ها این لحن اصلاً روی اهورا کارساز نبود. سری تکان داد و لـ*ـب زد:
    - خیلی خب، فقط حواست رو جمع کن.
    دست‌هایم را به هم زدم و گفتم:
    - عـاشـقـتـم امیرحسین!
    تبسم شیرینی روی لبانش نقش بست؛ اما اخم‌های اهورا عجیب درهم رفت. ماشین را روشن کرد. به عقب چرخیدم و گفتم:
    - داداشی؟
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و جواب داد:
    - بله؟
    از لحنش دلخور شدم:
    - هیچی!
    امیر چشم‌غره‌ای از آینه به او رفت. بعد از طی مسافتی رسیدیم. مادر و پدر هنوز نیامده بودند. امیر به طبقه بالا رفت و گفت شب برای شام پایین می‌آید. به سمت اتاقم رفتم. نگاهی به گوشیم انداختم؛ هفت تماس بی‌پاسخ از آتیه داشتم. لبم را به دندان گرفتم و روی شماره‌اش زدم. خیلی نگذشت که صدای جیغش در گوشی پیچید:
    - چه عجب یه نگاه به اون گوشیت انداختی! می‌دونی چندبار زنگ زدم؟ اون ماس‌ماسک به چه دردت می‌خوره آخه؟
    کلافه لـ*ـب زدم:
    - تموم شد؟
    با صدای آرام‌تری گفت:
    - آره تموم شد؛ کجایی؟
    - خونه.
    - پاشو بیا این‌جا. روژان هم تا نیم‌ساعت دیگه میاد؛ می‌خوایم بریم بیرون.
    - وای نه! من نمی‌تونم.
    - چرا؟
    - امیرحسین اومده می‌خوام خونه باشم.
    جیغ زد:
    - وای بالاخره اومد؟! روژان بفهمه می‌میره از خوشحالی.
    لبخندی زدم؛ خوب از علاقه‌ی روژان به امیرحسین می‌دانستم. آرام گفتم:
    - میشه این‌قدر جیغ نزنی؟ به جای بیرون‌ رفتن، دست روژان رو بگیر بیا خونه‌ی ما.
    - عجب پیشنهاد نابی! تا یه ساعت دیگه اون‌جاییم.
    خواستم چیزی بگویم که قطع کرد. با تاسف نگاهی به صفحه گوشی انداختم و آن را روی عسلی گذاشتم. با خستگی خودم را روی تخت انداختم و با همان لـبـاس‌ها به خواب رفتم.
    با صدای زمزمه‌وار دو نفر چشم باز کردم. آتیه و روژان کنارم نشسته بودند و آرام حرف می‌زدند. روژان با دیدن چشم‌های بازم لبخندی زد و گفت:
    - بیدار شدی زیبای خفته؟
    روی تخت نشستم و همان‌طور که چشم‌هایم را می‌مالیدم پرسیدم:
    - سلام، کی اومدین؟
    آتیه جواب داد:
    - سلام، ده دقیقه‌ای میشه.
    روژان اضافه کرد:
    - اهورا در رو برامون باز کرد.
    سپس با هیجان خاصی ادامه داد:
    - آتیه گفت امیرحسین اومده، درسته؟
    سری تکان دادم و گفتم:
    - آره.
    ذوق‌زده بالا پرید:
    - آخ‌جون!
    - تو چرا خوشحال شدی؟
    کمی خودش را جمع‌وجور کرد و جواب داد:
    - کی میگه خوشحال شدم؟
    سری به نشانه تاسف تکان دادم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. آبی به دست و صورتم زدم و بیرون برگشتم. مانتو و شلوارم را با یک تونیک آستین سه‌ربع گلبهی، ساپوت سفید و روسری حریر سفید عوض کردم. پشت چشم‌های خاکستری‌‌ام خط چشمی کشیدم. رژ گلبهی زدم و رو به بچه‌ها گفتم:
    - بریم بیرون.
    با هم بیرون رفتیم. پدر و اهورا تلویزیون تماشا می‌کردند. به سمتشان رفتم و گفتم:
    - سلام آقایون.
    اهورا اخم کرد؛ اما پدر لبخندی زد و گفت:
    - سلام دخترم، بدو بیا لپ بابا رو بـو*س کن.
    ابرویی بالا انداختم و با شیطنت جواب دادم:
    - نچ، رژم پاک میشه.
    روژان و آتیه هم سلام کردند و روی کاناپه نشستند. پدر برایم سری به نشانه‌‌ی تاسف تکان داد که بـو*سی فرستادم و سمت آشپزخانه رفتم.
    - سلام مامان‌خانم.
    مادر با لبخند به سمتم برگشت و گفت:
    - سلام دخترم.
    سپس با ذوق ادامه داد:
    - طهورا برو بگو بچه‌م بیاد پایین! هرچی به داداشت میگم بره صداش کنه میگه خودش میاد.
    - باشه مامان، الان میرم.
    از آشپزخانه بیرون رفتم. مادر هم امیرحسین را به اندازه‌ی اهورا دوست داشت. به سمت در قدم برداشتم که صدای اهورا متوقفم کرد:
    - کجا تشریف می‌بری؟
    نمی‌دانستم چرا امروز این‌قدر اخلاقش بد شده بود.
    - میرم داداش امیرم رو صدا کنم.
    دندان‌هایش را به هم فشار داد و گفت:
    - تو یه داداش داری، اون هم منم!
    نفهمیدم منظورش از این حرف چیست؛ نفسم را کلافه بیرون دادم و لب زدم:
    - باشه قبول، فقط تو داداش منی. حالا برم؟
    با اخم نگاهم کرد که پدر خندید و گفت:
    - ولش کن طهورا، برو دنبال امیرحسین.
    چشمی گفتم و بی‌توجه به بی‌قراری روژان از در خارج شدم. از پله‌ها بالا رفتم. بدون آن‌که در بزنم وارد شدم. خانه غرق در سکوت بود و این نشان می‌داد در پذیرایی نیست. سرکی در آشپزخانه کشیدم و به سمت اتاقش قدم تند کردم. در را آرام باز کردم. با یک رکـ*ـابی روی تخت خوابیده بود.
    عـضـله‌های بازویش آدم را دیوانه می‌کرد. به سمتش رفتم. هیچ‌وقت جرئت نمی‌کردم اهورا را اذیت کنم؛ در عوض تمام شیطنت‌هایم را سر امیرحسین خالی می‌کردم. کنارش روی تخت نشستم. سعی کردم چشم از عـضـله‌های مارپیچش بگیرم. قسمتی از موهایم را از زیر روسری‌‌ام درآوردم و روی بینی‌اش کشیدم. صورتش کمی جمع شد. دوباره این‌کار را تکرار کردم که دستی به بینی‌‌اش کشید. باز هم موهایم را کشیدم؛ اما او تصمیم به بیداری نداشت.
    به سمت آشپزخانه رفتم. دو ماهی‌تابه از قفسه برداشتم و به اتاق برگشتم؛ دلم می‌خواست کمی اذیتش کنم. بالای سرش رفتم و ماهی‌تابه‌ها را محکم به هم کوبیدم و داد زدم:
    - امیرحسین پاشو!
    مثل برق‌گرفته‌ها روی تخت نشست. قیافه‌اش با آن موهای به هم ریخته و چشم‌های متعجب و گیج خیلی خنده‌دار بود. از خنده روی تخت افتادم و او همان‌طور مات و مبهوت نگاهم می‌کرد.‌ چشم به من دوخت و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
    - می‌کشمت...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    بلند شدم و پشت میز مطالعه‌اش دویدم. به سمتم آمد و گفت:
    - بیا جلو، تنبیه شو برو.
    ابرو بالا انداختم:
    - نچ! نمی‌خوام.
    - بیا بچه، بگیرمت بدتر میشه!
    با شیطنت گفتم:
    - خب تنبیهم چیه؟ بگو تا بیام.
    لبخند کجی زد و گفت:
    - این خونه حسابی احتیاج به تمیزکاری داره.
    - چی؟ مگه من خدمتکارم؟ عمرا، عمرا، عمرا!
    با فکری که به سرم زد، لبخندی زدم و ادامه دادم:
    - اما یه شرط داره که این‌ کار رو بکنم.
    ‌- چه شرطی؟
    - می‌ذاری باز*وت رو گـ*ـاز بگیرم؟
    چشم‌هایش گرد شد که ادامه دادم:
    - خب چیه؟ باز*وی اهورا رو هم گـ*ـاز می‌گیرم؛ ولی مال تو یه چیز دیگه‌ست!
    به در اتاق اشاره کرد و گفت:
    - بیا برو بچه پررو! لباس عوض کنم بریم پایین.
    - اِ! مگه نمی‌خوای خونه‌ات رو تمیز کنم؟
    - نه نخواستم بیا برو.
    نقشه‌ام گرفت. مطمئن بودم نمی‌گذارد این‌ کار را انجام دهم. به سمت در رفتم و با شیطنت لب زدم:
    - خب تو اتاق می‌مونم دیگه؛ لباسات رو عوض کن.
    - نخیر، به تو اعتمادی نیست؛ برو بیرون.
    بلند خندیدم؛ خودش هم خنده‌اش گرفته بود. رفتم روی کاناپه نشستم و منتظرش شدم. ده دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد. تیشرت خاکستری پوشیده بود با شلوار ورزشی مشکی. از عمد به باز*وهایش خیره شده بودم که نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:
    - از این فکرهای شوم نکن که نمی‌ذارم.
    بلند شدم و با لحن لوسی گفتم:
    - داداش امیر؟
    اخم کرد و لب زد:
    - بریم.
    جدیدا روی کلمه برادر حسـ*ـاس شده بود. شاید هم به‌خاطرِِ حسـ*ـاسیت اهورا بود. شانه‌ای بالا انداختم و همراهش طبقه پایین رفتم. با ورودمان همه از جا بلند شدند. پدر با امیر دست داد و سلام و احوال‌پرسی کرد. بعد هم مادر بود که شروع کرد به قربان صدقه‌رفتنش و مدام می‌گفت بچه‌ام لاغر شده. آخر من نمی‌دانم واقعا مادر این هیکل را نمی‌بیند؟
    امیر خیلی سرد و متین با دخترها سلام کرد و کنار پدر نشست و باز بحث در مورد شرکت را پیش گرفتند. کنار دخترها نشستم که روژان با ذوق گفت:
    - وای این امیرحسین چه خوردنی شده! عجب هیکلی کرده!
    اخم کردم؛ دوست نداشتم کسی جز من هیکلش را دید بزند. موبایل اهورا زنگ خورد‌. بلند شد و به سمت اتاقش رفت. پدر هم انگار از بحث خسته شده باشد با کانال‌های تلویزیون درگیر بود. امیرحسین نگاهم کرد و لـ*ـب زد:
    - بریم حیاط؟
    از نشستن کنار آن دو نفر و شنیدن حرف‌هایشان بهتر بود. چشمکی زدم و مثل خودش لـ*ـب زدم:
    - بریم.
    با لبخند بلند شد و زودتر از من بیرون رفت. من هم خواستم بروم که روژان و آتیه هم بلند شدند. با تعجب پرسیدم:
    - کجا؟!
    روژان با ذوق گفت:
    - حیاط!
    نفسم را کلافه آزاد کردم و همه با هم بیرون رفتیم. جلوتر از آن‌ها خودم را به امیرحسین که کنار یک درخت ایستاده بود رساندم. امیر لبخندی زد و گفت:
    - این‌جا هوا بهتره.
    قبل از آن‌که جوابی بدهم روژان گفت:
    - آره هوای خونه خیلی گرفته‌اس.
    اخم ریزی بین ابروهای امیر نشست. در این سال‌ها فهمیده بودم با تنها دختری که راحت صحبت می‌کند من هستم.
    روژان خودش را نزدیک امیر کرد. روی پنجه‌های پایش بلند شد و چیزی زیر گوشش گفت که اخمش غلیظ‌تر شد؛ اما روژان ریز خندید. آتیه کنار گوشم لب زد:
    - خیلی به هم میان نه؟
    با بدجنسی ابرویی بالا انداختم و جواب دادم:
    - نه.
    چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
    - اذیت نکن طهورا! گـ ـناه داره روژان؛ یه‌کم کمکش کن.
    صدای امیرحسین فرصت جواب‌دادن را از من گرفت:
    - طهورا؟
    به سمتش برگشتم:
    - بله؟
    به تاب اشاره کرد و گفت:
    - از تو بعیده نخوای سوار تاب بشی.
    با ذوق به سمتش رفتم و گفتم:
    - یعنی تابم میدی؟
    از قیافه‌ام خنده‌اش گرفت و لب زد:
    - آره.
    همراه آتیه و روژان سوار تاب شدیم. آتیه کمی تپل بود. به هر سختی بود کنار هم نشستیم. امیرحسین پشتمان ایستاد و شروع به تاب‌دادن کرد. خیلی تند تاب نمی‌داد. روژان با هیجان گفت:
    - اِ! امیر تند تاب بده؛ می‌خوام برم روی هوا.
    امیرحسین با لحنِِ سردی که بی‌سابقه بود گفت:
    - طهورا می‌ترسه.
    خیلی خوشحال شدم که یادش بود من از ارتفاع می‌ترسم. به سمتش چرخیدم. با اخم داشت تاب می‌داد. تا نگاهش به من افتاد بـ*ـو*سـی برایش فرستادم که لبخندی زد. روژان هم دیگر چیزی نگفت. کمی که گذشت آتیه زمزمه کرد:
    - وای بسه حالت تهوع گرفتم.
    امیرحسین تاب را نگه داشت و آتیه و روژان پیاده شدند؛ اما من با کمال پررویی سر جایم نشستم. صدای خندانش آمد.
    - خوش می‌گذره خانمی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    بالاخره با کلی شیطنت رضایت دادم و از تاب پایین آمدم. اهورا آمد و برای شام صدایمان کرد. دور میز نشستیم. شروع به خوردن فسنجان کردم. بعد از شام دخترها حاضر شدند تا بروند. تا دم در همراهشان رفتم که آتیه گفت:
    - روژان ناراحت نباش دیگه!
    روژان آهی کشید و لب زد:
    - خوش به حالت طهورا! امیر خیلی دوستت داره.
    نمی‌دانم چرا مثل همیشه نگفتم چون خواهرش هستم دوستم دارد. فقط لبخندی زدم که آتیه گفت:
    - طهورا، یه کاری کن این دوتا تنهایی بتونن با هم حرف بزنن.
    - مثلاً چی کار کنم؟
    - یه قراری چیزی براشون جور کن.
    از حرفش خوشم نیامد. خیلی جدی جواب دادم:
    - اگه امیر صلاح بدونه خودش اقدام می‌کنه؛ به من ربطی نداره.
    و بعد از خداحافظی کوتاهی وارد خانه شدم. امیرحسین روی پله‌ها ایستاده بود که با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - شب به‌خیر خانم کوچولو؛ برو یه‌کم بخواب.
    - امیرحسین؟
    - جانم؟
    - شب به‌خیر داداشی.
    سرش را پایین انداخت و با لحن خاصی گفت:
    - خیلی دوست داری داداشت باشم؟
    - نیستی؟
    لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:
    - هستم.
    بی‌حرف دیگری از پله‌ها بالا رفت. خودم هم نمی‌دانستم چه اصراری دارم که برادر صدایش کنم. وارد خانه شدم. هیچ‌کس در پذیرایی نبود. به سمت اتاق اهورا رفتم؛ باید دلیل این همه بداخلاقی‌‌اش را می‌فهمیدم. تقه‌ای به در زدم که صدایش آمد:
    - بیا تو.
    وارد اتاق شدم. روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود. با دیدنم اخمی کرد و به حالت نیمه‌نشسته شد. لب تخت دونفره‌اش نشستم که با جدیت گفت:
    - کاری داری؟
    - اهورا من کاری کردم که تو ازم دلخوری؟
    چند لحظه نگاهم کرد و سپس لب زد:
    - از دست رفتارات کلافه‌ام! می‌خوام بهت بفهمونم که یه‌ کم بزرگ شو؛ امیرحسین برادر تو نیست و تو باید این رو بفهمی. من چیزایی در مورد امیر می‌دونم که تو نمی‌دونی؛ برای همین می‌خوام که این‌قدر باهاش صمیمی نباشی.
    خودم را سمتش کشیدم و گفتم:
    - اهورا من از نُه‌سالگی با شما دوتا بزرگ شدم، چه انتظاری ازم داری؟
    اخمی کرد و جواب داد:
    - من به امیرحسین اعتماد کامل دارم؛ اما تو زیادی شیطونی.
    خمیازه‌ای کشیدم. خودم را به زور در آغـ*ـوشـش جای دادم و گفتم:
    - حالا می‌ذاری این خواهر شیطونت امشب کنارت بخوابه؟
    پتو را رویم کشید و لب زد:
    - روژان به نظرم دختر خوبیه.
    مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
    - در این‌که روژان دختر خوبیه و من بهش اعتماد دارم که شکی نیست؛ ولی تو زیادی شیطونی.
    خندید و بینیم را کشید:
    - بخواب بچه! زبون نریز.
    لبخندی زدم؛ اهورا را محکم بـ*ـغـ*ـل کردم و خودم را به دنیای بی‌خبری سپردم.
    ***
    مادر میز صبحانه را چید و گفت:
    - ای بابا پس چرا امیرحسینم نیومد؟
    اهورا همان‌طور که وارد آشپرخانه می‌شد جواب داد:
    - شاید خونه خودش صبحونه خورده.
    با ذوق گفتم:
    - من میرم صداش کنم.
    اهورا سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و لب زد:
    - حرف‌هام مثل یاسین‌خوندن تو گوش خره.
    مثل خودش لب زدم:
    - خر خودتی.
    خیز گرفت بیاید سمتم که جیغ ریزی زدم و از آشپزخانه فرار کردم. خواستم بیرون بروم که اهورا صدایم کرد:
    - یه روسری سرت کن باز قاتی نکنه.
    با قیافه پکر به سمت اتاق رفتم و گفتم:
    - دلشم بخواد!
    شانه‌ای بالا انداخت:
    - حالا که نمی‌خواد.
    یک روسری صورتی روی سرم انداختم. حوصله‌‌ی عوض‌کردن بلوز صورتی‌‌ام را نداشتم. با همان ساپورت مشکی رفتم طبقه بالا. بدون آن‌که در بزنم وارد شدم. امیرحسین که روی کاناپه نشسته بود با تعجب نگاهم کرد که لبخند دندان‌نمایی زدم و گفتم:
    - صبح به‌خیر.
    سر تکان داد و جواب داد:
    - کور بشه در که تو رو نمی‌بینه.
    سر به آسمان گرفتم و لب زدم:
    - آمین! حالا زود حاضر شو بریم پایین صبحونه بخوریم.
    لبخندی زد و به سمت اتاق رفت. به سمت کاناپه‌ی کنار تلویزیون رفتم و رویش نشستم. با کنجکاوی کشوی میز تلویزیون را بیرون کشدیم. بین کلی وسیله برق زنجیری چشمم را گرفت. بیرون آوردمش. یک گردن‌بند سفید که طرح قلب بود. اسم من پشتش حکاکی شده بود. صدای امیر حسین از کنارم آمد:
    - خوشت اومد ازش؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - امیرحسین این خیلی قشنگه!
    لبخند مردانه‌ای زد و زمزمه کرد:
    - اگه دوست داری نگهش دار.
    - چرا اسم من روشه؟
    - چند سال پیش این رو برات خریدم؛ ولی نتونستم بهت بدم.
    - چرا؟
    به سمت در رفت و گفت:
    - فضولی بسه بچه، پاشو بیا بریم صبحونه بخوریم.
    بعد از خوردن صبحانه امیر گفت که شب حاضر باشم و شام را بیرون برویم. قبول کردم و آن‌ها رفتند شرکت. در اتاق نشسته بودم که صدای موبایلم بلند شد. نگاهی به اسم انداختم و جواب داد:
    - سلام ساریناجونم.
    صدای شادش آمد:
    - سلام طهورا، چطوری دختر؟
    - خوبم مرسی، کاری داری عزیزم؟
    - آره زنگ زدم تولدم دعوتت کنم.
    - مبارک باشه کی هست؟
    - بی‌شعور تاریخ تولد من رو یادت رفته؟
    - من تاریخ تولد خودم رو هم یادم نیست.
    - دو روز دیگه.
    - باشه عزیزم، فعلاًً.
    - می‌بینمت بای.
    شماره‌‌ی آتیه را گرفتم. بعد از دوتا بوق جواب داد:
    - الو؟
    - سلام آتیه کی بریم خرید؟
    خندید و گفت:
    - سارینا به تو هم زنگ زد؟ فردا بریم که من باید حسابی شیک کنم.
    - چطور؟
    با عـ*ـشـ*ـوه گفت:
    - آخه آقامون قراره بیاد.
    با تعجب پرسیدم:
    - آقاتون؟!
    - آره دیگه، یه پسری هست اگه بتونم قاپش رو بدزدم میشه آقامون.
    خندیدم و لب زدم:
    - خیلی دیوونه‌ای آتیه!
    کمی که حرف زدیم قطع کردم. آن‌قدر تا شب بیکار بودم که ساعت هشت با ذوق لباس پوشیدم و آماده شدم تا‌ امیرحسین و اهورا دنبالم بیایند. با صدای زنگ بیرون دویدم. مادر هم که می‌دانست کجا می‌روم دیگر سوالی نپرسید. سوار ماشین شدم و سلام کردم. آن‌ها هم جوابم را دادند و تا رسیدن به مقصد کسی حرفی نزد.
    وارد رستوران شدیم. گارسون آمد و سفارش‌هایمان را گرفت. اهورا رفت تا دست‌هایش را بشورد. به امیر که نگاهش را از پنجره بیرون دوخته بود گفتم:
    - امیرحسین؟
    - جونم؟
    - اگه یه روز بفهمی یه دختر دوست داره چه واکنشی نشون میدی؟
    مشکوک نگاهم کرد و لب زد:
    - تا اون دختر کی باشه!
    اخمی کردم و جواب دادم:
    - مثلا فکر کن روژان.
    - خیلی مهم نیست.
    - یعنی چی مهم نیست؟
    - یعنی من دلم پیشِ یه نفره؛ آسمون به زمین بیاد، زمین به آسمون، اون یه نفر مال منه و مهم نیست بقیه چه حسی به من دارن. حتی خود اون طرف!
    نمی‌دانم چرا دلم گرفت. یعنی چه کسی بود که امیرحسین آن‌قدر دوستش دارد؟
    قبل از آنکه چیزی بگویم اهورا آمد و گارسون غذاها را روی میز چید. اشتهایم کور شده بود. لعنت به من که این‌قدر حسود هستم. حتی نمی‌توانم برادرم را به یک دختر بسپارم. پس چرا وقتی حرف‌زدن اهورا با روژان را دیدم حس بدی به من دست نداد؟
    سعی کردم افکار مزاحم را کنار بزنم‌ و غذایم را بخورم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    چند قاشقی که خوردم، بلند شدم و گفتم:
    - من می‌خوام برم تو ماشین.
    اهورا گفت:
    - تو که هنوز چیزی نخوردی.
    - سیرم، سوئیچ رو بده.
    اهورا سوئیچ را سمتم گرفت و من هم از رستوران خارج شدم. به ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. چند نفس عمیق کشیدم. صدای گریه دختری توجهم را جلب کرد. چشم‌هایم را باز کردم و به سمت صدا نگاه کردم. دختری روبه‌روی یک پسر ایستاده بود و هق‌هق می‌کرد. از همین فاصله هم می‌توانستم غرور را در چشم‌های آن مرد ببینم. با چشم‌های خاکستری‌رنگش نگاه بی‌تفاوتی به دختر انداخت و با یک پوزخند از جنس غرور گفت:
    - در حدی نمی‌بینمت که بخوام عشقت رو قبول کنم. بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن و گمشو برو!
    دختر روی زمین افتاد و نالید:
    - تو رو قرآن ترکم نکن! بدون تو نمی‌تونم. اگه تو نباشی خودم رو می‌کشم.
    محکم پای آن پسر را گرفته بود که با یک حرکت به عقب پرتش کرد و گفت:
    - گمشو عوضی! زنده و مرده‌ات فرقی به حالم نمی‌کنه.
    به سمت دختر دویدم. روی زمین کنارش نشستم. بغلش کردم و رو به پسر داد زدم:
    - چی کارش داری حیوون؟ نمی‌بینی چقدر حالش بده؟
    آرام بلندش کردم. در بغلم می‌لرزید. پسر با یک ابروی بالا انداخته نگاهم کرد و لب زد:
    - تو دیگه چی‌کاره‌شی؟ وکیلش؟
    نمی‌توانستم منکر چهره‌‌‌ی جذابش بشوم؛ اما اخلاقش صفر بود. اخم کردم و گفتم:
    - تو فکر کن وکیلشم؛ می‌تونی یه‌کم ملایم‌تر هم رفتار کنی.
    - به تو ربطی نداره.
    دختر کمی از من فاصله گرفت و نالید:
    - آبتین لطفا به حرف‌هام گوش کن!
    نگاهش به آن دختر، مثل نگاه به یک آشغال بود. با صدای بمش لب زد:
    - رویا از جلوی چشم‌هام گمشو! اصلا دلم نمی‌خواد دستم روی بی‌ارزشی مثل تو بلند بشه.
    دوبار هق‌هق دختر اوج گرفت. از کوره در رفتم و داد زدم:
    - هی مرتیکه! فکر کردی کی هستی که باهاش این‌طوری حرف می‌زنی؟
    یقه‌ی لباسم را با یک دست گرفت و غرید:
    - تو دخالت نکن!
    لبخند کجی زدم و گفتم:
    - اگه بکنم چی میشه؟
    قبل از آن‌که حرفی بزند صدای دختر آمد:
    - باشه من میرم‌؛ اما امیدوارم یه روز تقاص پس بدی.
    پسر یقه‌ام را رها کرد و به سمت آن دختر که حالا از ما دور شده بود برگشت. با نفرت نگاهش کردم و به سمت ماشین برگشتم. تا به حال مردی به این پستی ندیده بودم. محوطه‌ی خلوت پارکینگ مرا می‌ترساند. پسر نگاه گذرایی به من انداخت و سوار ماشینش شد. جلوی پایم ترمز زد و با یک پوزخند گفت:
    - حیف که وقت ندارم، وَالّا جواب توهین‌هات رو می‌دادم.
    و قبل از آن‌که چیزی بگویم، یک نیش گـاز داد و از آن‌جا دور شد. صدای عصبی امیرحسین در گوشم پیچید:
    - چی‌کارت داشت ماشینیه؟
    با ترس نگاهش کردم؛ نمی‌خواستم عصبانی شود. لبخند تصنعی زدم و گفتم:
    - هیچ‌کار، بیا سوار شو.
    سوار ماشین شدم. اهورا و امیر هم سوار شدند. چون اهورا بود امیرحسین دیگر حرفی نزد. سرم را به صندلی تکیه داد و خواب آرام چشم‌هایم را گرفت.
    ***
    با صدای زنگ موبایل چشم باز کردم. بدون توجه به اسمش جواب دادم:
    - الو؟
    صدای آتیه در گوشی پیچید:
    - سلام، ساعت خواب! قرار بود بریم خرید خیر سرمون.
    با صدای خواب‌آلود گفتم:
    - مگه ساعت چنده؟
    - یازده.
    - چی؟!
    روی تخت نشستم و نگاهی به ساعت انداختم؛ درست می‌گفت. سریع گفتم:
    - باشه، باشه، الان میام دنبالتون.
    - باشه بیا، روژان پیش منه.
    - اومدم بای.
    قطع کردم. به حمام رفتم و بعد از گرفتن یک دوش مختصر بیرون آمدم. موهای بلند، فر و قهوه‌ایم را خشک کردم و با گیره بالای سرم جمع کردم. مانتو اسپرت صورتی با شال و شلوار سفید پوشیدم. دسته‌ی کوچکی از موهایم را بیرون ریختم که اگر امیر دید گیر ندهد. از اتاق بیرون آمدم. مادر پای تلویزیون نشسته بود. با دیدنم گفت:
    - صبح به‌خیر، خوب خوابیدی دخترم؟
    - مرسی مامان، اهورا کجاست؟
    - با امیرحسین رفتن شرکت.
    نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    - راستی من دیشب تو ماشین خوابم برد که!
    - آره اهورا آوردت تو تختت‌، کجا داری میری؟
    - با بچه‌ها میرم خرید.
    - صبحونه نخوردی که!
    - نه مامان‌جون گشنه‌م نیست. دیگه میرم؛ بای.
    از خانه بیرون زدم. سوار ۲۰۶ آلبالویی‌رنگم شدم و به سمت خانه آتیه حرکت کردم. بالاخره اهورا راضی شد سوئیچ ماشین را به من بدهد. به پاساژ رفتیم. لباس‌های قشنگی داشت؛ اما زیادی باز بود. علاوه بر امیرحسین که مخالف این لباس‌ها بود، اهورا هم از لباس‌های خیلی باز بدش می‌آمد و همیشه قبل از مهمانی لباس‌هایم را چک می‌کرد.
    چشمم به لباس شب سورمه‌ای‌‌‌رنگ پشت ویترین افتاد. مدلش پرنسسی بود و دنباله‌ی بلندی داشت. جلویش تا بالای زانو بود و حتما باید با یک سـاق می‌پوشیدم؛ اما زیبا بود. زدم به بازوی روژان و گفتم:
    - اون چطوره؟
    با دقت نگاهش کرد و گفت:
    - خیلی قشنگه، برو بپوش.
    با هم وار‌د شدیم. به فروشنده گفتم سایزم را بیاورد. وارد پرو شدم و لباس را تـنـم کردم. معرکه بود! می‌دانستم اگر موهای فرم را روی شانه‌هایم بریزم فوق‌العاده‌تر هم می‌شود. لباسم را عوض کردم و از پرو بیرون آمدم. روژان با اخم گفت:
    - چرا نذاشتی لباس رو توی تـنت ببینم؟
    لباس را به فروشنده دادم و گفتم:
    - حساب کنین لطفاً.
    سپس رو به روژان ادامه دادم:
    - قشنگ بود دیگه پسندیدم.
    روژان به پیراهن اسپرت مشکی که بلندی‌‌اش تا یک وجب بالای زانو و دکلته بود اشاره کرد و گفت:
    - این چطوره؟
    - یه‌کم باز نیست؟
    - نه بابا مهم نیست.
    آتیه لب زد:
    - خب برو بپوش دیگه.
    چون کیف همراهش نبود، گوشی‌‌اش را دستم داد و داخل پرو رفت. نایلون لباس را از فروشنده گرفتم و پولش را حساب کردم. ویبره گوشیش در دستم توجهم را جلب کرد. با دیدن اسم اهورا روی صفحه چشم‌هایم گرد شد.‌ این ممکن نبود! یعنی با اهورا دوست است و به من چیزی نگفته؟ صدایش از داخل پرو آمد:
    - بچه‌ها بیاین ببینین.
    چشم از صفحه‌‌ی موبایلش گرفتم و به سمت پرو رفتم. نگاهی به لباس که هـیـکل سفید و زیبایش را به نمایش می‌گذاشت انداختم. موهای بلوندش را دورش ریخته بود. چرخی زد و گفت:
    - چطوره؟
    آتیه جواب داد:
    - عالیه! خیلی بهت میاد.
    به تـنش می‌آمد؛ اما برای یک مهمانی مختلط مناسب نبود.‌ ذهنم به اهورا کشیده شد. یعنی اگر بفهمد روژان با این لباس می‌آید چه عکس‌العملی نشان می‌دهد؟
    بدون اینکه چیزی بگویم، از پرو فاصله گرفتم. او هم لباس‌هایش را عوض کرد و بیرون آمد. بعد از خرید لباس از مغازه خارج شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    آتیه خیلی سخت‌پسند بود و چند ساعتی ما را در پاساژ راه برد تا بالاخره یک لباس اسپرت سفید-مشکی که پوشیده‌تر از لباس روژان بود خرید. من هم یک کفش پاشنه ده‌سانتی سورمه‌ای خریدم و بالاخره از پاساژ بیرون آمدیم. بعد از خوردن ناهار به خانه برگشتیم. آن‌ها را رساندم و رفتم خانه. اهورا خانه بود؛ پس حتماً امیرحسین هم آمده. سلامی کردم و وارد اتاق شدم. داشتم لباس‌هایم را عوض می‌کردم که تقه‌ای به در خورد و اهورا داخل آمد.‌ بدون آن‌که نگاهش کنم روی صندلی میز توالت نشستم و مشغول شانه‌زدن موهای فرم شدم. روی تخت نشست و گفت:
    - خرید برای چی رفته بودی؟
    کوتاه جواب دادم:
    - فردا تولد دوستمه.
    از آینه نگاهم کرد و پرسید:
    - چیزی شده؟
    - مگه قرار چیزی بشه؟
    - حالت زیاد خوب نیست.
    چرخیدم سمتش و گفتم:
    - میشه از اتاق من بری بیرون؟
    متعجب نگاهم کرد که با لحن پرتمسخری ادامه دادم:
    - نگران نباش، روژان‌جونتون هم هست.
    ناباور اسمم را صدا زد:
    - طهورا؟!
    داد زدم:
    - بله؟
    - چته تو؟
    - من الان باید می‌فهمیدم برادرم با بهترین دوستم را*بـطه داره؟
    - خیلی وقت نیست، چند روزه.
    - چرا بهم نگفتی؟
    - اگه فرصت می‌دادی می‌گفتم.
    - دیگه چقدر فرصت بدم؟
    به کنارش اشاره کرد و گفت:
    - بیا بشین پیشم.
    بی‌حرف کنارش نشستم. دستم را گرفت و لب زد:
    - جرم کردم عاشق شدم؟
    این‌ بار من ناباور نگاهش کردم و صدایش کردم:
    - اهورا؟!
    - جانم؟
    - عاشق روژان؟
    - آره.
    - اما این امکان نداره.
    - چرا؟
    - اون به درد تو نمی‌خوره.
    - طهورا من دوستش دارم؛ کمکم کن باشه؟
    چه جوابی می‌توانستم به این چشم‌های مشتاق بدهم؟ سرم را پایین انداختم و زمزمه کردم:
    - باشه، کمکت می‌کنم.
    لبخندی زد و محکم بـ*ـغلم کرد. بغضم شکست، چطور به او بگویم روژان عاشق امیرحسین است؟ اگر می‌فهمید را*بـطه‌اش با امیر خراب نمی‌شد؟
    صدای هق‌هقم اوج گرفت و اهورا سعی می‌کرد آرامم کند. فکر می‌کرد چون عاشق شده و قصد ازدواج دارد ناراحتم؛ برای همین می‌گفت:
    - آروم باش خواهرکوچولوی من! گریه نکن عزیزدلم.
    از او جدا شدم و با لبخند مصنوعی گفتم:
    - قول میدی هیچ‌کس رو اندازه من دوست نداشته باشی؟
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ام کاشت و گفت:
    - قول میدم خواهرکوچولو!
    بعد هم بلند شد و ادامه داد:
    - همه‌ش از من جلوی روژان تعریف کن بذار بگه عجب پسر باحالی گیرم اومده.
    خندیدم و گفتم:
    - باشه دیوونه.
    - قربون آبجی، یه‌کم بخواب خسته شدی.
    خواست بیرون برود که باز پشیمان شد و چرخید سمتم و گفت:
    - ناهار خوردی؟
    - آره با بچه‌ها خوردم.
    سری تکان داد و بیرون رفت.‌ نفسم را آه‌مانند بیرون دادم و روی تخت دراز کشیدم. فقط از خدا می‌خواستم دل برادرم را نشکند.
    ***
    به قیافه‌‌ی آرایش‌کرده‌ام خیره شدم. چشم‌های درشت خاکستری‌‌ام از همیشه زیباتر بود. دستی به لباس شب سورمه‌ای که روی پوست سفیدم هارمونی زیبایی به وجود آورده بود کشیدم. مانتوی مشکی با شال سورمه‌ای سرم کردم و بیرون رفتم. اهورا که روی کاناپه نشسته بود با دیدنم بلند شد و گفت:
    - میری تولد؟
    - آره.
    به صورت آرایش‌کرده و موهای از زیر شال بیرون ریخته‌ام اشاره کرد و گفت:
    - امیرحسین ببینتت نمی‌ذاره بری.
    لبم را زیر دندان گرفتم و گفتم:
    - یواشکی میرم.
    آمد سمتم، دستش به سمت د*کـ*ـمـه‌های مانتویم رفت. معترض لب زدم:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    لبه‌های مانتویم را از هم باز کرد؛ نگاه دقیقی به لباسم انداخت و گفت:
    - خوبه می‌تونی بری.
    با حرص نگاهش کردم و غریدم:
    - منتظر اجازه‌‌ی تو بودم.
    خواستم بروم که صدای مادر متوقفم کرد:
    - کجا دخترم؟
    نفسم را با حرص بیرون دادم و به سمتش چرخیدم:
    - تولد دوستم مامان‌جان.
    - آها یادم اومد!
    ناگهان چنگی به صورتش زد و گفت:
    - امیرحسین این‌طوری ببینتت شر به پا می‌کنه.
    خنده‌ام گرفت؛ همه از امیرحسین حساب می‌بردند. دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم:
    - چشم! نمی‌ذارم ببینتم.
    - چشمت بی بلا، برو مادر خوش بگذره.
    بـو*سـی برایش فرستادم و بیرون رفتم. نگاهی به پله‌ها انداختم تا مطمئن بشوم امیرحسین نیست. خیالم که راحت شد، از حیاط گذشتم و از خانه خارج شدم. سوار ماشین شدم و به سمت باغی که تولد سارینا در آن برگزار می‌شد حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    وارد باغ شدم. صدای آهنگ کرکننده بود. نگاهی اجمالی سرتاسر باغ انداختم و وارد پرو شدم. مانتو و شالم را درآوردم. گـ*ـرد*ن‌بندی را که امیرحسین بهم داده بود به گـ*ـرد*ن انداختم. دستی به موهای قهوه‌ایم که دورم ریخته بود کشیدم و بیرون رفتم. به سمت سارینا که داشت با چند نفر صحبت می‌کرد قدم تند کردم. چند ضربه به شانه‌اش زدم و گفتم:
    - ببخشید خانم‌، شما سارینای زشت ما رو ندیدین؟
    سارینا به سمتم برگشت؛ جیغ ریزی زد و محکم بـ*ـغـلم کرد. خنده‌ام گرفته بود. از هم جدا شدیم که گفتم:
    - چطوری خانم؟
    - بی‌معرفت دلم برات تنگ شده بود.
    - من بی‌معرفتم؟ باشه هر چی تو بگی؛ راستی تولدت مبارک!
    صدای آتیه از پشت سرم آمد:
    - سلام.
    به سمتش برگشتم و سلامی کردم. با دیدن روژان در آن لباس لبم را به دندان گرفتم. بیچاره برادرم که مطمئنم نمی‌تواند با این اخلاق‌های روژان کنار بیاید. با آتیه روی صندلی نشستیم و روژان همراه سارینا برای ر*قـ*ـص به پیست رفت. آتیه محکم به شانه‌ام زد و گفت:
    - طهورا اون پسره که قراره آقامون بشه!
    به سمتی اشاره کرد. رد نگاهش را دنبال کردم و رسیدم به...
    باورم نمی‌شد؛ با آن پیراهن اسپرت سورمه‌ای و همان غرور لعنتی روی صندلی نشسته بود و یک پایش را روی دیگری انداخته بود. صورتم را به حالت بدی جمع کردم و لب زدم:
    - این؟!
    با هیجان گفت:
    - وای عشقه طهورا، با هیچ دختری حرف نمی‌زنه؛ ولی جذابیتش همه رو جذب می‌کنه؛ تنها مشکل غرورشه که من می‌خوام از پا درش بیارم.
    پوزخندی زدم.‌ هنوز صدای هق‌هق‌های آن دختر در سرم بود. هنوز جملات بی‌رحمانه‌اش که بر سر دخترک فرود می‌آمد یادم می‌آمد. با حالت چندشی گفتم:
    - من که تا به حال موجودی به پستی این مرد ندیدم.
    آتیه متعجب نگاهم کرد و لب زد:
    - می‌شناسیش؟
    - یه بار اتفاقی دیدمش؛ خیلی آدم مزخرفیه.
    - وای این‌طوری نگو، دلت میاد؟ ببین چقدر جذابه! هیکلش رو نگاه کن.
    چشمم سمت هیکلش رفت. هیکل روفرم و ورزشکاری داشت؛ اما هنوز هم به امیرم نمی‌رسید. هیچ‌کس به پای او نمی‌رسید. آتیه بلند شد و زمزمه کرد:
    - من میرم یه‌کم مخ زنی.
    قبل از آن‌که چیزی بگویم با قدم‌های پرعـ*ـشـ*ـوه به آن سمت حرکت کرد.‌ نگاهم کشیده شد سمت روژان که همراه یک پسر می‌ر*قـ*ـصـید. برای اولین بار از او متنفر شدم. برادرم صادقانه عاشقش بود؛ خودش ادعای عشق امیرحسین را می‌کرد و بعد همراه یک پسر می‌رقصید.
    رویم را ازش گرفتم و چرخیدم سمت آتیه که داشت کنار گوش آن پسر حرف می‌زد و او بی‌تفاوت به روبه‌رو خیره شده بود. همان‌طور که نگاهش می‌کردم نگاهم را غافل‌گیر کرد. رنگ تعجب را در چشم‌هایش دیدم. بی‌تفاوت چشم از او گرفتم و به آتیه دوختم که د*لـ*ـبر*انه صحبت می‌کرد. آن پسر با یک حرکت بلند شد و به سمتم آمد. آتیه هم پشت سرش بلند شد. اخمی کردم و نگاهم را جای دیگری انداختم. صدایش از کنارم آمد:
    - تو همون دختر بی‌ادب جلوی رستوران نیستی؟
    نگاه بی‌تفاوتی به او انداختم و گفتم:
    - به جا نمیارم.
    آتیه به پهلویم زد و رو به آن پسر گفت:
    - آقا آبتین، ایشون دوست من طهوراس.
    پوزخند مسخره‌ای زد و جواب داد:
    - قبلاً آشنا شدیم.
    سپس سمتم خم شد و زیر گوشم ادامه داد:
    - و یه تسویه‌حساب کوچولو هم با هم داریم.
    با عصبانیت نگاهش کردم و لب زدم:
    - تموم حرف‌های اون روزم حق بود؛ خودتم می‌دونی چقدر پستی!
    خواستم از کنارش بگذرم که باز*ویم را محکم گرفت و از بین دندان‌های کلیدشده‌اش غرید:
    - شایدم شما دخترها ارزش خودتون رو پایین میارین.
    کمی به او حق دادم؛ آن دختر اشتباه کرد. با این حال پوزخندی زدم و گفتم:
    - اون‌قدرا هم جذاب نیستی که بخوام به‌خاطرت ارزشم رو پایین بیارم.
    و باز*ویم را از دستش بیرون کشیدم و به سمت روژان که حالا گوشه‌ای ایستاده بود و با موبایلش صحبت می‌کرد رفتم. پسر احمق فکر کرده همین الان عاشق چشم و ابرویش می‌شوم. ولی انصافا زیادی جذاب بود؛ به‌خصوص خاکستری چشم‌هایش که بی‌شباهت به چشم‌های من نبود. به روژان رسیدم. پشتش به من بود و متوجهم نشد:
    - من مشکلی با این موضوع ندارم؛ فقط...
    مکث کرد و دوباره ادامه داد:
    - فقط لطفاً مادر و پدرت به خصوص امیر از را*بـطـه ما باخبر نشن.
    احساس کردم زیر پایم خالی شد. چطور می‌توانست با اهورا دوست باشد و به امیرحسین هم فکر کند؟
    صدایش مرا از فکر خارج کرد:
    - اِ‌! این‌جایی؟
    می‌خواستم نفرت چشم‌هایم را پنهان کنم. او دوست سه‌سال پیش من نبود. دیگر آن دختر آرام و پاک قدیم نبود؛ دیگر نمی‌شناختمش. سعی کردم لرزش صدایم را کنترل کنم:
    - با کی حرف می‌زدی؟
    بی‌پروا جواب داد:
    - اهورا.
    سعی کردم خودم را متعجب نشان دهم:
    - اهورا!؟ فکر کردم امیرحسین رو دوست داری.
    سرش را زیر انداخت و لب زد:
    - اما اون من رو دوست نداره. نمی‌تونم که همیشه به پاش بمونم! اون من رو نمی‌خواد.
    رویم را ازش گرفتم و با لحن جدی گفتم:
    - مواظب رفتارت باش روژان! من نمی‌ذارم قلب برادرم رو بشکنی. دیگه حق فکرکردن به امیرحسین رو نداری!
    با لحن مظلومی گفت:
    - من دارم سعی می‌کنم فراموشش کنم؛ می‌خوام عاشق اهورا بشم.
    با تردید نگاهش کردم. سه‌سال تمام عاشق امیرحسین بود. چطور ممکن بود این‌قدر راحت کنار بکشد؟
    شک و تردید را کنار زدم. در آ*غـ*ـوش گرفتمش و گفتم:
    - اهورا دوستت داره‌؛ دوستش داشته باش!
    لبخندی زد و جواب داد:
    - دوستش دارم، فقط می‌خوام عاشقش بشم.
    صدای آتیه نگذاشت حرفی بزنم:
    - وای طهورا این چه برخوردی بود تو داشتی؟
    به سمتش چرخیدم. نگاهم را به پیست ر*قـ*ـص که همه مشغول ر*قـ*ـص بودند انداختم و گفتم:
    - کدوم برخورد؟
    - با آبتین خیلی بد حرف زدی! می‌دونی چندتا دختر منتظر یه نگاهشن‌؟ بعد تو به همین راحتی هر چی دلت خواست گفتی!
    برو بابایی نثارش کردم و برگشتم روی صندلی نشستم. حتی حوصله‌‌ی ر*قـ*ـصـیدن هم نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    صدای پسر جوانی مرا از فکر بیرون آورد.
    - افتخار یه دور ر*قـ*ـص رو می‌دین بانوی زییا؟
    به دستش که جلویم دراز شده بود نگاهی کردم و ناخودآگاه نگاهم سر خورد روی یک جفت تیله خاکستری که به من زل زده بود. با ژست خاصی نوشیدنی در دستش گرفته بود و با پوزخند گوشه‌‌ی لبش نگاهم می‌کرد.‌ به پسر که منتظر ایستاده بود گفتم:
    - نه، حوصله‌‌ی رقصیدن ندارم.
    با لبخند کنارم نشست و گفت:
    - حوصله‌‌ی حرف‌زدن چی؟
    نفسم را کلافه بیرون دادم؛ چقدر سمج بود. نگاهی به او انداختم که ادامه داد:
    - چرا این‌قدر عصبی عزیزم؟
    - چون مزاحمم شدی.
    از لحن بی‌پروایم تعجب کرد؛ اما خیلی نگذشت که همان لبخند کذایی جای تعجب را گرفت و لب زد:
    - چه گـر*د*ن‌بند قشنگی گردنته خانمی.
    و گـر*د*ن‌بند را در دست گرفت. نگاه دقیقی به او انداخت. دستش که با پوست سـ*ـیـ*ـنـه‌ام برخورد کرد لرزی به تنم افتاد. خودم را عقب کشیدم و با اخم نگاهش کردم که گفت:
    - اوه لیدی! معذرت می‌خوام! اسم قشنگی داری گلم.
    به روبه‌رو خیره شدم و گفتم:
    - ممنون.
    سرش را به طرفم خم کرد و زمزمه کرد:
    - چقدر ناز میاری.
    کلافه بلند شدم. چشم‌غره‌ای نثارش کردم و با قدم‌های سریع به سمت پرو رفتم. هدیه کادوپیچ‌شده را برداشتم و به سمت سارینا که روی صندلی نشسته بود برگشتم. هدیه را سمتش گرفتم و گفتم:
    - ساریناجون تولدت مبارک!
    با لبخند نگاهم کرد و لب زد:
    - ممنون عزیرم، چرا زحمت کشیدی؟
    گونه‌اش را بـو*سـ*ـیدم و گفتم:
    - من دیگه باید برم سارینا.
    چشم‌هایش گرد شد و متعجب پرسید:
    - کجا؟! تو که تازه اومدی.
    - آره خب؛ ولی باید برم.
    دستم را کشید و کنارش نشاند و گفت:
    - تو غلط می‌کنی! تازه بعد از شام مهمون‌های دور میرن و نزدیک‌ها می‌مونن؛ قراره تا خود صبح عشق و حال کنیم.
    چشم‌هایم گرد شد.
    - تو که داداشم رو می‌شناسی سارینا؛ اصلا از اهورا بگذریم امیرحسین گـ*ـر*د*نم رو می‌زنه! بابا رو هم که هیچی ولش کن.
    - وای بهونه نیار نمی‌ذارم بری. اهورا رو میگم رژی راضی کنه.
    متعجب نگاهش کردم. یعنی به همین سرعت فهمیدند روژان با اهورا دوست شده؟
    آرام لب زدم:
    - بابام و امیرحسین رو چی کار کنم؟
    - بابات رو که اهورا متقاعد می‌کنه. امیرحسین هم چی کاره توی که بخواد دخالت کنه؟
    اخمی کردم و با اوقات تلخی گفتم:
    - امیرحسین رو بیشتر از اهورا دوست نداشته باشم کمتر ندارم! حرف اون برام مهمه؛ اگه اون می‌فهمید نمی‌ذاشت بیام یه تولد مختلط یا حداقل خودشم باهام می‌‌اومد. حالا اگه بفهمه شب رو هم می‌خوام بمونم که خونم رو حلال می‌کنه.
    - خیلی خب برو الان بهش زنگ بزن بگو بیاد این‌جا.
    نامطمئن نگاهش کردم. اگر می‌آمد کمی سخت می‌شد. به اجبار باشه‌ای گفتم و سمت پرو رفتم. موبایلم را از کیفم درآوردم و به ساعت نگاه کردم. ساعت از ده گذاشته بود و حتماً تا الان متوجه نبودم شده.
    با دیدن ده میس‌کالی که روی گوشیم افتاده بود استرس گرفتم. همه از طرف امیر بود. انگشتم شماره‌اش را لمس کرد و چند لحظه بعد صدای آرام و در عین حال عصبی‌‌اش در گوشی پیچید.
    - الو؟
    - سلام.
    - یه دختر خوب قبل از ساعت ده باید خونه باشه مگه نه؟
    آب گلویم را به سختی قورت دادم. این لحن را خوب می‌شناختم. لب زدم:
    - اهورا می‌دونست.
    - یعنی چون اهورا می‌دونست، تو باید تا این موقع شب بیرون باشی؟
    با لحن مظلومی گفتم:
    - امیرحسین تولد دوستمه.
    صدای عصبیش در گوشی پیچید:
    - فقط دلم می‌خواد تا نیم‌ساعت دیگه خونه نباشی!
    - امیرحسین؟
    - بله؟
    - میشه بیای دنبالم؟
    نفس‌های کلافه‌اش به گوش می‌رسید. آرام گفت:
    - آدرس رو برام بفرست.
    قطع کرد. چند نفس عمیق کشیدم تا آرام شوم. آدرس را برایش فرستادم و شال سورمه‌ای‌رنگم را روی سرم انداختم تا مو و شـا*نه‌هایم دیده نشود. اگر می‌آمد و مرا بدون شال می‌دید دیگر تضمینی برای زنده‌ماندنم نمی‌ماند. سریع از پرو بیرون رفتم و به سمت سارینا دویدم. کنارش نشستم. به سمتم برگشت و پرسید:
    - چی شد عزیزم؟ بهش گفتی؟
    سرم را تکان دادم و در حالی که سعی می‌کردم نفس‌نفس‌زدنم را کنترل کنم جواب دادم:
    - اول از همه حلالم کن؛ چون ممکنه همین‌جا بکشتم؛ اما اگه یه زمانی، معجزه شد و کاری به کارم نداشت، تو باید برای این‌جاموندن راضیش کنی؛ چون از دست من عصبانیه.
    سری به علامت تاسف تکان داد و لب زد:
    - تو دیوونه‌ای طهورا! باشه خودم بهش میگم. این شال چیه سرت کردی؟
    - اگر امیر من رو بدون شال ببینه که یک درصد هم اجازه نمیده بمونم.
    با حرص گفت:
    - اَه! من نمی‌دونم این پسر چی‌کاره‌ی توئه که تو این‌قدر ازش حساب می‌بری.
    صدای روژان از کنارم آمد:
    - ‌کی؟
    برگشتم سمتش که سارینا جواب داد:
    - امیرحسین.
    - خب معلومه دیگه برادرشه‌؛ حالا چرا دارین درمورد اون صحبت می‌کنین؟
    - چون داره میاد این‌جا.
    رنگش به وضوح پرید و با لکنت لب زد:
    - ای... این‌جا!؟ چرا... آخه؟
    اخمی کردم و گفتم:
    - به‌خاطر من.
    سری تکان داد و سعی کرد طبیعی باشد:
    - اهورا نمیاد؟
    - نه.
    احساس کردم خوشحال شد. لبخندی زد و گفت:
    - که این‌طور، من الان برمی‌گردم.
    و به سمت پرو رفت. با چشم دنبال آتیه گشتم که باز هم کنار آبتین پیداش کردم. آبتین به نظر کلافه می‌آمد؛ حق هم داشت. با صدای زنگ موبایل که در دستم بود به خودم آمدم و جواب دادم:
    - الو؟
    صدای امیرحسین از پشت خط آمد:
    - بیا بیرون منتظرتم.
    - میشه تو چند لحظه بیای داخل؟
    - چرا؟
    - بیا دیگه.
    - خیلی خب باشه.
    و قطع کرد. ضربان قلبم بالا رفت. دست سارینا را گرفتم و گفتم:
    - داره میاد.
    - خیلی خب، تو چرا رنگت پرید؟
    چند نفس عمیق کشیدم و همراه سارینا به سمت در حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا