کامل شده رمان ملکه دنیای ماورا | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان ,موضوعش و روندش چیه؟

  • عالی,موضوع فوق العاده جذاب,روندش هم عالی و پر از هیجان

  • خوب,خوب,قابل قبول

  • بد,بد,بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
28
محل سکونت
رشت
پارت ۵۹

با تاریک‌شدن هوا، بابک و سارا با سردرگمی در حال بازگشت به هتل بودند و از ناپدیدشدن رایان به‌شدت نگران. با رسیدن به هتل و خسته از یک روز ناامیدکننده و نگران از زمان کمشان، دوباره به حل معما پرداختند.
- ببین بابک اینجا میگه حاکم‌شدن تاریکی. شاید منظورش شب باشه؛ یعنی وقتی که هوا تازه داره تاریک میشه.
- خب اگه حرف تو درست باشه، قسمت بعدیش هم قاعدتاً باید یه جای مرتفع باشه.
- یعنی چی؟
- خب بلندای شکوه می‌تونه یه جای مرتفع باشه مثل نماد یا چیزی که نشون‌دهنده‌ی بزرگی باشه.
- اگه به مکان خاصی اشاره کرده باشه چی؟
بابک که درحال تهیه قهوه بود، گفت:
- یه نقشه از شهر هست.
و هر دو به‌دقت مشغول بررسی نقشه شهر شدند که سارا متوجه منطقه پوشیده از درخت و مرتفعِ شمال شهر شد. درست در شمالی‌ترین نقطه‌ی نقشه، کوهی بلند و پوشیده از جنگل وجود داشت.
- خودشه!
***

با اولین پرتو صبحگاهی، دو خون‌آشام به راه افتادند و از شهر خارج شدند. جاده پرپیچ‌وخم و خارج از جاده، فقط درخت بود و درخت. درختان قطور و بلند کاج و سرو، انگار برای رسیدن به آسمان از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. سکوت وهم‌انگیزی که فقط صدای حرکت ماشین بابک آن را می‌شکست، بیش از پیش آن‌ها را مصمم می‌کرد.
- نمی‌دونم چرا انقدر دلم آشوبه.
- سعی کن آروم باشی بابک. مطمئنم رایان هم پیدا میشه.
- آخه غیب‌شدنش عجیبه.
با رسیدن به دامنه‌ی کوه و تمام‌شدن جاده، پیاده به‌سمت قله‌ی کوه سرازیر شدند. مسیر سراشیبی تندی که داشت، پوشیده از شاخه‌های خشک‌شده و برگ‌های خشکیده بود که با راه رفتن آن‌ها، با خش‌خش زیر پایشان می‌شکست.
با رسیدن به قسمت بالایی کوه، از حجم درختان به تدریج کم و با عوض‌شدن پوشش گیاهی، بیشتر گیاهان بوته‌ای سطح زمین را پوشانده بود. سارا و بابک کماکان در حال بالارفتن به‌سمت قله بودند و شیب تند مسیر حسابی آن‌ها را از نفس انداخته بود که صدایی از پشت بوته‌ها آمد و آن‌ها را میخکوب و آماده‌ی دفاع کرد.
- نزدیک من وایس...
هنوز حرف بابک تمام نشده بود که خرسی بزرگ روی بابک پرید و سارا فقط لحظه‌ای فرصت کرد ببیند که خرس، خراشی بر پشت بابک انداخت و هر دو غلت‌زنان در شیب تند کوه بین درختان ناپدید شدند.
***

- آخ یه‌کم آروم‌تر.
- چیزی نیست تموم شد.
سارا در حالی که زخم بابک را می‌بست، یک دستش را جلوی دهان برادرش گرفت و گذاشت تا بابک جانی بگیرد.
- کجا رو اشتباه کردیم سارا؟
و همچنان دندان نیش بزرگی را در دستش می‌چرخاند.
این بزرگ‌ترین خرسی بود که بابک دیده بود ولی چیزی نبود که یک خون‌آشام را از پا دربیاورد.
- به‌نظرم باید از دوست قدیمی‌مون کمک بگیریم بابک.
- ماریا!
- آره من بهش خبر دادم.
هنوز حرف سارا تمام نشده بود که دروازه‌ای سبزرنگ باز شد و ماریا به اتفاق مارال و دنی، از آن بیرون آمدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۶۰

    ساعت دیواری، عدد دوازده ظهر را نشان می‌داد و آفتاب به میانه‌ی آسمان رسیده بود. ماریا یادداشت به دست، متفکرانه به آن خیره شده بود. ناخواسته و به‌خاطر تمرکزی که کرده بود، اخمی بر پیشانی‌اش افتاده بود و آفتاب از پنجره‌ی شیشه‌ای بزرگ پشت‌سرش می‌تابید.
    - بدجور رفتی تو فکرش.
    با صدای سارا، ماریا سرش را بلند کرد.
    - آره. به‌نظر ساده‌ست ولی خب نمی‌فهمم. تو و بابک روش فکر نکردین؟
    - چرا اتفاقاً یه حدسایی زدیم.
    به پشت بابک که با مارال و دنی حرف می‌زد، اشاره‌ای کرد و ادامه داد:
    - که اشتباه بود!
    سارا در همان حال، به‌سمت میز بزرگ وسط اتاق که نقشه‌ی شهر روی آن قرار داشت رفت و با صدای بلند ادامه داد که باعث شد بقیه نیز به دور میز بیایند:
    - ما لحظه‌ی تاریک‌شدن هوا و نقطه بلند رو فهمیدیم اما بقیه‌ش رو نه.
    مارال گفت:
    - خب بقیه‌ی متن چی؟
    سارا و بابک نگاهی به هم کردند و تازه متوجه شدند از شدت هیجان، مابقی متن را فراموش کرده بودند.
    - خب این که میگه آخرین امید بر قلب او می‌نشیند، ساده‌ست؛ چون توی متون تاریخی در توصیف مکان، معمولاً قلب به معنای وسط و مرکزه.
    ماریا لبخندی به نشانه‌ی رضایتمندی از هوش و ذکاوت مارال زد. دنی که به نقشه خیره شده بود و به سخنان مارال گوش می‌داد، گفت:
    - ببینین اینجا تو محدوده‌ی مرکزی شهر که بافت متراکمی هم داره، آسمون خراش های زیادیه.
    هر پنج نفر سر بلند کردند و هم‌زمان گفتند:
    - بلندترینشون!
    ***

    عقربه‌های ساعت به‌سرعت در حال چرخیدن و گذر زمان بودند. طبق نوشته‌های روی پاکت، هنگام غروب خورشید باید در مکان مشخص‌شده حاضر می‌شدند.
    خورشید کم‌کم رو به غرب بود که آن‌ها به پای برج رسیدند و به نوک آن خیره شدند. بلند بود و پرعظمت.
    بابک گفت:
    - بجنبید باید بریم بالای برج.
    پنج نفر درون آسانسور ساکت و هیجان‌زده و آماده‌ی هر گونه اتفاقی بودند. اعداد قرمزرنگ بالای ردیف کلیدهای هر طبقه در حال افزایش بود. با بازشدن آسانسور، به بخش بالایی برج رفتند و به خورشید خیره شدند که نارنجی‌رنگ و مانند تکه‌ای آهن گداخته، گویی درحال فرو رفتن به زمین بود.
    آخرین اشعه‌های خورشید که در حال پایین‌رفتن بود، درست در زاویه‌ای قرار گرفتند که بر منشور مثلثی شکلی که روی آنتن نوک برج قرار داشت، تابید و بازتاب نور آن درست بر روی پارک وسط شهر متمرکز شد.
    - و زمانی که تاریکی بر همه‌جا حکم‌فرما می‌شود، تنها نقطه‌ی رهایی، آخرین امید است که از بلندای شکوه بر قلب تو می‌نشیند. آنگاه زمان شادی و اشک‌ریختن است.
    ماریا این را گفت و همه به طرف آسانسور حرکت کردند. حالا آن‌ها فهمیده بودند که شادی و اشک در کجا قرار دارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۶۱

    پارک در مرکز شهر قرار داشت و به طرز زیبایی طراحی شده بود؛ به‌طوری که به شکل دایره‌های تودرتو که مسیرهای پوشیده از درخت‌های بلند این دایره‌ها را به هم متصل می‌کرد، زیبایی خاصی به آن بخشیده بود. فاصله‌ی میان هر دایره هم با انواع گیاهان زینتی و درختان گوناگون به طرز بی‌نظیری طراحی شده بود.
    ماریا و همراهانش وارد پارک شدند و برای سرعت‌بخشیدن به جست‌وجو کردنشان، از هم جدا شدند و به همراه مارال و دنی از ورودی دیگری به جست‌وجو پرداختند. بابک و سارا نیز از طرف دیگر پارک وارد شدند.
    - بابک، به‌نظرت جای قشنگی نیست؟
    - بیشتر جای مرموزیه تا قشنگ!
    در سمت دیگر پارک، ماریا و همراهانش در حال یافتن نشانه یا سرنخی از ققنوس بودند. مارال در حالی که خود را آماده‌ی هر اتفاقی کرده بود، از دنی پرسید:
    - الان دقیقاً توی این پارک باید چی‌کار کنیم؟
    - پیداکردن هر چیزی که ما رو به ققنوس برسونه.
    بر محیط پارک سکوت عجیبی حکم‌فرما بود و به رازآلود بودن آن می‌افزود. در سمت مقابل آن‌ها بابک و سارا نیز در حال رسیدن به مرکز پارک بودند؛ جایی که حوض بزرگ و دایره‌ای شکلی قرار داشت.
    با اینکه هر دو گروه هم‌زمان به کنار حوض رسیدند؛ اما غافل از یکدیگر با شگفتی بسیار به منظره‌ی روبه‌رویشان خیره شده بودند. در وسط حوض و بر روی سکویی بلند، مجسمه‌ی طلایی‌رنگ ققنوس خودنمایی می‌کرد.
    مارال که به‌تازگی توانسته بود آب را تحت کنترلش دربیاورد، مسیری از میان آب‌های حوض به‌طرف ققنوس باز کرد و از میان آن، خود را به ققنوس رساندند.
    همه می‌دانستند ققنوس را پیدا کرده‌اند اما این فقط یک مجسمه بود. هر پنج نفر دوباره مشغول بررسی اطراف شدند که بابک به سنگ‌نوشته‌ای در پای مجسمه برخورد که نوشته شده بود: «برای دسترسی به مقصود، امانتی که از نگهبان مجسمه به سرقت رفته را درون محفظه‌اش برگردانید.»
    و در زیر نوشته فرورفتگی‌ای به شکل مستطیل وجود داشت که همه را به فکر واداشت. ماریا به بابک گفت:
    - شیء یا چیزی در طول ورود به شهر که ربطی به موضوع داشته باشه پیدا نکردین؟
    - نه، فقط جایی که گوشی رایان رو پیدا کردیم، این پاکت نامه هم بود اما توش یه کاغذ سفیده فقط.
    و به سارا اشاره ای کرد. سارا که کاغذ را از درون پاکت درمی‌آورد، متوجه شد کاغذ برخلاف دفعه‌ی قبل که سفید بود، با حل‌شدن معما نوشته‌هایی روی آن ظاهر شده بود؛ اما نتوانست آن را بخواند.
    ماریا نگاهی کرد و گفت:
    - به‌نظر یه‌جور زبان باستانی میاد.
    و کاغذ را درون محفظه‌ی مستطیل شکل قرار داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۶۲
    بخش ذهن‌پردازان

    صدای آژیر آمبولانسی که از خیابان می‌گذشت، لحظه‌ای هوشیاری مارال را به او برگرداند. به‌سختی در حال راه‌رفتن بودند و اگر آرین و آریانا از دو طرف او را نمی‌گرفتند، با زخمی که در پهلو داشت، نای ایستادن نداشت. با بی‌حالی نگاهی به بچه‌ها انداخت که ترسیده و آشفته او را همراهی می‌کردند و البته شکافی کوچک که بر اثر درگیری روی سر آرین افتاده بود خودنمایی می‌کرد.
    با درد زیادی که از پهلویش احساس می‌شد، نگاهی به آن انداخت که با تکه‌ای پارچه، عجولانه باندپیچی شده بود و حدس زد کار بچه‌ها باشد. هر چند باز هم خون، راه خودش را پیدا کرده بود و بازوی آریانا هم از خون او سرخ شده بود.
    دست‌هایش که از روی شانه‌های آرین و آریانا افتاده بود را به بازوهایشان فشرد که باعث شد آن دو به چشمانش خیره شوند. با نگاهی بی‌رمق و لب‌هایی رنگ‌پریده، لبخندی به آن‌ها زد و گفت:
    - نگران نباشید همه‌چی به‌خیر گذشت.
    اما در دلش می‌دانست که این تازه اول راه است و از این پس، با تاریکی بیشتر و قدرتمندتر از این روبه‌رو خواهند شد.
    ***

    ماریا که کم‌کم از تاخیر آن‌ها نگران شده بود، با صدای در و ورود مارال و سرووضع آشفته‌ی بچه‌ها، از جایش پرید.
    - چه اتفاقی افتاده مارال؟! آرین زخمی شدی؟
    - قضیه‌ش مفصله. اگه میشه زودتر به حال مارال برسین.
    ماریا، سریع به سراغ جعبه معجون‌ها و وسایل درمانی‌اش رفت و مشغول رسیدگی به زخم مارال شد.
    در بین جعبه‌ی معجون‌ها، به دنبال معجون مورد نظرش که بتواند انرژی تحلیل رفته‌ی مارال را برگرداند، گشت اما متوجه شد تمام شده.
    آه و ناله‌های بی‌رمق مارال که با بی‌حالی از کنج لب‌هایش خارج می‌شد، توجه ماریا را به خودش جلب کرد. بالای سرش نشست و موهایش را به‌آرامی نوازش کرد و وردی خواند که او را بی‌هوش کرد و موقتاً اثر درد را از بین برد. سریع به ساختن معجون مشغول شد و به جمع‌آوری مواد اولیه‌اش پرداخت.
    از کمدی که درب‌های تمام شیشه‌ای داشت و ظرف گیاهان مختلف در ردیف‌های آن به‌صورت طبقه‌طبقه چیده شده بودند، مقداری ریشه‌ی گیاه سالسا برداشت و به‌وسیله‌ی هاون، آن را پودر کرد. از ظرف قرمزرنگ دیگری، مقداری پودر استخوان گوزن کوهی نیز آورد و کمی رازیانه که آن را هم به‌مدت دَه دقیقه در آب جوشانده بود.
    ماریا تمام کارها را بادقت و در عین چابکی خاصی انجام می‌داد. پودر ریشه‌ی سالسا را با پودر استخوان گوزن کوهی با نسبت یک به دو مخلوط کرد و به جوشانده‌ی رازیانه اضافه کرد.
    بعد از چند دقیقه، معجون حاضر بود و ماریا به آرامی از آن به مارال می‌خوراند.
    با از بین رفتن اثر ورد و بالا گرفتن اثر معجون، توان مارال رفته‌رفته برگشت که توانست بشیند و هوشیاری‌اش را به‌دست بیاورد. ماجرای مبارزه‌اش با تاریکی را با ماریا در میان گذاشت. ماریا هم در تمام مدت متفکرانه و با رنگ‌پریدگی به حرف‌هایش گوش می‌داد که با تمام‌شدن سخنان مارال، گفت:
    - باید بریم.
    - کجا؟!
    - پیش مینا.
    و به راه افتاد و مارال هم پشت‌سرش روان شد.
    با رسیدن به همان راهرویی که پر از نقاشی‌های گوناگون و زیبا بود و در بدو ورود هم نظرش را جلب کرده بود، ماریا و مارال جلوی نقاشی مینا ایستادند و ماریا شروع به خواندن اورادی کرد تا مینا را به آنجا فرا بخواند.
    هر چه ماریا در خواندن ورد پیش می‌رفت، نقاشی دچار تغییرات می‌شد؛ گویی نقاشی داخل تابلو در حال زنده‌شدن بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۶۳

    نقاشی زیبای درون تابلو به حرکت درآمد و مینا از آن خارج شد:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    - نیروی تاریکی حمله‌ای رو به بانوی محافظ انجام داده که به‌شدت زخمی شده.
    - همون‌طور که انتظار داشتیم! وقت زیادی نمونده و اونا دست‌به‌کار شدن. مارال باید همراه من بیای.
    مارال با تعجب گفت:
    - کجا؟
    - خودت متوجه میشی.
    با تمام‌شدن حرف مینا، نوری از کف دستانش ساطع شد و مارال را در برگرفت و به تدریج، مارال درون آن قرار گرفت. با بالاآمدن دست مینا، مارال نیز در هوا معلق ماند.
    مینا رو به ماریا کرد و گفت:
    - زود برمی‌گردیم.
    و هر دو ناپدید شدند. مارال با تعجب به محیط اطرافش نگاه می‌کرد. درون تونل آبی‌رنگی بودند که خارج از آن، تمام اجسام و اشیا به‌سرعت در حال حرکت بودند؛ یا شاید هم آن‌ها ثابت بودند و آن دو نفر با سرعت فوق بشری حرکت می‌کردند.
    تمام این افکار از ذهن مارال می‌گذشت و او را در تحیر فرو می‌برد. هنوز غرق در تصورات و خیالاتش بود که متوجه شد به مقصد رسیدند. پشت‌سر مینا راه می‌رفت و با تعجب، به مناظر خیره شده بود.
    گذرگاهی که کف آن با سنگ‌های سفید فرش و دو طرفش با کوه‌های بلندی پر شده بود. صدای جریان تند آبی که به گوش می‌رسید، خبر از وجود رود یا آبشاری را می‌داد.
    با ایستادن مینا جلوی دروازه‌ای بزرگ که روی آن یک اژدهای بزرگ و باشکوه نقش بسته بود، توجه مارال که محو مناظر اطرافش شده بود را به روبه‌رویش جلب کرد.
    در وسط دروازه، ستاره‌ای پنج پر حک شده بود که اژدها از بین آن در حال گذر بود و توجه هر بیننده‌ای را منعطف خود می‌کرد. در دو طرف دروازه، مجسمه‌های پوسایدون و هادس، خدایان آب و جهان زیرین که برادران زئوس بودند، قرار داشت. در دست پوسایدون نیزه‌ی سه شاخش قرار داشت که به‌وسیله آن، دریاها تحت اراده‌اش بودند و دارای چهره‌ای عبوس و البته زیبا و موهایی بلند و تاج کوچکی از برگ زیتون بر روی پیشانی‌اش بود.
    مجسمه هادس اما کمی ترسناک بود. مردی کلاه بر سر و دستی گره کرده و دست دیگرش را زنجیر قلاده‌ی سگش که سه سر داشت، در بر گرفته بود و از دور، مجسمه‌اش پرهیبت بود.
    با گذشتن از دروازه، از روی پلی بزرگ و سفیدرنگ گذشتند که زیر آن رودخانه‌ی زیبایی جریان داشت و در بالا دست، آبشاری بزرگ از کوه سرازیر بود. بعد از پل، کوهی بسیار بلند و باشکوه قرار داشت که در جای‌جای آن، منازل و کاخ‌های سفید و زیبایی قرار داشت و در نوک قله، قصری مجلل و یکدست سفید مانند نگینی در وسط انگشتر می‌درخشید.
    مینا که مارال را با آن‌همه تعجب دید، لبخندی زد و گفت:
    - این هم کوه اولمپوس، محل زندگی خدایان!
    - جای قشنگ و باشکوهیه.
    - تا حالا اسب سواری کردی؟
    - نه؛ چطور مگه؟
    - اونجا رو ببین.
    دو اسب سفید و زیبا که از قسمت عقبی سر شانه‌هایشان دو بال روئیده بود و نگهبانی در کنار آن‌ها با زره‌ای فولادین و براق که زیر نور آفتاب می‌درخشید، انتظار آن دو نفر را می‌کشیدند.
    - سرورم زئوس، در انتظار بانوی نگهبان هستند.
    و با خوشامدگویی‌ای که به مارال گفت، افسار اسب را در اختیار آن دو نفر گذاشت. با سوارشدن آن‌ها و اشاره‌ی نگهبان به اسب‌ها، بال‌هایشان تکانی خورد و به نرمی، از جا برخاستند و به‌سمت قله‌ی کوه به پرواز درآمدند.
    تمامی این صحنه‌ها برای مارال شگفت‌انگیز بود. قصرهایی که در همه‌جای کوه به آن عظمت بنا شده بود و سربازان و کسانی که در حال فعالیت و تکاپو بودند.
    مارال، غرق در تماشای زیبایی و عظمت کوه اولمپوس بود که با مختصر تکان اسب، به خود آمد و خود را در حیاط بلندترین قصر کوه دید.
    حیاط به شکل دایره بود و دورتادور آن را ستون‌هایی فرا گرفته بود که نوک ستون‌ها نیز به هم متصل بودند. در قسمت ورودی، چند پله قرار داشت و بالای پله‌ها، ایوانی مثلثی شکل قرار داشت که در وسطش، نقش صاعقه‌ی زئوس قرار داشت؛ قدرتمندترین نیرو و توانایی زئوس! بر بالای ایوان هم زئوس، مقتدرانه ایستاده بود و به حیرت مارال از دیدن آن‌همه شگفتی، می‌نگریست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۶۴

    مینا و مارال وارد تالار اصلی شدند در حالی که زئوس به تخت بزرگی تکیه داده و با مردی که نیزه‌ی سه شاخه‌ای در دست داشت، مشغول صحبت بود.
    زئوس مردی بلند قد و پرهیبت بود با موهایی یکدست سفید که تا پایین گردنش می‌رسید و محاسنی بلند که در قسمت‌های انتهایی، بافته شده بود. ردایی سفیدرنگ بر تن داشت که قسمت بالایی آن را بر شانه انداخته و بازوانش عـریـان بود و در عین حال که کهن‌سال نشان می‌داد، از شور و قدرت خاصی هم بهره‌مند بود.
    مینا و مارال با رسیدن به جایگاه زئوس، در کنار مرد نیزه‌دار ایستادند که مردی درشت‌اندام و میان‌سال بود با ریش‌هایی قهوه‌ای‌رنگ که مثل زئوس بافته شده بود. زره نیم‌تنه‌ای مانند سربازان یونانی بر تن داشت و روی بدنش، نقوشی قرار داشت مانند خالکوبی که وقتی نیزه‌اش را به دست می‌گرفت، به رنگ آبی در‌می‌آمدند.
    مینا تعظیمی کرد:
    - زئوس!
    - مینا؛ ایشون همون بانوی محافظ هستن؟
    - بله سرورم.
    و به‌سمت فرد نیزه‌دار نیز سری تکان داد:
    - پوسایدون!
    - درود بر شما و بانوی محافظ.
    مارال هم سری تکان داد و لبخندی زد. زئوس که به‌دقت از بدو ورود او را تحت‌نظر داشت، به مارال نزدیک شد و بر روی شانه‌هایش دست گذاشت و گفت:
    - قدرت‌های زیادی درون تو نهفته‌ست که از اون‌ها آگاه نیستی و صد البته وظیفه‌ی خطیری هم بر عهده داری. تاریکی قدرت گرفته و پسرم اریس، در حال توطئه‌ست. نبرد سختی در انتظارته بانوی محافظ. تقابلی که امروز با تاریکی داشتی، تنها قدرت ناچیزی از اون‌ها بود. نبردی که در پیش داری، به‌مراتب سخت‌تر و وظیفه‌ت هم دشوارتر خواهد بود؛ حتی از نبرد من و برادرانم با تایتان‌ها.
    و به سقف تالار نگاهی انداخت. سقف از نقاشی‌های بسیار زیبایی پوشیده شده بود که صحنه‌های نبرد معروف خدایان اولمپوس و تایتان‌ها را به تصویر کشیده بود. در قسمتی از آن نقاشی‌ها، زئوس به‌وسیله‌ی قدرت رعدش کرونوس، پدرش را به زانو درآورده بود.
    مارال کماکان حواسش به نقاشی‌ها پرت شده بود که زئوس ادامه داد:
    - هشت ماه دیگه کسی به دنیا میاد که نه‌تنها می‌تونه تاریکی رو شکست بده، بلکه قدرتش رو برای همیشه به دنیای زیرین ببره. سعی کن خودت رو آماده کنی؛ چون با تولدش وظیفه‌ی تو شروع میشه و تا سن بلوغ نباید آسیبی از جانب تاریکی بهش برسه تا آماده‌ی برای مبارزه بشه.
    - و کمک من و برادرانم هم یاور توست.
    زئوس، نگاهی سرشار از تشکر به برادرش کرد و به مینا گفت:
    - بانو رو به خونه‌ش برگردونین؛ و شما بانوی محافظ، مراقب خودتون باشین.
    - بله سرورم.
    در راه برگشت، پوسایدون آن‌ها را همراهی کرد و به‌وسیله‌ی ارابه و چهار اسب افسانه‌ای‌اش، آن‌ها را تا جلوی دروازه‌ی ورودی بدرقه کرد و مارال که تصور وجود چنین دنیایی برایش سخت بود، تصمیم خود را گرفت؛ حفاظت از نوزادی که در راه بود!
    ماریا که پای تابلوی نقاشی نشسته بود، با بازشدن دروازه‌ای نورانی سر پا ایستاد و مارال را که با چهره‌ای مصمم خارج شد دید، صمیمانه در آغوشش گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت65

    با سردرد شدیدی چشم‌هایش را باز کرد. تا چند دقیقه گیج‌ومنگ بود و نمی‌دانست که الان دقیقاً در چه مکان و زمانی قرار دارد که ناگهان تمام اتفاقات، مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هایش رد شد. به‌سرعت از جایش بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت و متوجه شد در هتل است. همه‌ی این جریانات مقدار زیادی انرژی و نیرو از او گرفته بود و نیاز به ریکاوری داشت. این سردرد، ناشی از تب خونش بود و نیاز داشت هر چه سریع‌تر تغذیه شود. به‌محض خروج از اتاق، با بابک و سارا مواجه شد و تا خواستند صحبت کنند، دستش را بالا آورد و مانعشان شد.
    - هر چیزی که می‌خواین بپرسین رو بذارین برای بعد. الان تب خونم بالاست و سردرد شدیدی دارم.
    سارا با ابرو های بالارفته به رایان نگاه کرد و گفت:
    - اتفاقاً همین رو می‌خواستیم بگیم که الان احتمالاً تب خونت بالاست و به همین خاطر برات غذا فراهم کردیم.
    و با دستش به دو دختری که روی مبل نشسته بودند، اشاره کرد. رایان با قدردانی به بابک نگاه کرد. می‌دانست که تنها اوست که این‌قدر آینده‌نگر است؛ وگرنه که اگر با سارا بود، آن‌قدر به او تشنگی می‌داد تا خون داخل رگ‌هایش خشک شود. بابک تنها با لبخند به برادرش نگریست و به این صورت، او را دعوت به خوردن کرد؛ اما در پس ذهنش، نگرانی عجیبی موج می‌زد. حضور نیروهای سیاه را در اطرافشان حس می‌کرد. آن‌ها باید عجله می‌کردند؛ چرا که امید خانواده‌ی آن‌ها، به محافظت نیاز داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۶۶

    رایان با خوشحالی به دختران جوان نگاه می‌کرد و با سرخوشی ناشی از غذای تازه، میان آنها نشسته و دست در کمر یکی از آن‌ها فرو برد و گردنش را به‌سمت خود خم کرد.
    بوی خون تازه هوش از سرش برد در کسری از ثانیه، دندان‌های نیشش بیرون زد و به‌سرعت وارد گردن دختر شد. خون تازه‌ای که در رگ‌های رایان جریان می‌یافت، انرژی را دوباره به او برمی‌گرداند.
    با حس خالی‌شدن خون دختر، دست از خوردن کشید تا باعث مرگ او نشود. بابک با تعجب به رایان نگریست. رایانِ گذشته، مرگ یک انسان برایش ذره‌ای اهمیت نداشت و آن‌ها را همچون حشره‌هایی می‌دانست که نبودشان تاثیری ندارد؛ اما بعد از تسخیرشدن روحش، گویا رفتارش هم تغییر کرده بود.
    بابک:
    - از کِی تا حالا زنده‌بودن و نبودن غذاهات برات مهم شده؟
    رایان با شنیدن صدای برادرش، چشمانش را بست و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
    - می‌دونی بابک ما هیچ‌وقت رحم و مروت رو یاد نگرفتیم؛ حتی وقتی که انسان بودیم‌. همیشه از پدرمون می‌ترسیدیم و فراری بودیم. یادته یه بار به‌خاطر اینکه خوب چوب رو نتراشیده بودم، چقدر من رو با همون چوب نیمه نوک‌تیز زد؟ وقتی هم که با جاروی مادر به این موجودات خون‌خوار تبدیل شدیم و عطشمون بالا رفت، با کارها و بی‌رحمی‌هاش ما رو هم مثل خودش کرد. من هیچ‌وقت دوستش نداشتم و همیشه ازش می‌ترسیدم. همیشه تو بودی که از من جلوی اون به اصطلاح پدر مراقبت می‌کردی. تو برام همیشه الگو بودی. می‌دونی اگر تو بچه داشتی، پدر فوق‌العاده‌ای می‌شدی. من نمی‌خوام بچه‌ی من، از من بترسه و من براش یه هیولا باشم. وقتی بدنم تسخیر شده بود، به هزاران سال قبل برگشتم و از اولین روز تولدم تا همین امروزِ توی پارک برام مرور می‌شد و من مجبور به تماشا بودم؛ تماشای اشتباهاتی که خواستم فراموششون کنم، تماشای مرگ موجودات و عزیزانمون. می‌دونی اشک ققنوس، اشکیه که با تمام غم از چشمت بچکه و اون اشک نشان غم هزاران سال رو داشت!
    با نفس عمیقی که کشید، چشمانش را باز کرد و به بابک نگاه کرد. دیدن لبخند روی لب‌های برادرش، لبخند را به او نیز هدیه داد. گویی نشانه‌های تولد پدیدار شده بود...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    سلام سلام به دوستای خوب نگاه دانلودیم
    چطورین عشقای دلم همونجور که میبینین دوباره ملکه‌ی ماورا برگشته و خب خیلی پارت نزاشتم اما خواستم بگم قراره خیلی جذاب شه و فردا هم حتما پارت داریمو بتونم زیاد میزارم دیگه هم همین :aiwan_light_flirt:
    :NewNegah (6):
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۶۷

    مارال پس از بازگشت از کوه المپوس، محل زندگی خدایان، به شکل عجیبی تودار شده بود و تلاشش را چندبرابر کرده بود. با تمارین فراوان، توانست نیروی درونی‌اش را بیدار کند و گسترش دهد؛ حال نیروی او همچون پیچکی نو پا، در وجودش ریشه دوانیده بود و هر روز برگ‌هایش پربارتر می‌شدند.

    دنیل
    کتاب جادوی کهن رو بستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. آتش شومینه فضای داخل کلبه رو روشن کرده بود؛ یه کلبه کوچیک تو یه روستای دورافتاده تو فرانسه. کلبه‌ای چوبی که تمام وسایلش هم از چوب بود و مأمن تنهایی‌هام .
    شب‌هایی که خواب جفتم رو می‌دیدم و نداشتمش، همیشه سر از اینجا درمیاوردم و کنار همین شومینه‌ی کوچیک می‌نشستم و تا خود صبح تمرین می‌کردم تا ذهنم رو منحرف کنم؛ اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بعد از پیداکردن جفتم هم احساس نیاز به تنهایی کنم. حالا من جفتم کنارم بود، اما اون رو نداشتم. می‌فهمیدم که جادوی بینمون خودش رو به مارال نشون میده؛ اما اول خودش رو کنترل می‌کرد و درپوش روی علاقه‌مون می‌ذاشت، در حالی که ما مقدر بودیم برای با هم بودن.
    یاد دیشب افتادم و حرفی که بهم زد. بعد از اینکه موفق شد تمریناتش رو به‌خوبی انجام بده، کششم بهش ده برابر شده بود و روح سرکش درونم، مارال رو برای خودش می‌خواست؛ تمام و کمال، هم روحی و هم جسمی. تمام وجودم این نیاز رو فریاد می‌زد و تنها در این صورت بود که هر دوی ما به تعادل و توازن می‌رسیدیم؛ اما حرفی که زد، گوشم رو صدا داد و بارها و بارهاض تکرار شد:
    - دنیل نکن، این کار درست نیست!
    - چرا اتفاقاً از هر درستی، درست‌تره چون تو جفت منی.
    - کی این رو مشخص می‌کنه؟ جادو؟ چرا متوجه نیستی من و تو بی هیچ شناختی نسبت به هم کشش داریم؟
    - من تو رو از خودم هم بیشتر می‌شناسم مارال. تو هر شب توی خواب کنارم بودی، ما با هم بودیم.
    مارال با عصبانیت بلند شد و در حالی که دست‌هاش رو تو خرمن موهاش فرو می‌برد، گفت:
    - دِ همینه! درد من همینه. من تک‌تک اون لحظه‌ها رو یادمه انگار که زندگیش کردم؛ ولی این هیچ‌کدوم به خواست خودمون نبوده، بوده؟
    - نه نبوده.
    - آها باریکلا زدی به هدف! این جادوئه؛ این حس واقعی نیست، برای من و تو نیست.
    - مارال این جادو تو وجود ماست. همه‌ی مردم جفت دارن و تعداد کمی هستن که به جفتشون می‌رسن. من و تو به‌خاطر قدرت، اول این ارتباط بینمون برقرار شده. فکر می‌کنی بی‌دلیل بود بعد سال‌ها دیدن تو توی خوابم؟
    - نمی‌دونم... نمی‌دونم لعنتی بهم زمان بده.
    توی اون لحظه از حسمون دفاع کردم ولی حالا میگم اگر حق با مارال باشه چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا