پارت ۵۹
با تاریکشدن هوا، بابک و سارا با سردرگمی در حال بازگشت به هتل بودند و از ناپدیدشدن رایان بهشدت نگران. با رسیدن به هتل و خسته از یک روز ناامیدکننده و نگران از زمان کمشان، دوباره به حل معما پرداختند.
- ببین بابک اینجا میگه حاکمشدن تاریکی. شاید منظورش شب باشه؛ یعنی وقتی که هوا تازه داره تاریک میشه.
- خب اگه حرف تو درست باشه، قسمت بعدیش هم قاعدتاً باید یه جای مرتفع باشه.
- یعنی چی؟
- خب بلندای شکوه میتونه یه جای مرتفع باشه مثل نماد یا چیزی که نشوندهندهی بزرگی باشه.
- اگه به مکان خاصی اشاره کرده باشه چی؟
بابک که درحال تهیه قهوه بود، گفت:
- یه نقشه از شهر هست.
و هر دو بهدقت مشغول بررسی نقشه شهر شدند که سارا متوجه منطقه پوشیده از درخت و مرتفعِ شمال شهر شد. درست در شمالیترین نقطهی نقشه، کوهی بلند و پوشیده از جنگل وجود داشت.
- خودشه!
***
با اولین پرتو صبحگاهی، دو خونآشام به راه افتادند و از شهر خارج شدند. جاده پرپیچوخم و خارج از جاده، فقط درخت بود و درخت. درختان قطور و بلند کاج و سرو، انگار برای رسیدن به آسمان از یکدیگر سبقت میگرفتند. سکوت وهمانگیزی که فقط صدای حرکت ماشین بابک آن را میشکست، بیش از پیش آنها را مصمم میکرد.
- نمیدونم چرا انقدر دلم آشوبه.
- سعی کن آروم باشی بابک. مطمئنم رایان هم پیدا میشه.
- آخه غیبشدنش عجیبه.
با رسیدن به دامنهی کوه و تمامشدن جاده، پیاده بهسمت قلهی کوه سرازیر شدند. مسیر سراشیبی تندی که داشت، پوشیده از شاخههای خشکشده و برگهای خشکیده بود که با راه رفتن آنها، با خشخش زیر پایشان میشکست.
با رسیدن به قسمت بالایی کوه، از حجم درختان به تدریج کم و با عوضشدن پوشش گیاهی، بیشتر گیاهان بوتهای سطح زمین را پوشانده بود. سارا و بابک کماکان در حال بالارفتن بهسمت قله بودند و شیب تند مسیر حسابی آنها را از نفس انداخته بود که صدایی از پشت بوتهها آمد و آنها را میخکوب و آمادهی دفاع کرد.
- نزدیک من وایس...
هنوز حرف بابک تمام نشده بود که خرسی بزرگ روی بابک پرید و سارا فقط لحظهای فرصت کرد ببیند که خرس، خراشی بر پشت بابک انداخت و هر دو غلتزنان در شیب تند کوه بین درختان ناپدید شدند.
***
- آخ یهکم آرومتر.
- چیزی نیست تموم شد.
سارا در حالی که زخم بابک را میبست، یک دستش را جلوی دهان برادرش گرفت و گذاشت تا بابک جانی بگیرد.
- کجا رو اشتباه کردیم سارا؟
و همچنان دندان نیش بزرگی را در دستش میچرخاند.
این بزرگترین خرسی بود که بابک دیده بود ولی چیزی نبود که یک خونآشام را از پا دربیاورد.
- بهنظرم باید از دوست قدیمیمون کمک بگیریم بابک.
- ماریا!
- آره من بهش خبر دادم.
هنوز حرف سارا تمام نشده بود که دروازهای سبزرنگ باز شد و ماریا به اتفاق مارال و دنی، از آن بیرون آمدند.
با تاریکشدن هوا، بابک و سارا با سردرگمی در حال بازگشت به هتل بودند و از ناپدیدشدن رایان بهشدت نگران. با رسیدن به هتل و خسته از یک روز ناامیدکننده و نگران از زمان کمشان، دوباره به حل معما پرداختند.
- ببین بابک اینجا میگه حاکمشدن تاریکی. شاید منظورش شب باشه؛ یعنی وقتی که هوا تازه داره تاریک میشه.
- خب اگه حرف تو درست باشه، قسمت بعدیش هم قاعدتاً باید یه جای مرتفع باشه.
- یعنی چی؟
- خب بلندای شکوه میتونه یه جای مرتفع باشه مثل نماد یا چیزی که نشوندهندهی بزرگی باشه.
- اگه به مکان خاصی اشاره کرده باشه چی؟
بابک که درحال تهیه قهوه بود، گفت:
- یه نقشه از شهر هست.
و هر دو بهدقت مشغول بررسی نقشه شهر شدند که سارا متوجه منطقه پوشیده از درخت و مرتفعِ شمال شهر شد. درست در شمالیترین نقطهی نقشه، کوهی بلند و پوشیده از جنگل وجود داشت.
- خودشه!
***
با اولین پرتو صبحگاهی، دو خونآشام به راه افتادند و از شهر خارج شدند. جاده پرپیچوخم و خارج از جاده، فقط درخت بود و درخت. درختان قطور و بلند کاج و سرو، انگار برای رسیدن به آسمان از یکدیگر سبقت میگرفتند. سکوت وهمانگیزی که فقط صدای حرکت ماشین بابک آن را میشکست، بیش از پیش آنها را مصمم میکرد.
- نمیدونم چرا انقدر دلم آشوبه.
- سعی کن آروم باشی بابک. مطمئنم رایان هم پیدا میشه.
- آخه غیبشدنش عجیبه.
با رسیدن به دامنهی کوه و تمامشدن جاده، پیاده بهسمت قلهی کوه سرازیر شدند. مسیر سراشیبی تندی که داشت، پوشیده از شاخههای خشکشده و برگهای خشکیده بود که با راه رفتن آنها، با خشخش زیر پایشان میشکست.
با رسیدن به قسمت بالایی کوه، از حجم درختان به تدریج کم و با عوضشدن پوشش گیاهی، بیشتر گیاهان بوتهای سطح زمین را پوشانده بود. سارا و بابک کماکان در حال بالارفتن بهسمت قله بودند و شیب تند مسیر حسابی آنها را از نفس انداخته بود که صدایی از پشت بوتهها آمد و آنها را میخکوب و آمادهی دفاع کرد.
- نزدیک من وایس...
هنوز حرف بابک تمام نشده بود که خرسی بزرگ روی بابک پرید و سارا فقط لحظهای فرصت کرد ببیند که خرس، خراشی بر پشت بابک انداخت و هر دو غلتزنان در شیب تند کوه بین درختان ناپدید شدند.
***
- آخ یهکم آرومتر.
- چیزی نیست تموم شد.
سارا در حالی که زخم بابک را میبست، یک دستش را جلوی دهان برادرش گرفت و گذاشت تا بابک جانی بگیرد.
- کجا رو اشتباه کردیم سارا؟
و همچنان دندان نیش بزرگی را در دستش میچرخاند.
این بزرگترین خرسی بود که بابک دیده بود ولی چیزی نبود که یک خونآشام را از پا دربیاورد.
- بهنظرم باید از دوست قدیمیمون کمک بگیریم بابک.
- ماریا!
- آره من بهش خبر دادم.
هنوز حرف سارا تمام نشده بود که دروازهای سبزرنگ باز شد و ماریا به اتفاق مارال و دنی، از آن بیرون آمدند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: