کامل شده رمان ملکه دنیای ماورا | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان ,موضوعش و روندش چیه؟

  • عالی,موضوع فوق العاده جذاب,روندش هم عالی و پر از هیجان

  • خوب,خوب,قابل قبول

  • بد,بد,بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
28
محل سکونت
رشت
مارال
با احساس درد قلبم از خواب پریدم. روی قفسه سـ*ـینه‌م یه حس سنگینی وجود داشت که نفس‌کشیدن رو برام سخت می‌کرد. درست بعد از دعوایی که دیشب با دنیل داشتم، قلبم شروع کرده به تیرکشیدن. نمی‌دونستم چم شده. گیج شدم خدایا! چیکار کنم؟ آخه من که داشتم زندگیم رو می‌کردم و نهایت دغدغه‌م پختن غذا بود؛ حالا اومدم وسط جریانی که نمی‌دونم دقیقاً کجاش قرار دارم.
یک‌دفعه‌ای شدم بانوی محافظی که باید از دنیا در مقابل بد‌ی‌هاش محافظت کنه. غیر اون، حس عجیبی به دنیل دارم و این کشش داره از پا درم میاره و نمی‌دونم چی درسته و چی غلط.
غرق در افکارم بودم که یک‌دفعه یه سبد پر از گل رز جلوم ظاهر شد. ناخودآگاه لبخندی زدم و کارت روی باکس گل رو برداشتم و شروع کردم به خوندن.
«مارال عزیزم،
من دیروز به همه‌ی حرفات فکر کردم و شرایط رو هم سنجیدم. تا حدودی حق با توئه اما نظرت چیه یه بار دیگه خودمون همدیگه رو بشناسیم؛ بدون اجبار و چیز دیگه‌ای؟
اگر نظرت مثبت باشه، من ظاهر میشم و اگر نه باشه، تمام تلاشم رو می‌کنم تا از تو فاصله بگیرم.»
با فکر نبودن دنیل، قلبم گرفت. من با تمام وجود می‌خواستم به خودمون فرصت شناخت بدم.
به‌محض گذشتن این فکر از سرم، دنیل با لبخندی روی لبش جلوی من ظاهر شد. حس قاصدک خیسی رو داشتم که به پرواز دراومده؛ پر از رهایی، پر از آزادی و با تمام وجود خواهان این بودم که ثانیه‌ها کش بیان و این لحظه‌ها تموم نشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۶۹
    بخش خون‌آشام

    همه‌چیز به شکل احمقانه‌ای به هم گره خورده بود. روح رایان بعد از آزادی، متحمل تغییرات قابل ملاحظه‌ای شده بود اما چیزی که عجیب می‌نمود، سردردهای گاه‌وبیگاهش بود.

    رایان:
    با تیرکشیدن سرم، چشم‌هام رو باز کردم. تو سرم یه سوت ممتد شنیده می‌شد؛ دقیقاً حسی مثل کشیدن ناخن روی تخته سیاه، جوری که کل اعصاب فک و صورتم رو درگیر کرده بود.
    دلم می‌خواست سرم رو به یه دیوار سفت‌وسخت بکوبونم و مغزم رو بریزم بیرون. با فریادی که از سردرد کشیدم، سارا هراسان و سراسیمه در حالی که هنوز لباس خوابش تنش بود، وارد اتاقم شد.
    - رایان چی شده؟ اوه خدای من چشمات کاسه‌ی خونه! دوباره سردرد گرفتی؟
    - این سردرد لعنتی هیچوقت تموم نشده بود که دوباره بخوام بگیرمش؛ فقط درجه‌ی درد لعنتیشه که کم‌وزیاد میشه. عین یه مته داره سرم رو سوراخ می‌کنه.
    - نگران نباش و یه‌کم دیگه صبر کن. بابک رفته دنبال علت و نحوه‌ی درمان این سردردت. مطمئنم درمانش رو پیدا می‌کنه و تو رو از شر این درد لعنتی نجات میده.
    با درد چشم‌هام رو بستم و سرم رو تکون دادم که دست سارا رو جلوی صورتم دیدم. سوالی بهش نگاه کردم که خودش سؤال رو از چشم‌هام خوند و زحمت پرسیدن رو کم کرد.
    - حالا که سرت درد می‌کنه، بیدار موندنت فایده‌ای نداره! بهتره بخوابی که این درد رو هم حس نکنی. من هم هر وقت که بابک با دوای دردت برگشت، از خواب بیدارت می‌کنم.
    پیشنهاد سارا واقعاً وسوسه‌کننده بود اما دوباره اون احساس شک و تردیدم بیدار شده بود. با شک و سوءظن بهش نگاه کردم و گفتم:
    - چی شده که مهربون شدی؟ اصولاً تو از درد‌کشیدن من لـ*ـذت می‌بری؛ اون‌وقت میای و همچین پیشنهادی میدی تا من رو از شر درد خلاص کنی؟
    چشم‌های سارا گرد شده بود و با تعجب بهم نگاه می‌کرد. در حالی که از صورتش از خشم قرمز شده بود، فریاد زد:
    - تو... تو یه احمقِ کودنی! تو یه مریض روانی‌ای! پارانوئید داری. چطور می‌تونی این‌قدر سنگ‌دل باشی که دل‌سوزی خواهرانه‌ی من رو نبینی؟ من اگه با توی نفهم مشکل داشتم، اینجا چی‌کار می‌کردم برای کمک به توی احمق که بچه‌ت رو بگیری بغلت؟ اصلاً می‌دونی چیه؟ این درد حقته. مجازات همه‌ی کاراییه که کردی، همون بهتر که این‌قدر درد بکشی تا جونت دربیاد.
    بعد از اینکه همه‌ی حرف‌هاش رو بر سر من فریاد کشید، به‌سرعت از اتاق خارج شد؛ جوری که انگار که هیچ‌وقت نبوده! اما حرف‌هاش که در گوشم می‌پیچید، اثبات حضورش بود.
    با شنیدن حرف‌های سارا انگار چیزی تو وجودم تکون خورده بود. هر چقدر هم که سارا رو اذیت می‌کردم، اما باز هم اون همون خواهر کوچیکم بود که سر به دنیا اومدنش حضور داشتم و اولین نفر اون رو در آغـ*ـوش کشیده بودم.
    با درد از تخت بلند شدم و خودم رو به اتاق سارا رسوندم. درست عین بچگی‌ها که با هم دعوامون می‌شد و سارا شروع به گریه می‌کرد، نشسته بود وسط اتاق و در حالی که ساکش رو می‌بست، گریه می‌کرد؛ جوری که از گریه‌ی زیاد، به سکسکه افتاده بود.
    - چی‌کار می‌کنی؟
    سارا سکوت کرده بود و قصد نداشت جوابم رو بده، اما من هم به همین سادگی‌ها کوتاه نمی‌اومدم؛ تو چشم‌برهم‌زدنی کنار سارا بودم و اون رو در آغـ*ـوش کشیدم و به کتک‌هایی که می‌خوردم هم توجهی نمی‌کردم. همون‌جور که سارا رو در آغـ*ـوش داشتم، شروع کردم به قلقلک‌دادنش. جیغ‌های سارا سردردم رو بیشتر می‌کرد اما توجهی بهش نداشتم. وقتی که حس کردم حال سارا خوب شده، زمین گذاشتمش و در حالی که قیافه‌م رو شبیه پسربچه‌های تخس کرده بودم، گفتم:
    - آشتی؟
    - آشتی.
    سارا با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
    - رایان خوبی؟ کاری ازم برمیاد؟
    - می‌تونی برام خون تازه بیاری؟ غذا، سردردم رو کمتر می‌کنه.
    - حتماً! همین الان میارم تو برو دراز بکش.
    سری تکون دادم و بدن خسته‌‌م رو به تخت کشوندم. با اینکه سردرد نفس‌کشیدن رو برام سخت‌تر کرده بود، اما لبخند روی لب‌هام بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۷۰

    بابک
    انگار که همه‌چیز عین یه کلاف سردرگم به هم پیچ خورده بود. باید هر چه سریع‌تر به رود آخرون می‌رفتیم تا اول پر دریایی رو پیدا کنیم. پیدا کردن آخرون و رفتن بهش، اصلاً کار ساده ای نبود و حالا بین همه‌ی این مشکلات، سردردهای رایان شروع شده بود. اطمینان داشتم باز هم پای جادو وسطه؛ وگرنه چه دلیلی داره درست بعد از اینکه روحش به تصرف دراومد، این سردردها هم شروع بشن؟!
    با سرعت خون‌آشامی در حال رفتن به پاریس بودم و این‌طوری که محاسبه کردم، یک ساعت دیگه می‌رسیدم و می‌تونستم از ماریا کمک بخوام. اون تنها جادوگریه که بهش اطمینان دارم و می‌دونم طرف ماست؛ مخصوصاً با وجود بانوی محافظ که خدایان اون رو برای محافظت از بچه‌ی رایان فرستادن. اون‌قدر توی فکرم غرق بودم که نفهمیدم کی به پاریس رسیدم؛ پاریس شهر عشاق. آخرین بار همین‌جا بود که عاشق شدم، درست کنار رود سِن.
    ***
    پاریس-1850
    به بازتاب نور نقره‌ای ماه که روی رود سن افتاده بود، خیره شده و ذهنم در پرواز بود. چند سال بود که زنده بودم؟ تا کی قراره این زندگی ادامه پیدا کنه؟ دیگه باید چی‌کار می‌کردم که نکردم؟ به آسمون نگاه کردم؛ جایی که می‌گفتن خدا اون بالاست. «خدایا چیکار کنم تا رایان دست از کاراش برداره و به خانواده اهمیت بده؟ خدایا من، بابک، کسی که به صبر معروف بود، خسته شدم؛ خودت راحتم کن!»
    هنوز حرف‌های دلم با خدای خودم تموم نشده بود که یه جسم سنگین بهم برخورد کرد. یه دختر ریزه‌میزه بود که نتونسته بود خودش رو کنترل کنه و با دوچرخه‌ش به من برخورد کرده بود. من چیزیم نشده بود اما چیزی که واضح بود، این بود که اون درد داشت.
    - هی دختر جون حواست کجاست؟
    - ببخشید لطفاً، لطفاً من رو ببخشید. باورکنین نتونستم خودم رو کنترل کنم. شما خوبین؟
    می‌دیدم که موقع حرف‌زدن چهره‌ش جمع میشه و درد رو تحمل می‌کنه؛ اما اصلاً ناله نمی‌کرد. هر دختر دیگه‌ای بود، الان اشک‌هاش جاری بود و یه‌جوری سعی می‌کرد تا توجه من رو به خودش جلب کنه؛ اما انگار این دختر فرق داشت.
    به‌سمتش رفتم و شروع کردم به وارسی پاهاش. چیزی نشده بود فقط چندتا خراش بود. مچ پاش رو فشار دادم که از درد سرش رو بالا آورد و تونستم صورتش رو ببینم. چشم‌هاش درست مثل قیر بود، سیاه سیاه؛ جوری که تو رو غرق خودش می‌کرد. اخم کردم و سعی کردم تا نگاهم رو ازش بگیرم.
    - اتفاق خاصی برای پات نیفتاده؛ اما بهتره چند روزی بهش فشار نیاری.
    - فهمیدم، چشم. ممنون از لطفتون.
    با درد بلند شد و به‌سمت دوچرخه‌ش رفت که گفتم:
    -صبر کن ببینم! نکنه با این پا می‌خوای دوچرخه برونی؟
    -بله، خونه‌مون نزدیکه.
    - لازم نکرده. بیا می‌رسونمت، نباید با این پا راه بری.
    خواست مخالفت کنه که به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
    - سوار شو.
    اون هم تحت‌تأثیر جادو، سوار ماشین شد اما مشخص بود که گیج شده. خواستم ذهنش رو منحرف کنم برای همین هم اسمش رو پرسیدم.
    - من ایمی هستم و شما؟
    - بابک.
    برخورد من و ایمی ساده بود؛ اما عشقمون خیلی قوی بود. شده بود تموم فکر و ذهنم. هر روز و هر لحظه کنار هم بودیم. اون حتی می‌دونست من چی‌ام اما بازم عاشقم بود تا اینکه مریض شد؛ سرطان خون! حتی خون من هم نجاتش نداد. آخرین خواهشش ازم این بود دوباره عاشق شم؛ اما من سال‌هاست که دیگه عاشق کسی نشدم.

    به خودم اومدم و دیدم که یک ساعته خیره به رود سِن موندم. افکارم رو پس زدم. باید هر چه زودتر ماریا رو می‌دیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۷۱

    تو لابه‌لای مکالمه‌مون با ماریا، هنوز به‌یاد آخرین خواسته‌ش بودم و تأسفم از این بود که نتونستم قولی که ازم گرفت رو عملی کنم.
    - چی شده که این‌همه راه کوبیدی اومدی اینجا؟ باز تو ماجراتون به مشکل برخوردین؟
    - نه این بار مشکل جدی‌تری داریم.
    - بیا تو خونه در موردش حرف می‌زنیم.
    - نه، می‌خوام خصوصی باهات صحبت کنم.
    و همین‌طور که ازش فاصله می‌گرفتم، به‌یاد ایام گذشته، شروع کردم به چرخ‌زدن تو خیابون‌های شهر. ماریا سعی داشت خودش رو بهم برسونه و صدای قدم‌هاش باعث شد لحظه‌ای از خاطرات شیرین گذشته بیرون بیام.
    - آه ببخشید حواسم نبود.
    - اشکالی نداره. نمی‌خوای تعریف کنی چی شده؟
    - مشکل رایانه. از وقتی پیداش شد، به‌کلی تغییر کرده. رفتاراش، حرف‌زدناش و اینکه سردردای عجیبی هم داره.
    - شاید از عوارض جانبی اتفاقیه که براش افتاده بود.
    - ما هم همین فکر رو می‌کردیم ولی وضعش روزبه‌روز داره بدتر میشه.
    - یه کسی رو سراغ دارم که شاید بتونه بهمون کمک کنه.
    - ممنونم ماریا.
    بلافاصله ماریا تاکسی گرفت تا از جزیره ایل سن لویی خارج بشیم. شهر مثل همیشه زیبایی خاص خودش رو داشت و انبوه جمعیت از پشت شیشه‌های ماشین به چشم می‌خورد. در این بین فکروذکرم فقط و فقط سلامتی رایان بود و بودن سارا کنارش، من رو نگران‌تر می‌کرد. با ورود به محله‌ی لاتین پاریس، تمام مکان‌های دیدنی از جمله کلیسا قابل رؤیت بود. تاکسی کنار پیاده‌رو توقف کرد و ماریا بعد از حساب‌کردن کرایه، پیاده شد. حالا من بودم که تو «ایل دو لاسیته» دنبال ماریا حرکت می‌کردم تا خودم رو بهش برسونم. نمی‌دونم عجله‌ش واسه چی بود ولی خیلی زود به حاشیه‌های رود سن رسیدیم و کنار پلی که جزیره رو به رود وصل می‌کرد، ایستادیم. محلی که ماریا داخلش قدم گذاشت، شبیه قبرستان قدیمی بود که تابلوی چوبی شکسته‌ی اسم کایزنبرگ، توجهم رو به خودش جلب کرد. بدون سؤالی، همین‌طور پابه‌پاش حرکت می‌کردم. معماری قبرستان هیچ شباهتی به قبور کاتولیک‌ها یا دیگر قبرستان‌های شهر نداشت. شکل‌های عجیب و نمادهای ترسناک، نقوشی بودن که در سرتاسر قبرستان حک شده بودن. علف‌های هرز و چمن‌های نامرتب، تا زانو بالا اومده بودن و صحنه ای ناخوشایند رو ترسیم می‌کردن. تا جایی پیش رفتیم که دیگه رنگ سبز به چشم نمی‌خورد و رد سوختگی بر روی چمن‌ها دیده می‌شد و تکه‌های سنگی بزرگ کنده‌شده از قبور، روی زمین پخش شده بودن.
    - اینجا دیگه کجاست؟
    ماریا لحظه‌ای ایستاد و تازه متوجه وجود شخص سومی شدم. مردی کت‌شلوار شکلاتی به تن داشت و در حالی که گردنبندش رو تو مشتش فشار می‌داد، زیرلب وردی رو هم زمزمه می‌کرد.
    - سلام جک. خیلی وقته همدیگه رو ملاقات نکردیم.
    مردی که ظاهراً اسمش جک بود، با تمام‌شدن ورد جلوتر اومد تا با ماریا خوش‌وبش کنه. دایره‌ای با حاشیه‌ی عجیب تو محلی که جک ایستاده بود، ظاهر شد و نقشش رو روی زمین حک کرد.
    - این دوستم بابکه.
    - سلام، از آشنایی باهاتون خوشبختم.
    - همچنین.
    - جک آخرین باقی‌مونده از نسل پاریزیاست.
    - متوجه شدم. قبلاً با چند تاشون ملاقات داشتم.
    - چطور ممکنه؟ اقوام سلتی من خیلی وقت پیش به اینجا مهاجرت کرده بودن.
    - آها این هم بگم که بابک خون‌آشامه.
    - عجب! چی شده یادی از ما کردی؟
    - به کمکت احتیاج دارم.
    - می‌شنوم. بیاین داخل .
    وارد کلبه‌ی چوبی کنار قبرستون شدیم. اجاق روشنی گوشه‌ی دیوار بود و همه‌ی وسایل اتاق، شامل میز، صندلی و کمد کهنه‌ای می‌شد.
    - شرمنده دیگه چیزی واسه پذیرایی ندارم.
    - مهم نیست. برین سر اصل مطلب که من عجله دارم. ماریا بهش بگو.
    - برادر بابک، رایان، روحش تسخیر شده بود و الان که برگشته، همون حالت قبلی رو نداره‌.
    - سردرداش شروع شدن؟
    - آره.
    - پس وقت کمی دارین. روحی که تسخیر شده، دیگه به این دنیا برنمی‌گرده. اون هم که برادر شما برگشته، فقط موقتیه. الان روحش کم‌کم داره متلاشی میشه و جسمش رو هم با خودش می‌بره.
    - باید چی‌کار کنیم پس؟
    - باید برادرت رو بیاری اینجا؛ همین الان.
    - برادر من کمی لجبازه. اگه میشه شما همراه من بیاین.
    - برای برگردوندن روح برادرت، به ارواح این قبرستون احتیاج دارم. نمیشه یه جای دیگه این کار رو انجام بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۷۲

    بابک، بالا سر برادر بی‌هوشش ایستاده بود و با چشم‌های نگرانش، جک رو نگاه می‌کرد. دایره‌ی بزرگ مدام چشمک می‌زد ولی خبری از برگشت هیچ‌کدومشون نبود. بابک با نگرانی قدم می‌زد که در این بین گوشی ماریا به صدا در اومد. بی‌اعتنا به مکالمه‌ی ماریا، به جسد بی‌جان برادرش چشم دوخته بود و خودش رو برای دیر جنبیدن سرزنش می‌کرد.
    - بابک؟
    - چی شده؟
    - خبر بدی دارم.
    - چه اتفاقی افتاده دوباره؟
    - دنی پشت خط بود. گفت بهتون بگم که مارال از مینا شنیده که نمی‌تونین به ماجراتون ادامه بدین.
    - یعنی چی؟
    - شما یه بار مردین و دیگه روحی ندارین که بتونه خودش رو به دنیای مرده‌ها برسونه پس هیچ‌کدوم نمی‌تونین وارد آخرون بشین.
    - فقط همین رو کم داشتیم! نه؛ باید یه راهی باشه‌‌. روح ما چه ربطی به این قضیه داره که نمی‌تونیم وارد آخرون بشیم؟
    - نگران نباش. دنی و مارال دارن روش کار می‌کنن. فعلاً اولویت، نجات برادرته. طبیعیه؛ هادس خدای دنیای مردگانه و آخرون در اون دنیا قرار داره. پس برای اینکه وارد اون دنیا بشی، یا باید مرده باشی و یا اینکه ارتباط روح با بدن رو به حداقل‌ترین حالت ممکن برسونی.

    مارال:
    وجود دنیل کنارم، بهم آرامش می‌داد ولی پیچیدگی احساسم نسبت بهش، تمرکز رو برام سخت‌تر می‌کرد. تو کتابای قطور دنبال جوابی واسه سفر به آخرون می‌گشتیم و هر موقع چشمم به قیافه‌ی جدیش میفتاد، ناخودآگاه گونه‌هام سرخ و داغ می‌شد.
    - پیداش کردم!
    - کو؟ چی نوشته؟
    - صبر کن بذار بخونم.
    - بلندتر بخون خب من هم بشنوم.
    - اینجا نوشته واسه سفر به دنیای زیرین، باید پیوندت رو با زمین حداقل کنی.
    - یعنی چی؟
    - چند تا معنی میده ولی اینجا فکر کنم یعنی باید به خواب بری.
    - من آخرش این زبون شما رو نفهمیدم.
    - ینی باید بی‌هوش شی.
    - خب پس چرا وایستادیم؟ دست‌به‌کار شیم دیگه.
    - نمی‌تونیم.
    - چرا؟
    - باید ماریا اینجا باشه.
    - پس تو اینجا چی‌کاره‌ای؟
    - یکی باید طلسم رو اجرا کنه یا نه؟
    - وا! تو مگه نمی‌تونی؟
    - می‌تونم ولی باید ماریا باشه که من رو بخوابونه.
    - واسه اون وقت نداریم. ماریا سرش شلوغه. من میرم.
    - نه من اجازه نمیدم خطرناکه.
    - وقت واسه این حرفا نداریم. بانوی محافظ منم؛ وظیفه‌ی منه برم.
    - نه امکان نداره!
    - حرف گوش کن دیگه توام.
    - همین که گفتم مارال. بحث نکن با من.
    - واسه اینکه همدیگه رو بشناسیم، اولش باید بفهمی که واسه نظر بقیه ارزش قائل بشی. تو نمی‌تونی از طرف من تصمیم بگیری.
    حرف‌هام تأثیر خودشون رو گذاشتن و کمی بعد، دنیل بالای سرم رو تخت نشسته بود و آماده خوندن ورد بود.
    - مراقب خودت باش خب؟
    - باشه. خب باشه دیگه به چی زل زدی؟
    - هیچی...
    چنگی به موهاش زد و با بستن چشم‌هاش، شروع کرد به زمزمه ورد؛ با شروع ورد، چشم‌هام کم‌کم سنگین شد و کمی بعد، به خواب عمیقی فرو رفتم ولی روحم همچنان از قضایای اطراف آگاه بود.
    - با من بیا.
    صدای بم و ترسناکی خطاب به من، از پس تاریکی شنیده شد. با نزدیک‌شدنش تونستم حدس بزنم، هرمس، ایزد پیام‌آور بود که برای بردن روح مردگان می‌شتافت. به‌دنبالش راه افتادم و در کنارم، متوجه انبوهی از ارواح دیگه شدم. سوز سرد و فضای تاریک، ترس به دلم می‌انداخت ولی برای رسیدن به آخرون، باید همه‌ی این‌ها رو تحمل می‌کردم. از وقتی که اون حرف‌ها رو تو المپ شنیدم، زندگی خودم برام کم‌اهمیت و تمام تلاشم شد واسه زنده نگه‌داشتن بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده بود. اولین روشنایی‌ای که به چشمم خورد، از سوی مشعل بزرگی بود که در دهانه‌ی غاری قرار داشت. همه به‌دنبال هرمس، از گذرگاه‌های زیرزمینی غار عبور کردیم. انتهای غار می‌شد سیاهیِ آبی رو دید که مثل رودی خروشان جاری بود. قایق‌های بزرگ و چوبی برای عبور از رودخانه تعبیه شده بود و افراد دسته‌دسته سوارشون می‌شدن. ناگزیر به‌دنبال جمعیت راه افتادم ولی میانه‌ی مسیر، هرمس جلوم رو گرفت.
    - از این طرف.
    بی‌چون‌وچرا دنبالش کردم و تو مسیر به حرکت قایق‌های بزرگ چشم دوخته بودم.
    - اونا دارن کجا میرن؟
    - از رود استوکس به‌سمت دروازه‌های هادس.
    - پس ما چرا دنبالشون نکردیم؟
    - نکنه می‌خواین از پنج رود برزخی عبور کنین؟
    - نه نه!
    - پس دنبالم بیاین.
    - چه خشن!
    از فکر اینکه با این لحن خنده‌دار، دارم با خدای باستانی حرف می‌زنم، خنده‌م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم. گذرگاه باریکی پیش رومون بود که از ارتفاع بلندش، می‌شد دروازه‌های بزرگ هادس و سگ نگهبان سه سر رو مشاهده کرد. با عبور از کنار ارینی‌ها که به ایزد خشم معروف بودن، تنم لرزید و تازه متوجه عمق فاجعه‌ای شدم که خودم رو گرفتارش کرده بودم ولی خب راه برگشتی نبود. بالاخره بعد کلی پیاده‌روی، به کاخ هادس رسیدیم. با اینکه خدای زیرزمین بود ولی از ثروت هیچ کمبودی نداشت. به باشکوهی المپ نبود ولی جلال و عظمت خودش رو داشت. هادس روی تخت چوبی سیاه‌رنگی نشسته بود و عصای معروفش رو در دست داشت. هرمس با تعظیمی کوتاه، از جمعمون خارج شد.
    - شنیده‌ام بانوی محافظ تو هستی.
    - خودمم.
    - با این تن نحیف و شکننده، چگونه می‌خواهی در برابر لشکر سیاهی مقاومت کنی؟
    - قدرت رویارویی با لشکر سیاهی رو دارم. تا الانش هم این کار رو خیلی خوب انجام دادم.
    - برای چه به اینجا آمده‌ای؟
    - واسه بردن پر دریایی از رود آخرون. واسه رسیدن به چیزی که می‌خوایم؛ لازمش دارم.
    - می‌دانی که ارواح مردگانی که وارد هادس می‌شوند، هیچ‌گاه باز نمی‌گردند.
    - ولی من داستانایی شنیدم که بعضیا تونستن برگردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۷۳

    - هوش و ذکاوتت قابل تحسین است؛ ولی قبل از دست‌بردن به اموال من، باید از یک امتحان سخت سربلند بیرون آیی.
    - همه‌ی تلاشم رو می‌کنم.
    - سوالی از تو خواهم پرسید. اگر جوابش را بدانی، آزادی وگرنه روحت در اسارت من خواهد بود و هیچ‌گاه به جسمت باز نخواهی گشت.
    - من آماده‌م.
    - گویی آوازه داستان‌های من به گوش تو رسیده است‌. می‌توانی بگویی چرا به مردی که همسرش را از دست داده بود، اجازه‌ی خروج از این وادی را به همراه یک شرط دادم؟
    با اینکه ترسیده بودم و ممکن بود با یه جواب اشتباه همه‌چیز خراب بشه، ولی چاره‌ای جز پذیرش ریسکش نداشتم. تو یکی از افسانه‌ها خونده بودم که یه مرد که همسرش رو از دست میده، یه‌جوری خودش رو پیش هادس می‌رسونه و بعد از کلی التماس، از هادس همسرش رو طلب می‌کنه. هادس به یه شرط قبول می‌کنه اون هم اینکه حین خروج، مرد نباید پشت سرش رو نگاه کنه؛ ولی خب این هر دلیلی می‌تونه داشته باشه. شاید دلش می‌خواست پیش خودش نگهشون داره. حتما دلیلش همینه.
    - خب جوابش رو پیدا کردم.
    - منتظر شنیدن پاسخت هستم.
    - شما دوست ندارین از رعایاتون کم بشه واسه همین این شرط رو گذاشتین تا زنش رو پیش خودتون نگه دارین.
    - جوابت اشتباه است فرزند آدم.
    - چی؟ نه نه! مطمئنم همینه. مگه جواب دیگه‌ای هم داره؟
    - فرصتی دیگر به تو خواهم داد تا پیرامون مسئله تأمل کنی.
    با اتمام کلام هادس، هرمس در جمعمون ظاهر شد و با تعظیمی کوتاه رو به من گفت:
    - همراه هرمس برو تا تو را در مکانی زیبا اقامت دهد. ساعتی بعد منتظر پاسخت هستم.
    - خیلی ممنونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۷۴

    همه‌ی این مدت، فکرم مشغول بود و استرس، داشت دیوونه‌م می‌کرد.
    همه‌ش به‌یاد صورت ناراحت دنی میفتادم و اینکه اگه اینجا همه‌چی تموم بشه، چه بلایی سر بقیه میاد. هر طور که شده بود، باید جوابش رو پیدا می‌کردم ولی هیچ نظری نداشتم. بین راه، دوباره از کنار ارینی‌ها گذشتیم که مشغول اجرای شکنجه‌های تعیین‌شده برای ارواح گناهکار بودند.
    - شما ایزد پیام‌آورین درسته؟ ارینی‌ها کیان پس؟
    - ایزدان خشم و نفرت.
    - کارشون فقط شکنجه‌ست؟
    نیم‌نگاهی بهم کرد و گفت:
    - ارواح گناهکار را به این دنیای ابدی می‌کشانند.
    - چه ترسناک!
    وارد دورترین نقطه‌ی هادس شدیم؛ جایی که شبیه بهشت بود و ارواح، سرگردان و آزادانه مشغول فعالیت بودن. در بنایی که هرمس تدارک دیده بود، ساکن شدم. زمان زیادی واسه تلف‌کردن نداشتم. در حالی که به تکاپوی ارواح چشم دوخته بودم، پشت‌سرهم سؤال هادس رو مرور می‌کردم. ساعتی تو این دنیا وجود نداشت؛ واسه همین نمی‌دونستم چقدر دیگه زمان باقی مونده. روی صندلی نقره‌اندودی نشستم و به فکر فرو رفتم. باید همه‌ی جوانب رو در نظر می‌گرفتم تا به جواب درست برسم. مدتی گذشته بود ولی همچنان هیچ جوابی پیدا نکرده بودم. از سر ناچاری، بلند شده و به‌سمت ایوان عمارت روانه شدم. آخه من از کجا باید می‌دونستم دلیلش واسه شرط‌گذاشتن چیه؟ برای پیدا‌کردن جواب سؤال باید کاری می‌کردم؛ از نشستن و دست‌دست‌کردن چیزی عایدم نمی‌شد. شال‌وکلاه کردم و از عمارت بیرون رفتم. میون دشت سرسبزی در حال قدم‌زدن بودم و به پشت تپه‌ای نگاه می‌کردم که رنگ سرخی پشتش دیده می‌شد که بین راه، سنگینیِ نگاه شخصی رو احساس کردم که از پشت درختی تنومند نگاهم می‌کرد.
    - کیه اونجا؟
    از ترس پا به فرار گذاشت و من هم مثل بچه‌های لجباز، به‌دنبالش افتادم. کی فکرش رو می‌کرد تو این گیرودار، به فکر بازی با یه روح باشم؟!
    بالاخره کمی جلوتر، کنار تپه‌ی کوچیکی ایستاد. خودم رو بهش رسوندم و کنارش ایستادم.
    - تو کی هستی؟
    - لطفاً به هیچ‌کس نگو من اینجام.
    - چرا چی شده مگه؟
    - اونا دنبالمن.
    - کیا؟
    - اونایی که ماها رو سؤال‌وجواب می‌کنن.
    - خب حالا چرا داری از دستشون فرار می‌کنی؟
    - من رو متهم می‌کنن. بعدش هم زنجیرم می‌کنن تا شکنجه بشم.
    - وا چرا؟ چی‌کار کردی مگه؟
    ساکت شد و ازم فاصله گرفت. انگار خیالش راحت شده بود ولی اندک شکی تو دل داشت. نگاهی به اطراف انداختم تا کسی ما رو نبینه. وقتی خیالم راحت شد، به‌سمتش رفتم و کنارش رو زمین نشستم.
    - کسی رو ندیدم فعلاً.
    - هیچ‌وقت دوست نداشتم کارم به اینجا بکشه.
    به افق نامعلوم و تاریکی خیره شده بود و با خودش حرف می‌زد. قیافه‌ی مردونه‌ای داشت. چشم‌های درشت و ته‌ریش ساده صورتش رو قشنگ‌تر کرده بودن.
    - نگفتی چرا اینجایی.
    - مثل همه وقت مردنم رسیده بود.
    - خیلی سخته نه؟
    - چی؟ مردن؟ همه‌ی کسایی که اینجان تجربه‌ش کردن، توام همین‌طور پس چه لزومی داره که می‌پرسی؟
    - ها! هیچی هیچی. راست میگی خیلی سخته. نمی‌خوای بگی چرا فرار می‌کردی؟
    - چون گناهکارم و بعد مشخص‌شدن مجازاتم، شکنجه میشم.
    - چه گناهی؟
    - یه مردی بود که هر روز مزاحم همسر و دخترم می‌شد. گاهی تو خیابون و پس‌کوچه‌ها دنبالشون می‌کرد و یا به خونه‌مون زنگ می‌زد و تهدید می‌کرد. یه روز ناشناس تعقیبشون کردم و وقتی مرده رو دیدم، به سمتش حمله کردم. اون لحظه یه صدایی مدام تو گوشم پیچید و ناخودآگاه دستم به‌سمت چاقو رفت و اون به‌شدت آسیب دید. بعد از اون هم به جرم قتل اعدام شدم.
    - وای چه بد! متاسفم.
    - خشم و نفرت خیلی بدن. باعث میشن گـ ـناه‌های خیلی بزرگی مرتکب بشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۷۵

    - گفتی خشم و نفرت؟
    - همین خشم بی‌جا باعث شد من اون لحظه بدون فکر تصمیم بگیرم. حالا داستان تو چیه؟
    خواستم لب باز کنم که صدای غرش وحشتناکی رو از پشت‌سر شنیدم. سگ نگهبان هادس همراه با ایزدی ناآشنا، مقابل چشم‌هام ایستاده بودن. مرد خشکش زده بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد؛ فقط اندام کوچیکش می‌لرزید.
    - نه، خواهش می‌کنم! من کاری نکردم. رحم کنید.
    با ظهور هرمس، متوجه اتمام فرصتم شدم. دوباره در محضر هادس قرار گرفتیم ولی این بار همون صورت مصمم قبلی رو نداشتم؛ بیشتر فکرم پیش اون مرد بود و سرنوشتی که انتظارش رو می‌کشید.
    - خب بانوی جوان فرصت شما به اتمام رسید. آیا پاسخ سؤال مرا دارید؟
    - متأسفانه جوابی براش ندارم.
    - پس سرنوشت بعد از مرگتان را می‌پذیرید؟
    - بله.
    با تکون‌دادن عصاش، زنجیرهایی فولادین دور مچ پا و دست‌هام ظاهر شدن.
    - آیا حرفی برای گفتن دارید؟
    - میشه یه خواهشی کنم؟
    - می‌شنوم.
    - اون مردی که چند لحظه پیش فرار کرده بود؛ امکانش هست برگرده به خانوادش یا برای آخرین بار اونا رو ببینه؟
    - منظور شما همان مردیست که از سرنوشت خود فرار کرد؟
    - اوهوم.
    پیرمرد دستی تو ریش‌های بلندش کشید و کلاهش رو مرتب کرد.
    - اگر فرصتی بدهم که بتوانید فقط یک روح را از این دنیا خارج کنید، کدام خواهد بود؟ شما یا همان مرد؟
    نیشخندش همه‌ی اون چیزی که می‌خواستم رو برام روشن کرد.
    - خدای مردگان من جواب سؤالتون رو دارم.
    - اگر پاسخ را می‌دانید، فرصت گفتنش برایتان مهیاست ولی اگر این بار نیز اشتباه باشد، سرنوشتی در کنار آن مرد خواهید داشت.
    - از وقتی که شما تو قرعه‌کشی بین برادراتون شکست خوردین، همیشه حسودی می‌کردین که چرا رعایای اونا انسان‌ها هستن. وقتی به اینجا اومدین و دیدین که انسانای گناهکار روحیه‌ی ضعیفی دارن و زود فریب می‌خورن، نظرتون عوض شد. شرط رو واسه این گذاشتین که ببینین آیا اون مرد در مقابل کنجکاوی ذاتی خودش دووم میاره یا گول می‌خوره و به پشتش نگاه میندازه.
    - پاسخی که دادید، چیزی جز حقیقت نیست؛ ولی می‌توانید بگویید از کجا این نتیجه حاصل شد؟
    - اون مدتی که اینجا بودم، متوجه شدم ارینی‌ها انسان‌ها رو گول می‌زنن تا مرتکب گـ ـناه بزرگی مثل خودکشی بشن تا روحشون به این دنیا منتقل بشه؛ مثل همون مرد.
    - درود بر شما و ذکاوتتان. حال به قولی که به شما داده بودم، پایبند خواهم ماند. نگهبانم شما را تا رود آخرون همراهی می‌کند و تا هر وقت بخواهید، می‌توانید در اینجا بمانید و برای بازگشت، کافیست به مکانی که بار اول در آن ظاهر شدید، بازگردید و هرمس را صدا زنید.
    - از مهمون‌نوازیتون ممنونم.
    - مراقب سرنوشتی که در انتظار دارید، باشید.
    - حتماً.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۷۶

    رایان
    خودم رو تو کلبه چوبی پیدا کردم. شب بود و فقط نور فانوس‌ها بود که اطراف رو روشن می‌کرد. از روی تخت چوبی بلند شدم و به اطراف نگاهی انداختم.
    - رایان؟ چیزی شده مامان؟
    - ها؟
    به‌سمت صدا برگشتم. نصف چهره‌ش از پشت تاریکی دیده می‌شد ولی صداش برام خیلی آشنا بود.
    - رایان خواب بد دیدی؟
    - مامان؟
    به‌سمتش حرکت کردم تا اینکه تونستم چهره‌ی مهربون و زیباش رو ببینم. لباسای پشمی به تن داشت و موهای بلندش رو تا کمر بافته بود.
    - مامان؟ خودتی؟
    - بیا اینجا پسرم. انگار خواب بد دیدی.
    - این امکان نداره! تو... تو مردی!
    - ای جونم. بیا بغلم. نگران نباش من کنارتم.
    دست‌هام رو گرفت و منو به بغلش کشید. گرمای بدن و رایحه‌ی مادرانه‌ش مثل سابق آرامش‌بخش بود.
    - رایان؟ رایان کجایی؟
    صدایی از پس ذهنم سوت کشید. نگاهی به اطراف انداختم ولی فقط دست مامان رو روی سرم احساس کردم.
    - بابات الان میاد خونه. برو تو جات بخواب.
    - بابام؟
    - آره عزیزم.
    با شنیدن اسم پدر، تنم لرزید. خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و با چشم‌هایی که ازشون خشم می‌بارید، بهش زل زدم.
    - اون پدر من نیست. من ازش متنفرم. اون هیچ‌وقت پدر من نبوده و تو مردی؛ خودم مردنت رو دیدم.
    به سرعت به‌سمت در حرکت کردم ولی قبل از اینکه بخوام بازش کنم، لولاهای در چرخید و پیکر تنومندی مقابلم ظاهر شد.
    - سلام پسرم. تا الان چرا بیدار موندی؟
    - پدر؟
    قیافه‌ی جدیدی که روبه‌روم ایستاده بود، هیچ شباهتی به پدرم نداشت؛ ولی در عوض چشم‌هایی شبیه چشم‌های من داشت و رنگ موهاش هم‌رنگ موهای من بود.
    - چی شده پسرم؟ این وقت شب کجا می‌خواستی بری؟
    - تو... تو کی هستی؟
    - حالت خوبه رایان؟ خانوم این چش شده؟
    - نمی‌دونم. رایان حالت بده؟
    نمی‌دونم چطور ولی حرف‌هاش بهم آرامش می‌داد. نگاهی بهش انداختم و به مادرم خیره شدم.
    - رایان حالت خوب نیست ببریمت پیش پزشک.
    - نه حالم خوبه. این... این پدر منه؟
    - آره عزیزم. پدر تو همیشه این بوده.
    - پدر خودتی؟
    دستم رو رو صورت کم ریشش گذاشتم و آروم پایین کشیدم. می‌خواستم حرارت بدنش رو احساس کنم. سال‌های سال منتظر رویارویی با پدر واقعیم بودم. دوست داشتم کل شب رو باهاش حرف بزنم و از ماجراهامون بهش بگم. با متانت بغلش کردم و بازوهای تنومند اون رو هم احساس کردم که دور بدنم پیچید. با لبخندی که رو لب‌هام نقش بسته بود، ازش جدا شدم.
    - صبر کن با بقیه هم آشناتون کنم. راستی مامان بقیه کجان؟
    - کدوم بقیه؟
    - بقیه بچه‌ها؛ بابک و سارا.
    - عزیزم داشتی خواب می‌دیدی. تنها فرزند ما تویی.
    - می‌دونم منظورم برادر و خواهر ناتنیمه.
    چشم‌های نگران مامان، تو نگاه بابا گره خورد و بعد از دقایقی به هم زل‌زدن، هر دو آهی کشیدن.
    - یعنی چی؟ چرا آه می‌کشین؟ چیزی شده؟ براشون اتفاقی افتاده؟
    - عزیزم داری خواب می‌بینی. خانواده‌ی ما فقط همین سه نفره.
    - ها؟ حتماً دارین شوخی می‌کنین دیگه نه؟
    - نه عزیزم. ما جز تو فرزندی نداریم.
    - ولی بابک و سارا...
    - رایان؟
    از پس تاریکی کنج اتاق، دو نفر به‌آرومی بیرون اومدن.
    - بابک؟
    بابک به همراه فرد دیگه‌ای، مقابلم ایستاده بودن و من رو نگاه می‌کردن. در همین بین، پدر شمشیر فولادیش رو از غلاف جواهراندودش بیرون کشید و بدنش رو همچون سپری مقابل من قرار داد.
    - مراقب باش رایان. شما کی هستین؟
    - بابا این بابکه. بابک؟ بابک ببین این پدر منه.
    - رایان باید بریم.
    - کجا؟ ولی من تازه خانواده‌م رو پیدا کردم.
    - رایان هیچی تو اینجا واقعی نیست.
    - یعنی چی؟
    - بیا وقت زیادی نداریم؛ باید بریم.
    پدر بی‌درنگ به‌سمت بابک و مرد غریبه حمله‌ور شد و با چرخش یک‌باره‌ی شمشیرش، قسمتی از ستون‌های چوبی اتاق رو خراش داد. بابک بدون هیچ عکس‌العملی ایستاده بود و با چشم‌هایی بی‌روح، نگاهم می‌کرد.
    - یالا رایان. باید بریم.
    - نه اون هیچ‌جا با شما نمیاد. پسر منو کجا می‌خواین ببرین؟ از اینجا دور شین.
    - رایان می‌دونی که پدر و مادر هردو مردن. واسه چی می‌خوای این وهم و خیال رو باور کنی؟
    - گفتم از اینجا برین مزاحما.
    پدر دوباره با قدرت به‌سمتشون هجوم برد ولی این بار بازوی بابک رو عمیقاً زخمی کرد.
    - بابا؟ داری چی‌کار می‌کنی؟ این بابکه برادر من.
    - برو عقب. من این دو نفر رو می‌شناسم. اینا از مبارزهای قبیله‌ی حریفن.
    - قبیله‌ی حریف؟ چی می‌گین؟ این بابکه!
    - بهت گفتم برو عقب. خانوم رایان رو بردار و از اینجا برو. من به حسابشون می‌رسم.
    - ولی پدر...
    - بهت گفتم از اینجا برو.
    مامان بازوم رو گرفت و من رو سمت در خروجی کشوند. بابک همون‌طور ایستاده بود و ضربات پی‌درپی شمشیر پدر، بدنش رو زخم می‌کرد.
    - بابک؟ بابک؟
    با بازشدن در، نور سفیدی از ورای اون درخشید که بسته‌شدن ناگهانی چشم‌هام رو به همراه داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۷۷

    از نور گسترده‌ی اطراف کم شده بود و کم‌کم اجسام تار، جلوی چشم‌هام شکل می‌گرفتن. تو یه آپارتمان بزرگ با معماری ساده و دکوراسیون شیک بودم. همه‌چیز طبق سلیقه مدنظرم چیده شده بود. پرده‌ها رو باز کردم و از پشت شیشه، به منظره‌ی بیرون نگاهی انداختم. تکاپوی جمعیت و رفت‌وآمد ماشین‌ها تو خیابون یک‌طرفه، به‌وضوح به چشم می‌خورد. ناگهان صدای ناله‌ی کودکی از پشت در یکی از اتاق‌ها بلند شد. با تعجب و به‌آرومی خودم رو به اتاق رسوندم. دختری زیبا روی صندلی چوبی اتاق نشسته و مشغول شیردادن به کودک کوچیکی بود. چشم‌های کودک هم‌رنگ چشم‌های من بود و نقش صورت معصومش دقیقاً با من یکی می‌زد. با انگشتم گونه‌ی سرخش رو نوازش کردم و با گره‌خوردن مشت کوچیکش دور دستم، احساس آرامش به قلبم راه پیدا کرد.
    - بیا رایان بغلش کن من یه‌کم استراحت کنم.
    - نه من نمی‌تونم.
    - وا چرا؟ دختر خودته دیگه.
    - دختر من؟
    - حالت خوبه؟ بیا ببینم.
    از جاش بلند شد و کودک رو به آغـ*ـوش من سپرد. به خنده‌های بی‌ریاش نگاه می‌کردم و تو دلم حسرتِ داشتن همچین دختری رو می‌خوردم. همیشه آرزوی داشتن همچین خانواده‌ی شادی رو داشتم. دست کوچکش روی ته‌ریش‌های صورتم حرکت می‌کرد و قلقلکم می‌داد. خم شدم و لب‌هام رو به صورتش چسبوندم. بـ..وسـ..ـه‌ی ریزی از گونه‌ش گرفتم و موجب خنده‌ی کودکانه‌ش شدم. با فریاد ناگهانی دختر، کودک شروع به گریه‌کردن کرد. سراسیمه نگاه دختر رو دنبال کردم و دوباره صورت آشنای بابک مقابلم ظاهر شد.
    - بابک؟ تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - رایان؟ رایان این کیه؟ حتماً دزده. چطوری اومدی تو خونه‌مون؟
    - آروم باش. این برادرم بابکه. بابک ببین دخترم رو. خوشگله نه؟
    - رایان تو که برادر نداری!
    - چی؟ جیغ نزن یه لحظه آروم باش.
    - رایان باید برگردیم داره دیر میشه.
    صدای ناله‌های کودک و دادوفریاد دختر و از طرفی اصرارهای بی‌جای بابک، رو مخ بودن. بدون فکر، بچه رو زمین گذاشتم و از اتاق بیرون دویدم. نفس‌هام سنگین شده بودن و قلبم آهسته‌تر از همیشه می‌تپید.
    - رایان بیا بریم. وقتت داره تموم میشه.
    صورت خاکی و بدن خونی بابک منو صدا می‌زد و تو طرف دیگه صدای عزیزانم منو به‌سمت خودشون می‌کشید. بین دو راهی خوشبختی و واقعیت گیر کرده بودم.
    - رایان لطفاً نرو. پیشمون بمون.
    - رایان این زندگی مال توئه.
    - رایان بیا پیش من.
    - رایان آرزوها و حسرت‌هات همین‌جان.
    - لازم نیست بری. زندگیت اینجاست.
    - برادر؛ نذار بچه‌ت بی‌پدر بمونه!
    با حرفی که از زبون بابک بیرون اومد، لحظه‌ای زمان ایستاد. به چهره‌ی تک‌تکشون نگاه می‌کردم که برای موندنم التماس می‌کردن. قلبم تیر می‌کشید و سـ*ـینه‌م رو می‌سوزوند. بعد از چندین هزار سال، اولین بار بود که همچین دردی رو احساس می‌کردم. بابک با لبخند به من خیره شده بود و زیر لب حرف‌هایی رو زمزمه می‌کرد. کم‌کم صداها برام گنگ شدن و از وضوح تصاویر اطراف کاسته شد. باید از این کابوس خودم رو نجات می‌دادم. کارهای زیادی داشتم تا برای نجات بچه‌ای که هنوز پا تو این دنیا نگذاشته بود، انجام بدم. به سختی از جا برخاستم و خودم رو به‌سمت بابک کشوندم. تو همه‌ی این سال‌ها، برادرم کنارم بود و همیشه از من مراقبت می‌کرد. مطمئن بودم که این بار هم واقعیت، برادرمه. قبل از اینکه از مقابل چشم‌هام محو بشه دستش رو گرفتم و لحظه‌ی بعد، دوباره خودم رو تو یه محوطه‌ی دورافتاده مشاهده کردم. خورشید بالای سرم می‌تابید و مردمک چشم‌هام رو آزار می‌داد. از جا بلند شدم که دستی رو شونه‌م قرار گرفت. با دیدن وضع آشفته‌ی بابک، پریشون شدم و به‌آرومی دستش رو گرفتم.
    - بابک؟ حالت خوبه؟
    - خوبم برادر.
    - عجب برادر سمجی داری!
    نگاهم به سمت صدا رفت. مرد جوونی با کت‌شلوار، بیرون از دایره‌ای که توش بودم ایستاده بود و نگاهمون می‌کرد. لباس‌های هر دو خاکی بود و بدن بابک از زخم‌های متعدد پر شده بود.
    - خداروشکر که تونستیم به‌موقع نجاتت بدیم.
    این بار صدای آشنای ماریا از قدمی دورتر اومد:
    - اینجا چه خبره؟
    - هیچی نیست برادر، نگران نباش. خوشحالم که برگشتی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا