مارال
با احساس درد قلبم از خواب پریدم. روی قفسه سـ*ـینهم یه حس سنگینی وجود داشت که نفسکشیدن رو برام سخت میکرد. درست بعد از دعوایی که دیشب با دنیل داشتم، قلبم شروع کرده به تیرکشیدن. نمیدونستم چم شده. گیج شدم خدایا! چیکار کنم؟ آخه من که داشتم زندگیم رو میکردم و نهایت دغدغهم پختن غذا بود؛ حالا اومدم وسط جریانی که نمیدونم دقیقاً کجاش قرار دارم.
یکدفعهای شدم بانوی محافظی که باید از دنیا در مقابل بدیهاش محافظت کنه. غیر اون، حس عجیبی به دنیل دارم و این کشش داره از پا درم میاره و نمیدونم چی درسته و چی غلط.
غرق در افکارم بودم که یکدفعه یه سبد پر از گل رز جلوم ظاهر شد. ناخودآگاه لبخندی زدم و کارت روی باکس گل رو برداشتم و شروع کردم به خوندن.
«مارال عزیزم،
من دیروز به همهی حرفات فکر کردم و شرایط رو هم سنجیدم. تا حدودی حق با توئه اما نظرت چیه یه بار دیگه خودمون همدیگه رو بشناسیم؛ بدون اجبار و چیز دیگهای؟
اگر نظرت مثبت باشه، من ظاهر میشم و اگر نه باشه، تمام تلاشم رو میکنم تا از تو فاصله بگیرم.»
با فکر نبودن دنیل، قلبم گرفت. من با تمام وجود میخواستم به خودمون فرصت شناخت بدم.
بهمحض گذشتن این فکر از سرم، دنیل با لبخندی روی لبش جلوی من ظاهر شد. حس قاصدک خیسی رو داشتم که به پرواز دراومده؛ پر از رهایی، پر از آزادی و با تمام وجود خواهان این بودم که ثانیهها کش بیان و این لحظهها تموم نشه.
با احساس درد قلبم از خواب پریدم. روی قفسه سـ*ـینهم یه حس سنگینی وجود داشت که نفسکشیدن رو برام سخت میکرد. درست بعد از دعوایی که دیشب با دنیل داشتم، قلبم شروع کرده به تیرکشیدن. نمیدونستم چم شده. گیج شدم خدایا! چیکار کنم؟ آخه من که داشتم زندگیم رو میکردم و نهایت دغدغهم پختن غذا بود؛ حالا اومدم وسط جریانی که نمیدونم دقیقاً کجاش قرار دارم.
یکدفعهای شدم بانوی محافظی که باید از دنیا در مقابل بدیهاش محافظت کنه. غیر اون، حس عجیبی به دنیل دارم و این کشش داره از پا درم میاره و نمیدونم چی درسته و چی غلط.
غرق در افکارم بودم که یکدفعه یه سبد پر از گل رز جلوم ظاهر شد. ناخودآگاه لبخندی زدم و کارت روی باکس گل رو برداشتم و شروع کردم به خوندن.
«مارال عزیزم،
من دیروز به همهی حرفات فکر کردم و شرایط رو هم سنجیدم. تا حدودی حق با توئه اما نظرت چیه یه بار دیگه خودمون همدیگه رو بشناسیم؛ بدون اجبار و چیز دیگهای؟
اگر نظرت مثبت باشه، من ظاهر میشم و اگر نه باشه، تمام تلاشم رو میکنم تا از تو فاصله بگیرم.»
با فکر نبودن دنیل، قلبم گرفت. من با تمام وجود میخواستم به خودمون فرصت شناخت بدم.
بهمحض گذشتن این فکر از سرم، دنیل با لبخندی روی لبش جلوی من ظاهر شد. حس قاصدک خیسی رو داشتم که به پرواز دراومده؛ پر از رهایی، پر از آزادی و با تمام وجود خواهان این بودم که ثانیهها کش بیان و این لحظهها تموم نشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: