کامل شده رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA(DELSA -98) کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم شخصیت رمان بیشتر خوش تون میاد؟؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    41
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
نفسم رو فوت کردم و به چشم‌های فرهاد خیره شدم. آروم زمزمه کردم:
- من؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- این آخرین خواسته منه.
کلمه آخرین خواسته توی سرم زنگ میزد. آخرین خواسته....رهایی من...پیدا کردن خانوادم...اما...من که قاتل نبودم، بودم؟ نمی‌دونم، شاید با کارام خیلی‌ها رو به کشتن دادم؛ ولی...صدای فرهاد نذاشت که به ادامه فکر کردنم برسم:
- چی شد؟ قبول می‌کنی یا نه؟
سرم رو پایین انداختم. من می‌خواستم آزاد باشم. دیگه نمی‌خواستم با فرهاد باشم. من فقط می‌خواستم برم! برم و خانوادم رو پیدا کنم. نفسی کشیدم و زمزمه کردم:
- قبوله!
لبخندش رو ندیده حس می‌کردم. لبخند چرا؟ برای مرگ سه آدم؟
از جام بلند شدم و زمزمه کردم:
- پس...
حرفم رو قطع کرد:
- فردا همدیگه رو می‌بینیم، تو خبر مرگ اونا رو بهم میگی و منم درباره پدر و مادرت بهت میگم.
دستم رو مشت کردم و به راهم ادامه دادم. دلم می‌خواست تا جایی که می‌تونم جیغ بکشم. جیغ بکشم و دونه دونه موهای سفید فرهاد رو بکنم.
****
ارکیده چایی رو جلوم گذاشت و گفت:
- پس که این‌طور!
با حرص گفتم:
- ارکیده ساکت باش!
شونه‌اش رو بالا انداخت و گفت:
- باشه حالا! بیا من رو بخور.
از جام بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم. دقیقا چیکار کنم؟ تا آخر عمرم برای فرهاد کار کنم یا سه نفر رو بکشم؟ توی هر موقعیت دیگه‌ای بودم گزینه اول رو انتخاب می‌کردم؛ ولی...الان...الان فقط یک گزینه دارم. سه نفر رو بکشم. مرگ...کشتن...لعنت به این زندگی که وقتی توی دوراهی گیر می‌کنی باید یک گزینه رو انتخاب کنی. گزینه‌ای که هم راه نجاتته و هم راه نابودیت! روی تخت نشستم. تنها راهم همینه‌! برای نجات خودم باید سه نفر بمیرن.
***
نگاهی به خودم توی آیینه انداختم. آماده بودم. با صدای در نفسم رو فوت کردم و چشمام رو بستم. من می‌تونم، من باید بتونم! به سمت در حرکت کردم و در رو باز کردم. با دیدنشون لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
- بفرمایید!
یگانه به اطراف خیره شد و گفت:
- خونه قشنگیه، دنج و نقلی!
مژده بی‌هیچ حسی باهام حرف زد و یاسین هم مثل همیشه با سکوت وارد شد. یگانه همون‌طور که اطراف رو نگاه می کرد گفت:
- خیلی خوشگله؛ یعنی از اون دخمه قشنگ‌تره!
چایی رو روی میز گذاشتم و روی مبل نشستم. ارکیده همون‌طور که با شادی حرف میزد، چایی رو برداشت و مشغول خوردن شد. مژده فنجون چای رو نزدیک دهنش برد و آروم فوت کرد. یگانه هم سر کشید. یاسین هم که مثل این چایی ندیده‌ها ده تا فنجون خورد. نفسم رو فوت کردم و از جام بلند شدم. این آخرین راه برای نجات منه! برای نجات من و ارکیده! برای این که دیگه نباشیم، برای این که دیگه نه من ملکه باشم و نه ارکیده یه بـرده!
کنار ارکیده نشستم و زمزمه کردم:
- مطمئنی مرگ موشه اثر خودش رو می‌کنه؟
ارکیده همون‌طور که چاییش رو برداشت زمزمه کرد:
- خفه بمیر، خب؟
****
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (آریا)
    - سروان احمدی؟
    سروان با همون نگاه سرد و جدیش گفت:
    - بفرمایید قربان؟
    نفسم رو فوت کردم و گفتم:
    - به سرهنگ خبر بدید تا دستور دستگیری فرهاد مشرقی رو صادر کنن.
    ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - حتما قربان؛ ولی به چه علت؟
    - توی پرونده ذکر شده!
    سروان احترام گذاشت و از در بیرون رفت. خداروشکر این پرونده هم بسته شد. حالا فقط یک چیز مونده! پیدا کردن دلسا و بیرون آوردنش از کار خلاف! می‌دونم که دارم به کشورم خــ ـیانـت می‌کنم؛ اما دلسا برام از هر چیزی مهم‌تره. اون چندبار جونم رو نجات داد. وقتی فرهاد نقشه ترور دانشمندای هسته‌ای رو می کشید دلسا بود که بهمون خبر داد. باید کمکش کنم. اگه بیفته دست دولت صد در صد حکمش اعدامه! پرونده رو برداشتم و دوباره بهش نگاه کردم. تنها عضوی که هنوز هویتش مشخص نیست، ساحره‌اس! یه پسر با لقب ساحره! یه پسر بیست و هشت ساله. با صدای در از پرونده رو روی میز پرت کردم و گفتم:
    - بفرمایید؟!
    سروان وارد اتاق شد و احترام گذاشت. با همون لحن جدی گفت:
    - قربان، دستور اجرا شد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خیلی خب، می‌تونی بری!
    احترام گذاشت و خارج شد. تموم شد. دیگه نه ارکیده بـرده‌اس و نه دلسای ملکه؛ هرچند که دلسا خیلی راه داره تا ملکه بشه. یه دختر بیست ساله رو چه به ملکه‌ای؟ خندم می‌گیره از خیالات بچگونه‌ای که داره! بیست سالشه؛ اما...
    ***
    در رو آروم بستم و گفتم:
    - سارا؟ سارا؟!
    سارا سریع گفت:
    - آروم آروم! نورا خوابه!
    - والا ما ندیدیم که این دختر بیدار باشه.
    پوفی کرد و گفت:
    - اگه تو خونه بودی می‌دیدی.
    کیسه پلاستیک رو به سمتش گرفتم و گفتم:
    - خانم غرغرو‌! بگیر اینا رو!
    کیسه رو روی کاناپه گذاشت و گفت:
    - امروز یه چیزی فهمیدم.
    - چی؟
    روی کاناپه نشست و گفت:
    - یه خانواده‌ای هست که دقیقا توی سال هفتاد و چهار دخترشون رو گم کردن. اونا یه دشمن داشتن به اسم فرهاد! کسی نمی‌دونه فامیلیش چیه؛ ولی...
    سرم رو کج کرم و گفتم:
    - خب...منظورت چیه؟
    - اون خانواده، خانواده دلسان!
    شوکه، مبهوت و گیج به سارا نگاه کردم. سارا ادامه داد:
    - اون خانواده تنها دشمن‌شون یه مرد به اسم فرهاد بود. یه پرونده برای دزدیدن همون دختر بچه براش باز شده بود که مسئولش عموم بوده؛ اما فرهاد با تموم ادعاهایی که ضدش بود تونست ثابت کنه که دزدیدن بچه کار اون نبوده. شیش ماه تعقیبش کردن؛ اما هیچ اثری از دختر بچه چهارساله نبود؛ اما حالا یه سری مدارک پیدا کردم. بعد از یک سال فرهاد رفت تبریز؛ یعنی زمانی که دلسا تقریبا پنج ساله بود. بعد از اون هم که تو گفتی یه دختر بچه پنج ساله پیشتونه.
    از جاش بلند شد و پرونده رو جلوم گذاشت و ادامه داد:
    - توی پرونده دلسا یا همون بانو شمس، از گروه خونی تا تست دی ان ای هست. می‌تونیم از دلسا تست دی ان ای بگیریم تا بفهمیم که دلسا مشرقی، بانو شمسه یا نه!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (دلسا)
    - وای حالا چیکار کنیم؟
    به جسدا نگاه کردم. راست میگه! الان چی کار کنیم؟ ارکیده زیر بغـ*ـل یاسین رو گرفت و گفت:
    - یاخدا! این که به گودزیلا گفته زکی!
    پوفی کشیدم. تنها راه زنگ زدن به مسعوده! هی شهاب! ای کاش بودی! به چشمای ارکیده نگاه کردم و شمرده شمرده گفتم:
    - میگم...اوم...به مسعود...
    وسط حرفم پرید و گفت:
    - اصلا! فرهاد گفته کسی نباید باخبر بشه. اون‌وقت بریم به مسعود بگیم که بره فردا همه جا رو پُر کنه؟
    خوب اینم هست. دماغم رو خاروندم و پرسیدم:
    - خوب ما نه ماشین داریم، نه زور داریم که اینا رو ببریم. چیکار کنیم؟
    ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - یه فکری دارم.
    - چی؟
    - به فرهاد بگیم.... بگیم که فکر این جاش رو نکرده بودیم.
    ابروم رو بالا انداختم و نچی زیر لب گفتم. ای کاش بهمن و بهراد هنوز زنده بودن. ای کاش! ارکیده با داد گفت:
    - فهمیدم!
    گوشام رو گرفتم و گفتم:
    - ای درد! چته چرا داد می‌زنی؟
    بشکنی زد و گفت:
    - از خونه تو تا خونه منصور فقط پنج دقیقه راهه...اگه یه گونی برداریم و جسد دخترا رو بکنیم توش، می‌تونیم به‌زور هم که شده ببریمشون خونه منصور! الان هم که ساعت سه نصفه شبه و تقریبا هیچ کی توی خیابونا نیست. اونا رو توی باغچه خاک می‌کنیم، هوم؟
    - مسخره‌اس؛ ولی...تنها راه چاره مونه!
    *****
    بیل رو توی خاک فشار داد و گفت:
    - ایشاالله بمیری فرهاد! بمیری!
    نفسی کشیدم و گفتم:
    - ایشاالله!
    به باغچه نگاه کردم. خدا رو شکر خوب بود؛ ولی با جسد یاسین چی کار می‌کردیم؟ اون رو توی خونه همون جوری انداختیم. ارکیده چشم‌هاش رو بست و زمزمه کرد:
    - دارم می‌میرم از خستگی.
    - غرغر نکن! انگار یادش رفته تو بچگی هر روز از این کارا می‌کردیم.
    به سمت در حرکت کردم وگفتم:
    - ارکیده یه فکری برای یاسین هم بکن.
    بیل رو توی انباری انداخت و گفت:
    - دلم می‌خواد بندازمش جلوی خونه فرامرز؛ ولی...
    دستام رو توی جیبم کردم و گفتم:
    - بریم خونه. اون جا یه فکری می‌کنیم.
    در خونه رو بست و آروم زمزمه کرد:
    - میگما! این‌جا یکم مشکوک می‌زنه. مگه میشه یهو همه برقای یه کوچه خاموش بشه؟
    چشم غره‌ای رفتم و جواب دادم:
    - بگم دیوونه‌ای ناراحت میشی؟
    ابروش رو بالا انداخت و با نیش باز گفت:
    - نچ!
    کوچه رو رد کردم و رسیدم به سر چهار راه. خَر پَر نمیزد. لبم رو کج کردم و به چراغ راهنما خیره شدم. اینا هم مثل اعصاب ما قاطی دارن. سبزش از بیست شروع میشه و قرمزش از صد! خدایی فاز اینایی که این چراغا رو کنترل می‌کنن چیه؟ آروم از خیابون رد شدم و رسیدم سر کوچه. با صدای زمزمه‌ای که از سمت راستم می اومد گوشم تیز شد:
    - آره زنگ زدم به پلیس. اقدس خانم می‌گفت که خیلی مشکوک میزن.
    - چه آدمایی پیدا میشن. حالا جسدا رو دیدی؟
    - آره بابا! هر دوتا دخترا یه گونی هم قد خودشون داشتن می‌کشیدن. چی می‌تونسته باشه به جز جسد؟
    شوکه و مبهوت به اون دوتا زن خیره شدم. خاک به سرم! لو رفتیم. فرهاد من رو می‌کشه. ارکیده زیر گوشم زمزمه کرد:
    - بدو بریم! من رفتم وسایل رو برداشتم.
    و من همون‌طور شکه به دو زن چاق و قدکوتاه خیره شدم. ساعت سه نصفه شبه! مگه نباید اینا خواب باشن؟ ارکیده دستم رو کشید و زمزمه کرد:
    - بدو دلسا!
    با تموم وجودم شروع کردم به دوییدن. ارکیده کوله مشکی رنگ رو دستم داد و گفت:
    - من سریع‌تر از تو فهمیدم. همون موقع که زنه داشت شوهرش رو بیدار میکرد که به پلیس زنگ بزنه. تُن صداش خیلی بلند بود که سریع فهمیدم.
    آب دهنم رو قورت دادم و چهار راه رو رد کردم. ارکیده سر کوچه واستاد و گفت:
    - باید به مسعود بگیم. اون تنها کسیه که می‌تونه کمک مون کنه.
    - اما....
    - این تنها راهه مونه دلسا! می‌دونم از مسعود خوشت نمیاد؛ اما من دلم نمی‌خواد اعدام بشم.
    یه قدم به طرف خونه مسعود برداشت که صدای آژیر پلیس روی روحم سوهان کشید. ارکیده به سمت خیابون دوید و منم پشت سرش راه افتادم. توی یه کوچه فرعی پیچید و توی یکی از دیوارا که سایه سیاه روش رو پوشونده بود قایم شد و منم کنارش ایستادم. زمزمه کرد:
    - یعنی پلیسا خونه مسعود هم میرن؟
    - حتما دیگه!
    با پاش روی زمین ضرب گرفت و گفت:
    - تموم مدارکی رو که از فرامرز و بقیه داشتیم و هویت‌هامون رو مجبور شدم بندازم توی بخاری.
    - چی؟
    سرش رو پایین انداخت و با لحن خفه‌ای گفت:
    - مجبور بودم دلسا! اونا خیلی زیاد بودن و نمی‌تونستم بیارمشون. برای همین همه شون رو انداختم توی بخاری؛ فقط تونستم لب تاپت رو بیارم.
    - هه...اونم که هک شده.
    سرش رو بالا آورد و زمزمه کرد:
    - فرامرز کمر بسته به نابودی همه‌مون. این دفعه طرف حسابش فرهاد نیست. با ما هم کار داره! اول شهاب، بعد دزدیدن من، بعد هم که...
    نفسش رو فوت کرد و آروم گفت:
    - شب کجا بریم؟
    - کلید خونه بهراد دستمه. می‌تونیم بریم اون‌جا.
    سرش رو تکون داد و زمزمه کرد:
    - زنده‌اش که برامون فایده نداشت. حداقل مردنش فایده داشته باشه.
    زمزمه کردم:
    - درباره بهراد درست حرف بزن.
    - خب حالا.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (سوم شخص)
    موهای بلند و خوش حالتش از شال مشکی رنگش بیرون بود. با خنده و کمی عشـ*ـوه با دوست‌هایش حرف میزد و دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد. بعد از چند ثانیه خنده‌اش شدت گرفت و عشـ*ـوه‌اش بیشتر شد. نفسش را فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    - خدایا کی این ماموریت تموم میشه؟
    صدای خنده‌های دختر روی مغزش تاتی تاتی می‌کرد. از جایش بلند شد که صدای فرزان بلند شد:
    - کجا داداش؟
    نفسش را فوت کرد و جواب داد:
    - میرم یکم قدم بزنم.
    قدم‌هایش را محکم و بلند برداشت و از آن اکیپ نفرین شده دور شد. روی سنگ فرش‌های زیبا و رنگی راه رفت، دلش می‌خواست که سریع‌تر سرو ته این ماموریت را در بیاورد و تمامش کند. باز جای شکرش باقی بود که او فقط به عنوان یک مامور مخفی انتخاب شده بود. اگر واقعا پلیس بود که قطعا خودش را می‌کشت!
    - تو فکری پرهام!
    به سمت سایه برگشت. دختر مرموز باند! کسی که هیچ کس سر از کارش در نمی‌آورد. دختری ساده؛ اما باهوش! البته بعضی اوقات عجیب مشکوک میزد. دست‌هایش را در جیبش کرد و گفت:
    - تو فکر نبودم.
    - باشه منم باور کردم.
    نفسش را فوت کرد و قدم‌هایش را آرام آرام برداشت تا سایه درست در کنارش قرار بگیرد. سایه به سمتش برگشت و درست رو به رویش ایستاد.
    - فرامرز خان فردا می‌خواد چند تا مهره اضافی رو از سر راهش برداره، باید باهاش بری.
    - چه احتیاجی به من دارید؟
    - توی باند ما سوال پرسیدن ممنوعه؛ فقط باید جواب بدی!
    دندان‌هایش را از شدت حرص روی هم سایید و گفت:
    - باشه.
    - ساعت شیش عصر ماموریت اجرا میشه؛ ولی تو باید پنج توی مقر باشی.
    سایه چند قدم از او دور شد و گفت:
    - و هیچ کس نباید از وجود این ماموریت خبر دار بشه؛ برای خودت میگم‌! چون این ماموریت یه راهه برای این که تو بتونی به مقامی برسی که حتی فرزان هم نرسیده.
    سرش را به علامت باشه تکان داد و سایه از او کاملا دور شد. ماموریت، این یه امتیاز بود! مانند کسی که دوپینگ کرده و در مسابقه‌ها برنده شده بود، خوش‌حال شده بود. امتیازی بزرگ برای اتمام این ماموریت!
    ****
    سرش را بالا آورد و به فرامرز خیره شد. سعی کرد تا جایی که می‌تواند چهره فرامرز را به خاطرش بسپارد و چهره آن فرد عجیب کنارش که همه او را ساحره صدا می‌کردند. جدی و خشک و بی‌روح به فرامرز نگاه می‌کرد. فرامرز با دست اشارهزای به مانیتور کرد و گفت:
    - اون دخترا رو می‌بینی؟
    نگاهی به مانیتور کرد. دو دختر در صفحه مانیتور بودند که چهره‌شان مشخص نبود. هر دو آن طرف خیابان ایستاده بودند و آرام حرف می‌زدند. یکی از آن‌ها قد بلندی داشت و آن دیگری قدی تقریبا متوسط. تیپ معمولی داشتند. فرامرز ادامه داد:
    - یکی از اون دخترا عجیب توی کارام دخالت می‌کنه، هر دوتاشون رو تا فردا می‌خوام!
    شوکه به فرامرز خیره شد. حتی چهره یکی از آن‌ها مشخص نبود. آن وقت....ساحره با لحنی خشک و سرد گفت:
    -این دو نفر افراد ما رو کشتن!
    هر چه‌قدر که بیشتر می‌شنید بیشتر شوکه میشد. باید دنبال یک دختر بیست و یک ساله می‌رفتند؟ خداروشکر که در این ماموریت تنها نبود؛ وگرنه که کلاهش پس معرکه بود. با اتمام جلسه از جایش بلند شد و سعی کرد با خونسردی از اتاق و ساختمان بیرون بزند و هر چه سریع‌تر همه چیز را به سرهنگ یا سهراب گزارش کند. این دیگر فاجعه بود! نفسش را فوت کرد و از اتاق بیرون زد. سرش بیش از حد درد می‌کرد، دیشب را کلا در فکر بود. در فکر این که بتواند چه‌گونه این ماجرا را تمام کند.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    دستش را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد:
    - چه‌قدر حرف می‌زنی فرزان!
    فرزان چشم غره‌ای بهش رفت و گفت:
    - خیلی پروییا! دارم درباره اعضای گروه بهت میگم، اون وقت تو می‌گیـ...نچ نچ نچ نچ! قدر من رو نمی‌دونی دیگه.
    چشم‌هایش را بست و با حالت ناله ادامه داد:
    - وای خدا!
    چشم‌هایش را درشت کرد و با بهت پرسید:
    - خوبی؟
    فرزان همان‌طور ادامه داد:
    - وای خدا! بیا ببین این مردک داره دربارهـ...
    - ساکت باش فرزان!
    با صدای سایه، فرزان صاف نشست و بعد با صدای بلند گفت:
    - بله قربان! چشم! قربونت برم من!
    پوفی کرد و از جایش بلند شد. دلش می‌خواست در هوای آزاد قدم بزند. قدم‌های محکمش را به سمت در برداشت که صدای سایه او را سرجایش میخکوب کرد:
    - کجا؟
    واقعا لقب آقا بالا سر برای سایه برازنده بود. با حرص برگشت و گفت:
    - بیرون!
    - اون رو که خودم فهمیدم، کجا؟
    - یکم قدم بزنم.
    - لازم نکرده. بشین سرجات!
    پوفی کشید و روی مبل‌های کهنه قهوه‌ای رنگ نشست. فرزان موبایلش را در آورد و مشغول
    اس ام اس دادن به دوست دخترهایش شد. دست به سـ*ـینه سایه را نگاه کرد که تند و سریع تمام مواد ( مواد مخـ ـدر) را داخل کیسه‌های کوچک سفید رنگ می‌کرد. کیسه‌ها آن‌قدر نازک بودند که اگر دندانش را رویش فشار می‌داد پاره می‌شدند. تمام کیسه‌های کوچک سفید رنگ را داخل پلاستیک فریزر ریخت و سرش را محکم گره زد. پلاستیک فریزر را تا جایی که می‌توانست کوچک کرد و داخل کیفش جا سازی کرد. گل‌های آبی رنگ را برداشت و یک کیسه از آن‌هایی که داخلشان مواد بود، کنار گل آبی جا سازی کرد. با صدای فرزان نگاهش را از روی سایه برداشت.
    - کار فرهاد تموم نشد؟
    - میگن دیروز رفتن و تموم افراد گروهش رو دستگیر کردن؛ ولی خود عوضیش قِسِر در رفته!
    - این مرتیکه به راحتی گیر نمیفته! شیطون رو درس میده کثافت!
    - این دفعه جرمش خیلی سنگین‌تره! به جرم آدم ربایی هم محکوم شده. خلاصه گند همه کاراش در اومده!
    - اون دست راست و چپش؛ یعنی اون دوتا دخترا چی؟ قرار بود پرهام گیرشون بیاره؛ اما انگار ردی ازشون نیست!
    - یکی شون گیر افتاده. اون یکی فرار کرده!
    ابرویش را بالا انداخت. پس حکم دستگیری فرهاد را بالاخره آن سرگرد چموش صادر کرد. لبخند کجکی روی لبش نشست. نبودن فرهاد خیلی به او کمک می‌کرد. برای این که این باند را ریشه کَن کند چند قدم نزدیک‌تر شده بود. نفسش را فوت کرد و دستش را روی چانه‌اش کشید. قدم بعدی چه بود؟
    *****
    (معصومه)
    نفس نفس زنان رو به مامان کردم و گفتم:
    - مامان! مامان!
    مامان با اعصاب خوردگی گفت:
    - باز چیه؟
    عادت کرده بودم به این اخلاق عصبی مامان و گریه‌های بیش از حد پریا! سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - بابا گفتـ...
    هنوز ادامه حرفم را نگفته بودم که مامان با عصبانیت گفت:
    - هرچی می‌کشم از این بابای عوضیته، هرچی می‌کشم! دخترم معلوم نیست به خاطر خودخواهی‌های بابات کجاست.
    پوفی کشیدم و گفتم:
    - بابا گفت که خونه رو خالی کنیم. می‌خواد خونه رو بفروشه.
    پروانه ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - چرا؟
    - سواله می‌پرسی؟ آبرومون توی محله رفته! همه الان می‌دونن که دختر حاج فرامرز بزرگ از خونه فرار کرده. مافیاییا پسر کوچیک حاج فرامرز رو دزدیدن و کشتن!
    مامان اشک‌های جاری شده از چشم‌هایش را پاک کرد و گفت:
    - وقتی که فهمیدم دیگه نمی‌تونم بچه دار بشم باید طلاق می‌گرفتم! چهزقدر فرامرز بهم گفت طلاقت میدم؛ اما من گوش نکردم. حالا به خاطر خودخواهی‌هاش باید نبودن بچه‌ام رو ببینم. به خاطر این کهـ....
    دوباره اشک‌هایش روی گونه‌هایش ریخت. خانواده ما قطعا نفرین شده بود. اول بچه پروانه سقط شد، بعد معظمه فرار کرد و بعد هم محمد...آهی کشیدم و به سمت حیاط حرکت کردم. خانه‌مان را دوست داشتم. با این که بیشتر خاطره‌هایی که از آن داشتم تلخ بود؛ ولی...دوست داشتنی بود. عمارت عمه از حیاط کاملا دیده میشد. هرچند که پرده‌ها نمی‌گذاشت داخل خانه را ببینم. روی لبه حوض نشستم و دستم را داخل آبش کردم. پدرم همیشه مخالف این بود که ماهی در حوض بندازیم. چرا؟نمی‌دانم. پدرم عجیب‌ترین آدمی بود که در عمرم دیده بودم. با صدای مهراد از جایم بلند شدم.

    - شنیدم می‌خواید خونه رو بفروشید.
    مهراد بود دیگر. یهویی و بی‌هوا می‌آمد. زمزمه کردم:
    - درست شنیدی!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    کوله را از روی دوشم پایین آوردم و به در و دیوارهای خانه خیره شدم. خالی و خالی! سکوت داخلش موج میزد. قدم‌های بابا روی سرامیک‌های سرد انگار روی اعصاب من راه می‌رفت. مامان بی‌حوصله و پریا بی‌هیچ حسی به دیوارهای گچی خیره شده بود. پروانه با بی‌میلی به آشپزخونه نگاه کرد و در گوشم گفت:
    - چرا آشپزخونه‌اش این‌قدر توی گوشه‌اس؟
    بابا نگاه کلی به اطراف انداخت و گفت:
    - همین خونه خوبه نه؟
    مهدی به سمت پله‌ها حرکت کرد و گفت:
    - هنوز طبقه بالا رو ندیدیم.
    پروانه دستم را کشید و گفت:
    - بیا بریم.
    به سمت راه پله‌های عجیب و غریب خانه حرکت کردم. راه پله‌هایی که تا حالا شبیه آن را هیچ جا ندیده بودم. با قدم اولی که مهدی برداشت، پارکت پله به دو تکه تقسیم شد. بابا ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - پارکت‌هاش رو باید عوض کنیم.
    اما مهدی با بی‌علاقگی گفت:
    - بهتره خونه رو عوض کنیم.
    پروانه ریز خندید و بابا چشم غره‌ای به مهدی رفت. با احتیاط از پله‌ها بالا رفتم و به پاگرد رسیدم. وضع از آن‌چه فکر می‌کردم بدتر بود. گچ‌های دیوار ریخته شده بود و گوشه گوشه‌های دیوار جمع شده بود. در اتاق‌ها پوسیده شده بود و با یک فشار کوچک حتما تمام چوب‌هایش می‌ریخت. مهدی با احتیاط در اتاق اولی را باز کرد. اتاقی متوسط...اتاق‌های بعدی هم به اندازه‌های کوچک، بزرگ و متوسط بودند. پریا به سمت اتاق کوچک حرکت کرد و گفت:
    - این اتاق برای محمد باشه.
    مامان پوزخند زد، بابا بی‌حوصله به در و دیوار نگاه کرد. مهدی حواسش را به سمت جای دیگر پرت کرد و پروانه....نفسش را فوت کرد و زمزمه کرد:
    - اون‌جا برای محدثه و مهسیماست خاله پری.
    پریا در اتاق را باز کرد و نگاهی کلی به آن‌جا انداخت و گفت:
    - پس محمد چی؟
    پروانه با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید گفت:
    - محمد اتاق داره خاله پری.
    پریا یک قدم به سمت پروانه برداشت و گفت:
    - کجا؟
    پروانه بغضش را قورت داد و جواب داد:
    - توی گوشه قبرستون!
    پریا ابرویش را به نشانه گیجی بالا داد. بابا بازوی پریا را گرفت و گفت:
    - من پریا رو می‌برم توی ماشین.
    و رو به مامان کرد و ادامه داد:
    - تو هم بقیه خونه رو ببین و زود بیا پایین!
    مامان با همان نگاه بی‌حوصله و بی‌حس بابا را بدرقه کرد. پروانه نفسش را فوت کرد و در اتاق آخری را باز کرد که موج زیادی از هوای سرد به صورتم خورد. اتاقی متوسط و دنج! برخلاف اتاق‌های دیگر خانه رنگ داشت. حدس می‌زدم که قبلا اتاق بچه بوده؛ زیرا رنگ دیوارها صورتی جیغ و شاد بود. پروانه اتاق را دور زد و گفت:
    - خوشگله!
    - برخلاف اتاق‌های دیگه!
    از اتاق بیرون آمدم و به سمت مامان حرکت کردم. مامان به دیوار اشاره کرد و گفت:
    - این خونه خیلی زمان می‌بره تا درست بشه. بهتره بریم یه جای دیگه!
    مهدی از پله‌ها با احتیاط پایین رفت و گفت:
    - پروانه! زود باش دیگه.
    چادرم را بالا گرفتم تا بتوانم جلویم را ببینم. پروانه کنارم ایستاد و گفت:
    - پریا هنوز باور نکرده محمد مرده. به نظرت طبیعیه؟
    - نه.
    ابرویش را بالا برد و زمزمه کرد:
    - عجبا!
    دوباره به آشپزخانه خیره شدم. برخلاف خانه که بزرگ بود آشپزخانه کوچک و نفس گیر بود. یکی از عیب‌های بزرگ نداشتن آشپزخانه بزرگ است. مخصوصا برای خانواده پر جمعیتی مانند خانواده ما! از خانه بیرون آمدم و وارد باغ کوچک شدم. باغ آن خانه نصف کوچه را می‌گرفت و این باغ....حتی آن حوض کوچک و دنج را هم نداشت. به سمت ماشین حرکت کردم و برای آخرین بار به عمارت خیره شدم. حس خاصی به این عمارت داشتم، نمی‌دانم چرا!
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    چادر سیاه رنگ را سرم کردم و به سمت در اتاق حرکت کردم. صدای گریه‌های مامان از اتاق بغلی که نزدیک به انباری بود گوشم را آزار می‌داد. کار هر روزش بود، برای نبودن معظمه گریه می‌کرد. ای کاش بابا درک می‌کرد! کیفم را روی شانه‌ام درست کردم و وارد حال شدم. همه چیز پر از خاک بود. دیگه حتی خدمت کارا هم نمی‌آمدن؛ هرچند که ساعت کاری‌شان پنج ساعت در هفته بود. در خونه را باز کردم و وارد حیاط شدم. هوا رنگ و بوی بهار را به خودش گرفته بود؛ هر چند که برای تهران زمستان و تابستان فرق چندانی ندارد. حوضی که همیشه پر از آب بود حال خالی خالی بود. سرامیک‌هایی که هیچ وقت رنگ کثیفی به خودشون ندیده بودن حال نمیشد رنگ‌شون رو تشخیص داد. در حیاط را باز کردم و وارد خیابون شدم. ساعت نه صبح بود و عجیب بود که هیچ مغازه‌ای تا الان باز نشده بود. به سمت ایستگاه حرکت کردم و روی صندلی نشستم. با یاد امتحان سختی که فردا داریم معده‌ام تیر کشید. امروز باید وسایل اتاقم رو جمع می‌کردم. اصلا وقت نمی‌کردم که درس بخوانم. با دیدن اتوبوس از جام بلند شدم و سریع سوار شدم.
    ****
    - امتحان چه‌طور بود معصومه؟
    به شهلا خیره شدم و زمزمه کردم:
    - بد نبود.
    شنیدم که زیر لب گفت:
    - بی‌حوصله‌تر از تو ندیدم تو عمرم!
    به طرف بوفه حرکت کردم. شهلا با شوق و ذوق گفت:
    - راستی...آخر هفته مراسم عقدمه!
    شوکه به شهلا خیره شدم. شهلا با خوشحالی ادامه داد:
    - وای نمی‌دونی معصومه! این‌قدر شوق و ذوق دارم که...
    نگاه مبهوت مرا که دید حرف در دهنش ماسید. با بهت گفتم:
    - مراسم عقد؟
    - مگه نمی‌دونستی؟
    چه سوال مسخره‌ای! مگر نمی‌دانستی؟ با سرزنش به شهلا نگاه کردم و گفتم:
    - نه نمی‌دونستم.
    قدم‌هایم را تند کردم و به سمت بوفه حرکت کردم. شهلا بازویم را گرفت و گفت:
    - معصومه! من اصلا حواسم نبود که بهت نگفتم، ببخشید!
    بی‌هیچ حرفی به چشمان درشتش زل زدم. سرش را پایین انداخت و گفت:
    - خب ببخشید، شرمنده!
    - ببخشم؟ من چیکارم؟
    با تاسف به شهلا خیره شدم و زمزمه کردم:
    - برات متاسفم شهلا! واقعا که!
    و بعد بی‌هیچ حرفی به سمت بوفه حرکت کردم. من بهترین و صمیمی‌ترین دوست شهلا بودم. از تمام ریز و بم زندگی‌ام خبر داشت؛ اما او چه؟ مراسم عقدش را از من پنهان کرد؛ حتی نگفت که چه کسی به خواستگاری‌اش آمده!
    به ساعتم خیره شدم. نفسم را فوت کردم و از جایم بلند شدم. باید هرچه سریع‌تر برگردم به خانه.
    ****
    مامان با حرص چسب را روی کارتون کشید و گفت:
    - ما جور خانم رو بکشیم؛ چون بچه‌شون مردن. بچه منم نیست! فرار کرده!
    پروانه از ترس مامان ریز خندید و گفت:
    - دارید زیادی خودتون رو حرص می‌دید.
    مامان کارتون را بلند کرد و روی میز گذاشت.
    - باید اون روزی که فرامرز گفت طلاق قبول می‌کردم. من احمق گفتم خوب بچه می‌خواد، می‌خواد دوتا پسر داشته باشه! گفتم برو زن بگیر و منم مثل این احمقا می‌شینم تو خونه. گفت پول ندارم خرج دوتا زن رو بدم و من ساده گفتم باشه من باهاتون زندگی می‌کنم؛ بدون هیچ چشم داشتی! گفت من می‌خوام با زنم بعضی وقتا تنها باشم گفتم باشه دست بچه‌هام رو می‌گیرم و میرم خونه بابام. بیا! الان هم بکش! پریا خانم شدن گل سرسبد خونه! منی که یه عمر حرص و جوش خوردم و به هر سازی که گفتن رقصیدم شدم خدمت کارشون! اگه طلاق می‌گرفتم وضعم این جوری بود؟ دست بچه‌هام رو می‌گرفتم و می‌رفتم خونه بابام.
    پروانه چسب را دور کارتون کتاب‌ها پیچید و نخودی خندید. ماژیک را برداشتم و روی کارتون نوشتم" شکستنی". روی آن کارتون دیگر هم با رنگ قرمز نوشتم" کتاب". در ماژیک را بستم و روی میز انداختم و منتظر به پروانه خیره شدم.
    - خوب چرا طلاق نگرفتید؟
    مامان لیوان را داخل کارتون گذاشت و جواب داد:
    - گفتم مرد بالا سرم باشه! دخترجون نمی‌دونی تو جامعه ما چه‌قدر برای یه زن مطلقه حرف در میارن! گفتم مرد بالا سر بچه‌هام باشه. نگن که این دخترا بی‌پدر بزرگ شدن و مادرشون نتونسته اونا رو کنترل کنه! من خوبی بچه‌هام رو خواستم و آخرش هم دودش رفت تو چشم خودم. من خوبی معظمه رو خواستم؛ اما انگار همه چیز برعکس شد!
    به چشم‌های مامان که از شدت چروک ریز شده بودن خیره شدم. مادرم هنوز به چهل سال نرسیده بود و این‌قدر چروک؟ به یاد حرف بابا افتادم. من و مهراد... نکند من هم مثل مامان بشوم؟ مثل او نرسیده به چهل سالگی شبیه پیرزن‌های شصت ساله بشوم؟
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    آب دهانم را قورت دادم و به حیاط نگاه کردم. پروانه جارو را دستم داد و گفت:
    - حیاط با تو! من اتاقا رو تمیز می‌کنم.
    نفسم را فوت کردم و به سمت حیاط رفتم. خوبی این ویلا این بود که حیاطش کوچک‌تر بود و همین‌طور جمع و جورتر؛ هرچند که آن حوض دوست داشتنی‌ام نبود؛ اما پر بود از درخت و در فصل پاییز کارمان را خیلی سخت می‌کرد. جارو را روی زمین کشیدم که دستی درست زیر دستم را گرفت.
    - من می‌کشم! برو تو!
    سرم رو بالا آوردم و به چشم‌های مشکی رنگ مهراد خیره شدم. جارو را به دستش دادم و گفتم:
    - ممنون.
    لبخندی زد. دستمال را برداشتم و گفتم:
    - من سرامیکای کنار باغچه رو تمیز می‌کنم.
    چشم‌هایش را از شدت حرص بست و نفسش را فوت کرد. زیرلب غرید:
    - برو تو معصومه!
    اخمی کردم و گفتم:
    - بذارم تو تنها کار کنی؟ اصلا و ابدا!
    پوفی کشید و جارو را روی زمین کشید. دستمال را کمی خیس کردم و روی سرامیک‌های سفید کشیدم. حدود بیست دقیقه بعد کار هردوی‌مان تموم شد. مهراد نگاهی کوتاه به حیاط انداخت و گفت:
    - خب تموم شد دیگه! من میرم تو کمک پروانه و خاله یاسمن!
    و به سرعت وارد ویلا شد. نگاهی به حیاط انداختم. درخت‌های بید مجنون و سیب را تویش کاشته بودند. چند گل یخ و سرخ هم داخل باغچه بود. زمین با موزاییک‌های خاکستری رنگ تزیین شده بود. معلوم بود باغبانش فوق العاده خوش سلیقه بوده. با سه پله حیاط و ویلا جدا می‌شدند. دستمال و سطل آب را برداشتم و به سمت در ورودی ویلا راه افتادم. در خانه باز بود و کارم را راحت‌تر می‌کرد. صدای آرام و تقریبا مایل به پچ پچ پروانه و مهراد باعث شد سرجایم واستم.
    - مسخره نشو مهراد! من به پریا و معصومه همه چی رو گفتم.
    - تو چیکار کردی پروانه؟ می‌دونی اگه معصومه بفهمه...
    - من نمی‌دونم! قول و قرار ما چی بود مهراد؟ این که توی اون پول شریک باشیم. اما تو چی کار کردی؟ پول رو گرفتی و زدی به چاک! اصلا مگه قرار نبود تو بری سربازی؟
    پوفی کشیدم و سطل را روی زمین انداختم. خیلی دوست داشتم بفهم پروانه و مهراد چه نقشه‌ای دارند؛ اما آدم کنجکاوی نبودم. هرچه‌قدر بیشتر سرم را در لاک خودم فرو می‌کردم زندگی‌ام راحت‌تر بود.
    - معصومه...
    به مهراد که کمی نگران بود خیره شدم. لبخند بی‌روحی زدم و گفتم:
    - چیزی شده؟
    پروانه سریع گفت:
    - کار حیاط تموم شد؟
    - آره.
    به سمت آشپزخانه کوچک حرکت کردم. صدای غر غر مامان بازهم اعصابم را خورد می‌کرد. پوفی کشیدم و راهم را به سمت پله‌ها کج کردم.
    *****
    بابا چایش را آرام آرام مزه مزه کرد و گفت:
    - فردا کارا تموم میشه؟
    مامان بی‌حوصله گفت:
    - آره!
    عمه باهمان اقتدار و آرامی همیشگی‌اش پرسید:

    - چرا می‌خواید برید؟ این خونه که مشکلی نداشت. تازه اون‌جا مهدی و پروانه هم معذب میشن. مثلا همین بهنود و آرام چه‌قدر دلشون میخوان برن خونه خودشون؛ ولی...
    بابا حرف عمه را قطع کرد و گفت:
    - برای مهدی و پروانه هم خونه می‌گیریم؛ اما الان نه.
    عمه منتظر به بابا خیره شد. بابا نفسش را فوت کرد و گفت:
    - این خونه هیچ مشکلی نداره. اهالی این محله مشکل دارن! خبر فرار کردن اون دختر سلیطه و دزدیدن محمد همه جا پیچیده شده.
    دختر سلیطه؟ هه! لقب جدید معظمه بود. ای کاش کسی می‌توانست به پدرم بفهماند که آن دختر سلیطه به خاطر کارها و اجبارهای تو فرار کرد. به دستانم خیره شدم. برق حلقه در دست چپم چشمم را زد. ای کاش من هم شهامت معظمه را داشتم. محدثه با صدای بلند پریا را صدا زد.
    - مامان مامان! از توی اتاقم یه صداهایی میاد.
    پریا خانم بی‌حوصله از جایش بلند شد و گفت:
    - حتما صدای چیک چیک شیر آب دستشوییه.
    و به سمت پله‌ها حرکت کرد. عمه نگاهی به حلقه ام کرد و پرسید:
    - مراسم عقد معصومه و مهراد کی باشه؟
    پشتم لرزید. دلم می‌خواست تا جایی که می‌توانستم عمه را بزنم. دستم را مشت کردم تا بتوانم خودم را کنترل کنم.
    بابا جواب داد:
    - توی همین روزا که سرمون خلوت بشه!
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    ورقه امتحان را به دست مراقب دادم و از سالن بیرون رفتم. پشت سرم شهلا ورقه‌اش را داد و از سالن بیرون رفت. دستم را گرفت و گفت:
    - معصومه! واستا دختر.
    به سمتش برگشتم و خیره و بی‌حس نگاهش کردم. چشم‌های درشت مشکی رنگش که دل از هر کسی مخصوصا پسرهای دانشگاه می‌برد، موهای بلوندش که از مقنعه‌اش در آمده بودند و اگر حراست می‌دید می‌خواست چه کند؟
    - خوب که چی معصومه؟ من اون‌قدر سرم شلوغ بود که فکر کردم بهت گفتم که دارم عقد می‌کنم. الان از چی ناراحت شدی؟
    پوزخندی زدم و بازویم را از حصار دستش بیرون آوردم.
    - دیگه برام مهم نیست شهلا. فهمیدی؟ دیگه برام مهم نیست.
    به سمت راه پله‌ها حرکت کردم. راه پله‌هایی که باعث شکستن دست شهلا شده بود. چه‌قدر آن روز ناراحت شده بودم؛ اما او...
    چادرم را مرتب کردم. امروز چرا این‌قدر بد می‌ایستاد؟ از دانشگاه بیرون آمدم و به سمت ایستگاه اتوبوس آبی رنگ حرکت کردم. خانه جدیدمان نسبتا به دانشگاه نزدیک‌تر بود و دیگر نیازی نبود دو بار اتوبوس عوض کنم. روی صندلی آبی رنگ نشستم و به زندگی‌ام فکر کردم. عادتم بود. هر وقت که بی‌کار می‌شدم به یک جا خیره می‌شدم و به گذشته، حال و آینده‌ای که قرار بود بسازم فکر می‌کردم.
    از گذشته‌ام هیچ خاطره مثبتی ندارم. از همان کودکی با قانونی به نام اجبار بزرگ شدم. آدم سرکشی نبودم و مطیع دستورات پدرم شدم؛ درست برعکس معظمه! نگاه کردن به نامحرم‌ها ممنوع بود، حتی حرف زدن با آن‌ها به هر دلیلی ممنوع بود. یادم می‌آید یک بار با پسرخاله‌ام حرف زدم و تا چند روز از شدت دردهای کمربند بابا نمی‌توانستم به مدرسه بروم. برای آمدن به دانشگاه هم مصیبتی داشتیم. بابا به هیچ عنوان راضی نمیشد و مامان نمی‌توانست تحمل کند که دخترش هم مانند خودش شود. آخرش هم پریا خانم نجاتم داد!
    حالم چه؟ گذشته‌ام که با اجبار گذشت. حال چه؟ حال با چه قانونی می‌گذرد؟ حال و آینده‌ام به دست مهراد است. با دیدن اتوبوس زرد رنگ از جایم بلند شدم.
    از پله‌ها بالا رفتم و روی اولین صندلی که دیدم نشستم.حال... حال... حال...
    حال و آینده‌ام دست چه کسی است؟ تنها دست مهراد یا...
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    از پنجره غبار گرفته اتوبوس به رفت و آمدهای مردم خیره شدم. مردمی که هر کدوم یک جور زندگی داشتند. با نشستن شخصی کنارم نگاهم رو از پنجره گرفتم و به فرد کنارم خیره شدم. دختر حدود بیست ساله که به شدت نفس نفس میزد. موهای قهوه‌ای رنگش از شال مشکی رنگش بیرون ریخته بود. کیف قهوه‌ای رنگ نسبتا کهنه اش را باز کرد و داخلش مشغول به گشتن شد. نگاهم را از روی دختر برداشتم و دوباره به پنجره سپردم؛ اما صدای حرف زدن دختر با شخصی واقعا فوضولی‌ام را تحـریـ*ک می کرد.
    - الو، سلام.
    -......
    - آره تموم شد، شما کجایید؟
    -.....
    - من تو اتوبوسم، نمی‌دونم کی می‌رسم.
    -.....
    - باشه. بهش همه چیز رو بگو.
    -.....
    - کار من باهاش تموم نشده.
    -.....
    - باشه. خدافظ.
    تماس را قطع کرد و گوشی نوکیا ساده‌اش را ته کیف قهوه‌ای رنگ انداخت. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. اگر تا ده دقیقه دیگر نمی‌رسیدم بابا به خانه می‌آمد و آن‌وقت بود که حتی این دانشگاه را هم از دست می‌دادم.
    با دیدن ایستگاه اتوبوس از جایم برخاستم و دستم را به میله سرد خاکستری رنگ گرفتم. اتوبوس ایستاد و قدم‌هایم را به سمت قسمت خروج بانوان برداشتم.
    ***
    پروانه سالاد را جلویم گذاشت و گفت:
    - بیا یکم سالاد بخور. ناهار که نخوردی، حداقل یه جون بگیری.
    کاهوی سبز رنگ رو برداشتم و گفتم:
    - اتاقتون رو تمیز کردی؟
    پوفی کشید و دستمال را محکم روی سنگ اپن کشید.
    - دیواراش رو که تمیز کردم نصف گچاش ریخت.
    هویج را از داخل ظرف برداشتم.
    - نگو!
    دستمال را داخل سینک انداخت و شیر آب را باز کرد که آب با فشار از شیر خارج شد و روی صورتش پخش شد، جیغ کشید:
    - وای خدا! چرا این خونه این جوریه؟!
    ریز خندیدم و گفتم:
    - خیلی خوب بابا، چته تو؟
    شیر آب را بست و نفسش را از شدت حرص فوت کرد، به سمت پله‌ها حرکت کردم که داد کشید:
    - مراقب باش، پارکت اولی شکسته!
    نفسم رو فوت کردم، خدایا این دیگه چه خونه‌ایه؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا