نفسم رو فوت کردم و به چشمهای فرهاد خیره شدم. آروم زمزمه کردم:
- من؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- این آخرین خواسته منه.
کلمه آخرین خواسته توی سرم زنگ میزد. آخرین خواسته....رهایی من...پیدا کردن خانوادم...اما...من که قاتل نبودم، بودم؟ نمیدونم، شاید با کارام خیلیها رو به کشتن دادم؛ ولی...صدای فرهاد نذاشت که به ادامه فکر کردنم برسم:
- چی شد؟ قبول میکنی یا نه؟
سرم رو پایین انداختم. من میخواستم آزاد باشم. دیگه نمیخواستم با فرهاد باشم. من فقط میخواستم برم! برم و خانوادم رو پیدا کنم. نفسی کشیدم و زمزمه کردم:
- قبوله!
لبخندش رو ندیده حس میکردم. لبخند چرا؟ برای مرگ سه آدم؟ از جام بلند شدم و زمزمه کردم:
- پس...
حرفم رو قطع کرد:
- فردا همدیگه رو میبینیم، تو خبر مرگ اونا رو بهم میگی و منم درباره پدر و مادرت بهت میگم.
دستم رو مشت کردم و به راهم ادامه دادم. دلم میخواست تا جایی که میتونم جیغ بکشم. جیغ بکشم و دونه دونه موهای سفید فرهاد رو بکنم.
****
ارکیده چایی رو جلوم گذاشت و گفت:
- پس که اینطور!
با حرص گفتم:
- ارکیده ساکت باش!
شونهاش رو بالا انداخت و گفت:
- باشه حالا! بیا من رو بخور.
از جام بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم. دقیقا چیکار کنم؟ تا آخر عمرم برای فرهاد کار کنم یا سه نفر رو بکشم؟ توی هر موقعیت دیگهای بودم گزینه اول رو انتخاب میکردم؛ ولی...الان...الان فقط یک گزینه دارم. سه نفر رو بکشم. مرگ...کشتن...لعنت به این زندگی که وقتی توی دوراهی گیر میکنی باید یک گزینه رو انتخاب کنی. گزینهای که هم راه نجاتته و هم راه نابودیت! روی تخت نشستم. تنها راهم همینه! برای نجات خودم باید سه نفر بمیرن.
***
نگاهی به خودم توی آیینه انداختم. آماده بودم. با صدای در نفسم رو فوت کردم و چشمام رو بستم. من میتونم، من باید بتونم! به سمت در حرکت کردم و در رو باز کردم. با دیدنشون لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
- بفرمایید!
یگانه به اطراف خیره شد و گفت:
- خونه قشنگیه، دنج و نقلی!
مژده بیهیچ حسی باهام حرف زد و یاسین هم مثل همیشه با سکوت وارد شد. یگانه همونطور که اطراف رو نگاه می کرد گفت:
- خیلی خوشگله؛ یعنی از اون دخمه قشنگتره!
چایی رو روی میز گذاشتم و روی مبل نشستم. ارکیده همونطور که با شادی حرف میزد، چایی رو برداشت و مشغول خوردن شد. مژده فنجون چای رو نزدیک دهنش برد و آروم فوت کرد. یگانه هم سر کشید. یاسین هم که مثل این چایی ندیدهها ده تا فنجون خورد. نفسم رو فوت کردم و از جام بلند شدم. این آخرین راه برای نجات منه! برای نجات من و ارکیده! برای این که دیگه نباشیم، برای این که دیگه نه من ملکه باشم و نه ارکیده یه بـرده!
کنار ارکیده نشستم و زمزمه کردم:
- مطمئنی مرگ موشه اثر خودش رو میکنه؟
ارکیده همونطور که چاییش رو برداشت زمزمه کرد:
- خفه بمیر، خب؟
****
- من؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- این آخرین خواسته منه.
کلمه آخرین خواسته توی سرم زنگ میزد. آخرین خواسته....رهایی من...پیدا کردن خانوادم...اما...من که قاتل نبودم، بودم؟ نمیدونم، شاید با کارام خیلیها رو به کشتن دادم؛ ولی...صدای فرهاد نذاشت که به ادامه فکر کردنم برسم:
- چی شد؟ قبول میکنی یا نه؟
سرم رو پایین انداختم. من میخواستم آزاد باشم. دیگه نمیخواستم با فرهاد باشم. من فقط میخواستم برم! برم و خانوادم رو پیدا کنم. نفسی کشیدم و زمزمه کردم:
- قبوله!
لبخندش رو ندیده حس میکردم. لبخند چرا؟ برای مرگ سه آدم؟ از جام بلند شدم و زمزمه کردم:
- پس...
حرفم رو قطع کرد:
- فردا همدیگه رو میبینیم، تو خبر مرگ اونا رو بهم میگی و منم درباره پدر و مادرت بهت میگم.
دستم رو مشت کردم و به راهم ادامه دادم. دلم میخواست تا جایی که میتونم جیغ بکشم. جیغ بکشم و دونه دونه موهای سفید فرهاد رو بکنم.
****
ارکیده چایی رو جلوم گذاشت و گفت:
- پس که اینطور!
با حرص گفتم:
- ارکیده ساکت باش!
شونهاش رو بالا انداخت و گفت:
- باشه حالا! بیا من رو بخور.
از جام بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم. دقیقا چیکار کنم؟ تا آخر عمرم برای فرهاد کار کنم یا سه نفر رو بکشم؟ توی هر موقعیت دیگهای بودم گزینه اول رو انتخاب میکردم؛ ولی...الان...الان فقط یک گزینه دارم. سه نفر رو بکشم. مرگ...کشتن...لعنت به این زندگی که وقتی توی دوراهی گیر میکنی باید یک گزینه رو انتخاب کنی. گزینهای که هم راه نجاتته و هم راه نابودیت! روی تخت نشستم. تنها راهم همینه! برای نجات خودم باید سه نفر بمیرن.
***
نگاهی به خودم توی آیینه انداختم. آماده بودم. با صدای در نفسم رو فوت کردم و چشمام رو بستم. من میتونم، من باید بتونم! به سمت در حرکت کردم و در رو باز کردم. با دیدنشون لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
- بفرمایید!
یگانه به اطراف خیره شد و گفت:
- خونه قشنگیه، دنج و نقلی!
مژده بیهیچ حسی باهام حرف زد و یاسین هم مثل همیشه با سکوت وارد شد. یگانه همونطور که اطراف رو نگاه می کرد گفت:
- خیلی خوشگله؛ یعنی از اون دخمه قشنگتره!
چایی رو روی میز گذاشتم و روی مبل نشستم. ارکیده همونطور که با شادی حرف میزد، چایی رو برداشت و مشغول خوردن شد. مژده فنجون چای رو نزدیک دهنش برد و آروم فوت کرد. یگانه هم سر کشید. یاسین هم که مثل این چایی ندیدهها ده تا فنجون خورد. نفسم رو فوت کردم و از جام بلند شدم. این آخرین راه برای نجات منه! برای نجات من و ارکیده! برای این که دیگه نباشیم، برای این که دیگه نه من ملکه باشم و نه ارکیده یه بـرده!
کنار ارکیده نشستم و زمزمه کردم:
- مطمئنی مرگ موشه اثر خودش رو میکنه؟
ارکیده همونطور که چاییش رو برداشت زمزمه کرد:
- خفه بمیر، خب؟
****
آخرین ویرایش: