کامل شده رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA(DELSA -98) کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم شخصیت رمان بیشتر خوش تون میاد؟؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    41
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
(دلسا/بانو)
برگه آزمایش رو با پیروزی به راستین نشون دادم و گفتم:
- اینم جواب!
اخمی کرد و با دقت مشغول خوندن شد، با پیروزی بهش خیره شدم تا قشنگ شکست رو توی چهره همیشه اخمالوش ببینم. اخمی کرد و ورقه رو داخل جیبش کرد.
- متاسفانه مثبته!
با نیش باز گفتم:
- خوشبختانه!
بلور به سمتم اومد و محکم بغلم کرد، جوری که قشنگ حس کردم استخونام جابه جا شد.
- وای نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حالم بانو، بالاخره خواهر گمشده‌ام پیدا شد.
نیشم تا جایی که امکان داشت باز شد، دمت گرم اوستا! ما هم تونستیم خانوادمون رو پیدا کنیم. راستین اخمی کرد و ساعتش رو نشون داد و گفت:
- بلور، بریم دیر میشه.
بلور دستم رو گرفت و گفت:
- حیف که بنی ایران نیست، اون حتما از دیدنت خوش‌حال میشد.
توی دلم گفتم خوبه که نیست، تو این‌جوری رفتار می‌کنی اون چه‌جوری رفتار می‌کنه؟ از مکان مزخرف آزمایشگاه خارج شدیم و به سمت ماشین راستین که اون طرف خیابون پارک شده بود حرکت کردیم. بلور با خوش‌حالی به صورتم نگاه کرد و گفت:
- باورم نمیشه بانو...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- دلسا!
ریلکس گفت:
- با بانو راحت‌ترم، باورم نمیشه که بعد از شونزده سال...
- هفده سال!
چشم غره‌ی ریزی بهم رفت و ادامه داد:
- بعد از هفده سال پیدات کردیم، الان باید بیست ساله باشی نه؟
- بیست و یک!
دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:
- باورم نمیشه، وای چه سوپرایزی!
لبخند بی‌روحی زدم، چه‌قدر احساساتی! حالا من انگار نه انگار که بعد از هفده سال خواهرم رو پیدا کردم. خاک تو سرم کنن که این‌قدر بی‌احساسم؛ یعنی قشنگ خاک بریزن روی سرم! از عرض خیابون رد شدیم و سوار ماشین شاستی بلند راستین شدیم. بلور جلو نشست و منم عقب، خونه خالم نبود که برم جلو بشینم، بود؟
- خوب خانوما! کجا بریم؟
بلور با خوش‌حالی گفت:
- هرجا بانو بگه.
- دلسا!
راستین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- دلسا؟ تا حالا همچین جایی به گوشم نخورده.
- اسممه، فکر می‌کردم برادرتون بهتون گفتن!
اوه! چه لفظ قلمی حرف زدم. هرچند که بهتره اینجوری حرف بزنم، نم‌ دونم چرا حس خوبی به این پسره ندارم، هر چند که از داداشش خوشم اومد! رادین بود...رامین بود...چی بود اسمش؟!
- چرا بهم گفته بود؛ ولی یادم رفته بود.
بلور وسط جرو بحث‌های من و راستین پرید و گفت:
- خب، نگفتید کجا بریم؟
راستین بی‌حوصله گفت:
- بهتر نیست بریم خونه؟
بلور کیف چرم اصلش رو محکم توی سر راستین زد و گفت:
- آخه خونه چه خبره؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    راستین ماشین رو به حرکت در آورد و گفت:
    - برج میلاد چه‌طوره؟
    برج میلاد؟ جایی که همیشه دوست داشتم ببینم. جایی که خیابون بالاییش، درست در مرکزی ترین قسمت خیابون ایران زمین خونه فرامرز بود. بلور به سمتم برگشت و گفت:
    - بریم بانو؟
    پوفی کردم و گفتم:
    - بریم.
    چرا این دختر نمی‌خواد بفهمه که اسمم دلساست نه بانو؟ راستین با تسمخر گفت:
    - بانو نه بلور، بگو دلسا!
    بلور چشم غره‌ای به راستین رفت و دوباره به سمتم برگشت.
    - میگم بانو، موافقی شب خاله اینا رو دعوت کنیم؟ خاله ساحل از دیدنت خیلی خوش‌حال میشه.
    راستین باز تیکه انداخت:
    - اولا دلسا، نه بانو! دوما که چه‌قدر تو کم حافظه شدی. مامان رفته مشهد!
    بلور محکم به پیشونیش زد و گفت:
    - یادم رفته بود!
    بعد از چند ثانیه بشکنی روی هوا زد و گفت:
    - خوب دنیا و دریا و رادین که هستن، به اونا می‌گیم بیان.
    - دریا هم با مامان رفته؛ ولی دنیا و رادین هستن.
    حوصله حرف‌های بی سروته‌شون رو نداشتم. از پنجره ماشین به بیرون نگاه کردم. چی بودیم و چی شدیم! دلسای خلافکار و بی بند و بار کجا و بانوی گمشده خاندان شمس کجا؟ بلور با خوش‌حالی دوباره برگشت و گفت:
    - راستی بهت گفتم چندتا خاله و دایی داریم یا نه؟
    راستین با دست محکم روی بازوی بلور زد و گفت:
    - می‌خوای برو پشت، چرا اومدی جلو حواس منم پرت می‌کنی؟
    بلور نیشکونی از بازوی راستین گرفت و گفت:
    - یه جا نگهدار تا من برم پشت.
    راستین ماشین رو گوشه پارک کرد و گفت:
    - برو!
    از پنجره فاصله گرفتم تا بلور بشینه، سریع در ماشین رو باز کرد و داخل نشست. راستین ماشین رو به حرکت در آورد و گفت:
    - خوب، بریم برج میلاد؟
    بلور آره‌ای زیر لبی گفت و به سمتم برگشت:
    - بهت گفتم چندتا خاله و دایی داریم؟
    به چشم‌های درشت و مشکیش که عجیب به پوست سفیدش می‌اومد خیره شدم.
    - نه!
    - خوب ببین، ما یه عمو داریم به اسم عمو پیروز، عمو پیروز زیاد تهران نمی‌مونه و به خاطر آسمی که داره بیشتر اوقات توی شماله، عمو پیروز با خاله ساحل ازدواج کرده...
    راستین حرفش رو قطع کرد و گفت:
    - و حاصل ازدواج شون هم منِ دسته گل و رادین خره و دنیا خله و دریا بی‌مخیم.
    بلور دهن کجی کرد و گفت:
    - آره جون عمت! خوب داشتم می‌گفتم. دایی هم نداریم، یه عمه نیلوفر هم داریم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!
    دوباره راستین حرفش رو قطع کرد و همون‌طور که فرمون رو می‌چرخوند گفت:
    - اتفاقا عمه خیلی خوبه، تو چشم نداری ببینی!
    بلور بی‌توجه به راستین گفت:
    - راستین رو دیدی عمه نیلوفر رو دیدی.
    - یعنی این‌قدر غیر قابل تحمله؟
    بلور زد زیر خنده و راستین با صدایی که رگه‌های خنده توش موج میزد گفت:
    - دست تون درد نکنه!
    - خواهش می‌کنم. کاری نکردم که... حقیقت رو گفتم.
    بلور ادامه داد:
    - خدا رو شکر عمه نیلوفر شیش سال پیش رفت آمریکا، با شوهرش و بچه‌هاش.
    راستین بی‌حوصله گفت:
    - اونا بچه‌های عمه نیلو نیستن.
    - چه فرقی می‌کنه ها؟ عمه نیلو اونا رو بزرگ کرده.
    سردرگم و گیج به بلور و راستین نگاه کردم که بلور گفت:
    - عمه نیلو ترشیده.
    راستین زد زیر خنده و بلور ادامه داد:
    - تا سی سالگی حاضر نبود ازدواج کنه، بعد دیگه خواستگار براش نیومد. آخرش هم مجبور شد با آقا محمد که زن قبلیش مرده بود ازدواج کنه، آقا محمد هم یه پسر و یه دختر داشت که خاله نیلو بزرگشون کرد؛ فقط همین! راستین هم میگه اونا بچه‌های عمه نیلو نیستن؛ ولی عمه نیلو اونا رو بزرگ کرده.
    پوفی کردم، خسته شدم از پر حرفی‌های بلور!
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (سوم شخص)
    - فرامرز شفیعی.
    از جایش بلند شد و گفت:
    - بله؟
    - بیا ملاقاتی داری.
    با دست پیراهن و شلوار چروک شده‌اش را صاف کرد و به سمت در حرکت کرد. نگهبان نگاه بی‌حسی به او انداخت و دستبند را به دستانش زد. داخل راهروی تقریبا ترسناک حرکت کرد و رو به نگهبان کرد وگفت:
    - کی اومده ملاقاتم؟
    - خودت میری می‌بینی.
    مطمئن بود یا پریاست یا مهراد، نگهبان در را باز کرد و فرامرز وارد اتاقک شد. با دیدن فرهاد چشم‌هایش تا جایی که امکان داشت درشت شد، روی صندلی نشست و گوشی را برداشت و با بهت گفت:
    - فرهاد!
    فرهاد پوزخندی زد و گفت:
    - فکر کردم من رو نمی‌شناسی.
    به اطراف خیره شد. هیچ کس نبود؛ فقط دو نگهبان در دو طرف بودند که کنار در نشسته و مانند ببری زخمی به فرامرز می‌نگریستند.فرامرز با شک پرسید:
    - چه‌طوری اومدی این‌جا؟ چه‌طوری کسی نشناختت؟
    - اتفاقا چون من رو شناختن راهم دادن!
    ضربان قلبش هر لحظه اوج می‌گرفت. خدا خدا می‌کرد حدسش درست نباشد؛ وگرنه وای به حالش!
    - می‌دونی فرامرز، همیشه ازت متنفر بودم! وقتی هم که دیدم زیر آب من رو جلوی ایرج شمس زدی ازت بیزار شدم! قسم خوردم که یک روز انتقامم رو همون‌جور که از تورج شمس گرفتم از تو هم بگیرم!
    فرامرز ترجیح داد سکوت کند، می‌دانست که در این موقعیت هر حرفی به ضررش تمام می شود. فرهاد ادامه داد:
    - ازت متنفرم؛ چون همیشه همه نگاها روی تو بود، همه به تو افتخار می‌کردن، من بودم که آدمه بده داستان شناخته شدم. ازت متنفرم، از همون بچگی!
    کجای راه را اشتباه رفته بودند این دو برادر؟ چرا یکی خوب بود و یکی بد؟ چرا؟ چرا یکی خوب شناخته شد در حالی که بد بود و یکی بد شناخته شد در حالی که...فرهاد با چشم های بی‌حس به فرامرز خیره شد.
    - تو شهاب رو کشتی! وقتی مرد قلب منم تیکه تیکه شد، دادیش دست ساحره‌ای که ازش متنفر بود. دست گذاشتی روی نقطه ضعفام، ارکیده رو دزدیدی و اذیتش کردی. دلسا رو تا پای مرگ بردی و برگردوندی، بهمن و بهراد رو سوزوندی! از همه بدتر به بچه‌های خودت هم رحم نکردی! پسرت رو فرستادی اون دنیا و دخترت رو هم انداختی یه گوشه و نگفتی اون از گوشت و خونمه.
    مشتش را محکم روی میز کوباند و ادامه داد:
    - آره من بد بودم؛ اما هیچ وقت به کسایی که دوسشون داشتم بدی نکردم! من دلسا رو دزدیدم؛ اما ازش مراقبت کردم. اون از خانواده‌ای بود که منصوره توش زندگی می‌کرد! من ارکیده و شهاب و هزارتا دختر و پسر دیگه رو زیر پال و پرم گرفتم، اونا رو مثل بچه‌های خودم دونستم، تو چی کار کردی فرامرز؟ دخترت رو انداختی یه گوشه و پسرت رو هم فرستادی اون دنیا!
    پوزخندی زد و زمزمه کرد:
    - باید تاوان گناهات رو بدی فرامرز، باید!
    فرامرز سرش را پایین انداخت و گفت:
    - دارم میدم فرهاد.
    - امروز تموم میشه، همین ساعت!
    سرش را از شدت ترس بالا آورد، با دیدن آن دو نگهبان که یکی طناب در دستانش داشت با التماس به فرهاد خیره شد. فرهاد از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و دقیقه‌ای بعد، صدای ناله های فرامرز، در همان اتاق ماند و کسی نشنید.
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (دلسا)
    در اتاق رو باز کردم و خودم را داخلش پرت کردم، خدای من! چرا این بلور این‌قدر فک می‌زنه؟ بلور در رو باز کرد و گفت:
    - راستی بهت نگفتم، شب قراره با رادین و راستین و دنیا بریم خرید. میای دیگه؟
    پالتوم رو روی روتختی سفید و مشکی انداختم و گفتم:
    - نمی‌دونم.
    بلور با شادی گفت:
    - پس میای دیگه؟
    چه دل خوشی داره این! دلم می‌خواست سرم رو محکم بکوبونم توی دیوار از بس این روی اعصاب بود.
    - خیل خب باشه.
    در رو بست و خودم رو پرت کردم روی تخت دو نفره؛ هر چند که انگار از دو نفره بزرگ‌تر بود. به سقف که با نقش و نگارش خاص تزیین شده بود خیره شدم، هر وقت که تنبیه می‌شدم یا از شدت سرما به خودم می‌پیچدم و یا شام و ناهار نداشتیم، آرزو می‌کردم که بیام توی هم‌چین خونه‌ای زندگی کنم، آرزوی تمام بچه‌های کار و فقیر این بود که بتونن همچین زندگی داشته باشن؛ اما قرعه به نام من افتاد؛ اما در ازای چی؟ مرگ شهاب؟ زندان رفتن ارکیده؟ کشته شدن بهراد و بهمن؟ از هم پاشیدن گروه‌مون؟ اونم فقط توی یه سال؟ گروهی که با زور سرپا کرده بودیم چرا این‌قدر راحت ازهم پاشید؟ کجای راه رو اشتباه رفتیم؟ نمی‌دونم! جواب هیچ سوالی رو توی زندگیم نمی‌دونم؛ فقط می‌دونم که تاوان خیلی چیزا رو دادم تا به این جا رسیدم، داغ کسایی رو دیدم که از برادر بهم نزدیک‌تر بودن، حال بد کسی رو دیدم که از خواهر بهم نزدیک‌تر بود. همه توانایی هام زیر سوال رفت، زیر یه سوال خیلی بزرگ به اسم این‌که چرا من این‌طوریم ؟ چرا این‌قدر دست و پا چلفتیم؟ من می‌خواستم ملکه باشم، دنبالش رفتم. خیلی‌ها توی این راه کمکم کردن؛ فرهاد، ارکیده، شهاب، بهراد، بهمن، حتی مسعودی که از من و شهاب و ارکیده به خاطر مرگ کیمیا متنفر بود! اما وقتی خواستم ملکه بشم، وقتی گفتم من ملکه‌ام، وقتی اون تاج سنگین؛ ولی زیبا رو روی سرم گذاشتم سقوط کردم به قعر بدبختی‌ها! کجای راه رو اشتباه رفتم؟ کدوم فرعی رو اشتباه پیچیدم؟ شاید میانبُری که انتخاب کردم به جای این‌که من رو ببره به عرش، آورد به فرش! من سنم کم بود، وقتی این تصمیم رو گرفتم فقط پونزده سالم بود، پنج سال تلاش کردم، تمام حرفه‌هایی که باید یه ملکه بدونه رو یاد گرفتم؛ اما...زمانی که آماده شدم برای شروع فرمانروایی، تمام حرفه‌هام زیر دست و پا چلفتگی‌هام له شد. تمام عامل این بدبختی‌ها منم! من باعث شدم که باند فرهاد بپاشه، من باعثش بودم و تاوانش رو دادم؛ اما چرا بقیه هم دارن تاوان میدن؟ تاوان اشتباهات من رو!
    از روی تخت بلند شدم و به سمت آیینه رفتم، آیینه ‌ی که قاب سفید، طلایی دورش شکوه و جلال به اتاق می‌بخشید. به خودم خیره شدم، اولین چیزی که توی آیینه به چشمم می‌اومد، چشم‌های سبز درشتم بود. سبز تیره؛ اما خوشرنگ! توی زندگیم خیلی کم دیدم آدمایی رو که چشم‌هاشون رنگی بود. بقیه اجزای صورتم معمولی بود؛ مثل همه آدما! چرا من باید خاص می‌بودم؟ چرا من می‌خواستم ملکه باشم؟ وقتی که خاص نیستم! وقتی که یه ملکه باید خاص باشه؛ اما من خاص نیستم! من ساده و معمولیم. الان...بعد از پنج سال، دارم تازه به اون قسمتی که آریا همیشه می‌گفت می‌رسم. یه دختر بچه رو چه به ملکه‌ای؟
    با صدای در پوفی کشیدم و گفتم:
    - بله؟
    در اتاق با شدت باز شد و بلور وارد اتاق شد، نفسم رو از شدت حرص فوت کردم.
    - بانو قرار شد ساعت هشت بریم. الان ساعت پنجه، خوب استراحت کن؛ چون می‌خوایم بریم یه عالمه خرید کنیم!
    - من به چیزی نیاز ندارم.
    اخم مصنوعی کرد و گفت:
    - یعنی چی به چیزی نیاز ندارم؟ هر دختری باید هر هفته یک بار جیب شوهرش رو خالی کنه، حالا ما شوهر نداریم می‌تونیم جیب خودمون رو خالی کنیم، نه؟!
    دلم برای خودم می‌سوخت. وقتی دلسا بودم پدر نداشتم؛ یعنی داشتم؛ ولی فقط اسم بود آن هم که فقط برای سرپوش و حالا....وقتی بانوام، وقتی که هویت اصلیم بانوست پدر ندارم.
    بلور دستم رو گرفت و گفت:
    - باشه؟ برو بخواب.
    سری تکون دادم و به سمت تخت دو نفره سفید و مشکی حرکت کردم، نمی‌دونم من دیر جوش بودم یا بلور زیادی سریع جوش می‌خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    حاضر و آماده جلوی آینه واستاده بودم و به خودم نگاه می‌کردم. اصلا حوصله بیرون رفتن رو نداشتم؛ ولی حوصله جروبحث با بلور رو هم نداشتم. در اتاق باز شد و بلور با یه پاکت زرد رنگ وارد اتاق شد. رو بهم کرد و گفت:
    - اِ حاضر شدی؟ این پاکت برای تو اومده!
    با تعجب به پاکت مربع رنگ زرد خیره شدم. بلور دستش رو دراز کرد و گفت:
    - بیا بگیر.
    پاکت رو از دستش گرفتم و پرسیدم:
    - چرا حاضر نمیشی ؟
    سریع و تند گفت:
    - الان میرم.
    و از اتاق بیرون رفت.
    قیچی کوچولوی مشکی رنگ رو از روی دراور برداشتم و سر پاکت رو باز کردم. عجیب بود که هیچ اسم و نشونی نداشت و از اون عجیب‌تر این بود که رنگی بود که من ازش متنفر بودم و رنگ مورد علاقه ساحره!
    کاغذ رو باز کردم؛ اما خالی خالی بود! پشت و روش رو چند بار نگاه کردم. خالی خالی، زرد زرد. معلوم نیست که کی شوخیش گرفته و می‌خواد سر به سرم بذاره؛ ولی هرکی هست اصلا موقعیت خوبی رو انتخاب نکرده!
    در سطل آشغال رو باز کردم و پاکت و کاغذ رو مچاله کردم و انداختم داخلش. بیکار نبودم که بشینم چند ساعت به کاغذ خالی نگاه کنم؛ حتی ارزش فکر کردن رو هم نداشت.
    ****
    قاشق رو توی بشقاب چرخوندم و به وراجی‌های بلور و دنیا گوش دادم، خانوادتا همگی وراج بودن! نفسم رو از شدت حرص فوت کردم و با بی‌میلی به مگو(میگو) توی بشقاب خیره شدم. والا ما اون ماهی رو سالی یه بار اگه تو آشغالی پیدا می‌کردیم می‌خوردیم. یادمه یه بار به خاطرش مسموم شدم، حالا بیایم مگو(میگو) بخوریم؟
    دنیا روش رو بهم کرد و گفت:
    - چرا نمی‌خوری؟
    به صورتش نگاه کردم. خوشگل بود؛ اما از بلور خوشگل‌تر نبود! عادی و معمولی و یه نَمه رو به بالا، چشم‌های متوسط عسلی و صورت سفید، موهای رنگ شده طلایی و پوست کک مکی، هیچ وقت از پوست‌های کک و مکی خوشم نمیومد.
    - سیر شدم.
    راستین طعنه زد:
    - این‌قدر خوراکتون کمه؟
    به سمتش برگشتم و گفتم:
    - همه رو با خودتون مقایسه نکنید.
    نفسم رو فوت کردم که بلور سریع گفت:
    - بریم خونه؟ یا...
    رادین بی‌حوصله‌تر از من جواب داد:
    - بریم خونه، از ساعت شیش ما رو داری از این خیابون و اون خیابون می‌چرخونی. فکر کنم قرار بود ساعت هشت خونه باشیم، نه ساعت یازده!
    با بلند شدن بلور، از جام بلند شدم. بلور چشمکی بهم زد و گفت:
    - بریم دستام رو بشورم.
    به سمت دستشویی که سمت راست بود حرکت کردم. شیر آب رو باز کردم و دستم رو زیرش گرفتم. بلور کیفش رو آویزون کرد و وارد دستشویی شد. با دیدن ورقه زرد رنگی که دقیقا بغـ*ـل دستم بود چشمام تا جایی که ممکن بود گشاد شد، این دیگه چیه؟
    خیس خیس شده بود؛ ولی معلوم بود که قبلا یه چیزایی روش نوشته شده، خدای من! این دیگه چه بازیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    با صدای در از جام پریدم و به سمت بلور برگشتم، بلور نگاهی بهم کرد و گفت:
    - چیزی شده؟
    نفسم رو فوت کردم و گفتم:
    - نه.
    به سمت در حرکت کردم و از دستشویی بیرون اومدم، خدای من! این دیگه چه بازی عجیب و غریبیه؟ توی یه روز دوتا کاغذ زرد رنگ، درست همون رنگی که ازش متنفرم به دستم می‌رسه و....حتی نمی‌خوام بهش فکر کنم.
    از رستوران بیرون زدم و سوار ماشین شدم، امیدوارم فقط یه سوء تفاهم باشه؛ وگرنه....
    ****
    بلور کیفش رو روی مبل انداخت و گفت:
    - امکان نداره، این یه شوخی مسخره‌اس!
    رادین پاش رو با حالت هیستریک تکون داد و گفت:
    - ولی واقعیته!
    گیج و منگ بهشون خیره شدم، چه اتفاقی افتاده بود رو نمی‌فهمیدم. آخرش بی‌حوصله پرسیدم:
    - چی شده؟
    رادین خونسرد جواب داد:
    - عمه نیلوفر با بچه‌هاش دارن برمی‌گردن ایران.
    خب چیز آن‌چنان مهمی نبود، چرا این‌قدر اینا آشفته و نگران شدن مهم بود.
    بلور روی مبل نشست و گفت:
    - عمه نیلوفر فقط برگشته تا بانو رو ببینه!
    چشمام تا جایی که امکان داشت گشاد شد، من رو؟ واسه چی؟
    بلور ادامه داد:
    - می‌خواد سر از زندگیت دربیاره، اگه بفهمه بانو خلافکار بوده...
    رادین حرفش رو قطع کرد و گفت:
    - آبروی خاندان شمس رو می‌بره!
    عجب عمه‌ای! چه‌قدر عجیب و غریب.
    رادین پاش رو تکون داد و گفت:
    - من یه فکری دارم، می‌گیم از یه کشور دیگه اومده...خب یه چیزی سرهم می‌کنیم.
    بلور: اگه گفت کجا و بعد گفت به همون زبون حرف بزن چی؟
    هیچی از حرفاشون سر در نمی‌آوردم؛ هرچند مهم هم نبود. الان مهمتر از موضوع برگشتن عمه نیلوفر، موضوع اون ورقه و کاغذای زرد رنگ بود که طی سه روز، هشتا به دستم رسیده بود. فکرم شب و روز درگیر اون کاغذای خالی بود، هیچ اسم و نشونی هم نداشت!
    بلور از جاش بلند شد و گفت:
    - عمه یه ماه دیگه برمی‌گرده، بانو باید تا اون موقع زبان انگلیسی رو فول بشه.
    زبان انگلیسی؟ همون درسی که هیچ وقت بالای هیجده نمی‌گرفتم؟ از نظر من حتی از درس ریاضی هم سخت‌تر بود، آخه به چه دردم می‌خورد؟ خارج مارج که نمی خوام برم!
    - نمیشه عربی یاد بگیرم؟ آخه اون یه نمه راحت‌تره!
    بلور بازوم رو گرفت و گفت:
    - پاشو ببینم، بیا بهت یاد بدم.
    وای خدا! حالا چه غلطی بکنم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    رادین کتاب رو از جلوم برداشت و گفت
    - خب بذار ببینم چه جوری حل کردی.
    مداد رو روی میز پرت کردم. آخه من رو چه به زبان یاد گرفتن؟ من برم اون ورقای زرد رو کشق کنم کار کردم. رادین مداد رو از روی میز تحریر برداشت و گفت:
    - این‌جا رو غلط نوشتی.
    پاک کن مشکی رنگ رو روی ورقه کاغذ کشید و بعد با مداد کلمه درست رو نوشت. نفسم رو فوت کردم و گفتم:
    - برای امروز بسه!
    رادین نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - اوه...راست میگی دیر شده، خب من برم دیگه.
    از جاش بلند شد و به سرعت به سمت در اتاق رفت. سرم رو روی میز گذاشتم و زمزمه کردم:
    - خدایا این دیگه چه عذابیه؟
    خب باشه، عمه نیلوفرشون دارن تشریف فرما میشن! من چرا باید زبان یاد بگیرم؟ اصلا چرا می‌خوان دروغ بگن که من خارج بودم؟ بابا مگه مشهد و تبریز و اصفهان شهر نیست؟ این همه شهر! حتما باید بگن من رفتم خارج؟ آخه که به چه دردی می‌خوره ؟ از صدای جیر جیر در اتاق فهمیدم که یه مزاحمی وارد اتاق شده. سرم رو بالا آوردم، با دیدن لیلا خانم سریع از جام بلند شدم و سینی نقره توی دستش رو ازش گرفتم و گفتم:
    - لیلا خانم، شما چرا زحمت کشیدید؟
    لیلا خانم مستخدم خونه بود. با شوهرش این‌جا زندگی می‌کردن. تقریبا چهل سالش بود و پوستش چروک شده بود؛ اما قلبش اون‌قدر صاف و مهربون بود که چروک صورتش اصلا به چشم نمی‌اومد. همیشه لبخند میزد و هیچ وقت هم توی صورتش نشونه‌ای از ناراحتی وجود نداشت؛ اما جدیدا متوجه شده بودم که دستش بعضی وقتا می‌لرزه. این واقعا صحنه غم انگیزی بود. هم برای من و هم برای بلور! بلور همیشه می‌گفت وقتی مامان مرد لیلا خانم ازش مراقبت کرده بود و بزرگش کرد.
    لیلا خانم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - امری با من ندارید؟
    - نه لیلا خانم، می‌‌تونید برید.
    لیلا خانم با همون قدم‌های آرومش از اتاق کار خارج شد. چایی رو برداشتم و آروم آروم مزه کردم.
    ****
    بلور پاکت رو روی میز انداخت و گفت:
    - بازم یه نامه دیگه! این چند وقته چه‌قدر برات نامه میاد.
    لبخند پر از استرسی زدم و نگام رو دوختم به پاکت زرد رنگ، باز هم مثل قبلا هیچ نام و نشونی توش نبود!
    بلور نگاه پر از شکی حواله‌ام کرد و پرسید:
    - راستش رو بگو بانو! این همه نامه برای چی....
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    - اینا رو یه دوست برام می‌فرسته.
    ابروش رو بالا انداخت و با تمسخر گفت:
    - یه دوست؟ خیلی وقته که تلفن اختراع شده!
    از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
    - منظورت چیه بلور؟ ها؟ تو به من شک داری؟
    بلور به سمت در اتاق حرکت کرد و جواب داد:
    - شک که نه؛ ولی امیدوارم از اعتمادمون سوء استفاده نکنی!
    و از اتاق خارج شد. سریع نامه رو برداشتم و بازش کردم. این‌دفعه خالی نبود؛ اما با رنگ قرمزی که شباهت عجیبی به خون داشت کلمات و حروف غیر قابل خوندنی نوشته شده بود؛ فقط تونستم از اون همه کلمه و جمله‌های نامفهوم یه کلمه رو بخونم.
    «مرگ»
    کل اتاق دوازده متری، با همه وسایل‌های سرمه ای و سفید رنگش، با اون تخت دو نفره سفید رنگ، اون دراور و کمد سرمه‌ای، با هم دور سرم می چرخید.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (معصومه)
    به چوبه دار خیره شدم و بعد به پدرم. پدری که هیچ چیز جز اجبار از این زندگی از جانب او نصیبم نشد، پدری که سال‌هاست در حسرت آغوشش می‌سوزم و می‌سازم. پدری که...درست بود که بد بود، بداخلاق بود؛ اما پدرم بود، ستون خانه‌مان بود.
    سرگرد کنارم ایستاد و گفت:
    - اگه بخواید می‌تونید....
    دستم رو به نشانه سکوت بالا گرفتم و به سمتش چرخیدم، صورتی استخوانی و فکی محکم، چشم‌های درشت عسلی رنگش بیشتر به جذابیتش می افزود؛ اما...با بغض زمزمه کردم:
    - پدرم...چی کار کرده؟
    می‌دانستم چی کار کرده. می‌دانستم که هزاران جوان را تا پای مرگ بـرده؛ اما...نمی‌خواستم باور کنم، نمی‌خواستم باور کنم که فرامرز شفیعی، تاجر بزرگ فرش، از طریق سه خلافکار مواد مخـ ـدر وارد کشور می کرده و او‌‌ن‌ها را پخش می‌کرده.
    سرگرد نفسش را فوت کرد و نگاهش را به پدرم دوخت و گفت:
    - پدرتون خلاف‌ها زیادی کرده، یکی دوتا نیستن! از طرف مرز افغانستان مواد مخـ ـدر وارد ایران کرده، خیلی از دخترها رو فرستاده عربستان، قاچاق اعضای بدن انسان یکی از ساده‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین کارهاش بوده، یه قاتل سریالی رو پرورش داده...
    نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:
    - کارهای پدرتون یکی دوتا نبودن خانم شفیعی، کارهای پدرتون اصلا قابل شمارش نیستن!
    اشک‌هایم آرام آرام از گونه‌ام سر می‌خورد و روی زمین می‌چکید. حالا...بعد از چند هفته....باورم شد که فرامرز شفیعی...پدرم...یه خلافکار حرفه‌ای است. در حالی که خودش را مؤمن می‌دانست و از همه برتر!
    روی زمین نشستم، دیگر برایم مهم نبود که یه عالمه آدم دور و برم هستن و می‌خوان آرام آرام جان دادن پدرم رو ببینن، اونم هفت بار! دیگه هیچی برام مهم نبود؛ حتی دیگه برام مهم نبود که چادر مشکی که مامان از کربلا آورده خاکی میشه، برام مهم نبود که نگاه سرگرد و خیلی‌های دیگه رومه! هیچی مهم نبود، حتی دیگه مهم نبود که مهراد معلوم نیست کجاست، هیچی دیگه مهم نبود.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (سوم شخص)
    سرگرد ورقه را روی میز انداخت و گفت:
    - اعتراف می‌کنی؟
    پوزخندی زد:
    - چاره دیگه‌ای ندارم.
    صندلی را کشید و رویش نشست، فضای تاریک و سرد اتاق کوچک بیش از حد عصبیش می‌کرد. رنگ سبز دیوارها که با دسته های میز و صندلی ست شده بود اعصابش را بهم می‌ریخت. سرگرد خودکار بیکش را برداشت و گفت:
    - شروع کن.
    لیوان آب را برداشت و خونسرد از بطری داخلش آب ریخت. سرگرد منتظر به او خیره شد و بعد از خوردن آب گفت:
    - از کجا شروع کنم؟
    سرگرد شمرده شمرده گفت:
    - چرا با فرامرز شفیعی همکاری کردی؟ چی شد که باهاش همکاری کردی؟ چرا اون همه قتل کردی؟
    - آها! یعنی اینا رو توضیح بدم؟
    سرگرد خوب می فهمید که او قصد عصبانی کردنش را دارد؛ زیرا ساحره ای که هوش و زکاوتش کل ایران را پر کرده بود این قدر خنگ بازی در نمی‌آورد.
    - آره، توضیح بده.
    - خب فرامرز شفیعی دایی منه.
    سرگرد قلم را روی کاغذ کشید و مشغول نوشتن شد.
    - فرامرز ازم خواست تا کمکش کنم؛ برای این که از برادرش انتقام بگیره. منم...خب....مجبور شدم.
    - چرا مجبور شدی؟
    - من دخترش رو دوست دارم.
    - کدوم دخترش رو؟ معصومه شفیعی یا معظمه شفیعی؟
    با انگشتان دستش مشغول بازی شد.
    - معصومه.
    - به خاطر علاقه‌ات به دخترش حاضر شدی قاتل بشی؟
    سرش را بالا آورد و گفت:
    - من عاشق دخترشم، عشق حرف حالیش نمیشه!
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (بانو)
    - گوش می‌کنی چی میگم؟
    نگاهم رو از روی دفتر برداشتم و به چشم‌های تقریبا نگران رادین دوختم. لبخند بی‌حوصله‌ای زدم و از جام بلند شدم و گفتم:
    - برای امروز بسه!
    - اما ما هیچ کاری نکردیم...
    حرفش رو قطع کردم و با خستگی گفتم:
    - بسه، حالم زیاد خوب نیست.
    درصد نگرانی چشم‌هاش بیشتر شد، من چم شده بود؟ رادین چش شده بود که هی فِرت تا فِرت نگرانم میشد؟ سریع از اتاق خارج شدم و به اتاق بغلی که اتاق خودم بود رفتم. در رو آروم بستم تا صدای بلور در نیاد. روی تخت نشستم و نگام رو متفکر و گیج به آینه رو به روم دوختم. می‌دونستم تا چند دقیقه دیگه بلور وارد اتاق میشه و تا جایی که می‌تونه سرم رو می‌خوره تا بفهمه چمه!
    - بانو! حالت خوبه؟
    بفرما! نگفته بودم؟ از جام بلند شدم و در اتاق رو باز کردم. لبخند بی‌حوصله‌ای زدم و گفتم:
    - بله بلور؟
    نگاه نگرانش روی صورتم چرخید و زمزمه کرد:
    - چرا رنگت پریده؟ رادین کاریـ....
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    - نه نه! یکم تب دارم.
    دستش رو روی پیشونیم گذاشت.
    - تب نداری که!
    اوه! ضایع شدم رفت.
    - از تو داغم!
    لبخند مهربونی زد و آروم بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونم کاشت.
    -الان به لیلا خانم میگم برات قرص بیاره.
    و بعد سریع از اتاق خارج شد. نفسم رو فوت کردم و در رو بستم. خدایی چم شده بود؟ چرا این چند روزه حالم این‌قدر خراب بود؟ هر چند که استرس این چند روزه بی‌تاثیر نیست روی حالم خرابم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا