(دلسا/بانو)
برگه آزمایش رو با پیروزی به راستین نشون دادم و گفتم:
- اینم جواب!
اخمی کرد و با دقت مشغول خوندن شد، با پیروزی بهش خیره شدم تا قشنگ شکست رو توی چهره همیشه اخمالوش ببینم. اخمی کرد و ورقه رو داخل جیبش کرد.
- متاسفانه مثبته!
با نیش باز گفتم:
- خوشبختانه!
بلور به سمتم اومد و محکم بغلم کرد، جوری که قشنگ حس کردم استخونام جابه جا شد.
- وای نمیدونی چهقدر خوشحالم بانو، بالاخره خواهر گمشدهام پیدا شد.
نیشم تا جایی که امکان داشت باز شد، دمت گرم اوستا! ما هم تونستیم خانوادمون رو پیدا کنیم. راستین اخمی کرد و ساعتش رو نشون داد و گفت:
- بلور، بریم دیر میشه.
بلور دستم رو گرفت و گفت:
- حیف که بنی ایران نیست، اون حتما از دیدنت خوشحال میشد.
توی دلم گفتم خوبه که نیست، تو اینجوری رفتار میکنی اون چهجوری رفتار میکنه؟ از مکان مزخرف آزمایشگاه خارج شدیم و به سمت ماشین راستین که اون طرف خیابون پارک شده بود حرکت کردیم. بلور با خوشحالی به صورتم نگاه کرد و گفت:
- باورم نمیشه بانو...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- دلسا!
ریلکس گفت:
- با بانو راحتترم، باورم نمیشه که بعد از شونزده سال...
- هفده سال!
چشم غرهی ریزی بهم رفت و ادامه داد:
- بعد از هفده سال پیدات کردیم، الان باید بیست ساله باشی نه؟
- بیست و یک!
دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:
- باورم نمیشه، وای چه سوپرایزی!
لبخند بیروحی زدم، چهقدر احساساتی! حالا من انگار نه انگار که بعد از هفده سال خواهرم رو پیدا کردم. خاک تو سرم کنن که اینقدر بیاحساسم؛ یعنی قشنگ خاک بریزن روی سرم! از عرض خیابون رد شدیم و سوار ماشین شاستی بلند راستین شدیم. بلور جلو نشست و منم عقب، خونه خالم نبود که برم جلو بشینم، بود؟
- خوب خانوما! کجا بریم؟
بلور با خوشحالی گفت:
- هرجا بانو بگه.
- دلسا!
راستین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- دلسا؟ تا حالا همچین جایی به گوشم نخورده.
- اسممه، فکر میکردم برادرتون بهتون گفتن!
اوه! چه لفظ قلمی حرف زدم. هرچند که بهتره اینجوری حرف بزنم، نم دونم چرا حس خوبی به این پسره ندارم، هر چند که از داداشش خوشم اومد! رادین بود...رامین بود...چی بود اسمش؟!
- چرا بهم گفته بود؛ ولی یادم رفته بود.
بلور وسط جرو بحثهای من و راستین پرید و گفت:
- خب، نگفتید کجا بریم؟
راستین بیحوصله گفت:
- بهتر نیست بریم خونه؟
بلور کیف چرم اصلش رو محکم توی سر راستین زد و گفت:
- آخه خونه چه خبره؟
برگه آزمایش رو با پیروزی به راستین نشون دادم و گفتم:
- اینم جواب!
اخمی کرد و با دقت مشغول خوندن شد، با پیروزی بهش خیره شدم تا قشنگ شکست رو توی چهره همیشه اخمالوش ببینم. اخمی کرد و ورقه رو داخل جیبش کرد.
- متاسفانه مثبته!
با نیش باز گفتم:
- خوشبختانه!
بلور به سمتم اومد و محکم بغلم کرد، جوری که قشنگ حس کردم استخونام جابه جا شد.
- وای نمیدونی چهقدر خوشحالم بانو، بالاخره خواهر گمشدهام پیدا شد.
نیشم تا جایی که امکان داشت باز شد، دمت گرم اوستا! ما هم تونستیم خانوادمون رو پیدا کنیم. راستین اخمی کرد و ساعتش رو نشون داد و گفت:
- بلور، بریم دیر میشه.
بلور دستم رو گرفت و گفت:
- حیف که بنی ایران نیست، اون حتما از دیدنت خوشحال میشد.
توی دلم گفتم خوبه که نیست، تو اینجوری رفتار میکنی اون چهجوری رفتار میکنه؟ از مکان مزخرف آزمایشگاه خارج شدیم و به سمت ماشین راستین که اون طرف خیابون پارک شده بود حرکت کردیم. بلور با خوشحالی به صورتم نگاه کرد و گفت:
- باورم نمیشه بانو...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- دلسا!
ریلکس گفت:
- با بانو راحتترم، باورم نمیشه که بعد از شونزده سال...
- هفده سال!
چشم غرهی ریزی بهم رفت و ادامه داد:
- بعد از هفده سال پیدات کردیم، الان باید بیست ساله باشی نه؟
- بیست و یک!
دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:
- باورم نمیشه، وای چه سوپرایزی!
لبخند بیروحی زدم، چهقدر احساساتی! حالا من انگار نه انگار که بعد از هفده سال خواهرم رو پیدا کردم. خاک تو سرم کنن که اینقدر بیاحساسم؛ یعنی قشنگ خاک بریزن روی سرم! از عرض خیابون رد شدیم و سوار ماشین شاستی بلند راستین شدیم. بلور جلو نشست و منم عقب، خونه خالم نبود که برم جلو بشینم، بود؟
- خوب خانوما! کجا بریم؟
بلور با خوشحالی گفت:
- هرجا بانو بگه.
- دلسا!
راستین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- دلسا؟ تا حالا همچین جایی به گوشم نخورده.
- اسممه، فکر میکردم برادرتون بهتون گفتن!
اوه! چه لفظ قلمی حرف زدم. هرچند که بهتره اینجوری حرف بزنم، نم دونم چرا حس خوبی به این پسره ندارم، هر چند که از داداشش خوشم اومد! رادین بود...رامین بود...چی بود اسمش؟!
- چرا بهم گفته بود؛ ولی یادم رفته بود.
بلور وسط جرو بحثهای من و راستین پرید و گفت:
- خب، نگفتید کجا بریم؟
راستین بیحوصله گفت:
- بهتر نیست بریم خونه؟
بلور کیف چرم اصلش رو محکم توی سر راستین زد و گفت:
- آخه خونه چه خبره؟
آخرین ویرایش: