کامل شده رمان وانیا ملکه خواب ها | saniya کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما درباره ی رمان وانیا ملکه خواب ها چیست؟

  • عالی و زیباست

    رای: 43 86.0%
  • بدک نیست

    رای: 5 10.0%
  • به درد خودت میخوره

    رای: 2 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    50
وضعیت
موضوع بسته شده است.

saniya

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
13,289
امتیاز
648
نام : وانیا ملکه خواب ها
نویسنده : saniya

5xjb_vania-malakeh-e-khab-ha_2.png




خلاصه :
داستان از اونجایی شروع میشه که آنیا،دختر افسانه ای ما خواب میبینه،اما خوابای اون معمولی نیستن!خوابای وانیا میشن آینده،میشن واقعیت...
وانیا ما یک شب میخوابه ولی ایندفعه خواب عجیب غریبی میبینه و زندگیش میشه افسانه و داستان توی کتابا،پرت میشه تو یک سرزمین عجیب که پر از ماجرا های عجیب تره و همه چیزش تغییر میکنه از اسمش بگیر تا شیوه زندگیش
حالا این دختر باید اونجا چیکار کنه؟
چرا به اون سرزمین رفته؟
چطوری رفته؟
چه اتفاقایی براش میفته؟
چه ماموریت هایی داره؟
واقعیت چیه؟
اون کیه؟
چه قدرتی داره؟
چه کسانی رو میبینه؟
چه حسایی پیدا میکنه؟
من نمیگم شما باید بخونین.
ژانر اصلی تخیلی/فانتزی وعاشقانه اس ولی شاید طنز و غمم توش باشه کلا قاطیه
لینک نقد :
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    توضیحی درباره اسم دختر رمان : اسم دختر رمان ابتدا آنیا هست و بعد از اتفاقاتی که قراره بیفته به وانیا تغییر میکنه…
    (ممنون از نگاه های قشنگتون)


    مقدمه:
    خواب و خواب دیدن چیزای جالب و دوست داشتنی هستن
    حالا اگه خواب ها واقعی بشن چی میشه؟
    میشه یچیز جالب
    حالا اگه ی شب بخوابی و وقتی بیدار شدی دیدی توی سرزمین افسانه ای هستی چی میشه؟
    میشه ترس و تعجب
    حالا اگه بهت چیزایی بگن که فقط تو افسانه ها خوندیم چی میشه؟
    میشه داستان دختر قصه ما
    به نام خالق زیبایی ها
    رمان وانیا ملکه خواب ها

    -آنیییی،نمیخوای از اون تخت دل بکنی؟
    صدای مامانم بود که برای بار هزارم این جمله رو تکرار میکرد.آخه من موندم چه گیری به خواب من داره؟
    مادر پایه ای دارم…ولی خب بعضی مواقع خیلی مقرراتی میشه و بیشتر هم این اتفاق صبح زود و سر بیدار کردن من اتفاق میفته وگرنه بقیه مواقع آدم باحالیه.
    به سختی و زور از تخت قشنگم دل کندم و با همون سر و وضع رفتم توی آشپزخونه،متاسفانه خونه ما دوبلکس نبود و من آرزو به دل موندم یک بار از نرده‌ها سر بخورم و به آشپزخونه برم.چیه خو؟آرزو بر جوانان عیب نیس.
    -آنی این چه سرووضعیه؟
    -سلام بابا،سلام مامان، وای مامان بیخی که میخوام خواب دیشبمو برات بتعریفم…
    -ایندفعه عفو خوردی،بگو
    اینم از مامان ما.تعجب نکنین مدلش اینه.
    -وای وای ی خواب جالبی بود که نمیدونی…خواب دیدم چند تا گرگ با صورت های انسان روی مبل های توی خونه ما نشستن و دارن چایی میخورن…
    هنوز میخواستم حرف بزنم که صدای زنگ تلفن اجازه نداد
    آخه کی این وقت روز زنگ میزنه؟
    مامان گوشی رو برداشت و شروع به حرف زدن کرد و منم در این وقت ی صبحونه مشت خوردم
    بالاخره تلفن رو قطع کرد و روبه من گفت-احیانا صورت گرگارو ندیدی؟
    -نه زیاد دقت نکردم، چطور؟
    -فک کنم خوابت واقعی شد،عمت اینا ظهر میان اینجا
    زدم زیر خنده…اونروز مادرم اون حرفو به شوخی زد ولی واقعیت چیز دیگری بود…
    بیچاره بابای من،پدر من مرد ساکتیه و همه چیز رو به مامان سپرده چون عاشقانه اونو میخواد و اعتراضی هم نداره
    از عمه هام و کلا خانواده پدریم دل خوشی نداشتم آخه اونا وضعشون از ما بهتر بود و همیشه به ما فخر میفروختن و در نظر من مثل گرگ میمونن.
    -بسه،زیاد خندیدی.پاشو لباس کارگری بپوش
    -نههه مااامااان
    -پاشو دخترم پاشو
    اهه هرچی خوردم کوفتم شد.
    لباس کهنه و پاره پوره ام رو پوشیدم و شروع کردم به تمیز کردن
    -آخه من موندم اینا نمیتونن نیان خونه ما؟
    -آنی با این وضعی که تو تمیز میکنی فکر کنم باید بریم سر چهارراه
    -سر چهارراه چیکار؟
    -چهار تا کارگر ورداریم بیاریم کمک.د دست بجنبون الانا میان ها
    -ای بابا همینم از سرشون زیاده
    همین موقع زنگ در به صدا اومد
    -بیا اومدن ول کن برو لباساتو عوض کن
    -چشم
    رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم
    از اتاق بیرون رفتم که با قوم اصحاب کهف روبه رو شدم.آخه میدونین اینا هرکدوم 100 سالی سن دارن
    به زور گفتم سلام و روی مبل نشستم اونا هم یکی یکی هلک و هلک روی مبل ها نشستن
    ولی یچیز خیلی جالب بود دقیقا به ترتیب گرگ های توی خواب من روی مبل ها نشستن.از فکرم خندم گرفت که صدای یکیشون نزاشت بخندم
    -چرا اینقدر مبل هاتون سفته؟خونه ما مبل هست نرم و راحت آدمو اینقدر اذیت نمیکنه
    اهه دوباره شروع شد
    -شما اگه خونه خودتون راحت ترین همونجا روی مبل خودتون بشینین
     
    آخرین ویرایش:

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648

    -برای همین زبونته که آرمان نخواستت دیگه
    چی گفت؟آرمان منو نخواسته؟
    آرمان پسر عمه منه که از کوچیکی باهم بازی میکردیم تنها کسی که توی اینا آدم حسابی بود، چند وقت پیش ازم خواستگاری کرد و منم با علاقه ای که بهش داشتم جواب مثبت دادم ولی الان…چی میشنوم؟
    -چی میگین عمه خانم؟
    -واقعیت رو.آرمان یکی رو نشون کرده و قراره بریم خواستگاری،میشناسینش،عالیه،دختر خواهر شوهرم
    چی؟عالیه؟اون که همیشه میگفت من یک تار موی تو رو به عالیه نمیدم،حالا چی شد؟
    درسته عالیه از من زیباتر و خوش بر و روتر بود اما من اگه زیبایی اونو نداشتم حداقل اخلاق و رفتار داشتم
    اشکم داشت در میومد…خیلی نامردی بود…
    به زور پرسیدم-خودش کجاست؟
    -با عالیه رفتن بیرون
    دیگه تحمل این جمع رو نداشتم
    اونا شروع کردن به گفتن وجنات عالیه خانم میخواستم پاشم برم که صدای مامان اجازه نداد-آنیا جان اون شیرینی هارو بیار
    شیرینی؟به مناسبت ازدواج آقا آرمان؟هه
    چشام پر اشک بود اما خودمو نگه داشتم و شیرینی هارو براشون بردم و تا بعد ناهار به زور تحملشون کردم
    وقتی رفتن سریع خودمو به اتاق رسوندم و خواستم گریه کنم که در زده شد و بعد از اون باز شد
    مامان بود
    -آنی؟
    با صدای بغض دار جواب دادم-بله مامان
    -تو آرمانو دوس داشتی؟
    -نه نه کی گفته؟
    -من ی مادرم آنی میفهمم تو دل دخترم چه خبره.میخوای حرف بزنی؟
    -نه مامان میخوام تنها باشم
    مامان بغلم کرد،تعجب کردم ولی ای کاش بیشتر قدر اون لحظه رو میدونستم و بیشتر با مامان و بابام بودم…
    ولی من که از اتفاقاتی که قرار بود برام رخ بده خبر نداشتم…
    مامان-شب بخیر عزیز دلم
    -شب بخیر مامان
    مامان از اتاق بیرون رفت و من موندم و تنهایی و اشک…
    روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به گریه
    اونقدر گریه کردم که دیگه چشمام میسوختن و دیگه تحمل باز بودنشون رو از دست دادن و روی هم افتادن در انتظار سرنوشت عجیب من…
    *******
    یک دشت پر از گل میدیدم که گلای عجیبی داشت
    ناگهان یک نور خیلی زیاد به رنگ های قرمز و طلایی و سفید و آبی قسمتی از دشت رو زیباتر و رویایی کرد
    بعد چند ثانیه نور ها هر کدام به سمتی رفتن و من خودم رو با لباسی زیبا و عجیب با مخلوط رنگ نور ها و صورتی روشن تر از همیشه دیدم
    با احساس بوی خوشایندی از خواب بیدار شدم و با چیزی که دیدم…
     
    آخرین ویرایش:

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    فکر کردم هنوز دارم خواب میبینم،برای همین دوباره چشامو بستم و سرمو روی زمین گذاشتم.
    زمین؟مگه من تو تختم نبودم؟
    بلند شدم و زیر سرم رو نگاه کردم،چیزایی مثل چمن ولی به رنگ طلایی
    جلل الخالق مگه داریم؟مگه میشه؟حتما میشه دیگه
    ولی خودمونین تاحالا خوابی با این کیفیت بالا ندیدم
    بیخیال خواستم بخوابم که دوباره با احساس بوی خوشایند از جا پریدم
    خواب هر چقدرم کیفیتش بالا باشه بو رو که دیگه نمیشه توش فهمید،میشه؟
    کم کم ترس و تعجب در من رخنه کردن
    آخه یعنی چی؟تصمیم گرفتم از خواب بیدار بشم
    با این تصمیم یک سیلی به سمت رایت صورتم زدم ولی اتفاقی نیافتاد یکی دیگه به یمت چپ صورتم محکمتر زدم که باز اتفاقی نیافتاد و فقط صدای خنده ای شنیدم
    سرمو اینور اونور چرخوندم تا ببینم کی اینجاس ولی کسی رو ندیدم
    -ای بابا خواب هامونم آدمیزادی نیس
    همین که این حرفو زدم صدای پای چند نفرو شنیدم،انگار میدویدند
    تو همین فکرا بودم که چیزی روی دستم حس کردم سرمو آوردم پایین تا ببینم چیه،که به داخل درختان اطراف کشیده شدم انگار چیزی منو میکشید
    خیلی ترسیده بودم هر خوابی هم بود باید تا الان بیدار میشدم ولی اتفاقی نمیفته
    به وسط درختا که رسیدیم اون نیرو انگار قطع شد و من دیگه چیزی رو روی دستم حس نمیکردم
    خیلی تاریک بود برعکس اون دشت،اینجا پر از درختای پیچیده درهم بودن و جالب این بود که رنگ برگ هاشون طلایی و رنگ تنشون نارنجی بود
    همینطور که با ترس و تعجب اطرافو دید میزدم یکهو یکی جلوم ظاهر شد…
    خیلی ترسیدم و دهنمو باز کردم تا جیغ بکشم که اون زودتر دست به کار شد و دهن منو گرفت
    دختر قشنگی بود،صورتش خیلی قشنگ بود ولی خیلی در باور آدم نمیگنجید آخه جای چشم دوتا گل شبیه گل رز سفید داشت و لباسش تماما از گل های طلایی رنگی بود که تا به حال ندیده بودم و موهاش برگ هایی بلند از درختان با رنگ طلایی بود اصلا نمیتونستم باور کنم
    -تو کیستی؟
    اهه دیوونه خونه اس؟جلوی دهن منو با این قیافه و لباس عجیب گرفته میگه تو کی ای؟
    نگاهی به لباس هام کرد و با انزجار گفت-تو دزد هستی
    ای بابا تو خواب دزدم شدیم.
    مطمئنی خوابه؟نه،یعنی با این اتفاقاتی که داره میفته داره باورم میشه بیدارم
    -تو چطور به خودت اجازه دادی تا سرمایه سرزمین ما را بدزدی؟از کدام سرزمین آمده ای؟
    دستشو از روی دهنم برداشت
    -اعتراف کن،از کدام سرزمین آمده ای؟
    -چی چیو اعتراف کنم خانم؟
    -از کدام سرزمین هستی و چرا و چگونه و برای چه کسی سرمایه سرزمین مارا دزدیدی؟
    سرمایه؟سرمایه چیه؟آهان فهمیدم یقین نفت رو میگه دیگه
    -خانم آخه نفت چه به درد من میخوره؟
    -نفت؟نفت چیست؟به جرم هایت افزوده شد به دلیل دور کردن ذهن ما از موضوع اصلی…
    -خانم من اصلا نمیفهمم تو چی میگی؟نفت همون سرمایه ملی دیگه،جرم چیه آخه؟
    -تو انگار نمیخواهی به حرف بیایی.بهتر است تو را به نزد بانو میترا ببرم حتما پاداش خوبی در ازای دستگیری تو به من خواهند داد.
    با این حرف دستمو گرفت و کشید به سمت تاریک تر
    نه به این صدای نرمی که داره نه به قدرتش دستمو خیلی سفت میکشید
    هر لحظه منتظر بودم دستم کش بیاد یا ازجا دربیاد…
    -خانم چیکار میکنی؟وحشی آروم تر
    با گفتن کلمه وحشی ایستاد و برگشت سمتم و چنان سیلی بهم زد که مطمئن شدم الان من بیدارم
    -تو چطور جرات میکنی این کلمه ناشایست را به من نسبت دهی؟هنگامی که بانو تو را در بند میکند معنی آن کلمه ناشایست را خواهی فهمید ای گستاخ
    و دوباره دست منو گرفت و کشید.
    ای بابا ماهم فیلمی شدیما،بانو کیه؟اصلا اینجا کجاس؟مگه من تو خونه خودمون تو تخت خودم خوابم نبرد؟پس چطوری سر از اینجا درآوردم؟اصلا این آدم عجیب کیه؟اهه مخم درد گرفت از بس فکر کردم.تصمیم گرفتم خودمو به سرنوشت بسپارم تا بفهمم واقعا خوابم یا بیدار…
     

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    هر چی جلوتر میرفتیم درخت ها بیشتر درهم میپیچیدن و دید آدم کمتر میشد .
    خیلی تاریک بود و پای من مدام با سنگ های بزرگ و کوچیک که البته تو این تاریکی نفهمیدم سنگه یا چیز دیگه برخورد میکرد و مدام سکندری میخوردم ولی این دختر عجیب راحت میرفت
    یهو دختره وایساد و به سمت بالا که درختانی خیلی بهم پیچیده بودن نگاه کرد و بعد چندثانیه نوری طلایی از چشاش به سمت بالا رفت
    دهنم باز موند،این دیگه کیه؟
    توی همون حالت گفت-بانو خبر خوشحال کننده ای برایتان دارم،آیا بانو به بنده اجازه ورود میدهند؟
    همینطور با تعجب نگاش میکردم و زبونم از این عجایب باز مونده بود که درختان جلومون همه کنار رفتن و نور طلایی زیادی چشمام رو زد
    چشام رو بستم و وقتی احساس کردم نور کمتر شده یکی یکی بازشون کردم و تا اومدم به زیبایی و عجیبی قصر روبه روم فکر کنم این دختره دستمو کشید و به سمت قصر جلوی روم برد
    قصر طلایی به رنگ خورشید که ازش نورهایی طلایی ساتع میشد و خیلی خیلی بزرگ بود
    وارد قصر شد و به سمت دری بزرگ رفت
    در زد و بعد چند ثانیه در رو باز کرد و وارد شد و منم به دنبالش
    اتاق کامل طلایی بود و یک زن با لباسی طلایی و موهای طلایی و کلا همه چیزش طلایی روی تختی پشت به ما نشسته بود و از بدن و موهاش اشعه های نور به اینطرف و اونطرف پخش میشد
    دختره خم شد و احترام گذاشت و گفت-درود بانو،حامل خبری خوشحال کننده برای سرزمینمان هستم
    -چه خبری فلورا؟
    چقدر آهنگ صداش روح نواز بود آدم دوست داشت ساعت ها صداش رو گوش کنه
    فلورا-امروز در میان گلهایم میگشتم که متوجه غیر عادی شدن هوا و حضور فردی دیگر در منطقه ام شدم به دنبال فرد مقصر میگشتم که این دختر را یافتم.ابتدا دقتی به لباس های او نکردم ولی بعد از دقایقی متوجه لباس او شدم که پر از اشک سه رنگ بود
    با آوردن اسم اشک سه رنگ زن طلایی برگشت سمت ما و من از اون همه زیبایی موندم تو کف.چشمانش دو خورشید کوچک بودن و تاجشم خورشید بود
    -همین دختر است فلورا؟
    -بله بانوی من همین دختر
    -ولی…ولی فلورا اشک سه رنگ فقط سه رنگ است اما در بین اشک های او آبی نیز دیده میشود…
    به لباسم نگاه کردم تا ببینم چی میگن اینا
    نه این امکان نداشت من یادمه وقتی خوابیدم یک بلوز و شلوار زرد تنم بود اما الان…یک لباس حالت پرنسسی با نگین های اشک مانند به رنگ های سفید،طلایی،قرمز و آبی بود
    فلورا-نمیدانم بانوی من
    -میتوانی بروی فلورا.به عنوان پاداش به مدت دو روز سیلکا را به تو خواهم داد
    -ممنون بانوی من ممنون
    و بعد از این حرف رفت و من موندیم و این بانو
    بانو-سلام ای دختر جوان
    چه جالب نه به رفتار اون فلورا نه به بانوشون چه خوش برخورده
    -سلام
    -حالت چگونه است؟
    -مزخرف
    -بنشین دختر، بگو چرا؟
    -میگین چرا؟ شما خودتو بزار جای من، در یک روز خبر خیلی بدی بشنوی و شبش از گریه خوابت ببره و وقتی بیدار شدی سرجات نباشی و فکر کنی داری خواب میبینی و بعدش یکی با وضعیت بسیار بد تو رو بکشونه یجا و کلی چیزای عجیب غریب ببینی،خدایی فکر نمیکنی دیوونه شدی؟میخوام بدونم چه حالی بهت دست میده؟
    خنده ی کوتاهی کرد که نور های دور و برش بیشتر شد-اوه چه دل پری داری دختر؟پس از رفتار فلورا ناراحت شده ای؟از او دلگیر نشو اخلاق خوبی دارد اما گاهی اعصاب او خورد میشود و رفتار او خود به خود بد میشود.او را ببخش
    -اصلا از اون دختر که بگذریم،من اینجا چیکار میکنم؟هان؟نه خدایی من هر خوابی هم بودم تا الان با این اتفاقا صدبار بیدار میشدم
    -آری ولی خودت میگویی اگر خواب بودی،اما تو در بیداری هستی
    -آهان الان یعنی من باور کنم این همه چیزای عجیب و غریب توی بیداری من داره اتفاق میفه؟ هه منم عقل ندارم دیگه
    -از همه ی اینها بگذر به من بگو چگونه به اینجا آمدی؟
    -خانم حالیت نیستا!اگه من بدبخت فلک زده میدونستم چطوری اومدم که همونطوری برمیگشتم
    -تو راست میگویی،خب پس حالا برایم ماجرای خود را بگو تا با هم متوجه علت و چگونگی حظورت در سرزمین ما شویم،خوب است دختر جوان؟
    -آره این یکی بهتره
    -خب پس ابتدا خود را معرفی کنیم…من میترا ملکه آفتاب و سرزمین میترا هستم و تو کیستی؟
    -ملکه آفتاب؟سرزمین میترا؟
    -آری ملکه آفتاب و سرزمین میترا سرزمین مهر و آفتاب
    -یعنی چی؟این مزخرفات چیه؟
    -از خودت بگو
     

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    -با اینکه چیزی نفهمیدم ولی من آنیا هستم آنیا مهرابی فرزند حمید مهرابی و آتوسا صالحی 21سالمه و رشته ام تجربیه و توی شیراز به دنیا اومدم و بزرگ شدم و الان هم توی سرزمین عجیب غریب شما گیر افتادم و کم کم دارم فکر میکنم خل شدم
    سری تکون داد و گفت-چه جالب…آنیا اسم جالبی است…خب بگو چگونه خود را در منطقه گلهای فلورا دیدی؟
    تمام ماجرا رو از گفته عمه ام و خواب عجیبم و وحشی گری فلورا بهش گفتم
    زن مهربونی بود اصلا مثل فلورا بهم نپرید و با دقت به حرفام گوش میداد
    -خب پس وانیا تو…
    وسط حرفش پریدم-وانیا نه،آنیا
    -ما در این سرزمین نام آنیا نداشته ایم و برایم سخت است میتوانم وانیا صدایت کنم؟
    آخه ی واو چه تاثیری داره؟ولی خیلی زیبا ازم درخواست کرد
    -مشکلی نیس
    -وانیا تو میگویی ناگهانی در اینجا حضور پیدا کردی و این برای من جالب است بدانم لباست را از کجا آورده ای؟
    -لباسم؟خودمم نمیدونم من یک بلوز و شلوار زرد تنم بود ولی الان…اصلا من هیچی نمیفهمم…چطور میشه تو واقعیت آدم همچین چیزایی رو ببینه؟
    -خودت میگویی انسان …اما تو انسان نیستی
    -یعنی چی؟چی میگین شما؟من یک انسان کامل هستم…
    -من نیرو ها را به خوبی در اطراف تو حس میکنم و این نشان میدهد تو یک انسان نیستی
    گیج شدم اصلا این حرفا توی باورم نمیگنجید توی همین فکرا خمیازه ای کشیدم این خمیازه از کجا اومد؟ناگهان احساس شدید خواب کردم و بدنم شل شد و روی زمین خوردم ولی هیچ دردی حس نکردم و بعد از اون چشمانم بسته و دیدم سیاه شد
    ~~~~~~~
    چهار جایگاه وسه گوی میدیدم،یکی پر از آتش،دیگری پر از قمر با اندازه های مختلف و دیگری پر از خورشید های کوچک و بزرگ
    ناگهان گویی دیگر روی سکوی چهارم قرار گرفت گویی آبی رنگ که داخلش پر از چیزهایی قوطه ور مانند اشک بودند ولی به صورت های مختلف بعضی آتشین بودند و بعضی مشکی که با ستاره های داخلشون بیشتر به سفید میزدن و بعضی طلایی که خورشید های ریز ریز داخلشون بود.همه ی این ها در مایعی آبیرنگ شناور بودند.
    با احساس سرمای عجیبی از جام پریدم و خودم رو توی اتاق بانو میترا دیدم و این یعنی…یعنی من اسیر سرزمین دیگری شدم و همه ی اتفاقاتی که برام افتادن واقعی بودن…نه نه یعنی من دیگه نمیتونم مامانمو ببینم؟بابام؟وای خدایا چرا؟چرا من؟
    صدای فریادی منو از فکرام بیرون کشید-چیترا،تو این حق را نداری که در قصر و سرزمین من از قدرت ویژه ات استفاده کنی.نگاهی به بانو میترا و بعد به زن زیبایی که با صورتی عصبانی روبه روش بود انداختم.
    زن خیلی زیبا بود صورتش مثل ماه شب چهارده و چشمانش سیاه بودند و درشت که وسط آن دو ستاره کوچک بود و لباسش مانند ماه بود،یعنی تو بدن این زن استخوان وجود نداره؟چطور بدنش به صورت هلالیه؟ایندفعه همون زن که احتمال میدادم اسمش چیترا باشه شروع به فریاد زدن کرد-حق دارم میترا.تو خلاف قوانین عمل کردی و این کاره تو به من این حق رو میده.
    این یکی زیاد ادبی حرف نمیزد.
    میترا-چه خلافی کرده ام که خودم نمیدانم؟
    چیترا-برای من ادبی حرف نزن که حالم ازت بهم میخوره.
    میترا-تو چطور با این لحن سخن میگویی؟من الهه این سرزمین هستم و تو الان فقط و فقط یک میهمانی نه بیشتر از آن.
    چیترا یک پوزخند زد و با تمسخر گفت-هه میهمان؟با این حرفش انگار تازه منو دید و دوباره فریادش بلند شد-پس اینه!آره اینه؟این باید کشته بشه.
    چی میگه این؟این یکی که از همه روانی تره!توی فکر بودم که متوجه شدم دستای شیشه ای چیترا بالا اومد و انگشتاش سمت من نشونه گرفت و بعد چند ثانیه
     

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    از انگشت هاش چند ستاره با نوک های تیز و یخی با سرعت به سمت من میومدند از تعجب و ترس سر جام خشک شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم فقط تونستم دستام رو حایل صورتم کنم و چشام رو ببندم.چند دقیقه گذشت ولی اتفاقی نیفتاد.دست هام رو آروم آروم از روی صورتم برداشتم و چشام رو باز کردم ستاره های نوک تیز یخی روی هوا ایستاده بودن و در حال آب شدن بودن.
    صدای داد عصبانی میترا باعث شد از جام بپرم-چیترا پات رو از حدت دراز تر کردی.الان من میتوانم تو را دربند کنم این کارت خطای بزرگی محسوب میشود،(کمی آروم تر شد و ادامه داد)اگر حرفی داری مثل دو الهه و با رعایت قوانین سرزمین میتوانیم حرف بزنیم در غیر این صورت نگهبان را صدا خواهم زد…
    چیترا نگاهی بد به من انداخت و گفت-حرف میزنیم.
    میترا-بنشین.
    چیترا نشست و شروع به حرف زدن کرد-هه الهه قانون مدار از کی تاحالا دزد هارو توی قصرش میاره؟
    میترا-دخالت در امور و کارهای من…
    چیترا-میدونم…میدونم دخالت ممنوعه.
    میترا-مشکل چیست چیترا؟
    چیترا-مشکل؟مشکل نه فاجعه.
    میترا-چه فاجعه ای؟
    چیترا-این دختر کیه؟
    میترا-جواب سوال من این نبود.
    چیترا-هر چی هست زیر سر تو و همین دختره ترسوئه.
    میخواستم حرفی بزنم ولی ترسیدم آخه این زن که تعادل روانی نداره یهو میزنه ناکارمون میکنه پس همونطور ساکت سرجام موندم.
    میترا-چه فاجعه ای رخ داده است؟
    چیترا-از دیشب همه ی ساحران من دچار مشکل شدن،ساحرانی که نظیرشون توی سه سرزمین پیدا نمیشه،میفهمی؟قدرت و جادو هاشون عمل نمیکنه و اتفاق بدتر شکستن گوی پیش بینی منه،گوی پیش بینی من چند ساعت پیش ناگهانی و بدون هیچ علتی درهم شکست و من مطمئنم همه ی اینها تقصیر توئه.
    میترا-من؟چیترا من،الهه مهر و آفتاب چگونه میتوانم چنین عمل ناشایستی انجام دهم؟
    تا چیترا خواست جواب بده یکی از صندلی های توی اتاق آتیش گرفت و بعد از اون پسری زیبا و با صورتی عصبانی و خشن که منو یه ترس وادار کرد روی صندلی ظاهر شد و چیترا و میترا هردو با ترس به دیوار چسبیدند منم به تبع همین کار رو کردم.
    میترا با صدایی لرزون گفت-شـ…شما…بـ…به چه حقـ…حقی وارد سر…سرزمین میـ…میترا شده اید؟آ…آتش را…خا…خاموش…کنـ…کنید.
    پسره با پوزخند پاش رو به زمین کوبید و همه آتش ها خاموش شد و هیچ اثر سوختگی و آتش سوزی روی صندلی و خودش نموند.یعنی چی؟این پسره قیافش بیشتر به آدمیزاد میخورد چشاش سورمه ای و همراه با خشم فراوون در عین حال زیبا بودن.
    از روی صندلی بلند شد و با پوزخند به تمسخر گفت-درود بر الهه آفتاب و مهر و الهه ماه و ستارگان و شب ها. مادر میخواستند خودشون بیان ولی کاری برای ایشون پیش اومد…هه…الهه ها از من…میترسند؟
    یک ابروش رو انداخت بالا.
    میترا و چیترا به خودشون اومدن و از دیوار فاصله گرفتن و هر کدوم زیر لب یک وردی خوندن.
    پسره شروع به دست زدن کرد و گفت-اوه…براوو(bravo)…جادوی محافظت حتما از شما مراقبت میکنه(تغییر حالت به عصبانی داد و فریاد زد)چطور به خودتون اجازه و جرات دادین که سه جادوی سرزمین سیترا رو از کار بیندازین؟
    چیترا با شنیدن حرف اون پسر، جون گرفت و روبه روی میترا ایستاد و او هم شروع به توبیخ میترا کرد-من هم همین سوال رو داشتم که شما ها چطور گوی آینده من رو شکستین؟
    میترای بیچاره از ترس توی خودش جمع شده بود تصمیم گرفتم حداقل من حرفی بزنم کسی که به داد میترا نمیرسه.
    من-میشه بشینین تا مثل چهارتا انسان متمدن حرف بزنیم؟
    نگاه پسر لحظه ای روم ثابت موند و با تعجب نگام کرد ولی بعد دوباره به حالت عصبیش برگشت و چیترا با تمسخر گفت-انسان؟من اینجا آدمی نمیبینم فقط دوتا الهه و یک شاهزاده و یک دزد میبینم.
    میترا-او دزد نیست.
    پسره-آدم که هست،پس نوعی دزد به حساب میاد.
    میترا-صبر کنید شاهزاده آرسان،این دختر به واسطه…
     

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    اشک سه رنگ به اینجا آمده و مهمان من است و احترام او واجب.
    چیترا-چی چیو به واسطه اشک سه رنگ اومده؟اون اشک سه رنگ رو دزدیده.
    میترا برای اولین بار لحن ادبیش رو فراموش کرد و گفت-د میگم ندزدیده یعنی ندزدیده دیگه، چرا هی میگی دزد دزد؟این ی توهین به اشک سه رنگه و باعث خشمش میشه و من اصلا نمیخوام سرزمینم توی دردسر بیفته ، مگه تنبیه های اشک سه رنگ رو نمیدونی؟
    مگه اشکم خشم داره؟والا با عجایب این سرزمین شاید داره دیگه.
    پسره-از کجا اومده؟
    میترا-از سرزمینی به اسم ایران.
    چیترا-ایران؟اونجا کجاس؟سرزمین چه قدرتیه؟
    با تعجب نگاشون کردم-شما چطور نمیدونین ایران کجاس و به زبون فارسی حرف میزنین؟
    شاهزاده آرسان-من میدونم کجاست،اسم کشوری در سیاره زمینه حدود سه ساعتی از اینجا فاصله داره البته با نیکلا و گلاس وگرنه با ابزار شما حدود چند ماهی طول میکشه.
    چیترا-عجیبه…ایران؟یعنی هیچ نوع قدرت و جادویی ندارن؟
    شاهزاده آرسان-نه…موضوع ما چیز دیگه ای بود من عجله دارم و سریع تر باید علت از کار افتادن سه جادو رو گزارش بدم…(با تاکید گفت)هر چه سریع تر.
    میترا-در واقعیت خود من هم تا به حال اصل موضوع را نفهمیده ام…
    چیترا-اهه این چه نوع حرف زدنه؟درست حرف بزن.
    میترا نفس عمیقی کشید و گفت-من فقط میدونم اشک سه رنگ این دختر رو به اینجا دعوت کرده و میخواد چیزی رو به ما بگه،من همین رو میدونم.
    یکهو احساس ضعف شدیدی کردم و دوباره روی زمین پرت شدم بدون هیچ دردی…
    ~~~~~~~
    توی اتاق میترا بودم همون اتاق،سه زن داخل اتاق بودن دوتاشون میترا و چیترا بودن و اون یکی قیافه خبیثی داشت با لباس های قرمز آتشین که میشد توی چشماش شعله های آتش رو دید…
    روی تخت یک دختر با لباس های آبی خوابیده بود و صورتش مشخص نبود
    ناگهان صدای وحشتناک و ترسناک زن در اتاق پیچید-اون دختر نینا است و باید کشته شود
    صدایی نرم و لطیف آرامش بخش در اتاق طنین انداز شد-نه…او ملکه خواب هاست…دختر ملکه ی…
    ادامه حرفش رو نفهمیدم چون با احساس گرمای بیش از حد روی نبض دستم از دنیای خواب بیرون کشیده شدم.
    دستم میسوخت انگار یک آهن داغ روش گذاسته باشن…
    چشامو باز کردم و صورت آرسان رو روبه روم دیدم چقدر زیبا و با جذبه.
    احساس گرما اجازه ی فکر بیشتر به من نداد.-سوختم…
    آرسان-بهوش اومد…چی دیدی؟
    وا؟این از کجا میدونه من چیزی دیدم؟
    میترا-چه میگویید شاهزاده؟
    آرسان اما خیره به من بود-گفتم چی دیدی؟
    لحنش خیلی ترسناک بود ناگهان صدای لطیف زن در خواب در گوشم پیچید ملکه خواب ها…ملکه خواب ها…
    چیترا با تعجب فراوان گفت-این…این امکان نداره ملکه خواب ها سالها پیش تبعید شد…
    شاهزاده آرسان-درسته اون تبعید شده ولی شخص دیگری نیز این قدرت رو داشته…
    میترا-اما ما فقط نام ملکه نینا را به عنوان ملکه خواب ها شنیده ایم…
    شاهزاده آرسان-افسانه ای قدیمی در کتاب های سرزمین سیترا وجود داره که نشان از شخصی قویتر از ملکه تبعید شده یعنی ملکه نینا میده
    چیترا-اون کیه؟
    شاهزاده آرسان-در هیچ کدام کتاب ها اسمشون بـرده نشده فقط توی کتابی خیلی قدیمی که نصف اون بر اثر جنگ سوخته گفته شده اون ملکه خودش رو غیب کرده و هنوز زنده است و روزی کسی رو به عنوان نشان خودش به اینجا میفرسته…
    میترا-و این یعنی وانیا همان نشانه است
    چیترا-پس برای همین همه ی ابزار و جادو های پیش بینی کار نمیدن…پس اشک سه رنگ اینجا چه نقشی داره؟ …
    {سوم شخص }
    اتاق غرق در سکوت بود و همه به یک چیز می اندیشیدند که اشک سه رنگ در این ماجرا چه نقشی دارد به غیر از دو نفر
    وانیا که از هجوم اطلاعات ناگهانی گیج شده بود و فرد غیب شده و مخفی شده در قصر که از دیدن دوباره وانیا خوشحال و خوشنود بود و امید داشت به توانایی های او برای نجات جان هزاران نفر…
     

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    {وانیا}
    من که هیچی سر در نمیاوردم و کاملا گیج شده بودم.
    چیترا-خب…پس من اون رو به سرزمین خودم میبرم
    شاهزاده آرسان-آهان…اون وقت بانو چیترا به تنهایی این فکر رو کردن؟نه…اون به سرزمین ما میاد
    میترا-او در سرزمین من ظاهر شده است و در اینجا خواهد ماند
    چیترا-اما سرزمین چیترا به اون بیشتر نیاز داره…اگه پیش بینی توی سرزمین ما نباشه باعث مرگ پریان شب میشه… میدونین که دشمنا بیشتر در شب حمله میکنن
    شاهزاده آرسان-اما سرزمین سیترا از سرزمین های شما قویتر و از همه مهمتر مستقل و جدا از شماست…پس به سرزمین ما میاد
    چیترا-من با سرزمین میترا هیچ اتحادی ندارم و اون با من میاد
    خندم گرفته بود…نه به چند دقیقه پیش که میخواستن من رو بکشن و من رو دزد سرمایه شون میدونستن… نه به الان که باهم دعوا میکنن من به کدوم سرزمین برم…اینا واقعا الهه و شاهزاده ان؟بیشتر به بچه ها میخورن
    میترا-اشک سه رنگ او را به سرزمین من دعوت کرده است پس همینجا خواهد ماند.
    چیترا-اما سرزمین چیترا به اون بیشتر نیاز داره…اگه پیش بینی توی سرزمین ما نباشه باعث مرگ پریان شب میشه… میدونین که دشمنا بیشتر در شب حمله میکنن
    شاهزاده آرسان-اما سرزمین سیترا از سرزمین های شما قویتر و از همه مهمتر مستقل و جدا از شماست…پس به سرزمین ما میاد
    چیترا-من با سرزمین میترا هیچ اتحادی ندارم و اون با من میاد
    خندم گرفته بود و دیگه نتونستم خندم رو نگه دارم و زدم زیر خنده …اینا واقعا الهه و شاهزاده ان؟ بیشتر به بچه ها میخورن…
    هر سه با تعجب به سمتم برگشتن
    شاهزاده آرسان-دیوونه هم که هست!
    خندم قطع شد و زبونم به کار افتاد-دیوونه شما ها هستین نه من…اگه جای من بودید وضعیت تون از این بدتر بود…در ضمن من هنوز نفهمیدم اینجا چه خبره و تا اطلاع ثانوی از جام تکون نمیخورم
    چیترا-مگه دست توئه؟تو با من میای تا شب رو پیش بینی کنی
    -وا؟پیش بینی کنم؟
    میترا-او در اینجا میماند و روز فردا را پیش بینی میکند
    شاهزاده آرسان-نخیر شما چقدر خوش خیالین…اون با من میاد و اتفاقات سرزمین سیترا رو پیش بینی میکنه نه هیچ جای دیگه
    من-دههه…دیوونم کردین…یجور بگین منم بفهمم…اصلا چرا من باید با شما ها بیام؟
    شاهزاده آرسان-برای اینکه اتفاقات اونجا رو پیش بینی کنی
    من-مگه من جادوگرم؟اصلا چرا باید حتما تو یک سرزمین باشم تا بتونم به قول شما اتفاقاتش رو ببینم؟
    چیترا-چون تو فقط میتونی اتفاقات سرزمینی رو پیش بینی کنی که توش هستی
    من-اهه میشه درست از اول برای من تعریف کنید اینجا چه خبره؟
    میترا-مگر در خواب هایت ندیده ای؟من شنیده ام ملکه خواب ها می تواند گذشته خویش را ببیند
    شاهزاده آرسان-در صورتی میتونه ببینه که توی سرزمینی که بهش تعلق داره و متولد اونجاس باشه و شرط دومی هم داره
    من-چه شرطی؟
    شاهزاده آرسان-دونستن قدرت ها و چگونگی استفاده از اونا و همچنین اگر ملکه قدرتمند غیب شده نخواد گذشته اش رو ببینه اون نمیتونه ببینه
    چه جلب…حالا این ملکه غیب شده کی هست؟
    چیترا-خب بریم؟
    من-کجا؟شما هنوز برای من نگفتین من کیم و چیم!…
    میترا-ما نیز اطلاعات دقیقی نداریم…در ضمن او انجا ماندگار است…
    چیترا…نه بابا…چی میگی تو؟ اون…
    وسط حرفش پریدم -اه دوباره شروع نکنین…همون اطلاعات نصفه اتون رو بگین
    میترا-تو ملکه خواب ها هستی و میتوانی آینده را ببینی…
    چیترا-منم کلا اطلاعاتی ندارم…
    من-خسته نباشید جمیعاً …اینا رو که خودمم فهمیده بودم…
    شاهزاده آرسان-حدود چند سال پیش…قبل از جنگ و کشته شدن بزرگان و درهم شکستن اتحاد بانویی قدرتمند وجود داشته که در هیچ کتاب و افسانه ای اسم ایشان نام بـرده نشده ولی با احترام زیاد از جملات بیاد مونده اشون در سرزمین سیترا یاد میکنند…بانو میترا و چیترا این ها رو نمیدونن چون در جنگ همه ی اطلاعات به دست ما افتاد و اون تا فرصتی برای خوندشون پیدا نکردن…(با این حرفش نیشخندی به چیترا و میترا زد و اون ها هم ناراحت اخم هاشون درهم رفت)…نوشته یکی از کتاب های بسیار قدیمی درباره زنده بودن اما غیب بودن اون ملکه خبر داده و در اون نوشته به گفته اون ملکه روزی کسی رو جایگزین خودش و به عنوان نشانی از وجود خودشون میفرستن و اگر اون ظاهر بشه یعنی اتفاقی میخواد رخ بده و کلید نجات یافتن از اون اتفاق که اتفاق خیلی بدی است همون نشانه است و تنها اون میتونه ما رو یا کسانی دیگر و حتی شاید مکانی رو از اون اتفاق نجات بده و چیزی هم درباره مقصر اون اتفاق گفته شده که فقط یک جمله از اون نوشته صفحه مونده…
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا