پارت ۸۶
صدای زنگ، دانیال را از عالم رویا بیرون کشید. دانیال خودش را کنار تخت یافت که دست مارال را محکم در دستانش نگه داشته بود. صدای دوبارهی زنگ، عصبانیاش کرد و برای بازکردن در، بلند شد. ماریا روی میز خوابش بـرده بود و به صدای زنگ عکسالعملی نشان نمیداد. با بازشدن در، چهرهی آشفته دو برادر نمایان شد.
- میشه بیایم تو؟
دانیال که شاهد پیکر بیجانی در آغوششان بود، اجازهی ورود داد و در را پشتسرش بست.
- ممنونم.
- مامان؟ مامان؟
ماریا سرش را بلند کرد و بعد چند ثانیه، به خودش آمد. عینکش را جابهجا کرد و به استقبال مهمانان ناخوانده رفت.
- چی شده؟
- بیدار نمیشه.
- کجا پیداش کردین؟
- داستانش مفصله.
- میدونین چهجوری بیهوش شده؟
- نه. چند روز تو هتل نگهش داشتیم ولی وضعش همینطوری موند.
- بذارینش رو مبل.
جسم سارا روی مبل چرمی قرار گرفت و ماریا هم بالای سرش نشست و مثل یک پزشک ماهر، مشغول بررسی اعضای بدن سارا شد.
- چش شده؟
- طلسم خواب.
- میتونی بیدارش کنی؛ مگه نه؟
- این نوع طلسم خواب فرق میکنه؛ یه جادوی باستانیه.
- یعنی هیچ راهی نیست؟
- چرا ولی مطمئن نیستم. یهکم وقت میخوام.
رایان که شاکی شده بود، نتوانست خودش را کنترل کند و از خانه بیرون رفت.
- ببخشید. حالش زیاد خوب نیست.
- میفهمم.
- ماریا میتونم یه سوالی بپرسم؟
- حتماً.
- جادویی میشناسی که بتونه از یه اصیل قدرت بگیره و ازش استفاده کنه؟
- جادویی که تو میگی، خیلی قدیما استفاده میشد ولی ممنوع شد بهخاطر اینکه جون یکی رو به خطر مینداخت.
- فکر میکنم سارا هم زیر همچین طلسمی بود.
- چطور؟
- چون وقتی آتیش تو جنگل خاموش شد، تونستیم سارا رو نجات بدیم.
- دقیقتر توضیح بده ببینم.
بعد از توضیحات مختصر بابک، رنگ از رخ ماریا پرید. سریع از جایش بلند شد و بهسمت اتاق کارش رفت. بابک از حرکت ناگهانی ماریا جا خورده بود ولی حدس میزد طلسم خطرناکی باشد.
- باید هرچه زودتر سم رو از بدنش خارج کنیم.
خنجر آبنوس رنگی در دست ماریا دیده میشد که بهسمت سارا نشانه گرفته بود.
- چه سمی؟
- واسه اینکه طلسم انجام بشه، آدمای عادی رو میکشن و تا بدنشون گرمه، ازش استفاده میکنن ولی سارا چون نامیراست، مسمومش کردن. تا سم تو بدنش هست، وضعش بهتر نمیشه.
- چیکار باید بکنیم؟
- من گردنش رو میبرم تو سعی کن سم رو بیرون بیاری.
ماریا با نشانهگرفتن گردن باریک و خوشتراش سارا، خراش کوچکی نزدیک سرخرگش بهوجود آورد ولی قبل از اینکه کسی پلک بزند، جای زخم به حالت اول برگشت و اثری ازش نماند. در پی تلاشهای متوالی، متوجه شدند که قدرت خونآشامی سارا زخمها را خوب میکند.
- من فکر میکردم سم قدرتش رو بهکلی از بین بـرده.
- من هم اولش همین حدس رو میزدم.
- این کار رو برامون خیلی سخت میکنه.
- چیکار باید بکنیم برادر؟
رایان که دستبهسـ*ـینه در چهارچوب در ایستاده بود و تلاشهای ناموفق آنها را زیرنظر داشت، کمی جلوتر آمد تا بهتر شاهد ماجرا باشد. کمی گذشت ولی هنوز هیچکس نتوانسته بود بهش غلبه کند.
- کمکم داره از قدرتام بدم میاد.
بابک و رایان با روحیه خستگیناپذیرشان مشغول کمک به ماریا بودند ولی هرچه وقت میگذشت، از آسانی کار هم کمتر میشد. در پی تلاشهای ناموفقشان، صدای فریاد مارال مارال گفتن دانیال بلند شد و تعجب همه را برانگیخت.
- دانیال؟
- مامان مارال به هوش اومد!
صدای زنگ، دانیال را از عالم رویا بیرون کشید. دانیال خودش را کنار تخت یافت که دست مارال را محکم در دستانش نگه داشته بود. صدای دوبارهی زنگ، عصبانیاش کرد و برای بازکردن در، بلند شد. ماریا روی میز خوابش بـرده بود و به صدای زنگ عکسالعملی نشان نمیداد. با بازشدن در، چهرهی آشفته دو برادر نمایان شد.
- میشه بیایم تو؟
دانیال که شاهد پیکر بیجانی در آغوششان بود، اجازهی ورود داد و در را پشتسرش بست.
- ممنونم.
- مامان؟ مامان؟
ماریا سرش را بلند کرد و بعد چند ثانیه، به خودش آمد. عینکش را جابهجا کرد و به استقبال مهمانان ناخوانده رفت.
- چی شده؟
- بیدار نمیشه.
- کجا پیداش کردین؟
- داستانش مفصله.
- میدونین چهجوری بیهوش شده؟
- نه. چند روز تو هتل نگهش داشتیم ولی وضعش همینطوری موند.
- بذارینش رو مبل.
جسم سارا روی مبل چرمی قرار گرفت و ماریا هم بالای سرش نشست و مثل یک پزشک ماهر، مشغول بررسی اعضای بدن سارا شد.
- چش شده؟
- طلسم خواب.
- میتونی بیدارش کنی؛ مگه نه؟
- این نوع طلسم خواب فرق میکنه؛ یه جادوی باستانیه.
- یعنی هیچ راهی نیست؟
- چرا ولی مطمئن نیستم. یهکم وقت میخوام.
رایان که شاکی شده بود، نتوانست خودش را کنترل کند و از خانه بیرون رفت.
- ببخشید. حالش زیاد خوب نیست.
- میفهمم.
- ماریا میتونم یه سوالی بپرسم؟
- حتماً.
- جادویی میشناسی که بتونه از یه اصیل قدرت بگیره و ازش استفاده کنه؟
- جادویی که تو میگی، خیلی قدیما استفاده میشد ولی ممنوع شد بهخاطر اینکه جون یکی رو به خطر مینداخت.
- فکر میکنم سارا هم زیر همچین طلسمی بود.
- چطور؟
- چون وقتی آتیش تو جنگل خاموش شد، تونستیم سارا رو نجات بدیم.
- دقیقتر توضیح بده ببینم.
بعد از توضیحات مختصر بابک، رنگ از رخ ماریا پرید. سریع از جایش بلند شد و بهسمت اتاق کارش رفت. بابک از حرکت ناگهانی ماریا جا خورده بود ولی حدس میزد طلسم خطرناکی باشد.
- باید هرچه زودتر سم رو از بدنش خارج کنیم.
خنجر آبنوس رنگی در دست ماریا دیده میشد که بهسمت سارا نشانه گرفته بود.
- چه سمی؟
- واسه اینکه طلسم انجام بشه، آدمای عادی رو میکشن و تا بدنشون گرمه، ازش استفاده میکنن ولی سارا چون نامیراست، مسمومش کردن. تا سم تو بدنش هست، وضعش بهتر نمیشه.
- چیکار باید بکنیم؟
- من گردنش رو میبرم تو سعی کن سم رو بیرون بیاری.
ماریا با نشانهگرفتن گردن باریک و خوشتراش سارا، خراش کوچکی نزدیک سرخرگش بهوجود آورد ولی قبل از اینکه کسی پلک بزند، جای زخم به حالت اول برگشت و اثری ازش نماند. در پی تلاشهای متوالی، متوجه شدند که قدرت خونآشامی سارا زخمها را خوب میکند.
- من فکر میکردم سم قدرتش رو بهکلی از بین بـرده.
- من هم اولش همین حدس رو میزدم.
- این کار رو برامون خیلی سخت میکنه.
- چیکار باید بکنیم برادر؟
رایان که دستبهسـ*ـینه در چهارچوب در ایستاده بود و تلاشهای ناموفق آنها را زیرنظر داشت، کمی جلوتر آمد تا بهتر شاهد ماجرا باشد. کمی گذشت ولی هنوز هیچکس نتوانسته بود بهش غلبه کند.
- کمکم داره از قدرتام بدم میاد.
بابک و رایان با روحیه خستگیناپذیرشان مشغول کمک به ماریا بودند ولی هرچه وقت میگذشت، از آسانی کار هم کمتر میشد. در پی تلاشهای ناموفقشان، صدای فریاد مارال مارال گفتن دانیال بلند شد و تعجب همه را برانگیخت.
- دانیال؟
- مامان مارال به هوش اومد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: