کامل شده رمان ملکه دنیای ماورا | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان ,موضوعش و روندش چیه؟

  • عالی,موضوع فوق العاده جذاب,روندش هم عالی و پر از هیجان

  • خوب,خوب,قابل قبول

  • بد,بد,بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
28
محل سکونت
رشت
پارت ۸۶

صدای زنگ، دانیال را از عالم رویا بیرون کشید. دانیال خودش را کنار تخت یافت که دست مارال را محکم در دستانش نگه داشته بود. صدای دوباره‌ی زنگ، عصبانی‌اش کرد و برای بازکردن در، بلند شد. ماریا روی میز خوابش بـرده بود و به صدای زنگ عکس‌العملی نشان نمی‌داد. با بازشدن در، چهره‌ی آشفته دو برادر نمایان شد.
- میشه بیایم تو؟
دانیال که شاهد پیکر بی‌جانی در آغوششان بود، اجازه‌ی ورود داد و در را پشت‌سرش بست.
- ممنونم.
- مامان؟ مامان؟
ماریا سرش را بلند کرد و بعد چند ثانیه، به خودش آمد. عینکش را جابه‌جا کرد و به استقبال مهمانان ناخوانده رفت.
- چی شده؟
- بیدار نمیشه.
- کجا پیداش کردین؟
- داستانش مفصله.
- می‌دونین چه‌جوری بی‌هوش شده؟
- نه. چند روز تو هتل نگهش داشتیم ولی وضعش همین‌طوری موند.
- بذارینش رو مبل.
جسم سارا روی مبل چرمی قرار گرفت و ماریا هم بالای سرش نشست و مثل یک پزشک ماهر، مشغول بررسی اعضای بدن سارا شد.
- چش شده؟
- طلسم خواب.
- می‌تونی بیدارش کنی؛ مگه نه؟
- این نوع طلسم خواب فرق می‌کنه؛ یه جادوی باستانیه.
- یعنی هیچ راهی نیست؟
- چرا ولی مطمئن نیستم. یه‌کم وقت می‌خوام.
رایان که شاکی شده بود، نتوانست خودش را کنترل کند و از خانه بیرون رفت.
- ببخشید. حالش زیاد خوب نیست.
- می‌فهمم.
- ماریا می‌تونم یه سوالی بپرسم؟
- حتماً.
- جادویی می‌شناسی که بتونه از یه اصیل قدرت بگیره و ازش استفاده کنه؟
- جادویی که تو میگی، خیلی قدیما استفاده می‌شد ولی ممنوع شد به‌خاطر اینکه جون یکی رو به خطر مینداخت.
- فکر می‌کنم سارا هم زیر همچین طلسمی بود.
- چطور؟
- چون وقتی آتیش تو جنگل خاموش شد، تونستیم سارا رو نجات بدیم.
- دقیق‌تر توضیح بده ببینم.
بعد از توضیحات مختصر بابک، رنگ از رخ ماریا پرید. سریع از جایش بلند شد و به‌سمت اتاق کارش رفت. بابک از حرکت ناگهانی ماریا جا خورده بود ولی حدس می‌زد طلسم خطرناکی باشد.
- باید هرچه زودتر سم رو از بدنش خارج کنیم.
خنجر آبنوس رنگی در دست ماریا دیده می‌شد که به‌سمت سارا نشانه گرفته بود.
- چه سمی؟
- واسه اینکه طلسم انجام بشه، آدمای عادی رو می‌کشن و تا بدنشون گرمه، ازش استفاده می‌کنن ولی سارا چون نامیراست، مسمومش کردن. تا سم تو بدنش هست، وضعش بهتر نمیشه.
- چی‌کار باید بکنیم؟
- من گردنش رو می‌برم تو سعی کن سم رو بیرون بیاری.
ماریا با نشانه‌گرفتن گردن باریک و خوش‌تراش سارا، خراش کوچکی نزدیک سرخ‌رگش به‌وجود آورد ولی قبل از اینکه کسی پلک بزند، جای زخم به حالت اول برگشت و اثری ازش نماند. در پی تلاش‌های متوالی، متوجه شدند که قدرت خون‌آشامی سارا زخم‌ها را خوب می‌کند.
- من فکر می‌کردم سم قدرتش رو به‌کلی از بین بـرده.
- من هم اولش همین حدس رو می‌زدم.
- این کار رو برامون خیلی سخت می‌کنه.
- چی‌کار باید بکنیم برادر؟
رایان که دست‌به‌سـ*ـینه در چهارچوب در ایستاده بود و تلاش‌های ناموفق آن‌ها را زیرنظر داشت، کمی جلوتر آمد تا بهتر شاهد ماجرا باشد. کمی گذشت ولی هنوز هیچ‌کس نتوانسته بود بهش غلبه کند.
- کم‌کم داره از قدرتام بدم میاد.
بابک و رایان با روحیه خستگی‌ناپذیرشان مشغول کمک به ماریا بودند ولی هرچه وقت می‌گذشت، از آسانی کار هم کمتر می‌شد. در پی تلاش‌های ناموفقشان، صدای فریاد مارال مارال گفتن دانیال بلند شد و تعجب همه را برانگیخت.
- دانیال؟
- مامان مارال به هوش اومد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۸۷

    سیاهی پر رنگی رو بالای سرم احساس می‌کردم. سعی می‌‌کردم حرکت کنم ولی توان حرکت‌دادن بدنم رو نداشتم. ناله‌های متوالی رو از جهات مختلف می‌شنیدم ولی نمی‌تونستم سرم رو به‌طرفشون برگردونم. سیاهی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد تا جایی که نفس متعفنش به صورتم برخورد کرد. با تجسم قیافه‌ی نحسش، بلند جیغ کشیدم ولی کسی نبود کمکم کنه. مرتب دست‌وپا می‌زدم تا اینکه کنترل بدنم رو دوباره به‌دست گرفتم. از جا بلند شدم و پا به فرار گذاشتم ولی جایی برای رفتن نبود، سیاهی، هرج‌ومرج، قتل‌عام و خون‌ریزی همه‌جا رو گرفته بود. اجساد زیادی روی زمین تو خون سرخ‌رنگ غلت می‌زدن و طلب کمک می‌کردن. سوی چشم‌هام رو از دست دادم و از حال رفتم.
    دوباره به خودم اومدم و جسم سیاه بلندی مقابل چشم‌هام تداعی شد، انگار زمان در حال تکرار بود؛ ولی این بار به‌جای تعفن و بی‌قراری، آرامش خاصی تو بدنم موج می‌زد. جسمی رو تو دستم احساس می‌کردم که به‌گرمی، اون رو می‌فشرد. با واضح‌شدن تصاویر، سیاهی به پایه سرم تبدیل و پیکر خسته دانیال کنار تختم ظاهر شد. با دیدن دست مردونه و گرمش تو دستم، کمی خجالت کشیدم و گونه‌هام سرخ شدن. بی‌اختیار دستی تو موهاش کشیدم و نوازشش کردم که با تکون‌خوردنش، سریع دستم رو عقب بردم. چشم‌هاش رو باز کرد و با دیدن من، برق خاصی به نگاه سردش برگشت. لازم نبود حرفی به زبون بیاره؛ چشم‌های تر و نگرانش، گویای عشق بی‌نهایتش بود. با لبخند گرمی ازش استقبال کردم که یهو ازم جدا شد و به سمت بیرون اتاق دوید. در اتاق باز بود و می‌تونستم نیم‌رخ ماریا رو مشاهده کنم که همراه دو مرد دیگه، روی مبل نشسته بود. با یادآوری کابوس عجیبی که دیدم، حال‌وهوام کمی عوض شد و جدی‌تر شدم. قبل از اینکه کسی داخل اتاق بیاد، بلند شدم و خودم رو سمت پذیرایی کشیدم.
    - مارال اینجا چی‌کار می‌کنی؟ باید استراحت کنی.
    - وای دخترم! الهی فدای تو بشم من‌. حالت خوبه؟ می‌دونی چقدر نگرانت بودیم؟
    - سلام مارال خانوم. خوشحالم می‌بینم خوبین.
    بیرون از اتاق، جمع چهار نفره‌ای برپا بود. با دیدن پیکر خوابیده‌ی سارا، کمی جا خوردم ولی وقتی برای تلف‌کردن وجود نداشت.
    - بچه داره به دنیا میاد.
    - چی؟
    - ها؟
    - اونا دارن میان؛ دیدمشون. باید جلوشون رو بگیریم.
    دانیال نزدیک‌تر شد و از زیر بازوم گرفت.
    - خواب دیدی حتماً عزیزم. بیا بریم یه‌کم استراحت کن.
    با عصبانیت دستش رو پس زدم و دوباره جمله‌م رو تکرار کردم. کمی زیاده‌روی کرده بودم و این از نگاه ناامید دانیال مشخص بود.
    - باید دست‌به‌کار بشیم.
    - دخترم باید چی‌کار کنیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۸۸

    استرس داشتم ولی وقت مناسبی برای دستپاچگی نبود. نگاه نگران دانیال رو می‌تونستم احساس کنم. به خودم قول دادم که بعد از همه‌ی این قضایا، احساس واقعیم رو بهش بگم. همه چشم‌انتظار دستورات من بودن.
    - قبل از هر چیز، باید سارا رو نجات بدیم؛ به کمکش احتیاج داریم.
    - بگو باید چی‌کار کنیم دخترم؟ هر کاری می‌کنیم، زخماش خوب میشن. کاری از دستمون برنمیاد.
    - چرا یه کاری هست ولی خطرناکه.
    بابک که منتظر کورسوی امیدی بود، هیجان‌زده از حرفم استقبال کرد.
    - هر کاری باشه انجام بدین مارال خانم. لطفاً خواهرم رو نجات بدین.
    حس مسئولیت بابک و مهربونی اون نسبت به خواهرش، ستودنی بود.
    - خب من گردش خونش رو برای مدتی از کار میندازم تا زخماش خوب نشن. تا اون موقع سم رو خارج کنین.
    - اون‌طوری که بدنش خشک میشه!
    - چاره‌ای نداریم.
    رایان که تا الان دست‌به‌سـ*ـینه گوشه‌ای ایستاده بود، تاب نیاورد و به‌سمت پیکر بی‌جان سارا قدم برداشت. کمی کنار کشیدیم تا جا براش باز بشه ولی بدون اینکه چیزی بگه، خواهرش رو در آغـ*ـوش گرفت و به سمت در حرکت کرد.
    - رایان کجا میری؟
    - اینکه هیچ‌وقت بیدار نشه، بهتر از اینه که برای همیشه از دستش بدیم.
    - برادر!
    - تا ابد وقت زیادیه. من دیگه طاقت تنها زندگی‌کردن رو ندارم.
    صداش می‌لرزید و اشک دور چشم‌هاش حلقه زده بود. تابه‌حال رایان رو اون‌طوری ندیده بودم. کسی که همه ازش وحشت داشتن، قلب شکننده و احساساتی‌ای داشت. ولی برای عملی شدن نقشه ام به کمک همه‌شون احتیاج داشتم. باید از این دنیا محافظت می‌کردم؛ حتی اگه بخاطر کارهام همه ازم متنفر می‌شدن. بدون اینکه چیزی بگم، وردی خوندم تا بدن رایان از کار بیوفته. به در نرسیده فلج شد و همراه خواهرش روی زمین افتاد.
    - چی شد رایان؟
    - جادوگرای لعنتی!
    - متأسفم رایان ولی چاره‌ای ندارم. باید امروز بچه‌ت به دنیا بیاد وگرنه خیلی دیر میشه. بابک لطفا کمکمون کن.
    - مارال خانم معنی این کارا چیه؟
    - شما خودت یه گوشه‌ی لشکر سیاهی رو به چشم دیدی. کسی که با یه خون‌آشام اصیل همچین کاری بکنه، ببین دیگه چه بلایی سر بقیه میاره!
    بابک بعد از کمی تأمل، رضایت داد و بدن سارا رو داخل یه دایره نمادین که ماریا کشیده بود، گذاشت. چشم‌هام رو بستم و با شروع ورد، دستم رو روی سـ*ـینه‌ی سارا گذاشتم. جریان خون رو تو رگ‌هاش حس می‌کردم. با اینکه ضربان قلب نداشت؛ ولی همچنان خون تو رگ‌هاش به‌آرومی جاری بود. کم‌کم رنگ بدنش کبود شد و آثار چین‌وچروک رو پیشونیش پدید اومد. ماریا سریعاً زخمی کنار سرخ‌رگ گردنش ایجاد کرد و بابک سم رو از بدن سارا خارج کرد. دانیال هم از دور صحنه رو تماشا می‌کرد و تمام نگاهش روی من متمرکز بود. طولی نکشید که بابک کارش رو به اتمام رسوند و طلسم متوقف شد. دوباره خون تو رگ‌های سارا جریان پیدا کرد و هوشیاریش برگشت. طلسم رایان رو برداشتم تا بتونه خواهرش رو ببینه.
    - متأسفم.
    - ممنونم که نجاتش دادین مارال خانم.
    - من هم ازت ممنونم مارال.
    - خب وقت برا احساساتی‌شدن نیست. به‌محض بیدارشدن سارا، برین دنبال بچه.
    - ولی آخرین تیکه رو هنوز پیدا نکردیم.
    - اون با من. مادر بچه رو بیارین اینجا و طلسم رو شروع کنین تا من برگردم.
    سریع بلند شدم که دست صمیمی دانیال روی شونه‌م قرار گرفت.
    - هر جا بری، من هم باهات میام. هنوز حالت کاملا خوب نشده، باید استراحت کنی.
    حق با دانیال بود. هنوز گیج بودم و وضوح صداها و تصاویر اطراف تار و گنگ بود؛ ولی محافظت از افرادی که برام عزیز بودن، مهم‌تر بود.
    - نه لازم نیست، خودم میرم.
    - دیگه نمی‌ذارم تنها بری. رنگت پریده و درست‌وحسابی نمی‌تونی راه بری.
    - دانیال می‌دونم نگرانی ولی ازت می‌خوام همراه مامان، طلسم رو کامل کنی. لطفاً به حرفم گوش کن.
    - قول بده برمی‌گردی.
    - قول میدم، نگران نباش.
    لبخند تلخی زد و دستش رو از روی شونه‌م انداخت. ماریا بلند شد و بغلم کرد.
    - مراقب خودت باش. چیزی هم لازم داشتی بگو.
    - ممنونم. همین که طلسم رو آماده کنی، کافیه.
    عجله داشتم. چیزی که دیده بودم، بدتر از هر شری بود. آخر دنیا رو به چشم دیده بودم و الان می‌ترسیدم کابوسم به واقعیت تبدیل بشه. چهره‌ی ضعیفم رو با لبخندی زینت دادم و به‌سرعت به‌سمت تابلو دویدم. می‌دونستم که آخرین نسل سایرن‌ها از بین نرفته بود. دستم رو روی تابلو گذاشتم و با خوندن ورد مخصوص، سفرم رو شروع کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۸۹

    چشم‌هام رو باز کردم. کنار جوی آبی قرار داشتم و صدای جریان سریعش، تو گوشم طنین می‌انداخت. پرتوهای طلایی‌رنگ خورشید به زیبایی خوشه‌های گندم، از لابه‌لای ابرها به چشم می‌خورد. آبشارهای جاری از پلکان طلایی کاخ هم از دوردست‌ها پیدا بود و برج‌های پوشیده‌شده از طلای ناب، نگاه هر بیننده‌ای رو جذب می‌کرد. هنوز سرگیجه‌ی شدیدی داشتم و ضعف، تمام بدنم رو سست کرده بود اما عزمم رو جزم کرده و قدم اول رو برداشتم و به‌سمت عمارت بزرگی که نصفش درون آب غوطه‌ور بود، حرکت کردم. نسیم خنکی می‌وزید و گرده‌های گل رو پراکنده می‌کرد. علامت نیزه سه سر هم بالای برج وسطی می‌درخشید. حس‌وحال عجیبی داشتم. دلم شور می‌زد و دودل و مردد بودم. فکر نمی‌کردم به‌اندازه‌ی کافی قوی باشم. می‌ترسیدم شکست بخورم و همه رو ناامید کنم. تپش قلبم شدت گرفت. تو همین فکر بودم که یهو متوجه سیاهی‌ای روی زمین شدم. ترس امونم رو برید. حتی نا نداشتم برگردم و یا پا به فرار بذارم. سیاهی که حرکتی نکرد، بعد از کمی دقت متوجه شدم سایه‌ی خودمه! چه اتفاقی داشت میفتاد؟ ابرهای تیره مقابل خورشید ظاهر شدن و صدای عجیبی از آسمان، گوشم رو خراش داد. به‌سمت عمارت پوسایدون شتافتم. نفسم سنگین شده بود و چشم‌هام سیاهی می‌رفت. نور طلایی‌رنگ و درخشانی مثل رعد، از داخل عمارت به‌سمت آسمان تیره پرتاب شد. خودم رو به در عمارت رسوندم و محکم بهش برخورد کردم. سـ*ـینه‌م تیر می‌کشید و خونم به جوش اومده بود. ناگهان در باز شد و صدای رسمی ولی صمیمی پوسایدون به گوشم خورد:
    - بانوی جوان شما هستید؟
    زبونم نمی‌چرخید و هر چقدر زور زدم، کلمه‌ای از دهنم خارج نشد.
    - حالتان خوب است؟ مشوش به‌نظر می‌آیید.
    صدای برخورد چیزی به زمین، هر دومون رو میخکوب کرد. سیاهیِ خارج‌شده از گودال، به شکل حیوان زشتی در اومد و با غرش‌های عجیبش، به دردم اضافه کرد. نفس‌هام تبدیل به ناله شده بودن. یعنی این پایان زندگیم بود؟ به‌اندازه‌ی کافی قوی نبودم؟ من این‌همه تلاش کردم تا بتونم بانوی محافظ لایقی باشم ولی سرنوشت باهام این‌طور بازی می‌کرد؟ من که خودم این زندگی رو انتخاب نکرده بودم!
    صدای جیغ گوش‌خراشی، من رو از عالم رویا بیرون آورد. پوسایدون با ضربه‌ی نیزه‌ش، سیاهی رو نابود کرده بود و تنها چیز به‌جا مونده از اون، خاکستر شعله‌ورش بود.
    - گویا جنگ بین ما و سیاهی آغاز شده است. من باید بروم و برادرانم را یاری کنم.
    - صبر کنین. یه خواهشی داشتم. لطفاً! به کمکتون احتیاج دارم.
    - چه کمکی می‌توانم برایتان انجام دهم؟
    - پر سایرن.
    - برای پیداکردن پر سایرن، به دریاچه آوازها مراجعه کنید.
    - اونجا چیزی باقی نمونده.
    قبل از اینکه جمله‌م رو تکمیل کنم، غرش گوش‌خراش دیگه‌ای تنم رو لرزوند. تعداد برخورد و گودال‌های سیاه، هر لحظه بیشتر می‌شد. پوسایدون یکی از محافظان خودش رو کنارم گذاشت تا من رو به تالاب عمارتش ببره. دفعه‌ی قبلی که اینجا حضور داشتم، زیرچشمی متوجه سایرن زیبا و خوش‌رنگی داخل تالاب شده بودم.
    - از این طرف. می‌توانید راه بروید؟
    - ممنونم. فکر کنم بتونم.
    آروم‌آروم قدم برمی‌داشتم تا تعادلم رو از دست ندم. غرش‌ها همچنان ادامه داشت ولی به‌خاطر خانواده‌ی جدید هم که شده بود، باید ادامه می‌دادم. بالاخره سنگ‌های زرین تالاب نمایان شدن. آب، زلال و شفاف بود و می‌درخشید و سنگ‌های گران‌قیمت و زینتی کفِش به چشم می‌خورد. بدن خوش‌فرم و باریکی هم زیر آب شناور بود.
    - میشه یکی از پرهاش رو بکنم؟
    - بفرمایید بانوی جوان.
    دستم رو دراز کردم ولی درد سـ*ـینه‌م به حدی زیاد بود که نتونستم بیشتر از اون ادامه بدم.
    - اجازه بدهید من کمکتان کنم.
    آب ساکن بود و می‌تونستم تصویر خودم رو توش ببینم. لحظه‌ای بعد موجودی زیبارو و خوش‌اندام از آب بیرون اومد. هر کسی بود، شیفته‌ی ظاهر فریبنده و وسوسه‌کننده‌ش می‌شد. نگاهم به طرف دیگه چرخید. سایه‌ای تاریک و ترسناک پشت‌سرش نمایان شد و لحظه‌ای بعد، نور سفیدی از سـ*ـینه محافظم بیرون اومد. ترسیده بودم. بانوی محافظی که برای هر کسی نقش امید رو داشت، از ترس می‌لرزید. لحظه‌ای صدای دانیال و نگاه نگرانش جلوی چشم‌هام ظاهر شد. تسلیم‌شدن فایده‌ای نداشت؛ باید می‌جنگیدم و همه رو نجات می‌دادم. کف دستم رو به‌طرف سایه گرفتم و وردی زیرلب خوندم تا هاله‌ای سفیدی دور دستم پدید بیاد. با ظهور نور، از حاشیه‌ی سیاهی کم شد و کم‌کم از بین رفت. قدرتم در اثر درد، تحلیل رفته بود. سـ*ـینه‌خیز خودم رو به‌سمت تالاب کشیدم که برخورد سهمگین چیزی درون تالاب، باعث شد آب زیادی به اطراف پخش بشه. لباس‌هام خیس شد و به بدن داغم چسبید. با غرشی بلند، سیاهی روبه‌روم شکل گرفت و از آب بیرون خزید. چشم‌های پر از خونش مثل کوره‌ی آتشین، شعله‌ور بود. تصویر بزرگ‌تری نسبت به بقیه داشت و اشعه خاصی از خودش ساطع می‌کرد که بوی ترس، تنفر و خشونت می‌داد. با لبخند دستم رو به‌طرفش گرفتم تا مثل سایه‌ی قبلی از بین بره؛ ولی این اتفاق نیفتاد. دوباره سعی کردم ولی انگار فایده‌ای نداشت. قهقهه‌ی بلندش بین دیوارهای عمارت منعکس شد و تو گوشم طنین انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۹۰

    چشم‌هام رو بستم و منتظر مرگ دردناکی موندم. قطره‌های اشک روی صورتم سرازیر بودن و گونه‌هام رو نوازش می‌کردن. کمی گذشت و صدای غرش بلندی برخاست. چشم‌هام رو باز کردم. پیکر نیمه‌جان پوسایدون مقابلم بود. سوراخ بزرگی روی پهلوش بود و نور سفیدی ازش خارج می‌شد. روی زانو افتاد. وحشت‌زده از صحنه‌ی روبه‌روم، به سمتش دویدم و روبه‌روش نشستم. به‌سختی می‌تونستم راه برم و حرف بزنم.
    - ما وظیفه داریم از بانو محافظت کنیم. لطفاً کوتاهی مرا ببخشید.
    - این‌طوری نگین! شما من رو ببخشین که به هیچ دردی نمی‌خورم.
    - شما کلید پایان این ماجرا هستید. تمام تلاش خود را به کار ببرید. نفس‌های آخر سایرن برایش دردناک است. لطفاً یکی از پرهای آن را بکشید تا سفر خود را به دنیای مردگان آغاز کند.
    - حتماً.
    درست می‌گفت. به‌خاطر برخورد وحشتناک اون موجود زشت به آب، سایرن صدمه دیده بود و قسمتی از بدنش سوخته بود و خال‌های سرخ‌رنگ روی سـ*ـینه و صورتش دیده می‌شد. یکی از پرهای ته دمش رو چیدم و تو کیف کوچیکی که به کمر بسته بودم، گذاشتم.
    - بانوی محافظ؟
    - جانم؟
    - می‌خواستم مطلبی را با شما در میان بگذارم.
    - گوش میدم جناب پوسایدون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۹۱

    رایان
    تو ماشین نشسته بودیم و به‌جز صدای رادیو که یه مشت چرت‌وپرت می‌گفت و ناله‌های مادر فرزندم، چیز دیگه‌ای شنیده نمی‌شد. سکوت سنگینی بین من و بابک حاکم بود. از آینه جلویی، نگاهی به صندلی پشت انداختم. دخترک داد می‌زد و مرتب دست سارا رو می‌فشرد. مضطرب بودم. برای اولین بار مسئولیت سنگینی رو دوشم بود. برای اولین بار جون یکی برام ارزشمندتر از هر چیزی بود. می‌خواستم کنار بزنم و راهم رو به سمت کوه‌ها کج کنم. دوست داشتم با خانواده‌م برای یه بار هم که شده، آروم و عادی زندگی کنم. خنده‌ی بابک و خوشبختی سارا رو ببینم. زندگی با اون‌ها، افتخاری بود که تو این چند قرن نصیبم شده بود.
    - رایان تندتر برون، تحمل نداره.
    جیغ بلندش نشون از بی‌تابی دخترک می‌داد. صداش رو مخ بود و فکرم رو آشفته‌تر می‌کرد. دست به گوشی بردم تا به ماریا زنگ بزنم و خبر اومدنمون رو بهش بگم که با دیدن حرکات زیگراگ و عجیب‌غریب ماشین عقبی، تعجب کردم.
    - برادر مواظب باش.
    با هشدار بابک، متوجه نور پررنگی شدم که مستقیماً به‌سمتمون در حال حرکت بود. سریع کنار زدم و ماشین رو به‌سمت دره هدایت کردم. ماشین از گارد خارج شد و بعد از پیمودن مسافت کوتاهی، بالاخره ایستاد.
    - حالتون همگی خوبه؟
    بابک سرش رو بلند کرد و نگاهی به من انداخت.
    - سارا خوبی؟
    - خوبم.
    - بچه و دختره چطورن؟
    - مادره یه‌کم سرش زخمی شده.
    - من حالم خوبه.
    ناله‌ی بعدیش مجال حرف‌زدن بهش نداد.
    - حالا چی‌کار کنیم؟ چطور می‌خوایم به شهر برسیم؟
    متوجه توقف ماشین‌های زیادی تو جاده شدم. جمعیت زیادی، پیاده در حال حرکت به طرف ما بودن.
    - اونا دیگه چیَن؟
    - نمی‌دونم ولی چیز خوبی به‌نظر نمی‌رسه.
    ناگهان برخورد گلوله آتشی چند متر بالاتر، منطقهه‌ی اطراف رو روشن کرد. سبزه و درختان اطرافش آتیش گرفتن و شعله‌های مایل به سیاهش زبانه کشید. نگاهم به‌سمت صورت آشفته و وحشت‌زده‌ی سارا کج شد و برای اولین بار ترس رو در چشمان ترسناک‌ترین موجود روی زمین دیدم.
    - سارا چی شده؟
    - امکان نداره!
    - بابک سارا چش شده؟
    - این همونیه که تو دریاچه آوازها بود.
    - چی؟
    غرشی آسمون رو خون‌رنگ کرد. دخترک از فرط درد از حال رفته بود.
    - رایان می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - نمی‌دونم.
    - من می‌دونم چه جونوریه! همه‌مون می‌میریم
    - خفه شو! بابک همه‌شون رو بردار و از اینجا فرار کن.
    - نکنه می‌خوای تنهایی بجنگی؟
    - نمی‌جنگم، معطلشون می‌کنم. تروخدا زود باش.
    - من نمی‌تونم تنهات بذارم برادر.
    با چشم‌های خیس و قیافه‌ی داغون، دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و بغلش کردم. نجوام به قدری آروم بود که جز بابک، کسی متوجه حرفام نشد. وقتی ازش جدا شدم، قیافه‌ی جدی و مصمم به خودش گرفته بود ولی پشت نگاهش غم و درد فراوانی پنهان بود.
    - سارا باید بریم، بلند شو.
    - ولی رایان چی میشه؟
    - نگرانش نباش.
    بابک برای آخرین بار نگاهی بهم انداخت. با تکون‌دادن سرم بهش اطمینان دادم. لبخندی زد و پیکر بی‌جان دخترک رو برداشت و در کسری از ثانیه، از دید محو شدن. دشمن تو چند قدمیم بود و من برای اولین بار، طعم مرگ رو زیر زبونم احساس می‌کردم. چشم‌های خون‌بار سیاهی روبه‌روم، دنبال گم‌شده‌ش می‌گشت. نگران بودم ولی به دست‌های مطمئن بابک اطمینان داشتم. می‌دونستم برای محافظت از بچه‌م حتی خودش رو هم قربونی می‌کنه. مجال ندادم و به آتش زدم. انسان‌های تسخیر شده، یکی پس از دیگری نقش بر زمین می‌شدن. نفسی برام باقی نمونده بود. سیاهی که از جست‌وجو خسته شده، بود غرش رعدآسایی کرد و تنم رو لرزوند. بیخیال بقیه شده بود و الان به‌سمت من حرکت می‌کرد. چاره‌ای جز فرار نداشتم. حتی نزدیک‌شدن بهش هم کار عاقلانه‌ای به‌نظر نمی‌رسید. زیر پل، مناسب‌ترین مکان واسه مخفی‌شدن بود. به‌سمت پل شتافتم و خودم رو زیرش قایم کردم که زنگ گوشیم به صدا دراومد. با کلافگی گوشی رو از جیبم بیرون آوردم که اسم ماریا رو روی صفحه‌ی گوشی مشاهده کردم.
    - ماریا الان اصلاً وقت خوبی نیست!
    - یه کیلومتر به‌سمت غرب برو. یه دامداری هست. از در جنوبیش وارد شو و تو انبار منتظر باش.
    - چی؟
    - کاری که گفتم رو بکن.
    مکالمه‌مون تموم نشده بود که پل ترک برداشت و شعله‌های سیاه‌رنگ، از درز و شکاف‌هاش زبونه کشید. بلافاصله خودم رو کنار کشیدم و کل پل همراه با ماشین‌های روش فرو ریخت و ترکیبی از رنگ‌های طلایی، نارنجی و سیاه از آتیش روبه‌روم بلند می‌شد. سوزش عجیبی رو تو دستم احساس کردم. آستینم رو بالا زدم و رگ‌به‌رگ‌شدن دستم رو تماشا کردم. بدنم در حال خشک‌شدن بود. دشمنم رو دست‌کم گرفته بودم! به دوردست خیره شدم تا ردی ازش پیدا کنم که به‌جای اون، سیاهی‌های دیگه‌ای رو دیدم که به‌دنبال من، روونه‌ی غرب بودن. به‌سختی می‌تونستم از قدرت‌هام استفاده کنم. هر لحظه امکان داشت بدنم از کار بیوفته و خون تو رگ‌هام خشک بشه. تلوتلوخوران به‌سمت دامداری راه افتادم. تابه‌حال، این‌قدر احساس عجز و ناتوانی نکرده بودم. دامداری از دور به چشم خورد و امید بیشتری درونم ایجاد کرد. غرش سهمگینی از پشت‌سرم شنیدم؛ سیاهی چند سانتی‌متر با من فاصله داشت.
    چیز خنجرمانندی درون شکمم فرو رفت و بدنم رو تا سـ*ـینه درید.
    - چطور جرئت می‌کنی روی یه دورگه اصیل دست بلند کنی؟
    چشم‌های سیاهم، طلایی‌رنگ شدن و خرخر ترسناکی از گلوم بیرون اومد. ناخن‌های دستم جاشون رو به چنگال‌های برنده دادن و با خشم، دستم رو بلند کرده و بدن سیاهی رو از هم شکافتم. نفس‌های آخرم بود. روی زانو افتادم. نمی‌تونستم بیشتر از این پیش برم ولی امیدی که خاطره‌ی بابک و سارا تو دلم ایجاد کرده بود، بهم قدرت دوباره داد. خودم رو به‌سمت دامداری کشوندم. بلاخره در جنوبی باز شد و جسم خسته‌م کنار در افتاد. سیاهی هر لحظه بهم نزدیک‌تر می شد؛ صدای خرخرشون رو می‌تونستم بشنوم که یهو نور سرخی زمین اطرافم رو پوشوند و دایره‌ای با خطوط عجیب دورم شکل گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۹۲

    مارال
    وضع آشفته‌ای بود و وقت زیادی نداشتیم. ناله‌های پایان‌ناپذیر مادر بچه هنوز هم ادامه داشت. دانیال، فنجونی قهوه روبه‌روم گذاشت و کنارم نشست.
    - نباید این‌قدر از خودت کار بکشی. داری زیاده‌روی می‌کنی.
    - می‌دونی که چاره‌ای ندارم.
    دست مهربونش که روی دستم قرار گرفت، ناخودآگاه رنگ سرخ روی گونه‌هام نشست.
    - متأسفم مارال!
    - واسه چی؟
    - من باعث همه‌ی این دردسرهام. من تو رو به این زندگی کشوندم. مسئولیتی که الان رو دوشت سنگینی می‌کنه، به‌خاطر منه؛ همش تقصیر منه.
    - این حرف رو نزن. اگه تو نبودی، من هنوز یه دختر ضعیف و بی‌خبر از همه‌چیز بودم. بعدش هم تو بهم یه خانواده جدید هدیه دادی.
    لبخند تلخی زد و با نگاه به فنجون قهوه اشاره کرد. جرعه‌ای از اون رو سر کشیدم و منتظر ماریا و قابله موندم تا خبری از بچه بهمون بدن. قابله، دوست ماریا و یکی از هفت نژاد گرگینه‌ها بود ولی هنوز یه چیزی نگرانم می‌کرد. دانیال نگاهی به ساعت انداخت و از جاش بلند شد.
    - وقت اجرای نمایشه.
    نرمشی به گردنش داد و با کاسه‌ای که پر از خون بود، مشغول کشیدن نقشی روی کف پذیرایی شد. از حرکت اولش خنده‌م گرفت ولی به لبخند کوتاهی بسنده کردم. هنوز قهوه‌م رو تموم نکرده بودم که دانیال شروع به خوندن ورد کرد.
    - بابک؟ سارا؟ از اتاق بیاین بیرون. باید از داداشتون استقبال کنین.
    حرفم تموم نشده بود که هر دو کنار دانیال ظاهر شدن.
    - هیچ‌وقت به این حرکت شما عادت نمی‌کنم!
    خون روی زمین جوشید و نور قرمزی از شکل رسم‌شده روی زمین بلند شد. کمی بعد خون آتیش گرفت و پیکر تنومند رایان داخل دایره ظاهر شد. دانیال که ظاهراً از قدرتش زیاد استفاده کرده بود، تعادلش رو از دست داد و کمی عقب‌تر اومد. بابک و سارا به‌سمت رایان دویدن و هر سه تو آغـ*ـوش همدیگه جا گرفتن.
    - حالت خوبه دانیال؟
    - یه‌کم خون دماغ شدم. چیز مهمی نیست. بقیه‌ش رو به تو می‌سپارم.
    و جمع ما رو ترک کرد. نگاهم به خانواده‌ی عجیب ولی صمیمی رایان بود. رایان زیرچشمی نگاهی به من انداخت و کلمه «ممنونم» روی لب‌هاش جاری شد.
    - بچه! بچه کجاست؟
    - هنوز به دنیا نیومده.
    - رایان، مارال خانوم می‌خوان باهات حرف بزنن.
    - تو اتاق بهتره آقا رایان. بریم اونجا.
    رایان تز جاش بلند شد و تکونی به لباس‌هاش داد. زخم‌هاش خوب شده بودن و حتی یه خراش هم رو بدنش به چشم نمی‌خورد. وارد اتاق شدیم و در رو پشت سرم قفل کردم. کار عاقلانه‌ای به نظر نمی‌رسید ولی دوست نداشتم کسی مزاحممون بشه.
    - بشینین لطفاً.
    - خب به گوشم.
    - یه چیزی هست که می‌خوام بهتون بگم ولی باید خونسردی خودتون رو حفظ کنین؛ ازتون خواهش می‌کنم.
    - چیزی شده؟
    - حین سفرم به دنیای خدایان، متوجه یه چیزی شدم؛ یعنی یکی از این ماجرا باخبرم کرد. به خدا من هیچ اطلاعی نداشتم.
    - خب چی شده؟
    - اصلاً متوجه شدین دشمنامون حرکتشون رو شروع کردن؟
    - خب همین الان هم از میدان جنگ برمی‌گردم. دیدمشون، حریفای قدری هستن.
    - عجیب نیست؟
    - حالا که فکر می‌کنم، چرا! این جنگ قرار بود بعد از بزرگ‌شدن دخترم اتفاق بیفته تا اون بتونه باهاشون بجنگه.
    - درسته.
    - خب الان منظورتون چیه؟
    - جنگ همین الانش هم شروع شده.
    - یعنی چی؟ من رو مسخره کردی؟
    - خدایان قصد ندارن منتظر بزرگ‌شدن دخترت بمونن. شر از قفسش فرار کرده و الان تو دنیای خدایانه. اونا از اولش هم می‌خواستن از قدرت جادوی نهفته تو وجود دخترت استفاده کنن نه از خودش.
    رایان برای مدتی به صورت مضطربم زل زد. از عکس‌العملش می‌ترسیدم و همون چیزی شد که انتظارش رو داشتم؛ با عصبانیت از جاش بلند شد و تو یه چشم‌به‌هم‌زدن، خودم و تکیه به دیوار دیدم در حالی که دست قدرتمند رایان، گلوم رو فشار می‌داد.
    - تو بهم دروغ گفتی. جادوگرای لعنتی همیشه کارشون همینه!
    - من دروغ نگفتم.
    - پس چرا الان داری اینا رو بهم میگی؟ چرا زودتر نگفتی؟
    - خودم هم نمی‌دونستم.
    فشار دستش بیشتر شد.
    - خواهش می‌کنم رایان؛ دارم خفه میشم.
    رایان دستش رو کشید. هنوز نفسی از آسودگی سر نداده بودم که به‌سمتم حمله کرد و دندون‌هاش رو تو گردنم فرو برد. جیغ بلندی کشیدم و با ناله سعی کردم از خودم جداش کنم ولی فایده ای نداشت.
    - مارال؟ مارال؟! چه اتفاقی افتاده؟
    - رایان؟ چی شده؟ برادر؟
    صدای بابک و دانیال که مشت‌هاشون رو روی در قفل‌شده می‌کوبیدن، شنیده می‌شد. بدن ضعیفم تحمل این‌همه درد رو نداشت. چشم‌هام رو بستم و منتظر فرارسیدن لحظه‌ی مرگم شدم که یهو رایان ازم جدا شد و بدنم بی‌اختیار روی زمین افتاد.
    - تو... تو همچین قصدی داری؟
    رازی که تو ذهن داشتم رو دیده بود. لبخند کم‌رنگی رو لب‌های پژمرده‌م نقش بست.
    - بهم اعتماد کن.
    قبل از اینکه از هوش برم، دست رایان جلوی دهنم قرار گرفت و خون گرم و تلخش روی زبونم جاری شد. کمی بعد سرحال‌تر از قبل بلند شدم و خبری از زخم روی گردنم هم نبود.
    - ممنونم رایان.
    - من از تو ممنونم. امیدوارم به قولت عمل کنی. ولی اگه دوست داشته باشی، من هم می‌تونم نجاتت بدم.
    - نه، همینطوری راحت‌ترم.
    - رایان بیا بیرون. بچه‌ت به دنیا اومد.
    برق خاصی تو چشم‌های رایان درخشید. تا حالا اون رو این‌قدر بی‌تاب ندیده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۹۳

    می‌تونستم بگم دل تو دلش نیست. احساس آرامشی تو وجود خودم نشست. بیشتر راه رو اومده بودم و مسیر زیادی تا انتهای خط نمونده بود.
    - رایان برو پیش بچه‌ت.
    رایان سراسیمه از اتاق خارج شد و دانیال که تو این مدت پشت در منتظر ایستاده بود، وارد شد و خودش رو بهم رسوند.
    - چی شده؟
    - هیچی.
    - چرا جیغ کشیدی یهو؟
    - ها؟! هیچی بابا چیزی نیست.
    - سربه‌سرم می‌ذاری؟
    - نه غلط بکنم آقا.
    خنده‌ای کردم ولی قیافه‌ی دانیال هنوز درهم بود. رد نگاهش رو گرفتم که به خونِ روی گردنم خیره شده بود.
    - به‌خاطر این جیغ زدی نه؟ می‌کشمش. اصلاً هم برام مهم نیس کیه.
    - صبر کن. یه سوءتفاهم بود. حالم خوبه نگران نباش. لطفاً این کار رو نکن.
    بدون هیچ حرفی و با لب‌لوچه آویزون، ازم دور شد. می‌دونستم احساساتش نسبت به من در حال فورانه ولی انگار بی‌جواب گذاشتنش، دل‌سردش کرده بود. تو فکر بودم که یهو همون درد عجیب، سـ*ـینه‌م رو سوزوند. دستم رو روی سـ*ـینه‌م مشت کردم و اون قسمت رو چنگ زدم. حالم بدتر از قبل بود. صدای شکسته‌شدن دیوارهای اتاق به گوشم خورد. بی‌معطلی خودم رو به بقیه رسوندم. با مخالفت‌های مادر بچه، جروبحث اوج گرفت. رایان هم برای تحویل‌دادن بچه، بی‌میل به‌نظر می‌رسید.
    - پاشین، باید بریم. وقت زیادی نداریم. پیدامون کردن.
    - کجا بریم؟
    - بابک، سارا، دنیل به همه‌تون احتیاج دارم. شما با من میاین. بقیه لطفاً از اینجا فرار کنین.
    با وجود تقلاهای مادر برای نگه‌داشتن بچه‌ش، ماریا همراه بقیه‌ی جادوگرا اون رو به‌زور از مادرش جدا کرد. همین کار، خشم رایان رو برانگیخت و بی.مقدمه گردن دو نفر از جادوگرا رو شکست و بچه‌ش رو پس گرفت. تنش زیادی برپا بود ولی با جیغ بلندی که کشیدم، همه آروم گرفتن.
    - بسه دیگه تمومش کنین. باید از اینجا بریم وگرنه همه‌مون می‌میریم.
    با وجود مشاجره و درگیری، ماریا همچون بزرگسال با تجربه و منطقی پیش‌تر اومد و من رو به آغـ*ـوش کشید.
    - دخترم مراقب خودت باش. این‌همه وقت که اینجا بودی، بهم خیلی چیزها یاد دادی.
    - این‌طور نگین مامان. من هم شما رو خیلی دوست دارم. مراقب بقیه باشین مخصوصاً اون دوقلوهای شیطون.
    - مارال باید بریم ها!
    - باشه دنیل. رایان وقت رفتنه.
    رایان هنوز مردد بود. نگاه همه به سمت رایان بود. از عکس‌العملش واهمه داشتم. یه اشتباه کوچیک، همه‌چیز رو خراب می‌کرد؛ ولی در کمال تعجب جلوتر اومد و بچه رو تو بغلم رها کرد.
    - مراقب باش. بهت اعتماد کردم.
    - ممنونم. باید بریم از اینجا؛ زود باشین.
    قبل از اینکه خونه روی سرمون خراب بشه، هر چهار نفرمون به‌سمت تابلو دویدیم اما دیوار ترک برداشت و تابلو روی زمین افتاد. دست و پام رو گم کرده بودم ولی دانیال سریع خم شد و تابلو رو برداشت. بعد از خوندن ورد، همگی با هم وارد دنیای دیگه‌ای شدیم که هیچ شباهتی با قبل نداشت؛ آسمون آبی و صاف، جای خودش رو به ابرهای تیره و رنگ سرخ داده بود، چمن‌های سبز آغشته به خون بودن و خاکسترهای شعله‌ور و گودال‌های سیاه، نشون از درگیری شدید داشتن. بی‌معطلی به‌سمت اقامتگاه زئوس راه افتادیم که در بالاترین برج کاخ، کنار شورای خدایان قرار داشت. اطراف قلعه، سیاهی به چشم می‌خورد و موجودات ترسناکی پرسه می‌زدن.
    - ما جلوتر می‌ریم، شما مواظب بچه باشین.
    بابک و سارا ازمون فاصله گرفتن و جلو افتادن. کمی گذشت ولی خبری از درگیری نبود. به در قلعه که رسیدیم، غرشی کل آسمون رو فرا گرفت. رو تپه‌ی بلندی که روبروی قلعه بود، آسمون آبنوس‌رنگ شد. توده‌ی سیاهی اونجا رو پوشوند و از پس سیاهی، مرد عضلانی‌ای بیرون اومد.
    - اون...
    - آره خودشه. باید عجله کنیم مارال.
    - بانوی محافظ؟!
    با شنیدن صدا، بابک و سارا گارد گرفتن. نگاهی به بالای سرم انداختم و پرنده عجیبی رو دیدم؛ شبیه عقاب بود ولی بدن بی‌پر و پوست خز داشت.
    - تو دیگه کی هستی؟
    - اون یه گریفینه.
    - به حق چیزای ندیده!
    - من به درخواست خدای خدایان، افتخار همراهی بانوی محافظ را دارم.
    - انگار واسه کمک اینجاست.
    پرنده روی زمین نشست و من و دانیال رو روی کمرش نشوند.
    - بابک و سارا زود باشین دیگه.
    - شما برین. ما کمی براتون وقت می‌خریم.
    - مراقب خودتون باشین پس.
    - تو هم مواظب امانتی برادرم باش.
    با بلند شدن گریفین از زمین، بچه تو بغلم چشم‌هاش رو باز کرد. انگار از خواب نازنین بیدار شده بود. شروع کرد به گریه‌کردن و مجبورم کرد تا آرومش کنم.
    - مامان خوبی میشی ها!
    - سربه‌سرم نذار دنیل. زشته پیش بچه از این حرفا می‌زنی ها! بدآموزی داره.
    زیاد فاصله نگرفته بودیم که غرشی از سوی زمین بلند شد.
    - زئوس! بیا تا برای همیشه به این جنگ خاتمه دهیم. من به سلطنت تو پایان داده و خود بر تخت پادشاهی این سرزمین می‌نشینم. هر کس از شما که بتواند بانوی محافظ و گوهر در دستش را برای من بیاورد، از او تقدیر به عمل خواهم آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۹۴

    هر قدمی که روی زمین فرود می‌اومد، چهار ستون کاخ رو می‌لرزوند. با بهت به پوسایدون خیره شده و منتظر جواب موندم.
    - خدای خدایان، دعوت شر را برای مبارزه پذیرفت و راهی میدان جنگ شد.
    - آخه یه‌کم شلکش عجیب بود.
    - آن دو چنان قدرتی دارند که در صورت بهره جستن از آن، چیزی از این دنیا باقی نمی‌ماند.
    - وای!
    قیافه‌ی دنیل شبیه کسایی بود که مشغول تماشای فیلم‌های تخیلیَن. از شکل صورت و چشم‌هاش خنده‌م گرفت و دوباره دختر بچه از خواب شیرین بیدار شد. گریه‌ش طولانی بود و تو چهار دیوار کاخ منعکس می‌شد.
    - باید چیکار کنیم پوسایدن؟
    - مطابق روایت، این کودک باید روی سنگ قربانی قرار بگیرد.
    - کوش این سنگ؟
    - آنجاست.
    پوسایدون به وسط تالار اشاره کرد. سنگ سیاه با نوارهای طلایی و تاج سرخ وسط تالار قرار داشت. شبیه میزهای شکنجه بود تا سنگ قربانی. سریع خودم رو بهش رسوندم ولی انگشت‌های دنیل دور بازوم پیچید.
    - مارال من رو نگاه کن.
    - چی شده؟
    - مطمئنی؟
    - از چی؟
    - اینکه می‌خوای یه بچه رو قربانی کنی.
    - واسه نجات دنیا، چاره‌ای جز این ندارم.
    - ولی مارالی که من عاشقش بودم، این‌طور بیخیال و سنگ‌دل نبود.
    حرفش بهم برخورد و با لبخند تلخی دستش رو پس زدم. انتظار داشتم بهم اعتماد کنه ولی ناامیدم کرد. از طرفی حرف‌هاش درست بود. چطوره که برای شکست‌دادن شر، یه بچه‌ی بی‌گـ ـناه باید قربانی بشه؟! این کجاش خیر بود؟ متأسفانه بازیچه‌ی سیاست و دروغ خدایان شده بودم.
    دختر رایان رو روی سنگ گذاشتم و منتظر موندم تا پوسایدن ورد رو برام بنویسه. دختره گریه می‌کرد. خم شدم و باهاش بازی کردم تا کمی آروم بگیره. معصومیت از تو چشماش می‌بارید. نسبت به یه بچه‌ی تازه به دنیا اومده، جثه‌ی بزرگی داشت و بالغ‌تر به‌نظر می‌رسید. کمی خندید و دست از گریه برداشت.
    - بفرمایید بانو.
    - دستت درد نکنه. تو کجا میری؟
    - من و بقیه خدایان وظیفه‌ی محافظت از شما را بر عهده داریم.
    - آها. موفق باشی .
    بی‌درنگ شروع به خوندن ورد کردم. هر چقدر که پیش می‌رفتم، قدرت بیشتری ازم طلب می‌کرد. سنگ سرخ شد و طلای مذاب داخل رگه‌های زرد سنگ جریان یافت. برخلاف انتظارم، بچه گریه نمی‌کرد و با چشم‌های گشادش، خونی که از دماغم جاری شد رو تماشا کرد. مدتی گذشته بود که پنجره شکست و هیکل پوسایدون رو زمین پرت شد. دانیال به‌سمتش دوید و اون رو از زمین بلند کرد. نگران بودم ولی به خوندن ورد ادامه دادم. هم‌زمان با پوسایدون، بابک و سارا هم از پله‌های تالار با قیافه‌های زخمی و داغون بالا اومدن.
    - چی شده؟ چرا هیچ اتفاقی نمیفته؟ مارال چقدر طول می‌کشه پس؟
    نمی‌دونستم از چی دارن حرف می‌زنن برای همین با قیافه‌ی گنگ به پوسایدون خیره شدم.
    - گویی جادوی کودک کافی نیست. باید کاری انجام دهیم قبل از این که سیاهی، هر دو دنیا را فرا بگیرد.
    - چیکار کنیم پس؟
    - به قدرت بیشتری برای پیشکش به خدای خدایان احتیاج داریم.
    - از ما دو تا استفاده کن مارال.
    نمی‌تونستم ذکر روی لب‌هام رو متوقف کنم؛ برای همین به تکون‌دادن سرم اکتفا کردم.
    - چی‌کار کنیم دنیل؟
    - دست‌هاتون دو روی سنگ بزارین.
    با قرار گرفتن دستشون رو سنگ، نیروی درونم تخلیه شد. چشم‌هام تار و زانوهام سست شد. بیشتر از این نمی‌تونستم ادامه بدم. آخرین زورم رو زدم که یهو صدای مهیبی از بیرون اومد و دیوارهای کاخ رو لرزوند. بی‌اختیار تکون‌خوردن لب و زبونم متوقف شد و ورد از کار افتاد. پیکر سارا و بابک هم بی‌هوش نقش بر زمین شد. عرق کرده بودم و خون زیادی ازم رفته بود. چشم‌هام رو بستم و خودم رو رها کردم اما قبل از اینکه روی زمین بیفتم، دانیل من رو به آغـ*ـوش کشید.
    - موفق شدی عزیزم. خسته نباشی. همه‌چی تموم شد.
    کلمه‌ی عزیزم زیادی بود ولی نخواستم تو ذوقش بزنم و شادیِ تو چشم‌هاش رو خراب کنم. ابرها کنار رفتن و خورشید، دوباره به آسمون برگشت. نگاهم به جثه‌ی ساکت و آروم نوزاد برگشت. قطره اشکی از گوشه چشمم پایین لغزید. قول داده بودم و الان وقت وفای به عهد بود. دستم رو به‌طرف نوزاد دراز کردم و با انگشت اشاره، اون رو نشونه رفتم.
    - داری چی‌کار میکنی مارال؟
    لب‌های کبودم از هم فاصله گرفت.
    - دیوونه داری چی‌کار می‌کنی؟
    - متأسفم دانیل. من بهش قول دادم، قول دادم که بچه‌ش رو سالم برمی‌گردونم
    - نه مارال این کار رو نکن؛ این‌طوری میمیری.
    - به‌جز من کسی نمی‌تونه نجاتش بده. باید تقاص دروغی که به رایان گفته شده رو بدم.
    - تو چرا آخه؟ اونا فریبمون دادن. این کار رو نکن. خواهش می‌کنم. من عاشقتم مارال!
    - من هم دوست دارم دنیل. به خودم قول داده بودم بعد اینکه همه‌چیز تموم شد، بهت جواب مثبت بدم.
    - لعنت به تو مارال؛ لعنت به تو!
    خواستم شروع کنم ولی دنیل اجازه نداد و قبل از من، شروع به خوندن ورد کرد. خودم رو جمع کردم و سریع بلند شدم.
    - دنیل داری چه غلطی می‌کنی؟
    - تقاص کشوندن تو به این زندگی رو پس میدم.
    - چرا دنیل؟ چرا عذابم میدی؟
    - خداحافظ مارال.
    نتونستم مقاومت کنم. به‌سمتش خیز برداشتم ولی از دنیل فقط هاله‌ی سفیدی به جا مونده بود که به مرور زمان کم‌رنگ شد.
    - دنی..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۹۵

    دست‌هام رو روی زمین گذاشتم و با همه‌ی توانم زار زدم. زمان متوقف شده بود و من مونده بودم و یه پایان غم‌انگیز. دنیا نجات پیدا کرد ولی چه ارزشی داشت وقتی نمی‌تونستم با کسی که عاشقم بود زندگی کنم؟ پرنده‌ی ذهنم دوباره به پرواز در اومد؛ غمگین بود و سردرگم بال‌بال می‌زد. بین خاطرات این چند وقت، دنبال راه‌حلی بود. ذهنم رو به‌خاطر وردی زیرورو کرد ولی دست‌ازپادرازتر برگشت. همین‌طور با خودم مشغول بودم که صدایی از درونم ندا داد:
    - تو موفق شدی! وقتشه که به خونه برگردی. برای رفتن آماده‌ای؟
    هیچ خبری از مقصد نداشتم، فقط می‌خواستم از اینجا برم. می‌خواستم اینجا رو ترک کنم و هیچ‌وقت برنگردم. یهو صحنه‌ی پیرامونم تار شد. چشم‌هام رو بازوبسته کردم؛ شاید به‌خاطر خستگی بود. چشم‌هام رو مالیدم. فقط می‌تونستم بلندشدن دو نفر از روی زمین رو ببینم که حدس می‌زدم سارا و بابک باشن. نور پررنگی اطرافم رو پر کرد و هر لحظه شدتش بیشتر شد تا جایی که دستم رو جلوی چشم‌هام گرفتم تا کور نشم. وقتی حس کردم دیگه نور تهدیدم نمی‌کنه، چشم‌هام رو باز کردم. عجیب بود؛ اثری از بابک و سارا، دیوارهای شکسته، پوسایدون یا سنگ قربانی نبود، روی زمین خاکی بودم. سرم رو بلند کردم و دست‌هام رو از روی زمین برداشتم. کف دست‌هام گِلی بود و چند خراش کوچیک روشون دیده می‌شد. نگاهی به اطراف انداختم. پل بالای سرم آشنا بود و محوطه‌ی دوروبرم رو هم قبلاً دیده بودم. از زمین بلند شدم. مانتو و شلوار جین به تن داشتم و شالم کمی عقب رفته بود. مانتو و شلوار خاک‌گرفته‌م رو تکوندم و با تعجب به چند گودال سیاهی که روی زمین حک شده بود، نگاه کردم.
    - مارال؟ مارال عزیزم؟
    برگشتم تا صاحب صدا رو پیدا کنم. چهره‌ش خیلی آشنا بود؛ آشناتر از هر آشنایی. نگاه نگران و صورت تقریباً چروکش روبه‌روم ظاهر شد و لحظه‌ی بعد، تو بغـ*ـل پر محبتش جا گرفته بودم.
    - خوبی فدات شم؟ نگرانت بودم.
    - مامان؟
    - مارال اتفاقی برات افتاده؟ صدمه دیدی؟ آره عزیزم خودمم. تو اخبار دیدم اتفاقای عجیب افتاده. اخطار دادن که تا اطلاع ثانوی نریم بیرون؛ برای همین اومدم دنبالت.
    با خوشحالی بغلش کردم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم. همین که عطر مادرانه و گرمای پرمحبتش رو احساس کردم، زدم زیر گریه و خودم رو خالی کردم.

    پایان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا