کامل شده رمان انتقال به خانه ی شیطانی | zeinab_jokal کاربر انجمن نگاه دانلود

چه نظری را به رمان می دهید؟

  • عالی و هیجان انگیره ادامه اش رو بده

    رای: 21 77.8%
  • قابل قبوله..

    رای: 6 22.2%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab_jokal

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
964
امتیاز واکنش
12,422
امتیاز
714
سن
22
محل سکونت
پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
به نام خداوند مهربان

نام رمان:انتقالبه خانه یشیطانی

ژانر: ترسناک
نام ناظر: h.esmaeili
نام نویسنده: زینب جوکال کاربر انجمن نگاه دانلود

zeinab_jokal#BcaLiDRgEtg#1664693730755496800.jpg
خلاصه:می گویند آرزوها رنگی هستند درست همانند آرزوهای صورتی رنگ من،همانند اتاق صورتی رنگی که سال ها آرزویش را در اتاق مشترک من و آرالیا می کردم رنگی که رفته رفته کابوس شد آری کابوس شبانه درد آور وحشتناک...
وحشتی که خواب را از چشمانمان ربود!
صداهای درد، صدای پای مرگ را به تدریج در نزدیکی ام می شنوم همه این عذاب را از چشم آرزوی بچگانه ام میبینم.دل هایمان در آن خانه مرموز به سرعت در سـ*ـینه می کوبد آرامش ندارد دلم می خواهد از آن خانه ی منفور شیطانی فرار کنم دور شوم ولی دگر دیر است خیلی دیر...



 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    به نام خدا



    مقدمه:

    جایی میان واقع و خیال دام افتاده ام! به دنبال راه فرار می گردم..من رهایی میخواهم..آری رهایی از جایی که حکم زندانی ابدی را برای من دارد!!
    هرجا که بروم آخر به آن برمیگردم..آزادی میخواهم از زندانی که صدایش برایم مثل ناقوس مرگ می ماند..! مرگی که هر دم حس می کنم به آن نزدیک و نزدیک تر می شوم...


    آینده..
    -نه نه نه.این امکان نداره! باید هرچه زودتر خودمون رو برسونیم.
    با حیرت نگاهش می کردم صداش برام مثل زنگ هشدار در گوشم زنگ میزند ولی چرا نمیتونم تکون بخورم؟ چرا از شنیدن حرفایش جیغ نزدم اشک نریختم بیهوش نشدم؟! با کشیدن دستم توسط بابا سریع از اتاق خارج شدیم ورفتیم به جایی که...


    دور خودم چرخیدم و با ذوق گفتم:
    -آرالیا میبینی چه خوشکله؟
    پوفی کرد و بدون توجه به خوشحالی که از چشمانم می بارید گفت:
    -البته که می بینم!
    امروز اصلا حوصله حتی خنده‌ی من رو نداشت از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. محو زیبایی اتاق صورتی رنگم شدم،اتاقی که سال ها آرزویش را می کردم و حالا به دستش اورده بودم.
    به طرف پنجره اتاقم دویدم و بازش کردم و به خیابان نگاه می کردم لبخند روی لبم نقش بسته بود. با حلقه شدن دستی تنومند دور کمرم به خودم اومدم که صدای بابا در گوشم پیچید:
    -خوشت اومد ملیا؟
    دستاش رو از دورم باز کردمو به سمتش چرخیدم و توی بغلش جای گرفتم.
    -خیلی قشنگه بابایی عاشقش شدم مرسی بابایی مرسی..
    بابا دستی به موهای لـ ـختـ شکلاتی رنگم که خرگوشی بسته بودم کشید و گفت:
    -خواهش می کنم عزیز دل بابا..بیا بریم پایین مامان رو کمک کنیم موافقی؟
    سری تکون دادم و همراه بابا به سمت پایین رفتیم با عشق به خونه ای که قراره تا آخر توش زندگیمون رو بسازیم نگاه می کردم خونه ای که بزرگتر از خونه ی قبلی هست و حتی مامان برای این خونه کلی ذوق داشت شاید تنها کسی که میشه از نگاهاش فهمید اصلا هیچ حسی نداره آرالیاس یه نگاه بیخیال به خونه انداخت و به سمت اتاقش رفت!

    پنج روز بعد...
    به سمت اتاقم رفتم و از دیدن کمدم که باز شده به فکری که به سرم زده بود خندیدم و گفتم:نه نه ملیا این نمیتونه کار آرالیا باشه .موهام رو بستم و از اتاق خارج شدم و از پله های چوبی سرازیر شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.مامان درحال نوشیدن قهوه بود کنارش نشستم.
    -ملیا عزیزم آرالیا کجاست؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    -نمیدونم مامانی تا جایی که یادمه آرالیا سحر خیزه و همیشه زودتر از ما بیدار میشد.
    مامان فنجون قهوه اش روی میز گذاشت با صدایی که رنگ نگرانی گرفته بود. گفت:
    _نکنه مریض شده
    _دیشب که حالش خوب بود!
    مامان از جاش بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت.بیخیال خوردن شیر شدم و پشت سر مامان برای اطمینان از حال آرالیا رفتم.
    مامان آرام در اتاق آرالیا رو باز کرد. خواب بود! مامان به سمتش رفت و آرام صداش زد که آرالیا از جاش پرید و گفت:
    -ب..بله؟؟
    مامان به آرالیا نزدیک تر شد و دست برپیشونی اش گذاشت و گفت:
    - حالت خوبه عزیزم؟
    آرالیا چشماش رو مالید به ساعت نگاه کرد و گفت:
    -ببخشید مامان دیشب خواب به چشمام نیومد واسه همین دیر خوابیدم.
    -نگرانت شدم عزیزم.بهتره بیای صبحونه بخوری.
    چشم الان میام.
    ...

    با صدای در زدن اتاق، خوابالودچشم هام نیمه باز کردم.
    -کیه؟
    جوابی نشنیدم از جام بلند شدم و با چشمای نیم باز که سعی می کردم بازشون نکنم تا خواب از چشمام نپره به سمت در رفتم با باز کردن در، آرالیا رو دیدم
    -بله؟ آرالیا چیزی میخوای؟
    چشمم به دستاش که انگشتاش رو می فشرد افتاد! سرم رو بلند کردم و توی صورتش خیره شدم گفتم:
    -آرالیا؟
    به خودش اومد و گفت:
    -ملیا..راستش رو بگو تو..تو یه خورده پیش در اتاق من رو زدی و..در رفتی؟؟؟
    باتعجب نگاش کردم و گفتم:
    -چی میگی آرالیا مگه نمیبینی خواب بودم؟چرا باید در اتاقت رو بزنم وبرم؟؟!
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -نمیدونم..نمیدونم!!
    دستم روی دستاش گذاشتم و گفتم:
    -عزیزم حالت خوبه!؟
    یکی از دستاش رو از زیر دستم برداشت و روی شقیقه اش گذاشت و کلافه ومضطرب گفت:
    -نه..یعنی..نمیدونم! شب‌بخیر
    دستم رو پس زد و رفت.تا لحظه ای که به اتاقش رفت و در رو بست خیره بهش نگاه می کردم.آرالیا چش شده بود؟!
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    1. [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    2. پست دوم
    3. با حس گرم شد تنم و نور مستقیم افتاب به چشمام بیدار شدم و به پنجره نگاه کردم تا جایی که یادمه دیشب پرده روکشیده بودم که صبح نور افتاب اذیتم نکنه پس حتما کار مامانه! از جام بلندشدم و به ساعت نگاهی انداختم هشت رو نشون می داد دست و صورتم روشستم و لباس خوابم رو با یه دامن و تاب بالا ناف کوتاه پرتقالی عوض کردم موهام رو یه طرفه بافتم و به سمت پایین رفتم مامان مثل همیشه صبح هاتوی اشپزخونه مشغول خوردن یا درس کردن قهوه بود به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم که مامان باخنده گفت:
    4. _ملیا عزیزم بیدار شدی؟
    5. دستامو از دورش باز کردم و رو به روش ایستادم و گفتم:
    6. _ بله مامان.مثل همیشه حاضر وآماده..
    7. لبخندپهنی زدم که مامان برام یه بـ*ـوس هوایی فرستاد و لبخندم رو عمیق تر کرد.با وارد شدن آرالیا به اشپزخونه چشم از مامان گرفتم آرالیا صندلی رو عقب کشید و سلامی کرد و نشست. دستاشو روی میز گذاشت و سرش رو دستاش گذاشت! مامان به طرفش رفت و گفت:
    8. _آرالیاچرا سرت رو گذاشتی رو میزحالت خوبه؟
    9. آرالیا سرش رو بی حال بلند کرد و گفت:
    10. - بله مامان خوبم.
    11. از جاش بلندشد و به سمت یخچال رفت و ابمیوه ایی بر داشت و مشغول خوردن شد. مامان قهوه اش رو توی فنجون ریخت رو به من و آرالیا گفت:
    12. _من میخوام برم بیرون همه چی توی یخچال هست اگه نیومدم گرم کنیدبخورین باشه؟
    13. باشه ای گفتم آرالیا هم سری تکون داد. مامان از اشپزخونه خارج شد.به سمت یخچال رفتم و نگاه کلی بهش انداختم بدون انکه چیزی بردارم یخچال رو بستم و به سمت کابینت رفتم و شیشه ی عسل رو دروردم و با اشتها مشغول خوردن شدم اول صبحی خیلی خوشمزه به دهن می اومد ارالیا بعد از خوردن ابمیوه به سمت سالن رفت منم قبل از اینکه مامان بیاد شیشه ی عسل رو سرجاش گذاشتم لیوان آبی سر کشیدم مامان هم خداحافظی کردو رف. به سمت سالن رفتم آرالیا روی مبل خوابش بـرده بود از پله هابالا رفتم خواستم در اتاقم رو باز کنم که خود به خود باز شد لبخندی زدم و گفتم:یا خدا این خونه چه مجهزه حتی در اتاقم خودبه خود باز میشه..وارد اتاقم شدم روی تخت نشستم بدون اینکه هیچ کاری انجام بدم کلافه شدم روی شکم دراز کشیدم و مشغول بازی با موبایلم شدم! ربع ساعتی می گذشت که صدای زنگ خونه به صدا درومد از جام بلندشدم و از پله ها پایین اومدم آرالیا همچنان خوابیده بودبه سرعت از در سالن خارج شدم زنگ خونه پشت سرهم زده می شد در رو با شدت باز کردم کسی نبودباتعجب و خشمی که ازم کاسته بود به بیرون سرک کشیدم ولی بازم هیچکی نبود ناباور در رو بستم داشتم واردسالن می شدم که صدای غار غار کلاغ توجهم رو جلب کرد سرم رو بالا گرفتم و به کلاغی که توی آسمون پرواز می کرد و صدای بال زدنش حتی از فاصله ی آسمون تا زمین هم به گوش می رسید نگاه کردم آفتاب چشمم رو زد بیخیال به داخل رفتم.
    14. تلوزیون روشن بود و آرالیا بازم خواب! به سمتش رفتم و گفتم:
    15. _آرالیا بلندشو مگه این جا جای خوابه؟! واسه چی تی وی روشن می کنی وقتی نمیخوای نگاه کنی؟
    16. چشماش رو باز کرد و به تی وی نگاهی انداخت از جاش بلند شد و گفت:
    17. _نمی دونم .
    18. و به اشپزخونه رفت!
    19. [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست سوم

    _ملیا کارت خیلی زشته تو کی این همه تغییر کردی؟
    لیوان روی میز گذاشتم و با تعجب به آرالیا نگاه کردم
    _چی شده آرالیا مگه من چکار کردم؟
    بابا دست بر روی شونه‌ی آرالیا گذاشت و گفت:
    _شما که با همدیگه دعوا نمی کردین!
    آرالیا لیوان آبی سرکشید و به من نگاه کوتاهی انداخت و گفت:
    _فکر نمی کردم چندسال با من در یه اتاق تحت عذاب بود در حالی که من هیچوقت اذیتش نمی کردم.
    با تعجب گفتم:
    _اما آرالیا من از چیزی اطلاع ندارم چی شده؟
    بابا موهای آرالیا رو نوازش می داد. مامان با چشم و ابرو به من اشاره کرد.ولی من هم از چیزی خبر نداشتم.
    _آرالیا خب بگو من چه کار اشتباهی کردم؟
    _چرا نصف شبا من رو اذیت می کنی؟
    _من؟
    _جز تو نمیتونه کسی دیگه ای باشه.
    _ولی من اصلا متوجه حرفات نمیشم.
    _داری سعی می کنی رد گم کنی.
    _نه اصلا اینطور نیست من واقعا متوجه نمیشم.
    دست مشت شده اش روی میز کوبید و گفت:
    _ملیا من دیشب هم اومدم و از تو پرسیدم اما تو انکار کردی پس الان هم میتونی انکار کنی.
    بابهت نگاش کردم
    _ولی من که گفتم کار من نبود من خواب بودم.
    _بهتره بگی خودت زده بودی به خواب.
    _این اصلا درست نیست.
    کافیه دخترا
    مامان هم رو به ما گفت:
    _بینتون چه مشکلی اتفاق افتاده که باهم بحث می کنید حواستون هست؟
    از جام بلند شدم و گفتم:
    من واقعا نمیفهمم آرالیا چرا داره من رو به کاری که نکردم متهم می کنه.
    رو به آرالیا کردم و گفتم:
    _حواست هست که تغییر کردی؟
    به من چشمام خیره شد و گفت:
    _میخوای بگی توهم زده به سرم؟
    مامان از جاش بلند شد و رو به آرالیا گفت:
    _به ماهم بگو عزیزم شاید ما بتونیم کمکتون کنیم.
    _سر به سرم میذاره.
    اجازه نداداز خودم دفاع کنم و آشپزخونه رو ترک کرد و به اتاقش رفت.
    _ملیا تو به خواهرت توهین کردی؟
    -بابا من کی همچین حرفی زدم؟آرالیا اصلا اونقدرا ساکته که تو اتاق مشترک قبلی مون وجودش رو احساس نمی کردم !
    مامان سرجاش نشست. دستاشو از روی میز دراز کرد دستم رو گرفت و بالبخند گفت:
    _ملیا دختر عاقلیه همچین فکری راجب خواهرش نمی کنه.
    سرم رو کج کردم و گفتم :
    _بله.تازه آرالیا خواهره بزرگمه من بهش احترام میذارم خودش کم حرفه نمی خواد حرف بزنه..
    _آرالیا از کوچیکی این رفتارشه باید از خیلی وقت عادت می کردی!
    شام رو که خوردیم مامان به من چشکی زد و گفت:
    _دختر گل من کیه؟؟
    دستم رو بلند کردم و داوطلبانه گفتم:
    _البته که من
    مامان لبخند پهنی به روم پاشیدو گفت:
    _پس ظرف های شام رو بشور عزیزم من میخوام به گل های باغچه رسیدگی کنم.
    چشمی گفتم ودستکش دستم کردم و مشغول شستن شدم.آخرین بشقاب رو از سینک برداشتم خواستم بشورم که صدایی در گوشم پیچید..
    _می..شکنه..
    سریع به سمت راستم چرخیدم و با چشمای گشاد نگاه می کردم قلبم تند می زد صدا برام گنگ بود اما واضح در گوشم شنیده شد.بشقاب رو شستم و سرجاش گذاشتم دستکش ها رو دروردم از اشپزخونه خارج شدم اخرین قدم رو برای خروج برداشتم که گوشام با صدای شکستن چیزی تیز شد. دستم روی قلبم گذاشتم به پشت سرم چرخیدم با دیدن صحنه ی رو به روم آب دهنم رو با سختی قورت دادم صدای یه خورده پیش برام یاد اوری شد به تکه های شکسته روی زمین نگاه می کردم و صدای گنگ بارها و بارها در گوشم تداعی شد نفس هام سنگین شده بود به سمت بشقاب شکسته رفتم و خم شدم.چطور شکست؟این ...این شکستن افتادنی نیست. پ..پرت شدنیه!!
    بابا به اشپزخونه اومد و گفت:
    _ملیا باز تو ظرف شستی و شیطونی کردی ؟!
    به سمتش چرخیدم و به بابا که خندون تکیه به چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
    _نه نه من..این رو نشکستم باور کن بابایی..
    تکیه اش رو از دیوار برداشت بهم نزدیک شد و با لبخند گفت:
    _اشکالی نداره عزیز بابا بیا باهم جمعش می کنیم فقط مواظب باش دستت آسیب نبینه!
    سری تکون دادم و تکه های بزرگ رو با بابا جمع کردم هنوزم گیج تو بهت بودم حرفی توی دلم شناور بود ولی برام عجیب بود همش به اون صدای غریب فکر می کردم. دختر ترسویی نیستم ولی تا به حال همچین چیزی برام پیش نیومده که حالا بااین صدا تپش های قلبم رو به بازی گرفته!!!
    بابا دست روی شونه ام گذاشت وهمراه بابا از اشپزخونه بیرون رفتیم روی مبل کنار بابا نشستم و به تی وی چشم دوختم حالم بهتر شده بود مامان وارد سالن شد سه تا گل های لیلیوم دستش بود به من نزدیک شد گونه ام رو نوازش کرد سپس یکی از گل های توی دستش روتوی موهام جاداد و لبخندی بهم زد سپس به طرف آرالیا که مشغول آنالیز کردن خودش در آینه ی کوچکی بود رفت و گل رو پشت گوشش گذاشت که آرالیا متوجه مامان شد لبخندماتی زد! نمی دونم چرا رفته تو بحر آینه که متوجه اطرافش نبود؟! مامان کنار بابا نشست و گل رو به سمت بابا گرفت و گفت:
    _بفرما عزیزم.
    بابا گل رو از دست مامان گرفت سپس دستش رو دور شونه ی مامان حلقه کرد و گفت:
    _مرسی ماریا چه گل قشنگی..
    مامان پا روپا انداخت و گفت:
    _ اره خیلی قشنگن خودم انتخاب کردم توی باغچه کاشتم و بهترین گل ها اوردم و تقدیم بهترین ها کردم.





    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست چهارم

    به سمت مامان وبابا رفتم و بعداز بوسیدن و گفتن شب بخیر به سمت اتاقم رفتم روی تخت نشستم موهام رو باز کردم دستی به بهشون کشیدم سپس لباس خوابم رو پوشیدم زیر پتو خزیدم.!
    با حس بالا و پایین شدن تختم هوشیار شدم ولی چشمام رو باز نکردم داشتم دوباره به خواب می رفتم که صدای { ژیک} کمدم من رو هوشیار کرد از جام بلندشدم و به در نیمه باز کمدم نگاهی انداختم سپس با چشم اطراف اتاق رو دید زدم ولی کسی نبود اصلا کار کی می تونه باشه؟! باز سرجام خوابیدم که باز صدای کمدم به گوشم رسید چشمم رو آروم باز کردم می خواستم ببینم کار کیه که هی کمد من رو باز می کنه تا مچش رو بگیرم!! هر چند میدونم آرالیا همچین کاری نمی کنه مامان وباباهم بلفرض که باشن یعنی دیده نمیشن؟ باز صدا متوقف شد پتو روی سرم کشیدم و سعی می کردم به هیچی فکر نکنم ترس داشتم و خواب از چشمام پریده بود با حس گرم شدن تنم پتو رو کنار زدم و باز روی تخت نشستم گرما هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد از شدت داغی تنم لباسم به تنم چسبیده بود با دستم به خودم باد می زدم و نفس های عمیقی می کشیدم از تخت پایین اومدم همین که پام روی زمین گذاشتم باز صدای ژیک کمدم روشنیدم با هیجان واسترس و ترسی که توی قلبم به وجود اومده بود به طرف کمدم چرخیدم مسخ شده بودم و قدرت تحرکم از دستم رفت بود با دهنی باز به کمدم که با آرومی باز می شد نگاه می کردم صدای کمد در این اتاق تاریک و ساکت ترسم رو چند برابر می کرد به خودم حرکتی دادم دیگه حالا ترسم بهم غلبه کرده بود موندن رو جایز ندونستم و به طرف در رفتم و از اتاق بیرون رفتم قلبم به شدت به سـ*ـینه ام کوبیده می شد و نفس هام نامنظم بود به سرعت از پله ها سرایز شدم و روی اولیین مبل نشستم! به در کمدم که خود به خود باز می شد فکر می کردم چی ..چی داره میشه که من نمیتونم ازش سر در بیارم!؟ چشمم به ساعت سالن افتاد ساعت سه و نیم رونشون نشون می داد هنوزم ترس داشتم به اتاقم برگردم سکوت خیلی بدی تو سالن بود که من رو منجر به رفتن به اتاقم می کرد ! با قدم های سنگین به سمت پله ها رفتم و به اتاقم نزدیک شدم که صدای قدم زدن های شخصی رو تو اتاق آرالیا شنیدم دستم رو که برای باز کردن اتاقم دراز کرده بودم رو پایین انداختم و آروم به سمت اتاق آرالیا رفتم صدای قدم ها حالا واضح به گوشم می رسید برام عجیب بود اگه بگم ارالیا این وقت شب داره قدم میزنه !دستم رو دراز کردم و در اتاقش رو باز کردم لامپ روشن بود به تخت نگاه انداختم آرالیا سرش رو روی زانوهایی که به بغـ*ـل گرفته بود گذاشته! پس صدای قدم های کی بود؟ به طرفش رفتم و صداش زدم ولی جوابم رو نداد کاملا بهش نزدیک شدم و باز صداش زدم حتی تکونی نخورد! عاصی شده بودم دستم روی شونه اش گذاشتم و تکونش دادم و با عصبانیت گفتم:
    _آرالیا..؟
    بلاخره سرش رو بلند کرد زیر چشماش پف کرده بود توی چشماش مویرگ های سرخ رنگی دیده می شد بی حال گفت:
    _ بله!
    با انزجار و حرص گفتم::
    _ چرا صدات میزنم جواب نمیدی ؟
    نگاه بیخیالش رو از من گرفت گفت:
    _ نشنیدم چی می خوای ؟
    به تختش نگاهی انداختم و گفتم:
    _هی..هیچی فقط چرا دراز نکشیدی مثلا وقت خوابه ها!
    آرالیا سرش رو تکون داد و گفت:
    _الان دراز می کشم
    خواستم درمورد صدای قدم ها ازش بپرسم ولی وقتی می دیدم خودش نشسته بود پس صدای قدم هاش نبود نمی خواستم نگرانش کنم بدون هیچ حرفی از اتاقش خارج شدم.




    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست پنجم

    با صدای مامان که اسمم رو صدا میزد چشمام رو باز کردم که گفت:
    _ملیا عزیزم بلند شو..
    دستی به موهای پریشونم کشیدم و گفتم:
    _سلام مامان. ساعت چنده؟
    مامان لبخند قشنگی زد و گفت:
    _نه و نیم! سریع بلند شو..سپس از اتاقم خارج شد
    دست و صورتم رو شستم از پله ها پایین رفتم و به سمت آشپزخونه رفتم میز صبحونه چیده شده بود اما آرالیا نبود مامان هم که حتما تو اتاقش! روی صندلی نشستم و لیوان شیر برای خودم ریختم و خوردم کمی عسل هم با انگشتم مزه کردم که مامان وارد اشپزخونه شد و گفت:
    _پس آرالیا کجاست؟ وای از دست ارالیا از وقتی اومدیم اینجا دیر وقت بیدار میشه..
    از جام بلند شدم و گفتم:
    _الان خودم میرم بیدارش می کنم..سپس به سمت پله ها رفتم و در اتاقش رو باز کردم روی تخت خوابیده بود پتو روی سرش هم کشیده!! نزدیکش شدم روی تختش نشستم و تکونش دادم:آرالیا بلند شو دیر وقته مامان داره عصبانی میشه ها!
    آرالیا پتو رو از روی سرش پس زد و گفت
    _باشه.باشه بلند شدم..
    از جام بلندشدم و از اتاقش خارج شدم ! توی سالن نشستم و با موبایلم بازی می کردم که آرالیا از پله ها پایین اومد و به سمت آشپزخونه رفت. موبایلم روی مبل پرت کردم و از جام بلند شدم هنوزم لباس های خواب تنم بود به سمت بالا رفتم و در اتاقم رو باز کردم لباس های عروسکی ام رو دروردم و بلوز و شواری دروردم و تنم کردم خواستم کمدم رو ببندم که یاد دیشب افتادم نگاه گذرایی به داخل کمد و اشیائی که در کمد وجود داشت کردم سپس به در کمد خیره شدم! هیچی سر در نمیوردم هنوزم برام عجیب بود و فکر می کردم خیالاتی شدم...
    کنار مامان و آرالیا داشتم نهار می خوردم بابا هم که سرکار بود فقط شام باهامون بود! نمیدونم چرا از صدای قدم های دیشب که از اتاق آرالیا بود توجهم به حرکات آرالیا بیشتر شده! لیوان رو برداشت و داشت آب می خورد نگاهم روی قرمزی روی دستش زوم شد یه تکه قرمزی نزدیک آرنجش بود! موشکافانه نگاهش می کردم هنوزم آرومه ولی پکر تر خستگی از تک تک رفتاراش پیداس!! بعد از نهار آرالیا به سالن رفت کنارش نشستم و با صدای آرومی که مامان نشنوه گفتم:
    _آرالیا..این قرمزی روی دستت از چیه؟
    متعجب نگام کردو گفت:
    _قرمزی رو دستم!؟ کجا؟
    با بهت دستش رو گرفتم و به آرنجش اشاره کردم به جای که تقریبا از قرمزی داشت به کبودی میزد نگاه کرد سپس گفت:
    _من که یادم نمیاد دستم رو جایی زده باشم حت..حتی متوجه نشدم دردی هم حس نکردم اما شاید به جایی برخورد کرده که حواسم نبوده..
    از حرفایی که زد خودشم مطمئن نبود ولی می خواست به من و خودش ثابت کنه همینطوره.!! به اتاقم رفتم هنوزم از بی خوابی دیشب کسل بودم و خوابم میومد روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم احساس می کردم اینجا یه چیزی هست ولی قلبم نهیب میزد اروم باش یه توهمه چیزی نیست قلبمم و عقلم در حال جنگ بودن نمی دونستم کی رو باور کنم !! با صدای پارس سگ از افکارم خارج شدم پشت سرهم پارس می کرد هوا شدیدا ابری بود به طرف پنجره اتاقم رفتم بازش کردم سگ رو که جلوی در خونمون بود رو تماشا کردم دور خودش می چرخید انگار می خواست از خونه بپره! نفسم رو بیرون دادم و بیخیال به پارس سگ پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم سپس به طرف تختم رفتم که صدای باز شدن پنجره رو شنیدم وپشت سرش محکم بهم کوبیده شد صداش وحشت اور بود برگشتم و پنجره رو بستم. من مطمئنم پنجره رو بستم ولی چی باعث شد باز بشه شدیدا توی فکر بودم و حالا صدای پارس سگ روی مخم بود دلهره و استرس در وجودم سرازیر شده بود و شکم به این موضوع بیشتر شده بود ترس در وجودم رخنه کرده بود




    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست شیشم

    لباس برداشتم و تصمیم گرفتم برم حموم شاید اب خنک حال دگرگونم رو بهتر کنه! دوش رو باز کردم و اب بر سر وبدنم سرازیر شد رو به روبه من آینه تمام قد وجود داره چشم ازش گرفتم و به موهام شامپو زدم و شیر اب رو بستم و موهام کفی ام رو جمع کردم تا پنج دقیقه تو شامپو بمونه بعد بشورم..چشمام رو با کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم شامپو روی چشمام نیفتاده که چشمام رو بسوزونه نفس راحتی کشیدم و باز چشمم به آینه رو به روم افتاد که از بخار عرق کرده بود توجهم رو بیشتر جلب کرد و مستقیم بدون پلک زدن بهش خیره شدم آینه از بخار حموم عرق کرده بود و چیز مبهمی تویی آینه درست پشت سر من دیده می شد که باعث شد قلبم از کار بیفته دلم می خواست جیغ بزنم ولی زبونم سنگین شده بود یکی پشت سر من همچنان موهام رو با شامپو مالش می داد داشتم سکته می کردم و نفس هام نامنظم شده بود و خون در رگ هام یخ بسته چشمام رو از ترس بهم فشردم سـ*ـینه ام از شدت ترس بالا پایین می شد چشمام رو باز کردم و مستقیم باز به آینه خیره شدم چیز نبود حتی اون سایه ی مبهم هم رفته بود عرق از آینه داشت سرازیر می شد و فضای حمام خفقان اور شده بود نفس کم اورده بودم و حتی صدای قلبم رو در این حمام بخار پراکنده می شنیدم بدتر از این عاجز شده بودم و حتی جرئت حرکت نداشتم درونم غوغا بود و به خودم اطمینان خاطر می دادم که چیزی نیست و بازم خیالاتی شدم !نمیدونم چقد در این حال بودم که احساس کردم شیر اب باز شد و آب از دوش روی سر و بدنم می ریخت من..من که شیر اب رو با نکردم کردم!!؟ دستی به گلوم کشیدم احساس خفگی داشت بیشتر و بیشتر می شد تنم می لرزید و حالا صدای قلبم بر نفس هام نا منظم شده بود و اختیارش دستش نبود پاهام سست شده بودن ! نمیدونم چطور جرئت کردم حوله رو با یه جهش برداشتم و از حموم بیرون اومدم و طرف اتاقم دویدم در اتاقم رو باز کردم و در رو بستم و پشت در تکیه دادم و پاهام سست شدن و سرازیر شدم و شروع به گریه کردم خیلی ترسیده بودم قلبم درد می کرد ضعف داشتم عقلم در این لحظه هشدار می داد و شک من رو به این موضوع بیشتر می کرد سر روی زنوهای عریانم گذاشتم و با صدای خفه و شروع به گریه کردم.

    آرالیا..
    از همون روزی که بابا گفت میخواد این خونه رو بخره احساس خوبی به این موضوع نداشتم این خونه کاملا عجیب غریب بود ته دلم راضی نبود ولی هیچ وقت احساساتم رو بروز نمی کردم از وقتی پا تو این خونه ی لعنتی گذاشتیم شب و روز ندارم وقت خواب احساس می کنم کسی مثل سایه ام توی اتاقمه دلم نمیخواد توی اتاقم بشم من می ترسم از چیزی که توی شیش سالگی به سرم اومد وحشت می کنم شب ها صدای قدم های کسی توی اتاقم من رو از پا در می اورد و ترس را بر دلم می اندازد ولی جرئت بلند کردن سرم رو ندارم! احساس می کنم نه نه این یه احساس نیست کاملا واقعیه! دو سه بار به اتاقم تقه می زنن ولی در حین حال کسی پشت در نیست کسی روی تختم می نشیند این رو از بالا و پایین رفتن تختم می فهمم خیلی می ترسم و سرم رو زیر پتو پنهان می کنم و اشک می ریزم اون لحظه آرزو می کنم کاش مثل قبل تو اون خونه ی کوچیک و با صفامون من و ملیا تو اتاق مشترکون باشیم .اون خونه برای من ارامش داشت من واقعا از زنده شدن دوباره ی گذشته جلوی چشمام وحشت می کنم..!





    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست هفتم

    ملیا..
    سعی می کردم به این چیزایی که ذهنم رو مشغول کرده فکر نکنم مشغول کتاب خوندن شدم که مامان با لبخند مثل همیشه وارد اتاق شد و گفت:
    _ملیا عزیزم من می خوام با بابات برم بازار برای خرید خونه..به آرالیا هم گفتم مواظب خودتون باشین..بای
    خداحافظی کردم و باز مشغول خوندن کتاب فلسفی بابا که از کتاب خونه اش برداشتم شدم.! با حس تشنگی شدید از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم وبه سمت اشپزخونه رفتم بین راهم نرسیده به اشپزخونه مامان رو دیدم لبخندی زدم و به طرفش رفتم و گفتم:
    _مامان چرا تنهایی میخوای بیا پیش من بشین من برای سرگرمی کتاب میخونم وگرنه چیزی حالیم نیست! همونطور حرف میزدم و پشت سر مامان راه می رفتم که به اتاقش رسید و در رو توی روم محکم کوبید از شدت صدای کوبیدن در خانه صدای بدی ایجاد شد و چهار ستون بدنم لرزید چشمام رو فشردم و سپس باز کردم! من..من تقریبا نیم ساعت پیش مامان گفت که داره میره..پ..پس اینی که الان من.. پشت سرش راه می رفتم کی..بود اصلا من چطور حواسم پرت شد و یادم رفت مامان خونه نیست؟ نه ملیا آروم باش شاید واقعا مامان باشه باید در رو باز کنم و مطمئن بشم ولی اگه نبود و مطمئن نشدم چ..چی!؟ به طرف پله ها دویدم و به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم سـ*ـینه ام از ترس و اضطراب و نفس نفس خس خس می کرد سیبک گلوم بالا پایین می شد من الان داشتم با کی حرف می زدم یا خدا!!؟ پس کی می خواد باشه ملیا خودت بگو کی؟ ت..تازه خودمامانه حتی نمیتونم بگم شبیهشه چون خودشه! روی زمین نشستم و به در اتاقم خیره شدم ذهنم درگیر این فکرای مزخرف بود که صدای شکستن چیزی پشت سرهم به گوشم رسید خونه توی سکوت عجیبی فرو رفته بود و با صدای شکستن های چیزی مثل ظروف های چینی صدای بسیار وحشتناکی در خونه بین دیوار ها رد و بدل می شد.سرجام خشک شده بودم و حتی می ترسیدم از جام تکون بخورم صداها هم روی مخم بود و هر لحظه ترس و دلهره ام رو بیشتر می کرد صدای کوبیدن اتاقم و بالا و پایین شدن دسته اتاقم من رو از خود بی خود کرد و شروع به گریه کردم با شنیدن صدای آرالیا که اسمم رو صدا میزد و پشت در بود نور امیدی در قلبم به وجوداومد دستام رو به زمین گرفتم و در رو باز کردم که آرالیا با چشمای گریون وارد اتاق شد و با صدای پر از استرس گفت:
    _این..اینجا چه خبره ملیا؟
    بغضم ترکید و گفتم:
    _نمیدونم ...نمیدونم چی داره شکسته میشه هیچ..هیچکی هم خونه نیست..
    آرالیا به سمت تخت رفت و نشست و با صدای خفه شروع به گریه کرد حالم با دیدن گریه ی آرالیا بدتر شد و حس می کردم قلبم می خواد از حلقم بزنه بیرون گوشام رو گرفتم و با صدایی که از ترس می لرزید شروع به گریه کردم که صداها متوقف شد و باز خونه در سکوت عجیبی فرو رفت اشک های آرالیا بند اومدن و گیج به من و به در اتاقم نگاه می کرد که گفتم:
    _ص..صداها قطع شد!!؟
    آرالیا توی خودش جمع شد و گفت:
    _ملیا نمی..ری بیرون فهمیدی؟ من میترسم
    سرم رو به علامت باشه تکون دادم و کنارش نشستم.



    [/HIDE-THANKS]
     

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست هشتم

    آرالیا...
    توی اتاقم خوابیده بودم و حالم از خودم بهم می خورد دیگه از بیداری های شبانه خسته شدم از ترس ترسی که بر من غلبه کرده! روی تخت دراز کشیدم خوابم می اومد ولی سعی می کردم چشمام رو باز نگهدارم چون اصلا وقت خواب نیست.صدای در رو که شنیدم سرم رو چرخوندم که مامان رو دیدم
    _آرالیا من دارم میرم بیرون بلند شو گلم دراز نکش تنت خستگی میگیره بلند شو ورزش کن..
    باشه ای گفتم و سرجام نشستم که مامان رفت! به سمت سرویس رفتم ابی به دست و روم زدم که این خستگی و خوابی که چشمام رو خمـار کرده بود بره ولی فایده نداشت کلافه و بی حوصله باز به اتاقم برگشتم و روی تختم نشستم خونه در سکوت فرو رفته بود و این من رو کلافه تر می کرد همونطور که نشسته بودم ناخداگاه چشمام بسته شدن و کم کم احساس کردم روی زمین نیستم و در آسمون شناورم حرکت دست و پاهام قفل شده بود و پلکام سنگین شدن خوابم می اومد و ترس داشتم ولی خماری بیشتر از ترس بهم غلبه کرده بود! صداهای مبهمی به گوشم می رسید همهمه و حرف هایی که هیچی ازشون نمی فهمیدم حس می کردم در این عالم نیستم و صداها کم کم برام واضح تر می شد.با صدای شکستن چیزی که خیلی ضعیف به گوشم می رسید حس کردم باز روی تختم نشستم چشمام رو باز کردم و به اطرافم نگاه می کردم صداهای شکستن خیلی بلند بود و من رو از جام پروند از جام بلند شدم و به سمت اتاق ملیا رفتم.

    ملیا..
    من و آرالیا از ترس توی اتاق کز کرده بودیم و می ترسیدم حتی کوچکترین حرکتی از جامون بکنیم با صدای باز شدن سالن و شنیدن صدای مامان که اسم من و آرالیا رو صدا میزد به خودم جرئت دادم و از جام بلند شدم و قفل اتاق رو باز کردم و به سمت پله ها رفتم! مامان با چشمای متعجبش به ما خیره شد و سپس گفت:
    _ ملیا آرالیا چرا خونه تو تاریکی رفته!؟
    سالن تاریک بود ولی مگه جرئت داشتیم پا از اتاق بیرون بذاریم!! صدای شکستن باز فکرم رو مشغول کرد اگه چیز زیادی شکسته باشه و مامان بپرسه چه جوابی براش خواهیم داشت؟ به خودم اومدم و گفتم:
    _ خب من داشتم کتاب مطالعه می کردم حواسم به سالن نبود..
    سپس به طرفش رفتم و برای اینکه سوال دیگه ای نپرسه نالیون ها رو از دستش گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم برخلاف انتظارم همه چیز سرجاش بود و هیچی نشکسته بود متعجب نالیون ها روی میز گذاشتم و به آشپزخونه دقیق نگاه کردم نگران تر شدم پس اگه اتاق من نبود اتاق آرالیا هم نبود حتی آشپزخونه هم نبود پس..پس نکنه اتاق مامان و بابا باشه!؟ از آشپزخونه خارج شدم و به آرالیا که روی پله ها ایستاده بود و منتظر نگام می کرد رفتم و گفتم:
    _نیست آرالیا حتی یه تکه شیشه هم نیست هم چی مرتب سرجاشه...
    تنها جایی که نرفتم اتاق مامان بود به سمت اتاق مامان و بابا رفتم با استرس در و به آرومی باز کردم یا خدا اینجا هم چیزی نیست دیگه داشتم دیوونه میشدم پس این صداها از کجا بود!؟ من مطمئنم این خونه یه چیزی داره ولی چی رونمیدونم در روبستم و کنار آرالیا روی مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم و قبل از اینکه خودش سوالی بپرسه گفتم:
    _اتاق مامان و باباهم مرتب بود...هنوزم معلوم نیست صداها از کجا می اومد..
    آرالیا ساکت شد حرفی نزد ولی چشماش ترس داشت! کاش می تونستم بگم خیالاتی شدم ولی آرالیا هم شنید پس جایی برای دروغ به عقل خودم نیست..

    شام رو در فضا آروم خوردیم حتی منی که وقت شام حرف میزدم امروز فکرم درگیر بود و هیچ حرفی نزدم! حس و حال ناشناخته ای داشتم دلم اتاق مشترک من و آرالیا رو می خواست دیگه احساس امنیت نمی کردم اتاقی که سال ها آرزوش رو می کردم حالا ازش واهمه داشتم..!
    آرالیا حرف نمیزد مثل همیشه ولی ترس از تک تک حرکاتش پیدا بود دستپاچه شده بود و سرش رو پایین گرفته بود باباهم که با شک به من و آرالیا نگاه می کرد.زیر چشمی به مامان نگاه کردم کاملا ریلکس بود و غذا می خورد این یعنی چیزایی که ما توی این چند روز شنیدیم اصلا ازش خبر نداره!!





    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا