کامل شده رمان انتقال به خانه ی شیطانی | zeinab_jokal کاربر انجمن نگاه دانلود

چه نظری را به رمان می دهید؟

  • عالی و هیجان انگیره ادامه اش رو بده

    رای: 21 77.8%
  • قابل قبوله..

    رای: 6 22.2%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeinab_jokal

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
964
امتیاز واکنش
12,422
امتیاز
714
سن
22
محل سکونت
پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
[HIDE-THANKS]

پست نهم

بابا از جاش بلند شد و به سمت سالن رفت و آرالیا باز یه لیوان اب برای خودش ریخت و یه نفس سر کشید با این کارهاش من رو عصبانی تر می کرد! بعد از خورد اب از جاش بلند شد و از شپزخونه خارج شد که مامان گفت:
_ملیا عزیزم با خواهرت بحث کردی؟؟
_نه مامان چرا باید باهاش بحث کنم؟
از جاش بلند شد و مشغول جمع کردن بشقاب های روی میز شد و گفت:
_ اخه رفتارهای جفتتون امروز عجیبه گفتم شاید بینتون کدورتی پیش اومده باشه..
_نه مامانی هیچی نیست..
سپس از جام بلند شدم و گفتم:
_مامان چیزی هست انجام بدم؟
مامان لبخندی زد و گفت:
_نه عزیزم برو بشین کاری ندارم..
باشه ای گفتم و به سمت سالن رفتم روی مبل دونفره نشستم و به پله های چوبی خیره شدم می خواستم مثلا چیزی رو برداشت کنم ولی هیچی نبود!! با اومدن مامان کار بابا نشست و فیلم مورد علاقه اشون که در هفته فقط شنبه ها پخش میشه شروع شد مامان و بابا تو بحر دیدن فیلم بودن و فقط من و آرالیا تظاهر به دیدن فیلم می کردیم! حس کردم کسی کنارم روی مبل نشست سرم رو چرخوندم ولی کسی نبود ضربان قلبم بیشتر شد پاهام رو تو شکمم جمع کردم و سعی کردم حواسم رو با دیدن این فیلم جنایی پرت کنم. به تی وی چشم دوخته بودم ولی حواسم یه جا ۰ بود پیش اتاقم یه نیرویی من رو به اون اتاق وادار می کرد ولی من سرجام نشسته بودم و قصد رفتن به اتاقم رو نداشتم! باخاموش شدن تی وی به خودم اومدم و گیج به مامان کنار تی وی بود شدم پس فیلم هم تموم شد بعدش چی یعنی من آخرش هم باید به اون اتاق برگردم! مامان به من نزدیک شد و بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونی ام زد. مامان بعد از خاموش کردن تی وی همراه بابا بلند شد و به اشپزخونه رفت و بابا به طرفم اومد لبخندی زد و با دستش موهام رو بهم ریخت که لبخند محوی زدم و سپس همراه مامان به اتاقشون رفتن! فقط من وآرالیا توی سالن نشسته بودیم و هیچکدوم از ما نه قصد رفتن به اتاقش رو داشت نه صحبت کردن! فقط صدای تیک تاک ساعت سکوت حاکم فرمای بینمون رو می شکست از جام بلند شدم و به طرف آرالیا رفتم و روی مبلی تک نفره کنارش نشستم و گفتم:
_آرالیا..من میترسم..تو نمیدونی صداها از کجا بود؟
آرالیا سرش رو بلند کرد و با ترس و نگرانی نگام کرد و گفت:
_من هیچی نمیدونم..
_آرالیا من نمیخوام برم تو اتاقم..
آرالیا به پله های چوبی نگاهی انداخت و گفت:
_راهی نداریم ملیا..اولش یا اخرش ب..باید..بریم..
خیلی می ترسیدم و پاهام سست شده بودن دلم نمیخواست پا رو اون پله ها بذارم چه برسه وارد اتاقم بشم..باز به ارالیا گفتم:
_ارالیا یعنی این کارا رو کی می کنه؟
آرالیا با صدایی با امیخته با بغض گفت:
_من..من فکر می کنم..این ..این خونه..ا..ارو..اح داره....
باشنیدن این حرف اونم با صدای بغض دارش که ترس رو بیشتر به دلم راه می انداخت هین بلندی کشیدم و دست روی دهنم گذاشتم و گفتم:
_چی میگی آرالیا؟ نه نه تو اشتباه فکر می کنی
آرالیا نگاه غمگینی بهم انداخت اشک در چشمانش می رقصیدن و سرخ شده بودن بغضش رو قورت داد و گفت:
_من نمیدونم باشه؟ دیگه از من چیزی نپرس من ذهنم درگیره عقلم به جایی نمیرسه من چیزی نمیدونم.. ولی نمیخوای که بگی چیزهایی که می شنویم وحس می کنیم خیالاتیه!؟؟ اینکه من و تو خیالاتی شدیم محاله اصلا نمیشه...حتما یه دلیلی داره! ...من فقط یه حدس زدم و امیدوارم اشتباه باشه..وگرنه....
دستاش رو بهم قلاب کرد و بعد از کمی تعطل گفت:
_وگرنه...
این بار دیگه صداش بغض داشت و من رو بیشتر به ترس وا میداد از جام بلندشدم و کنارش نشستم و گفتم:
_این طور حرف نزن ..من میترسم..




[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست دهم





    دستی به پیشونی ام کشیدم و گفتم:
    _آرالیا حرف بزن وگرنه چی؟؟؟
    گلوش رو صاف کرد دهنش باز و بسته میشد برای حرف زدن ولی صداش در نیومد!
    کلافه گفتم:
    _آرالیا افرین حرف بزن.. وگرنه چی..
    با صدای بغض دارش دم گوشم آروم گفت:
    _وگرنه....همه از بین..میریم...
    جیغ خفه ایی کشیدم که همزمان صدای کوبیدن دراتاق از بالا اومد صداش تو کل خونه پیچید و اشک من و ارالیا رو سرازیر کرد نفس توی سـ*ـینه ام حبس شده بود و وحشت کرده بودم با صدای این در یعنی حرف آرالیا تایید شد؟ پاهام سست شد بودم و می ترسیدم به پله ها نگاه کنم زانوهام رو به بغـ*ـل گرفتم و به آرالیا گفتم:
    _ح..حالا چکار کنیم؟؟
    _نمیدونم .. من دارم عقلم رو از دست میدم..تو یه کاری کن ملیا تو بگو چکار کنیم.....
    دیگه صداش رو نمی شنیدم و گوشام به صداهایی دیگه ایی تیز شده بود صدا ها از بالای سقف می اومد شبیهه..صدای قدم بود! با ترس به آرالیا خیره شدم که گفت:
    _چته ملیا؟
    به بالای سقف اشاره کردم که متردد با چشمای اشکی اش نگام کرد انگار می ترسید سرش رو بلند کنه باز بینمون سکوت شد و صدای قدم هابیشتر شد و مطمئنا آرالیا شنید و بعدش با صدای بلندی زد زیر گریه! صداش خیلی بلند بود دیگه ترس بر ما تسلط کرده بود و من آروم گریه می کردم که در اتاق مامان و بابا باز شد و هراسون به سمتمون اومدن که مامان گفت:
    _چی شده آرالیا عزیزم چرا داری گریه می کنی؟!
    آرالیا گریه اش شدت گرفت و من بی صدا اشک می ریختم بابا به طرفم اومد و دستاش روی بازوهام قفل کرد و گفت:
    _ملیا ...چرا دارین گریه می کنید؟
    فقط سرم رو تکون می دادم و کسی برای حرف زدن من رو منع می کرد مامان من رو به بغلش گرفت که بابا کلافه دستی تو موهاش کشید و به طرف آرالیا رفت موهاش رو نوازش کرد و گفت:
    _نفس بابا...بهم بگو چی شده آرالیا به من بگو...
    آرالیا سرش رو بلند کرد و گفت:
    _بابا..با.. بالای سقف.....
    بابا گفت:
    _بالای سقف چی آرالیا؟؟؟!
    آرالیا همونطور که هق هق می کرد گفت:
    _صدای...قد..م میاد..
    شروع به گریه کرد بابا سریع از جاش بلند شد و به طرف در رفت و از خونه خارج شد خودم رو بیشتر به مامان که رو دست ی مبل نشسته بود فشردم که اندکی بعد بابا با لبخند وارد سالن شد و گفت:
    _اینم از صدای قدم های این شخص..
    و دستش رو به جلو دراز کرد ...وای خدای من با چیزی که دیدم ترسم بیشتر شد و نگاهم به طرف آرالیا چرخید تا عکس العملش رو ببینم با وحشت نگاه می کرد










    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست یازدهم

    آرالیا هر لحظه حالش بدتر میشد باز به گربه ی تمام سیاه در دست بابا نگام کردم با خیره شدن به چشمان سبز وحشی اش نفسم در سـ*ـینه ام حبس شد آرالیا با صدایی بلند تر از قبل شروع به گریه کرد و جیغش به هوا رفت و باداد می گفت:
    _نه نه ازم دور شو..دور شو نزدیکم نیا من می ترسم...مامان بابا کمکم کنید..به من کاری نداشته باش نه!!!
    جیغ اخر رو که کشید تکون شدیدی خورد و از هوش رفت!
    بابا با دیدن اوضاع آرالیا گربه رو بیرون پرت کرد و به طرف آرالیا اومد مامان سعی داشت از زمین بلندش کنه گریه می کرد و اسم آرالیا رو صدا میزد خیلی وحشت کرده بودم و به جسم بیهوش آرالیا خیره بودم بابا سر آرالیا رو پاش گذاشت و با دست آروم به گونه هاش سیلی میزد مامان به اشپزخوه رفت و با لیوان ابی برگشت دست بابا داد بابا با دست روی صورت آرالیا اب می پاشید ولی به هوش نمی اومد بیشتر از قبل ترسیده بودم که نکنه بلایی سر خواهرم اومده باشه با دوتا دستام جلوی دهنم رو گرفتم و شروع به گریه کردم که بابا گفت:
    _باید ببریمش بیمارستان ماریا برو ماشین رو روشن کن من بغلش می کنم مامان بلافاصله سوئیچ رو برداشت و از خونه زد بیرون بابا آرالیا رو در آغـ*ـوش گرفت و همراهش از خونه بیرون رفتم مامان ماشین روشن کرده بود در رو برای بابا باز کردم و آرالیا رو در ماشین دراز داد سپس من نشستم و سر آرالیا روی پام گذاشتم و بابا کنار مامان نشست و مامان مشغول رانندگی شد جاده خلوت بود و مامان با سرعت رانندگی می کرد هنوزم اشکام بند نیومده بود و به چهره آرالیا خیره بودم برای یک لحظه متوجه شدم آرالیا لبخند شیطانی بر لبش جای گرفت و اندکی بعد محو شد از این حرکتش وحشت کردم و چشام از حدقه بیرون زده بود باز به چهره اش نگاه کردم همون بیهوش بود به مامان که رانندگی می کرد نگاه کردم هنوزم گیج بودم سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و اروم گریه کردم! با توقف ماشین به بیمرستان نگاه کردم پیاده شدم و بابا باز آرالیا رو بلند کرد و مامان همراه با دو پرستار و برانکارد اومد و آرالیا روی تخت گذاشتیم و به دنبالش رفتیم دستام علاوه بر قبل حالا بی اراده می لرزید و حس می کردم خون توی پاهام جریان نداره!
    بابا کلافه در حالی که به موهاش چنگ میزد کنار من و مامان روی صندلی نشست و گفت:
    _ماریا عزیزم گریه نکن..آرالیا چیزیش نیست..!
    _ چرا اینطور شد دخترم چیزیش نبود..
    سپس به طرفم چرخید و گفت:
    _ملیا حرف بزن چی شد بگو چرا تو و آرالیا داشتین گریه می کردین؟؟
    نمی تونستم حرفی بزنم کسی جلوی حرف زدن من رو گرفته بود زبونم بند اومده بود که بابا گفت:
    _ملیا من باید باهات حرف بزنم
    سری تکون دادم که پرستاری به طرفمون اومد و رو به بابام گفت:
    _اقا.دکتر باهاتون کار داره همراهم تشریف بیارین..
    مامان سریع از جاش بلند شد و با استرس گفت:
    _چی شده ؟؟
    پرستار با عجله گفت:
    _چیزی نیست خانم...
    سپس بابام همراه پرستار رفت! حالم داشت بدتر می شد همش به فکر آرالیا بودم چی از گربه دید که اینطور شروع به جیغ زدن کرد من هم اون گربه رو دیدم چشماش خیلی ترسناک بودن ولی نمیدونم چرا آرالیا سریع اینطور واکنش نشون داد!! مامان با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و با دیدن بابا که داشت به ما نزدیک می شد از جاش بلند شد و خودش رو بابا رسوند و گفت:
    _پیتر چی شد دکتر چی گفت؟؟
    بابا دستی به موهاش کشید و به مامان گفت:
    _بیا بشین ماریا..الان بهت میگم..!
    هر دو کنارم نشستن که بابا گفت:
    _دکتر میگه آرالیا از فشار عصبی زیاد از هوش فته
    مامان با بغض گفت:
    _کدوم فشار عصبی پیتر آرالیا دختر آرومیه چه فشار عصبی باید داشته باشه!؟
    بابا دستی روی شونه ی مامان گذاشت و گفت:
    _این رو باید از ملیا که خواهرشه بپرسیم..
    سرم رو پایین انداختم که ادامه داد
    _دکتر نشون داده چند کبودی بزرگ روی دستش وجود داره تازه هم یه روی سـ*ـینه اش یه چنگ انداخته شده.
    سرم رو بالا گرفتم و با تعجب به بابانگاه کردم من با آرالیا بودم خودش حتی از جاش تکون نخورد تنها فقط ترسیده بود این چنگ از کجا پیدا شده بود؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست دوازدهم
    _ملیا میشه بگی این کبودی ها و چنگ که دکتر میگه مال الانه چطور شده؟
    من هیچی یادم نمیاد فقط..اره یادم میاد یه کبودی نزدیک آرنج آرالیا دیدم که خودشم ازش خبری نداشت و گفت نمیدونه چطور این کبودی روی دستش جای گرفته..حتی احتمال داد که دستش به جایی برخورد کرده و حواسش نبوده!
    لبام رو تر کردم و گفتم:
    _بابا ..اما من درمورد این کبودی ها..و چنگ چیزی نمی دونم...فقط دلیل فشار عصبی آرالیا رو تا..تا حدودی می دونم...
    بابا از جاش بلند شد و رو به روم وایساد دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
    _دلیلش رو بگو ملیا..
    سرم رو بالاتر گرفتم و گفتم:
    _بابا..اینجا نه..!
    _باشه میریم یه جا دیگه.
    از جام بلند شدم که مامان هم بلند شد بابا بهش گفت:
    _ماریا تو برو پیش آرالیا اون الان بهت نیاز داره...خواهش می کنم..من بعد همچی رو برات توضیح میدم.!
    ماما اول کمی با چشمای نگران به ما نگاه کرد سپس رفت! با بابا هم قدم شدم داشتم با خودم فکر می کردم چطور به بابا بگم! اگه باورم نکرد چی؟ ته دلم می گفت بگو به بابات همچی رو بگوتا تو و آرالیا بتونین از این ترس در امان باشین..!

    از بیمارستان خارج شدیم و روی نیمکت نشستیم برای مقاومت در برابر استرس دستامو در هم قلاب کردم و گلوم رو صاف کردم بابا داشت منتظر نگام می کرد وقتی دید حرفی نمیزنم دستش روی شونه ام گذاشت و گفت:
    _ملیا دختر بابا..حرف بزن.
    نفس عمیقی کشیدم و شروع به صحبت کردم از چیزهای که شنیدم و دیدم چیزایی که حالا باعث شد آرالیا بیمارستان باشه چیزایی که گذاشت من که یه عمر آرزو می کردم اتاق تنهایی صورتی داشته باشم حالا دیگر به ان اتاق حسی نداشته باشم!!هر چه بیشتر می گفتم بغضم در گلو سنگین تر می شد بابا با بهت نگاهم می کرد حرفایم که تمام شد با چشمای اشکی ام به چشمان متعجب بابا خیره شدم.
    _مطمئنی ملیا؟؟
    سرم رو به علامت بله تکون دادم بابا ارنج هایش را روی زانوی پایش گذاشت نفسش را بیرون داد سپس کمی تعطل گفت:
    _چطور..ممکنه.من و ماریا چیزی متوجه نشدیم!
    _واسه همینه که نه من نه آرالیا حرفی در این مورد نمی زدیم...چون می دونستیم باورش برای شما سخت باشه.. بابایی من میترسم..
    گریه کردم بابا من را در آغوشش گرفت و گفت:
    _گریه نکن عزیز بابا..من قول میدم درستش کنم..ولی این حرفا نمیخوام اصلا به گوش مامانت برسه باشه ملیا..تو میدونی مامانت بیماری قلبی داره...به من اعتماد کن عزیزم.
    همراه بابا وارد بیمارستان شدیم و به سمت آرالیا رفتیم مامان کنارش نشسته بود و آرالیا به هوش اومده بود و فقط خیره به سقف بود دستاشو روی شکمش گذاشته بود و حالا با این لباس های صورتی رنگ بیمارستان کبودی های روی دستش به خوبی نمایان بود با دیدن کبودی هایش عجیب به فکر می روم فکر می کنم سخت ترین سوالی را دارم از خودم میپرسم که هیچ جور جوابی براش پیدا نمی کنم ! نگاهم به چهره ی بی رمقش می افتد از چهره اش معلوم است خیلی خسته و پکر به نظر می آید روی چشمانش زوم میکنم چشمانش پف کرده و زیرشون گود افتاده نگاهم کمی پایین تر بر روی لب هایش می افتد لب هایی ابی رنگ کبود!! خواهر من آرالیا اینطور نبود! اصلا چرا این چطور شد؟ اصلا من دیگر ان اتاق صورتی رنگ را نمی خواهم دیگر ازش خوشم نمی اید من دیگر اتاق به تنهایی را دوست ندارم دلم برای اتاق مشترک و من و آرالیا تنگ شده است ولی افسوس همه چی الان تغییر کرده است!! می ترسم از اینکه هیچی مثل اول باز نگردد..افکار مزاحم را از ذهنم دور می کنم و به جای خالی مامان نگاه می کنم میدانم مادرم خانمی احساساتی با یک قلب مریض است تا پدرم در مورد حرفایی که بهش زدم سوال جواب نکند تا صبح همچنان برای آرالیا اشک میریزد!!









    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست سینزدهم

    بعد از ربع ساعت مامان وبابا به اتاق بازگشتن مامان همونطور که فکرش را می کردم چشمانش اشکی بود ولی مونده بودم بابا چه چیزی جز حقیقت را به مامان گفته که باز هم اختیار کنترل اشکایش را نداشته!! بابا نگران به من نگاه می کرد و کمی بعد گفت:
    _دکتر گفته آرالیا باید دوروز توی بیمارستان باشه..
    به مامانم نگاهی انداخت سپس رو به من گفت:
    _مامانت پیش آرالیا می مونه بهتره من و تو به خونه برگردیم.
    حتی نمیخوام به این موضوع فکر کنم بدون مکث گفتم:
    _نه بابایی شما برین من میخوم کنار آرالیا باشم..
    _بله..ماریا ما بهتره بریم ملیا پیش خواهرش می مونه تا فرصتی باشه از دلش دراره..
    پس بابا چیزی برای مامان سرهم کرده ..بازم بهتر از گفتن حقیقته.. بعد از خداحافظی مامان و بابا رفتن! من کنار آرالیا موندم.ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود و بیمارستان خلوت تر شده آرالیا چشماش روی هم گذاشته شاید احساس آرامش کرده چون تنها نیست و من کنارش هستم.


    آرالیا
    با دیدن گربه ی سیاه رنگ با آن چشمان سبز وحشتناکش قلبم به شدت خودش رو به سـ*ـینه ام می کوبید باز با صدای بلندتری شروع به گریه کردم هیکل سیاه رنگی که مانند سایه در کنار گربه ایستاده بود و هر لحظه به من نزدیک تر میشد ترسم رو بیشتر می کرد جیغ میزدم چشمام رومی بندم نمیخواهم ببینمش لحظه های شیش سالگی ام برام تداعی می شود..همراه سوزان و سلینا که خواهرهای دوقلو همسن من بودن بازی می کردم عصر بود تا بحال به یاد دارم موهای هویجی رنگشون رو خرگوشی بسته بودن دوتاشون پیرهن های عروسکی سفید با گل های آبی به تن داشتن و باهم بازی می کردیم! هوا رو به غروب بود و ماهم دست از بازی کردن نمی کشیدیم صدای خنده هامون در خیابان خلوت می پیچید با وجود شیش سال سن بازم می تونستم سوزان رو از سلینا که شباهت زیادی بهم دارن رو تشخیص بدم سوزان اصرار می کرد بازی را تمام کنیم و به خانه برگردیم ولی من وسلینا به حرفایش توجهی نمی کردیم و بازی می کردیم با اومدن دختری همسن ما ایستادیم آن دخترک با چشم های مشکی و موهای پر کلاغی اش پیرهن مشکی گیپوری به تن داشت به ما نزدیک تر شد و سلام کرد و سپس گفت میشه منم باهاتون بازی کنم؟ سلینا دستش را به سمت دخترک دراز کرد و گفت: سلام من سلینا هستم.
    دخترک به دست سلینا نگاهی انداخت ولی دستش را در دست سلینا نگذاشت!! حالا چهار نفر بودیم میدویدم و از خنده و دویدن نفس نفس میزدیم خیابان در حال تاریک شدن است و خورشید خودش را پشت کوه ها پنهان کرده است. صدای آن دخترک ما را از بازی نگه داشت
    _دخترا میاید خونمون اسباب بازی زیادی دارم..
    با اسم اسباب بازی من و سلینا ذوق کردیم بدون هیچ مخالفتی و سوزان رو هم با خودمون بردیم تمام راه رو می دویدیم و می خندیدم به خونه ی در قهوه ای بزرگ رسیدیم آن دخترک در ا باز کرد وارد شدیم حیاط خیلی بزرگ پر از گل و گیاه ذوقمون رو بیشتر کرد سوزان هی به سلینا می گفت بیا برگردیم الان مامانش نگران میشه ولی سلینا قبول نمی کرد همراه آن دختر به سمت تاب بزرگی که دور طناباش برگ های پهنی مانند پیچک پیچیده شده رفتیم سلینا به سمت تاب دوید و بر روی آن نشست حالا حتی سوزان هم خوشحال بود! با خوشحالی سلینا رو هل می دادم و آن دخترک کنارمون ایستاده و چیزی نمی گوید سرخوش می خندیدیم و صدای خنده هامون در این حیاط بزرگ که با باغ هیچ فرقی نداره رد و بدل می شد...!





    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست چهاردهم

    هر چه اون سایه ی سیاه بیشتر نزدیک می شد جیغم بیشتر میشد صدا میزدم نه نه ازم دور شو نزدیکم نیا من میترسم مامان بابا به دادم برسین نه نیا کاری با من نداشته باش نه... و دیگر چیزی نفهمیدم!


    ملیا
    با حس خشک شدن کمرم بیدار شدم ساعت چهار صبح رو نشون می داد کمرم درد می کرد صندلی خشک بود کش و قوسی به بدنم دادم و به آرالیا نگاه کردم خواب بود.کاش همیشه همینطور باشه حتی من هم با آرامش خوابیده بودم بدون هیچ آزاری ولی از یه طرف نگران مامان و بابا بودم ولی به خودم می گفتم اون ها چیزی نمی بینن.!! باز خمیازه ای کشیدم پاهام روی شکمم جمع کردم و روی صندلی خوابیدم.
    صبح با تکون های آرالیا چشمام رو باز کردم از جام بلند شدم و به طرف آرالیا رفتم و کمکش کردم بشینه که گفت:
    _ملیا گشنمه..
    باشه ای گفتم و از اتاق بیرون رفتم و به یکی از پرستارا گفتم برای آرالیا صبحونه بیاره و باز به اتاق برگشتم..
    _چی شد ملیا ..من گشنمه!!
    _الان میارن..
    کمی بعد پرستار همراه صبحونه وارد شد برای هر دومون صبحونه اورده بود.روی صندلی نشستم و صبحونه ام روی میز کنار تخت گذاشتم ومشغول خوردن شدم..آرالیا مثل قحط زده ها تند تند با دهنی پر می خورد! زیر چشمی نگاش می کردم آرالیا هیچوقت این شکلی غذا نمی خوره همیشه مثل رفتارش آرومه غذا خوردنش راه رفتنش آماده شدنش همه آرومه اما الان مثل ندیده ها صبحونه می خورد!! داشتم صبحونه می خوردم که آرالیا گفت:
    _ملیا من هنوز گشنمه...!
    به صبحونه ام نگاه می کرد لبام رو غنچه کردم و گفتم:
    _نوشجان عزیزم بخور من ...دیگه سیر شدم .
    صبحونه برداشت و مشغول خوردن شد!
    مامان و بابا وارد شدن و بعد از سلام مامان به طرف آرالیا رفت و بابا بهم اشاره کرد برم بیرون..از جام بلند شدم و پشت سر بابا رفتم بیرون که گفت:
    _ملیا عزیزم..من دیشب به مامانت گفتم که خواهرت رو از روی شوخی ترسوندی..و آرالیا حالش بد شد..درمورد کبودی ها گفتم که آرالیا افتاده..دیگه راهی نداشتم..
    _اشکالی نداره بابا..مهم اینکه حقیقت رو نگفتی..!
    همراه بابا وارد اتاق شدیم بازم آرالیا سکوت کرده بود و فقط نگاه می کرد..مامان چشمش که به من افتاد سعی می کردم نگاش نکنم ولی خشمی یا ناراحتی توی چشماش نمی دیدم ..دلم نمیخواست بخاطر کاری که من توش تقصیری ندارم مامان از دستم دلخور بشه!
    یه ساعت بعد مامان و بابا رفتن و بهم گفتن شب برام لباس میارن چون از دیشب با این لباسا بود راحت نبودم..وقت نهار بود آرالیا مثل صبح تند و با دهن کثیف غذاش رو می خورد سعی می کردم نگاهش نکنم که حالت تهوع نگیرم! بعد از نهار احساس خواب کردم و گفتم حالا که کاری ندارم آرلیا هم که خوابه منم بخوابم. روی صندلی خودم رو جمع کردم و سرم به پشت صندلی تکیه دادم و به خواب رفتم.
    _ملیا من رو نگاه کن..
    به طرفش چرخیدم و با دیدنش شروع به جیغ زدن کردم آرالیا با اون چشمای کاملا سرخ و موهای آشفته و چهره ای که به کبودی میزد خیلی خوفناک بود جیغ میزدم و می دویدم آرالیا هم پشت سرم می دوید و دست دراز کرده بود..محیط برام نا آشنا بود می دویدم ولی نمیدونستم کجا می خوام برم! آرالیا داشت بهم نزدیک می شد یهو پام پیچ خورد و افتادم و به اتاق کامل تاریک نگاه می کردم همونطور که نشسته بودم عقب عقب می رفتم جیغ میزدم و کمک می خواستم که آرالیا رو به روم ظاهر شد و دستاش رو به سمت گردنم دراز کرد..می خواست خفه ام کنه..دستاش دور گلوم حلقه شدن پسش میزدم و گریه می کردم..
    با احساس درد هوشیاریم رو به دست اوردم چشمام رو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم روی زمین بودم و از صندلی افتاده بودم! از خوابی که دیده بودم تموم تنم می لرزید قدرت بلند شدن از جام رو نداشتم..









    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست پونزدهم

    چشم به آرلیا چرخوندم خوابیده بود هنوزم می ترسیدم خواب خیلی وحشتناکی بود و بدتر این همه خواهرم قیافه ای بسیار وحشتناک بود!!
    اون شب رو هم کنار آرالیا موندم و امروز مرخص شد و الان داریم بر می گردیم خونه آرالیا مثل همیشه سکوت کرده بود ولی این بار سکوتش آزارم می داد!! وارد خونه شدیم مامان آرالیا و به اتاقش برد تا استراحت کنه کنار بابا روی مبل نشستم و گفتم:
    _بابا
    _جان بابا..؟
    _فکر کردی که چکار کنیم؟!
    _نه نمیدونم گیجم..تا حال هیچ فکری به ذهن نرسید..!!
    _بابایی من میترسم..حتی تو تاقم برم یه کاری کن..
    وقت نهار مامان غذایی که آرالیا دوس داشت رو درس کرد همه روی میز نشسته بودیم آرالیا هم کنارم نشسته بود مامان غذا رو گذاشت و شروع به خوردن غذا کردیم..هر چه بیشتر می جویدم بیشتر متوجه می شدم نمک توی غذا وجود نداره! بابا لقمه اش رو قورت داد و گفت:
    _فقط من غذام بی نمکه..یا شما هم غذاتون بی نمکه؟
    _من مطمئنم نمک گذاشتم ولی نمیدونم چرا اینطور شده!!
    ماما از جاش بلند شد و نمکدان روی میز گذاشت..آرالیا غذاش رو می خورد و هیچ حرفی راجب بی نمکی غذا نمیزد! به آرالیا گفتم:
    _آرالیا غذات بی نمک نیست؟ بیا این نمکدان روی غذات نمک بذار...
    سری به علامت نه تکون داد و گفت:
    _اوم..نه خیلی هم خوشمزس..
    حس کنجکاوی گرفتم قاشقم رو برداشتم و کمی از غذای آرالیا برداشتم و خوردم هنوز نجویده از جام بلند شدم و سریع خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم! این موضوع خیل برام گنگ بود نمی تونستم تجزیه و تحلیلش کنم..غذای ما سه نفر بی نمک بود و غذای آرالیا به اندازه ی هرسه تامون به قدری شور بود که حالت تهوع بهت دست میده مزه شوری غذا هنوزم توی دهنم بود!! دهنم رو اب کشیدم و باز به آشپزخونه برگشتم که مامان نگران گفت:
    _ملیا چی شد حالت خوبه؟
    بله ای گفتم و نشستم اشتهام کور شده بود و بابا هم نگاهم می کرد..آرالیا هنوزم با میـ*ـل غذاش رو می خورد !! چطور ممکنه ادم غذا به این شوری رو به این راحتی بخوره؟؟
    بعد از شام آرالیا بلند شد و گفت:
    _من میرم اتاقم بخوابم..بای
    رفت بدون هیچ ترسی اضطرابی یا حتی استرسی!!دو روز پیش گریه می کرد می ترسید به اتاقش بره و الان بدون ترس می خواد بخوابه! رفت و من رو با هزار جور فکر تنها گذاشت..
    ترسیده بودم ولی راه چاره ای نداشتم باید به اتاقم می رفتم از مامان و بابا خداحافظی کردم و بعد از شب بخیر به اتاقم رفتم حس می کردم پاهام سنگین شده و پله های زیر پام ثابت نیستن..!به تاقم رسیدم در و باز کردم و لامپ روشن کردم به سمت تختم رفتم از ترسم حتی نمی خواستم به کمدم نگاه کنم یا لباس هام و عوض کنم..آباژور روشن کردم و لامپ اتاقم رو خاموش کردم و خزیدم زیر پتو اتاق در سکوت فرو رفته بود و فقط صدای نفس هام و ضربان قلبم که سعی می کردن منظم باشن در اتاق شنیده می شد! چشمام رو بهم فشردم و سعی کردم بخوابم و این افکار رو از خودم دور کنم. چشمام داشتن گرم می شدن که حس کردم کسی پتو رو از روم کشید باز تپش قلبم بالا رفت همونطور که چشمام بسته بود دستم رو دراز کردم که پتو رو روی خودم بکشم نفس هام نا منظم شده بود ودر این اتاق نیمه تاریک بر ترسم می افزود صدای باز شدن کمد می اومد خون در رگام یخ بسته بود صدای ژیک کمدم قلبم رو به درد می اورد دستم رومشت کردم و پتو رو به خودم چسبوندم تا کشیده نشه! صدای زوزه ی هوا می اومد ولی پنجره ی اتاق من بسته بود..بغض کرده بودم یک آن حس کردم کسی داره با موهام بازی می کنه و اون ها و به آرومی می کشه!نفس های بلند و صدا داری می کشیدم که یک دفعه به شدت موهام کشیده شد و جیغ بلندی کشیدم..صدای پرت شدن چیزی بر روی زمین می اومدچیزی مثل لباس ! صداها دقیق برام مشخص نبود پتو رو بیشتر به خودم فشردم ک پتو با شدت از پایین سمت پاهام بالا زده شد داشتم می مردم و نفس هام و قلبم درد می کردن چیزی کف پام رو قلقلک داد با صدا گریه کردم و پاهام روتوی شکمم جمع کردم..صدای گریه هام سکوت اتاق رو می شکست باز صدای تکون های چیزی می اومد نمی تونستم بفهمم صدا از کجاست گوشام سوت می کشیدن و قلبم از شدت ضربان قصد شکافتن سـ*ـینه ام را داشت..با صدای شکستن چیزی اومد همراه با گریه جیغ بلندی کشیدم ..دیگه فقط ترس بودو از ترس دستام هم می رزیدن و عضله هام شل شده بودن باز صدای پرت شدن لباس شروع شد! فقط بالا تنه ام با پتو پنهون کرده بودم و پاهام هنوزم از پتو بیرون بودن اتاق سرد شده ود و از سردیش پاهام یخ بسته بود دندون میزدم د حال انجماد بودم صدای قطع و وصل شدن برق اعصابم رو خط خطی می کرد باید از اتاق میرفتم ولی جرئت بلند شدن و هم نداشتم پتو رو بیشتر به خودم فشردم نفس عمیقی گرفتم و یک آن از جام پریدم و به سمت در اتاق هجوم بردم و بازش کردم و از اتاق بیرون زدم










    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    1. پست شونزدهم

    از اتاق خارج شدم و به سمت پله ها رفتم که دیدم در سالن باز برق قطع وصل میشد راه اومده رو برگشتم و می خواستم به اتاق آرالیا پناه ببرم به اتاقش نزدیک شدم که صدایی از تو اتاقش من رو متوقف کرد! صدای کلفت و زخمتی می اومد می خندید و می گفت: تسا اج همه ناطیش..تسا اج همه ناطیش...
    صدا ها رو می شنیدم ولی متوجه مفهومشون نمی شدم به طور عجیبی بودن می ترسیدم به اتاق برم از جای قفل کلید به اتاق نگاه کردم آرالیا روی میز توالتش نشسته بود و موهای سیخ سیخی شده بود می خندید و این کلمات عجیب رو تکرار می کرد! از دیدنش ترسیدم و به عقب برگشتم همینطور ه عقب بر می گشتم که حس کردم پشتم به چیز سفتی برخورد کرد جرئت برگردندن سرم رو نداشتم یک دفعه صدای جیغ آرالیا به گوشم رسید صداش خیلی بلند و دلخراش بود..سریع به اتاقش نزدیک شدم و در رو باز کردم با دیدن صحنه ی رو به روم شروع به گریه کردم مامان و بابا به اتاق اومدن و قبل از اینکه حرفی بزنن با دیدن آرالیا که سرش می خواست به پشت سرش برگرده و گردنش و گرفته بود به طرفش رفتن آرالیا جیغ بلندی می کشید و مامان و بابا و صدا میزد هر چه مامان و بابا سعی می کردن نتوستن سرش و بچرخونن چون به شدت کج شده بود..حس کردم یکی من رو به دیوار پشت سرم کوبید جوری که تمام بدنم درد گرفت!! آرالیا سرش مثل اول برگشت ولی هنوزم از دردش گریه می کرد و جیغ می کشید مامان اشک می ریخت و من سرجام خشکم زده بود و فقط به آرالیا نگاه می کردم یقه لباسش پاره شده بود و دور گردنش خونی بود!
    تا صبح نتونستم بخوابم و کنار مامان توی سالن نشسته بودم و مامان و برای آرالیا اشک می ریخت منم بغض کرده بودم و اون لحظه ی ترسناک از جلو چشمام کنار نمی رفت..انگار کسی داشت گردن خواهرم رو کج می کرد!بابا از اتاق خارج شد و به طرفمون اومد و گفت:
    _ماریا عزیزم بسه گریه نکن برو استراحت کن..من همین جا هستم.
    مامان سرش رو تکون داد بلند شد و رفت!بابا رو به روم نشست و گفت:
    _ملیا فکر کنم..اوضاع بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کردیم وخیمه..من هنوزم نمیدونم چرا با آرالیا همچین چیزی شد..!!! کمی سکوت کرد سپس ادامه داد
    _نمیدونم باید چکار کنم کجا باید برم یا اصلا به کی بگم..با جک صحبت کردم بهم پیشنهاد داد به کلیسا برم.
    _یعنی اونجا حلی برای مشکلمون هست؟
    _همینطور فکر می کنم.
    چشمام از بی خوابی سرخ شده بودن هنوزم بی هدف توی سالن نشسته بودم و جرئت برگشتن به اتاقم رو نداشتم! مامان از پله ها پایین اومد و گفت:
    _ملیا...چرا اتاقت بهم ریخته شده؟...چرا قاب عکس تو و آرالیا شکسته؟
    _نمیدونم مامان..یادم نمیاد..
    بابا وارد سالن شد و به سمتمون اومد و گفت:
    _من رفتم کلیسا..پدر بهم گفت چیزی نیست..ولی بهم دوتا گردنبند صلیب داد یکی برای ملیا یکی برای آرالیا..
    _پیتر واسه چی رفتی کلیسا؟
    _نمیدونم جک بهم پیشنهاد داد برم...
    _دلیلی نداشت بری..نباید هر چی جک بگه تو هم انجام بدی..آرالیا هیچیش نیست..
    سپس با ناراحتی به اتاق رفت..
    بابا دستی تو موهاش کشید و روی مبل سمت چپم نشست و گفت:
    _نباید جلوش حرف میزدم.
    _اشکالی نداره بابایی یه خورده بعد آروم میشه..
    _ملیا این گرنبند که بهت میدم مقدس پدر گفت اگه می ترسی و دچار تردد شدی این رو میپوشی و درش نمیاری تا احساس کنی بهتر شدی باشه؟
    _باش.
    گردنبند صلیب رو از دستش گرفتم و دور گردنم انداختم که بابا گفت:
    _ملیا...آرالیا خوابه؟
    _بله.
    _باشه پس من میرم این گردنبند رومیندازم گردنش..
    _منم میام.
    همراه بابا از پله ها بالا رفتیم و بابا در اتاق آرالیا رو آروم باز کرد آرالیا خوابیده بود با وارد شدن ما سیخ سرجاش نشست و با عصبانیت و صدای عجیبش هوار کشید
    _دورش کن عوضی..نزدیک من نیارش..بروگمشو..اشغال..
    من و بابا مات حرفاش بودیم باورم نمیشد آرالیا فحش داده باشه اونم به من و بابا!!
    از جاش بلند شد و با چشمای ترسناکش به ما نگاه کرد و این بار با لحن خشن تری گفت:





    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست هفدهم

    _نهوزوسیم رونم دینک شرود..شنیراین کیدزن..
    صداش هر لحظه وحشتناک تر میشد پنجره ی اتاقش به شدت کوبیده می شد و باز و بسته می شد بابا تعلل نکرد دستم رو گرفت و با سرعت از اتاق آرالیا خارج شدیم و از پله ها پایین اومدیم که مامان با دیدنمون گفت:
    _ملیا..پیتر چی شده؟
    بابا دست مامان رو گرفت و به دنبال خودش کشید وارد اتاق شدیم در رو بست و به مامان گفت:
    _ماریا
    به اتاق آرالیا نمیری باشه!؟
    -چرا؟
    _کاری که بهت گفتم رو انجام بده..فقط به اتاقش نمیری همین..
    بابا روی مبل نشست و مامان به من نزدیک شد من رو در آغـ*ـوش گرفت و آروم در گوشم زمزمه کرد
    _ملیا عزیزم چی شده!؟
    زبونم نمی چرخید که بخوام حرفی بزنم هنوزم باور نکرده بودم این آرالیا خواهرمه..برام عجیب بود نمی شناختمش..
    باز صدای جیغ بلند آرالیا اومد بابا از مبل جهید و سه تایی از اتاق خارج شدیم و به سمت پله ها رفتیم با دیدن آرالیا که روی پله ها روی زانوهاش راه می رفت مثل این کشیده می شد منم شروع به جیغ زدن کردم آرلیا گریه می کرد و مامان و بابا رو برای کمک صدا میزد و در این حین صدای کلفت و عجیبی می گفت: هریمب دیاب..هریمب دیاب.. صدای استخوان پاهاش با برخورد پله ها شنیده میشد! بابا خواست به سمتش بره که روی دومین پله پاش پیچ خورد و افتاد مامان گریه می کرد بابا با کمک مامان از پله ها بلند شد و آرالیا روی آخرین پله افتاد و بیهوش شد بابا پاش رو گرفته بود و مامان به آرالیا نزدیک شد خواستم به آرالیا نزدیک بشم که حس کردم گردنبندم به سمت پایین کشیده میشد و منع میشدم سرجام ایستادم دیگه تمایلی برای نزدیک شدن به آرالیا نداشتم!! مامان آرالیا روی مبل گذاشت و به دکتر تماس گرفت سپس روی مبل نشست و سر آرالیا روی پاهاش گذاشت..آرالیا زانوهاش خیلی زخمی و خونی شده بودن و بابا از پاش ناله می کرد با رسیدن دکتر اول مشغول پانسمان کردن زانوهای آرلیا شد سپس گفت:
    _زخم پاهاش خیلی وخیمه..اتفاقی افتاده؟
    _نه آقای دکتر نمیدونم چی شد..ولی دیدیم با جیغ رو زانوهاش روی پله ها راه میره و..
    دکتر با بهت و اخم به مامان نگاه کرد و گفت:
    _با زانوهاش اونم از پله..! شما مطمئنی؟
    _بله
    دکتر دیگه حرفی نزد و مشغول پانسمان کردن شد.. با رفتن دکتر آرالیا کم کم به هوش اومد سپس گیج به اطراف نگاه کرد و گفت:
    _اینجا چه خبره..من چرا اینجام؟
    مامان بهش نزدیک شد کنارش نشست و گفت:
    _هیچی عزیزم از پله ها افتادی پاهات زخمی شد..بیهوش شدی!
    آرالیا به زانوهای باندپیچی شده اش نگاه کرد سپس گفت:
    _یادم نمیاد..
    قبل از اینکه مامان حرفی بزنه آرالیا تیز به من نگاه کرد و روی گردنم ثابت موند یک نگاه طولانی!
    _ملیا اون گردنبند رو در بیار..بهت نمیاد.











    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeinab_jokal

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    964
    امتیاز واکنش
    12,422
    امتیاز
    714
    سن
    22
    محل سکونت
    پاریس کوچولو♥اوپاتان♥
    [HIDE-THANKS]

    پست هجدهم

    _ولی من این گردنبند رو برای خوشک...
    _گفتم درش بیار مگه نمی فهمی؟
    به بابا نگاه کردم که برام اشاره کرد به چیزی که گفت اهمیتی ندم به آرالیا نگاه کردم که از جاش بلند شد و با صدای بلند و تهدید آمیزی گفت:
    _ملیا ازم دور شو..ولی به حالت نزدیکم بیای ها..برو دورتر برو...
    باشه ای گفتم و روی دورترین مبل نشستم آرالیا هم خواست بره که مامان گفت:
    _آرالیا عزیزم پاهات زخمیه نرو بالا بگو چی می خوای خودم برات میارم گلم.
    آرالیا به طرف مامان چرخید با عصبانیت نگاهش کرد سپس با صدای خشنی غرید:
    _وشمگوبر...
    مامان با بهت نگاهش می کرد آرالیا بدون اینکه دردی توی پاش احساس کنه از پله ها بالا رفت و کمی بعد صدای کوبیده شدن در اتاقش اومد!
    _آرالیا چرا داره اینطور رفتار می کنه.ایبن حرفی که چند لحظه به من گفت یعنی چه؟ چرا من هیچی نمی دونم...یا خدا دخترم چی شده..
    نه من نه بابا جوابی براش نداشتیم چون خودمون هم نمی دونستیم چی داره پیش میاد!! بابا با دوستش جک صحبت می کرد و ازش می خواست راهنمایی اش کنه..دوست بابامیگه یکی از رفقای قدیمی اش صحبت می کنه و میگه تقریبا مثل آرالیا رفتار می کرد و بعد از رفتن به روانشناس خوب شده و دیگه مشکلی نداره! بابا هم تصمیم گرفت آرالیا رو به روانشناس ببره به اتاق آرالیا رفت تا به آرالیا پرخاشگر بگه که آماده بشه. من و مامان هم رفتیم..آرالیاعلاوه بر چند ساعت قبل آروم شده بود و با کسی حرف نمیزد فقط از پنجره ماشین به بیرون خیره بود. با رسیدن به مطب روانشناس پیاده شدیم و به داخل رفتیم بابا همراه آرلیا به طرف منشی رفت وگفت:
    _پیتر کلوز هستم نوبت داشتم.
    منشی: نوبت برای شماس؟
    _نه برای دخترم..
    _پس باید ویزیت به نام دخترتون باشه..چون قراره براش پرونده تشکیل بشه.
    __اوه..بله بله..آرالیا کلوز
    _بفرمایید دکتر منتظرتونه..

    راوی
    آرالیا روحش در عذاب بود او داشت از درون درد و عذاب می کشید ولی به ذهن هیچکس خطور نکرد که آرالیا جن زده شده است..او حتی نمی داند چرا به این روز افتاده! چیزی یادش نمی اید و کارهایی غیر ارادی انجام می دهد که در آن ها نقشی ندارد گاهی به یک انسان پرخاشگر تبدیل می شود و گاهی آرام..و به تنهایی مفرد نیاز دارد. دکتر بعد از پرسیدن سوال از پیتر تشخیص می دهد باید با آرالیا صحبت کند اما آرالیا جوابش را نمی دهد پس دکتر تصمیم می گیرد برای رفع شک و احتمال باید اسکن های مغزی و چند آزمایش برای آرالیا بگیرد..آرالیا باز همان دختر ساکت است و فقط به حرف های دکتر و پدرش گوش می دهد.! دکتر بعد از نوشتن چند نوع قرص آرامبخش جلسه بعدی را برای چند روز دیگر موکل می کند و به پیتر می گوید هر چه زودتر آرالیا را برای بردن چکاب و اسکن های مغزی ببرد.


    ملیا
    تقریبا یک ساعت می گذشت و من و مامان از نشستن کلافه شده بودیم که اندکی بعد بابا همراه آرالیا به سمت ما اومدن از مطب خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.مامان بخاطر وضع آرالیا از بابا فعلا چیزی نپرسید! از وقتی سوار ماشین شدیم آرالیا بدون هیچ سببی می خندید..من کنارش نشسته بودم ولی نمی دونم دلیل خنده اش چیه! هر چه مامان می پرسید آرالیا جوابی بهش نمی داد! بارسیدن به خونه از ماشین پیاده شدیم و به خونه رفتیم آرالیا هم خنده هاش متوقف شد و سریع پله ها رو یکی دوتا کردو به اتاقش رفت.






    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا