[HIDE-THANKS]
پست نهم
بابا از جاش بلند شد و به سمت سالن رفت و آرالیا باز یه لیوان اب برای خودش ریخت و یه نفس سر کشید با این کارهاش من رو عصبانی تر می کرد! بعد از خورد اب از جاش بلند شد و از شپزخونه خارج شد که مامان گفت:
_ملیا عزیزم با خواهرت بحث کردی؟؟
_نه مامان چرا باید باهاش بحث کنم؟
از جاش بلند شد و مشغول جمع کردن بشقاب های روی میز شد و گفت:
_ اخه رفتارهای جفتتون امروز عجیبه گفتم شاید بینتون کدورتی پیش اومده باشه..
_نه مامانی هیچی نیست..
سپس از جام بلند شدم و گفتم:
_مامان چیزی هست انجام بدم؟
مامان لبخندی زد و گفت:
_نه عزیزم برو بشین کاری ندارم..
باشه ای گفتم و به سمت سالن رفتم روی مبل دونفره نشستم و به پله های چوبی خیره شدم می خواستم مثلا چیزی رو برداشت کنم ولی هیچی نبود!! با اومدن مامان کار بابا نشست و فیلم مورد علاقه اشون که در هفته فقط شنبه ها پخش میشه شروع شد مامان و بابا تو بحر دیدن فیلم بودن و فقط من و آرالیا تظاهر به دیدن فیلم می کردیم! حس کردم کسی کنارم روی مبل نشست سرم رو چرخوندم ولی کسی نبود ضربان قلبم بیشتر شد پاهام رو تو شکمم جمع کردم و سعی کردم حواسم رو با دیدن این فیلم جنایی پرت کنم. به تی وی چشم دوخته بودم ولی حواسم یه جا ۰ بود پیش اتاقم یه نیرویی من رو به اون اتاق وادار می کرد ولی من سرجام نشسته بودم و قصد رفتن به اتاقم رو نداشتم! باخاموش شدن تی وی به خودم اومدم و گیج به مامان کنار تی وی بود شدم پس فیلم هم تموم شد بعدش چی یعنی من آخرش هم باید به اون اتاق برگردم! مامان به من نزدیک شد و بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونی ام زد. مامان بعد از خاموش کردن تی وی همراه بابا بلند شد و به اشپزخونه رفت و بابا به طرفم اومد لبخندی زد و با دستش موهام رو بهم ریخت که لبخند محوی زدم و سپس همراه مامان به اتاقشون رفتن! فقط من وآرالیا توی سالن نشسته بودیم و هیچکدوم از ما نه قصد رفتن به اتاقش رو داشت نه صحبت کردن! فقط صدای تیک تاک ساعت سکوت حاکم فرمای بینمون رو می شکست از جام بلند شدم و به طرف آرالیا رفتم و روی مبلی تک نفره کنارش نشستم و گفتم:
_آرالیا..من میترسم..تو نمیدونی صداها از کجا بود؟
آرالیا سرش رو بلند کرد و با ترس و نگرانی نگام کرد و گفت:
_من هیچی نمیدونم..
_آرالیا من نمیخوام برم تو اتاقم..
آرالیا به پله های چوبی نگاهی انداخت و گفت:
_راهی نداریم ملیا..اولش یا اخرش ب..باید..بریم..
خیلی می ترسیدم و پاهام سست شده بودن دلم نمیخواست پا رو اون پله ها بذارم چه برسه وارد اتاقم بشم..باز به ارالیا گفتم:
_ارالیا یعنی این کارا رو کی می کنه؟
آرالیا با صدایی با امیخته با بغض گفت:
_من..من فکر می کنم..این ..این خونه..ا..ارو..اح داره....
باشنیدن این حرف اونم با صدای بغض دارش که ترس رو بیشتر به دلم راه می انداخت هین بلندی کشیدم و دست روی دهنم گذاشتم و گفتم:
_چی میگی آرالیا؟ نه نه تو اشتباه فکر می کنی
آرالیا نگاه غمگینی بهم انداخت اشک در چشمانش می رقصیدن و سرخ شده بودن بغضش رو قورت داد و گفت:
_من نمیدونم باشه؟ دیگه از من چیزی نپرس من ذهنم درگیره عقلم به جایی نمیرسه من چیزی نمیدونم.. ولی نمیخوای که بگی چیزهایی که می شنویم وحس می کنیم خیالاتیه!؟؟ اینکه من و تو خیالاتی شدیم محاله اصلا نمیشه...حتما یه دلیلی داره! ...من فقط یه حدس زدم و امیدوارم اشتباه باشه..وگرنه....
دستاش رو بهم قلاب کرد و بعد از کمی تعطل گفت:
_وگرنه...
این بار دیگه صداش بغض داشت و من رو بیشتر به ترس وا میداد از جام بلندشدم و کنارش نشستم و گفتم:
_این طور حرف نزن ..من میترسم..
[/HIDE-THANKS]
پست نهم
بابا از جاش بلند شد و به سمت سالن رفت و آرالیا باز یه لیوان اب برای خودش ریخت و یه نفس سر کشید با این کارهاش من رو عصبانی تر می کرد! بعد از خورد اب از جاش بلند شد و از شپزخونه خارج شد که مامان گفت:
_ملیا عزیزم با خواهرت بحث کردی؟؟
_نه مامان چرا باید باهاش بحث کنم؟
از جاش بلند شد و مشغول جمع کردن بشقاب های روی میز شد و گفت:
_ اخه رفتارهای جفتتون امروز عجیبه گفتم شاید بینتون کدورتی پیش اومده باشه..
_نه مامانی هیچی نیست..
سپس از جام بلند شدم و گفتم:
_مامان چیزی هست انجام بدم؟
مامان لبخندی زد و گفت:
_نه عزیزم برو بشین کاری ندارم..
باشه ای گفتم و به سمت سالن رفتم روی مبل دونفره نشستم و به پله های چوبی خیره شدم می خواستم مثلا چیزی رو برداشت کنم ولی هیچی نبود!! با اومدن مامان کار بابا نشست و فیلم مورد علاقه اشون که در هفته فقط شنبه ها پخش میشه شروع شد مامان و بابا تو بحر دیدن فیلم بودن و فقط من و آرالیا تظاهر به دیدن فیلم می کردیم! حس کردم کسی کنارم روی مبل نشست سرم رو چرخوندم ولی کسی نبود ضربان قلبم بیشتر شد پاهام رو تو شکمم جمع کردم و سعی کردم حواسم رو با دیدن این فیلم جنایی پرت کنم. به تی وی چشم دوخته بودم ولی حواسم یه جا ۰ بود پیش اتاقم یه نیرویی من رو به اون اتاق وادار می کرد ولی من سرجام نشسته بودم و قصد رفتن به اتاقم رو نداشتم! باخاموش شدن تی وی به خودم اومدم و گیج به مامان کنار تی وی بود شدم پس فیلم هم تموم شد بعدش چی یعنی من آخرش هم باید به اون اتاق برگردم! مامان به من نزدیک شد و بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونی ام زد. مامان بعد از خاموش کردن تی وی همراه بابا بلند شد و به اشپزخونه رفت و بابا به طرفم اومد لبخندی زد و با دستش موهام رو بهم ریخت که لبخند محوی زدم و سپس همراه مامان به اتاقشون رفتن! فقط من وآرالیا توی سالن نشسته بودیم و هیچکدوم از ما نه قصد رفتن به اتاقش رو داشت نه صحبت کردن! فقط صدای تیک تاک ساعت سکوت حاکم فرمای بینمون رو می شکست از جام بلند شدم و به طرف آرالیا رفتم و روی مبلی تک نفره کنارش نشستم و گفتم:
_آرالیا..من میترسم..تو نمیدونی صداها از کجا بود؟
آرالیا سرش رو بلند کرد و با ترس و نگرانی نگام کرد و گفت:
_من هیچی نمیدونم..
_آرالیا من نمیخوام برم تو اتاقم..
آرالیا به پله های چوبی نگاهی انداخت و گفت:
_راهی نداریم ملیا..اولش یا اخرش ب..باید..بریم..
خیلی می ترسیدم و پاهام سست شده بودن دلم نمیخواست پا رو اون پله ها بذارم چه برسه وارد اتاقم بشم..باز به ارالیا گفتم:
_ارالیا یعنی این کارا رو کی می کنه؟
آرالیا با صدایی با امیخته با بغض گفت:
_من..من فکر می کنم..این ..این خونه..ا..ارو..اح داره....
باشنیدن این حرف اونم با صدای بغض دارش که ترس رو بیشتر به دلم راه می انداخت هین بلندی کشیدم و دست روی دهنم گذاشتم و گفتم:
_چی میگی آرالیا؟ نه نه تو اشتباه فکر می کنی
آرالیا نگاه غمگینی بهم انداخت اشک در چشمانش می رقصیدن و سرخ شده بودن بغضش رو قورت داد و گفت:
_من نمیدونم باشه؟ دیگه از من چیزی نپرس من ذهنم درگیره عقلم به جایی نمیرسه من چیزی نمیدونم.. ولی نمیخوای که بگی چیزهایی که می شنویم وحس می کنیم خیالاتیه!؟؟ اینکه من و تو خیالاتی شدیم محاله اصلا نمیشه...حتما یه دلیلی داره! ...من فقط یه حدس زدم و امیدوارم اشتباه باشه..وگرنه....
دستاش رو بهم قلاب کرد و بعد از کمی تعطل گفت:
_وگرنه...
این بار دیگه صداش بغض داشت و من رو بیشتر به ترس وا میداد از جام بلندشدم و کنارش نشستم و گفتم:
_این طور حرف نزن ..من میترسم..
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: