کامل شده رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA(DELSA -98) کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم شخصیت رمان بیشتر خوش تون میاد؟؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    41
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,310
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
(معصومه)
چادر مشکی رنگ را روی سرم درست کردم. چادر را دوست داشتم؛ برخلاف تمام اجبارهای پدرم که خسته کننده بود، چادر برایم آرامش بخش بود. نفس عمیقی کشیدم و کفش‌های عروسکی مشکی رنگم را پایم کردم. با قدم‌های آهسته و نرم از کنار حوض آبی رنگ گذشتم. برف آرام آرام پایین می‌آمد. درمشکی رنگ حیاط را باز کردم که با چهره مهراد رو به رو شدم. یک قدم عقب‌تر رفتم. مهراد سرش را بالا گرفت و دستش را که برای زدن زنگ بالا آمده بود را پایین آورد. نگاهی بهم انداخت و گفت:
-سلام دختر دایی!
چادرم را جلوتر آوردم و گفتم:
-سلام پسر عمه.
-جایی می‌خواستی بری؟
-آره دانشگاه.
سری تکان داد و گفت:
-خیلی خوب به سلامت!
و از کنارم رد شد؛ مثل همیشه ازم رد شد! مهراد هیچ‌وقت مرا ندید، هیچ‌وقت! نفسی کشیدم تا بغضم را قورت دهم و سعی کردم به این فکر نکنم که شاید کمتر از سه ماه دیگه باید با کسی زیر یک سقف بروم که هر روز با شخصی جدید دوست است! مثل همیشه قدم‌هایم را آرام و نرم برداشتم و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم؛ اما حتی لحظه‌ای چشم‌های مشکی و درشت مهراد از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌رفت. روی صندلی‌های ایستگاه اتوبوس نشستم. پدرم یکی از افراد ثروتمند تهران است، بزرگ‌ترین پسرش ماشین‌های آخرین مدل زیر پایش است و دختر بزرگش...دختر بزرگش برای رفتن به دانشگاه باید اسیر اتوبوس باشد. نمی‌دانم که کی پدرم می‌فهمد که به جای این‌که از ما مواظبت کند دارد نابودمان می‌کند، کی می‌فهمد؟ با آمدن اتوبوس زرد رنگ از جایم بلند شدم و وارد اتوبوس شدم.
***
به سمت در دانشگاه حرکت کردم و وارد حیاط شدم. طبق معمول شهلا کنار در منتظرم بود. با دیدنم سریع گفت:
-سلام معصومه. چه‌طوری؟
-ممنون.
نگاهی به چشم‌هایم انداخت و گفت:
-خوبی؟
شهلا بود دیگر! از چشم‌هایم همه چیز را می‌خواند. پوفی کردم و گفتم:
-مهراد رو دیدم.
با هیجان گفت:
-خب؟!
-هیچی دیگه! سلام کردیم و بعد رفت تو.
ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-همین؟
پوفی کردم و گفتم:
-آره دیگه!
با دست زد روی سرم و گفت:
-خاک! یعنی خاک!
با تعجب گفتم:
-واسه چی؟
-به خدا اگه من جای تو بودم وقتی مهراد رو می‌دیدم از خونه تکون نمی‌خوردم.
سرم رو خارا
ندم و گفتم:
-یعنی گند زدم؟
-از گند هم اون ورتر دختر! بعد انتظار داری مهراد عاشقت بشه؟!
بی‌حوصله گفتم:
-بی‌خیال دیگه! بیا بریم الان کلاس شروع میشه.
*****
کلید را در آوردم و داخل در کردم. برف قطع شده بود؛ ولی هنوز هوا سرد بود. در را باز کردم و وارد خانه شدم. با دیدن پروانه که مشغول جارو کردن حیاط بود اخمی کردم و گفتم:
-پروانه تو چرا زمین رو جارو می‌کنی؟ مگه دکتر نگفته بود که تا یه ماه حق هیچ کاری رو نداری؟!
پروانه کمرش را صاف کرد و گفت:
- من حالم خوبه!
جارو را از دستش گرفتم و گفتم:
- چرا به فکر سلامتی خودت نیستی؟
پوزخندی زد و به سمت خانه‌شان که آن طرف باغ بود حرکت کرد. خوب می‌دانستم که مشکلاتی نه چندان کوچک در زندگی مهدی و پروانه رژه می‌روند. وارد ویلا شدم و در را محکم بستم؛ جوری که صدایش تا خانه مهدی و پروانه رفت. رو به مهسیما کردم و گفتم:
-مامان کو؟
مهسیما موهای مشکی رنگش را تاب داد و گفت:
-رفته خونه خاله زهره. گفت اون‌جا مولودیه.
خیلی دوست داشتم بگویم مولودی یا پز دادن وسایل‌های خود به مردم؟اما طبق قانون‌های پدرم...خفه شدم! دختر یا زن هیچ حقی در خانه ندارد؛ فقط به درد نظافت و بچه داری می‌خورد.
-پریا خانم؟
مهسیما شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
-با مامان دیگه.
سری تکان دادم و به جای این‌که به سمت اتاقم بروم راهم را به سمت راه پله کج کردم. از پله‌ها آرام آرام بالا آمدم و به سمت اتاق معظمه راه کج کردم. قبل از این‌که وارد اتاق شوم صدای معظمه به گوشم رسید.
- نه به خدا! ای بابا! مهراد گوش کن یه دقیقه. من میگم هومن رو دوست ندارم، کارای بابامه! به‌خاطر اون حجره فرش که حاج حسین داره. داد نکش! به خدا منم خسته شدم. اصلا فرار کنیم، هم من از دست هومن راحت میشم و هم تو از دست معصومه! مهراد به خودت بیا! اگه کاری نکنی سه ماه دیگه باید با معصومه ازدواج کنی! باشه عزیزم. باشه عشقم. خداحافظ! خودت رو ناراحت نکن. یه فکری براش می‌کنیم. باشه قربونت برم، بای!
مات زده به در سفید رنگ چشم دوختم. معظمه...مهراد...دستم را مشت کردم و سعی کردم به اعصاب نداشته‌ام مسلط شوم. مهراد دختر باز بود! این را خوب می دانم؛ اما...اما با معظمه؟ خواهر پانزده ساله‌ام که حتی اگر بگویی روز آسمان سیاه است را هم باور می‌کند. چه‌گونه می‌تواند با معظمه باشد؟ از معظمه دلگیر نبودم. او در سنی است که احساس می‌کند باید در توجه غرق شود؛ اما پدرم و اجبارهایش او را سرکوب می‌کنند؛ مانند من...اما مهراد...
آهی کشیدم و از پله‌ها پایین آمدم. حس می‌کردم در همین چند دقیقه به اندازه ده سال پیر شدم. چه‌قدر دلم می‌خواست که بی‌خیال عذاب آن دنیا شوم و تیغ را روی رگم بگذارم و....اما عذاب آن دنیا را حتی از رنگ گردن هم نزدیک‌تر حس می‌کنم، خیلی نزدیک‌تر!

****
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    از پله‌های دانشگاه به سرعت پایین اومدم. کیفم را که داشت از شونه‌ام می‌افتاد را درست کردم و به سرعت به سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردم. دوباره به پیامی که مهراد برایم فرستاده بود خیره شدم.
    «زود بیا پایین. باید بریم بیمارستان.»
    در دلم انگار رخت می‌شستند. بیمارستان برای چیه؟ نکنه دوباره قلب بابا مشکلی پیدا کرده یا حال پروانه بد شده؟! با دیدن پرشیای نقره‌ای رنگ مهراد سریع به سمتش رفتم و داخلش نشستم. بدون این که بذارم چیزی بگوید گفتم:
    -چی شده؟ حال بابا بد شده؟ پروانه باز حالش بده شده؟ چه‌قدر به این پروانه گفتم کار نکن، هنوز یه ماه هم از کورتاژت نگذشته! گوش نداد دیگه!
    مهراد دستش را بالا آورد و گفت:
    -یک دقیقه ساکت باش!
    سکوت کردم و منتظر شدم حرفش را بزند. به فرمان خیره شد و گفت:
    - هم حال پروانه خانم خوبه، هم حال دایی! فقط...
    به صورت معمولی و رو به جذابش خیره شدم. چشم‌های مشکی رنگش را از روی فرمان برداشت و به من خیره شد و گفت:
    -فقط...
    منتظر نگاهش کردم که گفت:
    -معظمه حالش بهم خورده، بالا آورده!
    نفسی کشیدم و گفتم:
    -ای بابا! من رو سکته دادی که.
    ماشین رو روشن کرد و گفت:
    - خیلی استرسی هستی! سریع با یه جمله از کاه، کوه می‌سازی.
    لبخندی زدم و به این فکر کردم که این اولین بار است که ما باهم تنهایی حرف می‌زنیم. راستش... ما هیچ وقت به جز سلام و خداحافظی حرف دیگری نگفتیم؛ هرچند که با وجود سخت گیری‌های پدرم این موضوع چیز تازه‌ای نبود. از پارک در آمد و به سمت خیابان حرکت کرد. سکوت را شکاند و گفت:
    -رشته تحصیلیت چیه؟
    دلم گرفت. من درباره او همه چیز را می‌دانستم. از عطر موردعلاقه‌اش بگیر تا رابـ ـطه‌اش با مهستی؛ اما او...
    -ادبیات.
    پوزخندی زد و گفت:
    -از دایی بعید بود که اجازه بده بری دانشگاه.
    سکوت کردم یا شاید به قول شهلا خفه شدم. ادامه داد:
    -هرچند که از نظر دایی زن هیچ ارزشی نداره.
    دلم می‌خواست بپرسم از نظر تو چه؟! ولی بازهم خفه شدم. جلوی در بیمارستان ایستاد و گفت:
    -پیاده شو تا من برم پارک کنم.
    از ماشین به سرعت پیاده شدم. مهراد از چیزی که فکر می‌کردم عوضی‌تر بود! با سرعت به سمت در بیمارستان حرکت کردم. جلوی پذیرش ایستادم و گفتم:
    -ببخشید خانم.
    دختر سرش را بلند کرد و گفت:
    -بفرمایید؟
    - خانم معظمه شفیعی کدوم بخشه؟
    نگاهی به سیستم کرد و گفت
    - برید طبقه بالا. اتاق صدو ده.
    ممنونی گفتم و از پله‌های بیمارستان به سمت بالا حرکت کردم. با دیدن مامان که روی صندلی آبی رنگ نشسته بود پاتند کردم. مامان با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:
    -اومدی دخترم؟
    چشم‌هایش بیش از حد قرمز بود. انگار خون گریه کرده باشد. بدون هیچ احوال پرسی گفتم:
    -مگه چی خورده بود که بالا آورده؟
    مامان به چشمام خیره شد و گفت:
    -معظمه بالا نیاورده، خودکشی کرده!
    یک چیزی درست در وسط سرم با صدای خیلی بلند جیغ کشید یا شاید هم یه سوت بلند و آزاردهنده در وسط سرم شروع کرد به سوت کشیدن! گوش‌هایم کر شد، چشم‌هایم سیاهی رفت؛ اما نیفتادم. تعادلم را به سختی نگه داشتم و زمزمه کردم و گفتم:
    -خودکشی کرده؟
    مامان روی صندلی نشست و همان‌طور که به در خیره شده بود گفت:
    - صبح با پدرت حرفش شده بود. گفت که با هومن ازدواج نمی‌کنه، پدرت کتکش زد و گفت که شب حاج حسین بیاد برای خوندن صیغه و یه ماه دیگه هم عقد کنن! معظمه هم رفت توی اتاقش و در رو بست. یه دو ساعت بعد رفتم سراغش؛ ولی رگش رو زده بود! دکترا میگن که رگش رو آن‌چنان نزده؛ برای همین زنده مونده؛ وگرنه الان...
    صورتش رو با دستاش پوشاند و گفت:
    - وگرنه الان زنده نبود.
    ( به خدا منم خسته شدم. بیا فرار کنیم.)
    حالا به جای آن سوت کر کننده این جمله در سرم می‌پیچید. با صدای مهراد سرم را به سمتش چرخاندم و به او نگاه کردم. سرش را پایین انداخت و گفت:
    -نمی‌خواستم دروغ بگم؛ ولی...خب...
    دستم را به علامت سکوت بالا آوردم و زمزمه کردم:
    -بریم بیرون حرف بزنیم.
    به مامان نگاه کردم. در دنیای دیگری بود. حتی زمزمه‌ام را که به او گفتم مهراد بیرون می‌روم را نشنید! از پله‌ها پایین رفتم و از بیمارستان خارج شدم. با دیدنش که روی نیمکت بیمارستان نشسته بود نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم به اعصاب نداشتم مسلط شوم. کنارش نشستم که شروع کرد:
    - من نمی‌خواستم بهت دروغ بگم؛ یعنی تا قبل از این‌که بیای تو ماشین می‌خواستم بهت بگم که معظمه خودکشی کرده؛ اما وقتی دیدم چه قدر دلواپس و نگرانی یه لحظه ترسیدم که حالت بدشه. گفتم میای این‌جا و می‌فهمی!
    به چشم‌های مشکی رنگش خیره شدم و زمزمه کردم:
    - از کی با معظمه دوستی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    -تو درباره من و معظمه چی می‌دونی؟
    دست به سـ*ـینه نگاهش کردم. جالب بود که نمی‌گوید من و معظمه هیچ رابـ ـطه‌ای باهم نداریم.انکار هم نمی‌کند تا کمی دلم خوش شود! به چشمانش خیره شدم و گفتم:
    -خیلی چیزا! حتی معظمه می‌خواست باهات فرار کنه.
    دستش را داخل موهایی که به خاطر سربازی کوتاه شده بود کرد و گفت:
    -معظمه دختر خیلی احساساتیه، خیلی! هرچند که مخش هم خوب کار می‌کنه! اول بهم گفت که یه پسره هی مزاحمم میشه، هر روز جلوی مدرسه‌مون میاد و منم باور کردم. می‌بردمش مدرسه و می‌اوردم، کم کم روش بهم باز شد! بی‌اجازه گوشیم رو برمی‌داشت و شماره دوستام رو کِش می‌رفت. دوتا از دوستام هی می‌گفتن که یکی خیلی مزاحم‌شون میشه؛ جوری که واقعا دارن عصبانی میشن و من حتی به فکرم هم نمی‌رسید که معظمه باشه! وقتی دوستم شماره معظمه رو نشونم داد خیلی عصبانی شدم. رفتم و باهاش دعوا کردم. معظمه از اون دعوا یه برداشت دیگه کرد. من به خاطر این‌که هنوز خیلی جوونه برای این‌که با چندتا پسر دوست بشه دعواش کردم؛ ولی معظمه فکر کرد عاشقشم! از همون روز اس ام اس‌های عاشقونه‌اش شروع شد، زنگ زدنای بی‌وقفه! چند بار باهاش حرف زدم و ازش خواستم بی‌خیالم بشه؛ ولی بدتر شد! معظمه دچار یه جور توهمات شده! وقتی من داد می‌زنم و میگم نمی‌خوامش اون پشت تلفن قربون صدقم میره! اون روز که حرف فرار رو پیش کشید خیلی عصبانی شدم. بهش گفتم واقعا نمی‌خوامت؛ ولی اون پشت تلفن بهم عزیزم و عشقم می‌گفت! معظمه دچار یه نوع عقده شده، از اون عقده‌هایی که حتی به دوست داشتن یه طرفه هم راضیه؛ اما نمی‌فهمه که داره همه رو آزار میده! این عقده از توجه نکردن بهش اومد! من دوستش ندارم معصومه؛ اما اون...
    پوفی کرد و ساکت شد. بالاخره...در طی این بیست و چهار سال زندگی‌ام، یک بار بدون پسوند و پیشوند نامم را گفت. بالاخره!

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (دلسا)
    دستام رو با استرس به هم قلاب کردم و گفتم:
    -یعنی هیچی؟
    بهراد سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
    -اصلا هیچ اثری از اُری نیست.
    بهمن دوباره سرش رو توی لب تاپ مشکی رنگ کرد و گفت
    -حتی اون آدرسایی رو که ردیاب نشون می‌داد هم رفتن؛ اما هیچ خبری نبود؛ حتی از گوشی اُری! الان هم که ردیاب خاموشه! به احتمال زیاد فهمیدن که توی گوشیش ردیاب بوده و بعد هم سری ردیاب رو از کار انداختن.
    دستم رو داخل موهام کشیدم و گفتم:
    -وای فرامرز! وای! اگه پیدات نکنم دلسا نیستم.
    بهراد:شاید اصلا کار فرامرز نباشه.
    بهمن در لب تاپ رو بست و گفت:
    -همه مون خوب می‌دونیم که ساحره غلام حلقه به گوش فرامرزه! وقتی هم که روی دست شهاب خالکوبی شده "ساحره" پس حتما کار فرامرز هم هست.
    - کی شهاب رو خاک می‌کنن؟!
    -دو روز پیش خاک کردن.
    اخمام رفت توی هم. دو روز پیش خاک کردن و الان دارن می‌گن؟! بهراد که اخمام رو دید گفت:
    -ما می‌خواستیم بهت بگیم؛ اما فرهاد نذاشت! گفت که ممکنه چندتا از برادران بسیجی اون‌جا باشن و سریع شناساییت کنن!
    با گفتن برادران بسیجی یاد یگانه و مژده و یاسین افتادم. کلا از این مرحله پرت شدیم، باید به چند نفر بسپرم که تعقیبشون کنن؛ هرچند که نفهمیدم چرا فرهاد بهشون شک داره. انگار سوالم رو بلند پرسیدم چون بهراد گفت:
    -فرهاد به کی شک داره؟
    - سه تا عضو جدید وارد باند شدن. دو تا دختر و یه پسر،! نوز یه ماه نشده که وارد شدن؛ اما فرهاد بهشون شک کرده خفن! میگه یا از افراد فرامرزن یا از افراد و نیروهای نفوذی پلیس.
    بهمن سریع گفت:
    -من می‌دونم واسه چی!
    منتظر نگاش کردم که گفت:
    - بعد از این‌که تو کلا کارا رو به یگانه سپردی و رفتی خونه توی شهریار، شهاب متوجه یه سری رفتارای مشکوک از یگانه و یاسین شده بود. هر سوژه‌ای که یگانه بهش مواد و قرص می‌داد دو روز بعد توسط پلیسا دستگیر میشد و می‌رفت دادگاه! شهاب هم اونا رو زیر نظر داشته بود؛ اما چیزی در این مورد که چیزی پیدا کرده یا نه به ما نگفت. به یاسین از یه طرف شک داشت؛ چون یاسین هر وقت می‌رفت سر وقت فرامرز یهو غیب میشد؛ اما با کشته شدنش...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    -تو اینا رو الان داری به من میگی؟
    بهمن ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    -من فکر نمی‌کردم چیز مهمی باشه؛ هرچند که فرهاد واقعا حماقت کرد که اونا رو خیلی راحت آورد توی باند!
    از جام بلند شدم و به سمت اتاق فرهاد حرکت کردم. شهاب یه چیزایی در مورد فرامرز
    می‌دونسته! می‌دونسته که می‌خواست فرار کنه و بره ترکیه، می‌دونسته و من و اُری رو هم ناخواسته وارد بازی کرده. اُری هم می‌دونسته؛ فقط من نمی‌دونستم! شاید از عکس العملم می‌ترسیدن که بهم نگفتن. شاید....و هزار تا شایدهای دیگه!
    از راهروی تنگ و تاریک رد شدم و به قسمت راه پله رسیدم. همیشه از این پله ها بدم می‌اومد. کی حال داشت بره بالا؟ هن هن کنان از پله‌ها بالا رفتم. پام رو که روی پله آخری گذاشتم انگار دنیا رو به دادن. به سمت در چوبی مشکی رنگ رفتم و با شدت باز کردم که فرهاد با تعجب گفت
    -خوبی تو؟
    روی مبل راحتی سفید رنگ نشستم و گفتم:
    - یه چیزایی فهمیدم.
    منتظر نگام کرد که گفتم:
    - شهاب هم مث ما خیلی به این سه تا شک داشته! مخصوصا یاسین و یگانه، سوژه‌هایی که به یگانه می‌دادیم که مواد و قرص رو به دستشون برسونه دو روز یا سه روز بعد توسط پلیس لو می‌رفتن و دادگاهی می‌شدن، یاسین هم بعد از این‌که می‌رفت تا زاغ سیاه فرامرز رو با چوب بزنه غیب میشد! من مطمئنم که شهاب یه چیزایی فهمیده. از اون منبع که پشت فرامرزه و از مشکل ساحره با ما! این چند روزه خیلی اصرار داشت که بریم ترکیه؛ اما با غیب شدنش و کشته شدنش همه چیز منتفی شد؛ ولی...قضیه مرگش خیلی بوداره.
    فرهاد متفکر نگام کرد و گفت:
    -پس شهاب یه چیزایی فهمیده و بعد هم خواستن که از سر راه برش دارن، نه؟
    - آره دیگه.
    گوشی رو انداخت روی میز و گفت:
    -می‌خواست بره ترکیه؟
    -آره حتی از من و اُری هم می‌خواست بریم. می‌گفت که ممکنه پیش پلیسا لو رفته باشیم، نگو آقا هم گند زده، هم ما رو انداخته توی هچل!
    حرفم که تموم شد منتظر نگاهش کردم تا ببینم چی می‌خواد بگه؟ متفکر خودکار آبی رنگ بیکش رو روی میز می‌کوبید و به میز قهوه‌ای رنگ خیره شده بود. سرش را بالا آورد و با تعجب پرسید:
    -پس...پس چرا اونا رو گرفتن و تو رو نگرفتن؟
    بهم خیره شدیم. توی چشمای هر دوتامون ترس موج میزد، اگه فهمیده باشن؟
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (آریا)
    کلاه مشکی رنگی رو که برای شناسایی نشدنم روی سرم بود رو جلوتر کشیدم. بهش خیره شدم که مشغول حرف زدن با دختر بچه هشت ساله‌ای بود، دختر بچه که رفت پشت سرش راه افتادم. قد بلندش در کنار مردم دیگه به راحتی قابل تشخیص بود، کنارش ایستادم و زمزمه کردم:
    -ملکه؟!
    سرجاش ایستاد، به سمتم برگشت و به چشمام خیره شد. هیچ تغییری از نظر ظاهری نکرده بود؛ البته خوشگل‌تر شده بود. موهای قهوه‌ای رنگش مثل همیشه از شال بیرون بود. یه قدم به سمتم اومد و با اون لحن همیشگی پرسید:
    -آریا؟!
    چشمای سبز تیره‌اش برق زد، یه برق که شاید اشک بود. نفسی کشید و گفت:
    -پنج سال...پنج ساله که منتظرت بودم...منتظر بودم تا برگردی! برگردی و به قولت عمل کنی و من رو نجات بدی؛ اما انگاری توهم من رو فراموش کردی.
    دستم رو به سمت نیمکت که توی گوشه‌ترین قسمت پارک بود گرفتم و گفتم:
    -بیا بشین. باید حرف بزنیم.
    روی نیمکت نشست. اون موقع یه دختربچه پونزده ساله بود و حالا یه دختر بیست ساله! زمزمه کرد:
    - کجا بودی؟
    بهش خیره شدم و گفتم:
    - خانوادم رو پیدا کردم. سخت بود؛ ولی پیدا کردم! با دختر داییم ازدواج کردم. خیلی دنبالت گشتم؛ ولی نبودی...یعنی بهتره بگم تبریز نبودی! آب شده بودی! تا این‌که توی یه پرونده لقبی رو که همیشه دوست داشتی رو دیدم! ملکه! باید بهت تبریک بگم، توی پنج سال خیلی پیشرفت داشتی.
    - چون از اومدنت ناامید شدم.
    زمزمه کرد:
    -شهاب کشته شده.
    -می‌دونم. مسئول پروندشم! اول شک داشتم این شهاب اون شهاب باشه؛ ولی با خوندن پروندش مطمئن شدم.
    -اُری هم غیب شده.
    -من همه چیز رو درباره اُری و شهاب میدونم؛ اما تو....همیشه برام مجهول بودی!
    سرش رو به نیمکت قهوه‌ای رنگ پارک تکیه داد و گفت:
    - حالا...بعد پنج سال...چرا برگشتی؟
    - برگشتم تا بگم من به یادت بودم، همیشه! سارا...یعنی همسرم! اون وکیله، اونم خیلی دنبالت گشت؛ اما...خب نبودی! فرهاد پنهونت کرده بود؛ هرچند که وقتی فهمیدم که داری چی کارا می‌کنی دلیل این‌که فرهاد قایمت کرد رو خوب فهمیدم.
    - فرهاد من رو پنهون نکرده بود، من خودم خواستم هویت جدید داشته باشم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -خودت خواستی که بری توی کار قاچاق؟
    با دستش روی نیمکت شکل‌های نامفهوم کشید و گفت:
    -ببین آریا...زندگی من با تو خیلی فرق داره! تو خانوادت رو پیدا کردی، پلیس شدی؛ اما من چی؟ من خانواده‌ای ندارم! تو مخالف بلند پروازی بودی؛ ولی من بلند پرواز بودم! نمی‌خواستم یه مهره کوچیک بمونم. من بلند پرواز بودم؛ اما احمق نبودم! این کار برای منی که شونزده سال توی کار خلاف بود در حالی که فقط بیست سالش بود و یه پشتوانه گرم داشت فقط یه اراده کوچیک می‌خواست! یه سال گذشت و تو نیومدی. منم...
    نفسی کشید و ادامه داد:
    -منم پیشنهاد کار فرهاد رو قبول کردم. این پنج سال رو تبریز بودم؛ اما یه جای مخفی! سخت‌ترین درس‌ها رو یاد گرفتم تا بتونم...تا بتونم بعد فرهاد باند رو توی دستم بگیرم. من تونستم! ناراضی نیستم؛ اما راضی هم نیستم؛ چون من...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    -چون تو بلند پروازی!
    -آره؛ بلند پروازم! خیلی بلند پروازم!
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -من میرم؛ ولی بازم میام! تو می‌تونی برگردی به زندگی که از هر نظر عالی باشه، می‌تونی برگردی به یه زندگی عادی و عالی!
    لبخند تلخی روی لبای صورتی رنگش نشست و گفت:
    -خودت داری میگی می‌تونم برگردم؛ اما من که هیچ وقت طعم یه زندگی عادی و عالی رو نچشیدم! از وقتی خودم رو شناختم توی یه آشغال دونی بودم!
    نفسی کشید و ادامه داد:
    - راهی رو که من اومدم یه طرفه‌اس آریا! من راه برگشت ندارم.
    -چون خودت نمی‌خوای!
    زمزمه کرد:
    -چون خودم نمی‌خوام!
    کلاهم رو بالاتر کشیدم و به صورتش خیره شدم. جزو معدوده آدم‌هایی بود که چشم‌های رنگی داشت؛ البته رنگ سبز چشم‌هاش خیلی تیره بود! خیره نگاهم کرد و گفت:
    -برو، دیگه هم نیا!
    از کنارم رد شد و به سمت در خروجی پارک حرکت کرد. این دختر، این دختر قد بلند، این دختر با رنگ چشم سبز، این دختر عجیب ترین آدمیه که تا حالا دیدم؛ چون خودش وارد این کار شد! این دختر که تا حالا کسی رو شبیه‌اش ندیدم. این دختر برای من خیلی مهمه؛ چون...
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (دلسا)
    بهراد چایی رو روی میز گذاشت و گفت:
    - پس که این‌طور!
    بهمن سرش رو از داخل لب تاپ مشکی رنگش در آورد و گفت:
    -آره! دلسا تو چیزی پیدا نکردی؟
    به مانیتور خیره شدم و گفتم:
    -اگه در مورد فرامرز و ساحره می‌پرسی چرا! ساحره دوباره قتلاش رو شروع کرده...این دومین قتلشه.
    بهراد نگام کرد و گفت:
    -دوباره کی رو زده ترکونده؟
    - یه دختر شونزده ساله رو! پریوش صدر دختر جاوید صدر!
    بهمن سریع گفت:
    - صبر کن! جاوید صدر همون کله گنده نبود که با فرامرز مثل چی لج بود؟
    سرم رو به علامت آره تکون دادم و گفتم:
    -آره.
    بهراد روی صندلی نشست و گفت:
    -حالا چه‌جوری مرد؟
    - با سم!
    ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    -سم؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - آره؛ بهش سم مار داده یا بهتره بگم زهر مار! حالا مار چی بوده رو خدا می‌دونه! بعد هم که بهش اسید تزریق کرده، کلا انگار سروکارش با اسیده.
    بهمن نفسی کشید و گفت:
    - خیلی خوب بچه‌ها! میایم از اول مرور می‌کنیم، باشه؟
    بهراد در لب تاپ رو بست و گفت:
    -خیلی خوب، دلسا تو شروع کن.
    با پام صندلی چرخون رو به سمت بهراد برگردوندم و نفسم رو فوت کردم. دستام رو توی هم قلاب کردم و گفتم:
    -درست یک ماه پیش ،منصور و فرهاد متوجه شدن که چهارتا از محموله‌هاشون به طرز غیرقابل باوری لو رفته! جالب بودنش هم این بود که فقط محموله‌های ما لو می‌رفت و محموله‌های پرنده‌ها حتی یه صدمه کوچیک هم بهش نرسیده بود! منصور با یه سری تحقیقات فهمید که همه چیز زیر سر فرامرز، دشمن خونی فرهاده! فرهاد هم پیشنهاد داد که من و علی که همه اون رو به اسم فرزاد می‌شناسن بریم وارد باندشیم. به دو دلیل، یک این که منصور فهمیده بود که فرامرز مواد و قرص‌های ما رو پخش می‌کنه و دلیل دوم هم این بود که فرامرز یه سری مواد و قرصی رو پخش می‌کنه که میشه گفت درجه یکِ یکن! یا بهتره بگم تو ایران خیلی سخت پیدا میشه؛ البته منصور می‌گفت اینا شایعاته؛ ولی فرهاد قبول نمی‌کرد. من و علی هم رفتیم تا ببینیم ماجرا چیه! علی نقش یه پسر که تصادف کرده رو بازی کرد و منم نقش یه دختر خیابونی که تموم آرزوش برادرشه! افراد فرامرز همیشه توی کوچه‌های مسگر آباد پرسه می‌زنن؛ برای همین رفتیم اون‌جا! یکی از افرادشون که اسمش پرهام بود من و علی رو برد شهر ری، تونستم بفهمم که چیزایی که منصور می‌گفت راست بوده. من حتی مثل اون قرص رو هیچ‌جا ندیدم؛ البته یه چیزی که برای من یا بهتره بگم برای همه‌مون عجیبه اینه که قرص‌های تاریخ مصرف گذشته و روان گردان به علی دادن که پاره شد و باعث شد که علی طی دو ساعت بعد بمیره! این واقعا عجیبه که چرا به علی دادن؛ یعنی چرا علی رو طعمه خودشون کردن؟! پرهام هم شناسنامه و کارت ملی و گواهینامه تقلبی داشت که ازش کش رفتم؛ یعنی خوب ما رو سرکار گذاشتن! همون شب برای این‌که خبرا رو به فرهاد بدیم رفتیم خونه منصور، درست ساعت ده شب پلیسا ریختن و یسنا تیر خورد. دو روز بعد هم یگانه و یاسین و مژده وارد باند شدن، فرهاد میگه این سه نفر خیلی برای فرامرز مهمن! خب دلیلش هم معلومه! مژده برادر زاده فرامرزه، یگانه و یاسین باید به فرامرز حدود سی صد میلیون بدن و فرهاد برای این‌که قدرتش رو به فرامرز نشون بده مژده و یگانه و یاسین رو قاطی کارای خورده ریزه کرد؛ اما از یه طرف برای ماها مشکل ساخت؛ چون یگانه اجیر کرده فرامرزه، مژده پیش فرامرز آتو داره و مو به مو کارامون رو بهش میگه و یاسین هم که برای اینکه حسابش رو با فرامرز صاف کنه اطلاعات اشتباه به شهاب می‌داده! متاسفانه باید بگم که ما پیش پلیس هم دستمون رو شده! شهاب متوجه کارای مشکوک یگانه و مژده و یاسین شده بود و قطعا هم از منبع مهم پشت فرامرز فهمیده بود که ساحره کارش رو ساخت! طی چند روز پیش هم ازمون می‌خواست تا بریم تبریز و از اون‌جا ترکیه؛ ولی پس فرداش جسدش توی یکی از پل های عابر پیاده پیدا شد.
    بهمن دفترچه‌ای مشکی رنگ از کیفش در آورد و گفت:
    -خب، منم یه سری اطلاعات از این فرامرز دارم.
    سرفه‌ای کرد و گفت:
    -فرامرز شفیعی، پنجاه و نه ساله! دو زن داره و پنج فرزند، همسر اولش یاسمن شمس دختر دوست پدر فرامرز بوده که درست سه ماه بعد از سومین زایمانش سرطان رحم می‌گیره و مجبور میشه رحمش رو برداره. از اون‌جایی که این فرامرز خان به هـ*ـوس باز بودن معروف هستن همسر دوم می‌گیرن که دختر خاله یاسمنه! پریا موحد توی سن بیست سالگی عروس میشه و یه پسر و یه دختر میاره و از اون‌جایی که بچه اولش پسر بوده میشه گل سرسبد خاندان شفیعی! فرامرز یه پسر داره به اسم مهدی شفیعی، خیلی آدم ساده و صافیه جوری که میشه خیلی راحت سرش کلاه گذاشت؛ برای شروع بد نیست؛ ولی دختر اولش معصومه شفیعی...اون خیلی مورد باحالیه! هم خوشگله، هم ساده!
    گردنم رو خاروندم و گفتم:
    -نچ! با دختر زیاد حال نمی‌کنم. مخصوصا که فرامرز اصلا هیچ اهمیتی به دختراش نمیده، پسرش خوبه! درباره ساحره چی؟
    بهراد سریع گفت:
    -ساحره رو مثل کف دستم می‌شناسم! چرا بریم تحقیق کنیم؟
    لبخند مرموزی زدم و گفتم:
    - از اون پسره شروع کنید، اسمش چی بود؟
    -مهدی، مهدی شفیعی!
    ***
    (معصومه)
    کنارش نشستم و گفتم:
    - نمی‌خوای حرفی بزنی؟
    زمزمه کرد:
    - من نمی‌خوام با هومن ازدواج کنم!
    نگاهم خورد به دستای باندپیچی شده‌اش. سه روز از خودکشی کمرشکنش گذشته بود! کمر مامان و من شکست؛ ولی بابا...هه! اون بی‌خیال تر از همیشه فقط گفت که عقد رو جلوتر می‌اندازد. معظمه دستش را روی باند کشید و گفت:
    - من نمی‌دونستم که تو پشت دری!
    -الان موضوع این نیست، موضوع اینه که...
    - موضوع اینه که من چرا خودکشی کردم! خیلی دلیل داشت؛ اولیش اینکه مهراد دوسم نداره، دومیش هم این‌که بابا...بابا مجبورم کرد که با هومن نامزد کنم. من ازش خوشم نمیاد! پونزده سال ازم بزرگ‌تره، قیاقه‌اش غلط اندازه وگرنه از بابا و حاج حسین خیلی گیرتره! حتی شب خواستگاری گفت که اجازه درس خوندن ندارم، کم کم هم کاری می‌کنه که ازخونه نیام بیرون.
    نفسی کشید و دستش را روی روتختی سرمه‌ای رنگ کشید. با بغض ادامه داد:
    -من نمی‌خوام مثل مامان باشم، نمی‌خوام مثل پروانه باشم! من می‌خوام آزاد باشم، پونزده سال زندگیم توی یه اجبار گذشت. آره من عقده دارم! عقده این که کسی بهم محبت کنه، عقده این‌که پدری داشته باشم که هر روز باهام صحبت کنه و از مشکلاتی که ممکنه برام پیش بیاد بگه، من رو راهنمایی کنه؛ اما...اما بابای ما این جوری نیست! من طعم آزادی رو هیچ وقت نچشیدم. اگه با هومن ازدواج کنم باید با رویاهام و آرزوهام خداحافظی کنم، من نمی‌تونم این اجبار رو تحمل کنم!
    سرش را روی زانوهاش گذاشت و هق هقش بلند شد.
    - ای کاش نجاتم نمی‌دادید! ای کاش می‌ذاشتید بمیرم.
    زمزمه کردم:
    - این چه حرفیه؟! معظمه تو...
    اجازه نداد حرفم را تموم کنم و گفت:
    -می‌دونم می‌خوای یه عالمه نصیحتم کنی! توهم نمی‌تونی من رو درک کنی؛ چون مهراد یه شخصیت امروزی و مدرن داره!
    پوفی کرد و گفت:
    -حتی تو هم نمی‌تونی من رو درک کنی.
    پوزخندی زدم و به چشم‌های درشت قهوه‌ای رنگش خیره شدم، با همون پوزخند که قلبم را می‌سوزاند گفتم:
    - مهراد شخصیت مدرن داره؟ تو چی توی مهراد دیدی که میگی شخصیتش امروزیه؟
    سرش را بلند کرد، نفسش رت توی صورتم فوت کرد و گفت:
    - هیچ‌وقت بهم زور نگفت معصومه، هیچ‌وقت مجبورم نکرد وقتی چادرم رو در می‌آوردم دوباره سرم بندازم، هیچ‌وقت درباره دوستیم با پسرا بهم اجبار نگفت، بهم هیچ چیزی رو تحمیل نکرد!
    - به نظرت اینا شخصیت‌های یه فرد امروزیه معظمه؟ اینا نشونه یه شخصیت امروزیه؟ اینا نشونه اینه که تو برای مهراد هیچ ارزشی نداشتی!
    از جایش بلند شد و به سمت پنجره که با حفاظ پوشانده شده بود رفت. از جایم بلند شدم و قدم‌هایم را روی پارکت‌های سرد سفید رنگ گذاشتم.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (سوم شخص)
    دستش را محکم به سمت کیسه برد و صدمین ضربه را به کیسه زد. آن‌قدر محکم که حس می‌کرد انگشت‌هایش دارند می‌شکنند؛ اما اهمیت نداد و محکم‌تر ضربه زد. با صدایی به خودش آمد و به سمت صدا برگشت.
    -چیکار می‌کنی؟
    دوباره محکم به کیسه زد و گفت:
    -نمی‌بینی؟
    به سمتش رفت و گفت:
    - توی این کیسه آدمه! می‌دونی؟
    ضربه محکم‌تری زد و گفت:
    -خوب می‌دونم!
    نیشخندی زد و ادامه داد:
    - تو برای چی اومدی این‌جا؟
    سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
    - فرامرز خان گفته بری سر وقت یکی دیگه!
    پرونده‌ای رو روی میز انداخت و ادامه داد:
    - نحوه کشتنش هم توش نوشته شده.
    خواست به طرف در برود که گفت:
    -بهنود؟!
    بهنود برگشت و به او خیره شد، زمزمه کرد:
    -هیچی، برو!
    و بعد ضربه دیگری به کیسه زد. بهنود که رفت دست کش‌هایش را در آورد و به سمت پرونده حرکت کرد. پوزخندی به آن دختر بدشانس زد و زمزمه کرد:
    - باز هم یکی دیگه!
    پرونده را به سمتی پرت کرد و دوباره به طرف کیسه رفت. بدون این‌که دست کش‌هایش را بپوشد مشت محکمی به کیسه زد که کیسه به نزدیک سقف رفت و دوباره برگشت. مشت بعدی را که زد روی زانوهایش خم شد. باز هم کم آورد، باز هم نفس کم آورد، متنفر بود از این‌که نفسش کم می‌آید و نمی‌تواند ادامه دهد؛ اما او ساحره بود! کم نمی‌آورد، ادامه می‌داد؛ هر چند که...
    *****
    به بالای سرش رفت و در دلش گفت:
    «بیچاره!»
    طناب مشکی رنگ را در آورد و روی پاتختی انداخت. سرنگی که داخلش اسید بود را از جیبش به آرامی برداشت و به رگش تزریق کرد. صورتش را آن‌ور برد تا حالت‌های آن دختر بیچاره را نبیند. بعد از حدود ده دقیقه طناب رو برداشت و دور گردن دختر انداخت. آخرش هم نفهمید این طناب انداختن دور گردن بعد از این که طرف مرده است، به چه دردش می‌خورد! طناب را در گردن دختر رها کرد و چاقویش را آرام برداشت، روی رگ و دست‌های دخترک خط‌های عمیق کشید. موهای دخترک را از بالا کشید و به طناب دیگری به آباژور وصل کرد. ابرویش را کمی بالا انداخت و با خود فکر کرد
    «عاشق این نقشه‌های بی سروته فرامرزم!»
    نمک را برداشت و آرام آرام روی زخم ریخت، با خودش خندید و دوباره به این فکر کرد که
    «خوبه بیچاره زنده نیست.»
    و بعد دوباره ریز خندید. سوزن مخصوص تتو را در آورد و به دستگاه‌های مخصوص متصل کرد. سوزن را به عمق یک میلی متر داخل پوست کرد، نیشخندی زد و زمزمه کرد:
    -عاشق این قسمتم!
    ****
    سر خوش کوله مشکی را روی دوشش مرتب کرد و با خودش مشغول سوت زدن شد، بهنود در یک قدمی‌اش ایستاد و گفت:
    - تموم شد؟
    نگاهی به بهنود کرد و گفت:
    -از تو کوتوله‌تر نبود بفرستن؟
    بهنود چشم غره‌ای رفت و گفت:
    - تموم شد؟
    سوتی کشید و گفت:
    -آره تموم شد.
    و بعد با سرخوشی خندید، بهنود به سمت در رفت و گفت:
    -فرامرز خان گفتن که سه روز مرخصی داری. در ضمن اون کیسه که توش اون آدم بیچاره رو لِه و لَوَرده کردی رو بردیم تا آتیش بزنن.
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - خب چیکار کنم؟
    بهنود صاف ایستاد و گفت:
    - گفتم تا نگی چرا کیسه رو بردید!
    پوفی کرد و گفت:
    - باشه بابا! من رفتم. راستی فرامرز کجاست؟
    بهنود دوباره چشم غره رفت و گفت:
    -فرامرز خان برای یکی از محموله‌ها رفتن بوشهر.
    و روی فرامرز خان تاکید کرد. به زور خنده‌اش را نگه داشت و گفت:
    - باشه باشه!
    و به سمت اتاقش رفت. در راهرو نتوانست خودش را نگه دارد و با صدای بلند خندید.
    ****
    موهای مشکی رنگش را به سمت بالا حالت داد و کتش را روی تنش مرتب کرد. نیشخندی زد و از پله پایین رفت. به اطراف خیره شد و گفت:
    -بهنود؟! بهنود؟!
    و بعد زیر لب گفت:
    - کوتوله؟! کوتوله جون کجایی؟
    بهنود چشم غره‌ای رفت و گفت:
    - گوش میدم.
    سوییچش را به سمت بهنود گرفت و گفت:
    -ماشینم رو در بیار! می‌خوام برم یکم دور بزنم.
    بهنود ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - من؟
    با مسخره بازی به اطراف خیره شد و گفت:
    - نکنه تو همزاد بهنودی؟ یا شاید هم برادر دوقلوش! حالا هرکی که هستی برو به این بهنود کوتوله ما بگو بیاد.
    بهنود با نفرت بهش خیره شد و گفت:
    - چشم.
    و بعد به سمت در خروجی رفت. نیشخندی زد و به سمت در خروجی حرکت کرد. بهنود ماشین را جلوی پایش پارک کرد و پیاده شد و سوییچ را به دستش داد. سوار ماشین شد و پایش را روی پدال گاز فشار داد، شماره فرامرز را گرفت.
    - الو جعفر؟
    بی‌حوصله جواب داد:
    - من جعفر نیستم.
    فرامرز خندید و گفت:
    - بله می‌دونم، شما تاج سر مایید!
    پوفی کرد و گفت:
    - توی اتاقم یادداشت گذاشته بودی که بیام بیرون و بهت زنگ بزنم، کاری داشتی؟
    - کاری که بهت سپرده بودم رو انجام دادی؟
    - اون دختره؟ آره، واسه چی؟
    - خیلی خوب! همین الان میری فرودگاه، پرستو از لندن برگشته تهران.
    ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - واقعا؟ اون که قرار بود دو سه روز دیگه بمونه!
    - قرارا کنسل شد. فردا به مژده خبر بده که اوضاع خطریه! فرهاد یه بویایی بـرده.
    پوزخندی زد و گفت:
    -فرهاد بو نبرده، اون ملکه قلابی بو بـرده.
    - حساب اون ملکه قلابی رو بعدا می‌رسیم، فعلا خیلی کار داریم!
    اخم‌هایش را در هم کرد و گفت:
    -چیکار؟
    - باید یه سری کارا روی تغییر موادا انجام بدیم و دزشون رو بالاتر ببریم.
    پوفی کرد و گفت:
    - لطفا من رو قاطی این کارا نکن، ممنون میشم!
    فرامرز خندید و گفت:
    -خداحافظ جعفر!
    تماس رو قطع کرد و گفت:
    - ملکه! ملکه! ازت متنفرم!
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (معصومه)
    معظمه روی تخت نشست و گفت:
    - خیلی خسته شدم!
    خریدها را داخل کمد سفید رنگ گذاشتم و گفتم:
    - خرید خیلی وقت گیر و خسته کننده‌اس! چهارساعت میری و می‌گردی آخرش همش میشه چهارتا مانتو.
    معظمه دراز کشید و گفت:
    - دلم می‌خواد فقط بخوابم.
    باشه‌ای زیر لبی گفتم و از اتاق خارج شدم. پروانه از پله‌ها بالا آمد و گفت:
    - خریدا رو کردید؟
    - تقریبا!
    دست به سـ*ـینه نگاهم کرد و گفت:
    -خواهرت داره زودتر از خودت ازدواج می‌کنه.
    به چشمان قهوه‌ای تیره‌اش خیره شدم و گفتم:
    - معظمه ازدواج نمی‌کنه.
    یه قدم نزدیک‌تر شدم و گفتم:
    -نامزد می‌کنه، وقتی دیپلم گرفت ازدواج می‌کنه. این دوتا باهم فرق دارن!
    روبه روی همدیگر ایستادیم، پروانه نیشخندی زد و گفت:
    - هرچی! چیزی که من گفتم با این فرق داشت، فکر کنم تو نفهمیدی!
    - منظورت ازدواج من و مهراد بود نه؟
    ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    -دیشب یه زمزمه‌هایی درباره تو و مهراد شنیدم. پدرت خیلی خوش‌حاله که می‌خوای ازدواج کنی! قراره دو ماه دیگه عقد کنید و چند ماه بعد عروسی!
    - پس گوش واستادی؛ چون پدرم توی جمعی که زن باشه حرفی نمی‌زنه!
    سرش را کج کرد و بهم خیره شد، خندید و گفت:
    - من دشمنت نیستم معصومه! دوستتم! می‌دونم که به این ازدواج راضی نیستی و راه حل فرار رو خوب بلدم!
    کسی نبود به خودش بگوید که اگر لالایی بلدی چرا خوابت نمی‌برد؟! لبم رو کج کردم و گفتم:
    - چشم بسته غیب گفتی؟
    ابروش رو بالا انداخت که ادامه دادم:
    - من مهراد رو دوست دارم، وقتی هم که مهراد رو دوست داشته باشم به این ازدواج راضیم! راه حل‌هات هم بذار برای خودت؛ شاید به دردت خورد!
    به سمت پله‌ها حرکت کردم که صدای پروانه را کنار گوشم شنیدم:
    - امیدوارم از این حرفت پشیمون نشی!
    و از کنارم رد شد. اخمی کردم. منظورش از این حرف چه بود؟ نمی‌دانم و برایم مهم هم نبود. از پله‌ها پایین رفتم و به سمت اتاقم حرکت کردم. در را باز کردم و وارد اتاق شدم؛ مثل همیشه مرتب و تمیز! چادر را تا کردم و لباسایم را در آوردم و داخل کمد گذاشتم. در کمد را قفل کردم و به سمت تخت رفتم. خودم را رویش انداختم و به یه خواب عمیق و پر از آرامش فرو رفتم؛ البته با صدای بلند محدثه نتوانستم زیاد از آن آرامش لـ*ـذت ببرم. سرم رو بلند کردم و به محدثه هفت ساله خیره شدم. محدثه نگاهم کرد و گفت:
    - مامان و بابا توی حال منتظرتن!
    پوفی کردم و از جام بلند شدم. به سمت کمد رفتم و پوشیده‌ترین لباس را تنم کردم و به سمت در اتاق رفتم. از آن‌جایی که همیشه مهراد یا خانواده عمه خونه ما هستن شال مشکی رنگم را سرم کرد تا به قول پریا خانم بی‌حیثیت نشوم.
    از اتاق خارج شدم و به سمت حال حرکت کردم. درست حدس زد بودم. عمه و مهراد و آرام و همسرش نشسته بودند. سرفه‌ای کردم تا صدایم صاف شود و گفتم:
    -سلام عمه!
    عمه از جایش بلند شد و گفت:
    - سلام دختر عزیزم.
    به سمتش رفتم و دستم را در دستش گذاشتم. لبخندی به آرام زدم و طبق دستورهای پدرم، بدون آن‌که به مهراد و بهنود، همسر آرام، خیره شوم به سمت مبل رفتم و نشستم. معظمه کنارم نشسته بود و چای می‌نوشید. پدرم مثل همیشه سکوت کرده بود. بعد از کمی مهدی و پروانه وارد ویلا شدند. پدرم بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
    - معظمه؟!
    معظمه سریع گفت:
    -بله بابا؟!
    - فردا حاج حسین و خانوادش میان این‌جا برای خوندن صیغه، چند روز دیگه هم بله برونه! معصومه؟!
    وای خدا! خواهش می‌کنم این‌دفعه از آن امتحان‌هایی که بیشتر شبیه انتقام هستند را نگیر!
    - بله بابا؟!
    اخمی کرد و گفت:
    - تو و مهراد از بچگی به اسم هم دیگه بودید، فردا با مهراد میری و آزمایش‌ها رو می‌دید. جهزیه هم لازم نیست؛ چون پیش عمت زندگی می‌کنید! هفته دیگه مراسم عقد شماست! ماه دیگه هم عروسی. می‌خوام برای عقد همه چیز ساده باشه.
    خدایا! این دفعه چه نقشه‌ای برای من بدبخت داری؟! درست است که مهراد را دوست دارم؛ اما...
    بابا نگاهی به پروانه کرد و گفت:
    - امیدوارم تا سال آینده صدای نوه‌هام توی خونه بپیچه!
    پروانه سرش را پایین انداخت و مهدی گفت:
    - بابا هنوز یک ماه هم از کورتاژ پروانه نگذشته.
    پدر بی‌حس نگاهش کرد و گفت:
    - من نگفتم که حتما نوه‌ام یه رگش از پروانه باشه. گفتم؟
    سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. پدرم هر چند که خیلی مذهبی بود هیچ وقت از بحث آن چهار زن که آزاد است بگیرد نمی‌گذشت، هیچ وقت! مهدی دستش را مشت کرد و به احترام بابا هیچ چیزی نگفت. بابا از جایش بلند شد و گفت:
    - می‌تونید برید.
    و با همون عصایی که صدای تق تقش روی اعصابم تاتی تاتی می‌کرد به سمت طبقه بالا حرکت کرد. عمه سریع از جاش بلند شد و بعد از خداحافظی خیلی سرسری به همراه مهراد و آرام و بهنود به سمت ویلایشان رفتند. معظمه روی مبل نشست و گفت:
    - چه آبروریزی شدا!
    پریا خانم سریع از پله‌ها بالا رفت و مامان گفت:
    -خودشیرین!
    محدثه ریز خندید. اخم کردم و گفتم:
    - برو تو اتاقت! زودباش!
    اخمی کرد و گفت:
    -باشه!
    معظمه به پایه میز خیره شد و زمزمه کرد:
    - من دلم نمی‌خواد ازدواج کنم...
    چه دل خوشی داره این! حداقل تو با پسری ازدواج می‌کنی که می‌دانی از لحاظ تفریحی، تفریحات سالم داره. مرا بگو که به چی این پسر دل خوش کنم؟! به دوست دخترهای رنگ و وارنگش؟ یا به رفت و آمدهای مشکوکش؟ اصلا مگه این به سربازی نمی‌رفت ؟ پس چرا یه هفته‌ است که در خونه مانده؟!
    ******
    (دلسا)
    - نه بابا؟ یابو گیر آوردی؟ اُری رو رد کن بیاد؛ وگرنه یه بلایی سرت میارم که مرغ‌های آسمون که چه عرض کنم، خروس‌ها هم برات گریه کنن! مردیکه فکر کردی همه مثل خودت ساده‌ان؟
    بهراد آروم در گوشم گفت:
    - ردیابی کردیم. طرفای تبریزن.
    ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    -مگه شیراز نبودن؟
    شونه‌اش رو بالا انداخت و گفت:
    - چِمی‌دونم!
    و بعد به بهمن اشاره کرد که تلفن رو یه جوری تموم کنه. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشام رو بستم. اوس کریم! آخه چرا همه بدبختی‌ها رو یهو نازل می‌کنی؟ بابا یه ندایی...یه چیزی....یا مث این رمانا یه حس دل شوره‌ای...آخه یهویی؟ آخه اوس کریم این رسم معرفته؟ نگا تو رو خدا! بابا حداقل یه حس نگرانی بفرست تو دلمون حداقل بگیم این اوس کریم به فکرمون بود که از قبل هشدار داد! هیچی به هیچی!
    شب می‌خوابی صبح بیدار میشی می‌بینی شهاب مرده، اُری غیب شده! اوس کریم مطمئنی اینا امتحانه؟ آخه یه نَمه شبیه انتقامه! حالا اگه امتحانه که خب باشه، مشکلی نیست! ولی اگه انتقامه که پس کلامون پس معرکه‌اس! ای بابا! ملت یه اتفاق بد واسه‌شون می‌افته صدتا اتفاق خوب پشتشه. حالا ما به هر دری می‌خوریم یه چهارتا اتفاق بد ازش میاد بیرون و میگه:
    -دالی!
    بهمن با خوش‌حالی گفت:
    - پیداشون کردیم...پیداشون کردیم!
    همو‌ن‌طور چشم بسته گفتم:
    -زیاد خوش‌حال نباشید. الان اون سیمکارت رو می‌شکونن و می‌ندازن سطل آشغال.
    همون موقع بهراد گفت:
    - ردیابی قطع شد!
    - دیدی گفتم؟!
    بهمن روی صندلی نشست و گفت:
    خیر سرمون پنج ساله که داریم درباره این چیزا درس می‌خونیم. چیکار کنیم؟
    لپم رو گاز گرفتم و گفتم:
    - نمی‌دونم! واقعا هیچی نمی‌دونم.
    بهراد پوزخندی زد و به سمتم خم شد.
    - تو دقیقا چی می‌دونی؟ هان؟ بعضی وقتا شک می‌کنم که پنج سال آموزش دیدی. این چندمین ماموریته که گند می‌زنی دختر؟ پنج سال شب و روز آموزش دیدیم، تو که بیشتر از همه ما توی فشار بودی!
    پوفی کردم و گفتم:
    - مگه دست خودمه؟ هول میشم خب!
    بهمن با تمسخر گفت:
    - هول میشم! خانم هول میشه بعد ادعای ملکه بودن هم داره. آخه دختر، مگه فرهاد اون روز بهت نگفت که تو واسه این چیزا خیلی جوونی؟ بیا! حالا ببین ! اون از ماموریتی که رفتی برای پیدا کردن مواد که زدی دو نفر رو کشتی، اول علی بعد شهاب.
    از جام بلند شدم و به سمت در حرکت کرد. سر و کله زدن با این آدما حتی از کشف کردن رابـ ـطه فیثاغورث هم بدتر بود. صدای بهراد رو شنیدم که گفت:
    - آره برو! از ما فرار کن؛ ولی از فرهاد می‌تونی فرار کنی؟
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (معصومه)
    - صبر کن! واستا ببینم!
    پروانه با چرخش پاشنه پایش به سمتم چرخید و گفت:
    - چی شد؟ فهمیدی که داری اشتباه می‌کنی؟
    دستم را مشت کردم و گفتم:
    - این عکس‌ها رو از کجا آوردی؟
    خندید و گفت:
    - بالاخره من یه کسایی رو دارم که غلام حلقه به گوشم باشن!
    روبه رویش ایستادم. چشم تو چشم، هم قد بودیم؟ نه! اون بلندتر از من بود. نفسی کشیدم و گفتم:
    - از کجا می‌تونم بهت اعتماد کنم؟
    لپش را گاز گرفت و گفت:
    - من فقط می‌خوام به تو و معظمه کمک کنم! امشب معظمه صیغه میشه، اونم صیغه مردی که...
    ادامه حرفش را قورت داد. کمی فکر کردم و گفتم:
    - هدفت از این کارا چیه؟
    شونه‌اش را بالا انداخت و گفت:
    - من فقط دلم نمی‌خواد یه پروانه دیگه به وجود بیاد، همین! هدف دیگه‌ای ندارم.
    ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
    -من مهراد رو دوست دارم پروانه! از من آبی برات گرم نمیشه؛ ولی اگه نمی خوای یه پروانه دیگه به وجود بیاد بهتره با معظمه حرف بزنی!
    و بعد از کنارش رد شدم و عکس‌ها را داخل سطل آشغال ریختم. به سمت پله‌ها حرکت کردم که صدایش را شنیدم.
    - امیدوارم پشیمون نشی!
    از پله‌ها پایین رفتم.
    پله اول...من واقعا عاشق مهراد بودم؟
    پله دوم...مهراد چی؟ اونم مرا دوست دارد؟
    پله سوم...چرا پروانه گیر داده است به من و معظمه؟
    پله چهارم...نکند واقعا پشیمون بشوم؟
    روی پله چهارم ایستادم. برگشتم؛
    اما پروانه‌ای نبود! بقیه پله‌ها را با فکر و خیالی آزار دهنده طی کردم. دلم نمی‌خواست به این فکر کنم که ممکنه واقعا حرف پروانه درست باشه. اصلا دلم نمی‌خواست!
    ***
    کنار مامان روی مبل سلطنتی نشستم و زمزمه کردم:
    - پس چرا معظمه نمیاد؟
    مامان چشم غره ریزی بهم رفت و گفت:
    -حتما خواستن با هومن تنها باشن! از دست این کارای بابات دیدی که نذاشت حتی یه بار هم باهم حرف بزنن.
    پس مامان هم از بابا راضی نبود؛ البته کسی بود که از بابا راضی باشد؟ به بابا نگاه کردم. خیلی خونسرد با حاج حسین صحبت می‌کرد. پریا خانم از زن‌های مجلس جدا شد و گفت:
    - میگما...معظمه و هومن دیر کردن! نکنه اتفاقی افتاده؟ معصومه تو به معظمه یه زنگی بزن.
    به چشم‌های درشتش که با کمی خط چشم درشت‌تر شده بود خیره شدم و جواب دادم:
    - زنگ زدم؛ ولی خاموش بود.
    آری زنگ زده بودم! آن هم نه یک بار؛ بلکه حدود صد بار! قرار بود ساعت شش معظمه و هوتن به خانه بابابزرگ بروند برای دست بوسی و بعد از آن ساعت هشت برگردند خانه. صیغه را حاج حسین می‌خواند و برای همین نگرانی برای عاقد نداشتیم. پریا خانم دوباره به سمت خانم‌های مجلس برگشت. مامان هم مشغول حرف زدن با یکی از خانم‌های مجلس شد و من هم به گوشه‌ای خیره شدم و مشغول فکر کردن شدم. فکر کردن به پیشنهادهای عجیب و غریب پروانه، فکر کردن به احساس نوپایی که به مهراد دارم. واقعا من احساسی به مهراد دارم؟ باید بروم جلوی آیینه! آن‌جاست که با دیدن خودم افکارم باز می‌شود. این خصوصیتی بود که حتی مادرم هم داشت. جلوی آیینه می‌رفتیم و به آیینه خیره می‌شدیم. با صدای محدثه از افکارم بیرون اومدم.
    - آجی مامان پری کارت داره!
    از جایم بلند شدم و به سمت پریا خانم حرکت کردم. پریا خانم از جایش بلند شد و دستم را به گوشه‌ای گرفت و گفت:
    - نتونستم جلوی مامانت بگم؛ ولی یه چیزی فهمیدم.
    ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
    -چی؟
    - چیزایی که پروانه می‌گفت راسته.
    - یعنی مهراد...
    پریا خانم سری به علامت مثبت تکان داد و گفتم:
    - باشه من با...
    با صدای نگران مامان نتوانستم ادامه حرف را بگویم.
    - معصومه! داره دیگه خیلی دیر میشه، دوباره به معظمه زنگ بزن.
    - گفتم که مامان! خاموش بود.
    مامان با استرس روی مبل نشست و پریا گفت:
    - دیر اومدن اینا هم طبیعی نیست!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - چی دورمون طبیعی بوده که اینا نباشن؟!
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (دلسا)
    لبم رو کج کردم و به صفحه مانیتور خیره شدم. خب...یه خبر خیلی توپ! من هک شدم! هه! یا بهتره بگم بدبخت شدم رفت! بهراد نگاهی به لپ تاپ بیچاره‌ام کرد و گفت:
    - چی بگم والا! من که سردر نیاوردم.
    خب خودم هم سر در نیاوردم؛ فقط می‌دونم که بدبخت شدم. تمام محموله‌ها به فنا رفت. هی روزگار! باید باهات خداحافطی کنم؛ چون فرهاد قطعا سرم رو می‌زنه! بهمن باتری لپ تاپ رو دوباره در آورد و وارد کرد. از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. مرسی شانس! نه واقعا مرسی شانس! آخه اگه من شانس داشتم که توی همچین جایی زندگی نمی‌کردم. بهراد پوفی کرد و گفت:
    - خب این که درست نشد؛ ولی تو نمی‌خوای درست بشی؟ دیگه واقعا دارم به کارای فرهاد بیچاره که برات انجام داده شک می‌کنم. پنج ساله که...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    - چیزی نگو! فقط سر قبرم برام فاتحه بخون. پیس پیس هم نکن!
    بهمن ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - نه دیگه! فرهاد تا حالا تو خط آدم کشی نبوده.
    صدای تق تق در روی اعصاب نداشتم تاتی تاتی می‌کرد. در اتاق باز شد و یگانه وارد شد. پوف! همین رو کم داشتم. نگاهی به اطراف کرد و با دیدن من سریع صاف واستاد و گفت:
    - عه دلی تو این جایی؟! بیا آقا فرهاد کارت داره!
    اوف پس فهمیده! سری تکون دادم و به سمت در حرکت کردم. خب. لان باید مثل این فیلما که وقتی میرن به سوی مرگ، زندگی نامم رو بگم؟ پس بذار بگم!
    من...دلسا مشرقی! یه دختر بیست ساله، یه دختر که از چهار سالگی درست زمانی که رئیسش پیداش کرد، توی کار خلافه! مادر و پدر...ندارم.خواهر و برادر...ندارم. شاید هم دارم و نمی‌دونم. من فقط بیست سالمه. برای مردن خیلی جوونم؛ اما برای زندگی کردن هیچ هدفی ندارم! من شونزده سال حروم خوردم. شاید هم این بیست سال رو حروم خوردم. شاید مادر و پدرم کسایی بودن که نون حروم می‌آوردن داخل خونه! به هر حال من یه دختر با هیچ استعدادی! شاید یه استعداد کوچیک اونم توی کامپیوتر؛ اما در مقابل بقیه تقریبا بی‌استعداد به حساب میام! درسم عالی نبود؛ اما بد هم نبود .با شرایطی که من دارم شاید نمره پونزده از صدتا بیست بالاتر بود. من شانسی ریاضی قبول شدم. نمی‌دونم چه‌جوری؛ چون همه موارد رو شانسی می‌زدم و درست در می‌اومد. اینم از خوش شانسی بود که الان ندارم. من...یه دختر با صورتی معمولی، با چشمای سبز خیلی تیره! جوری که از دور مشکی دیده میشن.
    من نه استعداد خاصی دارم نه زیبایی!
    پس منم یه آدم عادیم؛ اما زندگی عادی ندارم. در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. سرش رو داخل دستاش گرفته بود.
    فرهاد مشرقی، قیم من! یه آدم خلافکار! کسی که خواست همه جلوش سر خم کن؛ .اما دختر خوندش باعث شد که اون جلوی بقیه سر خم کنه. سرش رو بالا آورد و خنثی بهم خیره شد. کمرش رو صاف کرد و گفت:

    - همه چیز تموم شد.
    ****
    ( ارکیده )
    مثل همیشه صدای آهنگ تا فلک می‌رسید. صدای خنده‌ها و قهقه‌ها توی گوشم اکو میشد. الان دقیقا توی یه نقطه‌ای از زمین بودم که حتی به عقل جن هم نمی‌رسید، دبی! بالاخره یکی ما رو طلبید رفتیم دبی! اگه زنده موندم برای بچه‌ها تعریف می‌کنم که رفتم دبی؛ ولی به هیچ کسی نمیگم که من زو به زور بردن یا بهتره بگم...دزدیدن! میگم خودم و دوست پسرم رفتیم با هواپیمای شخصیم؛ البته اگه زنده موندم.
    اگه دوباره یکی ما رو طلبید بریم تهران! دلم می‌خواد الان این‌قدر جیغ و داد کنم تا من رو ببرن بیرون؛ چون قر تو کمرم فراوونه؛ ولی متاسفانه دهنم رو با صد نوع چسب بستن! پس مجبور م شم الکی تو جام وول بخورم. هر وولی هم که می‌خورم یه نقطه از بدنم درد می‌گیره. لامصبا جایی رو نذاشتن که کبود نباشه؛ هرچند که من از این کتکا زیاد خوردم، پس مهم نیست؛ ولی یه کشف بزرگ کردم!
    این که ساحره چی کاره‌ی فرامرزه! خب کار راحتی نبود؛ ولی از اون جایی که نگهبان زن برام گذاشتن و زنـ*ـا هم اصلا قند تو دهنشون خیس نمی‌خوره فهمیدم که بله...ساحره کی می‌باشد.
    - هی تو!
    چشام رو بالا بردم و به یکی از همون زنـ*ـا خیره شدم. زنه نگاهی بهم کرد و گفت:
    - بیا غذا بخور!
    ابروم رو بالا انداختم و یه نگاهی بهش انداختم که معنیش این بود:
    «خل مشنگ! من چه‌طوری با دهن بسته و دستایی که با زنجیر دو متری بستید به دیوار غذا بخورم؟»
    هرچند که معنی نگاهم رو نفهمید و راهش رو کشید و رفت. اینم درست این دختره یگانه یه تختش کمه! آخ یگانه! وای که اگه دستم بهت برسه آن‌چنان می‌زنمت که...پوف! بیخیال اُری! خودت رو حرص نده! با صدای پچ پچ گوشم رو تیز کردم تا بشنوم.
    - بیچاره! من میگم کمکش کنیم فرار کنه.
    - نه بابا! مگه از جونت سیر شدی؟
    - آخه ندیدیش که...این‌قدر ناز بود.
    - اتفاقا دیدمش! از اون خوشگل‌تر این جاها ریخته.
    - هیس ساکت! الان میان بهمون گیر میدن.
    از حرفاشون هیچی سر در نیاوردم. بی‌خیال! الان باید یه فکری بکنم تا از این‌جا برم بیرون؛ وگرنه که دوستای عزیزتر از جون‌مون که به فکرمون نیستن. وای اگه دستم به دلی و شهاب برسه! آن‌چنان می‌زنم‌شون که نفهمن از کجا خوردن! اصلا انگار نه انگار که من رو این جا دارن شکنجه میدن؛ حتی یه ذره هم بهم فکر نکردن.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    (سوم شخص)
    نگاهی به دختر انداخت و گفت:
    - من واقعا منطورت رو نمی‌فهمم دریا!
    دریا خندید و گفت:
    -اذیت نکن دیگه! من که چیز بدی نگفتم، فقط گفتم سریع‌تر ازدواج کنیم.
    اخمی کرد و گفت:
    - دریا من سی سالمه و تو هجده سال، این یه فاصله سنی زیاده! در ضمن؛ تو باید دانشگاهت رو تموم کنی.
    دریا با مسخرگی گفت:
    - وای چه اتفاق ناگوار!. فاصله سنی برای من اصلا اهمیتی نداره.
    دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
    - من فقط می‌خوام با تو بمونم.
    سرش را با دستانش ماساژ داد. واقعا نمی‌دانست با این دختر بچه چه کار کند. باید به حرف‌های بهنود گوش می‌داد. با دخترهای دبیرستانی دوست شدن یعنی آخر دردسر! باید می‌گفت؟ دلش را به دریا زد و گفت:
    - دریا؛ من زن دارم!
    لبخند روی لب‌های دریا خشک شد. مات به او نگاه کرد و هجی گفت:
    - زن داری؟
    و بعد با صدای بلندتر گفت:
    - زن داری؟
    پوفی کرد و سرش را پایین انداخت. چه می‌گفت؟ می‌گفت در تمام این یک سال او را مسخره داشته و اصلا شاید یک روز هم به او فکر نمی‌کرده؟ چه می ‌فت دقیقا؟ دریا دستش را مشت کرد و گفت:
    - تو...تو بعد یه سال... بعد این که من رو به خودت وابسته کردی میگی زن داری؟
    و بعد با صدای خفه‌ای که ناشی از بغضی بی‌موقع بود گفت:
    - تو زن داری؟
    سرش را پایین انداخت و گفت:
    - من فقط یه مدت ازت خوشم اومده بوددریا؛ فقط یه مدت خیلی کوتاه! بعد دیدم خیلی داری وابسته میشی. چند بار گفتم ازت جدا بشم که نتونستم. گفتم حداقل کنکورت رو بدی بعد؛ اما...
    دریا با خشم کیفش را چنگ زد و گفت:
    - تو پست‌ترین آدمی هستی که توی زمین دیدم. زن داری و دنبال ناموس مردم می‌افتی؟ بیچاره اون زنت که گیر توئه هـ*ـوس باز افتاده. کاش اون روز قلم پام می‌شکست و نمی‌دیدمت. کاش می‌مردم و نمی‌اومدم کلاس. به خاطر تو کنکور رو خراب کردم! هر روز راستین و مامانم بهم تیکه می‌اندازن؛ اما من به امید تو...تو...
    بغض اجازه نداد که حرف بزند. به سمت در خروجی کافی شاپ حرکت کرد و از عرض خیابان رد شد. پوفی کرد و سرش را روی میز زرد رنگ فانتزی گذاشت. حقیقتا زن نداشت! کسی را به اسم یک رسم قدیمی می‌خواستند به ریشش ببندند. سرش را بلند کرد و به میز رو به رو چشم دوخت. چشم‌های دریا در مقابلش جان گرفت. پوفی کرد و از جایش بلند شد و پول را روی میز انداخت. چرا این‌قدر بد بود؟ خودش هم نمی‌دانست.
    ****
    (دلسا)
    - وا! زنده‌ای تو؟!
    شالم رو روی مبل درب و داغون پرت کردم و گفتم:
    - آره خدا شکر!
    پاش رو روی اون پاش انداخت و گفت:
    - من توی فکر یه مراسم ختم رمانتیک بودم.
    چاییش رو هورت کشید و گفت:
    - حتی دسته گل هم سفارش دادم.
    دهن کجی کردم و گفتم:
    - هنوز زنده‌ام. برنامه‌هات رو بذار برای خودت.
    خندید و گفت:
    - حالا حرص نخور ملکه تقلبی! فرهاد بلایی سرت نمیاره؟ چی کارت کرد؟
    کلمه ملکه رو با مسخرگی ادا کرد. لبام رو از شدت حرص بهم فشردم و گفتم:
    - مجبورم کرد که به چهار تا بچه که تازه واردن کار یاد بدم.
    قهقه‌ای زد و گفت:
    - مار از پونه بدش میاد دم خونش سبز میشه.
    شال رو به سمتش پرت کردم و گفتم:
    - ببند لطفا!
    چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی مبل کثیف و داغون تکیه دادم. درس دادن اونم به چند تا فرد جدید؟ یکی باید بیاد به من درس بده! به قول بهراد و بهمن این چند وقته این قدر خراب کاری کردم که....اما خوب دست خودم که نیست. هول میشم و کلا همه چیز رو قاطی می‌کنم. بعضی وقتا فکر می‌کنم که نباید این قدر زود تصمیم می ‌رفتم. بلند پروازی من، من رو به این درجه رسوند. باعث شد که لقب ملکه رو بگیرم؛ اما یه ملکه دست و پا چلفتی و خنگ و احمق شناخته بشم.
    بهراد آروم زمزمه کرد:
    - تو چرا مثل بقیه نیستی؟
    به سمتش برگشتم و گفتم:
    - منظورت چیه بهراد؟
    به چشمام نگاه کرد و گفت:
    - چرا مثل بقیه نیستی؟ از اون دخترایی که پروتز می‌کنن، دماغشون رو عمل می‌کنن. چرا با بقیه فرق داری؟
    دست به سـ*ـینه نگاش کردم و گفتم:
    - اگه من هر روز موهام رو یه رنگ نمی‌کنم، پروتز نمی‌کنم، دماغم رو عمل نمی‌کنم؛ دلیل خاصی دارم.
    خندید و گفت:
    - چون دوست نداری، نه؟ هرچند تو خیلی بچه‌ای واسه این چیزا؛ اما خب در مقابل یگانه و مژده واقعا شبیه جوجه اردک زشتی!
    - مرسی واقعا! اما نه ربطی به دوست داشتن نداره.
    با تعجب گفت:
    - پس چی؟
    لبم رو کج کردم و گفتم:
    - آره خودم هم یه مدت فکر می‌کردم که دوست ندارم؛ ولی وقتی دقت کردم دیدم که پول ندارم.
    زیر لب گفت:
    - کثافت!
    اخمی کردم و گفتم:
    - هی داداش! توهین نکن! خب پول ندارم. همه پولام واسه اون خونه پرید؛ وگرنه فکر می‌کنی بدم میاد دماغم رو عمل کنم؟ یا موهام رو رنگ کنم؟ یا از این یگانه و مژده کم بیارم؟! یگانه که قربونش برم شک دارم که ورشکست شدن؛ هر روز موهاش و ناخوناش یه رنگه! مژده هم که یکی لنگه اون!
    سری به علامت تاسف تکون داد و گفت:
    - برات متاسفم!
    - برای خودت متاسف باش!
    لیوانش رو روی میز گذاشت و گفت:
    - حالا اینا رو بیخیال. چرا ازدواج نمی‌کنی تا از این‌جا خلاص شی؟!
    - به توچه؟!
    اخمی کرد و گفت:
    - ای بابا! بذار یکم از اخلاقیات همدیگه باخبر بشیم.
    پوفی کردم. اگه جوابش رو ندم تا فردا یک سره می‌پرسه؛ یعنی سیریش‌تر از این آدم توی کل جهان پیدا نمیشه.
    لبم رو کج کرد و گفتم:
    - خوب پنج دلیل داره. یک...اونی که خوشگله، پولدار نیست. دو...اونی که پولداره، خوشگل نیست. سه...اونی که خوشگل و پولداره، متاهله! چهار...اونی که خوشگل و پولدار و مجرده، هیچ دلیلی نداره به من محل بده!
    بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
    - خب مورد پنج؟!
    - این روزا پیدا کردن یه پسر وفادار به زندگی و خانواده، از پیدا کردن یه مارمولک پرنده‌ی سخن گوی سرخابی توی اقیانوس آرام هم سخت‌تره. فهمیدی داداش؟
    خندید و گفت:
    - آره!
    - خوب خداروشکر.
    نفسی کشید و گفت:
    - می‌خوای فرهاد رو راضی کنم بریم سرقبر شهاب؟!
    ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    - چرا تو هی از این موضوع می‌پری اون موضوع؟!
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - یادش افتادم.
    بی‌حوصله گفتم:
    - اگه می‌تونی فرهاد رو راضی کن.
    از جاش بلند شد و گفت:
    - حتماً.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا