(معصومه)
چادر مشکی رنگ را روی سرم درست کردم. چادر را دوست داشتم؛ برخلاف تمام اجبارهای پدرم که خسته کننده بود، چادر برایم آرامش بخش بود. نفس عمیقی کشیدم و کفشهای عروسکی مشکی رنگم را پایم کردم. با قدمهای آهسته و نرم از کنار حوض آبی رنگ گذشتم. برف آرام آرام پایین میآمد. درمشکی رنگ حیاط را باز کردم که با چهره مهراد رو به رو شدم. یک قدم عقبتر رفتم. مهراد سرش را بالا گرفت و دستش را که برای زدن زنگ بالا آمده بود را پایین آورد. نگاهی بهم انداخت و گفت:
-سلام دختر دایی!
چادرم را جلوتر آوردم و گفتم:
-سلام پسر عمه.
-جایی میخواستی بری؟
-آره دانشگاه.
سری تکان داد و گفت:
-خیلی خوب به سلامت!
و از کنارم رد شد؛ مثل همیشه ازم رد شد! مهراد هیچوقت مرا ندید، هیچوقت! نفسی کشیدم تا بغضم را قورت دهم و سعی کردم به این فکر نکنم که شاید کمتر از سه ماه دیگه باید با کسی زیر یک سقف بروم که هر روز با شخصی جدید دوست است! مثل همیشه قدمهایم را آرام و نرم برداشتم و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم؛ اما حتی لحظهای چشمهای مشکی و درشت مهراد از جلوی چشمهایم کنار نمیرفت. روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس نشستم. پدرم یکی از افراد ثروتمند تهران است، بزرگترین پسرش ماشینهای آخرین مدل زیر پایش است و دختر بزرگش...دختر بزرگش برای رفتن به دانشگاه باید اسیر اتوبوس باشد. نمیدانم که کی پدرم میفهمد که به جای اینکه از ما مواظبت کند دارد نابودمان میکند، کی میفهمد؟ با آمدن اتوبوس زرد رنگ از جایم بلند شدم و وارد اتوبوس شدم.
***
به سمت در دانشگاه حرکت کردم و وارد حیاط شدم. طبق معمول شهلا کنار در منتظرم بود. با دیدنم سریع گفت:
-سلام معصومه. چهطوری؟
-ممنون.
نگاهی به چشمهایم انداخت و گفت:
-خوبی؟
شهلا بود دیگر! از چشمهایم همه چیز را میخواند. پوفی کردم و گفتم:
-مهراد رو دیدم.
با هیجان گفت:
-خب؟!
-هیچی دیگه! سلام کردیم و بعد رفت تو.
ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-همین؟
پوفی کردم و گفتم:
-آره دیگه!
با دست زد روی سرم و گفت:
-خاک! یعنی خاک!
با تعجب گفتم:
-واسه چی؟
-به خدا اگه من جای تو بودم وقتی مهراد رو میدیدم از خونه تکون نمیخوردم.
سرم رو خاراندم و گفتم:
-یعنی گند زدم؟
-از گند هم اون ورتر دختر! بعد انتظار داری مهراد عاشقت بشه؟!
بیحوصله گفتم:
-بیخیال دیگه! بیا بریم الان کلاس شروع میشه.
*****
کلید را در آوردم و داخل در کردم. برف قطع شده بود؛ ولی هنوز هوا سرد بود. در را باز کردم و وارد خانه شدم. با دیدن پروانه که مشغول جارو کردن حیاط بود اخمی کردم و گفتم:
-پروانه تو چرا زمین رو جارو میکنی؟ مگه دکتر نگفته بود که تا یه ماه حق هیچ کاری رو نداری؟!
پروانه کمرش را صاف کرد و گفت:
- من حالم خوبه!
جارو را از دستش گرفتم و گفتم:
- چرا به فکر سلامتی خودت نیستی؟
پوزخندی زد و به سمت خانهشان که آن طرف باغ بود حرکت کرد. خوب میدانستم که مشکلاتی نه چندان کوچک در زندگی مهدی و پروانه رژه میروند. وارد ویلا شدم و در را محکم بستم؛ جوری که صدایش تا خانه مهدی و پروانه رفت. رو به مهسیما کردم و گفتم:
-مامان کو؟
مهسیما موهای مشکی رنگش را تاب داد و گفت:
-رفته خونه خاله زهره. گفت اونجا مولودیه.
خیلی دوست داشتم بگویم مولودی یا پز دادن وسایلهای خود به مردم؟اما طبق قانونهای پدرم...خفه شدم! دختر یا زن هیچ حقی در خانه ندارد؛ فقط به درد نظافت و بچه داری میخورد.
-پریا خانم؟
مهسیما شانهاش را بالا انداخت و گفت:
-با مامان دیگه.
سری تکان دادم و به جای اینکه به سمت اتاقم بروم راهم را به سمت راه پله کج کردم. از پلهها آرام آرام بالا آمدم و به سمت اتاق معظمه راه کج کردم. قبل از اینکه وارد اتاق شوم صدای معظمه به گوشم رسید.
- نه به خدا! ای بابا! مهراد گوش کن یه دقیقه. من میگم هومن رو دوست ندارم، کارای بابامه! بهخاطر اون حجره فرش که حاج حسین داره. داد نکش! به خدا منم خسته شدم. اصلا فرار کنیم، هم من از دست هومن راحت میشم و هم تو از دست معصومه! مهراد به خودت بیا! اگه کاری نکنی سه ماه دیگه باید با معصومه ازدواج کنی! باشه عزیزم. باشه عشقم. خداحافظ! خودت رو ناراحت نکن. یه فکری براش میکنیم. باشه قربونت برم، بای!
مات زده به در سفید رنگ چشم دوختم. معظمه...مهراد...دستم را مشت کردم و سعی کردم به اعصاب نداشتهام مسلط شوم. مهراد دختر باز بود! این را خوب می دانم؛ اما...اما با معظمه؟ خواهر پانزده سالهام که حتی اگر بگویی روز آسمان سیاه است را هم باور میکند. چهگونه میتواند با معظمه باشد؟ از معظمه دلگیر نبودم. او در سنی است که احساس میکند باید در توجه غرق شود؛ اما پدرم و اجبارهایش او را سرکوب میکنند؛ مانند من...اما مهراد...
آهی کشیدم و از پلهها پایین آمدم. حس میکردم در همین چند دقیقه به اندازه ده سال پیر شدم. چهقدر دلم میخواست که بیخیال عذاب آن دنیا شوم و تیغ را روی رگم بگذارم و....اما عذاب آن دنیا را حتی از رنگ گردن هم نزدیکتر حس میکنم، خیلی نزدیکتر!
****
چادر مشکی رنگ را روی سرم درست کردم. چادر را دوست داشتم؛ برخلاف تمام اجبارهای پدرم که خسته کننده بود، چادر برایم آرامش بخش بود. نفس عمیقی کشیدم و کفشهای عروسکی مشکی رنگم را پایم کردم. با قدمهای آهسته و نرم از کنار حوض آبی رنگ گذشتم. برف آرام آرام پایین میآمد. درمشکی رنگ حیاط را باز کردم که با چهره مهراد رو به رو شدم. یک قدم عقبتر رفتم. مهراد سرش را بالا گرفت و دستش را که برای زدن زنگ بالا آمده بود را پایین آورد. نگاهی بهم انداخت و گفت:
-سلام دختر دایی!
چادرم را جلوتر آوردم و گفتم:
-سلام پسر عمه.
-جایی میخواستی بری؟
-آره دانشگاه.
سری تکان داد و گفت:
-خیلی خوب به سلامت!
و از کنارم رد شد؛ مثل همیشه ازم رد شد! مهراد هیچوقت مرا ندید، هیچوقت! نفسی کشیدم تا بغضم را قورت دهم و سعی کردم به این فکر نکنم که شاید کمتر از سه ماه دیگه باید با کسی زیر یک سقف بروم که هر روز با شخصی جدید دوست است! مثل همیشه قدمهایم را آرام و نرم برداشتم و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم؛ اما حتی لحظهای چشمهای مشکی و درشت مهراد از جلوی چشمهایم کنار نمیرفت. روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس نشستم. پدرم یکی از افراد ثروتمند تهران است، بزرگترین پسرش ماشینهای آخرین مدل زیر پایش است و دختر بزرگش...دختر بزرگش برای رفتن به دانشگاه باید اسیر اتوبوس باشد. نمیدانم که کی پدرم میفهمد که به جای اینکه از ما مواظبت کند دارد نابودمان میکند، کی میفهمد؟ با آمدن اتوبوس زرد رنگ از جایم بلند شدم و وارد اتوبوس شدم.
***
به سمت در دانشگاه حرکت کردم و وارد حیاط شدم. طبق معمول شهلا کنار در منتظرم بود. با دیدنم سریع گفت:
-سلام معصومه. چهطوری؟
-ممنون.
نگاهی به چشمهایم انداخت و گفت:
-خوبی؟
شهلا بود دیگر! از چشمهایم همه چیز را میخواند. پوفی کردم و گفتم:
-مهراد رو دیدم.
با هیجان گفت:
-خب؟!
-هیچی دیگه! سلام کردیم و بعد رفت تو.
ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-همین؟
پوفی کردم و گفتم:
-آره دیگه!
با دست زد روی سرم و گفت:
-خاک! یعنی خاک!
با تعجب گفتم:
-واسه چی؟
-به خدا اگه من جای تو بودم وقتی مهراد رو میدیدم از خونه تکون نمیخوردم.
سرم رو خاراندم و گفتم:
-یعنی گند زدم؟
-از گند هم اون ورتر دختر! بعد انتظار داری مهراد عاشقت بشه؟!
بیحوصله گفتم:
-بیخیال دیگه! بیا بریم الان کلاس شروع میشه.
*****
کلید را در آوردم و داخل در کردم. برف قطع شده بود؛ ولی هنوز هوا سرد بود. در را باز کردم و وارد خانه شدم. با دیدن پروانه که مشغول جارو کردن حیاط بود اخمی کردم و گفتم:
-پروانه تو چرا زمین رو جارو میکنی؟ مگه دکتر نگفته بود که تا یه ماه حق هیچ کاری رو نداری؟!
پروانه کمرش را صاف کرد و گفت:
- من حالم خوبه!
جارو را از دستش گرفتم و گفتم:
- چرا به فکر سلامتی خودت نیستی؟
پوزخندی زد و به سمت خانهشان که آن طرف باغ بود حرکت کرد. خوب میدانستم که مشکلاتی نه چندان کوچک در زندگی مهدی و پروانه رژه میروند. وارد ویلا شدم و در را محکم بستم؛ جوری که صدایش تا خانه مهدی و پروانه رفت. رو به مهسیما کردم و گفتم:
-مامان کو؟
مهسیما موهای مشکی رنگش را تاب داد و گفت:
-رفته خونه خاله زهره. گفت اونجا مولودیه.
خیلی دوست داشتم بگویم مولودی یا پز دادن وسایلهای خود به مردم؟اما طبق قانونهای پدرم...خفه شدم! دختر یا زن هیچ حقی در خانه ندارد؛ فقط به درد نظافت و بچه داری میخورد.
-پریا خانم؟
مهسیما شانهاش را بالا انداخت و گفت:
-با مامان دیگه.
سری تکان دادم و به جای اینکه به سمت اتاقم بروم راهم را به سمت راه پله کج کردم. از پلهها آرام آرام بالا آمدم و به سمت اتاق معظمه راه کج کردم. قبل از اینکه وارد اتاق شوم صدای معظمه به گوشم رسید.
- نه به خدا! ای بابا! مهراد گوش کن یه دقیقه. من میگم هومن رو دوست ندارم، کارای بابامه! بهخاطر اون حجره فرش که حاج حسین داره. داد نکش! به خدا منم خسته شدم. اصلا فرار کنیم، هم من از دست هومن راحت میشم و هم تو از دست معصومه! مهراد به خودت بیا! اگه کاری نکنی سه ماه دیگه باید با معصومه ازدواج کنی! باشه عزیزم. باشه عشقم. خداحافظ! خودت رو ناراحت نکن. یه فکری براش میکنیم. باشه قربونت برم، بای!
مات زده به در سفید رنگ چشم دوختم. معظمه...مهراد...دستم را مشت کردم و سعی کردم به اعصاب نداشتهام مسلط شوم. مهراد دختر باز بود! این را خوب می دانم؛ اما...اما با معظمه؟ خواهر پانزده سالهام که حتی اگر بگویی روز آسمان سیاه است را هم باور میکند. چهگونه میتواند با معظمه باشد؟ از معظمه دلگیر نبودم. او در سنی است که احساس میکند باید در توجه غرق شود؛ اما پدرم و اجبارهایش او را سرکوب میکنند؛ مانند من...اما مهراد...
آهی کشیدم و از پلهها پایین آمدم. حس میکردم در همین چند دقیقه به اندازه ده سال پیر شدم. چهقدر دلم میخواست که بیخیال عذاب آن دنیا شوم و تیغ را روی رگم بگذارم و....اما عذاب آن دنیا را حتی از رنگ گردن هم نزدیکتر حس میکنم، خیلی نزدیکتر!
****
آخرین ویرایش:



