کامل شده رمان استراتژی تلخ (جلد دوم ملکه مافیا) | DENIRA نویسنده انجمن نگاه دانلود

چه پایانی رو برای رمان می پسندید؟!

  • خوش

  • تلخ

  • باز


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,310
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
مات به رادان خیره شد. چه می‌گفت؟ ارکیده... ارکیده مرده بود؟ عقلش سر جایش بود؟ حالش خوب بود؟ گویی تمام اجسام دوروبرش، خشک‌شده به او و رادان نگاه می‌کردند. رادان به‌آرامی به‌سمتش رفت. دلسا پوزخندی زد و با لحنی ناباور گفت:
- چ... چر.. چرت میگی! ار... ارکیده چ... چرا باید بمیره؟ ها؟ مگ.. مگه چ... چِش بود؟ او... اون که خوب بود. م... من خو.. خودم با دکت.. دکترش حرف زدم. گف.. گفت که ارکیده
رو... رو به... بهبوده...
با گفتن آخرین جمله‌اش بغضش ترکید و اشک‌هایش راه خودشان را پیدا کردند. دیگر برایش اهمیت نداشت که رادان دارد به او نگاه می‌کند، برایش مهم نبود که رادان شکستنش را می‌‌بیند. الهی بمیرد این رادان با این وضع خبر‌دادنش. او هم مانند باران عقل نداشت؟ هرچند که دلسا باور نمی‌کرد. اصلاً امکان نداشت.
خواهرش، همه ‌کسَش مرده بود. آرزو می‌کرد که برگردد، بداخلاق باشد، پر از نفرت باشد؛ اما فقط باشد! پیشش باشد و دلسا با نگاه‌کردن به او حداقل یک امید داشته باشد؛ فقط یک امید! دلسا این پنج‌سال را به امید ارکیده زندگی می‌کرد. وای بر او! چرا این‌قدر بد بود؟ چرا بارها آرزوی مرگش را کرد؟ چرا بیشتر پیشش نبود؟ چرا بیشتر سعی نکرد تا رابـ ـطه‌اش را با او درست کند؟ حقِ ارکیده مرگ نبود، نمی‌شد خدا کمی پارتی‌بازی می‌کرد و او به‌جایش می‌مُرد؟ نمی‌شود ارکیده برگردد و دلسا برود؟ حالا دلسا با چه امیدی زندگی کند؟
سرش گیج رفت و تعادلش را از دست داد، بر روی زمین افتاد؛ اما تلاش نکرد تا بلند شود. دلسا مشرقی، همان بانوشمسِ عمارت خاندان شمس، همان ملکه‌ی دروغین، امروز رسماً مُرده بود. دوباره تاریخ تکرار شده بود. او این‌بار هم در آتش تنهاکسش را از دست داد. چرا این آتش لعنتی دست از سرش برنمی‌داشت؟ آتش یک‌بار خانواده‌اش را بلعید، این‌بار هم خواهرش، تنها‌کسش، امیدش را!
رادان به‌سمتش رفت که با شدت دستش را پس زد. صدای زنگ دوباره بلند شد و زهرا با دو از آشپزخانه بیرون آمد. با دیدن دلسای نقش بر زمین دستش را جلوی دهانش گذاشت. اگر زبان داشت، شاید می‌توانست دلیل حال بد دلسا را بپرسد؛ اما سال‌ها بود که از این نعمت محروم شده بود. رادان زیر بازوی دلسا را گرفت و به زهرا تشر زد:
- زود باش درو باز کن، من دلسا رو می‌برم بالا. هرکی باهامون کار داشت، بفرستش پیش مهراد.
و دلسا را آرام‌آرام به‌سمت پله‌ها برد. دست‌های دلسا به‌شدت می‌لرزیدند. دلش یک آغـ*ـوش می‌خواست؛ نه آغـ*ـوش رادان را، نه آغـ*ـوش شهریار و باران و بقیه. دلش یک آغـ*ـوش خواهرانه می‌خواست. از آن‌هایی که بلور هر‌روز نصیبش می‌کرد. از آن‌هایی که ارکیده بی هیچ منتی قبل از اینکه بد بشود، خرجش می‌کرد. او یک آغـ*ـوش می‌خواست؛ یک آغـ*ـوش بی‌منت، از سر محبت و خواهرانه! اصلاً چرا راه دور برویم؟ او ارکیده را می‌خواست. ارکیده‌ای که دیگر نبود، ارکیده‌ای که پر‌پر شد. به‌خاطر چه؟ اصلاً ارزشش را داشت که بمیرد؟
حال معنی حرف باران را می‌فهمید. واقعاً جایش خوب بود یا داشت به‌خاطر گناهان بی‌شمارش عذاب می‌کشید؟
نفهمید چگونه از پله‌ها بالا رفت؛ فقط پاهایش بودند که بر روی زمین کشیده می‌شدند. رادان در اتاق را با یک دستش باز کرد و دلسا را به‌آرامی روی تخت گذاشت. هنوز دست‌هایش می‌لرزیدند و رادان کلافه از این همه لرزیدن، به دنبال قرص‌هایش همه‌جا را زیر‌و‌رو کرد. چیزهایی از گلشید شنیده بود، در رابـ ـطه با بیماری خطرناکش و داروهایی که مصرف می‌کرد؛ اما هرچه می‌گشت، قرص‌ها را پیدا نمی‌کرد. کمی که گذشت، لرزش تمام بدن دلسا را دربر گرفت و جیغ زد:
- نمرده! من می‌دونم که نمرده. زنده‌ست. داری بهم دروغ میگی. تو هم مثل برادرت یه دروغگوی به‌تمام‌معنایی! دایان همه‌ی خانواده‌ی منو کشت، اون نابودم کرد.
از جایش برخاست. رادان مبهوت به او خیره شد. نمی‌دانست که دلسا از چه حرف می‌زند. دایان چه‌کار کرده بود؟ رادان می‌دانست که پنج‌سال پیش، خانواده‌ی دلسا که بلور هم جزوشان می‌شد، در آتش‌سوزی مُردند. او به بلور هیچ‌حسی نداشت، تنها فقط با شنیدن این خبر اندکی ناراحت شد و دست بر قضا، او و خواهر بلور مجبور به همکاری در این استراتژی شدند. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که پای دایان هم در این وسط باشد. با بهت پرسید:
- دایان چی‌کار کرده؟!
اشک‌هایش دوباره راه خودشان را پیدا کردند. به‌طرز هیستریک‌واری موهایش را کشید و با لحنی که نفرت درونش موج می‌زد پاسخ داد:
- برادرِ تو، به‌خاطر اینکه من رو عذاب بده، به‌خاطر اینکه فرهاد بازیش داده بود، اومد و همه‌چیزم رو ازم گرفت. برادر عوضیت فکر می‌کرد تو بلور رو دوست داری، حتی به تو هم رحم نکرد. حالا چرا بخواد به ارکیده رحم کنه؟ مگه چیزی از رحم بهش یاد دادن؟ هم خانواده‌م، هم ارکیده رو یه جور کُشت، توی آتیش زنده‌زنده سوختن! کی به‌جز برادر تو این‌قدر روی پدرش حساسه که همه‌ی قتلاش نشونه از اسم پدرشه؟ به‌جز برادرت، کی اسم پدرش آتشه؟

اشک‌هایش روی پیراهن سفیدش می‌ریختند. رادان هم مانند دلسا، احساس می‌کرد که حالش هرلحظه بیشتر رو به وخامت می‌رود. دلسا بر روی زمین نشست و موهایش را بیشتر کشید. صدای هق‌هقش کل اتاق را برداشته و بود و باز جمله‌ی باران در سرش پیچید: «جاش خوبه...!»
حتماً جایش خوب بود دیگر. دور از دلسا. آخر کار خودش را کرد. به دلسا ضربه زد. با مرگش دلسا را رنجاند. چه می‌دانست که چقدر برای دلسا مهم است؟ از کجا باید می‌دانست که دلسا بارها و بارها جانش را به‌خاطر او به خطر انداخته؟ نمی‌دانست. حتی دلسا هم دلیل نفرت ارکیده را نمی‌دانست. رادان بالاخره بعد از چند لحظه که متوجه حال بد دلسا شد، کشوی دوم دراوار را کشید و قوطی‌های رنگارنگ قرص را دید. یکی را برداشت و بعد از خواندن نوشته‌ی رویش، درش را باز کرد.
با قرصی که رادان میان لب‌های دلسا گذاشت، به خودش آمد و به‌زور قورتش داد. سکسکه‌اش گرفته بود. سرش را درون دست‌هایش پنهان کرد. به‌سختی خودش را بلند کرد و بر روی تخت نشست. رادان پایین تخت، روی پارکت‌ها نشست و به تخت تکیه داد. هردو بهت‌زده بودند؛ رادان از کارهای برادرش و دلسا از مرگ تنها امید زندگی‌اش. رادان می‌خواست بیشتر بپرسد، می‌خواست از کارهای دایان بپرسد؛ اما تنها سکوت پیشه کرد و به روبه‌رو، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. بعد از دقایقی نسبتاً طولانی، دلسا به‌سختی گفت:

- چرا... بهم نگفتی؟
نفسی کشید و دستش را داخل موهای لـختش فرو برد. واقعاً چه جوابی داشت که بدهد؟ زمزمه کرد:
- تو حالت اصلاً خوب نبود. نمی‌تونستیم توی بیمارستان بهت بگیم، گفتم بیام خونه و بهت بگم؛ اما...
مکثی کرد. جوابی نداشت. خودش هم نمی‌دانست چرا دلش نمی‌خواست که دلسا ذره‌ای از مرگ ارکیده ناراحت بشود. نمی‌دانست که چرا این‌قدر از ناراحت‌شدن و گریه‌ی دلسا ناراحت می‌شد. هیچ‌چیز نمی‌دانست، هیچ‌چیز! مغزش دیگر هیچ دستوری نمی‌داد، شوک‌زده بود.
دلسا به‌سختی و با تنفر زمزمه کرد:
- اما چی؟ توی بدترین موقعیت بدترین خبر زندگیم رو بهم دادی. می‌دونی چقدر داره عذاب‌وجدان خفه‌م می‌کنه؟ می‌دونی؟ معلومه که نمی‌دونی! تو چه می‌دونی عذاب‌وجدان چیه. تو چه می‌دونی دوست‌داشتن چیه! تو یه موجود پست و بی‌مصرفی که حتی یک‌بار هم عاشق نشده و حتی یک‌بار هم به خواهرش محبت درست‌وحسابی نکرده! تو هم مثل برادرت... بی‌مصرفی! یه آشغال، یه بُزدل! تا حالا شده یه بار، فقط یه بار احساس دوست‌داشتن بکنی؟ احساس کنی که یکی رو از ته دلت دوست داری؟ شده به‌جز خودت به یه نفر دیگه هم فکر کنی؟ نه، معلومه که نشده!
رادان همان‌طور مات و بی هیچ احساسی به روبه‌رو زل زده بود و نگاهش درختان درون باغ را -که از پنجره‌ی تمام‌قد نمایان بود- دنبال می‌کرد. آرام و با حالتی که انگار مسخ شده باشد، گفت:
- چرا... یه بار عاشق شدم.
دلسا اشک‌هایش را به‌سختی پاک کرد و گفت:
- برام مهم نیست.
اما رادان در حال خودش نبود. آرام دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد:
- من باید باهات حرف بزنم. تو حرفام رو خوب می‌فهمی.
دماغش را بالا کشید و اشکی را که از گوشه چشمش پایین می‌آمد، با دستش مهار کرد و جواب داد:
- من و تو دوتا دشمنیم و حرفی با هم نداریم. کجای دنیا رو دیدی که دشمنا بشینن درباره عشقشون باهم حرف بزنن احمق؟
رادان به‌سمتش برگشت و به آن دو گوی سبز خیره شد. سبزی‌اش مانند رنگ نشاط‌بخش برگ درختان نبود. تیره بود، زیاد به دل نمی‌نشست. همان‌طور که به چشم‌هایش نگاه می‌کرد، گفت:
- فقط دوتا دشمن می‌تونن خوب حرف هم رو بفهمن؛ وگرنه دوستی‌ها پر از سوءتفاهمه.
برای اولین بار دلسا جوابی برای حرفش نداشت تا بتواند رویش را کم کند؛ برای همین با چشمانی خسته و پر از اشک به رادان خیره شد. در چشم‌هایش التماس می‌کرد که او را تنها بگذارد؛ اما رادان نمی‌توانست حرف چشم‌ها را بخواند. شاید خودش این‌طور خواسته بود.
- ستاره رو زیاد نمی‌شناختم. شاید از نزدیک دو-سه‌بار بیشتر ندیده بودمش. از فامیلای دورمون می‌شدن. وضع مالیشون خوب نبود؛ در مقابل ما... هیچ بودن! من تو همون عالم بچگی ازش خوشم می‌اومد. اما فقط توی بچگی! بعدها رابـ ـطه خانواده‌هامون کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شد. ما رفتیم آلمان و کلاً از یادم رفت. انگار هیچ ستاره‌ای وجود نداشته؛ انگار یکی حافظه‌م رو دست‌کاری کرده باشه. سال‌ها گذشت؛ من برگشتم ایران. دیگه نمی‌تونستم کارای دایان و بابا رو تحمل کنم. برگشتم و تو خونه‌ی مامان‌بزرگم زندگی کردم. ستاره چندباری بهمون سر زد. بزرگ شده بود؛ به قول شماها شکفته بود؛ اما دلم نلرزید... تا ماه‌ها دلم براش نلرزید. بی‌حس بی‌حس! تا اینکه یه روز... یه روز بهم گفت ازم خوشش میاد و می‌خواد با هم آشنا بشیم. تو آلمان این چیزا عادی بود؛ چه می‌دونستم که اینجا این‌قدر مردمش گیرن! قبول کردم و مثل دوتا دوست معمولی با هم رفت‌وآمد کردیم. کم‌کم داشت ازش خوشم اومد؛ اما...
مکثی کرد و نگاهش را از دلسا گرفت. اولین‌بار نبود که برای کسی این ماجراها را تعریف می‌کرد؛ اما اولین‌بار بود که از ته دلش می‌خواست سفره‌ی دلش را برای کسی باز کند.
- می‌دونی دلسا، من اون روزی که ستاره مُرد از دستش ندادم. اون روزی که خواست بره از دستش دادم. یه بار وسط دعواهامون داد زد و گفت که این‌قدر اخلاقت مزخرفه که هیچ‌کس رو جز من نداری. احمق بود دیگه، نمی‌فهمید! نمی‌فهمید این‌قدر دوسش دارم که نیازی به دیگران ندارم. نمی‌فهمید به‌خاطر اینکه اون حسودی نکنه یا به احساس من شک کنه، نزدیک هیچ‌دختری نمیشم؛ حتی باران! نمی‌خواستم حس کنه که برام دومین نفره؛ نه اولی. بعد از یه مدت اندازه موهای سرم رفیق پیدا کردم. خودش این‌طور می‌خواست. با هر عالم و آدمی دوست داشتم. با همه می‌خندیدم. داشتم معنی زندگی رو می‌فهمیدم. توی آخرین دعوامون دوباره داد کشید و گفت این‌قدر سرت با رفیقات گرمه که اصلاً منو نمی‌بینی. نمی‌خواست بمونه، دنبال بهونه می‌گشت. فرداش... فرداش بهم خبر دادن که توی ماشینش بمب بوده و منفجر شده و...
بغضش را قورت داد. چقدر قورت‌دادن یک بغض برای یک مرد سخت بود! وقتی که می‌خواست خفه‌اش کند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    - با مرگ ستاره همه‌چیز به هم ریخت. انگشت اتهام به‌سمت من بلند شد. شاید سابقه‌ی من اون موقع پاک‌پاک بود؛ اما سابقه دایان و پدرم... . ماه‌ها با هیچ‌کس حرف نزدم. بارها ازم بازجویی کردن. بارها و بارها! ماه‌ها و ماه‌ها! دلسا... من هم عاشق شدم، وابسته شدم. آدما می‌تونن معتاد هر‌چیزی باشن که بعد از نبودنش درد بکشن؛ از سیگار بگیر تا آدمیزاد. نگو عاشق نشده؛ عاشق شدم؛ اما سر این عاشقی تموم انسانیتم و احساسم رو از دست دادم.
    دلسا دستش را داخل موهای گر‌ه‌خورده و نامرتبش کرد. اگر در هر وضعیت دیگری بود، به‌خوبی به تک‌تک جمله‌های رادان توجه می‌کرد تا بعداً علیهش استفاده کند؛ اما حال که امیدش را از دست داده بود، چرا باید انتقام برایش مهم باشد؟ سرش را در دستانش گرفت و با لحنی تند گفت:
    - ماجرای عشق‌و‌عاشقی تو به من چه آخه؟ به من چه که عاشق کی شدی و چی‌کار اون بدبخت کردی؟ ارکیده مُرده! می‌فهمی؟ خواهرم رفته! الان توی این وضعیت بشینم به ماجرای عاشقی تو گوش بدم؟ آخه لعنتی، یه کاری کن که برگرده! اگه می‌تونی یه کاری کن، یه کاری کن لعنتی...
    رادان تنها سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه، بدون آن‌که دلسا توجهی نشان دهد، از اتاق بیرون رفت و دلسا تنها صدای بسته‌شدن در را شنید.
    از روی تختش بلند شد و به‌سختی به‌سمت کشوی دراور حرکت کرد. چند قرص آرام‌بخش را بدون آب قورت داد و دستش را برای حفظ تعادل به دراور گرفت. به صورت شکسته و خسته‌اش نگاه کرد. نگاهش همه‌جای صورتش می‌چرخید. به موهایش نگاه کرد؛ موهای قهوه‌ای‌رنگش. چندین تار سفید لابه‌لای موهایش خودنمایی می‌کرد. تار سفید... تار سفید. مگر چندسالش بود؟ حتی از یاد خود بـرده بود که چندسال است دارد اکسیژن حرام می‌کند! بیست‌و‌چهار؟ بیست‌و‌پنج؟ نه نه... در بهمن به دنیا آمده بود. الان اواخر اسفند بود. چند بهمن بود؟ به یاد نمی‌آورد.
    چه اهمیتی داشت که یک خلافکار بداند چندسالش است؟ دستش را آرام روی تارهای سفید موهایش کشید. بیست‌و‌شش‌سالش شده بود. برای این تارهای سفید کمی زود نبود؟ برای این هشت تار سفید که روی شقیقه‌اش ریخته شده بودند و خودنمایی می‌
    کردند، خیلی زود بود. حیف بود! موهای قهوه‌ای که زیبایی‌شان را کنار این هشت تار سفید از دست می‌دادند. اصلاً کِی این تارهای سفید درآمده بودند که خودش متوجه نشده بود؟ چندماه پیش درآمده بودند یا به‌تازگی؟
    چشمان سبزی که هی‌وقت علاقه‌ای بهشان نداشت. چشمانی که هیچ زیبایی نداشتند. در اعماق آن چشم‌ها، در همان‌جایی که قلب وجود داشت، در آنجا فهمید... مفهوم جمله‌ی آخر رادان را فهمید. «سر این عاشقی تموم انسانیتم و احساسم رو از دست دادم.»
    دلسا دیگر امیدی به زندگی نداشت، دیگر هیچ‌چیز را نداشت. خودش را هم گم کرده بود. ارکیده را گم کرده بود. همه‌چیز را گم کرده بود. مگر قرار نبود از تنها دارایی‌اش در این جهان محافظت کند؟ مگر نگفته بود که سرم برود یک تار مو هم از ارکیده کم نمی‌شود؟ پس چرا ارکیده در زیر خاک بود و او زنده؟ چرا این‌قدر حالش بد بود؟ همیشه آرزو یک مادر و یک خواهر داشت. خواهرش را به‌خاطر حماقت‌های خودش از دست داده بود و مادرش هم...
    از مادرش هیچ‌چیزی به یاد نداشت، هیچ‌چیز! تنها یک آغـ*ـوش گرم و لبخندی گرم‌تر از آن. هرچند که این‌ها توهمات ذهن مریض‌احوالش بود. مادرش یسنا بود، خواهرش ارکیده و برادرش شهاب. حالا چه شده بود؟ او دوباره خانواده‌اش را از دست داد.
    بر روی پارکت‌ها نشست. سرد بودند؛ مانند جسم بی‌جان ارکیده در زیر خاک. نکند سردش بشود؟ نکند آنجا اذیت بشود؟ اگر از تاریکی بترسد چه؟ ارکیده از تاریکی می‌ترسد. کسی نمی‌داند؛ اما دلسا خوب می‌داند که ارکیده از تنهایی متنفر است. نکند آنجا از شدت تنهایی حالش بد بشود؟ هیچ‌کس نمی‌داند، حتی ارکیده هم نمی‌داند؛ اما اگر ارکیده ناراحت بشود، دلسا می‌میرد. همان دلسایی که روزی باعث عذاب زیاد ارکیده بود. همان عذابی که دایان بر سرش نازل کرد.
    اشک‌هایش با سرعت بر روی گونه‌اش می‌ریختند. داشت می‌مرد. چیزی به نابودی‌اش نمانده بود. چیزی به پایانش نمانده بود. ارکیده زیر خاک رفته بود؛ اما انگار دلسا مرده.
    پایان نزدیک است! پایان دلسا نزدیک است؛ اما یک نفر باید این استراتژی لعنتی را که با مرگ ارکیده تلخ شد، تمام کند.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    فصل ششم: تاس دست چه کسی است؟
    «مرا از من گرفت
    که از من خود دیگری سازد
    نه او من شد
    نه من او!
    نه او ماند
    و نه من برگشتم به خود»
    ***
    «دو هفته و اندی پیش- آنکارا، ترکیه»
    - دستور چیه؟
    چهره‌اش در دود سیگار گم شده بود. همه‌ی چشم‌ها به او دوخته شده بود و چقدر از این قدرت لـذت می‌برد! به تک‌تک چهره‌ها خیره شد. نوبت آن‌ها هم می‌رسید. یک‌به‌یکشان را می‌کُشت. همه‌ی آن‌ها خــ ـیانـت‌کار بودند؛ به پدرش خــ ـیانـت کردند، به آتش.
    تقاصش را پس می‌دهند؛ همان‌طور که بقیه دادند. صدایش در اتاق خالی پیچید:
    - ارکیده باید بمیره! مهره سوخته به درد من نمی‌خوره!
    مرد سری به علامت تأیید تکان داد و با سکوت به چهره‌ی مرد جوان روبه‌رویش خیره شد؛ چهره‌ای که جذابیت از آن می‌بارید. اندکی همهمه به وجود آمد. می‌توانست به‌خوبی صدایشان را بشنود. حیرت‌زده بودند. ارکیده نورچشمی‌اش بود؛ اما دورانش به سر آمده است. بعد از چند دقیقه سکوت، مرد به حرف آمد:
    - فعلاً تاس دست اوناست! رادان مدارک رو پیدا کرده و شیخ عبدالله هم دیوونه‌بازی درآورد و خودش رو وارد بازی کرد. به بچه‌ها بسپر که هیچی از جسدش، حتی خاکسترش هم پیدا نشه. نمی‌خوام آتو بدم دستشون!
    باز هم دود سیگار بود که در اتاق جریان داشت و باعث کاهش اکسیژن می‌شد. مرد جوان با بی‌دقتی و دست‌های لرزان، سیگار دیگری از داخل پاکت برداشت. نمی‌خواست این حرف را بزند؛ اما برادرش داشت مزاحم کارش می‌شد؛ مخصوصاً که آن دختر چشم‌سبز آخر کار خودش را کرد و همه‌چیز را کف دست رادان گذاشت. زمزمه‌اش را به گوش تمام کسانی که در اتاق بودند رساند:
    - کار رادان به‌زودی تموم میشه، اون و مهراد دوتاشون با هم میرن به جهنم! اما دلسا...
    سکوت کرد. خودش هم نمی‌دانست چرا هروقت که نقشه‌ای برای دلسا می‌ریزد، همه‌چیز به هم می‌ریزد. به اینکه دلسا در اطرافش نفوذی داشته باشد، شک داشت؛ هرچند که آن دختر فقط کمی خوش‌شانس بود؛ وگرنه بی‌عرضه‌تر از این حرف‌ها بود. ولی برای آن چشم‌جنگلی نقشه‌ها داشت. عذابش می‌داد. دلسا به دنبال حقیقت بود؛ پس حقیقت را نشانش می‌داد و فروریختنش را تماشا می‌کرد. دود سیگارش را به ریه کشید و از جایش بلند شد. هر شش‌نفر داخل اتاق به علاوه پنج بادیگاردی که دوربرشان ایستاده بودند، از جا برخاستند.
    - سعی کنید زنده نگهش دارید، هرچند بمیره هم به حقش لطف کردم.
    لبش به پوزخند کج شد.
    - پرونده پزشکیش رو آوردی جان؟
    مرد قدبلندی که جان نام داشت، «بله قربان» غلیظی گفت و پرونده‌ای نسبتاً سنگین را به دست او داد.
    - بیماریش خیلی پیشرفت کرده. یه بیمار روانی به درد من و شماها نمی‌خوره! ما کسایی رو می‌خوایم که از هر نظر سالم باشن. یه آدم سوخته و جزغاله‌شده مثل ارکیده و یه بیمار مبتلا به اسکیزوفرنی مثل دلسا دردی رو از من دوا نمی‌کنه.
    هرکسی نظری می‌داد و او فقط با پوزخند نظاره‌گر بود. جان به‌آرامی کنار گوشش گفت:
    - قربان! کی می‌خواید برید ایران؟ باید با افراد بالا هماهنگ کنم.
    مکثی کرد، روی پاشنه کفشش چرخید و به میزش چشم دوخت.
    - به‌زودی، خیلی زود! درست زمانی که دلسا تو اوج نابودی و رادان در اوج تنهایی باشه. اون روز خیلی نزدیکه جان!
    جان هیچ‌چیزی نگفت و او آخرین حرفش را قبل از اینکه از اتاق خارج شود زد:
    - بهش بگو که کار ارکیده رو تموم کنه، می‌دونی که کیو میگم؟
    جان با حواس‌پرتی پاسخ داد:
    - بله، شهر...
    مرد وسط حرفش پرید و با خشم گفت:
    - اسمش رو نیار احمق! کسی نباید از هویتش باخبر بشه.
    و بعد با غرور قدم‌هایش را برمی‌دارد و به‌سمت در خروجی حرکت می‌کند.
    ***
    حال
    - قرصات کجاست؟
    بی‌حال نالید:
    - من چه می‌دونم. همون‌جاها باید باشه.
    گلشید سری به علامت تأسف تکان داد و دوباره کشو را گشت. فقط پرونده داخل آن کمد بود. کشوی بعدی پر از لباس، کشوی بعد پر از شلوار. همان‌طور که کشو ها را می‌گشت گفت:
    - نزدیک به یه ساله که نرفتی دکتر، لطفاً قرصات رو بخور.
    دلسا بی‌حوصله نگاهش را از او گرفت و به پنجره دوخت. بیمار بود؟! نه نبود! او نه بیمار بود و نه مریض! دو هفته از مرگ ارکیده گذشته بود و دلسا هم به عمق جمله‌ی «خاک سرد است» رسیده بود. حتی دلش نمی‌خواست به سر خاک او برود. در روزهای اول ناگهانی و بدون اینکه متوجه بشود، اشک‌هایش صورتش را خیس می‌کردند و بعد که به خودش می‌آمد، متوجه چشم‌های قرمزشده‌اش می‌شد.
    این روزها به یک همدم نیاز داشت، به کسی که به او اطمینان بدهد که آینده‌ای هم بدون ارکیده هست.
    نمی‌دانست چرا این‌گونه این‌قدر از مرگ ارکیده ضربه خورده است. همان ارکیده‌ای که گاهی اوقات آرزوی مرگش را می‌کرد. همان ارکیده که آرزو می‌کرد چندروزی نباشد تا دلسا بتواند با خیالی راحت به کارهایش برسد. جواب مجهولات زندگی‌اش را نمی‌دانست.
    گاهی اوقات به مشغله‌ی بیش‌از‌حد رادان فکر می‌کرد. در خانه پیدایش نبود. تازه داشت قدر بودن دلسا را می‌دانست. بدون دلسا هیچ بود! و حال داشت هیچ‌بودن را تجربه می‌کرد.
    مهراد به همراه باران از کشور خارج شده بودند و دلسا حتی نمی‌دانست که به کجا رفته‌اند. هرچند اهمیتی هم نداشت! مهراد پر از تنفر نگاهش می‌کرد. مگر او باعث مرگ ارکیده شده بود؟ به‌خوبی می‌دانست که رابـ ـطه‌ی مهراد و ارکیده بسی بهتر از رابـ ـطه خودش و ارکیده بوده است.
    کارن و اشکین را از نزدیک ندیده بود؛ اما گلشید به او گفته بود که به درخواست رادان در شرکت، در بخش حسابداری مشغول به کار شده‌اند و دلسا هرچه تلاش می‌کرد، به یاد نمی‌آورد که باران حرفی از اشکین زده باشد! اشکین چه کسی بود؟
    و در نهایت... خبر بسیار بدی که باعث شوک بزرگ دلسا شد و کارش به سُرُم کشید. پیداشدن جنازه فرهاد در یکی از پُل‌های شهر. برای دلسا اهمیتی نداشت که فرهاد، پدرخوانده عوضی‌اش مُرده؛ اما آن پُل... درست همان‌جایی که شهاب به قتل رسید! و کسی مشغول تکرار گذشته می‌شد. کسی داشت دوباره گذشته را جلوی چشم‌های دلسا می‌آورد. بازی داشت شروع می‌شد. این دفعه تاس دست چه کسی بود؟ دست دلسایی که حتی خودش را هم گم کرده بود یا کسی که بازی را داشت شروع می‌کرد؟ تاس دست چه کسی بود؟
    دلسا دیگر طاقت بازی‌کردن و بازی‌دادن را نداشت؛ او همه‌چیزش را باخته بود و چیزی نداشت تا بیاورد و قمار کند. تنها خودش بود و خودش و هرکسی که دلسا را می‌شناخت، به‌خوبی می‌دانست که گرفتن جانش تنها لطف در حقش است. شاید به‌خاطر همین بود که همه او را به زنده‌بودن محکوم می‌کردند؛ حتی آن شخص بالاسر و نظاره‌گرش.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    پرونده را بر روی میز انداخت و دلسا چشم‌هایش را بازوبسته کرد. دیگر طاقتش تمام شده بود. چرا همه‌ی بدبختی‌های جهان باید یک‌باره بر روی سرشان نازل می‌شد؟ لعنت بر این زندگی نحس که با او سازش نداشت! صدای عصبی رادان در اتاق پیچید:
    - مهراد رو گرفتن! اعدام رو شاخشه! باران دَر رفت؛ اما مهراد گیر افتاد. این باران لعنتی چه غلطی می‌کرد اونجا؟
    دلش گرفت. مهراد به‌خاطر معصومه این‌گونه شد و حال به‌خاطر چه می‌مُرد؟ دلش می‌خواست کاری کند تا مهراد را نجات دهد؛ اما یک خلافکار چه‌کار می‌توانست بکند؟! تازه... مهراد سال‌ها بود آرزویش مرگ بود! رادان دست‌هایش را بر روی میز گذاشت و سرش را بالا گرفت. شبیه دایان نبود، شبیه باران نبود؛ انگار یک تافته جدابافته بود. تمام تنش برای شنیدن حرف‌های رادان گوش شدند.
    - یکی بینمونه که داره همه کارامون رو دو‌دستی میده دست پلیس! دقیقاً یک‌ساله که یکی داره هی راپورت میده و دستمون رو گذاشته تو پوست گردو. همه‌ی محموله‌هامون داره یکی‌یکی لو میره، هویت همه‌مون افتاده دست پلیس.
    یک سال گذشته بود. واقعاً گذشته بود؟! شاید رادان اشتباهی حساب کرده بود! نه نه! یک‌سال از حضورش در این باند می‌گذشت. این برای رادان کمی شک‌برانگیز نبود؟ یعنی شک نمی‌کرد که چرا در این یک‌سال همه‌چیز به هم ریخته است؟! رادان بی‌حرف به دلسا که به گوشه‌ای زل زده بود نگاه کرد و زمزمه کرد:
    - داره چه اتفاقی میفته دلسا؟ همه مهره‌های اصلی از بازی پرت شدن بیرون. فقط من و تو موندیم! معلوم نیست تاس دست کیه که هی شیش میاره. من و تو توی یه جبهه موندیم و طرف مقابلمون، هرکی که هست، قَدَره.
    دلش می‌خواست بگوید که فقط من و تو نه، فقط تو مانده‌ای. دلسا خیلی وقت است که از این بازی بریده. خیلی وقت است که دارد کارهای دیگری می‌کند. خیلی وقت است که باخته! واقعاً تاس دست چه کسی بود؟ دلسا یا رادان یا شاید هم دایان؟ دست کدام؟
    از جایش بلند شد. ذهنش ناخودآگاه نقشه ریخت و به‌خوبی مطمئن شد که این مغز مریضش تنها برای این استراتژی‌ها کار می‌کند. به‌سمت در رفت و بدون آنکه در را باز کند گفت:
    - کارن و اشکین رو بیار تو این خونه. گلشید می‌
    گفت زرنگن، بازی بی‌مهره نمیشه؛ پس اونا مهره تا ما در امان بمونیم. بهشون بال‌وپر بده، بزرگشون کن تا طرف قَدَر هم فکر کنه اونا مهره‌ان.
    روی چه حسابی این حرف را زد؟ باز هم بدون اینکه برنامه‌ریزی کند پیش رفت؟ کسی چه می‌داند؟ شاید این دفعه تاس بیفتد دست دلسا.
    از راهروی کوچک گذشت. با هر قدم هزاران خاطره از ذهنش رد می‌شد. زانوهایش می‌لرزیدند. باید به زهرا یا جمیله می‌گفت که اتاقش را عوض کنند. نمی‌توانست در اتاقی که درست روبه‌روی اتاق ارکیده است نفس بکشد. برود طبقه پایین بهتر است.
    در اتاقش را با دستانی لرزان باز کرد و داخل شد. نفس‌گیر بود. اتاق، زندگی‌اش، همه‌چیز نفسش را می‌گرفت. به‌سمت گوشی‌اش رفت که مرتب صفحه‌اش خاموش‌و‌روشن می‌شد. با دیدن نام روی گوشی پوزخندی زد و جواب داد:
    - بگو.
    - ...
    - قرار بود مراقب مهراد باشی! حداقل قبل از اینکه بگیرینش باید بهم خبر می‌دادی، من باید از دهن رادان بشنوم این خبرا رو؟
    - ...
    - چه قراری دیگه بینمون مونده؟ گفتم ارکیده! گفتی نه، اون خیلی‌وقته سوخته. گفتم مهراد، گفتی باشه! الان نه ارکیده اینجاست نه مهراد. من بهشون نیاز داشتم.
    کم‌کم کنترل صدایش را داشت از دست می‌داد. صدای پچ‌پچ در گوشش پیچید، گلشید گفته بود دیشب دائم هذیان می‌گفته است. در این مدت سابقه نداشت که هذیان بگوید. دستش را مشت کرد و بر روی دیوار کوباند.
    - ...
    - نه نمی‌تونم گوش کنم! برام مهم نیست که می‌خواید چی‌کار کنید. من خوب می‌دونم که همه این کارا رو کردین تا اونا رو بیارید توی این خونه. بهتون گفتم من کارم رو خوب بلدم؛ اما بازم کار خودتون رو کردید. اگه بهم اعتماد نداشتی، نباید می‌ذاشتی وارد این بازی بشم.
    - ...
    - اون مدارک دست یلدا معتمد بود که داده به ارسلان. ارسلان هم که مُرده! قاتل ارسلان باید پیدا بشه. وقتی معلوم شد قاتل کیه، می‌فهمیم که مدارک هم دست کیه. یلدا نَم پس نداد، هیچی نگفت.
    - ...
    - خب الان چی‌کار کنم؟ خودم رو مدارک کنم؟
    اخمی میان ابروهایش نشست. چرا نمی‌فهمیدند؟ چرا متوجه نمی‌شدند؟ پیداکردن آن قاتل وظیفه او نبود، وظیفه آن‌ها بود.
    - ...
    - نمی‌دونم... شاید چندروز دیگه بتونم بفهمم اون محموله کجا داره میره.
    تن صدایش پایین آمده بود؛ اما صدای پچ‌پچ در سرش بالا رفته بود و دلسا دلش می‌خواست سرش را به‌جای مشتش بر دیوار بکوبد.
    - ...
    -باشه. خداحافظ.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    بر روی نیمکت سرد به رنگ سبز نشسته بود و به افرادی که از جلویش می‌گذشتند، خیره شد. نفسش را فوت کرد و با بی‌تابی پاهایش را تکان داد. ای کاش این انتظار سریع‌تر به پایان می‌رسید. با هزار بدبختی توانسته بود به اینجا بیاید، برای نجات! برای آخرین تلاش برای نجات آخرین کسی که برایش مانده بود.
    صدای نسبتاً کلفتی از کنارش بلند شد:

    - خانم... اومدند!
    سری تکان داد و اشاره کرد که عقب‌تر بایستند. فردی قدبلند، با کت مشکی و شلوار کتان مشکی کنارش نشست. برخلاف همیشه بوی عطر نمی‌داد و کلاه روی سرش توی ذوق می‌زد. لاغرتر از قبل شده بود و کلاه کپش را کج‌تر کرد تا صورتش دیده نشود. آرام زمزمه کرد:
    - انگار زندان زیاد بهت خوش نمی‌گذره!
    پوزخند روی لب مرد را احساس کرد. حس ششم هم گاهی به درد می‌خورد. بدون آنکه به یکدیگر نگاه کنند، مشغول گفت‌وگو شدند؛ گفت‌وگویی که هردو به‌خوبی می‌دانستند شاید دیگر تکرار نشود، گفت‌و‌گویی با مردی از جنس سِحر و با لقبی به نام ساحره.
    - چرا من رو آوردی بیرون؟
    سیگاری از جیبش درآورد. اصلاً هم اهمیتی نمی‌داد که می‌گویند دخترها نباید سیگار بکشند؛ دختری که تا گردن در خلاف غرق شده باشد، سیگارکشیدن برایش کوچک‌ترین کار است. هیچ‌کس دیگر برای او قانون تعیین نمی‌کرد، دیگر به هیچ‌چیز پایبند نبود. تمام شده بود، همه‌چیز! حتی مرگ ارکیده هم برایش یک موضوع تمام‌شده به حساب می‌آمد؛ هرچند که جای خراش نبودن ارکیده بر روی قلبش، به‌شدت می‌سوخت.
    - من برای یه شب آوردمت بیرون، برای اینکه باهات حرف بزنم.
    با فندک سیگارش را روشن کرد و دودش را به ریه‌هایش کشید. در این اواخر اسفندماه، هوا سرد بود یا او کمی می‌لرزید؟ با لرزش مقاومت کرد، پایش را آرام روی زمین کوباند و گفت:
    - اگه بخوای می‌تونم برای همیشه بیارمت بیرون، کم نفوذ ندارم اینجاها. فقط اگه تو بخوای مهراد!
    مهراد بی‌حرف خیره‌خیره نگاهش کرد و سکوت کرد. حرفی نمی‌زد و همین دلسا را عصبی می‌کرد. از سکوتی که بینشان بود بدش می‌آمد. از خودش، از این زندگی‌اش بدش می‌آمد! از خودش که احساس می‌کرد با یک لجن هیچ‌فرقی ندارد. از زندگی‌اش که مانند مرداب شده بود؛ زیرا هرکسی نزدیکش می‌شد، در بدبختی فرومی‌رفت.
    - من خیلی‌وقته که بریدم از زندگی. اگه پلیس من رو نمی‌گرفت، خودم خودم رو خلاص می‌کردم! بعد معصومه مهراد هم مُرد! نفس‌کشیدنم فقط اکسیژن حروم‌کردنه! ولی... فقط ازت یه چیزی می‌خوام دلسا. یه خواسته که در مقابل این همه کار که برای تو و دایان کردم، هیچه!
    دلسا با نگاهی پر از پرسش به مهراد خیره شد و منتظر ادامه حرفش ماند. برایش این بحث بسیار جذاب بود. خواسته های مهراد؟ فکر می‌کرد مهراد هم مانند او همه‌چیزش را از دست داده است.
    - خواهرم، آرام رو که می‌شناسی؟
    سری به علامت تأیید تکان داد و مهراد با صدایی گرفته گفت:
    - معتاده، معلوم نیست به چی. چندماه پیش تو همون پارتی که من رو فرستادی تا یلدا رو برات بیارم، دیدمش. بردمش تو همون خونه‌ی توی خیابون فرشته که به اسم ارکیده بود. اونجاست. هرروز بهش سر می‌زدم، از سر اجبار براش مواد جور می‌کردم تا نمیره از خماری؛ اما برای اینکه روح مامانم شاد بشه، برای اینکه یه باری از گردن من برداری، بعد از اعدامم برو بگیرش زیر بال‌وپرت. ببرش کمپ. بذار ترک کنه. بهنود که مُرد و مامان که دق کرد، آرام بدبخت شد. سند بدبختی آرام رو من عوضی امضا کردم با کارام. تو این سند رو پاره کن، برش گردون به زندگی! این تنها خواسته منه. هرزمان که آرام زندگیش درست بشه، من آروم میشم.
    دلسا مبهوت به مهراد که جدی حرف می‌زد خیره شد. اصلاً فکر نمی‌کرد که مهراد هم معرفت در وجودش پیدا شود! پُک دیگری به سیگارش زد و به‌زور گفت:
    - باشه. بهش کمک می‌کنم؛ اما تو مطمئنی که نمی‌خوای از...
    مهراد حرفش را قطع کرد:
    - مطمئنم! یه مُرده رو نمیشه زنده کرد، منم که لب پرتگاهم! نذار برگردم وقتی خودم راضیَم.
    آهی کشید و پایش را روی سنگ‌فرش‌های پارک کشید و زمزمه کرد:
    - سال‌هاست که منتظر اومدن روزای بهترم؛ اما نمی‌دونم چرا هنوزم دیروزها بهترن. دلم می‌خواد برگردم به همون دوران بچگی که معصومه رو اذیت می‌کردم و فرامرز هنوز غرق نشده بود توی خلاف و هنوز برای من نقشه نکشیده بود. نمی‌دونم کدوم بهتره؛ اینکه معصومه رو از دست دادم یا اینکه فهمیدم دیگه هیچی برای از‌دست‌دادن ندارم.
    با آمدن اسم فرامرز، دلسا به‌سمتش برگشت و گفت:
    - راستی... فرهاد مُرده!
    ابروهای مهراد بالا پریدند. آرام زمزمه کرد:
    - روباه هم می‌میره؛ اون که بچه روباه هم نبود!
    - کاری به مردنش ندارم، برام مهم نیست که مرده؛ اما درست همون‌جایی مرده که تو جنازه شهاب رو گذاشتی و دقیقاً به همون شکلی که شهاب کشته شده. یکی داره باهامون بازی می‌کنه مهراد. تو شهاب رو کُشتی، فکر می‌کنی چرا باید جنازه فرهاد دقیقاً همون‌جا باشه؟
    اخم های مهراد در هم فرورفتند. به چشم‌های دلسا خیره شد که در شب برق خاصی داشتند، شبیه گربه بودند. دلسا ادامه داد:
    - دیگه نمی‌دونم قراره چه اتفاقی بیفته. برام هم اهمیتی نداره. منم مثل تو، دیگه هیچی برای از‌دست‌دادن ندارم. می‌دونی مهراد، به‌نظر من تو و ارکیده راحت می‌شید. من تا ابد محکوم شدم به این بدبختی! منم دلم می‌خواد اون اسلحه رو بردارم و یکی خالی کنم تو سرم؛ اما نمیشه... لامصب نمیشه... اگه این ترس از مردن نبود، تا الان استخونام هم تجزیه شده بود!
    مهراد حواس‌پرت گفت:
    - فرهاد چرا مُرده؟
    - حتماً باز با یکی از اون شریکاش یا رقیباش دعوا کرده اونا هم به دخلش رسیدن. چه می‌دونم بابا! هرچی خودمون رو کمتر قاتی این بازیا کنیم بهتره. دنیای اونا جداست، دنیای ما جدا.
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    پوزخند روی لب‌های مهراد دلش را مانند چاقو تکه‌تکه می‌کند؛ اما اهمیتی نمی‌دهد. او هم جزوی از دنیای فرهاد بوده. دلسا جزوی از این بازی و استراتژی‌های نحسِ فرهاد بوده است. یک بازیچه بود یا بازیکن؟ فرقی نمی‌کند. او در هر صورت بازنده بود! صدای مهراد و سؤالش، بر تن نحیف دلسا لرزه می‌اندازد:
    - می‌خوای با این باند چی‌کار کنی؟ یعنی... خب منظورم اینه که بعد از من و ارکیده فکر نکنم که باند مثل سابقش بشه. تو و رادان موندید و یه ایل دشمن، می‌خواید باز به همدیگه بپرید یا چِفت می‌شید؟
    سکوت می‌کند. از نقشه‌هایش بگوید؟ از آینده‌ای که شاید دیگر آینده نباشد و بشود سراب، بگوید؟ مسکوت می‌ماند و مهراد منتظر نگاهش می‌کند. نفسش را فوت می‌کند و دستانش را داخل جیب شلوار کتان سبزرنگش فرو می‌کند و فیـلتـ*ـر سیگار را زیر پاهایش لِه؛ مانند خودش که زیر پاهای فرهاد و شهریار لِه‌و‌لَوَرده شد.
    - این باند دیگه اون باند قبلی نیست. کارش تا یه ماه دیگه تمومه. هم من و هم رادان خوب می‌دونیم که با امضاکردن قراردادهای سنگین شیخ، حکم ورشکستگی رو امضا کردیم. هرچند که جدیداً هیچ‌خبری ازش به گوشمون نمی‌رسه و آرزو می‌کنم تا ابد خفه‌خون گرفته باشه. شرکت رو هوا مونده و تموم محموله‌هامون توسط پلیس داره لو میره. من دیگه تو باندی که نفوذ نداشته باشه نمی‌مونم. رادان رو نمی‌دونم؛ اما من تا دوماه دیگه از ایران میرم. جای من از همون اول هم اینجا بین خلافکارا نبود. من رو با زور وارد این بازیا کردن، از همون چهارسالگی. حالا، می‌خوام بزنم بیرون، می‌خوام برم جایی که گذشته‌م دنبالم نباشه.
    نفسش را فوت می‌کند و با تلخی ادامه می‌دهد:
    - دیگه نمی‌تونم اینجا رو تحمل کنم. نفس‌هام اینجا سنگینه، پنج‌ساله که با ترس از اومدن بنیامین و شهریار به ایران دارم زندگی می‌کنم. بنیامین حکم مرگ من رو با دستای خودش میده و شهریار هم با پوزخند نظاره‌گر میشه! من نمی‌تونم بمونم و منتظر مرگم باشم. من مثل تو نیستم مهراد. من از مرگ می‌ترسم. عجیبه؛ اما از خودم هم می‌ترسم. دارم با خودم فکر می‌کنم که از بنیامین و شهریار فرار کنم، از خودم که نمی‌تونم! شاید هم همه‌ش به‌خاطر این بیماری لعنتی باشه که داره مثل خوره از درون نابودم می‌کنه. نمی‌دونم دلیل ترس‌هام چیه، تو هم نمی‌دونی، هیچ‌کس نمی‌دونه! به بیماری دچار شدم که علتش معلوم نیست. بعضیا میگن ارثی، بعضیا میگن مشکلات بچگی، یکی هم میاد میگه الـ*کـل و مواد مخـ ـدر. می‌دونی گلشید بهم چی‌گفت؟ گفته موقعی که توی بیمارستان بودم، آزمایشام نشون داده مواد مصرف کردم، می‌گفت مت آمفتامین*؛ ولی...
    مهراد متفکر نگاهش کرد و بعد جهت نگاهش را تغییر داد. کف کفشش را بر روی زمین کشید. دلسا هم مانند او به فکر فرو‌رفته بود. مهراد همان‌طور که به روبه‌رویش خیره شده بود گفت:
    - من رازهات رو می‌دونم دلسا؛ همه‌ی رازهات رو! از اولیش تا آخریش. من احمق نیستم.

    اگر رنگی هم بر روی صورت دلسا بود، با آن حرف از بین رفت و با بهت به او چشم دوخت که با خون‌سردی نشسته بود. کمی بدنش لرزش گرفت و پچ‌پچ‌ها دوباره آغاز شد.
    «اون می‌دونه! همه‌چی رو می‌دونه»
    «بُکشش... بُکشش!»
    سرش را تکان داد و چند تار از گیسوان پریشانش بر روی پیشانی‌اش ریختند. در جواب همه‌ی آن پچ‌پچ‌ها، تنها سکوت کرد؛ اما بعد از چند دقیقه با صدایی لرزان پرسید:

    - چ... چی م.. میگی؟!
    مهراد با پوزخند نگاهش کرد. گفته بود که از ترس درون نگاه‌های آدم ها خوشش می‌آید؟ گفته بود یا نه؟ همان موقع که ساحره بود، عاشق ترس درون چشم‌های شخص مقابلش بود. زمانی که وحشت در چشمانشان می‌رقـ*ـصید و او با خون‌سردی جانشان را می‌گرفت، نمی‌توانست انکار کند که عاشق ساحره‌بودن، بود؛ اما نه به قیمت از‌دست‌دادن معصومه. چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و زمزمه کرد:
    - تموم رازهای زندگیت رو می‌دونم؛ مخصوصاً این یه سال اخیر رو!
    ***
    *متیل آمفتامین، که در بازار سیاه به نام شیشه (به انگلیسی: crystal) معروف است، نام یک ماده محرک است. این ماده محرک اعصاب است. یکی از عوارض روانی آن، ایجاد بیماری روانی شبیه اسکیزوفرنی شامل توهمات بینایی و شنوایی و بدبینی و پرخاشگری است که ممکن است باعث شود شخص در حالت توهم ناشی از شیشه به خودش آسیب شدیدی وارد کند که گاهی هم به بستری‌شدن فرد می‌انجامد. ویکی پدیا
    پ.ن: شیشه یه سری عوارض دیگه هم داره؛ مثل عفونت‌های پوستی، عفونت دهانی، پوسیدگی دهان و... اما در رمان ذکر نشدند.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    به آسمان نگاه می‌کند و آه می‌کشد. یعنی اینجا آخر راه بود؟ مهراد همه‌چیز را به رادان می‌گفت؟ تمام نقشه‌هایش سراب می‌شدند؟ می‌دانست که فهمیدن دایان و رادان مساوی است با مرگ او! آن دو هیچ رحمی نمی‌کنند، او را به بدترین وجه ممکن می‌کشند و دلسا می‌ترسید. از روبه‌رو‌شدن با خانواده‌اش می‌ترسید؛ با بلور، با رادین، مادر و پدری که به‌جز آن چهارسال طلایی اول زندگی‌اش هرگز آن‌ها را ملاقات نکرد. از روبه‌رو‌شدن با افرادی که آن‌ها را بدبخت کرده بود، می‌ترسید.
    سرش را پایین می‌اندازد و با کف کفش‌هایش روی زمین شکل‌های عجیب‌وغریب می‌کشد. مهراد هم سکوت را انتخاب کرده است؛ اما بعد از چند دقیقه می‌گوید:
    - اون محموله‌ها امکان نداشت که همین‌جوری الکی لو برن، خیلی‌وقت بود که شک کرده بودم. به تو نه، به ارکیده شک کرده بودم. دائم درحال دعواکردن بودیم. رفتارهاش خیلی مشکوک می‌زد و این آخریا فهمیده بودم که با دایان در ارتباطه. مطمئن بودم که از طریق دایان همه‌ی این نقشه‌ها برنامه‌ریزی شده؛ اما اون محموله که سی‌تا دختر رو قرار بود بفرستی... فقط سه‌نفر از این محموله خبر داشتن. من، تو و رادان. دائم حواسم به ارکیده بود که حواسش اصلاً به شماها نبود. یه بار بهم گفت با یکی به اسم آناهیتا آشنا شده، از این دعانویسا، رمالا! می‌گفت که می‌خواد یه کاری کنه کارستون. وقتی فهمیدم، تا چندساعت بهش می‌خندیدم؛ اما ارکیده جدی بود. آناهیتا به‌شدت روش تأثیر گذاشته بود، همه زندگیش رو وقف اون فرضیه کرده بود. دائم برای آناهیتا پول می‌فرستاد، توی لیست پیام‌ها و زنگ‌هاش اسمی جز آناهیتا نبود. اگه پسر بود، شک نمی‌کردم که عاشقش شده. اون موقع شکم به ارکیده کاملاً برطرف شده بود و مطمئن بودم که اون‌قدر سرش به این دعاها گرمه که اصلاً متوجه کارای ما نمیشه. مطمئن بودم که این محموله لو نمیره؛ اما... اما... همیشه یه امایی این وسط وجود داره! محموله لو رفت و شماها با شیخ و رابط شیخ درگیر شدید. اونجا بود که بهت شک کردم. می‌دونستم که یه کارایی داری می‌کنی. مدارک توی اتاقت... توی همون چندروزی که بستری بودی، اونا رو کاملاً بررسی کردم و فهمیدم. الحق که جای عجیبی گذاشته بودی. زیر پارکت که فقط یه چندتا خِرت‌وپرت بود. وقتی که می‌خواستم پارکت رو بذارم سر جاش، دیدم پارکت بغلی، همونی که نصفش زیر تخت بود لَق می‌زنه. تختت رو که کشیدم کنار، دیدم دوتا پارکت دیگه هم هستن که راحت کنده میشن؛ اما اونجا هم چیزی نبود. می‌دونی دلسا، الکی نبود که هیچ‌کس نمی‌تونست هیچ ردپایی ازم پیدا کنه؛ چون لحظه‌های آخر همه‌چیز به ذهنم می‌رسه. البته باید اعتراف کنم این یکی به ذهنم نرسیده بود، پام اشتباهی رفت توی یکی از جاهای خالی و دیدم زیر پام یه‌کم تکون خورد. با هزار بدبختی تونستم اون کف‌پوش رو بندازم کنار و اون وقت دیدم و فهمیدم. فهمیدم که مار توی آستین یعنی چی دلسا! فهمیدم که شک‌هام به ارکیده الکی بوده!
    دست‌هایش می‌لرزیدند. یاد نفرت درون چشم‌های مهراد افتاد. لرزش دست‌هایش به پاهایش رفتند و او دیگر عملاً می‌لرزید. از توبیخ‌شدن، از آن افراد که مانند کابوس بودند. می‌ترسید. لعنت بر مهراد! نه، لعنت بر خودش که این‌قدر ناشیانه عمل کرد. نفس عمیقی کشید و پچ‌پچ‌ها آرام‌آرام کارشان را شروع کردند. دوباره داشت عصبی می‌شد؛ اما مهراد خون‌سرد بود. اسم آناهیتا در سرش تکرار شد و تا خواست حرفی بزند، صدای مهراد را شنید:
    - من همه‌چیز رو می‌دونم و اینا رو به گور می‌برم. اما سعی کن بهتر نقش بازی کنی. بازیگر خوبی نیستی. اگه رادان اون‌قدر احمق نبود، دوسوته می‌فهمید که یه ریگی به کفشته.
    سرش را پایین انداخت و دستش را به پیشانی‌اش کشید. دلش می‌خواست از آناهیتا بپرسد، از ارکیده. از این ماجرای مبهم درون زندگی‌اش، از این گره بازنشدنی. دلش می‌خواهد از همه‌چیز بداند. مهراد یک منبع اطلاعاتی بود. یک بمب اطلاعات که اگر از او حرف نمی‌کشید، دیگر تا آخر عمرش نمی‌توانست چیزی بداند. باید امشب، درست همین امشب که آخرین فرصت است، همه‌چیز را می‌پرسید. شاید می‌توانست کمکی کرده باشد. شاید می‌توانست کمی از این بار گناهان بر دوشش را بردارد. شاید می‌توانست... .
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    - آناهیتا... اون کیه؟
    مهراد خنثی نگاهش می‌کند که قلب یخ‌زده‌اش بیشتر یخ می‌زند. چه کسی گفته که ملکه‌ها دل ندارند، قلب ندارند؟ دارند! نه سنگی است و نه ماهیچه‌ای، قلبشان یخی است؛ یخ زده و نمی‌تپد. فقط گاهی اوقات باز هم بیشتر یخ می‌زنند. انگار که قلبشان را در یک یخچال جا داده باشند. مهراد کمی این‌پا‌و‌آن‌پا کرد و بعد، به‌سختی پاسخ داد:

    - گفتم. یه رمال، یه دعانویس. البته از نوع نیمه‌حرفه‌ای. توی یه کافه باهم آشنا شدن و دقیقاً تو همون کافه ارکیده مُرد. کافه پرند. اون‌جوری که ارکیده می‌گفت، آناهیتا از طرف یکی به اسم شیخ عبدالله اومده بود سراغش، انگار ارکیده شباهت خیلی زیادی به دخترِ زنِ شیخ عبدالله که توی بچگی مُرده، داشته. اگه از من می‌پرسی، بهت میگم که همه اینا نقشه‌ی اون دایان پست بوده. بعد از یه مدتی هم که رابـ ـطه ارکیده و آناهیتا باهم خوب میشه، آناهیتا بهش میگه تنها راه اثبات اینکه روحِ شیدا، توی جسم ارکیده است، تناسخه*. انگار آناهیتا این کارا رو بلد بوده؛ اما نه به‌صورت حرفه‌ای و این کار براش خیلی‌خیلی گرون تموم میشه. نمی‌دونم چه اتفاقی برای ارکیده می‌افته؛ اما اون‌جوری که خودش البته نصفه‌ونیمه بهم گفت، تموم دردی که شیوا کشیده بود می‌کِشه! اگه یادت باشه چند‌ماه پیش ارکیده با یه حال افتضاح اومد خونه و همه‌ش اسم شیوا رو صدا می‌زد. کسایی که می‌خوان تناسخ کنن یا زندگی قبلی‌شون رو ببینن، سال‌ها آماده میشن؛ چون ممکنه زندگی قبلی‌شون یا به‌شدت تلخ و دردناک باشه؛ یکی مثل شیوا و ارکیده و یا اون‌قدر خوش باشه که کم‌کم کسی که زندگی قبلیش رو دیده از سختی‌های زندگی‌های الانش خسته بشه و خودکشی کنه. آناهیتا هم چون آن‌چنان وارد نبوده و از اون آمادگی روحی خبری نداشته، ارکیده از اون همه سختی شوکه میشه. تو خبر نداشتی؛ اما ارکیده این چندماه باقی‌مونده رو قرص مصرف می‌کرده تا حالت عادی داشته باشه. قبل از این جریانا، یه عروسکی به دست ارکیده می‌رسه که توش یه سری وِرد وجود داشته که الان اون عروسک رو سوزوندم؛ اما اون عروسک ارکیده رو مجنون و دیوونه کرده بود. کاراش دست خودش نبود، دائم خودش رو اذیت می‌کرد، روی دستاش پر بود از جای تیغ و چنگ و روی گردنش هم رد انگشت. معلوم بود که داره یه بلایی سر خودش میاره؛ اما چه بلایی؟ هیچ‌کس نمی‌دونه! یه چیزی توی مایه‌های بیماری تو. وقتی فهمیدم خودکشی کردی؛ ولی بعدش انکارش کردی، شکم به یقین تبدیل شد که هر مَرَضی هست، جفتتون بهش مبتلا شدید.
    نفس عمیقی کشید و دلسا هجوم اشک به چشمانش را احساس کرد. چرا این‌قدر از ارکیده دور شده بود که متوجه این اتفاقات نشد؟ مثلاً می‌خواست از او محافظت کند؟ ارکیده در آن آتش سوزی نَمُرده بود، آرام‌آرام جلوی دلسا جان داد و او متوجه نشد. خاک بر سرش کنند که این‌قدر به اطرافیانش بی‌توجه است! لبش را محکم فشار داد تا از ریختن اشک‌ها جلوگیری کند؛ هرچند که اگر زار می‌زد، حالت نگاه مهراد هیچ تغییری نمی‌کرد!
    - ارکیده کم‌کم می‌فهمه که اتفاق‌های دور‌وبرش تقصیر کیه و میره پیش آناهیتا، میگه که پته‌ش رو می‌ریزه رو آب. آناهیتا هم که متوجه میشه این اتفاقا ممکنه بر ضد خودش باشه، تصمیم می‌گیره ارکیده رو از بازی شوت کنه بیرون، بهش میگه که می‌تونه درستش کنه؛ فقط کافیه که بیاد همون‌جای همیشگی، کافه پرند. ارکیده هم که از این وضع خسته شده بود و میره کافه پرند. کافه آتیش می‌گیره و ارکیده می‌میره؛ اما چیزی که برام خیلی عجیبه، اینه که به‌جز ارکیده، یه نفر دیگه هم اونجا بوده. اول حدس زدم آناهیتا بوده؛ اما بعد از اینکه تحقیق کردم، طرف مَرد بوده. خیلی نظریه در مورد این وجود داشت؛ اما جایی حدس من به یقین تبدیل شد که پزشک قانونی، پلیس، همه وجود فرد دوم رو انکار کردن؛ در‌حالی‌که خیلی از مردم شاهد بودن جسد یه فرد دیگه هم از توی کافه دراومد؛ اما اونا هم ساکت شدن.
    مهراد کمی نگاهش کرد و حرفش را با نهایت بی‌رحمی زد و ندانست که چه زخم عمیقی بر دل او ایجاد کرده است:
    - ارکیده از آناهیتا چندبار خواست که تو بمیری؛ اما نمی‌دونم چرا آناهیتا از این کار سرباز می‌زد. شاید توی حیطه تخصصیش نبوده.
    با بهت، با شوک به مهراد خیره شد. نمی‌توانست این اتفاق‌ها را هضم کند. نمی‌توانست باور کند. مغزش ارور داده بود و حس می‌کرد که به یک دلیت‌آل نیاز دارد. یک دلیت‌آل و یک خاموشی برای همیشه!
    ****
    *تناسخ: تناسخ یا انتقال روح انسان به موجودی دیگر ۴ نوع است: ۱- نسخ یا انتقال روح انسان به انسان دیگر۲- مسخ: انتقال روح به حیوان ۳- فسخ: انتقال روح به گیاه و ۴- رسخ: انتقال روح به جماد.
    در حدیثی از علی بن موسی الرضا آمده: «هرکس قایل به تناسخ باشد، نسبت به خدا کافر شده و بهشت و جهنم را تکذیب نموده است.»
    نُصَیریه و دروزیه (دو فرقة منسوب به شیعه که از قرون اولیة اسلامی به وجود آمده‌اند) به تناسخ معتقدند. دروزیان معتقدند نفس پس از مرگ به بدن دیگری منتقل می‌شود؛ زیرا بدن چیزی جز پیراهن (قمیص) نفس نیست. اصطلاح تقمّص به جای تناسخ از اینجا پیدا شده است. دروزیان انتقال نفس انسان به بدن حیوان را نپذیرفته‌اند. نصیریه معتقدند تناسخ کیفر ارواح عاصی است. ویکی پدیا

    تناسخ، اصطلاحی در کلام و فلسفه و عرفان به معنای انتقال روح از جسمی به جسم دیگر پس از مرگش و بازگشت دوباره آن به دنیا است. تنها وجه اشتراک میان معتقدان به تناسخ، عقیده به انتقال روح از جسمی به جسم دیگر است؛ اما درباره علت و نوع و سرانجامِ تناسخ، عقیدۀ واحدی وجود ندارد.
    به ظاهر، ریشه اعتقاد به تناسخ شبه قاره هند است و از آنجا به سایر فرهنگ‌ها نیز سرایت کرده است. این باور با آموزه‌های ادیان آسمانی سازش ندارد و دلایل فراوانی بر نادرستی آن ارائه شده است. ویکی شیعه
    دیدگاه‌های متفاوتی در رابـ ـطه با تناسخ وجود دارد، در ادامه ی رمان به این مبحث بیشتر می‌پردازیم.
    قابل توجه که من به هیچ‌وجه این فرضیه رو تأیید نمی‌کنم؛ این تنها سوژه‌ای در رمانه.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    جمله آخرش پتک می‌شود برای کوبیده‌شدن بر سر دلسا! این همه‌سال از ارکیده مراقبت کرد. خم به ابرویش نیاورد. بارها ارکیده در خطر مرگ بود و او نجاتش داد. با مرگ ارکیده انگار هم دلسا مرد! آنی که خاکش کردند ارکیده بود؛ اما دلسا مُرد! حال می‌شنود که ارکیده بارها قصد مرگ او را داشته و ای کاش می‌مُرد تا این خفت‌و‌خواری را تجربه نمی‌کرد! چرا نمرد؟
    - من و تو یه بازنده واقعی هستیم دلسا! ما بازی نکرده باختیم، رفیقامون شدن رقیبامون! این استراتژی تلخی که همه‌ش به‌خاطر دشمنی دایان و رادان بود، با مرگ ارکیده تموم شد؛ اما تو موندی. من رفتنی‌ام. بهشت از دست آدم رفت اون روزی که گندم خورد، ببین سر ما چی میاد که حق مردم رو سال‌هاست که داریم می‌خوریم. پایان ارکیده مرگ بود، پایان من اعدام. حداقل پایان تو بشه پایان خوش!
    اشک از چشمانش سرازیر شد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد اگر روزی مهراد، همان کسی که جان شهاب را گرفت، در دوقدمی مرگ باشد، برایش گریه کند. یا شاید هم اشک‌هایش به‌خاطر ناروهای ارکیده بود. در دل اعتراف کرد که هرچقدر ارکیده بد باشد، هرچقدر پشت سرش نقشه کشیده باشد، هرچقدر از او متنفر باشد، او نمی‌توانست نسبت به ارکیده اندکی ناراحت شود. ارکیده دستش از دنیا کوتاه بود و دلسا تا زمانی که زنده بود، دیگر نمی‌توانست او را در آغـ*ـوش بگیرد و حرف‌هایش را برایش بگوید. همان‌طور که بغض به گلویش فشار می‌آورد، به‌سختی زمزمه کرد:
    - هیچ خوشی پایدار نیست!
    - تو خوب بلدی که پایدارش کنی.
    آهی کشید و به ساعت نگاهی انداخت و از جایش بلند شد. این مرد، این پسر در آستانه مرگ بود. خودش با پای خودش به‌سمت مرگ حرکت می‌کرد و خوشنود بود. آیا دیوانه بود یا مانند دلسا به آخر خط رسیده بود؟ مهراد می‌دانست که دیگر هیچ آینده‌ای ندارد؛ اگر زنده بماند، هیچ‌کاری نمی‌کند. هیچ‌کس منتظرش نیست. آرام را به دلسا سپرد و داشت مانند یک دوست با مرگ هم‌قدم می‌شد. زهرخنده‌ای زد و گفت:
    - می‌دونی دلسا، گیر کردیم بین ساعتی که نمی‌گذره و عمری که زود‌گذره! تو این چندسال زندگیم هیچ‌وقت به این اندازه خوش‌حال نبودم. این‌قدر خوش‌حالم که دارم بال درمیارم. دارم میرم پیش معصومه! پیش کسی که سال‌هاست می‌پرستمش. من خدا ندارم، سال‌هاست که فراموشش کردم؛ اون هم من رو فراموش کرده. همدیگه رو نادیده بگیریم بهتره. اما معصومه بُت من بود. اگه فردا که دادگاهم باشه قاضی ازم بپرسه چرا این کارا رو کردی چی بگم؟ نمی‌دونم! فقط می‌دونم که به‌خاطر معصومه‌ای جنگیدم که ارزش دفاع‌کردن رو داشت.
    با پایش به سنگ روبه‌رویش زد و همان‌طور که به‌سمت ماشین مشکی‌رنگی که او را به زندان می‌برد حرکت می‌کرد، گفت:
    - پرونده ساحره بسته شد. تو هم پرونده ملکه مافیا رو ببند. بعضی از پرونده‌ها ارزش بازموندن رو ندارن، بسته بشن بهتره.
    رفت و اشک‌های دلسا را ندید. رفت و بغضی که دلسا را خفه می‌کرد ندید. رفت و ندید که جمله‌هایش، دلسا را تا مرز نابودی کشانده است. مهراد گفت ملکه؟ خبر ندارد که او سال‌هاست که از تاج‌و‌تخت بر زمین افتاده. حال پادشاهی حکومت می‌کند که از ملکه متنفر است. پادشاهی که کمر به نابودی ملکه بسته و او باید چه می‌کرد؟
    آخر این قصه چه می‌شود؟ آیا این استراتژی تلخ هنوز ادامه دارد یا دلسا تمامش می‌کند؟
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    کارن و اشکین روبه‌روی دلسا نشسته بودند و قهوه می‌نوشیدند. دلسا از این خون‌سردی لعنتی‌شان حرص می‌خورد و کاری نمی‌توانست بکند. اولین ملاقاتشان بود و طبق نقشه‌ی دلسا قرار بود کارن و اشکین جای ارکیده و مهراد را بگیرند. هرچند که خود دلسا بهتر از هر شخص دیگری می‌دانست پشت این نقشه، چه استراتژی دیگری خوابیده است. بعد از اینکه قهوه‌ی کارن تمام شد، دلسا حرف‌هایش را شروع کرد.
    - همون‌طور که گفتم، ما هنوز نمی‌دونیم قاتل ارسلان زند کیه. یه سری مدارک هم هست که من درست‌وحسابی نمی‌دونم چیه؛ اما اون‌قدر مهمه که می‌تونه خیلی راحت ایران رو نابود کنه! اون مدارک در اصل باید دست یلدا معتمد باشه؛ اما چون اون نتونست ارسلان زند رو بکشه، هیچی دستش نیست جز اینکه می‌دونه قاتل کیه. پنج‌ماهی میشه که مُرده و عملاً هیچ‌کسی نمی‌دونه اون مدارک دست کیه. من یه سری مدارک هم پیدا کردم که نشون می‌داد مدارک بعد از اینکه یه‌کم چرخیده، رسیده به دست ارکیده. درست موقعی که داشتم درموردش تحقیق می‌کردم، ارکیده کشته شد. تنها چیزی که تونستم نتیجه بگیرم، اینه که مدارک دست اشخاصی برای مدتی می‌مونن، وقتی که هویتشون لو بره، سریع از نقشه محو میشن و میره دست نفر بعدی. متأسفانه هرچقدر که فکر کردم، هیچ وجه شباهتی بین ارکیده، ارسلان زند و کسایی که قبلاً بهشون مشکوک بودیم و کشته شدن پیدا نکردم. یکی دکتره، یکی مهندس، یکی بیکار و علاف، یکی هم مثل ارکیده خلافکار. و حالا ما باید اون مدارک رو پیدا کنیم؛ اما قبلش باید بفهمیم که قاتل ارسلان زند کیه.
    اشکین پایش را روی آن پایش انداخت. چشمان قهوه‌ای‌رنگش جدی بود و همین دلسا را مطمئن می‌کرد که در انتخابش هیچ اشتباه نکرده است. کارن پرسید:
    - از ما غیب می‌خواید؟
    پوزخندی بر لبان صورتی دلسا نقش بست. دقیقاً چیزی بود که مدت‌ها به آن فکر کرده بود. حتی اجنه هم نمی‌توانستند این کار را انجام دهند.
    - نه؛ درست همون‌چیزی رو می‌خوام که رئیستون یک‌ساله که داره مجبورم می‌کنه به دستش بیارم. من تا یک‌قدمی اون مدارک رفتم، قاتل ارسلان زند رو داشتم پیدا می‌کردم که یلدا مُرد. من فقط یک قدم فاصله داشتم؛ اما شما باید همون یک قدم فاصله رو هم نداشته باشید!
    کارن: از هیچ‌ که نمیشه پرید به یه قدمی مدارک! اصلاً این ارسلان زند چرا این‌قدر مهمه؟ اون فقط یه همکلاسی با یلدا معتمد بوده.
    دلسا با حالت خنثی نگاهش کرد و سرش را به نشانه تأسف تکان داد. پوشه‌ای حاوی چند عکس را از کیفش درآورد و همه‌ی عکس‌ها را روی میز ریخت. اولین عکس را که یک دختر و یک پسر کنار یکدیگر بودند، نشانشان داد.
    - یلدا معتمد و ارسلان زند! اینجا درست یک سال قبل از وقوع قتله. همون‌جوری که نگاه می‌کنید خیلی صمیمی بودن؛ اما این ظاهر ماجراست.
    عکس بعدی را برداشت. دختر و پسر با طرز بدی با همدیگر دعوا می‌کردند و حتی دست پسر برای زدن دختر بالا آماده بود. لوکشین آنجا یک ماشین لوکس و مدل‌بالا بود که قطعاً در ایران به‌سختی پیدا می‌شد.
    - اینجا دارن دعوا می‌کنن. از دعواشون یه فیلم هست که توش ارسلان میگه از تموم نقشه‌های اون باخبر شده. قسمت جالب ماجرا می‌دونید کجاست؟
    مکثی کرد و بعد از کمی نفس‌کشیدن ادامه داد:
    - ارسلان گفته که یلدا رو دایان فرستاده. دایان شخصی نیست که اسمش راحت دهن این و اون بچرخه، افراد خیلی کمی می‌دونن که پسر بزرگ آتش هنوز زنده‌ست.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا