مات به رادان خیره شد. چه میگفت؟ ارکیده... ارکیده مرده بود؟ عقلش سر جایش بود؟ حالش خوب بود؟ گویی تمام اجسام دوروبرش، خشکشده به او و رادان نگاه میکردند. رادان بهآرامی بهسمتش رفت. دلسا پوزخندی زد و با لحنی ناباور گفت:
- چ... چر.. چرت میگی! ار... ارکیده چ... چرا باید بمیره؟ ها؟ مگ.. مگه چ... چِش بود؟ او... اون که خوب بود. م... من خو.. خودم با دکت.. دکترش حرف زدم. گف.. گفت که ارکیده
رو... رو به... بهبوده...
با گفتن آخرین جملهاش بغضش ترکید و اشکهایش راه خودشان را پیدا کردند. دیگر برایش اهمیت نداشت که رادان دارد به او نگاه میکند، برایش مهم نبود که رادان شکستنش را میبیند. الهی بمیرد این رادان با این وضع خبردادنش. او هم مانند باران عقل نداشت؟ هرچند که دلسا باور نمیکرد. اصلاً امکان نداشت.
خواهرش، همه کسَش مرده بود. آرزو میکرد که برگردد، بداخلاق باشد، پر از نفرت باشد؛ اما فقط باشد! پیشش باشد و دلسا با نگاهکردن به او حداقل یک امید داشته باشد؛ فقط یک امید! دلسا این پنجسال را به امید ارکیده زندگی میکرد. وای بر او! چرا اینقدر بد بود؟ چرا بارها آرزوی مرگش را کرد؟ چرا بیشتر پیشش نبود؟ چرا بیشتر سعی نکرد تا رابـ ـطهاش را با او درست کند؟ حقِ ارکیده مرگ نبود، نمیشد خدا کمی پارتیبازی میکرد و او بهجایش میمُرد؟ نمیشود ارکیده برگردد و دلسا برود؟ حالا دلسا با چه امیدی زندگی کند؟
سرش گیج رفت و تعادلش را از دست داد، بر روی زمین افتاد؛ اما تلاش نکرد تا بلند شود. دلسا مشرقی، همان بانوشمسِ عمارت خاندان شمس، همان ملکهی دروغین، امروز رسماً مُرده بود. دوباره تاریخ تکرار شده بود. او اینبار هم در آتش تنهاکسش را از دست داد. چرا این آتش لعنتی دست از سرش برنمیداشت؟ آتش یکبار خانوادهاش را بلعید، اینبار هم خواهرش، تنهاکسش، امیدش را!
رادان بهسمتش رفت که با شدت دستش را پس زد. صدای زنگ دوباره بلند شد و زهرا با دو از آشپزخانه بیرون آمد. با دیدن دلسای نقش بر زمین دستش را جلوی دهانش گذاشت. اگر زبان داشت، شاید میتوانست دلیل حال بد دلسا را بپرسد؛ اما سالها بود که از این نعمت محروم شده بود. رادان زیر بازوی دلسا را گرفت و به زهرا تشر زد:
- زود باش درو باز کن، من دلسا رو میبرم بالا. هرکی باهامون کار داشت، بفرستش پیش مهراد.
و دلسا را آرامآرام بهسمت پلهها برد. دستهای دلسا بهشدت میلرزیدند. دلش یک آغـ*ـوش میخواست؛ نه آغـ*ـوش رادان را، نه آغـ*ـوش شهریار و باران و بقیه. دلش یک آغـ*ـوش خواهرانه میخواست. از آنهایی که بلور هرروز نصیبش میکرد. از آنهایی که ارکیده بی هیچ منتی قبل از اینکه بد بشود، خرجش میکرد. او یک آغـ*ـوش میخواست؛ یک آغـ*ـوش بیمنت، از سر محبت و خواهرانه! اصلاً چرا راه دور برویم؟ او ارکیده را میخواست. ارکیدهای که دیگر نبود، ارکیدهای که پرپر شد. بهخاطر چه؟ اصلاً ارزشش را داشت که بمیرد؟
حال معنی حرف باران را میفهمید. واقعاً جایش خوب بود یا داشت بهخاطر گناهان بیشمارش عذاب میکشید؟
نفهمید چگونه از پلهها بالا رفت؛ فقط پاهایش بودند که بر روی زمین کشیده میشدند. رادان در اتاق را با یک دستش باز کرد و دلسا را بهآرامی روی تخت گذاشت. هنوز دستهایش میلرزیدند و رادان کلافه از این همه لرزیدن، به دنبال قرصهایش همهجا را زیرورو کرد. چیزهایی از گلشید شنیده بود، در رابـ ـطه با بیماری خطرناکش و داروهایی که مصرف میکرد؛ اما هرچه میگشت، قرصها را پیدا نمیکرد. کمی که گذشت، لرزش تمام بدن دلسا را دربر گرفت و جیغ زد:
- نمرده! من میدونم که نمرده. زندهست. داری بهم دروغ میگی. تو هم مثل برادرت یه دروغگوی بهتماممعنایی! دایان همهی خانوادهی منو کشت، اون نابودم کرد.
از جایش برخاست. رادان مبهوت به او خیره شد. نمیدانست که دلسا از چه حرف میزند. دایان چهکار کرده بود؟ رادان میدانست که پنجسال پیش، خانوادهی دلسا که بلور هم جزوشان میشد، در آتشسوزی مُردند. او به بلور هیچحسی نداشت، تنها فقط با شنیدن این خبر اندکی ناراحت شد و دست بر قضا، او و خواهر بلور مجبور به همکاری در این استراتژی شدند. هیچوقت فکر نمیکرد که پای دایان هم در این وسط باشد. با بهت پرسید:
- دایان چیکار کرده؟!
اشکهایش دوباره راه خودشان را پیدا کردند. بهطرز هیستریکواری موهایش را کشید و با لحنی که نفرت درونش موج میزد پاسخ داد:
- برادرِ تو، بهخاطر اینکه من رو عذاب بده، بهخاطر اینکه فرهاد بازیش داده بود، اومد و همهچیزم رو ازم گرفت. برادر عوضیت فکر میکرد تو بلور رو دوست داری، حتی به تو هم رحم نکرد. حالا چرا بخواد به ارکیده رحم کنه؟ مگه چیزی از رحم بهش یاد دادن؟ هم خانوادهم، هم ارکیده رو یه جور کُشت، توی آتیش زندهزنده سوختن! کی بهجز برادر تو اینقدر روی پدرش حساسه که همهی قتلاش نشونه از اسم پدرشه؟ بهجز برادرت، کی اسم پدرش آتشه؟
اشکهایش روی پیراهن سفیدش میریختند. رادان هم مانند دلسا، احساس میکرد که حالش هرلحظه بیشتر رو به وخامت میرود. دلسا بر روی زمین نشست و موهایش را بیشتر کشید. صدای هقهقش کل اتاق را برداشته و بود و باز جملهی باران در سرش پیچید: «جاش خوبه...!»
حتماً جایش خوب بود دیگر. دور از دلسا. آخر کار خودش را کرد. به دلسا ضربه زد. با مرگش دلسا را رنجاند. چه میدانست که چقدر برای دلسا مهم است؟ از کجا باید میدانست که دلسا بارها و بارها جانش را بهخاطر او به خطر انداخته؟ نمیدانست. حتی دلسا هم دلیل نفرت ارکیده را نمیدانست. رادان بالاخره بعد از چند لحظه که متوجه حال بد دلسا شد، کشوی دوم دراوار را کشید و قوطیهای رنگارنگ قرص را دید. یکی را برداشت و بعد از خواندن نوشتهی رویش، درش را باز کرد.
با قرصی که رادان میان لبهای دلسا گذاشت، به خودش آمد و بهزور قورتش داد. سکسکهاش گرفته بود. سرش را درون دستهایش پنهان کرد. بهسختی خودش را بلند کرد و بر روی تخت نشست. رادان پایین تخت، روی پارکتها نشست و به تخت تکیه داد. هردو بهتزده بودند؛ رادان از کارهای برادرش و دلسا از مرگ تنها امید زندگیاش. رادان میخواست بیشتر بپرسد، میخواست از کارهای دایان بپرسد؛ اما تنها سکوت پیشه کرد و به روبهرو، به نقطهای نامعلوم خیره شد. بعد از دقایقی نسبتاً طولانی، دلسا بهسختی گفت:
- چرا... بهم نگفتی؟
نفسی کشید و دستش را داخل موهای لـختش فرو برد. واقعاً چه جوابی داشت که بدهد؟ زمزمه کرد:
- تو حالت اصلاً خوب نبود. نمیتونستیم توی بیمارستان بهت بگیم، گفتم بیام خونه و بهت بگم؛ اما...
مکثی کرد. جوابی نداشت. خودش هم نمیدانست چرا دلش نمیخواست که دلسا ذرهای از مرگ ارکیده ناراحت بشود. نمیدانست که چرا اینقدر از ناراحتشدن و گریهی دلسا ناراحت میشد. هیچچیز نمیدانست، هیچچیز! مغزش دیگر هیچ دستوری نمیداد، شوکزده بود.
دلسا بهسختی و با تنفر زمزمه کرد:
- اما چی؟ توی بدترین موقعیت بدترین خبر زندگیم رو بهم دادی. میدونی چقدر داره عذابوجدان خفهم میکنه؟ میدونی؟ معلومه که نمیدونی! تو چه میدونی عذابوجدان چیه. تو چه میدونی دوستداشتن چیه! تو یه موجود پست و بیمصرفی که حتی یکبار هم عاشق نشده و حتی یکبار هم به خواهرش محبت درستوحسابی نکرده! تو هم مثل برادرت... بیمصرفی! یه آشغال، یه بُزدل! تا حالا شده یه بار، فقط یه بار احساس دوستداشتن بکنی؟ احساس کنی که یکی رو از ته دلت دوست داری؟ شده بهجز خودت به یه نفر دیگه هم فکر کنی؟ نه، معلومه که نشده!
رادان همانطور مات و بی هیچ احساسی به روبهرو زل زده بود و نگاهش درختان درون باغ را -که از پنجرهی تمامقد نمایان بود- دنبال میکرد. آرام و با حالتی که انگار مسخ شده باشد، گفت:
- چرا... یه بار عاشق شدم.
دلسا اشکهایش را بهسختی پاک کرد و گفت:
- برام مهم نیست.
اما رادان در حال خودش نبود. آرام دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد:
- من باید باهات حرف بزنم. تو حرفام رو خوب میفهمی.
دماغش را بالا کشید و اشکی را که از گوشه چشمش پایین میآمد، با دستش مهار کرد و جواب داد:
- من و تو دوتا دشمنیم و حرفی با هم نداریم. کجای دنیا رو دیدی که دشمنا بشینن درباره عشقشون باهم حرف بزنن احمق؟
رادان بهسمتش برگشت و به آن دو گوی سبز خیره شد. سبزیاش مانند رنگ نشاطبخش برگ درختان نبود. تیره بود، زیاد به دل نمینشست. همانطور که به چشمهایش نگاه میکرد، گفت:
- فقط دوتا دشمن میتونن خوب حرف هم رو بفهمن؛ وگرنه دوستیها پر از سوءتفاهمه.
برای اولین بار دلسا جوابی برای حرفش نداشت تا بتواند رویش را کم کند؛ برای همین با چشمانی خسته و پر از اشک به رادان خیره شد. در چشمهایش التماس میکرد که او را تنها بگذارد؛ اما رادان نمیتوانست حرف چشمها را بخواند. شاید خودش اینطور خواسته بود.
- ستاره رو زیاد نمیشناختم. شاید از نزدیک دو-سهبار بیشتر ندیده بودمش. از فامیلای دورمون میشدن. وضع مالیشون خوب نبود؛ در مقابل ما... هیچ بودن! من تو همون عالم بچگی ازش خوشم میاومد. اما فقط توی بچگی! بعدها رابـ ـطه خانوادههامون کمرنگ و کمرنگتر شد. ما رفتیم آلمان و کلاً از یادم رفت. انگار هیچ ستارهای وجود نداشته؛ انگار یکی حافظهم رو دستکاری کرده باشه. سالها گذشت؛ من برگشتم ایران. دیگه نمیتونستم کارای دایان و بابا رو تحمل کنم. برگشتم و تو خونهی مامانبزرگم زندگی کردم. ستاره چندباری بهمون سر زد. بزرگ شده بود؛ به قول شماها شکفته بود؛ اما دلم نلرزید... تا ماهها دلم براش نلرزید. بیحس بیحس! تا اینکه یه روز... یه روز بهم گفت ازم خوشش میاد و میخواد با هم آشنا بشیم. تو آلمان این چیزا عادی بود؛ چه میدونستم که اینجا اینقدر مردمش گیرن! قبول کردم و مثل دوتا دوست معمولی با هم رفتوآمد کردیم. کمکم داشت ازش خوشم اومد؛ اما...
مکثی کرد و نگاهش را از دلسا گرفت. اولینبار نبود که برای کسی این ماجراها را تعریف میکرد؛ اما اولینبار بود که از ته دلش میخواست سفرهی دلش را برای کسی باز کند.
- میدونی دلسا، من اون روزی که ستاره مُرد از دستش ندادم. اون روزی که خواست بره از دستش دادم. یه بار وسط دعواهامون داد زد و گفت که اینقدر اخلاقت مزخرفه که هیچکس رو جز من نداری. احمق بود دیگه، نمیفهمید! نمیفهمید اینقدر دوسش دارم که نیازی به دیگران ندارم. نمیفهمید بهخاطر اینکه اون حسودی نکنه یا به احساس من شک کنه، نزدیک هیچدختری نمیشم؛ حتی باران! نمیخواستم حس کنه که برام دومین نفره؛ نه اولی. بعد از یه مدت اندازه موهای سرم رفیق پیدا کردم. خودش اینطور میخواست. با هر عالم و آدمی دوست داشتم. با همه میخندیدم. داشتم معنی زندگی رو میفهمیدم. توی آخرین دعوامون دوباره داد کشید و گفت اینقدر سرت با رفیقات گرمه که اصلاً منو نمیبینی. نمیخواست بمونه، دنبال بهونه میگشت. فرداش... فرداش بهم خبر دادن که توی ماشینش بمب بوده و منفجر شده و...
بغضش را قورت داد. چقدر قورتدادن یک بغض برای یک مرد سخت بود! وقتی که میخواست خفهاش کند.
- چ... چر.. چرت میگی! ار... ارکیده چ... چرا باید بمیره؟ ها؟ مگ.. مگه چ... چِش بود؟ او... اون که خوب بود. م... من خو.. خودم با دکت.. دکترش حرف زدم. گف.. گفت که ارکیده
رو... رو به... بهبوده...
با گفتن آخرین جملهاش بغضش ترکید و اشکهایش راه خودشان را پیدا کردند. دیگر برایش اهمیت نداشت که رادان دارد به او نگاه میکند، برایش مهم نبود که رادان شکستنش را میبیند. الهی بمیرد این رادان با این وضع خبردادنش. او هم مانند باران عقل نداشت؟ هرچند که دلسا باور نمیکرد. اصلاً امکان نداشت.
خواهرش، همه کسَش مرده بود. آرزو میکرد که برگردد، بداخلاق باشد، پر از نفرت باشد؛ اما فقط باشد! پیشش باشد و دلسا با نگاهکردن به او حداقل یک امید داشته باشد؛ فقط یک امید! دلسا این پنجسال را به امید ارکیده زندگی میکرد. وای بر او! چرا اینقدر بد بود؟ چرا بارها آرزوی مرگش را کرد؟ چرا بیشتر پیشش نبود؟ چرا بیشتر سعی نکرد تا رابـ ـطهاش را با او درست کند؟ حقِ ارکیده مرگ نبود، نمیشد خدا کمی پارتیبازی میکرد و او بهجایش میمُرد؟ نمیشود ارکیده برگردد و دلسا برود؟ حالا دلسا با چه امیدی زندگی کند؟
سرش گیج رفت و تعادلش را از دست داد، بر روی زمین افتاد؛ اما تلاش نکرد تا بلند شود. دلسا مشرقی، همان بانوشمسِ عمارت خاندان شمس، همان ملکهی دروغین، امروز رسماً مُرده بود. دوباره تاریخ تکرار شده بود. او اینبار هم در آتش تنهاکسش را از دست داد. چرا این آتش لعنتی دست از سرش برنمیداشت؟ آتش یکبار خانوادهاش را بلعید، اینبار هم خواهرش، تنهاکسش، امیدش را!
رادان بهسمتش رفت که با شدت دستش را پس زد. صدای زنگ دوباره بلند شد و زهرا با دو از آشپزخانه بیرون آمد. با دیدن دلسای نقش بر زمین دستش را جلوی دهانش گذاشت. اگر زبان داشت، شاید میتوانست دلیل حال بد دلسا را بپرسد؛ اما سالها بود که از این نعمت محروم شده بود. رادان زیر بازوی دلسا را گرفت و به زهرا تشر زد:
- زود باش درو باز کن، من دلسا رو میبرم بالا. هرکی باهامون کار داشت، بفرستش پیش مهراد.
و دلسا را آرامآرام بهسمت پلهها برد. دستهای دلسا بهشدت میلرزیدند. دلش یک آغـ*ـوش میخواست؛ نه آغـ*ـوش رادان را، نه آغـ*ـوش شهریار و باران و بقیه. دلش یک آغـ*ـوش خواهرانه میخواست. از آنهایی که بلور هرروز نصیبش میکرد. از آنهایی که ارکیده بی هیچ منتی قبل از اینکه بد بشود، خرجش میکرد. او یک آغـ*ـوش میخواست؛ یک آغـ*ـوش بیمنت، از سر محبت و خواهرانه! اصلاً چرا راه دور برویم؟ او ارکیده را میخواست. ارکیدهای که دیگر نبود، ارکیدهای که پرپر شد. بهخاطر چه؟ اصلاً ارزشش را داشت که بمیرد؟
حال معنی حرف باران را میفهمید. واقعاً جایش خوب بود یا داشت بهخاطر گناهان بیشمارش عذاب میکشید؟
نفهمید چگونه از پلهها بالا رفت؛ فقط پاهایش بودند که بر روی زمین کشیده میشدند. رادان در اتاق را با یک دستش باز کرد و دلسا را بهآرامی روی تخت گذاشت. هنوز دستهایش میلرزیدند و رادان کلافه از این همه لرزیدن، به دنبال قرصهایش همهجا را زیرورو کرد. چیزهایی از گلشید شنیده بود، در رابـ ـطه با بیماری خطرناکش و داروهایی که مصرف میکرد؛ اما هرچه میگشت، قرصها را پیدا نمیکرد. کمی که گذشت، لرزش تمام بدن دلسا را دربر گرفت و جیغ زد:
- نمرده! من میدونم که نمرده. زندهست. داری بهم دروغ میگی. تو هم مثل برادرت یه دروغگوی بهتماممعنایی! دایان همهی خانوادهی منو کشت، اون نابودم کرد.
از جایش برخاست. رادان مبهوت به او خیره شد. نمیدانست که دلسا از چه حرف میزند. دایان چهکار کرده بود؟ رادان میدانست که پنجسال پیش، خانوادهی دلسا که بلور هم جزوشان میشد، در آتشسوزی مُردند. او به بلور هیچحسی نداشت، تنها فقط با شنیدن این خبر اندکی ناراحت شد و دست بر قضا، او و خواهر بلور مجبور به همکاری در این استراتژی شدند. هیچوقت فکر نمیکرد که پای دایان هم در این وسط باشد. با بهت پرسید:
- دایان چیکار کرده؟!
اشکهایش دوباره راه خودشان را پیدا کردند. بهطرز هیستریکواری موهایش را کشید و با لحنی که نفرت درونش موج میزد پاسخ داد:
- برادرِ تو، بهخاطر اینکه من رو عذاب بده، بهخاطر اینکه فرهاد بازیش داده بود، اومد و همهچیزم رو ازم گرفت. برادر عوضیت فکر میکرد تو بلور رو دوست داری، حتی به تو هم رحم نکرد. حالا چرا بخواد به ارکیده رحم کنه؟ مگه چیزی از رحم بهش یاد دادن؟ هم خانوادهم، هم ارکیده رو یه جور کُشت، توی آتیش زندهزنده سوختن! کی بهجز برادر تو اینقدر روی پدرش حساسه که همهی قتلاش نشونه از اسم پدرشه؟ بهجز برادرت، کی اسم پدرش آتشه؟
اشکهایش روی پیراهن سفیدش میریختند. رادان هم مانند دلسا، احساس میکرد که حالش هرلحظه بیشتر رو به وخامت میرود. دلسا بر روی زمین نشست و موهایش را بیشتر کشید. صدای هقهقش کل اتاق را برداشته و بود و باز جملهی باران در سرش پیچید: «جاش خوبه...!»
حتماً جایش خوب بود دیگر. دور از دلسا. آخر کار خودش را کرد. به دلسا ضربه زد. با مرگش دلسا را رنجاند. چه میدانست که چقدر برای دلسا مهم است؟ از کجا باید میدانست که دلسا بارها و بارها جانش را بهخاطر او به خطر انداخته؟ نمیدانست. حتی دلسا هم دلیل نفرت ارکیده را نمیدانست. رادان بالاخره بعد از چند لحظه که متوجه حال بد دلسا شد، کشوی دوم دراوار را کشید و قوطیهای رنگارنگ قرص را دید. یکی را برداشت و بعد از خواندن نوشتهی رویش، درش را باز کرد.
با قرصی که رادان میان لبهای دلسا گذاشت، به خودش آمد و بهزور قورتش داد. سکسکهاش گرفته بود. سرش را درون دستهایش پنهان کرد. بهسختی خودش را بلند کرد و بر روی تخت نشست. رادان پایین تخت، روی پارکتها نشست و به تخت تکیه داد. هردو بهتزده بودند؛ رادان از کارهای برادرش و دلسا از مرگ تنها امید زندگیاش. رادان میخواست بیشتر بپرسد، میخواست از کارهای دایان بپرسد؛ اما تنها سکوت پیشه کرد و به روبهرو، به نقطهای نامعلوم خیره شد. بعد از دقایقی نسبتاً طولانی، دلسا بهسختی گفت:
- چرا... بهم نگفتی؟
نفسی کشید و دستش را داخل موهای لـختش فرو برد. واقعاً چه جوابی داشت که بدهد؟ زمزمه کرد:
- تو حالت اصلاً خوب نبود. نمیتونستیم توی بیمارستان بهت بگیم، گفتم بیام خونه و بهت بگم؛ اما...
مکثی کرد. جوابی نداشت. خودش هم نمیدانست چرا دلش نمیخواست که دلسا ذرهای از مرگ ارکیده ناراحت بشود. نمیدانست که چرا اینقدر از ناراحتشدن و گریهی دلسا ناراحت میشد. هیچچیز نمیدانست، هیچچیز! مغزش دیگر هیچ دستوری نمیداد، شوکزده بود.
دلسا بهسختی و با تنفر زمزمه کرد:
- اما چی؟ توی بدترین موقعیت بدترین خبر زندگیم رو بهم دادی. میدونی چقدر داره عذابوجدان خفهم میکنه؟ میدونی؟ معلومه که نمیدونی! تو چه میدونی عذابوجدان چیه. تو چه میدونی دوستداشتن چیه! تو یه موجود پست و بیمصرفی که حتی یکبار هم عاشق نشده و حتی یکبار هم به خواهرش محبت درستوحسابی نکرده! تو هم مثل برادرت... بیمصرفی! یه آشغال، یه بُزدل! تا حالا شده یه بار، فقط یه بار احساس دوستداشتن بکنی؟ احساس کنی که یکی رو از ته دلت دوست داری؟ شده بهجز خودت به یه نفر دیگه هم فکر کنی؟ نه، معلومه که نشده!
رادان همانطور مات و بی هیچ احساسی به روبهرو زل زده بود و نگاهش درختان درون باغ را -که از پنجرهی تمامقد نمایان بود- دنبال میکرد. آرام و با حالتی که انگار مسخ شده باشد، گفت:
- چرا... یه بار عاشق شدم.
دلسا اشکهایش را بهسختی پاک کرد و گفت:
- برام مهم نیست.
اما رادان در حال خودش نبود. آرام دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد:
- من باید باهات حرف بزنم. تو حرفام رو خوب میفهمی.
دماغش را بالا کشید و اشکی را که از گوشه چشمش پایین میآمد، با دستش مهار کرد و جواب داد:
- من و تو دوتا دشمنیم و حرفی با هم نداریم. کجای دنیا رو دیدی که دشمنا بشینن درباره عشقشون باهم حرف بزنن احمق؟
رادان بهسمتش برگشت و به آن دو گوی سبز خیره شد. سبزیاش مانند رنگ نشاطبخش برگ درختان نبود. تیره بود، زیاد به دل نمینشست. همانطور که به چشمهایش نگاه میکرد، گفت:
- فقط دوتا دشمن میتونن خوب حرف هم رو بفهمن؛ وگرنه دوستیها پر از سوءتفاهمه.
برای اولین بار دلسا جوابی برای حرفش نداشت تا بتواند رویش را کم کند؛ برای همین با چشمانی خسته و پر از اشک به رادان خیره شد. در چشمهایش التماس میکرد که او را تنها بگذارد؛ اما رادان نمیتوانست حرف چشمها را بخواند. شاید خودش اینطور خواسته بود.
- ستاره رو زیاد نمیشناختم. شاید از نزدیک دو-سهبار بیشتر ندیده بودمش. از فامیلای دورمون میشدن. وضع مالیشون خوب نبود؛ در مقابل ما... هیچ بودن! من تو همون عالم بچگی ازش خوشم میاومد. اما فقط توی بچگی! بعدها رابـ ـطه خانوادههامون کمرنگ و کمرنگتر شد. ما رفتیم آلمان و کلاً از یادم رفت. انگار هیچ ستارهای وجود نداشته؛ انگار یکی حافظهم رو دستکاری کرده باشه. سالها گذشت؛ من برگشتم ایران. دیگه نمیتونستم کارای دایان و بابا رو تحمل کنم. برگشتم و تو خونهی مامانبزرگم زندگی کردم. ستاره چندباری بهمون سر زد. بزرگ شده بود؛ به قول شماها شکفته بود؛ اما دلم نلرزید... تا ماهها دلم براش نلرزید. بیحس بیحس! تا اینکه یه روز... یه روز بهم گفت ازم خوشش میاد و میخواد با هم آشنا بشیم. تو آلمان این چیزا عادی بود؛ چه میدونستم که اینجا اینقدر مردمش گیرن! قبول کردم و مثل دوتا دوست معمولی با هم رفتوآمد کردیم. کمکم داشت ازش خوشم اومد؛ اما...
مکثی کرد و نگاهش را از دلسا گرفت. اولینبار نبود که برای کسی این ماجراها را تعریف میکرد؛ اما اولینبار بود که از ته دلش میخواست سفرهی دلش را برای کسی باز کند.
- میدونی دلسا، من اون روزی که ستاره مُرد از دستش ندادم. اون روزی که خواست بره از دستش دادم. یه بار وسط دعواهامون داد زد و گفت که اینقدر اخلاقت مزخرفه که هیچکس رو جز من نداری. احمق بود دیگه، نمیفهمید! نمیفهمید اینقدر دوسش دارم که نیازی به دیگران ندارم. نمیفهمید بهخاطر اینکه اون حسودی نکنه یا به احساس من شک کنه، نزدیک هیچدختری نمیشم؛ حتی باران! نمیخواستم حس کنه که برام دومین نفره؛ نه اولی. بعد از یه مدت اندازه موهای سرم رفیق پیدا کردم. خودش اینطور میخواست. با هر عالم و آدمی دوست داشتم. با همه میخندیدم. داشتم معنی زندگی رو میفهمیدم. توی آخرین دعوامون دوباره داد کشید و گفت اینقدر سرت با رفیقات گرمه که اصلاً منو نمیبینی. نمیخواست بمونه، دنبال بهونه میگشت. فرداش... فرداش بهم خبر دادن که توی ماشینش بمب بوده و منفجر شده و...
بغضش را قورت داد. چقدر قورتدادن یک بغض برای یک مرد سخت بود! وقتی که میخواست خفهاش کند.
آخرین ویرایش:



