بعد از جروبحث حسابی با جک، ازم قول گرفت تا دوباره ریسک نکنم و جانم را به خطر نیندازم.
جلوتر که رفتیم، هوا سردتر شد و برف سنگینی شروع به باریدن کرد. بادی که میاومد به قدری شدید بود که نمیتونستیم خودمان رو روی زمین نگه داریم. برای اینکه از زمین جدا نشیم دستهای همدیگر رو سفت گرفته بودیم؛ ولی یه دفعه اتفاقی افتاد که باعث شد به صد متر عقبتر پرت شیم.
قسمتی از زمین زیر پامون ترک برداشت و هرلحظه اندازهش بیشتر میشد که ناگهان صدای غرش بلندی اومد و بعد از اون دوتا دست غولپیکر از زمین جدا شد و قسمتی از زمین به حالت عمودی در اومد و هیولای بزرگی از یخ و برف پدیدار شد. اون با دستاش به زمین مشت میکوبید و بهسمت ما هجوم برد!
من و جک فریادزنان شروع به دویدن کردیم؛ ولی اون هیولا با یه ضربه ما رو به اطراف پرت کرد. دستش رو بالا برد تا ما رو زیر مشتش له کنه؛ ولی یه اتفاق عجیب رخ داد؛ یتی، حیوونی که چندی پیش بهش کمک کرده بودم، ظاهر شد و دست اون هیولا رو گرفت. نمیدونم اون اتفاق چهجوری افتاد؛ ولی من صدای یتی رو میشنیدم که باهام صحبت میکرد.
بهم گفت تا با دستم بدنش رو لمس کنم. منم همین کار رو کردم و به محض گذاشتن دستم روی بدنش ناگهان در یک فضا معلق شدیم و چون جک هم دست من رو گرفته بود همراهم بود.
با چرخش بدنمون خودمون رو از داخل شکافی نورانی عبور دادیم و به بیرون پرت شدیم. وقتی که به اطراف نگاه کردیم متوجه شدیم در دهلی هستیم!
بعد از اون ماجرا قید یاقوت سرخ رو زدیم و من و جک با هم ازدواج کردیم و به انگلستان رفتیم. ما خیلی خوشبخت بودیم. بعد یک سال، من باردار شدم و یه پسر به دنیا آوردم.
در جشن یک سالگی پسرم ناگهان همهی چراغها خاموش شد و موسیقی قطع شد. همه ترسیده بودن و اطراف رو نگاه میکردند تا سرچشمه مشکل رو پیدا کنن.
نور زرد و دود خاکستری وسط سالن ظاهر شد و جادوگر پیر از درونش بیرون خزید.
هم من و هم جک کاملاً اون رو فراموش کرده بودیم. همهی سربازها شمشیراشون رو بیرون آورده بودند؛ اما با یک اشاره دست جادوگر همهی شمشیرها ذوب شد!
جادوگر آرومآروم بهسمت ما قدم برداشت و درحالیکه به پسر توی دستم نگاه میکرد، رو به جک گفت: «اومدم تا دستمزدم رو ازت بگیرم!»
جک سعی کرد تا به خودش مسلط باشه. جک به پیرمرد گفت: «خونه برای تو هستش. من اونجا رو خالی گذاشتم.»
جادوگر تا حرف جک رو شنید با صدای زنگدارش شروع به خنده کرد و گفت:
- جناب دوک، فراموش که نکردی؟ گفته بودم عزیزترین داشتت و عزیزترین داشتههای تو زن و بچهت هستن. من اونا رو با خودم میبرم.
جک فریاد کشید و بهش حمله کرد؛ ولی اون جادوگر اون رو ثابتش کرد، جوری که نمیتونست از جاش تکون بخوره. در لحظهی آخر که اون جادوگر داشت ما رو میبرد، جک فریاد کشید: «من رو به جاشون ببر، هر کاری بخوای برات انجام میدم.»
نمیدونم چرا ولی اون جادوگر قبول کرد و جک رو بهجا ما با خودش برد.
چندماه بعد از اون اتفاق وقتی که نتونستیم جک رو پیدا کنیم، پدر و مادر جک پسرم رو ازم گرفتن و من رو بیرون کردن و الان هم این وضعیه که من دارم.
سارا با شنیدن سرگذشت زن گریه کرده بود؛ اما بابک تنها به یک چیز فکر میکرد؛ اینکه چطور میتوانستند از هیولای یخی جان سالم به در ببرند؟!
آشا از جای خود برخواست و از داخل صندوقچهاش پارچهای برداشت و آن را بهسمت بابک گرفت و گفت:
- ما که نتونستیم ازش استفاده کنیم؛ ولی امیدوارم شما بتونید!
بابک پارچه را گرفت و آن را باز کرد. سنگ سبز کوچک و درخشانی داخلش بود. آن را در دست گرفت و خوب نگاهاش کرد. سارا رو به زن کرد و گفت:
- این همون سنگیه که اون جادوگر بهتون داده؟
آشا سری تکان داد و حرفی نزد. انگار در خاطرات خود گم شده بود. بعد از اینکه بابک، سارا و رایان از خانهی آشا خارج شدند، پسر جوانی را دیدند که مردی میانسال در ماشین مدل بالایش را باز کرد و او از آن خارج میشد! آنها بدون توجه به پسر به راهشان ادامه دادند؛ اما پسر به خانهی محقری که جلوی رویش بود خیره شد.
او با هرسختی که بود در خانه را زد و زنی میانسال اما زیبا در را به رویش گشود.
هردو شکه شده بودند. پسر از دیدن زن و زن شاید از دیدن پسری که سالها از دور تماشایش میکرد. اشکهایی از جنس خانواده و عشق مادری بر زمین جاری شد و صحنه پر از احساس را به زیبایی ترسیم کرد.
جلوتر که رفتیم، هوا سردتر شد و برف سنگینی شروع به باریدن کرد. بادی که میاومد به قدری شدید بود که نمیتونستیم خودمان رو روی زمین نگه داریم. برای اینکه از زمین جدا نشیم دستهای همدیگر رو سفت گرفته بودیم؛ ولی یه دفعه اتفاقی افتاد که باعث شد به صد متر عقبتر پرت شیم.
قسمتی از زمین زیر پامون ترک برداشت و هرلحظه اندازهش بیشتر میشد که ناگهان صدای غرش بلندی اومد و بعد از اون دوتا دست غولپیکر از زمین جدا شد و قسمتی از زمین به حالت عمودی در اومد و هیولای بزرگی از یخ و برف پدیدار شد. اون با دستاش به زمین مشت میکوبید و بهسمت ما هجوم برد!
من و جک فریادزنان شروع به دویدن کردیم؛ ولی اون هیولا با یه ضربه ما رو به اطراف پرت کرد. دستش رو بالا برد تا ما رو زیر مشتش له کنه؛ ولی یه اتفاق عجیب رخ داد؛ یتی، حیوونی که چندی پیش بهش کمک کرده بودم، ظاهر شد و دست اون هیولا رو گرفت. نمیدونم اون اتفاق چهجوری افتاد؛ ولی من صدای یتی رو میشنیدم که باهام صحبت میکرد.
بهم گفت تا با دستم بدنش رو لمس کنم. منم همین کار رو کردم و به محض گذاشتن دستم روی بدنش ناگهان در یک فضا معلق شدیم و چون جک هم دست من رو گرفته بود همراهم بود.
با چرخش بدنمون خودمون رو از داخل شکافی نورانی عبور دادیم و به بیرون پرت شدیم. وقتی که به اطراف نگاه کردیم متوجه شدیم در دهلی هستیم!
بعد از اون ماجرا قید یاقوت سرخ رو زدیم و من و جک با هم ازدواج کردیم و به انگلستان رفتیم. ما خیلی خوشبخت بودیم. بعد یک سال، من باردار شدم و یه پسر به دنیا آوردم.
در جشن یک سالگی پسرم ناگهان همهی چراغها خاموش شد و موسیقی قطع شد. همه ترسیده بودن و اطراف رو نگاه میکردند تا سرچشمه مشکل رو پیدا کنن.
نور زرد و دود خاکستری وسط سالن ظاهر شد و جادوگر پیر از درونش بیرون خزید.
هم من و هم جک کاملاً اون رو فراموش کرده بودیم. همهی سربازها شمشیراشون رو بیرون آورده بودند؛ اما با یک اشاره دست جادوگر همهی شمشیرها ذوب شد!
جادوگر آرومآروم بهسمت ما قدم برداشت و درحالیکه به پسر توی دستم نگاه میکرد، رو به جک گفت: «اومدم تا دستمزدم رو ازت بگیرم!»
جک سعی کرد تا به خودش مسلط باشه. جک به پیرمرد گفت: «خونه برای تو هستش. من اونجا رو خالی گذاشتم.»
جادوگر تا حرف جک رو شنید با صدای زنگدارش شروع به خنده کرد و گفت:
- جناب دوک، فراموش که نکردی؟ گفته بودم عزیزترین داشتت و عزیزترین داشتههای تو زن و بچهت هستن. من اونا رو با خودم میبرم.
جک فریاد کشید و بهش حمله کرد؛ ولی اون جادوگر اون رو ثابتش کرد، جوری که نمیتونست از جاش تکون بخوره. در لحظهی آخر که اون جادوگر داشت ما رو میبرد، جک فریاد کشید: «من رو به جاشون ببر، هر کاری بخوای برات انجام میدم.»
نمیدونم چرا ولی اون جادوگر قبول کرد و جک رو بهجا ما با خودش برد.
چندماه بعد از اون اتفاق وقتی که نتونستیم جک رو پیدا کنیم، پدر و مادر جک پسرم رو ازم گرفتن و من رو بیرون کردن و الان هم این وضعیه که من دارم.
سارا با شنیدن سرگذشت زن گریه کرده بود؛ اما بابک تنها به یک چیز فکر میکرد؛ اینکه چطور میتوانستند از هیولای یخی جان سالم به در ببرند؟!
آشا از جای خود برخواست و از داخل صندوقچهاش پارچهای برداشت و آن را بهسمت بابک گرفت و گفت:
- ما که نتونستیم ازش استفاده کنیم؛ ولی امیدوارم شما بتونید!
بابک پارچه را گرفت و آن را باز کرد. سنگ سبز کوچک و درخشانی داخلش بود. آن را در دست گرفت و خوب نگاهاش کرد. سارا رو به زن کرد و گفت:
- این همون سنگیه که اون جادوگر بهتون داده؟
آشا سری تکان داد و حرفی نزد. انگار در خاطرات خود گم شده بود. بعد از اینکه بابک، سارا و رایان از خانهی آشا خارج شدند، پسر جوانی را دیدند که مردی میانسال در ماشین مدل بالایش را باز کرد و او از آن خارج میشد! آنها بدون توجه به پسر به راهشان ادامه دادند؛ اما پسر به خانهی محقری که جلوی رویش بود خیره شد.
او با هرسختی که بود در خانه را زد و زنی میانسال اما زیبا در را به رویش گشود.
هردو شکه شده بودند. پسر از دیدن زن و زن شاید از دیدن پسری که سالها از دور تماشایش میکرد. اشکهایی از جنس خانواده و عشق مادری بر زمین جاری شد و صحنه پر از احساس را به زیبایی ترسیم کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: