کامل شده رمان ملکه دنیای ماورا | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان ,موضوعش و روندش چیه؟

  • عالی,موضوع فوق العاده جذاب,روندش هم عالی و پر از هیجان

  • خوب,خوب,قابل قبول

  • بد,بد,بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
27
محل سکونت
رشت
بعد از جروبحث حسابی با جک، ازم قول گرفت تا دوباره ریسک نکنم و جانم را به خطر نیندازم.
جلوتر که رفتیم، هوا سردتر شد و برف سنگینی شروع به باریدن کرد. بادی که می‌اومد به قدری شدید بود که نمی‌تونستیم خودمان رو روی زمین نگه داریم. برای اینکه از زمین جدا نشیم دست‌های همدیگر رو سفت گرفته بودیم؛ ولی یه دفعه اتفاقی افتاد که باعث شد به صد متر عقب‌تر پرت شیم.
قسمتی از زمین زیر پامون ترک برداشت و هرلحظه اندازه‌ش بیشتر می‌شد که ناگهان صدای غرش بلندی اومد و بعد از اون دوتا دست غول‌پیکر از زمین جدا شد و قسمتی از زمین به حالت عمودی در اومد و هیولای بزرگی از یخ و برف پدیدار شد. اون با دستاش به زمین مشت می‌کوبید و به‌سمت ما هجوم برد!
من و جک فریادزنان شروع به دویدن کردیم؛ ولی اون هیولا با یه ضربه ما رو به اطراف پرت کرد. دستش رو بالا برد تا ما رو زیر مشتش له کنه؛ ولی یه اتفاق عجیب رخ داد؛ یتی، حیوونی که چندی پیش بهش کمک کرده بودم، ظاهر شد و دست اون هیولا رو گرفت. نمی‌دونم اون اتفاق چه‌جوری افتاد؛ ولی من صدای یتی رو می‌شنیدم که باهام صحبت می‌کرد.
بهم گفت تا با دستم بدنش رو لمس کنم. منم همین‌ کار رو کردم و به محض گذاشتن دستم روی بدنش ناگهان در یک فضا معلق شدیم و چون جک هم دست من رو گرفته بود همراهم بود.
با چرخش بدنمون خودمون رو از داخل شکافی نورانی عبور دادیم و به بیرون پرت شدیم. وقتی که به اطراف نگاه کردیم متوجه شدیم در دهلی هستیم!
بعد از اون ماجرا قید یاقوت سرخ رو زدیم و من و جک با هم ازدواج کردیم و به انگلستان رفتیم. ما خیلی خوشبخت بودیم. بعد یک سال، من باردار شدم و یه پسر به دنیا آوردم.
در جشن یک سالگی پسرم ناگهان همه‌ی چراغ‌ها خاموش شد و موسیقی قطع شد. همه ترسیده بودن و اطراف رو نگاه می‌کردند تا سرچشمه مشکل رو پیدا کنن.
نور زرد و دود خاکستری وسط سالن ظاهر شد و جادوگر پیر از درونش بیرون خزید.
هم من و هم جک کاملاً اون رو فراموش کرده بودیم. همه‌ی سربازها شمشیراشون رو بیرون آورده بودند؛ اما با یک اشاره دست جادوگر همه‌ی شمشیرها ذوب شد!
جادوگر آروم‌آروم به‌سمت ما قدم برداشت و درحالی‌که به پسر توی دستم نگاه می‌کرد، رو به جک گفت: «اومدم تا دستمزدم رو ازت بگیرم!»
جک سعی کرد تا به خودش مسلط باشه. جک به پیرمرد گفت: «خونه برای تو هستش. من اونجا رو خالی گذاشتم.»
جادوگر تا حرف جک رو شنید با صدای زنگ‌دارش شروع به خنده کرد و گفت:

- جناب دوک، فراموش که نکردی؟ گفته بودم عزیزترین داشتت و عزیزترین داشته‌های تو زن و بچه‌ت هستن. من اونا رو با خودم می‌برم.
جک فریاد کشید و بهش حمله کرد؛ ولی اون جادوگر اون رو ثابتش کرد، جوری که نمی‌تونست از جاش تکون بخوره. در لحظه‌ی آخر که اون جادوگر داشت ما رو می‌برد، جک فریاد کشید: «من رو به جاشون ببر، هر کاری بخوای برات انجام میدم.»
نمی‌دونم چرا ولی اون جادوگر قبول کرد و جک رو به‌جا ما با خودش برد.

چندماه بعد از اون اتفاق وقتی که نتونستیم جک رو پیدا کنیم، پدر و مادر جک پسرم رو ازم گرفتن و من رو بیرون کردن و الان هم این وضعیه که من دارم.
سارا با شنیدن سرگذشت زن گریه کرده بود؛ اما بابک تنها به یک چیز فکر می‌کرد؛ اینکه چطور می‌توانستند از هیولای یخی جان سالم به در ببرند؟!
آشا از جای خود برخواست و از داخل صندوقچه‌اش پارچه‌ای برداشت و آن را به‌سمت بابک گرفت و گفت:
- ما که نتونستیم ازش استفاده کنیم؛ ولی امیدوارم شما بتونید!
بابک پارچه را گرفت و آن را باز کرد. سنگ سبز کوچک و درخشانی داخلش بود. آن را در دست گرفت و خوب نگاه‌اش کرد. سارا رو به زن کرد و گفت:
- این همون سنگیه که اون جادوگر بهتون داده؟
آشا سری تکان داد و حرفی نزد. انگار در خاطرات خود گم شده بود. بعد از اینکه بابک، سارا و رایان از خانه‌ی آشا خارج شدند، پسر جوانی را دیدند که مردی میانسال در ماشین مدل بالایش را باز کرد و او از آن خارج می‌شد! آن‌ها بدون توجه به پسر به راهشان ادامه دادند؛ اما پسر به خانه‌ی محقری که جلوی رویش بود خیره شد.
او با هرسختی که بود در خانه را زد و زنی میانسال اما زیبا در را به رویش گشود.

هردو شکه شده بودند. پسر از دیدن زن و زن شاید از دیدن پسری که سال‌ها از دور تماشایش می‌کرد. اشک‌هایی از جنس خانواده و عشق مادری بر زمین جاری شد و صحنه پر از احساس را به زیبایی ترسیم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    ***
    بخش بانوی محافظ
    بعد از خوردن شام همه کنار هم جمع شدند. مارال به ماریا چشم دوخته بود تا یک بار برای همیشه پاسخ پرسش‌های ذهنش را بگیرد.
    ماریا سنگینی نگاه همه افراد را احساس و تصمیم گرفت به این سردرگمی پایان بدهد؛ پس این‌گونه گفت:
    - همه‌ی ما خدای یگانه و یکتا رو می‌پرستیم؛ ولی حتماً افسانه خدایان یونان رو شنیدی و داستانی که می‌خوام بگم برمی‌گرده به همون افسانه‌ها.
    قدرت خدایان در زمان فرمانروایی بر زمین بی‌حدومرز بود. خدایان می‌توانستند از میان انسان‌ها دختری را به عنوان همسر انتخاب کنند؛ به همین دلیل هم خدازادگان نیمی انسان و نیم دیگر از جنس خدا بودند. معروف‌ترین نسل خدایان نسل خدایان دورگه بود! خود زئوس هم دورگه بود. پدرش کرونوس و مادرش ریحا نام داشت. زئوس با شورش علیه پدر خود به حکومت رسید و به این ترتیب بود که دوران حکمرانی جدیدی در عصر خدایان آغاز شد. پس از برکناری کرونوس، زئوس همراه دو برادر خود پوسیدون و هیدس تصمیم به تقسیم میراث پدر کردند. زئوس که پسر ارشد بود و خود را عامل اصلی برکناری پدر می‌دانست، آسمان‌ها را قلمروی خود انتخاب کرد و لقب خدای خدایان را به خود داد. پوسیدون دریاها را محل فرمانروایی‌اش انتخاب کرد و و هیدس دنیای مردگان (دنیای زیرزمینی‌ها) را. جهان بین سه خدا تقسیم شد؛ اما زئوس چون خدای خدایان بود، می‌توانست در امور سایر پدیده‌ها نیز دخالت کند.
    آن‌ها برای افزایش نسل خدایان، کوه المپ را مقر اصلی خود انتخاب کردند. زئوس به المپ رفت و هرا را به همسری برگزید و برای همیشه در آنجا ماندگار شد؛ اما پوسیدون و هیدس در قلمرو‌های خود ساکن شدند. زئوس برای ایجاد نظم در قلمرو خود تمام پلیدی‌ها را در درون جعبه‌ای به نام پاندورا محبوس کرد و در معبدی به همین نام قرار دارد. او زنی را به همین نام برای نگهبانی از آن جعبه گمارد؛ اما بعد از مدتی زن دچار وسوسه شد و در جعبه را گشود و تمام پلیدی‌ها آزاد شدند. بعد از این ماجرا دوران جدیدی در تاریخ اساطیر یونان آغاز شد و خدازادگان زیادی پا به عرصه گذاشتند؛ اما از آنجا که مقام زئوس بالاتر بود، فرزندان او هم بیشتر مورد توجه قرار می‌گرفتند. زئوس برای جلوگیری از شورش فرزندانش به هرکدام مهارتی را عطا کرد که برخی از خدازادگان و مهارت‌های آن‌ها عبارت‌اند از:
    افرودیته: دختر زئوس و الهه عشق و زیبایی
    آتنا: دختر زئوس و الهه هوش و جنگاوری
    پرسفونه: الهه شهامت و دنیای زیر زمین
    دیمتر: خواهر زئوس و الهه زراعت
    آرتمیس: دختر زئوس و الهه شکار
    آرس: پسر زئوس و خدای جنگ
    هفائیستوس: پسر زئوس و خدای آتش و فلز
    هرمس: پسر زئوس و خدای ثروت و تجارت و شانس
    آپولو: پسر دلوس و خدای موسیقی
    دیونیسوس: خدای فرهنگ
    هلیوس: خدای خورشید
    زئوس هرکدام از خدازادگان را مأمور رسیدگی به کاری کرد، مثلا: افرودیته در دل مردم بذر عشق و محبت می‌کاشت و آرتمیس شکارچیان را برای پیدا کردن شکار یاری می‌کرد. آرس به جنگجویان در نبرد با دشمنان انگیزه و روحیه می‌داد. عده‌ای از خدایان برای بازگرداندن کرونوس، پدر زئوس، دست به شورش زدند و به‌سمت المپ لشکرکشی کردند. همه‌چیز خوب بود تا این که المپیان بعد از خبردار شدن از این موضوع، عده‌ای را برای جنگ با شورشیان فرستادند. هرکول یکی از آن جنگجویان بود. از دیگر خدایان، استیکس به همراه دو فرزند خود، زلوس و کریتوس بود. جنگ سختی در گرفت که با کمک خدایان، المپیان پیروز شدند. زئوس پدر خود را به عذاب ابدی محکوم کرد و جعبه پاندورا را به دوش کرونوس گذاشت و او را در صحرای فراموشی رها کرد! بدین ترتیب هم خیالش از کرونوس راحت شد و هم از جعبه پلیدی‌ها.
    بعد از پیروزی در این جنگ، زئوس استیکس را برای همیشه در المپ جای و مقام داد و زلوس و کریتوس را به عنوان مشاوران خود انتخاب کرد.
    مارال به دقت به حرف‌های ماریا گوش داده بود و وقتی سخنان او تمام شد از او پرسید:
    - خوب خودتون هم دارین می‌گین افسانه! پس چه مفهومی داره این حرفا؟
    ماریا نفس عمیقی کشید و درحالی‌که به مارال چشم دوخته بود، گفت:
    - افسانه‌ها همیشه از واقعیات نشأت می‌گیرن و یادت نره تا چیزی وجود نداشته باشه افسانه هم ساخته نمیشه.
    مارال حیرت‌زده به ماریا نگاه می‌کرد و گفت:
    - اگر همه‌ی این‌ها واقعیت داره؛ پس خدای یگانه چی؟
    ماریا بلند شد و درحالی‌که قدم می‌زد، گفت:
    - خدای یگانه خودش اون‌ها رو به وجود آورده و صاحب قدرت کرده؛ مثل ما! الان اون‌ها هستند که دنیای ما و انسان‌هایی با ویژگی خاص رو کنترل می‌کنن.
    مارال هم از جایش بلند شد و روبه‌روی ماریا قرار گرفت و گفت:
    - خوب پس مشکل کجاست؟ داستانی که تعریف کردی خوب تموم شد که!
    ماریا سرش را تکان داد و گفت:

    - نه همه‌چیز خوب بود تا زمانی که کرونوس زندانی بود؛ ولی اون آزاد شده و جعبه‌ی پلیدی‌ها هم همراهشه. حالا ما با تهدید بزرگی روبه‌رو هستیم؛ زئوس پیر شده و قدرت سابق رو نداره و حالا تمام امید ما به توئه، چرا که ما بعد از مدت‌ها بانوی محافظ داریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت

    مارال با بهت به ماریا نگاه می‌کرد. روی مبل نشست و سرش را با دست‌های سردش گرفت. هیچ‌وقت فکرش هم نمی‌کرد داستان‌هایی که در فیلم‌ها دیده بود، ممکن است واقعیت داشته باشند.
    درحالی‌که کلافگی از درونش بیداد می‌کرد، رو به ماریا کرد و گفت:
    - خب حالا من باید چی‌کار کنم؟ شما گفتین زئوس می‌خواد من رو ببینه، چطوری باید پیشش برم؟
    ماریا کنار مارال نشست و دست‌هایش را گرفت و گفت:
    - دنیل و سوزان باید باهات تمرین کنن تا مهارت‌هات رو به دست بیاری. دیدن زئوس آسون نیست و باید از امتحانش قبول شی.
    ماریا بعد از اتمام سخنرانی‌اش، همه را جمع کرد و از خانه‌ی دنیل خارج شدند تا مارال بتواند استراحت کند؛ چون فردا روز سختی را در پیش داشت.
    بعد از رفتن آن‌ها، دنیل با دو ماگ بزرگ قهوه برگشت و کنار مارال نشت.
    چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت. نه مارال حرفی می‌زد و نه دنیل. هردوی آن‌ها به پراکنده‌شدن گرد شعله‌های شومینه خیره بودند و موسیقی که در حال پخش بود آن‌ها را بیشتر به سکوت وادار می‌کرد.
    - عشقه عمیقه من تنها رفیقه من بی‌لاکه جیغه من جذابه ساده‌پوش
    چینای دامنت بویِ خوش زنت سر میرم از تنت از عطر و رنگو بوش
    تو فوق العاده ای زیبا و ساده ای تو شاهزاده‌ای، اما نه تویه قصر
    مهتابه نقره‌کوب‌ای اتفاق خوب با تو دمه غروب تهران ولی عصر
    بارونو بویه نم یه نور زرد و کم ما رو به روی هم تو کافه‌ای قرق
    انگار تو یه آن ثابت شده جهان نمی‌گذره زمان از اضطرابو ذوق
    آرامش غلیظ خوبه بد مریض جو رو بهم بریز خیره بشو به من
    عشقه بدونه رحم دوست دارم بفهم بی‌نیشو اخمو تخم حرفاتو رک بزن
    آرامش غلیظ خوبه بد مریض جو رو بهم بریز خیره بشو به من
    عشقه بدونه رحم دوست دارم بفهم بی‌نیشو اخمو تخم حرفاتو رک بزن
    با هر نگاه نو بشکاف روحمو بیرون بکش منو من زیر خاکی‌ام
    لب‌هاتو غنچه کن چایی تو مزه کن یه کشفه تازه کن به من بگو کی‌ام
    مغروری و درست مثه خود منی تو ساکتی ولی خوب حرف میزنی
    لبخندِ نیش‌دار شیرینه من یه بار تو اذیتم نکن پا رو دلم نذار
    تا بغض می‌کنی اشکام جاریه دست خودم که نیست طبعم بهاریه
    تا بغض می‌کنی اشکام جاریه دست خودم که نیست طبعم بهاریه
    آرامش غلیظ خوبه بد مریض جو رو بهم بریز خیره بشو به من
    عشقه بدونه رحم دوست دارم بفهم بی‌نیشو اخمو تخم حرفاتو رک بزن
    آرامش غلیظ خوبه بد مریض جو رو بهم بریز خیره بشو به من
    عشقه بدونه رحم دوست دارم بفهم بی‌نیشو اخمو تخم حرفاتو رک بزن.
    دنیل بعد از اینکه کلی با خودش کلنجار رفت، دستان مارال را در دستش گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر دستانش زد و او را به آغـ*ـوش کشید و اجازه‌ی باریدن به او داد.
    مارال که پناهی یافته بود، با چشمانی پر از اشک و صدای هق‌هق شانه‌های دنیل مرطوب کرد. دنیل به او نگاه کرد و با دیدن قیافه‌اش خنده‌اش گرفت و گفت:
    - نگاه نگاه، دختر کوچولومون از بس گریه کرده از بینیش حبابای کوچولو دراومده. بیا باباجون بیا فین کن!
    مارال که اداهای بچگانه دنیل را دید، خنده ای سرکش و زیبا بر لبانش نشست و خودش را در آغـ*ـوش او جا داد. چند دقیقه‌ای سکوت حکم‌فرما بود که دنیل سکوت را شکست و رو به مارال گفت:
    - می‌دونم همه‌‌چی یک‌دفعه‌ای اتفاق افتاده و تو هنوز هضمش نکردی؛ ولی باید قبول کنی که کی هستی و تمام تلاشت رو بکنی. مارال تو الان قدرت‌های زیادی داری. تنها کاری که باید بکنی اینه که اون‌ها رو بشناسی و خود واقعیت رو پیدا کنی.

    بعد از پایان صحبت‌هایش به مارال نگاه کرد و او را در خواب عمیق و شیرینی یافت. آرام او را بلند کرد و به اتاقش برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    صبح روزبعد، مارال از خواب بیدار شد. چند لحظه به محیط ناآشنای اطرافش خیره شد تا موقعیت کنونی خود را به یاد بیاورد.
    حتی با یادآوری دنیل هم، ضربان قلبش شدت می.گرفت و با سرعت هرچه تمام‌تر سـ*ـینه‌اش را می‌شکافت!
    دنیل زودتر بیدار شده بود تا صبحانه آماده کند و از آنجا که می‌دانست ایرانی‌ها عاشق نان بربری هستند، تمام شهر را برای یافتن خوراکی مورد علاقه نیمه‌گمشده‌اش زیرورو کرده بود.
    بعد از آماده‌کردن صبحانه به‌سمت اتاق رفت تا مارال را از خوابی لـ*ـذت‌بخش و شیرین بیدار کند. در را باز کرد تا چند لحظه شکه به صحنه‌ی روبه‌رویش خیره شده بود که با صدای جیغ مارال به خودش آمد و در را بست. چند دقیقه پشت در ایستاد تا به خودش بیاید. باورش نمی‌شد که مارال را تنها با یک حوله‌ی کوتاه دیده بود! تمرکزش را دوباره به دست آورد و در زد و گفت:
    - صبحانه آمادست!
    مارال که از خجالت و شرمساری سرش را درون نرمی بالشت قایم کرده بود، جیغ خفیفی کشید و گفت:
    - کوفت بخورم من بهتره! ای خدا فقط همین رو کم داشتم تا من رو توی این وضعیت ببینه.
    برخاست تا لباس‌هایش را بر تن کند و از اتاق خارج شود. چاره‌ای نداشت، نمی‌توانست تا ابد در اتاق مخفی بماند، از طرفی گرسنگی هم به او فشار می‌آورد.
    با این فکر مارال کوچولوی درونش زبان‌درازی کرد و گفت:«با این شاهکاری که کردی روت میشه بری باهاش صبحانه بخوری؟»
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:«خوب چی‌کار کنم گشنمه!»
    از مکالمه‌هایی که در ذهنش انجام گرفته بود، خنده‌اش گرفت. رسما دیوانه شده بود، چرا که با خودش حرف می‌زد و خود را مواخذه می‌کرد.
    بلوز آستین‌بلند با شلوار جین پوشید و شالش را نیز سر کرد. با دیدن خودش در آینه خنده‌اش گرفت. حالا که دنیل بیشتر قسمت‌های بدنش رادیده بود چه فرقی به حال او داشت که شال سر کند یا نه؟!
    ولی بالاخره توانست خود را راضی کند که اتفاقی ناخودآگاه و غیرعمد بود. از اتاق خارج شد و به‌سمت آشپزخانه به راه افتاد.
    با دیدن دنیل احساس خجالت بر او غلبه کرد و با سرخ‌ شدن گونه‌هایش این احساس در او نمایان گشت. سلام آرامی کرد که خودش به زور شنید چه برسد به دنیل!
    ولی برعکس مارال حال دنیل خیلی خوب بود و لبخندی کشیده و احمقانه به لب داشت که خجالت مارال را بیشتر می‌کرد. دنیل درحالی‌که سعی می‌کرد به مارال خیره نشود، گفت:
    - بهتره صبحانت رو کامل بخوری. به‌خاطر تو کل شهر رو گشتم تا نون بربری پیدا کنم.
    مارال در جواب این حرف دنیل تنها سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت که دنیل دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت:
    - بعد صبحانه تمریناتت شروع میشه. امروز تمرینات با منه.
    مارال که با شنیدن این حرف دیگر نمی‌توانست خودش را خونسرد و بی‌تفاوت نشان بدهد، سرش را به قدری بالا آورد که صدای جا‌به‌جایی مهره‌های گردنش هم شنیده شد.
    به دنیل نگاه کرد و گفت:
    - مگه قرار نبود که امروز با سوزان کار کنم؟
    دنیل بی‌خیال لقمه‌اش را قورت داد و گفت:
    - سوزان امروز کار داشت، نمی‌تونه بیاد؛ امروز تمرینت با منه.
    بعد این حرف لبخندی جذاب بر صورتش نقش بست که لبخندش برای مارال موزیانه بود!
    بعد از صرف صبحانه مارال وظیفه‌ی تمیز کردن میز را بر عهده گرفت تا کمی به خودش مسلط شود. همانند عادت همیشگی‌اش شروع به خواندن آهنگ مورد علاقه‌اش کرد.
    - راه رویام و چه زود دزدید
    من یلدام، شب ِ دور از خورشید
    باز پاییز شد و باد چرخید و
    هـ*ـوس چو گیاهی مرموز رویید
    او رویید و درخت از این همه درد
    چو نگاهم خشکید
    تا دیروز قدمی بردار
    من رو باز به شروعش بگذار
    تو زیبایی و بی‌پروایی و
    من که از این دلتنگی بیمار
    با من حوصله کن در این شب ِ کور
    تو همیشه دل یار.
    ♪♫♪
    تو شب ِ بیدار منی
    همه‌جا تکرار منی
    گرچه بی‌من، گرچه که دور
    دل ِ من، دل یار منی
    تو شب ِ بیدار منی
    همه‌جا تکرار منی
    گرچه بی‌من، گرچه که دور
    دل ِ من، دل یار منی
    ♪♫♪
    نور آرام به درخت بارید
    برگ رقصان به سقوطش خندید
    باز پاییز شد و باد چرخید و
    هـ*ـوس چو گیاهی مرموز رویید
    او رویید و درخت از این‌همه درد
    چو نگاهم خشکید
    ماه پنهان ِ و راه دشوار
    من در حال ِ غروبم این بار
    باش در خوابم و در بیدارم و
    من رو در این تنهایی مگذار
    با من حوصله کن در این شب ِ کور
    تو همیشه دل یار
    ♪♫♪
    تو شب ِ بیدار منی
    همه‌جا تکرار منی
    گرچه بی من، گرچه که دور
    دل ِ من، دل یار منی
    تو بگو درمان ِ تو چیست
    تو بگو دل یار ِ تو کیست
    تو بگو این‌ها همه رو
    سببی جز فاصله نیست..
    تو شب ِ بیدار منی
    همه جا تکرار منی
    گرچه بی‌من، گرچه که دور
    دل ِ من، دل یار منی
    دل ِ من، دل یار منی
    دل ِ من، دل یار منی.
    مارال بعد از اینکه ظرف‌ها را شست خواست تا به اتاقش برود؛ ولی سنگینی نگاهی را پشت‌سرش احساس کرد و سرش را برگرداند.
    مارال شک‌زده به صحنه‌ی روبه‌رویش نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد که بعد از سوتی صبح، باز هم سوتی بدهد و حالش وقتی بدتر شد که دنیل به او گفت صدای خیلی زیبایی دارد!
    ***
    (شعری که توسط مارال خوانده شد، از آهنگ دل یار (سارا نایینی) بود.)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    مارال حاضر و آماده در حیاط روبه‌روی دنیل ایستاده بود که تمریناتش را شروع کند؛ ولی ناگهان بی‌هوا مشتی به‌سمتش روانه شد. بار دیگر حرکت‌ها برای مارال به صورت جابه‌جایی‌های آهسته شده بود. او به‌سمت دیگری کج شد و جای خالی داد تا دست دنیل از کنار صورتش رد شود؛ ولی دنیل با دست دیگرش بازوی مارال را گرفت و به پشت پیچاند! صدای جیغ بلند مارال سکوت خلوت و آرام حیاط را شکست.
    ***
    مارال
    انقدر حرکت دومش سریع بود که متوجه نشدم. از شدت درد نفسم در سـ*ـینه حبس شد؛ ولی لبم رو گاز گرفتم تا صدایی ازم خارج نشه. وقتی ولم کرد، با چشم‌های برزخی بهش نگاه کردم
    که لبخند زد و گفت:
    - برای شروع بد نبود!
    چشم‌غره‌ای رفتم و دستم رو ماساژ دادم تا دردش کمتر احساس شه.
    دیگه نفس نداشتم. خم شدم و دستم رو روی زانوهام گذاشتم. دنیل بهم گفته بود برای گرم کردن، صد دور مسیر اطراف حیاط رو بدوم؛ ولی بعد پنجمین دور نفسی برام باقی نمونده بود.
    سرم رو پایین انداخته بودم و نفس‌نفس می‌زدم که در یک چشم بهم زدن، پاهای دنیل جلوم سبز شد.
    آروم سرم رو بلند کردم و نگاه‌ش کردم که گفت:
    - می‌بینم که کم آوردی؟
    انقدر ازش حرصی بودم که می‌تونستم همون‌جا بکشمش. لبم رو که خشک شده بود با زبونم تر کردم و گفتم:
    - میشه آب بخورم استاد؟
    کلمه استاد رو جوری گفتم که خنده‌ش گرفت. سرش رو تکون داد و انگشت اشارش رو به‌سمتی که آب معدنی بود گرفت و گفت:
    - اونجا آب هست، می‌تونی بخوری.
    مسیری که باید می‌دویدم حاشیه حیاط بود و کفشم رو از فوم رد ساخته بودند و به همین دلیل باید انرژی بیشتری برای دویدن صرف می‌کردم.
    همه‌ی بدنم خیس عرق بود و موهام با لایه‌ای از آب و عرق پوشیده شده بود. شالم اذیتم می‌کرد؛ واسه همون به اتاقم رفتم و شالم رو با یه لچک که کل موهام رو می‌پوشوند عوض کردم.
    وقتی به حیاط برگشتم دنیل با ابروهای گره خورده منتظرم بود و گفت:
    - مگه من بهت اجازه داده بودم که محل تمرین رو ترک کنی؟
    نفسم رو بیرون دادم و به لچک اشاره کردم و گفتم:
    - شال به موهام چسبیده بود و اذیتم می‌کرد؛ مجبور بودم.
    با این حرفم یه پوزخند زد و گفت:
    - خوبه همه‌چیت رو دیدم!
    با این حرف عصبی شدم و پام رو بلند کردم که به ساق پاش بکوبم؛ ولی جا خالی داد و پام رو تو هوا گرفت و فشار داد. فشار انگشتاش رو در گوشت ساق پام احساس می‌کردم. دردش خیلی شدید بود. داد زدم و گفتم:
    - ولم کن.
    - تا نگی غلط کردم ولت نمی‌کنم.
    غرورم رو بیشتر از هرچیزی دوست داشتم و زیر بار پذیرش اشتباهم نرفتم. فشاری با شدت بیشتر وارد کرد که اشکم رو درآورد و مجبور شدم ازش عذرخواهی کنم.
    پامو ول کرد و منم همون‌جا رو زمین نشستم و شروع به مالیدن پام کردم. دنیل همون‌طور که از من فاصله می‌گرفت، گفت:
    - جریمه میشی و پنجاه تا دیگه باید بدوی.
    ***
    تعداد دورها از دستم خارج شده بود و نمی‌دونستم چند دور شده که پخش زمین شدم. نفسم بالا نمی‌اومد. کف حیاط دراز کشیده بودم و با نفس‌هایی منقطع، به سقف عجیب و سیاه حیاط عمارت خیره بودم. دنیل بالای سرم ظاهر شد. از این زاویه، حالت اخم کردنش ترسناک دیده می.شد. دستاش رو به کمرش زد و گفت:
    - هنوز پنجاه تا مونده تا صد دورت تموم شه، تازه جریمه‌ت هم نادیده گرفتم!
    به قدری نفس کم آورده بودم که نمی‌تونستم حرف بزنم. دستش رو به‌سمتم دراز کرد. حتی انرژی لازم برای گرفتن دستش رو نداشتم.
    - یالا مارال، دستت رو به من بده.
    نفسی گرفتم و تو یه لحظه دستم رو بلند کردم. اصلاً نفهمیدم چطور داخل عمارت ظاهر شدیم؟!
    هاج‌وواج مونده بودم که پوزخندی زد و ازم جدا شد؛ ولی هنوز با دستاش کمرم رو گرفته بود و حرارت بدنش رو حس می‌کردم. منم احساس می‌کردم حرارت بدنم بالا رفته و دهنم خشک شده، متوجه حالتم شد و توی گلو خندید و گفت:

    - بهتره دوش بگیری! چون روز اول تمرینته بهت ارفاق می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    ***
    بخش خون‌آشام‌ها
    همان‌طور که بابک، رایان و سارا برای پیدا کردن موادی که روبی به آن‌ها گفته بود تلاش می‌کردند و مقدمات سفر به دامنه‌ی هیمالیا را آماده می‌کردند، روبی و دیگر جادوگران سعی بر این داشتند تا از رزا و کودک درون رحمش محافظت کنند و باعث افزایش نیرو و قدرت کودک شوند.
    روبی در حال آماده کردن معجونی انرژی‌زا برای رزا بود و به محض پایان کارش، آن را برای او برد تا به او بخوراند؛ اما رزا به محض دیدن رنگ و بوی آن، معده‌اش پیچ خورد و هرچه را که خورده و نخورده بود بالا آورد!
    درحالی‌که به صورتش کمی آب زد تا حالش جا بیاید رو به روبی کرد و گفت:
    - این دیگه چیه روبی؟ چرا شکل لجنه؟من نمی‌تونم بخورمش!
    روبی با شنیدن این حرف اخم‌‌هایش را در هم کرد و گفت:
    - نمی‌تونم و نمی‌خورم نداریم! باید اون بچه انرژی بگیره یا نه؟ یادت نره خطر هرلحظه اون بچه رو تهدید می‌کنه. در ضمن به قیافه‌ش نگاه نکن، مزش بد نیست.
    رزا از لجاجت و اصرار روبی حرصش گرفته بود. چینی به بینی‌اش انداخت و گفت:
    - فعلاً که همین بچه دوست نداره بخورتش.
    هنوز حرفش را تمام نکرده بود که دردی عمیق در وجودش احساس کرد و فریاد بلندی سر داد. روبی با تعجب به صحنه‌ی روبه‌رویش نگاه کرد. چیزی که مشاهده می‌کرد غیرقابل‌توصیف و حیرت‌انگیز بود و در تمام عمرش با همچین‌ صحنه‌ای روبه‌رو نشده بود؛
    روح کودک درون رزا، احساسات مادرش را درک کرده و خشمگین شده بود. هاله‌ای سفید رنگ اطراف شکم رزا ظاهر شد و نیرویی عجیب را به‌سمت روبی ساطع می‌کرد. روبی به خودش آمد و وردی را در زیر لب تکرار کرد.
    بعد از چند دقیقه کودک آرام گرفت و به‌ خواب عمیقی فرو رفته‌. رزا که از درد فارغ شده بود، رو به روبی کرد و گفت:
    - چه اتفاقی افتاد؟ چی‌کار کردی؟ حال بچه خوبه؟
    روبی توجهی به رزا نکرد و دستش را روی شکم رزا گذاشت و وقتی از سلامتی کودک اطمینان حاصل کرد، رو به رزا کرد و گفت:
    - اون عصبانی شده بود؛ چون حس می‌کرد تو عصبانی هستی. رزا احساسات تو تأثیر مستقیمی روی بچه داره. خیلی جالب بود!درسته جادوش روی من اثری نداشت؛ چون هنوز خیلی کوچیکه و قدرت نگرفته؛ ولی با این حال من قدرتش رو کاملاً حس کردم. رزا اون واقعاً قدرتمنده!

    رزا لبخندی از سر غرور زد و دستش را بر روی شکمش گذاشت. درسته که اول هیچ علاقه‌ای برای مادر شدن و حمل این بچه نداشت؛ ولی حالا محبت و عشق عجیبی به کودک درون شکمش داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    زمان سفر به دامنه هیمالیا فرا رسیده بود. بابک به سنگ سبزرنگ نگاهی کرد و دوباره آن را درون کوله قرار داد. در کنار هم مسیر را آغاز کردند؛ ولی در وجود همه‌ی آن‌ها ترسی عجیب مشهود بود. اگرچه ترسشان را به یکدیگر نشان نمی‌دادند.
    سارا همین‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد، گفت:
    - واقعاً لقب بام دنیا برازنده‌ی اینجا است! می‌دونید چقدر ارتفاع داره؟ طولش بیشتر از بیست‌ونه کیلومتره!
    رایان با عصبانیت سرش را تکان داد و گفت:
    - سارا واقعاً الان داری به طول اینجا فکر می‌کنی؟ بهتره به این فکر کنی که وقتی اون غولی که اون زن گفت رو دیدیم چه غلطی بکنیم؟
    سارا هم متقابلاً عصبانی شد و گفت:
    - الان فکر کردنمون چاره‌ای رو دوا نمی‌کنه؛ بهتره اول ببینیمش بعداً به فکر غلطی که می‌خوایم بکنیم باشیم. من ترجیح میدم به جای زانوی غم بغـ*ـل کردن از این محیط و آب‌وهواش لـ*ـذت ببرم. با تو هم کاری ندارم هرچقدر که می‌خوای فکر کن تا مخت از فکر زیاد منفجر شه!
    رایان که به‌شدت عصبی بود با حرف‌های سارا بیشتر به هم ریخت و در عرض کمتر از یک ثانیه جلوی سارا ظاهر شد، دستش رو پیچاند و جلوی دهانش را گرفت و گفت:
    - ببین من الان سگم، منو سگ تر از اینی که هستم نکن. نمی‌خوای که یه قرن بخوابی! می‌خوای؟!
    سارا با خشم به رایان نگاه کرد؛ همیشه از این برتری‌هایی که رایان نسبت به اونا داشت حرص می‌خورد و الان اون دو برابر شده بود. در یک حرکت جاهایشون عوض شد و حالا سارا بود که دست رایان را می‌پیچتند و درحالی‌که چشمانش قرمز شده بود و دندان‌های نیشش بیرون زده بود، گفت:
    - منو تهدید نکن. فهمیدی؟ همه‌ی زندگیم رو با ترس از تو سپری کردم؛ ولی دیگه تموم شد، نمی‌تونی بهم زور بگی، فهمیدی یا نه؟
    بابک با دیدن این صحنه خونش به جوش آمد و فریادی از سر عصبانیت زد و گفت:
    - تمومش کنین. با هردوتونم! اینجا جای بچه‌بازی و مسخره‌بازی نیست. عین آدم راهتون رو برید و منو عصبی نکنین. سارا، وقتی می‌بینی عصبیه ادامه نده.
    رایان که از طرفداری برادرش لبخندی بر لبانش ظاهر شده بود، با جمله بعدی بابک اخم جای لبخندش را گرفت. بابک به او گفت:
    - بهتره رفتار بهتری داشته باشی. سارا از سر لطفش اینجاست و نه چیز دیگه!
    با گفتن این حرف، رایان با سرعت از آن‌ها دور شد و چند کیلومتر جلوتر سرعتش را کم کرد.

    رایان بر روی چمن‌ها دراز کشیده و چشمانش را بسته بود که صدای نزدیک شدن چیزی توجهش را جلب کرد. اولش فکر کرد که خواهر و برادرش هستند؛ ولی با کمی دقت متوجه شد که صدای پا متعلق به آن‌ها نیست. چشمانش را که بازتر کرد با صحنه‌ی عجیبی روبه‌رو شد که کنجکاوی‌اش را برانگیخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    چند متر جلوتر تعدادی سایه‌ عجیب که به شکل سایه‌ی انسان درآمده بودند، زمزمه‌هایی می‌کردند که رایان با حس شنوایی قوی تقریباً می‌شنید که چه چیزی زمزمه می‌کنند. آن‌ها وردهایی شیطانی بر زبان می‌آوردند. او در این هزار سال از این قبیل وردها شنیده بود؛ ولی چیزی که عجیب بنظر می‌رسید این بود که این موجودات مرموز در این مکان این وردها را بر زبان می‌راندند. ناگهان سرهای سایه‌ها به‌سمت رایان برگشت. گویی با آن صدای زنگ‌دارشان به رایان خندیدند و در آخر همچون مهی از نظر ناپدید شدند و وارد غاری که در نزدیکی آنجا بود شدند.
    رایان به ورودی غار نگاه می‌کرد و متوجه حضور شخصی در پشت‌سرش نشد. دستی بر شانه‌ی رایان قرار گرفت و او همچون جن‌زدگان به عقب برگشت که با دیدن بابک و سارا نفس راحتی کشید. خودش هم نمی‌دانست چرا او که در این هزارسال با موجوداتی عجیب و به تاریکی شب جنگیده و با دیدن هیچ‌یک هراسی بر قلبش وارد نشده بود، با دیدن این سایه‌ها و صورت کریهشان این چنین ترس او را فراگرفته بود.
    سارا که به‌ دلیل مجادله یک ساعت پیش هنوز از رایان دل‌خور بود، به همه‌جا به جز صورت رایان نگاه می‌کرد؛ اما بابک با دقت در چهره‌ی برادر کوچکتر، متوجه شد چیزی او را آزار می‌دهد. با ابروانی بالارفته به او نگاه کرد و از احوالش پرسید. رایان دستش را روی موهایش کشید و بی‌جواب به غار خیره شد. انگار این‌کار باعث می‌شد تا بتواند تمرکز کند. حال دیگر توجه سارا هم به رایان جلب شده بود و به چهره‌ی او می‌نگریست.
    رایان به تخته سنگ بزرگی که در آنجا قرار داشت و حتی یادش نمی‌آمد که آیا قبلاً آن را دیده یا نه نگاهی انداخت و بی‌توجه به زمزمه افکارش روی آن نشست و تمام ماجرا را برای بابک و سارا تعریف کرد. ناگهان تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد و مردمک چشمانش رنگ سفید به خود گرفت. رایان فریادی از سر درد کشید که صدایش بارها و بارها در کوهستان منعکس شد.
    بابک خواست تا رایان را از تخته سنگ جدا کند که سارا جلویش را گرفت و گفت:
    - نمی‌تونی این‌کار رو بکنی! ما نمی‌دونیم چه جادویی روشه، ممکنه به تو هم منتقل شه.
    بابک که از مشاهده زجر برادرش به‌شدت اندوهگین بود، نمی‌توانست کاری کند. رو به خواهرش کرد و گفت:
    - پس باید چی‌کار کنیم سارا؟! بذاریم همین‌طور درد بکشه؟
    سارا نمی‌توانست لذتش را از درد کشیدن رایان انکار کند؛ ولی با این حال نمی‌توانست اجازه بدهد که برادرش در همین حالت بماند. رو به بابک گفت:
    - مگه ندیدی که چی تعریف کرد؟! حتماً اون سایه‌ها جادویی روی رایان اجرا کردن. حالا چراش بماند؛ ولی به اون غار رفتن؛ پس جواب سؤال ما اونجاست. باید وارد غار شیم و اونا رو مجبور کنیم تا جادوشون رو باطل کنن. من درمورد این غار خوندم، بهش میگن غار سفید!
    گرچه حرف‌های سارا برای بابک حیرت‌آور بود؛ ولی مورد تأیید قرار گرفت. بابک سری تکان داد و در گوش رایان زمزمه کرد:

    - طاقت بیار برادر، نجاتت میدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    بابک و سارا، رایان را در آن محل بی‌نام و نشان تنها گذاشته و به‌سمت غار حرکت کردند. به ورودی غار و سیاهی اعماق آن خیره شده بودند. جایی که هوای سردی از درونش ساطع می‌شد و انعکاس صداهای عجیب در وجود هرکس ترس پدید می‌آورد. سارا سرش را به‌سمت برادرش خم کرد و گفت:
    - یعنی اونجا چی تو انتظارمونه؟ از این بیرون که خیلی خیلی تاریک دیده میشه، اسمش اصلاً بهش نمیاد.
    بابک نفس عمیقی کشید و گفت:
    - تا واردش نشیم نمی‌فهمیم که چی در انتظارمونه؛ ولی سارا خوب گوشات رو باز کن ببین چی میگم، هراتفاقی که بیفته از کنار من جم نمی‌خوری، فهمیدی؟ با هم بودنمون قدرتمون رو زیاد می‌کنه؛ ولی اگه هر کدوم جدا و یه سمت باشیم اون سایه‌هایی که رایان می‌گفت راحت می‌تونن کارمون رو تموم کنن.
    سارا سری به نشانه‌ی تأیید حرف‌های بابک تکان داد و دست او را گرفت.
    ریشه‌ درختان و خزه‌، دیوارهای ورودی غار را پوشانده بود؛ اما هرچه که بیشتر جلو می‌رفتند از تعدادشان کمتر می‌شد. دیوارهای غار عـریـ*ـان بودند و هیچ نشان یا نوشته روی آن‌ها به چشم نمی‌خورد. سارا به‌اطراف نگاهی انداخت و احساسی عجیب بهش دست داد. حس ناشناخته‌ای داشت. نگاه‌های طولانی‌مدت باعث شده بود تا نخواهد پشت بابک حرکت کند؛ به همین دلیل خودش را به بابک رساند تا هم‌قدم با او باشد.
    سارا همین‌طور به اطراف سرک می‌کشید تا بتواند چیزی را ببیند که ناگهان جیغ کوتاهی کشید که موجب شد تا بابک خیلی سریع جلوی دهان او را بگیرد:
    - هیس! چه خبرته؟ چرا جیغ می‌کشی؟می‌خوای اونا متوجه حضورمون بشن؟
    سارا چشمانش را گرد کرد و درحالی‌که حالت مظلومی به خود گرفته بود، گفت:
    - به خدا داداش احساس کردم یه چیزی از زیر پام رد شد!
    بعد از این حرف لب برچید و نقطه‌ای را نشان داد. بابک به آن نقطه که سارا اشاره کرده بود نگاهی انداخت و کمتر از یک دقیقه لبخندی به صورتش زیبایی بخشید. به سارا نگاه کرد و گفت:
    - نترس، آرمادیلوئه!
    سارا با تعجب به بابک نگاه کرد و گفت:
    - آرمادیلو؟
    بابک دیگر نتوانست با دیدن چهره‌ی مسخره سارا خنده‌ی خود را کنترل کند؛ به همین خاطر خندید و سری تکان داد و در همین حین گفت:
    - خواهر خوناشام ما رو نگاه! سکته نکنی یک وقت؟!
    سارا که غرورش حسابی جریحه‌دار شده بود، اخم کرد و جلوتر از بابک حرکت کرد و گفت:
    - نترسیدم، فقط چندشم شد!
    صدای خنده‌ی توگلوی بابک باعث اخم سارا شد. سارا به‌سرعت قدم‌هایش افزود که موجب شد تا به دیواره‌ غار برخورد کند و نور سبزرنگی آزاد شود.
    برای چند لحظه تمام غار را روشنایی فرا گرفت. بابک به‌سمت سارا آمد و گفت:
    - بهتره حواست رو جمع کنی؛ این‌جور که معلومه این دیوارا جادوییه.
    سارا سری تکان داد و آرام کنار بابک قدم برداشت؛ اما ناگهان دوباره غار در نور سبزرنگ فرو رفت و باعث شد تا بابک شماتت‌بار به سارا نگاه کند؛ اما سارا گفت:
    - این‌دفعه من نبودم. من که به تو چسبیده بودم!
    با این حرف، بابک به‌سرعت دست سارا را گرفت و پشت یک تخته سنگ پنهان شد و کنار گوش سارا لب زد:

    - هیس! یکی داره میاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    بین سنگ‌های سیاه کنار دیوار مخفی شده بودند و بابک سعی در استتار خود و سارا داشت. سارا از آن زیر به‌سختی می‌توانست ببیند.
    بعد از چند لحظه، سایه‌ای نمایان شد که موجب بیرون آمدن دندان‌های نیش سارا و بابک شد. هر
    زمان خطری تهدیدشان می‌کرد، دندان‌های نیششان هماننده زنگ خطری ظاهر می‌شد که این مورد تنها متعلق به خانواده‌ی آن‌ها و یک ویژگی منحصر‌به‌فرد بود. بابک با دقت به سایه نگاه می‌کرد. یک کرد بود با لباس‌های معمولی. جزئیات صورتش دیده نمی‌شد و نور ساطع شده از موبایلش باعثه دیده شدن حالت مرد می‌شد. کیف چرمی بر دوشش حمل می‌کرد. با عبور از مقابل چشمان ما فلش لایت گوشیش رو روشن کرد و غار باری دیگر در روشنایی شناور شد.
    با نور گوشی، شکاف کنار دیواره را چک کرد و به آرامی از آن رد شد. با ناپدید شدن مرد، سارا به بابک نگاه کرد و گفت:
    - یعنی کی بود؟ من هیچ بوی خاصی حس نکردم، تو چی؟
    بابک سری تکان داد و از پشت سنگ‌ها بیرون خزید و به مسیری که مرد طی کرده بود، خیره شد. سارا که تازه متوجه غیاب بابک شده بود، گفت:
    - بریم دنبالش؟
    بابک سری تکان داد و گفت:
    - نه، ما باید دنبال سایه‌ها بریم. می‌دونی که هرجا سایه باشه حتماً یه پروتال هم هست!
    سارا و بابک این جمله را هم‌زمان گفتند که موجب خنده‌شان شد، چرا که از کودکی آن دو حرف‌هایشان را با هم تکمیل می‌کردند!
    ***
    بابک
    یک آدم عادی باعث خارش دندونامون شده بود. عجیب به نظر می‌رسید. هیچ بویی هم نمی‌داد، انگار که اصلاً زنده نبود. مشخص بود که در تاریکی چیزی نمی‌بینه. اول باید جایی که ازش خارج شده رو بررسی می‌کردیم. دست سارا رو گرفتم و به دنبال خودم کشاندم.
    جایی که مرد از آن خارج شده بود، تاریک‌ترین ناحیه غار بود؛ اما جز ادامه مسیر پیچ‌ماننده غار، چیزی به چشم نمی‌خورد. چند قدم که جلوتر رفتیم حضور دو نفر در انتهای غار رو احساس کردم. سریع ایستادم تا مخفی بشیم. در کمال حیرت یکی از آن دونفر هم ایستاد.
    سارا آروم گفت:
    - بابک فکر کنم تصویر خودمونه!
    دقیق‌تر به اون قسمت خیره شدم و چند قدم دیگه برداشتم. حق با سارا بود، اون تصویر خودمون بود. انگار آینه‌ای بزرگ بود که روبه‌روی چشمانمان وجود داشت.
    با کم شدن فاصله‌م با تصویر، متوجه عجیب بودن تصویرم شدم. نمی‌دونم چرا این حس رو داشتم، شاید به‌خاطر پوزخندی که بود بر لب داشت!
    دستم رو به‌سمتش دراز کردم. احتمالاً این پروتال بود. می‌خواستم ببینم اون‌طرف چه خبره؛ ولی آینه مواج نشد. چند بار تکرار کردم؛ ولی گویا آینه اجازه عبور نمی‌داد. سارا هم امتحان کرد؛ ولی آینه به سارا هم اجازه ورود نداد.

    عصبی شدم و مشتی به آینه زدم که ناگهان به صورت مواج به حرکت در اومد. انگار کسی قصد عبور از درونش را داشت. بعد از چند لحظه چهارنفر از درون آینه خارج شدند که باعث تعجب همه‌مون شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا