کامل شده رمان ملکه دنیای ماورا | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان ,موضوعش و روندش چیه؟

  • عالی,موضوع فوق العاده جذاب,روندش هم عالی و پر از هیجان

  • خوب,خوب,قابل قبول

  • بد,بد,بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
28
محل سکونت
رشت
صدای برخورد قطرات آب با کف کاشی‌کاری شده حواسش را پرت می‌کرد. چشمانش را بسته بود و سعی داشت روح سرگردانش را متمرکز کند. بیشتر ازینکه به نظافت خود بیاندیشد، در حال تمرین هیدروکنزی بود. برای دو روز تمام انرژی و وقت خود را صرف این تمرین‌ها کرده بود؛ ولی موفقیتی حاصل نشده بود. چشمانش را باز کرد. کلافه بود. دوش آب را بست و خارج شد. صدای خنده و شادی آرین و آریانا از حیاط پشتی به گوش می‌رسید. گیسووانش را با حوله خشک کرد و لباس‌هایش را پوشید. صدای کوبیده شدن در به گوش رسید.
- یه لحظه الان تموم میشم.
در باز شد و چهره خندان سوزان از پشتش ظاهر شد. مارال با چشمانی متفکر، ولی بی‌رمق نگاهی به حالت بشاش سوزان انداخت و گفت:
- سوزی حالت خوبه؟
- آره خیلی. بچه داشتنم چیزه خوبیه‌ها!بازی باهاشون آدم رو سرحال می‌کنه.
مارال سری تکان داد و لبخندی زد. سوزان حوله از کشو برداشت و سریع از اتاق خارج شد و به دنبال او مارال نیز خود را از انزوایش بیرون کشید. نیازی به شال نبود. دیوید و پسرش برای انجام مأموریتی رفته خانه را به‌مدت چند روز ترک کرده بودند. مارال با چشمانی غمگین نگاهی به اجساد سام و ملیسا کرد که همچون مردگانی در گوشه اتاق دراز کشیده بودند. ماریا در بالینشان حضور داشت و با دیدن مارال لبخند تلخی زد. مارال با نگرانی پرسید:
- هنوز خوب نشدن؟ پس کی می‌خوان به هوش بیان؟
- زخماشون خوب شده، کمی زمان می‌بره تا روحشون به جسمشون بپیونده.
مارال سرش را پایین انداخت و از آنجا دور شد. از دیدن همچین صحنه‌هایی بیزار بود. صدای ماریا باعث شد باری دیگر به عقب برگردد
- چی شده دخترم؟ دو روزه تغییر کردی!
- هیچی ماریا جون.
- هنوزم درگیره تمرینتی. این‌جوری پیش بری ضعف می‌کنیا. نه چیزی می‌خوری، نه می‌خوابی!
- دوست ندارم باعث سرافکندگیتون باشم.
- این چه حرفیه عزیزم. صبر کن بیام. می‌خوام یه چیزی یادت بدم شاید کمکت کرد.
مارال وارد اتاق نشیمن شد و ماریا هم پشت‌سر او حرکت می‌کرد. ماریا دستی روی شانه مارال کشید و او را به نشستن دعوت کرد.
- خب می‌خوایم چی‌کار کنیم؟
- می‌خوام کمک کنم ذهنت رو آروم کنی. اگه ذهنت آشفته و درگیر باشه نمی‌تونی هیچ‌کاری بکنی. چیزی درمورد مدیتیشن شنیدی؟
- آره، همون یوگائه خودمونه؟
- میشه گف یوگا مرحله‌ای از مدیتیشنه. بلدی؟
- چند بار تو کلاساش شرکت کرده بودم؛ ولی حوصله‌م سر می‌رفت؛ واسه همین دیگ نرفتم.
- مدیتیشن بحث خیلی عمیقیه، ولی ما وقت کافی نداریم. چند تا از ترفنداش رو یادت میدم. اینا کمکت می‌کنن بهتر رو ذهن و در نتیجه اجسام اطرافت کنترل داشته باشی.
مارال با شنیدن حرف‌های دل‌گرم‌کننده لبخندی بی‌جانی زد و ماریا ادامه داد:
- برای اینکه تمرکز کنی باید به حواس پنجگانه‌ت بی‌توجه باشی. اینا باعث میشن انرژی تلف کنی.
- یعنی چطور؟
- سعی کن چشمات رو ببندی و چیزی نشنوی و به چیزی دست نزنی. فکر کن تو یه خلاء هستی.
- همین؟ ببخشیدا ولی این رو که قبلاً امتحان کردیم جواب نداد.
- بعد از این‌کار یه وردی هست که می‌تونی تکرار کنی. هرچقدر بیشتر بهتر!
- چه جالب!
- ام اکادانتایا ناماها.
- چی؟ این که خیلی سخته! من همین‌جوری نمی‌تونم این رو بگم چه برسه هرروز تکرارش کنم.
- باید بتونی. به اینا میگن مانترا. این مانترا برای افزایش تمرکز ذهنی و قلبیه. اینو باید همراه با آرامش تکرار کنی. یعنی تنفس و ضربان قلبت باید منظم و هماهنگ باشه.
- خدا بهم رحم کنه!
صدای زنگ گوشی باعث شد هردو به‌طرف گوشی تلفن برگشتند. ماریا با عرض پوزش به‌طرف تلفن رفت و جواب داد. مارال ذهنش بیشتر از قبل درگیر شده بود و مدام ورد عجیب را تکرار می‌کرد. ماریا آشفته گوشی را روی مبل پرت و با صدای بلند سوزان را صدا زد. سوزان بی‌اعتنا به عجله مادرش، در کمال خونسردی وارد شد و گفت:
- چیه مامان؟
ماریا درحالی‌که تندتند چیزهایی را در تکه کاغذی می‌نوشت، رو به سوزان کرد و گفت:
- زودباش لباسات رو بپوش. برو اینا رو بگیر و بیار.
- چیزی شده؟
- عجله کن وقت نداریم.
- باشه، باشه.
آرین و آریانا که شاهد گفت‌وگوی ماریا و سوزان بودند، هردو به‌سمت ماریا هجوم بردند. سعی داشتند ماریا را قانع کنند تا سوزان آن‌ها را همراه خود ببرد. ماریا با تلخی جواب رد داد؛ ولی آن‌ها با مظلومیت بچگانه‌شان همچنان پایداری نشان می‌دادند و التماس می‌کردند. مارال با دیدن ذوق و شوق آن‌ها بلند شد و به ماریا گفت:
- ماریا جون اگه اجازه بدی من ببرمشون.
- نه، لازم نکرده. شمام بس کنین، خبری از بیرون رفتن نیست.
- ماریا جون می‌برم همین دور و برا یه گشتی بزنن. زودی برمی‌گردیم.
- شرایط به حده کافی وخیم هست، نمی‌خوام اتفاقی برای شماها بیوفته. اگه چیزیتون شد جواب پدر مادرتون رو چی بدم؟!
- اتفاقی نمی‌افته. بچه‌ن گـ ـناه دارن. تازه دیگه کوچیک هم نیستن که هفده ساله‌شونه. زودی میایم. منم یه‌کم نیاز دارم هوا بخورم.

بعد از کلی اصرار و التماس، ماریا کوتاه آمد و به آن‌ها اجازه داد؛ ولی در پشت نقاب خندانش، چهره آشفته و نگرانش به چشم می‌خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    آشفتگی خیابان‌های شهر انکارناپذیر بود. کم‌کم احساس پشیمانی بر مارال چیره می‌گشت. فکرش مشغول بود و تصاویر وحشتناکی از اتفاق‌های ناگوار در تصوراتش نقش می‌بست. نگاهی به آرین و آریانا انداخت که با شوق فراوان مشغول قدم زدن بودند، درست همانند پرندگانی که تازه از قفس آزاد شده بودند. صدای عبور اتومبیل‌ها و خنده‌های افرادی که در پیادهرو بودند حواس مارال را پرت می‌کرد و او را به اوج خشم می‌کشاند. برخلاف انتظارش این آزادی هیچ سودی برای او نداشت و اکنون تمام تمرکزش روی آرین و آریانا بود. با برخورد چیزی به آرنجش سرش را برگرداند؛ ولی در میان آن جمعیت، تشخیص فرد بخصوصی ممکن نبود. درحالی‌که خشم در چشمانش زبانه می‌کشید، برگشت تا به راهش ادامه دهد. لحظه‌ای ایستاد و سراسیمه به اطرافش نگریست. گویی قلبش از حرکت بازایستاده بود. خودش را جمع‌وجور کرد و دوید. نگاهش به هرگوشه و کناری کشیده می‌شد. گویی در پی یافتن چیز باارزشی بود. محیط اطرافش همانند تصویری گردان در مقابل چشمانش می‌چرخید. به دنبال نشانه‌ای به هرسو می‌دوید؛ ولی عاری از هرگونه سرنخ! مقابل فروشگاه زنجیره‌ای عظیمی ایستاد. شاید گمشده‌اش آنجا بود. داخل فروشگاه شد. با قدرتی همانند اسب می‌دوید و کلماتی را بر زبان می‌آورند؛ آرین و آریانا! توجه همه به‌سمت دخترکی که مثل آهو می‌جهید و با چشمانی اشک‌بار فریاد می‌زد جلب شد. مردی با کت‌شلوار مشکی و خوش‌هیکل سـ*ـینه‌اش را سپر کرد و مانع از پیشروی بیشتر مارال شد.
    - ببخشید خانوم می‌تونم کمکتون کنم؟
    - برو کنار. گفتم برو کنار دیگه مرتیکه!
    - دنبال کسی هستین؟
    - به تو ربطی نداره. عجله دارم برو کنار.
    - اگه این وضع ادامه پیدا بکنه مجبورم حراست رو خبر کنم.
    مارال بینی‌اش را بالا کشید و با چشمانی که تصویر هیولایی را در ذهن مجسم می‌کرد به مرد نگاه کرد. قبل از اینکه کنترلش را از دست بدهد برگشت و از فروشگاه خارج شد. درحالی‌که مقابل ویترین فروشگاه ایستاده بود، سعی داشت با آریانا تماس بگیرد؛ ولی تنها چیزی که می‌شنید صدای گوش‌خراش بوق بود.
    - خدایا! این چه غلطی بود کردم. خودت کمکم کن. باید به ماریا زنگ بزنم.
    سریع دست به کار شد؛ ولی یک لحظه تصور عواقب این تماس، پشیمانش کرد.ممکن بود برای اشتباه مارال، مدت‌ها آرین و آریانا سرزنش شوند. کاسه چه کنم دستش گرفته بود که توجهش به مردی کهنسال جلب شد. مردی با ریش‌های بلند و خاکستری و لباس‌هایی کثیف و چهره‌ای ژولیده که دستبندی طلایی در دست داشت. مارال به‌سرعت به‌طرف مرد هجوم برد.
    - آهای این رو از کجا آوردی؟
    - همین‌جا رو زمین افتاده بود.
    - دروغ نگو، بگو کجان؟
    - دروغ نمیگم. خدا دروغگوها رو دوست نداره.
    مارال از طرز گفتار مرد بیشتر عصبانی شد. یقه‌اش را گرفت و او را به دیوار کوبید. اولین بارش نبود که همچنین خشونتی از خودش نشان می‌داد.
    - چرا چرت‌وپرت میگی؟ بگو باهاشون چی‌کار کردی؟
    - دیدم! دیدم!
    - چی رو؟
    - یه مرد اومد بردنشون. یهو اومد، یهو رفت!
    - کی؟ کجا بردشون؟
    - هیچکی من رو باور نمی‌کنه؛ ولی من دیدم!
    - لطفاً بگو چی دیدی؟
    - من دیوونه نیستم! من دیوونه نیستم!من دیوونه نیستم...
    مارال فقط در پاسخ به سؤالش، تکرار همین کلمات را می‌شنید. مردی که چند لحظه پیش راهش را سد کرده بود، پشت‌سرش ظاهر شد و گفت:
    - ببخشید خانوم براتون مزاحمتی ایجاد کردن؟
    مارال یقه پیرمرد را رها کرد و عقب‌تر رفت. مرد با تکرار همان جملات و خنده‌هایی احمقانه از آن‌ها دور شد.
    - اون دیوونه‌ست. شما حالتون خوبه خانوم؟
    - نه.
    مارال نگاهی به دستبند آریانا انداخت.
    - خانوم!
    - ها! چیه؟ گفتم که به کمکتون احتیاج ندارم.
    - بله، ببخشید.
    مرد از مارال فاصله گرفت و وارد فروشگاه شد. نگاه مارال به لکه قهوه‌ای گوشه دستبند خورد. با کمی دقت متوجه جای پایی به همان رنگ در نزدیکی ویترین فروشگاه شد. خوش‌حال از اینکه سرنخی پیدا کرده، دوباره وارد فروشگاه شد و به‌طرف آن مرد غریب رفت.
    - ببخشید آقا، بابت رفتار نامناسبم عذر می‌خوام.
    - خواهش می‌کنم. بفرمایین!
    - این لکه چی می‌تونه باشه؟!
    مارال دستبند را به دست مرد داد و منتظر جواب او ماند. مرد بعد از کمی بررسی گفت:
    - این خاک رسه.
    - خاک رس؟
    - بله.
    حتماً در حین بردن آرین و آریانا، گردنبند رو لگدمال کرده بود.
    - اینجا جایی هست خاک رس پیدا بشه؟
    - بله همین نزدیکیا یه ساختمون متروکه هست که دارن به گلخونه تبدیلش می‌کنن.
    - میشه بگین دقیقاً کجاست؟

    مارال بعد از گرفتن آدرس، منتظر جوابی از سوی مرد نماند. با عجله از فروشگاه خارج شد و به‌سمت محل مورد نظر دوید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    با سرعت هرچه تمام می‌دوید و قطرات عرق از نوک موهایش به‌اطراف پرتاب می‌شد. فکر اینکه هرلحظه ممکن است بلایی سرشان بیاید، مارال را آشفته و هراسان می‌کرد. خود را امانت‌داری نامطمئن می‌پنداشت؛ چون در خیالش نتوانسته بود از آن دو محافظت کند. به دروازه غول‌پیکری رسید که آدرس نوشته شده روی برگ کاغذ به مکان پشت آن دروازه اشاره می‌کرد. در چهارچوب دروازه، در کوچکی وجود داشت. مارال به‌آرامی وارد محوطه بزرگی شد. ساختمان نیمه‌کاره عظیم‌الجثه‌ای در پهنای پرتوهای نور خورشید خودنمایی می‌کرد. ضربان قلب مارال هرلحظه بیشتر می‌شد و نقطه‌به‌نقطه عصب‌هایش ترس را حس می‌کرد. با احتیاط به پیش می‌رفت؛ چون فرد موردنظر ممکن بود خطری برای مارال باشد. با به گوش رسیدن صدای مردی میانسال، مارال خود را برای مقابله با هرنوع تهدید و تعقیب و گریز آماده کرد. مرد قامت کج و چهره عجیبی داشت. گویا به بیماری خاصی مبتلا بود. مرد با صدای ناهنجارش گفت:
    - دخترم اینجا چی‌کار داری؟
    - سلام آقا. خسته نباشین. دنبال دوتا بچه می‌گردم؛ گم شدن!
    - اینجا کسی نیومده، مطمئن باشین.
    - از کجا انقدر مطمینی؟
    - من چند سال باغبون و سرایدار این مکانم. شغلم اینه دخترجون.
    - لااقل بذارین یه گشتی بزنم، بلکه شیطونا اینجا قائم شدن!
    - بله، بفرمایید.
    به دنبال مرد به راه افتاد. حس عجیبی داشت؛ حسی که نویدبخش خبری شوم بود و این حس با نزدیک شدن به مرد بیشتر احساس می‌شد. به محوطه پهن‌تری رسیدند که بخشی از گلخانه در آن واقع بود و استخری در گوشه‌ای به چشم می‌خورد. آب استخر راکد بود و حتی پرتوهای قدرتمند خورشید هم توانایی عبور از بین جلبک و سبزه‌های سطح آب را نداشتند. مرد به‌سمت مارال چرخید؛ ولی با عکس‌العمل سریع مارال مواجه شد و با ضربه‌ای که به سرش اصابت کرده بود به عالم بیهوشی شتافت. مارال نفس‌نفس می‌زد، درحالی.که میله فلزی را بر زمین انداخت. گویا کاری دشوار و سخت را انجام داده بود. یکی از شاخصه‌های شناختی ارواح سرگردان که مارال در طی این مدت آموخته بود، علاقه آن‌ها به تسخیر بود. آن‌ها با تسخیر جسم انسان‌ها سعی در پنهان کردن هویت اصلیشان می‌کردند؛ ولی به علت ظرفیت بیش از حد روحشان، به خوبی نمی‌توانستند در کالبد آدمی جای بگیرند و عیب‌های فیزیکی در جسمشان ایجاد می‌شد. مارال با نوک کفش ضربه‌ای به پهلوی مرد خفته وارد کرد تا از کارش اطمینان حاصل کند.
    - کور خوندی! من از اوناش نیستم. باید بهتر نقش بازی می‌کردی پدرجون.
    صدای تپش متوالی دو قلب گوش‌های مارال را تحـریـ*ک کرد. این صدای قلب آرین و آریانا بود. مارال به‌سمت صدا شتافت و آن دو را سالم یافت، درحالی‌که به یکدیگر زنجیر شده بودند. اشک شوق از چشمان پرمحبت و نگران مارال سرازیر شد و آن دو را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    - نترسین من اینجام. دیگه همه‌چی تمومه.
    آرین و آریانا هیچ حرفی نمی‌زدند، انگار قدرت تکلمشان آسیب دیده بود. فقط اشک می‌ریختند و مارال را در آغـ*ـوش می‌کشیدند. با باز شدن زنجیرها مارال گفت:
    - زود باشین باید از اینجا بریم.
    دست آریانا را گرفت و دنبال خودش کشاند. با دیدن جسم کج و معوج آن مرد جیغ زد و با تمام قدرت خودش را به عقب پرتاب کرد. خنده خرناس‌مانند فرد که از اعماق گلویش خارج می‌شد، وحشت آن‌ها را دو چندان می‌کرد. مارال به‌سمت گلخانه پناه برد؛ ولی متاسفانه از شانس بد آن‌ها در قفل شده بود. مرد با خونسردی و تکرار خنده ترسناکش به آن‌ها نزدیک می‌شد. مارال آرین و آریانا را به گوشه‌ای کشاند و گفت:
    - آروم باشین. گریه نکن آریانا. حسابش رو می‌رسم. من رو نگاه کنین! بهم اعتماد داشته باشین، از پسش برمیام!

    مارال بعد از اطمینان حاصل کردن از احوال آن دو برای رویارویی با مرد آماده شد. مقابل مرد ایستاد و او را به مبارزه دعوت کرد. مارال با تمام توان به‌سمت مرد حمله‌ور شد و از تکنیک‌هایی که دنیل در مبارزه تن‌به‌تن به او آموزش داده بود، استفاده کرد؛ ولی فایده‌ای نداشت. گویا بر جسم بی‌جانی ضربه وارد می‌کرد. در عوض مرد از نیروی ماورایی برخوردار بود. با پشت دست سیلی محکمی بر صورت مارال وارد کرد و مارال با فاصله زیادی از آن‌ها روی زمین فرود آمد. صورتش زخم برداشته بود و خون بر لب‌هایش جاری بود. مارال با چشیدن طعم خون خود خشمگین‌تر شد. مرد همچنان به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و سعی داشت مارال را برای همیشه از زندگی ساقط کند. مارال تلاش کرد تا خشم خود را بر روی مرد متمرکز کند و مثل همیشه انرژی رعدآسایی که از او به صورت هاله نوری خارج شد، مرد را به عقب پرتاب و در کالبدش سوراخی عظیم ایجاد کرد. آرین و آریانا با تعجب به جسم بی‌جان مرد می‌نگریستند. مارال نیز برای مدتی به مرد خیره شد. لبخند کم‌رنگ حاصل از پیروزی بر لب‌هایش نشست. از جا برخاست و به‌سمت بچه‌ها حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    مارال در حال حرکت به‌سمت آرین و آریانا که با شنیدن جیغ آن‌ها متوجه خطر مرگ‌بار پشت‌سرش شد. نگاهی به جسد مرد انداخت که شعله‌ور شده بود و در حال تبدیل به خاکستر بود. با دیدن سیاهی ترسش چند برابر شد.
    روح از کالبد جسم ضعیفش خارج شده بود و حال نوبت او بود که کمی برای مارال قدرت‌نمایی کند.
    کلماتی را با صدای رسا و بلند تکرار می‌کرد که برای مارال ناشناخته و نامفهوم به‌نظر می‌رسید. سیاهی با حرکات موج‌مانند به‌سمت آن‌ها هجوم برد.
    عزم راسخ مارال برای محافظت از امانتی‌های سام و ملیسا، جانی دیگر در پاهای سست و لرزانش شکل داد. با پدید شدن هاله‌ای به روشنایی نور در دست راستش به‌سمت سیاهی هجوم برد تا آن را با جادوی سفید از میان بردارد. با پرتاب شدن گلوله توده‌مانند در دستش، امیدی برای نابودی روح در قلبش ظاهر شد؛ ولی طولی نکشید که سیاهی آن را به ناامیدی تبدیل کند.
    روح متلاشی شد و رگه‌های سیاهش به‌سمت دیگری پناه بردند و پس از بهم پیوستن دوباره صاحبشان را شکل دادند. تیر مارال به خطا رفته بود و این فرصتی را برای دشمنش فراهم کرد تا با تمام قوا به مارال حمله‌ور شود. مارال برای بار دیگر سعی کرد؛ ولی باز هم نتیجه سودمندی حاصل نشد، گویا دشمنش نامیرا بود.
    صدای فریاد و ناله‌های آرین و آریانا تمرکز مارال را به هم می‌زد و به نگرانی‌اش می‌افزود.
    روح به‌صورت رگه‌ای سیاه‌رنگ به دور گردن مارال حلقه زد. اشک در چشمان بانوی محافظ جمع شده بود و احساس خفگی می‌کرد. دستان ضعیفش از گشودن حلقه‌ای که هرلحظه تنگ‌تر می‌شد، ناتوان بود. دیگر امیدی به زندگی نداشت و مرگ را در چند قدمی خود احساس می‌کرد.
    ناگاه حلقه بازتر شد و با چرخشی عظیم مارال را به گوشه‌ای پرتاب کرد. دیگر رمقی برای مارال باقی نمانده بود و حتی توان ایستادن نداشت. شلوارش پاره و لباسش خاکی شده بود و تک‌تک استخوان‌های بدنش درد می‌کرد؛ ولی بیشتر از همه نگران سلامتی آرین و آریانا بود؛ دوقلوهایی که مارال آن‌ها را به کام مرگ کشانده بود و اگر اتفاقی برایشان می‌افتاد هیچ‌گاه نمی‌توانست خودش را ببخشید. متوجه فریادهای متوالی آن دو شد.
    با زحمت بسیار نگاهی به بالا انداخت و سیاهی را دید که به‌سمت آن دو در حال حرکت بود. گویا هدف اصلی روح صدمه رساندن به آرین و آریانا بود.
    مارال اشک می‌ریخت و خودش را روی زمین می‌کشید. نمی‌توانست مرگ آن دو را تماشا کند و کاری نیز از او ساخته نبود. مارال با صدای بلند فریاد زد، طوری‌که آن دو بتوانند صدای ضعیفش را بشنوند.
    - بدویین، فرار کنین!
    آرین دست خواهرش را در دست گرفت و هردو به‌طرف استخر دویدند؛ جایی که امیدوار بودند بتوانند راه گریزی بیابند؛ اما گویی روح نفسی نامحدود داشت و هرلحظه در هرنقطه‌ای ظاهر می‌شد.

    آرین و آریانا دیگر راه گریزی نداشتند و باید مرگشان را می.پذیرفتند. چند بار سعی کرد از قدرتشان برای پرتاب سنگ‌های بزرگ استفاده کنند؛ ولی همانند مارال هیچ‌کدام از تیرهایشان به هدف برخورد نکرد. چشمان روح، همانند نوشید*نی قرمز، خون‌بار می‌جوشید و خرناس‌های آن ترس را در وجود طعمه‌هایش ایجاد می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    ***
    ادامه بخش مارال
    گویی زمان از حرکت ایستاده بود. سیاهی در یک قدمی کودکان سیاه‌بخت ایستاده بود و ترس را به آنان تحمیل می‌کرد. صدای فریاد و التماسشان هزاران بار شنیده می‌شد؛ ولی هیچ‌کدام اثری در مارال نمی‌گذاشت. به‌شدت زخمی شده بود و دیگر توان ایستادن نداشت. بازوهایش را بر زمین سخت می‌کشید تا خودش را جلو ببرد. داغی چشمانش را احساس می‌کرد و پرده اشک دیدگانش را تار کرده بود. هیچ امیدی به نجات آرین و آریانا نداشت و آن دو قرار بود قربانی خودخواهی مارال شوند. بلاخره دستانش لرزید و تعادلش را از دست داد. صورتش خاکی شده بود و نگاه‌اش به‌سمت استخر رها شده پر از آب راکد بود. چشمان نیمه‌بازش جانی دوباره گرفت. به یاد حرف های ماریانا افتاد. این دیگر آخرین شانس بود و امتحانش ضرری نداشت. مردمک چشمانش ریز شد و با تمرکز زیاد به سطح آب خیره شد. جوشش آب درون استخر پنجره امیدی به قلب مایوسش باز کرد. سرش را به‌سختی بلند کرد و با فریاد بلندی که کشید آب داخل استخر همانند فواره بزرگی به فوران کرد. حال چشمان خون‌بار سیاهی به‌سمت مارال بود و برای لحظه‌ای صدای فریاد دوقلوها قطع شد. لبخندی چهره زخم‌خورده و خاکی مارال را روشن‌تر کرد و نیرویی عظیم در پاهایش شکل گرفت. به‌سختی از زمین بلند شد و چشمانش در نگاه وحشی سیاهی گره خورد. سیاهی با حرکتی سریع به‌سمت مارال حمله‌ور شد. مارال انتظار همچین عکس‌العملی را نداشت. تن خسته‌اش دیگر نای قدرت‌نمایی نداشت. چشمانش را بست و آماده شد تا طعم مرگ را احساس کند. برای اولین بار در زندگی شکست را قبول کرده و دست از تلاش برای رهایی برداشته بود؛ ولی همچنان خود را دختری موفق و بااراده می‌دانست. حداقل در آخرین لحظات عمرش توانسته بود امتحانی دیگر را پشت‌سر بگذارد و قدرت کنترل آب را بع دست بیاورد. او باور داشت که مرگش قهرمانانه و برای نجات دوقلوها است. با صدای خرناس وحشتناکی افکار قبل از مرگش از هم گسست. چشمانش را باز کرد و در فاصله چند قدمی خود سیاهی را دید که درون یک چنگال بزرگ از جنس خاک به دام افتاده است. نگاهی به آرین و آریانا انداخت که دست در دست هم با چشمانی بسته نجمه‌خوانی می‌کردند. در واقع ناجیان مارال دوقلوها بودند که از قدرتشان برای خرید زندگی دیگر برای مارال استفاده می‌کردند. مارال دستش را بر زخم پهلویش فشار داد، نگاهی به سیاهی انداخت که پیچ‌و‌تاب می‌خورد و نعره می‌زد. قبل از اینکه سیاهی بتواند از هم شکافته شود و از آن قفس بیرون آید، باید کاری می‌کرد. فکری به سرش خطور کرد و عزمی عظیم در وجودش نهاد. دست خاکی و لرزانش را به‌طرف آب گرفت و تمام توانش تمرکز کرد. موج بزرگی از آب همانند اژدهایی از استخر سر به بیرون گذاشت و به‌طرف سیاهی حرکت کرد. در مقابل حیرت همه‌شان آب استخر بر روی سیاهی خالی شد. چشمان آتشین سیاهی رو به خاموشی بود و پیکرش گل اندود شده بود. سیاهی خرناس بلندی کشید و با حرکتی سعی کرد از هم جدا شود؛ ولی نتوانست لبخندی روی لب های مارال نشست و با نگاهی تمسخرآمیز به سیاهی مقابلش خیره شد. هالهای از نور سفید مستقیماً به‌سمت سیاهی شلیک شد و سـ*ـینه‌اش را شکافت. با چرخشی به دور خود سیاهی درون زمین فرو رفت و چاله نسبتاً کم‌عمقی را بر زمین به جای گذاشت. آرین و آریانا با خوش‌حالی به‌طرف مارال حرکت کردند، درحالی‌که مارال با چشمانی اشک‌آلود آن‌ها را دنبال می‌کرد. مارال هردوی آن‌ها را به آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - خدایا شکرت! بچه‌ها شما حالتون خوبه؟!
    - من خوبم. آرین سرش زخمی شده فقط.
    - آرین؟! خوبی؟!
    - آره خوبم، چیزی نیست.

    مارال نفس عمیقی کشید. از اینکه توانسته بود خودشان را نجات دهد به خودش می‌بالید. درد پهلویش بیشتر شده بود. دستش را برداشت و آن را غوطه‌ور در خون دید. قبل از اینکه بتواند قدمی بردارد بر زمین افتاد و چشمان نیمه‌بازش بسته شد. تنها صدایی که به گوشش می‌خورد، صدای فریاد آرین و آریانا بود که نامش را صدا می‌زدند...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت 53
    (بخش خون‌آشام)

    صدای ترمز و ایستادن چرخ‌های ماشین شنیده شد. قرص ماه کامل می‌تابید و روشنایی‌اش چند برابر بیشتر از قبل شده بود. رایان شیشه را بالا داد و از ماشین پیاده شد. صدای موسیقی جاز به‌وضوح شنیده می‌شد. نگاهی به اطراف انداخت. ساختمان نوسازی که تبدیل به بار بین راهی کرده بودند و ایستگاه پمپ‌بنزین هم داشت، تنها چیزهایی بود که به‌غیر از عبور ماشین‌ها، در آن اطراف دیده می‌شد. فردی که به‌ظاهر مسئول ایستگاه بود، جلوتر آمد و گفت:
    - سلام، شبتون به‌خیر قربان. چه کمکی از دستم ساخته‌ست؟
    رایان با حرکتی سریع، سوئیچ ماشین را به‌طرف مرد پرتاب کرد و در حالی که به‌سمت بار می‌رفت، گفت:
    - باکش رو پر می‌کنی، سوئیچ رو هم میاری تحویل میدی.
    درها به روی رایان باز شد و او خودش را در محیطی پر از آدم‌های متفاوت با سلیقه‌های متنوع یافت. صدای تپش قلب و حرکت خون در رگ‌هایشان را هم می‌توانست حس کند. متصدی بار -دختری قد کوتاه با موهای خرمایی‌رنگ- از او به‌گرمی استقبال کرد.
    - خوش اومدی. چی میل دارین؟
    - من کمی از تکیلاهای معروفتون می‌خوام. شنیدم خیلی خوب به عمل میان این اطراف.
    - باشه.
    شاتی از تکیلای گوارا، راه گلوی خشکش را راحتی بخشید. صدای رقـ*ـص و پای‌کوبی روی سن، به گوش می‌رسید. بودن بین آن‌همه آدم، ضعیف و گرسنه‌اش می‌کرد. کم‌کم گرسنگی پایان‌ناپذیر بر او چیره شد. متصدی بار، جذب قیافه‌ی جوان رایان شده بود و هر بار با شیطنت به او نگاه می‌کرد؛ ولی از وجود هیولاییِ ویرانگر اما آسیب‌دیده در کالبد روح رایان خبری نداشت.
    - می‌تونم چیزی براتون بیارم؟
    - نه، صبر کن. دستت رو بده به من.
    - دستم رو؟
    - آره دستت رو. هیچ دردی نداره، جیغ نزن.
    رایان با چاقویی که همیشه همراهش بود، روی مچ دست دختر زخمی نه‌چندان عمیق به‌جای گذاشت. قطره‌های خون به‌مانند دانه‌های یاقوت، داخل لیوان می‌غلتیدند. رایان که مشغول تماشای این صحنه‌ی شاعرانه بود، نگاهی به چهره‌ی پر از تعجب و ترس دختر انداخت و با لبخندی گرم گفت:
    - نیازی نیس بترسی. اسمت چیه؟
    - کارلا.
    - خب کارلا دیگه تموم شد، می‌تونی زخمت رو ببندی.
    با دورشدن دختر، رایان خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد و مشغول نوشیدن شد که صدای زنگ گوشی، توجهش را جلب کرد. بعد از بررسی شماره جواب داد:
    - سلام بابک.
    - سلام. کجایی تو هی دارم زنگ می‌زنم بهت؟
    - تو راه بودم.
    - هنوز چیزی پیدا نکردی؟
    - نه. هیچ‌کس از وجود شیء دوم خبری نداره. ببین من رو به چه کارایی مجبور می‌کنی!
    - سارا هم نتونسته چیزی پیدا کنه. میگن چیزی به اسم ققنوس فقط تو افسانه‌هاست‌.
    - فعلاً دارم میرم دنبال یکی از دوستای قدیمیم. امیدوارم بتونه کمک کنه.
    - اگه نشد چی؟
    - اون‌وقت معلوم میشه اون جادوگر لعنتی دروغ گفته و من مستقیماً برای کشتنش شال‌وکلاه می‌کنم.
    - فکر خوبی نیست. رایان بچه و مادرش دست اوناست؛ نباید ریسک کنی.
    - هنوز که کار به اونجا نکشیده. گوشیم داره خاموش میشه. چیزی پیدا کردم تماس می‌گیرم.
    - فقط زودتر، وقت زیادی نداریم!
    - خداحافظ.
    با عوض‌شدن آهنگ، چهره‌ی رایان در هم رفت.
    - این دیگه چه مزخرفیه؟!
    با کلافگی، محتویات لیوانش را سر کشید و از آنجا خارج شد و دوباره به راه افتاد. چراغ‌های اتوبان یکی پس از دیگری پشت‌سر گذاشته می‌شد و رایان را برای رسیدن به مقصد امیدوارتر می‌کرد. او در حال حرکت به سمت ایالت آریزونا بود. همه‌ی آنها در تلاش بودند تا شیء دوم معما پیدا کنند و هرچه زودتر به این وضع ناگوار خاتمه بدهند؛ ولی گویا هیچ‌کس چیزی از «اشک ققنوس» نمی‌دانست. برای همه افسانه‌ای بود برای نشان‌دادن قدرت و جاودانگی؛ ولی برای خانواده‌ی رایان، چیزی فراتر از افسانه بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت 54

    بالاخره بعد از چند روز طی‌کردن مسیر طولانی، رایان وارد منطقه‌ی غرب آمریکای جنوبی شد؛ جایی که ایالت آریزونا از بزرگترین ایالات آمریکا، در آن محدوده واقع شده بود. رایان چند بار در طول مسیر برای هواخوری ایستاد و بالاخره وارد شهر فینیکس شد. این ممکن بود آخرین سرنخ برای پیداکردن اشک ققنوس باشد. بعد از ورود اولین کاری که کرد، رزروکردن هتلی پنج ستاره در نزدیکی مرکز شهر بود.
    همه‌چیز برای ملاقات با دوستش «جان»، آماده بود.
    از ماشین پیاده شد و سوئیچ را در اختیار مردی گذاشت که مسئول پارک‌کردن ماشین‌ها بود. وارد هتل شد و به‌دنبالش خدمه‌ها، همراه با ساک‌هایش وارد شدند. رایان به سمت پیشخوان حرکت کرد و کارت اتاقش را خواست؛ اتاق ۱۳۶.
    هتل، چشم‌اندازی بسیار مجلل و باشکوه داشت و جلوه‌ی خاص آن، بیننده را به‌وجد می‌آورد. رایان با بی‌توجهی به محیط اطراف، وارد آسانسور شد. در زندگیِ چندین هزار ساله‌اش شاهد ساخت اماکن بسیار زیباتر، باشکوه‌تر و حتی تأسیس‌ شهرهای مختلف بود و زیبایی این هتل، در نگاهش بی‌‌ارزش بود. درِ اتاق با کارت باز شد و خدمه قبل از رایان، وارد اتاق شد. رایان برای حمل‌کنندگان ساک‌هایش انعام مناسبی در نظر گرفت و بعد از رفتنشان، روی کاناپه دراز کشید. خسته بود و ذهنش آشفته‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید. در ابتدا، همه‌ی این‌ها برای او سرگرمی‌ای بیش نبودند ولی اکنون او در ازای سالم به دنیا آمدن کودکش، حاضر بود دست به هر کاری بزند. گوشی با چرخشی روی شیشه‌ی میز، اظهار وجود کرد. رایان با دیدن شماره‌ی بابک، به‌سرعت جواب داد:
    - سلام برادر.
    - سلام رایان. رسیدی؟
    - آره تو هتلم. شما هم راه بیوفتین.
    - چیزی پیدا کردی مگه؟
    - نه ولی با هم باشیم بهتره.
    - من اگه بخوام با ماشین بیام طول می‌کشه.
    - اشکالی نداره. حالا تا رسیدن تو، من کارای مقدماتی رو راس‌وریس می‌کنم.
    - باشه امشب راه میفتم.
    رایان مشغول صحبت بود و طول اتاق را قدم می‌زد. گاهی اوقات هم پرده را کنار می‌زد و به نمای بیرون خیره می‌شد. با شنیدن زنگ در، رایان مجبور شد مکالمه‌اش را کوتاه کند.
    - بابک من بعداً بهت زنگ می‌زنم. در ضمن؛ به سارا بگو با هواپیما خودش رو برسونه.
    - باشه. کاری نداری؟
    - نه مراقب باش.
    - تو هم همین طور.
    زنگ در پشت‌سرهم به صدا درمی‌آمد. رایان با کلافگی، گوشی را قطع و برای بازکردن در، مسافت کوتاهی را طی کرد. مردی با لباس مخصوص مقابل در ایستاده بود. حوله‌های رنگارنگی روی هم چیده شده بودند و روی دست مرد قرار داشتند. مرد، نگاهی به چهره‌ی خسته و عصبانی رایان انداخت و شروع کرد به حرف‌زدن:
    - بفرمایید قربان، حوله‌ی بیشتر. چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟
    - چرا، یه بطری تکیلا و دوتا از خدمه‌های جوون.
    - ببخشید اما اینجا هتله!
    - کارایی که گفتم رو انجام بده. ترجیحاً دوتاشونم بلوند باشن.
    - بله.
    مرد تحت‌تأثیر نفوذ ذهنی رایان، برای مهیاکردن لـ*ـذت او دست‌به‌کار شد. لبخندی پر غرور بر گوشه‌ی لب رایان نقش بست.
    پنجره را باز کرد و هوای لـ*ـذت‌بخش بیرون، وارد اتاق شد. نفس عمیقی کشید و خودش را در موجی از آرامش غرق کرد. اتاقش در موقعیت جالبی قرار داشت و درست روبه‌روی مرکز شهر و شلوغی آن بود. شب‌های این ایالت چراغانی و دیدنی بود و این برای رایان، حس دل‌پذیری داشت. بالاخره بعد از چندی صبرکردن، زنگ در به صدا درآمد. با بازشدن در، چهره‌ی زیبا و معصوم دو دختر در لباس مخصوص، به چشم خورد. مرد در حالی که بطری را به‌دست رایان می‌داد، گفت:
    - امر دیگه‌ای ندارین؟
    - نه مرخصی.
    - ناهار یکم دیگه سرو میشه.
    - باشه.
    رایان دخترها را داخل اتاق کشید و در را به روی مرد بست. دخترهای بی‌گـ ـناه و معصوم در مقابل خوی درنده رایان می‌لرزیدند. یکی از دخترها که بیشتر شبیه مدل‌های معروف بود، شروع کرد به حرف‌زدن:
    - از ما چی می‌خوای؟
    - هوم! اسمت چیه عزیزم؟
    رایان دستی به صورت همچون برف دخترک کشید و موهایش را پشت گوشش برد.
    - اسمت چیه؟
    - ویولتا.
    - برو بشین رو کاناپه.
    رایان همانند شکارچی‌ای ماهر، در حال بازی‌کردن با طعمه‌هایش بود. به‌طرف دخترک بعدی رفت که پوست تیره‌تری نسبت به دختر قبلی داشت ولی غلظت طلای موهایش بیشتر بود. رایان زیر چانه‌ی دخترک را گرفت و در چشمانش خیره شد.
    - اسمت؟
    - روبی.
    - اسم خوبیه، روبی. روبی نوعی جواهره و تو هم برای من باارزش‌تر از هر جواهری هستی.
    خنده ای کرد و از دخترک دور شد. با مالیدن دست‌هایش به همدیگر، لبخندی شیطنت‌آمیز روی لب‌هایش نشست. ناگاه همه‌چیز عوض شد. لبخند ملایم و صورت شوخ‌طبعش به چهره‌ای ترسناک تبدیل شد. چشمانش از هر خونی سرخ‌تر بود و این معنای خوبی نداشت. رایان غرشی کرد و گفت:
    - خب، وقت بازیه دخترا! با کدومتون شروع کنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت 55

    قطره‌های خون می‌چکیدند و لخته‌های خون، سفیدیِ لباس‌های خدمتکاران را به سرخی تبدیل کرده بود. رایان در حال پاک‌کردن دور لب‌هایش از باقی‌مانده غذای امروزش بود که زنگ در به صدا درآمد. با لبخندی شیطنت‌آمیز، ته‌مانده‌ی بطری را سر کشید و به‌سمت در رفت.
    پیشخدمت به لباس‌های خونین رایان خیره شد و سپس با ترس‌ولرز نگاهی به داخل اتاق انداخت که با دیدن جسد بی‌روح خدمتکارها، لرزه‌ای بر اندامش افتاد و عقب‌عقب رفت. رایان به درون چشمان مرد زل زد و گفت:
    - لازم نیس بترسی.
    - تو همون قاتل معروفی؟
    - خب بستگی داره نظرت درباره‌ی قاتل چی باشه! اینا رو بی‌خیال؛ ازت می‌خوام اینجاها رو تمیز کنی، اینا رو هم با خودت از اینجا ببری.
    - باهاشون چیکار کردی؟
    - اوم، کارای خیلی لـ*ـذت‌بخشی باهاشون کردم!
    مرد از رایان فاصله گرفت و به‌سمت آسانسور رفت و رایان در حالی که فکر می‌کرد نفوذ ذهنی‌اش کارساز نبوده، به‌سرعت مقابل مرد ظاهر شد و گفت:
    - کجا داری میری؟ مگه نگفتم اونجا رو تمیز کن؟
    - میرم به نظافتچی‌ها خبر بدم.
    - لازم نکرده! ازت خواستم خودت تمیزشون کنی.
    - پس بزارین وسایل نظافت رو بیارم.
    - برو.
    رایان در حالی که لرزش مرد را با لـ*ـذت تماشا می‌کرد، از سر راهش کنار رفت. نگاهی به ساعتش انداخت. وقت ملاقات با دوستش جان رسیده بود.
    تی‌شرت و کت چرمی مشکی، ابهت او را چند برابر کرده بود. به رنگ مشکی علاقه‌ی خاصی داشت و آن را رنگ شیطان می‌دانست. عینکش را زد و برای آخرین بار، خود را مقابل آینه اتاق بررسی کرد. در باز شد و مرد، همراه با وسایل نظافت وارد اتاق شد. رایان در حالی که به‌سمت در می‌رفت، رو به مرد گفت:
    - می‌خوام تا برمی‌گردم، همه‌چی مثل اولش باشه.
    - بله قربان.
    - هیچ‌کس هم راه نده تو. فهمیدی؟
    - فهمیدم.
    طولی نکشید که رایان از هتل خارج شد. تا محل قرار فاصله زیادی نبود؛ برای همین ترجیح داد با پای پیاده برود. در تمام طول راه، گوش‌به‌زنگ و هوشیار بود. دقت می‌کرد تا کسی او را تعقیب نکرده باشد. مرکز شهر خیابان‌های شلوغی داشت و سیل جمعیت، همانند شن‌های روان بیابان یکجا بند نمی‌ماندند.
    رایان محض احتیاط، نرسیده به محل مورد نظر ایستاد و احساس خود را به کار انداخت. وقتی متوجه شد خطری تهدیدش نمی‌کند، دوباره به حرکتش ادامه داد.
    عینکش را برداشت و به‌دنبال نشانه‌ای از بیلی، به اطراف نگاهی انداخت. جای مناسبی را برای قرار مشخص کرده بود. پررفت‌وآمدترین نقطه‌ی شهر به او امکان استتار، و قطار شهری که از آنجا می‌گذشت، به او امکان فرار می‌داد.
    فروشگاه‌های زنجیره‌ای، کافه‌ها و مراکز تجاری بزرگی اطراف مرکز شهر را احاطه کرده بودند و پردرآمدترین مکان‌های شهر به حساب می‌آمدند.
    رایان از معطل‌شدن بیزار بود. نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز چند ثانیه‌ی دیگر وقت بود. صدایی از پشت‌سر او را خطاب قرار داد که رایان سرش را برگرداند و متوجه حضور جان شد. جان پیش‌قدم شده و مشغول خوش‌وبش با رایان شد.
    - دوست من، چقد عوض شدی!
    - لطف داری رایان. همه‌چیزم رو مدیون توام.
    - حالا هم وقتش رسیده دِینت رو ادا کنی. آوردیش؟
    - آره. این تمام اطلاعاتی بود که می‌تونستم از اشک ققنوس برات پیدا کنم.
    - ممنونم. خب، کجا می‌تونم پیداش کنم؟
    - تو پاکت همه‌چی هست.
    - تو که خوندیش. حالا بگو.
    - نزدیک اینجا یه پارک جنگلی هست. اونجا یه جادوگر زندگی می‌کنه. احتمال میدم جواب معمات پیش اون باشه.
    - می‌دونی که روند کار من با احتمال درست نمیشه! مطمئنی؟
    - نمی‌تونم بگم حتمی ولی می‌تونه کمکت کنه.
    - خب حالا جادوگره تو پارک جنگلی چی‌کار می‌کنه؟
    - از حیوونایی که اونجا گذاشتن مراقبت می‌کنه.
    - هوم! جادوگران و کارای مرموزشون!
    - آره.
    - ممنونم رفیق. راستی دستات چرا می‌لرزن؟ چیزی شده؟
    - ها؟ نه نه چیزی نیست. یکم... یکم فقط گرسنمه.
    - می‌خوای بریم شکار؟ حال میده!
    - نه. لطف داری رایان ولی اوضاع یکم تغییر کرده.
    - چی شده؟ بهتره بریم بار یه چیزی بنوشیم و تو هم واسه‌م تعریف کنی.
    جان، دست رایان که از روی صمیمیت و دوستانه روی شانه‌اش انداخته بود را پس زد و عقب‌عقب رفت.
    - من نامزد دارم و فقط از اون تغذیه می‌کنم. الان دیگه باید برم، دینم هم که ادا کردم.
    - باشه رفیق هر جور راحتی. ممنونم بابت کمکت.
    - خواهش می‌کنم. خداحافظ.
    - میبینمت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۵۶

    صدای خنده و شیطنت‌های کودکان، گره‌ی افکارش را کورتر می‌کرد. نگاهی به پاکت انداخت و دوباره به منظره‌ی روبه‌رویش خیره شد.
    همان‌طور که به تماشای کودکان سیاه و سفید مشغول بود، فردی با سرووضع نامرتب از جلوی دیدگانش رد شد. آشنا به‌نظر نمی‌رسید ولی شامه‌ی تیز رایان را تحـریـ*ک می‌کرد.
    مرد لبخندی کریه تحویل رایان داد و ناپدید شد. رایان حوصله‌ی شکار نداشت؛ برای همین بی‌توجه به عکس‌العمل مرد، به تماشای بازی کودکان ادامه داد. لحظه‌ای از گوشه‌ی چشم، نگاهش به جای خالی پاکت افتاد. سرش را بلند کرد ولی از آن مرد خبری نبود.
    - لعنتی!
    رایان برخاست و در یک چشم‌برهم‌زدن، خود را مقابل مرد ظاهر کرد اما مرد با همه‌ی گستاخی‌اش، به فرار خود ادامه داد؛ در حالی که می‌دانست دویدن چاره‌ی کارش نیست.
    دستی بر شانه مرد فرود آمد و او خود را بین زمین و هوا یافت. رایان دندان‌های نیش و کاسه‌ی چشمان خون‌بارش را به نمایش گذاشته بود. مرد در حالی که دست‌وپا می‌زد گفت:
    - چی از جونم می‌خوای؟ ولم کن.
    - پاکت کجاست؟
    - کدوم پاکت؟
    - ردش کن بیاد اصلاً حوصله‌ی بازی ندارم.
    - پیش من نی...
    قبل از اینکه مرد سخنش را به اتمام برساند، پیکر بی‌جانش روی زمین افتاد. اثر کبودی دست رایان دور گردن مرد، به‌خوبی دیده می‌شد. رایان وقتی برای تلف‌کردن نداشت؛ پس شروع کرد به بررسی جسد.
    لباس‌هایی عجیب و ردایی از جنس پوست نازک مادیان وحشی بر تن داشت که با پرهای پرنده‌ای تزئین شده بود. حلقه‌های طلایی‌رنگی که بر سوراخ بینی‌اش آویزان بود، در راستای پرتوهای طلایی آفتاب برق می‌زد.
    رایان پس از جست‌وجویی نه‌چندان دقیق، پاکت را از زیر لباس مرد بیرون آورد. لبخندی توأم با تمسخر و غرور روی لب‌هایش نقش بسته بود. از زمین بلند شد و لباس‌هایش را مرتب کرد ولی ناگاه سرخی از گوشه پاکت پدیدار گشت. زبانه‌های آتش از گوشه‌ی پاکت در حال گسترش بودند و طولی نکشید که پاکت شعله‌ور، از دست رایان روی زمین افتاد و تنها چیزی که باقی مانده بود، مشتی خاکستر بود که با جریان یافتن اولین موج نسیم، از میان زدوده شد.
    خشم، سرتاسر وجود رایان را فرا گرفته بود و صدای ساییده‌شدن دندان‌هایش به گوش می‌رسید. نگاهش به گردن مرد افتاد. خم شد و آفتاب سوزان از پشت شانه‌هایش، به تابیدن ادامه می‌داد. آویزه‌ای از جنس استخوان که حال در دستان رایان جای گرفته بود، توجهش را جلب کرد.
    از کوچه خارج شد و در حالی که به‌سمت محلی نامشخص می‌رفت، موبایلش را از جیب خارج کرد. بعد از چند لحظه انتظار، صدای بابک شنیده شد:
    - سلام رایان چی شده؟
    - سلام برادر کجایین؟
    - یه‌کم دیگه می‌رسیم. چیزی شده؟ عصبی به‌نظر میای.
    - از سارا خبری نداری؟
    - اونم اینجاست. رایان چی شده؟
    - بیاین هتل منتظرم باشین.
    - رایان؟
    - الان وقت خوبی نیست برادر.
    - میرم یه سری به چند تا از دوستام بزنم.
    - مطمئنی میری این کار رو بکنی؟
    - بابک بس کن! خدافظ.
    - رایان قطع نکن.
    - نمی‌خوام چیزی بشنوم. میبینمتون.


    پارت ۵۷

    خورشید آرام‌آرام در حال پایین رفتن بود و رگه‌های نورش که به رنگ‌های سرخ و زرد بودند، سایه‌ها را طویل‌تر از حد معمول نشان می‌دادند. رایان کماکان خشمگین و سرخورده، خیابان‌ها را یکی بعد از دیگری می‌پیمود و به این فکر می‌کرد که چقدر ساده توانسته بود در کمتر از لحظه‌ای، سرنخ‌هایش را از دست بدهد؛ اما با تمام هوشیاری متوجه نشده بود که جادوگر در لحظات آخر، کلید این معما را در درون خود او گذاشته بود.
    با تنه‌ای که از یک مرد عابر که با سرعت از کنارش رد می‌شد خورد، رشته‌ی افکارش از هم پاره شد و خود را در یک خیابان ناآشنا بین انبوه عابران پیاده یافت. خود را کنار کشید اما صدایی توجه او را به خودش جلب کرد. وارد کوچه‌ای تاریک و فرعی شد که طولانی و بی‌انتها بود. تمام حواس خون‌آشامی خود را به کار گرفت تا محیط را بسنجد اما بی‌فایده بود. صدایی به گوشش می‌رسید که برایش تعجب‌آور بود. گرومپ‌گرومپ... انگار کسی روی جسمی نرم ضربه می‌زد. لحظه‌ای با خود فکر کرد «لعنتی! معلوم نیست چه مرگم شده».
    در همین افکار بود که ناگهان با وجود تاریکی مطلق، انتهای کوچه را دید که چند نفر در حال کتک‌زدن فردی بودند. رایان حیرت‌زده از این قوه‌ی شنوایی و بینایی، حمله‌ور شد و در چشم‌برهم‌زدنی، دو جسد بی‌جان روی زمین بودند و مردی وحشت‌زده که با ترس در حال تشکر از او بود. خواست کلمه‌ای بر زبان بیاورد که سیاهی جلوی چشمانش را گرفت و صدای زنگ کش‌داری در گوشش پیچید که او را به زانو درآورد. فقط توانست در آخرین لحظات، قیافه‌ی مرد را ببیند که همچنان با ترس از او تشکر می‌کرد.
    ***

    با نگه داشتن تاکسی مقابل هتل، بابک و سارا شتاب‌زده پیاده شدند و بابک مشغول زنگ‌زدن به رایان شد اما جواب ندادنش، بابک را عصبانی و نگران‌تر می‌کرد.
    -گندش بزنن. معلوم نیست چیکار می‌کنه با این کله‌شقی‌هاش!
    - اتاق ۱۳۶!
    - چی؟
    - خیلی ساده‌ست! پذیرش هتل.
    نگرانی بابک، حواس او را پرت کرده بود. با رسیدن به اتاق، متوجه حضور فرد دیگری شدند که باعث شد آماده‌ی هر اتفاقی بشوند ولی با دیدن اجساد و پیشخدمت که مشغول پاک‌کردن لکه‌های خون بود، متوجه قضایا شدند.
    مرد با تحت‌تأثیر قرار گرفتن ذهنی توسط سارا، به ادامه‌ی کار خود مشغول شد که بابک با واردشدن به اتاق گفت:
    - داخل راهرو کسی نیست. باید تا کسی ندیده، جسدا رو ببریم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    28
    محل سکونت
    رشت
    پارت ۵۸

    با نگاه به صفحه‌ی آسانسور که نشان می‌داد به پارکینگ هتل رسیده‌اند، ابتدا سارا محتاطانه نگاهی به بیرون انداخت و وقتی از خالی‌بودن پارکینگ مطمئن شد، به‌طرف ماشین رایان رفت و آن را نزدیک درب آسانسور آورد که بابک و پیشخدمت، دو جنازه را کشان‌کشان در صندوق‌عقب جای دادند. سپس سارا اتفاقات چند ساعت گذشته را از ذهنش پاک کرد و همراه بابک، سمت منطقه‌ی خلوتی در بیرون از شهر به راه افتادند. با رسیدن به منطقه‌ای ناهموار و جنگلی، بابک مشغول کندن زمین شد:
    - از رایان خبری نشد. کم‌کم دارم نگرانش میشم.
    - بچه که نیست. حواسش جمعه که وقت زیادی نمونده.
    بابک که بابت کندن زمین کمی عرق کرده بود، پالتویش را درآورد و با پیراهن نازکی که به تن داشت و هیکل ورزیده‌اش را به‌خوبی نشان می‌داد، ادامه داد:
    - فقط هشت ماه مونده و هنوز اشک ققنوس رو پیدا نکردیم. رایان هم که انگارنه‌انگار! آخرش از دستش کفری میشم. دوباره شماره‌ش رو بگیر سارا.
    - باشه الان.
    بعد از دو بوق ممتد، صدای ناشناسی جواب داد:
    - بله بفرمایید.
    سارا که ترس و نگرانی از چشمانش پیدا بود، گفت:
    - ببخشید، گوشی برادرم دست شما چی‌کار می‌کنه؟
    - از اینجا رد می‌شدم که صدای زنگ موبایل توجهم رو جلب کرد.
    - میشه آدرس اونجایی که هستین رو بدین؟
    - بله حتماً.
    با گرفتن آدرس، بابک با شتاب بیشتری کار دفن اجساد را انجام داد و به‌طرف محل آدرس به راه افتادند.
    - گفتم این پسره‌ی کله‌شق کار دست خودش میده ها لعنتی!
    و مشتی بر روی فرمان کوفت.
    - آروم باش بابک. این‌جوری که چیزی حل نمیشه! باید آرامشمون رو حفظ کنیم که بی‌گدار به آب نزنیم.
    با پیچیدن به داخل همان کوچه که رایان در آنجا درگیر شده بود، هر دو با شامه‌های تیز اوضاع را زیر نظر داشتند که با دیدن گوشی رایان در لب پنجره‌ای، از ماشین پیاده شدند و به‌دنبال رایان در اطراف کوچه، به جست‌وجو پرداختند.
    بابک که به‌سمت انتهای کوچه رفته بود، با رد خونی که مشاهده کرد، سارا را که در انتهای دیگر کوچه به‌دنبال سرنخ بود را صدا کرد:
    - سارا بیا اینجا.
    - چی شده؟ چیزی پیدا کردی؟
    - ببین قطرات خون رو. چشیدمش، خون آدماست!
    - من هم این رو نزدیک جایی که گوشی رو دیدم، پیداش کردم.
    - چیه ببینمش.
    - یه پاکت نامه‌ست.
    - یه نوشته رو جلد پاکته.
    - و زمانی که تاریکی بر همه جا حکم‌فرما می‌شود، تنها نقطه‌ی رهایی، آخرین امید است که از بلندای شکوه بر قلب تو می‌نشیند. آنگاه زمان شادی و اشک‌ریختن است.
    آنگاه کلمات این نوشته ظاهر گشته و حقیقت برای شما آشکار می‌شود.
    - خب این یعنی چی؟
    - نمی‌دونم به‌نظر معماست اما آخرش به اشک اشاره کرده. ذهنم به جایی قد نمیده.
    - چیز دیگه‌ای نیست؟
    - نه فقط یه کاغذ سفید. فکر کنم باید تکلیف معمای روی پاکت رو حل کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا