صدای برخورد قطرات آب با کف کاشیکاری شده حواسش را پرت میکرد. چشمانش را بسته بود و سعی داشت روح سرگردانش را متمرکز کند. بیشتر ازینکه به نظافت خود بیاندیشد، در حال تمرین هیدروکنزی بود. برای دو روز تمام انرژی و وقت خود را صرف این تمرینها کرده بود؛ ولی موفقیتی حاصل نشده بود. چشمانش را باز کرد. کلافه بود. دوش آب را بست و خارج شد. صدای خنده و شادی آرین و آریانا از حیاط پشتی به گوش میرسید. گیسووانش را با حوله خشک کرد و لباسهایش را پوشید. صدای کوبیده شدن در به گوش رسید.
- یه لحظه الان تموم میشم.
در باز شد و چهره خندان سوزان از پشتش ظاهر شد. مارال با چشمانی متفکر، ولی بیرمق نگاهی به حالت بشاش سوزان انداخت و گفت:
- سوزی حالت خوبه؟
- آره خیلی. بچه داشتنم چیزه خوبیهها!بازی باهاشون آدم رو سرحال میکنه.
مارال سری تکان داد و لبخندی زد. سوزان حوله از کشو برداشت و سریع از اتاق خارج شد و به دنبال او مارال نیز خود را از انزوایش بیرون کشید. نیازی به شال نبود. دیوید و پسرش برای انجام مأموریتی رفته خانه را بهمدت چند روز ترک کرده بودند. مارال با چشمانی غمگین نگاهی به اجساد سام و ملیسا کرد که همچون مردگانی در گوشه اتاق دراز کشیده بودند. ماریا در بالینشان حضور داشت و با دیدن مارال لبخند تلخی زد. مارال با نگرانی پرسید:
- هنوز خوب نشدن؟ پس کی میخوان به هوش بیان؟
- زخماشون خوب شده، کمی زمان میبره تا روحشون به جسمشون بپیونده.
مارال سرش را پایین انداخت و از آنجا دور شد. از دیدن همچین صحنههایی بیزار بود. صدای ماریا باعث شد باری دیگر به عقب برگردد
- چی شده دخترم؟ دو روزه تغییر کردی!
- هیچی ماریا جون.
- هنوزم درگیره تمرینتی. اینجوری پیش بری ضعف میکنیا. نه چیزی میخوری، نه میخوابی!
- دوست ندارم باعث سرافکندگیتون باشم.
- این چه حرفیه عزیزم. صبر کن بیام. میخوام یه چیزی یادت بدم شاید کمکت کرد.
مارال وارد اتاق نشیمن شد و ماریا هم پشتسر او حرکت میکرد. ماریا دستی روی شانه مارال کشید و او را به نشستن دعوت کرد.
- خب میخوایم چیکار کنیم؟
- میخوام کمک کنم ذهنت رو آروم کنی. اگه ذهنت آشفته و درگیر باشه نمیتونی هیچکاری بکنی. چیزی درمورد مدیتیشن شنیدی؟
- آره، همون یوگائه خودمونه؟
- میشه گف یوگا مرحلهای از مدیتیشنه. بلدی؟
- چند بار تو کلاساش شرکت کرده بودم؛ ولی حوصلهم سر میرفت؛ واسه همین دیگ نرفتم.
- مدیتیشن بحث خیلی عمیقیه، ولی ما وقت کافی نداریم. چند تا از ترفنداش رو یادت میدم. اینا کمکت میکنن بهتر رو ذهن و در نتیجه اجسام اطرافت کنترل داشته باشی.
مارال با شنیدن حرفهای دلگرمکننده لبخندی بیجانی زد و ماریا ادامه داد:
- برای اینکه تمرکز کنی باید به حواس پنجگانهت بیتوجه باشی. اینا باعث میشن انرژی تلف کنی.
- یعنی چطور؟
- سعی کن چشمات رو ببندی و چیزی نشنوی و به چیزی دست نزنی. فکر کن تو یه خلاء هستی.
- همین؟ ببخشیدا ولی این رو که قبلاً امتحان کردیم جواب نداد.
- بعد از اینکار یه وردی هست که میتونی تکرار کنی. هرچقدر بیشتر بهتر!
- چه جالب!
- ام اکادانتایا ناماها.
- چی؟ این که خیلی سخته! من همینجوری نمیتونم این رو بگم چه برسه هرروز تکرارش کنم.
- باید بتونی. به اینا میگن مانترا. این مانترا برای افزایش تمرکز ذهنی و قلبیه. اینو باید همراه با آرامش تکرار کنی. یعنی تنفس و ضربان قلبت باید منظم و هماهنگ باشه.
- خدا بهم رحم کنه!
صدای زنگ گوشی باعث شد هردو بهطرف گوشی تلفن برگشتند. ماریا با عرض پوزش بهطرف تلفن رفت و جواب داد. مارال ذهنش بیشتر از قبل درگیر شده بود و مدام ورد عجیب را تکرار میکرد. ماریا آشفته گوشی را روی مبل پرت و با صدای بلند سوزان را صدا زد. سوزان بیاعتنا به عجله مادرش، در کمال خونسردی وارد شد و گفت:
- چیه مامان؟
ماریا درحالیکه تندتند چیزهایی را در تکه کاغذی مینوشت، رو به سوزان کرد و گفت:
- زودباش لباسات رو بپوش. برو اینا رو بگیر و بیار.
- چیزی شده؟
- عجله کن وقت نداریم.
- باشه، باشه.
آرین و آریانا که شاهد گفتوگوی ماریا و سوزان بودند، هردو بهسمت ماریا هجوم بردند. سعی داشتند ماریا را قانع کنند تا سوزان آنها را همراه خود ببرد. ماریا با تلخی جواب رد داد؛ ولی آنها با مظلومیت بچگانهشان همچنان پایداری نشان میدادند و التماس میکردند. مارال با دیدن ذوق و شوق آنها بلند شد و به ماریا گفت:
- ماریا جون اگه اجازه بدی من ببرمشون.
- نه، لازم نکرده. شمام بس کنین، خبری از بیرون رفتن نیست.
- ماریا جون میبرم همین دور و برا یه گشتی بزنن. زودی برمیگردیم.
- شرایط به حده کافی وخیم هست، نمیخوام اتفاقی برای شماها بیوفته. اگه چیزیتون شد جواب پدر مادرتون رو چی بدم؟!
- اتفاقی نمیافته. بچهن گـ ـناه دارن. تازه دیگه کوچیک هم نیستن که هفده سالهشونه. زودی میایم. منم یهکم نیاز دارم هوا بخورم.
بعد از کلی اصرار و التماس، ماریا کوتاه آمد و به آنها اجازه داد؛ ولی در پشت نقاب خندانش، چهره آشفته و نگرانش به چشم میخورد.
- یه لحظه الان تموم میشم.
در باز شد و چهره خندان سوزان از پشتش ظاهر شد. مارال با چشمانی متفکر، ولی بیرمق نگاهی به حالت بشاش سوزان انداخت و گفت:
- سوزی حالت خوبه؟
- آره خیلی. بچه داشتنم چیزه خوبیهها!بازی باهاشون آدم رو سرحال میکنه.
مارال سری تکان داد و لبخندی زد. سوزان حوله از کشو برداشت و سریع از اتاق خارج شد و به دنبال او مارال نیز خود را از انزوایش بیرون کشید. نیازی به شال نبود. دیوید و پسرش برای انجام مأموریتی رفته خانه را بهمدت چند روز ترک کرده بودند. مارال با چشمانی غمگین نگاهی به اجساد سام و ملیسا کرد که همچون مردگانی در گوشه اتاق دراز کشیده بودند. ماریا در بالینشان حضور داشت و با دیدن مارال لبخند تلخی زد. مارال با نگرانی پرسید:
- هنوز خوب نشدن؟ پس کی میخوان به هوش بیان؟
- زخماشون خوب شده، کمی زمان میبره تا روحشون به جسمشون بپیونده.
مارال سرش را پایین انداخت و از آنجا دور شد. از دیدن همچین صحنههایی بیزار بود. صدای ماریا باعث شد باری دیگر به عقب برگردد
- چی شده دخترم؟ دو روزه تغییر کردی!
- هیچی ماریا جون.
- هنوزم درگیره تمرینتی. اینجوری پیش بری ضعف میکنیا. نه چیزی میخوری، نه میخوابی!
- دوست ندارم باعث سرافکندگیتون باشم.
- این چه حرفیه عزیزم. صبر کن بیام. میخوام یه چیزی یادت بدم شاید کمکت کرد.
مارال وارد اتاق نشیمن شد و ماریا هم پشتسر او حرکت میکرد. ماریا دستی روی شانه مارال کشید و او را به نشستن دعوت کرد.
- خب میخوایم چیکار کنیم؟
- میخوام کمک کنم ذهنت رو آروم کنی. اگه ذهنت آشفته و درگیر باشه نمیتونی هیچکاری بکنی. چیزی درمورد مدیتیشن شنیدی؟
- آره، همون یوگائه خودمونه؟
- میشه گف یوگا مرحلهای از مدیتیشنه. بلدی؟
- چند بار تو کلاساش شرکت کرده بودم؛ ولی حوصلهم سر میرفت؛ واسه همین دیگ نرفتم.
- مدیتیشن بحث خیلی عمیقیه، ولی ما وقت کافی نداریم. چند تا از ترفنداش رو یادت میدم. اینا کمکت میکنن بهتر رو ذهن و در نتیجه اجسام اطرافت کنترل داشته باشی.
مارال با شنیدن حرفهای دلگرمکننده لبخندی بیجانی زد و ماریا ادامه داد:
- برای اینکه تمرکز کنی باید به حواس پنجگانهت بیتوجه باشی. اینا باعث میشن انرژی تلف کنی.
- یعنی چطور؟
- سعی کن چشمات رو ببندی و چیزی نشنوی و به چیزی دست نزنی. فکر کن تو یه خلاء هستی.
- همین؟ ببخشیدا ولی این رو که قبلاً امتحان کردیم جواب نداد.
- بعد از اینکار یه وردی هست که میتونی تکرار کنی. هرچقدر بیشتر بهتر!
- چه جالب!
- ام اکادانتایا ناماها.
- چی؟ این که خیلی سخته! من همینجوری نمیتونم این رو بگم چه برسه هرروز تکرارش کنم.
- باید بتونی. به اینا میگن مانترا. این مانترا برای افزایش تمرکز ذهنی و قلبیه. اینو باید همراه با آرامش تکرار کنی. یعنی تنفس و ضربان قلبت باید منظم و هماهنگ باشه.
- خدا بهم رحم کنه!
صدای زنگ گوشی باعث شد هردو بهطرف گوشی تلفن برگشتند. ماریا با عرض پوزش بهطرف تلفن رفت و جواب داد. مارال ذهنش بیشتر از قبل درگیر شده بود و مدام ورد عجیب را تکرار میکرد. ماریا آشفته گوشی را روی مبل پرت و با صدای بلند سوزان را صدا زد. سوزان بیاعتنا به عجله مادرش، در کمال خونسردی وارد شد و گفت:
- چیه مامان؟
ماریا درحالیکه تندتند چیزهایی را در تکه کاغذی مینوشت، رو به سوزان کرد و گفت:
- زودباش لباسات رو بپوش. برو اینا رو بگیر و بیار.
- چیزی شده؟
- عجله کن وقت نداریم.
- باشه، باشه.
آرین و آریانا که شاهد گفتوگوی ماریا و سوزان بودند، هردو بهسمت ماریا هجوم بردند. سعی داشتند ماریا را قانع کنند تا سوزان آنها را همراه خود ببرد. ماریا با تلخی جواب رد داد؛ ولی آنها با مظلومیت بچگانهشان همچنان پایداری نشان میدادند و التماس میکردند. مارال با دیدن ذوق و شوق آنها بلند شد و به ماریا گفت:
- ماریا جون اگه اجازه بدی من ببرمشون.
- نه، لازم نکرده. شمام بس کنین، خبری از بیرون رفتن نیست.
- ماریا جون میبرم همین دور و برا یه گشتی بزنن. زودی برمیگردیم.
- شرایط به حده کافی وخیم هست، نمیخوام اتفاقی برای شماها بیوفته. اگه چیزیتون شد جواب پدر مادرتون رو چی بدم؟!
- اتفاقی نمیافته. بچهن گـ ـناه دارن. تازه دیگه کوچیک هم نیستن که هفده سالهشونه. زودی میایم. منم یهکم نیاز دارم هوا بخورم.
بعد از کلی اصرار و التماس، ماریا کوتاه آمد و به آنها اجازه داد؛ ولی در پشت نقاب خندانش، چهره آشفته و نگرانش به چشم میخورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: