کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
-به هر حال امین، هر چی که باشه، از این به بعد اون به کمکت نیاز داره.
-من نمیتونم کمکی بکنم.
-به سمن چی؟
-چی میگی شکو؟چه کمکی بکنم من؟برم بشینم ور دل اون ها نصیحت شون کنم زندگی شون شیرین بشه؟
-می دونم امین، همه میدونن این ازدواج از اول هم اشتباه بود.
باهام دست داد.
-میری؟
-مامانم به زور اجازه داد بیام، میگفت به تو چه! الان هم نمیاد دنبالم باید تاکسی بگیرم برم خونه ی عموم.
-باشه، خداحافظ.
-میبینمت امین. تلاشت رو واسه امشب بکن.
چند دقیقه بعد از رفتن شکوفه، هنگامه و شروین پایین اومدن. شروین که خیلی خوش تیپ شده بود رفت توی ماشین نشست. هنگامه هم که طبق معمول صورتش خیس بود پیش من اومد.
-ساینا، داره میره.
شونه هام رو آروم بالا انداختم و گفتم:
-بره.
-همین؟بره؟
-آره بره.
-ساینا اون آدم بده نیست.
-پس کیه؟ منم؟ تقصیر منه؟ من سمن رو اذیت کردم؟ من مامان رو به کشتن دادم؟ بابا رو فراری دادم؟ من دارم یه دختر پونزده ساله که مثل چی ازم می ترسه رو میبرم خونه ی خودم؟ هنگامه فکر میکنی یا فقط همین جوری حرف میزنی؟
عصبی گفت:
-با تو نمیشه حرف زد. میگی چی کار کنم؟
داد زد:
-برم بزنم تو دهنش؟برم بکشمش؟
سعی کرد خودش رو کنترل کنه. نفسش رو محکم بیرون داد و توضیح داد:
-ببین ساینا، از الان، همین لحظه، همین روز، تیام با همهی بدی هاش با همه ی تقصیر هاش مسئولیت سمن رو داره. از همین الان شوهرشه، اگه کنارش نیستی، پشتش نیستی، حداقل اذیت کردن رو بذار کنار. ساینا اون داره تاوان همه چی رو میده.
-سمن تاوان چی رو میده؟ اشتباه تیام؟
-شاید سرنوشتشه، همه چی رو بسپار به زمان.
به چرندیاتش پوزخند زدم و بعد از هنگامه سوار ماشین شدم.
قرار شد صبر کنیم سمن و تیام بیرون بیان. بابای سمن که با همون اخم از محضر در اومد و سوار ماشینش شد و رفت.
هنگامه شنیده بود که گفته دیگه دختری به اسم سمن نداره. رسما سمن رو پشت قباله ی تیام انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    توی همین فکر ها بودم که شروین به هنگامه گفت:
    -بریم دنبال شون؟
    هنگامه کلافه گفت:
    -نمی دونم، واقعا نمیدونم.
    سعی کردم واسه یه بار هم که شده به حرف یکی گوش بدم. یاد حرف شکوفه افتادم.
    گفتم:
    -شروین بریم.
    از توی آینه نگاهم کرد و گفت:
    -فایده ای هم داره؟
    تکرار کردم:
    -بریم.
    سرش رو روی فرمون گذاشت و خسته گفت:
    من اصلا حوصله ندارم.
    به هنگامه گفتم:
    خب تو بشین.
    برگشت سمتم و گفت:
    برو بابا عمرا!
    -هنگامه زود باش، لوس نشو.
    کلی طول کشید تا هنگامه ی ترسو راضی بشه و پشت فرمون بشینه.من جلو رفتم و شروین هم رفت عقب دراز کشید.
    چند دقیقه بعد هم عروس و داماد خوش بخت از محضر بیرون اومدن. تیام جلو میرفت و سمن با فاصله ی زیاد و سر پایین پشت سرش.
    شروین که خوابش بـرده بود، من و هنگامه هم به اون دوتا زل زده بودیم.
    تیام جلوی ماشین رفت، در رو باز کرد و پشت فرمون نشست.
    سمن هنوز با سر پایین تو پیاده رو ایستاده بود. تیام انگار کم کم داشت عصبی میشد، پیاده شد و در ماشین رو محکم کوبید.
    سعی میکرد آروم با سمن حرف بزنه، سمن هم فقط ایستاده بود و زار زار گریه میکرد! پنج دقیقه، ده دقیقه، یه ربع، تیام حرف میزد و سمن گریه میکرد. آخر سر سمن سرش رو آورد بالا و داد زد.
    یه کم با هم دعوا کردن و آخرش هم تیام نشست تو ماشین و گازش رو گرفت و رفت. سمن هم همون جا افتاد و به ضجه زدنش ادامه داد!
    هنگامه در حالی که بغضش داشت میترکید گفت:
    شروین که خوابیده چیکار کنیم؟نمی تونیم سوارش کنیم.
    -نفهمی تیام تو تک تک لحظات زندگی ما موج می زنه!
    کلافه گفت:
    -تو هم که گیر دادی به اون بدبخت این وسط.
    برای این که شروین بیدار نشه صدام رو پایین آوردم و با دهن کجی گفتم:
    -آخی!دلم کباب شد، بدبخت بیچاره!رو پیشونیش نوشتن سوگلی، هر کاری کنه عزیز دردونه ست، انگار قحطی پسر بوده این رو انقد حلوا حلوا میکنین.
    دستش رو بالا آورد و گفت:
    -باشه باشه قبول! الان وقتش نیس فقط، پاشو بریم یه کاری واسه این دختر بکنیم.
    پوفی کردم و پیاده شدم.
    هنگامه در عقب رو باز کرد و شروع کرد با ناز و نوازش و ب*و*س و بغـ*ـل و لوس بازی به شروین بگه که ما واسه سمن تاکسی میگیریم و دوباره بر میگردیم همین جا که بریم خونه.
    چقدر از لوس بازی های این زن و شوهر بدم میاومد! نزدیک سی سال شون بود،با این هیکل هاشون واسه هم لوس میشدن!
    پیش سمن رفتم که روی زمین نشسته بود، سرش رو بالا آورد و من رو دید.
    دست هاش رو به سویشرتم گرفت و ضجه زد:
    -میبینی امین؟ میبینی بدبخت شدم؟ من نمی تونم برم تو اون خونه، پیش اون. خونه ی خودمون هم دیگه نمیذارن برم، امین کمکم کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    کنارش نشستم و گفتم:
    -پاشو.
    -کجا می بری من رو؟
    -پاشو سمن، پاشو از وسط پیاده رو.
    انگشت اشاره ش رو بالا آورد و با تهدید گفت:
    -امین من رو ببری پیش اون خودم رو میکشم!
    -سمن!
    -یه بلایی سر خودم میارم.
    صدای پاشنه ی کفش های هنگامه به گوشم خورد.
    هنگامه اومد جلو و دست های سمن رو گرفت و بلندش کرد. سمن یه بار هم از هنگامه پرسید که قراره کجا ببریمش و هنگامه بهش گفت که از این به بعد اون جا خونهشه و بالاخره مجبوره اون جا بره، گفت نباید از حقیقت زندگیش فرار کنه.
    چقدر حرف زدن راحت بود!
    سمن رو با هزار دردسر خونه شون رسوندیم.
    خونه ی جدیدش، خانواده ی جدیدش!
    بالا بردیمش. خونه شون طبقه ی دوم بود، آسانسور هم نداشت.
    تیام در خونه رو باز کرد، بدون پیراهن بود و سیگار دستش بود. بدون این که کوچک ترین اهمیتی بده از جلو در کنار رفت و ما سه تا داخل رفتیم.
    یه خونه پنجاه شصت متری تک خوابه، با اسباب و وسایل خیلی ساده.
    یه دست مبل جمع و جور بد رنگ تو پذیرایی بود که لباس های تیام روش پخش بود.
    سمت اتاق رفتیم. یه اتاق کوچولو با یه تخت دونفره چوبی و روتختی سفید.
    خونه ی نو عروس بود دیگه!
    سمن روی تخت نشست و به این ور و اون ور نگاه کرد. اتاق شدیدا کوچیک بود وسایل زیادی هم توش نبود .یه میز و آینه که انگار دست دوم بودن و همین تخت. هنگامه بیرون اتاق، پیش تیام رفت و من هم روی تخت کنار سمن نشستم.
    انگار خشکیده بود! اشک هاش میاومدن ولی حرفی نمی زد.
    گفتم:
    -ازش متنفرم، زندگی همه مون رو خراب کرده، همه ش تقصیر اونه، این ازدواج مزخرفه.
    تو صورتش نگاه کردم و ادامه دادم:
    -ولی واقعا اون قدر ها هم بد نیست.
    حرفی نزد. از من بعید بود حرف زدن، ولی حرف می زدم.
    -ببین سمن، من که اهل دلداری دادن و دلسوزی کردن نیستم، بلد هم نیستم ولی تو باید واقعیت رو ببینی. زندگیت دیگه همینه.
    زیر لب گفت:
    -آخر خط، واسه من دیگه تمومه.
    روی تخت دراز کشیدم. خنکی رو تختی سفیدش حس خوبی بهم داد.
    واسه خودم تکرار کردم:
    -آخر خط!
    همون موقع هنگامه تو اتاق اومد و چند ثانیه بعد هم تیام داخل شد. سمن که داشت در رو نگاه میکرد تا چشمش به تیام و بالا تنه ی برهنه اش افتاد سرش رو پایین انداخت و رنگش پرید.
    نمیخواست ضعف نشون بده ولی دست هاش شروع به لرزیدن کردن.
    هنگامه گفت:
    سمن سرت رو بیار بالا.
    صدای نفس های تند سمن رو می شنیدم.
    نشستم سر جام و آروم گفتم:
    هنگامه بریم.
    -صبر کن من با این دو تا کار دارم.
    ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    -نمی خواد قهرمان بازی در بیاری، مشکل این ها تو دو دقیقه حل نمیشه.
    جدی گفت:
    -اگه تو حرف نزنی میشه.
    لبم رو کج کردم و گفتم:
    -برو بابا، حلال مشکلات!
    تیام کلافه گفت:
    -هنگامه جمع کن برو، حوصله ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    هنگامه عصبی گفت:
    -برم که چی بشه؟ تو مثل سگ بیفتی به جون این؟
    باورم نمی شد! هنگامه برای اولین بار داشت فقط یه کم تیام رو مقصر می دونست.
    حال تیام خوب نبود، مثل همیشه نبود.
    داد زد:
    -پاشو برو هنگامه.
    سمن زد زیر گریه و به من چسبید.
    گفتم:
    -وحشی صدات رو بیار پایین.
    تیام یه لگد محکم به در زد و رفت توی هال.
    از جام بلند شدم و دستم رو از دست سمن بیرون کشیدم. جواب چشم های پر از التماسش برای موندنم هم یه نگاه سرد بیشتر نبود.
    میموندم که چی بشه؟ نمی تونستم که هر شب بمونم.
    باید کنار میاومد، باید میساخت، باید تیام رو کنار خودش قبول میکرد. به خودش هم گفته بودم، زندگیش از این به بعد همین بود، همین جا، تو همین خونه ی کوچیک با تیام!
    هنگامه که کلا به هم ریخته بود. با منم حرف نمی زد.
    دوتایی بیرون اومدیم و توی تاکسی نشستیم. باز هم خاطراتم به مغزم هجوم آوردن.
    جلوشون رو هم نگرفتم، میشد باهاشون چند لحظه ای رو خوب و راحت و بیخیال بود.
    یاد مدرسه افتادم. چند روز بود نرفته بودم؟ حسابش از دستم در رفته بود.
    قرار شده بود من و سمن بریم خرداد امتحان بدیم. فکر کردن به درس هم حالم رو به هم می زد.
    ولی مدرسه واسه ام پر از خاطره های خوب بود با دوست هام، اکیپ چهار نفره ی صمیمیمون، پیچوندن کلاس ها، سرکار گذاشتن دبیر ها، کار های یواشکی! تقلب های اساسی، غیبت های الکی، اذیت کردن معاون ها، تعهد کتبی! وقت هایی که مدرسه مامانم رو می خواست، نمره های انضباط زیر شونزده! زنگهای تفریح، قر دادن ترانه با سرود های مدرسه، عوض کردن برگه های امتحان، حاضر جوابی شکوفه و هر زنگ بیرون افتادنش از کلاس! شوخی های شهرستانی، خنده های از ته دل، دزدیدن غذای دبیر ها از تو گرمکن، بالا رفتن از دیوار های مدرسه،فوتبال، بهترین فوتبالیست مدرسه، گل زدن دقیقه ی آخر، دعواهام با مامان سر نمره، درس نخوندن!
    رسیدیم به جایی که ماشین پارک بود.
    هنگامه کرایه رو حساب کرد و پیاده شدیم. شروین بیدار شده بود و پشت فرمون نشسته بود.
    هنگامه جلو، و من هم عقب نشستم.
    بعد از سلام و احوال پرسی هنگامه مهربون پرسید:
    -چی شد بیدار شدی آقایی؟
    عق! باز هم لوس بازی، سخت بود تحملش!
    شروین انگار سر حال نبود.
    با صدای گرفته گفت:
    -از کلانتری زنگ زدن.
    ابروی مشکیم رو بالا انداختم و گفتم:
    -کلانتری؟
    -آره.یه چیزایی راجع به!...
    هنگامه با نگرانی گفت:
    -چی شروین؟بگو؟
    -راجع به بابا.
    -چی گفتن شروین؟
    -مثل این که از کشور خارج شده.
    برق از سر هنگامه پرید:
    چی؟از کشور خارج شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    بغضش ترکید و دونه دونه اشک هاش شروع کردن به ریختن.
    با گریه گفت:
    -خوب کاری کرده، ما رو گذاشته رفته خارج، وسط این همه بدبختی.
    با لحن مسخره ای ادامه داد:
    -عجب بابایی!
    من مثل هنگامه ناراحت نشدم.
    دیگه قضیه بابا هم یه جور هایی واسه ام تموم شده بود.
    بابا هم مثل مامان، رفتنش رو دوست نداشتم ولی عادت کرده بودم.
    دیگه عادت کرده بودم به عادت کردن، عادت کرده بودم که دست پخت مامان رو نخورم، عادت کرده بودم صدای خنده های تیام تو خونه نپیچه، عادت کرده بودم که غروب بابا خونه نیاد.
    غروب!
    غروب دلگیر بود، الان بود ولی قبلا نه.
    بابا با دست های پر از خرید میاومد خونه.
    خسته بود ولی سر به سرمون میذاشت. هنگامه واسهاش چایی میآورد.
    تو درس ها به من کمک میکرد.
    یاد کشتی گرفتن هاشون با تیام افتادم.بابا مثل تیام بدنسازی کار نکرده بود ولی خیلی قوی بود، بیشتر بابا میبرد.
    مامان هم یه گوشه میایستاد و با نگرانی چشم میدوخت به تیام، که خدای نکرده چیزیش نشه!
    همیشه به بابا میگفت:
    -محمد جان این کار ها رو نکن گوشت تنم می ریزه.یه وقت زبونم لال بلایی سر پسرم میاد.
    کجا بود الان که تیام تو این وضع بود.
    فکر کنم دیگه چیزی از ریه هاش باقی نمونده بود، شب ها سرفه میکرد.
    هنگامه همون طور گریه می کرد.
    شروین ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
    تا کجا ادامه داشت؟
    مگه چقدر میتونستم تحمل کنم؟
    به آینده ام فکر میکردم. مامان رفته بود، بابا رفته بود، تیام رفته بود.
    میرفتم پیش مامان بزرگ؟نه! نمیتونستم تحمل کنم.
    پیش هنگامه؟نه! هم اون ها اذیت میشدن هم من.
    مغزم دیگه نمیکشید، فوقش من هم میمردم.
    زندگیم واقعا بد نبود.
    مامان گیر میداد ولی از سر مهربونی.
    بابا سخت میگرفت ولی از سر غیرتش روی خانواده اش.
    حس کسی رو داشتم که گم شده.
    هر چی به جلوم نگاه می کردم چیزی به جز تاریکی نبود. این بود آینده؟
    همه چیزم رو از دست داده بودم.
    به خونه رسیدیم. دلم دیگه نمیخواست پام رو اون جا بذارم، دیگه نه!
    شروین ماشین رو پارک کرد و بالا رفتیم.
    شروین و هنگامه لباس هاشون رو عوض کردن. من هم یه بلیز آستین بلند سرمه ای تنم کردم و توی اتاق تیام رفتم.
    پتوی مشکی تخت نامرتب اون جا افتاده بود. نصفش روی تخت بود و نصفش روی سرامیک سفید و سرد کف خونه افتاده بود.
    ده دوازده تا لباس روی فرش بود.
    کتاب ها هم همون جوری پخش روی زمین بودن.
    روی لبه ی پنجره یه عالمه ته سیگار و یه فندک قرمز بود، پایین پنجره هم جعبه ی سیگار افتاده بود و چند تا سیگار سالم دور و برش ریخته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    دیوار ها رو نگاه کردم، کاغذ دیواری یک دست مشکی .
    روشون پر از عکس و نقاشی بود، چند تا از نقاشی های فرزاد دوست تیام که هنر خونده بود.دو سه تا هم از طرح های خودش، بیشتر شبیه خط خطی بود ولی خیلی خوب بود.
    چند تا مقوای بزرگ مشکی رو دیوار چسبونده بود و روشون با ماژیک نقره ای یه چیز هایی نوشته بود.
    تا حالا زیاد بهشون دقت نکرده بودم ولی الان که خودش نبود رفتم که از نزدیک ببینم شون. همه ی نوشته ها انگلیسی بودن، زبانش خوب بود.
    از نزدیک که دیدم، فهمیدم که به جز زبانش، خطش هم خوب بوده. چه خوبی هایی که نداشت!هه!تو بدی هاش گم بود.
    چند تا اسم نوشته بود. تیام،فرزاد،آناهید،ساینا،شایان،رها.
    چند تا جمله ی انگلیسی. نقاشی های ساده.
    همه شون با ماژیک نقره ای،عاشق فضای اتاقش بودم !
    کاش خودش هم مثل اتاقش دوست داشتنی بود.
    نزدیک دیوار رو به روی تخت رفتم.
    اون جا عکس چسبونده بود. عکس ها قاب هم نداشت.
    اولیش عکس خودش بود که توی شمال انداخته بود. توی ساحل ایستاده بود پشت به دوربین، انگار تابستون بود. یه تی شرت سفید تنش بود با یه شلوار شیش جیب گل و گشاد تیره. کتونی پاش بود، انگار داشت قدم می زد. حدس زدم که عکس رو شایان ازش گرفته باشه.
    یکی دیگه از دوست هاش، ماشالا انقد دوست داشت که!...
    کلا عکس باحالی بود. موهای مشکیش رو باد تکون داده بود.
    عکس بعدی رو نگاه کردم. مال شب نامزدی هنگامه بود. همه مون توی عکس بودیم، بابا و مامان روی مبل کنار هنگامه و شروین نشسته بودن. هنگامه خوشگل شده بود! من و تیام هم پشت مبل ایستاده بودیم.
    یاد دعواهامون افتادم.
    چند روز با مامان دعوا کردیم تا حاضر شدم یه شال سفید مزخرف رو روی سرم بندازم .ولی هر کاری کرد لباس دامن دار رو قبول نکردم. از تصورش هم بدم می اومد! شبیه حنا دختری در مزرعه می شدم.
    سراغ عکس بعدی رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    تیام تو خوابگاه دانشگاه. دانشگاهش توی تهران بود ولی بعضی وقت ها میرفت خوابگاه پیش دوست هاش.
    به جز تیام، چهار نفر توی عکس بودن. بالای تخت دوطبقه نشسته بودن و گوشی رو گرفته بودن بالا و عکس گرفته بودن.
    نفر اول شایان بود که روی بالش نشسته بود، یه رکابی چندش با یه شلوار گرمکن آبی تنش بود، زبونش رو هم تا جایی که می شد درآورده بود!
    نفر دوم یه پسر شهرستانی بود که شدیدا هم سیاه سوخته بود.
    بعدی خود تیام بود، اون جا هم تی شرت تنش نکرده بود، انگار تی شرت هاش میخ داشت! اصلا عادت نداشت توی خونه چیزی تنش کنه، موهاش هم خیلی نامرتب بود و پف کرده بود انگار از خواب بیدار شده بود.
    بغـ*ـل دست تیام، سینا، با اون عینک ته استکانیش نشسته بود، ته هر چی خرخون بود درآورده بود! از اون جا می شناختمش که چند باری اومده بود خونه مون با تیام واسه امتحان هاش کار کنه، یه مثلا لبخند هم زده بود که تا ته حلقومش معلوم بود.
    نفر آخر هم که روی میله ی تخت وایستاده بود فرزاد بود، یه تی شرت سرمه ای تنش بود با پیژامه ی چهار خونه ی رنگی رنگی!
    ملحفه ی گل گلی تخت هم معلوم بود.
    فرزاد با اون تیپ و قیافه اش چشمک هم زده بود!
    در کل عکس مزخرفی بود.
    یکی این رو میدید فکر میکرد مرکز توان بخشی معلولینه نه خوابگاه دانشجویی! همه خل و چل با لباس های قشنگ! عین عقب افتاده های ذهنی، همه یا زبون شون بیرون بود یا چشم و ابروشون رو کج و کوله کرده بودن!
    به نظر من تیام با همه ی خوشگلیش اگه دختر بود حتما رو دست مون می موند!
    رفتم سراغ عکس بعدی که روی یه تیکه مقوای مشکی چسبونده بودش. وای نه!
    این رو تا حالا ندیده بودم، اگه دیده بودمش حتما گم و گورش میکردم!
    از من، وقتی خواب بودم عکس گرفته بود. بغـ*ـل تختم یه بشقاب پر از چیپس بود که نصفش زمین ریخته بود، مانتوی مدرسه ام مچاله روی زمین بود، گوشیم کنار بالشم بود و هندزفریم بین تخت و زمین آویزون بود.
    اینا هیچی، خودم وحشتناک بودم!
    موهای کوتاهم روی چشم و چالم ریخته بود، یه آستین حلقه ای سفید تنم بود که کج و کوله شده بود و لباس زیرم معلوم بود، با شلوارک به شدت کوتاه مشکی!
    کی به این اجازه داده بود بیاد تو اتاق من و تو این وضعیت عکس بگیره؟
    پتوم طبق عادتم لای پام بود،بالای تخت هم یه لیوان بود که تا نصفه آب داشت.
    روی مقوای مشکی که عکس رو روش چسبونده بود با ماژیک نقره ای به عکس یه فلش زده بود، یدونه قلب کشیده بود و نوشته بود کوچولوی خوش اخلاق من!
    به عکس فاجعه ام لبخند زدم. عکس بهتر از این نداشتم که بزنه به دیوار اتاقش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    از آشغالدونی تیام بیرون اومدم.شروین روی مبل نشسته بود و اخبار نگاه میکرد.هنگامه هم روی پای شروین خوابیده بود.
    تو اتاقم رفتم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم.
    دلم واسه تیام تنگ نشده بود و نمیشد، ولی حضورش تو خونه بد نبود.
    هنگامه و شروین بالاخره میرفتن خونه شون و من نمیدونستم چی در انتظارمه.خیلی مهم نبود چون چیزی واسه از دست دادن نداشتم.
    ولی کنجکاو بودم ببینم بعد از این چی میخواد بشه؟ زندگی تیام، خودم.
    کنجکاو بودم ببینم بابا بر می گرده یا نه؟ اگر بر میگشت چی؟ میتونستم فراموش کنم؟ میتونستم دوباره دخترش باشم؟مثل قبل! می تونستم؟ دیگه ظرفیتم پر بود.
    جلوی پنجره رفتم، برف میاومد.
    برف بود، ولی دیگه کسی نبود که اذیت کنه، یه گوله برف بیاره تو خونه و به زور بکنه تو لباس آدم، تیام نبود.
    برف بود، ولی کسی نبود که نگران بشه، واسه شال و کلاه بحث کنه و منت بکشه، کسی نبود که بافتنی ببافه، سردش بشه، شوفاژ ها رو تا ته باز کنه همه بخارپز بشن،مامان نبود.
    برف بود، سرد بود، ولی دیگه کسی نبود که یه عالمه شلغم و لیمو شیرین بخره و بریزه تو حلق مون که سرما نخوریم، کسی نبود که ما رو ببره برف بازی ، بابا نبود.
    این روز ها، خاطراتم همه اش جلوی چشم هام بودن و تکون نمیخوردن. نمیتونستم فراموش شون کنم. مگه می شد فراموش کرد؟
    این روز ها دیگه از خودم هم زده شده بودم. حوصله ی هیچ کس رو نداشتم، حتی خودم.
    کاش تموم می شد.
    یاد یکی از شعر هایی که شنیده بودم افتادم:
    «در نومیدی بسی امید است/پایان شب سیه سپید است.»
    هه! چه مزخرفاتی!
    کدوم امید؟ کجا بود این ها؟ تو فیلم ها؟ کتاب های رویایی؟
    هر چی بود واقعیت زندگی من نبود. شب من پایانی نداشت، یه شب سیاهِ طولانی و تموم نشدنی.
    وسط آهنگ گوش دادنم گوشیم زنگ خورد. آهنگ رو قطع کردم و هندزفریم رو روی لباس های پخش شده ی رو زمین پرت کردم.
    جواب دادم:
    -بله؟
    صدای زن عمو با ناز و ادا تو گوشم پیچید:
    -سلام دورت بگردم! عشق زن عمو چطوره؟
    زبونم رو تا ته در آوردم و عق زدم!
    بی حوصله گفتم:
    -امرتون؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    یه کم حالش گرفته شد ولی به روی خودش نیاورد، دلیل کار هاش رو نمی فهمیدم.
    -عزیزم میتونم با هنگامه جون صحبت کنم؟
    سرد گفتم:
    -هنگامه خوابه، از این به بعد هم با کسی کار داشتین به موبایل من زنگ نزنین.
    میخواست چیزی بگه که قطع کردم. خیلی اعصاب داشتم، این زنیکه هم من رو گیر آورده بود.
    مامان که بود همیشه میگفت نازنین خیلی سیاست داره. ولی من معنی رفتار هاش رو نمیدونستم.
    چی میخواست؟دنبال چی بود؟
    گوشیم دوباره زنگ خورد. فکر کردم دوباره زن عمو زنگ زده ولی شماره آشنا نبود.
    -بله؟
    -سلام.
    با شک گفتم:
    -مازیار؟
    با خنده گفت:
    -تشخیص صدات ضعیفه ها امین!
    روی تخت ولو شدم و در حالی که یه کم انرژی گرفته بودم به شوخی گفتم:
    -علیرضا مزاحم نشو!
    -از دست تو! شعورت نمی کشه که، میخوام حالت رو بپرسم.
    - بی شعور همه را به کیش خود پندارد!
    -خودت سرودی؟
    -استعدادم قلمبه شده توش.
    خندید و گفت:
    -کجایی؟
    -کجا باشم؟ خونه.
    -کی هست؟
    -هنگامه این ها.
    مکث کرد و با من و من گفت:
    امین، فرشته میخواد ببینتت.
    -دیدن دارم؟
    -در موردت بهش گفتم، دوست داره باهات آشنا بشه.
    -علیرضا اصرار نکن.
    کلافه گفت:
    -می دونم که نمیشه بهت تحمیل کرد ولی میخوام خواهش کنم.
    -ببین قرار نیست هر کاری فرشته دوست داره بکنم.
    -یعنی نمیتونی؟
    -علیرضا حالم بده، خیلی تنهام.
    -تیام کنارته، مواظبته.
    -تیام رفت سر خونه زندگیش.
    بهت زده گفت:
    -چی؟
    تلخ گفتم:
    -اون هم رفت مثل بقیه.
    -ولی آخه!
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -گوش کن.
    یه کم مکث کردم و ادامه دادم:
    -آیندهی من اصلا معلوم نیست ولی فعلا هنگامه پیشمه.
    -متاسفم امین.
    -نیازی به تاسف نیست.
    -خب به هنگامه بگو بعد بیا، خودم میام دنبالت.
    -بگم؟
    با تعجب گفت:
    -مگه در مورد من نمی دونن؟
    خندیدم، بلند، از ته دل!
    -به چی میخندی؟
    در حالی که هنوز خندیدنم تموم نشده بود گفتم:
    -دمت گرم!شاد روانمون کردی!
    -امین؟!
    با خنده ادامه دادم:
    -برم بهشون بگم یه دوست پیدا کردم هجده سالشه. انقد پسر خوبیه که نگو! اصلا ببینینش عاشقش میشین! اون ها هم بوسم میکنن و میگن قربونت بریم دسته جمعی! چقدر تو با سلیقه و فهمیده ای!
    علیرضا هم مثل من زد زیر خنده و گفت:
    -یعنی از نظرشون اشکال داره؟
    -خوبه هنگامه رو دیدی ها!
    -چه باحال! خانواده ی من خوشحال هم میشن!
    -خیلی باحاله اصلا! خیلی!
    خندید، از بیرون صدای پا اومد.
    -علیرضا من باید برم، خداحافظ.
    -برو عزیزم، مواظب خودت باش داداش.
    قطع کردم و دراز کشیدم.
    هنگامه در اتاق رو زد و گفت:
    -ساینا، ساینا؟
    -بله؟
    -زن عمو زنگ زده دعوت مون کرده، پاشو حاضر شو.
    با ناله گفتم:
    -حوصله ندارم، شما برید.
    محکم به در کوبید و گفت:
    -بلند شو ببینم نمیشه که تنها بمونی.
    داد زدم:
    -اه!
    بلند شدم که لباس بپوشم.
    هنگامه گفت:
    -ساینا خانم در ضمن!...
    فهمیدم که میخواد نصیحت کنه.
    -دانیال خونه ست باید شال سرت کنی.
    پوف!شلوار جین و کاپشنم رو پوشیدم. شال مشکی رو روی سرم انداختم. توی آینه برای خودم مسخره بازی در آوردم و بعد از برداشتن گوشیم بیرون رفتم.
    شروین و هنگامه حاضر بودن.هنگامه آرایشش رو تموم کرد،چادرش رو سر کرد و راه افتادیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    نزدیک به نیم ساعت تو راه بودیم. جلو خونه ی عمو رسیدیم، زنگ رو زدیم و با آسانسور رفتیم طبقه ی چهارم.
    زن عمو در رو باز کرد. دامن مشکی و جوراب شلواری و صندل پاشنه دار پاش بود، یه بلیز حریر سفید و شال مشکی نازک هم داشت، موهاش رو مرتب بیرون گذاشته بود.
    گرم احوالپرسی کرد و ما داخل رفتیم.
    روی مبل ها نشستیم. عمو سلام علیک کرد و زن عمو رفت وسایل پذیرایی بیاره.
    عمو با لبخند گفت:
    -چیکار ها می کنی ساینا جان؟
    بی حوصله گفتم:
    -کار خاصی نمی کنم.
    الکی خندید و گفت:
    -عزیزم
    برای جواب فقط لبم رو کج کردم.
    زن عمو از تو آشپزخونه با سینی بیرون اومد و خنده رو گفت:
    -نمی دونم چرا دانیال دیر کرده، الان هاست که دیگه سر و کله ش پیدا بشه.
    جلو اومد و کافی میکس ها رو تعارف کرد. من برداشتم و هنگامه و شروین هم تشکر کردن.
    شروین نشست پیش عمو و زن عمو هم مشغول حرف زدن با هنگامه شد.
    بعد از خوردن کافی میکسم از جام بلند شدم که زن عمو دوباره خودش رو وسط انداخت.
    -می خوای راهنماییت کنم گلم؟
    حتی بر نگشتم سمتش.
    همون طوری گفتم:
    -میرم خودم.
    با لحن مسخره ای ادامه دادم:
    -زن عمو جان!
    و کلمه ی جان رو از قصد کشیدم!
    سمت اتاق ها رفتم. خونه شون دو خوابه بود.
    در اتاق عمو و زن عمو که بسته بود، رفتم در اتاق دانیال رو باز کردم و داخل رفتم، اتاقش تقریبا مرتب بود.
    کاپشنم رو درآوردم و روی تخت دانیال انداختم. دیگه این شال دراز بد ترکیب رو هم نمیتونستم دور گردنم تحمل کنم، روی تخت پرتش کردم. دستی روی موهای لختم کشیدم. روی زمین گوشه ی اتاق نشستم و با گوشیم مشغول شدم.
    به سمن زنگ زدم. دلم می خواست ببینم تو چه حالیه.
    انقدر دیر برداشت که می خواستم قطع کنم.
    با صدای گرفته گفت:
    -الو، امین؟
    -سلام چمن.
    تلخ خندید و گفت:
    -مثل قبلا ها...
    -چیزی عوض نشده تو برای من همون چمنی.
    صدای تق تق میاومد.
    -صدای چیه چمن؟
    یه کم مکث کرد و با بغض گفت:
    -در اتاق!
    -رو خودت بستی؟
    -چاره ی دیگه ای نداشتم. دو سه ساعته در میزنه یه چیزی میخواد هرکاری میکنم نمیتونم برم در رو باز کنم.
    -کاریت نداره بازش کن.
    آروم گفت:
    -به خدا نمی تونم.
    -مجبوری کنار بیای، فکر کردی چند روز می تونی خودت رو حبس کنی؟
    -ممنونم ازت که دلداری نمیدی، دروغ نمیگی،مثل همیشه.
    -برو در رو باز کن.
    زد زیر گریه. یه کم ساکت موند و بعد صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد.
    تیام از اون ور داد میزد:
    -باز کن این لامصب رو، کاریت ندارم بازش کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا