-به هر حال امین، هر چی که باشه، از این به بعد اون به کمکت نیاز داره.
-من نمیتونم کمکی بکنم.
-به سمن چی؟
-چی میگی شکو؟چه کمکی بکنم من؟برم بشینم ور دل اون ها نصیحت شون کنم زندگی شون شیرین بشه؟
-می دونم امین، همه میدونن این ازدواج از اول هم اشتباه بود.
باهام دست داد.
-میری؟
-مامانم به زور اجازه داد بیام، میگفت به تو چه! الان هم نمیاد دنبالم باید تاکسی بگیرم برم خونه ی عموم.
-باشه، خداحافظ.
-میبینمت امین. تلاشت رو واسه امشب بکن.
چند دقیقه بعد از رفتن شکوفه، هنگامه و شروین پایین اومدن. شروین که خیلی خوش تیپ شده بود رفت توی ماشین نشست. هنگامه هم که طبق معمول صورتش خیس بود پیش من اومد.
-ساینا، داره میره.
شونه هام رو آروم بالا انداختم و گفتم:
-بره.
-همین؟بره؟
-آره بره.
-ساینا اون آدم بده نیست.
-پس کیه؟ منم؟ تقصیر منه؟ من سمن رو اذیت کردم؟ من مامان رو به کشتن دادم؟ بابا رو فراری دادم؟ من دارم یه دختر پونزده ساله که مثل چی ازم می ترسه رو میبرم خونه ی خودم؟ هنگامه فکر میکنی یا فقط همین جوری حرف میزنی؟
عصبی گفت:
-با تو نمیشه حرف زد. میگی چی کار کنم؟
داد زد:
-برم بزنم تو دهنش؟برم بکشمش؟
سعی کرد خودش رو کنترل کنه. نفسش رو محکم بیرون داد و توضیح داد:
-ببین ساینا، از الان، همین لحظه، همین روز، تیام با همهی بدی هاش با همه ی تقصیر هاش مسئولیت سمن رو داره. از همین الان شوهرشه، اگه کنارش نیستی، پشتش نیستی، حداقل اذیت کردن رو بذار کنار. ساینا اون داره تاوان همه چی رو میده.
-سمن تاوان چی رو میده؟ اشتباه تیام؟
-شاید سرنوشتشه، همه چی رو بسپار به زمان.
به چرندیاتش پوزخند زدم و بعد از هنگامه سوار ماشین شدم.
قرار شد صبر کنیم سمن و تیام بیرون بیان. بابای سمن که با همون اخم از محضر در اومد و سوار ماشینش شد و رفت.
هنگامه شنیده بود که گفته دیگه دختری به اسم سمن نداره. رسما سمن رو پشت قباله ی تیام انداخت.
-من نمیتونم کمکی بکنم.
-به سمن چی؟
-چی میگی شکو؟چه کمکی بکنم من؟برم بشینم ور دل اون ها نصیحت شون کنم زندگی شون شیرین بشه؟
-می دونم امین، همه میدونن این ازدواج از اول هم اشتباه بود.
باهام دست داد.
-میری؟
-مامانم به زور اجازه داد بیام، میگفت به تو چه! الان هم نمیاد دنبالم باید تاکسی بگیرم برم خونه ی عموم.
-باشه، خداحافظ.
-میبینمت امین. تلاشت رو واسه امشب بکن.
چند دقیقه بعد از رفتن شکوفه، هنگامه و شروین پایین اومدن. شروین که خیلی خوش تیپ شده بود رفت توی ماشین نشست. هنگامه هم که طبق معمول صورتش خیس بود پیش من اومد.
-ساینا، داره میره.
شونه هام رو آروم بالا انداختم و گفتم:
-بره.
-همین؟بره؟
-آره بره.
-ساینا اون آدم بده نیست.
-پس کیه؟ منم؟ تقصیر منه؟ من سمن رو اذیت کردم؟ من مامان رو به کشتن دادم؟ بابا رو فراری دادم؟ من دارم یه دختر پونزده ساله که مثل چی ازم می ترسه رو میبرم خونه ی خودم؟ هنگامه فکر میکنی یا فقط همین جوری حرف میزنی؟
عصبی گفت:
-با تو نمیشه حرف زد. میگی چی کار کنم؟
داد زد:
-برم بزنم تو دهنش؟برم بکشمش؟
سعی کرد خودش رو کنترل کنه. نفسش رو محکم بیرون داد و توضیح داد:
-ببین ساینا، از الان، همین لحظه، همین روز، تیام با همهی بدی هاش با همه ی تقصیر هاش مسئولیت سمن رو داره. از همین الان شوهرشه، اگه کنارش نیستی، پشتش نیستی، حداقل اذیت کردن رو بذار کنار. ساینا اون داره تاوان همه چی رو میده.
-سمن تاوان چی رو میده؟ اشتباه تیام؟
-شاید سرنوشتشه، همه چی رو بسپار به زمان.
به چرندیاتش پوزخند زدم و بعد از هنگامه سوار ماشین شدم.
قرار شد صبر کنیم سمن و تیام بیرون بیان. بابای سمن که با همون اخم از محضر در اومد و سوار ماشینش شد و رفت.
هنگامه شنیده بود که گفته دیگه دختری به اسم سمن نداره. رسما سمن رو پشت قباله ی تیام انداخت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: