کامل شده رمان نعمتی در لباس محنت| pardis_banooکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع pardis_banoo
  • بازدیدها 21,121
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

موضوع رمان و روند رشدشو چجوری ارزیابی میکنید؟

  • قلمت عالیه

  • خوبه

  • موضوعش خوبه ولی متنش زیاد جالب نیست

  • از موضوعش خوشم نمیاد ولی متنشو خوب نوشتی

  • اصلا خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pardis_banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/25
ارسالی ها
284
امتیاز واکنش
4,335
امتیاز
441
محل سکونت
سقزکم
بمونم که چی؟ چیو ببینم؟..... تا وقتیم حسی به هیچکس ندارم ازدواج کلمه ای مسخره و دور از ذهن به نظر میرسه. یه نفر دیگه رو هم بدبدخت کنم که چی وقتی من نصف روحم یه جای دیگه مونده..... نصف دیگمو میخواد چیکار؟... من که زنم همچین چیزیو قبول نمیکنم چه برسه به یه مرد.
شب با پرهام تو خونه من موندیم. وقتی اومد تو خونه و خون روی مبل هارو دید ترسید و جویای فهمیدن اصل موضوع شد و براش توضیح دادم.
صبح من به اموزشگاه رفتم و اونم فرشو مبلو به قالی شویی فرستاد تا تمیزش کنن.
از بس فکرم مشغول بود که حتی یادم نمونده بود دخترش تو کلاس منتظرمه.
بچه ها با دیدنم علت این مدت غیبتمو پرسیدن که فقط یه کلمه گفتم مسافرت بودمو اونام سوال دیگه ای نکردن.
کلاس که تموم شد تصمیم گرفتم برم بیمارستان ملاقات داراب. فکر کنم این اخرین روز ازادیه من باشه و حس غریبی داشتم. دلم میخواست تا خوده صبح برای خودم گریه کنم. میگن مار از سیر بدش میاد در خونش سبز میشه حالا اینم اومده دخترشو پیش من ثبت نام کرده.
_خوشه؟
صداشو بعد از هزاران سال هم میتونستم بشناسم. چطور میتونم صدایی که با ادا کردن هر کلمه منو میکشت و زنده میکردو فراموش کنم.
به عقب برگشتم. این بار دیگه نمیخواستم ننه من غریبم بازیه دفعه قبلو انجام بدم.
_خوبی؟
سرد نگاش کردم.
_ممنون
_بخاطر من این چند روزو نیومده بودی؟
دیگه جا نداشت چشمامو بیشتر از این درشت کنم.
_شما چرا؟
نمیدونم چرا تو خطابش نکردم. یه بار بهش اس دادم هرچند که شما خطاب شدن نشانه احترامه اما تو شدن برای من لیاقت میخواد.... دوست داشتم خیلی ریز به اون ماجرا اشاره کنم هرچند فکر نکنم یادش بیاد من تک تک مکالماتمونو حفظ بودم اما اون...... باز خوبه اسمم یادش مونده..... جای امیدواریه اما این امید برای قبل این بود که بدونم دختر داره پس اخم رو صورتمو حفظ کردم.
_فکر کنم بخاطر دیدن من ناراحت شدی.
از اعتماد به نفس زیادیش که خودم باعثش شده بودم حالم بهم خورد. حرصم گرفته بود. خاک تو سر من که انقدر شخصیت خودمو کم گرفته بودم پیشش که به خودش اجازه بده به این فکر کنه که هنوزم دنبالشم ودیدن خانواده خوشبختش ناراحتم میکنه.
اخمم غلیظ تر شد
_اشتباه فکر کردین.
راهمو گرفتم که برم
_خواهش میکنم ازم ناراحت نباش همه چیز بین منو تو تموم شده من حالا زن و بچه دارم.
انقدر حرفاش مسخره بود که در عین مسخرگی باعث خنده میشد. مثل این بود که یهو به یه عابر گیر بدی که تو رو خدا ولم کن منو دوست نداشته باش و عابر پیاده گیج بهت نگاه کنه و هولت بده بگه شفا بده.
واقعا همین طوری هم بود. من چیکار با اون و خانوادش داشتم. چیکار کرده بودم که همچین فکری به ذهنش رسیده. اون میخواد که من فرار کنم که اینجا نباشم که منو نمبینه. شاید با ندیدن من عذاب وجدانش کمتر میشه.... اگه وجدانی داشته باشه.
انقدر عصبی بودم که نفهمیدم چطور سوار تاکسی شدم چطور به بیمارستان رسیدمو دقیقا از کی پشت در اتاق داراب خشک شدم.
اسم من بـرده شد پس نرفتم تو و واستادم و گوش کردم...... حرفایی رو که باید به من زده میشد اما پشت سرم زمزمه میشد.
من بهشون کمک کردم حداقل ترین کار ممکن در حقم این بود که نگاهشون پاک باشه نسبت به من.
بازم برای هزارمین بار بهم ثابت شد که مرد چه موجودیه. از خودم بدم اومد و از اینکه بخاطر یه عده نمک نشناس اجازه خروج از کشورو برای همیشه از دست دادم.
چرا یه زن حق نداره درمورد خودش فکر کنه و تصمیم بگیره. اول پدر و بعد شوهر باید اجازشو برای خروج کشور بدن.
شوهر.......
هممم بهش فکر نکرده بودم. خب اگه حرفایی که تو این اتاق زده میشه رو عملی کنیم... اگه یه ازدواج سوری بکنم..... چیزی که هم من و هم اون بهش نیاز داریم..... میشه یه بازی دو سر برد.
اون اجازه خروج کشورمو میده و من اعتبارشو برمیگردونم و از زیر ذره بین خارجش میکنم.
منطقی به نظر میاد.
اگه من اینجا بمونم امسال یا سال بعد مجبور به ازدواج میشم چه بخوام و چه نخوام پس خودم تصمیم میگیرم با کی ازدواج کنم. من که دل بستگی به هیچکس ندارم و تا حالا به ترتیب از پسرا به ما رسیده پس این بهترین فکریه که میشه کرد
بدون فکر کردن به موضوع دیگه ای وارد اتاق شدم. افرادی که اونجا بودن همه شوکه و ترسیده از حضور یهویی من بدون حرف نگاهم میکردن.
_میشه تنها حرف بزنیم.
اخم و جدیت و از همه مهتر بی هوا وارد شدنم به اتاق نشون از شنیدن حرفاشونو داشت. بدون کلامی همه رفتن بیرون.
از اقای زارعی خواستم که بمونه. داراب ترسیده یا شایدم نگران نگاهم میکرد.
_شرط من اینه..... بعد از تایم کوتاهی تو اجازه خروج کشور منو امضا میکنی و دیگه هیچ ادعایی رو من نخواهی داشت و من اینجا رو ترک میکنم و تو بعد از خروجم از کشور غیابی طلاقم میدی و مشکلی برات پیش نخواهد اومد اما هیچکس... تکرار میکنم هیچکس نباید از این شروط من اگاهی پیدا کنه اللخصوص خانواده م.
سرد نگاهش کردم تا مطمئن بشه هیچ غرضو علاقه ای پشت این پیشنهادم نیست.
داراب فقط متعجب نگاهم میکرد اقای زارعی اما به حرف اومد
_این خیلی عالیه. من میتونم همه چیز رو اماده کنم و حتما شروطی که گذاشتید رو هم قبول خواهیم کرد.
شادی از صورت جناب وکیل میبارید. داراب اما...... نمیتونستم نگاهشو معنی کنم.
_یه چیز مهم دیگه هم میمونه
_چی؟
انگار که مخاطب من اقای زارعی بود چون داراب تو سکوت فقط نگاهم میکرد.
_راضی کردن خانواده من.
_و اقای طارمی باید این کارو بکنن؟
_من دخالتی تو این مورد نمیکنم.
_حتما حتما.....
وسط حرفش پریدم.
_حق طلاقم با من باشه بهتره
یک آن سکوت ترسناکی اتاقو گرفت. اقای زارعی حالا انگار که فهمیده باشه اصل کاری دارابه و اون باید موافقت یا مخالفتشو اعلام کنه بهش نگاه کرد و بهش متذکر شد که اگه اینکارو نکنه انچنان تبلیغاتی علیه ش اماده شده که مطمئنن ورشکست خواهند شد و پدر و مادرش تاوان کارشو میدن و کارگرها بیکار میشن.
از دید من چیزی رو تشریح نمیکرد فقط سعی داشت عذاب وجدان رو بهش تزریق کنه تا درخواستمو قبول کنه.
_باشه
به اخم رو صورتش زل زدم. نایلون موز و کمپوت گیلاسو روی میز جلوش گذاشتم و از اونجا خارج شدم.
خداحافظی سر سری با مادرش کردمو راهی خونه خودم شدم.
دلم براش تنگ میشه. امیدوارم پدرم راضی به این ازدواج بشه. استرس زیادی داشتم.
اگه قبول نکنه کسی دیگه ای پیدا نمیشه که بدون پول همچین کاری کنه. خب کدوم گربه ای محض رضای خدا موش میگیره.
وقتی منفعتی براش نداشته باشه..... مجبور نیست یه اسم اضافی رو تو شناسنامه ش یدک بکشه.
یه هفته از اون گفت و گو میگذره. وسایل خونه مجردیم تو زیر زمین خونه پدریم خاک میخوره و من اینجا حبس شده م. گزارش نصفه و نیمه از رد لایحه منطقه ازاد تجاری شدن بانه رو تحویل روزنامه دادم و معذرت خواستم که کامل نیست.
تنها سرگرمی این روز هام تدریس گیتاره که به لطف اونو دخترش تبدیل به ساعات طاقت فرسایی شده.
امشب برنامه یه خاستگاری چیده شده. این اولین خاستگارمه. میترسم... استرس دارم و نگرانم.
از اینده خودم و قبول نکردن بابا و اشتباه بودن تصمیمم. از همه چیز میترسم.
به خدا سپردم که اگه به نفعم نیست قسمت نشه.... یه بار گفتم خدا به نفعمم نیست عیب نداره میخوامش... من اونو میخوام و خدا بهم داد و ای کاش درخواست بچگانه منو ندید میگرفت و به حرفم گوش نمیکرد.
حالا یاد گرفتم هر چیزی هرچند در نگاهم خوب و عالی باشه هم باز بگم اگه به نفعمه..... اگه.....
سارافون فیروزه ای با دامن چین چینی تنم کرده بودم. با یه تل فیروزه ای خوشکل که یه پاپیون روش بود موهامو مهار کرده بودم. جوراب شلواری سیاهم تیپمو کامل میکرد.
از اون روز رفتار پدرم باهام سر سنگین شده بود و منم مثلا قهر کرده بودم.
مامانم چند وقت یه بار میومد و از اشتباهم برام میگفت..... حرف هایی که تک تک کلماتشونو از بر بودم اما درک نمیکردم.
پرهام اما ارام میومدو میرفت.
تو هال نشسته بودم و منتظر ورود خاستگار و خانوادش.
پدرم از سکون و ارامشم در عجب بود. اینو از نگاه های گاه و بی گاه و نگاه متعجبش فهمیدم.
انتظار مخالفت و تلاش بیشترم برای راضی شدنشو داشت و من ساکت منتظر امروز بودم.
ایفونو زدن و همه از جامون بلند شدیم و جلو در صف بستیم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    اولین نفر مرد میان سالی که موهاشو رنگ کرده بود وارد شد بعد پدر پوریا و بعد مادر داراب که از قبل میشناختمش... مادر پوریا و پوریا و..... دستام یخ کرده بود از چشمام غم میبارید. وارد خونه شد و شیرینی تو دستشو بهم داد. کمی طولانی نگاهم کرد.
    طولانی تراز بقیه و من خوش امد گویی سردی نثارش کردم. به اشپزخونه رفتم تا تدارک چایی رو ببینم. دلم یه گریه یه طولانی میخواست. یه مردن.... یه حذف شدن.... دلم یه رفتن میخواست. یه بلیط یه طرفه به جایی که فقط خودم باشمو خودم.
    چایی رو ریختم و گذاشتم پپوله هاش بیان رو لیوان.
    بابام میگفت چایی اون چاییکه بیاد رو اب واسته و این مهارت کسی که چایی دم کرده رو نشون میده.... بابام.... حتی نمیتونم ازش بدم بیاد. حرف و منطقش دهنمو بسته و دلم..... فقط بلده بهونه بگیره.
    سینی رو تمیز کردمو برش داشتم و وارد مجلس خاستگاری شدم.
    جلو پدرا واستادم تا چاییشونو بردارن. تشکر کردن و برداشتن.
    به سمت مادرا رفتم. پوریا داشت تو گوش داراب وز وز میکرد و نگاه دارابم به من بود.
    حس میکردم نگاه زومش باعث میشه هول کنم و بیفتم زمین. خب چه اهمیتی داشت. هرچقدرم دستو پا چلفتی باشم باز اونا مجبورن منو بخوان چون بهم نیاز دارن و چه حس گس تلخی......
    فکر نمیکنم ارزو کردن اینکه داراب بخاطر دلش اینجا میبود و من یه ازدواج با عشقو تجربه میکردم گـ ـناه داشته باشه.
    این نیاز هردومون به این ازدواج... این اجبار لعنتی.....
    مادرا هم چاییشونو برداشتن و تشکر کردن. تشکری که با تعریف و تمجید امیخته شده بود.
    سینی چای رو جلو پوریا و داراب گرفتم.
    بدون حرف برداشتن. جدیت صورت پوریا برام عجیبو دور بود. انگار یادم رفته بود این صورت یه روی دیگه از سکه پوریاست. مثل روز اول اموزشگاه....
    چقدر نزدیک اما دور به نظر میرسه اون روز.
    چای اخری رو جلوی پرهام گذاشتم. اگه حمل بر بی ادبی نمیگرفتن سینی رو اول برای پرهام و بعد برای پوریا و داراب میبردم.... اما نمیشد....
    روی تک مبل خالی نشستم و دستامو محکم تو هم قفل کردم.
    از فشاری که بهشون وارد میکردم سفید شده بودن.
    _خب اقای محتشم میگن از هرچه بگذریم سخن دوست چیز دیگریست. اگه اجازه بدین دو تا جوون برن تو اتاق و با هم حرف بزنن.
    پدرم که تحت تاثیر خوش مشربی پدر داراب قرار گرفته بود با لبخند اجازه داد از جام بلند بشم و به سمت اتاقم برم.
    حتی برنگشتم ببینم داراب پشت سرمه یا نه.
    وارد اتاق شدم و منتظر ورودش موندم. وقتی وارد شد درو بستم و بهش اجازه دادم جایی برای نشستنمون در نظر بگیره. سرشو دور تا دور اتاقم چرخوند و همه وسایلمو تحت نظر گرفت.
    کمد صورتی و کرمی که اصلا سلیقه خودم نبود گوشه اتاق. تخت صورتی ستش که اونم باز سلیقه من نبود. و یه عالمه عروسک که رو دیوارو کمد چیده شده بود. اینا تشکیل دهنده اتاق من بودن.
    _انگار از صورتی خوشت میاد
    هنوز ننشسته بودیم. به این فکر کردم شاید نمیدونه کجا باید بشینه پس صندلی جلو کامپیوترو برداشتم و جلو تخت گذاشتم و خودم روش نشستم.
    خواستم که رو تخت بشینم اما دوست نداشتم از بالا نگاهم کنه و روم مشرف باشه. ترجیح میدادم خودم تو اون وضعیت بهتر میبودم.
    _اتفاقا اصلا ازش خوشم نمیاد
    سکوت کرد و بهم نگاه کرد. میدونستم منظورش به چیه.
    _هیچ کدوم جز عروسکا سلیقه من نیستن
    روی تخت نشست.
    _و رنگ مورد علاقت چیه؟
    _زرشکی.... نقلی
    _اینا کدوم رنگن؟
    مثل بیشتر مردا کور رنگ بودو چیزی از رنگ ها سر در نمیاورد. سعی کردم تو اتاق دنبال این رنگ ها بگردم اما نبود
    _اینجا نیستن بعدا نشونت میدم.
    سرشو تکون داد.
    _نمیدونم باید چی بگیم
    خب منم اولین تجربه م بود اما دوست نداشتم به این موضوع اعتراف کنم. مثل همه دخترا دوست داشتم ادعا کنم که خاطر خواه زیاد داشتم و خاستگارا پاشنه درو از جا کنده بودن... پس سکوت کردم.
    _غذای مورد علاقت؟
    _قرمه سبزی.... فکر نکنم مخالف بودن رنگ مورد علاقه و غذای مورد علاقه تاثیری تو زندگیمون داشته باشه.
    منظورمو اشتباه برداشت کرد چون اخم کرد.... من منظورم به همه زندگی مشترک ها بود و نه زندگی خاص و استثنایی خودمون.
    ازعان کردم.
    _تاثیری تو زندگی مشترک هیچکس نخواهد داشت.
    رنگ نگاهش عوض شد. مطمئنن دوست ندارم روند نا امیدانه ای در پیش بگیرم و انرژی منفی به اطرافیانم بدم.
    _شروطت تو یه قرارداد شخصی بین خودمون درج میشه و امضاش میکنم.
    متذکر شدم.
    _بدون اطلاع خانوادم.
    ازعان کرد
    _بدون اطلاع هیچکس.
    چشمهاش اطمینانو تو دلم میاورد. خودش حرفشو ادامه داد
    _فکر کنم حرفی بجز اعتراف به علایقاتمون با هم نداشته باشیم.... البته اگه شرط خاص دیگه ای مد نظرت نیست
    _ازادی برای فعالیت تو کارم
    _سلبش نمیکنم.
    _جنگ اول به از صلح اخر
    _درسته
    _درسته فقط اسما با همیم اما مهمه که به این اسم احترام بذاریم
    زیر چشمی نگاش کردم.بقیه جمله مو گفتم
    _مدت کوتاهی که با هم زندگی میکنیم حرمت همدیگرو نگه داریم و به اسممون که تو شناسنامه همدیگست احترام بزارم.
    نمیدونم منظورمو متوجه شد یا نه. جرئت بالا اوردن سرمو نداشتم.
    با حس دست گرمی رو دستای سردم نگامو بالا اوردم.
    _من فرق متاهلی و مجردیو میدونم
    خوشحالم که تپق نزده که من اصلا اهلش نبودم از این حرفا.
    سرمو به معنی فهمیدن تکون دادمو دستامو از تو دستش کشیدم بیرون.
    _دیگه حرفی ندارم
    _منم همون چیزهایکه که گفتی رعایت کنی برام کافیه
    _خب حالا بگو رنگ مورد علاقه تو چیه؟
    به لبخند مهربونی دعوتش کردم و اونم اروم خندید
    _بنفش
    _رنگ خاصیه
    _دوستش داری؟
    _برای پسر توسی رو بیشتر میپسندم و غذا؟
    _قرمه سبزی
    ادامه دادم
    _با سالاد شیرازی
    انگشت اشاره و شصتشو به هم چسپوند
    _اممم عالیه
    نتونستم جلو خنده مو بگیرم. این دقیقا عکس العمل من بعد از حرف زدن درمورد قرمه سبزی و سالاد شیرازیه.
    چند دقیقه بعد دو نفری که با اخم وارد اتاق شده بودم لبخند به لب اومدن بیرون
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    بابام گفت که جواب نهایی رو بهشون خبر میده و اونام خداحافظی کردنو رفتن.
    تو هال نشسته بودم و به تلویزیون نگاه میکردم
    _نظرت چیه؟
    این پرسش از جانب پدرم باعث خجالتم شد و گونه هام گر گرفتن.
    _نمیدونم
    _نمیخوام به زور شوهرت بدم اونم بعد از اینکه از رفتن منعت کردم پس خودت بگو میخوای باهاش ازدواج کنی یا نه؟
    _شما.....
    مامانم میون حرفم پرید.
    _ما تحقیقات خودمونو کردیم و امتیاز مثبت ما رو داره حالا میمونه نظر خودت
    _اره
    **********
    از تو ایینه ارایشگاه به چهره دفن شدم تو ارایش نگاه میکردم. همه از خوشکل شدنم میگفتن و من اما ارایش ساده همیشگیمو بیشتر میپسندیدم و حس میکردم اون بیشتر بهم میاد.
    جلو موهامو بالا داده بودن و همه موی سرمو جمع کرده بودن.
    خوب بلند شدن... موهایی که بعد ول شدنم کوتاهشون کردم.
    لباس سفید کوردی و تاج سفید درخشان..... دوستشون داشتم.
    ایلا باهام اومده بود ارایشگاه. به نظر خودم اون حتی از منم خوشکلتر شده بود. دلم گرفت. اگه روزی حق انتخاب میداشت برای زن گرفتن حتما میخواست کسی از من خوشکلتر زنش میشد کسی که این روزها اسم شوهر رو برام یدک میکشه.
    این روز ها در عین شلوغی اطرافم چقدر تنهام..... دیگه حتی پیش ایلا هم اروم نیستم. راز نگه داری واقعا کار سخت و طاقت فرساییه.
    _یکم بخند دختر خاله
    لبخند کجو کوله ای زدم.
    در ارایشگاهو زدن. ضربان قلبم بالا رفت.
    از دیدنش خجالت میکشیدم با این همه به خود رسیدن ها......
    فیلم بردار بود که خواست کمی ازم فیلم بگیره.
    کارایی که بهم میگفت و انجام میدادم و به این فکر میکردم اگر روزی دوباره و واقعا ازدواج کنم حس الانمو خواهم داشت؟.....
    بالاخره داماد وارد ارایشگاه شد. دوست داشتم مثل تو رمانا بنویسم که با دیدنم کپ کرد و واستاد و چند لحظه ای بهم خیره شد و خنده ریز ریزکی بقیه باعث شد حواسش جمع بشه اما....
    اومد تو تورمو جلو صورتم انداخت دستمو گرفت و از اونجا اومد بیرون.
    این لحظه رو رمانتیک تر فرض کرده بودم.
    تو ماشین عروس نشستم. از تزئینش خوشم نیومد. ازهیچی این مراسم خوشم نمیاد. زیادی سنگینه.
    _خوشکل شدی
    میدونم کلی با خودش کلنجار رفته تا این جمله رو بگه. شاید فکر کرده که من بد برداشت میکنم
    دستای سردمو تو هم قفل کردم.
    _توم
    فکر کنم برای شروع بد نبود. موهاشو بالا داده بودو صورتشو شش تیغ کرده بود.
    به سمت اتلیه رفتیم و کلی عکس که مصنوعی بودنشون از دید ما واضح بودو انداختیم. یکی ازعکس هارو انتخاب کردیم که آماده ش کنن برای اتاق خوابمون.
    به سمت تالار روند. بیرونو نگاه میکردم. هردومون ساکت بودیم.
    دستمو که روی پام بود گرفت و گذاشت رو دنده ماشین.
    ******
    _چرا همیشه سردی؟
    صداش گذشت و گذشت و رسید به شش سال پیش
    _چرا همیشه سردی؟
    _نمیدونم.
    _دوست ندارم سرد باشی
    و من خواستم سرد نباشم ولی نشد و اون رفت پیش یکی گرمتر.....
    ********
    _عیبی نداره خودم گرمت میکنم
    صدای داراب بود که به زمان حال برم گردوند. همه دستم زیر دستاش پنهون شده بود.
    شروع کرد به بوق زدن و اهنگ ماشینو زیاد کردن. صداش کر کننده بود اما حس خوشایندیو تزریق میکرد.
    ماشین هایی که از کنارمون رد میشدن برامون بوق میزدن.
    به تالار رسیدیدم. جلو در کمی معتل شدیم تا فیلمبردار نکات لازمو بهمون بگه.
    از ماشین پیاده شد و من میون جمعیت دنبال چهره های اشنا بودم.
    در سمت من باز شد و از ماشین پیاده شدم. بعد از اتیش بازی که برامون راه انداخته بودن و درحالیکه یه دستم داراب بودو دست دیگم بابام وارد تالار شدیم. جمعیت جلومون میرقصیدن.
    یه دور دور تالار چرخیدیمو به مهمونا خوش امد گفتیم. بعدم رفتیم نشستیم.
    به مهمونایی که وسط میرقیصدن نگاه میکردم. دوست نداشتم جوری نگاه کنم که معلوم باشه دارم دنبال کسی میگردم اما از اول عروسی دنبال رضا بودم و ندیدمش.
    خودمم نمیدونستم چرا دنبالش میگردم. انگار عادت شده بود مثل چک کردن اخرین انلاینش روی مجازی و زوم کردن روی راننده همه پژوها. مثل نگاه کردن به کوچه ای که خونشون در اون قرار داره وقتی از جلوش رد میشدم مثل خیره شدن به الاچیق قرارامون..... همونقدر بی غرض همون قدر تکراری.
    _بریم برقصیم؟
    سرمو به سمتش چرخوندم. شونه هامو بالا انداختم و بازم به جمعیت نگاه کردم.
    بلند شد و کمک کرد منم از جام بلند بشم و به مردمی که بخاطر ازدواج ما خوشحال بودنو جشن و پایکوبی میکردن ملحق شدیم.
    همه چی خیلی سریع گذشت. اخرشم نتونستم رضا رو پیدا کنم. انگار و شاید ناراحت شده باشه. شاید الان بتونه احساس منو درک کنه.
    تو ماشین بودمو داشتم به سمت خونه جدیدم میرفتم.
    مهرداد تو ماشین پشت سریمون بودو با داراب کورس گذاشته بود تو بوق زدن.
    برای خانواده داراب من فقط خبرنگاری بودم که داراب از من برای رسیدن به هدف هاش استفاده کرده و برای خانواده من داراب...... خب دیر یا زود هدف منم اشکار میشه برای همه.
    تو بازی که بازنده باشم شرکت نمیکنم..... اینو که اصل زندگیم قرار دادم همیشه موفق بودم فقط کاش زودتر به این مسئله میرسیدم.
    به خونه که رسیدیم همه پیاده شدند و یه دور دیگه تو کوچه رقصیدن. ساعت سه نصفه شب همه همسایه ها رو بیدار کرده بودیم. هرچند انتظارشو داشتن چون از روز عروسیمون خبر داشتن.
    خسته شده بودم. دوست داشتم برم بخوابم شایدم فکر کنم....
    لبخند رو لب دارابو دوست داشتم. کمی تو تظاهر کردن ضعیف بودم من.
    مامانم که از اول عروسی بغض کرده بود حالا عیننا داشت گریه میکرد. بغلش کردمو ازش خواستم اروم باشه و جلو چشم داراب بهش گفتم که دو روز یه بار میام خونه.
    خودم اصلا اشکم نمیومد شاید چون فاصله بیشتری رو تجربه کرده بودم این فاصله برام فاصله نبود.... شایدم چون مادر نبودم.......
    پدرم دارابو یه گوشه برد و کمی باهم حرف های مردونه زدن و مادر دارابم برای من حرف میزد.
    کمی شرمگین بودم. مادرش میدونست چی به چی. روزی که بی هوا رفتم تو اتاق اونم اونجا بود.
    گفت که ازم ممنونه و مواظب پسرش باشمو مواظب خودمم باشم. حالا که داراب شوهرم شده بود.
    به سمت مهرداد رفتم که یه گوشه با لبخند نگاهم میکرد.
    _عروسی تو چی بشه.
    و دستامو به معنای ذوق زیاد به هم زدم.
    _فعلا دارم دخترمو شوهر میدم خودمم بعدا یه مادر براش میارم.
    خندیدم. جمعیت فامیل منو داراب متعجب نگاهم میکردن و میخواستن بدونن کسی که باهاش حرف میزنم کیه.
    برگشتم عقب و دارابو دیدم. به روم لبخند زد و این یعنی نگاه اونا اصلا مهم نیست... مهم طرز فکر شوهرمه.
    شوهر........
    واژه غریبی به نظر میرسه.
    از مهرداد خداحافظی کردم و به سمت خونه جدیدم رفتم. دارابم اومد تو و درو بست.
    _سرم درد میکنه
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    .........................
    {حال}
    _خوشه اینجا چیکار میکنی؟
    صدای بلند و ترسی که تو دلم بخاطر خطایی که مرتکب شدم بود باعث شد زود از خواب بپرم وبه داراب که بالا سرم واستاده و قیافه ش اصلا دوستانه نیست نگاه کنم.
    _مگه نگفتم اینجا نیا
    گیج و منگ اطرافمو یه نظر گزروندم. دکوراسیون اتاق نسبت به وقتی که رفتم عوض شده ولی وسایل همونان و عوض نشدن.
    عکس دو نفره عروسیمون در اندازه بزرگ رو دیوار کنار تخت بود. این جدیده....
    دلم لرزید از این همه وفاداری.
    سرمو خاروندم
    _نه.... گفتی شبا رو مبل بخواب
    اخمش غلیظ تر شد
    _هیچوقت نیا تو این اتاق
    از جام بلند شدم و به سمت مبل هال رفتمو روش سقوط کردم. واقعا خوابم میومد
    _چقدر میخوابی بلند شو دیگه
    جملش چقدر اشنا بود. وقتی سیاوشو باردار بودم هر روز این حرفو بهم میزد و هر روز میگفتم من حامله م زنای حامله اینجورین ولی حالا دلیل موجهی ندارم.
    خواب الود گفتم
    _ سرت درد میکنه؟
    _چی؟
    _سرت درد میکنه؟
    _نه... چرا؟
    _یه صدایی تو مغزم گفت سرت درد میکنه
    چند لحظه ای گذشت تا دوباره صداشو بشنوم.
    _پاشو واست تخت گرفتم الانا میارنش.
    دستامو بالا اوردمو بخاطر کمبود انرژی تو هوا ولشون کردم و شل روم افتادن.
    _اها نمیتونم خودمو نگه دارم.
    صداش بالا رفت و با قیافه ای ترسیده چشمامو باز کردم
    _پاشو خوشه الان میان با این قیافه میبیننت
    از اینکه تو سری خور باشم بدم میاد. خب زورش که نکردن تحملم کنه خودم که خونه اجاره کرده بودم دیگه این همه منت چیه رو سرم میذاره. منم مثل خودش صدامو بالا بردم.
    _بگو از خونه برو بیرونو خلاص... هی از این اتاق به اون اتاق پرتم میکنی
    _میگم پاشو برو یه چیز بپوش الان میان واسه نصب تخت
    اون صداشو پایین اورده بود ولی من با همون وولوم صدا ادامه دادم
    _بیخود. من خودم تختمو انتخاب میکنم. بگو نیارن خودم میرم یکی میخرم.
    و چشمامو بستمو رومو ازش گرفتم
    بی هوا دستم کشیده شد که درد بدی رو به جونم انداخت. جیغ زدم اما دستمو ول نکرد. از رو مبل پرت شدم پایین و به سمت اتاق سیاوش رو فرش کشیده شدم.
    سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بکشم. به محض ازاد شدن دستم از جام بلند شدم و با تموم توان و خشم تو وجودم داد زدم
    _وحشی روانی. ازت متنفرم.
    یه لحظه سر جاش خشک شد ولی خیلی زود به خودش مسلط شدو تقریبا پرتم کرد تو اتاق سیاوشو درو پشت سرم بست.
    _تا میرن از اینجا نمیای بیرون.
    داد زدم
    _برو بمیر
    _به قران از اون اتاق بیای بیرون هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
    بی شعور احمقه وحشی.....
    روی تخت سیاوش دراز کشیدم. تختش کوچیک بود اما منم کوچیک بودم پس لازم نبود پاهامو جمع کنم. تختش بوی شیر میداد. پرهامم وقتی بچه بود همیشه خودشو همه مخلفاتش بوی شیر میدادن و من عاشق این بو بودم.
    بوی پسرمو از دست دادم. چه حسرت خانمان سوزی....
    همه وسایلام تو اتاق سیاوش بود از تو گوشیم یه اهنگ پلی کردم تا انقدر حرص نخورم و ارامشمو حفظ کنم
    همیشگیمی.... تو زندگیمی.... تو اوج دیوونگیو... دل بستگیمی... تو اسمونی.... تو مهربونی..... قلب منو هر جا میری .... میکشونی.... با تو که هستم.... چیزی نمیخوام... واسم بسه همین که با تو راه میام.... من دل سپردم به تو... غصه تو خوردم... رفتیو دیدی منو تو از یاد نبردم... فوق العادم با تو.... ول نکن دستاتو... تو دل من کسی... نمیگیره جاتو.....
    صدای سلام احوال پرسی داراب با چند تا مرد بلند شد. صدای اهنگمو بیشتر کردم.
    عاشق تو شدم... شدی تو مثل خودم... خوشبختیم مال تو... میمیرم دور از تو باشم.... اما یادم باتو....ول نکن دستاتو... تو دل من کسی.... نمیگیره جاتو.... فوق العادم با تو.... ول نکن دستاتو... تو دل من کسی... نمیگیره جاتو.....
    با خودم تکرار کردم
    همیشگیمی.... تو زندگیمی.... تو اوج دیوونگیو... دل بستگیمی... تو اسمونی.... تو مهربونی.....
    کم کم صداها کم شد و بعدم صدای درو صدای تلویزیون خبر از رفتن مهمونای داراب خانو میداد.
    جلو در واستاده بودمو گوش میکردم که ببینم میتونم برم بیرون یا نه و دستمم رو دستگیره بود. در یهویی باز شد و من تو موقعیت بدی قرار گرفتم.
    با خودش حرف میزد اما منظورش با من بود
    _نمیتونه دو دقیقه تحمل کنه.
    _من باید برم.
    سر جاش واستادو برگشت سمتم. انقدر بد نگام میکرد که واقعا ترس برم داشت.
    _لباسامو باید بیارم
    _کجاست؟
    _خونه م
    _ یعنی هست از تو پرروتر
    حوصله کل کل نداشتم پس جوابشو ندادمو به اتاق برگشتم تا مانتومو بپوشم. اماده که شدم از اتاق بیرون رفتم و به سمت در خروجی خونه راه افتادم
    _کجا؟.... با هم میریم.
    جرئت اینکه بگم قرار بود تو کارهای همدیگه سرک نکشیمو نداشتم. بهتره این فضولی رو کرده باشه تا منم به وقتش براش جبران کنم.
    دوباره کنارش تنها تو ماشین نشستم. نمیدونستم باید دوستش داشته باشم یا ازش بدم بیاد. یه لحظه حس میکردم واقعا دوستش دارم و لحظه ای بعد تا سر حد مرگ ازش متنفر میشدم.
    هم بهش حق میدم هم حق نمیدم. دلیل رفتنو فرار کردن من اون بود. اون بود که زندگیو برام جهنم کرده بود بعد لحظه ای که میخواستم برم اعتراف کرد که دوستم داره و تنهاش نذارم من اما اب از سرم گذشته بودو رفتم....
    هردومون حق داریم.
    چقدر اولاش زندگیمون خوب بود. چقدر شاد بودیم.
    اولین شب ازدواجمونو به یاد اوردم وقتی از سردردش برام گفت
    ...............................
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    {گذشته}
    _منم رو به موتم از خستگی
    _نمیدونم بقیه که شرایط عادی دارن چطور...
    سرشو بلند کرد و به من که جلو در هال واستاده بودمو نگاش میکردم نگاه کرد و حرفشو خورد.
    _برو بخواب تو
    دستگیره درو جابجا کردم و رومو به سمتش برگردوندم.
    _منتظر اجازه جناب عالی که نبودم.... در قفله
    _یه لحظه فکر کردم منتظر اجازه منی
    _فکر کن یه درصد
    به سمتم اومد و با کلیدی که تو دستش بود درو باز کرد. اینجا اومده بودم. دکورشو خودم چیدم پس چیزی برای تعجب کردنو مات شدن نداشت.
    من به سمت اتاق خواب رفتمو اونم رفت سر وقت یخچال.
    لباس کوردی مو دراوردم. صدای تلویزیون از بیرون اتاق اومد. لباسامو با لباس راحتی های خونه پدرم عوض کردم و رفتم بیرون.
    _داراب؟
    روی مبل جلو تلویزیون نشسته بود
    _جانم؟
    جانم گفتنش کمی هولم کرد. یه لحظه حرفی که میخواستم بزنمو یادم رفت
    _قرص خوردی؟
    _اره
    رفتم تو اشپزخونه و بطری ابی که رو اپن بود و برداشتمو سر کشیدم.
    _اون دختره کی بود اون همه بغلش کردی؟
    _کی اسرا؟
    _کیته؟
    _دوست جون جونی دبیرستانم.
    چیزی نگفت. با شیطنت ادامه دادم
    _خوشکل بود نه؟
    نگاشو روم انداخت کمی مکث کرد و گفت
    _اره
    و روشو به سمت تلویزیون برگردوند. حس حسادتی تو دلم نبود. نمیدونم چرا فکر کردم که دوست داشت حسودی کنم.
    _خیلیم دختر خوبیه
    _معلوم بود.
    حرفاش طعم دلخوری داشت. انگار میخواد با حرفاش بسوزونتم ولی من عین خیالم نبود.
    ابمو خورده بودم پس به سمت اتاق خواب رفتم وسط راه برگشتم و در اتاق دیگه رو باز کردم.
    _چرا تخت نخریدی برای اینجا؟
    به سمتم بر نگشت
    _میخرم فردا.
    _اوکی شب خوش.
    _خوب بخوابی
    رفتم تو اتاقمو سرم نرسیده به بالش خوابم برد. واقعا خسته بودم.
    با احساس سنگینی چیزی روی گردنم چشمامو باز کردم که چشمای دارابو تو کمترین فاصله به خودم دیدم. اونم چشماش باز بود. برای یه لحظه روحم رفت و برگشت.
    دستمو رو قلبم گذاشتم.
    _اینجا چیکار میکنی؟
    _اومدم بیدارت کنم... دارن در میزنن.
    دستمو رو دستاش گذاشتم و سعی کردم بلندشون کنم... واقعا داشت خفه م میکرد. زورم بهش نرسید خیلیم فشار روم بود پس جیغ زدم.
    _دستاتو ور دار خفه شدم.
    دستاشو برداشت و من دستمو رو گردنم گذاشتم.
    _هیچ به وزنت فکر کردی این دست یه تنیتو رو گردنم گذاشتی؟
    فقط میخندید
    _نخند میزنمتا
    و بازم جوابم فقط خنده بود. هر چی این مدت نخندیده بود یا کم خندیده بود بجاش امروز داشت جبرانش میکرد.
    دستامو مشت کردمو اروم رو شونش زدم.
    _میگم نخند
    با همون خنده و دستایی که برای محافظت از سرش بالا اومده بود گفت
    _پوریا گفت مواظب باشم چجوری بیدارت میکنم ولی من باورش نکردم.
    سرمو خاروندم. حوصله کل کل و دعوا نداشتم رومو برگردوندم.
    _حوصله ندارم ولم کن بزار بخوابم
    _بخدا دارن در میزنن
    _دست نداری یا پا؟... برو بازش کن خب
    _باید با هم بازش کنیم
    _جان مادرت ولم کن خسته م
    _این یه رسمه تو خانوادمون. باید با هم اون درو باز کنیم.
    _متاسفم که باید به اطلاعت برسونم که اینم یه رسمه تو خانواده ما که من الان باید بخوابم.
    خندید
    موهاش روی دستم بود دستمو به خودم نزدیک تر کردم تا موهاش به دستم نخوره... قلقلکم میداد.
    _فکر کنم مامان بابات پشت در باشن.
    مثل فشفشه از جام پریدمو با همون موهای ژولیده به سمت در رفتم.
    اونم به دنبالم دوید
    _نه نه خوشم میاد از همین ابتدای کار داری فرق میذاری بین خانواده هامون.
    دستشو گرفتمو کشیدم سمت در
    _دارم به رسمتون احترام میذارم حرف نزن.
    درو باز کردم و با دیدن مامانمو ایلا پشت در گل از گلم شکفت. خودمو تو بغـ*ـل مامانم انداختم و حسابی چلوندمش. بعدم رفتم سراغ ایلا. هنوز وارد خونه نشده بودن من این همه کارو کرده بودم. عقب نشینی که کردم متوجه ظرف غذاهای پشت سرشون شدم.
    عقب تر رفتم تا داراب بره و بیارتشون تو. مامانمو ایلا هم اومدن تو خونه. حینی که ایلا از کنارم رد میشد اروم نزدیک گوشم گفت
    _موهات
    از ایینه تمام قد نزدیک در به خودم نگاه کردم و در اولین نگاه یه انسان اولیه رو تو ایینه دیدم. در مراحل بعدی تونستم دهنو دماغمو زیر موهام تشخیص بدم و بفهمم که خودمم جلو ایینه.
    خوب شد ازدواجم سوریه وگرنه همین امروز طلاق رو شاخم بود. به اتاق خواب رفتمو تلمو از روی میز ارایش برداشتمو زدم به موهام. حالا خیلی بهتر شده بود.
    به سمت اشپزخونه رفتم.
    _خوشه؟
    صدای ایلا بود که از دستشویی میومد.
    _ها؟
    _بیا جلو بیا
    _ها؟
    پلتوکی به پیشونیم زدو دوید تو دستشویی و درو بست. دستم رو پیشونیم بودو با اخم به در بسته جلو روم نگاه میکردم.
    با مشت به در کوبیدم.
    _میای بیرون که.
    از همونجا داد زد
    _بخدا یه جا تو اینترنت خوندم اینجوری کنی شوهرت خوشکل تر از شوهر تازه عروس میشه
    سرمو نزدیک تر بردمو سعی کردم اروم بگم که صدام به اشپزخونه نره که صدای مامانمو ظروف میومد.
    _هیچکس از شوهر من خوشکلتر نیست بیچاره... به کاهدون زدی
    برگشتم که برم سمت اشپزخونه که با دیدن داراب که با فاصله کمی پشت سرم واستاده بود خشک شدم.
    لبخند رو لبش یعنی حرفمو شنیده. سعی کردم به روی خودم نیارم و روند انکارو در پیش بگیرم. پس به راهم به سمت اشپزخونه ادامه دادم
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _خوبی دخترم؟
    _خوبم مامان جان
    _تازه بیدار شدی؟
    _بله.
    خواست بیاد نزدیکم که حرکتش نشون از گفتن حرف های خصوصیو میداد اما با ورود داراب به اشپزخونه برگشتو به روند گرم کردن نهار خیره شد.
    _زحمت کشیدید مامان جان
    گفتن کلمه مامان جان از زبون داراب به مامانم حس فوق العاده خوش ایندی رو بهم داد. مثل نسیم خنکی که وسط گرمای تابستون به صورتت میخوره.
    _این حرفا چیه پسرم.
    غذارو گرم کرد و با ایلا خداحافظی کردو رفت.
    برگشتم به اشپزخونه..... چند نوع غذا روی میز بود.
    _خب اونام میموندن این همه که تا دو روز دیگه تموم نمیشه
    _متاسفانه تو سنجیدن ابعاد من مرتکب اشتباه شدی چون این غذا فقط تا شب میمونه.
    _بله از دست یک تنی تون میشه فهمید.
    نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم. حس روز عید بودنو داشتم. اون روز هام برای صبحونه غذای گرم میخوریم.
    _داراب؟
    _بله؟
    این اوندفعه نگفت جانم؟.... چرا عوض شد؟
    _تو چه کاره ای؟
    صدای قاشقو چنگالش قطع شد سرمو بالا اوردمو به صورتش که زوم کرده بود روم نگاه کردم.
    _خب منظورم بجز اموزشگاهه.
    نفس عمیقی کشیدو دوباره مشغول غذا خوردنش شد
    _حساب دار
    _نرم افزارو چه به حسابداری؟
    _کاری واسه مهندس نرم افزار تو سقز نیست
    _شهر های دیگه هست؟
    _شاید...... خواهانش نبودم... نمیدونم.
    سرمو تکون دادم. یهو یادم افتاد شب میخواستم چی بگم و بعد از جانم گفتنش یادم رفت
    _راستی تو روز اول از کجا فهمیدی من خبرنگارم؟
    _خودت مگه اون روز نگفتی؟
    _تیری تو تاریکی بود وگرنه نمیدونم قضیه چیه؟
    _تو ایتالیا .... برای کارای کارخونه بابا اونجا بودم و اونجا دیدمت.
    _عجب دقتی
    _خب قیافت داد میزد که ایرانی هستی بین اون همه مو بور و چشم رنگی...
    _عجب حافظه ای
    و اروم اروم شروع کردم به خندیدن
    _امشب خونه مامان منیم.
    _ روز اولی از غذا پختن معافیم دمشون گرم.
    _بلدی غذام بپزی؟
    _اختیار داری..... یه برنج سوخته ای خورشت شوری دیگه در بسات داریم.
    _یاد بگیر برای ازدواج بعدیت بلد باشی
    مطرح کردن این موضوع...... مسخره بود. چه دلیلی داشت این زخم زبون؟
    دست از خوردن غذا برداشتم و نگاش کردم.
    نگاهش روم بود.
    _توم رو اخلاقت کار بکن ازدواج بعدیت دوام بیشتری داشته باشه.
    قاشق و چنگالو رو بشقابم ول کردم.... تقریبا پرت کردم که صدا بده و بفهمه قهر کردم..... از رو میز بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم.
    نمیدونم چرا ناراحت شدم خب حرفش شاید شوخی بوده باشه اما بالاخره این اتفاق که میفتاد.... اما لحن اون بد بود.
    روی تخت دراز کشیده بودم و سعی میکردم بخوابم.... خواب چقدر خوبه خدایا.
    در باز شد. اینو از خوردنش به دیوار فهمیدم.
    _ببخشید.
    سرمو بلند نکردم برای دیدنش.... جوابشم ندادم. پسره یه بی ادب. با زبون بی زبونی داره میگه دلم دعوا میخواد.
    _خوشه؟
    _...
    _خوشه؟
    هرم نفساش به گوشام خورد و باعث شد تکون محسوسی بخورم اما بازم جوابشو ندادم.
    _قهری یعنی؟
    _...
    _یه لحظه اعصابم الکی خورد شد..... معذرت میخوام.
    _مهم نیست
    _مهمه که الان اینجایی و جوابمو نمیدی
    _فقط دارم سعی میکنم بخوابم اگه دست یک تنی تو از روم برداری
    کنارم دراز کشید
    _کجای دستم سنگینه.
    رومو به سمتش برگردوندم و تو همون حالت با دو دستم سعی کردم دستشو بلند کنم. بلندش میکردم اما نگه داشتنش مرد یل میخواست و شیر کهن.
    _ایناهاش.
    _بی زوری خودتو گردن دست پیچاره من نندازه
    دستمو تو دستش گذاشتمو کف دست و انگاشتمونو رو هم گذاشتم. دستم کنار دستش درحد فیلو فنجون بود .
    _ایناهاش.
    کل دستمو میون دستش پنهون کرد
    _تو کوچولویی به من چه؟
    یاد یه نقاشی تو اینستا گرام افتادم که دختره دهنشو نیم متر باز میکنه و به یه پسر که دو برابر خودشه میگه من کوتاه نیستم تو بلندی
    خندم گرفت
    _تو بزرگی به من چه؟
    دستشو برای نشون دادن بازوش مشت کرد و جلوی من گرفت
    _من مردم برای همینه
    صدا و لحنش جوری بود که نمیشد جلو خودمو بگیرمو و نخندم.
    نیشگونش گرفتم
    _فسسسس بادش خالی شد.
    با صدای بلند هردو شروع به خندیدن کردیم.
    جایکه نیشگونش گرفته بودمو با دست دیگش مالید
    _درد داشت دیوونه
    _لذتم داشت
    چپ چپ نگام کرد.
    _بیا بقیه صبحونتو بخور.
    _دیگه نمیتونم بخدا
    خواست حرفی بزنه که صدای گوشیش از تو هال بلند شد. از جاش بلند شدو دوباره گفت که برم صبحونمو بخورم.
    از اتاق اومدم بیرونو جلو تلویزیون نشستم و دزدکی به حرفاش گوش کردم تا ببینم مخاطبش کیه.
    نه برام مهم بود نه فرقی به حالم میکرد فقط وقتی بچه تر بودم از این کارای زنو شوهرا خوشم میومد.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    .............................
    {حال}
    به ادرسی که به داراب دادم رسیدیم. از ماشین پیاده شدمو کلید توی کیفمو دراوردم.
    دارابم پشت سرم اومد.
    _تنها بودی؟
    _نه
    واقعا از دلیل این حرفم سر در نمیارم انگار واقعا دلم کتک میخواست.
    _کی پیشت بود؟
    وارد خونه شدم و اونم پشت سرم اومد تو.
    _با نیما اینجارو اجاره کردیم.
    دوست داشتم اگه حتی یه روز از عمرم باقی مونده باشه بهش یاد بدم که انقدر شکاک نباشه و از من مطمئن باشه. به این امید بودم که اگه همینجا سر به نیستم کرد بعدا بفهمه نیما زن داره و برای کمک به من تو پول اجاره خونه باهام شریک شده عذاب وجدان بگیره و یاد بگیره انقدر زود قضاوت نکنه. تازه تا ابدم عاشقم میشد. خب چیزای خوبی به نظر میان پس ارزش ایثارگریمو داره.
    رومو به سمتش برگردوندم. سر جاش واستاده بودو نگاهم میکرد.
    کاش یه جمله ازم میپرسید تا جوابشو بدم ولی هیچوقت نمیپرسید فقط پیش خودش میبریدو میدوخت اخرشم حکم رو صادر میکرد.
    بهش توجه نکردمو رفتم سر وقت کمدم لباسامو دراوردمو تو چمدونم چیدم.
    نگاهی به اطراف خونه یه شبه م انداختم. متوجه داراب شدم که داشت کمدارو تک تک میگشت... ولی همش خالی بود... دنبال چی میگشت خب خودم میدونم وسایلمو کجا گذاشتم چیزیو فراموش نمیکنم که....
    _همه وسایلامو جمع کردم.
    _وسایل اون پسره کجاست
    پس که اینطور... فکر کردم دنبال وسایل من میگرده.
    _خونه خودش
    _اینجا نیست مگه
    خودمو متعجب نشون دادمو گفتم
    _چرا باید اینجا باشه؟..... با یه دختر خوشکل تنها؟
    بی حس نگام کرد
    _پس چی میگفتی؟
    _خب تو اجاره خونه بهم کمک کرد و نصفشو حساب کرد.
    _رو چه حسابی؟
    _دوستی
    از جام بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون. کمی خوراکی خریده بودم و تو یخچال بود اوناروم برداشتم.
    _ چرا من از این دوستا ندارم؟
    برگشتم سمتشو صورتمو کجوکوله کردم.
    _نمیدونم.... به نظرت دلیلش چی میتونه باشه؟
    نفسشو بیرون داد
    _عجله دارم زودباش. تو ماشین منتظرتم
    و به سمت در خروجی رفت.
    خب درسته که هیچ دوست و گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره ولی خب منم زیادی بی ثمر نیستم منم برای اونا خوب بودم و اونا فقط دارن جبران میکنن.
    به خونه خودمون رسیدیم منو پیاده کردو خودش رفت سر کار.
    تصمیم گرفتم قرمه سبزی بپزم براشون. امیدوارم بودم سیاوشم خوشش بیاد.
    از غذای مورد علاقه پسرم اطلاعی نداشتم.....
    دست به کار شدم و دوباره تو رویای زندگی مشترک قبلیم غرق شدم.
    .............................
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    {گذشته}
    صدای کسی که اون طرف خط بود رو بلند و واضح میشنیدم.
    اقای زارعی خبر از بهتر شدن حال خبرنگار بیچاره میگفت و شهادتش درمورد بی گناهی داراب... خب خداروشکر.
    ولی خودمونیما چه گوشی مزخرفیه..... اگه یه وقت بخوای دزدکی حرف بزنی شاید صدای تو شنیده نشه اما صدای اونی که اون طرفه حتما شنیده خواهد شد.
    تماسشو قطع کرد
    _اقای زارعی بود
    _شنیدم
    پشتم بهش بودو میتونستم ابرو های بالا رفته شو تصور کنم. لبخند کوچیکی رو لبم اومد.
    _خبر عروسیمون تو همه روزنامه ها چاپ شده
    با تعجب برگشتم عقب. حرفشو ادامه داد
    _این یکیو قبل اینکه بیای تو هال گفت
    و اروم خندید
    حس مهم بودنو از همه مهمتر حس تلافی ازاری که رضا بهم تحمیل کرده بود تو دلم جشن و پایکوبی به راه انداخته بود.
    _خوبه که
    _تیتر های بدی هم توش بود.
    _باید اعتمادشونو جلب کنی.... من که بهشون حق میدم.
    _من شوهرتم باید به من حق بدی
    _شوهر بهت نمیاد همون داراب باش همیشه
    دوست داشتم اضافه کنم داراب من اما سکوت کردم. دوست نداشتم بد برداشت کنه چون منظور من دوست وهمخونه بود.
    ساکت شده بود برگشتم عقب که با اخمش مواجه شدم. هول کردم..... منظور و غایت من اونی نبود که اون برداشت کرد. مجبور شدم جمله ای که میخواستم اول بگمو بگم
    _داراب من باش همیشه..... بیشتر بهت میاد
    خیلی زود اخم هاش باز شد و من نفسمو فوت مانند بیرون دادم. هردومون مثل باروت میمونیم و حرفامون کبریت.
    برای شب لباس توری فیروزه ای که تازه خریده بودم و اماده کرده بودم برای مهمونی های پا گشاد تنم کردم.
    جوراب شلواری سیاه پوشیدمو به ارایش همیشگیم سایه فیروزه ای و رژلب غلیظ تری اضافه کردم و روسری همرنگشو سرم کردمو از اتاق بیرون اومدم.
    _اماده م
    _منم همینطور.
    جلو ایینه موهاشو مرتب میکرد. به سمتم برگشت و نگاهی بهم انداخت.
    _رژت خیلیه... کمرنگش کن
    _خونه پدرت داریم میریم
    _مامانم الان کل فامیلو دعوت کرده
    _خب من دیگه یه زن شوهر دارم عادیه ارایشم غلیظ تر بشه
    اخم کرد
    _برای شوهرت... نه برای مردم.
    _گیر نده تورو خدا داراب
    اخمش غلیظ تر شد
    _کمرنگش کن
    حس میکردم کوتاه اومدنم مساوی با شکست و کوتاه اومدنم تا اخر عمر و تو هر مسئله ایه پس به مخالفتم ادامه دادم
    _الان همشو میخورم چیزی نمیمونه ازش.... بریم.
    _کمرنگش کن کمتر بخوری... همش سربه، سرطان میگیری
    صدامو بالا بردم.
    _کمرنگش نمی کنم دوستش دارم.
    به سمتم اومد. یه آن فکر کردم میخواد بزنتم..... دستشو رو لبم کشید یه لحظه و یک ثانیه..... سرمو عقب کشیدمو با تمام توانی که درم بود داد زدم
    _هیچوقت به دهن من دست نزن هیچوقت
    از عکس العملم متعجب شده بود. قبل اینکه شروع کنه برای خودش برداشت کردن از حرفم ارومترادامه دادم.
    _رو لبم حساسم . هیچوقت بهش دست نزن
    نورون های لبم مستقیما به هورمون عصبانیتم وصل بود و تحریکشون باعث میشد کلا عقمو از دست بدم جیغو داد راه بندازم.
    روشو ازم گرفت
    _خودت پاکش کن
    و راه افتاد سمت در. پشت سرش رفتم. خب خودش گند زده بود بهش نیازی نبود من بیشتر پاکش کنم.
    صدای موسیقی همه جا رو پر کرده بود. یه بار دیگه به این خونه اومده بودم..... با سامان.....
    _هیچوقت منو از هیج جا بیرون نکن
    برگشتو نگام کرد. ادامه حرفمو به زبون اوردم
    _یه بار از این خونه بیرونم کردی حالا دارم با بادیگارد برمیگردم.
    _من بادیگاردم؟
    یه ذره مخ زنی بعد اون همه اخمو تخم راه به جایی نمیبره...... میبره؟
    _نه تو داراب منی
    لبخند زیبایی رو لبش نقش بست و دستمو گرفت و گذاشت رو دنده ماشین
    _ داراب شما بادیگاردتونه تا هر وقت بخوایین
    از ماشین پیاده شدیمو دوباره دست همدیگرو گرفتیم. بیشتر مهمونا جلو در برای خوش امد گوییمون واستاده بودن اروم گفتم
    _خوشه بادیگارد بدوست
    خنده بلندی کرد که باعث شد نگاه همه میخمون بشه. وقتی تو این جماعت باعث خنده داراب میشم حس قدرت بهم دست میده.
    سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت
    _بادیگاردم خوشه بدوست
    لبخند به لبم اومد.
    یکی نمیدونست داریم چه حرفایی به هم میزدیم...... چقدر ساده میشه شاد بود و من این شادی ساده رو چقدر بدوست.
    خوش امد گویی صمیمی ازمون شد وچون مردا یه طرفو زنـ*ـا یه طرف بودن از هم جدا شدیمو به جایگاهمون رفتیم.
    از بحث های ساده مثل احوال پرسی و پرسیدن اصل و نسب برای پیدا کردن یه فامیل مشترک که بگذریم حرفاشون واقعا باعث خجالتم میشد و همش درحال رنگ عوض کردن بودم.
    سوری بودن ازدواج ما برای جمعیتی که اینجا بود واضح بود و من دلیل این حرف ها رو نمیدونستم ولی باز خوب بود کسی سوری بودنشو به روم نمیاورد
    کمی که گذشت خبر دادن شام حاضره و همه از جاشون بلند شدن و به سمت سالن نهار خوری رفتن.
    از این تشریفات تو خونه پدر بزرگمم بود پس کاملا رلکس مثل اونا رفتار میکردم.
    خونه خاله هامم این وضعیت بود اما خونه ما کاملا معمولی بود. مثل همه...
    اگه پدر بزرگم زنده بودو میدید با یکی مثل خودشون ازدواج کردم خیلی خوشحال میشدو بهم افتخار میکرد....
    این خانواده ها بین همدیگه شریک زندگیشونو پیدا میکنن و مادرم یه جورایی سنت شکن بود.
    مامانمو بازخواست نمیکنم نه وقتی که خودمم عاشق شدم..... عشق چیز نامردیه.... عقلو منطقو از ادم میگیره.
    پدربزرگم وقتی شوهر خاله مو که هزاران نامردی در حق زن و بچه ش انجام داد درحالیکه پدر من متعهد به خانوادش زندگی میکرد دید... رسم ازدواج خانواده رو تغییر داد.
    زیادی تشریفاتی و دور از ذهن به نظر میاد اما این خانواده ها هنوزم از اون رسم پیروی میکنن.
    یه جورایی شبیه نظریه یه داروینه...... برتر ها از نظر انتخاب طبیعی باهم...... چیز برتری رو پدید میارن.
    اما از نظر انتخاب طبیعی نه پول و سرمایه.....
    داراب دستمو تو دستش گرفته بود. هر کدوم از مهمونا روی یه صندلی نشستن. به هم نخوردنشون و شلوغ نشدن سالن باعث شد بفهمم همه جای مخصوصی دارن.
    داراب صندلی رو برام عقب کشید که باعث خجالتم پیش بقیه شد. نشستم و خودشم کنارم نشست.
    پدرش صندلی اول رو اشغال کرده بود از جاش بلند شد و گلوشو صاف کرد.
    _امروز یه عضو جدیدو بین خانوادمون داریم..... عروس من...... ارزو میکنیم با هم زندگی خوشی رو داشته باشید و بچه های سالمی رو به دنیا بیارید.
    از رسم خوش امد گوییشون خوشم اومد اما قسمت های بعدش کمی ناخوش ایند بود که میدونستم محقق نمیشه.
    سر جاش نشست و بقیه شروع به غذا خوردن کردن.
    پدر داراب مرد ساکتی به نظر میومد. تو عروسی بجز قسمت کادو دادن و قسمت ورودم به تالار که تو هردوش پیشونیمو بوسید و برام ارزوی خوشبختی کرد دیگه حرفی ازش نشنیدم.
    کمی ازش میترسیدم. پر ابهت به نظر میومد.
    داراب برام غذا میکشید و کلی تحویلم میگرفت و من همه توجهشو برای ظاهر سازی در نظر گرفتم.
    اما تظاهر به چی؟..... بین جمعیتی که حقیقت از نور شمع روی میز براشون روشن تر بود...
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    به نظرم مجلس سنگینی بود... احساس تنهایی میکردم.
    غذامونو که خوردیم به اتاق قبلی برگشتیم. این بار دیگه داراب تنهام نذاشت و کنارم موند. صحبت های رد بدلی شامل همه چیز میشد نمیدونم چرا اصلا حوصله حرف زدن نداشتم... خسته بودم.... خسته روحی.
    _خب خوشه جان دیگه چه خبرا؟ از شغلت راضی هستی؟
    رومو به سمت خاله داراب برگردوندم.
    _سلامتی شما.... هیچی بیشتر از شغلم برام خوش ایند نیست.
    لزومی نداشت ادامه بدم شغلم تنها قسمتی از زندگیمه که به انتخاب خودم دارمش.
    _چه خوب. با داراب کجا اشنا شدی؟
    دستام تو دست داراب عرق کرده بود برای همین دستمو عقب کشیدم و روی لباسم کشیدم تا خیسیش رفع بشه.
    _اموزشگاه.
    ازعان کرده بودم که حوصله حرف زدن نداشتم پس جوابامو کوتاه و مختصر تحویلشون میدادم.
    دوباره بحث ها بالا گرفت و توجه ها از روی من برداشته شد.
    ***********
    _خداحافظ مادر جان مواظب همدیگه باشید
    نازنین خانوم مامان داراب بود که بهمون سفارش میکرد. خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیم
    _خوشه؟
    _بله؟
    _تو مامانمو چی صدا میزنی؟
    یکم مکث کردم
    _نمیدونم والله توجه نکردم
    _چرا بهش نمیگی مامان؟
    نمیدونم والله.... جوابی نداشتم
    _چطور شد این بحثو پیش کشیدی؟
    دستمو ول کردو فرمونو با هر دو دست چرخوند.
    _از این به بعد بهش بگو مامان
    خوشم نیومد از لحنش...
    نمیخواستم ادامه بدم که دعوا شه واقعا حوصله نداشتم.
    به سمت خونه روند و اینبار بر عکس مسیر رفتمون هردو عبوس و ساکت به جلو خیره شده بودیم.
    رسیدیم خونه و من پیاده شدم اونم مشغول پارک کردن ماشین شد.
    حوصله خوابیدن نداشتم پس گوشیمو از تو کیفم دراوردمو رو مبل لم دادم.
    _چراغارو چرا روشن نکردی؟
    _نمیدونم
    _انقد بدم میاد وقتی میگی نمیدونم
    شیطونه میگه بگم خودمم نمیدونم چرا میگم نمیدونم....
    از فکرم خندم گرفت
    به سمت اتاق دیگه خونه رفت
    _نمیخوابی تو؟
    _نه
    رفتم رو تلگرام. کلی پیغام اومده بود برام. چند تا گروهم ادد شده بودم. پی وی هارو جواب دادمو رفتم سر وقت گروه ها که لفت بدم. کم انلاین میشدم گوشیم هنگ میکرد این همه پی ام برام بیاد. اخرین پست یکی از گروه ها باعث شد دستم برای حذف شدن گروه نره.
    بد جور هوست کردم.... عین زن بارداری که ویارش کلافه اش کرده..... و تو دست نیافتنی هستی.... عین هـ*ـوس کردن یک زردالوی شیرین ، حول و حوش 14 بهمن.
    _چیکار داری میکنی بخواب دیگه؟
    جا خوردنم باعث شکش شد. اینو از اخم و تعجب روی صورتش فهمیدم.
    انگار که یه کار ممنوعه کرده باشم استرس گرفته بودم. خوبه خودمم میدونم کارم درست نیست.
    _خوابم نمیاد.
    _چی میخونی؟
    _پست
    مبلو دور زد و اومد کنارم نشست.... خیلی نزدیک. تلویزیونو روشن کرد. روشنایی تلویزیون تو هال دوید
    سعی کردم به خودم مسلط باشمو به تلگرام گردیم ادامه بدم.
    _قهری باهام؟
    زیر چشمی نگاش کردم.
    _نه
    دستشو طرف دیگم گذاشتو به سمت خودش کشیدتم.
    _کی برمیگردی سر کارت؟
    _پس فردا... تو چی؟
    _فردا
    _روزمرگی شروع شد
    _دوست نداری برم؟
    سرمو رو شونه ش گذاشتم و نچی گفتم.
    سرشو رو سرم گذاشت
    _چرا؟
    _تنها میشم.
    _بالاخره که باید برم سر کار... پس چی بخوریم؟
    _نون و عشق
    و خودم زدم زیر خنده.
    دستامو باز کردمو رومو کامل به طرفش برگردوندمو بغلش کردم.
    _داراب؟
    _جانه دل داراب؟
    پس این شبا جانم جانم میکنه.
    _هیچی
    _بگو خب
    _حرفی نداشتم فقط دوست داشتم صدات بزنم.
    _نمیتونم باور کنم دختر تخس و پرو روز اول انقدر با احساس باشه.
    _مگه از سنگم؟
    _نه ولی تصورش سخت بود.
    _قرار نیست که با همه مهربون باشم. شوهر باید با بقیه فرقی داشته باشه.
    موهامو بوسید و محکم بغلم کرد.
    _از وقتی دلارام فوت شد مامانم خیلی افسرده شده واسه همین بهت گفتم بهش بگو مامان.... همیشه دلارامو بیشتر از من دوست داشت.
    دوست داشتم بحثو عوض کنم تا ناراحت نباشه
    _ایول چه دلگشادی
    _چرا؟
    _من نمیتونم اصلا قبول کنم دومین نفر باشم.
    اروم خندید. حرفمو کامل کردم
    _درضمن... اینو تو ماشین میگفتی بهتر قبول میکردم تا با لحت دستوری امر میکردی.
    _وقتی ناراحتی مامانمو میبینم نمیتونم درست فکر کنم.
    گوشیمو که رو مبل گذاشته بودم با یه حرکت قاپید. چون دستام پشتش بودو اونم دستاشو رو دستام گذاشته بود نمیتونستم عقب بکشم.... خلاصه اسیرم کرده بود
    _برای هرکی دومی باشم نمیتونم قبول کنم دومی تو باشم... سرتو به باد میدم.
    و من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.... وقتی دلت پره تا یکی بغلت میکنه یا میگه چیشده چشات اشکی شده دیگه مثل ابر بهاری دونه های اشکت میریزن و منم الان بغـ*ـل شدم و دلمم پره....
    _قفلش چیه؟
    _به نظرت هدف از قفل کردن گوشی چیه؟
    فشار دستاشو بیشتر کرد
    _قفلو بگو
    _اه داراب لهم کردی... بده خودم میزنم برات
    _نمیخوام قفلو بگو
    _نمیگم
    تا به خودم بیام نصف صورتم تو دهنش بود و گاز خفنی از گونه م گرفت. گازش انقدری محکم بود که جای دندوناش که سهله کلا کبود کنه گونه بیچارمو
    جیغ زدم
    _به قران میکشمت
    صداشو بالا برد
    _رمزو بگو
    داد زدم
    _نمیگم
    _اروم تو گوشم گفت
    _دردت میارما
    _بکشیمم نمیگم.
    خدا نکنه بحثا به کل کل رو کم کنی برسه.... جونمم پاش میذارم تا برنده شم. هیچم از این اخلاقم خوشم نمیاد اما نمیتونم ترکش کنم.
    گوشیو رو عسلی پرت کرد.... از صدای شیشه متوجه شدم. چون محکم بغلم کرده بود جاییو نمیدیدم.
    بلندم کرد و منو روی دوشش گذاشت.
    _ولم کن داراب... داراب؟
    من داد میزدم و اونم عین خیالش نبود... انگار صدام براش انتن نمیداد.
    _زن کی باید اینجوری باشه؟.... زنم زنای قدیم..... رو چشمم اقا..... هر چی اقا بالا سرم بگه..... شما تاج سرید..... از رو زبونشون که نمیفتاد
    _خب میرفتی از همونا میگرفتی
    _فعلا که تو بسته شدی به ریشم... درستت میکنم.... درستت میکنم
    با اینکه میدونستم دردی که بهش منتقل میکنم در اون حدی نیست که باعث بشه ولم کنه اما باز میزدمشو داد میزدم که ولم کنه.
    یهو وسط هال ایستاد
    _خوشه؟
    _زهرمار ولم کن
    _میدونی الان همسایه ها چی فکر میکنن؟
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    .......................
    {حال}
    کار غذامو تموم کردم و قبل اینکه مردام برگردن خونه بدو بدو دویدم تو اتاق سیاوشو لباس خوشکلی پوشیدم تا چیزی شبیه جشن برگشتن گرفته باشیم.
    داراب باهام حرف نمیزد نزدیکم نمیومد و این درحالی بود که من زن شرعی و قانونیش بودم. حالا که برگشتم باید واسه جمع کردن زندگی از هم پاشیده م تلاش کنم.
    معمولا از یه عطر خاص استفاده نمیکردم ولی حالا فقط از یه مارک استفاده میکنم. شیشه ادکلنمو برداشتمو رفتم سر وقت اتاق داراب. مقدار کمی از عطرو روی تشک و بالشتش ریختم. درو پنجره اتاقو باز کردم تا هوای عطریش بره بیرون و فقط عطر روی بالشت و تشک تخت بمونه.
    بدو بدو رفتم بیرونو به غذام سر زدم. سالادمم از تو یخچال بیرون اوردم تا انقدر سرد نشه که دندونامونو خمیر کنه
    مدت زیادی نگذشت که برگشتن خونه. نه در زدن نه ایفون همینجوری اومدن تو.
    به استقبالشون رفتم و سیاوش با دیدنم به سمتم دویدو محکم بغلم کرد
    _فکر کردم خواب دیدم.
    جلوش زانو زده بودم.... اروم خندیدمو محکم به خودم چسپوندمش. روی موهاشو بوسیدمو ازش فاصله گرفتم
    دستاشو جلو دهنش گرفتو دم عمیقی به معنای ذوق زیاد کشید
    _چقدر خوشکل شدی
    قادر به پنهون کردن خوشی تو قلبم نبودم پس راحت و رها خندیدم.
    دماغشو گرفتمو کشیدم.
    _کوچولوی من
    بلند شدمو به داراب نگاه کردم. شاید منتظر بودم اونم ازم تعریف بکنه ولی بیخیال از کنارم رد شد و در همون حین گفت
    _خبریه؟ مهمون داری؟
    یعنی اگه نزنه تو ذوقم اموراتش نمیگذره
    _نخیرم خودمو برای پسرم خوشکل کردم.
    دوباره سیاوش عکس العمل قبلشو تکرار کردو گفت
    _تو همون خانومی هستی که تو عکس بابا بود....... تو زنشی؟
    صدای تک خنده داراب که هیچ معنایی جز مسخره کردن من نمیداد تو محیط اکو شد. ازمون فاصله گرفت و به سمت روشویی رفت و بعدم درشو بست
    _من زن بابات و مادر توم.
    _مامان منی؟
    _امم
    _چرا دیر اومدی؟
    _داشتم درس میخوندم تا کار کنم پولمون بیشتر شه تو خوشبخت تر باشی.
    با لحن مظلومی گفت
    _ولی من دلم برات تنگ میشد
    _الان دیگه پیشتم.
    صداشو اروم تر کرد و منم ناخوداگاه سرمو جلو بردم تا بفهمم چی میخواد بگه
    _به هیچکس نگفتم تو خاله می.
    یه لحظه خواستم تکرار کنم خاله؟ که یادم اومد منظورش مربی مهدکودکشه.
    _کار خوبی کردی... بدو برو لباساتو درار واست غذا خوشمزه پختم.
    دستاشو به هم کوبیدو لی لی کنان به سمت اتاقش رفت. منم سر جام موندمو با لـ*ـذت بهش نگاه کردم.
    به اشپزخونه رفتمو غذا رو کشیدم و منتظر شدم اونام بیان.
    اول داراب اومد تو اشپزخونه. عکس العملش یه ابروی بالا رفته و یه پوزخند بود. انقدر بد برخورد میکرد دیگه حوصله واسم نمیموند که ناز کشی کنم و از چیزهای خوب حرف بزنم.
    سیاوشم اومد تو اشپزخونه. باز به پسر گلم.... حداقل یه تشکرو یه جیغی زد که ذوق کنمو کارمو دوباره تکرار کنم.
    چون غذا سنگین بودو خیارم باعث میشه ادم باد کنه بعد غذا هر سه مون یه گوشه افتادیم.
    جمع کردن ظرفا به بعدا موکول شد و همه رفتیم تا استراحت کنیم.
    خواب هنوز به چشمم نیومده بود که گوشیم زنگ خورد. روی اپن گذاشته بودمش پس به سمت هال رفتم. مطمئنن تا حالا داراب روش سرک کشیده.
    _الو؟
    صدای بم داراب تو خونه پیچید
    _بله بفرمایید؟
    منو دید داشتم به سمتش میرفتم
    _خوابه الان. کارتونو بفرمایید بهش اطلاع میدم
    ای دروغگویه عنتر... ادامه داد
    _حتما... بگم کی تماس گرفته؟
    خب شماره ش میفته یعنی چی بگم کی تماس گرفته؟ فضولو بردن جهنم گفت بگم کی تماس گرفته!.....
    _حتما..... به سلامت
    تماسو که قطع کرد گفتم
    _اینجا بودما
    _فکر کردم خوابی. واسه خودت زشت میشد اگه بیدار بودیو من گوشیتو جواب میدادم.
    خب منطقی بود حرفش پس ادامه ندادم.
    _کی بود؟
    _گفت قربانی
    _اها
    _کیه؟
    _از روزنامه ست
    _دوباره رفتی اونجا
    _امم. الان سر دبیرشم.
    _نه بابا
    به سمت کتش رفت و پوشیدش
    _کجا میری؟
    _سر کار
    _منو سیاوش میریم بیرون.
    _باشه. حواست به گوشیت باشه.
    _باشه
    _خدافظ
    _خدافظ
    کمی جلوی در واستادمو به در بسته خیره شدم. چقدر این روی داراب برام ناشناخته ست. همیشه بغلم میکرد، همیشه نازمو میکشید، همیشه باهام خوش رفتار بودو همه این همیشه ها مربوط به زمان حاملگیم بود... حتما بخاطر پسر تو شکمش این رفتارو باهام داشته. ولی عکس العمل فعلیش باعث میشه تو چاه تنهاییم فرو برم.

    *********
    _مامان تند هلم نده خب؟
    _باشه عزیزم یواش هلت میدم.
    سیاوش اصلا به من نرفته. من از دیوار راست بالا میرفتم ولی اون از یه تاب چزمثقالی میترسه.... کاش بیشتر به من میرفت ولی خب حداقل به پرهام رفته... اونم همینجوری ترسو بود. فکر کنم پسرها اینجوری باشن.
    دونفری مادر فرزندی اومدیم صفاسیتی. کلی واسش خوراکی خریدم. هنوز یاد نگرفتم مامان بودن چطوریه اخه رفتارای مامانام با بزرگ شدن بچه شون پخته تر میشه ولی من هنوز یه مامان ناپخته و بچه م.
    بعد کلی بازی کردن بالاخره رضایت دادیم برگردیم خونه. واقعا خسته م کرده بود. مثل مریدو نوکر هی دنبالش میدویدمو هرچی میگفت میگفتم چشم.
    گوشیم زنگ خورد با دومین بوق جواب دادم
    _الو؟
    _کجایین؟
    _پارک مولوی کورد
    _بیاین جلو در اصلی میام دنبالتون
    _باشه
    بدون خدافظیو سلام قطع کرد.
    میترسم تاب موندن تو این برزخو نداشته باشم. نمیخوام برم ولی وقتی تو زندگیش راهم نمیده چیکار کنم؟....
    همونجا که گفته بود واستادیم و منتظرش شدیم. ماشین جلومون ترمز کردو سوار شدیم.
    _سلام
    _سلام
    _بابایی کلی بازی کردیم انقدر خوش گذشت که نگو
    لبخند مهربونی از همونا که به امیدش برگشتم از همونا که ازم دریغ میکنه از همونا که دلم براش غنج میره بهش زد
    بدون حرف دیگه ای به سمت خونه روند. پیاده شدیمو اونم ماشینو تو گاراژ گذاشت
    _مامان؟
    _جانم؟
    _میشه فردا نرم مهدکودک؟
    _نخیر نمیشه الانم باید زود شامتو بخوری و بری بخوابی تا فردا دیر بیدار نشی.
    صورت هردومون به عقب و به سمت داراب برگشت.
    هر سه تاییمون با هم وارد خونه شدیم. شام سبکی خوردیمو رهسپار خواب عزیزو ارامش بخشمون شدیم.
    خوابم نمیگرفت با همه خستگی که سیاوش به جونم انداخته بود گوشیمو به دست گرفتمو فایل هایی که بعداز ظهر اقای قربانی برام فرستاده بودو مرتب میکردم و بعضیاشونو ویراستاری میکردم.
    _چرا نخوابیدی؟
    به پشت دراز کشیده بودمو دستمو عمود بر بدنم نگه داشته بودم و گوشیمو نگاه میکردم که با این حرف داراب هول کردمو گوشی از دستم افتاد و خورد تو صورتم.
    _اخ
    قیافه و صحنه مضحک جلو روش مانع از این شد که به جدیتش ادامه بده و حالا فقط سعی داشت جلو خنده شو بگیره.
    با چشمام جوری نگاش کردم که خیلی خوب دستگریش بشه که به خونش تشنه م.
    _خوابم نمیبره.
    روی تخت زرشکیم نشست.
    _چرا خوابت نمیبره؟
    منم روند خودشو ادامه دادم.
    _برای تنوع خوابم نمیبره
    گوشیو از رو شکمم برداشت و گوشه ای که از دید من خارج بود گذاشت
    _هنوز زبونتو داری
    _نرفتم که خودمو عوض کنم.
    فاصله صورتامونو کم کرد
    _اگه بخوای دل پسرمو به بازی بگیری... وابسته ش کنی بعد ولش کنی. داغتو رو دلش میذارم.
    همه این حرفارو در نهایت ارامش و با لحن خیلی ارومی میگفت که باعث میشد بیشتر از اینکه بترسم تو خلسه برم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا