بمونم که چی؟ چیو ببینم؟..... تا وقتیم حسی به هیچکس ندارم ازدواج کلمه ای مسخره و دور از ذهن به نظر میرسه. یه نفر دیگه رو هم بدبدخت کنم که چی وقتی من نصف روحم یه جای دیگه مونده..... نصف دیگمو میخواد چیکار؟... من که زنم همچین چیزیو قبول نمیکنم چه برسه به یه مرد.
شب با پرهام تو خونه من موندیم. وقتی اومد تو خونه و خون روی مبل هارو دید ترسید و جویای فهمیدن اصل موضوع شد و براش توضیح دادم.
صبح من به اموزشگاه رفتم و اونم فرشو مبلو به قالی شویی فرستاد تا تمیزش کنن.
از بس فکرم مشغول بود که حتی یادم نمونده بود دخترش تو کلاس منتظرمه.
بچه ها با دیدنم علت این مدت غیبتمو پرسیدن که فقط یه کلمه گفتم مسافرت بودمو اونام سوال دیگه ای نکردن.
کلاس که تموم شد تصمیم گرفتم برم بیمارستان ملاقات داراب. فکر کنم این اخرین روز ازادیه من باشه و حس غریبی داشتم. دلم میخواست تا خوده صبح برای خودم گریه کنم. میگن مار از سیر بدش میاد در خونش سبز میشه حالا اینم اومده دخترشو پیش من ثبت نام کرده.
_خوشه؟
صداشو بعد از هزاران سال هم میتونستم بشناسم. چطور میتونم صدایی که با ادا کردن هر کلمه منو میکشت و زنده میکردو فراموش کنم.
به عقب برگشتم. این بار دیگه نمیخواستم ننه من غریبم بازیه دفعه قبلو انجام بدم.
_خوبی؟
سرد نگاش کردم.
_ممنون
_بخاطر من این چند روزو نیومده بودی؟
دیگه جا نداشت چشمامو بیشتر از این درشت کنم.
_شما چرا؟
نمیدونم چرا تو خطابش نکردم. یه بار بهش اس دادم هرچند که شما خطاب شدن نشانه احترامه اما تو شدن برای من لیاقت میخواد.... دوست داشتم خیلی ریز به اون ماجرا اشاره کنم هرچند فکر نکنم یادش بیاد من تک تک مکالماتمونو حفظ بودم اما اون...... باز خوبه اسمم یادش مونده..... جای امیدواریه اما این امید برای قبل این بود که بدونم دختر داره پس اخم رو صورتمو حفظ کردم.
_فکر کنم بخاطر دیدن من ناراحت شدی.
از اعتماد به نفس زیادیش که خودم باعثش شده بودم حالم بهم خورد. حرصم گرفته بود. خاک تو سر من که انقدر شخصیت خودمو کم گرفته بودم پیشش که به خودش اجازه بده به این فکر کنه که هنوزم دنبالشم ودیدن خانواده خوشبختش ناراحتم میکنه.
اخمم غلیظ تر شد
_اشتباه فکر کردین.
راهمو گرفتم که برم
_خواهش میکنم ازم ناراحت نباش همه چیز بین منو تو تموم شده من حالا زن و بچه دارم.
انقدر حرفاش مسخره بود که در عین مسخرگی باعث خنده میشد. مثل این بود که یهو به یه عابر گیر بدی که تو رو خدا ولم کن منو دوست نداشته باش و عابر پیاده گیج بهت نگاه کنه و هولت بده بگه شفا بده.
واقعا همین طوری هم بود. من چیکار با اون و خانوادش داشتم. چیکار کرده بودم که همچین فکری به ذهنش رسیده. اون میخواد که من فرار کنم که اینجا نباشم که منو نمبینه. شاید با ندیدن من عذاب وجدانش کمتر میشه.... اگه وجدانی داشته باشه.
انقدر عصبی بودم که نفهمیدم چطور سوار تاکسی شدم چطور به بیمارستان رسیدمو دقیقا از کی پشت در اتاق داراب خشک شدم.
اسم من بـرده شد پس نرفتم تو و واستادم و گوش کردم...... حرفایی رو که باید به من زده میشد اما پشت سرم زمزمه میشد.
من بهشون کمک کردم حداقل ترین کار ممکن در حقم این بود که نگاهشون پاک باشه نسبت به من.
بازم برای هزارمین بار بهم ثابت شد که مرد چه موجودیه. از خودم بدم اومد و از اینکه بخاطر یه عده نمک نشناس اجازه خروج از کشورو برای همیشه از دست دادم.
چرا یه زن حق نداره درمورد خودش فکر کنه و تصمیم بگیره. اول پدر و بعد شوهر باید اجازشو برای خروج کشور بدن.
شوهر.......
هممم بهش فکر نکرده بودم. خب اگه حرفایی که تو این اتاق زده میشه رو عملی کنیم... اگه یه ازدواج سوری بکنم..... چیزی که هم من و هم اون بهش نیاز داریم..... میشه یه بازی دو سر برد.
اون اجازه خروج کشورمو میده و من اعتبارشو برمیگردونم و از زیر ذره بین خارجش میکنم.
منطقی به نظر میاد.
اگه من اینجا بمونم امسال یا سال بعد مجبور به ازدواج میشم چه بخوام و چه نخوام پس خودم تصمیم میگیرم با کی ازدواج کنم. من که دل بستگی به هیچکس ندارم و تا حالا به ترتیب از پسرا به ما رسیده پس این بهترین فکریه که میشه کرد
بدون فکر کردن به موضوع دیگه ای وارد اتاق شدم. افرادی که اونجا بودن همه شوکه و ترسیده از حضور یهویی من بدون حرف نگاهم میکردن.
_میشه تنها حرف بزنیم.
اخم و جدیت و از همه مهتر بی هوا وارد شدنم به اتاق نشون از شنیدن حرفاشونو داشت. بدون کلامی همه رفتن بیرون.
از اقای زارعی خواستم که بمونه. داراب ترسیده یا شایدم نگران نگاهم میکرد.
_شرط من اینه..... بعد از تایم کوتاهی تو اجازه خروج کشور منو امضا میکنی و دیگه هیچ ادعایی رو من نخواهی داشت و من اینجا رو ترک میکنم و تو بعد از خروجم از کشور غیابی طلاقم میدی و مشکلی برات پیش نخواهد اومد اما هیچکس... تکرار میکنم هیچکس نباید از این شروط من اگاهی پیدا کنه اللخصوص خانواده م.
سرد نگاهش کردم تا مطمئن بشه هیچ غرضو علاقه ای پشت این پیشنهادم نیست.
داراب فقط متعجب نگاهم میکرد اقای زارعی اما به حرف اومد
_این خیلی عالیه. من میتونم همه چیز رو اماده کنم و حتما شروطی که گذاشتید رو هم قبول خواهیم کرد.
شادی از صورت جناب وکیل میبارید. داراب اما...... نمیتونستم نگاهشو معنی کنم.
_یه چیز مهم دیگه هم میمونه
_چی؟
انگار که مخاطب من اقای زارعی بود چون داراب تو سکوت فقط نگاهم میکرد.
_راضی کردن خانواده من.
_و اقای طارمی باید این کارو بکنن؟
_من دخالتی تو این مورد نمیکنم.
_حتما حتما.....
وسط حرفش پریدم.
_حق طلاقم با من باشه بهتره
یک آن سکوت ترسناکی اتاقو گرفت. اقای زارعی حالا انگار که فهمیده باشه اصل کاری دارابه و اون باید موافقت یا مخالفتشو اعلام کنه بهش نگاه کرد و بهش متذکر شد که اگه اینکارو نکنه انچنان تبلیغاتی علیه ش اماده شده که مطمئنن ورشکست خواهند شد و پدر و مادرش تاوان کارشو میدن و کارگرها بیکار میشن.
از دید من چیزی رو تشریح نمیکرد فقط سعی داشت عذاب وجدان رو بهش تزریق کنه تا درخواستمو قبول کنه.
_باشه
به اخم رو صورتش زل زدم. نایلون موز و کمپوت گیلاسو روی میز جلوش گذاشتم و از اونجا خارج شدم.
خداحافظی سر سری با مادرش کردمو راهی خونه خودم شدم.
دلم براش تنگ میشه. امیدوارم پدرم راضی به این ازدواج بشه. استرس زیادی داشتم.
اگه قبول نکنه کسی دیگه ای پیدا نمیشه که بدون پول همچین کاری کنه. خب کدوم گربه ای محض رضای خدا موش میگیره.
وقتی منفعتی براش نداشته باشه..... مجبور نیست یه اسم اضافی رو تو شناسنامه ش یدک بکشه.
یه هفته از اون گفت و گو میگذره. وسایل خونه مجردیم تو زیر زمین خونه پدریم خاک میخوره و من اینجا حبس شده م. گزارش نصفه و نیمه از رد لایحه منطقه ازاد تجاری شدن بانه رو تحویل روزنامه دادم و معذرت خواستم که کامل نیست.
تنها سرگرمی این روز هام تدریس گیتاره که به لطف اونو دخترش تبدیل به ساعات طاقت فرسایی شده.
امشب برنامه یه خاستگاری چیده شده. این اولین خاستگارمه. میترسم... استرس دارم و نگرانم.
از اینده خودم و قبول نکردن بابا و اشتباه بودن تصمیمم. از همه چیز میترسم.
به خدا سپردم که اگه به نفعم نیست قسمت نشه.... یه بار گفتم خدا به نفعمم نیست عیب نداره میخوامش... من اونو میخوام و خدا بهم داد و ای کاش درخواست بچگانه منو ندید میگرفت و به حرفم گوش نمیکرد.
حالا یاد گرفتم هر چیزی هرچند در نگاهم خوب و عالی باشه هم باز بگم اگه به نفعمه..... اگه.....
سارافون فیروزه ای با دامن چین چینی تنم کرده بودم. با یه تل فیروزه ای خوشکل که یه پاپیون روش بود موهامو مهار کرده بودم. جوراب شلواری سیاهم تیپمو کامل میکرد.
از اون روز رفتار پدرم باهام سر سنگین شده بود و منم مثلا قهر کرده بودم.
مامانم چند وقت یه بار میومد و از اشتباهم برام میگفت..... حرف هایی که تک تک کلماتشونو از بر بودم اما درک نمیکردم.
پرهام اما ارام میومدو میرفت.
تو هال نشسته بودم و منتظر ورود خاستگار و خانوادش.
پدرم از سکون و ارامشم در عجب بود. اینو از نگاه های گاه و بی گاه و نگاه متعجبش فهمیدم.
انتظار مخالفت و تلاش بیشترم برای راضی شدنشو داشت و من ساکت منتظر امروز بودم.
ایفونو زدن و همه از جامون بلند شدیم و جلو در صف بستیم.
شب با پرهام تو خونه من موندیم. وقتی اومد تو خونه و خون روی مبل هارو دید ترسید و جویای فهمیدن اصل موضوع شد و براش توضیح دادم.
صبح من به اموزشگاه رفتم و اونم فرشو مبلو به قالی شویی فرستاد تا تمیزش کنن.
از بس فکرم مشغول بود که حتی یادم نمونده بود دخترش تو کلاس منتظرمه.
بچه ها با دیدنم علت این مدت غیبتمو پرسیدن که فقط یه کلمه گفتم مسافرت بودمو اونام سوال دیگه ای نکردن.
کلاس که تموم شد تصمیم گرفتم برم بیمارستان ملاقات داراب. فکر کنم این اخرین روز ازادیه من باشه و حس غریبی داشتم. دلم میخواست تا خوده صبح برای خودم گریه کنم. میگن مار از سیر بدش میاد در خونش سبز میشه حالا اینم اومده دخترشو پیش من ثبت نام کرده.
_خوشه؟
صداشو بعد از هزاران سال هم میتونستم بشناسم. چطور میتونم صدایی که با ادا کردن هر کلمه منو میکشت و زنده میکردو فراموش کنم.
به عقب برگشتم. این بار دیگه نمیخواستم ننه من غریبم بازیه دفعه قبلو انجام بدم.
_خوبی؟
سرد نگاش کردم.
_ممنون
_بخاطر من این چند روزو نیومده بودی؟
دیگه جا نداشت چشمامو بیشتر از این درشت کنم.
_شما چرا؟
نمیدونم چرا تو خطابش نکردم. یه بار بهش اس دادم هرچند که شما خطاب شدن نشانه احترامه اما تو شدن برای من لیاقت میخواد.... دوست داشتم خیلی ریز به اون ماجرا اشاره کنم هرچند فکر نکنم یادش بیاد من تک تک مکالماتمونو حفظ بودم اما اون...... باز خوبه اسمم یادش مونده..... جای امیدواریه اما این امید برای قبل این بود که بدونم دختر داره پس اخم رو صورتمو حفظ کردم.
_فکر کنم بخاطر دیدن من ناراحت شدی.
از اعتماد به نفس زیادیش که خودم باعثش شده بودم حالم بهم خورد. حرصم گرفته بود. خاک تو سر من که انقدر شخصیت خودمو کم گرفته بودم پیشش که به خودش اجازه بده به این فکر کنه که هنوزم دنبالشم ودیدن خانواده خوشبختش ناراحتم میکنه.
اخمم غلیظ تر شد
_اشتباه فکر کردین.
راهمو گرفتم که برم
_خواهش میکنم ازم ناراحت نباش همه چیز بین منو تو تموم شده من حالا زن و بچه دارم.
انقدر حرفاش مسخره بود که در عین مسخرگی باعث خنده میشد. مثل این بود که یهو به یه عابر گیر بدی که تو رو خدا ولم کن منو دوست نداشته باش و عابر پیاده گیج بهت نگاه کنه و هولت بده بگه شفا بده.
واقعا همین طوری هم بود. من چیکار با اون و خانوادش داشتم. چیکار کرده بودم که همچین فکری به ذهنش رسیده. اون میخواد که من فرار کنم که اینجا نباشم که منو نمبینه. شاید با ندیدن من عذاب وجدانش کمتر میشه.... اگه وجدانی داشته باشه.
انقدر عصبی بودم که نفهمیدم چطور سوار تاکسی شدم چطور به بیمارستان رسیدمو دقیقا از کی پشت در اتاق داراب خشک شدم.
اسم من بـرده شد پس نرفتم تو و واستادم و گوش کردم...... حرفایی رو که باید به من زده میشد اما پشت سرم زمزمه میشد.
من بهشون کمک کردم حداقل ترین کار ممکن در حقم این بود که نگاهشون پاک باشه نسبت به من.
بازم برای هزارمین بار بهم ثابت شد که مرد چه موجودیه. از خودم بدم اومد و از اینکه بخاطر یه عده نمک نشناس اجازه خروج از کشورو برای همیشه از دست دادم.
چرا یه زن حق نداره درمورد خودش فکر کنه و تصمیم بگیره. اول پدر و بعد شوهر باید اجازشو برای خروج کشور بدن.
شوهر.......
هممم بهش فکر نکرده بودم. خب اگه حرفایی که تو این اتاق زده میشه رو عملی کنیم... اگه یه ازدواج سوری بکنم..... چیزی که هم من و هم اون بهش نیاز داریم..... میشه یه بازی دو سر برد.
اون اجازه خروج کشورمو میده و من اعتبارشو برمیگردونم و از زیر ذره بین خارجش میکنم.
منطقی به نظر میاد.
اگه من اینجا بمونم امسال یا سال بعد مجبور به ازدواج میشم چه بخوام و چه نخوام پس خودم تصمیم میگیرم با کی ازدواج کنم. من که دل بستگی به هیچکس ندارم و تا حالا به ترتیب از پسرا به ما رسیده پس این بهترین فکریه که میشه کرد
بدون فکر کردن به موضوع دیگه ای وارد اتاق شدم. افرادی که اونجا بودن همه شوکه و ترسیده از حضور یهویی من بدون حرف نگاهم میکردن.
_میشه تنها حرف بزنیم.
اخم و جدیت و از همه مهتر بی هوا وارد شدنم به اتاق نشون از شنیدن حرفاشونو داشت. بدون کلامی همه رفتن بیرون.
از اقای زارعی خواستم که بمونه. داراب ترسیده یا شایدم نگران نگاهم میکرد.
_شرط من اینه..... بعد از تایم کوتاهی تو اجازه خروج کشور منو امضا میکنی و دیگه هیچ ادعایی رو من نخواهی داشت و من اینجا رو ترک میکنم و تو بعد از خروجم از کشور غیابی طلاقم میدی و مشکلی برات پیش نخواهد اومد اما هیچکس... تکرار میکنم هیچکس نباید از این شروط من اگاهی پیدا کنه اللخصوص خانواده م.
سرد نگاهش کردم تا مطمئن بشه هیچ غرضو علاقه ای پشت این پیشنهادم نیست.
داراب فقط متعجب نگاهم میکرد اقای زارعی اما به حرف اومد
_این خیلی عالیه. من میتونم همه چیز رو اماده کنم و حتما شروطی که گذاشتید رو هم قبول خواهیم کرد.
شادی از صورت جناب وکیل میبارید. داراب اما...... نمیتونستم نگاهشو معنی کنم.
_یه چیز مهم دیگه هم میمونه
_چی؟
انگار که مخاطب من اقای زارعی بود چون داراب تو سکوت فقط نگاهم میکرد.
_راضی کردن خانواده من.
_و اقای طارمی باید این کارو بکنن؟
_من دخالتی تو این مورد نمیکنم.
_حتما حتما.....
وسط حرفش پریدم.
_حق طلاقم با من باشه بهتره
یک آن سکوت ترسناکی اتاقو گرفت. اقای زارعی حالا انگار که فهمیده باشه اصل کاری دارابه و اون باید موافقت یا مخالفتشو اعلام کنه بهش نگاه کرد و بهش متذکر شد که اگه اینکارو نکنه انچنان تبلیغاتی علیه ش اماده شده که مطمئنن ورشکست خواهند شد و پدر و مادرش تاوان کارشو میدن و کارگرها بیکار میشن.
از دید من چیزی رو تشریح نمیکرد فقط سعی داشت عذاب وجدان رو بهش تزریق کنه تا درخواستمو قبول کنه.
_باشه
به اخم رو صورتش زل زدم. نایلون موز و کمپوت گیلاسو روی میز جلوش گذاشتم و از اونجا خارج شدم.
خداحافظی سر سری با مادرش کردمو راهی خونه خودم شدم.
دلم براش تنگ میشه. امیدوارم پدرم راضی به این ازدواج بشه. استرس زیادی داشتم.
اگه قبول نکنه کسی دیگه ای پیدا نمیشه که بدون پول همچین کاری کنه. خب کدوم گربه ای محض رضای خدا موش میگیره.
وقتی منفعتی براش نداشته باشه..... مجبور نیست یه اسم اضافی رو تو شناسنامه ش یدک بکشه.
یه هفته از اون گفت و گو میگذره. وسایل خونه مجردیم تو زیر زمین خونه پدریم خاک میخوره و من اینجا حبس شده م. گزارش نصفه و نیمه از رد لایحه منطقه ازاد تجاری شدن بانه رو تحویل روزنامه دادم و معذرت خواستم که کامل نیست.
تنها سرگرمی این روز هام تدریس گیتاره که به لطف اونو دخترش تبدیل به ساعات طاقت فرسایی شده.
امشب برنامه یه خاستگاری چیده شده. این اولین خاستگارمه. میترسم... استرس دارم و نگرانم.
از اینده خودم و قبول نکردن بابا و اشتباه بودن تصمیمم. از همه چیز میترسم.
به خدا سپردم که اگه به نفعم نیست قسمت نشه.... یه بار گفتم خدا به نفعمم نیست عیب نداره میخوامش... من اونو میخوام و خدا بهم داد و ای کاش درخواست بچگانه منو ندید میگرفت و به حرفم گوش نمیکرد.
حالا یاد گرفتم هر چیزی هرچند در نگاهم خوب و عالی باشه هم باز بگم اگه به نفعمه..... اگه.....
سارافون فیروزه ای با دامن چین چینی تنم کرده بودم. با یه تل فیروزه ای خوشکل که یه پاپیون روش بود موهامو مهار کرده بودم. جوراب شلواری سیاهم تیپمو کامل میکرد.
از اون روز رفتار پدرم باهام سر سنگین شده بود و منم مثلا قهر کرده بودم.
مامانم چند وقت یه بار میومد و از اشتباهم برام میگفت..... حرف هایی که تک تک کلماتشونو از بر بودم اما درک نمیکردم.
پرهام اما ارام میومدو میرفت.
تو هال نشسته بودم و منتظر ورود خاستگار و خانوادش.
پدرم از سکون و ارامشم در عجب بود. اینو از نگاه های گاه و بی گاه و نگاه متعجبش فهمیدم.
انتظار مخالفت و تلاش بیشترم برای راضی شدنشو داشت و من ساکت منتظر امروز بودم.
ایفونو زدن و همه از جامون بلند شدیم و جلو در صف بستیم.
آخرین ویرایش: