کامل شده رمان نعمتی در لباس محنت| pardis_banooکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع pardis_banoo
  • بازدیدها 21,181
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

موضوع رمان و روند رشدشو چجوری ارزیابی میکنید؟

  • قلمت عالیه

  • خوبه

  • موضوعش خوبه ولی متنش زیاد جالب نیست

  • از موضوعش خوشم نمیاد ولی متنشو خوب نوشتی

  • اصلا خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pardis_banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/25
ارسالی ها
284
امتیاز واکنش
4,335
امتیاز
441
محل سکونت
سقزکم
{گذشته}
واقعا خسته بودم و ارزو میکردم هرچه زودتر برن تا بیهوش بشم.
داراب ازم اب خواست. خب تشخیص نخود سیا بودن درخواستش سخت نبود.
با هم وارد اشپزخونه شدیم.
_فکر نمیکردم با این پرستیژتون همچین کاراییم بکنین؟
لیوانو تو دستش گرفتو بهم نگاه کرد
_چه کارایی؟
_جور کردن موقعیت برای مخ زنی دوستتون.
اخم کردو از لیوانش چند قلوب اب خورد
_من فقط خسته بودمو دوست داشتم هرچه زودتر برم.
_خب من که از این کارتون راضیم
لیوان جلو دهنش واستاده بود
_چرا؟
_دارم بیهوش میشم.
اروم خندید و من.... منم به خنده ای که سالی یه بار اشکار میشه زل زدم.
خندش زیادی به دل میشینه. فکر کنم برای امنیت خودشه که زیاد نمیخنده.
کمی اونجا ساکت منتظر بودیم. سرمو رو کابینت گذاشته بودم و چشمامو بسته بودم. واقعا توانایی نداشتم. خیلی خسته بودمو همه انرژیم تموم شده بود. مخصوصا اینکه گریه کرده بودمو بعدش استراحت نکرده بودم مزید بر خستگی ناشی از مهمونی شده بود
_خوشه؟
چشمامو باز کردمو راست واستادم
_بله؟
_برو بخواب تو
_نه عیبی نداره بدرقه تون میکنم بعد
_وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی دیگه گریه نکن
با چشمایی که بخاطر خستگی خمـار شده بودن نگاش کردم. نمیدونستم عکس العمل مناسب در برابر این حرفش چی میتونه باشه.
پوریا صداش زدو اونم هول هولکی ازم خداحافظی کردو رفت.
من اما تازه متوجه شدم اسممو به زبون اورده بود.
حوصله فکر کردن نداشتم و به سمت رختو خوابم که از قبل تو تنها اتاق خونه انداخته بودیم رفتم و به محض اینکه سرم به بالشت رسید خوابم برد.
با احساس دستی که روی بدنم به هوای قلقلک دادنم تکون میخورد چشمامو باز کردم.
_نکن ایلا قلقلکی نیستم دیگه
_بیدار شدی؟
_اره؟
_ساعت دو ظهره بیچاره. چیزی به شب نمونده بخواب فردا بیدارت میکنم.
از جام بلند شدم.
_چی بهت میگفت دیشب اون خره؟
_بهش نگو خر
_خب من خوابم میومد.
بعد انگار تازه حرفشو شنیده باشم چشمامو درشت کردم
_چرا ازش دفاع کردی؟.... با توم ایلا.... نکنه بهش جواب مثبت دادی؟
_نه نه ..... نه بخدا
_پس چی؟
_فقط ازش خوشم میاد
_چقدر زود
_خب پسر بدی که نیست
_نه نیست
_خب؟
_زنش شدی باید من مسئول حنا بندونتون باشم
اروم خندید
_ادرس خونه مونو پرسید که مامانش با مامانم حرف بزنه دوستی کوتاهی با اطلاع خانواده با هم داشته باشیم.
_این خوبه ولی پوریا اشنا بود به غریبه ادرس خونه تونو ندی هیچوقت
_خودم میدونم اینو
_خوبه
_اقای طارمی هم پسر خوبیه
_خدا واسه پدرو مادرش نگهش داره
_پاشو یه چیزی برای نهار درست کنیم.
_خستمه عشقم تو یه چیزی درست کن جبران میکنم
_پاشو پاشو. از صبح دارم کار میکنم خونه تو کردم دسته گل
شیطون نگاش کردم.
_خونه من؟
_نخیر. خونه عزیز خودمو
به همون لحن شیطون ادامه دادم.
_پس وظیفه ت بود عزیزم
خواست بزنتم که صدای گوشیم نجاتم داد
_الو؟
_الو سلام خانوم محتشم
به ایلا که داشت بهم اشاره میکرد کیه فهموندم که از روزنامه است
_سلام اقای قربانی پور....... بله بفرمایید
_ زنگ زدم بخاطر رقم قابل توجهی که به حساب روزنامه اومد ازتون تشکر کنم.
_خواهش میکنم خوشحالم تونستم کمک کوچیکی کنم
خوب میدونستم که تو این دوره توجه کمتری به روزنامه میشه و روزنامه نگارا و مسئولینش واقعا از جون مایه میذاشتن.
_بازم تشکر میکنم. میخواستم اگه وقتشو دارید درمورد دلیل رد درخواست منطقه ازاد شدن بانه برامون اطلاعات جمع کنید
_باشه چشم.
_ممنون.
_خواهش میکنم
_امیدوارم موفق بشید و خدانگهدار
_ممنون وخداحافظ
تماسو قطع کردم
_کی بود؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _روزنامه روژان دیگه
    _اها باشه. بیا نهار.
    *********
    جلو در ساختمونی که نماینده سقز و بانه در اونجا درخواست های مردم رو میشنوه بودم. وارد ساختمون شدم.
    منشی گوشه سالن نشسته بود و عده زیادی مردم هم ایستاده و نشسته منتظر بودن وقتشون برسه تا برن و با نماینده حرف بزنن. بعضیام نامه هایی که نوشتنو تو صندوقی که روی یه میز گوشه دیگه اتاق قرار داشت میذاشتند.
    به سمت منشی رفتم و سلام کردم.
    _سلام بفرمایید؟
    _میخواستم نوبتی رو بهم اختصاص بدین تا با اقای بیگلری صحبت کنم... از روزنامه روژان مزاحم میشم.
    و کارت خبرنگاریمو بهش دادم
    نگاهی بهش انداخت و گفت
    _بله البته چون خبرنگارید برای هفته بعد نوبتی رو براتون مینویسم.
    _میشه یکم تایمشو جلو تر بندازین.
    سرمو جلو تر بردم.
    _شاید سوالای من از ایشون سوال خیلیا باشه
    کمی سکوت کرد. ادم منطقی بود خداروشکر.
    _اگه امروز وقت شد برید داخل.
    _ممنون.
    _خواهش میکنم.
    صدامو بالاتر بردم و طوری که بقیه هم بتونن بشنون گفتم
    _خب یه کاغذو خودکار بدین به من حالا که اقای بیگلری براشون کار پیش اومده و زود تشریف میبرن درخواستمو براشون بنویسم.
    و چشمکی بهش زدم.
    مردمی که اونجا نشسته بودن به تبوتاب افتادن و بعد از اینکه من الکی خودمو مشغول نوشتن سوالاتی که میخواستم از اقای بیگلری بپرسم کردم اونا هم کاغذ خواستنو درخواستاشونو نوشتن.
    کم کم اونجا خلوت شد. منشی زود به زود نگام میکردو اروم میخندید.
    از اون همه ادمی که اونجا بودن سه نفر باقی موند.
    بالاخره نوبتم شد و از جام بلند شدم.
    تقه ای به در زدمو وارد اتاق شدم.
    _سلام
    جوابمو دادن و دعوت به نشستنم کردن.
    _از روزنامه روژان مزاحمتون میشم
    _بله خوش اومدین بفرمایید
    _میخواستم دلیل رد درخواست منطقه ازاد شدن بانه رو تو مجلس مخابره کنم.
    _خب خانوم......
    _محتشم هستم
    _بله خانوم محتشم.... ما تلاش زیادی در این رابـ ـطه کردیم و این اولین باریم نیست که این موضوع مطرح میشه. وجود کیلومتر ها مرز مشترک با عراق و مشترکات فرهنگی از دلایل توجیهی توسعه روابط با کشور همسایه و استفاده از ظرفیت های مرزی برای افزایش سطح مبادلات در این نقطه کشور و توجه به ایجاد اشتغالی که این موضوع برای جوانان این منطقه داره باعث مطرح شدن این موضوع از جانب ما و نمایندگان قبل از ما تو مجلس شده. فقط در همین سال این درخواست دو بار تو مجلس مطرح شد که هر دو بار با وجود تعداد بیشتر رای موافق نسبت به مخالفو ممتنه اما نتونست رای اکثریت رو که دو سوم ارا مجلس هست داشته باشه.
    _دلیل نمایندگان برای رد کردن یا تایید کردن چی بوده این وسط اقای بیگلری؟
    _دلیل تایید شدن این موضوع اشتغال برای جوانان و پویایی اقتصادی بوده و دلیل رد نمایندگان دیگه هم این بوده که این مناطق به سکوی واردات تبدیل میشه و محصولات تولید کنندگان داخل کشور از رونق میفتن. اما ما باز هم برای تصویب این لایحه تلاش خواهیم کرد تا ارزوی دیرینه یه مردم کردستان رو به حقیقت برسونیم
    بعد از کلی صحبت کردن بالاخره رضایت دادم و از نماینده شهر سقز و بانه تشکر کردمو از اونجا خارج شدم.
    هوا تاریک شده بود. اصلا حواسم به زمان نبود و الان واقعا دیر شده بود. گوشیمو از تو جیبم دراوردم وبا سیل تماساتی که باهام شده بود روبرو شدم.
    بخاطر موقعیتی که توش بودم گوشیمو رو سایلنت گذاشتم و متوجه تماسا نشده بودم.
    به ایلا زنگ زدم.
    _جانم عزیزم؟
    _کجایی ور پریده نمیگی شبه
    خندیدم.
    _بیرونم الان برمیگردم.
    _خوشا به غیرتم. زود بیا خونه ضعیفه
    از زور خنده توان خداحافظی نداشتمو تماس رو قطع کردم.
    خواستم به نفر بعدی که باهام تماس گرفته زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد
    اسم مستر اخمو روش نقش بسته بود. تعجب کرده بودم. جواب دادم.
    _الو؟
    _الو سلام خوشه؟
    _پوریا تویی؟
    _اره خوبی؟
    _ممنون
    نخواستم بفهمن که شماره دارابو ذخیره کردم.
    _شماره تو نشناختم.
    _از شماره داراب تماس گرفتم شارژ نداشتم.
    _اها باشه.خب بله؟ کارت چی بود؟
    _مسئله مهمی پیش اومده. میشه ببینمت؟
    _دارم میرم خونه
    _مگه بیرونی؟
    صدای کسه دیگه ای هم میومد که حدس زدن اینکه دارابه سخت نبود.
    _اره
    _کجایی بیام پیشت؟
    _ایلا خونه تنهاست نمیتونم بیرون بمونم خونه من حرف میزنیم.
    _عه باشه باشه
    ادرسو بهشون دادم و منتظر شدم که بیان. خیلی زودتر از تصور من رسیدن و در عقبو باز کردمو سوار شدم.
    _سلام
    جوابمو دادن اما حرفی از موضوع مهم نزدن.
    _چی شده؟
    _رسیدیم خونه درموردش حرف میزنیم
    ماشینو پارک کردو پیاده شدیم. ایفونو زدم و در که باز شد وارد راه پله شدیم و منتظر اسانسور موندیم.
    بالاخره رسیدیم و به محض ورودمون و بعد از سلام و احوال پرسی با ایلا گفتم.
    _خب چیشده؟
    داراب گرفته به نظر میومد. پوریا کت روی دست دارابو برداشت و من تونستم خونی که از دستاش میریزه رو ببینم.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    هینی بلندی که کشیدم باعث شد ایلا هم متوجه خون بشه و با لحن ترسیده بگه چیشده؟ درست همون سوالی که تو ذهن من بود
    تقریبا از روی مبل پریدم پایین و به سمتش رفتم.
    _با یه خبر نگار دعوا کرد. یکیم این وسط چاقوشو دراورد و به سمتش حمله کرد این شد وضعیتش حالا تو این هیروویری و رفت و امد چاقو بین دست اینو اون مرد چاقو به دست چاقو به خبرنگاره خورده و الانم بیمارستانه
    نمیدونستم ماگزیمم درشت شدن چشمام چقدره اما به این اطمینان داشتم که چشمام اگه ذره ای دیگه درشت میشد از حدقه بیرون میزد.
    سعی کردم با دستمال کاغذی جلوی خونریزی رو بگیرم
    _خبر نگاره الان وضعیتش چطوره؟
    _فقط دعا کن زنده بمونه
    با چشمایی که ترس توشون موج میزد گفتم
    _کی بهش چاقو زد؟
    _اثر انگشت داراب رو اون چلوقوه
    دستای خونیمو جلوی دهنم گرفتم.ادامه داد
    _اما کار اون نیست. اون مرد دیگه چاقو رو هدایت میکرد و حتی اونم بود که اولین بار چاقو رو دراورد و این بلاروهم سر داراب اورد.
    _خب شاهد....
    نذاشت جمله مو تموم کنم
    _مشکل همین جاست. کسی اونجا نبوده جز این سه نفر و فقط باید دعا کنیم خبرنگاره زنده بمونه و خودش شهادت بده که داراب بیگناهه
    دستام میلرزید. داراب ساکت بود. پوریا رو از رو مبل کنار زدم و بهش گفتم دراز بکشه.
    _چیشد که به من خبر دادین؟
    _بقیه یا خونه نبودن یا خونه خالی نداشتن
    _پس اولین گزینه نبودم
    جوابمو ندادن. بیخیال گرفتن جواب شدمو رو به پوریا گفتم
    _برو یکم لوازم اولیه بخر
    بدو بدو از خونه خارج شد. دستمو رو پیشونی داراب گذاشتم. خون ریزیش خیلی زیاد بود. باید به مامانم زنگ میزدم.
    _ایلا برو گوشیمو از تو کیفم درار
    ایلا رفت و ما تنها شدیم.
    _ببخشید باعث دردسرت شدیم به پوریا........
    دردش زیاد بود و اینو از قیافه منقبض شده و صورت رنگ پریدش میشد فهمید. پس نذاشتم جمله شو کامل کنه.
    _حرف نزن تمرکزم به هم میریزه
    ایلا گوشی رو اورد ازش خواستم شماره مامانمو بگیره.
    _همتون ساکت باشین نباید هیچ صدایی بیاد
    دستام میلرزید خودمم میلرزیدم. حسابی هول کرده بودم.
    _سلام مامان جان
    _سلام عزیزم چیزی شده زنگ زدی
    _نه چیزی نشده خوبین؟
    اگه اینارو نمیپرسیدم میفهمید یه چیزی شده.
    _خوبیم ما دخترم تو خوبی؟
    _منم خوبم... مامان؟
    _جانم؟
    _دارم رو یه مقاله علمی کار میکنم. برای بند اومدن خون چه دارویی مناسبه؟
    _دارو لازم نیست عزیزم ولش کنی خودش بند میاد.
    _اگه زخم بزگ باشه منظورمه. مثل گلوله و اینا
    _اها. اونا اگه بهش امپول بیماران هموفیلی.... به خدا اسمش یادم نمیاد .... رو بزنی خونریزیش کمتر میشه.
    _اها باشه ممنون
    _حالا کی گلوله خورده؟
    و خندید
    _من گلوله خور شمام
    خندید و من که همه تنم میلرزید توان تک خنده ای رو نداشتم.
    _من برم مامان جان تا موضوع تو ذهنم نپریده
    _باشه برو شیطون
    _خدافظ
    و قطع کردم.رو به ایلا گفتم
    _ به پوریا زنگ بزن و بهش بگو دنبال امپول بیماران هموفیلی باشه.
    _اسمش چیه؟
    _بگو خودش پیدا کنه...... دارویی برای انعقاد خون.
    سرشو تکون داد و زود از اونجا دور شد. میدونستم به خون حساسه.
    _داراب؟
    چشماشو بازو بسته کرد
    _بله؟
    _تو از من بدت میاد؟
    باید حواسشو پرت میکردم تا نخوابه. چون میدونستم خیلی وحشت خواهم کرد و خوابیدنشم اصلا به نفع نبود.
    چشماشو درشت کرد
    _نه چرا همچین فکری میکنی؟
    _زدی یه خبر نگارو کشتی منم از همون قوماشم واسه همین همچین فکری میکنم.
    اروم خندیدم که بفهمه دارم باهاش شوخی میکنم.
    چیزی نگفت ادامه دادم.
    _حالا جرمش چی بود؟
    _عقده ای نیستم که چون خبرنگاره باهاش دعوا کنم.
    بهش برخورده بود. خب من منظورم این نبود. این چرا به خودش گرفت
    _باشه میگم جرمش چی بود؟
    _ادم در طول روز ممکنه با چندین نفر دعوا کنه به دلایل مختلفو از شانس منم اون طرف خبرنگار بوده.
    _اشکالی نداره ایشالله سرپا میشه توم خلاص میشی
    _سرپام بشه با سابقه بدی که من با خبرنگارا دارم مطمئنم یه طومارعلیهم چاپ میشه و از کارو زندگی میندازنم.
    _سابقه چی چی؟
    _شکایت از یه خبرنگار بخاطر مسئله ای که مجرم هم شناخته شد و بعدشم مصاحبه نکردن با هیچ خبرنگاری و راه ندادنشون به عمارت و کارخونه و کمی عصبی بودنم تو برخورد باهاشون
    _اگه برخوردت باهاشون مثل برخورد روز اولت با من باشه. حقشونه. خونت حلاله
    با هم خندیدیم که دردش بیشتر شد و تو خودش جمع شد
    گند زده شده بود به فرشو مبلو کلا همه چیز.... حتی خودمم خونی شده بودم.
    _با قیافه الانتم فرق چندانی با قصاب نداری
    به خودم نگاهی انداختم.... حق داشت. سرمو به نشونه تاسف براش تکون دادم.
    _شیطونه میگه این همه نازتو نکشم بفهمی قصاب یعنی چی؟
    _کدوم ن..... اخ
    نگران نگاش کردم
    _چیشد ؟
    _هیچی جواب سوالمو گرفتم.
    اروم خندیدم.
    _خلوچل
    اونم خندید. ازعان کرده بودم که چقدر زیبا میخنده.
    پوریا ایفونو زد و ایلا زود درو براش باز کرد. وارد خونه که شد امپولو به من داد.
    _خودشه؟
    _اره
    داراب از وضعیت خبرنگاره ازش پرسید. پوریا به من نگاه کرد. رنگ نگاهشو فهمیدم برای همین بهش اخم کردمو حالیش کردم که خبر بد نده هرچند که دروغ باشه.
    امپولو به داراب زدم تا خون ریزیش بند بیاد
    _حالا شما دارین فرار میکنید که نرفتید بیمارستان؟
    پوریا جواب داد
    _چاقو پیش ماست گفتیم اگه بشه کلا خودمونو بزنیم به اون راه
    _اینجوری دیگه هیچوقت باور نمیکنن که بیگناهید
    هردو ساکت شدن. درکشون میکردم اگه بترسن اما اگه خودشون جلو نمیرفتن باور به اینکه بی گناهن سخت تر بود.
    _کسی که به اون خبر نگار چاقو زد رو میشناسید؟
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _اره بابا یکی از لاتهای شهره از ادم های شاهرخه.
    تو دلم گفتم شاهرخ کیه حالا.... به زبون اوردم
    _اسمش چیه؟
    _نادر
    سرمو تکون و دادم و دیگه سوالی نکردم. با به خواب رفتن داراب و قطع خونریزیش از جام بلند شدمو به دستشویی رفتم.
    دزدکی گوشیمو از رو اپن برداشته بودم. به اقای قربانی پور یکی از همکارای توانمندم که ظهر هم بهم زنگ زده بود اس ام اس دادم که یه اشنا خیلی نزدیک تو نیروی انتظامی داره ایا؟
    خداروشکر گوشیش دم دستش بود و زود جواب داد
    _البته. سروان میرزایی. فقط اسم منو بهش بگید
    و شمارش رو هم برام فرستاده بود. پیغام تشکرو براش فرستادم و به اقای میرزایی اس ام اس دادم که از طرف اقای قربانی پورم و موضوع مهمی رو میخوام بهش بگم.
    با اس جوابمو داد. چقدر پلیس با درک و فهمی... چون واقعا نگران بودم زنگ بزنه.
    _بله بفرمایید؟
    ازش خواستم به تلگرام وصل بشه. اینجوری سرعت جواب دادن هردومون بیشتر میشد.
    _میخواستم موضوعی رو باهاتون در میون بذارم که اگه اجازه بدید فعلا بین خودمون بمونه.
    _در چه مورد؟
    _خبر نگاری که حالا تو بیمارستانه.
    _شما خانوم؟
    _محتشم هستم.
    _موضوع رو برام شرح بدید لطفا
    _یکی از اشناهای من با یک خبرنگار با هم جروبحث میکنن که این وسط یکی از ادم های شاهرخ که انگار یکی از خلافکارای اینجاست به نام نادر چاقوشو درمیاره و اشنای ما رو زخمی میکنه اونم برای دفاع از خودش میخواد چاقو رو از دست اون شخص بگیره که تو این هیروویری خبرنگاره زخمی میشه. نادر فرار میکنه و این وسطم دوست من میمونه و یه چاقو که اثر انگشتش روشه ولی خیلی صریح برام بیان کرد که در حینی که چاقو به خبرنگاره برخورد میکنه اصلا دست اون روش نبوده خواسته اون شخصو دنبال کنه اما بخاطر زخمی که برداشته نمیتونسته و مجبور میشه به دوستش زنگ بزنه تا بیاد کمکش. خودشم به امبولانس زنگ میزنه تا به کمک خبرنگار بیان.
    کمی طول کشید تا بخونتش جواب داد
    _چرا اونجا نمونده؟
    _یه چاقو تو دستش و یه ادم زخمی رو به موت....... ترسیده
    _خب شما از من چی میخواین؟
    _برید و اون شخصو دستگیر کنید و منم دوستمو پیشتون خواهم اورد
    _و اگه نیومد؟
    _جناب سروان همچین شخصی نیست. تا الانم بخاطر زخمشه که هنوز نیومده. خونریزی زیادی داشت و الانم با ضرب دارو خوابیده. اما من این اطمینانو بهتون میدم که میاد خدمتتون.
    نمیدونم رو چه حسابی ادمی که یه ماهم از اشناییم باهاش نمیگذره رو ضمانت میکنم
    _من به حرف شما بخاطر ئاراس اعتماد میکنم. ئاراس هر کسی رو تضمین نمیکنه.
    این یعنی اگه چیزی بشه منو میشناسه
    _اقای قربانی پور به من لطف دارن.... حتما مطمئن باشید.
    _لطفا برنامه هاتونم بندازین جلو چون زمان هم مسئله حیاتیه
    _چشم
    _پس فعلا خداحافظ
    _خدافظ
    خب همه راز ها دیر یا زود اشکار میشدن و لحظاتی که با ترس طی بشه ارزش زندگی کردنو جنگیدنو نداره. اونا ترسیدن و نمیتونن درست فکر کنن و من باید به جای اونا تصمیم درستو بگیرم.
    در دستشویی محکم زده شد.
    یه ذره مونده بود گوشی از بغلم بیفته تو فاضلاب
    _چی شده؟
    _خوشه بیا خونریزی کرد بازم
    دستا و صورتمو خیس کردم که فکر کنن حالم خوش نبوده و از این حرفا.
    از اونجا اومدم بیرونو زودی رفتم سراغش.
    _چیکار کردی؟
    _خودشو به سمت میز کشید که گوشیشو برداره
    _خب بر نمیداشتی... میمردی
    اعصابم خورد بود.
    _مامانم نگران میشه باید بهش زنگ بزنم.
    گوشیشو دادم دستش و سعی کردم چند تا گاز استریل روی جای زخمش بزارم. دیدن خون اذیتم نمیکرد اما دیدن مبلا و فرش خونی خونه م.......
    به سختی دوباره جلو خونریزیشو گرفتم اما خون زیادی هم از دست داده بود و رنگش هر لحظه زرد تر میشد
    _پوریا برو چند سیخ جگر بگیر.
    حالا که اوضاع اروم تر شده بود نگرانی بیشتری همه رو فرا گرفته بود... نگرانی از وضعیت خبرنگار و نگرانی از اینده نامعلوم داراب.
    _چرا هـ*ـوس جگر کردی؟
    خندیدم.... شل و ول. باید این فضای خفگان اورو عوض میکردم.
    _اره
    بعد از چند لحظه رفت. رو کردم به ایلا
    _سه تا رختو خواب بیار اینجا
    خودمم بلند شدم و سفره رو گوشه هال انداختم.
    صدای داراب باعث شد سرمو به سمتش بچرخونم
    _به نظرت میمیره؟
    گیج برگشتم سمتش
    _کی؟
    سکوت کرد و فقط بهم نگاه میکرد. نمیدونم دوست نداشت واژه خبرنگارو تلفظ کنه یا سکوتو جایز دونست تا خودم بفهمم منظورش به کیه.
    _اگه منظورتون خبرنگارست که خیالتونو راحت کنم شما هیچوقت نخواهید تونست یه خبرنگارو بکشید... کلا خبرنگارا نامیرا هستن پس متاسفم. اما اگه منظورتون به خودتونه؟...... بهتون اطمینان میدم که فوقش....
    به ساعت خونه نگاهی انداختم.
    _یه نیم ساعت... چهلو پنج دقیقه دیگه....
    انگشت اشاره مو روی گردنم کشیدم
    _فاتحه
    غمگین نگاهم کرد
    _امیدوارم
    _بخدا من بیشتر
    صریح و سریع بودنم تو جواب دادن کمی باعث تعجبش شد اما چند ثانیه بعد اثرات لبخندو میشد تو صورتش دید.
    تا برگشتن پوریا جای خوابو انداختیم و سفره رو هم مرتب کردیم.
    شام رو تو محیط شادی با شوخی و مسخره بازی های پوریا خوردیم. مثل بچه ها لقمه میگرفتم و به خورد داراب خان میدادم. نمیتونستم بچگیشو تصور کنم.
    بعد از جمع کردن سفره ایلا به اتاق خواب رفت تا اونجا بخوابه..... پوریا هم تو هال کمی اون طرف تر دراز کشید و منم کنار مبلی که داراب روش بود.
    پتو نازکی هم روی داراب انداختم نمیخواستم فشار و سنگینی روی ماهیچه هاش باعث خونریزی مجدد بشه.
    هرچند لحظه یه بار بلند میشدم تا ببنیم بیدار نشده باشه و خدایی نکرده بازم خونریزی نکرده باشه.
    اونم با خوردن دارو های مسکن خوابش بـرده بود.
    خیلی سختم میشد هر دفعه بلند بشم و چکش کنم. دستشو گرفتم تا با کوچکترین تکونی که میخوره بیدار بشم. اگرم خونریزی میکرد بخاطر درد و جاری شدن مایع روی بدنش بیدار میشد پس اینجوری خیلی به صرفه تر بود. دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. فکر های زیادی تو ذهنم بود و این باعث شد دیرتر خوابم ببره ولی بالاخره....
    *********
    چشمامو ذره ای باز کردم و منظره کوچیکی از سقف جلو چشمم اومد. چند ثانیه ای طول کشید تا موقعیت و زمان دستم بیاد و به محض به یاد اوردن اتفاقات قبل خواب از جام پریدم.
    هین بلندی که کشیدم بخاطر چشم های باز داراب بود.
    دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم.
    _چرا بیداری؟ درد داری؟ خونریزی کردی؟ چیشده؟
    کمی طول کشید تا نگاهشو ازم بگیره و جوابمو بده و من تو این چند ثانیه چند تا سکته ناقصو زدم.
    _چیزی نشده فقط دیگه خوابم نمیبره.
    خیالم راحت شد. دستمو بالا اوردمو سرمو خواروندم.
    _روانی سکته م دادی
    با چشمای خواب الود کمی اطرافمو نگاه کردم. پوریا تو رختو خوابش نبود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که رفته پیش ایلا. از ترس و عصبانیت از جام پریدم وخواستم برم به اتاق خواب.
    ایلا پیش من امانت بود همیشه هم روش غیرتی بودم نمیدونم چرا اما حس پسر بودنو پیش اون داشتم.
    با دست دیگه ش دستی رو که تو دست زخمیش بود گرفت و کشید.
    _اونجا نیست بشین.
    چه خوب فهمیده چیز های تو مغزمو
    ارومتر شدم و سر جام نشستم
    _پس کجاست؟
    _رفته بیرون سیگار بکشه
    صدامو ارومتر کردم تا مزاحم خواب ایلا نشیم.
    _نمیدونستم سیگاریه
    _بد خواب شدی
    _بد بیدار شدم.
    _فکر میکردم ازم متنفری
    با تعجب نگاهش کردم.
    _دیوونه که نیستم الکی ازت متنفر باشم.
    _دلیل موجه زیاد داری
    _یدونشو بگو توروخدا. نه که تازه از خواب بیدار شدم هنوز مغزم لود نشده
    اروم خندید و من دلم باز..... یه جوری شد. خندشو دوست داشتم. دوست داشتم تا فردا واسش دلقک بازی کنم تا اون فقط بخنده و من نگاش کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _میترسم
    خودم وقتی جدی دارم حرف میزنم یکی شوخی و مسخره بازی راه بندازه میزنم ناقص العضوش میکنم. برای همین شوخی رو گذاشتم کنار و جدی گفتم
    _درست میشه
    _از سرنوشت خودم نمیترسم
    _مردی که با این سابقه یه زیبا بازم با یه خبرنگار دعوا راه بندازه معلومه ترسی نداره
    اخماشو تو هم کرد. خودم ادامه دادم
    _الکی بد بین نباش
    اینو گفتمو سعی کردم از جام بلند شم.
    دستمو که تو دستش بود ول نکرد و این باعث شد برگردمو نگاهش کنم.
    _دوست ندارم کسی تو کارام فضولی کنه.
    _حاشیه نساز تا باهات کاری نداشته باشن.
    _اونا همیشه هستن.
    _به جای بد رفتاری اگه مثل دوست دخترات رابـ ـطه بهتری باهاشون داشته باشیو با احترام باهاشون رفتار کنی انقدر دنبال یه اتو ازت نمیگردن که زمینت بزنن.
    _و اگه my friend نداشته باشم.
    _فقط باهاشون مثل یه ادم رفتار کن با حفظ غرور و شخصیتشون.
    دستمو از دستش کشیدم بیرون و به اشپزخونه رفتم. میتونستم اخمی که ناشی از فکر کردنه رو تو دشت پیشونیش ببینم.
    صدای در باعث شد دست از اب خوردن بردارمو به هال برگردم. پوریا که اروم روی نوک پاش راه میرفت تا صدایی ایجاد نکنه که ما از خواب بیدار بشیم با دیدنم هول شد و گفت
    _اتفاقی افتاده؟
    و به سمت مبلی که داراب روش بود رفت. داراب خیالشو راحت کرد که اتفاقی نیفتاده.
    خیاری از تو ظرف میوه برداشتم و گازش زدم.
    _شما دوتا خیلی وقته با هم دوستید؟
    _از دبیرستان دوستیم.
    _رشته تون چیه حالا؟
    پوریا گفت
    _من رو که میدونی..... روانشناسی. دارابم نرم افزار میخونه.
    _نرم افزارو چه به تدریس ادبیات؟
    _خبرنگارو چه به تدریس گیتار؟
    گاز دیگه ای از خیارم گرفتم و خواستم جوابشو بدم که پوریا گفت
    _خبر نگار چی؟
    تازه یادم اومد که اون خبر نداره خبرنگارم. خیار پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم.
    هول کردن هردوشون باعث خنده م میشد. سرفه تندی نبود و زود خوب شد اما میموند گندی که جناب طارمی بالا اورده.
    سعی کردم قیافه حق به جانبی بگیرم
    _ببخشید اما دوست نداشتم رو رفتارت باهام احتیاط کنی واسه همین دروغ گفتم.
    اخم کرد
    _چه ربطی داره
    _داره... من از وقتی فهمیدم روانشناسی سعی میکنم کمتر باهات برخورد داشته باشم که انالیزم نکنی.
    جفت ابروهاش بالا رفت و من از معنی کردن حالت صورتش عاجز بودم.
    _معذرت خواهیت قبوله. قانعم کردی.
    لبخند حاصل از پیروزی رو لبم اومد.
    _ببخشید که مجبور شدی دو تا پسر جوونو شب تو خونه ت راه بدی
    به داراب نگاهی انداختم.
    _درسته دوستیم اما کافی نیست ولی شاید با یه بستنی بشه جبرانش کرد
    منو پوریا با هم خندیدم و داراب با تعجب نگاهمون میکرد.
    _تعجب نکن داداش تب بستنی داره. باج و رشوه و مراسم معذرت خواهیو حتی خاستگاریش باید با بستنی باشه.
    _پسری که انقدر درکو فهمش بالا باشه که با بستنی ازم خاستگاری کنه صد در صد خودشو شوهرم بدونه.
    صدای خندمون از حد معمول بلند تر شد و این باعث شد ایلا هم از اتاق بیاد بیرون.
    _چتونه نصفه شبی
    _گل میگیم و گل میشنویم
    _چه بوی خیاری میاد
    دستمو بالا بردم و گفتم.
    _من خوردم.
    چشماشو مالید
    _ساعت چنده؟
    به ساعت نگاه کردم.
    _ساعت 6
    _خوشه تو برو نمازتو بخون.
    با تعجب و سردرگمی به پوریا نگاه کردم..... ادامه داد
    _تو شب مهمونی خونه ت، خودت گفتی
    اهایی گفتم و به سمت داراب رفتم تا دمای بدنشو بسنجم
    _دروغ گفتم. بهونه بهتری برای رد کادویی که برام اورده بود پیدا نکردم..... من نصفه مسلمونم متسفانه و شرمندانه.
    اصطلاحی که به کار بردم باعث تک خنده م شد.
    _دروغ میگی... نمازم نمیخونی.... اینم از وضع حجابت........ بابا دمت گرم مسلمون.
    _میتونستم بدتر باشم.
    _بدتر شدن اسونه
    _باشه تسلیم. شرمندم که نماز نمیخونم واقعا بخاطر کارم وقت نمیکنم قبولم دارم دلیل فوق مضخرفیه. دروغم که بخدا سعی میکنم خیلی خیلی کم باشه. تازه دروغ با قسم نمیگم که این یه پون مثبته و حجابمم..... خب اقا تو نگاه نکن. با روسری که نمیشه خوابید..... میشه؟
    خیاری که تو دستم بودو با دندون بریدم و گذاشتم رو پوست داراب که کمی خنک بشه وحس خوبی بهش بده. اروم طوری که فقط خودمون بشنویم گفتم
    _ماسک برات بذارم جناب طارمی؟
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    ایلا و پوریا داشتن با هم کل کل میکردن سر حجابو دین. چیزی که از نظر من هیچوقت نباید درموردش حرفی زده بشه چون یه چیز فوق شخصیه و اعتقادات هر کس مختص به خودشه.
    _این همه دردسری هم که الان میکشم بخاطر خوشکلیمه از این بیشتر میخوای خوشکلم کنی؟
    رلکس گفتم.
    _خوشکل ندیدن که دنبال توون.
    _حتما میخوای بگی باید منو ببینن
    سریع جواب دادم
    _نه نمیگم که ریا نشه
    صدای خنده اروممون تو مغزم اکو میشد.
    دیشب بهشون گفتم که فردا باید حتما به بیمارستان برن.
    ساعت 8 بعد از صبحانه اونا خودشونواماده کردن منم مانتومو و پوشیدم و گوشیمو تو جیبم گذاشتم. نباید فعلا تنهاشون میذاشتم نه دلم میذاشت نه کار درستی بود. سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان رفتیم.
    عقب ماشین نشسته بودمو سر داراب رو پام بود. یاد بچگیام افتادم. همیشه تو ماشین پرهام اینجوری سرش رو پاهام بود.
    به طور غیر ارادی مشغول بازی کردن با موهاش شدم و همزمان با پوریا هم حرف میزدم.
    _اه چقدر شلوغه. جا برای پارک کردن که نیست
    سرمو پایین اوردم و به داراب که چشماشو بسته بود نگاه کردم.
    _خوابیدی؟
    _نه
    ولی چشماشو باز نکرد
    _پوریا تو دارابو ببر من ماشینو پارک میکنم.
    _باشه.
    چند دقیقه بعد اونا به سمت ساختمون بیمارستان رفتن و منم دنبال جای پارکی برای ماشین گشتم.
    بالاخره موفق به پارک ماشین شدم. دیگه داشت میزد به سرم وسط خیابون ولش کنم. از ماشین پیاده شدم و با حس کردن ویبره تو جیبم، گوشیمو در اوردم.... ایلا بود.
    _سلام چیشد؟
    _سلام بخدا تازه ماشینو پارک کردم هنوز نرفتم تو. مطمئنن بستریش میکنن. اینجا براش بهتره ادمای متخصصی هستن و امکان عفونت کردن زخمشم کمتره.
    _صد در صد که اونجا براش بهتره..... ببین هنوز کمی از غذای پریروز تو یخچال هست
    _اوه اوه خراب نشدن.
    _نه هنوز
    _ببر خونه خودتون خراب میشن ما که نمیتونیم همشونو بخوریم.
    _منم میخواستم بهت خبر بدم که دارم میبرمشون.
    _اوکی. خوبه
    _خونه شماهم چندتا ببرم... زیادن
    _نه نه. حوصله توضیح دادن درمورد مهمونی رو ندارم. بهتره نفهمن اصلا مهمونی درکار بوده.
    _باشه پس خدافظ
    _خدافظ
    تماسو که قطع کردم متوجه شدم اس ام اس به گوشیم اومده. با فکر به اینکه احتمال زیاد ایرانسله بازش کردم.
    ********
    به سرعت به سمت بیمارستان دویدم. صدای قلبمو تو دهنم میشنیدم. ورودم به سالن اورژانس مصادف بود با دیدن تصویر دست بند زدن به داراب.
    _اینجا چه خبره؟
    صدای بلندم که با نفس نفس زدنم امیخته شده بود باعث جلب توجه همه افرادی که اونجا بودن شد.
    _ایشون به جرم اقدام به قتل بازداشتن.
    قطرات عرق روی پشتم سره سره بازی میکردن.چنگی که اسم قتل به دلم انداخت باعث شد تکون خفیفی بخورم.
    _ایشون زخمی هستن خودشون با پای خودشون اومدن اینجا و فرار نمیکنن. ازتون خواهش میکنم دست بندو باز کنین اینجوری باعث خونریزیش میشین.
    چون لباسای نو تنش بود متوجه وضعیت و زخمش نشده بودن.
    _دیشب یکی از شاهدا اومده بود اداره پلیس و ماجرا رو تعریف کرده بود و ما هم از دیشب اینجا منتظریم که ایشون برای درمان زخمشون به بیمارستان بیان. الانم دستور داریم به محض دیدنش اونو دستگیر کنیم و با خودمون ببریم.
    پوریا گفت
    _شاهد کیه؟
    _اقای نادر سلطانی
    ای مارموز زرنگ.
    دست دارابو کشیدن که باعث دردش شد و فریاد بلندی کشید که تو ساختمون اورژانس صداش پژواک شد
    هول شدم به سمتش رفتم و دارابو به سمت مخالف جهتی که میخواستن بکشن کشیدم
    _قبلا به سروان میرزایی اطلاع داده شده خواهش میکنم ولش کنید اون درد داره
    نگرانی تو تک تک اجزا صورتم مشهود بود.
    مردی که لباس پلیس تنش بود گفت
    _شما باهاشون چه نسبتی دارین
    خب مطمئنن اعلام دوست بودنمون خودش یه مشکل دیگه بود
    _نامزدشم.
    بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای رو بهش بدم پشت سر هم شروع کردم به حرف زدن
    _سروان میرزایی خبر دارن. باهاشون حرف بزنید ما همینجا میمونیم. اصلا ما اومدیم اینجا که به وضعیت شوهرم رسیدگی بشه. خواهش میکنم اون خیلی درد داره.
    رد خونی که روی لباس داراب اشکار شد خبر از خونریزی دوباره میداد.
    ماموری که برای دستگیر کردنش اومده بود با دیدن وضعیت زود دستاشو باز کرد و اجازه داد دکتری که اونجا واستاده بودو منظره رو نگاه میکرد بهش نزدیک بشه و وضعیتشو چک کنه.
    دکتر با کمک پوریا دارابو تو اتاقی بردن. من که اصلا رنگ به صورت نداشتم همونجا بلاتکلیف واستادم.
    مامور بهم نزدیک شد
    _اگه اتفاقی بیفته و فرار کنه من شمارو میشناسم.
    سرمو براش تکون دادم تا بهش اطمینان بدم که مشکلی پیش نخواهد اومد و اگرم هر اتفاقی افتاد من مسئولیتشو بر عهده میگیرم.
    چند لحظه بعد وارد اتاقی که داراب رو بـرده بودن شدم. نرسیده بودم تو اتاق که پوریا دستمو کشید و برد تو سالن
    _تو مارو لو دادی؟
    دستمو جلو صورتم گذاشتم تا کمی به خودم مسلط بشم.
    _میدونستم اینجوری میشه. به اقای میرزایی گفتم که صداشو در نیاره اگه همچین اتفاقی افتاد ما یه قدم جلوتر باشیم.
    _و اگه نمی افتاد؟
    _داراب ادمی نیست که حاضر باشه کل عمرشو با ترس از برملا شدن رازش زندگی کنه. اونم وقتی که بی گناهه
    _تو متوجه نیستی همه چی بر ضد اونه
    _سر بیگناه تا جلو دار میره اما بالا دار نمیره.
    _امیدوارم بدونی داری چیکار میکنی.
    زیر لب زمزمه کردم خودمم امیدوارم. برگشتم و وارد اتاق شدم.
    دکتر رو به من گفت
    _خانوم میدونید گروه خونی همسرتون چیه؟
    و من مات نگاه دکتر بودم و نمیدونستم چی جواب بدم.
    _گروه خونیم آ مثبته دکتر.... عزیزم بیا اینجا رنگ به صورتت نیست
    صدای داراب بود که نجاتم داد. انقدر بی حالو و ترسیده بودم که عزیزم گفتنشو انگار که اصلا نشنیدم.
    دکتر سرشو تکون داد و لبخند محسوسی که نشون از فهمیدن دروغمون بود رو لبش نقش بست.
    _زخمشو بستیم و خونریزیم قطع شده فعلا باید خیلی مراقبشون باشید. من میرم از ازمایشگاه خون بگیرم
    _من گروه خونیم اُ مثبته میتونم بهش خون بدم.
    _اگه لازم شد حتما خبرتون میکنم.
    سرمو تکون دادم و به سمت تخت داراب رفتم.
    انتظار داشتم اونم بازخواستم کنه.... مثل پوریا.... اما....
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _ممنونم
    نگاش کردم اما جوابی ندادم. پوریا وارد اتاق شد
    _به مادرت خبر دادم .داره میاد اینجا
    داراب بیحال سرشو براش تکون داد. کنارش رو صندلی نشسته بودم. فکر میکردم باید بهش امید بدم
    _چیزی نمیشه
    دستمو تو دستش گرفت و چشماشو بست. من اما از اینکه فکر کنه لوش دادم داشتم دیوونه میشدم
    _ به سروان میرزایی گفتم که اگه همچین اتفاقی افتاد ما یه قدم جلوتر باشیم و اون به من قول داده بود که اگه اتفاقی نیفتاد اونم صداشو در نیاره
    _بهترین کاری بود که کردی
    بغض کردم کمی گذشت که بی مقدمه گفتم
    _من لوت ندادم
    چشماشو باز کرد و با تعجب نگام کرد. از پشت پرده اشک صورتشو میدیدم.
    _دیوونه شدی؟ من واقعا ازت ممنونم از دیشب یه ریز واست زحمتم و الانم نجاتم دادی. من از کاری که کردی کاملا راضیم اون موقع ترسیده بودم فقط ولی حتما اگه این اتفاقم نمی افتاد خودمو تحویل میدادم.
    دستمو کشید و سرم به صورتش نزدیک تر شد
    _تازشم خوشم نمیاد نامزدم ناراحت باشه برو صورتتو بشور
    لبخند رو صورتش و چشم های خندونش مطمئنم کرد که ازم دلخور نیست. منم ناخوداگاه لبخند مهمون صورتم شد
    _داراب پسرم؟
    فورا سرمو ازش فاصله دادمو نگاهمو به سمت در چرخوندم.اما انگار دیر شده بود و...
    زن میانسالی که نگرانی و تعجب از صورتش میبارید کنار پوریایی که با لبخند مسخره ای نگاهون میکرد جلو در واستاده بود.
    از فکری که تو ذهنش وول میخورد شرمگین بودم. سرمو پایین انداختم
    _بله مامان جان؟
    و نگاه زن از روی من برداشته شد و روی پسرش قفل شد. انگار تازه یادش اومد برای چی اومده بود و دوباره نگاهش نگران شد و از سمت دیگه تخت بهش نزدیک شد.
    سلام کوتاهی کردمو ببخشیدی گفتم و از اتاق اومدم بیرون. به سمت اب سرد کن رفتم و دستامو کمی خیس کردمو رو صورتم کشیدم.
    امروزم اموزشگاه نرفته بودم..... ذهنم قدرت رفتن به سمت اونو نداشت. خسته تر از اون بودم که بشینم و بهش فکر کنم. ذهنم فقط حول اتفاقات چند ساعت قبل میچرخید.
    پیام سروان مبنی بر تسلیم شدن نادر و اعترافش که با حرف های من مغایرت داشت و اینکه هرچه سریعتر باید داراب بیاد و خودشو تحویل بده. و بعدم دویدن من به سمت اورژانس و اتفاقات بعدی....
    پوریا تو سالن قدم میزد
    _من دیگه برم
    _باشه رنگ به صورتتم نیست
    _امروزم اموزشگاه نیومدم.
    _عیبی نداره برو استراحت کن.
    _از دارابم خداحافظی کن
    _باشه
    _خدافظ
    الان هیچی اندازه یه خواب اروم بهم ارامش نمیده اما باید اول دوش میگرفتم.
    برگشتم خونه و دوش سریعی گرفتم و بعدم خوابیدم.
    صدای ویبره گوشی باعث شد از خواب بیدار بشم. گوشیم رو اپن خودشو میکشت.
    اسم پوریا روش نقش بسته بود. ترسیدم..... اتفاقی نیفتاده باشه. جواب دادم.
    _الو؟
    _الو خوشه کجایی تو؟
    _چیشده؟
    _هیچی هیچی. فقط داراب نگرانت بود چند دفعه بهت زنگ زدم جواب ندادی
    _اها خوبم
    بعدم انگار که با یکی دیگه حرف میزد گفت
    _انگار خواب بوده
    مطمئنن داراب بود که از من میپرسید.
    _سروان میرزایی اومد اونجا؟
    _نه یکی دیگه رو فرستاد. مامور اینجام قانع شد که همسر داراب خان دروغ نگفته بود.
    و زد زیر خنده. روانیه درگیر......
    _خوبه
    صداشو اروم کرد
    _نمیای اینجا؟
    _باید بیام؟
    _بایدی در کار نیست بخاطر داراب میگم. انگار وقتی تو اینجایی صورتش خوش رنگو لعاب تر میشه
    و بلند زد زیر خنده
    من اما چون هنوز گیج خواب بودم با بیحال ترین حالت ممکن گفتم
    _زهره مار.
    صداشو بالاتر برد انگار اصلا من مخاطبش نیستم و صرفا اداشو درمیاره که با منه.
    _انگار باید تو از خواب بیدار کردنت خیلی دقت بشه شوهرت باید حواسش جمع باشه چجوری بیدارت میکنه تا خونش حلال نشه
    _پوریا حوصله نمک پرونی هاتو ندارم.
    صدای اخ گفتنش وسط جمله م شنیده میشد. انگار دارابم زده بودش. دستش درد نکنه.
    _باشه باشه من هردوتونو باور دارم ولم کنید....هیچکس اینو نمیگه ها فقط من.... تاکید میکنم فقط من... دوست دارم بیای اینجا.
    و صدای بوق ممتد تلفن. شیطونیشون منو به خنده وا میداشت. حس شوقی نداشتم فقط به این فکر میکردم که اینا هنوز پسر دبیرستانی موندن.
    یادمه قبلنا با شنیدن و دیدن رابـ ـطه دوستی اطرافیانم حس میکردم که چه مسخره و بچگانست اما وقتی خودم اون شیطونی ها و حرف هارو با رضا تجربه میکردم چقدر برام جذاب و به یاد موندنی میشد.
    اهنگ رضا رامیارو از فلش روی تی وی پلی کردم و باهاش همخوانی میکردم و همزمانم مشغول اماده کردن خودم شدم.
    بیا ببین آواره شده این دلم...... از کی باید بگذرم؟....... اونی که دیوونشم....... از این به بعد...... تنها میمونی دلم....... کجاست اونی که یه عمر...... میگفت عاشقتم...... عاشقتم...... آشوبه دلم...... تو نباشی چجوری اروم بشم.......از کی بگذرم؟....... از اونی که یه عمره دیوونشم....... حالا که دلم...... درگیرت شده میخوای اوره شم؟
    روسری سیاه و نارنجی مو روی سرم گذاشتم اما با مانتو صورتی و شلوار سیاه و کفش صورتیم همخونی نداشت... پس از رو سرم کندمش و مقنعه مو سرم کردم. این خیلی بیشتر از همه بهم میومد.
    سهم من...... تنهایی شده عاقبت....... حالو روز منو ببین....... کجایی بی معرفت؟...... این دلم...... باز میگیره بهونتو...... تو که میدونی جون من....... بسته ست به جون تو..... به جون تو......
    از کی بگذرم؟ از اونیکه یه عمر دیوونشم؟.........
    واقعا ازم میخوان که ازش بگذرم؟ به همین سادگی؟...... حتی فکر کردن بهش هم برام سنگینه چه برسه به عملی کردنش.
    فقط فکر نکردن بهش باعث ارامشم میشد پس تلویزیونو خاموش کردمو از خونه زدم بیرون.
    جلو بیمارستان چند تا کمپوت گیلاس و دو کیلو موز خریدم.
    _سلام
    اتاقش تقریبا پر بود از اشناهاشون.
    جوابمو دادن همه و مادرش به سمتم اومد و با فکر به اینکه نمیشناستم گفتم از همکارای دارابم و اونم رلکس گفت میدونه و جمعیت رو از مسیر من به سمت تخت پراکنده کرد و من یادم اومد چه سوتی پیش مادرش دادیم. جلو رفتم و سعی کردم به نگاه های بقیه توجه نداشته باشم و سعی در تحلیل کردنش نکنم.
    _سلام.
    نگاه داراب از اول لحظه ای که متوجهم شد روم بود و جوابمو داد و خیلی رسمی ازم تشکر کرد که زحمت کشیدم و اومدم.
    بین جمعیت دنبال پوریا میگشتم.
    _اینجا نیست الان برمیگرده.
    سرمو تکون دادم و اروم یه گوشه واستادم. شدیدا خجالت میکشیدم حسی که همیشه تو جمع تو دلم بود اما هیچکسی نمیدونست که من از این حس هم برخوردارم از بس نذاشتم ظهور کنه.
    _چند وقته دارابو میشناسی دخترم؟
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    ..........................
    {حال}
    با احساس دستی روی شونه م چشمامو باز کردم.
    _پاشو باید صبحونه سیاوشو اماده کنی
    تو عالم بین خوابو بیداری سیر میکردمو مثل مونگولا زل زده بودم به داراب.
    _پاشو دیرش میشه باید بره مهدکودک.
    گیج و تلو تلو خوران از جام بلند شدمو به سمت اشپزخونه رفتم. سعی کردم تو یخچال چیزی برای لقمه گرفتن پیدا کنم.
    وسایل صبحانه رو روی میز چیدم و حالا که کاملا خواب از سرم پریده بود به اتاق سیاوش رفتم تا از خواب بیدارش کنم. دارابم تو اتاقش بودو داشت موهاشو ناز میکرد تا از خواب بیدار شه.
    _تو برو صبحونتو بخور من بیدارش میکنم
    از جاش بلند شد و درحالیکه از اتاق خارج میشد گفت
    _لباساشم تنش کن... روی میز تحریرش گذاشتم
    روی چشما و کف دستشو بوسیدم
    _بیدار نمیشی عزیز دلم؟
    ناله ای که شبیه به اعتراض بودو ازش شنیدم و بعدم روشو ازم برگردوند.
    _سیاوش جان؟ عزیز دل من؟ پاشو وقت مهدکودکته
    _شکمم درد میکنه مریض شدم میشه امروز نرم؟
    و برگشت سمتمو مثل گربه شرک بهم زل زد. کلکش قدیمی شده بود ولی دلم نمیومد به روش بیارم.
    _چرا شکمت درد میکنه دردت به جونم؟
    صدای بم و جدی داراب از پشت سرم خطاب به سیاوش دراومد.
    _پاشو سیاوش پاشو باید بری مهدکودکت
    سیاوشم خطاب به باباش گفت
    _بابا شکمم درد میکنه مریض شدم.
    _پاشو عیبی نداره تو مهدکودک خوب میشی
    و دوباره ناله اعتراضش بلند شد.
    از جام بلند شدمو از اتاق سیاوش بیرون رفتم.
    _داراب؟
    _هم؟
    جلو ایینه تمام قد هال درحال مرتب کردن یقه ش بود
    _من که خونه م. بذار امروز بمونه خونه
    برگشت سمتمو نه با اخم ولی با صورتی که چیزی از اخم کم نداشت گفت
    _تو تربیت بچه من دخالت نکن
    واقعا بهم برخورد.....حالا اگه میگفتم اون بچه منم هست دوباره بحث و جدل شروع میشه که اگه بچه ت بود چرا تنهاش گذاشتی و منم جوابی برای حرفش نداشتم پس سکوت کردمو تو خودم ریختم.
    به اشپزخونه رفتم و لحظه ای بعد سیاوش با دماغ چین داده و اخم غلیظ و لباس مهدش با داراب ترسناک وارد اشپزخونه شدن.
    لقمه های سیاوشو که گرفته بودم تو نایلون فریزر گذاشتمو به دستش دادم تا تو کیفش بزاره
    _تو نمیای؟
    واقعا ترس تو دلم رخنه کرد. کاش لوم نده وروجک اقا. برنامه کاری من یه روز تو هفته بود و دیروز سر کارم رفته بودم.
    _سیاوش تو نه بگو شما
    به این فکر کردم که چرا سعی داره منو براش غریبه کنه.
    _نه عزیزم امروزو خودت برو
    با دستای کوچیکش برای خودش لقمه های گنده میگرفت و سعی میکرد قورتشون بده. صحنه واقعا قشنگی بود...
    صبحونه ش که تموم شد دستاشو گرفتمو به سمت کیفو اتاقش کشوندم که یه وقت حرفی درمورد مربی بودنم تو مهدکودکش پیش داراب نزنه و لو نرم.
    _عزیزم اینکه من تو مهدکودک مربیتم باید بین ما دوتا راز بمونه خب؟.... نباید هیچکس اینو بفهمه.
    سرشو برام تکون دادو در جواب صدا زدن داراب گفت که الان میاد. همدیگرو بوسیدیمو تا دم در بدرقه ش کردم.
    با بسته شدن در به سمت تخت قدیمیم که از خوابیدن روش منع شده بودم پرواز کردمو خودمو روش پرت کردم. حقیقتا که خوابم میومد.
    سعی کردم به یاد بیارم تا کجای داستانمو مرور کردم.... تا زخمی شدن داراب یا..... اها لحظه حضورم تو بیمارستان و سوال مادر داراب.
    ................................
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    به مامانش نگاه کردم. نمیدونستم چی بگم..... کمتر از یه ماه؟ یا دوماه؟
    _مدت زیادی نیست.
    ترجیح میدم کمتر دروغ بگم.
    _پسر خاله اصلا نگران نباش چیزی نمیشه. ادم اگه تو زندگی بقیه سرک بکشه و فضولی کنه حقشه سرشو گوش تا گوش ببرن.
    اینا حرفای دختر خوش تیپی که کنار تخت داراب واستاده بود، بود
    کاش میتونستم بگم دختر خانوم این یعنی شما هیچوقت خبرهای مربوط به زندگی خواننده ها و بازیگرا رو دنبال نکردی و توش سرک نکشیدی. خب اگه این موضوع مخاطب نداشت خبرنگار مگه بیکاره بره دنبالش. از همه مهمتر... کاش مردم انقدر زود قضاوت نمیکردن.
    بخاطر داراب و مادرش سوت کردم و چیزی نگفتم
    _اتفاقا خبرنگاره تقصیری نداشت من عصبی بودم.
    و نگاه زیر چشمی بهم انداخت. خب فقط رسم ادبو مهمون نوازیو در حقم انجام داده بود شایدم خواسته از خونریزی جلوگیری کنه.
    از فکری که کردم لبخندی رو صوتم اومد که از نگاهش دور نموند. مشکلی با تعبیری که از خندم کرد نداشتم.
    لبخند تشکر آمیز..... همم بدم نبود. اصلا باید اون لبخندو میزدم.
    کلافه شده بودم بین جمعیتی که هیچکدومشونو نمیشناختم. انتظار دیگه ای داشتم اما با چیز دیگه ای مواجه شدم.
    داراب مامانشو صدا زد و اونم کنارش رفت و گوش هاشو به دهنش چسپوند.
    خب فهمیدم که خواهرش فوت شده اما پدرش کجاس؟ یعنی اونم فوت شده؟...... پسره بیچاره با مادرش تنهاست حتما. البته امیدوارم اشتباه فکرکرده باشم و پدرش زنده باشه.
    حس کردم دستشویی داره و از مادرش میخواد بقیه برن بیرون تا اون راحت باشه اما مامانش چیزی نگفت و مشغول ادامه پذیرایی از مهمونا شد.
    سرمو نزدیک داراب بردم.
    _همکار ما حالش چطوره؟
    اروم خندید که باعث شد صدای همهمه تو اتاق کاملا قطع بشه.سرمو بلند کردم یه عالمه چشم دیدم که نگاهمون میکرد.
    کمی هول کرده بودم که یکی از میون جمع گفت
    _نمردیمو خنده هم به صورتت دیدیم داراب جان
    تو ذهنم گفتم نمیخنده که منو تو سالم بمونیم عزیزجان. لامصب خنده ش ادمو نمک گیر میکنه. خنده های سالی یه باریش واقعا زیبان و به دل میشینن.
    به دلیل خندیدن داراب فکر کردم.... خب من از همکار منظورم به خبرنگاره بود ولی انگار به خودش گرفته.
    از صبح هزار بار نسبت عوض کردیم.
    لبخند رسمی زد و گفت
    _فکر کنم دارم میمیرم عمو جان
    صدای اعتراض همه بلند شد که خدا نکنه و از این حرفا.
    من اما فقط نگاهش میکردم. خب از دید و نظر من به یه خدا نکنه مرگی که برای همست تغییری تو روند کارش ایجاد نمیکنه.
    کم کم مهمونا رفع زحمت کردنو رفتن. از وقتی که اومدم هنوز پوریا رو ندیدم نمیدونستم کجا رفته دوماد ایندم.
    انگار مادر پوریا و ایلا با هم حرف زدن و حالا خانوادشون از دوستیشون خبر دارن. به نظرم این بهترین فکره. اونا دو تا پیرهن بیشتر پاره کردن و میدونن چی به چیه پس بهتره خبر داشته باشن.
    کش و قوسی به بدنم دادم که باعث شد حواس مامان داراب بهم جلب بشه
    برای بار هزارم تشکر کرد که اومدم ملاقات و نمیدونم داراب گفت بره... یا اپن مایندی بود یا خواست راحت باشیم که از اتاق رفت و منو داراب تنها موندیم.
    _خوبم
    با تعجب نگاش کردم.
    _جواب سوالت بود.
    اهایی گفتم و از پنجره اتاق بیرونو نگاه کردم.
    _چرا فقط گیلاس اوردی؟
    _اون چیزی که خودم دوست داشتمو اوردم.
    تک خنده ای کرد
    _واسه من خریدی یا خودت؟
    _فکر میکردم بیام اینجا خلوته و پوریام هست گفتم با هم دور همی میخوریمش.
    چشماش میخندیدن و من خوشحال بودم لبخند هرچند کوچیکی رو لب مستر اخمو اوردم.
    _این اهوی گریز.....
    برگشتم به سمت در و پوریا رو دیدم که اونم انگار تازه متوجه من شده بود و حرفشو قطع کرد.
    _چرا بهم زنگ نزدی که اومدی؟
    _برای تنوع.
    _هر هر خندیدم خوشمزه.
    سرفه مصلحتیه داراب باعث سکوت هردومون شد. بیخیال کل کل خودمون شدمو رو به پوریا گفتم.
    _چه خبر از همکار من؟
    فکر کنم این جمله اشتباه برداشت شدن دفعه قبلو به داراب بفهمونه.
    _بیهوشه هنوز.
    _وضعیتش چطوره؟
    _میگن ثبات وضعیتش امیدوار کنندست.
    داراب به حرف اومد.
    _خوب شدنش باز شدن در بزرگ رحمت خداست اما این از جرم من و کینه همکاراش کم نمیکنه
    همکاراش رو یه جوری با طعنه گفت. انگار تقصیر منه حرفمو برعکس برداشت کرده.
    پوریا در جوابش گفت
    _میخوای چیکار کنی؟
    _نمیدونم
    تقه ای به در خورد و لحظه ای بعد مرد خوش پوشی وارد اتاق شد
    سلام و احوال پرسی رسمی که بینشون رد و بدل شد و بعدم معرفی شدنش به من باعث شد بفهمم که وکیلشونه.
    اقای زارعی دوباره همه چیز رو توضیح داد داراب گفت
    _خب چیکار کنم من؟
    _شاید با کمک نقدی به روزنامه ها و تقبل هزینه درمانی این خبرنگار بشه کمی خشمشونو کم کرد
    به سمتشون رفتم و نزدیکشون شدم.
    _اینجوری خیلی بدتره. شما اینجوری اتو میدید دستشون که روی این موضوع مانوور بیشتری بدن. یه جور باجه دیگه
    _چاره ای نداریم
    _لازم نیست ثابت کنیم که عاشقشونه فقط ثابت بشه که مشکلی باهاشون نداره کافیه
    _راه حل خاصی مد نظرتونه؟
    _نه والله. نکاتو میگم شما به یه راه حل برسین.
    سکوت اتاقو فرا گرفت که اقای زارعی اونو شکست
    _فکر مسخره ایه اما میشه مثل امپراتور های قدیم برای جلوگیری از جنگ با یکی از دخترای هر کشور ازدواج کنی
    با شنیدن این جمله نتونستم جلو خودمو بگیرمو با صدای بلند خندیدم. خنده م انقدر طولانی شد که باعث خنده بقیه هم شد.
    _خیلی باحاله همین بهترن راه حله. پس فردام با یه قصاب و بعدم با یه نجار ازدواج کن برای حسن ختام. منم دعوت کنید توروخدا.
    و بازم زدم زیر خنده.
    گوشیم زنگ خورد و باعث شد ادامه خنده مو بخورم و گوشی رو از تو جیبم درارم.
    شماره بابام رو گوشیم نقش بسته بود. جواب دادم
    خواستم سلام بکنم که با سیل حرف از جانب بابام به رگبار کشیده شدم. متعجبو ساکت و با اخم فقط گوش میدادم. معلوم بود خیلی عصبانیه.
    عکس العمل من هم باعث سکوت و رسمی شدن دوباره محیط شد.
    بعد از قطع کردن تماس خداحافظی سرسری کردمو به سمت خونه رفتم..... خونه پدرم.
    حس دخترای دبیرستانیو داشتم که خانوادش از وجود دوست پسرش با خبر شدن... یا مثل لو رفتم دفتر خاطراتی که خصوصی ترین جزئیات زندگی توش نقش میبنده.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    قبلم تند میزد و میترسیدم.... خیلی زیاد.
    به یاد اوردم 6 سال پیشو. وقتی دلم نیومد اس ام اس های رضا رو حذف کنم و بابام یهویی گوشیمو ازم خواست و اس ام اسامونو خوند. البته همش یا جوک بود یا متن عاشقانه.
    چه بچگانه گفتم دوستمه و فکر میکردم بابام از تو چشمام نمیتونه دروغ یه دختر بچه رو تشخیص بده.
    بهش زنگ زد و من ارزو کردم جواب نده و جواب داد و ارزو کردم چیزی نگه و گفت و ارزو کردم قطع نکنه بعد از فهمیدن اینکه بابامه قطع کرد... چقدر نا امید شده بودم وقتی فهمیدم پشتمو نخواهد گرفت.
    و من تخس گونه اصرار کردم که شماره دوستمه و نمیدونم این پسر کیه.
    و بزرگی که پدرم در حقم انجام داد.
    گاهی فکر میکنیم وقتی کسی چیزی نمیگه به این دلیله که نمیدونه و نمیفهمه یا هرچیز دیگه ای اما این از بزرگیه اون شخصه که دوباره بهت فرصت میده تا این بار دل و اعتمادشو نشکونی و من اون موقع بچه تر از اون بودم که اینو بفهمم.
    با رضا قهر کردم و دوستم یه قرار باهاش گذاشت و من اونجا رفتم و چقدر دلخور بودمو چقدر دلخورتر.....
    گفتم گوشیم پیش بابامه و از همه چیز خبر داره. از گوشی خودم بهش اس ام اس زدم که مثلا بابامه بهش اس داده و از زبون بابام گفتم که باهات کار دارم و یه کتک حسابی پیشم داری و اینکه دخترمو به بازی گرفتی و اون پیش خودم جواب داد که نه به خدا دوستش دارم و بعد از ظهر میام پیشتون و من دخترتونو میخوام.
    همه دلخوریم رفت..... درد پشتیبانی نشدن... درد تنهایی... درد پشت خالی شدن..... همش مثل یه قاصدک از تو دلم پر کشید.
    چه لحظه دل انگیزی بود.......
    براستی چرا ولم کرد یهو و رفت؟........
    خونمون یه خط مقدم جبهه محض بود. پدرو مادرم هردو برافروخته منتظر ورود من بودن. پرهام اما کمی ارومتر بود. انگار میدونست این کارا از من بعیده.
    _سلام
    _سلامو..... استغفرالله
    سعی کردم نفهمن که چقدر ترسیدم. مثل یه گنجیشک بی پناه به خودم میلرزیدم.
    اروم یه گوشه نشستم و سکوت کردم تا خودشون شروع کنن.
    _وقتی بهت اجازه دادم خونه جدا داشته باشی فکر میکردم مثل خودمی فکر میکردم نون حروم تو خونه م نیاوردم که بچه ناخلف داشته باشم فکر میکردم با درک و شعوری و میدونی چی خوبه و چی بده... فکر میکردم به آبرو پدرت اهمیت میدی.
    سرمو پایین انداختمو فقط گوش میدادم.
    _فکر میکنی من انقدر بی غیرتم که همینجوری دخترمو تو یه خونه تنها بزارمو کاری باهاش نداشته باشم. وقتی همسایت بهم زنگ زد و گفت دیشب دو تا پسر تو خونت بودن و نصفه شبی صدای قهقه تون به راه بوده و صبحیم باهاشون از خونه زدی بیرون..... نمیدونم چطور سکته نکردم...... نمیدونم.
    مامانم به ارامش دعوتش میکرد اما کارساز نبود.
    _خوب دستمزد ما رو دادی خوشه خانم. این بود جواب اعتمادم؟
    هیچوقت یاد نگرفتم حرفی در برابر بازخواست های مامان بابام بزنم..... همیشه جوابم سکوت بودو سکوت حتی اگه کاملا هم حق با من میبود بازم چیزی نمیگفتم.
    _چرا چیزی نمیگی ها؟
    _بابا شما بهم اعتماد کردید چون میدونستید من....
    میون حرفم پرید
    _اشتباه کردم.
    سعی کردم بغض تو گلومو عقب برونم و راحت حرف بزنم اما سخت بود خیلی سخت....
    _حقیقت ماجرا اینطوری که همسایه م براتون گفته نبوده
    _منم میدونم نبوده که اگه یک درصدم احتمال میدادم که اونطوریه خونتو حلال میکردمو سرتو گوش تا گوش میبریدم. اما اینکه تو با اطلاع از فرهنگ و دینمون همچین اشتباه واضحی کردی و اینکه من مجبور شدم بخاطر تو دروغ بگم..... بدبختی برای پدرو مادر اینکه که مجبور بشن بخاطر بچه هاشون دروغ بگن
    دستشو رو قلبش گذاشت......... اینجام درد گرفت... اینجام. مجبور شدم بگم داداشش بوده و خودم خبر داشتم.... برای حفظ ابروم اینو گفتم نه بخاطر تو..... دور خارج رفتنو خط بکش
    سرمو با سرعت بالا اوردم... باور نمیشد..... این تنبیه خیلی زیادی بود.
    _خونه هم دیگه تموم شد. پول این ماهو که دادم قرار دادو فسخ میکنم و این بارم باید از ریشم مایه بذارم و از صاحب خونه بیچاره معذرت بخوام.
    _بابا توروخدا
    دستشو جلو صورتش گرفت
    _نمیخوام هیچی بشنوم... همون که گفتم. به قبر پدرم قسم دیگه اجازه نمیدم برگردی.
    مثل خالی کردن یه سطل اب یخ رو بدنم مثل پرت شدن از یه ارتفاع خیلی زیاد مثل خراب شدن اوار زندگی رو سر ادم نا امید....... پر پر شدم.
    اشک مثل ابر بهاری از چشمام میریخت
    _نه توروخدا بابا. توروخدا. من نمیتونم اینجا بمونم خواهش میکنم.
    حتی نگاهمم نکرد و وارد اتاق خوابشون شد
    خواستم دنبالش برم که مامانم جلومو گرفتم.
    _من ضمانتتو کرده بودم چطور تونستی از اعتمادمون سواستفاده کنی. دیگه حتی اگه اونم بزاره من اجازه نمیدم. ثابت کردی که جنبه این چیزا رو نداری.
    و من های های گریه میکردم.
    _شما قول دادین...... شما قول دادین..... قولتونو شکستین..... هیچوقت نمیبخشمتون.
    داد زدم
    _هیچوقت.
    با همون حال زارو اشک هایی که از صورتم میریختن از خونه زدم بیرون. صدای پا پشت سرم شیندم و برگشتم و پرهامو دیدم.
    وقتی صورتشو دیدم لبخند نیمه جونی به روم زد. با صدایی که به داد شبیه بود گفتم
    _برگرد خونه
    _یه دور دور برادر خواهرونه بریم
    _حوصله ندارم
    چشمکی بهم زد....
    _سویچ بابا رو جیم زدم. کتکشو اخر سر که میخورم. نزار واسه هیچ باشه. بیا یه دور بزنیم.
    خب سوار نمیشدم میخواستم چیکار کنم؟
    قبول کردم.
    من دروغ نمیگفتم اما حقیقت کلام مامان بابامم بهم دهن کجی میکرد اما تنبیه شون زیادی بزرگ بود. انگار از خداشون بود یه بهونه دستشون بدم.
    اختلاف سنی کمم با ایلا و شیطونیایه بچگیمون باعث میشد که حتی اگه اسمی ازش ببرم برای شهادت فرقی تو صورت مسسئله ایجاد نشه و پای اون بیچاره هم الکی گیر کنه به این موضوع مسخره.
    تازه بابامم گفت که میدونه بی گناهم وگرنه الان مرده بودم و به این جمله ش ایمان داشتم. کاش جواب اون تلفن لعنتیو نمیدادم. صد تا تماس بی پاسخ داشتم میذاشتم بشه صدو یکی.
    کاش اصلا برنمیگشتم... اصلا کاش هیچوقت رضا رو نمیدیدم........
    اهنگی که از ماشین پخش میشد اونقدر اروم و بی ریا بود که هم ارومم میکرد هم گریه مو بیشتر میکرد.
    تو که باشی همه دنیا برام مثل بهشته..... خدا اسم تورو تو سرنوشت من نوشته...... تو که باشی همه دنیا برام. زیباترین میشه...... همونجاییکه تو باشی همونجا بهترین میشه......تو آغـ*ـوش توم زیباترین جای جهانم...... تو اسممو بگی انگار یه شعر عاشقانه م...... صدای تو مثل لالایی بارون عشقه...... حسی که تا ابد تو قلب ما میونه عشقه....... عشق من..... بدون دوست دارم...... تا دنیا دنیاست.... این عشق پا برجاست..... عشق من..... بدون عاشق شدم..... این احساس زیباست...... مثل یک رویاست..... امشب شب ماست..... تموم دلخوشیم اینه.... که تو دنیات بمونم..... تو میدونی که جون تو شد بسته به جونم..... کنار تو پر از ارامشم...... حالم عجیبه.... تا وقتی عاشقتم باشی ..... همه دنیا غریبه
    _ چرا بیخیال برگشتن نمیشی؟
    تو چه میدونی درد من چیه داداش کوچولو.
    _کارو زندگی من اونجاست
    _و خانوادت اینجا... خاک و سرزمینت اینجان خوشه.....چرا ما رو فراموش کردی
    _نکردم... فراموش نکردم.... هر روز که با هم حرف میزدیم.
    _اون برای دلت کافی بود؟
    _نمیتونم بمونم
    حرفم انقدر محکم بود که حتی چراغ کم سوی ته دلم که امید به موندنم داشت با باد حرفم خاموش شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا