کامل شده رمان نعمتی در لباس محنت| pardis_banooکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع pardis_banoo
  • بازدیدها 21,181
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

موضوع رمان و روند رشدشو چجوری ارزیابی میکنید؟

  • قلمت عالیه

  • خوبه

  • موضوعش خوبه ولی متنش زیاد جالب نیست

  • از موضوعش خوشم نمیاد ولی متنشو خوب نوشتی

  • اصلا خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pardis_banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/25
ارسالی ها
284
امتیاز واکنش
4,335
امتیاز
441
محل سکونت
سقزکم
با لحن خودش ادامه دادم.
_اگه از خونه بیرونم نکنن هیجا نمیرم.
صدای نفس هاش اختیارو ازم میگرفت. دلم براش تنگ شده بود خیلی زیاد.
_اگه زندگیتو دوست داشته باشی از پنجره بیرونت کنن از در میای تو.
فاصله صورتامون هر لحظه کمتر میشد و من لحظه شماری میکردم برای لحظه ای که این فاصله تموم بشه.
_اون از در بیرون کردنو از پنجره اومدن توه نه اونی که تو گفتی. در ضمن من غرور دارم نمیتونم جایی که نمیخوانم بمونم.
_کی تورو نخواست؟
دستامو بالا اوردمو روی صورتش کشیدم.
حرفم نمیومد. چشمام اندازه یه خط شده بود.
دستام رو صورتش حرکت میکردن. وقتی انگشتمو روی لبش کشیدم بـ..وسـ..ـه سریعی روش نشوند.
نفس تو سـ*ـینه م حبس شد. مثل یه مار خوش خط و خال طعمه شو گیر میندازه تو چشماش زل میزنه و طعمه رو سر جاش خشک میکنه... کاری میکنه که واسه نجات جونش تلاشی نکنه و منتظر خورده شدن بشه..... الان من طعمه بودم و اون مار زرنگ بود.
از ته دلم میخواستمش ولی.... ولی نمیدونم چی. سرگردون بودم. نالیدم.
_داراب؟
_جونه دله داراب؟
یادم اومد شبا جواب من جان بودو روزها هم؟.....
از اینکه فقط یه خواستن زودگذر باشه و مثل من از ته دلش نخواد ناراحت بودم و میترسیدم. میخواستم از ته دلش بخواد. میخواستم برام له له بزنه. نمیخواستم انقدر زود تسلیم بشم.
ولی مار خوش خطو خال به مرحله خشک کردن طعمه ش رسیده و بود و من توان شنا کردن مخالف جهت حرکت آب و نداشتم.
_بریم تو اتاق من؟
گوشم کلمه من اخر اتاقو نشنید یا شایدم نمیخواست بشنوه.
جوابی که ازم نشنید دستاشو زیرم انداختو بلندم کرد و به اتاقمون یا اتاق خودش برد.
..............................
{گذشته}
میگن روی طرفو کم کردیم دیگه از دیوار صدا اومد از اون نیومد حکایت من بود. انچنان خفه م کرد که حتی وقتی که روی تخت پرتم کرد صدام در نیومد.
ابرو های بالا رفته و لبخند رو لبشم نمیتونست حس بیمار گونه جنگ جنگ تا پیروزی تو دلمو دوباره راه بندازه.
روم خیمه زد. نای عقب نشینی نداشتم. دروغ چرا... حالم بد بود واقعا.
لبایی که هر لحظه جلوتر میومد باعث شد چشمامو ببندم و لحظه ای بعد بـ..وسـ..ـه گرمشو روی چشمام حس کردم و بعدم صدای در و سکوت اتاق.....
**********
تشعشع نور خورشید تموم اتاقو روشن کرده بود.
این اولین تصویری بود که چشمامو باز کردم جلوم دیدم.
هنوز گیج و منگ اطرافمو نگاه میکردم و منتظر بودم لود بشم.
با یاداوری دیشب مثل فشنگ از جام پریدم و به سرعت به سمت ایینه رفتم
این اولین بـ..وسـ..ـه زندگیم بود. حس هیجان و گرما و ترس و با هم داشتم.
اولین چیزی که دیدم کبودی مشهود روی گونه م بود. زیر لب کمی بهش فش دادم تا حرصم خالی شه اما وقتی به چشمام نگاه کردم و به این فکر کردم الان که از اتاق برم بیرون میبینمش همه وجودم پر شرم ولذت میشد.
موهامو مرتب کردمو رژ زدم اما زود پشیمون شدم... الان میگه چه بی جنبه ست این یا شایدم بگه چه خوششم اومده خودشو تر گل ور گل کرده دوباره ببوسمش.....
برای همین دوباره موهامو به هم ریختم و رو لبم دست کشیدمو همه رژ و پاک کردم...
از خود درگیری مزمن رنج میبرم...... شایدم لـ*ـذت میبرم.
درو باز کردم. صدایی نمیومد. در اتاقشو باز کردم کسی نبود اشپزخونه هم خالی و در نهایت دستشویی هم کسی نبود.... یادم افتاد دیشب گفت فردا میره سر کار.
چه بهتر.... دیرتر باهاش رو در رو میشم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    امشب خونه مادرم دعوتیم... مامان منم مثل مامان داراب کل طایفه رو سور میده مطمئنن.
    یه بشقاب برنج درست کردم و تو تنهایی خوردم. اینم از صبحانه و نهار ما....
    صبحشو اموزشگاه میره بعد از ظهرم میره رو کار حسابداریش و نهارشم تو کارخونه میخوره.
    جالبه که تو کارخونه باباشم نیست.تو یه کارخونه دیگه کار میکنه نه رئیسه.... نه معاونو این جور چیزا... فقط یه حسابداره. در عجبم چرا روزنامه ها انقدر روی یه حسابدار زوم کردن؟
    با صدای تلفن به خودم اومدم و صدای تلویزیونو کم کردم
    _الو؟
    _سلام خانوم خانوما. چطوری؟
    حسابی خجالت میکشیدم. خدارو شکر رو به روم نبود....
    _سلام
    _خوبی؟
    _امم
    _نهار خوردی
    _امم
    _منو دوست داری؟
    اروم خندیدم.
    _چیشد؟ بازم بگو امم دیگه
    صدای خندم اونور خط رفت.
    _نمیرسم بیام دنبالت خودت برو خونه مادرت منم سعی میکنم زود بیام.
    _باید با هم بریم
    _گفتم یکم بیرون بری هوا بخوری... باشه خودتو اماده کن میام دنبالت
    _نه میرم بیرون اونجا بیا دنبالم
    _اینجوری مجبورم جلسه رو ول کنم بیام دنبالت
    _چرا؟
    _گفتم که دیر میام... انشالله انتظار نداری که بزارم تو هوا تاریکی بیرون بمونی.
    _چیزیم نمیشه
    _گفتم که نه
    غیرتش حس خوبیو به دلم تزریق میکنه... حسی که متدها بود ازش دور بودم و شدیدا روح و جسمم بهش نیاز داشت.
    _میرم کافی شاپ
    _دیگه بدتر
    _ااااا... داراب.
    خواست حرف بزنه که میون حرف نگفته ش پریدمو گفتم
    _ باشه میرم خونه خاله م
    _باشه زنگ میزنم ادرسو میگیرم ازت
    _اوکی
    _بوس بای
    صدای خدافظی من تو صدای بوق ممتد گوشی گم شد.
    دیوونه.....
    لاک قرمز زدم. یه سارافون سفید و صورتی هم پوشیدم. خیلی دوستش داشتم. کمرم حسابی درد میکرد فکر کنم در شرف مشکل فنی دار شدن بودم.
    رو مبل لم دادمو کانالای تلویزیونو عوض میکردم.
    صدای کلید و بعدم صدای باز شدن در باعث شد رومو به سمت راهرو برگردونم.
    _سلام
    هوا تاریک شده بود و منم چراغارو روشن نکرده بودم.
    _علیک سلام چرا تو تاریکی نشستی
    دوباره خواستم بگم نمیدونم ولی بیخیال شدم و از جام بلند شدم و به طرفش رفتم.
    دستشو رو دیوار میکشید تا کلید برقو پیدا کنه من اما چون چشمم به تاریکی عادت کرده بود کلیدو دیدمو دستمو روش گذاشتمو روشنش کردم.
    _دیر اومدی
    و دست به سـ*ـینه نگاش کردم. یکم به تیپم و ژستم خیره موند بعد جواب داد
    _گفتم که دیر میام.
    و از کنارم رد شد و به سمت اتاقش رفت تا لباساشو بپوشه.
    _نرفتی خونه خاله ت؟
    _حوصلم نشد. گفتم شب میبینمشون براشون تازگی داشته باشم.
    _من برم یه دوش بگیرم
    جیغ مانند گفتم
    _چی؟ میدونی ساعت چنده؟ هزار بار زنگ زدن
    _میدونم بخدا به خودمم زنگ زدن اما عرق کردم میرم خودمو ترگل ورگل کنم کم نیارم پیشت این همه به خودت رسیدی
    با عجز گفتم
    _توروخدا.. حوصلم سر رفت نمیخواد بیا بریم خیلی خوشکلی بخدا یه ادکلنی عطری چیزیم بزن درست میشه
    در حالیکه داشت کتشو درمیاورد از کنارم رد شد و به اتاق من رفت... یعنی میخواست حرفشو به کرسی بنشونه و حتما بره حموم
    _نمیشه هنوز عرق دیشبم رو تنم مونده خودم حس بدی دارم. زود میام زود میام.
    و خودشو پرت کرد تو حموم
    عرق دیشب؟..... مگه دیشب چیکار کرد. همش که نشسته بود تو مهمونی؟
    تو خونه هم که...... بازم نشسته بود.
    از تو حموم داد زد. منم پشت سرش میدویدم و با بسته شدن در حموم پشت درش بلاتکلیف واستادم.
    _همسر عزیزم لطفا برام لباس بزار یادم رفت
    _همسر عزیزت کیه؟.... من که نیستم
    لحن خر کردنش با این به دلم مینشست ولی دوست داشتم باهاش کل کل کنم.
    در حمومو که باز کرد کلی بخار ازش خارج شد.
    _اگه میخوای زودتر بریم برو برام لباس بیار افرین دختر خوب.
    و روی بینیم زدو رفت تو و من تموم این مدت مثل مردای هیز به نیم تنه لختش زل زده بودم.... با ضربه ای به بینیم زد به خودم اومدم و با خودم گفتم خاک تو سرت ابروت بر باد رفت.
    خب ادم محو میشه مگه دست خودشه اون میخواست عـریـ*ـان نشه جلو چشم من... والله
    با کلی حرفای چرند سعی کردم خودمو قانع کنم اما پوزخند رو لبش و روی بینییم زدنش که حواسم جمع بشه رو که به یاد میاوردم دلم میخواست بمیرم. از این صحنه ها دیده بودما اما مکان دیدنش مهمه بخدا...
    رفتم که لباساشو جدا کنم و براش بیارم. تو خونه پدریمم خیلی وقتا پیش میومد لباسای پدرمو من جدا کنم پس رلکس به سمت کمدش رفتمو لباساشو دراوردم. یه تیشرت دکمه دار سرمه ای هم براش دراوردم که بپوشه با شلوار کتون جلبکی.
    شلوارو قبل ازدواج براش خریدم عاشق رنگ جلبکی بودم برای رنگ شلوار مردانه.
    وارد اتاق خودم که شدم اونم از حموم میومد بیرون. حوله رو دور کمرش پیچیده بود نمیدونم چرا فکر کردم عمدا بالا تنه شم نپوشونده... اخه حوله به اندازه کافی بزرگ بود.
    سعی کردم نه به خودشو نه به چشماش نگاه نکنم لباسارو روی تخت دو نفره گذاشتم و خواستم از در برم بیرون که....
    _ببینمت
    برگشتمو منتظر نگاش کردم.
    _نه نه خوشم میاد حرف گوش کنی
    چشمامو براش درشت کردم
    _ب قران میام میزنمتا
    _ارایشتو قبول دارم حالا میتونی بری...
    با حرص نگاش کردم. دوباره به حرف اومد
    _اونجوری نگام نکن لختم میترسم.
    این حرفارو درحالیکه داشت موهاشو با یه حوله کوچیکتر خشک میکرد بهم میزد
    خنده م گرفته بود... پسره یه خلو چل از یه دختر چزمثقالی میترسید.
    _یه کار نکن کار بدم دستت زیاد حرف نزن من بزنم به سیم اخر دیگه عقلم نمیتونه جلومو بگیره
    عمدا حرفمو دو پهلو زدم. نمیدونم چرا تنم میخوارید واسه منحرف کردنش
    با چشمای درشت شده نگام کرد
    _زمونه عوض شده.
    به ادامه حرفاش گوش نکردمو از اتاق اومدم بیرون. صداشو بلندتر کرده بود که بشنومش
    _قدیما کار دست دخترا میومد نه پسرا
    دستمو جلو دهنم گرفتمو اروم پشت در خندیدم.
    خب من منظورم بود دستی پایی جاییشو بشکنم نه اون....
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    فکر کن من نمیتونم دستاشو از روم بردارم تازه بخوام بزنمش!؟... حالا این هیچ... موفق بشم یه جاییشم بشکونم؟!... دیگه چه شود...
    اونم عین خر علی مراد تو این مدت فقط نگام میکنه مطمئنن!....
    از فرط بیکاری جلو ایینه موهامو مدل های مختلف درمیاوردم... چون موهام زیاد بلند نبود فقط با یه تل بالا داده بودمش و عوض کردن و به حالت اول برگردوندنش کار سختی نبود.
    _بریم؟
    _بالاخره عروس خانوم اماده شدن؟
    _نه نه تو امشب یه چیزیت هست. نکنه فکر کردی اقا بالا سر منی که یه کار میدی دستمو بعدشم عروس خانوم اماده شدنو....
    _اقا چیه؟.... دوران اقایی تموم شد عامو. یه چز مثقال شوهر بودن که این حرفارو نداره.
    زیر لب چیزی گفت که حدس زدنش زیاد سخت نبود. صرفا هم برای خالی کردن خودش و حرف زدن با صدای وجدانش بود وگرنه نمیخواست من بشنوم.
    تو ماشین نشسته بودیم. از تنش تو خونه خبری نبود و هردومون به جلو خیره شده بودیم. یهو یاد موضوع حرف بقیه شدم.
    _داراب؟
    اونم تو فکر بود و با صدای من به خودش اومد. البته تقریبا از جا پرید.
    _هم؟
    _الان میریم اونجا کلی برات تبلیغ میکنن که بیچاره شدی زن گرفتی و از اینا....پشتمو بگیر خب؟
    _کجاتو؟
    _اااا داراب جدی حرف میزنم باهات
    _باشه ولی تو باید از قبل متن سخنرانی منو اماده میکردی
    _مسخرم میکنی؟
    _البته.... مردا هزار تام از این حرفا بزنن جونشون به جون زناشون بنده واسه شوخی و داشتن یه موضوع که ازش حرف بزنن این حرفارو میزنن ولی بیشترش بخاطر اینکه واسه خودشون نوشابه باز کنن پیش زناشون. وگرنه چه لزومی به این حرفاست خب نمیخوایشو پشیمونی برو طلاقش بده و خلاص..... اونی که بخواد بره نمیگه دارم میرم.
    میگن حرف حساب جواب نداره همینه.
    تو کوچه که پیچید انگار که تموم ماشین های تو تالار عروسیمون اینجا بودن. هر دو طرف کوچه پر ماشین بود که بیشترشونو میشناختم و امیدوار بودم اونایی که نمیشناسم برا ما نباشه.
    با اینکه از جای شلوغ لـ*ـذت میبرم اما از اینکه جا نشه بشینم هیچ خوشم نمیاد. تعداد باید با مکان تناسب داشته باشه.
    _ماشینو کجا پارک کنم حالا؟
    _اونجا خالیه
    _دیدمش.
    ماشینو پارک کرد و با هم پیاده شدیم. ایفونو زدیمو درو باز کردنو رفتیم تو.
    بابام به رسم ادب و مهمون نوازی پله هارو پایین اومد تا برای استقبالمون بیاد. تقریبا خودمو از فاصله یه متریش پرت کردم تو بغلش.
    صدای خنده بابامو داراب تو راه رو خونه بلند شد
    _ماشینو پارک کردین
    _بله
    و منو کنار زدنو با هم دست دادن. از پله ها بالا رفتیم. من جلوتر میرفتم. انقدری که الان حس دلتنگی دارم تو خونه نداشتما نمیدونم یهوو چی شد.....
    _سلام
    سلام بلند و بالایی که دادم باعث جلب توجه همه حاضرین شد و یه عالمه سر بلند شد و کلی چشم نگام کردن.
    جواب سلاممو دادنو یکی یکی اومدن جلو برای استقبالو روبوسی.
    یه چند نفریو نمیشناختم.... نمیدونم خط مش مامانم برای دعوت مهمونا چی بوده واقعا؟.....
    سلامو علیک سر سری با مردا کردمو به اتاق قبلی خودم که کلی دکوراسیونش عوض شده بود رفتم تا مانتومو درارم.
    _وای خوشه چقدر استرس دارم
    رومو به سمتش برگردوندم و با چهره ای که شبیه علامت تعجب شده بود گفتم
    _چرا؟
    _نمیدونم. حس میکنم الان همه دارن انالیزم میکنن
    دستمو جلو دهنم گرفتمو خندیدم.
    _منم همین حسو داشتم تو خونه شما.
    کتشو که دراورده بود از دستش گرفتم و روی تخت قدیمیم گذاشتم.
    _حواست باشه سوتی ندی
    _سوتی چی؟
    _خودت میفهمی
    و وارد هال شدیم. همه چیز اماده شده بود و ما فقط رفتیم سر سفره نشستیم
    _خوشه کجایی مردیم از گشنگی.
    جمع خانواده ما همیشه همینقدر بی ریا و ساده بود.
    _تقصیر دارابه بخدا دیر اومد خونه
    داراب مشغول کشیدن برنج بود که با سنگینیه نگاه همه دست از کارش کشید و گفت
    _یادم باشه چه پشتیبانه خوبی هستی
    صدای خنده جمع بلند شد. سرشو بلند کرد و به شوهر خاله م نگاه کرد
    _واقعا معذرت میخوام کارم یکم بیشتر طول کشید.
    _والله شکم ما که این حرفارو نمیفهمه از این به بعد زود بیاین چشممون زودتر به جمالتون روشن شه.
    _چشم حتما سعیمو میکنم
    هرچی اونا میخواستن جمعو شادو صمیمی کنن باز داراب با رسمی حرف زدنش گند میزد به تلاششون.
    کنار داراب نشسته بودم و ظرف گوشت اون طرفش بود بهش اشاره کردم که ظرفو بهم بده. دست کشید تا ظرفو برداره یه دست زودتر برش داشت و به سمتش گرفت.
    چشمامو بالا اوردم تا کسی که این کارو کرد و ببینم.
    دیدن همانا و ایست قلبی و روحی که درونم رخ داد همانا.....زیر لب یه
    _یا حضرتی غوثی
    گفتم. ارتباط چشمیمون یکم بیشتر طول کشید و تموم این مدت داراب دستشو دراز کرده بود تا ظرفو از رضا بگیره اما رضا به من نگاه میکرد.
    قیافه م مثل پلاستیک درحال ذوب وا رفته بود.
    اینا دیگه چرا اینجان؟.....
    کاش مامانم یکم خبر داشت از وضعیت منو اون و دعوتشون نمیکرد.
    چشمامو ازش گرفتمو قاشقی از برنج خشک تو بشقابم تو دهنم گذاشتم و سرمو پایین انداختم تا ابی که تو چشمام جمع شده بود و کسی نبینه.
    ظرف گوشت بدون اینکه به دستم داده بشه کنار بشقابم گذاشته شد. تو همون حال که سرم پایین بود گوشتمو بر داشتم و مشغول خوردن که نه کوفت کردن غذام شدم.
    همش میگم فراموشش کردم میگم تموم شد..... اما نشد.... تموم نشده. یه چیزی ته دلم مونده... انقد زیاد مونده که کپک زده و گند زده به احساساتم.
    یاد دخترش افتادم. یه لحظه دلم خواست زنشو ببینم هنوز ندیدمش. مطمئنن یکی از اون زنایکه تو لحظه ورود بهم خوش آمد گفت و من نشناختمش.
    دخترش که پیش خودش ننشسته بود پس مطمئن پیش مامانشه. دوست نداشتم فکر کنه که....البته نه.... درستش اینه که بگم..... دوست نداشتم بفهمه که هنوزم جایی تو وجودم داره برای همین ادامه غذامو ساکت و بی حرف خوردم.
    کم کم صدای تشکرو شکر نعمت بقیه بلند شدو از سر سفره عقب کشیدن. نصف غذام هنوز مونده بود. واقعا نمیتونستم از گلوم پایینش بدم. بغض ته گلوم راه و تنگ کرده بود. بیخیال تموم کردنش شدم و منم بعد از تشکر داراب عقب کشیدم.
    _ممنون مامان خیلی خوشمزه بود.
    _چرا تمومش نکردی مامان جان؟
    _بعد از ظهر یکم اجق وجق خوردم جا ندارم. ممنون
    قیافه سرد و غمگین الانم کجا و قیافه خندون لحظه ورودم کجا....
    یکم که گذشت مردا رفتن تو اتاق قدیمیم تا تخته نر بازی کنن و هال و برای ما جا گذاشتن تا سفره رو جمع کنیم.
    مامانم همه ظرفارو تو ماشین ظرف شویی گذاشت و دیگه کاری برای انجام دادن نموند.
    اومدیم تو هالو هر کدوم گوشه ای نشستیم. منو ایلا هم کنار هم بودیم.
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم.
    _کدومشون زن رضاس؟
    _بلوز صورتی و دامن سیاه پوشیده.
    میون جمعیت دنبال یکی با این مشخصات گشتم.
    _خوشه توروخدا ولش کن. تو دیگه شوهر داری.
    سرمو به سرعت به سمتش برگردوندمو تند نگاش کردم.
    _درمورد من چی فکر میکنی؟.... ها؟.....
    عصبی بودمو کنترلی رو حرفا و خودم نداشتم
    _باشه باشه. به خودت مسلط باش
    _وجود اینا اینجا چه معنی میده؟... چرا دعوت شدن؟
    _بس کن حالا که دیگه اینجان.
    _مرده شورشونو ببرن ریدن به حالم.
    _بهش اهمیت نده. خودشم نمیدونه چند چنده.... اخه یه مرد زن دارو چه به چشم چرونی....
    _اشغال بودنشو ثابت میکنه
    بالاخره بین جمعیت بلوز صورتی ودامن سیاهو پیدا کردم.
    یه لحظه نفسم حبش شد.
    دوباره قطره های اشک تو چشمام دوید. نالیدم.
    _ایلا؟
    _جانم؟
    _چقدر خوشکله
    سرمو پایین انداختم و سعی کردم قطره اشکی که روی گونه م ریختو بدون اینکه کسی ببینه پاک کنم.
    _چرا برگشتید؟
    صدای ایلا بود. بالاتر از حد معمول بود پس یعنی اوضاع خطریه و حواسمو جمع کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    زودی دست روی گونه م کشیدم و لبخند فوق مسخره ای رو لبم نشوندم و سرمو بالا اوردم.
    _تخته نر برای دو نفره... این همه ریختیم اونجا شده کوره اجر پزی
    پرهام بود که جواب میداد. داراب پشت سرش بود اخم غلیظیم رو صورتش نشسته بود و به من نگاه میکرد.
    سرد نگاش کردم ... سردتر از همیشه..... یه جوری که خودمم از سرماش لرز گرفتم.
    کمی استرس داشتم. از عکس العمل داراب..... از فکر تو مغزش.... ولی خب ما که عروس دوماد واقعی نبودیم.
    ولی من در قبالش تعهد داشتم. خودم داشتم شرطی رو که تو خاستگاری گذاشته بودم زیر پا میذاشتم....
    باید هرچه زودتر خودمو جمع و جور کنم... بخاطر داراب.... بخاطر پروو نشدن رضا.
    نباید بفهمه که خبریه..... نمیخوام زندگیم بخاطر نبش قبر یه خاطره پوسیده خراب بشه.
    _فکر کردم بیرونتون کردن.
    کسایی که نزدیک تر بودنو حرفمو شنیدن شروع کردن به خندیدن.
    _هر هر هر. نخیرم خودمون برگشتیم.
    رفتن و رو مبل نشستن. از جام بلند شدم و رفتم کنار داراب رو مبل سه نفره نشستم.
    دستش روی پاش بود. دستمو تو دستش گذاشتم.
    _بد نگذره به اقای شوهر.
    فقط نگاهم کردو چیزی نگفت.
    دلم شکست......
    پس متوجه شده.....
    نگاهش چقدر شبیه نگاه دختریه که تو هواپیما به خاک ایرانش نگاه میکنه تا کم کم تصویر جلوش به ابرو اسمون تغییر پیدا میکنه....
    چشماش چقدر شبیه چشمای دختریه که کارت عروسی عشقش تو دستشه و نمیتونه بخونتش.... نمیتونه ببینتش...
    کاش حداقل یکی دوستم داشت. یکی مثل داراب. یکی مثل شوهرم....
    کاش حداقل اونو داشتم.
    تو این دنیای بزرگ حتی یکیم نیست که برای ما تب کنه. ریدم به شانسم.....
    دستمو تو دستش فشردو نگاهشو ازم گرفت و به پرهامی که مشغول سخنرانی بود دوخت.
    طولی نکشید که پرنسس شاهزادم اومد کنارش رو مبل نشست.
    چه صحنه بکری.... جون میده برای این فیلمایه عاشقانه.... کاش ته قصه مون مثل فیلما میشد.
    کاش......
    زن های بزرگ تر یه گوشه هال نشستند و شروع کردن به حرف زدن. جوون تر هام نزدیک تلویزیون روی مبل ها نشسته بودیم.
    سایه... دختر رضا..... اومد تو جمع و روی پای رضا نشست.
    _خوشه کی توم بچه دار بشی بچتون به من بگه خاله.
    لبخند ارومی در جواب ایلا زدمو به کوچولویی که از وجودم بود فکر کردم.
    _مثل اینکه شما بزرگتری ها خانوم خانوما.
    _تو که فرصت نمیدی عزیزم. من هنوز تو مرحله اول شوهر کردن موندم.
    _باشه منتظر میمونم تو یه وضعیت مساوی مسابقه بدیم.
    صدای خنده همه بلند شد حتی داراب.
    اروم تو گوشم گفت
    _یه وقت از منم نظر خواهی نکنیا.
    اروم خندیدم.
    _نظر شما محترمه..... اما قطعا نظر من منتخبه
    لبخند دندون نمایی تحویلش دادم که خنده بلندی کرد.
    از خنده اون رو لب منم خنده اومد. سرمو که برگردوندم همه به ما نگاه میکردند و ایلا هم چشمکی بهم زد که چی میگه؟
    لبخندی تحویلش دادم و کنترلو برداشتمو موزیکی رو پلی کردم.
    _خوشه بیا اینجا. شوهرت تو خونه هم هست
    _نیست بخدا خاله. از دیشب ندیدمش
    و خنده کنان از جام بلند شدمو به سمتش رفتم.
    _خوبه خوبه... انگار ما تازه عروس نبودیم. انقدر ور دلش نباش بزار دلش برات تنگ بشه.
    از لحن حرف زدنش خنده م گرفت. بقیه دخترام اومدنو دورمون جمع شدن.
    _بحث اینا نیست بابا. خونه اونام که بودیم اونم ور دل من بود. نه که اولین بار و غریبیم.... واسه همینه.
    منو به خنده مهربونی دعوت کرد
    _میدونم عزیزم شوخی میکنم باهات... ازش راضی هستی؟
    _هستم خاله جان
    _سمیه. این دخترت چرا انقدر پررو؟ دختر یه ذره سرخ و سفید شو بعد جواب بده.
    منم بی خبر از همه جا گفتم.
    _چرا؟
    سقلمه ای که به کمرم خورد و از جانب ایلا بود همه چیزو برام روشن کرد.
    _زندگیت خوبه؟ مشکلی نداری؟
    اگه بگم بلد نبودم با اختیار خودم سرخ وسفید شم مشکلی پیش میاد؟... خب سرخو سفیدم نمیاد چه کنم....
    _خوبه.
    _درد که نداشتی؟
    و من داشتم دنبال دلیل برای درد داشتن میگشتم و همزمان که به نتیجه میرسیدم یاد حرف داراب افتادم که سوتی ندم.
    _خاله توروخدا میشه بحثو عوض کنین.
    و دست هایکه روی صورتم گذاشتم تا از التهابم کم کنه.
    با این حرفم صدای خنده خانوما شعله کشید که باعث جلب توجه اعضا حاضر تو هال شد
    _باشه عزیزم .فقط میخواستم بدونم همه چی مرتب باشه
    _هست ممنون
    _خب حالا بگو کی مامانتو مادر بزرگ میکنی؟
    همه خاله هام مادر بزرگ بودن و فقط مامان من مونده بود اونم چون بچه اخر خانواده بود دیرتر از همه مادر بزرگ میشه.
    باز حرفشو پیش کشیدن. رومو به عقب برگردوندمو با مظلوم ترین قیافه ممکن به داراب زل زدم که بخاطر صدای بلند خنده بقیه روشو به سمت ما برگردونده بود.
    اونم روشو برگردوندو ریز ریز خندید.
    من که نگفتم بخنده.... گفتم نجاتم بده.
    اخر شب که وقت رفتن رسید مامانم مقداری پول بهم داد. رسممون بود.... هر خونه ای که برای پا گشاد میرفتیم بهمون مقداری هم پول میدادن.
    خداحافظی کردیمو به سمت خونه رفتیم.
    هردومون ساکت بودیم.
    _مامانم پنجاه تومن بهم داد
    با تعجبو صدای بلندی گفت
    _چرا؟
    _رسممونه. هر خونه ای پاگشاد بریم بهمون پول میدن.
    _چه رسم مسخره ای. بیچاره ها این همه پول غذا و پذیرایی بدن تازه اخرشم بازم بهمون پول بدن... نباید میگرفتی
    _گفتم که رسمه.
    رسیدیم خونه و درو باز کرد و رفتیم تو.
    ظهری تخت اورده بودن واسه اتاق داراب. خودش خونه نبود و من تخت و تحویل گرفتم. البته هر چند دقیقه یه بار زنگ میزدو با خودشون حرف میزد که چیکار کنن چیکار نکنن. کلیم دستور صادر کرد که لباسو ارایشم زننده نباشه.
    دیوونه خلو چل چی پیش خودش فکر کرده که عقده دیده شدن دارم.
    بدون روشن کردن هیچ چراغی به سمت اتاقش رفت و درو هم پشت سرش بست.
    یکم اب خوردم و خواستم به سمت اتاق خودم برم که تکیه زده به اپن اشپزخونه دیدمش.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    الکی دستمو روی قلبم گذاشتم
    _ترسوندیم
    دوست داشتم و البته سعی میکردم بحث عوض شه یا چه میدونم یکم دیرتر جنگ جهانی شروع بشه.
    فقط نگام میکرد. سعی داشتم تو نگاهش دنبال یه چیز اشنا باشم ولی خیلی نامفهوم نگاهم میکرد. انگار خودشم دقیق نمیدونه هدف و منظورش چیه... خب اون یه شوهر یه ساله ست..... من جاش بودم دخالت نمیکردم فقط یه کلام میگفتم ابرومو نبر صبر کن یه سال تموم شه بعد هر کار میخوای بکن و تموم.
    زن یه ساله ای به من چه؟......
    چند دقیقه واستادمو دیدم انگار قصد نداره شروع کنه پس یا فرار میکنم یا روشنش میکنم... پس بیخیال از کنارش گذشتم.
    _کجا؟
    در عرض یک صدم ثانیه چند تا سکته رو رد کردم. تموم دلیل و منطق های تو مغزم باطل شد. حالا واقعا حقو به اون میدادم.... که عصبانی باشه که هر عکس العملیو بروز بده. و خدا نکنه من حق و به رقیب دعوام بدم. دیگ لام تا کام حرف نمیزنم.... خب وقتی حرفاشو قبول دارم چیکار کنم؟. نه میتونم دفاع کنم از خودم نه میتونم تاییدش کنم!
    _خواب
    و مظلوم نگاش کردم.... کاش یکم نرم شه.... کاش یکم نرم شه.... کاش...... کاش.
    همونطوری که تو ذهنم از خدا خواهش میکردم ماجرا ختم به خیر شه دستمو گرفت و تقریبا پرتم کرد رو مبل نزدیکمون.
    _بهم نگفته بودی باید بیام و نگاه های عاشقانه تو معشـ*ـوقه تو تحمل کنم
    تا حالا هیچکس روی رضا صفت معشـ*ـوقه رو نذاشته بود. بهم برخورد... واقعا بر خورد.
    _معشوقه کیه؟
    دستشو محکم رو پیشونیش کوبید
    _اینجا نوشته خر.... نوشته بی ناموس؟..... نوشته قرمساخ؟
    این چرا یهوو اینجوری گر گرفت. مگه تو مهمونی نمیگفتو نمیخندید؟
    تغییر رفتارش و صحنه سازیش منو میترسوند. من خودمم میکشتم نمیتونستم تو موقعیت اون، اون همه لبخندو چرت وپرت زیبا تحویل کسی بدم.
    با چشمایی که خوب میدونستم ترس تو سو سوش مشهوده بهش زل زدم.
    _داراب؟
    _این تو قرارمون نبود خوشه..... قرار نبود قرمساخم کنی.... میدونم شوهر واقعیت نیستم ولی اسم تو شناسنامه هامون اینو نمیگه
    _مگه من چیکار کردم؟
    داد زد.... ساعت دو نصفه شب با تمام توانش داد زد. یه پنج سانتی از زمین فاصله گرفتم از ترس
    _چیکار کردی؟..................... دیگه میخواستی چیکار کنی؟.... جلو شوهرت
    بلند تر داد زد
    _جلو شوهر بی ناموست
    فقط نگاهش میکردم. چیزی واسه گفتن نداشتم در حد مرگم ترسیده بودم.
    _این همونیه که اون روزم اومده بود دنبالت تو اموزشگاه... نه؟
    چه حافظه خطرناکی داره.....
    _دخترش تو کلاس منه
    _دیگه نمیخواد اونجا بری
    چشمامو درشت کردم.
    _چی؟
    _خودم با پوریا حرف میزنم.
    _تو حق نداری....
    _دارم اتفاقا. این یه سالو یه عالمه حق دارم که تا حالا خودمو ازشون محروم کرده بودم. مثل اینکه باید یادت بندازم که من شوهرتم.
    اتیشم زد
    _حواست باشه چی داری میگی. و حق نداری برای من حدو حدود تعیین کنی. بزار یه چیزو برات روشن کنم اقا پسر...... اون مرد، یه پدره و یه شوهر و منم الان شوهر دارم شخصیت منو بیشتر از این واسه یه توهم مسخره و یه فکر مریض خورد نکن چون تحمل من کمتر از اونه که میبینی.
    یه چیزی شبیه حنجره پاره کن تحویلم داد
    _این من بودم که عاشقانه ترین نگاهمو نثارش میکردم.
    چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیام.
    _کدوم عاشقانه؟..... داراب تو چته؟
    انگشت اشاره شو جلوم گرفت
    _من اون مرد ارومی نیستم که این مدت دیدی. منو سگ نکن خوشه. من بیخیال ابرو ریزی بعد طلاقت شدم بیخیال تهمتای مرد نبودنم بعد ازدواجمون شدم. یه کار نکن قضیه برعکس شه. بهت اجازه نمیدم ابرو و غرور منو بشکنی که اگه...... به خداوندی خدا اگه یه لحظه احساس کنم داری شرطی رو که روز خاستگاری با قیافه حق به جانب برای من میذاشتی رو زیر پا میذاری این یه سالو برات درست مثل زندگی زناشویی معمول میکنم ولی فقط قسمت تو رخت و خوابشو.... چون بقیشو کاملا برات زهر مار میکنم. پس حواستو خوب جمع کن.
    و به سرعت رفت تو اتاقشو و درو محکم به هم کوبید.
    انقدر شکه بودم که حتی نتونستم نیم میلیمتر از جام تکون بخورم.
    این الان منو تهدید کرد؟.........
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    .............................
    {حال}
    چشمامو که باز کردم صورت دارابو تو کمترین فاصله از خودم دیدم. سعی کردم به یاد بیام که چرا اینجام و چیشده.
    تکون خوردم تا جامو راحتتر کنم همین حرکتم باعث شد داراب که به رو به روش خیره شده بود متوجهم بشه.
    _بیدار شدی؟
    اطرافمو نگاه کردم. نور شفافی که اتاقو روشن کرده بود نشون از اول صبح نمیداد. از جام پریدم.
    دست داراب دورم محکم تر شد
    _بمون سر جات
    _مهدکودک سیاوش
    _امروزو نره چیزی نمیشه.
    به موقعیتی که درش قرار داشتم توجه کردم. پیش خودم اعتراف میکنم دلم برای این اغوش و این گرما تنگ شده بود
    خودمو بیشتر تو بغلش انداختمو اونم ح*ل*ق*ه د*س*ت*ا*ش*و تنگ تر کرد
    دیشب بیشتر شبیه بازجویی بود. هرچی بودو نبودو ازم میپرسید و منم تند تند جواب میدادم.
    فهمید نیما شوهر دوست صمیمیمه و اینکه وکیله و من دلم براش تنگ شده بود و کلی حرفایی که نمیخواستم بهشون اعتراف کنم ولی از زیر زبونم کشید بیرون. خودش اما هیچی نگفت. حتی یه ابراز علاقه ساده هم نکرد. الان که فکر میکنم یادم میفته که چه کلاه بزرگی سرم گذاشت و منم با کلاهش چقد پز داده بودم.
    داراب عوض شده..... دیگه نمیتونم بشناسمش....
    تعجب میکنم ازش.... مگه همینو نمیخواست؟.... که عاشقش باشم.....که براش زن زندگی باشم... مامان بچه هاش؟.... پس چرا انقدر باهام غریبی میکنه؟
    دیگه دوستم نداره؟....
    شاید خیلی دیر کردم.
    _داراب؟
    _هم؟
    _از من متنفری؟
    نگاهش انگار به دور دست ها بود با شنیدن حرفم نگاهشو بهم دوخت.
    _چی فکر میکنی؟
    _اگه مامان سیاوش نبودم تو خونه ت رام نمیدادی
    _مگه خودت بخاطر سیاوش نبود که برگشتی؟
    خب منطقی بود. ولی یه ذره شم بخاطر اون بود. من این مرد سنگ یخ یکنواخت شکاک عصبیه بی فکرو دوست داشتم.
    _ولی ازت متنفر نیستم
    _پس چرا هرچی تقی به توقی میخوره سرم داد میزنی که ازم متنفری.
    _چون تو تعادل اعصاب نداری. من زنتم. زنـ*ـا حساسن نباید دستشونو بکشی باید با ملایمت باهاشون رفتار کنی
    _منم مردم نباید ازم انتظار داشته باشی قهقهه بزنم وقتی حتی یه ذره دلخوشیم تو زندگیم ندارم
    هینی کشیدم و گفتم
    _داراب؟
    _خوشه چرا برگشتی؟
    _بخاطر پسرم بخاطر تو
    پوزخندی زد
    _تو که مارو نمیخواستی. از اولا بخاطر همین رفتی
    _خودتو از پل نگذرون. تو کاری کردی که فراری بشم تو بودی که شبو روز با شک های بی موقعو مسخرت زندگیو برام زهرمار کرده بودی.
    _من دوستت داشتم لعنتی
    _دوست داشتن به کنترل کردن نیست صد سال دیگم اینکارو میکردی اگه من خودم میخواستم کاری بکنم مثل رفتنم تو هیچوقت نمیتونی جلومو بگیری. اینکه اینجام اینکه کنارت بودم اونموقع بخاطر کنترل کردنا بخاطر محدود کردنای تو نبود.... چون خودم خواستم که پیشت باشم.
    _منو نسبت به خودت بی اعتماد کردی.... از اول تقصیر خودت بود.
    _من هزاران هزار بار برات قسم خوردم پاش میفتاد دستمو رو قران میذاشتم برات و بهت ثابت میکردم بین منو رضا بعد ازدواجم و حتی قبلشم هیچی نبوده... هیچی. همه چیزی که تو دیدی فقط یه تصادف خانمان سوز خوشه بیچاره کن بود.
    همه چیز از اون شب لعنتی و از اون پاگشاد مسخره خونه پدریم شروع شد.
    .............................
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    {گذشته}
    با تکون های شدید از خواب بیدار شدم. تو حالت خوابو بیداری گفتم
    _هم؟
    _پاشو باید برم سر کار صبحانه منو حاضر کرد.
    شیطونه میگه بگم گفتی اگه تکرار کنم شروع میکنی به زهر مار کردن زندگیم دیگه این کارای الانت برا چیه؟
    _توروخدا داراب دیشب ساعت سه خوابیدم. امروزو خودت برو
    _منم همون موقع خوابیدم. الان دارم میرم سر کار دو هزار پول در بیارم برای تو
    رومو ازش گرفتم و بالشتمو بر عکس کردمو سرمو میون بالشت قایم کردم.
    _در نیار نمیخوام ممنون
    _اینو وقتی گوشت و برنجمون تموم شد بگو
    _نمیخورم. میرم گدایی بعدازظهرا
    پتو رو روی سرم کشیدم. صداش نمیومد فکر کردم داره میخنده.
    دستشو زیرم حس کردم و یک دفعه با پتو از جام کنده شدم چون بالشتمو بغـ*ـل کرده بودم اونم باهامون اومد.
    واقعا حس بدیه هر تقی به توقی میخوره عینهو مورچه بلندت میکنن اینجوری نمیشه باید یکم چاق بشم.
    چشمامو باز نکردم میترسیدم خوابم بپره ولی از سردی که زیرم احساس کردم فهمیدم که روی اپنم گذاشته
    _نمیذارم من بیدار باشمو تو توی خواب ناز باشی
    _تو عضو طالبانی. بدجنس
    _از فردا سفره صبحانمم میندازی درست مثل خانومای مسولیت پذیر
    زیر لب گفتم اخه کجای من شبیه خانومه. حالا مسولیت پذیریش به کنار.
    همونجا رو اپن بالشتمو گذاشتمو سعی کردم بخوابم ولی دیگه خواب از سرم پریده بود. برای اینکه یه وقت داراب احساس پیروزی بهش دست نده اصلا به روی خودم نیاوردم
    _امروز هـ*ـوس قرمه سبزی کردم
    بیخیال جواب دادم
    _اها. خوش بحالت من هنوز لود نشدم هـ*ـوس کنم
    حتی تک خنده ای هم به حرف خنده دارم نزد.
    _شب که میام قرمه سبزی بپز
    _شب هیج جایی دعوت نیستیم؟
    _چرا؟ دلت واسه معشـ*ـوقه ت تنگ شده؟
    چشمامو باز کردم. از فرط خشم گرمم شده بود. بهش نگاه کردم که روی میز نهار خوری چهار نفره مون داشت صبحونه کوفت میکرد.
    _خیلی احمقی
    _میدونم. اگه احمق نبودم باید همونجا میزدم هردوتونو ناقص میکردم.
    _تو خونه هم زندانیم کنی نمیتونی نذاری کاریو که میخوام انجام بدم، ندم. اینکه انجام ندادم بخاطر تو نیست.
    انگشتمو روی سـ*ـینه م گذاشتم.
    _چون خودم نمیخوام که انجامش بدم.
    جوابمو نداد و از جاش بلند شد. سویچ روی اپن و برداشت و به سمت در خروجی رفت.
    از نزدیک در ورودی با صدای بلند که قصدش خوب شنیدن من بود گفت
    _باهاش سالادم درست کن.
    و صدای در خبر از رفتنشو میداد.
    مطمئن بودم به پوریا میگه که دیگه اونجا نخواهم رفت. دوست نداشتم اون بگه. یه جورایی غرورم میشکست یکی دیگه برام تعیین تکلیف کنه برای همین به پوریا زنگ زدم.
    _سلام بر زن داداش و خواهر زن گرامم.
    از صفت هایی که برام به کار برد میخندیدم که خودش ادامه داد
    _کارم داشتی؟ بگو تا سه سوت اماده خدمت شم.
    _اینو الان به زن داداشت گفتی یا به خواهر زنت؟
    و بازم شروع کردم به خندیدن. خودشم خندید
    _ ای خوشه شیطون داری منو گیر میندازیا.
    _پوریا؟
    _جانم؟
    _با عرض معذرت فراوان میخواستم ازت خواهش کنم منو از اومدن به اموزشگاه معاف کنی
    _چرا؟
    _سرم خیلی شلوغه بخدا. نمیرسم بیام اونجام.
    _شوهر داریو کار بیرونو..... بله بله میتونم بفهمم چقدر سرت شلوغه
    حس کردم دلخور شد
    _پوریا ناراحت شدی؟
    _نه بابا مگه جرئت دارم ناراحتم بشم
    _جدی حرف میزنم باهات پوریا
    _نه عزیزم. جور کردن کسی که اموزش موسیقی بده نباید کار سختی باشه فقط این وسط یکی از کارآموزات خیلی پی گیرت بود.
    _کدومشون؟
    _یه دختر کوچیک پنج شش ساله
    قلبم تو دهنم میزد
    _اها. فقط پوریا؟
    _بله؟
    _دارابم میاد بهت میگه. چیزیو واسش توضیح نده فقط بگو خوشه خودش بهم گفت و باشه.
    _نکنه همین اول راه جنگو دعوا شروع شد
    _نه بابا. این تصمیم خودمه. فقط میدونی خوشم نمیاد کسی کارامو انجام بده یه جورایی حس استقلال طلبی دارم.
    _بله بله ملتفتم. فقط امیدوارم دختر خاله ت از این حس ها نداشته باشه.
    _نه دختر خاله م از این حس ها نداره خیالت تخت..... فقط کارای تورو هم انجام میده.
    و بلند زدم زیر خنده
    _رو اب بخندی خواهر زن.
    _کاری نداری شوهر خواهر؟
    خندش گرفته بود با همون ته مانده خنده گفت
    _نه خدا به همرات
    _اودافظ
    گوشیو قطع کردمو رفتم سراغ لب تابم تا ببینم دنیا دست کیه. خیلی بی خبر بودم از دنیای اطرافم.
    شوهر کردن چقدر ادمو از پیشرفت دور میکنه همش تکرار... همش یکنواختی.
    تو دفتر روزنامه دوست ابتداییمو دیده بودم.
    چقدرم از دیدنش تعجب کرده بودم. بین خودمون بمونه فکر نمیکردم از دخترای شهر و اطرافیانم کسی خبرنگار بشه اونم تو ایران....
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    اسمش سروه بود. یعنی شیطون تر از اون تو مدرسه نبود. جزو اون ادماییه که هیچوقت از وقت گذروندن باهاش خسته نمیشی.
    بهش زنگ زدمو مراسم سلام و این حرفا رو به جا اوردیم ....
    _چه خبرا؟
    _سلامتیت. تو چه خبرا دختر؟ میذاشتی یه دو ماه از اومدنت بگذره بعد...
    باهم خندیدیم.
    _من که نرفتم خاستگاریش بابا
    _نگفتیم بیاد خاستگاریت؟
    _نه باو من اصلا اهل این حرفا نیستم. غرورم نمیذاره همچین حرفیو بگم.
    _باشه باشه باور کردم.
    _باورت مهم نیست اصلا
    به بار فش گرفتتم و تنها عکس العمل من لبخند بود در مقابل اون همه لطف.
    _عکس العمل بقیه چی بود به ازدواج من؟
    _بعضیا بی طرفو بعضیام بهت میگن خود فروش و این حرفا. بعضیام میگن زن پولش شدی
    _یعنی کسی نبود که خوشحال شه؟
    _چرا من خوشحال شدم. یه پسر خیلی خوشکلو تو عروسیت ردیف کردم.
    خندیدم.
    _دیوونه. جدی میگم
    _نه بودن ادمایی که برات ارزوی خوشبختی کردن. که عموما اطرافیانت و اونایی که باهات برخورد داشتن بودن. بقیه شون...... نه زیاد استقبال نکردن.
    _خشم ها از روی داراب برداشته شد؟
    _اسمش دارابه؟ لامصب عجب اسمیم داره
    _کوفته مگه اسمشو رو کارت دعوت ندیدی؟ خودتم جمع کن غیرتی میشم ناکارت میکنما.
    _توجه نکردم. برای من همون اسم تالار و زمانش مهم بود. وقتی اومدم تازه متوجه شدم...عه این که عروسی خوشه ست
    ریسه رفته بودم از خنده
    _خدا خفت نکنه دختر. خدایا اینو شفا نده بزار بمونه بخندیم.
    _به عمت بخند
    _نگو سروه خودمم عمه میشم.
    _خودمم عمه میشم بابا.
    دیگه نای خندیدنم نداشتم. یکم دیگه با هم حرف زدیم و خندیدم و بالاخره رضایت دادیمو گوشی رو قطع کردیم.
    داراب برای نهار نمیومد خونه. ازعان کرده بودم که بعد از اموزشگاه میره شرکت.
    نه که تنها بودم... خودم حوصله غذا خوردن نداشتم. چزمثقال کار اموزشگاهو داشتم که اونم ازم گرفت.
    بازم زیر لب به بار فش گرفتمش.
    صبح ها که کار خاصی ندارم باید چند تا کلاس تفریحی ثبت نام میکردم.
    ساعت تازه یازده شده بود. خودمو اماده کردمو از خونه زدم بیرون.
    باشگاه ورزشی نزدیک خونمون بود. اونجا رفتمو برای والیبال ثبت نام کردم.
    بعدم پرسو جو کنان دنبال اموزشگاهی برای یادگیری نقاشی گشتم. باید تو این وضعیت استرس زا و خسته کننده دنبال چیزایی باشم که باهاش وقت بگذرونمو ازش لـ*ـذت ببرم.
    سعی کردم زمان کلاس هام بیفته صبح و با همم تداخلی نداشته باشن.
    کارم که تموم شد به سمت پارک شهر رفتم تا یکم قدم بزنم و فکر کنم. من به معنای واقعی کلمه عاشق اینجا بودم.
    ویبره گوشیمو از تو کیفم حس کردم درش اوردم. اسم مستر اخمو روش نقش بسته بود. یادم باشه اسمشو عوض کنم به عزرائیل. جواب دادم
    _بله؟
    _خوشه؟
    ارامشش باعث شد سر جام واستم. خودش بدون اینکه به من فرصت جواب بده ادامه داد.
    _کجایی ؟
    _بیرون؟
    _کدوم گور بیرون؟
    _این چ.......
    _خفه شو فقط بهم بگو همین الان کجایی؟
    تلفنو روش قطع کردم. باید یاد بگیره با ادب باهام حرف بزنه. به من ربطی نداره ذهن اون مریضه.
    به گوشیمو 23 میس کالی که همش از طرف اون بود نگاه کردم.
    خب نشنیدم چیکار کنم. گـ ـناه کبیره که نکردم.
    سعی کردم ذهنمو درگیر چیز دیگه ای بکنم. ولی گند زد به حالم. استرسو ترس همه جونمو گرفته بود. لعنتی حتی نمیذاره دو دقیقه برای خودم زندگی کنم همش استرس همش ترس همش بدو بدو.
    دوباره زنگ زد. جواب دادم
    _بله؟
    _تلافی همه اینارو سرت در میارم.
    دوباره قطع کردم
    معلوم بود تو جایکه که نمیتونه داد بزنه. میدونم الان چقدر با اعصابش بازی کردم ولی کوتاه نمیومدم حتی اگه به قیمت جونم تموم میشد. من که کاری نکرده بودم پس دلیلی برای ترسیدن وجود نداشت.
    حساسیت و پی گیری هاشو درک میکردم ولی دیگه واقعا داشت زیاده روی میکرد بهش اجازه نمیدم بهم توهین کنه.
    تلفن دوباره زنگ خورد. بازم جواب دادم اما این دفعه چیزی نگفتم.
    _کجایی؟
    _پارک
    _کدومش؟
    _شهر
    و این بار اون بود که تماسو قطع کرد.
    به ساعتم نگاه کردم. وقت خونه رفتم رسیده بود. کاش هنوز زود بود اخه اینجا نمیتونست داد بزنه وکاری از دستش بر نمیومد.
    روی نیمکتی رو به روی وسایل بازی بچه ها نشستم و منتظرش شدم.
    گوشیم دوباره زنگ خورد
    _الو؟
    _کجای پارکی؟
    _روبروی وسایل بازی بچه ها
    و بازم این اون بود که تماسو پایان میداد. عیبی نداره اگه اینجوری اروم میشه مشکلی ندارم.
    از دور میدیدمش که چقدر با صلابت قدم بر میداشت و اخم رو صورتش...... پیش خودم اعتراف کردم که خیلی جذابو خواستنیه.
    متوجهم شد و مستقیم به سمتم اومد. بدون حرف کنارم نشست و منم چیزی نگفتم.
    به بچه ها و تلاشو بدو بدوشون زل زده بودیم بدون اینکه حتی به هم سلام داده باشیم.
    _گوشیت کجاست؟
    دادم دستش. ازم گرفت و نگاهش کرد رمزشو زد و منو تو بهت اینکه کی رمزو فهمیده گذاشت.
    _23 تماس بی پاسخ؟
    _رفتم باشگاه ازم گرفتنشو گذاشتن رو سایلنت. صداشو نشنیدم ویبره شو حس کردم.
    _کدوم باشگاه؟
    _22بهمن
    _دیگه کجاها رفتی؟
    _کلاس نقاشیم ثبت نام کردم.
    درحالیکه ابروهاش از تعجب بالا رفته بود برگشتو بهم نگاه کرد. من اما هنوزم به روبه رو و به بازی بچه ها نگاه میکردم.
    پسر بچه ای از جلومون رد میشد. برگشت سمتمون.
    _اقا بستنی نمیخورید؟
    نگاه داراب هنوز رو من بود. ولی جواب پسره رو داد.
    _دوتا بهمون بده.
    _چی باشه اقا؟
    و بخچه شو روی زمین گذاشت. هردوشون منتظر به من نگاه کردن.
    _کیم
    دوتا بهمون دادو داراب پولشو دادو رفت. بازش کردمو با میـ*ـل شروع کردم به خوردنش.
    تند تند میخوردم که فرصت خوردن بستنی دارابم داشته باشم. برای هیچی شکمو نباشم برای بستنی ادمم میکشم.
    بستنیمو تموم کردم و رومو به سمت داراب برگردوندم.
    به بچه ها نگاه میکردو اروم اروم بستنی شو میخورد. مطمئنن اجازه نمیداد از دستش بگیرم پس دهنمو بردم جلو قسمتیشو با لبام کندمو خوردم.
    سرشو عقب برد ولی مکان دست و بستنی رو تغییر نداد. سنگینی نگاهشو حس میکردم اما به روی خودم نیاوردمو شکلاتی رو که از دهنم افتاد روی دستمو میخوردم. وقتی تموم شد دوباره رومو به سمتش برگردوندمو گاز دیگه ای از بستنی گرفتم.
    داراب اصلا تکون نمیخورد. فکر کنم تلافی همه اذیتام به اضافه بستنی رو تو خونه سرم در بیاره.... عیبی نداره می ارزه....
    دوباره که جلو رفتم تا گاز دیگه ای از بستنیش بگیرم هول شده بستنی رو اورد جلو که به دماغم خورد
    _بیا دست خودت باشه مگه من حمال توم؟
    با سر استینم بستنی روی دماغمو پاک کردم و بستنی رو ازش گرفتم.
    _شوهر نمونه من
    روشو ازم گرفت حتی جوابمم نداد. ادامه دادم.
    _تو که تا شب برنمیگشتی
    با همون پرستیژ گفت
    _قرار بود اینجوری باشه تا اینکه گوشیتو جواب ندادی منم زدم بیرون
    _نگرانم شده بودی؟
    از دلیل واقعیش باخبر بودم اما میخواستم خودمو به اتوبان علی چپ بزنم. چقدر شوهر شکاک داشتن بده. قبول دارم که خودم باعث شدم ولی دیگه اونم داره از حد میگذرونه برای یه نگاه کوچیک.
    فکر میکردم میخواد جوابمو نده اما با تاخیر گفت
    _بهم نمیاد؟
    صادقانه و سریع جواب دادم.
    _نه
    میدونستم برمیگرده و نگاهم میکنه برای همین زودتر نگاهمو ازش گرفتمو به روبرو خیره شدم.
    _بستنیت تموم شد؟
    _ام
    دستاشو اورد بالا و رو گونه م کشید
    _شرم اوره. انگار نه انگار بیستو سه سالته.
    _این مدل خوردنو میشه اسمشو گذاشت بستنی خوردن. بچه مم باید اینجوری باشه وگرنه از من نیست.
    از جامون بلند شدیم و کنار هم به سمت در خروجی پارک رفتیم.
    _ماشین نیاوردی؟
    _تصادف کردم
    سرجام واستادم و وحشت زده نگاهش کردم. اون نایستادو به راهش ادامه داد. سرعتمو زیاد کردمو شونشو گرفتمو به سمت خودم برگردوندم.
    قدم ازش خیلی خیلی کوتاه تر بود اما دستم که بهش میرسید....
    گوششو گرفتمو سرشو پایین اوردمو خوب وارسیش کردم.
    _چیزیت نشد؟
    _اگه الان گوشمو نکنی چیزیم نمیشه کوتوله خانوم.
    گوشاشو ول کردمو به حالت قهر سرعتمو زیاد کردمو از کنارش رد شدم.
    بیشعور. لیاقت نداره نگرانش بشم. با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند. من تقریبا داشتم میدوییدم اما اون انگار داشت قدم میزد. نمیتونستم از این سریعتر برم و نمیتونستم ازش جلو بزنم. بیخیال مسابقه باهاش شدم. چون باختم حتمی بود.
    سرعتمو کم کردمو اروم کنارش قدم برداشتم.
    رسیدیم به خیابون. واستادیم و سوار تاکسی شدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    2 اف ام داشت میخوند. و هیچکدوممونم حرف نمیزد پس گوش هامو بهش سپردم.
    منتظر زنگتمو چشام به در خیره....... به انتظارم تا بیای نگو به من دیره.........که من دیگه طاقت ندارم....... اخه به دوریه تو یه نفر عادت ندارم....... منو ببخش اگه به تو شک میکردم.....
    ایول خدایی الان وقت چنین اهنگی بود. امیدوارم داراب درحال گوش دادنش باشه.
    اگه زنگ میزدی گوشیو روت قطع میکردم.......
    ای بابا گند زد دیگه.
    اگه خواسته هاتو نشنیده رد میکردم........ یا از عشق کسی دیگه تب میکردم.
    فکر کنم الان دیگه اون داره پیش خودش میگه خوشه اینو بشنوه خوب میشه.
    همیشه حق با تو بودو اینو تازه فهمیدم........ که این منم که الکی به تو فاز بد میدم..... حق میدم که ازم بدت بیادو........ بخوای نپلکم دورو برت زیادو........ ولی بدون که بی تو داغون داغونم....... با تو زندگیم ایده آل اروم ارومم...... نباشی حتما باید یه قرصی چیزی باشه....... تا شبا بتونم خودمو با اون بخوابونم......
    اگه دیگه نداری روم هیچ میلی........... اگه منو نمیخوای نداره عیبی...... ولی اینو بدون عزیزم...... من هنوزم..... دوست دارم خیلی.......اینو میدونم که خیلی گله داری ازم..... داری خاطرات گریه داری ازم.....
    _کجای حافظ پیاده میشید؟
    _روبروی مخابرات
    میدونم نداری ازم دلخوشی...... دل من تنگ برا تو دل تو چی؟......برام میتپه؟ برام تنگ میشه؟...... یا دوست داری دلم بیشتر از این تنبیه شه؟......اگه که نه.... یالا بگو پس کوشی؟....... چرا یه میس کالم نداره پس گوشیم..... چرا اصلا به من هیچ حسی نداری...... چرا سعی نمیکنی ازم حسی دراری؟
    _همینجا پیاده میشیم.
    تاکسی واستادو پیاده شدیم.
    _ماشینت کجاست؟
    _زنگ زدم برهان بیاد ببرتش.
    پسر عموشو میگفت.
    _ میای خونه؟
    _ام
    وارد خونه شدیم.
    _این اهنگ 2اف ام اسمش چیه؟
    الکی خودمو زدم به اون راه
    _کدوم؟
    _تو ماشین میخوند
    _توجه نکردم.
    به سمت اتاقش رفت. منم رفتم تو اشپزخونه یه چیز قابل خوردن پیدا کنم. اهنگ مهسا رو لبم بود تو باشگاه پخش میشد از همون موقع داشتم میخوندمش.
    یکم همبرگر تو فریزر بود درش اوردم تا اونو درست کنم همزمان هم اهنگو زیر لب زمزمه میکردم.
    _چی درست میکنی؟
    _همبرگر
    _شنیدم ازدواج کردی... از هرکی که پرسیدم... ولی باور نمیکردم... تا با چشم خودم دیدم.
    _هم؟
    _هیچی، اهنگ میخونم
    _نگاش کردم با دقت... که چی پوشیده واسه تو... دیدم چه ساده میدزده.... با لبخندش حواست رو.
    این اهنگ خون جیگرم میکرد
    داراب رفت سر وقت تلویزیون و منم مشغول همبرگرم شدم. غذا که اماده شد صداش زدم.
    _بیا غذا
    وارد اشپزخونه شدو کنار من واستاد... چند دقیقه ای گذشت ولی هنوز ننشسته بود و بالا سرم سرشو میخاروند.
    _ترجیح میدادم اولین بار که دست پختتو میخورم قرمه سبزی برام پخته بودی.
    _خب نخور تا شب
    و ظرف همبرگری رو که جلوش گذاشته بودم به سمت خودم کشیدم.
    سریع نشست
    _نه بابا. مردم از گشنگی. بده بیاد.
    _اینم دست پخته بخور.
    _این که خودش درست میشه
    _میتونست جزغاله بشه
    سرشو به یه طرف به معنای قبول کردن حرفم و منطقی بودنش تکون داد.
    _از این به بعد حواستو جمع کن گوشیتو جواب بده
    _سعی میکنم.
    و باقی نهارمونو تو سکوت خوردیم. کی فکرشو میکرد این سومین روز زندگی مشترکمون باشه. انقدر بغض انقدر دلخوری.....
    میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست......
    بعد نهار داراب برگشت شرکت و منم دوباره تنها شدم. زندگی مشترک با اون چیزی که تو ذهنم بود خیلی فاصله داشت خیلی.
    وسایل قرمه سبزی رو از تو فریزر دراوردم تا یخش باز بشه.
    خوابمم نمیگرفت کمی زمان زودتر برام بگذره.
    فلشمو به تلویزیون وصل کردم و مشغول تروتمیز کردن خونه شدم. بیکاری چه به سر ادم نمیاره.....
    سالاد شیرازیمو تموم کردم و مشغول پختن خورشت وبرنج شدم.
    تو ایتالیا قرمه سبزی نبود. تو خونه ای که با هم رشته ای هام گرفته بودیم براشون قرمه سبزی میپختم بجاش اونا درس میخوندنو فرداش به من تقلب میرسوندن.
    از هر نژادی یکی بینمون بود. هندی.... دورگه افریقایی امریکایی.... المانی....
    چه دوران خوبی بود. بگو اخه خوشه نونت کم بود ابت کم بود... شوهر کردنت برای چی بود اخه؟
    صدای کلید که تو قفل در میچرخید خبر از اومدن دارابو میداد.
    این همه کار کردم نمیخواستم حالا که کارم تموم شده منو رو مبل ببینه که لم دادم. ارزش و سختی کارم پیش چشمش کم نشون داده میشه پس از جام بلند شدم به اشپرخونه رفتم تا به برنج سر بزنم.
    صدای سویچ ماشین که روی اپن گذاشت باعث شد سرمو برگردونمو نگاش کنم.
    _اومدی؟
    _ام... سلام
    و نزدیکتر شد.
    _اماده نشده؟
    _یکم مونده
    رومو ازش گرفتمو روغن به برنجم اضافه کردم. در قابلمه رو که بستم حس کردم موهام داره کشیده میشه روموبرگردوندم.
    _چیکار میکنی؟
    _بازی
    زیر لب زمزمه کردم... دیوونه.
    _چرا موهاتو کوتاه کردی؟
    _اینجوری دوست داشتم
    _دیگه کوتاهشون نکن.
    چپ چپ نگاش کردم.
    _بله حتما اطاعت میشه اعلاحضرت
    لبخند خبیثی زدو رفت و روی مبل نشست.
    _نمیدونستم شماره پوریارو داری
    _نپرسیده بودی
    _یه ماه دیگه اونم به جمع مرغا اضافه میشه.
    اصلا به زمانی که بهم اطلاع داد توجه نکردم.
    _بگو به من می پیونده
    صداشو نزدیک تر حس کردم
    _چقدر زبونت تلخه خوشه
    _نه که از زبون تو فقط نقل و نبات میریزه.
    _چرا انقدر با من کل کل میکنی؟
    _چون خیلی از خود راضی هستی
    دستاش دور ک*م*ر*م پیچیده شد و حسابی مور مورم شد و تو بغلش کمی وول خوردم.
    _من کجام از خود راضیه؟
    سرشو دهنشو حسابی به گوشم نزدیک کرده بود. صدای ارومش و هرم نفس هاش انگیزه مو برای فرار از این موقعیت بیشتر کرد اما من نیم کیلویی کجا و اون یه تنی کجا؟
    _داراب غذام میسوزه ولم کن
    _من حواسم هست نگران نباش.... خب من کجام از خود راضیه؟
    _خیلی بهم گیر میدی. شکاکم هستی و همیشه اخموتازه بلدم نیستی نازمو بکشی
    ارومتر از لحن قبلیش گفت
    _قبلنا بلد بودی این اخم هارو برداری و لبخند رو لبم بزاری
    پاهام سست شده بود. حالا دیگه اون بود که کل وزنمو نگه داشته بود. خیلی خوب از حال نزارم اگاهی داشت اما بیشتر اذیتم میکرد.
    _پس کی اخم منو برداره؟
    _مگه من مردم؟
    باز شب شدو اقا زد رو کانال عاشقانه. نالیدم.
    _داراب؟
    _جانه دل داراب؟
    _غذام میسوزه ولم کن
    _میفتی اخه
    سرمو بیشتر تو سـ*ـینه ش قایم کردم.
    _خسته م
    _از امشب دیگه اتش بس. میشم همون داراب اول. ولی به شرطی که توم زمینه عوض شدنمو فراهم نکنی
    رومو برگردوندمو دستامو دور گردنش *ح*ل*ق*ه* کردم.
    _اهم
    یکم گذشت. یکم خیلی کم...... شایدم زیاد بود واسه بی تحرک بودن واسه مجسمه بودن.... ولی خوش ایند بود و کم
    _غذات نسوزه؟
    صدای بلندو خالی از حسش باعث شد کمی به خودم بیام. اون زودتر خودشو عقب کشیدو منم مثل نئشه ها هنوز گیج میزدم.
    چقدر راحت میتونه رامم کنه......
    برگشت به هال و روی مبل لم داد. چند ثانیه بعد منم برگشتم سر کارم. برنجم اماده شده بود غذارو کشیدمو صداش کردم.
    همیشه سالاد شیرازیو برای چهار نفر درست میکردم و این دفعه م همون مقدار مواد اولیه رو به کار بردم. چون دو نفر بودیم هرکدوم کلی سالاد بهمون میرسید. تو دلم جشن به پا بود.
    تو چشماش نگاه نمیکردم. دیگه خجالت روز اول نداشتم اما بازم ترجیح میدادم چشم تو چشم نشیم.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _کلاسات کی شروع میشن؟
    _شروع شدن. از فردا منم بهشون ملحق میشم.
    _چه ورزشی ثبت نام کردی؟
    _والیبال
    _بلدی؟
    _پس چی. عضو تیم شهر بودم.
    تک خنده ای کرد
    _با این قدت؟
    _از زاویه دید خودت نگام نکن. من که مثل تو نبودم نون و کش خورده باشم.
    _پس عضله هارو چی میگی؟
    و دستاشو مثل بدن سازها مشت کردو جلوم گذاشت تا بازوشو ببینم.
    _همش قرصه و باد هوا
    با حرص جواب داد
    _خب تو قرصو باد هوارو به خودت تزریق میکردی
    _نخواستم. اینجوری خودمو دوست دارم نظر هیچکسم جز خودم برام مهم نیست.
    _اره اره تو راست میگی.
    انگشت اشاره مو به سمتش گرفتم.
    _ببین حالا کی کل کل راه میندازه
    _خوشم میاد باهات کشتی بگیرم.
    با چشمهای اندازه نعلبکی بهش زل زدم. نمیدونم بجز اندازه چشمام چی تو قیافه م دید که زد زیر خنده.
    غذامون که تموم شد ظرف هارو تو ظرف شویی گذاشتمو اونم سفره رو جمع کردو برگشتیم به هال.
    _بنداز شبکه نمایش الان چویونو پخش میکنه.
    _چویون کیه؟
    _فیلم سرنوشت
    منو رو زد و دنبال شبکه نمایش گشت
    _چویون مرده؟
    _شاه مرده
    تلویزیونو خاموش کرد
    _عه چرا اینجوری میکنی؟
    _یعنی چی. تو به یه مرد دیگه نگاه کنیو ازش تعریف کنی بعد این شاهزاده جلوته و نمیبینیش
    _کو؟ کدوم شاهزاده.
    چشماشو ریز کردو به سمتم یورش برد.
    موهامو که قشنگ به هم ریختو به دادو فریادای منم چز مثقال اهمیت نداد بالاخره رضایت دادو تلویزیونو روشن کردو گذاشت رو شبکه نمایش.
    الان موهام دارای بار الکتریکی شده بودا.
    کم کم داشت چپ میکرد. معلوم بود خیلی خسته ست.
    _خوشه؟
    _هم؟
    راست نشستو اخم کرد
    _خوشم نمیاد بهم میگی هم
    سرمو روی شونه ش گذاشته م.
    _اهم.
    _خوشه؟
    _بله
    _بگو جون
    _جونم نمیاد
    _دلت دعوا میخواد
    _حریفم نمیشی جوجو
    صدای خنده بلندش از جا پروندم.
    _کوفت ترسیدم.
    _اخه موش و فشار خون؟
    _فیلا از موش ها میترسن... محض اطلاعت.
    _من شوهرتم به من نگی جون میخوای به کی بگی؟
    فکر نکنم تو عمرش جمله ای از این منطقی ترو گفته باشه.
    _جونم؟
    _بریم بخوابیم؟
    با کوسن کنار دستم کوبیدم به سرش. خنده کنان دستشو حایل سرش گرفته بود تا ضربات بعدیم به مخش نخوره.
    _خب چی گفتم. مگه تو زن من نیستی اخه
    _خب برو بخواب به من چه؟
    داد زد
    _چطور وقتی ازم پول میگیری بدی کلاس فلانو بهمان زنمی ولی الان شده به من چه برو بخواب؟
    _داراب؟ تو حالت خوبه
    مثل دیوونه ها حرف میزد.
    _نه... خوب نیستم.
    از جام بلند شدمو ازش فاصله گرفتم. احساس امنیت نمیکردم پیشش.
    _نه عقلتو نمیگم... اونو خودمم میدونم.... منظورم اینکه چرا عادی نیستی؟
    _تقصیر سامان بود. نمیدونم کجا منو گیر اورد دو قلب به زور کرد تو حلقم گفت امشب با زنت خوش باش... نمیدونست زنم فقط بلده منو اتیش بزنه
    _پس چرا حالا اثر کرده؟
    _حالا اثر نکرده... حالا توان مقابله مو از دست دادم.
    دستشو روی سـ*ـینه ش گذاشت.
    _تو فکر میکنی من از سنگم؟.... منو چی فرض کردی؟.... کدوم بی عرضه ای رو دیدی پیش دختری که دوستش داره واز قضا زنشه مثل خر تلویزیونو نگاه کنه؟
    تیکه اول حرفشو از سر مـسـ*ـتی و مخ زنی گرفتم و اهمیتی بهش ندادم.
    _خاک تو سرت که نوشیدنی میخوری... خیر سرت اسم مسلمونو یدک میکشی. اگه بابام میدونست اینجوری هستی صد سال سیاه نمیذاشت زنت بشم.
    _اگه باهام خوب باشی .... دوستم داشته باشی نازمو بکشی قربون صدقه م بری قول میدم دیگه بهش لب نزنم.
    انقدر با لودگی حرف میزد که حال ادم به هم میخورد.
    _برو بخواب. زده به سرت
    و بدو بدو به سمت اتاق خوابم رفتمو درم از پشت قفل کردم. خدا اخر عاقبتمونو به خیر کنه.
    تو جام دراز کشیده بودمو به این فکر میکردم که چقدر خوب میشد اگه ابراز علاقش بخاطر مـسـ*ـتی واز سر نیاز نمیبود.
    هر چقدر از این پهلو به اون پهلو شدم بازم خوابم نبرد. نور ماه از پنجره اتاق روی فرش افتاده بود و جلوه زیبایی به اتاق داده بود.
    چون صدایی از بیرون نمیومد از جام بلند شدمو قفل درو باز کردمو از اتاق خارج شدم.
    روی مبل خوابیده بود. یه لحظه از ته دلم ارزو کردم ببوسمش.... البته روی موها یا چشماشو.... منظورم اینکه ارزوی خواستنم از روی دوست داشتن بود نه چیز دیگه.
    اگه وضعیت غیر این میشد مطمئنم ما هیچوقت سهم هم نبودیم. داراب مرد بدی نیست البته اگه شکاکی و دیوونه بازیاو غیرت بی اندازه وو اعصاب خورد کردناوو اخمو تخم هاشو کنار بزاریم میتونست مرد ایده آلی برای زنش باشه. خب همه اینو میدونیم که هیچکس بدون مشکل نیست حتی خود من....
    پتو شو از روی تختش برداشتم و اروم روش انداختم. سه قدمی باهاش فاصله داشتم تا درصورتی که از خواب بیدار شد بتونم فرار کنم.
    صبح وقتی دیگه خوابی برام نمونده بود از خواب بیدار شدم. نور خورشید همه اتاقو روشن میکردو تلالو نورش تا پایین تخت میرسید. به ساعت روی پاتختی نگاه کردم عقربه ساعت شمار روی شماره نه واستاده بود.
    حتما داراب رفته سر کار. ساعت ده کلاس داشتم وااااای.....
    به سرعت از جام بلند شدمو به اشپزخونه رفتم. چند لقمه از پنیری که روی میز بودو معلوم بود اثار صبحانه دارابه گرفتم و دوان دوان رفتم که خودمو حاضر کنم. ساعت نهو پنجاه و سه دقیقه بود. نه و پنجاهو نه اماده جلوی در واستاده بودم
    به آژانس زنگ زدمو داشتم با اونا حرف میزدم که ماشین بفرستن که گوشیم زنگ خورد و اسم داراب روش نقش بست. جواب دادم اما هنوز مشغول حرف زدن با آژانس بودم. چند ثانیه بعد تماس اژانسو قطع کردمو جواب دارابو دادم.
    _الو؟
    _دیر بیدار شدی؟
    _نه
    _معلومه
    _خب کاری داشتی؟
    _کارم رفع شد دیگه کاری ندارم
    _باشه پس خدافظ
    _زود برگرد
    _تموم شه برمیگردم.
    و تماسو بعد خدافظی قطع کردم. اژانس اومدو سوارش شدم. زیاد دور نبود اما وقت نداشتم تا پیاده برم. پیاده شدمو هزینه رو دادمو وارد کلاس نقاشی شدم.
    پسرو دختر مخلوط بود. تعدامون زیاد نبود. وای که اگه داراب میفهمید اینجا مختلطه چه قیامتی به پا میشد.
    سرمو تکون دادم تا افکار منفی به ذهنم نیاد حتی فکرشم قشنگ نبود
    ساعت دوازده و نیم از باشگاه اومدم بیرونو به سمت خونه قدم برداشتم.
    ماشینی که جلو در باشگاه واستاده بود برام بوق زد. خب ماشین داراب نبود... افراد دیگه ای هم با من از اونجا اومدن بیرون پس با من نبود احتمالا.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا