با لحن خودش ادامه دادم.
_اگه از خونه بیرونم نکنن هیجا نمیرم.
صدای نفس هاش اختیارو ازم میگرفت. دلم براش تنگ شده بود خیلی زیاد.
_اگه زندگیتو دوست داشته باشی از پنجره بیرونت کنن از در میای تو.
فاصله صورتامون هر لحظه کمتر میشد و من لحظه شماری میکردم برای لحظه ای که این فاصله تموم بشه.
_اون از در بیرون کردنو از پنجره اومدن توه نه اونی که تو گفتی. در ضمن من غرور دارم نمیتونم جایی که نمیخوانم بمونم.
_کی تورو نخواست؟
دستامو بالا اوردمو روی صورتش کشیدم.
حرفم نمیومد. چشمام اندازه یه خط شده بود.
دستام رو صورتش حرکت میکردن. وقتی انگشتمو روی لبش کشیدم بـ..وسـ..ـه سریعی روش نشوند.
نفس تو سـ*ـینه م حبس شد. مثل یه مار خوش خط و خال طعمه شو گیر میندازه تو چشماش زل میزنه و طعمه رو سر جاش خشک میکنه... کاری میکنه که واسه نجات جونش تلاشی نکنه و منتظر خورده شدن بشه..... الان من طعمه بودم و اون مار زرنگ بود.
از ته دلم میخواستمش ولی.... ولی نمیدونم چی. سرگردون بودم. نالیدم.
_داراب؟
_جونه دله داراب؟
یادم اومد شبا جواب من جان بودو روزها هم؟.....
از اینکه فقط یه خواستن زودگذر باشه و مثل من از ته دلش نخواد ناراحت بودم و میترسیدم. میخواستم از ته دلش بخواد. میخواستم برام له له بزنه. نمیخواستم انقدر زود تسلیم بشم.
ولی مار خوش خطو خال به مرحله خشک کردن طعمه ش رسیده و بود و من توان شنا کردن مخالف جهت حرکت آب و نداشتم.
_بریم تو اتاق من؟
گوشم کلمه من اخر اتاقو نشنید یا شایدم نمیخواست بشنوه.
جوابی که ازم نشنید دستاشو زیرم انداختو بلندم کرد و به اتاقمون یا اتاق خودش برد.
..............................
{گذشته}
میگن روی طرفو کم کردیم دیگه از دیوار صدا اومد از اون نیومد حکایت من بود. انچنان خفه م کرد که حتی وقتی که روی تخت پرتم کرد صدام در نیومد.
ابرو های بالا رفته و لبخند رو لبشم نمیتونست حس بیمار گونه جنگ جنگ تا پیروزی تو دلمو دوباره راه بندازه.
روم خیمه زد. نای عقب نشینی نداشتم. دروغ چرا... حالم بد بود واقعا.
لبایی که هر لحظه جلوتر میومد باعث شد چشمامو ببندم و لحظه ای بعد بـ..وسـ..ـه گرمشو روی چشمام حس کردم و بعدم صدای در و سکوت اتاق.....
**********
تشعشع نور خورشید تموم اتاقو روشن کرده بود.
این اولین تصویری بود که چشمامو باز کردم جلوم دیدم.
هنوز گیج و منگ اطرافمو نگاه میکردم و منتظر بودم لود بشم.
با یاداوری دیشب مثل فشنگ از جام پریدم و به سرعت به سمت ایینه رفتم
این اولین بـ..وسـ..ـه زندگیم بود. حس هیجان و گرما و ترس و با هم داشتم.
اولین چیزی که دیدم کبودی مشهود روی گونه م بود. زیر لب کمی بهش فش دادم تا حرصم خالی شه اما وقتی به چشمام نگاه کردم و به این فکر کردم الان که از اتاق برم بیرون میبینمش همه وجودم پر شرم ولذت میشد.
موهامو مرتب کردمو رژ زدم اما زود پشیمون شدم... الان میگه چه بی جنبه ست این یا شایدم بگه چه خوششم اومده خودشو تر گل ور گل کرده دوباره ببوسمش.....
برای همین دوباره موهامو به هم ریختم و رو لبم دست کشیدمو همه رژ و پاک کردم...
از خود درگیری مزمن رنج میبرم...... شایدم لـ*ـذت میبرم.
درو باز کردم. صدایی نمیومد. در اتاقشو باز کردم کسی نبود اشپزخونه هم خالی و در نهایت دستشویی هم کسی نبود.... یادم افتاد دیشب گفت فردا میره سر کار.
چه بهتر.... دیرتر باهاش رو در رو میشم.
_اگه از خونه بیرونم نکنن هیجا نمیرم.
صدای نفس هاش اختیارو ازم میگرفت. دلم براش تنگ شده بود خیلی زیاد.
_اگه زندگیتو دوست داشته باشی از پنجره بیرونت کنن از در میای تو.
فاصله صورتامون هر لحظه کمتر میشد و من لحظه شماری میکردم برای لحظه ای که این فاصله تموم بشه.
_اون از در بیرون کردنو از پنجره اومدن توه نه اونی که تو گفتی. در ضمن من غرور دارم نمیتونم جایی که نمیخوانم بمونم.
_کی تورو نخواست؟
دستامو بالا اوردمو روی صورتش کشیدم.
حرفم نمیومد. چشمام اندازه یه خط شده بود.
دستام رو صورتش حرکت میکردن. وقتی انگشتمو روی لبش کشیدم بـ..وسـ..ـه سریعی روش نشوند.
نفس تو سـ*ـینه م حبس شد. مثل یه مار خوش خط و خال طعمه شو گیر میندازه تو چشماش زل میزنه و طعمه رو سر جاش خشک میکنه... کاری میکنه که واسه نجات جونش تلاشی نکنه و منتظر خورده شدن بشه..... الان من طعمه بودم و اون مار زرنگ بود.
از ته دلم میخواستمش ولی.... ولی نمیدونم چی. سرگردون بودم. نالیدم.
_داراب؟
_جونه دله داراب؟
یادم اومد شبا جواب من جان بودو روزها هم؟.....
از اینکه فقط یه خواستن زودگذر باشه و مثل من از ته دلش نخواد ناراحت بودم و میترسیدم. میخواستم از ته دلش بخواد. میخواستم برام له له بزنه. نمیخواستم انقدر زود تسلیم بشم.
ولی مار خوش خطو خال به مرحله خشک کردن طعمه ش رسیده و بود و من توان شنا کردن مخالف جهت حرکت آب و نداشتم.
_بریم تو اتاق من؟
گوشم کلمه من اخر اتاقو نشنید یا شایدم نمیخواست بشنوه.
جوابی که ازم نشنید دستاشو زیرم انداختو بلندم کرد و به اتاقمون یا اتاق خودش برد.
..............................
{گذشته}
میگن روی طرفو کم کردیم دیگه از دیوار صدا اومد از اون نیومد حکایت من بود. انچنان خفه م کرد که حتی وقتی که روی تخت پرتم کرد صدام در نیومد.
ابرو های بالا رفته و لبخند رو لبشم نمیتونست حس بیمار گونه جنگ جنگ تا پیروزی تو دلمو دوباره راه بندازه.
روم خیمه زد. نای عقب نشینی نداشتم. دروغ چرا... حالم بد بود واقعا.
لبایی که هر لحظه جلوتر میومد باعث شد چشمامو ببندم و لحظه ای بعد بـ..وسـ..ـه گرمشو روی چشمام حس کردم و بعدم صدای در و سکوت اتاق.....
**********
تشعشع نور خورشید تموم اتاقو روشن کرده بود.
این اولین تصویری بود که چشمامو باز کردم جلوم دیدم.
هنوز گیج و منگ اطرافمو نگاه میکردم و منتظر بودم لود بشم.
با یاداوری دیشب مثل فشنگ از جام پریدم و به سرعت به سمت ایینه رفتم
این اولین بـ..وسـ..ـه زندگیم بود. حس هیجان و گرما و ترس و با هم داشتم.
اولین چیزی که دیدم کبودی مشهود روی گونه م بود. زیر لب کمی بهش فش دادم تا حرصم خالی شه اما وقتی به چشمام نگاه کردم و به این فکر کردم الان که از اتاق برم بیرون میبینمش همه وجودم پر شرم ولذت میشد.
موهامو مرتب کردمو رژ زدم اما زود پشیمون شدم... الان میگه چه بی جنبه ست این یا شایدم بگه چه خوششم اومده خودشو تر گل ور گل کرده دوباره ببوسمش.....
برای همین دوباره موهامو به هم ریختم و رو لبم دست کشیدمو همه رژ و پاک کردم...
از خود درگیری مزمن رنج میبرم...... شایدم لـ*ـذت میبرم.
درو باز کردم. صدایی نمیومد. در اتاقشو باز کردم کسی نبود اشپزخونه هم خالی و در نهایت دستشویی هم کسی نبود.... یادم افتاد دیشب گفت فردا میره سر کار.
چه بهتر.... دیرتر باهاش رو در رو میشم.
آخرین ویرایش: