کامل شده رمان نعمتی در لباس محنت| pardis_banooکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع pardis_banoo
  • بازدیدها 21,151
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

موضوع رمان و روند رشدشو چجوری ارزیابی میکنید؟

  • قلمت عالیه

  • خوبه

  • موضوعش خوبه ولی متنش زیاد جالب نیست

  • از موضوعش خوشم نمیاد ولی متنشو خوب نوشتی

  • اصلا خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pardis_banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/25
ارسالی ها
284
امتیاز واکنش
4,335
امتیاز
441
محل سکونت
سقزکم
صدای پرستاد مانع از ادامه سخنرانی راه و رسم زندگی مامان نازی شد و صورت هردومون به سمت در برگشت
_شانس باهات بود دکترمون داشت میرفت
_خیلی زیاد تشکر
_خواهش... الان میاد
رومو به سمت مامان برگردوندم
_ساعت چنده؟
_پنج صبحه.
هینی گفتمو بازم ازش معذرت خواهی کردم که داراب بدخوابشون کرده.
_سلام. کدوم یکی از این بیمارا میخواست معاینه ش کنم؟
رومو به سمت در برگردوندمو به دکتری که نصف بدنشو اورده بود تو اتاق نگاه کردم.
_اگه دکتر زنانید. من خواستم.
مامان نگاه نگرانی بهم انداخت که با گفتن چیزی نیست سعی در اروم کردنش داشتم ولی فکر نکنم زیاد موفق بوده باشم.
دکتر کامل وارد اتاق شدو کاغذی رو که اسمو فامیلیمو وضعیتم روش نوشته شده بودو برداشتو مطالعه ش کرد.
_خب اسمت چیه عزیزم؟
همزمان باهم تکرار کردیم خوشه.
سرشو بالا اوردو بهم نگاه کرد
_خوشه خودتی؟
نا اشنا نگاش کردم.
_فکر کنم
_اندیشه عظیمیم... انوش
قیافه درهم برهمم در کسری از ثانیه به بشاش ترین حالت ممکن تغییر موضع داد. جیغ وار گفتم
_انوش؟
سرخوش باهمدیگه خندیدیم.
بعد از سلامو احوال پرسیای معمول با منو مامان نازی گفت
_اینجا چیکار میکنی خدا بد نده
_ممنون نمیدونم چم شد یهو
_گفتن بیام ببینم جوجه موجه تو بساط نداری
مامان سمت راستم بود ولی از گوشه چشم تونستم لبخند رو لبشو با شنیدن این حرف ببینم. به روی خودم نیاوردم.
_خدانکنه
و خجول ادامه دادم
_میشه چک کنی؟
همونطور که میگفت چرا نمیشه بهم نزدیک شد.
در حین معاینه ش گفت
_چرا نمیخوای بچه دار بشی؟
نمیدونستم چه جوابی بدم سعی کردم مثل یه زوج عادی و خوشبخت رفتار کنم
_خیلی زوده
نگام کردو گفت
_باورم نمیشه تو این حرفو میزنی. تو که میگفتی همون سال اول ازدواج بچه دار میشم.
_اونموقع شونزده سالم بود انوش.
ساکت شدمو تو دلم دعا میکردم که فقط یه حدس باشه.
خدایا بچه نباشه..... خدایا بچه نباشه.....
ازم فاصله گرفتو دستش تو دستشو دراوردو تو سطل اشغال گذاشت.
_حامله ای

«داراب»
منو فرستاد دنبال خوراکی واسه شکم عزیزش. منو سکته داده میگه قیافه م چجوری بود وقتی بی هوش شدم. دختریه دیوونه.
یاد یکی از پستای دنیای مجازی افتادم که پسره به دختره میگه یه گاز بده دختره میگه غان غان..... پسره هم میگه خنگه ولی دوستش دارم..... حالا حکایت ما شده.
خوراکی به دست برگشتم سمت اتاق خوشه. مطمئنن تا حالا مامانم رسیده.
درست حدس زده بودم چون بابامو جلوی ایستگاه پرستاری دیدم. داشتم به سمتش میرفتم که یکی بهم خوردو نایلون خوراکیا پاره شدو همه محتویاتش رو زمین ریخت.
بابام متوجهم شد. مردی که بهم خوردو بعد کلی معذرت خواهی کردنش راهی کردم که بره.
دونه دونه خوراکیای رنگارنگو از رو زمین برداشتم و تو بغلم نگه داشتم. انگار واسه بچه سه ساله خرید کردم.
_سلام بابا
_علیک سلام. زنت چطوره؟
_خداروشکر خوبه.
لبخندی که خیلی کم از بابام میدیدم رو لبش ظاهر شد
_اینارو واسه بچتون خریدی
از خنده رو لب بابام منم لبام به خنده مهمون شد
_نخند بابا بخدا بدجور گیر کردم
صدای خنده بابام بلند شد. این خاطره هم به جزو محدود خاطراتی که بابام با صدای بلند میخنده ملحق شد
چپ چپ نگاش کردم.
_میذارن مردا هم برن تو اتاق
_با تکبیرو یالله یالله کنان یه پنج دقیقه اجازشو گرفتم.
دوش به دوش بابام به سمت اتاق خوشه رفتیم. من جلوتر میرفتم چون راهو بلد بود. به اتاق که رسیدم با اجازه ای به بابام و یاللهی به مریضای داخل اتاق گفتمو وارد اتاق شدم.
_حامله ای
چشمام اندازه نعلبکی شده بودو به زنی که پشتش به من بودو روش به خوشه نگاه میکردم.
نگاه خوشه هم که امیخته به تعجب بود رو من افتاد
زنی که جلوم واستاده بود برگشت عقبو به من نگاه کرد. من همونطور سرجام خشک شده بودم.
فکر نکنم منظورش به خوشه بوده باشه.... ولی این غیر ممکنه ای که از زبون خوشه بیرون اومد باعث شد نظرمو تغییر بدم.
به سمتش رفتمو خوراکیای بغلمو به سختی روی میز کنارش گذاشتم که بخاطر هول هولکی کار کردنم چندتاش رو زمین افتاد.
_خوشه؟
خواستم دستشو بگیرم که جیغش کلا موتور حرکتمو خاموش کرد
_به من دست نزن
نمیتونم منکر این بشم که واقعا از عکس العملش میترسم و به خراب کاری که کردم ایمان دارم ولی حرکتش حسابی تو برجکم زدو باعث شد اخم غلیظی رو صورتم جا خوش کنه.
گوله های اشک رو صورتش راه گرفتنو پشت سر هم روی بالشتش میریختن.
گریه ش جگرمو کباب میکرد...... لامصب.
همراه با گریه شروع کرد به حرف زدن درمورد چیزهایی که نمیخواستم هیچکس ازشون با خبر بشه.
_همش تقصیر توه. همش نقشه بود تا بتونی خونه خرابم کنی.
داد زد
_خوشحالی؟.... که به خاک سیام نشوندی
اب دهنمو قورت دادمو سعی کردم ساکتش کنم ولی با نزدیک شدنم صداشو بالاتر میبرد.
انقدر عصبانی بودم که دوست داشتم همونجا یه دست کتک حسابی بزنمش.
از حرص زیاد و بخاطر اینکه کاری از دستم برنمیومد بخاطر فرار کردن از زیر باران نگاه های بقیه از اتاق زدم بیرون.

«خوشه»
به محض خروجش از اتاق متوجه پدرش شدم که جلو در واستاده بود. ازش خجالت کشیدم ولی موضوع پیش اومده چیزی نبود که بتونم از اشتباه داراب چشم پوشی کنم.
سرمو میون دستهای مامان نازی قایم کردم و به اشکام اجازه جولان دادن رو صورتمو دادم.
بیچاره شدم......
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _باید به مامانت اینام خبر بدیم
    ********
    _بیا اینجا بشین عزیزم
    با قیافه غمبرک زده به حرف مامان نازی گوش کردمو روی مبل نشستم. با وجود اواری که روی سرم خراب شده ولی از کارم پشیمونمو همشم بخاطر نگاه های بابای داراب.
    ازعان کرده بودم که جذبه ش خیلی زیاده و ناخوداگاه ادم ازش حساب میبره.
    داراب کله خرابم به باباش رفته... البته نگاه های شماتت بارش...
    دارابم روی مبل روبه رویی نشست. قیافه مون شبیه افرادی بود که براشون یه بلا نازل شده و عکس العملمون هیچ شباهتی به عکس العمل یه خانواده عادی نداشت.
    که اونم دلیلش کاملا معلوم بود.... ما فقط یه سال زنو شوهر بودیم.
    بعد حرفا و برخورد تو بیمارستان دیگه باهام حرف نمیزد. انگار کار خودشو فراموش کرده.
    بخاطر گریه زیادی که کرده بودم فین فینم به راه بود که دست مامان نازی با یه سینی چای جلوم نمایان شد.
    _نمیخورم
    _بخور ارومت میکنه
    حوصله جروبحث نداشتم و یکی از فنجون های روی سینی رو برداشتم
    داراب نفر بعدی بود که چای برمیداشت.
    _دارا تو برو به کارت برس من پیش این بچه ها هستم.
    و چند لحظه بعد بابای داراب از جمعمون کم شد
    _بس کنید دیگه این چه قیافه ای به خودتون گرفتین. بچه بیچاره رم افسرده کردین
    بچه بیچاره الان فوقش چهار پنج تا سلوله.
    یاد بیمارستان افتادم که انوش گفته بود چیزی معلوم نیست ولی با توجه به تجربه م میگم که حامله ای ولی برای اینکه مطمئن بشی هفته دوم به بعد ازمایش بده تا کاملا صحت داشتن یا نداشتنش مشخص بشه.
    _دخترم تو باید به خودت مسلط باشی. اون بچه توه
    از بس که عصبی بودم صدامو بالا بردم
    _مامان لازم نیست جوری رفتار کنید انگار یه خبر خوبه. خودتونم خوب میدونید ما فقط یه سال با هم میمونیم.
    داراب غرید
    _صداتو بیار پایین
    مامان نازی دستشو روی شونه پسرش گذاشتو اونو به اروم شدن دعوت کرد
    _بایدم اینو بگی. تو که بیچاره نمیشی نه ماه از زندگیتو کنج خونه بشینی با یه شکم ور غرمبیده..... این پنبه رو از گوشت بیرون بیار داراب من هیچقوت نمیذارم این بچه به دنیا بیاد
    _اون بچه منه
    _و منم مادرشم. من هیچوقت اینجا نمیمونم پس بچه مو با مردی که بعد من زندگی تشکیل میده و اون باید زیر دست نامادری بزرگ بشه تنها نمیذارم.
    _نامادری صد شرف داره به مادری که تنهاش بزاره
    و مامان نازی این وسط سعی در اروم کردنمون داشت.
    _از اولم قرارمون همین بود. تو.....
    صدای ایفون باعث شد هر سه مون ساکت بشیم. مامان بابام نباید از هدفم برای ازدواج با خبر بشن.
    مامان نازی رفت و درو براشون باز کرد. با ورود مامانم به خونه جمعمون حالت رسمی تری به خودش گرفت. مامانم از خوشحالی رو پاهاش بند نبود کلی قربون صدقه م میرفتو برام طوماری از توصیه هاش رو نوشت تا عملیشون کنم. انقدر که ذوق زده بود هیچکدوم دلمون نمیومد بهش بگیم بچه موندنی نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    نمیدونستم چطور از منجلابی که برای خودم درست کردم بیرون بیام. میترسیدم... از همه چیز..... از اینده.
    مامان نازی که از عکس العمل هردومون بعد از خروج مامانم واهمه داشت به محض اینکه مامانم عزم کرد تا برگرده خونه اونم گفت که میره خونشون و جوری که مامانم متوجه نشه هردومونو به ارامشو صبر دعوت کرد.
    با بسته شدن در پشت سر مامانامون داراب دستشو روی سرش گذاشت و اظهار سردرد کرد و بعدم خواست به سمت اتاقش بره
    _کجا؟
    _سرم دردمیکنه
    _داراب من این بچه رو نمیخوام.
    راه رفته رو با چند قدم بلند برگشت به سمتم.
    _من پدرشم و من تصمیم میگیرم.
    پوزخندی براش زدمو گفتم.
    _وقتی براش تصمیم میگیری که تو شکم تو باشه... من میخوام قضیه مسالمت امیز تموم بشه بعد از تموم بدی هایی که در حقم کردی.... وگرنه اگه یهویی من بیفتم زمین یا هرچیز دیگه ای و بچه سقط بشه....
    پوزخند رو لبم و چشمای خندونم در کسری از ثانیه معکوس شدن و جاشونو به ترس و دلهره و درد دادن.
    داراب درحالیکه یقه لباسمو گرفته بودو با همون یه دست از رو زمین بلندم کرده بود با فاصله ده سانتی متری از من تو چشمام زل زدو گفت
    _خوبه که منو میشناسی. اگه بلایی... تاکید میکنم هر بلایی... چه عمد چه غیر عمد... باعث کوچکترین اسیب به بچه من بشه کاری میکنم بیخیال زندگی کردن بشی چه برسه به الواتیو خارج رفتن.
    و من از ترس دهنم قفل شده بود توان گفتن حتی یه کلمه رو هم نداشتم.
    روی زمین افتادم و داراب جلوی چشمام پشت در بسته اتاقش محو شد.
    از حرص از ترس از حقارت همونجا روی زمین دراز کشیدم و زدم زیر گریه. انقدر گریه کردم تا بالاخره خوابم برد.
    با احساس دستی گردنم و بعدشم حس بی وزنی که بهم دست داد فهمیدم که از روی زمین بلند شدم.
    اروم چشمامو باز کردمو دارابو تو فاصله خیلی کمی از خودم دیدم.
    _ازت متنفرم
    جوابی بهم نداد و وارد اتاقم شد. اروم روی تختم گذاشت و پتو رو روم کشید. خودشم کنارم دراز کشید.
    به دیوار نزدیک شدم تا حتی اتفاقی هم باهام برخورد نکنه.
    _چرا انقدر ازم فراری هستی؟
    با تمسخر گفتم.
    _میترسم اتش عشقت بسوزونه منو واسه همینه.
    _چقدر زبون تلخی خوشه. همش سعی میکنم باهات خوب باشم گذشته رو فراموش کنم ولی بازم گند میزنی به همه چیز.
    _خیلی دوست دارم وقتی توم گند میزنی به همه چیز منم بیفتم روتو تا میخوری بزنمت.
    _کی تورو زدم من؟ جز همون یه بار؟
    _اگه یه بار دیگه دستت بهم بخوره به قران قید همه چیو میزنمو انچنان داغی رو دلتو زندگیت میذارم که تا عمر داری نتونی هیچ کجا سرتو بالا بیاری.
    نچی گفتو سرشو به دوران دراورد.
    _چرا انقدر در مقابل من جبهه میگیری؟
    _چون همیشه در تلاشی که منو یه ادم بد نشون بدی چون ادم بده اصلی قصه تویی چون همیشه دلمو میشکونی. مرد اون مرد که رو حرفش بمونه... من بخاطر تو اجازه راحت و بی دردسری که از جانب بابام صادر میشدو از دست دادم. وقتی بهم نیاز داشتی اومدم کمکت ولی کارمو از دست دادم تو جامعه طرد شدم ولی بازم دلت خنک شد بهم انگ بی حرمتی زدی و قولیو که در مقابل این همه کار ازت گرفتم شکوندی..... دیگه چی میخوای بشه؟... حالام داری منو یه مامان بد جلوه میدی. من تموم زندگیم تو درسو کارم خلاصه کردم... من زنی نیستم که تو خونه بشین و پشت سر هم بچه به دنیا بیارم و کهنه عوض کنمو غذا بپزم. من نمیخوام وقتی از خونه بیرون میرم وقتی یه کلاس ثبت نام میکنم ازت پول بگیرمو بعدم منتتو تحمل کنم. از اول قرارمون این بود... اونموقع چون بهم نیاز داشتی چون گیر بودی زودی قبول کردی ولی حالا که خرت از پل گذشته زدی زیر همه چیز.... من چطور بچه مو با پدری که فقط برای نهار و شام میاد خونه تنها بزارم. تو بازم ازدواج میکنی بازم بچه دار میشی. بچه زنی که پیشت نیستو میخوای چیکار؟..... این وسط من خون جیـ*ـگر میشم که بچه م اون سر دنیا تنهاست و اذیت میشه ولی تو که خونه نیستی ببینی، بفهمی درد بچه مو. هیچکس از من بیشتر برای بچه ی من دلسوز نیست حتی تو هم....دیگه از غریبه چه انتظاری داشته باشم. وقتی بچه تو دنیا اوردم یه بهونه دیگه پیدا میکنی که منو اینجا نگه داری. تازه اونموقع هم اگه نرم از رویاهام گذشتم و به خودم ظلم کردم. حتی به بچه مم ظلم کردم وقتی میتونستم مامانی بشم که بهم افتخار کنه ولی تو خونه موندمو جلوی پیشرفتمو گرفتم..... پیشرفت نکردن من باعث کمتر شدن اون پیش دوستاشه... اگرم برم میشم یه مادر بد که از بچه ش گذشته واسه خودش. در هر دوصورت این منم که باید بمیرمو صدام در نیاد و تو هیچکدوم از راه حل ها هیچکس واسه من دست نمیزنه... هیچکس طرف من نیست و تو ادم خوبه داستان میشی که همه برات دست میزنن و تشویقت میکنن.
    روشو به سمتم برگردونده بود و کاملا بهم مشرف بود.
    _همه کی خوشه؟ تو زندگی ما فقط منو تو مهمیم نه مردم.
    _تو بخاطر همون مردم این بلارو سرم اوردی
    _بخاطر مردم نبود
    _بود.
    نفس عمیقی کشیدو گفت
    _بچه منو به دنیا اوردی میتونی بری. دیگه هیچ سدی جلو پات نمیذارم.
    سرمو براش تکون دادم. خودش ادامه داد
    _من نمیخوام دیگه ازدوج بکنم. همین یه دونه واسه هفت پشتم بست بود. میتونم از پس مراقبت از بچه خودم بر بیام
    حوصله جرو بحث اضافه نداشتم..... تو بازی که برنده نمیشم تلاش کردن بی فایده ست. وقتی به هیچ صراطی مستقیم نمیشه بزار گمراه بمونه. فوقش درسم که تموم شد برمیگردمو بچه مو با خودم میبرم. چون واقعا منم دیگه انگیزه ای به ازدواج دوباره ندارم. تازه کل هدف من از ازدواجم بچه بود... وقتی بچه داشته باشم دیگه ازدواج برای چی بکنم؟...
    _بعدش میزاری برم؟
    تو چشمام زل زدو چیزی نگفت.
    تک خنده ای از روی مسخره کردن بحث بی فایده ای که تا الان میکردیم کردمو خواستم رومو ازش بگیرم که گفت
    _نهارو تنهایی بخور من نمیام خونه.
    و اتاقو خونه رو ترک کرد.....
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    مثل مادر مرده ها... خدانکنه... یه گوشه مبل سه نفری جلوی تلویزیون نشسته بودمو قسمت جدید شهرزادو نگاه میکردم که صدای چرخوندن کلید و پشت بندش صدای بازو بسته شدن در اومد.
    به ساعت نگاه کردم که عقربه کوچک روی شماره دو سکون کرده بود.
    به تلویزیون دیدنم ادامه دادم که داراب از کنارم رد شدو خاموشش کرد.
    _داشتم میدیدما
    انگار که تازه منو دید چون با شنیدن صدام از جاش پریدو متعجب نگام کرد
    _نخوابیدی؟
    کنترلو از دستش قابیدمو تی ویو دوباره روشنش کردم
    کاغذی که تو دستش بودو از اون موقع خش خشش میومدو روی میز گذاشتو عقب عقب به سمت اشپزخونه رفت
    _اینو به عنوان کادو بچه دار شدنت از من قبول کن.
    میخواستم با فکر خوشایندی که تو ذهنمه مبارزه کنم ولی امید توی دلم حسابی جولان میداد. کاغذو برداشتمو خوندمش.....
    درست همون چیز خوش اینده تو دلم بود.
    _مرسی
    _فکر میکردم بیشتر خوشحال بشی
    _ادم بخاطر حقش خوشحالی نمیکنه.
    نفس عمیقی که نشونه خستگی از حرفای بیخود من بود کشید و گفت
    _من میرم بخوابم.
    _اوکی
    _نمیخوابی؟
    به سمتم برگشت
    _نه
    بی هوا دستشو زیر گردنم انداختو بلندم کرد
    _چیکار میکنی؟
    _شب زنده داری واسه پسرم خوب نیست
    تکرار کردم
    _پسرت؟
    _مامان میگه هـ*ـوس چیز شیرین کنی بچه پسر میشه
    _خب؟
    _اونروز تو بیمارستان قبل اینکه بفهمیم خبریه کلی چیز شیرین ازم خواستی.
    و اروم روی تختم گذاشت.....
    _چه دل خجسته ای داری
    _حرف بار منفی دار ممنوع
    لباساشو عوض کرد و کنار من دراز کشید. حالا تموم مدتم من درحال دید زدنش بودم.
    _داراب؟
    _هم؟
    _تا حالا عاشق شدی؟
    حرکات سریع و یهویش یک آن ارومو صامت شد.
    _چرا میپرسی؟
    _نمیدونم
    _اگه بگم اره ناراحت میشی؟
    _توم دل داری چرا ناراحت بشم.... تنها چیزی که مهمه اینکه بعد عروسی همه چیزو پشت سرت بزاری بعد وارد خونه همسرت بشی.
    نفسشو صدا دار بیرون داد. اگه الان میگفت مثل تو میزدم تو دهنش. یه مدته زیادی بی اعصاب شدم.
    _اره عاشق شدم.
    _عاشق چیش شدی؟
    _به خدای احدو واحد قسم هنوز خودمم نمیدونم.
    از عکس العملش خنده م گرفتو زدم زیر خنده.
    _نخند.
    _خیلی بامزه ای، داری
    _داری؟
    _خب شوهرمی باید متفاوت صدات کنم.
    تک خنده ای کرد و تاق باز دراز کشید.
    _قانعم کردی
    یکی دستاشو که زیر سرش بود دراوردمو سرمو روش گذاشتم.
    _وقتی خونه نیستی میترسم.
    روشو به سمتم برگردوندو با تعجب نگام کرد
    _چیه؟
    _مهربون شدی
    _خب ساعت دو چه وقت خونه اومدنه واسه یه مرد متاهل
    _رفتم کارای اجازه نامه تو راستو ریست کردم.
    _دیگه دیر نیا
    چشمکی بهم زد
    _دیگه دیر نمیام.
    چند دقیقه ای تو سکوت موندیم که گفت
    _ویار میاری چیزی نداری؟
    _داراب فقط چهار روزشه.
    _خب باشه... پس از کی تکون میخوره و از اینا؟.... دوست دارم شکمت زود باد کنه.
    با چشمای وزقی بهش نگاه کردم.
    _منم دوست دارم تو هرچه زودتر کچل بشی.
    _میتونم موهامو بزنم اگه این ویار باشه
    نمیدونستم بخندم یا بزنمش.
    _بچه تو بیشتر از من دوست داری؟
    لبخند خبیثی رو لبش نشست.
    _پسرمو از همه بیشتر دوست دارم.
    دماغمو چین دادمو ایش کنان خواستم رومو ازش بگیرم که صدای خنده ش متوقفم کرد
    _به بچه خودت حسودی میکنی بوقلمون؟
    و دماغمو کشید
    _اهه...نکن.

    ***********
    دستامو دراز کردم تا به چیزی چنگ بزنم. احساس تشنگی زیادی داشتم چیزی شبیه استقاق{بیماری تشنگی بی حدو حصر که با خوردن ابم تموم شدنی نیست}....
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    لمس شده بودم ولی داشتم از تشنگی هلاک میشدم.... واقعا حس گسی بود.
    دستم به داراب قلاب انداختو سعی کردم بیدارش کنم.
    بیچاره زابه راه شد وقتی منو تو اون حال دید.
    _چیشده؟
    _تشنمه
    بدون حرف اضافه ای از اتاق خارج شد... برگشتنش انقدر برام طولانی بود که فکر میکردم سالهاست رفته تا برام اب بیاره.
    با یه بطری و یه لیوان تو دستش وارد اتاق شد. قدم هاشو با احتیاط بر میداشت انگارتو لیوان اب بود.
    لیوانو که به دستم دادو بی معطلی سرش کشیدم.
    اخیش بعد نوشیدن اخرین قطره تو لیوان به اندازه مشرف شدنم به بهشت برام خوش ایندو لـ*ـذت بخش بود.
    _چت شده بود یهو؟
    _نمیدونم.
    _فکر کنم بخاطر حاملگیته
    چپ چپ نگاش کردم.
    _از الان تا نه ماه دیگه هرچی شد بخاطر حاملگیمه؟
    لبخند خسته ای به صورتم پاشیدو بطری رو روی میز ارایش گذاشتو دوباره سر جاش دراز کشید.
    _فکر کردم داری میمیری
    _خدا نکنه خودت بمیری... عه
    _خدا نکنه تو بمیری
    و من پشیمون از حرفی که زدم و نا امید از دلیل زیبای دعای خیری که برام کرده سرمو روی بالشت گذاشتم و تلاش کردم که دوباره بخوابم.
    شاید اگه همیشه مثل امشب بعد جبهه گیری من و عقب نشینی اون باشیم زندگی بهتری داشته باشیم تا سعی کنیم همدیگرو زمین بزنیم تا برای مدت کوتاهی احساس غرور و قدرت بهمون دست بده و تا پنج ساعت بعدش بخاطر دعوای شروع شده اعصابمون خورد باشه.
    ********
    صبح با احساس حرکت چیزی کنارم چشمامو نیمه باز کردم تا فقط از این مطمئن بشم که چیز خطرناکی نیست و با دیدن داراب که داشت از جاش به سختی بلند میشد تا بره خودشو اماده کنه چشمامو دوباره بستم.
    دلم براش سوخت... راست میگفت اون میره تا دو لقمه نون حلال واسه من پیدا کنه و من اینجا تو خواب نازم و حتی صبحانه شو اماده نمیکنم....
    از جام بلند شدمو به اشپزخونه رفتم. منوط به اینکه تو طول راهرو و هال و اشپزخونه دارابو ندیدم حدس زدم که به دستشویی رفته باشه.
    چیزهای خوردنی رو از تو یخچال دراوردمو روی میز نهارخوری گذاشتم. کتری روی گاز بود.... منتظر شدم بجوشه بعد واسش چاییم دم کنم.
    _تشنه ته باز؟
    رومو به سمت در اشپزخونه برگردوندم و دارابو تو چارچوب در دیدم.
    _نه دارم صبحونه اماده میکنم واسه شوهرم.
    _یالله یالله..... افتاب از کدوم طرف در اومده؟
    دلخور نگاش کردمو به کارم ادامه دادم.
    حسش میکردم، وقتی بهم نزدیک میشد.... کتفمو گرفتو منو به سمت خودش کشید.
    تو بغلش جا خوش کردمو سرمو روی بازوش گذاشتم.
    _خوبی الان؟
    _امم
    _ممنون
    با گفتن خواهش میکنم از بغلش بیرون اومدمو به ادامه کارم مشغول شدم
    روی میز نشست و بعد از خوردن صبحانه ش بـ..وسـ..ـه کوتاهی روی گونه م نشوندو سریعو سیر از خونه خارج شد.....
    حالا میتونستم با خیال راحت و با پیش گیری و از بین بردن دلیل احتمالیه دعواهای اینده برم و به عشقم.... تختوخواب..... ملحق شم
    بعد از رفع خستگی از خواب که نه از دراز کشیدن فارغ شدم. چون کلاس داشتم با وسواس و استرس سعی در به خواب رفتن داشتم و همین دلیل باعث شده بود تا خوابم نبره.
    به ساعت نگاه کردم نه و نیم و نشون میداد. چون صبحانه مو خورده بودم الان زود بود واسه اماده شدن و چون انگیزه ای برای ارایش کردن انچنانی هم نداشتم پس سعی کردم زمان بیشتری رو هدر بدم تا موعد کلاسم برسه.
    بعد از مرتب کردن کل خونه که اونم چون فقط دو نفر توش زندگی میکنن زیاد سخت نبود سراغ تلویزیون رفتم.
    به محض روشن کردن تلویزیون گوشیم زنگ خورد. روی صفحه گوشی شماره ناشناس روشن و خاموش میشد.
    ته دلم خالی شده بود. رضا نباشه یه وقت....
    _الو؟
    با شنیدن صدای خانم پشت خط نفسمو با صدا بیرون دادم.
    _الو خوشه؟
    _بفرمایین؟ شما؟
    _اندیشه هستم
    اخه مگه چند نفر تو دنیا اسمشون اندیشه ست که نشناسمش.
    _سلام انوش جون خودم
    _سلام خانم خانما... خوبی؟
    _مرسی خوبم تو چطوری؟ شمارمو از کجا داشتی؟
    _از مادر شوهر جانت گرفتم.
    از اصطلاحی که بکار برد خنده م گرفته بود
    _جوجو خاله چطوره؟
    _خوبه سلام داره خدمتتون
    و همینطور در حین مکالمه خنده مون به راه بود.
    _نمیدونستم دکتر شدی چلکن گیان " کثیف جون..... یه ابراز احساسات کوردیه"
    _اون همه خر خونی میکردم چطور حدسم نزدی
    ریسه رفته بودم از خنده... خوشم میاد انتقاد پذیره
    _خداروشکر بخدا قدر تمام دنیا واست خوشحال شدم.
    _فدات بشم عزیزمی.... خب چیکار میکنی؟
    _در حال حاضر هیچی ولی تا یه ربع دیگه باید برم سر کلاس.
    _کلاس چی؟
    _سرگرمی.... نقاشی و والیبالو اینا.
    _بعداز ظهر وقت داری ببینمت؟
    _البته
    تنها چیزی که فط و فراوون دارم وقته.....
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    .....................................
    {حال}
    _ امشب عروسی سلمازه
    باورم نمیشد... وای من همیشه قسمت شادوشنگولیای زندگی بقیه رو با غیبتم از دست میدم.
    _چرا انقدر دیر بهم گفتی؟
    _نمیخواستم بهت بگم
    چپ چپ نگاش کردم. ناراحت شدم ولی حوصله غصه خوردن واسه خودمو نداشتم.
    _با کی ازدواج میکنه؟
    _یه پسرست
    _نه بابا؟ فکر میکردم طرف دختره
    حتی لبخندم نزد
    _نمیشناسیش. منم نمیشناسم
    خب حرفشو به هوای دعوت شدن تلقی کنم یا خبر برای غیبت امشبش؟!....
    _سیاوش لباس داره؟
    _نه باید بری واسش بخری
    کنترل تو دستشو رها کردو به اتاقمون رفت
    _سیاوش؟
    سیاوش کله مونو خورده بود از جیغو داد. حتی بازی های ذهنیشم با دوبله متنای تو مغزش انجام میداد.
    صدامو بالاتر بردم تا بتونه صدامو بشنوه
    _سیاوش؟
    _بله؟
    _برو خودتو اماده کن بریم بیرون
    دستاشو به هم زد
    _بریم پارک؟
    _نه بازار
    قیافه ش عبوس شد
    _بازار دوست ندارم
    _باید واسه امشب برات لباس بخرم
    داراب چقدر بی فکر بود الان به من خبر داد. شاید نمیخواست من باهاشون برم ولی حداقل باید به فکر لباس سیاوش میبود.... روز اخری کی وقت لباس خریدنه.
    دست سیاوشو گرفتمو با هم به اتاقش رفتیم تا لباس تنش کنم و بعدم به اتاق خودم رفتم تا لباسامو عوض کنم.
    داراب روی تخت دراز کشیده بود و ارنجشو روی چشماش گذاشته بود که با سروصدای ناشی از ورودم به اتاق دستشو برداشت
    _پول داری؟
    جوابشو ندادم..... دلخور بودم. از حرص اونم که شده باید کلی به خودم میرسیدم نه برای عروسی... برای بازار.
    لباسامو انتخاب کردمو گوشه ی پشت درو برای عوض کردنشون انتخاب کردم. تموم این مدتم نگاه داراب روم بود.
    _چشماتو ببند لباسامو عوض میکنم
    تک خنده ای که نشون از مسخره کردنم داشت زدو همونطور به زل زدنش ادامه داد.
    لباسامو برداشتمو به اتاق سیاوش رفتم. سیاوش تو هال مشغول ادامه بازیش بود. لباسامو که عوض کردم برگشتم تو اتاقی که محتوای فردیش داراب بود.
    جلوی میز ارایش نشستمو مقابل چشم داراب کلی وسایل ارایش به خودم مالیدم.
    میخواستم اعصابش خورد شه و دادو بیداد راه بندازه و اونوقت بود که منم منفجر میشدمو حالیش میکردم خبر دادن دقیقه نودی برای عروسی یعنی چی.
    ولی دریغا.....
    رژلبمو غلیظ کشیدم... این دیگه اخرین امیدم برای نشون دادن عکس العملش بود ولی انگار نه انگار.
    شالمو سرم کردمو دست سیاوشو گرفتمو از خونه زدم بیرون.
    یاد حرفای مامان نازی تو بیمارستان افتادم
    "داراب تا حالا واسه هیچ کدوم از دوست دختراش اینجوری رفتار نکرده"
    فکر اینکه داراب دیگه دوستم نداره مثل خوره تارهای عصبیمو میخورد و باعث عصبی شدنم میشد.
    _مامی؟
    از فکرو خیال بیرون اومدم و به مرد بغـ*ـل دستم نگاه کردم.
    _جانه دلم؟
    _واسم ابی بخر.
    _میخوام واست لباس کوردی بگیرم
    دماغشو چین داد
    _خوشکل میشم؟
    _جیگر میشی
    و منو به لبخند غریبی دعوت کرد..... سیاوش واقعا شبیه داراب بود. تنها نقطه مشترکش با من چشمای توسی عسلیش بود.
    داراب موهاش خیلی عـریـ*ـان بود و حالا از پر پشتیش کم شده بود و یه جورایی در شرف کچلی بود ولی خدایی هنوزم جذاب بود و سیاوشم موهاش مدل موهای باباش لخته و مطمئنا سنش که بالاتر بره اونم کچل میشه.
    سوییچ ماشین دارابو که روی اپن بود برداشته بودم. با سیاوش سوار ماشین شدیمو به سمت بازار روندم. قبل راه افتادن ارایشمو کمرنگ کردمو رژمو در حد انهدام پاک کردم. حوصله جلب توجه و ستاره محیط شدنو نداشتم... یعنی هیچوقت این حس تو دلم نبوده که بخوام دیده بشم... تازه از دیده شدنم فراری بودم.
    به محض روشن شدن ماشین صدای اهنگ تو ماشین پیچید
    من هنوز همونم..... هنوزم گریه هام بی صداست.... تو همونی.... اونیکه واسه من یه اشتباست.... من بودم..... کسی که بخاطرت کشید کنار.... از رو عمد... گذاشتی تو قلبشو به زیر پات..... من هنوزم همونم.... همونی که بخاطرت تو رو همه در اومد..... من هنوز همونم..... اونی که زندگیشو داده پای تو من بودم..... منم اون دیوونه م که هنوز دارم به عشق تو میخونم.....
    ته دلم با اهنگ خالی میشد.... کاش اینا احساسای داراب نباشن.
    نگاهت همونه..... نگاهی که میگشت دنبال یه بهونه.
    خطا رفتم... خیلی خطا رفتم.
    مال دیگرونه.... دلی که دل بخاطرش با همه بد بوده.... مال من بوده.... اون زندگی که دیگه نابوده.... اره من اونم..... اونیکه بین ما تنها مونده.... من هنوزم همونم.... همونی که بخاطرت تو رو همه در اومد..... من هنوز همونم..... اونی که زندگیشو داده پای تو من بودم..... منم اون دیوونه م که هنوز دارم به عشق تو میخونم.....
    یه جای پارک پیدا کردمو ماشینو پارک کردم. دلم از شنیدن اهنگ میلرزید. حس خوبی بود یکی به یادت اهنگ گوش بده.... یکی مثل شوهرت.... یکی مثل کسی که دوست داره و چه خوبه همه اینا یه نفر باشن.
    از ماشین پیاده شدمو دست سیاوشو که زودتر پیاده شده بود تو دستم گرفتمو از خیابون رد شدیم.
    _میشه صورتی باشه؟
    _چی ؟
    _لباسم
    _میخوای قرمز واست بگیرم؟
    قهقه خندش به راه بود
    _نه صورتی دوست دارم.
    اولین پسری که میبینم عشق صورتیه..... چه پسر جلفی داشتمو بی خبر بودم.
    چهار انگشتم یه طرف صورتش و انگشت شصتم طرف دیگه صورتش بود و محکم فشارش دادم.
    _اقای سیاوش من اخرشم تورو میخورم.
    صدای خنده ش تو پاساژ و گوشم پیچید.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    یه دست کوا پاتول "لباس کوردی" اجری واسش گرفتم که هم مردونه باشه هم شاد.
    برگشتیم سمت ماشین که سیاوش گفت
    _میشه بریم پارک؟
    از نظر من که مشکلی نداشت. به سمت پارک روندم. نمیخواستم بهونه دست داراب بدم پس بهش زنگ زدم.
    _الو؟
    _الو سلام
    _علیک سلام
    _با سیاوش داریم میریم پارک
    _ساعت دوازده ست دیگه دیره برگردین خونه.
    _نهارو اینجا میخوریم
    _بیخود... برگردین خونه
    اخم کردم
    _داراب درست حرف بزن. پسرم دوست داره پارک باشه و منم دوست دارم. پس نهارو پارک میخوریم.
    _چه پسرم پسرم میکنی.... قبلا کم سرخود بودی الان تو قرون پول درمیاری سرخود تر شدی
    _باشه باباجون توم خواستی بهمون ملحق شو. خدافظ
    و درمقابل اعتراضاش تماسو قطع کردم.
    _بابا عصبانی شد؟
    _نه... گفت خوش بگذره
    _دروغ گو
    _پسرم نگو دروغ گو زشته بگو شوخی گو
    قیافه ای که از توصیفش عاجز بودم به خودش گرفتو باشه ای تحویلم داد
    _اگه نرفته بودم تا درسمو تموم کنم الان این تفریحارو نداشتیم و مجبور بودیم برگردیم خونه.
    میخواستم تو لفافه دلیل نبودنم پیششو توضیح بدم.... خب این یه واقعیت بود... استقلال مالی برای زنـ*ـا خیلی مهمه. اینجوری دیگه نمیتونن زیاد بهش زور بگن و بیشتر میتونه اونجوری که دلش میخواد زندگی کنه.
    به پارک رسیدیم. سیاوش ازم جدا شد تا بره پی بازیش و منم 5تا کلانه سفارش دادم. مطمئن بودم دارابم میاد... امکان نداشت بزاره تنها بیرون غذا بخوریم.
    سفارش هارو که گرفتم به سمت وسایل بازی رفتمو روی یکی از نیمکتا نشستمو به بازی سیاوش نگاه میکردم.
    پسرم ریز نقش بود و بدو بدوش حسابی به دل مینشست.
    _بریم خونه یادت میدم چطور حرف شنو باشی.
    سرمو به سمت صاحب صدا و داراب برگردوندم.
    _منتظر تو بودیم با هم نهار بخوریم.
    از ترس سیاوشو زودی صدا زدم اونم با دیدن باباش زود دست از بازی کشیدو بدو بدو خودشو تو بغـ*ـل باباش انداخت
    _بابایی
    _جونم. خوش گذشت؟
    _خیلی
    نیمکتو رها کردیمو روی چمنی که تو سایه بود نشستیم.
    _چنتاست؟
    _اندازه ست
    عمیق نگام کرد ولی در کسری از ثانیه نگاشو ازم گرفت
    _دوغ چرا نگرفتی؟
    _نداشتن
    خواست بلند شه که دستشو گرفتم ولی با حس گرمای زیادی که به دستم تزریق شد با تعجبو ترس بهش زل زدم.
    سرجاش نشست بدون اینکه بهم نگاه کنه. نمیخواستم سیاوشو نگران کنم پس گذاشتم برای بعدا تا دلیل گرمیشو بدونم.
    غذامونو که تموم کردیم بلند شدم تا کاغذای دور نونو تو سطل اشغال بریزم که داراب جلومو گرفت و خودش برای دور انداختنشون بلند شد.
    _یکم دیگه بازی کنم
    _نه بریم دیگه... خیلی دیره باباتم....
    جمله م تموم نشده بود که صدای بالا اوردن داراب و تو سطل اشغال شنیدمو سرمو به سمتش برگردوندم.
    هول هولکی بلند شدمو به سمتش دویدم.
    _داراب؟
    دستاشو جلوم گذاشت تا نزدیک تر نشم اما بهش توجه نکردمو جلو رفتم.
    سیاوش عقب واستاده بودو با ترس بهمون نگاه میکرد
    _چی شدی؟
    _فکر کنم مسموم شد....
    و بازم بالا اورد.
    دستمو روی پشتش کشیدم و سعی کردم ارومش کنم تا حالش بهتر بشه. کمی که بهتر شد به سمت ماشین کشوندمش و به سمت بیمارستان روندم.
    _خوبم برو خونه
    _خوب نیستی
    _بیمارستان نمیام... پس برو سمت خونه
    _مگه دست تو.....
    داد زد
    _گفتم برو خونه.
    از اشکی که تو چشمم نشست دیدم تار شد. ماشینو کنار زدمو رومو به سمتش چرخوندمو با همون چشمای نمناکو دلخور نگاش کردم.
    چطور دلش میاد هر دفعه منو میسوزونه از ریشه.....
    میخواد چیو ثابت کنه؟ که نمیخواد منو؟ داره منو هیزم اتیش تنهایی میکنه.... دارم ذره ذره تو خودم حل میشم ولی اون تمومش نمیکنه.
    ....................................
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    {گذشته}
    کلاسم که تموم شد برگشتم خونه و کمی کنگر سرخ کردم تا واسه نهار صرف کنیم.
    _خوشه؟
    _هم؟
    _حالت بد نمیشه جلوی گازی؟
    _ای وای...
    از جاش بلند شدو به اشپزخونه اومد
    _چیشد؟
    _داراب میشه دست از سرم برداری این حرفات عصبیم میکنه
    دماغشو چین دادو چپ چپ مدل دلخوری نگام کرد.
    _بوقلمون لیاقت توجه منو نداری
    _خب خیلی لوسه این حرفا
    _فکر میکردم خوشت میاد
    _اصلا
    ارنجشو روی اپن گذاشت
    _پس چجوری خوشت میاد؟
    _کمتر تو خونه بپوسم بیشتر خانوادمو ببینم و....
    به چهره منتظرش نگاه کردم. مشخص بود این اون چیزی نبود که مد نظرش بود ولی برای اینکه خنده رو لبش بیارم ادامه دادم.
    _شوهرم بیشتر پیشم باشه.
    همونطور که فکر میکردم ردیف های دندونشو بهم نشون داد.
    _سامان بهم زنگ زد برای امشب دعوتمون کرد
    _تو چی گفتی؟
    _گفتم باشه
    دست از کار کشیدمو برگشتم سمتش که با چهره خندونش رو به رو شدم.
    _بهش گفتم ببینم خوشه چی میگه
    مثل مامانایی که از بچه شون راضین سرمو تکون دادمو باشه ای گفتم.
    ********
    _خوشه؟
    دستاشو دیدم که برای دیده شدنش بالا رفته بودنو تکون میخوردن. به سمتش رفتم.
    _سلام
    _علیک سلام... بازم دیر اومدی که.
    _بخدا شانس تو وگرنه معمولا سر وقت میرسم.
    _این که بدتر شد
    خندیدمو روی صندلی جلو روش نشستم.
    _وای قیافه بیرونت با قیافه تو مطبو بیمارستان چقدر فرق داره
    روسریشو مرتب کرد.
    _خوشکل شدم.
    _خوشکلتر شدی
    لبخند محجوبی زد
    _قربونت عزیزم توم خیلی خوشکلی
    _میدونم
    زد زیر خنده
    _میدونی؟
    _شوهرم هر روز بهم میگه
    اره ارواح جد خلیلم.
    _داری وسوسه م میکنی منم شوهر کنم
    _خوشم میاد زود میگیری
    _حالا خوب هست؟ یا میخوای منو تو باتلاق بندازی؟
    _همون دیگه.... چرا فقط من بیچاره شم.
    و در حین حرفامون ریسه رفته بودیم از خنده
    _حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
    _نه خوبم
    _نشونه های بارداری رو حس نکردی؟
    _مثل چی؟
    _مثل حالت تهوعو اینا
    _نه....فکر نکنم..... نمیدونم
    _درگیر.... باهاش کنار اومدی؟ میخوای نگهش داری؟
    _اهم
    _خوبه دیگه توم انقدر جلزو ولز نکن من که میدونم داری از خوشی میترکی.
    لبخندی به روش زدم.
    _زود بود
    _زود چی داشتی تو بیمارستان شوهرتو حلق اویز میکردی
    خنده رو لبمو حفظ کردم. دوباره شروع به حرف زدن کرد
    _اینکه زیاد کل کل کنی زود ناراحت بشی و یه جورایی تعادل احساسات نداشته باشی... یا خیلی خوشحالو رمانتیک باشی یا خیلی عصبی و اخمو..... کاملا عادیه و از نشونه های بارداریه
    چشمامو به نشونه توجه به حرفاش درشت کرده بودم.
    _نمیدونستم.
    _اره دیگه
    _اینارو یه دور به دارابم بگو... پیاز داغشم زیاد کن و بگو کلی باید قربون صدقه م بره و هرچی گفتم فقط بگه بله قربان چشم قربان وگرنه بچه سقط میشه
    صدای خنده مون تو فضای کافی شاپ پیچیدو همه روشونو به سمتمون برگردوند.
    _خدا خفت نکنه دختر ببینم میتونی یه ذره ابرومونو ببری
    بازومو بهش نشون دادمو گفتم
    _فقط بسپرش به من
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    با خنده و شوخی ساعاتی از عمرومونو طی کردیم.
    _خوشه شب شد... زمانو از کفم بریدی
    _امشب میای خونه ما؟
    جیغ وار گفت
    _چی؟
    _توروخدا امشبو بیا خونه ما. خیلی بهت نیاز دارم... بیا و یکمم مغز دارابو شستو شو بده... جبران میکنم
    با خنده سرشو به معنای تاسف خوردن برام تکون داد و گفت
    _نمیتونم بخدا اصلا روم نمیشه
    _رو چرا؟ بخدا داراب هرمشکلیم داشته باشه خداروشکر تو وضعیت چشم و طرز استفاده ازش مشکلی نداره
    _نه بابا منظورم اون نیست کی درمورد این گفت. از برخوردش مشخص بود چه ادمیه.
    _نه دیگه تحویلشم نگیر..... بیا امشب خونه ما خوش میگذره قول میدم.
    خنده محجوبی تحویلم دادو گفت که باید با خانوادش هماهنگ کنه و بهشون زنگ زد تا اطلاع بده امشبو برای شام خونه نیست.
    گوشیم زنگ خورد. از کیفم درش اوردم به اسمی که انتظار داشتم ببینم نگاه کردم.
    دکمه اتصالو زدم.
    _الو؟
    _سلام کجایی؟
    _کافی؟
    _خوشه هنوز اماده نشدی؟
    _برای چی؟
    _وای خوشه مگه بهت نگفتم امشب خونه سامان دعوتیم.
    وای..... یادم نبود. با انوش چیکار کنم؟... کلی اصرارش کردم بیاد تازه به خانوادشم گفت.... اونم میبرم ولی اگه نیاد چی؟..... فکر کنم تو عمل انجام شده بزارمش بهتر باشه هرچند میدونم قهر میکنه و میکشه منو.
    دهنمو به گوشی چسپوندم.
    _داراب گند زدم... مهمون دعوت کردم واسه امشب.
    _چی؟
    اعصابم خورد شد از اینکه باید یه بار دیگه واسش تکرار میکردم که خوشبختانه ادامه داد
    _چقدر بی فکری خوشه... سامان این همه واسمون تدارک دیده چطور این کارو کردی.
    _اونم ببریم؟
    _کیو؟
    به اندیشه که جلوم نشسته بود نگاه کردم و گفتم.
    _بیا دنبالمون تو کافی شاپ پرنده ابیم. با هم بریم خونه خودمون.
    نمیدونم تا چه حد تابلو بودم ولی تنها چیزی که برام مهم بود این بود که داراب سوتی نده تا میرسیم.
    ********
    _سلام
    _سلام
    و سلام اروم انوش خطاب به داراب. بخاطر انوش منم عقب نشستم تا راحت باشه.
    _خوش اومدین
    _ممنونم
    _داراب ایشون همون دکتر تو بیمارستان. دوست صمیمی دوران دبیرستانم.
    _بله یادمه... خیلی خوشبختم.
    ازعان کرده بودم که چه حافظه خطرناکی داره.
    تا رسیدن به مقصد جرئت زدن هیچ حرفیو نداشتم و اندیشه هم مثل یه دختر خوب سرجاش نشسته بود.
    از ماشین که پیاده شدیم سامان واسه پیشوازمون اومد دم در.
    _به داداش خودم... خیلی خوش اومدین.
    و نگاه غریبش به اندیشه که جوابش نگاهی متعجب بودو بس.
    دوست داشتم محو بشم تا اون لحظه ای که اندیشه با شرایط خودشو وفق بده.
    داراب اندیشه رو معرفی کرد و اندیشه هم نگاه پر سوالشو به من دوخت.
    _اگه یه کلمه حرف بزنی بچه م سقط میشه... هیچی نگو که حسابی شرمندتم.
    دلخور نگام کرد... فکر کنم از اینکه بهش رو دست زدم ناراحته.
    _خب چه اشکالی داره میگفتی یه شب دیگه میومدم.
    _اینجام مثل خونه ماست بخدا. تازه بدون تو اینجا خیلی به من سخت میگذشت.
    سامان اعتراض کرد
    _دستت درد نکنه دیگه خوشه خانم. خانم محترم خواهش میکنم اینجارو خونه خوشه نه خونه خودتتون بدونید. لازم نیست معذب باشین.
    دستمو جلوی دهنم گرفتمو به عکس العمل سامان خندیدم.
    باهم وارد خونه شدیم و ما خانوما رفتیم تا لباسامونو عوض کنیم.
    _من لباس مناسبی همرام ندارم به امید لباسای تو اومدم.
    _خودمم همونجورم بابا.
    _خدا خفت کنه ایشالله خوشه.
    _خدا نکنه.
    و زودتر از اون از اتاق بیرون اومدم. هردومون بلوز اسین بلند تنمون بود با شلواری که زیر مانتو پوشیده بودیم.
    ورودمون به سالن باعث سکوت دو مردی بود که در اون قرار داشتن.
    دوباره سلام کردیم و سامان بازم بهمون خوش امد گفت.
    کنار انوش روی مبل نشسته م و تو گوشش وز وز میکردم که چه حرفایی به داراب بزنه.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _چی میگید شما خانوما؟.... پشت سر ما که حرف نمیزنید؟
    به حرف اومدم
    _نه بابا.... ما اهل پشت سر حرف زدن نیستیم.
    داراب که تا اون لحظه سکوت کرده بود به حرف اومد.
    _بیا داداش ولشون کن نکته حرفش کمرتو میشکنه.
    _چرا؟
    _چون اونا جلورومون حرف میزنن نه پشت سرمون
    نه نه... زندگی کردن و وقت گذروندن با من یه تاثیراتی روش داشته.
    _خب اندیشه خانم از خودتون بگین
    مثل اینکه سامان مهمون داریش از مهمونی رفتنش بهتره.
    اندیشه بعد از کلی تف قورت دادنو نفس گرفتن شروع کرد.... خجالت میکشید بچه م.
    _اندیشه هستم و همسن خوشه و حالام شدم دکتر شخصیش
    _خیلی خیلی خوش اومدین.
    _ممنونم
    _خب خوشه خوب مخ دوست مارو زدیا.... داراب که به این سادگیا پا نمیداد چطور راضی به ازدواجش کردی؟
    بی حس نگاش کردم.
    _من راضی به ازدواج شدم نه اون.
    اینارو درحالی میگفتم که فرم صورتم حسابی لوس شده بود.
    دوباره بحثها عوض شدو رفت سر وقت علایق شخصی هر کس.
    سقلمه ای به انوش زدم.
    _ها؟
    _برو مخ شوهرمو بزن خب.... بیکار چرا نشستی؟
    _ببین حرفت دو پهلو بود ولی من هردو پهلوشو در خدمتتم.
    _ببین.............. میزنمتا.
    اروم خندید و ادامه داد
    _انتظار نداری که برم پیش شوهرت....
    _نه فقط تنها که شدین شروع کن.
    _باشه
    رومو به سمت سامان که حسابی گرم حرف زدن با داراب بود برگردوندم.
    _اقا سامان؟
    سرشو برگردوند... حتما الان پیش خودش میگه از کی شدم اقا سامان.
    _تو اشپزخونتون یه چیز شیرین پیدا میشه؟
    منی که قبلنا دلم واسه چیزهای ترش میرفت حالا دنبال شیریناش هستم.... به قول داراب و انوش.... اینا برا حاملگیه.
    _البته
    و از جاش بلند شد.... پشت بندش دارابم ژست بلند شدن به خودش گرفت
    _تو بمون... زشته انوش تنها بمونه.
    _میخوای برم واست چیزهای شیرین بخرم
    سامان با لبخندو چشمای خبیث که نقشه های شوم ازشون میبارید بهمون نگاه میکرد.
    _صبر کنین من برم دوربینمو بیارم واقعا صحنه نابیه.
    _چرا؟
    _کجاست اون شیر مردی که بقیه رو مسخره میکرد که خجالت نمیکشی مرد گنده میری واسه دوست دخترت لواشک میخری.
    داراب که تموم مدت سعی در خاموش کردن سامان داشت به همه چیز موصل شده بود حتی کم مونده بود رو سامان شیرجه بزنه و جلو دهنشو بگیره... خب چرا اینجوری میکنه من که برام مهم نیست....
    بعد شوخی مسخره کردنشون به سمت اشپزخونه رفتیم و دارابو انوشو با هم تنها گذشتیم.
    _دوستتون زیاد راحت نیست
    _بهش رو دست زدم
    با صورتی منتظر و چهره ای شبیه به تعجب که در ژرفاش تامل موج میزد بهم خیره شد.
    _یادم نبود اینجا دعوتیم و اونو امشب خونمون دعوت کردم وقتی به خانوادش خبر داد داراب زنگ زد و بهم یاداوری کرد.
    _اها. بیچاره... مجرده؟
    _اره
    سرشو تکون داد و از تو یخچال دنبال خوراکی برای من گشت.
    انقدر ناشیانه داخل یخچالو نگاه میکرد که فهمیدن اینکه تاحالا سر وقت این یخچال نیومده سخت نبود.
    ایناهاشی گفتو جعبه ای از توش دراورد.
    _بستنی خوبه
    دستامو به هم زدم.
    _عالیه.
    روی میز چهار نفری تو اشپزخونه گذاشتش. تا من روی صندلی مینشستم یه قاشقم توی ظرفش گذاشت.
    من بستنی شکلاتی دوست داشتم ولی این زعفرانی بود..... اسب پیشکش دندونشو نگاه نمیکنن پس با رضایت کامل شروع به خوردن کردم.
    _سامان؟
    با خنده گفت
    _جانم؟
    _چرا میخندی؟
    _اقا سامان بودم پیش داراب.
    _چه فرقی میکنه. خب بهت میگم اقا سامان
    _نه همون سامان خوبه..... اقا یه جوریه
    _اهم.... چرا زن نمیگیری؟
    چشاشو ریز کردو فاصله شو باهام کم کرد
    _کیس مناسبی در نظر داری؟
    _جمله م سوالی بود
    _اخه اون یکیم با همین سوال شروع میشه
    حرفش منطقی بود پس با خنده گفتم نه مال من فقط سوالی بود.
    _خب... چه میدونم... مامانم تو سرای سالمندانه و یادش نمیاد پسری داره پدرمم فوت شده و خواهر برادرم ندارم.... کی واسم زن بگیره؟
    _اولا من هستم دوما چرا مامانت اونجاست؟
    _الزایمر داره.
    _بهش سر میزنی که
    _اره بابا. قرار نیست هر کی رفت سرای سالمندان فراموش بشه. اونجا افراد متخصصی داره همسنوسالای خودش پیششن.... اگه پیش من میبود باید با خدمتکارایی که نه تخصصی دارن نه حوصلشو.... وقت میگذروند.
    چه همه حرفای منطقی میزنن چند وقته.....
    _خب ایشالله خدا بهت عمر با عزت بده مامانتم خوب کنه... حالا برمیگردیم رو موضوع اصلی.... کسیم مد نظر نداری؟
    _مشکوک میزنی خوشه.... کیو میخوای برام کیسه کنی
    با خنده گفتم.
    _به خدا هیشکی. فقط میخوام دفعه بعد که اومدم خونتون اگه انوشو با خودم نیاوردم مثل مادر مرده ها "خدانکنه" یه جا نشینم.
    زد زیر خنده
    _پس بگو.... تو به فکر خودتی
    _پس چی؟... کدوم گربه رو دیدی محض رضای خدا موش بگیره؟
    _صداقت کلامت نابودم کرد.
    همینجوری که میخندیدیم یهو یه زن اومد تو اشپزخونه... سنش میان سال بود و سامانو..... سامان جان خطاب کرد
    _شام حاضره.
    _ممنونم.
    سلامی به هم دادیمو بعدش دوباره از مجلسمون کم شد. حدس زدن اینکه مسئول تدارکات شام امشب بوده سخت نبود.
    _والله از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون..... این روزا دختر خوب پیدا نمیشه ادم با خیال راحت زندگیشو باهاش درست کنه.... همه یه گذشته تاریک دارن.... البته جسارت نباشه منظورم به تو نیست... هیچوقت ادمای خوب تموم نمیشن و خوش بحال داراب که یکی از خوباشو داره.
    تشکر سرسری بخاطر تعارفو تعارف بازیش کردمو ادامه دادم.
    _اولا همیشه خوب هست. دوما تو که دنبال فاطمه ای.... ایا خودت علی بودی؟
    _حرفت منطقیه خوشه الان اگه بگم من پسرم فرق میکنم میدونم که با همین ماهی تابه میزنی تو کله م پس نمیگم.... ولی من اونقدرام که درباره م میگنو میشنوی بد نیستم..... با توجه به موقعیتی که دارم از خیلی از بی موقعیتا بهترم.
    _هیچ بهونه خوبی نبود..... بد بودن خیلی اسونتر از خوب بودنه.
    _با اینکه احترام زیادی واست قائلم و گفتن این حرف برام مشکله ولی بذار روشنت کنم..... من هیچوقت با نجابت دختری بازی نکردم.... همه اوناییم که دورو برم بودن اولین بارو اولین نفرشون نبودم.
    خب من که الان نور افکن شدم از بس روشنم کرد.
    _دخترای خوب چون پاکن شناخته شده و جلو چشم نیستن. همیشه بدیه که جلوه گره... خوبیها پشت پرده محافظشون پنهونن.
    بعد خودمو بالا کشیدمو با لحن مسخره ای ادامه دادم.
    _چشم هارا باید شست ... جور دگر باید دید.
    و باهم خندیدیم.
    _حرفت درسته.... تا حالا اینجوری نگاش نکرده بودم.
    _چون جای بدی واستادی..... اول خودتو اصلاح کن بعد برو پی یه دختر خوب.... یه جوری باش که وقتی با وجدانت تنهایی به خودت بگی لیاقتشو دارم... نه اینکه مدام به خودت نهیب بزنی که اون از من بهتره....تازه بعد ازدواج با دختری که مد نظرته مرحله دوم که سخت ترو مهم تره شروع میشه..... به قول مامانم درست کردن زنجیر سخت نیست نگه داشتنو جلوگیری از پاره شدنش سخت و مهمه..... اونموقعم باید لایقش بمونی.
    لبخند ارومی به روم پاشید
    _خوشه؟
    _ام؟
    _مامان خوبی میشی
    خنده سرخوشو محجوبی سر دادم. دوباره به حرف اومد
    _یه چیز بگم بد برداشت نمیکنی؟
    _بستگی داره
    نتونست جلو خنده شو بگیره..... بعد از تموم شدن خنده ش حرفشو از سر گرفت
    _بد برداشت نکن هیچ فکریم پیش خودت نکن اما..... این دوستت که اینجاست..... my friend نداره؟
    _متاسفانه من یکم منفی و منحرفم و کلی برداشت بد پیش خودم کردم ..... ولی میمونه جواب سوالت..... نه نداره و تا اونجایکه من میدونم اهلشم نبوده ولی شما دور دوست مارو خط بکش. خوشم نمیاد با دوستام فامیل بشم
    _چرا؟
    _اون از ایلا دختر خاله م که در شرف عروسی با پوریا دوست دارابه و اینم از شما دوتا.
    با صورت بشاش اهانی تحویلم داد.
    بستنیم تموم شده بود... فکر کنم حرفای دارابو انوشم تموم شده باشه پس از جام بلند شدم و از سامانم تشکر کردم.
    با هم پیش بقیه برگشتیمو حرفا دوباره از نو شکوفا شد
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا