صدای پرستاد مانع از ادامه سخنرانی راه و رسم زندگی مامان نازی شد و صورت هردومون به سمت در برگشت
_شانس باهات بود دکترمون داشت میرفت
_خیلی زیاد تشکر
_خواهش... الان میاد
رومو به سمت مامان برگردوندم
_ساعت چنده؟
_پنج صبحه.
هینی گفتمو بازم ازش معذرت خواهی کردم که داراب بدخوابشون کرده.
_سلام. کدوم یکی از این بیمارا میخواست معاینه ش کنم؟
رومو به سمت در برگردوندمو به دکتری که نصف بدنشو اورده بود تو اتاق نگاه کردم.
_اگه دکتر زنانید. من خواستم.
مامان نگاه نگرانی بهم انداخت که با گفتن چیزی نیست سعی در اروم کردنش داشتم ولی فکر نکنم زیاد موفق بوده باشم.
دکتر کامل وارد اتاق شدو کاغذی رو که اسمو فامیلیمو وضعیتم روش نوشته شده بودو برداشتو مطالعه ش کرد.
_خب اسمت چیه عزیزم؟
همزمان باهم تکرار کردیم خوشه.
سرشو بالا اوردو بهم نگاه کرد
_خوشه خودتی؟
نا اشنا نگاش کردم.
_فکر کنم
_اندیشه عظیمیم... انوش
قیافه درهم برهمم در کسری از ثانیه به بشاش ترین حالت ممکن تغییر موضع داد. جیغ وار گفتم
_انوش؟
سرخوش باهمدیگه خندیدیم.
بعد از سلامو احوال پرسیای معمول با منو مامان نازی گفت
_اینجا چیکار میکنی خدا بد نده
_ممنون نمیدونم چم شد یهو
_گفتن بیام ببینم جوجه موجه تو بساط نداری
مامان سمت راستم بود ولی از گوشه چشم تونستم لبخند رو لبشو با شنیدن این حرف ببینم. به روی خودم نیاوردم.
_خدانکنه
و خجول ادامه دادم
_میشه چک کنی؟
همونطور که میگفت چرا نمیشه بهم نزدیک شد.
در حین معاینه ش گفت
_چرا نمیخوای بچه دار بشی؟
نمیدونستم چه جوابی بدم سعی کردم مثل یه زوج عادی و خوشبخت رفتار کنم
_خیلی زوده
نگام کردو گفت
_باورم نمیشه تو این حرفو میزنی. تو که میگفتی همون سال اول ازدواج بچه دار میشم.
_اونموقع شونزده سالم بود انوش.
ساکت شدمو تو دلم دعا میکردم که فقط یه حدس باشه.
خدایا بچه نباشه..... خدایا بچه نباشه.....
ازم فاصله گرفتو دستش تو دستشو دراوردو تو سطل اشغال گذاشت.
_حامله ای
«داراب»
منو فرستاد دنبال خوراکی واسه شکم عزیزش. منو سکته داده میگه قیافه م چجوری بود وقتی بی هوش شدم. دختریه دیوونه.
یاد یکی از پستای دنیای مجازی افتادم که پسره به دختره میگه یه گاز بده دختره میگه غان غان..... پسره هم میگه خنگه ولی دوستش دارم..... حالا حکایت ما شده.
خوراکی به دست برگشتم سمت اتاق خوشه. مطمئنن تا حالا مامانم رسیده.
درست حدس زده بودم چون بابامو جلوی ایستگاه پرستاری دیدم. داشتم به سمتش میرفتم که یکی بهم خوردو نایلون خوراکیا پاره شدو همه محتویاتش رو زمین ریخت.
بابام متوجهم شد. مردی که بهم خوردو بعد کلی معذرت خواهی کردنش راهی کردم که بره.
دونه دونه خوراکیای رنگارنگو از رو زمین برداشتم و تو بغلم نگه داشتم. انگار واسه بچه سه ساله خرید کردم.
_سلام بابا
_علیک سلام. زنت چطوره؟
_خداروشکر خوبه.
لبخندی که خیلی کم از بابام میدیدم رو لبش ظاهر شد
_اینارو واسه بچتون خریدی
از خنده رو لب بابام منم لبام به خنده مهمون شد
_نخند بابا بخدا بدجور گیر کردم
صدای خنده بابام بلند شد. این خاطره هم به جزو محدود خاطراتی که بابام با صدای بلند میخنده ملحق شد
چپ چپ نگاش کردم.
_میذارن مردا هم برن تو اتاق
_با تکبیرو یالله یالله کنان یه پنج دقیقه اجازشو گرفتم.
دوش به دوش بابام به سمت اتاق خوشه رفتیم. من جلوتر میرفتم چون راهو بلد بود. به اتاق که رسیدم با اجازه ای به بابام و یاللهی به مریضای داخل اتاق گفتمو وارد اتاق شدم.
_حامله ای
چشمام اندازه نعلبکی شده بودو به زنی که پشتش به من بودو روش به خوشه نگاه میکردم.
نگاه خوشه هم که امیخته به تعجب بود رو من افتاد
زنی که جلوم واستاده بود برگشت عقبو به من نگاه کرد. من همونطور سرجام خشک شده بودم.
فکر نکنم منظورش به خوشه بوده باشه.... ولی این غیر ممکنه ای که از زبون خوشه بیرون اومد باعث شد نظرمو تغییر بدم.
به سمتش رفتمو خوراکیای بغلمو به سختی روی میز کنارش گذاشتم که بخاطر هول هولکی کار کردنم چندتاش رو زمین افتاد.
_خوشه؟
خواستم دستشو بگیرم که جیغش کلا موتور حرکتمو خاموش کرد
_به من دست نزن
نمیتونم منکر این بشم که واقعا از عکس العملش میترسم و به خراب کاری که کردم ایمان دارم ولی حرکتش حسابی تو برجکم زدو باعث شد اخم غلیظی رو صورتم جا خوش کنه.
گوله های اشک رو صورتش راه گرفتنو پشت سر هم روی بالشتش میریختن.
گریه ش جگرمو کباب میکرد...... لامصب.
همراه با گریه شروع کرد به حرف زدن درمورد چیزهایی که نمیخواستم هیچکس ازشون با خبر بشه.
_همش تقصیر توه. همش نقشه بود تا بتونی خونه خرابم کنی.
داد زد
_خوشحالی؟.... که به خاک سیام نشوندی
اب دهنمو قورت دادمو سعی کردم ساکتش کنم ولی با نزدیک شدنم صداشو بالاتر میبرد.
انقدر عصبانی بودم که دوست داشتم همونجا یه دست کتک حسابی بزنمش.
از حرص زیاد و بخاطر اینکه کاری از دستم برنمیومد بخاطر فرار کردن از زیر باران نگاه های بقیه از اتاق زدم بیرون.
«خوشه»
به محض خروجش از اتاق متوجه پدرش شدم که جلو در واستاده بود. ازش خجالت کشیدم ولی موضوع پیش اومده چیزی نبود که بتونم از اشتباه داراب چشم پوشی کنم.
سرمو میون دستهای مامان نازی قایم کردم و به اشکام اجازه جولان دادن رو صورتمو دادم.
بیچاره شدم......
_شانس باهات بود دکترمون داشت میرفت
_خیلی زیاد تشکر
_خواهش... الان میاد
رومو به سمت مامان برگردوندم
_ساعت چنده؟
_پنج صبحه.
هینی گفتمو بازم ازش معذرت خواهی کردم که داراب بدخوابشون کرده.
_سلام. کدوم یکی از این بیمارا میخواست معاینه ش کنم؟
رومو به سمت در برگردوندمو به دکتری که نصف بدنشو اورده بود تو اتاق نگاه کردم.
_اگه دکتر زنانید. من خواستم.
مامان نگاه نگرانی بهم انداخت که با گفتن چیزی نیست سعی در اروم کردنش داشتم ولی فکر نکنم زیاد موفق بوده باشم.
دکتر کامل وارد اتاق شدو کاغذی رو که اسمو فامیلیمو وضعیتم روش نوشته شده بودو برداشتو مطالعه ش کرد.
_خب اسمت چیه عزیزم؟
همزمان باهم تکرار کردیم خوشه.
سرشو بالا اوردو بهم نگاه کرد
_خوشه خودتی؟
نا اشنا نگاش کردم.
_فکر کنم
_اندیشه عظیمیم... انوش
قیافه درهم برهمم در کسری از ثانیه به بشاش ترین حالت ممکن تغییر موضع داد. جیغ وار گفتم
_انوش؟
سرخوش باهمدیگه خندیدیم.
بعد از سلامو احوال پرسیای معمول با منو مامان نازی گفت
_اینجا چیکار میکنی خدا بد نده
_ممنون نمیدونم چم شد یهو
_گفتن بیام ببینم جوجه موجه تو بساط نداری
مامان سمت راستم بود ولی از گوشه چشم تونستم لبخند رو لبشو با شنیدن این حرف ببینم. به روی خودم نیاوردم.
_خدانکنه
و خجول ادامه دادم
_میشه چک کنی؟
همونطور که میگفت چرا نمیشه بهم نزدیک شد.
در حین معاینه ش گفت
_چرا نمیخوای بچه دار بشی؟
نمیدونستم چه جوابی بدم سعی کردم مثل یه زوج عادی و خوشبخت رفتار کنم
_خیلی زوده
نگام کردو گفت
_باورم نمیشه تو این حرفو میزنی. تو که میگفتی همون سال اول ازدواج بچه دار میشم.
_اونموقع شونزده سالم بود انوش.
ساکت شدمو تو دلم دعا میکردم که فقط یه حدس باشه.
خدایا بچه نباشه..... خدایا بچه نباشه.....
ازم فاصله گرفتو دستش تو دستشو دراوردو تو سطل اشغال گذاشت.
_حامله ای
«داراب»
منو فرستاد دنبال خوراکی واسه شکم عزیزش. منو سکته داده میگه قیافه م چجوری بود وقتی بی هوش شدم. دختریه دیوونه.
یاد یکی از پستای دنیای مجازی افتادم که پسره به دختره میگه یه گاز بده دختره میگه غان غان..... پسره هم میگه خنگه ولی دوستش دارم..... حالا حکایت ما شده.
خوراکی به دست برگشتم سمت اتاق خوشه. مطمئنن تا حالا مامانم رسیده.
درست حدس زده بودم چون بابامو جلوی ایستگاه پرستاری دیدم. داشتم به سمتش میرفتم که یکی بهم خوردو نایلون خوراکیا پاره شدو همه محتویاتش رو زمین ریخت.
بابام متوجهم شد. مردی که بهم خوردو بعد کلی معذرت خواهی کردنش راهی کردم که بره.
دونه دونه خوراکیای رنگارنگو از رو زمین برداشتم و تو بغلم نگه داشتم. انگار واسه بچه سه ساله خرید کردم.
_سلام بابا
_علیک سلام. زنت چطوره؟
_خداروشکر خوبه.
لبخندی که خیلی کم از بابام میدیدم رو لبش ظاهر شد
_اینارو واسه بچتون خریدی
از خنده رو لب بابام منم لبام به خنده مهمون شد
_نخند بابا بخدا بدجور گیر کردم
صدای خنده بابام بلند شد. این خاطره هم به جزو محدود خاطراتی که بابام با صدای بلند میخنده ملحق شد
چپ چپ نگاش کردم.
_میذارن مردا هم برن تو اتاق
_با تکبیرو یالله یالله کنان یه پنج دقیقه اجازشو گرفتم.
دوش به دوش بابام به سمت اتاق خوشه رفتیم. من جلوتر میرفتم چون راهو بلد بود. به اتاق که رسیدم با اجازه ای به بابام و یاللهی به مریضای داخل اتاق گفتمو وارد اتاق شدم.
_حامله ای
چشمام اندازه نعلبکی شده بودو به زنی که پشتش به من بودو روش به خوشه نگاه میکردم.
نگاه خوشه هم که امیخته به تعجب بود رو من افتاد
زنی که جلوم واستاده بود برگشت عقبو به من نگاه کرد. من همونطور سرجام خشک شده بودم.
فکر نکنم منظورش به خوشه بوده باشه.... ولی این غیر ممکنه ای که از زبون خوشه بیرون اومد باعث شد نظرمو تغییر بدم.
به سمتش رفتمو خوراکیای بغلمو به سختی روی میز کنارش گذاشتم که بخاطر هول هولکی کار کردنم چندتاش رو زمین افتاد.
_خوشه؟
خواستم دستشو بگیرم که جیغش کلا موتور حرکتمو خاموش کرد
_به من دست نزن
نمیتونم منکر این بشم که واقعا از عکس العملش میترسم و به خراب کاری که کردم ایمان دارم ولی حرکتش حسابی تو برجکم زدو باعث شد اخم غلیظی رو صورتم جا خوش کنه.
گوله های اشک رو صورتش راه گرفتنو پشت سر هم روی بالشتش میریختن.
گریه ش جگرمو کباب میکرد...... لامصب.
همراه با گریه شروع کرد به حرف زدن درمورد چیزهایی که نمیخواستم هیچکس ازشون با خبر بشه.
_همش تقصیر توه. همش نقشه بود تا بتونی خونه خرابم کنی.
داد زد
_خوشحالی؟.... که به خاک سیام نشوندی
اب دهنمو قورت دادمو سعی کردم ساکتش کنم ولی با نزدیک شدنم صداشو بالاتر میبرد.
انقدر عصبانی بودم که دوست داشتم همونجا یه دست کتک حسابی بزنمش.
از حرص زیاد و بخاطر اینکه کاری از دستم برنمیومد بخاطر فرار کردن از زیر باران نگاه های بقیه از اتاق زدم بیرون.
«خوشه»
به محض خروجش از اتاق متوجه پدرش شدم که جلو در واستاده بود. ازش خجالت کشیدم ولی موضوع پیش اومده چیزی نبود که بتونم از اشتباه داراب چشم پوشی کنم.
سرمو میون دستهای مامان نازی قایم کردم و به اشکام اجازه جولان دادن رو صورتمو دادم.
بیچاره شدم......
آخرین ویرایش: