کامل شده رمان نعمتی در لباس محنت| pardis_banooکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع pardis_banoo
  • بازدیدها 21,181
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

موضوع رمان و روند رشدشو چجوری ارزیابی میکنید؟

  • قلمت عالیه

  • خوبه

  • موضوعش خوبه ولی متنش زیاد جالب نیست

  • از موضوعش خوشم نمیاد ولی متنشو خوب نوشتی

  • اصلا خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pardis_banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/25
ارسالی ها
284
امتیاز واکنش
4,335
امتیاز
441
محل سکونت
سقزکم
به خانوادم که همگی گوشه ای از سالنو اشغال کرده بودن رفتمو دلتنگی هامونو بهم ابراز کردیم... همه از دلیل نبودنم از دلیل رفتنم میپرسیدنو جواب من در مقابل همشون این بود که رفتم تا درسمو تموم کنم.
حسابی که چلونده شدمو تف مالیم کردن متوجه دماغ باد کرده ایلا که نشون از عصبانیت و قهرش میداد شدم.
_باد تو دماغت ننداز طلاقت میدنا.
فکر میکردم جلو جمع رعایت کنه ولی بدون رودربایسی سقلمه محکمو مشهودی به کلیه م زد که کلا بر فناش داد.
_انقدر بیشعوری نمیفهمی قبل رفتن یه کلمه گ..... بخوری دارم میرم
_نمیخواستم کسی جلومو بگیره
اخمشو غلیظ تر کردو گفت... باشه نزدیکم نشو حوصلتو ندارم.
دهنمو نزدیک گوشش بردمو زودی گفتم.
_نمیدونی چیشده پس هیچی نگو
خداروشکر حس فضولیش به دادم رسیدو دست از روند تدافعیش برداشت
_مگه چیشده؟
_بعدا برات میگم
برای عوض شدن بحث و تموم کردن موضوع ادامه دادم.
_بچه من وقت زن گرفتنش شده تو هنوز یه دختر واسه ما نیاوردی؟
دوباره ضربه شصتشو بهم چشوندو گفت
_عمرا بزارم مادر شوهر دختر مظلومم بشی
_اصلا از قدیم گفتن مادرو ببین دخترو ببر... نخواستیم اقا نخواستیم... پسر من یه ذره س... تاب مقابله با سقلمه های مادر دختریه شمارو نداره
با هم خندیدیمو کلی فش که نشون از خوش اومدن از حرفام داشتو بارم کرد.
خبر اومدن عروس داماد باعث شد مجلس حسابی ب ه همهمه بیفته. منم به سمت در ورودی رفتم تا به گروه سما { رقـ*ـص کوردی جلوی عروسو داماد در بدو ورود به سالن به نشون خوش امد گویی و جشن وپایکوبی از به هم رسیدن زوج } ملحق شم.
شروع به خوندن اهنگ کوردی با ریتم تندی کردن تا با ریتم سمای ما هماهنگ باشه.

سویبه خانم سویبه.... دنیا وفای نماوه..... عاشق دلی رنجاوه.....
{سویبه خانوم سویبه.....تو دنیا وفا نمونده......عاشقا دلشون شکسته}

خنده سر لیوت سویبه...وکو جاران نماوه....
{خنده های روی لبت سویبه..... مثل قبلا نمونده}


خنده سر لیوت سویب..... وک بفری چیو تواوه....
{خنده های روی لبت سویبه..... مثل برف کوه اب شده}

کاتی دیو دتبینم..... یا دی دروی ب ریگا.....
{زمانی که میایو میبینمت..... یا میایو میری و قدم میزنی}

عالم عاشقی بالاتن.... چاوکت جوانه سویبه.....
{همه دنیا عاشق قدو قیافه ت میشن..... چشمات خیلی خوشکله سویبه}

او کاتی که دنالم..... چاوی کاله م له وونه.....
{زمانی که مینالمو ناراحتم..... دلیلش اینکه چشمای خوشکله سویبه رو گم کردم و نمیبینمش}

چاو دگیرم نایبینم..... او نورو دیده منه....
{ چشامو میچرخونم ولی پیداش نمیکنم..... اون نورو دیده منه}
هماهنگ با ریتم اهنگ دخترا و پسرا جلوشون رقـ*ـص کوردی میکردنو ادم بزرگا وسنو سال دار هام روی سرشون پول میریختن. قبل رفتن سر جاشون یه دور دور سالن چرخیدنو به همه مهمانها خوش امد گفتن.
منو سارا دست همو گرفته بودیمو دو نفری میرقصیدیم. دارابم همش مواظب بود بچه هایی که میان پولارو بردارن به عروس داماد نخورنو باعث زمین خوردنشون بشن.
حس سلمازو درک میکنم..... یه زمانی من جای اون بودم.
وقتی سرجاشون نشستن سه دور دورشون با رقـ*ـص کرودی چرخیدیمو بالاخره رضایت دادیم که دست از سرشون برداریم.
از کنار داراب که رد میشدم دستمو گرفتو نذاشت به راهم ادامه بدم و همزمانم با مرد جلوروش حرف میزد. چند دقیقه صبر کردم تا حرفاشون تموم شدو بالاخره روشو به سمت من برگردوند.
_این همه کرشمه برای چیه؟
متعجب نگاش کردم
_کدوم کرشمه؟
سرشو تکون دادو دستی تو موهاش کشیدو منو همونجا ول کردو رفت
پسره یه روانی.... اگه دست اون باشه تو خونه زندانیم میکنه که کسی منو نبینه.
اخرین چیزی که فکر میکردم بلدم نازو کرشمه بود. من که از اول همیشه تیپو رفتارم پسرونه بود و از اولو دوم دبیرستان تازه موهامو دراز کردمو دخترونه تیپ زدم چطور فرصت یاد گرفتن نازو کرشمه رو داشته باشم اخه؟
بعدشم تو ایتالیا که عمرا خواستار جلب توجه نبودم..... یه دختر تنها جلب توجه میخواد چیکار اخه؟.... اصلا به شغلمم نمیخورد که ناز کنم.... حالا اقا میگه انقدر با ناز رفتار نکن.
من میگم دیوونه ست شما فقط تاییدم کنین
 
  • پیشنهادات
  • pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _داشتم میترکیدم منم بیام وسط
    _خب چرا نیومدی؟
    چشماشو یه دور چرخوند
    _واه... پوریا خفه م میکنه
    دماغمو چین دادمو با همون شکل بهش نگاه کردم یاد چند سال پیش افتادم.... یاد بحثو بگومگوهام با داراب سر رنگ موهام.
    ...............................
    {گذشته}
    یکم پول ازش گرفتم و با ایلا و خاله م راهی بازار شدیم
    خداروشکر ایلا سخت پسند نبود وسایلا زود انتخاب میشدن.
    _تو خرید نداری عزیزم؟
    پیش پوریا و خواهرش عزیزم عزیزم راه انداخته وگرنه ما این لوس بازیا نداریم با هم.
    _چیز خاصی لازم ندارم فقط دلم میخواد موهامو رنگ کنم.
    چه رنگیه ایلا با داراب میدونه؟ پوریا همزمان شد.
    سوال پوریا برام جالب تر بود پس اونو جواب دادم.
    _اهم چرا؟
    قیافه م کجو کوله ای به خودش گرفتو گفت
    _باشه
    مصرانه ادامه دادم
    _چرا؟
    _همینجوری. فکر میکردم نذاره
    _خودش پیشنهاد داد
    _حتما گفت طلاییش کنی؟
    و زد زیر خنده
    هچوقت تو زندگیم تا این حد احساس شرم و تحقیرو نکرده بودم. چطور به خودش اجازه میده که زنشو به شکل دختری که دوستش داشته در بیاره.
    نه مادرش و نه خواهرش موهاشون طلایی نبوده پس فقط یه گزینه دیگه باقی میمونه....
    نمیخواستم به درونم پی ببرن ولی انقدر خسته روحی بودم که میخواستم تا چند سال بمیرم و این گردش مسخره رو ادامه ندم.
    ازت متنفرم داراب.... توم فقط ادای خوب بودنو در میاری ولی یه اشغال به تمام معنایی..... ازت متنفرم.
    دستمو روی شکمم گذاشتم و ادای درد داشتنو در اوردم. همه کسایی که با ما بودن که چهار نفرم بیشتر نبودم دورم کردن.
    _چیشدی خوشه؟ خوبی خوشه؟
    _ایلا عیبی نداره من برم؟ زیاد سرپا بودم.
    _برو برو زن داییم به قربونت بره. برو که یه خراش بهت بیفته داراب هممونو از دم تیغ میگذرونه.
    خنده مصنوعی تحویل پوریا دادمو بعد از رد پیشنهاد برگردوندنم به خونه ازشون جدا شدم.
    حوصله خونه رو نداشتم پس قصد خونه مامانمو کردم. از جلو مغازه ارایشی بهداشتی که گذشتم عقب گرد برگشتم جلو درش.
    باید حالشو بگیرم وگرنه میمیرم.
    _سلام
    _سلام بفرمایین
    _رنگ مو میخواستم.... شرابی
    _چه شماره ای؟
    _نمیدونم اولین بارمه... یه رنگ خوشکل بهم بدین
    خودش گشتو یه رنگو بهم داد. حساب کردمو از مغازه بیرون زدم... بعدم ادرس خونه مامانمو به تاکسی که گرفته بودم دادم.
    _از این طرفا دخترم؟
    _میخواین دیگه نیام؟
    بغلم کرد
    _عزیزم... چقدر زود نشانه های بارداریت خودشو نشون داده
    واقعا وقت خوبی برای این حرفا نبود
    _میتونم امشبو اینجا بمونم؟
    لبخند رو لبش رفت و با تعجبو نگرانی بهم نگاه کرد
    _چیشده؟
    _میخوام امشب پیش شما باشم
    _خونه خودته عزیزم... ولی دلیلش چیه؟
    _دلم براتون تنگ شده بود
    و زرتی زدم زیر گریه.
    هول کرده بغلم کردو سعی در اروم کردنم داشت.
    _عزیز دلم چیشده؟ حرفی بهت زده؟ اذیتت کرده؟ دست روت بلند کرده؟... چیشده؟
    _هیچی.... فقط دیگه نمیخوام برگردم به اون خونه
    جوابمو ندادو منو به سمت اتاق قدیمیم برد و مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم.
    _تو استراحت کن... تا هر وقت که بخوی قدمت روی چشم ماست
    و من بیصدا گریه تنهایی و دل شکستگی دوباره مو سر دادم......
    درست مثل 6سال پیش.......
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    با حس دستهایی لای موهام لبخند کوچیکی رو لبم اومد. خواب از کله م پریده بود پس چشمامو باز کردم و به اولین پرتوهای نور اجازه دادم خودشونو به عصب های چشمم برسونن.
    داراب کنارم نشسته بودو درحال ناز کردن موهام بود. خیلی زود اتفاق چند ساعت پیشو به یاد اوردمو لبخند رو لبمو به اخم غلیظی تکامل دادم.
    چشمی دور اتاق چرخوندم تا ببینم داره واسه کی نقش بازی میکنه و اینکه حرفایی که میخوام بهش بزنمو چه کسانی خواهند شنید.... کسی نبود
    _بهم دست نزن
    ابروهاشو بخاطر تعجب از چرخش صدوهشتاد درجه ای رفتارم بالا برد
    _چرا عصبی هستی؟
    صدامو بالاتر بردم
    _گفتم دستتو ور دار
    لباشو گاز گرفت... شاید بخاطر بالابردن صدای من تو جایی که نباید.... شایدم بخاطر عجزو ناتوانیش برای مقابله به مثل کردن.
    _گفتی بهم دست نزن نگفتی دستتو وردار که
    خواستم جوابشو بدم... البته به صورت جیغو داد که دستشو روی لبام گذاشت تا خودش حرفشو ادامه بده
    با صدایی نامفهوم و با اشاره تهدیدش کردم که دستش به لبام نخوره و اونم اطاعت کرد
    _ششش. الکی صداتو بالا نبر. قشنگ بهم بگو چت شده؟
    خب این دقیقا همون چیزیه که من همیشه ازش میخوامو اون انجام نمیده.... اونم همیشه بدون اینکه بهم فرصت دفاع بده شروع میکنه به حکم دادن و منم همیشه از این موضوع شاکی و اونو یه ادم بی فکر و بدون درک میدونستم... ولی حالا خودمم مثل اون شدم.
    حرف زدم ولی بخاطر حضور دستاش صدام ناواضح بود. چون رلکس تر به نظر میرسیدم دستاشو برداشت و گفت
    _خب
    _خب و...... چرا میخواستی موهامو طلایی کنم هان؟
    ورود مامانم به اتاق مانع از ادامه حرفامون شد.
    _اینجا بودی داراب جان؟ ببخشی.....
    میون حرفش پرید
    _نه بمونید مامان... من میرم
    یه آن ترسیدم منظورش از رفتن، رفتن از خونه باشه. ولی زود یادم اومد که بخاطر بچه شم که شده ترکم نمیکنه.
    وقتی یکی یه بار ترک میشه.... دیگه امیدی به موندن هیچکس نداره و این تکیه نکردن این نا امیدی خیلی دردناکه... خیلی.
    _باشه پسرم الان واستون چایی میارم
    _عجله نکنید
    و رفت. مامانم نگاهشو به سمت من چرخوند
    _بهتری؟
    سرمو تکون دادم
    _اهم.
    _حالا واسم بگو چیشده بود؟
    با دندونم پوست لبمو میکندم... نمیدونستم از کجا شروع کنم یا اصلا چی بگم...
    نفسمو پوف مانند بیرون دادم.
    _خب....خب.... میخواستم موهامو رنگ کنم. شرابی دوست داشتم ولی اون گفت طلاییش کن.
    میون حرفم پرید
    _خب چه اشکالی داره عزیزم. تا حالا نشده تو درمورد لباس اون مدل موهای اون نظر بدی؟
    بیخیال توضیح دادن دلیل اصلی دعوامون شدم... هنوز که چیزی مشخص نیست خودم واسه خودم بریدمو دوختم. راستش حالا که بهش فکر میکنم فکرم خیلی مسخره بود... خب منم از ریش خوشم میاد ولی پسر ریش دار نمیشناسم.
    چقدر زمان افکار ادمو تغییر میده.... بهترین مقابله باهاش اینکه زود تصمیم نگیریم و اجازه بدیم گذشت زمان هرچند کم درستی یا نادرستی تصمیمونو بسنجه.
    _خب این چیزا شخصیه... بابا چرا تو این چیزا برای شما دخالت نمیکرد؟
    _از کجا میدونی این کارو نکرده؟ تو خبر نداری که من برای چیزای خیلی کوچیک تر از این چقدر باهاش کلنجار رفتم تا راضیش کنم... خیلی وقتام اون منو متعاقد میکرد که به حرفش گوش کنم.... وقتی ازدواج میکنی همه چی مشترک میشه... حتی خودت... و این بد نیست... اتفاقا خوبه که واسه یکی مهم باشی خیلی قشنگه که وجودت برای کسی غیر خودت انقدر مهم بشه.
    چقدر حرفاش منطقین..... منم درمورد رنگ لباس داراب نظر دادم و اون هیچ اعتراضی نکرده... من مجبورش میکردم مدل موهاشو اونجوری که من دوست دارم بکنه و بازم اون به حرفم گوش کرده بود. خوشحالم که مامانم دلیل دعوامو مسخره نکرد. واقعا حالا که بهش فکر میکنم هیچ دلیلی ندارم هیچ.... تازه کلی دلیل واسه اون سراغ دارم که دعوا راه بندازه.
     

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _سعی کن زود تصمیم نگیری زود عصبانی نشی و خودتم جای اون بذاری و عادلانه نظرتو بگی.
    عادلانه.... موافقشم.... شاید من از روش دستور دادنو اخم و تخم استفاده نکنم ولی تهش مجبور به پذیرفتن نظرم میکنمش.
    صدای مامانم منو از فکر بیرون اورد
    _پاشو بریم بیرون حالا
    _یه ذره دیگه میام
    باشه ای گفتو از اتاق خارج شد. لباسامو مرتب کردمو منم پشت بندش از اتاق بیرون رفتم.
    _سلام
    داراب زیر لب جوابمو داد ولی بابام با صدای بلند سلاممو علیک گفتو ازم خواست که پیشش برم تا ببوستم.
    همدیگرو بوسیدیمو کنارش روی مبل دو نفره نشستم.
    _چیشد یاد ما افتادی دختره یه بی وفا؟
    بعد از باخبر شدن از موضوع حاملگیم این اولین دیدار منو بابام بود...... خیلی خجالت میکشیدم.
    _شمام بعضی وقتا یه سر به دخترتون بزنید بد نیستا
    _میام دخترم بزار یکم بگذره دلمون واست تنگ بشه.... بعد. هنوز دو روز نیست که رفتی
    ضربه ارومی که نشون از اعتراض به حرف پدرمو داشت به بازوش زدم و اعتراض گونه اسمشو به زبون اوردم که باعث خنده ش شد
    _پرهام کجاست؟
    مامانم سینی به دست وارد هال شدو و جوابمو داد
    _نمیدونست شما میاین با دوستاش رفتن طرفای مریوان و هورامان
    حتی اسمشم همه وجودمو پر از شعفو شوق میکرد. دستامو به هم کوفتم و اسمشو تکرار کردم.
    کوردستان میشه بهشت کوهستانی ایران ولی هورامان میشه بهشت کوردستان.... یعنی بهشت اندر بهشت.... یه جای سرسبز با هوایی دبش.
    سرسبزو کوهستانی..... زیبا و تک.... خاص و جالب.
    شکلو فرم کوهاش.... دهکده هاش.... دریاچه ش.... سرسبزی بیحدو حصرش..... همگی اینا باعث شده که اونجا مکان تفریحی توریستیه خیلی معروفی بشه که از همه جای کوردستانو دنیا به سمتش روانه بشن.
    داراب گفت
    _خوش باشه ایشالله. همین چند روز مجردیه که ادم میتونه خوش بگذرونه بعدش دیگه مسولیتهای تموم نشدنی شروع میشن.
    و بابامم تاییدش کرد.
    خواستم که جوابشونو بدم و از خودمو جامعه زنان دفاع کنم که مامانم دستشو روی پاهام گذاشت و منو به سکوت دعوت کرد. چشمهاشو روی هم فشردو بهم فهموند که اروم باشم و سینی چای رو روی میز جلو مبل منو بابام گذاشت.
    ترجیح دادم پیش مامانم بشینم تا کمی درس زندگی بهم یاد بده پس با هم روی مبل سه نفره نشستیم و اروم با هم مشغول مصاحبت شدیم.
    _انقدر تند رو نباش دخترم.... چه اشکالی داره بهشون فرصت بدی از این حرفا بزنن. دلشون به این حرفا خوشه.
    _خب فکر میکنن خودشون معجزه خدا بودن تو زندگی ما..... والله مام مجردیمونو بیشتر میپسندیدیمو دلمون واسش تنگ شده.
    _دونستن یا ندونستن این موضوع از جانب اونا چه فرقی به حال تو میکنه؟..... سعی کن اروم تر باشی... خانوم تر باشی... انقدر پرخاشگرو عصبی نباش.... خسته کننده میشی.
    _خب حرصممو درمیارن.
    _نه بهشون گوش بده نه بهش فکر کن. صد سال سیاه هم اونا بگن مرد خونه و سالارو فلانو بهمان مهم اینکه در عمل حرف حرف ماست. بزار هر چقدر دوست دارن از خوشی دوران مجردیشون بگن.... وقتی حتی حاضر نیستن به اون دوران برگردن.... سخت نیست که..... بخوان میتونن برگردن. ولی نمیخوان که برگردن.... پس ولشون کن تا خودشونو خالی کنن. سعی کن بجای باد شکمو حرف زدن عمل داشته باشی.... سیاست داشته باش.
    حس فهمیدن بزرگترین راز هستی رو داشتم.
    چه حرف های نابی.....
    چقدر من بی تجربه بودم.... چقدر خوبه مادرت یا کسی تو زندگیت باشه که همچین نصیحت های راهگشایو در اختیارت بزاره.
    چند ساعت بعد منو داراب از خونه پدریم خارج شدیمو به سمت خونه خودمون روانه شدیم.
    تو ماشین هیچکدوممون حرفی نمیزد. بازم مثل همیشه به محض رسیدن به خونه بدون توقف به سمت اتاقمون و تخت عزیزم رفتم.
    چون تازه از خواب بیدار شده بودم خوابم نمیومد. پس بعد از عوض کردن لباسام روی تخت نشستمو به حرفای مامانم فکر کردم.
    با ورود داراب به اتاق رشته افکارم پاره شد و به تنها مرد زندگیم زل زدم.
    _خب؟
    با لحن خودش گفتم
    _خب؟
    به سمت کشو لباساش رفتو چند دست لباس راحتی انتخاب کرد تا بپوشتش.
    _ چرا بدون خبر از پوریا اینا جدا شدی؟ چرا نزاشتی برسوننت؟ چرا عصبانی بودی؟ چرا یهو رفتی خونه پدرت؟
    تیشرتشو با یه حرکت از تنش دراورد و همین باعث شد کل تمرکزمو از دست بدم. محوش شده بودم تا وقتی که تیشرت دیگه ای جایگزین قبلی کرد.
    _چرا ساکتی؟ حرف بزن واسم
    حس بودن تو یه محاکمه و دادگاهو داشتم.... و لحن اونم شبیه قاضیا بود. دلمو به دریا زدمو سوالمو ازش پرسیدم
    _چرا میخواستی موهامو طلایی کنم؟
    داشت کمربندشو باز میکرد که با سوالم دست از کارش کشیدو بهم نگاه کرد
    _منظورت چیه؟ خب چون میدونم طلایی بهت میاد
    _از کجا میدونی طلایی بهم میاد؟
    و رومو به سمت دیوار کنار تخت برگردوندم تا بهش فرصت بدم شلوارشو عوض کنه. چند لحظه ای گذشت تا جواب این سوالمو بده
    _برو سر اصل مطلب دست از این حرفای حاشیه ای بردار.
    _تو که نمیخوای منو شبیه دختری که قبلا تو زندگیت بوده بکنی؟
    و نفسی از سر اسودگی بیرون دادم.... خوشحالم حرف دلمو به زبون اوردم
    صدای محتوی تعجبش به گوشم میرسید که میگفت
    _دختری که قبلا تو زندگیم بوده؟
    صداش نزدیک بود پس یعنی شلوارشو عوض کرده رومو برگردوندم و اونو گوشه تخت دیدم درحالیکه قصد داشت بهم ملحق بشه و روی تخت بیاد.
    _اهم
    _اگه اینکارو کرده باشم دلیل ناراحتیه تو چیه؟
    با تعجب بهش نگاه کردم و خودمو بالا تر کشیدم
    _یعنی چی؟ یعنی هدفت همین بوده؟
    _جواب سوالمو بده
    _یعنی چی دلیل ناراحتی من چیه خب معلومه....
    حرفمو قطع کرد
    _حسودی میکنی؟
    اخم کردم
    _عمرا..... فقط نمیخوام مجسمه دست تو مجسمه ساز باشم
    گردنشو خاروند
    _من اگه از یه مو طلایی خوشم میومد مطمئنن الان تو زندگیم بود
    و دستی که زیر سرم گذاشته بودمو کنار زد که باعث افتادن سرم شد
    فاصلمون کمتر شده بود. صدا و لحنمو تغییر دادم و با لحن ملایم و صدای ارومی گفتم
    _پس چرا پوریا گفت حتما گفته طلاییش کنی؟
    دستشو زیر سرش گذاشت و بالا سر من قرار گرفت
    _چون از رنگ مو فقط طلاییشو میشناسم.
    خب از این نظرم میتونیم به موضوع نگاه کنیم و خنده پوریا رو هم معنی کنیم. چه سبک سرانه فکر کرده بودم.
    با صدای ارومتری ادامه داد
    _حسودیت شد؟
    برای اینکه حواسمو پرت کنمو به چشمای مسخ کننده ش زل نزنم با یقه تیشرتش ور میرفتم.
    _اهم
    با اینکه جوابم غیر این بود ولی انرژی گفتن جمله طولانی تریو نداشتم.
    بـ..وسـ..ـه ای روی چشمام زد.
    دستمو روی صورتش کشیدم.
    _فکر کنم ریش بهت بیاد
    دوباره بوسیدتم
    _از فردا دیگه ریشمو نمیزنم.
    _فردا میرم رنگ طلایی میخرم.
    لبخند حاکی از رضایتش به مزاقم خوش اومد و نتونستم جلوی خودمو بگیرم تا خوشحالی ناشی از راضی بودنش ازمو با بـ..وسـ..ـه ای نشون ندم
    و بازم شب شد و دنیای ما نورانی......
    ...........................................
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    {حال}
    _هی کجایی؟
    از فکر اومدم بیرونو به ایلا نگاه کردم
    _چی؟
    _نگاه پسرت کن چه قشقرقی به پا کرده اون وسط
    نگاهمو به سمتی که نگاه میکردو چرخوندمو سیاوشو وسط سالن تالار دیدم که داشت با اهنگ کوردی فارسی میرقصید. مثل یه رقصنده به تمام معنا بود.
    کوچیکیش و حرکات ناشیانه و سریعش باعث شده بود بیشتر به دل بشینه.
    _چه قری میاد لامصب
    و من فقط تو سکوت بهش نگاه میکردمو تو دلم قربون صدقش میرفتم. سیاوش من..... پسرکوچولوی من.....
    به گذشته برگشتم.... رسیدم روی خاطره انتخاب اسم سیاوش.
    ...................................
    {گذشته}
    _میخوام اسمشو ارتام بذارم.
    _اسم کیو؟
    روی رونش زدم تا حواسشو از اون فوتبال کوفتی بگیره و به من توجه کنه. برگشت سمتمو گنگ نگاهم کرد
    _چیه؟
    داد زدم تا توجهشو جلب کنم
    _گفتم میخوام اسم پسرمو ارتام بذارم.
    دیروز از سونوگرافی برگشته بودیم و مطمئنمون کردن که بچمون پسره.... و حدس داراب و مامانش درست از اب دراومد. همون دیروز سیل تبریکات کل فامیلشون به سمتمون روانه شده بود. از اینکه بین دخترو پسر انقدر فرق میذارن ناراحت بودم ولی از طرفیم خوشحال بودم.... اگه قرار باشه پیشش نباشم.... بچه م پسر باشه بهتره. دختر خیلی اذیت میشه. هرچند امکان نداره ولش کنم و برخواهم گشتو پسرمو با خودم خواهم برد ولی زمانی که قبل اومدنم تنها میمونه.... بهتره پسر باشه.
    از وقتی که یادم میاد از اسم ارتام خوشم میومده و میخواستم واسه پسرم این اسمو انتخاب کنم و حالا دارم نظرمو با داراب درمیون میذارم.
    _بعدازظهر میرم یه کتاب اسم میخرم بیشتر بگردیم.
    _نه... من همین اسمو دوست دارم.
    _معنیش چی میشه؟
    _مصمم و با اراده
    خوب میدونستم که از حواسش فقط چهل درصدو به من اختصاص داده و هنوز بیشتر حواسش پی فوتبالشه.
    چهار ماه از حاملگیم میگذره و برامدگی شکمم حسابی خودنمایی میکنه برای همین تو نشستن خیلی اذیت میشم و مرتبا باید جامو عوض کنمو تکون بخورم.
    صداشو دوباره با دادو اعتراض گونه به زبون اوردم.
    _داراب؟
    _آ... خوشه توروخدا بزار اینو ببینم ده دقیقه مونده تموم شه.
    به حال خودش ولش کردمو سراغ گوشیم رفتم تا وقتمو باهاش بگذرونم. چند وقتیه با یه دختر اهل افغانستان تو شبکه مجازی و روی سایت نگاه دانلود اشنا شدم..... یه سایت برای نگارش و تایپ رمانه. اسمش آویژه ست و به دلیل رفتار خاص و متشخصی که داره حسابی با هم اخت شدیم.
    بهش پی ام دادم
    _سلوم آویژ جان
    _سلوم خوشه جان خوبی؟
    _مرسی عزیز تو چطوری؟
    _منم خوبم خداروشکر.... چیکار میکنی؟
    _هیچی
    _کوچولو چطوره؟
    دستمو روی شکمم کشیدمو حسش کردم.
    _خوبه خاله سلام میرسونه.
    شکلک قلب فرستاد. خیلی بی حوصله بودم. یهو به ذهنم رسید که یه مقاله ای خبری چیزی درمورد اونجا بنویسم و میتونم در این مورد از آویژ جونمم کمک بگیرم.
    _اویژ؟
    _جانم؟
    _ میدونی که تو کار خبرنگاریم... میخوام موضوعی درمورد تو و کشورت بنویسم.... درمورد زیبایی های اونجا. میخوام همه بدونن افغانستان فراتر از جنگو کشتو کشتاره. انتخاب موضوعش با خودت..... وقتشو داری کمکم کنی عزیزم؟
    خیلی زود جوابمو داد
    _البته خیلی هم خوشحال میشم. فکر کنم چیز خاصی از اب در بیاد..... میگردم دنبال یه سوژه توپو خبرشو بهت میدم.
    حالا نوبت من بود تا براش شکلک قلب بزارم.
    _مرسی اویژ جان... میخوام بدونی با این کارت لطف بزرگیو در حقم میکنی
    _خوشه تعارفاتو بزار کنار... منم کلی خوشحال میشم باعث شناخت هرچه بیشتر مردم دنیا درمورد کشورو مردمم بشم.
    _اگه همه مردم اونجا مثل تو باشن میتونم حدس بزنم چه فرشته خونه ای باشه
    جوابمو داد و خداحافظی کرد تا بره خودشو اماده کنه برای دانشگاه. کلاس داشت امروز.
    گوشیمو کنار گذاشتمو به داراب نگاه کردم که هنوز مات تلویزیون بود.
    _تموم نشد؟
    _دو دقیقه وقت اضافه مونده فقط
    بی توجهیاش کلافه م میکرد. دوست داشتم تلویزیون کوفتیو به زمین بکوبم. طاقتم طاق شد و به حرف اومدم
    _اه داراب تو دو دقیقه هیچی نمیشه د خاموشش کن الان باید دوباره بری سرکار
    همون لحظه سوت پایان بازی زده شدو بالاخره از دستش نجات پیدا کردم. کانالو عوض کردو به سمت من برگشت
    _جونم چیشده؟
    خودمو براش لوس کردم
    _میخوام اسمشو ارتام بزارم
    درحالیکه کشو قوسی به بدنش میداد جواب داد
    _صبر کن یه کتاب اسم بخریم شاید اسم های بهترو جالب تری پیدا کردی
    _نه من ارتامو دوست دارم
    _ اخه ارتام نه به خوشه میاد نه به داراب
    _خب تو فامیلیشو میذاری انتخاب اسمش دیگه حق منه
    _منطقیه
    و به سمتم یورش بردو شکممو بغـ*ـل کرد
    _ارتام کوچولو زود بیا دلمون ترکید برات
    و بـ..وسـ..ـه ارومی روش نشوند.
    ...................................
    {حال}
    ارتامم شده سیاوشو حالا سه سالشه و داره واسه مامانش میرقصه.
    زمان چقدر نامردانه تو رو جا میذاره.....
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    با لبخند بهش نگاه میکردمو تو ذهنم داشتم دنبال یه برهان قابل اتکا میگشتم که این وروجک از کجا رقصو یاد گرفته..... عمه که نداره.... فکر نکنم چند جلسه دیدار با خانواده دارابم بتونه این اموزشات عالی رقـ*ـص رو تعلیم داده باشه.....
    _کار پرهامه
    برگشتم سمت ایلا و تو ذهنم گفتگوی بچگیمونو مرور میکردم که میگفتیم با هم تله پاتی داریم و ذهن همو میخونیم.
    _میدونستم کار داراب نمیتونه باشه
    _داراب اخمو بود جدی بود.... بعد رفتنت این اخلاقاشو تقویتم کرد
    سیاوشم چقدر اذیت شده باشه.
    _نه اتفاقا با سیاوش رفتارش خوبه
    به کله ش کوبیدمو تهدیدش کردم که نمیخوام ذهنمو بخونه و اونم در جواب فقط میخندید
    با نگاهم دنبال داراب گشتم. بالاخره پیداش کردم. گوشه ای از سالن واستاده بودو بدون لبخند و بدون اخم به سیاوش نگاه میکرد
    به سمت ایلا برگشتمو خواستم ازش بپرسم که وقتی نبودم سیاوشو خانوادم چقدر همدیگرو میدیدن که قبل حرف زدنم گفت
    _یه روز در هفته و نصف روز همه اعیاد پیش ما بود.
    غمگین بودم. سرمو برگردوندم تا فکر کنم یا شایدم میخواستم غصه بخورم..... به حال خودم و زندگیم.
    نگاهم تو نگاه داراب قفل شد. مطمئنم میتونه غم تو چشمامو ببینه. شاید این ارومش کنه. شاید با اذیت کردن من اروم میشه... دلش خنک میشه. شاید از نظر قانونی و قولو قرار حق با من باشه ولی از نظر انسانیت..... از نظر دلم...... حق با اونه.
    بعضی وقتا تصمیمایی تو زندگیم گرفتم که فقط قلبم باهاش موافق بوده. منطقو همه سلول های وجودم برخلافش قیام کردن ولی تهش به حرف دلم گوش کردم..... مثل قبول کردن رضا تو زندگیم. فکر کردم شاید اگه دوباره به حرف دلم گوش کنم نتیجه ش بازم بد در میاد.... از گوش دادن به حرف دلم واهمه داشتم. به نتیجه ش اطمینان نداشتم پس اینبار به حرف عقلم گوش کردم بدون در نظر گرفتن احساس ولی بازم شکست خوردم.... نمیتونم بفهمم کجای کارو اشتباه کردم. نمیدونم چه زمانی به حرف کدوم یکی گوش کنم و پشیمون نشم.
    داراب مرد خوبی بود... شاید از معدود مردایی بود که میشناختم و من ترکش کردم....
    چه حقیقت تلخی. کاش این وسط مثل همه فیلما چیزی وجود داشت تا من شخص منفی داستانم.... زندگیم نباشم ولی نیست.
    حقیقت اینه شوهری که با همه بد و خوبش پیشم موند و شوهری کرد و منی که در کمال قدر نشناسی بخاطر یه قرار مسخره ترکشون کردم.
    الان پول دارم اعتبار دارم ولی شوهرم عشقشو ازم دریغ میکنه و همین همه نکات مثبت رفتنمو از بین میبره. شاید اگه جور دیگه ای ازش میخواستم جور دیگه ای بهش میگفتم بهم اجازه میداد که برم و درسمو تموم کنم و برگردم پیششون بدون خجالت بدون ترس بدون شرمساری و همه این مدت عشق و همکاری پسرو شوهرم همراهم بود.
    سرمو پایین انداختم. تاب تحمل نگاه دارابو نداشتم.
    _داراب به همه گفت که رفتی تا درستو تموم کنی
    _مرد خوبیه
    _ولی من همش حس میکنم یه جای کار میلنگه
    و بالاخره تونست منو به خنده بندازه. همیشه عکس العملمون به چیزی که زیاد خوب باشه این بود که یه جای کار میلنگه ولی این دفعه بر خلاف دفعات پیش دلیل این کار دارابو میدونستم.
    بخاطر بازخواست نشدن از نبود زن قانونیش تو زندگیش و همچنین حفظ غرور نامدارش مجبور به گفتن این دروغ شده.
    وقت غذا خوردن رسید و اول اقایون و بعدم خانوما به سمت سالن های غذاخوری رونه شدن.
    با حضور ایلا کنارم غصه خوردن به بعد موکول کردمو به شیطنت های خفته این چند سالم اجازه خودنمایی دادم.
    مشغول خوردن شام بودم که سارا اومد کنارم
    _خوشه میای تو دسته حنا بندون
    من که از خدام بود زود جواب دادم
    _فانوسهاشو واسه من بذار
    از نظر من فانوسها بهترینشون بودن. اولین نفرهستی بلند کردنش راحت تره فرم نگه داشتنش قشنگ تره ولی رقصش کمتره.
    لبخندی بهم زدو گفت که بعد شام تو سالن غذا خوری بمونم تا نحوه کارو بهمون بگه.
    _این خواهر عروسه؟
    _اهم
    _بگیرینش واسه پرهام.... خوشکله.
    _تجربه و تاریخ نشون داده دو ازدواج از یه خانواده به درد نمیخوره.
    خندیدو گفت
    _تو که با ازدواجت دو زوج دیگه رو هم به سرانجام رسوندی
    اشاره ش به خودشو انوش بود. اون با پوریا انوشم با سامان.
    _انتخاب با خودتون بود نه اینکه من دلالی کنم. تازشم هیچکدومشون از فامیلای داراب نیستن.
    _ولی بخاطر تو اشنا شدیم.
    چشمکی بهش زدم
    _باید یه سایت زوج یابی بزنم.
    با هم میخندیدیمو حرفای چرتو پرت میزدیم. هیچوقت محتوای حرفامون یه کلمه به درد بخورم نداشت ولی همیشه حالو هوامونو عوض میکرد.
    _راستی چرا سامانو انوش نیومدن؟
    از زبون من همه اندیشه رو انوش صدا میزنن
    _نمیدونم والله
    نخواستم ازعان کنم که خودمم صبح خبردار شدم که امروز عروسیه.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    کم کم سالن غذا خوری خالی شد و من موندمو ایلا و بعدشم با ورود سارا و دسته حنا بندون دوباره همهمه به سالن برگشت.
    سارا رو به ایلا گفت
    _توم میای تو دسته مون؟
    _نه ممنون
    تو گوشش اروم گفتم
    _چطور پوریا رامت کرده تو که از هیچی عقب نمیموندی
    _وقتی میبینم محدودیت هایی که من واسش گذاشتمو رعایت میکنه دلم به ناراحت کردنش راضی نمیشه
    میون کلماتی که ادا کرد گم شدم..... دلم به ناراحت کردنش راضی نمیشه......
    به خودم اومد و بدون فوت وقت روبه سارا گفتم که باید برم از داراب بپرسم با این موضوع مشکلی نداره
    با خنده گفت
    _برو برو زن داداش شوهر زلیلم.
    این حرفا اهمیتی نداره. داراب خیلی واسم مهمه و به قول ایلا نمیخوام ناراحتش کنم. خوشحالیش می ارزه به هزارتا تیکه و درشت بارم کردن.
    از سالن غذا خوری بیرون زدمو همزمان به مرور کردن گذشته مشغول شدم.
    ...................................
    {گذشته}
    _چی؟
    _مادر بزرگم ازمون خواسته اسم بچه مونو سیاوش بزاریم.
    داد زدم.... عصبی بودم..... این بازی جدید دیوونه م میکنه. نه انتخاب حضورش نه نگه داشتنش و نه حتی اسمش به من تعلق نداره. نمیتونم هضمش کنم..... نمیتونم.
    _این بچه منه... من اسمشو میذارم
    _خوشه ارومتر.... داد نزن.
    _داد میزنم. انقدر داد میزنم تا کل شهر بفهمن. هیچیه این بچه رو نذاشتی من انتخاب کنم.... همین یه اسم مونده بود که داری اونم ازم میگیری. من گاو زایا تو نیستم بچه تو به دنیا بیارمو از خونت پرتم کنی بیرون..... این بچه منم هست. بهتون اجازه نمیدم حقمو که انتخاب اسمشه ازم بگیرید
    _خوشه بخدا حق باتوه ولی اون پیره... زلیل شده..... چیزی به اخرای عمرش نمونده.... اینو به عنوان یه خواهشو اخرین خواسته ش ازمون خواست. نمیتونم بهش نه بگم
    _پس من چی؟ من ادم نیستم؟ دو جین بچه دنیا اورده اسمشونو انتخاب کرده چرا حق انتخاب یه دونه بچه مو ازم میگیرن؟
    _بخدا همین یه باره که بهشون حق دخالت میدم... بچه دیگمونو همه چیزشو تو انتخاب کن به هیچکس اجازه نمیدم کوچکترین حرفی......
    میون حرفش پریدم.
    _بچه دیگه؟..... تو خواب ببینی اقای طارمی. به محض دنیا اوردن همینم تو بیمارستان ولتون میکنم میرم. دیگه یه لحظه م حاضر نیستم پیش تو وتو این خونه لعنتی زندگی کنم.
    و سیلی که روانه صورتم شد و اشکی که به اطراف پرت شد.... حتی دستشم خیس شد
    جیغ زدم
    _یا اسمشو من انتخاب میکنم یا خودمو بچه رو میکشم.
    و گریه کنان به سمت اتاقمون رفتم و درو بستم.
    چقدر ازم سواستفاده میکنه.... معلوم نیست این بازی جدید چیه راه انداخته.
    چطور میتونه انقدر راحت از منو خواسته هایی که حق مسلمه چشم پوشی کنه فقط بخاطر زنی که در شرف مرگه.
    یه آن تو دلم ارزو کردم کاش زودتر میمردو این اتیشو تو خونه من نمینداخت ولی خیلی زود سرمو تکون دادم تا این فکرای خبیث از سرم بریزه. اخرین چیزی که بهش فکر میکنم ارزو مرگ برای کسیه.
    _خوشه؟
    کلیدو از رو در برداشته بود.... خیلی وقته. نتونسته بودم درو قفل کنم.
    کنارم رو زمین نشست
    _ببخشید
    _بهت اجازه نمیدم بیشتر از این ازم سواستفاده کنی
    _بخدا... به قران... منم راضی نیستم ولی خیلی پیره خوشه. دلت نمیاد بهش نه بگی.
    هق هق گریه م سکوت اتاقو میشکست
    دستشو به سمت گونه م دراز کرد که با تکون دادن سریع سرم دستشو عقب کشید.
    _باشه....
    باشه یهوییش باعث شد برگردمو بهش نگاه کنم. خودش ادامه داد
    _خودت بهش بگو نه.
    _به کی؟
    _به مادر بزرگم
    اخم کردم
    _میخوای منو خراب کنی؟
    _نه بخدا.... ببین میریم اونجا. ببینش.... اگه بازم جوابت منفی بود من بهشون میگم.... خب؟
    با بلوزم اب دماغمو پاک کردم
    _باشه
    و روز بعدو خونه مادر بزرگشو مهربونی و خوش زبونی مادر بزرگو وضعیت اسفناکی که درش قرار داشتو نتونستن جواب رد دادن بهش و نگاه پر افتخار داراب و اسم سیاوش توی شناسنامه پسرم سرانجام بگو مگوهامون بود.
    .......................................
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    {حال}
    تو سمت اقایون واستاده بودو به دختر پسرهایی که وسط سالن کوردی میرقصیدن نگاه میکرد. نمیدونستم جطوری باید حواسشو جمع خودم کنم.
    شایان یکی از پسر عمه هاش پشت سر من از سالن غذاخوری بیرون اومد. زود خودمو بهش رسوندم.
    _شایان؟
    ازمن کوچیکتر بود پس اقا لازم نداشت
    _جانم زن داداش؟
    داراب خواهر برادر نداره ولی زن داداش یه دوجین ادم شدم.
    _داراب صدا میزنی بیزحمت؟
    _چشم
    و به سمتش رفت و لحظه ای بعد داراب به سمت من اومد.
    _چیشده؟
    لبمو گاز گرفتم. میترسیدم بهش بگم. یه جوراییی مطمئن بودم جوابش منفیه ولی دلمو به دریا زده بودمو میخواستم خواسته مو باهاش درمیون بذارم. نفسمو پوف مانند بیرون دادمو بدون فوت وقت پشت سر هم حرف میزدم.
    _سارا ازم خواست تو دسته حنا بندون باشم و منم...
    حرفمو قطع کرد
    _قبول کردی؟
    سرمو بالا اوردم تا تو چشماش نگاه کنم
    _گفتم باید ببینم داراب چی میگه
    یه تای ابروشو بالا دادوبا همون ژست شروع به برانداز کردنم کرد
    _یه چیزی بردار که زیاد تو چشم نباشی.
    متعجب نگاش کردم.
    _واقعا؟
    ازم دور شدو تو همون حالت گفت
    _تو چشم نباشی
    و رفت. باورم نمیشد بهم اجازه داده بود. واقعا برام غیر قابل پیش بینی بود. یه اتفاقاتی که مطمئن بودم جوابش اره ست رو یهو بهم میگفت نه ویه چیزایی که مطمئن بودم جوابش نه ست رو یهو اجازه میداد.
    برگشتم به سالن غذا خوریو امادگیمو به سارا اعلام کردم. وظایفو حرکاتو بهمون توضیح دادو هممون متفرق شدیم تا وقتش که رسید مراسمو اجرا کنیم.
    روی صندلی نشسته بودمو به جمعیتی که وسط میرقصیدن نگاه میکردم که یهو اعلام کردن وقت رقـ*ـص تانگوست و فعلیا بشینن و اونایی که میرقصن بیان وسط با عروسو داماد برقصن.
    تو عروسی ما همچین چیزی نبود... گذشت زمان چه چیزایی رو وارد رسمو رسوممون میکرد. اولش که اخرای عروسی اهنگ فارسی میذاشتنو فارسی میرقصیدیم و حالام که وسطای عروسی اهنگ تانگو برای رقـ*ـص تانگو میذارن. مخالف ترکیب فرهنگ ها نیستم به شرطی که رقـ*ـص کوردی خودمون حذف نشه چون هم شخصیت مارو میسازه و هم کیفش از همه بیشتره.
    زوج های جوان وسط سالن رفتنو رقصو با عروسو داماد شروع کردن. این رقصو بلد بودم.... ناسلامتی تازه از منبع این رقصا برگشتم.
    شاید داراب بلد نیست که ازم نیمخواد با هم برقصیم یا شایدم نمیخواد و هزارو یک دلیل ناشناخته دیگه که باعث شده الان من جزو تماشاچیا باشم.
    مامان نازی اومد کنارمو دم گوشم گفت
    _چرا نشستی برو پیش دارابو برید باهم برقصید
    _حتما داراب علاقه ای به این رقـ*ـص نداره که پیش قدم نمیشه.
    _شایدم منتظر توه.
    خب معمولا مردا از زناشون میخوان باهاشون برقصن نه برعکس....
    از جام بلند شدم تا پیش قدم بشم و دلیلش نگاه های سوالیه بقیه بود. نمیخواستم فکر کنن منو داراب باهم مشکلی داریم.
    شایدم اونا از اصل موضوع بی خبر باشن ولی مطمئنم مامان نازی از همه چی خبر داره.
    نزدیکش شدم. نور سالنو کم کرده بودنو یه نور ابی قشنگ سالنو روشن کرده بود.
    _تنهایی؟
    _دارم نگاه میکنم.
    خب.... چی بگم حالا. خودشم یه چراغ سبز نشون نمیده ادم یه ذره امیدوار بشه
    _بلدی برقصی؟
    کوتاه نگاهشو روم انداختو زود ازم گرفتشو دوباره به جمعیت نگاه کرد
    _شاید باور نکنی.... ولی یه چیزایی میفهمم.
    زدم زیر خنده.... هم حرفش برام خنده دار بود هم میخواستم جو عوض کنم.
    لبخند چپکی رو لبش اومد.
    _قبلنا بیشتر میخندیدی
    لبخندشو محو کرد.
    _شاید
    دماغمو خاروندم. تصمیم گرفتم برم سر اصل موضوع.
    _همراهیم میکنی برای رقـ*ـص؟
    _حوصلشو ندارم
    حتی نگاهمم نکرد.
    دلمو شکست.... بازم و بازم.
    به حال خودش ولش کردمو لبخند مصنوعی رو لبم نشوندمو به منظره جلوم نگاه کردم.
    سیاوش اومد کنارمو پاهامو بغـ*ـل کردو به تماشا کردن رقـ*ـص بقیه مشغول شد. به سیاوش نگاه میکردم که متوجه شدم چیزی از پشت بهم خورد. برگشتمو صندلی پشتم دیدم که دست داراب روش بود.
    _بشین خسته میشی
    حتی نگاهمم نمیکرد. بدم میاد از این مدل توجها. خب یا شیری شیر یا زنگی زنگی. همیشه از میانگین بیزار بودم.
    مدتی که ایتالیا بودم مدل اخلاق دارابو فراموش کرده بودم... یادم رفته بود چقدر بداخلاقه.
    روی صندلی نستمو سیاوشو رو پاهام نشوندم.
    _مامان
    _جانه دل مامان
    انگشتشو جلو چشمم نگه داشت
    _دستم بوف شده.
    صدای تو مغزم تکرار کرد......... داراب.... جونم...... دستم بوف شده..... کجاش بده بوسش کنم.
    نه..... اون موقع رفتارش باهام بهتر بود. حداقل وقتایی وجود داشت که واقعا باهام خوب باشه، هرچند کوتاه ولی وجود داشت... ولی الان.......
    دستشو تو دسم گرفتمو بوسش کردم.
    _خوب شد؟
    لبخند قشنگی رو لبش اومد.
    _توم مثل بابا زخمارو خوب میکنی.
    لبخند مهربونی به روش زدم و اروم و جوریکه دارابم بشنوه گفتم.
    _بابات این روشو یادم داده
    نیم ساعت گذشت.... ای بابا کسیم نیست مثل تو رمانا بیاد بهمون پیشنهاد رقـ*ـص بده. از این داراب کله خرابم بخاری بلند نمیشه.
    اهنگ در شرف تموم شدن بود که سیاوشو از رو پام بلند کردمو عزممو جزم کردم تا بلند بشم.
    _دوست داری برقصی؟
    دونستن که سهله ایمان داشتم که اگه ناز کنمو بگم نه ناز کش ندارمو به حال خودم ولم میکنه. پس لجو لج بازیو کنار گذاشتمو گفتم.
    _اهم
    دستمو گرفتو وسط جمعیت رفت.... کاش زودتر اینکارو میکردم....
    اهنگی که خیلی برام شناخته شده بود شروع به خوندن کرد. اسم خواننده شو نمیدونستم ولی..... عاشقش بودم. یه زمانی همه روزهامو با این شب میکردم همه شبهامو باهاش روز میکردم

    له دستم د.... کات ژمیری کامرانیت بوستینم....
    {از دستم بر میاد و میتونم..... زمان خوشبختی و خوشحالیتو از بین ببرم و تمومش کنم....}

    له دستم د..... حلقه پنجه ت په فری دم..... نامه بختت بسوتینم
    { ازد ستم برم میادو میتونم...... حلقه ازدواجت که تو دستته رو یه کار کنم ازت پس بگیرن.... نامه خوشبختیتو بسوزونم.}

    له دستم د..... همو شتیک اشکارا کم.....
    { میتونم...... همه چیزو اشکار کنم و به همه بگم.....}

    کام شوت گشو روناکه..... او شوی پف له چراکه....
    {کدوم شبت نورانی و زیبا بود؟..... همون شبی که چراغو خاموش کردم....}

    چه رو ادا با رو بدا...... له یاد بروم..... نا میهله....
    {هر چه بادا باد..... از یادت برم؟..... نه نذار از یادت برم.....}

    باوشی من..... بهشتیکه..... اتپاریزه...... له رهیله.....
    {اغوش من.... یه بهشته.... تورو محفوظ میکنه و ازت مراقبت میکنه..... از پیش آمدهای ناگوار}

    وره وره..... بو ساتیکیش.....با نیگای چاو..... دلنیا بی....
    {بیا بیا..... برای یه لحظه م که شده.... تا نگاه چشمام..... مطمئن بشه و به ارامش برسه....}

    استه خورت... بو راگرم... ناهیلم وا..... زو اوا بی.... ناهیلم وا..... زو اوا بی....
    {حالا زمانو"خورشیدو"..... واست نگه میدارم.... نمیذارم اینجوری.... انقدر زود از هم جدا بشیم و این اتفاق بیفته}

    بلگم پیه..... هزار بلگه ی اشکار و رون.....
    {مدرک دارم...... هزار تا مدرک اشکار و معلوم...}

    بلگه ی چوار سال پیکوه بون....
    {مدرک چهار سال با هم بودن.}

    بلام چیبکم...... خوشویستیت نهگیکه.... خوینی هل چوم اخواتوه....
    {ولی چیکار کنم..... عشقت برام مثل یه نهنگه..... که خون غلغل از عصبانیتمو میخوره....}

    خوشویستیتی روباریکه.... قینی رشم اشواتوه.....
    {عشقت مثل یه رودخانه ست..... عصبانیت و کینه مو میشوره و از بین میبره}

    حضورش بهم ارامش میده. میدونم حواسش بهم هست... فقط کاش دست از مجازات کردنم برداره.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _بلدم؟
    دست از فکر کردن برداشتمو همه حواسمو به اون سپردم.
    _چیو؟
    _رقصو؟
    لبخند خجولی زدم.
    _اهم
    _انقدر مظلوم نشو... نه خوشم میاد نه بهت میاد.
    لبمو گاز گرفتمو نگاهمو ازش گرفتم.
    _داراب؟
    _هم؟
    وقتی با کلمه ای غیر از جونم جوابمو میداد دیگه حوصله حرف زدن واسم نمیموند. اه....
    _داراب؟
    متعجب نگام کرد
    _چیه؟
    دستمو از روی گردنش پایین اوردمو ضربه ای به شکمش زدم که همه صورتش جمع شد
    دوباره اسمشو به زبون اوردم
    _داراب؟
    اخم نکرد... به جاش لبخند خوشکلاشو روی صورتم پاشید
    _جونم؟
    منم به روش لبخند زدم و دستامو دوباره روی شونه ش گذاشتمو از پشت تو هم قفلشون کردم.... به زور کفش های پاشنه بلند دستم به گردنش رسیده بود وگرنه تو خواب میدیدم... با این قد کوتاهم....
    _اقای طارمی خوشه شمارو بدوست
    لرزش منوط به خندیدنش باعث لرزش بدن منم میشد. خنده ش که ته کشید سرشو برام تکون داد
    _فکر نمیکردم بعد از یه بچه و چهار سال زندگی مشترک هنوزم از این حرفا بزنی؟
    وزنمو به اون سپردم تا بیشتر بغلم کنه.
    _بهت قول میدم با نوه هامونم گرگم به هوا بازی کنم.
    لبخندی که میومد روی صورتش بشینه رو پنهون کرد.
    _منو نخندون دختر
    و همین حرف باعث خنده رها من میون جمعیت و تو بغـ*ـل داراب شد.
    چشم هایی که رومون میفتاد بهم انرژی میداد. میخواستم همه بدونن که ما مشکلی باهم نداریمو زندگیمون هنوزم زیباست. حتی اگه در باطن غیر اینم باشه نمیخوام هیچکس از ضعف هام بدونه.
    همیشه صدای خنده م به وجدم میاورد. خودم حسابی از صدای خنده م لـ*ـذت میبردم چه برسه به اطرافیانم....
    _چرا اقای طارمی؟
    چشماشو به نشونه فکر کردن ریز کرد و بعدم بی هوا گفت
    _چون باهات قهرم
    باورم نمیشد داراب امشب خیلی راحت و صمیمی حرف میزد. غرور بی اندازه ش همیشه باعث رنجشم بود... به حدی غرور داشت که بیان جمله باهات قهرم که یه جمله بچه گونست تو نگاه اون انقدر برام تعجب اور شده.
    مثل بچه ها سعی در ناز کشیدنش داشتم. از خدام بود حتی برام ناز کنه... واقعا ارزو داشتم که یه بار بدون غرور باهام حرف بزنه.
    قبل رفتنمم غرور داشت. اخرش غرورش سرمونو به باد میده
    _چرا؟
    گردنشو دراز کردو به پشت سرم نگاه کرد
    _زیادی خوشکل کردی
    و نگاهشو به سمت دیگه ای انداخت. فکر کنم دیونه شده بود که داشت این حرفارو به زبون میاورد.
    _تقصیر من که نیست... خودم خوشکلم.
    گونه شو به گونه م سایید
    _منم این همه ارایش کنم خوشکل میشم.
    خب خودمم بد نبودم به خدا... ولی تاثیر لوازم ارایشی رو هم نباید دست کم گرفت. نمیخواستم بحثمون تنش زا کنم پس از یه در دیگه وارد شدم.
    _هوی اقاهه. شوهر من بدون ارایشم خوشکله.
    دیگه نتونست جلوی خنده شو بگیره و صدای خنده ش بازم توجه عمومو بهمون جلب کرد. مثل دیونه ها یهو میزدیم زیر خنده.
    سرشو نزدیک گوشم اوردو اروم گفت
    _اخرشم تونستی قدرتتو به همه نشون بدی
    هرم نفسهاش قلقلکم میداد ولی دلیل اصلی خندیدم به مکالمه قبل رفتنمون بود که بهش گفته بودم خندونش بهم احساس قدرت میده.
    بیشتر بغلش کردم.
    من این مردو واقعا دوست داشتم.... واقعا. بیشتر از رضا. شاید مقایسه کردنشون کار درستی نباشه چون رضا اصلا حریف قدری برای دارابم نیست....
    دارابم بهترینه.... نه بخاطر خوب بودن اخلاق و وفاداریو عشق زیادش بهم چون هممون خیلی خوب میدونیم که نه اخلاق به درد بخوری داره نه عشق قابل اتکایی. مثل بید میمونه.... باد از هر سمتی بیاد به همون سمت خم میشه. یه آن مهربونه وشبیه یه عاشق واقعی ولی چند ثانیه بعد مثل یه ببر خشمگین در تلاش زخمی کردن و ازار دادنته.
    تو هردو موقیت عاشقشم. چون میدونم تو بدترین نوع رفتارشم بازم تنها دلسوزمه.
    _دوست دارم اقای طارمی
    و سرمو رو کتفش گذاشتم.
    ازش انتظار نداشتم که جمله مو به زبون بیاره... خیلی وقته فهمیدم اهل به زبون اوردن احساسش نیست... پس تحت فشارش نمیذارم و بهش فرصت میدم تا با عملش بهم ثابت کنه که این حسو بهم داره
    همونطور که گفتم..... غلیظ و گرم.....
    به گرمیه خورشید.... همون قدر در دسترس.... همون قدر پنهان.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    مراسم حنا بندون و عروسی به زیباترین شکل ممکن تموم شدو همه به خونه هاشون برگشتن. تو اتاق سیاوش و روی تختش دراز کشیده بودمو موهاشو نوازش میکردم. خیلی وقت بود خوابش بـرده بود ولی من همچنان به کارم ادامه میدادم.
    توی فکر بودم.... گذشته چنگالاشو مثل یه خون اشام توی ذهنو مغزم فرو کرده و اجازه فرار و حتی مرگم بهم نمیده.... فقط سعی داره ازارم بده.
    ......................................
    {گذشته}
    از کلاس که برگشتم تلفن خونه زنگ میخورد. بخاطر حاملگیم شبیه پنگون ها راه میرفتم.
    خودمو به تلفن رسوندم و گوشیو برداشتم
    _الو؟
    صدای کسیو نمیشنیدم پس به هوای خط رو خط شدن تلفن گوشیو قطع کردم تا دوباره زنگ بزنه
    زنگ خوردو دوباره برداشتم
    _الو بفرمایید؟
    _الو خوشه؟
    نذاشتم استرسی که صداش به وجودم منتقل کرد توی رگ هام رسوب کنه
    _بفرمایید شما؟
    خوب شناخته بودمش ولی با این کار میخواستم فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کنم و به خودم مسلط بشم.
    _رضا هستم
    _بله بفرمایید؟
    _میخواستم ببینمت؟
    _کی؟
    با تاخیر جواب میداد
    _شوهرت پیشته؟
    _نگفتید کی؟
    نفسشو بیرون داد و یهو شروع کرد به حرف زدن
    _نمیخوام واست مشکل درست کنم پس ولش کن همینجوری بهت میگم
    _بفرمایید
    _اولا پیشاپیش قدم نو رسیده مبارک. دوما متاسفم واست مشکل درست کرده بودم واقعا نمیخواستم باعث بشم تا اسیبی بهت برسه.
    خسته از تعارفات و حرفای بیهودش گفتم
    _اهم. برو سر اصل مطلب
    _میدونم همیشه برات جای سوال بود که چرا بی هوا رفتم.
    سکوت کرد ولی من اما انگیزه ای برای شکستن سکوتش نداشتم..... پس خودش دوباره ادامه داد.
    _من همیشه دوستت داشتم تو یه دختر ایده آل بودی واسه هرکسی بجز من..... من ادم خوبی نبودم. مدتی که با تو بودم خیلی خوب بود خیلی قشنگو رویایی بود واقعا از ثانیه ثانیه ش لـ*ـذت بردم. با تو یه ادم دیگه شده بودم... یه ادم خوب. ولی طینتم خلاف این بود. شاید برات عجیب باشه دارم از بدی خودم میگم ولی این یه حقیقته. اون روزم که اومدم خونت میخواستم همینارو بهت بگم. نمیتونم منکر این بشم که از خبر ازدواجت ناراحت شدم ولی توم باید خوشبخت بشی چون لایق ترین کسی هستی که برای خوشبختی داوطلب شده.... پیش تو خوب بود و خوب بودم ولی نیمتونستم از کارهای گذشته م فاصله بگیرم. نمیتونستم..... بهش عادت کرده بودم. با وجود و طینتم عجین شده بود و تاب فرار از واقعیت زندگیم که من تو مرداب گـ ـناه فرو رفتم نداشتم. تو همه تلاشتو برای خوب کردن و خوب شدن من کردی و همینم باعث شد که ولت کنم تا با من تو این مرداب نیای. باور کن رفتن من بدترین اتفاق زندگیت نبوده بلکه لطف بزرگ خدا در حقت بوده. من مردی نبودم تا در کنار جسم نورانی تو تاب بیارم و این وسط این تو بودی که ذره ذره اب میشدی و من باید شاهد اب کردن دختر مورد علاقه م میبودم.
    سکوتش باعث شد به حرف بیام.
    _ازت ممنونم ولم کردی
    تک خنده ای کرد که طعم گس و تلخشو از پشت تلفن چشیدم.
    _طعنه میزنی؟
    _نه..... واقعا بزرگترین لطفو در حقم کردی و اینو از روزی که با داراب اشنا شدم فهمیدم.... هرروز بیشتر از دیروز از خدا بخاطر کاری که باهام کردی ممنون میشم.
    _دوستش داری؟
    _همیشه میگن عشق اول فلانو بهمان ولی شاهکار قصه شاهکار تاریخ زندگی به عشق دوم تعلق داره.... کسی که با وجود چشم عقل و یه دید ضخم خورده عاشقت میکنه. اونه که لیاقت قصه های شاهکارو نامدارو داره و جایزه عشق اول فقط یه خاطره دورو تاره.
    _امیدوارم خوشبخت بشی
    _مطمئن باش که هستم.
    _بهتره تماسو قطع کنم.
    _لطف میکنی اگه دیگه به خونه من زنگ نزنی
    _حتما. ببخشید مزاحم شدم.... خداحافظ
    جواب خداحافظیشو ندادمو گوشیو قطع کردم.
    شمارشو پاک نکردم از تلفن فاصله گرفتمو همزمان صدای داراب تو خونه پیچید
    _سلام بر همسر غرغرو و فرزند چشم سفیدم
    ...............................
    {حال}
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا