کامل شده رمان نعمتی در لباس محنت| pardis_banooکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع pardis_banoo
  • بازدیدها 21,917
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

موضوع رمان و روند رشدشو چجوری ارزیابی میکنید؟

  • قلمت عالیه

  • خوبه

  • موضوعش خوبه ولی متنش زیاد جالب نیست

  • از موضوعش خوشم نمیاد ولی متنشو خوب نوشتی

  • اصلا خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pardis_banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/25
ارسالی ها
284
امتیاز واکنش
4,337
امتیاز
441
محل سکونت
سقزکم
خیری که از جانب مرد بغـ*ـل دستی داراب گفته شد باعث شد به سمتشون برگردم و این اولین لحظه تداعی نگاه هامون بود.
برای یه لحظه تو نگاهش غرق شدم.... توی اون چشمایی که هزاران هزار بار بوسیده بودمشون.
نگاهمو ازش گرفتم. با یاد اوری گذشته اشک تو چشمام حلقه میزد... چقدر لحظه دردناکی...
صدای در خبر رسیدن وکیل منو میداد ولی من سرم پایین بودو داشتم سعی میکردم قطره اشک مصممی که سعی داشت از چشمم بریزه رو مهار کنم.
نشست و از دادگاه بخاطر تاخیرش معذرت خواست.
روند دادگاه به شدت کندو کلافه کننده بود.
من امید داشتم که همین امروز تموم بشه و بتونم طلاقمو ازش بگیرم ولی انگار این قضیه سر دراز دارد.
حرفای وکیلم با اینکه در طرفداری از من بودو علیه داراب ولی مثل شمشیر روحمو زخمی میکرد.
_اقای قاضی... حضار محترم. این اقا موکل بنده رو مورد ازارو اذیت قرار دادن و حتی ایشون رو زدن.
_اعتراض دارم اقای قاضی..... اگه مدرکی برای اثبات حرفشون ندارن حق بیان موضوعو ندارن.. با این حرفا فقط دادگاهو به سمت روند احساسی میبرن تا استناد بر واقعیات.
_موکل من به شدت از طرف موکل شما تهدید شده بوده و حتی به محض خروجشون از خونه درو روی موکل بنده قفل میکردن.
صدای گریه مامان به شدت باعث اعصاب خوردیم میشد.
به حرف اومدم.
_اقای قاضی میشه دادگاهمون فقط با حضور منو شوهرم ادامه پیدا کنه؟
مامانم با عجز اسممو صدا زد
_خوشه ما طرف توییم.
اخم کردمو با چهره ای شبیه وقتایی که از چیزی ناراضی هستی گفتم.
_طرفدار نمیخوام.
با اینکه به این مرحله از زندگی مشترک رسیدم ولی از شکستن غرور داراب پیش خانوادمو خانوادش اذیت میشدم و اصلا خواهان این نبودم.
لحظه ای بعد اتاق خالی تر شد و اینبار دادگاه فقط با حضور من و دارابو وکیلامون به کارش ادامه داد.
وکیل داراب دوباره به حرف اومد.
_هر خطایی که از موکل من سرزده باشه ایشون حق نداشتن فرزند موکل منو بدون اطلاعشون از خونه ببرن و جاشو از موکلم پنهون کنن.
_اعتراض دارم اقای ق....
سکوت اتاق باعث شد سرمو بالا بیارم و با بالا اومدن سرم فهمیدن سر دارابم از اون موقع پایین بوده.
_فکر میکنم بهتره به موکلتاتون فرصت بدین خودشون حرف بزنن چون من هیچ انگیزه ای تو هیچکدومشون مبنی بر طلاق نمیبینم.
خود قاضی حرفشو با لحن اروم ترو صمیمی تری ادامه داد.
_مثل دوتا بچه مدرسه ای دست به سـ*ـینه، که هیچ مشکلی با هم ندارن سر جاتون نشستید و وکیلاتون دارن همدیگرو سر شماها تیکه پاره میکنن.
خنده م نمیومد. صحنه و لحظه تلختر از اون بود که بشه به طعم گسش عطرو رنگ شیرین پاشید.
_خانم محتشم؟
_بله؟
بله م زیادی اروم بود.... نشنید. دوباره صدام زد و اینبار بله بلندتری گفتم.
_واقعا خواهان طلاق از همسرتون هستید؟
_بله
_اقای طارمی؟
_بله؟
صداش گرفته بود و این بخاطر مدت طولانی سکوت کردنش بود.
_همسرتونو طلاق میدین؟
_خیر
_سر چی دعواتون شده شما دوتا؟
کلمه ای که از زبون وکیلم بیرون اومد تو نوک زبونش موند و این بخاطر دست جلو اومده قاضی بود.
_هم؟..... سر چی میخواین طلاق بگیرین؟
نمیدونستم چی بگم. نمیخواستم حکم شلاق مجازاتش باشه و تاوان این نخواستن سکوت بود.
امیدوار بودم خودش کنار بکشه ولی انگار دست بردار نیست.
_سر.....
صدای داراب نگاه منو به همراه داشت.... صداشو صاف کردو ادامه داد
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,337
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _سر احمقی من
    ...................................
    {گذشته}
    «داراب»
    با صدای گریه از خواب بیدار شدم خوشه همونطور که کنارم دراز کشیده بود اروم اروم گریه میکرد. ترسیدم و هول شده گفتم.
    _خوشه؟ چیشده؟ درد داری؟
    از زور گریه توان حرف زدن نداشت. دماغشو بالا کشید و گفت
    _اهم
    _چرا بیدارم نکردی دختر؟
    و به سرعت از جام پریدم و روسریشو سرش کردم. چون نزدیکیای دنیا اومدن بچه بود هردو شب با لباس های اماده و مناسب میخوابیدیم تا تو زمان صرفه جویی کنیم.
    دست زیر شکمش انداختمو سعی کردم بلندش کنم.... حسابی سنگین شده بود ولی نه اونقدر که نتونم بلندش کنم.
    _چیزی به بیدار شدنت نمونده بود گفتم یه ذره بیشتر بخوابی.
    از حرفش احساساتی نشدم که هیچ... کلیم عصبی شدم.
    بعضی وقتا از احساسات و مهربونی زیاد دخترا حالم به هم میخوره. الان وقت این رمانتیک بازیا نبود واقعا.
    تموم این حس هارو تو دلم نگه داشتم و حرفی به زبون نیاوردم. نمیخواستم ناراحتش کنم و البته تو این شرایطم بحث در این مورد واقعا مسخره بود.
    سوار ماشینش کردم ولی لحظه اخر حواس پرتیم باعث شد سرش به سقف ماشین بخوره.
    _اخ ببخشید
    بدو بدو به سمت در سمت راننده رفتمو سوار شدم.
    مثل دیونه ها رانندگی میکردم.
    _خیلی درد داری؟
    و فقط گریه جوابم بود.
    به بیمارستان رسیدم. پشت سر هم جلوی درش بوق میزدم تا درو برام باز کنن.
    نگهبان خپل بدو بدو اومدو درو برام باز کرد. ماشینو تو نزدیک ترین موقعیت به درب ساختمان اصلی بیمارستان نگه داشتمو پیاده شدم تا خوشه رو از تو ماشین درارم.
    از استرسو فشار زیادی که روم بود کل تنم میلرزید.
    برانکاردی برای حملش اوردن و اونو روش گذاشتم.
    دستمو محکم تو دستش گرفته بودو گریه میکرد. پرستارم مرتبا داد میزد که بچه داره به دنیا میاد به دکتر بگو اماده باشه.
    صدای گریه خوشه اعصابمو خورد میکرد. واقعا میترسیدم اتفاق بدی بیفته.... بمیرم براش حتما خیلی درد داره.
    _داراب؟
    _جان دلم ؟ جان دلم؟
    _مواظبش باشیا
    نمیدونستم منظورش دقیقا به چی بود.... یعنی میخواست حرفشو عملی کنه وبعد به دنیا اومدن بچه بره؟......
    جوابشو ندادم چون هیچ از سوالش خوشم نیومد.
    _نگران نباش به اندیشه خانوم زنگ زدم خیلی زود خودشو میرسونه.
    _داراب؟
    _جونم؟
    _نذار بمیرم
    چشمام درشت شدن....
    _نمیمیری عزیزم.
    _چرا میدونم که میمیرم.
    _نمیذارم بمیری...... دستشو روی قلبم گذاشتم و از ته دل گفتم..... قول میدم عشق من.
    اخرشم مجبورم کرد با این کلمه و لحن مورد خطاب قرارش بدم. این چیزی بود که تو دلمم جریان داشت ولی از بیانش خودداری میکردم... حس میکردم اینجوری بیشتر مردم.
    به جایی رسیدیم که ورود من بهش غیر مجاز بود. زود و سریع بـ..وسـ..ـه ای روی چشم هاش نشوندمو به دست خدا سپردمش.
    دویدم سمت ایستگاه پرستاری تا به خانواده هامون خبر بدم. همیشه فکر این لحظه رو کرده بودم تو فکرام هیچی نقص نداشت ولی حرف عمل که وسط اومده بود یادم رفت با خودم پول بیارم.
    به همه زنگ زدمو از پرستار تشکر کردم. جلوی دری که از خوشه جدا شدم برگشتم.
    اندیشه خانوم با یه سلام سرسری و بدو بدو از کنارم رد شدو وارد اتاق شد. حتی بهم فرصت جواب دادنم نداد.
    فکر میکردم میبرنش داخل... بچه رو به دنیا میاره و میاد بیرون ولی دوساعت تموم پشت در منتظرش موندم.
    دو ساعتی که بند بند وجودمو پاره میکرد.
    شاید باورتون نشه ولی فکر میکردم بعد پنج دقیقه یا فوقش نیم ساعت.... خوشه با بچه ای تو بغلش و سرپا شده ولاغر میاد بیرون.... مگه سزارین و طبیعی نباید فرقی تو زمان داشته باشن اخه؟....
    این لعنتی چرا باز نمیشه؟
    همه خانوادمون رسیده بودن و همه پشت در منتظر بودیم.
    _مامان خیلی درد داره؟
    از وقتی مامانم رسیده این سوالو هر یه ربع یه بار ازش میپرسمو هر دفعه هم یادم میره و به محض پرسیدن دوباره ش با دیدن قیافه و صورت مامانم میفهمم که اینو قبلا گفته بودم.
    _اره پسرم خیلی درد داره. منم تورو اینجوری به دنیا اوردم.
    بابام دستشو روی شونه م گذاشت
    _اروم باش پسر.
    _خیلی طول نکشیده به نظرتون؟
    و این سوالمم مثل قبلیه زیادی برای همه تکراری بود.
    تکیه مو به دیوار روبه روی صندلی ها دادم و سعی کردم اروم باشم ولی نمیشد.
    _چطور فهمیدین وقتش شده؟
    دستی روی صورتم کشیدمو به سوال تکراریشون جواب دادم. همه از استرس زیاد دیونه شده بودیم.
    _صبحی دردش گرفته بود و با صدای گریه ش از خواب بیدار شدم.
    _چرا زودتر بیدارت نکرده بود؟
    انقدر کلافه بودم که داشتم به ضبط کردن صدام فکر میکردم تا هرکی این سوالو ازم میپرسه دکمه پلی رو واسش بزنم.
    _چون نمیخواسته از خواب بیدارم کنه و چیزیم به بیدار شدنم و رفتن سر کارم نمونده بود.
    ترسیده و مثل پسر بچه ها جلوی مامانم واستادمو گفتم.
    _مامان؟..... چیزیش نشه
    _نمیشه مامان جان. الان میاد بیرون کم فکرای الکی بکن واس خودت.
    توجهی به خنده های ریزریزکی هیچکس نمیکردم.
    درسته مردم ولی انسان که هستم. احساس دارم منم.
    در باز شدو خانم سفید پوشی اومد بیرون. به سمتش هجوم بردم ولی لحظه اخر متوجه پتوی تو دستش شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,337
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    با احتیاط بیشتری بهش نزدیک شدم.
    چیزی که پتو دورش پیچیده شده بود همه وجودمو جسممو روحمو به سمت خودش میکشید.
    _تبریک میگم یه پسر سالمو قوی
    پتو رو از دستش گرفتم و میون اون همه جمعیت و سرو صدا غرق پسرم شدم.
    زبونم نمیچرخید حرفی بزنم.... واقعا لحظه نابی بود.
    انگشت شصتمو روی دماغش کشیدم که با چین شدن دماغش صدایی که تو خودم خفه کرده بودم مثل تپق زد بیرون.
    نتونستم خودمو کنترل کنمو بچه رو دست مامانم که اولین نفر صفی بود که تشکیل داده بودن دادمو گوشه ای رفتم تا کمی با خودم خلوت کنم.
    دلیل جویا نشدن حال خوشه از پرستارم این بود که مامانش حالشو پرسید پرستارم گفت که اونم خوبه و تا چند لحظه دیگه به بخش زنان منتقل میشه.
    دوربین دست شایان که از خیلی وقت پیش مشغول ضبط حوادث بود و الانم تو کمترین فاصله از صورتمه رو اعصابم بود.
    دستم روی چشمام بود تا خیسیشو بگیره. زیادی احساساتی شده بودم.
    شایان میگفت میخواد فیلمو بهم بفروشه. فکر میکنه من پول تو این چیزها خرج میکنم.
    صدای تعریف همه از خوشکلی بچه م باعث شد دوباره به سمتش برم.
    کل کل مامان منو خوشه سر اینکه بچه به مادرش رفته یا پدرش خنده دار بود.
    بچه رو از دست پرهام گرفتمو دوباره بوسش کردم. چشماشو رو هم فشار میدادو با دستای کوچولوش دماغشو میخاروند
    _چقدر کوچولوه
    و صدای خنده همه بلند شد
    مامانم به حرف اومد
    _توم همین قدر بودی.
    گونمو به گونش مالیدم که مامانم بهم اخطار داد که اینجوری خفه میشه.
    هرکی دستشو جلو میاورد تا ازم بگیرتش هیچی نصیبش نمیشدو با قیافه ای تو برجک خورده دستشو عقب میکشید.
    اندیشه خانم از دری که نمیتونستیم ما واردش بشیم اومد بیرونو بهم تبریک گفت
    _وروجک خیلی اذیت کرد.
    گریه بچه هوا رفت. هول شدم. چیزی نمونده بود از دستم بیفته..... واقعا عکس العملام مسخره و اعصاب خورد کن بودن و البته زیادی ندید بدید.
    ولی فقط کسی که این شرایط واسش پیش اومده باشه درکم میکنه.
    همه بهم میخندیدن. بهشون توجهی نکردمو رو به بابام کردم.
    _بابا کیف پولمو یادم رفت پول بدین بچه ها برن شیرینی بخرن.
    بابام به نشونه گوش دادن به حرفم چشماشو محکم بست. لبخند رو لبش بهم انرژی میداد. هیچوقت ازم راضی نبودو همیشه منو بخاطر کارام سرزنش میکرد ولی امروز میتونم برق رضایتو تو چشماش ببینم.
    وقتی به این فکر میکنم که وقت دنیا اومدن منم بابام همین حس هارو داشته بغضم میگیره و دوست دارم بغلش کنم.
    _بهتره ببریدش پیش مامانش بهش شیر بده
    به سمت راهرو رفتیم تا کوچولومو ببرم پیش مامانش دلی از غذا در بیاره. خوشه رو از تو همون اتاق زایمان بـرده بود بخش. انگار از اونجام راه داره.
    همه پشت سرم حرکت میکردنو منم دنبال اندیشه خانوم میرفتم.
    در اتاق خوشه که مشخص شد منتظر شدم تا همه برن تو اتاق. صدای خوشه رو میشنیدم که از سیاوش میپرسید و هیچکسم جوابشو نمیداد.
    لبخند زیبایی رو لبم نشوندمو وارد اتاق شدم. راهی برای رسیدن به تخت خوشه برام باز کرده بودن. خوشه با دیدنم گردنشو بالا تر اورد تا چیزی که تو بغلمه رو ببینه.
    صحنه خیلی زیبایی بود...
    حالا که فکرشو میکنم شاید اون فیلمو از شایان بخرم ولی فقط شاید.....
    میدونستم خوشه هم مثل من با دیدن بچه بادش خالی میشه. چون واقعا زشت بود. کوچولو و قرمز رو به سیاه و کل اجزای صورتشم بخاطر تلاشش برای گریه کردن جمع شده بود.
    جلو رفتمو دستمو پایین اوردم تا بچه رو تو بغلش بزارم.
    هین اولی که کشید لبخندو به لبم اورد. میدونستم اونم با دیدنش تعجب میکنه.
    _چقدر خوشکله
    همونجا بود که فرق بین پدرو مادرو فهمیدم.... منم دوستش داشتم ولی مدل دوست داشتن مادرا فرق میکنه. انگار دیگه هیچ عیبی تو وجود کسی که دوستش دارن وجود نداره... همه عیباش جلو چشمشون پاک میشه.
    بـ..وسـ..ـه ای روی دماغش زد که دوباره گریه بچه هوا رفت.
    _گشنشه
    نمیدونستم کی این حرفو زدو برامم ممهمه نبود تنها چیزی که بهش فکر میکردم تو اون لحظه عمق نگاه های خوشه به پسرمون بود.
    خداروشکر شایان داره از این صحنه ها فیلمبرداری میکنه... به هیچ عنوان حاضر نیستم این صحنه ها بدون ثبت شدن بگذرن.
    بـ..وسـ..ـه ای روی موهای خوشه زدم اما همه حواس اون پی سیاوش بود.
    سیاوش ما..... پسر ما..... پسر من.
    سرمو کنار خوشه نگه داشتم تا مامانم ازمون عکس بگیره.
    ........................................
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,337
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    {حال}
    «داراب»
    هیچوقت فکر نمیکردم عکس یه دخترو تو کیف پولم بزارم. وقتیم اون عکسو گرفتیم نمیدونستم قراره بشه ثریای چشمام وقتی خوشه پیشم نیست.
    اعترافم یا شایدم پشیمونی تو صدام بود که باعث شد خوشه سرشو برگردونه و با تعجب بهم زل بزنه.
    _من به زنم..... به دختری که کل عمرم منتظرش بودم تا بیاد تو زندگیمو از گنداب کارهام بکشتم بیرون..... به کسی که هر روز زندگیم از اینکه زودتر تو زندگیم نبوده افسوس میخوردم...... خــ ـیانـت کردم..... اونم درحالیکه تو لحظه لحظه ش به یاد اون بودم.
    به حرف اومد. میدونستم کم صبر تر اونه که تا پایان حرفام ساکت بمونه.
    _تو فکرم بودیو ادامه شم میدادی؟
    _من میترسیدم خوشه..... وقتی تو پیشم نبودی امیدی به خوب بودن نداشتم. برای کی خوب میبودم... انگیزه خوب شدنم ترکم کرده بود. باید یه جوری عصبانیت و خشم تو دلمو بیرون میریختم.
    _من که برگشته بودم.
    _موندنت دست خدا بود.
    _دست تو بود. همون موقعم اگه زخم زبونای تو وخانوادت نبود هیچوقت نمیرفتم.
    _من دیونه شده بودم. تو همه وقتتو به سیاوش اختصاص داده بودی. بهش حسودی میکردم. من از سیاوش استفاده کردم تا تورو پیش خودم نگه دارم ولی همون سیاوش داشت تورو ازم میگرفت.
    _داراب اون پسرته
    صدامو بالا تر بدم
    _میدونم.
    سرمو پایین انداختمو دستی میون موهام کشیدم ادامه دادم
    _نمیدونستم چم شده بود. خودمو درک نمیکنم.... ولی همیشه دوستت داشتم. بخدا قسم.
    _وقتی دو نفر با هم ازدواج میکنن.... پلی پشت سرشون باقی نمیذارن.... من همه پل های پشت سرمو نابود کردم... خیلی خوب میدونی..... قراری به بازگشت نبود.... ولی تو پلاتو نگه داشتی....
    میون حرف پر از بغضش پریدم
    _میترسیدم.... از اینکه بری و من تنهایی غرق بشم.
    داد زد. یعنی نباید میون حرفش بپرم.
    _وقتی پلی وجود داشته باشه. چه بخوای چه نخوای ازش استفاده میشه.... وقتی پلی وجود داشته باشه دیگه نمیمونی تا زمین کوچیکمونو از گزند نجات بدی. زودی میری رو پلت تا خودتو نجات بدی.
    حرفشو قبول داشتم.
    _نمیخواستم دیگه ازش استفاده کنم.
    _ولی کردی
    چشمامو بستم. کم اورده بودم جلوش.... حق با اون بود... من خطاکار محض بودم. دفاع بی فایده بود. دست به دامان راه و چاره ای شدم که بابام جلو راهم گذاشت.
    از روی صندلی بلند شدمو جلوی پای خوشه زانو زدم.
    خودشو عقب کشیدو با چشمای درشت شده نگاهم کرد.
    این همون نگاهی بود که خونه خرابم کرد. همونی که هرروز گردوغبار روشونو با بـ..وسـ..ـه م پاک میکردم.
    _خوشه.... خطا کردم. ازت معذرت میخوام. قول شرف میدم دیگه تکرار نکنم. قسم میخورم این اولینو اخرین بارمه.... خوشه شرمندتم.
    شلوارشو تو دستام مشت کردم.
    این وضعیت اسفناکو خودم به بار اورده بودم پس باید تا اخرش برم.
    هیچ غروری بالاتر از خانواده م عشقم و پسرم نیست.... گور بابای غرور. تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینکه زندگیم نره رو هوا.
    _خوشه خواهش میکنم. بیا از اول شروع کنیم. بیا برگردیم به نقطه صفر.... بدون غم.. بدون زخم... بدون درد. بیا از اول شروع کنیم... یادمون بره دوسال نبودی... یادمون بره من چیکار کردم. گذشته رو فراموش کنم و برگردیم به نقطه صفر.
    قطره های اشکش دونه دونه روی دستام میریختنو دل خون شدمو خونتر میکرد. این اشکا نابودم میکنن.....
    اخرین تلاشم برای نگه داشتنو حفظ ذره های اخر غرورم شکست خورد و بغض منم شکست
    _دوست دارم خوشه... تو همه چیز منی..... بیا تمومش کنیم. خواهش میکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,337
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    «خوشه»
    _الو؟
    _الو جانم؟
    _بیا خونه دیگه بابا، دلمون پوسید
    _تو راهم مامان
    _داراب؟
    _هم؟
    _با خودت یکم چیزهای شیرین بیار
    _باشه
    فکر میکردم بپرسه چرا ولی نگفت.
    _میگما
    _جونم؟
    _باید به فکر عوض کردن خونه باشیم دوتا اتاق کمه
    _اونم به چشم.
    اه خله... چرا نمیگه چرا؟!... ادامه دادم تا بالاخره اون چرای لعنتیو به زبون بیاره.
    _میدونی.... اخه یکی برای منو تو یکیم برای سیاوش... یکیم برای یه مسلمون دیگه
    _باشه یه فکری براش میکنم.
    خسته از خنگ بودن مرد مخاطبم داد زدم.
    _اه داراب چقدر خنگی..... بابا من حامله م.
    _چی؟
    گوشیو از گوشم فاصله دادم تا صداش کرم نکنه. صدای لاستیک ماشین نشون از ترمز کردن یه دفعه ایش میداد
    _دلم خوشه شوهرم حسابداره..... تو چطوری کنکور قبول شدی با این وضعت؟
    بلند بلند میخندید
    _بیام خونه دستم بهت میرسه
    _تو بیا خونه...... راستی.... این یکی اسمش ارتامه... از الان به کل خاندانت اعلام کن
    صدای خنده هردومون با هم ادغام شده بود.
    گوشیو قطع کردمو سراغ دمو دستگاه تشخیص حاملگیم که روی میز ولوشون کرده بودم تا به داراب زنگ بزنم و زودی بهش خبر بدم رفتمو روی اپن گذاشتمشون.
    _مامی؟
    صدای سیاوش با لحن بچه گونش باعث شد به سمتش برگردم
    _جانم
    سیاوش اولین نفری بود که با خبر شده بود.... بخاطر جیغو دادی که از خوشحالی راه انداخته بودم.
    _نی نی تو شکمته؟
    _اهم
    _دوستش داری؟
    _خیلی
    _پس چرا خوردیش؟








    پایان
    7:21pm... 15.3.95



    تشکر فراوان از همه دوستانی که تو نگارش این رمان بهم کمک کردن و همه خواننده هایی که وقت گذاشتنو خط خطی هامو خوندن.
    دوست دارم ازشون اسم ببرم تا همشون بدونن که کارشون چقدر برام با ارزش بوده.
    اقایان.
    رادمهر{trompart} ، امید رحمانپور {omid_rp} ، کامیار ، مهرداد حسینی ، پرهام
    خانمها
    اندیشه ، ایلا ، اویژه ، m_alizadeh، . mehrvash ، mahtabmm ، diba ، فاطمه میر شفیعی ، f.i ، S*zahra ، مریم صناعی darya4777 ، SaRa.ShS ، ، F.K ، kimiaabbas
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ، Rashiin ، Sh.gh.g


    و همه دوستانی که لحظه لحظه یه رمانمو دنبال کردنو همیشه بهم انرژی میدادن

    ممنونم از همه
     
    آخرین ویرایش:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    خسته نباشید
    به امید موفقیت هر چه تمامترتون
    قلم زیباتون جاوید
    و ممنون از اینکه افتخار دادید
    خوشحالم که تونستم خواننده رمانتون باشم
     

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    خسته نباشید و تبریک بابت پایان کار
    رمان بسیار زیبایی بود
    افتخاره که خواننده رمانتون بودم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا