کامل شده رمان نعمتی در لباس محنت| pardis_banooکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع pardis_banoo
  • بازدیدها 21,150
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

موضوع رمان و روند رشدشو چجوری ارزیابی میکنید؟

  • قلمت عالیه

  • خوبه

  • موضوعش خوبه ولی متنش زیاد جالب نیست

  • از موضوعش خوشم نمیاد ولی متنشو خوب نوشتی

  • اصلا خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pardis_banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/25
ارسالی ها
284
امتیاز واکنش
4,335
امتیاز
441
محل سکونت
سقزکم
لبامو رو هم فشار میدادم. این از کجا خبر داره؟ الان چی بگم.... ای خدا.... پوریا نیاد بشنوه حرفامونو بعدا انگ دروغگویی بهم بزنه.
متعجب نگاش کردم تا شاید خودش برام توضیح بده از کجا این موضوعو میدونه. انکار این موضوع فکر مسخره ای بود چون خبرنگاری چیزی نیست که اتفاقی به ذهن بیاد. بین این همه شغل دسته اولی که تو ذهن مردم میاد.
_عذر میخوام اقای طارمی اما فکر نمیکنم جواب این سوال به شما مربوط باشه
_نه تا وقتی که برای من مزاحمتی ایجاد نشه
نتونستم جلو دهنمو بگیرم و نگم
_مزاحمت برای شما چرا؟
پوزخندی که بهم زد واضح تر از اون بود که نبینمش یا متوجهش نشم.
تو دنیای من پوزخند حکم انواع و اقسام بی احترامی خیلی خیلی زشت رو داره برای همین مانع از تشکیل شدن اخم عمیق تو صورتم نشدم.
_دوست ندارم در مدت کوتاهی که اینجا هستم کسی این راز زندگیمو بدونه پس امیدوارم کسی این موضوعو نفهمه.
و به سرعت از جام بلند شدمو از کنارش رد شدم. اگه میشد تنه ای هم بهش میزدم. پسره یه بی ادب بی شعور.
چقدرم خودشو تحویل میگیره.
بدون توجه به حضور چند تا دانش اموزی که اونجا بودن روی مبل سالن نشستم خداروشکر زیاد معتل نشدم و کمتر از ده دقیقه بعد پوریا اومد تو و با دیدنم متعجب نگاهم کرد
_اینجا چرا نشستی؟
_گرمم بود
چه دلیل مسخره و به جایی
متوجه محیط اطرافمون و دخترا شد و لحنشو عوض کرد
_کلاستون شروع نشده خانوم محتشم
یهو یکی از دخترا گفت.
_خانوم محتشم شمایید؟ دو ساعته از اقای طارمی میپرسیم خانوم محتشم نیومدن میگن نه
ای خبیث. قول میدم تلافی اینو سرش درارم.
پوریا جواب داد
_خانوم محتشم امروز اولین روزشونه در اینجا. اقای طارمی هنوز باهاشون اشنا نشدن برای همین این جوابو بهتون دادن
دستامو مشت کرده بودم داشتم براش نقشه میکشیدم که صدای پوریا باعث شد حواسمو جمع کنم
_سر کلاستون تشریف نمیبرید
از جام بلند شدم تشکر کردمو به سمت کلاس خالی که درش باز بود رفتم.
بچه ها بعد من وارد شدن
سلام خانوم سلام خانوم کنان هر کدوم رو یه صندلی نشستن
_سلام خانوما.... ساز هاتونو اوردین؟
_بله خانوم
بلند شدم و سراغ ساز همشون رفتم و نگاهی بهش انداختم و همونجا که باهاشون حرف میزدم و راهنماییشون میکردم اسمشونم میپرسیدمو با هم اشنا میشدیم.
یک ساعتو نیم کلاس تموم شد و بعد از خروج بچه ها از کلاس کش و قوسی به بدنم دادم وخواستم از روی صندلی بلند شم که صدای درو شنیدم
سرمو به سمتش برگردوندمو پرهامو دیدم که نصف سرشو تو کلاس اورده بود
_اجازه هست خانوم معلم
دلم براش ضعف رفت. وروجک من........
_بیاین تو اقای محترم
جعبه شیرینی تو دستشو که باز شده بودو تقریبا دو سه تا شیرینی توش مونده بودو جلوم گرفت
_بفرما. ما که از شما شیرینی نمیگیریم مجبوریم شیرینی هم بهتون بدیم.
_این چرا اینجوریه؟
_همکارات عین قحطی زده هان خوشه..... اینا چرا اینجورین. میگفتن معلما جلو چشمشون تنگه باور نمیکردم.
نتونستم جلو خندمو بگیرم.
_دیوونه
_بخور همینشم به سختی حفظ کردم بخدا. زود بخور
شب تلگرام گوشیمو وصل کردم. به محض وصل شدنم پی ام مهرداد اومد
_ببین بمیریم من این شامو از تو میگیرم پس الکی خودتو گم و گور نکن
نتونستم جلو خودمو بگیرم و با صدای بلند خندیدم
_هستم خدمتتون
_در خدمت عمت باش من شام میخوام
_بترکی ایشالله باشه یه سور میدم
_اها حالا شد. خب چه طوری؟
_بد
_چرا؟
_ امروز یه احمق با زبون بی زبونی بهم گفت حال منو بگیر من دوست دارم بچزونیم
استیکر خنده گذاشت.... چند تا پست سرم هم.
_کی بوده این ادم بدبخت؟
_تو یه اموزشگاه تدریس میکنم یکی از دبیراشه... عنتر
_اوهوک پس سورت دو برابر شد
_مهرداد عصبیم وقت شوخی نیست
_باشه حالا چرا انقدر حرص میخوری. بچزونشو بشونش سر جاش دیگه چرا اعصابتو بهم میریزی.
_نمیدونم بخدا ولی خیلی حرصم داد
_چه ادم با کمالاتی بوده تونسته حرصت بده از همین الان ازش خوشم میاد
_میزنمتا
بازهم استیکر خنده.
_کی سورو بهمون میدی؟
_درد نگیری توم چقد شکمویی..... نمیدونم خبر میدم بهت
_زود باشه فقط
_چرا؟
_میخوام زن بگیرم قبل اینکه یکی دیگم به جمعمون اضافه شه شام بده یه مفت خور کمتر باشه
اینبار من بودم که پشت سر هم استیکر خنده میذاشتم
_نمیری الهی
_الهی
_من برم فعلا
_اوکی بای
_اودافظ
باید با بابام حرف میزدم.... خیلی زشت و بچگانه بود موندنم تو این خونه. مثلا 23 سالمه ولی مثل یه دختر هفده هجده ساله زندگی میکنم. تازه تو این خونه و تو این اتاقم نمیتونم به کارهام برسم.
اول باید با مامانم در میون میذاشتم. مطمئنن راضی کردن بابام مرد یل میخواهدو شیر کهن.
_مامان
_جانم
_میخوام اجازه بدین برای خودم یه خونه اجاره کنم
سرشو بالا اوردو نگام کرد. نمیتونستم تشخیص بدم چی تو ذهنش داره میگذره
_برای چی؟
_خب اینجا نمیتونم به کارام برسم و اینکه 23 سالمه و پیش همکارا و دوستام زشته و بچگانه ست هنوز متکی به شمام و استقلالی ندارم
_خوشه اینجا ایرانه
_مامان شما که انقد چشم تنگ نبودید. الان قرن 21. نمیخوام که خونه رو پر فساد کنم فقط یه اتاق برام کمه و اینکه نمیتونم همکارامو بیارم خونه پدریم. تازه تو همین ایرانم خیلیا هستن خونه مجردی دارن.
_اونی که تو میگی تو تهرانه نه تو شهر کوچیکی مثل سقز. اینجا از این خبرا نیست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _مامان مثل تمام دانشجوهایی که خونه میگیرن... چرا این خبرا نیست. اون برای دختر بچه هاست من 23 سالمه
    _ چرا انقد رو سنت تاکید میکنی
    _چون حس میکنم فراموش میکنید..... من الان باید استقلال داشته باشم نه اینکه تو خونه پدریم برای یه بیرون رفتم به شما و بابا زنگ بزنمو اجازه بگیرم
    _چی داری میگی خوشه. بی صاحب که نیستی همینجوری بری
    _مامان نمیرم که پی خوشی و فسقو فجور... من یه خبر نگارم شغلم ایجاب نمیکنه راکد باشم.
    _کی خواستی بری بیرونو ما نذاشتیم؟
    _بحث این نیست. این خونه برای کار من کوچیکه برای دعوت کردن همکارام زشته دوست دارم لباس راحتی بپوشم ولی بخاطر حضور بابا و پرهام نمیتونم...
    _نمیدونم چی بگم والله
    _لطفا با بابا حرف بزنید
    _فکر نکنم قبول کنه
    _شما بهش بگید
    _من میگم ولی قولی نمیدم
    _ممنون
    از جام بلند شدمو به اتاقم رفتم. منتظر تماس روزنامه روژان بودم. بعد از ظهر بهشون سر زده بودم و اعلام امادگی برای همکاری داده بودم. چون تو ایتالیا هم کار کرده بودم و سابقه کاری داشتم قبولم کردنو گفتن که بهم زنگ میزنن و میگن که براشون در چه موردی خبر جمع کنم.
    پولو درامدش برام مهم نبود. من عاشق این شغل بودم. حتی زمزمه کردن اسمش تموم وجودمو سرخوش میکرد.
    یکی از اهنگای قدیمی پوشه شخصیم رو کامپیوترو پلی کردم. و کاش اینکارو نمیکردم
    صدای اهنگ تو کل اتاق پیچید. توان عوض کردن اهنگو نداشتم. روی زمین وا رفتم. پاهام لمس شده بود. چقدر از این اهنگ خاطره داشتم. تموم حس هایی که اون موقع داشتم به سراغم اومدن. انگار قلب الانم قلب همون موقعمه که داره تو سـ*ـینه م میکوبه.
    نه قحطی گل که نبود از تو چرا خوشم اومد..... قشنگ تر از تو بود دلم قید تمومشونو زد...... انگار چشمام کور شده بود هیچکسیو غیر تو ندید.....تو اومدی تو زندگیم شدی یه مشکل جدید.....
    دیگه نشنیدم. چقدر دلم تنگ بود. چقدر سخت بود جلو دلتو بگیری. دوست داشتم برم ببینمش حتی شده از دور. فکر میکردم بزرگ شدم.... عاقل شدم.... ولی هنوزم قد اونموقع احمقم.
    کاش میدیدمش.... دلم براش تنگ شده. اون چرا ازم خبر نمیگیره. مگه نمیدونه برگشتم. خیلی بیش از اندازه واضحه که پشیزی هم برام اهمیت قائل نیست و اصلا دوستم نداره و من چقدر کودکانه امیدوارم از اومدنم بی خبر باشه.
    چقدر برام زیبا مینمود. دستاش لبخندش حرفاش..... زیبا و دور.... خیلی دور.
    یاد قسمتی از اهنگ حسام الدین موسوی افتادم چه زیبا میگفت
    تموم دلخوشیم به این دلخوشی شده..... که روزی بی خبر برمیگردی خودت...... همه میگن یه روزی اون میرفت اخرش..... میگن دوستم نداشتی .... سخته باورش.
    وقتی رفت وقتی ولم کرد همه گفتن رفتنی بود گفتن دوستم نداشت.... اما هیچکس یادش نمیاد یه زمانی دوستم داشت.... یه زمانی.
    تلفنم زنگ خورد... بر پدرو مادر اونیکه زنگ زده رحمت.
    صدام بخاطر بغض تو گلوم گرفته بود
    _الو؟
    _سلام ببخشید گوشی خانوم محتشم؟
    _بله بفرمایید؟
    _خوبید بانو؟ از روزنامه روژان مزاحمتون میشیم
    _ممنونم. بله بفرمایید.
    _موضوع انتخابی برای شما تحقیق درمورد چگونگی موفقیت ادم های موفق شهرمونه.
    _و این موفق مطمئنن وضع مالیشون تعبیر میشه؟
    _بله متاسفانه ملاک این روزهای همه ی ادما پوله
    خوشحالم که از کلمه همه ادما استفاده کرد چون هیچ خوشم نمیاد خودمو روشن فکر نشون بدم چون دید منم نسبت به موفقیت وقتی یه هنرمند با مشکل مالی یا یه لیسانس بیکارو میبینم همینه
    _ادم خاصی مد نظرتون هست؟
    _خود سر دبیر شخص خاصی رو اشاره نکردن ولی نظر شخصی من روی اقای فرهمنده
    _خیلی سپاس گزارم از راهنماییتون. سعی میکنم مقاله عالی و درخور روزنامه تحویل بدم
    _ممنون از شما و خسته نباشید. با اجازتون
    _اختیار دارید خدا نگه دار
    _خداحافظ
    اقای قربانی پور این تماسو باهام بر قرار کرده بود. از ادب این مرد جوون در عجب بودم. واقعا زیبایی کلام و لغاتش ادم رو ناخوداگاه جذب شخصیت خاصش میکرد.
    خب اینم از کار جدید. باید ببینم این اقای فرهمند کی هستن....
    _مامان ..... مامان؟
    _دیگه چی شده؟
    _مامان فرهمند کیه؟
    _چرا؟
    _موضوع این سری کارم اونه؟
    _سرمایه گذار خیلی پولدار سقزه.
    _کجا زندگی میکنه؟
    _باید بری خونش؟
    _باید سعی کنم یه قرار ملاقات باهاش بزارم.
    _چقد از این شغلت بدم میاد خوشه
    _مرسی مامانم از این همه انرژی... خونشون کجاست؟
    _نگو خونه بگو کاخ. یه چند هکتاری رو تصاحب کرده.
    _نگین که حسودیتون شده
    _نه مادر جان حسودی چی. نوش جونش زحمتشو کشیده.
    _درباره موضوعی که باهاتون حرف زدم به بابا گفتین
    _بزار بیاد خونه
    _مامانم فدات بشم زود حلش کن خیلی کار دارم.
    قبل اینکه جوابمو بده از هال خارج شدم. میدونستم که باز میگه قول نمیده و امکانش خیلی خیلی ضعیفه. نمیخواستم انرژی منفی بهم تزریق شه.
    ازعان کرده بودم مامانم زیادی واقعیت نگره و خیلی به امید و شانس اعتقاد نداره.
    فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و راهیه اموزشگاه شدم.
    کلاس درس من ساعت نه ونیم شروع میشد و یک ساعت و نیم بعد ساعت یازده تمام میشد و تمام بعداز ظهرو وقتم خالی بود و این یعنی وقت بسیار ارزشمندی برای رفتن دنبال رویاهام.
    رویای من از اول اولشم خبرنگار شدن بود. از سکون متنفر بودم و خبرنگاری تضاد اشکاری با سکون داشت. اما خب زیاد شغل مقبولی نبود برای عموم. تموم ایران از بچگی و از دید پدرومادرا دکترو مهندسو وکیلن. و خب پرستیژ این شغلا ها فاصله زیادی با خبرنگاری داشت
    به قول یکی از پسر میلیارد های ایتالیا خبرنگار فقط کنه ست که دانشگاه رفته.
    وقتی با بچه ها دورش کرده بودیم تو اوج مـسـ*ـتی این حرفو زد و بچه ها چقد از دستش عصبی شدن و من اون روز چقدر خندیدم. الانم که بهش فکر میکنم خندم میگیره. بعد اون ماجرا دانشگاه خبرنگاری ازش شکایت کرد و چون همه صداشو ضبط کرده بودن مدرک توهین کردنش در دست بود و پدر جانش مجبور به پرداخت جریمه شد.
    بعد از ساعات کلاس خیلی زود از اموزشگاه خارج شدمو سوار اولین تاکسی که جلوم ترمز کرد شدم.
    _به عمارت فرهمند میرم
    صورت متعجب راننده از چشمم دور نموند
    _واقعا که باید بهش گفت عمارت.
    این اصطلاحو از ایتالیا اورده بودم. ولی خب انگار اینجام به درد بخوره و جایه درستی به کار بردمش.
    این مرد به شدت مشهوره و موندنش تو یه شهر کوچیک کوهستانی بعد از به دست اوردن این همه موفقیت نشونه وفاداری و تعصبش به خاک و بومش داره.
    درموردش تحقیق کرده بودم و از ایلام یه سری اطلاعات از شخصیت و رفتارش پرسیده بودم
    مرد مرتب و منظمی که از چاپلوسی متنفره و از ادب و رک گویی حمایت میکنه.
    شخصیتش برام جالبه.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    یکم استرس دارم. این اولین بارمه که تنهایی اینکارو میکنم.
    تو ایتالیا اکیپی میریختیم رو سر سوژه و دوره ش میکردیم وبالاخره دوکلمه حرف ازش میکشیدیم. وای وای از ثروتمندای اونجا.... چقدر خود پسندو مغرور بودن.
    از ماشین پیاده شدمو پول تاکسی رو حساب کردم. درست همون طوری بود که حدس میزدم.
    اولین چیزی که به چشم میومد درب فوق باشکوهش بود که حسابی باعث هول شدنم شده بود.
    ماشین زیبایی کنارم و جلو در واستاد و درو با ریموت باز کرد. حدس زدم رانندش باشه
    _عذر میخوام اقا... اقای فرهمند خونه هستن؟
    یه تای ابروشو بالا داد و بهم نگاه کرد.
    یاد بچگیام افتادم که میخواستم بتونم یه لنگه ابرومو بالا بندازم ولی همیشه در این حرکت ناموفق بودمو هردو ابروم با هم بالا میرفت. پرهام اما خیلی راحت این کار ومیکرد. میدونست منم دوست دارم بتونم این کارو انجام بدم ولی نمیشه همیشه اینکارو جلو چشمام انجام میداد و من حسابی از دستش حرص میخوردم و الانم ناخوداگاه اعصابم با این حرکتش مور مور شد.
    _باهاشون چیکار دارین؟
    _فعلا بهش فکر نکردم فقط میخوام بدونم اینجان تا برم سراغ مرحله بعد.
    _بر فرض که اینجان... خب مرحله بعدتون چیه؟
    _ملاقات با ایشون
    _و چی باعث شد فکر کنین با این حجم کاری ایشون بهتون وقت میدن.
    _خب من از روزنامه روژان اومدم وایشون دست رد به سـ*ـینه یه روزنامه شهرشون نمیزنن. برای روزنامه هم مایه یه افتخاره که مصاحبه با همچین شخصی داشته باشه و مطمئنن خیلی اعتبار روزنامه رو بین مردم بالا خواهد برد.
    امیدوار بودم عین جملاتمو به رئیسش منتقل کنه که حس وطن پرستیش گل کنه و اجازه ملاقات بده بهم.
    نگاهی به صورت مرد راننده انداختمو سعی کردم تحلیلش کنم.
    تنها چیزی که میشد تشخیص بدم تعجب بود.
    از حرفام بود یا از صلابت موجود تو حرفام و کلماتم..... نمیدونم ولی امیدوارم رئیسشم همین قدر تحت تاثیر قرار بگیره.
    از کنارم بدون گفتن کلمه ای رد شد و وارد عمارت شد. اون طرف در نگه داشت و ریموت رو زد.
    فکر کردم میخواد از بسته شدن در مطمئن بشه. دزد که نیستم بی اجازه وارد بشم... چرا نمیره.
    _نمیخوایید بیاید تو؟
    اول کمی متعجب نگاش کردم ولی خیلی زود به خودم مسلط شدم از بین میله های دری که هر لحظه بیشتر به هم نزدیک میشدن رد شدم و وارد حیاط بی اندازه بزرگ فرهمند شدم.
    سوار شید تا ساختمون اصلی فاصله زیادیه.
    عقب ماشین سوار شدم.
    _عذر میخوام اما اقای فرهمند ناراحت نشن منو راه دادین.
    رلکس گفت
    _مگه چیکار کردی؟
    _بخاطر کسر وقتشون شاید دوست نداشته باشن تو خونه و محل ارامششون مزاحمشون بشن
    _دلیلت قانع کننده بود. میخوای پیاده شی برگردی
    چشمامو تا اخرین حد باز کردمو نفسمو از سر عجز بیرون دادم.
    _نه دیگه شما منو تا لب چشمه اوردین نمیتونم تشنه برگردم.
    ل*ب*هاش از جایی که نشسته بودم معلوم نبود اما چشماش ریز شد که نشون از خنده میداد.
    الحق که راننده خوشتیپ و زیبایی داره.ماشالله خدا برای پدرو مادرش نگهش داره.
    برگشتم برای ایلا تعریف کنم.
    با فکر کردن به حرفایی که بینمون رد و بدل خواهد شد لبخندی رو لبم ظاهر شد.
    _چیز خنده داری پیش اومده خانوم؟
    _خیر خاطره ای رو مرور میکردم.
    بعد از حیاط بزرگ به یه خونه دو طبقه رسیدیم که با شکوهیت تمام نما داده شده بود.
    این اقای فرهمند زن نمیخواست؟....
    از فکرم اروم خندیدم.
    و باز هم سنگینی نگاه راننده.
    جلو درب ورودی که رسیدیم از ماشین پیاده شد و منم در سمت خودمو باز کردمو پیاده شدم.
    _نظرتون در مورد خونشون چیه؟
    مثل همه ی وقتایی که فکر میکنم گونمو پر از باد کردمو یهو نفس حبس شده تو دهنمو بیرون دادم.
    _تو یه کلمه زیبا و باشکوه.
    _از گل و گیاه خوشتون میاد؟
    _همه چیو از دور دوست دارم. اگه قرار بر مواظبت و مسولیت باشه زیاد با روحیه م سازگار نیست.
    منو به لبخند زیبایی مهمون کرد
    _بفرمایید تو سالن اصلی
    پشت سرش راه افتادم. جلو در ساختمون ایستاد. من هم با فاصله ازش پشت سرش ایستادم. برگشت به سمتم.
    _بفرمایید تو
    از کنارش با احتیاط رد شدم. نمیخواستم حتی اتفاقی هم بهم بخوریم.
    داخل خونه برخلاف پیش زمینه ای که از این خونه ها داشتم اصلا طلایی رنگو سلطنتی نبود. خیلی هم اسپورت و شیک وسایلش چیده شده بود.
    نتونستم جلو دهنمو بگیرمو واوی که از دهنم خارج میشدو نگم.
    _زیباست؟
    _بی اندازه ترکیب رنگ ها عالیه
    رنگ دیوار توسی و رنگ هال سبز تیره که واقعا محیط شیکی رو پدید اورده بود. رنگ مبل ها خاکستری و فرش سبز و خوش گلی وسط سالن پهن بود.
    _بفرمایید تو اتاق کارم
    برگشتم سمتش و با تعجب به م مالکیت ته جملش فکر میکردم.
    لبخندی از سر مسخره کردن سرنوشت و شانسم زدم.
    _نگید که اقای فرهمندید
    _چی باعث میشه نباشم؟
    _سنتون
    کمی مکث کرد. از حاضر جوابیم هنگ کرد شاید.
    _بفرمایید تو اتاق.
    وارد اتاقی که با دست بهم اشاره کرده بود شدم. اتاق مستطیل شکلی که تهش پنجره قرار داشت و میز کار بزرگ و کنده کاری شده ای نزدیک درب ورودی قرار داشت. ته اتاق و طرفی که به پنجره نزدیک تر بود چند صندلی چرم کنار هم قرار داده شده بود و میز شیشه ای هم وسطشون بود. نور خورشید تا زیر میز کار شخصیش میدویید و کمی روی میز شکسته میشد. سقف قسمتی که صندلی ها در آن قرار داشتند کمی کوتاه تراز سقف کل اتاق بود که فضای صمیمی و جو کاری رو ایجاد میکرد
    _چای یا قهوه؟
    _اب. ممنون
    روی میزش دکمه ای رو فشار داد که صداشو از بیرون شنیدم و خیلی زود زن میان سالی در زد و وارد شد.
    بدون اینکه حرفی بزنه بهش گفت که یه لیوان اب و یه لیوان قهوه بیاره.
    پس خسته ست برای همین تقاضای قهوه کرده.
    _بفرمایید بشینید
    روی یکی از صندلی ها نشستم و انتظار داشتم اون روی میز کار بزرگش بشینه اما اومد روبروی من و روی یکی از صندلی ها نشست..... این یعنی از زندگی فعلیش یکم خسته شده و کمی تغییر دکوراسیون یا تنوع میتونه حالشو خوب کنه. والبته به معنای احترام به مهمان واشاره به شخصیت افتادشم داشت.
    _خب؟ من درخدمت شمام
    _ازتون سپاس گزارم.
    گوشیمو دراوردمو روی ضبط صدا گذاشتم و روی میز قرار دادم و خواستم اولین سوالمو ازش بکنم
    _خواهش میکنم خانوم وقتی از این استفاده میشه تمرکزمو از دست میدم.
    یکم به گوشیم و به اون نگاه کردم و بعد گوشی رو خاموشش کردم.
    _خودمم دیگه حرفم نمیاد.
    قلم کاغذی که از قبل اماده کرده بودمو در اوردمو اولین سوالمو پرسیدم.
    _میشه یه بیوگرافی کوتاه از خودتون بهم بدین؟
    _اسمم سامانه 32سالمه و شغلم سرمایه گذاریو کارخونه داریه
    _چیشد که به اینجا رسیدید اقای فرهمند؟
    _شما داستان سرایدار اپل رو شنیدید خانوم؟
    _البته..... اقایی که خواستار استخدام تو شغل سرایداریه شرکت اپل بود و برای نداشتن ایمیل که از نظر اونا شناسنامه افراد تو فضای مجازیه استخدامش نکردند و بعد از اونجا خارج شد و با تنها پولی که براش باقی مونده گوجه فرنگی خرید و بعد بلافاصله فروختش و سودشو برداشت و با پول قبلی بازم گوجه خرید و بازم فروختش و کم کم پول بیشتری جمع کرد.همین روندو ادامه داد و بعدش شد یکی از ادمای پولدار شهرشون.
    حرفمو ادامه داد
    _وکشورش..... با گوجه فرنگی.... اومدنو ازش راز موفقیتشو پرسیدید و بهش گفتن ایمیلش چیه و اون گفت ایمیل ندارم و با تعجب بهش گفتن میدونستید اگه ایمیل داشتید الان کجاها بودید. گفت البته سرایدار اپل میشدم.
    _وشما هم با گوجه فرنگی به اینجا رسیدید؟
    و اروم خندیدم. خودشم لبخند جذابی رو تحویلم داد
    _من با خریدو فروش مرغ اینجام. یه موتور داشتم و به صورت سیار مرغ میفروختم.
    _قابل تقدیره.
    _ممنون
    خواستم سوال بعدمو مطرح کنم که در زدند و بعد سفارشاتمون روی میز گذاشته شد. تشکر کردم.
    دهنمو باز کردم که سوال بعدمو بپرسم که خودش شروع کرد به حرف زدن
    _شما خانوم؟
    _محتشم هستم
    _خانوم محتشم دیدگاه شما نسبت به زندگی اشرافی چیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    باد تو گونه هام انداختمو یهو نفس حبس شده رو بیرون دادم. مثل تمام مواقعی که فکر میکنم.....
    _خب زندگی اشرافی از دیدگاه من خلاصه شده تو تلاش و رفت و امد بین محیط کار و خونه و گهگاهیم مهمونی های فخر فروشانه با دیگر پولدار ها.
    لبخند کجکی زد و ادامه داد
    _و دخترا؟
    چشمامو کمی بازتر کردم. تاییدش کردم
    _و دخترا
    _و طرز فکر شما از این واقعیت چیه؟
    از پنجره بیرونو نگاه کردمو و سعی کردم ذهنمو برای بهترین جواب جمع کنم.
    _خب حضور خانوم تو زندگی همه ی مردا هست چه مفلس ترینشون و چه پولدارترینشون فقط بسته به وضع مالیشون این مقدار کم و زیاد میشه.
    _فقط برای مردا اینجوریه؟
    به چشماش نگاه کردم. چقدر این مرد جذاب و زیبا بود. نمیدونستم چی بگم
    خب من که از ورود یه مرد به زندگیم به شدت بیم دارم یا دختر خاله م که به قول معروف منتظر نیمه گم شدشه و کسی که عاشقش باشه ...غیر خودیا دیگه کسی رو نمیشناسم.
    از چی براش بگم؟ از منی که دیگه به عشق اعتقادی ندارم و دختر خاله ای که تمام تلاشش رو میکنه که من ناامید نشم یا مامانی و خاله هایی که تموم زندگیشون تو شوهرو بچه هاشون خلاصه شده. کمی که عمیق تر فکر میکنم میبینم همه مرد های اطرافم که سنشون کمی بالاست خطایی ازشون سر نمیزنه پس یا در دوره جوانیشون که من حضور نداشتم تنوع طلب بودن یا اینکه به قول معروف دوره عوض شده و ادمای الان کمتر متعهدن.
    _نمیتونم این رو برای تمام جامعه ضامن باشم اما همه خانم های اطراف من شدیدا متعهد و وفادارن و من خطایی ازشون ندیدم.
    _اینکه مردا اینجورین شخصیتشون پیش شما متزلزل نمیکنه؟
    خواستم بگم کار از متزلزل شدن گذشته کلا ویران شدن ولی نگفتم و بازم به فکر فرو رفتم تا جواب عاقلانه ای تحویلش بدم. یاد گرفتم زود شروع به حرف زدن نکنم و حتما اولش کمی کلمات و جملات رو مزه مزه کنم.
    _ خب این سرشتیه که تو وجود همه مردا قرار داره و برای همینکه به دخترا انگ اهن پرستی میزنن چون مطمئنا گریه کردن تو هتل های پاریس بهتر از گریه کردن تو گوشه زیر زمین مستاجره یه.
    به خندش اجازه جولان دادن روی صورتشو داد و این یعنی من تونستم کمی اعتماد درش ایجاد کنم
    _صداقتتون قابل ستایشه
    _ممنون. من اینجا بودم که از شما سوال کنم اما مثل اینکه شما استعداد خاصی تو سوال جواب کردن دارید
    _چه عیبی داره یه بارم خودتونو مورد بازخواست قرار بدن؟
    _هیچوقت اونو بازخواست فرض نکردم
    _ و از نظر شما چیه؟
    _خب من اینجام که راز موفقیت شما رو بدونم . برای مردم جالب خواهد بود که فردی با این همه ثروت که از نظر تقریبا کل مردم ادم موفقیه از خودشون بوده و یه زمانی بین خودشون زندگی کرده.
    حرفمو ادامه داد
    _و ادمه؟
    اروم خندیدم.
    _دقیقا
    _میشه کارت خبرنگاریتونو ببینم؟
    _البته
    کارتمو از تو کیفم دراوردمو به دستش دادم
    _خوشه محتشم.
    _بله
    چشماشو میدیدم که ریز میشدن و بیشتر به کارتم خیره میشد. داره به چی دقت میکنه؟
    _این کارت از بولونیا اخذ شده؟
    _بله
    _اونجا تحصیل کردید؟
    _بله
    _بهتون نمیاد خارج رفته باشید
    _و دلیلش چیه؟
    _معمولا دخترایی که طعم ازادی رو میکشن در بند کشیدن دوبارشون تقریبا غیر ممکنه
    به اینکه به زور برم گردوندن فکر کردم.... ولی دلیل برنگشتن من هرگز این نبوده.
    _ایران زندان نیست
    _نه مطمئنن ولی قوانینی داره که اجراش برای خانوما سخته
    _من یاد گرفتم به قوانین همه کشور ها احترام بذارم واگه میبینم نمیتونم، اونجارو ترک کنم.
    _اینجا وطن شماست
    _همیشه رای با اکثریته و اگه من موفق نشم برنده بشم پس باید به احترام حقوق اونی که برنده شده قوانینو رعایت کنم ولی من مخالف این قوانین نیستم
    _طرز فکرتون جالب و بسیار نو برای من
    _اتفاقا اینجوریام نیست که شما میگید. اگه به طور مشخص به حجاب اشاره کنم. حجاب جزئی از شخصیت و منه همه ی دختران مسلمانه. اصلا لباس و تیپی که مغایر با اندیشه اسلامیمون باشه رو نمیتونیم تو انظار بپوشیم چون اونا جزء منه یه دختر مسلمان نیستن انگار که کامل نیستیم و یه چیز اصلی فراموش شده باشه در ارامش و اسودگی خیال نخواهیم بود تا وقتی که لباسایی در سمت و سوی اندیشه و دینمون بپوشیم. شمام به گله هایی که میشه زیاد توجه نکنید همه مادرا روزهایی خسته و عصبی هستن و از مسولیت ها و کارهای زیادشون مینالن اما هیچوقت ازش شونه خالی نمیکنن و اگر خدای نا کرده بچشون نباشه یا از دستش بدن اون وقته که میبینید چطور براش دلتنگی خواهند کرد.
    لبخند گوشه لبش یعنی تونستم متقاعدش کنم.
    تلفنش زنگ خورد ببخشیدی گفت و ازم دور شد.
    موقع برگشتنش عصبی بود.
    فکر میکردم بی ادبی باشه دلیل ناراحتیشو بپرسم. خب مطمئنن به من هیچ ربطی نداشت.
    سوالامو یکی پس از دیگری میپرسیدمو اونم با حوصله جوابمو میداد. تقریبا به نصف سوالم بعدیم رسیده بودم که یهو بین حرفم پرید و گفت
    _میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
    حتما خستست ومیخواد ادامه شو بزاریم برای موقع دیگه ای
    _البته بفرمایید
    _اگه حمل بر بی ادبی نگیرید میخواستم ازتون خواهش کنم اخر هفته با من به یکی از همون مهمونی های اشرافی بیاید
    خب اگه الان بگم شوخی میکنید خودمو مسخره کردم. قیافش به شوخی نمیخوره انقدرم چشماش خسته هست که گزینه بدی که تو سرم جولان میده رو حذف کنم
    برای قانع کردمو ادامه حرفش اضافه کرد.
    _میتونم برای جبران لطفتون علاوه بر مصاحبه اختصاصی، مبلغ قابل توجهی هم به روزنامتون بپردازم.
    دستامو تو هم قفل کردم دنبال دلیلی برای مطرح شدن این پیشنهاد گشتم.
    _اقای ....
    فامیلیش یادم رفت. اه لعنتی.
    خودش ادامه داد
    _بله؟
    _مطمئنن برای یه روزنامه خودمو و ابرومو تو مضیقه قرار نخواهم داد
    _چرا ابروتونو؟
    _من یه دختر مجرد کم و سن و سالم و میخوام در اینده همسری داشته باشم و اینکه با شما تو اون مجلس حاضر بشم باعث فکر اشتباه مهمان های اونجا در مورد نسبت منو شما میشه.
    تک خنده ای کرد که از نظرم خیلی زیبا و خواستنی بود
    _از اینکه حتی ثانیه ای کوتاه نقش my friend منو بازی کنید خوشحال نیستید و ناراحتم هستید
    _ثروتتون باعث نمیشه با بقیه مردم جدا فرضتون کنم
    _میتونم مبلغ قابل توجهیم به خودتون بدم...... فقط یک شب با من در انظار ظاهر شید.
    _متاسفم پول نیاز ندارم ..... چرا این پیشنهاد و به دخترانی که مشتاق هستند نمیدید؟
    _چون میدونم باید بعدش به زور از خودم دورشون کنم.
    خب من چی بگم حالا؟ من جواب های لازممو گرفتم میتونم برمو کارمو تحویل روزنامه بدم و پولمو بگیرم. پول لازمم نیستم. اما وضعیت این اقای محترم برام خیلی ناراحت کنندست.
    _اولین مهمانی نیست که میرید رویه مهمانی های قبل رو ادامه بدید
    _زیادی تنهایی رفتم. میخواستم این دفعه یه خانوم همراهیم کنه
    باورم نمیشد تا حالا تنهایی رفته باشه
    سرشو کمی جلوتر اورد و ادامه داد
    _از دید این ادم های پولدار من هنوز همون پسره بچه بدبختو مفلسم و حتی ذره ای احترام برام قائل نیستند. دوست داشتم شما باهام بیاید تا با جوابایی که الان منو باهاش متحیر کردید اونارو هم متحیر کنید و برای حضور شمام که شده کمی بیشتر منو جدی بگیرند
    بمیرم براش. چه گناهه. چه زندگی مسخره ای. منم مثل خودش سرمو جلو بردم و گفتم
    _به تایید اونها نیاز دارید؟
    _من خیلی تنهام
    با گفتن این جمله خشک شدم و به خاطرات دور بـرده شدم.
    --------
    _خب چرا بهشون خوبی میکنی و انقدر به خودت نزدیکشون میکنی که بتونن بهت خنجر بزنن
    _من خیلی تنهام اگه اینکارو نکنم هیچکس نمیاد طرفم.
    _نبودن ادم های رفتنی و نامرد بهتر از بودنشونه.
    -------
    اون موقع این جمله هیچ تاثیری تو من نداشت با وجود اینکه کاملا درست بود و حتی جواب الان من به این ادم که جلوم واستاده همینه.
    کف دستهامو به هم مالیدم و محکم روی هم فشارشون دادم.
    اگه بگم چشمام تر شد دروغ نگفتم. اما جلو خودمو گرفتم. خاطرات خیلی نامردن خیلی......
    چقدر ما بهم شبیهیم و چه شباهت دردناکی......
    _میشه خودمو فقط دوستتون نام ببرم؟
    _البته
    _اگه اجازه بدین جواب اخرو بعدا بهتون بدم.......
    شرمگین شدم از اینکه باید اعتراف میکردم تو خونه پدریم زندگی میکنم. شاید این موضوع اینجا انقدر عجیبو تو چشم نباشه ولی شش سال زندگی کردن تو جایی متفاوت با اینجا باید یه سری تاثیراتی رو من گذاشته باشه.
    _باید از خانوادم اجازه بگیرم.
    کمی خیره نگاهم کرد
    _شمارمو در اختیارتون میذارم. لطفا تا قبل از اخر هفته خبر رو بهم بدین
    _حتما
    از جام بلند شدم. وقت رفتن بود.
    _من هنوز رو قول هایی که بهتون دادم هستم.
    _کدوم قول؟
    خوب میدونستم از چی حرف میزنه ولی باید نشون میدادم که اصلا برام مهم نبوده و دلیل قبول فکر کردن به درخواستش اونا نبودن.
    _کمک به روزنامه و خودتون
    _موندن یا نموندن سر قولتون برام مهم نیست
    خداحافظی کردمو از اونجا خارج شدم.
    اعتراف میکنم هیجان قبول این درخواست برام شدیدا خوشاینده.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    ....................
    {حال}
    خیلی زود صبح شد و من فقط تونستم چند ساعتی رو بخوابم.
    خودمو اماده کردم.... میخواستم به مهدکودک پسرم برم. کمی بیشتر از همیشه ارایش کردم. وسواس داشتم و خیلی برام مهم بود در نظر سیاوش خوب به نظر بیام. انگار ملاک مامان شدن خوشکل بودنه....
    تا دنیا دنیا بود مامانمو خوشکلترین زن رو زمین میدیدم ولی از پسری که ترکش کردم همچین انتظاری نداشتم.
    کمی استرس داشتمو دستام میلرزید نیما بهم پیشنهاد کرد که همراهیم کنه و منم از خدا خواسته قبول کردم و الانم منتظرم بیاد دنبالم.
    ماشین ندارم و باید هرچه زودتر به فکر تهیه یه ماشین چهار چرخ باشم.
    ماشین نیما جلوم نگه داشت و منم در کسری از ثانیه سوار شدم.
    _به خودت مسلط باش فقط سعی کن هم بازیش بشی دیگه تمومه.... عاشقت میشه
    _یه ذره سخته.... میترسم از من براش چیزهای خوبی نگفته باشن
    _گفته باشنم ذهنیتشو عوض کن. یکم از مامانو مامان داشتن براش بگو و قبل اینکه خودتو بهش معرفی کنی تو لفافه براش توضیح بده که چرا رفتیو از این حرفا.
    نفسمو بیرون دادم
    _امیدوارم بتونم خودمو تو زندگیش جا کنم.
    جلوی مهدکودک واستاد. منتظر اومدن سیاوش شدیم. قبل از اینکه بیام کامل درمورد سیاوش تحقیق کرده بودم برنامه هفتگی و مکان هایی که میره رو پیدا کرده بودم.
    ماشین داراب جلوی در واستاد و در سمت راننده باز شد . سیمای داراب از ماشین خارج شد. ماشینو دور زدو در سمت شاگردو باز کرد و چیزی عروسک مانندو بغـ*ـل گرفت و بعد از بستن در ماشین به سمت ورودی مهدکودک رفت.
    پسر تنبلم خواب بود. دلم براش پر میزد. تو دلم همش قربون صدقه ش میرفتم. از اینکه داراب نذاره برم دیدنش واهمه داشتم واسه همین جرئت پا پیش گذاشتنو نداشتم.
    تا حالا شده از یه چیزی مطمئن نباشین ولی از ترس عکس العمل ترسناکی که مد نظرتونه تلاشی نکنین؟
    لحظه ای بعد داراب دوباره برگشت سوار ماشین شد و رفت.....
    چند دقیقه ای منتظر موندم تا از رفتن داراب مطمئن بشم بعدم زود از ماشین پیاده شدمو از نیما خدافظی سر سری کردمو به سمت مهد رفتم.
    _سلام
    _سلام بفرمایید
    _من معلم نقاشی هستم که قراره اینجا کار کنم
    قبلا کاراشو انجام داده بودم. ازعان کرده بودم که برگشتنم رو از خیلی وقت پیش برنامه ریزی کرده بودم.
    _البته بفرمایید
    نمیخوام از دفتر مربیا و مراسم خوش امد گویی چیزی بنویسم قضیه از اونجایی شگفت انگیز میشه که منو به بچه ها معرفی میکردنو سیاوش تو عالم بین خوابو بیداری بهم نگاه میکردو تعریف بچه ها بود که کرور کرور به سمتم نشانه میرفت.
    دلم پر از شوق میشد وقتی میدیدم سیاوش این تعریفا رو میشنوه و امیدوار بودم نظر اونم همینجوری باشه.
    _خاله شما نقاشی های خوشکلی بلدید؟
    دستامو از هم باز کردمو با ذوق وصف ناشدنی گفتم
    _خیلی زیاد.... میخوام همشونو بهتون یاد بدم.
    و صدای خنده شون بود که به اسمون شعله میکشید.
    نقاشی روی وایت برد براشون کشیدم تا از روش برام بکشن و به سمت سیاوش که بی حال به بچه ها نگاه میکردو سعی میکرد تو این سرو صدا بخوابه رفتم.
    _هی دوست جونی؟
    سرشو به سمتم برگردوندو بی حال نگام کرد
    نگاه سردش قلبمو لرزوند.
    _منو یادت نمیاد؟
    دستشو رو گلوش گرفت و یه چیزی گفت که نفهمیدم.
    _خانم محتشم
    به عقب برگشتمو به یکی از مربیا نگاه کردم
    جلوتر اومدو با لحن مهربونی گفت
    _خاله جون این اقا پسرمون یه ذره تار های صوتیش نازکن چند وقت یه بار اینجوری میشه باید چیزی نگه تا خوب بشه.
    تار های چی؟ تارهای صوتیش نازکن؟ چرا نازکن؟ چرا پسر من تارهای صوتیش نازکه؟ نه من اینجوریم نه باباش..... چرا؟ اصلا این یعنی چی؟
    خاله نرگسه بچه ها از پیشم رفت و من موندمو یه عالمه درد تو قفسه سـ*ـینه م.
    اگه من پیشش بودم اینجوری نمیشد.... اگه مامان متعهدی داشت الان مثل بقیه بچه ها میتونست خوش بگذرونه نه اینکه یه گوشه کز کنه چون گلوش میسوزه. بمیرم براش.....
    _درد داری عزیز دلم؟
    دستای کوچیکشو به سمت بالا و به معنای نه تکون داد.
    _میخوای بهترین نقاشیمو یاد تو بدم؟
    سرشو تند تند تکون داد و لبخند زیبایی زد. بغلش کردمو روی پاهام نشوندمش و پشت دستش یه مینیون و میکی موس با ماژیکهای پوستی کشیدم
    کلی ذوق کرده بود و به همه نشونش میداد. ساعت حدودای یازده بود که حالش بهتر شدو تونست با بقیه حرف بزنه.
    باید هرچه زودتر درمورد وضعیتش تحقیق کنم خدارو شکر دیگه نیازمند شوهرم نیستمو خودم اونقدری دارم که بتونم پسرمو درمان کنم.
    اشتباه همه ما دخترا اینکه که به پسرا به چشم صندوق بانکی نگاه میکنیم و به جای اینکه خودمون سعی کنیم کسی باشیم که پول داشته باشه وبی نیاز از پول شوهر بشه به مخ زدن یه پسر پولدارو زنش شدن فکر میکنیم.
    قبل اینکه وقت رفتن بچه ها بشه مهدکودکو ترک کردم که حتی اتفاقی هم داراب منو اونجا نبینه. نمیخواستم این دیدار کوتاه هم از دست بدم.
    کاش بعد از ظهر ها هم مهدکودک میبردش....
    اروم اروم تو پیاده رو به سمت خونه جدیدم قدم میزدم و به فکر های توی سرم اجازه جولان دادن داده بودم تا اختیار ذهنمو تو دستشون بگیرن.
    تلالو نور خورشید روی برگ درختای تو خیابون زیباتر از اونچه که بود به نظر میرسید. قبل رفتنم هیچوقت این هارو نمیدیدم ولی حالا.....
    به روزی که تو خونه سامان بودمو بهم پیشنهاد داد تو مهمونیش شرکت کنم برگشتم... شاید اگه اون مهمونیو نمیرفتم الان این اینده رو نداشتم ولی فقط شاید...
    .........................
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    خونه فرهمندو ترک کردم. سوار آژانس شدم و ادرس خونه رو به راننده دادم. تو ماشین با خودم فکر میکردم که قبول درخواستش باعث میشد با بقیه ادم های کلفت اشنا بشم و این در اینده خیلی برام خوب میشد. هم برای زندگی شخصیم هم برای کارم. پس انگار فکر خوبی به نظر میرسید. به خونه که رسیدم بعد از سلام احوال پرسی سرسری به اتاقم رفتم. خیلی زیاد خسته بودم و دلیلشو نمیدونستم
    چند ساعتی از ورودم به خونه میگذشت که.....
    _خوشه خانوم؟
    کلا با این لحن صدا شدن، ترسناکه. ادمو یاد تموم خراب کاریاش میندازه
    _جانم بابا؟
    _باهم حرف بزنیم؟
    لب تابمو کنار گذاشتمو دست به سـ*ـینه جلوش نشستم که حرفشو بزنه
    _چیزایی از مادرت شنیدم
    میدونستم چی ولی پرسیدم
    _چی؟
    _بحث خونه و اینا
    سرمو با شرم پایین انداختم.... ادامه داد
    _این اتاق برات کوچیکه؟
    _بله
    _مادرت کارمنده منم که همیشه بیرونم داداشتم یه مرد و فقط سر سفره خونست.
    _بابا بخاطر احترام شما و پرهام من مجبورم همیشه تو خونه لباسای خیلی پوشیده بپوشم و این کار و سرعتمو کم میکنه و کارهای من باعث میشه کل خونه به هم بریزه و وقتی شما برگشتید باید تند تند وسایلمو جمع کنم و من الان دیگه 23 سالمه و خجالت میکشم پیش دوستا و همکارام بگم هنوز با خانوادم زندگی میکنم. اونم منی که قبل اینجا بودنم کیلومترها باهاتون فاصله داشتم و نمیتونم تو این خونه همکارا و دوستامو دعوت کنم
    _فکر میکنی اینکه ادم متعهدی هستی و تو خونه پدریتی خجالت اوره؟
    _هرگز همچین فکری نکردم اما کار من کمی متفاوته و من واقعا روم نیشه همکار مردمو اینجا دعوت کنم نه بخاطر فکر اونا و یا هر چیزی که به اونا مربوط میشه. بخاطر احترام به شما و حضورتون نمیتونم همچین کاری بکنم
    _ایا به نظرت حضور یه مرد تو خونه مجردی زشت نیست؟
    _انقدری میفهمم که تنها دعوتش نکنم و اینکه بابا جان من تو ایتالیا ازادی مطلق داشتم. نمیدونم این واژه رو چجوری براتون معنی کنم. یه عمو که مشغول رسیدگی به زندگی خودشه و گهگاهی بهم سر میزنه مطمئنن نمیتونست مانع هر کاری بشه که میخواستم انجام بدم. این که کاری نکردم تنها دلیلش این بوده که نخواستم انجامش بدم. اونجام خونه مجردی داشتم. اما من بهتون قول دادم شرمسارتون نکنم و هر دفعه که منو به بقیه معرفی میکنید با صدای رسا و احساس غرور بگید که دخترتونم. من بهتون قول دادم همون دختر کوچولوی پاکتون بمونم.... من ادم بد قولی نیستم.
    _به این فکر کردی که محیط ها فرق زیادی با هم دارن؟
    _بله
    نفسشو بیرون داد و دستاشو روی لبش کشید.
    _سعی میکنم این اطراف خونه ای برات جور کنم
    حس میکردم بهترین خبری بود که بعد از اجازه صادر شدن از طرف پدرم برای خروج از کشور تو شش سال قبل بهم رسید
    _عاشقتم بابا
    _باشه خودتو لوس نکن.... فقط بگم برای شش ماه خونه رو میخوایم؟
    زیر چشمی بهم نگاه میکرد. یعنی میخواست ازم باج بگیره؟ خونه در ازای موندن یا فقط خواسته طعم دهنمو بفهمه. .... نه به هیچ وجه نمیخوام که اینجا بمونم پس با شجاعت تموم خونه رو تو قمار گذاشتم و گفتم
    _بله دیگه
    باشه ای که گفت نفس حبس شده تو سینمو ازاد کرد. خداروشکر هدفش اولی نبود.
    از اتاق خارج شد و من از پشت نظاره گر قامت خم شدش شدم.
    چقدر اقتدار و قدرت این مرد برام قابل ستایشه. پدرم قهرمان تمام دوران زندگیم بود.
    تعریف من از پدر قدرت، عشق و یه جورایی همه چیز دونیه. همیشه کسی رو که میتونست تو همه زمینه ها راهنماییم کنه رو پدر مینامیدم.
    به راستی که همه پدرا بزرگن. بزرگ نه به معنای بزرگی که همیشه بیان میشه. به معنای اون بزرگی که سوم ابتدایی به معلمم گفتم اگه خدا انقدر بزرگه چطور تو اسمون جا شده؟
    همیشه به این فکر کردم اگه مهربانی مادرو پشتوانه بودن پدر فقط قسمت خیلی خیلی کوچکی از صفات خداست پس مهربانی و تکیه گاه بودن خدا تا کجاها رفته. فکر کنم برای همین کهکشانی به این بزرگی درست کرده. تا بزرگیو اقتدارو مهرش توش جا بشه.
    فردا سر ساعت همیشگی تو اموزشگاه حاضر بودم.
    باز هم خالی بود ولی دیگه یاد گرفته بودم چطور باید عمل کنم پس به سمت کلاسی که این چند مدت اشغال کرده بودم رفتم و درو باز گذاشتم تا دانش اموزانی که میان متوجهم بشن و وارد کلاس بشن.
    هرچند زیادم نبودن. فقط سه نفر بودن ولی به نظرم برای شروع بد نبود.
    اختلاف سنی کممون باعث شده بود خیلی با هم صمیمی بشیم و از این موضوع خیلی خوشحال بودم. سعی کردم با گوشیم متن های مصاحبه رو که دیشب تایپ کرده بودم مرتب کنار هم بچینم تا از این زمان کم هم حسابی سواستفاده کنم.
    _خوشه؟
    سرمو بلند کردمو پوریا رو تو چارچوب در دیدم. فهمیدم که اینجا به عنوان روانشناس کار میکنه. شغل جالبیه.
    از وقتی فهمیدم خیلی بیشتر از قبل رو حرفا و حرکاتم باهاش دقت میکنم. دوست ندارم زیر ذره بین هیچکس باشم.
    لبخندی بهش زدم که به اجازه ورود به کلاس تعبیرش کرد.
    گوشیمو خیلی زود خاموش کردم.
    منتظر بهش زل زدم.
    _چطوری تو؟
    _خوب ممنون
    _این چند روز نیومدم اذیت نشدی که؟
    _نه همه چیز خوبه
    _روز اول بچه ها درمورد داراب گفتن..... ازش ناراحت شدی؟
    _داراب کیه؟
    _اقای طارمی
    با اوردن فامیلیش ناخوداگاه اخم کردم.
    تک خنده بامزه ای کرد
    _اتفاقا اقای طارمی خیلی ادم باشخصیت و پر باریه. نمیشناختت روز اولی برای همین اون برخوردو باهات کرد.
    سرمو به معنی فهمیدن براش تکون دادم
    _مهم نیست. ولی کلا ادم بد اخلاق و اخموییه
    اروم خندید و سرشو اورد جلو و منم به تبعیت از اون سرمو جلو بردم.
    _پرستیژش اینجوریه. هرچند این وسط هم خر پولی و فوت خواهرش بی تاثیر نبوده.
    با تعجب نگاهش کردم
    _خواهرش چرا فوت کرده؟
    _نه که خانواده مهم و همون طور که اشاره کردم خر پولین. یه خبرنگار خبر های نادرستی درمورد خواهرش پخش کرد که یه جورایی ناموسی و زشت بود و خواهرشم دیگه.... خب..... نه که خودکشی کرده باشه ولی با ناراحتی از خونه میزنه بیرونو با ماشینش تصادف میکنه و میمیره بعدا هم اشکار شد خبر نادرست و شایعه بوده و از خبرنگاره هم شکایت کردن و پدری ازش دراوردن
    اگه میدونست منم خبرنگارم این جمله رو میگفت؟
    حالا دلیل نگاه های خشمگین روز اولشو درک میکنم. خودمو جاش گذاشتم تا ببینم عکس العمل خودم چی میشد؟..... خب والله که صبرش زیاده من جاش بودم روز اولی سر خودمو میکندم.....
    ولی حالا میرسیم به اونجا که این اقا از کجا میدونه من خبرنگارم؟
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    سرمو کمی عقب بردمو گفتم
    _اوه واقعا براش متاسفم شدم. بیچاره.
    _اره.... ولی کلا پسر خوبو با مرامیه
    _خانوم اجازه؟
    سرم به سمت در چرخید و نیوشا یکی از دانش اموزامو دیدم.
    حالتی که منو پوریا توش قرار داشتیم زیاد جالب نبود ولی باز خدارو شکر دقیقه ی اخر من خودمو عقب کشیدم.
    بهش اجازه ورود به کلاسو دادم و پوریا هم خدافظی کردو رفت.
    نمیدونم کلا ساعت تند میره یا این ساعت خوش میگذره که متوجه عبور ثانیه ها نمیشم ولی هرچی که هست باعث میشه این یه ساعتو نیمی که اینجام خیلی کوتاه بشه.
    به سمت دفتر دبیران رفتم تا چایی برای خودم بریزم کمی خستگیم در بره بعد برم دنبال کارام که با دیدن برج زهر مار تو دفتر خواستم برگردم اما متوجهم شد و حالا برگشتنم بی ادبی بهش محسوب میشد.
    نمیخواستم به این تنش بینمون دامن بزنم.
    اگه بشه فرصت خوبیم هست تا ازش بپرسم از کجا میدونست من خبرنگارم؟
    بی توجه به حضورم سرشو پایین انداخت و کاغذی که تو دستس بودو مطالعه کرد.
    سلامم نمیکرد بی ادب.
    _از نویسنده بعیده سلام نکنه
    اینو درحالی گفتم که پشتم بهش بودو داشتم برای خودم چایی میریختم.
    جوابی نشنیدم پس برگشتم تا برم یه گوشه بشینم که با نگاهش غافلگیرم کرد.
    خشک شدم سر جام. واقعا ترسیدم حتی از نگاهش...... حتی از این فاصله.
    من خبرنگار حواشی نیستم... من خبرای اصلی رو مخابره میکنم اما همیشه به همه جوانب فکر کردم و هیچوقت خبری که باعث رسوایی اخلاقی بشه رو مخابره نمیکنم. هیچ ادمی بدون حاشیه نیست و تبعیض قائل شدن بین مشهورو غیر مشهور کار درستی نیست.
    چایی رو تو سینک ظرفشویی ریختمو از دفتر خارج شدم. نگاهش سنگینتر از اون بود که بشه باهاش حرف زد یا حتی جلو چشمش بود.
    کارم که تموم شد به بابام زنگ زدم که دنبالم بیاد.
    سوار ماشینش شدم.... تو فکر بودم نمیدونم فکر چی، شاید فکر جوابی که باید به فرهمند میدادم.
    میترسیدم. نمیدونم چرا... از این مهمونی ها هزاران هزار بار رفته بودم ولی هیچوقت یه مرد رو همراه خودم نداشتم.
    خیلی وقته جایه یه مرد تو زندگیم خالیه. نمیخواستم بهش فکر کنم میدونستم اگه بخوام خیلی راحت میتونم اشکمو درارم اما نمیخواستم.
    این مسئله تموم شدست. حواسمو جمع حال کردم. ماشین به سمت خونه نمیرفت
    _بابا کجا میریم؟
    _میریم باهم یه خونه رو ببینیم
    _میدونستید چقدر دوستتون دارم؟
    سرخوش گفت
    _چقدر؟
    _هزارتا
    _چقدر کم
    _پنج هزارتا
    _همین؟
    دستامو از هم باز کردمو به مثال دختر بچه ها با صدای بلند گفتم انقدر.
    انگار که دیگه اندازه ای بیشتر از این وجود نداره.
    وارد یه اپارتمان شدیم. بابام از قبل کلید خونه رو گرفته بود.
    اپارتمان یه خوابه نقلی که جون میداد برای یه خونه مجردی.
    _عاشقشم بابا عاشقشم
    _صبر کن. فقط تایید تو کافی نیست. اول باید ببینم همسایه هات چه جور ادم هایی هستن.
    _شما زود برید ببینید.... بابا میشه امروز برم خرید
    با تعجب پرسید
    _چرا؟
    _وسایل برای اینجا خب.
    _وسایل تزئیناتیشو بخر گنده هاشو خودم برات تهیه میکنم.
    ************
    رو زمین اتاقم نشسته بودم و داشتم مقاله م رو مرتب میکردم که فردا ببرم روزنامه.
    یاد قولی که به فرهمند داده بودم افتادم سریع از جام پریدم و به هال رفتم
    از عکس العمل سریع و یهویی من همه ترسیدن و حواسشون خود به خود جمع شد تا حرف بزنم.
    _الان یادم افتاد. پنج شنبه شب یه مهمونی دعوتم باید اونجا اقای فرهمندو ببینمو درمورد کارم ازش سوال کنم
    _چه کاری؟
    _روزنامه گفته باید باهاش مصاحبه کنم.
    سرشو به معنی فهمیدن تکون داد
    _چه جور مهمونیه؟
    _ای خدا بابا. هرجوری میخواد باشه باشه. یقه منو که نگرفتن حتما باید مثل اونا بخورم و بپوشم.
    _خیلی سرخود شدی خوشه
    سعی کردم جلو دهنمو بگیرم تا حرفی نزنم تا باعث عصبانیتشون بشه. به نظرم دنیا از دید اونا زیادی کوچیکه.
    _ادم که نمیتونه خودشو تو خونه حبس کنه چون تو جامعه پر از ادمهای خرابه تازه اونم برای شغل من...... ادم باید فقط مواظب خودش باشه که خراب نشه.
    بالاخره موافقت کردن. حس میکنم زیادی دارن باهام راه میان. فکر کنم بابام یا میخواد نمک گیرم کنه یا میخواد با خاطره خوش از اینجا برم شایدم چون حرفام منطقیه بهم اجازه میدن.
    همون شب به فرهمند اس دادم که میام. مثل دختر دبیرستانی ها شده بودم میترسیدم بهش زنگ بزنم. تو خونه صدام بپیچه و بفهمن دارم با یه پسر حرف میزنم حالا انگار هیچوقت اینکارو نکرده بودم. ولی چون حالا نیت و هدف از حرف زدنمون فرق داشت جرئت نمیکردم اینکارو بکنم.
    امروز پنج شنبه ست. ایلا اومده خونمون تا بهم کمک کنه لباس مناسب و شیکی تو کمدم پیدا کنم. به مثال همه دخترا حس میکردم هیچ لباس مناسبی برای پوشیدن ندارم.
    وقتی بهش گفتم بابام برای خونه مجردی اجازه صادر کرده کلی تو سر وکله م کوبید که خدا شانس بده و از این حرفا. پدرو مادر من زیادی غیر قابل پیش بینی هستن.
    _این قرمزه رو بپوش
    _بروووو روم نمیشه قرمز بپوشم. تازه نمیدونم چه جور ادمایی اونجان. یه دفعه دیدی از همونجا بردنم خونه بخت.
    _عرضشم نداری اخه، من به تو چی بگم.
    _شماها چرا اینجورین. هی زیر دل ادمو خالی میکنید. بابا دوتا نوشابه واسم باز کنید مردم از بی اعتماد به نفسی.
    _تو اعتماد به نفس نداری؟ تو ؟ تو؟ اره والله حرفتو قبول دارم. کار از اعتماد به نفس گذشته. رسیده به عرش اعتماد به سقفت.
    _خب من از خودم راضیم و همین برام کافیه. با تعریف و یا انتقاد هیچکسم تحت تاثیر قرار نمیگیرمو یه جورایی ثبات شخصیتی دارم برای همینه که اعتماد به نفس دارم.
    _همینم درسته
    _کدومو بپوشم؟..... اون مشکیه خوبه؟
    _شیکه..... اما بازم من قرمزرو ترجیح میدم.
    _به عنوان مهمونه مهمون قرمز خیلی زیادیم میشه. بعدا پسره با خودش میگه فقط منتظر یه تعارف بودا.
    _من فرهمندو دیدم. از فامیلای دور خودمونه
    _بی شوخی؟
    _بخدا
    اهمی براش گفتم و لباسو جلو صورتم گرفتم و جلو ایینه رفتم.
    _ به اندازه کافی پسرکش هست؟

    ***********
    یه ذره میترسم که اونم بخاطر قرار گرفتن تو موقعیت جدیده.
    ساعت 7 آژانس گرفتمو اومدم جلو عمارت فرهمند. دلیل عجله م هم بخاطر این بود که بابام یا پرهام نرسوننم و هم اینکه اگه لباسم یا ارایشم از دید فرهمند مشکلی داشته باشه فرصت درست کردنشو داشته باشم.
    ایفونو زدم.
    _بفرمایید؟
    _با اقای فرهمند قرار داشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    _صبر کنید بهشون خبر بدم.
    یه گوشه واستادم و منتظرش شدم.... یکم زیادی طول کشید مگه اقای فرهمند گم شده از اون موقع رفته بهش خبر بده. خب درو باز کنین دیگه.
    چون در خونه نرده ای بود و داخل باغ معلوم بود از دور ماشینیو دیدم که به این سمت میومد.
    اها پس اومده دنبالم....
    انگار مجبورن این جاده بزرگ و درست کنن.چقدر این خونه و قوانینش از نظرم مسخره س.
    در با ریموت باز شد و ماشین همونجا دور زد و منتظر شد برم سوار بشم.
    نزدیکش شدم و خواستم عقب بشینم.
    _خواهش میکنم بیاین جلو
    به فرهمند که روز اول فکر میکردم راننده ست نگاه کردم و در جلو ماشینو باز کردم.
    _سلام
    _سلام.... زود اومدید؟
    دلیل زود اومدنمو.... البته دومی رو.... براش بازگو کردم.
    به لبخند زیبایی مهمونم کرد.
    دیگه حرفی نزدم و اونم تا رسیدن به ساختمان چیزی نگفت.
    وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و دوباره پشت سرش به سمت عمارت رفتم.
    من هیچوقت از این امکانات دور نبودم. خونه پدر بزرگ منم شکوه و بزرگیش کمتر از اینجا نبود.
    چقدر دلم برای پدربزرگم تنگ شده. رابـ ـطه صمیمی منو پدر بزرگم زبانزد کل طایفه بود این درحالی بود که پدر بزرگم 12تا بچه و 43نوه داشت. و حالا هم 15 تایی نتیجه. ولی فکر کنم از نتیجه هاش هیچکسو ندیدو رفت.
    مادرم از یه خانواده ثروتمند و به قول مردم اشرافی بود. وقتی پدرمو که از طبقه متوسط جامعه بود به عنوان شوهر انتخاب کرد پدربزرگم باهاش مخالفت کرد. البته هردو خانواده مخالف بودن. پدر پدرمم راضی نبود اما وقتی مامانم بینشون رفت رابـ ـطه خوبی با عروس ارشدش بر قرار کرد. از پدر پدرم یه لبخندو صدای عصاش رو یادمه. کوچیک تر بودم که فوت شد. پدر مادرم اما اول راهنمایی بودم که فوت شد. چقدر گریه کردم. مراسم ختم پدربزرگمو کلا منهدم کردم انقدر گریه کردم.
    بعد از ازدواج مادرم پدربزرگم اقش کرد و گفت که دیگه نمیخواد ببینتش.
    وقتی من به دنیا اومدم یه روز مامانم دزدکی میره خونه پدرش که با مادر بزرگم تجدید دیدار کنه و اونام منو ببینن که پدر بزرگم سر میرسه. اولش همه میترسن و از این حرفا. اخه پدر بزرگم جذبه خاصی داشت. هیچوقت ندیدم صداشو بلند کنه اما همه ازش حساب میبردن.
    وقتی منو میبینه بغلم میکنه ومیگه اسمشو بزارین خوشه.
    بعدم دیگه ماجرای اق شدن مادرم به فراموشی سپرده میشه و منو پدر بزرگم بهترین دوستای هم میشیم.
    وارد عمارت که شدم مانتومو دراوردمو یه دور دور خودم چرخیدم
    _خوبه؟
    چشماش یکم خمـار شده بودو با لبخند نگام میکرد.
    از اینکه از این زاویه به هدفم نگاه نکرده بودم اعصابم خورد شد واقعا عمل بی فکری انجام داده بودم. متوجه ترسو ناراحتیم شد
    _ببخشید من یکم عصبی بودم. ولی زیاده روی نکردم.
    چیزی نداشتم که بگم ولی واسه اینکه یکم بترسونمش گفتم
    _میخوایید من نیام؟
    _ نه نه. عذر خواهی کردم که، این مدت یکم زیادی تحت فشارم.
    نفس عمیقی کشیدمو سرمو براش بالا پایین کردم
    گفتید اجازه دارم خودمو فقط دوست عادیتون معرفی کنم
    _البته. برام افتخاره.
    تا وقتی به چیزی ایمان نداشته باشم به زبونش نمیارم. پس اصلا نگفتم همچنین.
    _شما اماده نمیشید؟
    _سعی میکنم زیاد معطلتون نکنم.
    دنیا عوض شده حالا باید خانوما منتظر اماده شدن اقایون بشن. نیم ساعت بعد تو ماشین داشتیم به سمت مقصد میرفتیم.
    _نمیخواید گل بخرید؟
    _چرا باید اینکارو بکنم؟
    _خب این به نشانه ادبه.
    _سر راه میگیرم.
    جلوی مغازه گل فروشی واستاد
    _میشه منم پیاده شم؟
    _البته
    پیاده شدم و با هم وارد مغازه شدیم. صاحب مغازه به پیشوازمون اومد. بعد از حرفای اولیه سعی کردیم گلی زیبا و مرتبط با نقشی که باید ایفا کنه انتخاب کنیم. حداقل من دنبال گلی با این خصوصیات بودم.
    _این رز قرمز چطوره؟
    _برای عشقتون که نمیخرید. نمیشه
    لبخند ارومی زد
    _از گل زیاد سر در نمیارم.
    _من حتی اسم گل هارو هم نمیدونم
    این حرفمو مثل مواقعی که با ایلا شیطونی میکنیم زدمو دستامونو جلو دهنم گرفتمو اروم خندیدم.
    _بنظرم این گل های بنفش رسمی و زیبا باشن
    _گفتید که از گلا چیزی نمیفهمید
    _از رنگ ها میدونم ولی
    گل رو تو صندوق عقب ماشین گذاشتیمو راهیه مهمونی شدیم.
    حالا دلیل اون حیاط بزرگ و درک میکنم. برای پارتی هایی که میگیرنه. باید جا برای پارک کردن ماشین خوشکلاشون باشه خب.
    وارد مهمونی که شدیم همه نگاه ها به سمت ما برگشت. داشتم یه قطره آب میشدم. هیچوقت از توجه و نگاه های زیاد خوشم نمیومده.
    خیلی محکم قدم بر میداشت. تکیه گاه خوبی میشد. مرد خوبی بود و تا حالا که باهاش اشنا شده بودم چیزی فرای تعریفاتی بود که مردم ازش میکردن. راسته که میگن رفتار هر مرد با خانومی که روبروشه ست میشه. بستگی به خود شخص داره تا چطوری باهاش رفتار بشه.
    دستمو که دور بازوش بود کمی فشار دادم. توجهش جلب شد
    _ببخشید شما اسمتون چی بود؟
    خنده ای که کرد باعث جلب توجه افرادی که نزدیکمون بود شد.
    _شما واقعا خانم خاصی هستید. اسم من سامانه
    سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم.
    گلارو لحظه ورودمون به یکی از مرد هایی که جلو در مانتو روسری و کتمونو ازمون میگرفت دادیم.
    از بین جمعیت که دسته دسته شده بودن رد میشدیم. اگه بگم حواس همه بهمون بود دروغ نگفتم. یهو یکی از بین جمعیت گفت
    _به جناب فرهمند. خوش اومدین
    به سمتشون رفتیم و اون دو باهم دست دادن. منم این وسط تماشاگر.....
    وقتی از هم جدا شدند کمی عقب کشید و دستشو به سمت من برای معرفی کردن گرفت
    _خانوم محتشم از دوستهای من
    خوب متوجه تعجب مرد روبروم شدم وقتی صفت دوست بعد از اسمم قرار گرفت. انتظار چیز دیگری رو داشت.
    دستشو به سمت مرد جلوم گرفت تا معرفیش کنه. مردی که هم قد خودش بود اما سنش بخاطر سپیدی محسوس موهاش بیشتر نشون میداد و کمی هم تپل که نه ولی اندام پری داشت.
    _ایشون هم اقای انتظام دوست و همکارم
    _خیلی خوشبختم خانوم
    دستمو کوتاه به دستش دادم و سرمو کمی خم کردم و گفتم
    _همچنین
    همونجا واستادیم تا سامان با دوستش حرف بزنه. کم کم داشت حوصلم سر میرفت. به اطرافم نگاه کردم و به مهمونا.
    با دیدن همکار خشمگینم تو مجلس چند تا سکته ناقص زدم.
    یا خوده خدا این اینجا چیکار میکرد اخه؟
    سنگینی نگاهمو حس کردو صورتش به سمتم چرخید.
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    .........................
    {حال}
    پاهام خسته شده بودن پس برای اولین ماشین عمومی که دیدم دست بلند کردمو ادرس خونه جدیدمو بهشون دادم.
    باید دنبال دلیل بیماری سیاوش باشم باید بعدازظهر به دفتر روزنامه سر بزنم باید خبر اومدنمو به مامان بابام بدم.....
    حتی فکر کردن به کارایی که باید انجام بدم هم خسته م میکنه چه برسه به اینکه بخوام به فعلیت برسونمشون.
    برای اروم کردن ذهنم فلاشو به تی وی زدم و اهنگی که تازگیا خیلی برام عزیز شده بودو پلی کردم
    عشق من.....صدات ارامش محضه.... عشق من.... به همه دنیا می ارزه... عشق من... به دلم میشینه حرفات... عشق من....فوق العادست اون چشمات.... اروم اروم اومد بارون... شدیم عاشق زدیم بیرون...اومد نم نم نشست شبنم..... رو موهامون رو موهامون....
    بلند با اهنگ تکرار میکردم و تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که زمان بزرگترین معجزه همه دوران هاست.....
    اشک من مثل بارون پر احساسه..... اشک من....دستای تورو میشناسه.... ارومم.... انگار اون بالا رو ابرام... دیوونه.... تورو دیوونه وار میخوام... اروم اروم... اومد بارون... شدیم عاشق ... زدیم بیرون... اومد نم نم... نشست شبنم... رو موهامون... روموهامون...
    لب تابمو باز کردمو سعی کردم تو اینترنت دنبال مشکل پسرم بگردم.
    خب اسمش لارینژیت. یه عالمه دلیل برای به وجود اومدنش وجود داره. تورم و التهاب تارهای صوتی... اسیب تارهای صوتی و یه سری عامل دیگه.
    نباید حرف بزنن و باید به تارهای صوتیشون استراحت بدن تا کلا صداشونو از دست ندن. باید هوای اطرافشو سردو مرطوب کرد تا روند خوب شدنش تسریع بشه. باید اب زیاد بخوره وباید دمای اب زیاد باشه و اب یخ و نوشیدنی سرد نخوره. چای پوست درخت نارون درمانشه و سیگارم نباید بکشه کوچولوی مامانش. خب بزار ببینم دیگه چی نوشته؟ چه وقت لارينژيت خطرناک است؟ در صورتي که قطع صدا با درد بسيار شديد حين بلع بزاق توأم باشد مراجعه فوري به پزشک ضروري است. التهاب و تورم قسمت فوقاني حنجره به انسداد راه تنفسي منجر مي گردد. هم چنين در صورت مشاهده ي خون در سرفه، شنيدن صداي اضافي هنگام تنفس، و يا بهبود نيافتن و ادامه پيدا کردن گرفتگي صدا علي رغم اجتناب از حرف زدن بايد حتماً به پزشک مراجعه نمود. به درازا کشيدن لارينژيت ممکن است خبر از وجود تومور در ناحيه گلو و حلق دهد، لذا در صورت عدم بازگشت صدا به حالت طبيعي پس از 3تا5روز با پزشک خود مشاوره کنيد.
    نمیخوام الکی تو دلم ترس درست کنم و انرژی منفی بدم. پسرمو خوبش میکنم..... خوبش میکنم
    بعد از ظهر یه سر به دفتر روزنامه زدم که با توجه به مدرکی که گرفتم برخوردشون اسمون تا زمین با وقتی که میخواستم برم فرق کرده بود. حالا دیگه از اون خبرنگارا نیستم که برم واسه مقاله و خبر این در اون در بکنم. حالا دیگه میشینم پشت میز و مقالات بقیه رو دسته بندی میکنمو برای چاپ تو روزنامه امادشون میکنم. حالا دیگه میتونم تو تلویزیونم خبرنگاری بکنم و خبرنگار شبکه ای خاص تو کشور های دیگه بشم.
    پیاده به سمت خونه پدریم میرفتم. میترسیدم.... بخاطر همین با ماشین نرفتم که هم فکرامو جمعو جور کنم تا حرف مناسبی بزنم و هم دیرتر برسم.
    گذشته گذشته گذشته... مثل کنه دنبالمه و دست از سرم بر نمیداره
    غرق خاطرات شدن قبلنا برام زجر اور بود ولی حالا از مرور کردنشون لـ*ـذت میبرم
    ..............................
     
    آخرین ویرایش:

    pardis_banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/25
    ارسالی ها
    284
    امتیاز واکنش
    4,335
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    سقزکم
    با دیدن داراب تو اون جمع واقعا ترسیده بودم. نگاشو به سمت نگاه من چرخوند تا منبع سنگینی نگاهی که روش افتاده بودو پیدا کنه . خواستم یهو و بی هوا رومو طرف دیگه ای بکنم که واقعا بی اندازه ضایع میشد پس سعی کردم ظاهرمو خونسرد نشون بدم اما فقط سعی بود چون وقتی از جمعی که درش قرار داشت جدا شد و به سمت من اومد انقدر ترسیدم که فکر کنم رنگ به صورتم نموند. انگار خبرنگاری که مسبب مرگ خواهرش بوده منم.
    نزدیک تر که شد میتونستم برق شیطنت رو تو چشماش ببینم
    _سامان؟
    سامان روشو به سمتش برگردوندو با ذوق وصف ناشدنی گفت
    _هی اینجارو...... چطوری داراب؟
    منم که کلا اون وسط هویج بودم. با هم دست دادنو مشغول احوال پرسیای همیشگی شدن.
    _خانومی که باهاته رو معرفی نمیکنی؟
    یک دفعه نگاه هر سه به سمت من چرخید.... حتی نمیتونستم تفم رو قورت بدم.
    _خانوم محتشم دوست من هستن
    _ایشون چکاره هستن؟
    خوب هدفشو فهمیده بودم. میدونستم چه بخوام چه نخوام این موضوع رو لو خواهد داد پس بیخیال التماس شدم و با پرروییت تمام گفتم
    _تدریس گیتار میکنم و خبرنگار هم هستم
    متوجه اخم های اقای انتظام شدم وقتی اسم خبرنگار رو اوردم. اینا چرا اینجورین؟
    شیطنت تو چشمایه دارابم ناپدید شد. انگار به این اسم حساسیت داشت.
    سامان برای عوض کردن جو ادامه داد
    _و دوست بسیار عزیز بنده
    فکر نکنم دوست عزیز بودن یا نبودن اون، تاثیری تو اخم و طرز فکرشون درمورد من بده.
    از اینکه اومدم پشیمون شدم. فکر میکردم اگه حداقل بهم خوش نگذره دیگه قرار نیست انقدر بی احترامی ببینم.
    _عذر میخوام انگار کسی از وجود من اینجا راضی نیست. خوش بگذره و خداحافظ. خودم راهو بلدم.
    به پشت چرخیدم و سعی کردم تا جای ممکن از اونجا دور بشم.
    پس داراب خان میخواست منو از اینجا بیرون کنه؟
    عقده ای....
    _خوشه؟
    سرمو بلند کردم تا کسی که اسممو صدا زده رو ببینم. تن صداش صدای سامان نبود و اون صدای نکره یه داراب خان هم نبود.
    پسر مو بوری رو دیدم که با لبخند بهم نزدیک میشه.
    چون از فاصله نسبتا زیاد صدام زد و از پشت سرم هم انتظامو فرهمند صدام میزدن توجه تموم مهمونا به من جلب شده بود.
    _نمیشناسی خوشه بانو؟
    سرد نگاش کردم. اصلا حوصله معما و حدس زدنو نداشتم حتی در حالت عادی
    _میلادم..... میلاد انتظام. همسایه خونه پدربزرگت
    یادم اومد. دوست بچگیهامه. چقد دوست بودیم اون موقع. با دیدن صورتش اول فکر کردم شاید سنش کمتر از من باشه ولی حالا که میشناسمش همسنیم و از اینکه فقط من نیستم که ظاهرم کمتر از سنم نشون میده خیلی خوشحال شدم.
    چشمامو مثل وقتاییکه ذوق میکنم باز کردم
    _میلاد چطوری؟
    _ تو چطوری بانو؟
    یادمه وقتی با هم بازی میکردیم پدربزرگم حواسش به مکالمات بینمون بود و هیچوقت اجازه نمیداد بدون پسوند بانو اسممو صدا بزنه. پدربزرگم با من مثل یه شی شیشه ای رفتار میکرد همون قدر شکستنی همون قدر با ارزش.
    _من خوبم ممنون
    سامان و انتظام بهم رسیدن و کنارم واستادن. با نگاهشون ازمون میخواستن توضیح بیشتری درمورد اشناییمون بدیم.
    _پدر میدونی ایشون کین؟
    با خودم تکرار کردم پدر؟ به اسم خانوادگیش وقتی خودشو معرفی کرد توجه نکردم ولی حالا که فکر میکنم میبینم فامیلیش با مردی که سامان باهاش دست داد یکی بود.
    صدایی از پدرش نشنیدم خودش ادامه داد
    _ نوه اقای اسماعیلی..... اقا احمد.
    ازعان کرده بودم که توجه همه مجلس به منو رفتنم جمع شده بود و حالا همه این مراسم معرفی شدن رو زیر نظر داشتن. با گفتن اسم پدربزرگم همهمه ای کل مجلس رو فرا گرفت.
    انتظام بزرگ که انگار گل از گلش شکفته بود اینبار خیلی بیشتر تحویلم گرفت و ازم عذر خواهی کرد و خواست که به یه گوشه مجلس برم.
    بعد از چند لحظه مهمانی به حالت اولش برگشت و نگاه ها از روی من برداشته شد.
    _تو همون دختر کوچولویی هستی که با میلاد من بازی میکرد؟
    سرد نگاش کردم
    _بله فکر کنم
    سامان که از اون موقع حرفی نزده بود اومد جلو و سعی در پیداکردن لغاتی برای معذرت خواهی میگشت.
    اما من انتظار عذر خواهی رو از اون نداشتم پس نگاهمو دورم چرخوندم و رو چشمایه متعجبی که بهم زل زده بود واستادم.
    شماتت بار نگاهش کردم.
    یه اسم باعث این همه تغییر موضع شد. اما خوب میدونستم بخاطر ثروت پدربزرگم نبود. هرچند اگه ثروت نداشت قلب پر مهر و روح بزرگش هیچوقت شناخته نمیشد.
    به خودش اومد. باز هم با غرور بهم زل زد و عذر خواهی که انتظار میرفتو ازش نشنیدم.
    هرچند کار اصلی رو خودم کرده بودم با معرفی خودم ولی اون با برخودش تو مکالمات دو نفره مون سمت و سوی تفکر و عقیدشو برای من اشکار کرده بود.
    پس از نظر این جماعت مرتکب اشتباهی نشده بود.
    میلاد سکوت رو شکست.
    _چه خبرا؟ شنیدم رفته بودی خارج
    _بله تازه برگشتم.
    _موندنی هستی؟
    دوست نداشتم هدف و ایندمو برای کسی مشخص کنم اما دوست داشتم اون دو جفت چشم رو کمی شرمنده کنم
    _فقط شش ماه اینجا میمونم.
    نگاه داراب خان از روم برداشته شد و یه دور دور مجلس چرخید. فکر کنم خجالت کشید یا همچین چیزی.....
    _با سامان دوستی؟
    صدای میلاد کنار گوشم بود. به سمتش برگشتم.
    دست راستمو مورب تکون دادم
    _ای همچین چیزی.
    _پسر جذابیه
    منظورشو فهمیدم. درحالیکه بیخیالی از همه صورتم میریخت گفتم
    _مبارک صاحبش باشه
    با صدای بلند خندید.
    بعد از مدتی خبر گیری از همه طایفه م ببخشیدی گفت و رفت.
    سامان اصلا چیزی درمورد رفتار با یه خانومو نمیدونه. مثلا با اون اومده بودما. همین طوری ولم کرده انگار نه انگار.
    به جمع نگاه میکردم. عده ای وسط تانگو میرقصیدن.
    انگار نه انگار اینجا ایرانه. من جای این مامورا بودم میومدم همشونو دستگیر میکردم و یه دورم میزدمشون.
    انقدر عصبی بودم که میخواستم همه رو خفه کنم.
    دسر های رنگی و کوچکی که اسمشونو نمیدونستم روی سینی یکی از مستخدمین از کنارم رد شد که صداش کردمو چند تایی برای خودم برداشتم. انقدر کوچیک بودن که یکی هیچوقت باعث نمیشد طعم دهنم تغییر کنه.
    اخری رو که تو دهنم گذاشتم با حرص گازش دادم
    _خاک تو سرتون.
    _چرا اونوقت؟
    قلبم تو دهنم میزد. فکر میکردم اینو تو ذهنم گفتم اما انگار به زبون اورده بودمش.
    دماغمو از سر بی حوصلگی چین دادم و بدون ابراز پشیمونی از جمله قبلم گفتم
    _مخصوصا سامانه احمق
    دستشو جلو دهنش گرفت و اروم خندید و من دلم....... خب یه جوری شد.
    اولین باره لبخندشو میبینم و این خیلی عجیبه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا