لبامو رو هم فشار میدادم. این از کجا خبر داره؟ الان چی بگم.... ای خدا.... پوریا نیاد بشنوه حرفامونو بعدا انگ دروغگویی بهم بزنه.
متعجب نگاش کردم تا شاید خودش برام توضیح بده از کجا این موضوعو میدونه. انکار این موضوع فکر مسخره ای بود چون خبرنگاری چیزی نیست که اتفاقی به ذهن بیاد. بین این همه شغل دسته اولی که تو ذهن مردم میاد.
_عذر میخوام اقای طارمی اما فکر نمیکنم جواب این سوال به شما مربوط باشه
_نه تا وقتی که برای من مزاحمتی ایجاد نشه
نتونستم جلو دهنمو بگیرم و نگم
_مزاحمت برای شما چرا؟
پوزخندی که بهم زد واضح تر از اون بود که نبینمش یا متوجهش نشم.
تو دنیای من پوزخند حکم انواع و اقسام بی احترامی خیلی خیلی زشت رو داره برای همین مانع از تشکیل شدن اخم عمیق تو صورتم نشدم.
_دوست ندارم در مدت کوتاهی که اینجا هستم کسی این راز زندگیمو بدونه پس امیدوارم کسی این موضوعو نفهمه.
و به سرعت از جام بلند شدمو از کنارش رد شدم. اگه میشد تنه ای هم بهش میزدم. پسره یه بی ادب بی شعور.
چقدرم خودشو تحویل میگیره.
بدون توجه به حضور چند تا دانش اموزی که اونجا بودن روی مبل سالن نشستم خداروشکر زیاد معتل نشدم و کمتر از ده دقیقه بعد پوریا اومد تو و با دیدنم متعجب نگاهم کرد
_اینجا چرا نشستی؟
_گرمم بود
چه دلیل مسخره و به جایی
متوجه محیط اطرافمون و دخترا شد و لحنشو عوض کرد
_کلاستون شروع نشده خانوم محتشم
یهو یکی از دخترا گفت.
_خانوم محتشم شمایید؟ دو ساعته از اقای طارمی میپرسیم خانوم محتشم نیومدن میگن نه
ای خبیث. قول میدم تلافی اینو سرش درارم.
پوریا جواب داد
_خانوم محتشم امروز اولین روزشونه در اینجا. اقای طارمی هنوز باهاشون اشنا نشدن برای همین این جوابو بهتون دادن
دستامو مشت کرده بودم داشتم براش نقشه میکشیدم که صدای پوریا باعث شد حواسمو جمع کنم
_سر کلاستون تشریف نمیبرید
از جام بلند شدم تشکر کردمو به سمت کلاس خالی که درش باز بود رفتم.
بچه ها بعد من وارد شدن
سلام خانوم سلام خانوم کنان هر کدوم رو یه صندلی نشستن
_سلام خانوما.... ساز هاتونو اوردین؟
_بله خانوم
بلند شدم و سراغ ساز همشون رفتم و نگاهی بهش انداختم و همونجا که باهاشون حرف میزدم و راهنماییشون میکردم اسمشونم میپرسیدمو با هم اشنا میشدیم.
یک ساعتو نیم کلاس تموم شد و بعد از خروج بچه ها از کلاس کش و قوسی به بدنم دادم وخواستم از روی صندلی بلند شم که صدای درو شنیدم
سرمو به سمتش برگردوندمو پرهامو دیدم که نصف سرشو تو کلاس اورده بود
_اجازه هست خانوم معلم
دلم براش ضعف رفت. وروجک من........
_بیاین تو اقای محترم
جعبه شیرینی تو دستشو که باز شده بودو تقریبا دو سه تا شیرینی توش مونده بودو جلوم گرفت
_بفرما. ما که از شما شیرینی نمیگیریم مجبوریم شیرینی هم بهتون بدیم.
_این چرا اینجوریه؟
_همکارات عین قحطی زده هان خوشه..... اینا چرا اینجورین. میگفتن معلما جلو چشمشون تنگه باور نمیکردم.
نتونستم جلو خندمو بگیرم.
_دیوونه
_بخور همینشم به سختی حفظ کردم بخدا. زود بخور
شب تلگرام گوشیمو وصل کردم. به محض وصل شدنم پی ام مهرداد اومد
_ببین بمیریم من این شامو از تو میگیرم پس الکی خودتو گم و گور نکن
نتونستم جلو خودمو بگیرم و با صدای بلند خندیدم
_هستم خدمتتون
_در خدمت عمت باش من شام میخوام
_بترکی ایشالله باشه یه سور میدم
_اها حالا شد. خب چه طوری؟
_بد
_چرا؟
_ امروز یه احمق با زبون بی زبونی بهم گفت حال منو بگیر من دوست دارم بچزونیم
استیکر خنده گذاشت.... چند تا پست سرم هم.
_کی بوده این ادم بدبخت؟
_تو یه اموزشگاه تدریس میکنم یکی از دبیراشه... عنتر
_اوهوک پس سورت دو برابر شد
_مهرداد عصبیم وقت شوخی نیست
_باشه حالا چرا انقدر حرص میخوری. بچزونشو بشونش سر جاش دیگه چرا اعصابتو بهم میریزی.
_نمیدونم بخدا ولی خیلی حرصم داد
_چه ادم با کمالاتی بوده تونسته حرصت بده از همین الان ازش خوشم میاد
_میزنمتا
بازهم استیکر خنده.
_کی سورو بهمون میدی؟
_درد نگیری توم چقد شکمویی..... نمیدونم خبر میدم بهت
_زود باشه فقط
_چرا؟
_میخوام زن بگیرم قبل اینکه یکی دیگم به جمعمون اضافه شه شام بده یه مفت خور کمتر باشه
اینبار من بودم که پشت سر هم استیکر خنده میذاشتم
_نمیری الهی
_الهی
_من برم فعلا
_اوکی بای
_اودافظ
باید با بابام حرف میزدم.... خیلی زشت و بچگانه بود موندنم تو این خونه. مثلا 23 سالمه ولی مثل یه دختر هفده هجده ساله زندگی میکنم. تازه تو این خونه و تو این اتاقم نمیتونم به کارهام برسم.
اول باید با مامانم در میون میذاشتم. مطمئنن راضی کردن بابام مرد یل میخواهدو شیر کهن.
_مامان
_جانم
_میخوام اجازه بدین برای خودم یه خونه اجاره کنم
سرشو بالا اوردو نگام کرد. نمیتونستم تشخیص بدم چی تو ذهنش داره میگذره
_برای چی؟
_خب اینجا نمیتونم به کارام برسم و اینکه 23 سالمه و پیش همکارا و دوستام زشته و بچگانه ست هنوز متکی به شمام و استقلالی ندارم
_خوشه اینجا ایرانه
_مامان شما که انقد چشم تنگ نبودید. الان قرن 21. نمیخوام که خونه رو پر فساد کنم فقط یه اتاق برام کمه و اینکه نمیتونم همکارامو بیارم خونه پدریم. تازه تو همین ایرانم خیلیا هستن خونه مجردی دارن.
_اونی که تو میگی تو تهرانه نه تو شهر کوچیکی مثل سقز. اینجا از این خبرا نیست.
متعجب نگاش کردم تا شاید خودش برام توضیح بده از کجا این موضوعو میدونه. انکار این موضوع فکر مسخره ای بود چون خبرنگاری چیزی نیست که اتفاقی به ذهن بیاد. بین این همه شغل دسته اولی که تو ذهن مردم میاد.
_عذر میخوام اقای طارمی اما فکر نمیکنم جواب این سوال به شما مربوط باشه
_نه تا وقتی که برای من مزاحمتی ایجاد نشه
نتونستم جلو دهنمو بگیرم و نگم
_مزاحمت برای شما چرا؟
پوزخندی که بهم زد واضح تر از اون بود که نبینمش یا متوجهش نشم.
تو دنیای من پوزخند حکم انواع و اقسام بی احترامی خیلی خیلی زشت رو داره برای همین مانع از تشکیل شدن اخم عمیق تو صورتم نشدم.
_دوست ندارم در مدت کوتاهی که اینجا هستم کسی این راز زندگیمو بدونه پس امیدوارم کسی این موضوعو نفهمه.
و به سرعت از جام بلند شدمو از کنارش رد شدم. اگه میشد تنه ای هم بهش میزدم. پسره یه بی ادب بی شعور.
چقدرم خودشو تحویل میگیره.
بدون توجه به حضور چند تا دانش اموزی که اونجا بودن روی مبل سالن نشستم خداروشکر زیاد معتل نشدم و کمتر از ده دقیقه بعد پوریا اومد تو و با دیدنم متعجب نگاهم کرد
_اینجا چرا نشستی؟
_گرمم بود
چه دلیل مسخره و به جایی
متوجه محیط اطرافمون و دخترا شد و لحنشو عوض کرد
_کلاستون شروع نشده خانوم محتشم
یهو یکی از دخترا گفت.
_خانوم محتشم شمایید؟ دو ساعته از اقای طارمی میپرسیم خانوم محتشم نیومدن میگن نه
ای خبیث. قول میدم تلافی اینو سرش درارم.
پوریا جواب داد
_خانوم محتشم امروز اولین روزشونه در اینجا. اقای طارمی هنوز باهاشون اشنا نشدن برای همین این جوابو بهتون دادن
دستامو مشت کرده بودم داشتم براش نقشه میکشیدم که صدای پوریا باعث شد حواسمو جمع کنم
_سر کلاستون تشریف نمیبرید
از جام بلند شدم تشکر کردمو به سمت کلاس خالی که درش باز بود رفتم.
بچه ها بعد من وارد شدن
سلام خانوم سلام خانوم کنان هر کدوم رو یه صندلی نشستن
_سلام خانوما.... ساز هاتونو اوردین؟
_بله خانوم
بلند شدم و سراغ ساز همشون رفتم و نگاهی بهش انداختم و همونجا که باهاشون حرف میزدم و راهنماییشون میکردم اسمشونم میپرسیدمو با هم اشنا میشدیم.
یک ساعتو نیم کلاس تموم شد و بعد از خروج بچه ها از کلاس کش و قوسی به بدنم دادم وخواستم از روی صندلی بلند شم که صدای درو شنیدم
سرمو به سمتش برگردوندمو پرهامو دیدم که نصف سرشو تو کلاس اورده بود
_اجازه هست خانوم معلم
دلم براش ضعف رفت. وروجک من........
_بیاین تو اقای محترم
جعبه شیرینی تو دستشو که باز شده بودو تقریبا دو سه تا شیرینی توش مونده بودو جلوم گرفت
_بفرما. ما که از شما شیرینی نمیگیریم مجبوریم شیرینی هم بهتون بدیم.
_این چرا اینجوریه؟
_همکارات عین قحطی زده هان خوشه..... اینا چرا اینجورین. میگفتن معلما جلو چشمشون تنگه باور نمیکردم.
نتونستم جلو خندمو بگیرم.
_دیوونه
_بخور همینشم به سختی حفظ کردم بخدا. زود بخور
شب تلگرام گوشیمو وصل کردم. به محض وصل شدنم پی ام مهرداد اومد
_ببین بمیریم من این شامو از تو میگیرم پس الکی خودتو گم و گور نکن
نتونستم جلو خودمو بگیرم و با صدای بلند خندیدم
_هستم خدمتتون
_در خدمت عمت باش من شام میخوام
_بترکی ایشالله باشه یه سور میدم
_اها حالا شد. خب چه طوری؟
_بد
_چرا؟
_ امروز یه احمق با زبون بی زبونی بهم گفت حال منو بگیر من دوست دارم بچزونیم
استیکر خنده گذاشت.... چند تا پست سرم هم.
_کی بوده این ادم بدبخت؟
_تو یه اموزشگاه تدریس میکنم یکی از دبیراشه... عنتر
_اوهوک پس سورت دو برابر شد
_مهرداد عصبیم وقت شوخی نیست
_باشه حالا چرا انقدر حرص میخوری. بچزونشو بشونش سر جاش دیگه چرا اعصابتو بهم میریزی.
_نمیدونم بخدا ولی خیلی حرصم داد
_چه ادم با کمالاتی بوده تونسته حرصت بده از همین الان ازش خوشم میاد
_میزنمتا
بازهم استیکر خنده.
_کی سورو بهمون میدی؟
_درد نگیری توم چقد شکمویی..... نمیدونم خبر میدم بهت
_زود باشه فقط
_چرا؟
_میخوام زن بگیرم قبل اینکه یکی دیگم به جمعمون اضافه شه شام بده یه مفت خور کمتر باشه
اینبار من بودم که پشت سر هم استیکر خنده میذاشتم
_نمیری الهی
_الهی
_من برم فعلا
_اوکی بای
_اودافظ
باید با بابام حرف میزدم.... خیلی زشت و بچگانه بود موندنم تو این خونه. مثلا 23 سالمه ولی مثل یه دختر هفده هجده ساله زندگی میکنم. تازه تو این خونه و تو این اتاقم نمیتونم به کارهام برسم.
اول باید با مامانم در میون میذاشتم. مطمئنن راضی کردن بابام مرد یل میخواهدو شیر کهن.
_مامان
_جانم
_میخوام اجازه بدین برای خودم یه خونه اجاره کنم
سرشو بالا اوردو نگام کرد. نمیتونستم تشخیص بدم چی تو ذهنش داره میگذره
_برای چی؟
_خب اینجا نمیتونم به کارام برسم و اینکه 23 سالمه و پیش همکارا و دوستام زشته و بچگانه ست هنوز متکی به شمام و استقلالی ندارم
_خوشه اینجا ایرانه
_مامان شما که انقد چشم تنگ نبودید. الان قرن 21. نمیخوام که خونه رو پر فساد کنم فقط یه اتاق برام کمه و اینکه نمیتونم همکارامو بیارم خونه پدریم. تازه تو همین ایرانم خیلیا هستن خونه مجردی دارن.
_اونی که تو میگی تو تهرانه نه تو شهر کوچیکی مثل سقز. اینجا از این خبرا نیست.
آخرین ویرایش: