لبخندی زد و با لودگی گفت:
- دیگه خواستم کم نیارم دیگه.
از آغوشش بیرون آمد و با صورتی درهمرفته و نگاهی شاکی گفت:
- نه، کی گفته قراره کم بیاری؟ وای علی نمیدونی که چهقدر خوشحالم! قراره تو رو به خانوادهم نشون بدم. تو این مدت کوتاه خیلی بهت وابسته شدم، فکر نمیکردم یه مرد بتونه اینطوری تحتتأثیر قرارم بده.
با مسخرگی نوک بینیاش را کشید و با لحن خندانی گفت:
- دیگه ما اینیم دیگه... خب راستش، منم فکر نمیکردم بتونم دختری مثل تو رو به خودم جذب کنم.
چشمکی تحویل داد و با لحن شیطنتآمیزی گفت:
- جذب کنم چیه... تور کنم.
ارسلان سرش را به دوطرف تاب داد و گفت:
- حالا همون.
همچنان دستش دور کمر شینا بود. شینا تابی به بدنش داد و با خوشمزگی گفت:
- اگه یهکم دیگه همینطوری بمونیم کار دست هم میدیما!
دستانش لغزید، شینا آرام لبش را گاز گرفت و زیرلب گفت:
- بیشرف!
ارسلان خندهای کرد و دستان شینا را در دستش گرفت. در توسط خدمتکار مردی که لباس قرمز و مشکیرنگ شنلمانندی به تن داشت باز شد. سرسرای بزرگی پیش رویش قرار داشت. سمت چپ دو پلهی مارپیچمانندی به طبقات دوم و سوم ختم میشد. نردههایش طلاییرنگ بودند و در دو طرف راهپله، دو مجسمهی بزرگ یونانی به چشم میخورد.
دو ستون در دو طرف سرسرا به چشم میخورد، طلاییرنگ بودند. در حاشیهی دیوارهای نباتیرنگ، نوارهای طلاییرنگی به چشم میخورد که زیر نور چلچراغهای بزرگ آویزان به سقف، برق میزدند. آشپزخانهی بزرگی سمت راست راهپله قرار داشت که با میزهای چرخداری غذا و دسر میآوردند و سرو میکردند. میهمانان، همه کت و شلوار پوشیده و پاپیون زده بودند، زنها نیز با لباسهای مجلسی و فاخر خود بازوان شوهرهایشان را چسبیده بودند تا دخترکی آنان را به چنگ نیاورد.
دست هریک جامهای بزرگی بود که محتوای زردرنگش به راحتی به چشم میآمد. ارسلان با دقت همهجا را مینگریست؛ با چشمهای باریکشده و موشکافانه. شینا بازوی ارسلان را کشید و به سوی جمعی که ایستاده و مشغول بگو و بخند بودند برد. ارسلان با دقت به آن جمع چهارنفره نگریست؛ به تکتک صورتهای گلافتاده و خندان.
زنی زیبا، با صورت کشیده و لبهای رژزده، چروکی کوچک دور چشمهایش دیده میشد، با آرایشی ملایم و موهای مِششدهی حالتدار، با لباسی مجلسی بلند، که به رنگ بادمجانی بود و به حالت دکلته دیده میشد، مقداری از نوشیدنی درون جامش را خورد و به مرد روبرویش خندید.
او مادر شینا بود، فرزانه. زنی مقتدر و زیبا که با چهلسال سن همچون دختران جوان در جمع میدرخشید. جواهرات گرانبها که طلای سفید بودند به گردن آویخته بود، دستبندی نقره و ظریف دور مچ دست چپش دیده میشد؛ زنی که درون نوشید*نی چشمهایش، زهری خطرناک نهفته بود.
مرد روبرویش کیان نام داشت؛ عموی خانوادهی ایزدی و البته شینا. مردی با چهل و شش سال سن؛ موهای کوتاه یکدست سفید و صورت گرد که رویش چروکهای عمیقی دیده میشد. لبخند جذبکننده و مکارانهای به لب داشت، کت و شلوار مشکی و ساعت مارکدارش نظر همه را جلب میکرد، انگشتری طلا میان انگشتهای گوشتیاش جای گرفته بود. دو مرد دیگر نیز از آشنایان و فامیلهای اطرف بودند. شینا و ارسلان به آنان رسیدند، شینا با خوشرویی به سوی مادر و عمویش کرد و گفت:
- و اینم... علی.
لبخندش عمق گرفت و با شوقی که درون کلامش بود ادامه داد:
- عشق من.
علی لبخندی به لب نشاند و به آنان خیره شد:
- سلام عرض شد؛ خوشوقتم از آشناییتون.
لبخند کجی به روی لب کیان نشست و دست راستش را از جیبش بیرون آورد و به سویش گرفت. ارسلان دستش را فشرد و لبخندی به او تحویل داد.
- خوشحالم علی آقا! این شیناخانوم ما خیلی از شما تعریف میکنه، باید حتما میدیدیمت.
علی سرش را تکان داد:
- از شما هم تعاریف زیادی کرده... عمو کیان.
رویش را به سوی فرزانه کرد، فرزانه با تحسین به او مینگریست. ارسلان بـ..وسـ..ـهای کوتاه به دست فرزانه زد و همانطور که دستش را درون دستش نگاه داشته بود، به چشمهایش خیره ماند و گفت:
- خیلی خوشحالم که بالاخره دیدمتون، شما واقعا زیبایین، ابتدا فکر کردم خواهر شیناجون باشین.
فرزانه خندهای کرد و با ناز گردنش را تاب داد و گفت:
- خیلیا این رو بهم میگن. خیلی خوشحالم که دیدمت پسرم، شینای ما حسابی شیفتهات شده. راست میره علی... چپ میره علی... موقع شام علی... موقع صبحونه علی؛ حالا که میبینمت باید بگم حق داره هی علی علی میکنه.
چشمکی به ارسلان زد. شینا میان خندههایش دستش را به سوی آن دو مرد دیگر گرفت و گفت:
- این آقایون هم، آقای سبحانی، یکی از دوستان نزدیک خانواده... ایشون هم آقای عابدی، وکیل خانواده هستن.
- دیگه خواستم کم نیارم دیگه.
از آغوشش بیرون آمد و با صورتی درهمرفته و نگاهی شاکی گفت:
- نه، کی گفته قراره کم بیاری؟ وای علی نمیدونی که چهقدر خوشحالم! قراره تو رو به خانوادهم نشون بدم. تو این مدت کوتاه خیلی بهت وابسته شدم، فکر نمیکردم یه مرد بتونه اینطوری تحتتأثیر قرارم بده.
با مسخرگی نوک بینیاش را کشید و با لحن خندانی گفت:
- دیگه ما اینیم دیگه... خب راستش، منم فکر نمیکردم بتونم دختری مثل تو رو به خودم جذب کنم.
چشمکی تحویل داد و با لحن شیطنتآمیزی گفت:
- جذب کنم چیه... تور کنم.
ارسلان سرش را به دوطرف تاب داد و گفت:
- حالا همون.
همچنان دستش دور کمر شینا بود. شینا تابی به بدنش داد و با خوشمزگی گفت:
- اگه یهکم دیگه همینطوری بمونیم کار دست هم میدیما!
دستانش لغزید، شینا آرام لبش را گاز گرفت و زیرلب گفت:
- بیشرف!
ارسلان خندهای کرد و دستان شینا را در دستش گرفت. در توسط خدمتکار مردی که لباس قرمز و مشکیرنگ شنلمانندی به تن داشت باز شد. سرسرای بزرگی پیش رویش قرار داشت. سمت چپ دو پلهی مارپیچمانندی به طبقات دوم و سوم ختم میشد. نردههایش طلاییرنگ بودند و در دو طرف راهپله، دو مجسمهی بزرگ یونانی به چشم میخورد.
دو ستون در دو طرف سرسرا به چشم میخورد، طلاییرنگ بودند. در حاشیهی دیوارهای نباتیرنگ، نوارهای طلاییرنگی به چشم میخورد که زیر نور چلچراغهای بزرگ آویزان به سقف، برق میزدند. آشپزخانهی بزرگی سمت راست راهپله قرار داشت که با میزهای چرخداری غذا و دسر میآوردند و سرو میکردند. میهمانان، همه کت و شلوار پوشیده و پاپیون زده بودند، زنها نیز با لباسهای مجلسی و فاخر خود بازوان شوهرهایشان را چسبیده بودند تا دخترکی آنان را به چنگ نیاورد.
دست هریک جامهای بزرگی بود که محتوای زردرنگش به راحتی به چشم میآمد. ارسلان با دقت همهجا را مینگریست؛ با چشمهای باریکشده و موشکافانه. شینا بازوی ارسلان را کشید و به سوی جمعی که ایستاده و مشغول بگو و بخند بودند برد. ارسلان با دقت به آن جمع چهارنفره نگریست؛ به تکتک صورتهای گلافتاده و خندان.
زنی زیبا، با صورت کشیده و لبهای رژزده، چروکی کوچک دور چشمهایش دیده میشد، با آرایشی ملایم و موهای مِششدهی حالتدار، با لباسی مجلسی بلند، که به رنگ بادمجانی بود و به حالت دکلته دیده میشد، مقداری از نوشیدنی درون جامش را خورد و به مرد روبرویش خندید.
او مادر شینا بود، فرزانه. زنی مقتدر و زیبا که با چهلسال سن همچون دختران جوان در جمع میدرخشید. جواهرات گرانبها که طلای سفید بودند به گردن آویخته بود، دستبندی نقره و ظریف دور مچ دست چپش دیده میشد؛ زنی که درون نوشید*نی چشمهایش، زهری خطرناک نهفته بود.
مرد روبرویش کیان نام داشت؛ عموی خانوادهی ایزدی و البته شینا. مردی با چهل و شش سال سن؛ موهای کوتاه یکدست سفید و صورت گرد که رویش چروکهای عمیقی دیده میشد. لبخند جذبکننده و مکارانهای به لب داشت، کت و شلوار مشکی و ساعت مارکدارش نظر همه را جلب میکرد، انگشتری طلا میان انگشتهای گوشتیاش جای گرفته بود. دو مرد دیگر نیز از آشنایان و فامیلهای اطرف بودند. شینا و ارسلان به آنان رسیدند، شینا با خوشرویی به سوی مادر و عمویش کرد و گفت:
- و اینم... علی.
لبخندش عمق گرفت و با شوقی که درون کلامش بود ادامه داد:
- عشق من.
علی لبخندی به لب نشاند و به آنان خیره شد:
- سلام عرض شد؛ خوشوقتم از آشناییتون.
لبخند کجی به روی لب کیان نشست و دست راستش را از جیبش بیرون آورد و به سویش گرفت. ارسلان دستش را فشرد و لبخندی به او تحویل داد.
- خوشحالم علی آقا! این شیناخانوم ما خیلی از شما تعریف میکنه، باید حتما میدیدیمت.
علی سرش را تکان داد:
- از شما هم تعاریف زیادی کرده... عمو کیان.
رویش را به سوی فرزانه کرد، فرزانه با تحسین به او مینگریست. ارسلان بـ..وسـ..ـهای کوتاه به دست فرزانه زد و همانطور که دستش را درون دستش نگاه داشته بود، به چشمهایش خیره ماند و گفت:
- خیلی خوشحالم که بالاخره دیدمتون، شما واقعا زیبایین، ابتدا فکر کردم خواهر شیناجون باشین.
فرزانه خندهای کرد و با ناز گردنش را تاب داد و گفت:
- خیلیا این رو بهم میگن. خیلی خوشحالم که دیدمت پسرم، شینای ما حسابی شیفتهات شده. راست میره علی... چپ میره علی... موقع شام علی... موقع صبحونه علی؛ حالا که میبینمت باید بگم حق داره هی علی علی میکنه.
چشمکی به ارسلان زد. شینا میان خندههایش دستش را به سوی آن دو مرد دیگر گرفت و گفت:
- این آقایون هم، آقای سبحانی، یکی از دوستان نزدیک خانواده... ایشون هم آقای عابدی، وکیل خانواده هستن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: