رمان در انتظار چیست؟ |Behnam.r کاربر انجمن نگاه دانلود

درصورت علاقه سن واقعی خود را وارد کنید.

  • پایین تراز 15 سال

    رای: 27 10.6%
  • محدوده سنی 15سال تا25 سال

    رای: 197 77.3%
  • محدوده سنی 25سال تا35 سال

    رای: 26 10.2%
  • بالاتراز 35 سال

    رای: 5 2.0%

  • مجموع رای دهندگان
    255
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Behnam_Rastaghi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
747
امتیاز واکنش
16,563
امتیاز
671
محل سکونت
گرگان
لبخندی زد و با لودگی گفت:
- دیگه خواستم کم نیارم دیگه.
از آغوشش بیرون آمد و با صورتی درهم‌رفته و نگاهی شاکی گفت:
- نه، کی گفته قراره کم بیاری؟ وای علی نمی‌دونی که چه‌قدر خوشحالم! قراره تو رو به خانواده‌م نشون بدم. تو این مدت کوتاه خیلی بهت وابسته شدم، فکر نمی‌کردم یه مرد بتونه این‌طوری تحت‌تأثیر قرارم بده.
با مسخرگی نوک بینی‌اش را کشید و با لحن خندانی گفت:
- دیگه ما اینیم دیگه... خب راستش، منم فکر نمی‌کردم بتونم دختری مثل تو رو به خودم جذب کنم.
چشمکی تحویل داد و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
- جذب کنم چیه... تور کنم.
ارسلان سرش را به دوطرف تاب داد و گفت:
- حالا همون.
همچنان دستش دور کمر شینا بود. شینا تابی به بدنش داد و با خوشمزگی گفت:
- اگه یه‌کم دیگه همین‌طوری بمونیم کار دست هم می‌دیما!
دستانش لغزید، شینا آرام لبش را گاز گرفت و زیرلب گفت:
- بی‌شرف!
ارسلان خنده‌ای کرد و دستان شینا را در دستش گرفت. در توسط خدمتکار مردی که لباس قرمز و مشکی‌رنگ شنل‌مانندی به تن داشت باز شد. سرسرای بزرگی پیش رویش قرار داشت. سمت چپ دو پله‌ی مارپیچ‌مانندی به طبقات دوم و سوم ختم می‌شد. نرده‌هایش طلایی‌رنگ بودند و در دو طرف راه‌پله، دو مجسمه‌ی بزرگ یونانی به چشم می‌خورد.
دو ستون در دو طرف سرسرا به چشم می‌خورد، طلایی‌رنگ بودند. در حاشیه‌ی دیوارهای نباتی‌رنگ، نوارهای طلایی‌رنگی به چشم می‌خورد که زیر نور چلچراغ‌های بزرگ آویزان به سقف، برق می‌زدند. آشپزخانه‌ی بزرگی سمت راست راه‌پله قرار داشت که با میزهای چرخ‌داری غذا و دسر می‌آوردند و سرو می‌کردند. میهمانان، همه کت و شلوار پوشیده و پاپیون زده بودند، زن‌ها نیز با لباس‌های مجلسی و فاخر خود بازوان شوهر‌هایشان را چسبیده بودند تا دخترکی آنان را به چنگ نیاورد.
دست هریک جام‌های بزرگی بود که محتوای زردرنگش به راحتی به چشم می‌آمد. ارسلان با دقت همه‌جا را می‌نگریست؛ با چشم‌های باریک‌شده و موشکافانه. شینا بازوی ارسلان را کشید و به سوی جمعی که ایستاده و مشغول بگو و بخند بودند برد. ارسلان با دقت به آن جمع چهارنفره نگریست؛ به تک‌تک صورت‌های گل‌افتاده و خندان.
زنی زیبا، با صورت کشیده و لب‌های رژزده، چروکی کوچک دور چشم‌هایش دیده می‌شد، با آرایشی ملایم و موهای مِش‌شده‌ی حالت‌دار، با لباسی مجلسی بلند، که به رنگ بادمجانی بود و به حالت دکلته دیده می‌شد، مقداری از نوشیدنی درون جامش را خورد و به مرد روبرویش خندید.
او مادر شینا بود، فرزانه. زنی مقتدر و زیبا که با چهل‌سال سن همچون دختران جوان در جمع می‌درخشید.
جواهرات گران‌بها که طلای سفید بودند به گردن آویخته بود، دستبندی نقره و ظریف دور مچ دست چپش دیده می‌شد؛ زنی که درون نوشید*نی چشم‌هایش، زهری خطرناک نهفته بود.
مرد روبرویش کیان نام داشت؛ عموی خانواده‌ی ایزدی و البته شینا. مردی با چهل و شش سال سن؛ موهای کوتاه یک‌دست سفید و صورت گرد که رویش چروک‌های عمیقی دیده می‌شد. لبخند جذب‌کننده و مکارانه‌ای به لب داشت، کت و شلوار مشکی و ساعت مارکدارش نظر همه را جلب می‌کرد، انگشتری طلا میان انگشت‌های گوشتی‌اش جای گرفته بود. دو مرد دیگر نیز از آشنایان و فامیل‌های اطرف بودند. شینا و ارسلان به آنان رسیدند، شینا با خوش‌رویی به سوی مادر و عمویش کرد و گفت:
- و اینم... علی.
لبخندش عمق گرفت و با شوقی که درون کلامش بود ادامه داد:
- عشق من.
علی لبخندی به لب نشاند و به آنان خیره شد:
- سلام عرض شد؛ خوشوقتم از آشناییتون.
لبخند کجی به روی لب کیان نشست و دست راستش را از جیبش بیرون آورد و به سویش گرفت. ارسلان دستش را فشرد و لبخندی به او تحویل داد.
- خوشحالم علی آقا! این شیناخانوم ما خیلی از شما تعریف می‌کنه، باید حتما می‌دیدیمت.
علی سرش را تکان داد:
- از شما هم تعاریف زیادی کرده... عمو کیان.
رویش را به سوی فرزانه کرد، فرزانه با تحسین به او می‌نگریست. ارسلان بـ..وسـ..ـه‌ای کوتاه به دست فرزانه زد و همان‌طور که دستش را درون دستش نگاه داشته بود، به چشم‌هایش خیره ماند و گفت:
- خیلی خوشحالم که بالاخره دیدمتون، شما واقعا زیبایین، ابتدا فکر کردم خواهر شیناجون باشین.
فرزانه خنده‌ای کرد و با ناز گردنش را تاب داد و گفت:
- خیلیا این رو بهم میگن. خیلی خوشحالم که دیدمت پسرم، شینای ما حسابی شیفته‌ات شده. راست میره علی... چپ میره علی... موقع شام علی... موقع صبحونه علی؛ حالا که می‌بینمت باید بگم حق داره هی علی علی می‌کنه.
چشمکی به ارسلان زد. شینا میان خنده‌هایش دستش را به سوی آن دو مرد دیگر گرفت و گفت:
- این آقایون هم، آقای سبحانی، یکی از دوستان نزدیک خانواده... ایشون هم آقای عابدی، وکیل خانواده هستن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    ارسلان با هردو دست داد و با خوش‌رویی سلام کرد. میهمانی آن‌قدر لوکس و فاخر بود که در تصور ارسلان نیز همچین میهمانی‌ رخ نداده بود. به یاد میهمانی‌های ساده و روستایی شهرشان افتاد؛ مردم روستا با ساز‌ها و آهنگ‌های قدیمی به شادی و سرور می‌پرداختند، لباس‌ها هرچند زیبا و گران‌قیمت بود؛ اما باز هم به این لباس‌ها و این مراسمات نمی‌رسید. عقیده و فرهنگ طبقات مختلف را عینا با چشم خود دیده بود. فرهنگ‌هایی که درون هر خانواده‌ای شکل می‌گیرد و شکل کلی کشور را تشکیل می‌دهد، او را آزرده می‌ساخت.
    با رنگ‌ها و لباس‌های مختلف، نوشیدنی‌های الکلی و چیز‌های فاخر و زننده‌ی زیادی آشنا شده بود. گاهی حس می‌کرد رنگ اعتقاداتش دارد کم‌رنگ می‌شود. دیگر مانند قدیم ساده و دل‌پاک نیست، گاهی این افکار آزرده‌اش می‌کرد. مردم خواب‌های رنگارنگی می‌بینند که هرکدام خود رویایی است؛ رویایی که برای رسیدن به آن جز‌‌ همان خواب راهی وجود ندارد. اکنون او رویای آزادی و زندگی گذشته‌اش را می‌دید؛ اما تنها در خواب می‌توانست به آن دست یابد.
    شینا به همراه یکی از دوستانش ارسلان را برای مدتی ترک کرد. ارسلان همان‌طور که آرام‌آرام نوشیدنی‌اش را می‌خورد، به اطراف می‌نگریست. او روان‌شناسی می‌خواند؛ با نگاه اول توانسته بود نوع نگرش و اخلاق عمو و مادر را بفهمد. آنان زندگی را در نوشیدن و خوابیدن و خوردن می‌دانستند. این نوع نگرش او را به تهوع وا می‌داشت. کیان با لبخندی به او خیره مانده بود. لب‌هایش به تزویر باز شدند:
    - می‌دونی چیه علی؟ ازت خوشم اومده... حس می‌کنم آدم باجربزه‌ای باشی.
    - ممنونم از شما، این رو نمی‌دونم، از نظرمن هرکسی برای کاری ساخته شده.
    - می‌تونم بپرسم شغلت چیه؟
    سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و با لحن کشداری گفت:
    - آره. خب... من... تو کار ماشینم؛ یعنی نمایشگاه ماشین دارم.
    - چه خوب، حالا ماشین خودت چیه؟
    - سمند.
    - به نظر من که آشغاله.
    سرش را تکان داد و با لحن متفاوتی گفت:
    - درسته. هرچی باشه به ماشینای قشنگ شما نمی‌رسه.
    کیان کمی مکث کرد و با لحن مرموزانه‌ی خودش گفت:
    - ببخشید که رک حرف رو می‌زنم؛ ولی باید بگم... این مردم... این آدمایی که تو خیابون دارن تو سر و کله‌ی هم می‌زنن، از نظر من همه‌شون آشغالن. آدمای منفعت‌طلبی که خودشون رو علیه‌سلام نشون میدن و اسم من و امثال من رو نجـ*ـس می‌دونن... از همه‌شون متنفرم!
    لبخند بهت‌آوری مهمان لب‌های ارسلان شد و گفت:
    - حتی از من؟
    صورت خندانی به خود گرفت و با لحن کشداری گفت:
    - اوه! نه... تو این‌طور نیستی علی. از اون اولم گفتم تو آدم باجربزه‌ای هستی؛ مطمئنا می‌تونی کارای بزرگی بکنی. تو این مملکت باید پول و پارتی داشته باشی تا بتونی پیشرفت کنی. باید قدرت داشته باشی، من از چشمات می‌خونم که به راحتی می‌تونی آدم قدرتمندی بشی.
    - با پول و پارتی؟
    - دقیقا!
    و چه این جمله برایش سنگین بود. رذالت‌ها همیشه گامی جلو‌تر از حقیقت‌ها هستند، فاصله را باید با عشق پر کرد. او می‌دانست که حقیقت ثروت، این است که تو را از اصل خویش دور می‌سازد و حقیقت پول، راحت‌زندگی‌کردن توست. درون هر عملی، عکس‌العملی نشسته که آن را باید با چشم دل دید. فراموش کرده‌اند که پول برای آرامششان است، نه مایه‌ی دردسرشان برای به دست‌آوردنش. گاهی بسیار تلاش می‌کنند و یادشان می‌رود که باید در لحظه زندگی کرد. باید «زندگی» کرد، نه فقط تلاش بیهوده و اضافه برای اسکناسی به‌ درد نخور که جز رفاه برای خانواده به هیچ‌کاری نمی‌آید.
    - راستش من عقیده‌ام این‌طور نیست آقای ایزدی.
    با ژست خاص و فخرفروشانه‌ای محتویات جام را سرکشید و با لحن خندانش گفت:
    - عقیده! عقیده‌ها چیز‌هایی هستن که به ما خوروندن، وگرنه عقیده‌ی نابی وجود نداره.
    - شاید این‌طور باشه؛ ولی عقیده‌ی هرکس سرمنشاء خانواده‌ش و محیطی که توش بزرگ شده به حساب میاد.
    - اوه! راستی... شینا گفته بود که پدر و مادرت توی تصادف فوت شدن. متاسفم... دروغ نگم؛ راجع بهت زیاد تحقیق کردم، موقعیت خانوادگیمون این رو ایجاب می‌کنه.
    لبخند کجی مهمان لبان ارسلان شد و با لحن محکمش پاسخ داد:
    - ایرادی نداره، ممنون. خدا برادرتون رو هم بیامرزه.
    - همچنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    سلام دوستان. بابت این تاخیری که پیش اومد معذرت می‌خوام. مشکلات سایت و من دست به دست هم داد که این‌طوری بشه. امیدوارم از این پست لـ*ـذت ببرید.

    شینا به همراه مادرش و یک دختر دیگر به جمع آنان پیوستند. دخترک با کفش‌های پاشنه‌بلندش قدری از شینا بلند‌تر به نظر می‌رسید. مو‌هایش را باز دور شانه‌هایش ریخته بود و صورت گردی داشت، ابروهای کمانی و چشم‌های کشیده و باریک، گونه‌های برجسته و لب‌های درشت با بینی کوچک سربالا صورتش را تکمیل می‌کرد. لاغراندام و سفیدروی بود. باران نام داشت. تک دختر کیان که بسیار نازپروده و لوس تشریف داشت. از کودکی هرچه خواسته بود برایش فراهم می‌ساختند. طعم سختی را حتی یک بار هم نچشیده بود و تنها مشکلش شکستن ناخن‌های بلند و لاک‌زده‌اش بود. شوهری به نام فرزاد داشت که مرد عیاش و ولگردی بود. کمی آن طرف‌تر میان جمعی از دختران زیباروی در حال بگو و بخند بود و نوشیدنی میل می‌کرد.
    باران با دیدن ارسلان، چشم‌هایش گرد شدند. رنگ نگاه پر از غرورش عوض شد و رنگ آشنای محبت به خود گرفت. لبخند مسخ‌کننده‌ای به لب‌های سرخش زد و دست ظریفش را به سویش گرفت:
    - سلام، من باران هستم.
    ارسلان لبخندی به او تحویل داد و دستش را فشرد:
    - سلام، منم علی هستم، علی قنبری.
    - خیلی از آشناییتون خوشبختم.
    به وضوح لرزیدن دل باران معلوم بود. حتی طرز نگاه خاصش، از چشم‌های تیز کیان دور نماند. سرفه‌ای کرد و با لحن پر از افتخاری گفت:
    - ایشون دختر من هستن، دختر عموی my friend عزیزت، شینا.
    «شینا» را طوری با تحکم و قدرت گفت که باران به خودش آمد و دستش را از دست ارسلان بیرون آورد. شینا به سوی ارسلان رفت و بازویش را سفت در آغـ*ـوش کشید و با لحن پر از شعف گفت:
    - خب دیگه... بهتره من و علی جونم رو یه‌کمی تنها بذارین.
    سپس رو به ارسلان کرد و با لبخند پهنی گفت:
    - بیا علی، بریم یه‌کم چرخ بزنیم.
    ارسلان نیز به رویش لبخندی پاشید و گفت:
    - بریم عزیزم!
    با قدم‌های هماهنگ و آهسته از آنان دور شدند. فرزاد، شوهر باران، با قدم‌های ناهماهنگ و گیج به آنان نزدیک شد، ابروهای شینا در هم کشیده شده بود و نگاهش جدی و یخ‌زده گشت.
    - سلام سلام... شینا خانوم و مثلِ اینکه دوست پسرش.
    شینا به صدای مستش دقتی نکرد و با لحن بدی گفت:
    - برو کنار فرزاد، اون دیگه دوست‌پسرم نیست... قرار نامزد کنیم به زودی.
    ارسلان به ظاهر خود را شگفت‌زده کرد و چشم‌هایش را گشاد کرد. شینا آرام پایش را لگد کرد تا به خودش بیاید.
    -دروغ... دروغ... میگی...
    - نه... قراره به زودی ازدواج کنیم.
    فرزاد، شوهر عیاش باران، چشمش دنبال شینا بود. روز‌ها در پی کام‌جویی از او، خودشیرینی می‌کرد و پیشنهاد‌های بی‌شرمانه به شینا می‌داد؛ اما شینا تا امروز به او جواب رد داده بود و هیچ‌گاه تسلیم خواسته‌های شیطانی فرزاد نشد. هرچند که هیچ‌وقت این موضوع را به باران نگفت؛ اما باز هم تسلیم فرزاد نشده بود. اوایل دلش از این همه محبت می‌لرزید.
    او که تا آن روز از هیچ کسی محبتی چنین ندیده بود و تنها محبت را در پول‌خرج‌کردن و مسائل مالی می‌دانست، فرزاد با توجه‌کردن‌هایش او را ناخواسته به سوی خویش کشانده بود. روز‌ها گذشت و آنان به هم نزدیک‌تر می‌شدند. روزی به اسب‌سواری می‌رفتند و روزی به سینما. روزی به بهانه‌های مختلف به تفریح و گشت و گذار می‌پرداختند و روزی در خانه به دور از چشم دیگران دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند. تا اینکه فرزاد قصد واقعی خود را رو کرد. از آن روز به بعد شینا دورش را خط کشید و فهمید که همه‌ی این حرف‌ها و خوش‌رویی‌ها برای چه بوده و کم‌کم در دلش نفرتی عجیب نسبت به او پیدا کرد و آن عادت که خود می‌پنداشت نامش عشق است، از وجودش خارج شد.
    بدون توجه به او، به پیست رقـ*ـص رفتند. ارسلان دست چپش را دور کمر شینا حلقه کرد و دست راستش را در دست شینا قرار داد. شینا کمی پکر و در هم رفته شده بود. آرام خود را همراه با آهنگ ملایم و کلاسیکی که پخش می‌شد تکان می‌دادند و سعی می‌کردند بدن‌هایشان را بیشتر به هم تماس دهند. ارسلان آرام سرش را زیر گوش شینا قرار داد و با لحن آرام و زمزمه‌واری گفت:
    - اون کی بود؟
    - شوهر باران، فرزاد.
    با‌‌ همان لحن زمزمه‌وارش گفت:
    - چیزی بینتون بوده؟
    با کمی مکث پاسخ داد:
    - نه، چیز خاصی نبود. اون عوضی چشمش دنبال همه‌ست.
    ارسلان پوزخندی به لب نشاند و با لحنی که سعی داشت ملایم‌تر و نرم‌تر باشد پاسخ داد:
    - اما تو دیگه برای منی، نمی‌ذارم اذیتت کنه، خیالت راحت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    شینا وجودش غرق شادی گشت و دیگر نشانه‌های اندوه در چهره‌اش دیده نمی‌شد. ارسلان آرام همراه با موزیک، شینا را یک دور چرخاند و دوباره دستش را گرفت؛ کمی او را به عقب متمایل کرد و همان‌طور که خم شده بودند، به چشم‌هایش زل زد و با لحن خاصی گفت:
    - تو... نمی‌خوای... اتاقت رو بهم نشون بدی؟
    شینا لبخندی شیطنت‌آمیز بر لبش نشاند و با لحن مسخ‌شده‌اش گفت:
    - می‌خوای...
    - آره.
    به آرامی از پیست رقـ*ـص خارج شدند و به سوی راه‌پله رفتند و بعد به اتاق شینا پناه بردند. اتاقی با دکوراسیون دخترانه‌ی شیک. تخت‌خواب‌ها و دیوار‌ها، ست صورتی بودند، دراوری با آینه‌ای گرد و دایره‌ای که کشو‌هایش یکی در میان، سفید و صورتی‌رنگ بود و تخت دونفره‌ی بزرگی که رویش عروسکی بزرگ قهوه‌ای‌رنگ که گویی خرس ِمهربانی بود قرار داشت، در اتاق دیده می‌شد.
    روبروی تخت از حرکت ایستاده و در چشم‌های یکدیگر خیره بودند. ارسلان با تمام هوش خود، در تلاش بود که شینا را بفریبد و او را تحت تاثیر قرار دهد. دستش را به روی پهلوی شینا قرار داد و به او نزدیک‌تر گشت. شینا هر لحظه مسخ‌تر می‌شد و چشم‌هایش خمـار‌تر می‌گشت.
    آرام و آهسته، بند لباسش را در دست گرفت و از شانه‌هایش‌‌ رها کرد؛ نگاهش از چشم‌های شینا به گردن باریک و سفیدش کشیده شد. فرورفتگی گردنش را نظاره کرد و از آن به شانه‌های گوشتی و سفیدش رسید؛ خمیدگی آن درون مردمک چشم‌هایش منعکس می‌شد. با نگاهش او را نوازش می‌کرد و شینا از این طرز نگاه لـ*ـذت می‌برد. دقیقه‌ای طول نکشید که به هم پیوستند و زمان از حرکت ایستاد و آرام‌آرام عقربه‌های ساعت به عقب رفته و در زمان واردشدن ارسلان به همراه شینا متوقف شد.
    فرشته‌ای مراقب با موهای بلند و بورش که فرخورده و حالت‌دار بود، همراه با بال‌های بلند نقره‌ای‌فامش و لباسی که تا حدی برجستگی‌های بدنش را پنهان می‌کرد، در سرسرای پر از گـ ـناه، بالای سر ارسلان چرخ می‌زد و اعمال او را به روی دفترچه‌ای نورانی که برق عجیبی می‌زد و طلایی‌فام بود، با حرکت چشم‌های خود یادداشت می‌کرد.
    اطرافش را فرشتگان متعددی پر می‌کردند. هرکدام به کسی متعلق بودند؛ شبیه به انسان‌های بالدار بزرگ که از چشم همگان دور بودند، درهوا چرخ می‌زدند و از طریق نوای قلبشان با آسمان ارتباط برقرار می‌کردند. همگی زیباروی، سفیدفام و مهربان بودند. رنگی که برایشان بود از آن خدا بود. برای آنان برعکس ما «رنگ پوست» ملاک نبود.
    فرشته که زیب نام داشت، با دقت به ارسلان و شینا که گویی مانند کنه‌ای به او چسبیده نگاه می‌کرد. فرشته‌ی خوش‌طینت و شوخ طبع، در دلش «ایشی» گفت و بال‌هایش را در هوا رقصاند، تندتند مردمک چشم‌هایش بین دفترچه‌ی طلایی‌فام و ارسلان در گردش بود. طرفی با رنگ سبز عقاید مثبتی را که در ذهن ارسلان در گردش بود، می‌نوشت و طرفی با رنگ قرمز اتفاقات هـ*ـوس‌آلوده‌ی او را.
    ارسلان و شینا به جمعی نزدیک شدند. گویی مادر شینا، به همراه عمو و وکیلشان مشغول گفت‌و‌گو بودند. فرشته چینی به چانه‌اش انداخت و لب‌هایش را به طرف بالا متمایل کرد. قفل دلش باز گشت و با خود گفت: «چه‌قدر جلف هستند این آدمیان! چه‌قدر عجیبند! برای چه باید این لباس‌های مسخره را بپوشند؟ که مثلا بگویند ما زیباییم؟ یا بگویند ما دارا هستیم و شما ندار؟ و به راستی با گفتن این چیز‌ها، با نشان‌دادن خود در این زرق و برق‌ها چه چیزی نصیبشان می‌شود؟ جز آتشی سوزنده بر روحشان که به آنان این روز‌ها را یادآور می‌شود؟ آنان که روزی بـرده‌های شکم‌هایشان هستند، با چشم خود می‌بینند که چه‌گونه اجل جانشان را می‌گیرد و آن پول‌ها، هیچ کاری نمی‌تواند برایشان بکند.»
    ارسلان و کیان مشغول گفت‌وگو بودند. زیب حوصله‌اش از این فضای مسخره سر رفته بود. لبخند شیطنت‌آمیزی به لب نشاند و تصمیم گرفت که کمی خود را سرگرم کند؛ اما می‌ترسید که نکند از ارسلان و کار‌هایش غافل بماند و چیزی از چشم‌هایش دور بماند؟ اما باز هم تصمیم خود را گرفته بود. نگاهی به اطراف انداخت. میز دسر به او چشمک می‌زد. در چشم برهم‌زدنی خود را به میز رساند و همراه با شگفتی به انواع دسر‌ها خیره شد. بال‌هایش را جمع کرد و با میـ*ـل مشغول مزه‌مزه‌کردن ژله‌ای آبی‌رنگ شد. نیم‌نگاهی به ارسلان می‌انداخت و دوباره تک سیبی بر می‌داشت و گاز می‌زد. صدای گفت‌و‌گوی او و کیان در ذهنش منعکس می‌شد و تمامش را می‌شنید. میان گفت‌وگو‌های آنان با شیطنت به این طرف و آن طرف می‌رفت و به شادی مشغول می‌شد. کودکی را دید که در آغـ*ـوش مادرش در حال گریستن بود. تکه‌های خوراکی در دهانش ماند و بغض به او چیره شد. فسی کرد و آرام به سوی کودک پرواز کرد. مادرش با موهای باز و لباس زننده‌ای مشغول نوشیدن بود و با مرد مقابلش که دوست شوهرش محسوب می‌شد، مشغول زدن حرف‌های بی‌شرمانه‌ای بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    هیچ به زاری‌های کودکش توجه‌ای نداشت. زیب آرام او را نوازش کرد و در گوشش ذکری را خواند، بـ..وسـ..ـه‌ای بر مو‌هایش زد و با لحن مهربانش زمزمه کرد:
    - آرام باش عزیزم! مادرت واقعا نفهم است... اما تو گریه نکن، باشد؟ خود شب به سراغت می‌آیم و با تو بازی می‌کنم، قبول است؟
    کودک گریه‌اش قطع شد و میان لبخند محوی که به لب داشت سرش را تکان داد.‌‌ همان لحظه صدای کیان در گوشش، حواسش را پرت کرد:« اوه! نه... تو این‌طور نیستی علی، از اون اولم گفتم تو آدم باجربزه‌ای هستی. مطمئنا می‌تونی کارای بزرگی بکنی. تو این مملکت باید پول و پارتی داشته باشی تا بتونی پیشرفت کنی، باید قدرت داشته باشی. من از چشمات می‌خونم که به راحتی می‌تونی آدم قدرتمندی بشی.»
    با صورتی برآشفته و خشمناک رویش را به آن سو کرد و گفت:
    - دارد دروغ می‌گوید پلید! اه، چرا این‌قدر بی‌ادبند؟
    بـ..وسـ..ـه‌ای دیگر به کودک زد و بلند به آن‌سو پرواز کرد. باران را که دید، احساس مزخرفی پیدا کرد. گویی زیاد از این‌جور آدم‌ها می‌دید؛ اما هنوز هم به این ماجرا عادت نکرده بود. پیغامی برایش رسید؛ از طرف آشنایی بود که این روز‌ها همپای فرشتگان خوبی می‌کرد و دست می‌گرفت. آری نگار، از طریق دعا خواسته‌ای کرد؛ خواسته‌اش به فرشته‌ی مراقب انتقال یافت. صدای لطیف نگار که دست‌هایش را بالا گرفته و دعا می‌خواند، در قلب زیب منعکس می‌شد. لبخندی زد و پلک‌هایش را باریک کرد. به ارسلان خیره شد که در حال رقصیدن با شینا بود. گاهی برایش دیدن بی‌شرمی‌ها غیرقابل تحمل می‌گشت؛ اما چاره‌ای جز سکوت و سکوت نداشت.
    ارسلان و شینا به سوی طبقه‌ی بالا حرکت می‌کردند. فرشته از لابه‌لای فرشتگان مراقب عبور کرد و خود را به آنان رساند. وارد اتاق شده بودند و مشغول نوازش یکدیگر. گوشه‌ی لبش به عصبانیت پرید و با غیض در دل گفت: «اما این کار اشتباه است! تو... نباید این کار را بکنی، هوی! با تو‌ام. اه آدم نفهم! چرا نمی‌فهمی چه می‌گویم؟ این کار را نکن... درست است، ناچاری، می‌خواهی ادای قهرمان‌ها را در بیاوری؛ اما مطمئنی این تنها راهش است؟»
    همان لحظه شینا و ارسلان به روی تخت رفتند. ارسلان لحظه‌ای پشیمان گشت و در دل گفت:« نه... داری چه می‌کنی ارسلان؟ تو... خود نیز می‌دانی که چیزی را در دل حس می‌کنی، شاید نامش «عشق» باشد. تو به کس دیگری تعلق خاطر داری و او را دوست می‌داری؛ حتی اعتراف نامش هم برایت سخت است، آری؛ اما نباید این کار را بکنی.»
    صدای شینا او را به خودش آورد:
    - وا! علی، چرا ماتت بـرده؟ ندیدی تا حالا؟
    چندباری سرش را تکان داد و تمام این افکار را دور ریخت و گفت: «این تنها راه نجات است!»
    آه جانسوز زیب در فضا پخش شد. دلش گرفته بود، پیغام نگار نیز بیشتر جگرش را می‌سوزاند. بال زد و بال زد، از خانه به در شد و به آسمان سیاه پیوست. آسمان را می‌شکافت و می‌دوخت. آن‌قدر با سرعت رفت که در کسری از ثانیه به نگار رسید.
    و نگار که روی مبل نشسته و در حال جویدن لب پایینش بود. با اضطراب پایش را تکان می‌داد و به نقطه‌ای خیره مانده بود. ذهنش به سوی خوابی که دیده بود پر می‌کشید. آن‌قدر نگران بود و دلشوره داشت که نمی‌دانست باید چه کند. خود نیز نمی‌دانست چرا ارسلان برایش مهم بود. خود نیز نمی‌دانست چرا دلش برای دیدنش و شنیدن صدایش پر می‌کشد. بار‌ها می‌خواست به او زنگ بزند؛ اما نیرویی مانع از این ارتباط می‌شد.‌‌ همان لحظه نگاهش لحظه‌ای بی‌تفاوت از فرشته‌ای که جلویش بال می‌زند گذر کرد. مریم در آشپزخانه در حال شست‌وشوی ظرف‌ها بود. نگار با تعجب نگاهش را دوباره به روبرویش دوخت. با چشم‌های گشاد و دهانی باز تا آمد جیغ بکشد، فرشته به سویش خیز برداشت و دستش را بر دهانش نهاد. نگار همچنان با چشم‌های گشادشده و ترسان، به چشم‌های زیبا و کشیده‌ی زیب که حالتی فریبنده و فانتزی داشت می‌نگریست. با اینکه چیز غیرعادی ندیده بود؛ اما به یکباره دچار شوک شده بود. چند نفس عمیق کشید و با اطمینان سرش را تکان داد. زیب آرام دستش را برداشت:
    - نگار! من فرشته‌ی مراقب ارسلان هستم.
    صدای ارسلان و شینا هنوز در سر زیب منعکس می‌شد و تصویرشان گوشه‌ای از ذهنش را پوشش می‌داد. نگار نگاهی به دو طرفش انداخت و با صدای آرام و پر از احتیاطی گفت:
    - فرشته‌ی مراقب؟
    - آری، دعایت به من منتقل شده؛ مثل اینکه دلشوره داری. باید با هم چند کلامی حرف بزنیم.
    - آخه... آخه... چی می‌خوای بهم بگی؟ ارسلان چیزیش شده؟
    همان لحظه مریم از آشپزخانه به بیرون آمد و دست به کمر به نگار خیره ماند:
    - با کی داری حرف می‌زنی؟
    نگار با شوک رویش را به سوی مریم گرفت و با دستپاچگی کلمات را پشت هم ردیف کرد:
    - هیچی... هیچی مامان، داشتم بلندبلند فکر... می‌کردم.
    مشکوک نگاهش کرد و دوباره به آشپزخانه بازگشت؛ اما صدای بلندش از آن فاصله به گوش نگار می‌رسید:
    - یه خرده بیا به من کمک کن دختر، الآن نریمان میاد هنوز هیچی واسه‌ش درست نکردم. این ظرفای کوفتی هم انگار هردقیقه زاییده میشن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    نگاه نگار به سوی مریم بود؛ اما سرش روبروی زیب. وقتی نگاهش را به زیب کشاند، صورت خندان او را دید و با تعجب گفت:
    - به چی می‌خندی؟
    - به مادرت. او واقعا چرا باید آن‌قدر زحمت بکشد وقتی شوهرش...
    حرفش را خورد و صورتش جدی شد. نگار سرش را به پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
    - بریم تو اتاق.
    از جا برخاست و به اتاقش رفت. زیب شادی‌اش پژمرد، دانه‌ای به پس سرش ضربه زد و با لحن معترضانه‌ای گفت:
    - دودقیقه حرف نزنی خواهی مرد؟
    در چشم برهم‌زدنی به اتاق نگار آمد. نگار به روی تخت نشسته بود و در حال بازی با انگشتانش بود. سرش پایین بود، نگاهش به فرش وصله خورده بود. زیب گلویی صاف کرد و گفت:
    - ببین نگار! من نمی‌توانم همه‌چیز را به تو بگویم، اجازه‌اش را ندارم؛ اما باید به تو هشداری بدهم.
    نگار سرش را بالا گرفت؛ چشم‌هایش دریایی بود و گونه‌اش خیس. با پشت دست اشکش را پس زد و با غمی که در کلامش جاری بود گفت:
    - من خواب بدی دیدم، خواب دیدم... خواب دیدم ارسلان به تیکه سنگ بزرگ بسته شده بود، جز پوست و استخون هیچی ازش نمونده بود. لاشخورا بالای سرش... بالای سرش... پرواز می‌کردن... همه‌ش زیرلب یه چیزایی می‌گفت، حتی سرش رو بلند نکرد نگاهم کنه. از چشماش... از چشماش خون می‌بارید و جای اشک خون گریه می‌کرد... این... این یعنی چی؟
    زیب خودش را سریع به او رساند و او را در آغـ*ـوش کشید. نگار هر لحظه صدای گریه‌هایش اوج می‌گرفت و با بغض کلمات را می‌گفت. زیب او را نوازش می‌کرد تا آرام شود؛ اما نگار نمی‌توانست تصاویری را که در خواب دیده بود هضم کند. ذهنش بسیار پریشان و درگیر بود. بـ..وسـ..ـه‌ای مهمان مو‌هایش شد:
    - نگار، همان‌طور که گفتم، نمی‌توانم چیز زیادی به تو بگویم؛ اما آمده‌ام تا هشداری به تو دهم. تو باید از ارسلان دوری کنی. او سرنوشت سیاهی دارد؛ اما اگر تو با او باشی امکان اینکه نابود شود وجود دارد. او دارد کارهایی می‌کند. درست است که نامش فداکاریست؛ اما به شرطی که در کنار فداکاری‌اش کامجویی نکند. تو نباید با او باشی. او برای تو مانند سمی می‌ماند که نابودت می‌کند.
    نگار با استیصال به او خیره ماند. درماندگی و بغض در چهره‌اش فریاد می‌کشید. از صورت معصومش اشک می‌بارید. لب‌هایش اشک می‌باریدند. گونه‌هایش فریاد می‌کشیدند. دست‌هایش می‌لرزید. با بغض و کلام بریده‌شده گفت:
    - اما.... اما... من فکر کنم عاشقشم.
    زیب چشم‌هایش را فرو بست و با لحن غم‌انگیزی گفت:
    - باید از این عشق دوری کنی نگار.
    چانه‌اش از بغض می‌لرزید. سکوت کرد؛ سکوتی تلخ و طاقت‌فرسا. سکوتی که آرزو‌هایش را تخریب می‌کرد. سکوتی که رویایش را به هم می‌ریخت. او فکر می‌کرد، او می‌خواست، او دلش می‌لرزید. این‌بار مطمئن بود که عشق حقیقی به سراغش آمده؛ اما او را منع کرده بودند. ذهنش درگیر رویایی بود که شاید او را به نابودی می‌کشاند؛ اما باید چه می‌کرد که گویی تصویر ارسلان، همانند تابلوی نقاشی باارزشی بر دیوار ذهنش کوبیده شده بود.
    زیب از تخت برخاست و با لحن اطمینان‌بخشی گفت:
    - ما تو را راهنمایی کردیم؛ چرا که در حقت جفای بسیاری شده. امیدوارم تصمیم درستی بگیری نگار.
    بال گشود و به آسمان پیوست و نگار ماند و یک دنیا تنهایی که استعاره‌ای از جهنم بود. با رفتن زیب، نگار کمی گریست و تصمیم گرفت به توصیه‌ی او گوش کند. اشک‌هایش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت. از اینکه قرار است برای نریمان شام بپزد کفری بود. همه‌اش با خود می‌گفت:« چرا باید این کار را بکنم؟ آن هم برای این عوضی! کاش بمیرد و راحت شویم. نفرتی بی‌ حد و اندازه از او دارم، کاش قدرتی داشتم تا نابودش می‌کردم.» ناسزا می‌گفت و با خود غر می‌زد.
    فراموش کرده بود که او دیگر انسان عادی‌ نیست. فراموش کرده بود که خوب‌بودن، تنها به کمک به دیگران نیست. گاهی خوب‌بودن، یعنی درست فکرکردن. گاهی خوب‌بودن به معنای ژرف‌اندیشیدن است. گاهی باید اندیشه‌های کهنه و مسخره را دور ریخت. گاهی باید به گذشته خندید و دستش انداخت. هرچند آن خنده، به تلخندی بیش شبیه نباشد؛ اما گاهی باید گذشته را به روی برگه کاغذی نوشت و بعد مچاله‌اش کرد. باید فهمید که گذشته به پایان خود، یعنی امروز رسیده و تو مسئول پایانش نیستی. پایانش با تو نبوده و گاهی دیگران پایانش را برایت رقم زنند. باید گاهی خود را همانند کودکی معصوم بنگریم تا بفهمیم که گناهکار اصلی ما نیستیم؛ اتفاقات است، بدی‌های اطرافمان است. نفرت هیچ کمکی به «ما» نمی‌کند؛ چرا که نفرت تنها «ما» را به آتشی مبتلا می‌کند که خاکسترشدن عاقبتش است. آتشی که او را می‌سوزاند، نفرتش بود. آتشی که درونش شعله‌ور می‌گشت و نگار، فکر می‌کرد مثل گذشته برایش عادی بود. «گذشته» را بار‌ها و بار‌ها برای خودش تکرار می‌کرد. تکرار تلخی که جگرش را می‌سوزاند، قلبش را می‌فشرد و چشمه‌ی اشک و خشمش را می‌جوشاند.‌‌ همان دقیقه در توسط نریمان باز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    چهره‌ی عبوس و درهم‌کشیده‌اش، مانند همیشه پوزخندوار بود. حیله‌گرانه به مریم و نگار خیره ماند و گفت:
    - سلام بر اهل خونه.
    مریم لبخندی به او تحویل داد و با خوش‌رویی گفت:
    - سلام عشقم.
    نگار خودش را مشغول کارش کرد و زیر لب سلامی کرد. نریمان پوزخندش عمیق‌تر شد. به سویشان رفت. مریم را آغـ*ـوش کشید و در گوشش چیز‌هایی گفت که مریم به خنده افتاد. به سوی نگار رفت، پشتش ایستاد و لبش را به گوش نگار نزدیک کرد و با لحن آرام و زمزمه‌مانندی گفت:
    - سلام عرض شد کوچولو.
    نگار با ترس در جایش پرید و جیغ بلندی کشید. نریمان با شوک به عقب رفت. مریم به سویش رفت. نگار دستش را به گوش‌هایش چسباند و بلند جیغ کشید. جیغ کشید و جیغ کشید. به گریه افتاد؛ گریه‌های هق‌هق‌شده. مریم را پس می‌زد و جیغ می‌کشید. نریمان با چشم‌های گشادشده همه‌اش «غلط کردم» می‌گفت و سعی داشت عذر بخواهد؛ اما نگار با اشک و فریاد به اتاقش پناه برد و در را بست. محکم به در کوبید. صدای گریه‌های بلندش جیغ‌مانند در خانه پخش می‌شد. نریمان و مریم به جر و بحث افتاده بودند و میان جیغ‌ها و گریه‌های نگار بلند سر یکدیگر داد می‌زدند:
    - مگه مریضی؟ چرا این‌طوری می‌کنی آخه روانی؟ میشه دودقیقه باهاش کاری نداشته باشی؟ هر وقت میای خونه باید یه کرمی بریزی؟
    - درست حرف بز... ن! مگه چی کار کردم؟ دخترت جنیه به من چه؟
    رو به سوی اتاق نگار کرد و با صدای بلند و خشنش، میان جیغ‌ها و هق‌هق‌های بلند نگار فریاد کشید:
    - خفه شو... این‌قدر جیغ‌جیغ نکن... سرمون رفت.
    مریم با مشت به سـ*ـینه‌اش کوبید و گفت:
    - خودت خفه شو عوضی... ببین چیکارش کردی...
    - چی کارش کردم؟ دخترت یه هـ*ـر*زه‌ست؛ تا بهش نزدیک میشم این‌طوری می‌کنه، به من چه؟ همه‌تون عین همین، هم تو هم اون...
    - زر نزن بابا، زر نزن! کثافت عوضی.
    سیلی محکمی به گوش مریم زد. مریم به زمین افتاد و میان اشک‌هایش دستش را به روی صورتش گذاشت. نریمان با ابروهای درهم‌کشیده و صورت درهم‌شده‌اش کمربندش را بیرون کشید و همین‌طور که با نفرت به مریم خیره بود، به طرفش خم شد و با نفرت از بین دندان‌های کلیدشده‌اش گفت:
    - حالم ازت به هم می‌خوره. تو یه... بیشتر نیستی آشغال.
    آن‌قدر با غیض و عصبانیت می‌گفت که از لابه‌لای دندان‌هایش آب دهانش به بیرون می‌ریخت. صدای گریه‌های مریم میان گریه‌های نگار می‌پیچید. کمربند با شدت به هوا بلند شد و با خشم به تن مریم نشست؛ صدای «آخ»‌گفتن‌های مریم تمام خانه را پر می‌کرد.
    آن‌قدر زد که مریم احساس کرد دارد از حال می‌رود. لگدی به بازویش زد و به سوی اتاق نگار رفت. در از داخل قفل بود. مریم خود را آرام روی زمین کشاند و زیر لب گفت:
    - با... با... نگار کاری نداشته باش...
    مشت پولادین نریمان به در کوبیده شد؛ همین باعث شد هق‌هق‌های نگار بلند‌تر شود. صورتش را یک انگشتی در قرار داده بود و با خشم فریاد می‌کشید:
    - خفه‌خون بگیر... می‌کشمت نگار... اون دهن گشادت رو از خون پر می‌کنم.... جرأت دار... ی در رو باز کن... باز کن این در رو!
    آن‌قدر به در مشت کوبید و بد و بیراه گفت که خود نیز خسته شد. خانه بوی کثافت گرفته بود. فضای خانه بسیار مسموم بود و دیگر خبری از هق‌هق‌های بلند نبود. هق‌هق‌ها خفه شده بودند. نگار آستین به دهان گرفته بود و همانند ابر بهار می‌بارید. اشک‌هایش از چشم‌های خیسش بیرون می‌ریختند. زانو در آغـ*ـوش کشیده اشک می‌ریخت.
    مریم همچنان بر زمین افتاده بود. بدنش درد طاقت‌فرسایی می‌کرد و کبود شده بود. اشک همراه با درد در چشم‌هایش حلقه زده بود. با هر تکان لب می‌گزید و آخ می‌گفت. نریمان با‌‌ همان حالت برافروخته، لبخند چندش‌آوری به لب زد و تلوتلوخوران راهرو را طی کرد. کمربند مشکی دور دست راستش حلقه شده بود، دهانش باز بود و لبخند پوزخندواری رویش نشانده بود.
    در عمق چشم‌هایش رضایت و لـ*ـذت موج می‌زد. وقتی مریم را به روی زمین دید خنده‌ی مسـ*ـتانه‌ی بلندی کرد و دست‌هایش را به زانو گرفته خم شد. می‌خندید و با تمسخر به او اشاره می‌کرد. میان خنده‌هایش نفس‌های بلند می‌کشید و احساس خوشحالی می‌کرد. کنار مریم روی زانو نشست و مو‌هایش را به چنگ کشید. صورت مریم درخود جمع شد و زیرلب «آخی» گفت. اشک می‌ریخت، صورتش زرد شده بود؛ اما چشم‌هایش سرخ. نریمان همچنان با لـ*ـذت می‌خندید و به او خیره بود. لحنش کاملا تمسخرآمیز و نفرت‌بار بود:
    - آخه... آخه...
    به خنده افتاد. میان کلماتش می‌خندید و قهقه می‌زد:
    - آخه شما زنـ*ـا چه‌قدر بی‌خودین!.... چرا این‌قد به‌درد نخورین؟
    دوباره خندید و با دستش به سر مریم ضربه زد. با هرکلمه‌ای که می‌گفت، ضربه‌ای به سر مریم می‌زد و بیشتر تحقیرش می‌کرد:
    - ببین خودت رو... فقط به درد یه چیز می‌خوری! همه‌تون همینین، فقط به درد یه چیز می‌خورین... می‌دونی خودت دیگه.
    دوباره قهقه‌ی بلندی سر داد و گفت:
    - معلومه که می‌دونی؛ کارت همینه!
    از جا بلند شد، کمربندش را جا زد و دستی در مو‌هایش کشید و خانه را ترک نمود. حقیقت این‌چنین بود؛ او با جمع کثیری از مردان، با این باورهای غلط بزرگ شده بودند و این باور‌ها چنان در وجودشان ریشه دوانده بود که گویی جزئی از اعتقادات ویژه‌شان به حساب می‌آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    با لطیفه‌ها، طنزواره‌ها زنان را به سخره می‌گرفتند، با دیدن رانندگی آنان به خنده می‌افتادند و تکه می‌انداختند؛ نگاه آنان به زنان کاملا ابزاری بود. آنان چنین فکر می‌کردند که «زن» برای «مرد» آفریده شده تا بپزد، بشوید، خانه را تمیز کند و از همه مهم‌تر، برایشان «بچه» بیاورد. و این‌گونه بود که زنان وسیله‌ای برای خاموش‌کردن آتش مردان شدند و نگاه مردان به آنان این‌طور گشت.
    زنی که لانه‌ی زیبایی‌ست، برای آنان تنها وسیله‌ای برای خوش‌گذرانی بود. فکر می‌کردند که با تحقیر، با بی‌محلی و خــ ـیانـت، با تمسخر و قدرت‌نمایی می‌توانند ضعفشان در مقابل زنان را پنهان کنند. حقیقت این بود؛ یک زن اگر بخواهد می‌تواند مرد را به زنجیر بکشد، می‌تواند قدرتمند‌تر از یک مرد بتازد و حرف بزند؛ اما تمام دختران ما این‌چنین فکر می‌کردند که مردان قوی‌تر‌ند، که مردان باید سرور باشند. آنان در خانواده‌هایی بزرگ شدند که پدر حرف اول را می‌زد. برادر به حکم «پسر»بودنش باعث افتخار خانواده بود. آنان با دیدن رفتارهای قلدرمآبانه‌ی پدر و برادر خود، به این گمان می‌افتادند که «غیرت» به این معناست که مردان باید این‌چنین باشند و مردی که به زن خود احترام بگذارد، او را مستقل بگذارد، او را نوازش کند و به حرف‌هایش و شخصیتش احترام بگذارد، مرد نیست؛ در واقع زن‌ذلیل است یا باورهای غلط دیگری که این‌چنین در وجود جامعه ریشه دوانده بود؛ که مردی که به زن خود احترام بگذارد و او را «آدم» حساب کند، یک غرب‌زده‌ی دیوانه‌ است که نه غیرت دارد و نه شخصیت! همیشه کسانی که مخالف جامعه‌شان کاری می‌کنند، هرچند نادرست و اشتباه، محکوم شناخته می‌شوند.
    زنانی که باید به این باور برسند که آنان نیز حق زندگی دارند. که آنان نیز می‌توانند کار کنند. می‌توانند برای آینده، پوشش و زندگی خود تصمیم بگیرند و دلیلی ندارد مردی آنان را مجبور به کاری کند. پوشش درست در هر فرهنگی تعریف خاصی دارد؛ اما پوشش صحیح آن است که شخص خود با اعتقادات و فرهنگ خود او را انتخاب کند؛ اما برعکس شده، می‌گویند باید زنان حجاب بگیرند تا مردان تحـریـ*ک نشوند. چرا نمی‌گویند که مردان چشم‌هایشان را پاک کنند تا تحـریـ*ک نشوند؟! حتی نوع پوششان نیز به نگاه مرد‌ها وابسته بود. البته باید این را بگویم، مسئله‌ی حجاب‌گرفتن هیچ ایرادی ندارد، اصل مطلب انتخاب آزادانه‌ی زنان جامعه است. نگار و مریم نمونه‌ای از دردهای امروزی بودند. آنان آینه‌ای برای حقیقتند تا چشم‌ها را باز کنیم و به فکر فرو رویم. برابری حقوق زنان و مردان، برابری میان این دو جنس، تنها عدالتی بود که از اکثریت جامعه محروم می‌شد. باید این را دانست؛ صرف مردبودن یا زن‌بودن به برتری ربطی ندارد، بلکه شخصیت درست و اعتقادات والا برتری را ثابت می‌کند و جنسیت تنها سلاحی برای آن‌هایی بود که خود نیز به شکست خود پی بـرده‌اند؛ اما مانند ماهی‌ای که از آب خارج شده، تنها دست و پا می‌زنند.
    فردای آن روز نگار با صورتی افسرده و غم‌زده، در حالی که شب را تا صبح بیدار بود و می‌اندیشید، به دانشگاه رفت. دوستان اندکی داشت؛ اما همان‌ها نیز از دیدنش خوشحال بودند. بعد از کلی صحبت‌کردن و این‌ور و آن‌ورکردن در مورد غیبت‌های اخیرش، بالاخره توانست به کلاس بازگردد و به کسب علم بپردازد.
    در بوفه نشسته بودند. نسرین و نرگس، هردو به خنده و صبحت مشغول بودند. او از داستان دیروزش با دوست‌پسرش می‌گفت و نسرین او را مسخره می‌کرد. نگار به لبخند کوچکی بسنده می‌کرد و لب فرو می‌بست.‌‌ همان لحظه صدای شخصی از پشت سر حواس نگار را پرت کرد:
    - می‌تونیم حرف بزنیم؟
    نگاهش به ارسلان کشیده شد. به نظرش جذاب‌تر از روزهای قبل بود. در دلش نوری روشن شده بود که او را خوشنود می‌ساخت. لبخند ناخودآگاه به لب‌هایش هجوم آورد. لبخند کجی نیز میهمان لب‌های ارسلان شد.
    - آره، آ! راستی سلام.
    - سلام. خیلی وقت بود ندیدمت.
    نرگس و نسرین با شیطنت در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند و به نگار چشمک می‌زدند. نگار از جای برخاست؛ اما لحظه‌ای نیم‌خیز شد. حرف‌های دیروز زیب به یادش آمد. او نباید با ارسلان کاری می‌داشت؛ اما تردید وجودش را فرا گرفته بود.
    - چی شد پس؟ نمیای؟
    با تردید به او نگریست. با خود گفت بعد از این همه وقت عیبی ندارد که با او برود. سرش را چندباری تکان داد و با لبخند گفت:
    - هیچی.
    - پس بریم پشت اون میز تا راحت باشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و راهی شدند. صندلی‌های پلاستکی زردرنگ و میزی کوچک را برای نشستن انتخاب کرده بودند. روبروی هم نشستند و به یکدیگر نگاه کردند. نگار از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت؛ گویی تاب نگاه‌های ارسلان را نداشت. نمی‌دانست چرا؛ اما از وقتی که او را ندیده احساس غم عجیبی می‌کرد. کم‌کم به این پی برد شاید به او علاقه‌مند شده باشد. ارسلان نیز همین‌طور بود. او با اینکه به نگار مشکوک بود؛ اما نمی‌توانست حقیقت قلبش را کتمان کند. آن دختر طوری در وجودش گل عشق را کاشته بود که فکرش لحظه‌ای نیز از سرش خارج نمی‌شد. ارسلان نفری یک لیوان پلاستیکی چای آورد و مقابل خودشان نهاد. لحنش کاملا ملایم و لطیف بود؛ گویی دوست داشت آرامشش را به نگار بفهماند:
    - حالت خوبه؟
    نگار سرش را جنباند و سرش را پایین انداخت. ارسلان دوباره پیله شد:
    - اما انگار حالت خوب نیست. طوری شده؟
    با استیصال به ارسلان خیره شد، در چشم‌هایش رود اشک جاری بود؛ اما از کوهسار چشم‌هایش به روی کوهپایه‌ی گونه‌اش نمی‌ریخت:
    - دیروز با نریمان دعوامون شد، واسه همین یه‌کم حالم گرفته‌ست. با اینکه به این کثافت‌بازیاش عادت داریم؛ اما هر بار برامون تازگی داره.
    حرف‌های آن روز نریمان در سر ارسلان منعکس شد.
    - مگه چی شده؟
    سرش را زیر انداخت و با پوست گوشه‌ی ناخنش بازی کرد:
    - هیچی. مامان رو با کمربند زد، منم تو اتاق حبس شدم تا کتک نخورم. باهم دعواشون شد، اون یه حیوونه!
    ارسلان کمی این دست و آن دست کرد و با تردید گفت:
    - می‌تونم یه چیزی ازت بپرسم نگار؟
    نگار لبخندی زد و جرعه‌ای از چای داغ را نوشید:
    - آره بپرس.
    ارسلان با تردید و کلام بریده به سخن آمد:
    - اون روز، روزی که از اتاق عمل آوردنت بخش... تو هنوز بی‌هوش بودی. وقتی تلفنم زنگ خورد و رفتم بیرون... نریمان اومد سراغم و در موردت حرفای بدی زد. ازم خواست ازت فاصله بگیرم... گفت تو اون‌جوری که نشون میدی نیستی... آ! گفت... گفت... مواظب باشم سرکیسه‌م نکنی و از این جور حرفا...
    اخم‌های نگار در هم شد و خود را به جلو متمایل کرد و با بهت گفت:
    - چی! تو... تو حرفاش رو باور کردی؟!
    ارسلان با کلافگی دستی در مو‌هایش کشید و گفت:
    - خب نه... اما به شک افتادم... ما زیاد هم رو نمی‌شناسیم، باید بهم حق بدی که با حرفای اونی که این همه سال باهاتونه به شک بیفتم.
    نگار عصبانی چشم‌هایش بست. کمی نفس‌های کشدار و بلند کشید و در ذهنش حرف‌ها و منطق را حلاجی کرد. دقیقه‌ای بعد آرام‌تر شده بود:
    - حق داری؛ اما من این‌طور نیستم. می‌خوای بهت ثابت کنم که دروغ میگه؟
    - چه‌طوری؟
    کمی مکث کرد و با لحن پر از تردیدی گفت:
    - مگه... مگه تو نمیگی من رو نمی‌شناسی؟ خب بیا هم رو بشناسیم تا بفهمی دروغ نمیگم. ما جفتمون روان‌شناسی می‌خونیم؛ فکر کنم اون‌قدر بتونی بفهمی که دروغ میگم یا نه، که تظاهر می‌کنم یا نه، هوم؟
    لبخندی به لب‌های ارسلان هجوم آورد:
    - قبول. این‌طوری تو هم من رو می‌شناسی، شاید زد به سرت زنم شدی.
    قهقهه‌ای زد و به صندلی تکیه داد. نگار سرخ سرش را پایین انداخت و با لحن شرم‌زده‌ای گفت:
    - واه! چه پررو.
    ارسلان میان خنده‌هایش گفت:
    - خب من همیشه این‌قدر پررو نمیشم، فقط وقتایی که یه دختر پیشمه این‌طوری میشم.
    نگار با بهت سرش را بالا آورد و با چشم و دهان باز گفت:
    - مگه با چندتا دختر بیرون رفتی؟!
    ارسلان قهقه می‌زد و دستش را به شکمش می‌گرفت:
    - چیز زیادی نبو... د! فقط پنج شیش هفت هشت نه...
    نگار ابرو در هم کشیده، از جای برخاست که ارسلان با خنده و لحن التماس‌آمیزی گفت:
    - خیلی خب بابا! بشین شوخی کردم... بشین ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    نگار اخم ساختگی را کنار زد و با لبخند پشت میز نشست:
    - خب حالا می‌خوای چه‌طوری من رو بشناسی؟
    ارسلان دستی به چانه‌اش کشید و با لحن کشداری گفت:
    - اوم! نظرت چیه بریم سینما؟
    نگار با پلک‌های باریک نگاهی کرد و گفت:
    - فکر خوبیه؛ اما یه‌کم کلیشه‌ای نیست؟
    ارسلان خنده‌ای سر داد و گفت:
    - خب من و تو غیر کلیشه‌ایش می‌کنیم.
    نگار سرش را به دو طرف تاب داد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - خیلی خب، ببینیم و تعریف کنیم. الآن این‌طوری می‌خوای من رو بشناسی؟
    - این‌طوریِ تنها نه، بعدش باید بیای بریم خرید.
    - خرید؟ اون دیگه چه ربطی داره؟
    کمی فکر کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - خب این‌طوری می‌فهمم خانمی قراره آینده چه‌قدر خرید کنه دیگه.
    بعد از این حرفش بلند خندید و با چشمان خندانش به نگار خیره شد که با بهت به او نگاه می‌کرد.
    - چه پررویی تو!
    لحظه‌ای ساکت شدند و به چشم‌های یکدیگر نگاه کردند و بعد دوباره با هم به خنده افتادند و از جای برخاستند. به طرف ماشین ارسلان حرکت کردند. ارسلان خود شخصا در ماشین را برای نگار باز کرد. لبخند از لب‌هایشان بیرون نمی‌رفت و قلبشان احساس تازه‌ای را حس می‌کرد؛ حس زیبای آشنایی!
    ابتدا در ماشین به سکوت مشغول بودند. ارسلان نیم‌نگاهی به جاده و نیم‌نگاهی به رخ نگار می‌انداخت. از این همه نزدیکی به نگار، قلبش به تندی به سـ*ـینه‌اش برمی‌خورد. خودش نیز حالش را نمی‌فهمید. خود نیز نمی‌دانست چرا این‌گونه بی‌محابا قلبش می‌کوبد و او را پریشان حال می‌کند. زندگی برایش در هدفش خلاصه شده بود؛ اما نگار همانند عددی بود که کل معادله را بر هم می‌ریخت.
    عشق یک راه بی‌بازگشت پیش رویش باز کرده بود؛ رابـ ـطه‌ی پنهانی با نگار و از طرف دیگر خیانتی به نگار. البته خود نیز می‌دانست که «خــ ـیانـت» تنها راه برای هدفش است؛ اما نمی‌فهمید که به هر صورت نباید نگار را وارد این بازی کند. نگار یک دختر بود؛ دختری با احساسات لطیف و روح زخم‌خورده. دختری که تا به کنون طعم خوش عاشقی را نچشیده و حالا عاشق شده بود.
    کمی که گذشت، نگار با صورتی در هم و مظلوم‌شده لب به شکایت وا کرد و سرش را به پایین انداخت:
    - از اینکه... به عیادتم نیومدی ازت دلخورم.
    ارسلان حس کرد قلبش در حال آب‌شدن است. حس کرد ناخودآگاه از مظلومیت کلام نگار در دلش قند آب کرده‌اند و اشک ناخودآگاه به چشم‌هایش هجوم آورد. دلش می‌خواست می‌توانست او را در آغـ*ـوش بکشد و از صمیم قلب و احساس بفشارد و از او معذرت بخواهد؛ اما می‌دانست که این کار صحیح نیست.
    - من... من... ازت معذرت می‌خوام نگار، واقعا ببخشید؛ اما امروز... کاری می‌کنم از این دلخوری دربیای.
    معصومانه به او چشم دوخت و با‌‌ همان لحن بغض‌زده‌اش گفت:
    - قول میدی؟
    ارسلان خیلی خود را کنترل کرد تا حرفی نزد و دست دلش را رو نکند؛ برای همین سری تکان داد و سکوت کرد. لحظه‌ای بعد مقابل سینما از حرکت ایستادند. نگار به همراه ارسلان به آرامی از ماشین پیاده شدند و مقابلش سینما با سرهای بالاگرفته‌شده به بیلبورد‌ها چشم دوختند.
    - چه فیلمی می‌خوای من رو ببری؟
    ارسلان سرش را صاف کرد و به نگار چشم دوخت:
    - هرچی تو بخوای فرمانده.
    نگار تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - من فرمانده نیستم.
    ارسلان ابرویی تاب داد و با لحن لطیفش گفت:
    - اما فرمانده‌ی من هستی کوچولو.
    نگار دستش را به روی دهانش گذاشت و جیغ بنفشی کشید و با لحن بهت‌زده و کشدارش گفت:
    - نه! من کوچولو هم نیستم.
    ارسلان خنده‌ای کرد و با دست به سوی سینما اشاره کرد. شانه به شانه‌ی یکدیگر به سوی داخل رفتند. نگار دستش را پایین آورد و کنار پایش گذاشت که برخورد کوچک دست ظریفش با دست مردانه‌ی ارسلان آنان را از حرکت نگاه داشت. صورت‌هایشان دیگر شاداب نبود و گرگرفتگی و سرخی زیر پوستشان ریشه دوانده بود. با نگاهی غریب که عمق احساسشان را به نمایش می‌گذاشت، چشم در هم دوختند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا