***
دانای کل
قاضی و ملکه مدثره با عجله از پلههای تالار کشتی بالا آمدند و در راه، صحبتهای نهایی را قبل از ملاقات با فرج هماهنگ کردند.
- چرا ضارب را به زندان قصر منتقل نکردید؟
سمیر برای جلوگیری از لبخوانی اطرافیان، پروندهها را مقابل دهانش گرفت و سرش را تا نزدیکی گوش مدثره خم کرد:
- فعلاً صلاح ندانستم از دستگیری او، خبری در قصر پخش شود.
مدثره چشم ریز کرد و اندکی به فکر فرو رفت:
- حق با توست. بیشک او در این عملیات همدستانی داشته که با آگاهی از دستگیریاش، شروع به پاک کردن سرنخها میکنند.
قاضی، اسامه را فراخواند و آخرین تأکیدات را مبنی بر مسکوت ماندن پرونده تا روشن شدن ابعاد قضیه به او گوشزد کرد. اسامه نیز با علامت سر، حرفهای آندو را تایید و آنها را به اتاق بازداشت فرج راهنمایی کرد.
فرج که چشمانش بسته بود و جایی را نمیدید، فقط متوجه حضور نفراتی تازه در اتاق شد. خون گوشهی لبش حتی به او اجازهی فرو بردن آب گلویش را نیز نمیداد. برای آگاهی یافتن از شرایط اطرافش، تشنگی را بهانه کرد و جرعهای آب طلب کرد. سمیر به دو نگهبان ایستاده در اطراف فرج دستور داد که چشمان مجرم را باز کنند و اندکی آب به او بنوشانند.
اسامه، دو صندلی برای نشستن ملکه و قاضیالقضات مهیا کرد و ظرف آبی را بر روی میز نهاد. فرج که حالا خستهتر از شب گذشته بود، بیخوابی و شکنجه در او اثر گذاشته بود و به این میاندیشید که در پاسخ به سوالات احتمالی ملکه و سمیر چه بگوید؟
قاضیالجماعه، نگاهی گذرا به پروندهی فرج انداخت و او را مخاطب قرار داد:
- بسیار خب جناب فرج... هنوز هم نمیخواهید نام همدستانتان فاش شود؟ انتظار ندارید که باور کنیم شما در این خرابکاری، تک و تنها بودهاید؟ مسلماً از حمایتهای شخص و یا اشخاصی خاص برخوردار بودید، وگرنه انجام چنین عملیات مهمی، بدون همکاری خائنین داخلی امکانپذیر نیست.
مدثره، خیره به او مینگریست و در حال کندوکاو در چهرهی زخمی و خستهی او بود و فرج که هنوز مبهوت چگونگی دستگیری خویش بود، حرفهای زهرا پیوسته در گوشش زمزمه میشد: «خون مردم بیگـ ـناه ریخته شده است... پس منتظر عذاب الهی باش».
سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست، چه باید میکرد؟ چارهای در پیش روی خود نمیدید. ای کاش به حرفهای زهرا گوش داده بود... ای کاش با حالت قهر از خانهاش بیرون نمیآمد... این ای کاش و صدها ای کاش دیگر، حاصلی جز انگشت ندامت گزیدن برای او بههمراه نداشت. آش نخورده و دهان سوخته، تنها جملهای بود که حال او را بیان میکرد. نه تنها موفق به قتل سلطان نگشته بود، بلکه اصلاً نمیدانست با چه گروهی علیه خلیفه همپیمان شده بود. تنها به آزادی زهرا دلخوش کرده بود که حال خود نیز در چنگال سمیر گرفتار آمده بود.
ملکه از کوره دررفت و صدایش را اندکی بالا برد:
- سخن میگویی یا در سیاهچالههای عایشه دفنت کنم؟
قاضیالجماعه، دست مدثره را بهآرامی فشرد:
- بهتر است خودتان را کنترل کنید بانو... دیر یا زود، سخن خواهد گفت، وگرنه امشب را تا صبح در سرما یخ میزند.
بیخوابی و شکنجههای شبهای گذشته، اگر با سرمای امشب ترکیب میشد، بدون شک کارش را میساخت. با این حال چون امیدی به زنده ماندن خود نداشت، تنها دغدغهاش را بر زبان جاری کرد:
- اگر با شما همکاری کنم، چه سرنوشتی در انتظار زهرا خواهد بود؟ مطمئناً او را به قتل خواهند رساند.
سمیر مثل صاعقهزدهها خشکش زد! زهرا؟ ارتباط او با این پرونده چه بود؟ سبحانالله...
ملکه که در جریان قضیه نبود، عصبی به او پرخاش کرد:
- زهرا دیگر کیست مردک؟ جان خودت در خطر است، آنوقت نگران جان همسرت هستی؟
قاضی برای جمع کردن بحث و جدل بیجا، عنان سخن را به دست گرفت و به طرف فرج رو کرد:
- کسی از دستگیری شما باخبر نیست جناب فرج! جز من و ملکه و اسامه، به همراه این دو نگهبان، کسی دیگر از این راز آگاهی ندارد.
سپس چشمکی به فرج زد و ادامه داد:
- من خودم جان زهرا را تضمین میکنم، فقط کافیست از مکان او باخبر شوم.
فرج که گویا متوجه ایما و اشارههای سمیر شده بود، به یاد جملهی زهرا افتاد و زنگ آشنایی در گوشش به صدا درآمد:
- سمیر را دریاب... کلید به دست سمیر است.
- میخواهم تنها با جناب قاضی سخن بگویم.
مدثره نگاه مرموزی به سمیر انداخت که سمیر با پلک زدن چشمانش به او آرامش خاطر داد.
- بسیار خب، این شما و این جناب قاضی... تنهایتان میگذارم.
و سپس انگشت اشارهاش را به نشانهی تهدید بالا آورد:
- فقط وای به حالت اگر سمیر گزارش عدم همکاری بدهد. آنوقت بلایی سر تو و آن همسرت میآورم که بچههایتان یتیم شوند.
این را گفت و شنلش را بر دوش انداخت و از اتاق خارج شد. قاضی به طرف اسامه چرخید:
- شما و نگهبانان نیز تا اطلاع ثانوی بیرون بایستید.
- سمعاً و طاعتاً...
اتاق خالی شد. سمیر که بعد از مدتها، بوی پیراهن یوسفش را استشمام کرده بود، سرتاپا گوش شده بود و به فرج نگاه میکرد:
- خب جناب فرج ادامه دهید. میخواهم بدانم درست حدس زدهام یا خیر؟
فرج با پشت دست، خون گوشهی لبش را پاک کرد:
- شما چه حدس زدهاید؟
آهنگ قلب سمیر تندتر شده بود:
- زهرای من با زهرای شما یکی است؟
فرج سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
سمیر، عرقهای پیشانیاش را پاک کرد:
- با وجود سن کم شما، زهرا نمیتواند همسرتان باشد. درست است؟
- بله، همینطور است.
نمیدانست چرا؛ اما هربار که نام او را میشنید، آتشی به جانش میافتاد که از عشقش دچار شور و التهاب میشد. خون در رگهایش یخ بسته بود که در چشمان فرج خیره شد:
- میخواهم او را از نزدیک ملاقات کنم!
- نمی خواهی به پروندهی مراسم میز رسیدگی کنی؟
سمیر کلافه از جا برخاست:
- حس میکنم کلید این معما به دست زهراست.
- زهرا هم که همین را میگوید. او هم معتقد است که تو کلید این قفل هستی. باید تو را دریابیم.
سمیر ناخودآگاه زانوهایش سست گشت و به حالت نیمهالتماس از فرج خواهش کرد:
- میشود این اقبال را از من دریغ نکنی و مرا به ملاقات با او ببری؟
دانای کل
قاضی و ملکه مدثره با عجله از پلههای تالار کشتی بالا آمدند و در راه، صحبتهای نهایی را قبل از ملاقات با فرج هماهنگ کردند.
- چرا ضارب را به زندان قصر منتقل نکردید؟
سمیر برای جلوگیری از لبخوانی اطرافیان، پروندهها را مقابل دهانش گرفت و سرش را تا نزدیکی گوش مدثره خم کرد:
- فعلاً صلاح ندانستم از دستگیری او، خبری در قصر پخش شود.
مدثره چشم ریز کرد و اندکی به فکر فرو رفت:
- حق با توست. بیشک او در این عملیات همدستانی داشته که با آگاهی از دستگیریاش، شروع به پاک کردن سرنخها میکنند.
قاضی، اسامه را فراخواند و آخرین تأکیدات را مبنی بر مسکوت ماندن پرونده تا روشن شدن ابعاد قضیه به او گوشزد کرد. اسامه نیز با علامت سر، حرفهای آندو را تایید و آنها را به اتاق بازداشت فرج راهنمایی کرد.
فرج که چشمانش بسته بود و جایی را نمیدید، فقط متوجه حضور نفراتی تازه در اتاق شد. خون گوشهی لبش حتی به او اجازهی فرو بردن آب گلویش را نیز نمیداد. برای آگاهی یافتن از شرایط اطرافش، تشنگی را بهانه کرد و جرعهای آب طلب کرد. سمیر به دو نگهبان ایستاده در اطراف فرج دستور داد که چشمان مجرم را باز کنند و اندکی آب به او بنوشانند.
اسامه، دو صندلی برای نشستن ملکه و قاضیالقضات مهیا کرد و ظرف آبی را بر روی میز نهاد. فرج که حالا خستهتر از شب گذشته بود، بیخوابی و شکنجه در او اثر گذاشته بود و به این میاندیشید که در پاسخ به سوالات احتمالی ملکه و سمیر چه بگوید؟
قاضیالجماعه، نگاهی گذرا به پروندهی فرج انداخت و او را مخاطب قرار داد:
- بسیار خب جناب فرج... هنوز هم نمیخواهید نام همدستانتان فاش شود؟ انتظار ندارید که باور کنیم شما در این خرابکاری، تک و تنها بودهاید؟ مسلماً از حمایتهای شخص و یا اشخاصی خاص برخوردار بودید، وگرنه انجام چنین عملیات مهمی، بدون همکاری خائنین داخلی امکانپذیر نیست.
مدثره، خیره به او مینگریست و در حال کندوکاو در چهرهی زخمی و خستهی او بود و فرج که هنوز مبهوت چگونگی دستگیری خویش بود، حرفهای زهرا پیوسته در گوشش زمزمه میشد: «خون مردم بیگـ ـناه ریخته شده است... پس منتظر عذاب الهی باش».
سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست، چه باید میکرد؟ چارهای در پیش روی خود نمیدید. ای کاش به حرفهای زهرا گوش داده بود... ای کاش با حالت قهر از خانهاش بیرون نمیآمد... این ای کاش و صدها ای کاش دیگر، حاصلی جز انگشت ندامت گزیدن برای او بههمراه نداشت. آش نخورده و دهان سوخته، تنها جملهای بود که حال او را بیان میکرد. نه تنها موفق به قتل سلطان نگشته بود، بلکه اصلاً نمیدانست با چه گروهی علیه خلیفه همپیمان شده بود. تنها به آزادی زهرا دلخوش کرده بود که حال خود نیز در چنگال سمیر گرفتار آمده بود.
ملکه از کوره دررفت و صدایش را اندکی بالا برد:
- سخن میگویی یا در سیاهچالههای عایشه دفنت کنم؟
قاضیالجماعه، دست مدثره را بهآرامی فشرد:
- بهتر است خودتان را کنترل کنید بانو... دیر یا زود، سخن خواهد گفت، وگرنه امشب را تا صبح در سرما یخ میزند.
بیخوابی و شکنجههای شبهای گذشته، اگر با سرمای امشب ترکیب میشد، بدون شک کارش را میساخت. با این حال چون امیدی به زنده ماندن خود نداشت، تنها دغدغهاش را بر زبان جاری کرد:
- اگر با شما همکاری کنم، چه سرنوشتی در انتظار زهرا خواهد بود؟ مطمئناً او را به قتل خواهند رساند.
سمیر مثل صاعقهزدهها خشکش زد! زهرا؟ ارتباط او با این پرونده چه بود؟ سبحانالله...
ملکه که در جریان قضیه نبود، عصبی به او پرخاش کرد:
- زهرا دیگر کیست مردک؟ جان خودت در خطر است، آنوقت نگران جان همسرت هستی؟
قاضی برای جمع کردن بحث و جدل بیجا، عنان سخن را به دست گرفت و به طرف فرج رو کرد:
- کسی از دستگیری شما باخبر نیست جناب فرج! جز من و ملکه و اسامه، به همراه این دو نگهبان، کسی دیگر از این راز آگاهی ندارد.
سپس چشمکی به فرج زد و ادامه داد:
- من خودم جان زهرا را تضمین میکنم، فقط کافیست از مکان او باخبر شوم.
فرج که گویا متوجه ایما و اشارههای سمیر شده بود، به یاد جملهی زهرا افتاد و زنگ آشنایی در گوشش به صدا درآمد:
- سمیر را دریاب... کلید به دست سمیر است.
- میخواهم تنها با جناب قاضی سخن بگویم.
مدثره نگاه مرموزی به سمیر انداخت که سمیر با پلک زدن چشمانش به او آرامش خاطر داد.
- بسیار خب، این شما و این جناب قاضی... تنهایتان میگذارم.
و سپس انگشت اشارهاش را به نشانهی تهدید بالا آورد:
- فقط وای به حالت اگر سمیر گزارش عدم همکاری بدهد. آنوقت بلایی سر تو و آن همسرت میآورم که بچههایتان یتیم شوند.
این را گفت و شنلش را بر دوش انداخت و از اتاق خارج شد. قاضی به طرف اسامه چرخید:
- شما و نگهبانان نیز تا اطلاع ثانوی بیرون بایستید.
- سمعاً و طاعتاً...
اتاق خالی شد. سمیر که بعد از مدتها، بوی پیراهن یوسفش را استشمام کرده بود، سرتاپا گوش شده بود و به فرج نگاه میکرد:
- خب جناب فرج ادامه دهید. میخواهم بدانم درست حدس زدهام یا خیر؟
فرج با پشت دست، خون گوشهی لبش را پاک کرد:
- شما چه حدس زدهاید؟
آهنگ قلب سمیر تندتر شده بود:
- زهرای من با زهرای شما یکی است؟
فرج سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
سمیر، عرقهای پیشانیاش را پاک کرد:
- با وجود سن کم شما، زهرا نمیتواند همسرتان باشد. درست است؟
- بله، همینطور است.
نمیدانست چرا؛ اما هربار که نام او را میشنید، آتشی به جانش میافتاد که از عشقش دچار شور و التهاب میشد. خون در رگهایش یخ بسته بود که در چشمان فرج خیره شد:
- میخواهم او را از نزدیک ملاقات کنم!
- نمی خواهی به پروندهی مراسم میز رسیدگی کنی؟
سمیر کلافه از جا برخاست:
- حس میکنم کلید این معما به دست زهراست.
- زهرا هم که همین را میگوید. او هم معتقد است که تو کلید این قفل هستی. باید تو را دریابیم.
سمیر ناخودآگاه زانوهایش سست گشت و به حالت نیمهالتماس از فرج خواهش کرد:
- میشود این اقبال را از من دریغ نکنی و مرا به ملاقات با او ببری؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: