کامل شده رمان سرابی در مه (جلد دوم) | سروش شایگان نویسنده انجمن نگاه دانلود

شخصیت مورد علاقه شما در رمان سرابی در مه کیست؟

  • سمیر

  • کارلا

  • مدثره

  • ایزابلا

  • آدریان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
30
محل سکونت
قم
***
دانای کل
قاضی و ملکه مدثره با عجله از پله‌های تالار کشتی بالا آمدند و در راه، صحبت‌های نهایی را قبل از ملاقات با فرج هماهنگ کردند.
- چرا ضارب را به زندان قصر منتقل نکردید؟
سمیر برای جلوگیری از لب‌خوانی اطرافیان، پرونده‌ها را مقابل دهانش گرفت و سرش را تا نزدیکی گوش مدثره خم کرد:
- فعلاً صلاح ندانستم از دستگیری او، خبری در قصر پخش شود.
مدثره چشم ریز کرد و اندکی به فکر فرو رفت:
- حق با توست. بی‌شک او در این عملیات همدستانی داشته که با آگاهی از دستگیری‌اش، شروع به پاک کردن سرنخ‌ها می‌کنند.
قاضی، اسامه را فراخواند و آخرین تأکیدات را مبنی بر مسکوت ماندن پرونده تا روشن شدن ابعاد قضیه به او گوشزد کرد. اسامه نیز با علامت سر، حرف‌های آن‌دو را تایید و آن‌ها را به اتاق بازداشت فرج راهنمایی کرد.
فرج که چشمانش بسته بود و جایی را نمی‌دید، فقط متوجه حضور نفراتی تازه در اتاق شد. خون گوشه‌ی لبش حتی به او اجازه‌ی فرو بردن آب گلویش را نیز نمی‌داد. برای آگاهی یافتن از شرایط اطرافش، تشنگی را بهانه کرد و جرعه‌ای آب طلب کرد. سمیر به دو نگهبان ایستاده در اطراف فرج دستور داد که چشمان مجرم را باز کنند و اندکی آب به او بنوشانند.
اسامه، دو صندلی برای نشستن ملکه و قاضی‌القضات مهیا کرد و ظرف آبی را بر روی میز نهاد. فرج که حالا خسته‌تر از شب گذشته بود، بی‌خوابی و شکنجه در او اثر گذاشته بود و به این می‌اندیشید که در پاسخ به سوالات احتمالی ملکه و سمیر چه بگوید؟
قاضی‌الجماعه، نگاهی گذرا به پرونده‌ی فرج انداخت و او را مخاطب قرار داد:
- بسیار خب جناب فرج... هنوز هم نمی‌خواهید نام همدستانتان فاش شود؟ انتظار ندارید که باور کنیم شما در این خراب‌کاری، تک و تنها بوده‌اید؟ مسلماً از حمایت‌های شخص و یا اشخاصی خاص برخوردار بودید، وگرنه انجام چنین عملیات مهمی، بدون همکاری خائنین داخلی امکان‌پذیر نیست.
مدثره، خیره به او می‌نگریست و در حال کندوکاو در چهره‌ی زخمی و خسته‌ی او بود و فرج که هنوز مبهوت چگونگی دستگیری خویش بود، حرف‌های زهرا پیوسته در گوشش زمزمه می‌شد: «خون مردم بی‌گـ ـناه ریخته شده است... پس منتظر عذاب الهی باش».
سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست، چه باید می‌کرد؟ چاره‌ای در پیش روی خود نمی‌دید. ای کاش به حرف‌های زهرا گوش داده بود... ای کاش با حالت قهر از خانه‌اش بیرون نمی‌آمد... این ای کاش و صدها ای کاش دیگر، حاصلی جز انگشت ندامت گزیدن برای او به‌همراه نداشت. آش نخورده و دهان سوخته، تنها جمله‌ای بود که حال او را بیان می‌کرد. نه تنها موفق به قتل سلطان نگشته بود، بلکه اصلاً نمی‌دانست با چه گروهی علیه خلیفه هم‌پیمان شده بود. تنها به آزادی زهرا دلخوش کرده بود که حال خود نیز در چنگال سمیر گرفتار آمده بود.
ملکه از کوره دررفت و صدایش را اندکی بالا برد:
- سخن می‌گویی یا در سیاه‌چاله‌های عایشه دفنت کنم؟
قاضی‌الجماعه، دست مدثره را به‌آرامی فشرد:
- بهتر است خودتان را کنترل کنید بانو... دیر یا زود، سخن خواهد گفت، وگرنه امشب را تا صبح در سرما یخ می‌زند.
بی‌خوابی و شکنجه‌های شب‌های گذشته، اگر با سرمای امشب ترکیب می‌شد، بدون شک کارش را می‌ساخت. با این حال چون امیدی به زنده ماندن خود نداشت، تنها دغدغه‌اش را بر زبان جاری کرد:
- اگر با شما همکاری کنم، چه سرنوشتی در انتظار زهرا خواهد بود؟ مطمئناً او را به قتل خواهند رساند.
سمیر مثل صاعقه‌زده‌ها خشکش زد! زهرا؟ ارتباط او با این پرونده چه بود؟ سبحان‌الله...
ملکه که در جریان قضیه نبود، عصبی به او پرخاش کرد:
- زهرا دیگر کیست مردک؟ جان خودت در خطر است، آن‌وقت نگران جان همسرت هستی؟
قاضی برای جمع کردن بحث و جدل بی‌جا، عنان سخن را به دست گرفت و به طرف فرج رو کرد:
- کسی از دستگیری شما باخبر نیست جناب فرج! جز من و ملکه و اسامه، به همراه این دو نگهبان، کسی دیگر از این راز آگاهی ندارد.
سپس چشمکی به فرج زد و ادامه داد:
- من خودم جان زهرا را تضمین می‌کنم، فقط کافی‌ست از مکان او باخبر شوم.
فرج که گویا متوجه ایما و اشاره‌های سمیر شده بود، به یاد جمله‌ی زهرا افتاد و زنگ آشنایی در گوشش به صدا درآمد:
- سمیر را دریاب... کلید به دست سمیر است.
- می‌خواهم تنها با جناب قاضی سخن بگویم.
مدثره نگاه مرموزی به سمیر انداخت که سمیر با پلک زدن چشمانش به او آرامش خاطر داد.
- بسیار خب، این شما و این جناب قاضی... تنهایتان می‌گذارم.
و سپس انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید بالا آورد:
- فقط وای به حالت اگر سمیر گزارش عدم همکاری بدهد. آن‌وقت بلایی سر تو و آن همسرت می‌آورم که بچه‌هایتان یتیم شوند.
این را گفت و شنلش را بر دوش انداخت و از اتاق خارج شد. قاضی به طرف اسامه چرخید:
- شما و نگهبانان نیز تا اطلاع ثانوی بیرون بایستید.
- سمعاً و طاعتاً...
اتاق خالی شد. سمیر که بعد از مدت‌ها، بوی پیراهن یوسفش را استشمام کرده بود، سرتاپا گوش شده بود و به فرج نگاه می‌کرد:
- خب جناب فرج ادامه دهید. می‌خواهم بدانم درست حدس زده‌ام یا خیر؟
فرج با پشت دست، خون گوشه‌ی لبش را پاک کرد:
- شما چه حدس زده‌اید؟
آهنگ قلب سمیر تندتر شده بود:
- زهرای من با زهرای شما یکی است؟
فرج سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
سمیر، عرق‌های پیشانی‌اش را پاک کرد:
- با وجود سن کم شما، زهرا نمی‌تواند همسرتان باشد. درست است؟
- بله، همین‌طور است.
نمی‌دانست چرا؛ اما هربار که نام او را می‌شنید، آتشی به جانش می‌افتاد که از عشقش دچار شور و التهاب می‌شد. خون در رگ‌هایش یخ بسته بود که در چشمان فرج خیره شد:
- می‌خواهم او را از نزدیک ملاقات کنم!
- نمی ‌خواهی به پرونده‌ی مراسم میز رسیدگی کنی؟
سمیر کلافه از جا برخاست:
- حس می‌کنم کلید این معما به دست زهراست.
- زهرا هم که همین را می‌گوید. او هم معتقد است که تو کلید این قفل هستی. باید تو را دریابیم.
سمیر ناخودآگاه زانوهایش سست گشت و به حالت نیمه‌التماس از فرج خواهش کرد:
- می‌شود این اقبال را از من دریغ نکنی و مرا به ملاقات با او ببری؟



Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    کارلا
    خورشید به تلخی با آسمان روز، وداع می‌کرد و سرما دوباره به دشت هجوم می‌آورد. این بوی نزدیک شدن به وطن بود که کارلا را آرام‌تر می‌کرد. برآشفته بود، پیش از آن‌که زمان بازگشت به کاستیل فرا برسد از حضور اجباری در گرانادا به ستوه آمده بود؛ اما اکنون که درحال بازگشت بود احساس دلتنگی می‌کرد. دلش نمی‌خواست این دلتنگی همانند گذشته به خاطر سمیر باشد، اما افسوس که زندگی همیشه مطابق میل انسان‌ها نخواهد بود.
    صدای سم اسبان بر زمین سفت‌تر می‌شد و این نشانه‌ی نزدیک شدن به زمین‌های سنگلاخی اطراف کاستیل بود. همه ساکت بودند و فضای سنگینی بر جمع چهار نفره‌ی آن‌ها حاکم بود، طوری‌که کارلا آرزو می‌کرد ای کاش در کالسکه‌ی جداگانه‌ی خودشان به‌همراه همسر و فرزندانش به سوی کاستیل باز‌می‌گشت. ایزابلا در تمام مسیر آزرده‌خاطر بر روی صندلی‌اش نشسته و حتی یک بار از جای خود تکان نخورده بود. سرچشمه‌ی ناراحتی‌اش تحقیری بود که از سوی حکومت گرانادا بر او تحمیل شده بود. اقامت اجباری چندروزه، او را کلافه کرده بود.
    با شدیدتر شدن تکان‌های کالسکه، ایزابلا برآشفته‌تر شد ناگهان از جا برخاست و به همسرش اشاره کرد تا کالسکه را متوقف کند. آدریان سراسیمه سراغ زنگ مخصوص کالسکه‌ران رفت؛ اما فردیناند پنجره را گشود و فرمان ایست داد. گروه سواره‌نظام به همراه ندیمه‌ها، غلامان و کارگران با توقف کالسکه‌ی سلطنتی ایستادند. لباس ایزابلا اندکی آلوده شده بود. از پله‌های کالسکه پایین رفت و مایحتوی معده‌اش بر روی زمین‌های بی‌رنگ و خیس، خالی شد.
    کارلا جام پر از آبی را به دست آدریان داد تا زودتر به ملکه برساند. ملکه صورت بر‌افروخته‌اش را شست. دخترکی نحیف و لاغر از میان خدمتکاران، حوله به دست، نزدیک شد. فردیناند حوله را از دستان دخترک ربود و به همسرش رساند. ایزابلا برخاست و متفکرانه رو به غروب ایستاد، تنها هاله‌ی نازک نارنجی‌رنگی از خورشید از میان کوه‌ها بیرون باقی مانده بود. با انگشتش امتداد غروب نارنجی‌رنگ را نشان داد:
    - این غروب را به یاد داشته باشید، غروب دولت ابوالحسن نیز به زودی از راه می‌رسد.
    با پایان یافتن این سخن، ملکه جرعه‌ای آب نوشید و دست در دست همسرش به‌سمت کالسکه رفت. نگاه کارلا در تمام مدت بر شکم ایزابلا قفل شده بود.
    کالسکه به راه افتاد، ایزابلا روی صندلی نشست، کارلا کنار ملکه ایستاد و دست بر شانه‌هایش گذاشت و در گوشش زمزمه کرد:
    - تبریک می‌گویم ملکه...
    ایزابلا از این تبریک ناگهانی کارلا شوکه شد و با ناباوری از این احتمالی که کارلا داده بود، زمزمه کرد:
    - نه، الان زمان مناسبی برای این اتفاق نبود.
    ملکه به فکر فرورفت و دستانش را روی صورتش گذاشت. آدریان که نزدیک آن‌ها نشسته بود، سخنانی را که متوجه شده بود در گوش فردیناند تکرار کرد، فردیناند نگاه احساسی و سرشار از عشق و شادی‌اش را به ایزابلا که هنوز با دستانش صورتش را پوشانده بود نثار کرد. کارلا فشار دستانش را بیش‌تر کرد:
    - ایزابل قطعاً زمان خوبی برای این اتفاق بوده است، پرتغالی‌ها سرکوب شده‌اند و دشمنان خارجی جرئت عرض اندام ندارند، گرانادا نیز با افتضاحی که به بار آورده است، حداقل یک سال زمان لازم دارد تا سپاهیانش را مانند گذشته سامان دهد، که باز هم به لشکریان ما نخواهند رسید.
    آدریان پرده‌ها را کشید، کالسکه‌ی سلطنتی از زیر نور مشعل‌های دروازه‌ی کاستیل عبور کرد، با این‌که شب سردی بود؛ اما صدای هلهله و پایکوبی مردمی که به استقبالشان آمده بودند، به گوش می‌رسید. کارلا ناخودآگاه به سمت فرزندانش دوید، چرا که حتم داشت با این همه سروصدا قطعاً وحشت‌زده از خواب می‌پرند.
    رفاه نسبی مردم کاستیل با روی کار آمدن ایزابل و اقدامات وطن‌پرستانه‌اش مردم را به سرحد مناسبی از احساس هویت رسانده بود و علاوه بر مسائل مالی، غرور و عرق مسیحیت را در آن‌ها زنده کرده بود.
    پرده‌ی انتهای کالسکه را پایین کشیده بودند و هرچهار نفر با لبخندی درخشان از فضای کوچک ایوان مانند انتهای کالسکه برای مردمی که خیابان‌ها را لبریز کرده بودند، دست تکان می‌دادند. گروه سواره‌نظام، مردم را عقب نگه می‌داشتند تا مبادا از شدت اشتیاق، ناخواسته آسیبی بر خاندان سلطنتی وارد کنند، چرا که علاقه‌ای خاص بین ایزابلا به عنوان ملکه‌ای وطن‌پرست و مردمی که سال‌ها رنج کشیده بودند و پیوسته در علوم و فنون و روش‌های زندگی از مسلمانان تقلید می‌کردند، ایجاد شده بود. این علاقه در فریادهای پرطنینشان در حمایت از ملکه کاملاً مشهود بود.
    با وارد شدن کالسکه به محوطه‌ی قصر، ملکه و پادشاه به سمت صندلی‌هایشان رفتند. کارلا در جای خود ایستاده بود و سارا را در آغـ*ـوش داشت، اولین صحنه‌ای که توجه کارلا را جلب کرد، پرچم پایین کشیده شده‌ی کاستیل، به معنای هشدار وضعیت اضطراری بود. آدریان نیز هم‌زمان با کارلا پرچم را دیده بود و با اشاره‌ی کارلا، پرده‌ی روبه‌روی چشمان پادشاه و ملکه را پایین کشید تا کالسکه از محوطه‌ی پرچم دور شود.
    سرانجام کالسکه مقابل ساختمان اصلی قصر ایستاد. کارلا و خانواده‌اش پس از خانواده سلطنتی از کالسکه پیاده شدند. سواره‌نظام‌ها به‌خط شده بودند. خانم سانچز، آلخاندرو و سارا را به پرستاران سپرد و خود کنار همسرش ایستاد. اسقف به‌کندی گام برمی‌داشت تا به حضور آن‌ها برسد. آدریان فردیناند را قانع کرد تا به‌همراه ملکه برای استراحت به داخل قصر بروند، تا خستگی بیش از این بر وجود ملکه تحمیل نشود.
    سانچز و کارلا به‌سوی اسقف حرکت کردند. از لحظه‌ای که کارلا پرچم فروافتاده را دیده بود چندین بار این فکر به ذهنش خطور کرده بود که مبادا پدر مهربانش به مادرش پیوسته باشد؛ اما هربار با این فکر خود را آرام کرد که پدرش خود را بازنشسته کرده و پرچم فقط در مواقع حساس حکومتی پایین می‌آید.
    آدریان با خوش‌رویی بازوان اسقف را لمس کرد:
    - باعث خشنودی است که شما اولین نفری هستید که بعد از ورودمان ایشان را می‌بینیم.
    سپس بدون اینکه به اسقف مجال پاسخ دهد، درحالی‌که لبخند از لبانش پاک شده بود ادامه داد:
    - چه اتفاقی افتاده که پرچم را پایین کشیدید پدر؟ به محض ورودمان فهمیدم خبری هست؛ اما نگذاشتم ملکه و پادشاه از چیزی خبردار شوند.
    اسقف بدون لبخند و با ناراحتی پاسخ داد:
    - دو روز پیش شاه آراگون، جناب سرخوان، پدرشوهر ملکه ایزابل، به‌سوی عیسی مسیح شتافت.
    با گفتن این جمله به آسمان نگاه کرد و تنها سفیدی چشمانش مشخص بود و چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. کارلا از این موقعیت استفاده کرد و به آدریان نگریست، برق خاصی در چهره‌ی همسرش هویدا بود. خیال کارلا از بابت پدرش راحت شده بود؛ اما عذاب‌وجدان شدیدی داشت که با شنیدن خبر مرگ پادشاه آراگون آسوده‌خاطر گشته است...
    اسقف پس از نیایش با جدیت به هردو خطاب کرد:
    - چرا این‌قدر سفر را طولانی کردید؟ اوضاع کشور بحرانی بود و به چالش خطرناکی دچار شده بودیم، سران و وزیران و فرماندهان، کشور را اداره می‌کردند، هرکدام نظری داشتند و خود را صاحب اختیار می‌دانستند.
    آدریان از سخنان اسقف خشمگین شده بود و با دستانی مشت کرده و بریده‌بریده زمزمه کرد:
    - یقیناً از موروها انتقام می‌گیریم. بهای این گستاخی را پرداخت خواهند کرد... شما نگران نباشید پدر...
    سپس رو به کارلا کرد:
    - بهتر است زودتر آماده شویم تا اخبار را به سمع ملکه و پادشاه برسانیم.
    ***
    فردیناند به پهنای صورت؛ ولی بدون صدا اشک می‌ریخت و آدریان شانه‌هایش را نوازش می‌کرد. ایزابلا از غم همسرش ناراحت بود و از طرفی نگران کودکی بود که نمی‌دانست در رحمش وجود دارد یا نه؟ اگر بود، قطعاً پادشاه یا ملکه‌ی آینده را حمل می‌کرد. کارلا در گوش ایزابل زمزمه کرد:
    - زیاد خودت را ناراحت نکن، این اتفاق دیر یا زود می‌افتاد...
    با کمی مکث انگار که شک داشت سخن بگوید، افزود:
    - بالاخره حکومت یکپارچه تشکیل خواهد شد.
    کارلا به آدریان اشاره کرد تا فردیناند را بیرون ببرد و او را آرام کند، می‌خواست فرصتی بسازد تا با ایزابل مسائل را بررسی کنند.
    سپس به راحتی کنار ایزابلا نشست:
    - برای شرایط پیش آمده چه نقشه‌ای داری؟
    سرانجام ایزابلا که از همان ابتدا متفکرانه در جایش نشسته بود لب باز کرد:
    - اکنون در مورد موروها کاری نمی‌توان انجام داد، البته این بهترین فرصت برای سرنگونی آن‌ها بود؛ اما حالا با یکی شدن آراگون و کاستیل، فرصت‌های بهتری در آینده نصیب ما خواهد شد.
    به کارلا نگریست و دستانش را درهم قفل کرد:
    - به گمانم همسر یتیمم امشب عازم آراگون شود. قطعاً خاکسپاری پدرش را به خاطر او متوقف کرده‌اند.
    نفسی تازه کرد و ادامه داد:
    - ما هم طی چند روز آینده، پس از اینکه اوضاع کاستیل را مرتب کردیم برای تاج‌گذاری پادشاه، عازم خواهیم شد.
    کارلا از این که این اتحاد واقعاً به حقیقت تبدیل شده بود در پوست خود نمی‌گنجید:
    - مرکز حکومت را کجا قرار می‌دهید؟ آراگون یا کاستیل؟
    ایزابلا با آرزومندی گفت:
    - البته که من مایلم کاستیل مرکز باشد؛ اما نمی‌توانم نظرم را بر فردیناند و پاپ تحمیل کنم. این موضوع به نظر آن دو نیز بستگی دارد.


    سلام به همه
    امیدوارم امروز صفحه نقد رو خالی نبینم...

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر
    متفکرانه چند قدمی برداشت و رو به فرج کرد:
    - داری مهمل می‌بافی فرج! از اذان صبح تا به حال ما را در کوچه پس‌کوچه‌های شهر آواره و سرگردان نمودی که چه؟ که زهرا در این خانه و آن کاشانه است. اینطور نمی‌شود... اگر بخواهم گوش‌به‌فرمان جنابعالی باشم، امروز و فرداست که ابوالحسن خودم را به دار مجازات بیاویزد، درصورتی‌که خود می‌دانی من در این حادثه سهل‌انگار بوده‌ام نه مقصر!
    فرج، آشفته چنگی به موهای پریشانش زد:
    - تو که خود تجربه‌ی ملاقات با زهرا را داری چرا باور نمی‌کنی؟ مگر نه اینکه یک شب تا صبح را با او در زندان قصر هم‌بند بودی و روز بعد با عایشه هرچه به دنبالش گشتی، او را نیافتی؟
    سمیر به پشت میز کارش بازگشت و دستانش را بر روی دسته‌ی صندلی قلاب کرد:
    - فرض می‌کنیم همه‌ی حرف‌های شما صحیح است، با اتهام وارده بر خود چه می‌کنی؟ آیا منکر این هستی که قصد قتل خلیفه را داشتی؟ یا ادعا می‌کنی زهرا دستور قتل ابوالحسن را به تو داده است؟
    سرش را با شرمندگی پایین انداخت:
    - هیچ‌کدام... من بنا به اجتهاد خود، مرتکب چنین عملی شده‌ام، حتی زهرا سعی داشت مرا از این کار منصرف کند؛ اما به حرفش گوش ندادم. با این حال از نیتی که داشتم پشیمان نیستم و فقط حسرت این را می‌خورم که ای کاش احترامش را نگه می‌داشتم و دلش را نمی‌شکستم.
    بار دیگر، التهاب بر فرج غلبه کرد و به قاضی نزدیک شد:
    - تو را به همه‌ی مقدسات قسم که دست روی دست نگذار. من مطمئنم که او را به سیاه‌چاله بـرده‌اند. گماشته‌های عایشه مرتب او را زیر نظر داشتند. حتی چندین بار سعی در مسمویت ایشان داشتند. حال روزهای اخیرش اصلاً خوش نبود. در ملاقات آخری که با یکدیگر داشتیم، سرفه‌های پی‌درپی می‌کرد. می‌ترسم با دست روی دست گذاشتن ما، اتفاقی که نباید، بیفتد.
    هیجان فرج، به قاضی‌القضات نیز تزریق شد؛ اما سمیر همچنان مردد پرسید:
    - از کجا اطمینان داری که من و او نسبت خویشاوندی داریم؟
    - زهرا بانوی باایمانی‌ست... خودش تعریف کرد که روزی در زندان، حجابش را از تو برداشت. درست است؟
    - بس است فرج... کافی‌ست. نشانه‌هایی که می‌دهی به جای خود؛ اما دلیل نمی‌شود که این ادعا را که زهرا خاله‌ی من است قبول کنم. هنوز هویت این بانو بر من پنهان است. مادر من از نسل اعراب مهاجر به آندلس بوده و گویا با پدرم که آن روزها مسیحی بوده است، ازدواج می‌کنند. درست دلیل مرگ مادرم را نمی‌دانم؛ اما به گفته‌ی پدرم او بر اثر سل فوت کرد. این همه آن چیزی بود که من از مادرم می‌دانستم، ولی تاکنون پدرم چیزی راجع‌به خاله‌ام به من نگفته است. امکان ندارد که موضوع به این مهمی را از من پنهان کند.
    - حالا تکلیف چیست؟ چه می‌خواهی بکنی؟
    سمیر از پشت میز برخاست و در مقابل او ایستاد:
    - فعلاً پرونده را دنبال می‌کنیم جناب فرج... و شما هم چیزی از گفت‌وگو‌های میان خودمان به کسی نمی‌گویی تا من پیرامون ادعاهای حضرتعالی تحقیق کنم.
    فرج سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد:
    - بسیار خب؛ اما وقت را هدر نده جناب قاضی، چون اگر زهرا در زندان به سر ببرد با توجه به اتفاقات پیش آمده ممکن است او را به قتل برسانند.
    قاضی سعی کرد بحث را عوض کند:
    - پس در اعترافاتت اظهار داشتی که بانوی ناشناسی که آن شب او را ملاقات کردی، پابندی به پا داشت و رنگ پوستش سبزه بود. درست است؟
    - بله...
    سمیر صندلی را به طرف درب خروجی چرخاند و اسامه را صدا زد. در چشم برهم زدنی او در قاب در، قامت بست:
    - درخدمتم جناب قاضی...
    سمیر با قلم، آخرین اعترافات فرج را یادداشت کرد و آن را به دست اسامه سپرد و در کنار گوشش زمزمه کرد:
    - ملکه ثریا را خبر کنید که برای پذیرایی از ما آماده شوند.
    - اما...
    - اما و اگر ندارد اسامه... ترس به دل راه نده. کاری را که می‌گویم انجام بده.
    ***
    سمیر و اسامه در کاخ ثریا به انتظار ایستاده بودند و فرج با چشم‌ها و دستانی بسته به اطراف سر می‌چرخاند و گاهی بو می‌کشید. ثریا که گویا لباس‌های نامناسبی بر تن داشت، بعد از لحظاتی و در حال مرتب کردن لباس‌هایش پا به راهروی عمارت خود گذاشت.
    با دیدن جناب قاضی، دست‌هایش را به نشانه‌ی احترام باز کرد:
    - چرا ایستاده‌اید؟ بفرمایید بنشینید و از خود پذیرایی کنید.
    سمیر برای آن‌که ملکه را متوجه اوضاع کند تا هویتش را نزد فرج فاش نکند، پیش‌دستی کرد:
    - خب بانو! غرض از مزاحمت برای تکمیل پرونده و پرسیدن چند سوال نزد شما آمده‌ایم. لطفاً بدون اینکه خود را معرفی کنید، فقط به درخواست‌های ما پاسخ دهید.
    ثریا که در حال بستن موهایش بود، دست‌هایش در هوا ماند و زبانش تپق زد:
    - ض... ضارب را دستگیر کردید؟
    قاضی به حالت چهره‌ی ملکه لبخندی زد و سعی کرد او را آرام کند:
    - نگران نباشید بانو... ضارب خلع سلاح شده است.
    ثریا دست بر قلبش گذاشت و لیوان آبی را تا انتها سر کشید:
    - چه کاری از من ساخته است؟
    سمیر، نگاهی به اسامه انداخت.
    اسامه: «می‌خواهیم جمیع طلا و جواهرات شما را ببینیم!»
    ملکه، ابروهایش را نازک کرد:
    - به چه منظور؟
    سمیر، چهره‌ی مصممی به خود گرفت:
    - بیش از این نمی توانم علت درخواست‌هایمان را توضیح دهم. لطفاً همکاری کنید و وقت را هدر ندهید.
    عرق سرد بر پیشانی ثریا نشست:
    - بسیار خب، به دنبال من بیایید.
    شنلش بر روی زمین کشیده می‌شد که به اتاق جواهراتش رسیدند.
    سمیر، دستش را به طرف ثریا گرفت:
    - کلید را بی‌زحمت به من بدهید.
    ملکه با گونه‌های برافروخته، کلید را کف دست سمیر کوبید.
    سمیر به همراه فرج داخل شدند و اسامه و ثریا را به انتظار گذاشتند.
    ***
    هردو از اتاق خارج شدند و قاضی کلید را کف دست ثریا نهاد.
    - چه شد جناب قاضی‌الجماعه؟ چیزی هم دستگیرتان شد؟
    اسامه برای اطمینان از چشم‌بند فرج، آن را محکم‌تر کرد.
    سمیر که حال ناخوش ثریا را درک می‌کرد، آخرین درخواست خود را نیز مطرح کرد:
    - از اینکه با ما همکاری کردید، کمال تشکر را دارم. فقط می‌ماند آخرین مسئله...
    - بفرمایید.
    این بار قاضی‌القضات، زبانش گرفته و چشم به پابند درون پای ثریا دوخته بود.
    ملکه که منظورش را متوجه شده بود، قهقهه‌ای زد و خم شد تا آن را دربیاورد که با درخواست عجیب سمیر مواجه شد:
    - اجازه دهید خودم این کار را انجام دهم!
    چشمان ثریا از تعجب گرد شده بود و گوش‌هایش به آن‌چه که می‌شنید، اعتمادی نداشت:
    - متوجه منظورتان نمی‌شوم.
    اسامه: «عرض کردیم انجام این کار را به ما واگذار کنید».
    ملکه ثریا: «دیگر دارید پا از حد خودتان فراتر می‌گذارید! می‌روید بیرون یا گزارش هتاکی‌هایتان را به ابوالحسن بدهم؟»
    سمیر نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام ، دستان ثریا را گرفت:
    - حتی اگر به سلطان نیز بگویید، برای ما مشکلی ایجاد نمی‌شود و این شمایید که با مقاومت در برابر بازرسی‌های ما، خودتان را در مظان اتهام قرار می‌دهید.
    و سپس آرام، دستانش را رها کرد و درخواست خود را تکرار کرد:
    - اجازه هست؟
    ثریا که هیچ‌گاه خود را در برابر رعیت‌زاده‌ای چنین پست و حقیر نیافته بود، ناگهان به یاد دوران کنیزی سلطان افتاد و اینکه روزی همین سمیر را به بردگی خود واداشته بود. دنیا چقدر کوچک بود که خیلی زود، جای فرمانده و فرمانبر را عوض می‌کرد.
    با بغضی در گلو و چشم‌هایی آبستن اشک، سرش را به نشانه‌ی اجازه‌ی اجباری برای قاضی تکان داد و سمیر خم شد و با درآوردن پابند از پای ثریا، رنگ سفید پوستش را با رنگ سبزه‌ی گفته‌های فرج در تضاد دید.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    مدثره
    عمامه را از سرش برداشت و کناری گذاشت، زانویش را خم کرد و بر بالش‌های گرد و بزرگ روی تخت لم داد. دستی بر محاسنش کشید و چند دکمه‌ی لباس بلند عربی‌اش را باز کرد. نگاهش به مدثره بود که روبه‌روی آینه نشسته بود و با دقت چشمانش را سرمه می‌کشید. نگاهش را پایین‌تر انداخت و با دیدن پاهای مدثره که لباس کوتاه مشکی‌رنگش زیباییشان را به رخ می‌کشید دگرگون شد:
    - چه می‌کنی مدثره... مگر نمی‌دانی ما از انتظار بیزاریم!
    مدثره از درون آینه نگاهی به ابن‌سعد انداخت، از این‌که تشنه نگهش می‌داشت لـ*ـذت می‌برد، انگشتانش را در میان موهایش فرو برد و صدایش را ظریف‌تر کرد:
    - سرورم چیزی میل کنید من هم الساعه خدمت می‌رسم.
    چشم‌هایش را از ابوالحسن گرفت و نگاهش را به آینه دوخت، بند نازک زیر جناغ سـ*ـینه‌اش را محکم گره زد و چین‌های روی لباس را مرتب کرد.
    ابوالحسن سیب قرمز براقی از ظرف روی میز کنار تخت برداشت و حریصانه به دندان کشید:
    - این انتظارهای بی‌جا سردمان می‌کند زن...
    مدثره از جای برخاست. چرخی زد تا هیزم بیش‌تری در شعله‌ای که به جان ابوالحسن افتاده بریزد. خرامان خودش را به تخت رساند و در مقابل ابوالحسن روی تخت نشست. ساعد هردو دستش را روی شانه‌های ابوالحسن گذاشت. سرش را اندکی کج کرد و به چشمان او خیره شد، دهان ابوالحسن از جویدن باقیمانده‌ی سیب باز ماند و زیر لب الله‌اکبری گفت.
    مدثره دهانش را زیر گوش ابوالحسن نهاد و با صدایی زمزمه‌وار ته‌مانده‌ی طاقت سلطان را به یغما برد:
    - کم‌طاقت شده‌اید سرورم، روزها مشغول رسیدگی به امور مملکتی هستم و فرصتی برای توجه به خود ندارم. صورت خوشی ندارد همسر سلطان بوی عطر ندهد، آن‌هم زمانی که به دیدن شما می‌آیم.
    ابوالحسن دست گرمش را بر روی شانه‌ی مدثره کشید، و با صدایی که دو‌رگه شده بود پرسید:
    -اوضاع مملکت به کجا رسید؟ توانستید افسار امور را به دست بگیرید و سروسامانی به این آشفته بازار بدهید؟
    لبخند از لب‌های مدثره دور نمی‌شد؛ چون توانسته بود سلطان مملکتی را این‌گونه در دام خود اسیر کند.
    با پایین آمدن سر خلیفه و قطع تماس چشمانشان، تکانی خورد:
    - خاطر خود را مکدر نکنید سرورم. من و سمیر بی‌وقفه تلاش می‌کنیم تا هرچه سریع‌تر آرامش را به کشور بازگردانیم.
    لب‌های ابوالحسن بر اثر هیجان زیاد می‌لرزید:
    - امیدوارم از اینکه دوباره او را به پست و مقام رساندم، پشیمان نشوم؛ چون از مدیریت ناموفقی که در مراسم میز داشت بسیار خشمگین هستم. می‌ترسم بی‌تجربگی کند و کشور را به باد فنا دهد.
    مدثره دست برد و با بستن موهایش، کشیدگی گونه‌هایش را سخاوتمندانه در معرض دید سلطان قرار داد و برای لحظه‌ای چهره‌ی جوان سمیر در نظرش پدیدار شد:
    - درست است سمیر جوان است؛ ولی قبول کنید آن روز شوم از زمین و آسمان بلا می‌بارید و هرکس دیگری نیز جای سمیر بود نمی‌توانست کنترل اوضاع را به دست بگیرد. شاید ورود مهاجم اسلحه به دست، از قصور و کوتاهی محافظین بود؛ ولی شکستن سد و بارش آن باران سهمگین که گـ ـناه سمیر و یارانش نبود. مطمئن باشید سمیر بار دیگر امنیت را به کشور بازخواهدگردانید.
    درب اتاق زده شد. ابوالحسن در چشمان متعجب مدثره خیره شد، در خیالاتش تصور می‌کرد کسی مزاحم خلوت او و مدثره نخواهد شد. ابرو درهم کشید:
    - لااله‌الاالله... چه کسی است که درب این اتاق را می‌زند؟
    مدثره خودش را از آغـ*ـوش سلطان بیرون کشید و از روی تخت برخاست:
    - نگران نباشید سرورم، جز ندیمه‌های زن کسی حق آمدن پشت این در را ندارد.
    شنل بلندی را برداشت و دور تنش پیچید. اضطراب به دلش چنگ انداخته بود. بیم آن داشت که سمیر خامی کرده و آن وقت شب به سراغش آمده باشد. با طمأنینه درب را گشود، یکی از ندیمه‌های زن با فاصله از در ایستاده بود، مدثره نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد:
    - چه شده این وقت شب به اینجا آمده‌ای؟
    ندیمه تعظیم کرد:
    - مرا ببخشید بانو، اما جناب قاضی در راهرو اصلی عمارت منتظر شما هستند.
    مدثره دستش را مشت کرد و بر کف دست دیگرش کوبید:
    - چرا به او نگفتید امشب سلطان مهمان من هستند و نمی‌توانم کسی را ملاقات کنم؟
    ندیمه بار دیگر تعظیم کوتاهی کرد:
    - به ایشان گفتم که سلطان نزد شماست؛ ولی گفتند کار بسیار مهمی دارند که باید هر‌چه سریع‌تر به خدمت شما برسند.
    مدثره نگاهی به درون اتاق انداخت سپس رویش را سمت ندیمه کرد:
    - بگویید منتظر بماند خودم را می‌رسانم.
    به درون اتاق برگشت. آب دهانش را فرو داد. در سرش به‌دنبال کلمات مناسبی می‌گشت تا بتواند ابوالحسن را قانع کند و نزد سمیر برود. ابوالحسن روی تخت دراز کشیده و ساعدش را روی چشم‌هایش قرار داده بود، با شنیدن صدای بسته شدن درب اتاق، بدون تغییری در وضعیتش گفت:
    - این خروس بی‌محل که بود که خوشـی‌ ما را برهم زد؟
    مدثره قدمی به جلو برداشت و زبان به لبش کشید:
    - گویا نامه‌ی مهمی رسیده و پیک به‌جز من این را به کسی دیگر تحویل نمی‌دهد. باید بروم و نامه را بگیرم... سریع برخواهم‌گشت.
    ابوالحسن پوزخندی زد و به‌زحمت هیکل سنگینش را از روی تخت بلند کرد و نیم‌خیز شد، دستش را سمت مدثره دراز کرد:
    - بگذار برای بعد... از این سیاهه‌ها بسیار می‌آید، امشب وظیفه‌ات چیز دیگری‌ست.
    مدثره بند شنل را محکم‌تر کرد:
    - الساعه بازمی‌گردم، شاید خبر مهمی باشد.
    ابوالحسن خشمگین شد. مخده بزرگ روی تخت را برداشت و با خشم به گوشه‌ای پرتاب کرد:
    - چنان ظروف سفالی ترک برداشته‌ایم، داغ می‌شویم و به یکباره سردمان می‌کنی.
    مدثره نارضایتی‌های زمزمه‌وار ابوالحسن را پشت گوش نهاد و از اتاق خارج شد.
    در تالار عمارت سمیر نشسته بود و آشفته‌حال انگشتانش را به دسته صندلی‌اش می‌کوبید.
    مدثره همان‌گونه که با قدم‌های بلند، خودش را به سمیر می‌رساند خشمگین مورد خطاب قرارش داد:
    - چه شده جناب قاضی‌القضات که این وقت شب را برای خبر آوردن انتخاب کرده‌ای؟
    سمیر نگاهی به سرتاپای مدثره انداخت و پوزخند نامحسوسی بر لب آورد:
    - حق با ندیمه‌ات بود، بسیار بدموقع مزاحمت شدم.
    مدثره خشمگین شد و دستش را روی میز کوبید:
    - حال که دیگر مزاحم شده‌ای کارت را بگو.
    سمیر لبخند موذیانه‌ای بر لب آورد:
    - چرا ترش می‌کنی؟ من بسیار خوشحال می‌شوم وقتی عشقت را به ابوالحسن می‌بینم.
    مدثره از لبخند تمسخر‌آمیز سمیر به جوش آمد:
    - بدون شک امشب برای ابراز خوشحالی عشق من و ابوالحسن به این‌جا نیامده‌ای. اراجیفت اصلاً شباهتی به اخبار مهم ندارد. کارت را بگو وگرنه راهی را که آمدی باز گرد.
    سمیر دستانش را به حالت تسلیم بالا برد:
    - بسیار خب خشمگین نشو، گرهی در پرونده‌ی مراسم میز افتاده که گشایشش به دست توست. امشب برای گفتن همین مطلب آمده بودم.
    بعد از گفتن این سخن از جای برخاست و به سمت درب خروجی رفت. هنوز درب را باز نکرده بود که برگشت و نگاهی به مدثره انداخت:
    - آن‌قدر ذهنم درگیر این پرونده بود که متوجه نبودم امشب ابوالحسن میهمان توست.
    دستگیره‌ی در را پایین کشید که مدثره صدایش کرد:
    - مرا ببخش سمیر، بهتر است کار پیش آمده را بگویی، ذهن مرا نیز درگیر کرده‌ای.
    سمیر سرش را پایین انداخت:
    - باشد برای بعد، فردا اول وقت در دفتر کارت درباره‌اش سخن خواهیم گفت.
    مدثره نگاهش را به سمیر دوخت:
    - هم‌اینک می‌شنوم.
    آن‌قدر قاطعیت در کلام مدثره بود که سمیر درب را بست و به‌سمت مدثره برگشت:
    - بسیار خب... آرام باش. به جاهایی در پرونده رسیده‌ام که اگر یک میهمانی خصوصی ترتیب بدهی و تمامی زنان اشراف و فرماندهان را دعوت کنی، کمک بزرگی به من خواهی کرد... منظورم از تمامی زنان شامل عایشه و ثریا نیز می‌شود.
    مدثره چشمان متعجبش را به سمیر دوخت و دهانش را کج کرد:
    - میهمانی چه ربطی به باز شدن گره از پرونده دارد؟
    سمیر صورتش را مقابل چهره ی نقاشی شده‌ی مدثره قرار داد:
    - باید آن‌چه را که می‌گوییم مو به مو اجرا کنی. میهمانی‌ای برگزار کن که عایشه و ثریا نیز حتماً در آن حضور داشته باشند، و لباسی باز و نیمه‌برهنه بپوشند و به میهمانی بیایند. آن وقت من فرج را برای تشخیص هویت به آن‌جا می‌آورم. مطمئن باش در چشم برهم زدنی عامل فتنه و طراح نقشه‌ی شوم مراسم میز را شناسایی خواهم کرد.
    مدثره نگاهی متعجبانه به سمیر انداخت:
    - اما...
    سمیر به مدثره نزدیک‌تر شد و دستش را روی بازوی او گذاشت:
    - اما و اگر ندارد، کاری را که گفته‌ام انجام بده. با شناسایی فرد مذکور، مطمئناً جایگاه تو نیز نزد ابوالحسن ارتقا خواهد یافت.
    دست سمیر روی بازوی مدثره ملتهبش کرده بود. متعجب بود که چگونه تماس‌های دست ابوالحسن او را این‌گونه منقلب نمی‌کند.
    سمیر دستش را برداشت. مدثره به فکر فرو‌رفت و دنبال ترفندی می‌گشت که بتواند ثریا و عایشه را به میهمانی مدنظر دعوت کند.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    دانای کل
    صدای قهقهه‌ی بلند و مسـ*ـتانه‌ی زنان دربار، در سرسرای شبستان سلطنتی قصرالحمرا به‌گوش می‌رسید. مکانی که سالیان دراز، شاهد قرارهای عاشقانه‌ی خاندان بنی‌نصر و بنی‌سراج بود، در آن شب شوم حادثه‌ای را در دل خود ثبت کرد که تا قرن‌ها بعد، شرح آن در برگ برگ تاریخ آندلس به یادگار ماند و مایه‌ی عبرت مسلمانان جهان گردید.
    اسامه و فرج که در طبقه‌ی دوم شبستان مستقر شده بودند و به مهمانی سوری مدثره احاطه داشتند، با وارد شدن سمیر به اتاقک آن‌ها، نیم‌خیز شدند که با اشاره‌ی دست جناب قاضی در جای خود نشستند.
    سمیر میز را دور زد و کنار پنجره ایستاد. پرده‌ها را بالا کشید و محشر برپا شده در زیر پاهایش را تماشا کرد. سپس به‌طرف فرج چرخید:
    - خوب گوش‌هایت را باز کن ببین چه می‌گویم؟ ما اینجا جمع نشده‌ایم که رقـ*ـص و آواز یک عده مرفه بی‌درد را نظاره کنیم. هدف ما تشخیص هویت بانوی ناشناسی است که تو را در روز مراسم میز به شورش علیه خلیفه واداشت.
    هنوز هم همان تعصب خشکه‌مقدس را نسبت به ابوالحسن داشت. به‌راستی او را امیرالمومنین می‌دانست که خلیفه خطابش می‌کرد؟ این‌ها فکرهایی بود که از ذهن فرج می‌گذشت و سمیر که گویا درون او را خوانده باشد، چندقدمی به این‌طرف و آن‌طرف برداشت و ادامه داد:
    - سلطان، خوب یا بد، مسلم یا کافر، عادل یا ظالم، هرچه که می‌خواهد باشد، دلیل نمی‌شود که من با شورشیان علیه ایشان مماشات کنم! ایشان مرا امین دانستند و حکم قضاوت برای بنده صادر کردند. در مرام من نیست که در امانت خــ ـیانـت کنم.
    فرج که خوب می‌دانست، منظور حرف‌های سمیر به اوست، سکوت سنگینی کرد و به زمین خیره ماند.
    - هرچند غیرعلنی؛ اما دادگاه رسمی است. شرح تک تک اتفاقات در طول پرونده نوشته می‌شود و در پایان به سمع و نظر سلطان می‌رسد. پس جناب فرج تشریف بیاورید و از بالا درحالی‌که افراد را مشاهده می‌کنید به سوالات من جواب دهید.
    فرج در کنار سمیر قرار گرفت. تنها چیزی که می‌دید، زنان خوش‌رنگ و لعابی بود که تا آن‌موقع در هیچ‌جای آندلس نظاره نکرده بود. حس می‌کرد شیطان به درونش نفوذ کرده و پیوسته تحریکش می‌کند. سرش را پایین انداخت و از پنجره فاصله گرفت.
    قاضی که دیدن این صحنه‌ها برایش عادی بود، به طرف فرج چرخید:
    - چه شد؟ چرا فاصله گرفتی؟
    فرج اعوذباللهی گفت و ادامه داد:
    - سر درنمی‌آورم... این کارها دیگر برای چیست؟ همان وقت که آن پابند را از پای آن بانویی که من ندیدمش درآوردید و بعداً به من نشان دادید، اعتراف کردم که این خلخال همانی‌ست که من در آن شب ملاقات در پای آن خانم دیدم. پس دیگر چرا دست دست می‌کنید؟ دستگیرش کنید و قال قضیه را بکنید.
    سپس در ادامه پوزخندی زد:
    - نکند آن بانویی که به ملاقاتش رفتیم عایشه بود و شما از بازداشتش معذورید.
    سمیر کلافه شد، دستی به موهایش کشید و روی صندلی نشست. اسامه که متوجه حال دگرگون جناب قاضی شده بود، جلو رفت و دستی روی شانه‌ی فرج گذاشت:
    - ببینید برادر عزیز... شما مثل اینکه متوجه نیستید در چه مخمصه‌ای گرفتار آمدید، اگر نتوانیم عامل اصلی این حادثه را به خلیفه معرفی کنیم، خود شما به عنوان متهم اصلی به پای چوبه‌ی دار خواهید رفت و تمامی هم‌مسلکانتان نیز به سیاه‌چاله‌های عایشه می‌پیوندند.
    ترس بر فرج غلبه کرد که اسامه ادامه داد:
    - و اما درمورد آن پابند، جدا از اینکه آن بانو که بود و چه هویتی داشت، باید به سمع و نظرتان برسانیم که ایشان نمی‌توانست همان بانوی ناشناس شما باشد. چرا که اولاً رنگ پوستش با آن‌چه که شما گزارش داده بودید تفاوت داشت، ثانیاً آن پابند را در روز قبل از حادثه از فردی دیگر هدیه گرفته بود.
    فرج که کم‌کم پیچیدگی‌های پرونده را درک می‌کرد، تازه متوجه اوضاع وخیمی که در اطرافش جریان داشت شده بود.
    ناگهان فکری به ذهن سمیر رسید و مانند صاعقه‌زده‌ها از جا پرید:
    - تو ملکه‌های دربار را می‌شناسی؟
    - به اسم بله اما به چهره خیر...
    - اگر آن بانو را از نزدیک ملاقات کنی، می‌توانی او را تشخیص دهی؟
    فرج اندکی تامل کرد:
    - از رنگ پوستش می‌توانم او را بشناسم...
    اسامه دست از روی شانه‌ی فرج جدا کرد:
    - حالا متوجه شدی که چرا باید زنان دربار را با لباس‌های نه‌چندان پوشیده نگاه کنی؟
    سمیر که تا حدودی به عامل اصلی این حادثه نزدیک شده بود، دست فرج را گرفت:
    - دنبال من بیا...
    پله‌ها را یکی پس از دیگری طی کردند و به راهروی روشویی‌های شبستان رسیدند.
    - همینجا منتظر بایستید تا من بازگردم.
    عایشه دامان کوتاه و تنگش را پایین‌تر کشید و در دل بدوبیراهی نثار مدثره کرد: «زنیکه‌ی دیوانه... ببین چطور ما را مضحکه‌ی دست زنان دربار کرده است؟ ابوالحسن زبان‌نفهم هم که پیوسته خام چرندیات او می‌شود».
    اما در کنار دستش، این ثریا بود که کلی از پیشنهاد مدثره استقبال کرده بود. حسابی به خود رسیده و هر‌آن‌چه از مشک و عنبر داشت بر روی لباس‌هایش خالی کرده بود.
    تازه فهمیده بود که مدثره چگونه هوش از سر سلطان ربوده است و این‌که می‌بایست از این به بعد بیش‌تر به زیبایی خود اهمیت دهد.
    هرسه ملکه با لباس‌های کاملاً یکسان و آرایش‌های غلیظ عربی کاملاً مشابه بر روی سکو ایستاده بودند و به زنان درباری‌ای که امشب را مهمان شبستان سلطان بودند، خوش‌آمد می‌گفتند. با اشاره‌ی مدثره، خدمتکار جوانی که سینی نوشیدنی را حمل می‌کرد، یکی از لیوان‌های درون ظرف را سر داد و بر روی لباس ملکه عایشه ریخت. چسبندگی شربت درون لیوان بر پاهای ملکه، حالت منزجرکننده‌ای در او ایجاد کرد.
    ثریا که گویا با دیدن این صحنه قند در دلش آب می‌کردند، لبخند طعنه‌آمیزی به عایشه زد و قری به سر و گردنش داد و پشتش را به ملکه‌ی اول کرد. مدثره برای طبیعی جلوه کردن کار، فریادی بر سر دخترک جوان خدمتکار کشید و دست ملکه را فشرد:
    - بابت سهل‌انگاری این خدمتکار بی‌دست‌وپا از شما پوزش می‌طلبم. می‌دهم او را به اشد مجازات تنبیه کنند.
    عایشه با چشمانی که از شدت عصبانیت بی‌شباهت به دو گوی آتشین نبود، پاسخ داد:
    - به جای این خدمتکار نفهم، باید اربابش را به زنجیر بکشند تا خوب زیردستانش را در پذیرایی از ملکه‌ی اول دربار توجیه کند.
    با لباس‌های خیس از جمع جدا شد و در زیر سکوت سنگین اهالی قصر، راهی روشویی شبستان شد و از آن‌جایی که خیالش جمع بود که مهمانی کاملاً زنانه است، شنل خود را بر روی دسته‌ی صندلی جا گذاشت. با آن‌که مدثره را در میان جمع خرد کرده بود؛ اما ملکه‌ی سوم سایه‌به‌سایه او را در راهروهای شبستان تعقیب می‌کرد تا به تله‌ای که برای او کار گذاشته بود گرفتار شود. درب تمامی راهروها بسته بود و این باعث خشم و نفرت بیش‌تر عایشه می‌شد. آخرین دستگیره را در کمال ناامیدی گشود و وارد روشویی سلطنتی سلطان شد.
    با عجله به طرف شیرهای آبی که به تازگی در سرتاسر کاخ کشیده شده بودند دوید و یکی را باز کرد.
    آب سرد جاری شده بر اندامش، احساس موهنی را در او ایجاد کرده بود. با صدای پای غریبه‌ای سر چرخاند و با دیدن فرج جیغ بلندی کشید.
    عقب‌عقب از او فاصله گرفت و زبانش تپق می‌زد:
    - تـ... تو اینجا چه می‌کنی؟ باور کن من هنوز هم سر عهدم هستم. فقط کافی‌ست کمی به من فرصت دهی!
    فرج فقط خوب او را نظاره می‌کرد. صدا همان صدا و بوی عطرش، همانی بود که در شب ملاقات آن را استشمام کرده بود.
    - خودت می‌دانی که موفق به اجرای کامل عملیات نشدی؛ اما به تو قول می‌دهم تا چندروز آینده زهرا را آزاد کنم.
    فرج سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و با آن‌که هنوز عایشه را نمی‌شناخت؛ اما رنگ سبزه‌ی بدنش، حجت را بر او تمام کرده بود:
    - خودش است جناب قاضی... ایشان همان بانویی است که با من در آن شب مورد نظر ملاقات کردند.
    ملکه که اصوات نامفهومی به گوشش می‌رسید، به تنها چیزی که می‌اندیشید، حفظ جان خودش بود:
    - تو فقط مرا کاری نداشته باش، به خدا قسم...
    با برخورد عایشه به سـ*ـینه‌ی ستبر سمیر، حرف‌هایش نیمه‌تمام باقی ماند. اسامه از اتاقک خارج شد و ملکه به طرف درب خروجی بازگشت که با مشاهده‌ی سمیر در پشت سرش، چهره‌ای حق‌به‌جانب به خود گرفت:
    - شما آقایان نه‌چندان محترم، در این مکان زنانه چه می‌کنید؟
    دست‌هایش می‌لرزید و صدایش نیز دست کمی از آن‌ها نداشت.
    اسامه، چشم بند فرج را بست و او را بر لبه‌ی حوضچه نشاند. سمیر، برگی از جیبش خارج کرد و آن را با آتش چراغ روغنی روشن ساخت:
    - نمایش تمام شد ملکه! ما همه چیز را می‌دانیم.
    عایشه که لباس‌های خیسش ابعاد بیش‌تری از اندامش را به نمایش می‌گذاشت، نهیب نسبتاً بلندی بر سر قاضی‌القضات کشید:
    - به چه حقی وارد خلوت من شدید؟ می‌دهم چشمانتان را خوراک کلاغ‌های الحمرا کنند.
    و سپس با دست، سمیر را کنار زد و به‌طرف درب خروجی قدم برداشت:
    - تا به الان در برابر فتواهای صدمن‌یک‌غازت سکوت کردم؛ اما بی‌شرمی امروزت را فراموش نمی‌کنم.
    قاضی که می‌دانست با خروج ملکه از این مکان، اثبات جرم او بسیار مشکل می‌شود، به طرفش دوید. عایشه نیز گام‌هایش را سریع‌تر کرد و حالت دویدن به خود گرفت.
    سمیر که قدم‌هایش را بلندتر کرده بود، دستانش را دور انحنای کمر ملکه قلاب کرد، او را به سمت خود کشید:
    - یک لحظه فکرش را بکنید که بگذارم از این مکان خارج شوید! می‌دانید چه مدت برای رسیدن به این لحظه زحمت کشیده‌ام؟
    عایشه که خود را در چنگال‌های قاضی‌الجماعه اسیر می‌دید، دادوفریاد به‌راه‌انداخت:
    - رهایم کن دیوانه... به خدا سوگند به ابوالحسن خواهم گفت که مار در آستین می‌پروراندیم، سمیر مرا زیر نظر گرفته بود و به من نیت سوء داشت.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    مدثره
    موهایش را روی شانه‌هایش بی‌قید رها کرده بود، لبه‌ی ایوان اتاقش نشسته و سرش را به ستون سنگی تکیه داده بود. درست نمی‌دانست چندمین جامی‌ست که پر می‌کند و جرعه‌جرعه سرمی‌کشد. چنگی میان موهایش زد و تارهای سیاه براق را کشید، احوالش پریشان و مشوش بود. در کاسه‌ی چشمانش جز رنگ سرخی که از نوشیدن زیاد حاصل شده بود قطره اشکی نیز بی‌قراری می‌کرد. پشیمان بود از اینکه با درآمدن به عقد ابوالحسن به زندگی خودش قیدوبند زده بود و به‌خاطر ملکه بودنش کمتر می‌توانست حس محبوب بودن در میان طرفدارانش را ارضـ*ـا کند. بار دیگر جام را پر کرد و در دست گرفت. نگاهش را به دوردستش دوخت. تصویر عایشه هنگام دستگیری در ذهنش نمایان شد. پوزخندی زد و جرعه‌ای از جام نوشید. افکار مزاحم در سرش چرخ می‌خورد، نکند روزی چون عایشه با همان خفت و ذلت دستگیر شود؟! دستش را روی پایش مشت کرد و تکه‌ای از لباس حریر قرمز را به چنگ گرفت. لعنتی نثار ابوالحسن و اهل‌وعیالش کرد. نسیم خنک شروع به وزیدن کرد. پاهای برهنه‌اش را به‌هم نزدیک کرد و جرعه‌ای دیگر از جام سر کشید. جام را جلوی چشمش گرفت و به محتوای سرخ رنگش نگریست. نور فانوس‌های روشن درون شهر از پشت لیوان به او دهن‌کجی می‌کردند. می‌توانست هم‌اینک در میان این نورها بخواند و برقصد و لعنتی به گور ابوالحسن بفرستد. جام را تا انتها سر کشید، از جای برخاست و برگ را میان لب‌هایش قرار داد و آتشی به جانش زد و دم عمیقی گرفت. دود غلیظ را از ریه‌اش بیرون فرستاد، چهره‌ی سمیر در نظرش جان گرفت. باد برگ درختان حیاط عمارت را آهسته تکان می‌داد و مدثره زیر لب لعنتی نثار سمیر کرد. مرد نان‌به‌نرخ‌روزخوری که برای تثبیت مقام و منصبش در آن واحد خود را دایه‌ی عزیزتر از مادر همه کرده بود. دست‌هایش را روی بازوهای برهنه‌اش کشید که از خنکای هوا در آن نیمه‌شب تاریک سرد شده بودند. در نوشیدن زیاده‌روی کرده بود. شیشه‌ی نوشیدنی‌اش را تا انتها سر کشیده بود. سرش گرم می‌شد و دست و پایش کم‌تر به فرمانش بودند. یک پایش را روی لبه‌ی ایوان گذاشت و خودش را بالا کشید و دست‌هایش را از دوسو باز کرد. حال پرنده‌ای را داشت که بال‌هایش را چیده‌اند. پرواز می‌خواست تا آرام بگیرد. حریر قرمز در باد تکان می‌خورد چشم‌هایش را بست و قدم اول را برداشت، هنوز قدم دوم را برنداشته بود که تعادلش را از دست داد و درون ایوان سقوط کرد. سنگ‌های سرد ایوان و لباس حریر نازک و بدن برهنه‌اش دست در دست یکدیگر دادند و حال خوشش را زایل کردند. کمی خودش را روی سنگ‌های سرد سراند و لبه‌ی درب ورودی ایوان را به دست گرفت. از جای برخاست و تلوتلوخوران خود را به داخل اتاقش کشاند. هوشیاری حواسش کاهش یافته بود. دلش خواب می‌خواست، در زیر نور اندک فانوس اتاق، سایه‌ای از برابر دیدگانش گذشت و صدای حرکت جنبنده‌ای در جا متوقفش کرد. تار می‌دید. توان ایستادن روی پاهایش را نداشت. صدای ضعیف و کشداری از حنجره‌اش بیرون فرستاد:
    - سمیر... تویی؟
    ضربه‌ای ناگهانی به سرش اصابت کرد و بدن مـسـ*ـت و بی‌هوشش روی زمین افتاد، صدای نفس‌های سایه‌ی مشکوک در اتاق می‌پیچید. قدم برداشت و درب ایوان را آرام بست و پرده‌های زمخت و تیره را کشید تا بتواند نقشه‌ی شیطانی‌اش را به اجرا درآورد. به سمت مدثره برگشت. خم شد و کنارش زانو زد. برای مرد جوانی چون او بلند کردن مدثره بسیار سهل و آسان بود. از جای برخاست و بی‌صدا او را روی تخت گذاشت. لبه‌ی تخت نشست و به نقش و نگار چهره‌ی آوازه‌خوان الحمرا خیره شد. مدثره بی‌هوش‌تر از آن بود که بخواهد از خواب برخیزد. مرد ناشناس لبخندی به لب آورد:
    - گفته بودم روزی به چنگت خواهم آورد، نگفته بودم؟
    نخورده مـسـ*ـت بود. وقت تنگ بود و با زدن سپیده باید می‌گریخت. دانه‌ای عرق از میان موهایش جوشید و روی پیشانی‌اش نشست. حال تشنه‌ای را داشت که اینک به چشمه رسیده باشد. جنون به سرش زده بود، صورتش را به صورت مدثره نزدیک کرد و شهر تاریک شد.
    ***
    صدایی آه مانند از گلوی مدثره خارج شد و سرش را اندکی تکان داد. چشم‌های سنگینش را به‌زحمت گشود. نور اتاق چشمش را زد، آرام دستش را بالا آورد و ساعدش را روی چشمانش سایه‌بان کرد، چیزی به خاطر نداشت ولی در بدنش احساس درد می‌کرد. پاهای دردناکش را به‌سختی تکان اندکی داد. صدایی آهسته کنار گوشش زمزمه کرد:
    - به هوش آمدید بانو؟
    به‌سرعت دستش را از روی پلک‌هایش برداشت و به سمت صدا برگشت! سمیر و اسامه در یک‌سو و دوتن از ندیمه‌هایش کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بودند. هیچ‌چیز را درک نمی‌کرد. در چشمان سمیر چندبار پلک زد که اگر خواب می‌بیند هوشیار شود؛ اما همه‌چیز واقعی بود، سعی کرد از روی تخت نیم‌خیز شود که درد در تمام تنش پیچید و ناله‌اش به هوا برخاست. دستی روی نبضش قرار گرفت. سرش را چرخاند. طبیب دربار را دید، چشم تنگ کرد و نگاهی به سمیر انداخت. سمیر سرش را پایین آورد:
    - حالتان خوب است؟
    بزاق دهانش را به‌سختی فرو داد و چشم‌هایش را میان آدم‌های اتاق گرداند:
    - چه اتفاقی افتاده است؟
    اسامه نزدیک‌تر شد:
    - بانو از شب گذشته چیزی به خاطر می‌آورید؟
    کورسوی هاله‌ای کم‌رنگ در سرش نمایان شد:
    - شما بودید که دیشب به اتاق من آمدید؟
    سمیر لبه‌ی تخت نشست و دستش را روی دست مدثره قرار داد:
    - ما نبودیم؛ ولی آن کسی را که به حریم خصوصی شما وارد شده بود دستگیر کردیم.
    سرش به دوران افتاد. تمام افکار ضدونقیض به ذهنش هجوم آورد. با چشمان متعجب و دهانی نیمه‌باز چشم به اسامه دوخت.
    اسامه نگاهی به سمیر انداخت و با اندکی تامل لب گشود:
    - د... دیشب... محمد‌بن‌ابوالحسن... بدون اجازه وارد اتاق شما شد.
    همه‌چیز به یک‌باره در برابر دیدگانش به حرکت درآمد. هجوم اسید معده‌اش را به دهانش حس می‌کرد. هنوز فرصت می‌خواست تا جملات اسامه را کامل هضم کند؛ ولی معده‌اش به‌هم پیچید و از روی تخت پایین افتاد.
    ندیمه‌ها به سرعت خودشان را به او رساندند و کمک کردند تا خودش را به روشویی اتاق برساند، دلش به‌هم می‌پیچید و چیزی جز زردآب معده‌اش بالا نیاورد. شیر آب را باز کرد و مشتی آب خنک به صورتش پاشید، سرش را بالا گرفت و نگاهش به آینه افتاد و از دیدن زنی با موهایی پریشان و چهره‌ای که بیش‌تر به ارواح می‌ماند ترسید. دست خیسش را به لباس سفید بلندی که ندیمه‌ها در موقع بی‌هوشی بر تنش کرده بودند کشید و حریر قرمز آرام از برابر چشمانش گذشت. لکه‌های کوچک و بزرگ خون بر روی لباس، تیر را از چله رها کرد و زنگ‌های رسوایی یکی بعد از دیگری در سرش به‌صدا درآمد. تازه متوجه شده بود که چه بلایی بر سرش آمده. دست‌هایش را روی سرش گذاشت و فریاد بلندی کشید. با پایی لرزان به اتاق برگشت و فریادهایی جگرخراش برآورد. زمین و زمان را به‌هم دوخت. انگشت لرزانش را به‌سمت سمیر گرفت:
    - مردک قاضی معلوم است چه غلطی در قصر می‌کنی؟ محافظینت کدام گوری بودند وقتی آن جانی لعنت شده این لکه‌های ننگ را روی لباس من جا می‌گذاشت؟ حال... حال که کار از کار گذشته دستگیرش کرده‌اید.
    قطره‌های اشک یکی بعد از دیگری از چشمانش فرومی‌ریختند:
    - لعنت به شما.
    فریاد می‌زد و هم‌زمان از روی میز جام‌های بلورین را پایین می‌ریخت:
    - نفرین بر شما، نفرین بر محمد، از این‌جا بروید، گورتان را گم کنید... از جلوی چشمانم گم شوید.
    همه سکوت کرده بودند و کسی دلش نمی‌خواست آتش این انبار را شعله‌ورتر کند. سمیر با چشم از ندیمه‌ها و طبیب خواست که اتاق را ترک کنند. مدثره بر روی زمین نشسته بود و موهایش را چنگ می‌زد و زیر لب به ابوالحسن و خاندانش ناسزا می‌گفت.
    اسامه از در بیرون رفت و سمیر پشت سرش در حال خروج بود که صدای خش‌دار مدثره برجا نگهش داشت:
    - کدام گوری می‌روی سمیر... بمان تا بفهمم چه خاکی بر سرم شده است.
    سمیر با سر از اسامه خواست که برود و خودش به اتاق برگشت و درب را آرام بست، به مدثره نزدیک شد و دستش را زیر بازویش قرار داد و از زمین بلندش کرد و روی نزدیک‌ترین صندلی نشاند. تاکنون مدثره را این‌گونه آشفته ندیده بود.
    تکیه‌اش را به ستون وسط اتاق زد و منتظر ایستاد. مدثره به‌زحمت سرش را بالا گرفت:
    - خفه‌خون گرفتی سمیر؟ حرف بزن... حرف بزن لعنتی بدانم چه عذابی بر سرم فرود آمده است.
    سمیر سرش را بالا گرفت و لبش را تر کرد:
    - دیشب اسامه در حیاط قصر، محمد را با لباسی مبدل می‌بیند و آهسته شروع به تعقیب کردنش می‌کند.....دقایقی بعد می‌بیند که محمد با گذشتن از لایه‌های امنیتی عمارت پشت در اتاق شما ایستاد... فکر می‌کرد با شما قرار قبلی دارد... با فاصله پشت دیوار می‌ایستد و ورودش را به اتاق شما می‌بیند، دقایق به ساعت تبدیل شدند و محمد از اتاق شما بیرون نیامد... اسامه مشکوک شده و به‌سرعت وارد اتاق شما می‌شود و محمد را می‌بیند که با وقاحت تمام، وارد خلوت تخت‌خواب‌تان شده است!
    مدثره دستش را بلند می‌کند تا سمیر صحبتش را پایان دهد. نفسش به شماره افتاده بود و دستش قلبش را چنگ می‌زد. سمیر فوراً لیوانی آب برداشت و مقابلش گرفت:
    - بانو اجازه دهید طبیب را خبر کنم. حالتان اصلاً مساعد نیست.
    اشک بی‌امان از چشمان مدثره سرازیر می‌شد و گریه‌اش به هق‌هقی دردآور تبدیل شده بود:
    - با این بی‌آبرویی چه کنم سمیر؟... چه کنم؟ لعنت به من... لعنت به من که تن به ازدواج با ابوالحسن دادم... وای اگر ابوالحسن بویی از این ماجرا ببرد مرا زنده‌به‌گور خواهد کرد.
    مدثره به حالت انزجار رسیده بود، از خودش و هرچه شاه و شاهزاده بود متنفر شده بود. سمیر نفس عمیقی کشید:
    - کسی قرار نیست بویی از این‌ماجرا ببرد، فقط من و اسامه می‌دانیم و آن‌دوندیمه، از من و اسامه که خیالت آسوده باشد، ندیمه‌ها را هم خودت ساکت کن. طبیب هم من ساکت می‌کنم.
    مدثره از جای برخاست و مقابل آینه‌ی بزرگ گوشه‌ی اتاق ایستاد و دستانش را روی کنسول تکیه‌گاه بدنش قرار داد. انگشتش را روی کبودی گوشه‌ی لبش کشید:
    - لعنت به ابوالحسن و فرزند حرامزاده‌ی ناخلفش... او هم چون پدرش عقل و دینش در شهوتش نهفته است، توله سگ حرامزاده.
    از درون آینه نگاهی به سمیر انداخت و وحشت‌زده پرسید:
    - نکند باز امشب به سراغم بیاید؟
    سمیر تکیه‌اش را از ستون برداشت و به‌سمت مدثره رفت:
    - این افکار مزخرف را از سرت بیرون بریز، محمد را دستگیر کرده‌ایم و به این زودی‌ها رنگ آزادی را نخواهد دید. محافظین عمارت را نیز به زندان انداخته‌ایم. از امشب حلقه‌های امنیتی را تنگ‌تر خواهم کرد و شخصاً کار حفاظت از شما را به‌عهده خواهم گرفت.
    ضجه‌های مدثره پایانی نداشت، گاه خودش را لعنت می‌کرد و گاه ابوالحسن را... دلش می‌خواست زمان به عقب برمی‌گشت تا هیچ‌وقت پایش را به دربار شوم ابوالحسن نمی‌گذاشت، حالش بسیار بد بود و سمیر بالاجبار طبیب را خبر کرد و از او خواست دارویی بدهد تا اندکی خواب به چشمان مدثره بیاید. هنوز پلک‌هایش روی هم نیفتاده بود که دست سمیر را چنگ زد و زمزمه کرد:
    - می‌ترسم سمیر... تنهایم نگذار.
    نگاه کنجکاو طبیب روی مدثره بود، که سمیر غرید:
    - اگر جان خودت و عزیزانت برایت مهم است این روز و این لحظه را برای همیشه از ذهنت پاک می‌کنی.
    رنگ از رخسار طبیب رفت و ترسان، دستور او را اطاعت کرد.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    دوستان اینطوری نمیشه ها. نه نقدی، نه نظری...ول کنم رمان بره جزیره ی متروکه خوبه؟ عجبا!

    ***
    سمیر
    پیش از ورود به بازداشتگاه عایشه، آخرین هماهنگی‌های لازم را با مشاور خود انجام داد و اسامه او را در جریان آخرین اعترافات ابن‌کماشه و محمد گذاشت. پرونده‌ها را بغـ*ـل زد و خواست وارد اتاق بازجویی ملکه شود که صدای ثریا او را از حرکت بازداشت.
    سر که چرخاند، ملکه‌ی دوم با لبخندی دلنشین و چشمانی حاکی از برق خوشحالی، موجی به موهایش فرستاد و به او نزدیک شد:
    - جناب قاضی! می‌توانید چندلحظه از وقت شریفتان را به ما بدهید؟
    سمیر نیم‌نگاهی به سعد و ابوالقاسم که همچون سایه ملکه را تعقیب می‌کردند انداخت و زهرخندی به ثریا تحویل داد:
    - بفرمایید... بنده درخدمتم.
    ملکه نگاه مرددی به اسامه انداخت:
    - می‌توانم سوالی بپرسم؟
    قاضی و اسامه به یکدیگر نگریستند که سمیر ادامه داد:
    - تا سوالتان چه باشد؟
    ثریا با ناخنش، خراش کوچکی بر گونه‌اش ایجاد کرد:
    - چه مدت باید منتظر رأی شما من باب پرونده‌ی عایشه بمانیم؟
    سمیر چشمانش را ریز کرد:
    - مدتش را که خدا می‌داند؛ اما شما نگران چه هستید؟ سلطان که عنوان نایب‌السلطنه را از ملکه عایشه سلب کردند و من هم این حکم را به نام شما زدم! مگر همین را نمی‌خواستید؟
    ثریا زبان در کامش چرخاند:
    - شما که فقط یک حکم برخلاف میلتان را امضا کردید! همه می‌دانیم که این امر خواست خلیفه بود و‌الّا جناب قاضی به نایب‌السلطنه بودن ملکه مدثره بیش‌تر مایل بودند.
    سمیر کلافه به سقف الحمرا چشم دوخت:
    - هرچند معتقدم که این مقام هنوز برای ملکه‌ی جوانی چون مدثره زود است؛ اما برفرض مثال هم که این حکم برخلاف میل من بوده باشد، به حال شما چه فرقی می‌کند؟
    ابوالقاسم، سعی کرد به این جدل بیهوده پایان دهد:
    - ما منتظر یک حکم طلایی من باب پرونده‌ی قتل خلیفه هستیم و امیدواریم جناب قاضی بر توطئه‌گران سهل نگیرند.
    سمیر چشم از سقف گرفت و به حاجب رضوان نگاه کرد:
    - اگر منظور شما از سهل نگرفتن این است که خشک و تر را با هم بسوزانیم، باید بگویم که بنده عادت به چنین حکم‌هایی ندارم و در حال حاضر ابن‌کماشه به‌دلیل دخیل نبودن در این پرونده به‌زودی آزاد خواهد شد؛ اما جست‌وجوها برای تکمیل پرونده هم‌چنان ادامه خواهد داشت و مسببین اصلی بدون شک به سزای اعمالشان خواهند رسید.
    داخل اتاق بازجویی که شد، عایشه در آغـ*ـوش محمد پناه گرفته بود و آرام اشک می‌ریخت. سمیر بر روی صندلی مقابلشان نشست و چیزی در گوش اسامه زمزمه کرد. به لحظه نکشید که او با دو لیوان آب بازگشت و آن‌ها را بر روی میز گذاشت. قاضی یکی از آن‌ها را به طرف ملکه گرفت:
    - اندکی بنوشید... حالتان را بهتر می‌کند!
    محمد دستش را پس زد:
    - از تشنگی بمیریم، بهتر از آن است که از دست نمک‌به‌حرامی چون تو آب بنوشیم...
    سمیر خشمگین از جا برخاست و چند قدمی اطراف میز بازجویی چرخید:
    - جناب محمد! پرونده‌ی حضرتعالی چنان سنگین است که می‌توانم بدون بازجویی، برایتان حکم صادر کنم. اگر سعی می‌کنم خویشتن‌داری کنم و قضیه را از طریق راه‌حل‌های قانونی پیش ببرم، فقط و فقط به سبب محبت‌هایی است که مادرت در کودکی در حق من روا داشته است، وگرنه گزارش مزاحمت‌های گاه‌و‌بی‌گاه شما در حیاط خلوت ملکه مدثره و اتفاقات چند شب گذشته، به سلطان کافی‌ست تا برای همیشه در سیاه‌چاله‌های الحمرا باقی بمانید.
    سکوت سنگینی بر جلسه حاکم شد و قاضی‌القضات لیوان آب را تا انتها نوشید:
    - پس سعی نکنید با این فرافکنی‌ها از پاسخ دادن به پرونده طفره بروید.
    سمیر به چشمان سرخ و ملتهب عایشه نگریست:
    - شما در نوشته‌های خودتان اعتراف کردید که فرج را برای به قتل رساندن خلیفه تحـریـ*ک کردید و طبق گفته‌های ضارب، قرار بر این بود که هنگامه‌ی ظهر و با شکسته شدن سد، این عملیات صورت پذیرد... صحیح است؟
    ملکه زیر لب چیزی را تکرار کرد. قاضی که از شنیدن صدای عایشه عاجز مانده بود، ادامه داد:
    - لطفاً با صدای بلند و رسا پاسخ دهید.
    ملکه تکرار کرد:
    - صحیح است...
    - فرج در اعتراف خود یادداشت‌هایی به این مضمون نوشته است که شما با چند قبضه سلاح و وعده‌ووعیدهایی مبنی بر حمایت از هم‌مسلکان وی، او را تشویق به عملیات مسلحانه بر ضد سلطان کردید... آیا شما حرف‌های ایشان را تایید می‌کنید؟
    عایشه، کنجکاوانه به چهره‌ی سمیر نگریست:
    - هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیرد جناب قاضی... من فقط چند قبضه سلاح به ایشان تحویل دادم و هیچ وعده‌ای مبنی بر حمایت از رافضی‌ها به ایشان ندادم و درعوض از او و خانواده‌اش حمایت مالی کرده‌ام.
    - و اینکه منکر این قضیه هستید که دوفرزندتان در این عملیات شما را همراهی می‌کردند؟
    - فرزندانم در این پرونده دخالتی ندارند.
    اسامه پی‌درپی، اظهارات ملکه را یادداشت می‌کرد و برگه‌ها را روی هم می‌انباشت.
    - بانو عایشه، لطفاً هدف و انگیزه خود را از انجام این عملیات شرح دهید.
    ملکه آه سردی کشید:
    - لعنت به نفس طماع اماره که هرچه می‌کشیم از اوست... هدفم گرفتن حق محمد و رساندن او به خلافت بود.
    - آیا شما در خلافت حقی برای خود قائلید؟
    عایشه پوزخندی زد:
    - شما قائل نیستید؟
    قاضی که سردرگم گشته بود، پرسید:
    - متوجه منظورتان نمی‌شوم؟!
    ملکه ادامه داد:
    - شما به جانشینی محمد اعتقاد دارید و یا سعد را شایسته امیرالمومنینی می‌دانید؟
    - این بحث، جایی در صحبت‌های ما ندارد بانو!
    عایشه، نگاه مخمورش را بر سر سمیر خراب کرد:
    - یا شاید حتی ابوالحسن را نیز مستحق چنین جایگاهی نمی‌دانید و در ذهنتان به دنبال بانوی خیالتان هستید و او و اجدادش را منتسب به خلافت می‌دانید.
    قاضی که کنترل اوضاع را سخت می‌دید، تازه متوجه نگاه‌های گنگ و نامفهوم اسامه و محمد شده بود. بنابراین دستور به بازپرسی خصوصی داد.
    با خارج شدن اسامه و محمد از اتاق، سمیر که پشت به عایشه و رو به پنجره ایستاده بود، ادامه داد:
    - تنها اتفاقی که می‌تواند پرونده‌ی شما را سبک کند، آمدن باران و سیل در ساعات اولیه‌ی عملیات است.
    ملکه که به یک نقطه خیره مانده بود، پرسید:
    - چرا دستور به بازجویی خصوصی دادی؟
    قاضی به طرف عایشه برگشت و به او نزدیک شد:
    - می‌توانم باران را علت شکستن سد جلوه دهم و با این کار، تخفیف زیادی در مجازاتتان از خلیفه بگیرم.
    عایشه ابروهایش را نازک کرد:
    - چرا می‌خواهی چنین لطفی را در حق من انجام دهی؟
    سمیر کنار ملکه نشست:
    - من فقط نام و نشان یکی را می‌خواهم که اسرارش در نزد شماست!
    عایشه سکوت کرد؛ زیرا دقیقاً متوجه منظور قاضی شده بود. سمیر که شرایط را مهیا دید، درخواستش را مطرح کرد:
    - زهرا... همان بانوی خیالی که سال‌هاست به دنبالش می‌گردم و نمی‌دانم شما به چه علت او را از من پنهان می‌کنید؟
    فرج می‌گوید که زهرا خاله‌ی من است! تو را به خدا بگویید او در زندان‌های شما چه می‌کند؟ اصلاً چه بر سر مادر من آمده است؟ و این‌که شما چرا مرا از کودکی به عمارت خود آوردید و نزد خود بزرگ کردید؟ این‌ها فقط گوشه‌ای از سوال‌های بیکران من است که کلید قفل‌های آن به دست شماست. به خدا قسم اگر مرا از این سردرگمی نجات دهید، شما را از این آشفته‌بازار نجات خواهم داد!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    تقدیم به نگاه های زیباتون...

    عایشه او را محکم در آغـ*ـوش فشرد و سپس از او جدا شد. برای آخرین‌بار به چهره‌ی تکیده و رنگ‌پریده‌ی ملکه خیره ماند و در یک‌لحظه، همه‌ی خاطراتش با او زنده شد. پنج‌سال بیش‌تر نداشت که ملکه مدام به ملاقات حاج‌عیسی می‌آمد و سرپرستی او را تقاضا می‌کرد.
    پدرش همیشه از واگذاری او به ملکه خودداری می‌کرد و با بهانه‌های مختلف عایشه را از تصمیمش منصرف می‌ساخت. درست به خاطر داشت که در آخرین ملاقات حاج‌عیسی با ملکه، پدرش به عایشه گفت که سمیر از او می‌ترسد، اصلاً او از تمام خانواده‌ی سلطنتی وحشت دارد.
    اما ملکه قبول نمی‌کرد و هربار با حیله‌های متفاوت به او نزدیک می‌شد. ترساندن سمیر توسط حاج‌عیسی باعث شده بود که پسرک پنج‌ساله هرشب با کابوس‌های ترسناک از خواب بیدار شود و از پدرش طلب آب کند. کودکی قاضی برایش معنایی نداشت و تنها تصاویر مبهمی که از آن سال‌ها به یاد داشت، سکونت در زاغه‌های آشپزخانه‌ی قصر بود.
    روزی به مانند بقیه‌ی کودکان آشپزخانه، در حال بازی کردن با دیگچه‌های مسی خالی از غذا بود که ناگهان درب انبار باز شد و هیئت همراه ملکه وارد شدند. سمیر که می‌دانست عایشه قصد او را کرده است، به پستوهای انبار پناه بـرده بود.
    ملکه، محافظانش را نهیب زد که سایر کودکان را از این مکان دور کنند و خودش پا به میدان نهاد. سمیر را صدا زد و برایش شعر خواند؛ اما از پسرک خبری نشد. به او انواع و اقسام وعده و وعیدهای خوراکی و اسباب‌بازی می‌داد؛ ولی سمیر بیرون نیامد تا درنهایت او را در گوشه‌ای پیدا کرد که سر بر دیوار گذاشته بود و چشمانش را از ترس بسته بود.
    عایشه می‌دانست بهترین فرصت برای تصاحب سمیر و ربودن گوی سبقت از عیسی زمانی بود که او در سفر بود، پس تمام عزمش را جزم کرده بود که پسرک را تصاحب کند. به همین سبب غرور خود را زیر پا گذاشت و در مقابل کودک زانو زد.
    موهای شرابی‌رنگش را کنار ریخت و آرام او را صدا کرد:
    - سمیر... سمیر...
    پسرک پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد و با دیدن چهره‌ی ملکه دوباره آن‌ها را محکم بست. عایشه کفش‌هایش را از پا درآورد تا راحت‌تر در مقابل سمیر بنشیند و سپس دست او را گرفت و اشرفی‌ای کف دستش نهاد. کودک چشم باز کرد و با دیدن برق سکه، چشمانش برقی زد و به چهره‌ی حک شده‌ی ملکه بر روی پول خیره شد.
    تا چند ماه، عایشه سمیر را در کوچه و پس‌کوچه گیر می‌آورد و به او پول می‌داد و از او می‌خواست که به پدرش چیزی نگوید. پسرک نیز با گرفتن پول و خریدن خوراکی، احساس فقر خود را ارضـ*ـا می‌کرد. کم‌کم وابستگی‌اش به ملکه زیاد شده بود و عایشه نیز با درک درست از احساس سمیر، هرازچندگاهی او را سوار بر کالسکه‌ی خود می‌کرد و به گشت‌وگذار می‌برد.
    او خوب می‌دانست که روح پاک و کوچک سمیر، توانایی هضم فضای مجلل قصر را ندارد. پس باید مزه‌ی اشرافی‌گری را کم‌کم به خورد کودک می‌داد.
    روزی عایشه از او خواست که سوار بر کالسکه شود و چشمان خود را ببندد و تا وقتی نگفته است باز نکند. و در راه برای او از زیبایی‌های قصر می‌گفت تا سرانجام به کاخ ملکه رسیدند.
    آن روز باز شدن چشم‌های سمیر نه به یک عمارت مجلل اشرافی، بلکه به یک دنیای عجیب و دلنشین دیگری بود. دنیایی که با نام ملکه عایشه عجین گشته بود. کم‌کم پسرک بزرگ‌تر می‌شد و بالطبع از فضای زندگی اعیان‌نشین خوشش می‌آمد. به خصوص که هم‌بازی خوبی به نام یوسف نیز پیدا کرده بود و‌ محبت‌های عایشه را نیز به خودش تمام‌نشدنی حس می‌کرد.
    دیگر کم‌تر به پدر خود سر می‌زد و از دوستان آشپزخانه‌اش سراغی می‌گرفت تا اینکه ملکه او را به شغل کتابت نامه‌های خود گمارد و مقرری ماهیانه‌ای نیز برای او تعیین کرد.
    از آن به بعد سمیر خودش را یک اشراف‌زاده به حساب می‌آورد. هرچند ندانستن اینکه مادرش به‌راستی چه کسی بود، ناخودآگاه او را آزار می‌داد؛ اما پرسیدن این سوال از عایشه به رو ترش کردن ملکه و اخم او نمی‌ارزید.
    مهم مقرری ماهیانه و زندگی اشرافی‌اش بود که توسط عایشه تامین می‌شد. برای او مادر و پدر بی‌معنا شده و همه‌چیز حتی هویتش نیز در یک کلمه خلاصه می‌گشت... عایشه...
    چه شب‌ها را که در آغـ*ـوش ملکه به صبح نرسانده بود و چه گریه‌ها که برای احوال ناخوش او در هنگام ازدواج ابوالحسن و ثریا نکرده بود.
    همیشه و همه‌جا در کنار عایشه بود و در تمام ملاقات‌های او با ملوک‌الطوایف، شانه‌به‌شانه‌ی ملکه حرکت می‌کرد. در زمان‌های اوج صدرات عایشه حضور داشت و شاهد تمام کف و هلهله‌های بنی‌سراج در تجمعات، به طرفداری از او بود.
    نقاشی چهره‌ی ملکه با قلم پری زیبا که توسط او کشیده شده بود و چهره‌ی عایشه را همراه با شنل معروفش در آشفته‌بازار موهایش به رخ رقبا می‌کشید، بر سر در تمامی ورودی‌های الحمرا نصب‌العین اهالی قصر قرار گرفت تا همه بدانند که یگانه ملکه قابل ستایش گرانادا او است و بس! و این ارادت قلبی سمیر به عایشه را نشان می‌داد. به همین سبب با نامهربانی‌های محمد کنار می‌آمد؛ زیرا مهم ملکه بود که سمیر را دوست می‌داشت.
    حال چه شده بود که حیات و ممات عزتمندی چون او، به دست سمیر گرفتار آمده بود؟
    قاضی کلید زندان زهرا را از عایشه گرفت و هرچه تلاش کرد نتوانست اطلاعاتی راجع به مادر خود و نسبتش با زهرا به دست آورد... ملکه یا نمی‌خواست و یا خجالت می‌کشید راجع‌به این مسائل به سمیر توضیحی بدهد و فقط او را به پدرش ارجاع داد.
    درعوض سمیر خیال او را از بابت اتفاقات اخیر تا حدودی راحت کرد و قول داد که تا جای ممکن برای تخفیف مجازات او و محمد با سلطان رایزنی کند.
    به‌همراه اسامه و پدرش، شبانه، کار انتقال زهرا به یکی از خانه‌های امن محله‌های مسیحی‌نشین غرناطه را فراهم آوردند. هرچند زهرا مخالفت می‌کرد و دوست داشت همچنان در بین شیعیان باقی بماند؛ اما قاضی از او خواهش کرد تا عادی شدن شرایط، به محله‌های شیعه‌نشین بازنگردد.
    آن شب، شب دلنشینی برای سمیر و حاج‌عیسی و زهرا بود. هرچند کوتاه و موقت؛ اما پس از سال‌ها دوری از یکدیگر، بالاخره در یک مهمانی کوچک، خانواده متلاشی شده‌ی آن‌ها دوباره منسجم گشت.
    ابتدا حاج‌عیسی سخن گفت:
    - برای اولین‌بار فاطمه را در بازار مهاجران عرب به گرانادا دیدم... برایم خیلی جالب به نظر می‌رسید. احساس می‌کردم که با تمام زنان مسلمان آندلس که تا به آن روز دیده بودم تفاوت داشت. فاطمه و زهرا... دوخواهر که از نسل سادات علوی بودند و هردو برای پدر پیر فرتوتشان در بازار اعراب کار می‌کردند.
    سپس زهرا ادامه داد:
    - ما را رافضی خطاب می‌کردند؛ یعنی از دین خارج شده... گردن‌کش یا همان عصیانگر! به همین دلیل در میان بقیه‌ی مسلمانان که به امامت معتقد نبودند در اقلیت بودیم... عیسی هرروز به بهانه‌های مختلف به ما سر می‌زد، برایمان از دریا ماهی صید می‌کرد و ما از او می‌خریدیم و در بازار می‌فروختیم. من می‌فهمیدم که او به خاطر فاطمه با ما دادوستد می‌کند؛ چرا که هیچ صیاد دیگری حاضر به معامله با مسلمانان به اصطلاح رافضی نبود، حتی خود مسلمانان نیز ما را تحریم کرده بودند، چه برسد به عیسی که یک مسیحی بیش نبود.
    - آری، درست است... تجارت با این دوخواهر تنگ‌دست برای من سودی نداشت؛ اما چه می‌شد کرد، دلبستگی من روز‌به‌روز به فاطمه بیش‌تر می‌شد و کشش خاصی را در خود نسبت به او احساس می‌کردم. عشق به فاطمه بیش از آن که یک هواوهوس زودگذر باشد، نوعی بینش خاص به جهان اطرافم بود. به همین دلیل پیوسته پیرامونش می‌چرخیدم.
    اشک‌های سمیر، مجالی برای صحبتش باقی نمی‌گذاشت...
    - روزی با فاطمه از احساسش نسبت به عیسی سخن گفتم، اینکه متوجه حضور غیرعادی او در حجره‌ی ما شده‌ای؟
    پاسخم را داد:
    - مگر دادوستد با مسیحیان حرام است؟ او با ما کار می‌کند و تجارت با اهل کتاب آزاد است.
    هم او و هم من می‌دانستیم که این یک تجارت عادی نیست، اما چه می‌شد کرد؟ خرج روزانه‌ی خودمان از این معامله به دست می‌آمد.
    - می‌دانستم که دینشان با دین سایر مسلمین اندکی تفاوت دارد پس علت را جویا شدم... فاطمه گفت که در کتاب آسمانی و پیغمبر و قبله یکی هستیم؛ اما راه ما در بحث خلافت و امامت از پیرو خلفا جدا می‌شود... روز و شبم شده بود تحقیق و تفحص پیرامون مذهب فاطمه! نمی‌خواستم مصلحتی اسلام بیاورم، می‌خواستم اگر مذهبش را حق یافتم با او ازدواج کنم؛ چرا که دین او مرا بیش از خود او جذب کرده بود.
    - عیسی هرچندروز یک‌بار نزد ما می‌آمد و کتابی از فاطمه می‌گرفت و می‌رفت. آخر من و فاطمه در نزد پدرم علم دین را تحصیل می کردیم... در پایان، یک‌روز که در حال نوشتن حساب و کتاب سالیانه مخارج زندگی بودیم تا خمس آن را محاسبه کنیم، دو‌‌زن که یکی میانسال و دیگری جوان بود وارد حجره‌ی ما شدند. ماموران امنیتی سرتاسر بازار را بسته بودند و از جان این دو‌زن محافظت می‌کردند. زن میانسال روبند خود را بالا زد و به چهره‌ی ما نگریست. زن جوان مدام به دورش می‌گشت و عمه عمه از زبانش نمی‌افتاد. زن میانسال از کوره دررفت و او را نهیب زد:
    - زبان به دندان بگیر عایشه تا بفهمیم چه خاکی بر سرمان شده است!
    فاطمه با سیاست میانه‌ای نداشت و این من بودم که برای اولین‌بار، ملکه‌ی جوان الحمرا را از نزدیک دیدم و موی بر تنم سیخ شد. خواهرم متوجه اوضاع غیرعادی بازار شده بود؛ اما ذره‌ای ترس بر دلش راه نداد و مثل همیشه عادی رفتار کرد:
    - می‌توانم کمکتان کنم خانم‌ها؟
    زن میانسال سرتاپایمان را برانداز کرد و نیم‌نگاهی به عایشه انداخت که ملکه پرسید:
    - فاطمه کدامتان هستید؟
    تا خواستم سخن بگویم، فاطمه پیش‌دستی کرد:
    - من که عرض کردم درخدمتم!
    زن میانسال دستی به ماهی‌ها کشید و چرخی در مغازه زد:
    - خدمت تو همین باشد که دست از سر پسر من بکشی و ماهی‌ات را بفروشی.
    - من حتی نمی‌دانم پسر شما از کدام طایفه است و کجا می‌نشیند؟ اوست که پاشنه در حجره‌ی ما را از جا درآورده و هرروز...
    عایشه ابروهایش را نازک کرد:
    - انقدر زبان‌درازی نکن دخترک گستاخ. تو اصلاً متوجه هستی در حضور چه کسی ایستاده‌ای؟ عمه خانم کسی است که ابوالحسن را به قدرت رسانده و مرا ملکه غرناطه قرار داده است.
    آن‌روز ما متوجه شدیم که عیسی، پسرعمه‌ی ملکه است و مادرش یکی از نفوذی‌ترین زنان الحمراست.
    حاج‌عیسی به چشم‌های خیس پسرش خیره شد و ادامه داد:
    - اما پدربزرگت، مشاور شاه آراگون و یکی از مسیحیان متعصبی بود که سخت بر عقایدش پافشاری می‌کرد و با این‌که با یک زن مسلمان درباری ازدواج کرده بود؛ اما هیچ‌گاه حاضر نشد اسلام بیاورد و مرا هم با همان تعصبات خشکه‌مذهبی خود بزرگ کرده بود. شب و روز به مادربزرگت التماس می‌کردم که با فاطمه ازدواج کنم اما قبول نمی‌کرد که عروسش یک دختر به اصطلاح رافضی شود، چه برسد به اینکه می‌فهمید من هم به مذهب اثنی‌عشری‌ها گرایش پیدا کردم. از طرفی مذهب فاطمه نیز عقد ما را منوط به اسلام آوردن من می‌دانست. ناچار قضیه را به پدربزرگت گفتم، اولش رو ترش کرد؛ اما وقتی فهمید واقعاً دل در گروی مادرت دارم، قبول کرد ما را از راه دریا فراری دهد که به دست حکومت مسلمانان نیفتیم... وقتی قضیه را با فاطمه در میان گذاشتم گفت که ازدواج ما یک بیراهه است. وقتی پدر و مادرت به این وصلت راضی نباشند، هیچ‌گاه خوشبخت نخواهیم شد.
    - عیسی نامه‌ای از پدرش آورد که در آن به صورت غیرمستقیم از فاطمه خواستگاری کرده بود و علت عدم مراجعه حضوری را مشغله‌های زیاد کاری خواند. با این حال خواهرم تن به این وصلت نمی‌داد، هرچند در دل به عیسی علاقه داشت؛ اما رها کردن پدرمان را نمی‌پذیرفت. سرانجام با اصرار پدرم و این‌که در چند ملاقات عیسی را مرد خوش‌قلبی تشخیص داده بود، به ما توصیه کرد که فعلاً عقد موقتی بینشان جاری شود تا از غرناطه هجرت کنیم.
    - پس از عقد موقت، حدود یک ماه با یکدیگر زندگی کردیم که سرانجام روزی که تصمیم به هجرت گرفتیم، سپاهیان ملکه راه ما را بستند.
    هق‌هق گریه امانش را بریده و دیگر نتوانست ادامه دهد و خودش را در آغـ*ـوش سمیر انداخت.
    - فاطمه را به جرم تفسیر احادیث اهل‌بیت، اسیر و پدرمان را شهید کردند. عیسی را به قصر بردند و مرا هم در حصر خانگی نگهداشتند.
    - پس از آن، هرروز به زندان عایشه می‌رفتم تا با مادرت ملاقات کنم که روزی خبر بارداری‌اش را به من داد. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت، فقط می‌دانستم هرطور که شده باید او را از این وضعیت نجات بدهم، هرچند فاطمه دیگر از لحاظ شرعی زن من نبود؛ ولی هم‌چنان به او علاقه داشتم و او را مادر فرزندم به حساب می‌آوردم.
    با فوت مادربزرگت تمام امیدهایم برای نجات فاطمه از دست رفت و پس از مدتی جسد فاطمه و نوزاد شیرخوارش از زندان آزاد شد. عایشه می‌گفت فاطمه در اثر بیماری درگذشت ولی طبیب آثار مسمویت را در بدنش مشاهده کرده بود.
    سمیر که همچنان بر مسند قضاوت نشسته بود، اشک از گونه گرفت و سوال کرد:
    - مشکل عایشه با شما چه بود؟ نفرت ملکه از خانواده‌ی ما برایم قابل درک نیست!
    زهرا تسبیح را زیر انگشتانش چرخاند:
    - ابتدا سعی داشت با جدا کردن فاطمه و عیسی، پسرعمه‌اش را به اصطلاح نجات دهد و همچنان نظر عمه‌اش را نسبت به خود جلب کند تا هم‌چنان از او به عنوان ملکه حمایت کند؛ اما وقتی تفسیر احادیث اهل‌بیت در میان مردم آندلس را توسط خانواده‌ی ما مشاهده کرد، برای حفظ ارکان حکومت خلفا، تصمیم به محدودیت و درنهایت حذف ما گرفت.
    قاضی که حالا آرام‌تر شده بود، ادامه داد:
    - احساس می‌کنم مسئله‌ی دیگری نیز در میان است...
    زهرا نیم‌نگاهی به عیسی انداخت و حاج‌عیسی با شرمندگی سرش را پایین گرفت:
    - عایشه از نوجوانی همیشه نزد من می‌آمد... این قضیه برای مدت‌ها قبل از ملکه شدن وی بود. پی‌درپی از من تقاضا می‌کرد که در جشن‌های دربار شرکت کنم. دختری جوان که سودای قدرت در سر داشت و تمامی اکابر بنی‌سراج او را برای ملکه شدن مناسب می‌دانستند و به همین دلیل تصمیم ازدواج او با ابوالحسن بیش از آن‌که از روی عشق باشد، یک ازدواج سیـاس*ـی بود.
    سمیر کنجکاوانه به پدرش چشم دوخت و آب گلویش را به زحمت قورت داد.
    - شبی مرا به اتاقش دعوت کرد. درست شب قبل از آن‌که به عقد ابوالحسن دربیاید. هنگامی‌که به اتاقش رفتم، از پنجره مشغول تماشای سبیکه بود.
    چرخید و چهره‌ی آرایش کرده‌اش را سخاوتمندانه در معرض نگاهم قرار داد:
    - می‌دانی فردا چه روزی‌ست؟
    دوستش داشتم؛ اما از وقتی که فهمیده بودم قرار ازدواج با ابوالحسن گذاشته‌اند، فکرش را از سرم بیرون کردم:
    - ان‌شاءلله خوشبخت شوید دختردایی...
    نزدیک آمد و دست به زیر چانه‌ام گذاشت:
    - چرا سکوت کردی و چیزی از علاقه‌ات به من نگفتی؟
    پاسخ دادم:
    - چون از روز اول تو را برای علی‌بن‌سعد برگزیده بودند.
    پوزخندی زد و دورم چرخید:
    - حال تو می‌گفتی شاید من او را نمی‌پذیرفتم.
    سرم را به نشانه‌ی تاسف تکان دادم:
    - آخر تو را هم می‌شناختم که ملکه شدن را بر احساست ترجیح می‌دهی.
    شنلش را انداخت و خودش را به من نزدیک کرد:
    -بیا این شب آخر را تا صبح کنار هم باشیم... حال که دست تقدیر ما را برای هم نخواست، ما انتقام‌مان را از روزگار خواهیم گرفت.
    پسش زدم و تحقیرش کردم:
    - دست تقدیر نه عایشه، این تو بودی که نخواستی، گـ ـناه خودت را گردن روزگار نینداز.
    حاج‌عیسی آهی از سر حسرت کشید:
    - شاید اگر آن روز بد‌و‌بیراه نثارش نمی‌کردم، تا این حد از من و فاطمه متنفر نمی‌گشت.
    قاضی مردد به فکر فرو رفت:
    - محبت‌های ملکه به من می‌تواند آمیخته‌ای از احساس عذاب وجدان و عشق به شما باشد.
    عیسی با یادآوری آن‌روزها سرش تکان داد:
    - پس از مادربزرگت، پدربزرگت را دیگر به دربار راه ندادند و من و تو را در آشپزخانه قصر پناه دادند و به قولی با این‌تنزل جایگاه تحقیر و تنبیهم کردند. تا زمانی که نمی‌دانم چه در جان ملکه افتاد که پی‌در‌پی تقاضای سرپرستی تو را داشت. ابتدا می‌ترسیدم که قصد جانت را کرده باشد؛ اما...
    زهرا ذکر گفتن را قطع کرد:
    - اما عایشه برای تسکین روحش سعی می‌کرد برای فرزند فاطمه جبران کند. برای همین تا به امروز چندبار تصمیم به قتل من گرفت؛ اما هربار که به یاد تو می‌افتاد می‌گفت نمی‌دانم روزی در پاسخ به سمیر چه بگویم؟ هرچند که از تفسیر احادیث من که راه خواهرم را در پیش گرفته بودم نیز دل خوشی نداشت.
    قاضی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و لب باز کرد:
    - آیا پس از ملکه شدنش نیز از شما...
    سپس سرش را پایین انداخت، تازه متوجه حرمت پدر و پسری بینشان شده بود!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    کنار عایشه، بر روی ایوان بازداشتگاه ایستاده بود. به سفارش او بهترین اتاق ممکن را در اختیار ملکه قرار داده بودند، اتاقی که مخصوص اشراف ساخته شده بود و خود عایشه از بنیانگذاران این قسمت از زندان قصر بود. شاید خود ملکه نیز می‌دانست که دیر یا زود مهمان سیاه‌چاله‌های خویش است، به همین منظور، از گذشته اتاقکی برای خود در نظر گرفته بود.
    نگاه‌های سمیر بر رویش سنگینی می‌کرد و قاضی اگرچه او را قاتل مادر خویش می‌دانست ولی از حس انتقام‌جویی در درونش خبری نبود.
    با وزش باد عصرگاهی، شال ملکه از او جدا شد و به دست سمیر افتاد. قاضی جلو رفت و آن را روی دوش عایشه انداخت:
    - ای‌کاش می‌توانستم انتقام بگیرم!
    ملکه به سنگ‌نمای شیران خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت...
    قاضی به او نزدیک‌تر شد، طوری‌که بین آن‌ها فاصله‌ای باقی نماند:
    - پدرم و زهرا همه‌چیز را برایم تعریف کردند...
    عایشه آه سردی کشید:
    - چه تصمیمی داری؟ اعدام یا سنگسار؟
    به یاد سخن خاله‌اش افتاد: «عایشه هراندازه که جنایتکار باشد؛ اما تو نمی‌توانی او را قصاص کنی! از انصاف به دور است که یک‌عمر بر سر سفره‌ی او نشسته باشی و در پایان به دست تو کشته شود».
    - قضاوت این پرونده دیگر بر عهده‌ی من نیست. حکم شما و دو فرزندتان با سلطان است. من فقط ادله و مدارک موجود را برای خلیفه ارسال کردم.
    ملکه نگاهی گذرا به فاصله‌ی اندک میان خود و قاضی کرد:
    - چرا خودت حکم نمی‌دهی؟ تو بیش از ابوالحسن سزاوار دادن حکم قصاص هستی!
    سمیر که لرزش بدن ملکه را حس می‌کرد، بارانی خود را بر روی او انداخت:
    - نمی‌توانم. دستم به قلم نمی‌رود. شما اگرچه مادر مرا از من گرفتید؛ ولی...
    عایشه دست بر صورت سمیر گذاشت:
    - ولی چه؟
    قاضی خود را کنار کشید و به طرف درب خروجی حرکت کرد:
    - اما نگذاشتید جای خالی او را نیز حس کنم.
    از اتاق که خارج شد، اشک مسیر دیدش را تار کرده بود. اسامه جلو آمد، احترام نظامی گذاشت و دعوتنامه‌ی دولت آراگون مبنی بر شرکت در مراسم تاجگذاری عالیجناب فردیناند را به او داد. قاضی با دستمال جیبی، گونه‌هایش را پاک کرد:
    - از دربار چه کسی با ما همسفر خواهد شد؟
    اسامه همانطور که او را مشایعت می‌کرد، پاسخ داد:
    - تا جایی که من می‌دانم، تنها ملکه ثریا و حاجب رضوان شرایط حضور در این مراسم را دارند، البته شاهزاده سعد نیز از دیگر گزینه‌های اصلی حضور در این مراسم به عنوان ولیعهد قانونی سلطان می‌باشند.
    ***
    همیشه عادت کرده بود عایشه را در پشت آن میز ببیند، حال آنکه ثریا تاج نایب‌السلطنه را بر سر گذاشته بود و مشغول پاسخ دادن به نامه‌های عقب افتاده‌ی چند وقت اخیر بود. پس از مدتی سکوت که میان آن‌ دو حاکم شده بود، ملکه سرش را اندکی بالا آورد و پنهانی سمیر را زیر نظر گرفت. قاضی سخت در فکر فرو رفته و به گوشه‌ای خیره مانده بود. ملکه برای شکستن سکوت حاکم، سرفه‌ای مصلحتی به راه انداخت و با دست به میوه‌های چیده شده بر روی میز اشاره کرد:
    - بفرمایید تناول کنید جناب قاضی...
    سمیر تشکری کرد و پاسخ داد:
    - اطبا میوه را با معده‌ی خالی برایم منع کرده‌اند. در حوادث اخیر نمی‌دانم چه بر سر معده‌ام آمده است که این‌چنین می‌سوزد.
    ثریا از پشت میز برخاست و با چند ورق در مقابل سمیر نشست:
    - اگر مشکلتان حاد است، به اطبای مصر نامه‌ای بنویسم تا به آن‌جا سفر کنید و تحت درمان قرار بگیرید.
    سمیر به ورق‌های روی میز خیره شد:
    - در این شرایط، رها کردن الحمرا کار خطرناکی است، به خصوص که شما تازه امر نیابت را عهده‌دار شدید و دست تنها کاری را از پیش نخواهید برد.
    ملکه لبخند پذیرایی زد و پاسخ داد:
    - حمایت‌های شما از ما باعث خشنودی من و سعد است. امیدوارم بتوانیم در کنار یکدیگر امورات گرانادا و مسلمانان آن را بچرخانیم.
    و سپس به ورق اولی اشاره کرد:
    - این حکم پسر ارشدم سعد است که شب گذشته در حضور سلطان به ولیعهدی غرناطه منصوب گشت. خلیفه تاکید داشتند که این حکم نیز به مانند حکم نیابت‌السلطنه‌ی من، به مهر شما ممهور شود تا از لحاظ قانونی لازم‌الاجرا گردد.
    قاضی ورق را گرفت و شروع به خواندن آن کرد. ملکه ورق دومی را به طرف سمیر سراند:
    - این نیز حکم ابقای حاجب رضوان در جایگاه صدراعظمی است که ممنون می‌شوم اگر زحمت آن را بکشید.
    و در پایان حکم قضاوت سمیر را در مقابلش قرار داد:
    - با پیشنهاد من و سعد، سلطان پذیرفت تا بار دیگر حکم قاضی‌القضات قصرالحمرا را به نام شما بزند. فقط کافی‌ست که شما این ورق را نیز امضا کنید تا همکاری ما آغاز شود.
    سمیر کاملاً از معامله‌ی ثریا با خود آگاه شده بود؛ اما چون ایراد قانونی در تقاضاهای او نمی‌دید، با وی موافقت کرد و هرسه‌برگه را امضا زد.
    سپس از جا برخاست و از ملکه خداحافظی کرد:
    - اگر با بنده امری ندارید، رفع زحمت کنم.
    ثریا نیز جذب متانت سمیر شده بود و تازه داشت از ویژگی‌های درونی او آگاه می‌گشت:
    - برای سفر به آراگون که آماده هستید جناب قاضی؟
    سمیر نیز برای اولین بار بود که ملکه را این‌چنین مبادی آداب می‌یافت، گویی هرکس بر صندلی عایشه جلوس می‌کرد، از پرخاشگری و بی‌ادبی فاصله می‌گرفت:
    - ان‌شاءالله که تا آن موقع مشکلی پیش نیاید و بتوانیم همسفر شویم.
    ***
    مدثره
    ساز خود را برداشته و در کناری نشسته بود. می‌نواخت و می‌خواند. و هرازگاهی به یاد بی‌کسی خود اشک می‌ریخت. و به این می‌اندیشید که در اولین فرصت با سلطان صحبت خواهد کرد و عقدنامه‌اش را از سمیر پس خواهد گرفت. با اذن دخول قاضی، مدثره بساط خوشـی‌‌ونوشش را جمع کرد و سازش را به کناری انداخت.
    سمیر داخل شد و نگاه قاضی‌گونه‌ای به اتاق شخصی ملکه انداخت. سلامی کرد، اما پاسخی نشنید. جلو رفت و روی زانو نشست و به مدثره که رویش را از او برگردانده بود و زیر لب قطعه‌ی زیبایی را دم گرفته بود، نگریست.
    به راستی که صدای گرمی داشت و حیف از هنرمندی چون او که خود را آلوده‌ی سیاست کرده بود... رویای ملکه شدن، این روزها برایش گران و به قیمت آبرویش تمام شده بود. سمیر نگاهی به لیوان شکسته‌ی نوشیدنی او انداخت و توتون‌های له‌شده‌ی داخل برگ که نیم‌سوخته بود، حکایت از شب گذشته‌ی طوفانی برای مدثره داشت.
    قاضی دست برد و خواست با دستمال جیبی‌اش، خون خشک شده بر روی لبان مدثره را پاک کند:
    - این چه سرووضعی است که برای خود درست کرده‌ای؟ آیا خود را در آینه دیده‌ای؟
    ملکه دستش را پس زد و ابرو درهم کشید:
    - با او صحبت کردی؟
    - بله...
    - چه گفت؟
    - قبول نمی‌کند...علت را جویا شد، گفتم توانایی اداره‌ی امور را ندارد.
    مدثره سر چرخاند و فریاد کشید:
    - به من مربوط نیست دیوانه... من عقدنامه‌ام را از تو می‌خواهم وگرنه به خدای احد و واحد قسم که تا صبح مرا زنده نخواهی یافت. به آن یابوی اموی‌زاده بگو که مدثره چشم دیدنت را ندارد و حالش از تو به‌هم می‌خورد. هرچه سریع‌تر سه‌طلاقه‌اش کن و خلاص!
    قاضی سرش را میان دودستش گرفت:
    - بسیار خب... کافی‌ست. یک‌بار گفتی فهمیدم، دیگر فریاد کشیدنت برای چیست؟ باید اندکی به من زمان دهی.
    نفس‌های مدثره به شماره افتاده بود:
    - از آن محمد حرام‌زاده و مادر ام‌الفسادش چه خبر؟
    سمیر پاسخ داد:
    - به زندان قصر انتقال پیدا کرده‌اند؛ اما هنوز ابوالحسن حکمی برای آن‌ها صادر نکرده است.
    ملکه دست‌هایش را مشت کرد:
    - می‌دانستم جسارت قصاص عایشه را ندارد و از اولش هم این دادگاه‌ها همه سوری بود.
    - نمی‌شود به این زودی حکمی علیه او صادر کرد. عایشه تنها نیست. بنی‌سراج از شب دستگیری عایشه تا به حال به خانه نرفته‌اند. شبانه‌روز در کوچه و بازار اطراق کرده‌اند که یا ملکه را آزاد می‌کنید و یا الحمرا را بر سر اهالی‌اش ویران می‌کنیم. علاوه بر آن، در جلسات هفتگی قضات با علما همگی خواستار آزادی فوری او شدند و با قبول این‌که عایشه گنه‌کار است اما به صلاح مملکت ندانستند که ایشان در زندان باشند. چرا که خشم مردم را برنمی‌تابند.
    مدثره کلافه شد:
    - مصلحت مصلحت مصلحت... تا به کی باید چوب این کلمه را بخوریم؟ مصلحت فقط ذبح شرعی اسلام است. به خدا سوگند که هرکس دیگری به جز عایشه و محمد بود تا به الان جنازه‌اش خوراک کفتارهای میدان شهر شده بود.
    سپس به طرف سمیر خیز برداشت و یقه‌ی او را چسبید:
    - نگو مصلحت جناب قاضی، بفرمایید منفعت!
    قاضی چشم‌هایش را بست و خشم خود را فروخورد. مدثره که تازه متوجه فاصله‌ی بین خودش و سمیر شده بود، یقه‌ی او را رها و آن را مرتب کرد:
    - حال تکلیف من چیست؟
    قاضی سلاحش را کنار گذاشت و فشنگ‌ها را از آن خارج کرد:
    - فعلاً بلند شو و دستی به سر و صورت خود بکش. این‌گونه در محضر سلطان حاضر شوی همین ملکه‌ی دوم بودن را نیز از دست می‌دهی.
    ته دلش از شنیدن این خبر قند آب می‌کردند؛ اما با این حال اخم سنگینی کرد:
    - از کجا می‌دانی که ملکه‌ی دوم شدم؟
    حکم ابوالحسن را به دستش داد:
    - شب گذشته خودم امضای آن را از خلیفه گرفتم.
    مدثره نگاهی به حکم انداخت و آه سردی کشید...
    سمیر که دلش به حال ملکه می‌سوخت، دستش را دور مدثره انداخت:
    - در مراسم تاج‌گذاری عالیجناب فردیناند حضور پیدا می‌کنی؟
    - نمی‌دانم... باید ببینم حالم خوب می‌شود یا خیر؟


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر
    صبح روز موعود فرا رسید. سمیر و ابن‌کماشه، دوشادوش ثریا و ولیعهد، سعدبن‌ابوالحسن، پله‌های ورودی عمارت تشریفات قصرالحمرا که با فرش قرمزی مزین شده بود، طی کردند و بر کالسکه‌ی سلطنتی ملکه که سال‌های سال متعلق به عایشه بود، سوار شدند.
    ابوالقاسم‌بن‌رضوان در کنار شاهزاده نصر و ملکه مدثره، تنها باقی‌ماندگان باران سیل‌آسای مراسم میز بودند که این روزها ابوالحسنِ نه‌چندان خوش‌حال‌و‌احوال را در اداره‌ی امور حکومت یاری می‌کردند. با حرکت کالسکه، موجی از شادی در بین مردمی که به تماشا ایستاده بودند برپا شد و ثریا که در رویای شبانه‌ی خود آرزوی چنین لحظه‌ای را می‌کرد، به‌همراه پسرش بر روی محوطه‌ی کوچک کالسکه ایستاده بودند و برای مردم دست تکان می‌دادند.
    با خارج شدن درشکه از دروازه‌ی قصر، ملکه و ولیعهد بر جای خود نشستند و از پنجره بیرون را نظاره کردند. دیدن فقر و گرسنگی مردم سکوت معناداری را بر فضا حاکم کرده بود. هنوز چشمان سمیر به دیدن ثریا در این جایگاه عادت نکرده بود و هرازچندگاهی با زیر نظر گرفتن ابن‌کماشه، به این احساس مشترک پی‌می‌برد.
    برای لحظاتی ذهنش درگیر پدرش و زهرا شد و از ترس آن‌که مبادا کسی قصد جان آن‌ دو را کند بدنش سرد گشت؛ اما هربار که به اسامه و مدثره می‌اندیشید، خیالش از بابت مراقبت از خانواده‌اش راحت می‌شد، چرا که قبل از سفر برای مراسم تاج‌گذاری، اسامه و مدثره را در نگهداری از آنان توجیه کرده بود.
    با صدای ملکه که حال به زبان کاستیایی با او سخن می‌گفت به خود آمد:
    - سمیر... سمیر... می‌توانم بپرسم چه چیز فکرت را مشغول کرده است؟
    قاضی که از لحن صمیمی ملکه جا خورده بود، اندکی خودش را جمع کرد و متوجه نگاه‌های گنگ ابن‌کماشه به خودشان شد:
    - چیز خاصی نیست... ملکه اوقات خود را مکدر نکنند. به سبب فشارهای کاری چند روز اخیر، اندکی سردرد گرفته‌ام.
    ندیمه‌های ثریا با آبمیوه‌های طبیعی در پیشگاه آنان حاضر شدند. سمیر که در برداشتن لیوان مردد بود، سکوت کرد و خواست دست بکشد که سعد پیش‌دستی کرد:
    - تردید به دل راه ندهید جناب قاضی. این فقط آب انار است و سیب. می‌دانیم که قاضی‌القضات در رعایت کردن این مسئله در کسوت قضاوت حساس هستند.
    از وقتی قاضی‌الجماعه گشته بود، برای حفظ ظاهر هم که شده در جمع‌هایی که به آن‌ها اعتمادی نداشت، به نوشیدنی لب نمی‌زد، مگر هنگامی‌که از دوستی طرف مقابل، مطمئن می‌شد. ملکه که طولانی شدن مسیر او را کلافه کرده بود، دست برد و صفحه‌ای سیاه‌و‌سفید با تعداد زیادی مهره از زیر میز بیرون آورد:
    - تا‌به‌حال مهره‌وصفحه بازی کرده‌اید؟
    ابن‌کماشه گویا اطلاعات بیش‌تری داشت، پاسخ داد:
    - بازی جالبی است. مخترع آن فردی هندوستانی‌ست که می‌گویند در ملاقات با ایزابلا به فکر ساخت آن افتاده است.
    ولیعهد در تکمیل توضیحات ابن‌کماشه ادامه داد:
    - تا جایی‌که من می‌دانم نامش شطرنج است و مهره‌ی وزیر الهام گرفته از شخصیت ایزابلاست.
    سمیر شروع به چیدن مهره‌ها کرد:
    - اخبار و اطلاعات آن در طی چند پرونده به گوشم رسید و چون کنجکاو شدم تا حدودی به بازی با آن مسلط گشتم.
    ملکه مهره‌های سیاه را برداشت و در چشم برهم زدنی هرکدام را در جای خود قرار داد:
    - با اینکه شطرنج در سرتاسر آندلس رواج پیدا کرده است؛ اما فعلا سلطان با راه‌اندازی آن در کافه‌های گرانادا مخالفت کرده است، اما هرچه سریع‌تر باید اسباب آزادی این مردم را فراهم کنیم.
    قاضی مهره‌ی وزیر را برداشت و با این‌که مخاطبش ثریا بود؛ اما سعد را نگاه کرد:
    - فکر می‌کنم مردم در مایحتاج اولیه‌ی زندگی خود درمانده‌اند و به کالاهایی اساسی‌تر از صفحه‌و‌مهره احتیاج دارند.
    ملکه با شنیدن این سخن، بحث را عوض کرد:
    - چه کسی از شما سه‌تن حریف من است؟ تا‌به‌حال ابوالقاسم و سعد را شکست دادم، دوست دارم شکار سومم جناب قاضی باشد.
    سمیر دوخانه با سرباز مقابل شاه حرکت کرد:
    - بسم‌الله...
    ثریا قهقهه‌ای زد:
    - این‌طور که نمی‌شود، باید شرط ببندیم!
    - چه شرطی؟
    - اگر شما باختید باید به من تیراندازی یاد بدهید.
    سمیر پوزخندی زد و پرسید:
    - و اگر شما باختید چه؟
    سعد این بار پیش‌دستی کرد:
    - با پیشنهاد صدراعظمی موافقید؟

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا