کامل شده رمان سرابی در مه | کارگروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nasim.af

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/28
ارسالی ها
170
امتیاز واکنش
1,197
امتیاز
336
***
مدثره:
گردنبند سنگین و بلند نقره، با آن نگین های فیروزه اش را به گردن آویختم . موهایم را همچون ملکه های اصیل درباری آراستم. آیینه ی روبه رویم، زنی را نشان می‌ داد که انگار از روز ازل ملکه به دنیا آمده بود. دامن لباسم را گرفتم و چرخی به دور خود زدم. روبه آینه ایستادم و کارهای یک ملکه را مرور کردم:
- مهر عقدنامه ام با ابوالحسن که خشک شد، حکومت کاخ را خودم به دست می‌ گیرم. عایشه را در انبار انتهای کاخ، همچون کنیزان محبوس می‌ کنم. کنیزک رومی‌، ثریا را، ندیمه خود قرار می‌ دهم. لباس های فاخر می‌ پوشم و همه را به اطاعت از خود وا می‌ دارم...
قهقهه بلندی به افکار خود زدم. هنوز نه به دار بود و نه به بار، من برای خودم می‌ بریدم و می‌ دوختم.
کاش این مفت خور اموی زاده سریع تر تکلیفمان را روشن کند. آن وقت ملکه مدثره دنیا را به تسخیر خود در خواهد آورد.هنوز در خیالاتم روی تخت ملکه جلوس کرده بودم که درب اتاق آرام زده شد. سریع خودم را جمع و جور کردم و اذن ورود دادم. نهال، کنیزک لاغر اندام و ور پریده ی من، سری به داخل اتاق کشید:
-خانم مهمان دارید.
چشمانم را ریز کردم چه کسی می‌ توانست باشد؟ جوابی نیافتم، سوال درون ذهنم را از نهال پرسیدم:
- چه کسی است؟
صدایش را کمی‌ آرام تر کرد:
-محمد، پسر سلطان ابوالحسن علی بن سعد.
دندان هایم را روی هم فشردم. این جوجه ی تازه سر از تخم در آورده چه از جان من می‌ خواهد؟
نگاهی به نهال انداختم:
- اندکی صبر کن، بعد اجازه ی ورودش را بده.
تعظیم کوچکی کرد و رفت. پسرک زبان نفهم! نمی‌ دانم از جان من چه می‌ خواهد؟ با آن افکار دور از ذهن و بلند پروازانه اش جانم را به لب رسانیده. امروز باید دم گربه ی بی صفت عایشه را قیچی کنم.
صدای در زدنش را می‌ شناختم. دوضربه ی پی در پی و آهسته، اخم غلیظی مهمان چهره ام کردم. در را گشود و وارد شد. گل سرخ معشوق کشی در دستش خود نمایی می‌کرد. بی شک اگر معشـ*ـوقه اش بودم با دیدن آن گل سرخ آتشین طاقت از کف می‌ ربودم. دست به سـ*ـینه ایستادم و سرتا به پایش را نگاه تمسخر آمیزی کردم:
- تو را چه شده است ابن ابوالحسن؟ از خودت خجالت نمی‌ کشی؟ وقت و بی وقت سرت را پایین می‌ اندازی و اذن ورود می‌خواهی؟
گل را به صورتش نزدیک کرد و بویید:
- نمی‌ گیری اش؟
پوزخند پر صدایی به سخنش زدم:
- از جان من چه می‌ خواهی؟ فکر می‌ کنی که با این وقت و بی وقت مزاحمت هایت و این هدیه های رنگ به رنگت می‌ توانی دل مرا به دست آوری؟ ... به اختلاف فاحش سنی که میان من و تو است فکر نکرده ای؟ گیریم همه ی اینها به کنار، مادرت را چه می‌ کنی؟ عایشه راضی می‌ شود عروس رقاصه داشته باشد؟ خودت و هدیه ات را بردار و سریع از اینجا برو؛ من و تو لقمه ی دهان هم نیستیم.
قدمی‌ جلو نهاد. با چشم کمی‌ اطراف اتاق را کاوید به طرف تخت رفت گل را روی تخت نهاد و همانجا ایستاد:
- مدثره زود تصمیم نگیر، اندکی فکر کن، به آینده فکر کن...به زمانی که من ولیعهد خواهم شد حکومت را به دست خواهم گرفت و من پادشاه می‌ شوم و تو ملکه!
پسرک زبان نفهم؛ فکر کرده با این چیزها می‌ تواند دل از من ببرد. فکر کرده من سرکه ی نقد ابوالحسن را رها می‌کنم و حلوای نسیه ی او را می‌ چسبم!
دستانش را پشت کمرش قلاب کرد و به پنجره اتاق نزدیک شد. پرده ی حریر یشمی‌ را اندکی کنار زد. نگاهی به بیرون انداخت و رو به من کرد:
- چرا فکر می‌کنی شانسی برای نشستن بر مسند حکومت ندارم؟
تکیه ام را به دیوار پشت سرم دادم و دست به سـ*ـینه ایستادم:
- هزار نفرید و یک کرسی خلافت؛ تو، برادرت یوسف، سعد فرزند ثریا، عمویت محمدبن سعد، با این اوضاع از هم گسیخته قصر الحمرا من به ولیعهد شدن تو اعتمادی ندارم. شرط من برای ازدواج ولیعهدی تو و ملکه شدن خودم است. نمی‌ خواهم روی چیزی تمرکز کنم که هنوز اطمینانی به انجام شدنش ندارم... ابتدا ولیعهدی‌ات را اثبات کن . در نهایت می‌ توانی بیایی با من مذاکره کنی.
عصبی شد. دو قدم بلند به طرف من برداشت و پوزخند تمسخر آمیزی به لب آورد:
- به من اطمینان نداری؟ حتما به آن پسرک یک لا قبای گدا زاده اعتماد داری که یک شب در میان سر از اتاقش در می‌ آوری.
برآشفتم. فاصله ی میانمان را با دو قدم پر کردم. انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم. صدایم را کمی‌ بلند کردم :
- ابن ابوالحسن حرف دهانت را بفهم. کلمات را تا مزه نکرده ای از دهان بیرون نریز. من فقط معلم موسیقی او هستم. شب‌ها برای تمرین ساز به اتاقش می‌روم....
دندان هایم را روی هم فشردم و از میانشان مورد خطاب قرارش دادم :
- در ضمن حواست را جمع کن، آخرین بار باشد که در کار من تجسس می‌ کنی.
توله ی ابوالحسن برای من دم در آورده است. نکند رگ خریتش بالا بزند و بلایی بر سر سمیر مادر مرده بیاورد ؟
نگاهش را به چشمانم دوخت و با صدایی که تمسخر از آن می‌ بارید گفت:
- خدا کند همینطور باشد که می‌ گویی.
قصد خروج از اتاق را داشت که صدایش کردم:
-آهای...ابن ابوالحسن، بهتر است حواست را جمع کنی یک تار مو از سر سمیر کم شود، همه را از چشم تو می‌بینم.
دندان به هم سایید از در خارج شد و محکم آن را بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر:
    آه...کاستیل...کاستیا...قشتاله...ایالتی که بدون شک سرنوشت مرا رقم می‌زد. شاید آن موقع و در آن سن و سال، فکرش را هم نمی کردم که آینده ی من به یک سرزمین مسیحی نشین گره خورده باشد. سرزمینی غریب که لباس های غرب زده آن را بیگانه تر می ساخت و دو کالسکه که در امتداد جاده ای برفی، روانه ی قصر پادشاهی حکومت قشتاله بود.
    اندک اندک، فضای سرد جاده با نمایان شدن سربازانی که در دو طرف آن نیزه به دست ایستاده بودند و مردمی که گویا لبخند ظاهری به لب داشتند، گرم تر شده بود. ابن کماشه که گویا تجربه ی مواجه شدن با چنین مراسم های دیپلماتیکی را داشت، گلوی خود را صاف نمود و بدون آنکه نگاه از جاده و مردمانش بگیرد، دست مرا فشرد:
    -سمیر...هنگامی که از کالسکه پیاده شدیم، لحظه به لحظه با من و ملکه ثریا همراه باش و صحبت های آن ها را ترجمه کن.
    سرم را به نشانه ی اطاعت تکان دادم و همانطور که با کالسکه ها از زیر نمای تالار قصر گذشتیم، دست یوسف را گرفتم و همزمان با دیدن خانواده ی سلطنتی کاستیل، از جا برخاستیم و به نشانه ی احترام تعظیم کردیم.کالسکه ها در مقابل قصر سلطنتی ایستادند و خدمه ی آن به نشانه ی ادب، در برابر ما خم و راست شدند. دو مرد که تاج پادشاهی به سر داشتند همراه با دختر و پسری جوان، به سمت ما گام برداشتند.
    ملکه ثریا به همراه سعد و نصر از کالسکه پایین آمدند.
    دختر و پسر جوان، دست ملکه را گرفتند و این نشان می داد که تا چه اندازه به ثریای رومی ارادت داشتند. یوسف که به عنوان شاهزاده ای کم سن و سال، کمتر با چنین مراسم هایی مواجه گشته بود، قصد حرکت به سمت آنان را داشت که با نهیب ابن کماشه رو به رو شد:
    -نه...ما میهمان هستیم. میزبان باید به استقبال ما بیاید.
    خانواده ی سلطنتی مکثی کردند؛ اما هنگامی که مقاومت ما را دیدند بالاخره به سوی ما آمدند. ثریا دست خود را به نشانه ی معرفی؛ به سمت دو مرد تاج به سر دراز کرد
    -عالیجناب هنری،پادشاه کاستیل و عالیجناب سرخوآن، پادشاه آراگون.
    و سپس به معرفی دختر و پسر جوان پرداخت:
    -پرنسس ایزابلا؛ ولیعهد کاستیل و پرنس فردیناند؛ ولیعهد آراگون.
    چشمانش برق می زد؛ اما نه برق خوشحالی! به جرئت می توانستم بگویم که آتش نفرت را در چشمان ایزابلای جوان می دیدم. اما علی رغم شعله ای که در درونش زبانه می کشید،جلو آمد و لبخندی که بیشتر به تمسخر شباهت داشت، نثارمان کرد و دستش را به نشانه ی خوش آمد گویی والبته با اکراه به سمت ما دراز کرد:
    -خوشحالهستم که شما را در این لباس ها می بینم!
    خوشحال بود؟ از چه؟ از اینکه هویت ما را زیر پاهایش لگدمال کرده بود؟ جواب دستش را دادم و پوزخندی زدم:
    -توفیق اجباریست بانو...ما ناچار به اطاعت دستور ملکه هستیم.
    نمی دانم تعجبش بابت صراحت پاسخم بود یا تسلطی که به زبان کاستیایی داشتم؛اما آنچه که مشخص بود،آتش چشمانش بود که با پاسخ دندان شکن من رو به سردی گرایید:
    ایزابلا: حتی اگر دستور ملکه خلاف قوانین باشد؟
    دهان باز کردم جوابش را بدهم که این بار سرفه های تند و معنا دار ثریا مرا متوجه عاقبت بد این زبان درازی ساخت:
    ثریا: جسارت و بی ادبی ایشان را به بزرگواری خودتان ببخشید...بهتراست از برنامه های مراسم سخن بگویید.
    عالیجناب هنری، دستش را به نشانه ی حرکت بر روی فرشی که از مقابل کالسکه ها تا ورودی قصر سلطنتی برایمان پهن کرده بودند، نشان داد:
    -هدف از این مراسم؛ برگزاری ولیعهدی پادشاهی کاستیل و آراگون در یک روز و یک مکان هست.
    همانطور که مشغول ترجمه ی صحبت های آنان به زبان عربی برای ابن کماشه بودم، یوسف از ثریا فاصله گرفت و خود را به من نزدیک ساخت:
    -سمیر مراقب سخنانت باش...تند رفتی و ثریا را عصبانی کردی. منتظر واکنش ملکه باش!
    سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم:
    -حق با توست، اما بیش از این نمی توانستم تحقیرهایشان را تحمل کنم.
    ابن کماشه با ایما و اشاره وظیفه ام را یادآوری کرد که رو به یوسف نمودم:
    -صحبت راجع به این مطلب باشد برای فرصتی بهتر!
    بی درنگ خودم را به جمع خانواده های سلطنتی و شاهزادگان رساندم. همانطورکه بر روی فرش پهن شده قدم بر می‌داشتیم، عالیجناب سرخوان، دست بر پشت کمر ثریا گذاشت:
    -مشتاق دیدار بانو...بسیار مایل بودم که از طرف پادشاهی گرانادا، شما به عنوان نماینده در این مراسم شرکت کنید که خوشبختانه اوضاع به کام ما شد.
    ملکه ثریا، رعشه ای به موهای مواجش داد:
    -باعث افتخار من هست که مورد محبت دربار پادشاهی شما قرار بگیرم.
    پرنس فردیناند که نوجوانی با پشت لب های تازه سبز شده بود، در کنار ابن کماشه قرار گرفت.
    -جناب سفیر، مایلم برای ضیافت شام، در خدمت شما و هیئت همراهتان باشیم.
    بعد از ترجمه ی درخواست او، ابن کماشه دست بر پیشانی گذاشت:
    -با کمال میل، شاهزاده فردیناند.
    هنگامی که به ورودی قصر سلطنتی رسیدیم،آنتونیو دومینگز، صدر اعظم پادشاهی کاستیل، به همراه ایزابلای پرتغال، مادر ایزابلای ولیعهد، به استقبال ما آمدند. همزمان با این صحنه، نوازنده ها و شیپورچی ها، شروع به اجرای سرود پادشاهی ایالت گرانادا کردند. ثریا به همراه سعد و نصر و ابن کماشه به همراه من و یوسف، منظم گام بر می داشتیم و برای سربازان و مردمی که به نشانه ی احترام در اطراف قصر، دست بر سـ*ـینه ایستاده بودند، ادای احترام می کردیم.
    بعد از اجرای سرود پادشاهی گرانادا و یک سری تشریفات مقدماتی، گویا شرایط آزاد باش فراهم گشته بود که کارکنان و خدمه ی قصر با لیوان های پر نوشیدنی در بین میهمانان حاضر می شدند و در یک چشم بر هم زدن با سینی های خالی به آشپزخانه و پستوهای قصر پناه می بردند. همراه با یوسف، دو لیوان برای صرف نوشیدن و رفع خستگی مسافت طولانی برداشتیم.
    همزمان و هماهنگ، دست های راستمان را داخل جیب شلوار قرار دادیم و با دست چپ، لیوان های نوشیدنی را گرفتیم و از ژست ساختگی خودمان در آینه کاری ها قصر به خنده آمدیم. یوسف به شوخی، طعنه ای روانه ی من ساخت:
    -حق با ملکه ثریا بود پسر...بسیار دلبری می کنند.
    خواستیم لیوان هایمان را به نشانه ی سلامتی به هم بزنیم که لیوان سومی در بین ما قرار گرفت.
    پرنسس ایزابلا: اجازه هست؟
    در کمال ناباوری به یکدیگر نگاه کردیم و شانه هایمان را بالا انداختیم:
    -باعث افتخار است بانو...
    هر سه لیوان هایمان را به هم زدیم و مقداری از آن را نوشیدیم که ایزابلا، رو به من کرد:
    -کاستیایی را از کجا آموختی؟
    با پشت دست، لب هایم را پاک کردم:
    -در واقع به یادگیری زبان های مختلف علاقه دارم و به غیر از کاستیایی، به زبان لادینو هم مسلط هستم.
    ابروهایش را بالا انداخت و ضمن حرکت کردن، ما را هم به قدم زدن دعوت کرد:
    -اوه...پس به زبان آراگون هم تسلط دارید.
    ضمن تایید حرف هایش، سرم را تکان دادم و نیم نگاهی به یوسف که با سردرگمی به مکالمه ی ما گوش می داد، انداختم:
    -همینطور است بانوی من...
    ناگهان از حرکت ایستاد:
    -شاهزاده ی گرانادا را که می شناسم.
    سپس به طرف من چرخید:
    -افتخار آشنایی با چه کسی را دارم؟
    از شدت غلظت نوشیدنی، پلک هایم داغ شده بود و اشک در آن جمع گشته بود:
    -سمیر هستم...کاتب نامه های قصر سلطنتی دربار گرانادا و نماینده ی مخصوص ملکه عایشه در این مراسم.
    مغرور و پر افاده ادامه داد:
    -خودم که معرف حضور هستم؛ اما خواستم بدانم که شاهزاده هستید؟
    سرم را به نشانه ی گنگ بودن سوالش تکان دادم که تکرار کرد:
    -می خواهم بدانم که از نجیب زادگان هستید یا...؟
    یک آن احساس کردم که عرق شرم به پیشانی ام نشست و گویا از اوضاع به هم ریخته ام متوجه رعیت زاده بودنم گشت:
    -پدر من آشپز قصر هست!
    نمی دانم چه حسی داشتم اما حالتی بین معلق بودن در بین زمین و آسمان بر من چیره شده بود که با جواب زهر دارش، کاخ را بر سرم خراب کرد:
    -پس راست می گویند که در میان مسلمانان، نمی توان شاهزاده را از رعیت زاده تشخیص داد.
    این را گفت و بی اعتنا، کار کنان و خدمه ی قصر را صدا زد:
    -آقایان را به اتاقشان راهنمایی کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    کارلا :
    زمزمه هایی به گوش می‌ رسید. کتاب را بستم. می‌ دانستم تا چند لحظه ی دیگر کوبه ی در به صدا در می‌ آید و این اتفاق چندین لحظه بعد افتاد. ایزابلا برای ادامه سرزنش من آمده بود که چرا به استقبال نمایندگان موروها نرفته ام. قبل از ورود آنها به کاستیل بحث مفصلی با ایزابلا داشتم و حال باز او را می‌ دیدم که با چهره ای بی حالت مقابلم ایستاده بود. به داخل اتاق دعوتش کردم. روی یکی از سه صندلی کنار میز عصرانه نشست و با هیجان سرزنش آمیزی تعریف کرد :

    _ باید بودی و می‌ دیدی که چطور لباس های ما را به تن کرده بودند و خودشان را در آیینه کاری های قصر می‌ نگریستند.
    کنارش نشستم و با تعجب پرسیدم:
    _ واقعاً لباس های رسمی‌ ما را پوشیده بودند؟
    با رضایت سری تکان داد و پاسخ داد:
    _ ایزبیلا مجبورشان کرده بود تا این کار را بکنند؛ ولی آنها زیاد راضی نبودند. این را از رفتار گستاخانه ی آن پسر رعیت زاده ی مسلمانی که مترجمشان بود فهمیدم.
    نگاهی به من انداخت و بی وقفه در ادامه ی صحبت هایش تاکید کرد:
    _ کارلا، دوباره درخواستم را تکرار نمی‌ کنم. باید کینه های شخصی ات راکنار بگذاری. از این لحظه به بعد تو باید در همه ی مراسم ها شرکت کنی ...
    و با تاکید بیشتری اضافه کرد:
    _ این یک خواهش نیست ؛ یک دستور است ...
    لب به اعتراض گشودم:
    _ تو نمی‌ توانی من را مجبور ...
    انگشت اشاره ی بلند و لطیفش را بر لب هایم فشار داد و صحبت هایم را قطع کرد:
    _ کارلا این قدر متعصب نباش ! فقط اگر کمی‌ از تعصبت را کاهش دهی و به سیاستت بیفزایی، بی نظیر خواهی شد.
    لبهایم را گشودم تا از خودم دفاع کنم؛ اما بدون آنکه صدایی خارج شود دوباره آنها را بستم. پاسخی نداشتم وبه ناچار، متعصب بودنم را پذیرفتم.
    ذهنم درگیر و متعجب بود:

    _ که این طور ایزابلا، تو می‌خواهی که در مراسم ها شرکت کنم؟ اندکی ازدلایل زیرکانه ات را برایم شرح بده تا شاید بتوانم برای مدتی غم و اندوه بزرگی را که سالها بر قلبم سنگینی می‌ کند کنار بگذارم.
    ابروان نازک و کشیده اش را بالا برد:
    _ ببین کارلا، ما باید دشمن را از نزدیک بشناسیم و لمس کنیم و نقطه ضعف هایش را بیابیم. با تنفر ورزیدن و شرکت نکردن درمراسم، چشم بسته می‌ جنگی و تلاشت بیهوده است ... .
    حوصله ی حرف هایش را نداشتم . مقصر مرگ مادرم تنها مسلمانان بودند. نمی‌ خواستم قبول کنم که باید این غده بدخیم تنفر را ریشه کن کنم. از جا برخاستم و رو به ایزابل گفتم:
    _ ایزابلا، من واقعا حالم خوب نیست !
    سردرد عجیبی از زمانی که خودم را دراتاق محبوس کردم و به ریشه ی تنفرم از مسلمانان می‌ اندیشیدم اسیرم کرده بود.با چشمان متعجبش مرا تا در اتاق، دنبال کرد. خارج شدم و با بستن در، ایزابلا را در اتاقم تنها گذاشتم. از کنار فرانسیس و مراقبان متعجب ولیعهد عبور کردم و به محوطه ی استخر بزرگ قصر که حیاط پشتی محسوب می‌ شد، پناه بردم. بالای پله ها ایستادم. سوز سردی به پوستم رسوخ می‌ کرد و لرزه بر اندامم می‌ افکند . نگاهی به نور خارج شده از اقامتگاه مهمان ها انداختم که به مشعل های اندک موجود کمک می‌ رساند.
    موروها آنجا بودند . ایزبیلابا توجه به این که مسیحی زاده بود، نمایندگان مسلمانان را مجبور کرده بود تا لباس هایشان را تغیر دهند. اما باز هم به نظر من، غیر قابل اعتماد بود. دین و وطن خود را برملکه ی دوم بودن حکومتی غاصب فروخته بود.
    از پله ها پایین آمدم و روی سکو هایی که در گوشه و کنار قرار داشت، پشت به استراحتگاه ها نشستم. محوطه خالی از هر جنبنده ای بود و در وسط آن، استخر بزرگی با فواره هایی که از نیمه شب تا طلوع خورشید از کار می‌ افتادند برق می‌ زد. به سطح آبی خیره شدم که به شدت از آن وحشت داشتم ،آبی که باعث از دست دادن مادرم شده بود.
    غرق شدن او در آب و حضور مسلمانانی که باعث مرگ او شده بودند... همه و همه من را اینگونه به هم ریخته بود. چگونه می‌ توانستم در برابر درخواست ایزابلا تسلیم شوم؟ کاش بتوانم در حد نشان دادن خودم درمهمانی حاضر شوم و سپس ضیافت را ترک کنم! درهر صورت دلم می‌ خواهد موروها را درلباسمان ببینم.
    صدای قدم های سراسیمه ای را شنیدم ولی توجه نکردم. دستانم را باز کرده و چشمانم را بسته بودم تا مجددا تمرکز کنم، احتمال می‌ دادم یکی از نگهبانان به خلوت من تجـ*ـاوز کرده باشد؛ اما پس از چندین ثانیه، خبری نشد. اندکی ترسیده بودم و لرزی ناگهانی به جانم افتاد.چشمانم را گشودم و در سوسوی مشعل های اندک و البته کم نور، هیکل مرد جوانی پیچیده در لباس اشرافی را دیدم که در لب استخر عمیق، خم شده بود، فکر کردم شاید در مصرف نوشیدنی زیاده روی کرده و عطش شدید او را وادارکرده تا به استخر پناه بیاورد ، احتمالا از مهمانان آراگونی بود. برخاستم و به سمتش رفتم تا اگر کمک لازم داشت سربازان را صدا بزنم ،دستم را روی شانه اش گذاشتم و خطاب کردم:

    _ ببخشید آقا ،مشکلی ...
    جمله ام نا تمام ماند...سرش را بالا آورده بود. چشمان دلنشین و خشمگین پسری گندم گون که بینی و لبش جویبار خون بود. جیغ بلندی کشیدم و اندکی عقب رفتم وناگهان پایم لغزید . چیزی جز سقوط و سرمای کرخت کننده وجود نداشت ، جیغ می‌ زدم و دستان سرد و مرگبار آب که حلقه ی دورگلویم را تنگ تر کرده بود صدایم را خفه می‌ کرد. با هر تلاش برای نفس کشیدن آب از بینی و گوش و حلقم به وجودم رخنه می‌ کرد.
    صدای فریادی راشنیدم . دستی زیر سـ*ـینه ام حلقه شد، ریه هایم مالامال از آب بود . گوش هایم چیزی نمی‌ شنیدند . ضربه هایی روی صورتم حس کردم؛ اما قدرت واکنش نداشتم . قلبم گرفته و نفس کشیدنم شکنجه بود. نفس هایی گرم وارد دهانم می‌شد و ریه هایم را در کشمکشی بین آب و هوا قرار می‌داد. سرانجام، پیروز نهایی هوا بود. آبی که ریه هایم را پر کرده بود انگار جذب می‌ شد، به شدت سرفه می‌ کردم. دستانش را روی صورتم احساس می‌ کردم، لای پلک هایم اندکی باز شد رد خون روی صورتش محو شده بود ناگهان متوجه صدایش شدم که با لهجه ای خاص می‌ گفت:

    _ بانو ... بانو ... صدای من رو می‌ شنوید ؟بانوی من ...
    و لحظه ای بعد صدای مهیب نگهبانان :
    _ از او فاصله بگیر ...
    ناگهان تکانی خورد و با ناله ای دردناک تماس دستانش با صورتم قطع شد.
    صدای خشن مردی می‌گفت:

    _ ای لعنتی، تو قصد آسیب رساندن به یک دوشیزه ی کاستیل را داشتی؟دور شو تا این نیزه را در قلبت فرو نکردم.
    به سختی و بانفس هایی نامنظم و با صدایی خس خس کنان گفت:
    _ من فقط داشتم کمکشون می‌ کردم، من آسیبی بهشون ...
    چهره ی آدرین سانچز را دیدم که خصمانه جلو آمد و با لگدی که به شانه ی پسر جوان زد، کلامش را نیمه تمام گذاشت و او را از من دور کرد و بر سرش فریاد زد:
    _ بگو اینجا چه غلطی می‌ کردی ؟
    صدایم در نمی‌ آمد،اما نمی‌ خواستم آن پسر بیچاره به درد سر بیفتد. پس از تلاش ناموفقم برای نشستن و سخن گفتن ،باز بی حال شدم و توان گشودن چشمانم را نداشتم،دستان بزرگ و غریبه ای مرا درآغوش کشید دلهره ی عجیبی گرفته بودم،صدای صمیمانه ولی غیر آشنای مردی که مرا درآغوش گرفته بود زمزمه وار درگوشم نجوا می‌ کرد:
    _ کارلای عزیز،عذر می‌ خواهم دوشیزه دومی‌نگز ،حالتون خوبه؟به شما آسیبی نرساند؟
    بارها این صدا را شنیده بودم ولی توان تفکیک وضعیت را نداشتم.
    جیغ می‌ زدم... آب راه گلویم را بسته بود ، باصدای مهربان ایزابلا به خودم آمدم... درتخت خودم بودم و از لباس خیس خبری نبود،ماجرا را در ذهنم مرور کردم. اشک به چشمانم می‌ دوید. جان دادن مادرم را حس کرده بودم و صورت خون آلود پسری خوش سیما و ناآرام در ذهنم جان می‌ گرفت.
    به سختی لب هایم را گشودم و زمزمه کردم:

    _ آن پسر ...
    ایزابلا دست هایم را نوازش کرد:
    _ آرام باش کارلا، آدریان نجاتت داد و آن پسرک گستاخی که قصد تجـ*ـاوز به تو را داشت در سیاه چال قصر به سر می‌ برد.
    در درونم غوغایی به پا بود، لب به اعتراض گشودم:
    _ نه ایزابل، او را آزاد کنید ...
    اعتراضم ادامه ای نداشت؛ چرا که مانند گلوله های پی در پی رها شده از توپ جنگی،سرفه های شدیدم آغاز شد.
    این بار، نوازش دستان مهربان پدر وجودم را گرم کرده بود. بی مقدمه قبل از اینکه سرفه امانم را ببرد توضیح دادم:

    _ آن پسر را آزاد کنید و تحفه ای هدیه اش کنید.من در استخر افتاده بودم، اومرا نجات داد وگرنه سرنوشت مادر برایم تکرار می‌ شد ،او مرا نجات داد...
    مکثی کردم، سخن ایزابلا را به یاد آوردم ،پس آن صدای غریبه ای که مرا درآغوش گرفته بود آدریان سانچز بود .
    سخنم را ادامه دادم:

    _ سانچز اشتباه کرده است ،آن پسر به من نفس داد ،قصد بدی نداشت.
    پدر با تعجب و توجه از این که من اینگونه برای نجات آن پسر صحبت می‌ کردم به من می‌ نگریست. سرانجام سری تکان داد و گفت:
    _ کارلا مطمئنی ؟ آن پسر اهل کاستیل نبود ، از اهالیِ ..
    صحبت هایش را قطع کردم و گفتم:
    _ پدر، او هر که باشد من را نجات داده،آزادش کن و هدیه ای برایش در نظر بگیر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nasim.af

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/28
    ارسالی ها
    170
    امتیاز واکنش
    1,197
    امتیاز
    336
    ***
    مدثره:
    درشکه چی دستش را دراز کرد تا در سوار شدن کمکم کند. لبخندی به رویش زدم و دستم را در دستش گذاشتم. دامن لباسم را بالا گرفتم و از کابین کالسکه بالا رفتم. مسیر طولانی و سخت بود. هر چند ساعت باید برای تجدید قوا و استراحت اسب ها توقف می‌ کردیم. گرانادا تا کاستیل راه پر پیچ و خم و طولانی داشت. توقف آخرمان هم به پایان رسیده بود و ساعتی دیگر در کاستیل بار بر زمین می‌ انداختیم. خستگی راه کلافه ام کرده بود و برای رسیدن ثانیه شماری می‌کردم.
    صدای درشکه چی بلند شد:

    - به کاستیل نزدیک شدیم.
    سرم را از کالسکه بیرون بردم. دستم را سایبان چشم هایم قرار دادم. درست می‌ گفت؛ دیگر چیزی نمانده بود. برج و باروهای شهر از آن فاصله دیده می‌ شد. داخل کالسکه برگشتم. دخترک چشم سبز، با اندام پر و قد متوسطش که برای طراحی چهره و موهایم او را به همراه آورده بودم، وسایلش را از کیف دستی‌اش بیرون آورد:
    _ خانم! بهتر است خودتان را برای ورود به قصر آماده کنید.
    پس بیراه هم نمی‌ گفت. چند ساعت سفر، سر و وضعم را نا مرتب کرده بود. سریع لباس زیبای فیروزه ای رنگی از چمدان بیرون آوردم و از هلن خواستم در پوشیدنش کمکم کند. لباس را که پوشیدم مشغول شد و در مدت کمی‌ خیلی زیبا و با سلیقه چهره و موهایم را آراست، صدای شیهه ی اسب ها نشان از ایستادن کالسکه ها می‌ داد. شلوغی و سر و صدای زیادی اطراف کالسکه بر پا بود. سرم را از کابین بیرون بردم. صدای کف و جیغ و سوت زدن های هوادارانم ، مرا به وجد آورده بود. همیشه از دیده شدن و شهرت داشتن لـ*ـذت می‌ بردم. دو نفر مرد قوی هیکل به کالسکه نزدیک شدند و مردم را از اطراف پراکنده ساختند، یکی از آنها دستش را به طرف من دراز کرد:
    _ بگذارید کمکتان کنم خانم.
    چند نفر هم سریع، ابزار آلات موسیقی را که به همراه داشتم از کالسکه ی دیگر خارج کردند و سریع به داخل قصر بردند. دستم را در دست مرد قرار دادم و از کالسکه پایین آمدم. سریع چتر درون دستش را گشود و بالای سرم گرفت. با پایین آمدنم صدای جیغ ها و خوشحالی مردم بیشتر شد. برای پاسخ به ابراز احساساتشان دستی برایشان تکان دادم،. با اینکه محافظان اطرافم مدام جمعیت را کنار می‌ زدند؛ اما بی فایده بود. فریاد می‌ زدند و خودشان را به من نزدیک و نزدیک تر می‌ کردند. فشار جمعیت آنقدر زیاد شده بود که قدمی‌ به جلوتر نمی‌ توانستم بردارم. خستگی ناشی از سفر و فشار جمعیت توانی برایم باقی نگذاشته بود. هر لحظه احساس می‌کردم روی زمین سقوط خواهم کرد که یک دفعه صدای شلیکی تمام جمعیت را به سکوت وا داشت. هم زمان خونی به صورت و لباس من پاشیده شد. محافظ چتر به دست، روی شانه ی من افتاد. جیغ بلندی کشیدم. هر کسی فریاد می‌ زد و از آنجا می‌ گریخت. چند نفر، سریع خودشان را به من رساندند و در چشم بر هم زدن، مرا وارد قصر و اتاقی که برای استراحت من در نظر گرفته شده بود هدایت کردند. هنوز گیج و سر در گم بودم. درست نمی‌ دانستم چه اتفاقی افتاده بود؟سوء قصد، آن هم به جان من؟ فکرش هم لرزه به اندامم می‌ افکند. آن هم با سلاحی که به تازگی وارد کشور شده بود. صحنه، مدام جلوی چشمانم رژه می‌ رفت. اگر آن محافظ بخت برگشته جلوی من نایستاده بود، الان به جای او، من مرده بودم. خدمه لیوانی آب و قند جلویم گرفت:
    _ بفرمایید خانم.
    با دستی لرزان لیوان را از میان سینی برداشتم و جرعه ای سر کشیدم. قلبم از شدت ترس محکم به سـ*ـینه ام می‌ کوبید. حتی نفس های عمیق هم نمی‌ توانست آرامم کند. نگاهی به خون پاشیده شده به لباسم انداختم؛ حالم دگرگون شد. از اینکه این خون می‌ توانست خون من باشد لحظه ای بر خود لرزیدم.
    چیزی در ذهنم شروع به چشمک زدن می‌ کرد. وقتی بالای رکاب کالسکه ایستاده بودم و چشم میان جمعیت هوا دارم برای تشکر می‌ چرخاندم...آه، خدای من....الان به خاطر می‌ آوردم شخصی با کلاه بزرگ لبه دار در انتهای جمعیت حاضر ایستاده بود و فقط چشم به من و کالسکه داشت. نفس در سـ*ـینه ام حبس شد. چه کسی قصد جان مرا کرده است؟ آن هم به وسیله ی اسلحه... درب اتاق به آرامی‌ نواخته شد و ترس همچون سیلی خروشان بر وجودم روان گشت. بدون اینکه اجازه ی ورود بدهم دستگیره ی در پایین آمد و در باز شد. آب دهانم را به زحمت فرو دادم، مردی حدودا سی و چند ساله به همراه یکی از خدمه وارد اتاق شدند. صورتی استخوانی با ریش های تقریبا بلند و موهایی که از پشت بسته بود. کت انگلیسی بلند با دکمه های طلایی بزرگش در نظر اول به چشم می‌آمد. بوت های چرمی‌ اش روی سنگ فرش اتاق طنین انداخت و نزدیک من شد:
    _ سلام خانم، ورودتان را خیر مقدم می‌ گویم، سانچز هستم، آدريان سانچز مشاور پاپ در کلیسا.اول از همه به خاطر اتفاقی که افتاد عذر خواهی می‌ کنم و به شما اطمینان می‌ دهم سریع تر از آنچه که فکر می‌ کنید ضارب یا ضاربین را دستگیر کنیم...در حال حاضر هم بهتر است، با استحمام و تعویض لباس خستگی را از بدن بیرون کنید و خود را برای مراسم باشکوه تاج گذاری ولیعهد آماده کنید.
    سریع از جای برخواستم. نگاهی به قد بلند و چهار شانه اش انداختم و چشم در چشمان کشیده و مشکی رنگش قفل کردم:
    _ شما نتوانستید امنیت جانی مرا در لحظه ی ورودم و آن تعداد معدود جمعیت تامین کنید. فکر کرده ای جانم را از سر راه آورده ام که میان هزاران هزار نفر آدم دیگر برنامه اجرا کنم؟ و هر لحظه ترس آن را داشته باشم که از کدامین سو به سمت من گلوله شلیک خواهد شد؟ خیر، هرگز این ریسک را نمی‌ پذیرم.
    انگشت اشاره اش را بالای لبش قرار داد و دست دیگرش را به لبه ی کتش رساند:
    _ من امنیت جانی شما را تضمین می‌ کن. محافظان زیادی را برای امنیت خاطرتان در کنار شما قرار خواهم داد. بایستی بگویم افرادی که در سالن مراسم حاضر می‌ شوند، از صافی مامورین امنیتی عبور خواهند کرد. اگر شخص ضارب مطمئن بود که در سالن مراسم می‌ تواند حرکت وحشیانه ی خود را انجام دهد، مطمئن باشید هیچ گاه هنگام ورود شما به قصر، این کار را انجام نمی‌ داد...هر چند عده ای تند رو هم وجود دارند که هنرمندان و خوانندگان را جزو بی دینان می‌ دانند و گاهی از سر نادانی دست به چنین اعمالی هم می‌ زنند.
    نمی‌ دانستم چه باید بکنم؛ بمانم و برنامه ام را در حالی انجام بدهم که ترس سراسر وجودم را گرفته، یا قید همه چیز را بزنم و برگردم.
    هنوز در گیری من و ذهنم به نتیجه نرسیده بود که سانچز ندیمه را مورد خطاب قرار داد:
    _ به خانم کمک کن تا لباس های آلوده را از تن بیرون بیاورد و استحمام کند... راحتی و آسایش را در کمال آرامش، برایشان محیا کنید تا بتوانند آسوده خاطر در سالن مراسم حاضر شوند.
    سریع، تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد و عملا با حرف و حرکتش جای هیچ گونه اعتراضی برای من قرار نداد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر :
    نه...مثل اینکه فایده ای نداشت. هر چقدر او را سفت تر می‌ بستم، چند لحظه ای بیشتر طول نمی‌ کشید که پارچه ی سفید رنگ بسته شده به ساق پایم، به رنگ سرخ مزین می‌ شد و وحشت بود که سراسر وجودم را فرا می‌ گرفت.
    من...تاریکی...زندان و سلول انفرادی ای که به جرم نجات بانویی نجیب زاده، در چنگال آن گرفتار آمده بودم و شیر آبی که صدای چک چک قطرات آن، در گوشه ای از زندان، خلوت مرا به هم می‌زد.
    خودم را کشان کشان به آن رساندم و به زحمت بازش کردم...سوزش، نتیجه‌ی نفیر تند بادی بود که از پنجره ی پوسیده ی پولادی بالای سرم به داخل می‌آمد و با زخم نیزه سربازان کاستیایی، دست و پنجه نرم می‌ کرد.
    پارچه را باز کردم و چشم هایم را بستم و محتاطانه پایم را زیر لوله کشی شیر آبی بردم که نماد تجدد و پیشرفت اروپائیان آندلسی بود. پلک زدم...پلک زدم و وقایع چند لحظه اخیر را مرور کردم. هنوز سوزش گونه ای را که در اثر سیلی خوردن از ملکه ثریا می‌ سوخت، به خوبی حس می‌ کردم. زخمی‌ که سوزش آن بیشتر از سوزش زخم نیزه ی سربازان کاستیایی بود.
    کشیده ای که به بهانه ی گستاخی و زبان درازی دریافت کرده بودم، اما به قول ابن کماشه:

    _ گستاخی بهانه بود پسر! این کینه ی یک مسیحی زاده از یک مسلمان بود.
    پایم را از زیر آب بیرون کشیدم. پلک هایم را روی هم فشردم تا اندکی از درد آن کم شود که اشک از گوشه ی چشمانم جاری شد. اشکی که نمی‌ دانم به چه علت بود؟ درد نیزه یا زخم نیزه گون سیلی ثریا بر غرورم؟
    بعد از آن بود که برای پاک کردن خون گوشه ی لبم، راه استخر حیاط قصر را در پیش گرفتم و سپس چشم در چشم شدن با یک فرشته یا یک پری؟ درست به خاطر ندارم که یک فرشته ی آسمانی بود یا یک پری دریایی؟ آری درست به خاطر ندارم که چه بود؟ اما هرچه که بود زمینی نبود...چشمان پاک و معصوم او نمی‌ توانست نام یک موجود زمینی را به یدک بکشد.
    این بار که پایم را زیر آب بردم و پلک زدم. دیگر سوزش یا دردی را احساس نمی‌ کردم! درست در بین امواج سرد آب غوطه ور بودم که به سمت او شنا می‌کردم. وقتی که دست هایم را دور انحنای هلالی باریک کمرش حلقه کردم، تازه فهمیدم که ثریا چه تحفه ای را به من ارزانی داده است. اگر باز می‌گشتم، بـ ــوسه ای نثار دست های او می‌ کردم که باعث این ملاقات افسانه ای گشته بود.
    ملاقاتی که به هیچ یک از اساطیر عاشقانه ای که در کتاب ها خوانده بودم، شباهت نداشت. هیچ عاشقانه ای در بین امواج سرد آب شکل نمی‌ گرفت! می‌ گرفت؟ درست وقتی احساس می‌ کنی که سرما در تک تک سلول هایت نفوذ کرده و درست در وقتی که ظلمات اعماق آب، هیچ نور امیدی را باقی نگذاشته است، درست در همان لحظه با مرمرهای سفید و پاک فرشته ای جوان برخورد می‌ کنی که از گرمای شعله ی مروارید چشمانش و حرارت بی رحمانه ی بدنش جان می‌ گیری...امید دوباره زندگی کردن...
    خون روی ساق پایم آرام آرام راه می‌ گرفت و از کناره های ماهیچه ی پای راستم جاری می‌ شد و به کف سرد و سخت سنگی زندان می‌ چکید.
    ممنون ثریا...ممنونم...هیچگاه محبت امشبت را فراموش نمی‌ کنم! اگر کشیده ی جانانه ی امشب ملکه نبود، شاید هیچگاه او را ملاقات نمی‌ کردم یا ملاقات ما این همه زیبا نمی‌ شد. با عجله از استخر بیرون کشیدمش...چشم هایش رو به بی رنگی می‌ رفت. تپش های قلبم تند گشته بود. دست هایم را قلاب کردم و چند تکانی به روی سـ*ـینه اش دادم که مقداری آب بالا آورد و سرفه ای کرد.
    عرق سردی بر روی پیشانی ام نشسته بود که ناگهان، جرقه ای در خفایای ذهنم نمایان شد...تنفس مصنوعی...این پیشنهاد عقلم بود یا دلم نمی‌ دانم؟ اما با کمرنگ شدن علائم حیاتی فرشته ی زیر دستانم که بی شباهت به جان دادن نبود، دیگر خون به مغزم نرسید. با لب هایم شروع به تنفس مصنوعی کردم و یک آن حس کردم که علائم حیاتی خودم هم قطع شده است.
    و چشمانی که لحظه به لحظه نیرو می‌ گرفتند و اخطارهای نگهبان...پرتاب نیزه و جاری شدن خون از پای من.
    صدای باز کردن قفل در زندان، توسط نگهبان به گوش رسید و قامت دختری جوان و مردی آشنا باعث ترسیدن من و پناه بردن به گوشه ی دیوار شد. باریکه ی نوری که بین ما حائل گشته بود، باعث شد به زحمت ایزابلا را تشخیص دهم که پوزخندی زد:
    _ تو آزادی...
    مرد میانسال با موهای جو گندمی‌ که لباس های نجیب زادگان را به تن داشت به من نزدیک شد:

    _ ممنون که جان دخترم را نجات دادی...اگر تو نبودی،آب او را هم به مانند مادرش از من می‌ گرفت و از اینی که هستم تنهاتر می‌ شدم.
    گنگ و نامفهوم به صحبت های آنان توجه می‌ کردم و به این می‌ اندیشیدم که آیا پری دریایی همه چیز را گفته است؟ دلگیر و غمزده پرسیدم:
    _ پس چرا انقدر دیر؟
    ایزابلا که از این صراحت جا خورده بود، ابروهایش را بالا انداخت:
    _ باید صبر می‌ کردیم تا خود کارلا به هوش بیاید و به بی گناهی تو شهادت دهد!
    آرام، زیز لب زمزمه کردم:

    _ کارلا...
    پس نامش کارلا بود. چه نام زیبایی...ای کاش معنای آن را می‌ دانستم. به دستور آنتونیو دومینگز، دو سرباز زیر شانه هایم را گرفتند و مرا به بیرون زندان منتقل کردند.
    در طول مسیر رو به صدر اعظم نمودم:

    _ پس او دختر شماست؟
    نگاه قدرشناسانه ای کرد و سر تا پایم را بر انداز کرد:
    _ بله پسرم... و تو دوباره او را به من هدیه دادی...
    ایزابلا که به دقت مکالمه ی ما رو دنبال می‌ کرد و بعید می‌ دانستم که از این ملاقات خوشحال شده باشد، خودش را به من نزدیک کرد:
    _ جناب سمیر، شما از نسل عرب های مهاجر هستید؟ فکر نمی‌ کنم که اگر کارلا می‌ دانست شما مسلمان هستید، اجازه به آزادی شما می‌ داد....
    آنتونیو دومی‌نگز، نگاه تندی به ایزابلا کرد:
    _ اینطور نیست...کارلا بابت نجات جانش، وظیفه ی انسانی خودش می‌داند که از او تشکر کند...
    ایزابلا شانه ای بالا انداخت:

    _ امیدوارم...
    برای خاتمه دادن به این نزاع پاسخ دادم:
    _ من اصالتا اسپانیولی هستم؛ ولی پس از فتح آندلس به دست مسلمانان، ما هم مسلمان شدیم.
    ایزابلا لبخند رضایت بخشی زد:
    _ اینطوری بهتر شد...
    و صدراعظم به گرمی‌، شانه هایم را فشرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    کارلا :
    در ردیفی پشت سر ایزابلا نشسته بودم و گاه و بی گاه سرفه های شدیدی می‌ کردم . هنوز جلسه رسمی‌ نشده بود،چرا که هنوز عالیجناب هنری و ملکه مادر حضور نیافته بودند. درب سالن باز شد و پادشاه وارد شد . همه ی حضار به احترام ایستادند و هنری در جایگاهش، کنار اسقف نشست.
    حضور من در این جلسه که مبنای بحث درآن تأمین هزینه ها و کمک های مالی کلیسا به کاستیل بود ، تشریفاتی بود .چون رسما مقامی‌ نداشتم و تنها به خاطر پدر بودکه آرزو داشت دخترش تجربیاتی به دست آورد و همانند ایزابلا به جایگاه بالایی برسد. اصلا به مسائل مطرح شده، هزینه ها و حتی سخنانی که ایزابلا می‌ گفت توجهی نداشتم و تنها در فکر تحفه ای بودم که باید به آن پسر هدیه می‌کردم.
    بدنم گاهی تب کرده بود و گاهی از سرما می‌ لرزید. هنوز درگیر چشمانی بودم که روی صورتی خون آلود نقش بسته بود و پوستم را می‌ شکافت و به قلبم چنگ می‌ زد.
    ناگهان متوجه شدم که نگاه خیره ام، بر روی موهای قهوه ای روشن ایزابلا قفل شده است. لبخندی زدم که به سرفه ای دردناک ختم شد. یکایک حضار را از نظر گذراندم. سرفه ام موجب جلب توجه آدریان شده بود . نگاه خیره اش مرا معذب کرده بود . با دیدگانی بی تفاوت نگاه ثابتش را پاسخ دادم. لبخندی زد. یاد آغـ*ـوش دلهره آور و لفظ غریبانه ی کارلای عزیزم افتادم. نگاهم بخاطر لگدی که به فرشته ی نجاتم زده بود سرزنش آمیز شده بود . متوجه نگاه و لبخند اسقف بر چهره ام شدم. من نیز لبخند زدم و سعی کردم حواسم را روی مباحث متمرکز کنم.
    وزیر مالیه، سانچز پدر، درحال شکوه و شکایت بود:

    _ من به همراه عالیجناب هنری و سایر وزرا، هزینه های مالی و برنامه ریزی های لازم را در چشم اندازی برای چندین سال آینده برآورد کرده ایم ،کمک های مالی کلیسا بسیاری از مخارج و نیاز های ما را تأمی‌ن می‌ کند، اما برای هدف گذاری های جدید کافی نیست، حکومت کاستیل برای دستیابی به اهداف مشترک با جهان مسیحیت و کلیسا نیاز به کمک دارد ...
    صحبت های همیشگی و عادی مسئولین حکومت برای دریافت پول بیشتر بود ،هر بار بیشتر از قبل ...
    اسقف برخاست:

    _ نگرانی شما بیهوده است ،من در اینجا حضور پیدا کرده ام تا شما مشکلی نداشته باشید، برگه های مخارج و برآورد ها را به دست من برسانید و عقب بنشینید. نماینده مالی ما، آدریان سانچز، پسر شایسته شما که حافظ منافع کلیساست ،هزینه ها را مدیریت خواهد کرد.
    اسقف سر جایش نشست و این بار هنری بود که از جا می‌خاست:
    _ عالیجناب الطاف شما را هیچگاه فراموش نخواهیم کرد و جا دارد به خاطر انتخاب صحیح و شایسته ی آدریان سانچز به نمایندگی کلیسا در ایبری به ایشان و شما تبریک بگوییم.
    آدریان پسری خوش قیافه و سی و چند ساله با چشمانی نافذ و بی پروا بود و غروری که دروجودش موج می‌ زد او را جذاب تر و مردانه تر می‌ کرد. اکثر دختران دربار را در مهمانی ها دور خود جمع می‌ کرد، با یک لبخند دلفریب و بـ ــوسه ای کوتاه بر دستان دخترکان، یک جنتلمن واقعی به نظر می‌رسید. او و پدرش، وزیر مالیه، به پاخاسته بودند و با تعظیمی‌ کوتاه ادای احترام کردند. وزیر مالیه، کارلوس سانچز، در حالیکه دست روی شانه ی پسرش می‌گذاشت اعلام کرد:
    _ خدمت گذاری من و پسرم به شما و مردم کاستیل باعث افتخاره عالیجناب ...
    و همانطور که می‌ گفت :
    _ و در آینده قابل جبران است ...
    هر دو نگاهی من انداختند. حضار متوجه منظورش شدند و حتی کسانی که نمی‌ خواستند مرا بنگرند ،با سرفه های پی در پی ام توجهشان به من جلب شد. نمی‌دانستم گونه هایم بر اثر نگاه ها سرخ شده بود یا سرفه های شدیدم ... به محض قطع شدن سرفه هایم از جا برخاستم، چین خوردگی قسمت کمر لباسم که انحنای باریک کمرم را نشان می‌ داد نا مرتب شده بود؛ اما بی توجه به آن، با صدایی گرفته از جمعیت حاضر عذر خواستم . به آهستگی و با ملاحظه طوری که ناخواسته عشـ*ـوه را چاشنی گام هایم می‌ شد، به سمت در خروجی حرکت کرد. سنگینی نگاه ها بر پشت سرم هجوم می‌ آورد. نگهبان ها درب را برایم گشودند و سیلویا پرستاری که از دو شب پیش مراقبم بود لباسم را مرتب کرد ،بازویم را گرفت تا مبادا سرم گیج برود.
    وارد خانه شدیم. پله ها را با کمک پرستار بالا رفتم. در درگاه اتاقم ایستادم و رو به او کردم:

    - سیلویا می‌ خواهم استراحت کنم،تنها ورود پدر را به اطلاعم برسان و بقیه را مرخص کن.
    اطاعت کرد و درب اتاق را بست.به سمت میز آینه دار رفتم و صلیبی را نگریستم که در طول جلسه تصمیم گرفتم که آن را به ناجی ام هدیه کنم. هرچند که هنوز حتی نامش را نمی‌ دانستم .چندین بار آن را مقابل آینه ی رو به رو، نگه داشتم.این صلیب را درکودکی مدتی پس از مرگ مادر، زمانی که برای جشن تولد پنج سالگی ایزابلا به همراه پدر، برای خرید زیور آلات سلطنتی به زرگری سلطنتی رفته بودیم خریده بودم.گم شده بودم و پدر مرا محو در پیچ و خم طرح و نقش عجیب این صلیب یافته بود و حال می‌ خواستم از آن دل بکنم.
    تقه ای بر در خورد و بلافاصله سیلویا وارد اتاق شد. با سر افکندگی نگاهم کرد و قبل از هر توضیحی، قامت ایزابلا در چارچوب جای گرفت. پرستار را مرخص کردم و ایزابلا را به نشستن دعوت نمودم. در لباس جدید یقه بسته اش و با چین کمر های اندک، با وقار و زنانه تر می‌ نمود، در صورتم نگریست و به تندی پرسید :

    - کارلا چرا مجلس را نیمه تمام رها کردی؟ مطمئنا اینقدر توان داشتی که تا فرجه استراحت صبر کنی ...!؟
    با عصبانیت پاسخ دادم:
    _ ایزابل خودت دیدی آنها چطور من را داد و ستد می‌ کردند، آن هم برای آن پسر از خود راضی آدریان ...
    چشمانم را چرخاندم و با نفرتی ساختگی نفسم را بیرون دادم، با اینکه از آدریان متنفر نبودم؛ ولی دوست نداشتم او من را اینطور خریدارانه بنگرد.
    ایزابلا: اوه ...خوب است کارلا،خیالم راحت شد، به خاطر این که فکر می‌ کردم که باید تو را در بستر ببینم و وقتی تو را سالم و سرحال ،آماده و صلیب به دست دیدم عصبانی شدم و کنترلم را ازدست دادم...متأسفم.
    موذیانه ادامه داد:

    _ یعنی می‌خواهی بگویی مجذوب سانچز نیستی؟
    می‌ دانستم به مزاح این حرف را زده بود؛ چرا که همیشه ایزابلا بود که آدریان را می‌ ستایید و من تنها تاییدش می‌ کردم . احساس واقعی ام نسبت به آدریان ترس بود. با خنده پاسخ دادم:
    _ نظر من در مورد اون این است (( پیر پسر مجردی که پاهایش بوی سرکه می‌ دهد.))
    هر دو قهقه زدیم، بعد از این خنده ی طولانی، ناگهان ایزابلا موقعیت جدیدش را به یاد آورد با جدیت دستور داد:
    _ بهتر است برای مراسم بعدی آماده شوی کارلا، همه ی کسانی که مشتاق دیدارشان هستی در این مراسم حضور دارند .
    صلیبم را بالا گرفتم و به ایزابلا نشانش دادم:
    _ اما من باید هدیه ام را زودتر به آن پسر آراگونی بدهم ...
    اجازه نداد جملات بیشتری را جاری کنم:
    _ وقت را تلف نکن کارلا... بهتر است لباس هایت را زودتر مهیا کنی.در ضمن، نجات تو رابـ ـطه ای با آراگون نداشت.
    بی اعتنا به سخنان ایزابل در این فکر بودم چگونه وسط میهمانی هدیه ام را بدهم،صلیب را در مشتم فشردم.
    با پوزخند ایزابلا به خودم آمدم:

    _ مطمئنی که صلیب را از تو قبول می‌ کند؟
    منظور ایزابلا چه بود؟ چرا نباید آن صلیب را از من بپذیرد ؟از سخنان کنایه آمیـ*ـزش به ستوه درآمده بودم.عصبی پرسیدم:
    _ چرا نباید چنین هدیه ی ارزشمندی را از یک دوشیزه ی رتبه دار کاستیل بپذیرد؟چیزی هست که من نمی‌دانم؟ به خاطر آسیبی که آدریان به او رسانده خشمگین است؟
    در حالیکه از روی صندلی برمی‌ خاست، سئوالم را پاسخ گفت :
    _ نه کارلا... چیز مهمی‌ نمی‌دانم که تو ندانی. وقت رفتن فرا رسیده ، تنفس مجلس رو به پایان است و هنوز تکلیف کلی از مسائل روشن نشده ...
    در حالی که به سمت در اتاق می‌ رفت، نیم نگاهی به من انداخت و تاکید کرد:
    _ بهتره برای مراسم افتتاحیه آماده شوی و من را نا امید نکنی، هرکسی که تو بخواهی در مراسم حضور داره و می‌ توانی پس از مراسم، صلیبت را هدیه بدهی...
    این را گفت و سپس خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nasim.af

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/28
    ارسالی ها
    170
    امتیاز واکنش
    1,197
    امتیاز
    336
    ***
    مدثره:
    انگشتانم را روی سیم های تار به حرکت در آوردم. بعد از تعویض لباس خون‌آلود و استراحت، احساس بهتری پیدا کرده بودم. هر چند هنوز هم احساس ترس بر قلبم مستولی بود. من این همه راه آمده بودم که بهترین برنامه ام را در کاستیل اجرا کنم و هیچ چیز نباید مانع این کار می‌ شد. خودم را در آن لباس سفید با شکوه که برای مراسم آماده کرده بودم تصور می‌ کردم؛ شور و هیجان طرفدارانم حتی در خیالات، لبخند بر لبم می‌ آورد.
    نکند هیجان اوج بگیرد و باز کسی از، ازدحام سوء استفاده کند و سـ*ـینه ام را هدف گلوله ای قرار بدهد؟...ولی مگر نه آن مردک، سانچز مسئولیت حفاظت از من را به عهده گرفت؟! انگشتانم هنوز به سیم های تار زخمه می‌زد، از شدت ترس و هیجان انگشتان پاهایم را درون فرش فرو می‌ کردم. ولی چاره ای نبود، باید اعتماد به نفس از دست رفته ام را باز می‌ گرداندم و این اتفاق بد را از یاد می‌ بردم.
    صدای کوبه ی درب اتاق، از غرق شدن در توهمات عذاب آور و ترسناک نجاتم داد. تار را لبه ی تخت گذاشتم. ایستادم و اذن دخول دادم. انگار مویش را آتش زده بودند! خودش بود آدريان سانچز که با لبخندی تا بنا گوشش وارد اتاق شد:
    _ حالتان چطور است بانو؟ استراحت کردید؟
    چه صمیمیتی در الفاظش ریخته بود! سری به نشانه ی بله برایش تکان دادم. چند قدم فاصله ی میانمان را پر کرد، چشمهایش زیر پوست را هم می‌ کاوید .
    با دو انگشت بینی اش را کشید و نفسش را بیرون داد:

    - بانو ایزابلا امشب از شما برای ضیافت شام دعوت کرده اند.
    لبخندی میهمان لب هایم شد و شور و شوق و هیجانی وصف ناپذیر در قلبم جای گرفت:
    - بسیار مشتاق دیدارشان هستم، حتما برای ادای احترام به حضورشان مشرف خواهم شد.
    ابرویی بالا انداخت و چشم در چشم من دوخت. قدمی‌ جلوتر نهاد، صدای نفس هایش به گوشم می‌ رسید:
    _ تعریف صدا و رقـــص زیبایتان را بسیار شنیده ام....
    دستش را بالا آورد و نرم بازویم را گرفت:
    _ بسیار مشتاقم که از نزدیک اجرای شما را ببینم...

    انگشتانش را روی دستم سراند تا مچ دستم را شکار کرد، نفسم در سـ*ـینه حبس و دهانم خشک و زبانم الکن شده بود، سرش را خم کرد و بـ ــوسه ای پشت دستم کاشت و به سرعت از اتاق خارج شد...قلبم در سـ*ـینه تند و تند می‌ تپید، مردک گستاخ.احساس نزدیکی پیش از حدش برایم قابل قبول نبود.
    از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. غروب کاستیل از راه رسیده بود، نسیم خنک و دلچسبی پرده های گل دار حریر را تکان می‌ داد، کم کم باید برای دیدار ولیعهد آماده می‌ شدم. با تصور مهمانی ضیافت شام، حس خوبی در قلبم جاری شد.
    لباس زیبای مشکی رنگ که با ساتن براق و زیبایی مزین شده بود به تن کردم. هلن زیباتر از همیشه موها و چهره ام را آراسته بود، کفش را مقابل پاهایم روی زمین گذاشت و در پوشیدنشان کمکم کرد، چرخی مقابل آینه زدم و آخرین نگاه را به سر و وضع خودم انداختم. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا یک شب خوب را در کنار ولیعهد خوش بگذرانم. دستگیره ی در اتاق را پایین دادم و خارج شدم. دو مرد تنومند، با چهره هایی جدی برای همراهی و اسکورت من تا عمارت ایزابلا منتظر ایستاده بودند. نفس عمیقی کشیدم و به همراه محافظان راه افتادم. جلوی در خروجی، کالسکه ای زیبا به همراه درشکه چی جوانش منتظر ما ایستاده بود. یکی از محافظان درب کالسکه را گشود و دستم را برای سوار شدن گرفت، سوار شدم و روی صندلی کنار پنجره ی کوچک نشستم.
    کالسکه راه افتاد... قصر زیبای کاستیل، در شب جلوه ی خاصی داشت، نگاهم میان رفت و آمد مردم چرخ می‌ خورد، یعنی کدام یک از اینان قصد جان مرا کرده بود؟ به چه علت؟ آیا ضارب از اهالی قصر بود؟ سرم را به اطراف تکان دادم تا افکار منفی را از خود دور کنم، چند نفس عمیق پی یا پی کشیدم تا بر خودم مسلط شوم. کالسکه از حرکت ایستاد. در باز شد و یکی از محافظین دستش را به سمتم دراز کرد:
    _ رسیدیم خانم، کمکتان می‌ کنم پایین بیایید.
    هنوز دستم را به سمت مرد محافظ دراز نکرده بودم که صدایی آشنا، مرد را مخاطب قرار داد:
    _ من همراهیشان می‌ کنم.
    چشمانم را بالا آوردم، سانچز، شیک و برازنده چشمک ریزی زد و دستم را گرفت:
    _ خوش آمدید بانو.
    پشت چشمی‌ نازک کردم و علی رغم میل باطنی ام دستم را در دستش گذاشتم. و همراهش وارد عمارت ولیعهد شدم.جلوی ورودی عمارت توقف کرد:
    _ اجازه بدهید ابتدا با مامورین امنیتی عمارت هماهنگی های لازم را انجام بدهم.

    فرصت یافتم نگاهی به حیاط بیندازم، همه چیز زیبا و منحصر به فرد بود . نقش و نگارهای رنگین و با شکوه و تندیس های ظریف و عاشقانه، چشم ها را مسخ می‌کرد؛ ولی کاخ الحمرای ابوالحسن در گرانادا چیز دیگری بود. هنوز میان نقش و نگار عمارت سیر می‌ کردم که آدريان سر رسید:
    _ خانم لطفا از این طرف بفرمایید.
    داخل عمارت از بیرون آن با شکوه تر بود، فانوس های کوچک و بزرگ و لوسترهای پر از شمع های رقصان، گوشه و کنار عمارت را در بر گرفته بودند . تابلوهای زیبا و بسیار نفیس، روی دیوارها هوش از سر آدم می‌ پراند. ولیعهد پشت میز بسیار زیبا و نسبتا بزرگی نشسته بود و تند تند کاغذها را زیر و رو می‌کرد، مشخص بود آنقدر غرق در افکار خویش است که متوجه ورود ما نشده است، سانچز تک سرفه ی مصلحتی کرد. ایزابلا سریع سر چرخاند و متوجه ما شد. از جایش برخاست و با لبخند دستانش را باز کرد و به سمت ما آمد:
    _ مدثره ی عزیز، خیلی خوش آمدی...آه... ببخش باید برای استقبالت تا جلوی در می‌ آمدم.
    دستش را به گرمی‌ فشردم:
    _ نه این وظیفه ی من بود که زودتر از این برای ادای احترام خدمت می‌ رسیدم؛ ولی متاسفانه با اتفاقی که در لحظه ی ورودم رخ داد دچار ترس و اضطراب فراوانی شدم.
    ناراحتی درچشمانش نمایان شد:
    _ آه عزیزم...واقعا متاسفم! کاستیل جای بسیار امنی ست، نمی‌ دانم چه کسی این جرات را به خود داده که به مهمان من تعـ*رض کند؛ ولی قول می‌ دهم پی این مسئله را بگیرم تا فرد خاطی را دستگیر و به سزای عمل زشتش برسانم....
    دستش را پشت کمرم قرار داد و به سمت میز وسط سالن راهنماییم کرد:
    _ چه خبر از الحمرا؟
    نگاهی به پشت سرم و در انتهایش به آدريان سانچز انداختم. ایزابلا منظورم را گرفت و آدريان را مورد خطاب قرار داد:
    _ آدريان! لطفا دقایقی ما را تنها بگذار.
    سانچز تعظیم کوتاهی کرد و رفت. در را که بست ایزابلا دوباره پرسید:
    _ خب؟ از ابوالحسن چه خبر؟
    با بردن نام ابوالحسن، خنده ی ریزی میهمان لب هایم شد. چشم هایم را بالا آوردم و به صورتش با لبخند نگریستم:

    - طفلک مشغول نبرد است!
    ابروهایش را به نشانه ی تعجب بالا فرستاد:
    - جنگ؟ با چه کسی؟
    موهایم را از جلوی چشمم کنار زدم:
    -
    با حاکم افریقیه.
    لحظه ای سکوت کرد، بعد قهقهه ی بلندی سر داد:
    - ابوالحسن با حاکم افریقیه می‌ جنگد؟ با هم کیشش؟ چگونه توانستی چنین کار بزرگی انجام دهی؟
    نگاهی به ناخن های بلندم انداختم و لبم را با زبانم تر کردم:
    _ شبی تا لب چشمه بردمش و جام های پی در پی پر کردم و در انبان جا مانده اش انباشتم...آسمان و ریسمان را به هم بافتم و هر چه استدلال و دلیل و مدرک بود برایش آوردم تا توانستم امضای حمله به افریقیه را از او بگیرم.
    بطری بزرگی را از وسط میز برداشت و آرام درش را گشود، یک جام برای من و جام دیگری برای خودش قرار داد و هر دو را تا نیمه پر از نوشیدنی کرد، جام مرا برداشت و به دستم داد:
    _ این بسیار عالیست...حکومت ما باید قدر کسانی مثل تو را خوب بداند...با این کار، مسلمانان خودشان به دست خودشان نابود می‌ شوند، بدون اینکه قطره ای خون از طرف ما روی زمین بریزد و تلاش بیهوده ای انجام بپذیرد.
    جام شرابش را بالا گرفت:
    _ به سلامتی خودمان.
    نگاهی به چهره ام انداخت:
    _ تو واقعا قصد داری همسر ابوالحسن شوی؟
    نفس عمیقی کشیدم و جام را روی میز گذاشتم:
    _ ملکه شدن رویای کودکی من است، از همان دوران طفولیت خودم را جز بر روی تخت ملکه ها، جای دیگری تصور نکرده ام...با اینکه از ابوالحسن خوشم نمی‌ آید؛ ولی برای محقق شدن آرزوهایم مجبورم به ریسمان ابوالحسن چنگ بزنم.
    لبخندی گوشه ی لبش نشست:

    - دلم می‌ خواهد بهترین برنامه ات را برای مراسم ولیعهدی من اجرا کنی.
    چشمک محسوسی زدم:
    - بهترینش را برایتان اجرا خواهم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر :
    پس از اینکه طبیب دربار، زخم پای مرا معالجه کرد، پنبه ی روی آن را تعویض نمود و از جای برخاست:
    _ به دستور صدر اعظم، این اتاق به همراه تمامی‌ امکانات، تا بهبودی کامل شما در اختیارتان قرار می‌گیرد.
    دستم را حصار بینی و دهانم نمودم و تک سرفه ی خشکی کردم
    _ تشکر...عالیجناب به بنده لطف دارند.
    وسایل طبابتش را جمع کرد و درون کیف چوبی قرار داد و پوزخندی زد:
    _ صد البته و بانو کارلا همچنین...
    یوسف روی تخت، در کنارم نشست و همانطور که بالش پشت سرم را صاف نمود، زیر لبی نجوا کرد:
    _ چه می‌گوید این دیوانه؟
    طبیب قبل از خروج، رو به ابن کماشه کرد:
    _ اگر جراحت زخم پایش بیشتر شد، فقط کافیست به پیک دربار خبر دهید تا در اسرع وقت خودم را برسانم.
    ابن کماشه، سرش را به معنای تایید حرف هایش تکان داد و درب خروجی را برای او باز نمود:

    _ چشم...حتما
    پس از خارج شدن او، به زحمت خودم را روی تخت بالا کشیدم و خطاب به یوسف ادامه دادم:
    _ جدی نگیرش...احتمالا فهمیده من جان بانو کارلا را نجات دادم، التماس دعا دارد.
    ابن کماشه رژه می‌ رفت و به فکر فرو رفته بود:
    _ چرا این کار را کردی سمیر؟ می‌ دانی اگر خبر این جان فشانی به غرناطه برسه، همه ی ما در محضر بانو عایشه در مظان اتهام قرار می‌ گیریم؟
    وحشت زده به یوسف نگریستم، شاید لااقل او مرا درک کند
    _ منظورتان را متوجه نمی‌ شوم... دخترک داشت مقابلم جان می‌ داد...انتظار داشتید دست روی دست بگذارم؟
    یوسف از کنارم برخاست و به طرف پنجره گام نهاد:
    _ من درکت می‌ کنم سمیر...اما این عمل برای مادرم عایشه و مخصوصا محمد، قابل هضم نیست.
    خنده ی عصبی ای کردم و دست بردم و برگ مورد علاقه ام را از جعبه ی داخل کشوی کنار تخت، بیرون کشیدم:
    _ مسخره است...واقعا مسخره است...من فکر می‌ کردم اسلام بیش از سیاست برای جان انسان ها ارزش قائل است!
    ابن کماشه، برگ را از دستم گرفت و انتهای آن را روی زغال گداخته ی شومینه قرار داد:

    _ سیاست اسلامی‌ بله اما اسلام سیـاس*ـی خیر...
    یوسف، برگ روشن شده را از روی شومینه برداشت. پک عمیقی به آن زد و به سویم گرفت:
    _ تو مثل اینکه متوجه نیستی ما در چه شرایطی قرار داریم؟ ما سفیران سرزمین اسلامی‌ هستیم. هر حرکت و لبخندی از سوی ما به منزله ی روی خوش نشان دادن به دشمن هست.
    _ نه...باورم نمی‌ شد که رفیق و همبازی دوران بچگیم هم، حقیقت را فدای مصلحت کند.
    سپس پکی به برگ زدم و آن را به ابن کماشه سپردم:
    _ چرا متوجه نیستید ؟ آن دختر، فارغ از هرگونه گرایش مذهبی و سیـاس*ـی یک انسان بود...یک انسان بی گـ ـناه که به دلیل ترس از صورت خون آلود من به داخل استخر افتاد! انتظار داشتید چشم هایم را به روی این حادثه می‌ بستم و به قصر برمی‌ گشتم؟ یا چون او یک مسیحی زاده بود، از جان دادنش لـ*ـذت می‌بردم؟
    صدای تق تق درب اتاق، سکوت را بین ما سه نفر حکمفرما کرد...
    ابن کماشه: بفرمایید...
    شاهزاده نصر داخل شد و پیغام ملکه و درخواست ملاقات با من را رساند. گرچه حال خوشی نداشتم و به زحمت می‌ توانستم از جایم تکان بخورم ؛ اما پیشنهاد یوسف را نیز مبنی بر اینکه از ملکه ثریا بخواهیم به دیدار من بیاید نپذیرفتم. چرا که حوصله ی کشیده ی بعدی را به دلیل بی ادبی دوم نداشتم.
    چوب دستی ها را در زیر کتف هایم قرار دادم و لنگ لنگان، راه اتاق ثریا را در پیش گرفتم. قبل از خروج، ابن کماشه زیر گوشم زمزمه کرد:
    _ مراقب حیله های این مار خوش خط و خال باش. نمی‌ دانیم چه در سر دارد؟
    چشمک محسوسی به حرف هایش زدم و به همراه نصر از اتاق خارج شدم.
    ***
    نزدیک اذان ظهر بود که خدمت بانو ثریا رسیدیم. از اطرف و اکناف شنیده بودم که نام مسیحی او ایزبیلا بوده و ملکه عایشه او را ثریای رومی‌ می‌ خواند. در غرناطه زشت بود که فردی را به نام ایالتش بخوانند چرا که این به معنای بی اصل و نسب خواندن وی بود. رو به پنجره و پشت به ما نشسته بود و صندلی چوبی خود را به نشانه آرامش ساختگی تکان می‌ داد.
    با اینکه ثریا ما را نمی‌ دید ؛ اما نصر تعظیمی‌ کرد:
    _ به دستور ملکه؛ جناب سمی‌ر خدمت رسیدند...
    با علامت دست، نصر را مرخص نمود و رو به سعد، پسر بزرگترش که داعیه ی جانشینی سلطان ابوالحسن را داشت، کرد:
    _ شما هم می‌ توانید مرخص شوید...فقط قبل از خروج، پرده ها را بکشید و به نگهبان دستور دهید ملاقاتی نپذیرد...
    سپس از جا برخاست و برگشت:
    _ می‌ خواهم چند دقیقه ای با سمیر خلوت کنم.
    از لحن حرف زدنش خوشم نمی‌ آمد، او ملکه بود و عایشه هم ملکه بود...لحن بانو عایشه همیشه مادرانه بود اما لحن ثریا...؟
    به دستور او، سعد و نصر پرده ها را کشیدند و به ترتیب تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند. چند لحظه ای سکوت بین ما حکم‌فرما بود...ثریا، پرده ی پنجره ی مشرف به سلسله رشته کوه های پلایو، اسطوره ی جنبش استرداد و باز پس گیری آندلس، را کنار زد و به بیرون نگریست:
    _ نظرم راجع به تو عوض شد سمیر...تو انقدرها هم که فکر می‌ کردم نسبت به ما کینه نداری!
    با اینکه خوب منظورش را فهمیده بودم، اما خودم را به کج فهمی‌ زدم:
    _ متوجه منظورتان نمی‌ شوم، بانو؟
    تمام رخ در مقابلم قرار گرفت و شنل سرخ گون روی شانه هایش را برداشت و تاج نایب السلطنتی اش را که با برلیان های اعلا تزیین گشته بود، مرتب ساخت
    _ منظورم جان فشانی دیشب و نجات جان دوشیزه کارلاست...
    از رفتار عجیبش تکان خوردم. از عایشه شنیده بودم که خیلی بی حیاست و نزاکت او در شان یک ملکه ی دربار مسلمانان نیست؛ اما تا به امروز با او در زیر یک سقف، تک و تنها قرار نگرفته بودم.
    _ آن دختر به خاطر ترس از صورت خون آلود من، داخل استخر سقوط کرد و من فارغ از هرگونه گرایش سیـاس*ـی و مذهبی، به وظیفه ی انسانی خود عمل کردم.
    پوزخند تمسخر آمیزی زد و سخاوتمندانه اندام نیمه پوشیده اش را که با برداشتن شنل، به شدت خودنمایی می‌ کرد در معرض دیدم قرار داد:
    _ نه...مثل اینکه عایشه غیر از خوشـی‌ و نوش و حیف و میل کردن بیت المال، در تربیت سخنران هم ید طولایی دارد.
    با کلی ناز و عشـ*ـوه قدم برداشت و کنار میز نوشیدنی هایی که مشخص بود از قبل برای چنین ملاقاتی آماده گشته بودند، نشست و پا روی پا انداخت، طوری که دامن کوتاهش بالاتر رفت:
    _ بیا بنشین شاگرد مکتب عایشه...از معلم خود، سیاست نرمش با دشمن را نیاموختی؟
    این بار، متوجه منظور سخنش نگشتم، فقط نزدیک شدم و همانطور که در حال نشستن در کنارش بودم، ادامه دادم:
    _ در حال حاضر، مقام ارشد و مافوق ما شما هستید...نیازی به سیاست نرمش با دشمن نیست، امر، امر شماست، چون ولی و سرپرست ما هستید.
    از سخنان متناقضم گاهی ابرو تنگ می‌ کرد و گاهی لبخند به چهره اش می‌ نشست:
    _ بسیار خب...تمایل دارم این هدیه را به منظور دلجویی از رفتار تند دیشبم بپذیری...
    دست برد و پا بند الماسی را که به پا داشت، باز کرد و ادامه داد:
    _ خواستم دستبند طلایم را هدیه بدهم اما به یاد آوردم که مردان شما طلا نمی‌ اندازند.
    و سپس بدون اجازه، دست مرا بالا آورد و پابند الماس خود را به دستم بست. از حرارت بدنش، خوف تمام وجودم را فرا گرفت. بالاخره هرچه باشد او یک ملکه ی نسبتا جوانی بود که بسیار خوش پوش و دلفریب بود و من هم یک پسر تازه رشد یافته با کلی شور و شوق جوانی...برای اینکه خودم را حفظ کنم که مبادا دست از پا خطا کنم، از او فاصله گرفتم تا به بهانه ی برداشتن لیوان نوشیدنی ام ذهنش را منحرف سازم:
    _ و در ازای آن از من چه انتظاری دارید؟
    لیوان خالی ام را پر ساخت و سپس برای خودش اندکی ریخت:
    _ ببین سمیر...چرا دروغ بگویم؟ از شخصیتت خوشم آمده...به موقع سکوت می‌ کنی..به موقع حرف می‌ زنی...و در انتخاب کلمات و لغات، نهایت دقت را داری. باور می‌ کنی که ایزابلا و فردیناند جوان ابتدا با دیدن چهره ی جذاب تو و تسلط کاملت به زبان کاستیایی فکر کردند که تو یک مسیحی هستی!
    موجی به سر و گردنش داد:
    _ تو به زبان لادینو هم تسلط داری؟
    سرم را تکان دادم:

    _ بله...
    لیوان نوشیدنی اش را به لیوانم نزدیک ساخت:
    _ تمایل دارم برای رایزنی با پادشاه آراگون، عالیجناب سرخوآن، به عنوان مترجم همراه من حاضر شوی...
    مردد لیوانم را نزدیک لیوانش ساختم و به این می‌ اندیشیدم که باید قبل از هر چیزی با ابن کماشه و یوسف هماهنگ کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    کارلا :
    طبق معمول در انتظار حضور خاندان سلطنتی بودیم. قلبم انگار پرنده ای بود که درون سـ*ـینه ام زندانی شده و به سختی بر قفسه ی سـ*ـینه ام می‌ کوبید. خوشحال بودم که هنوز جشن آغاز نشده ؛ چون می‌ توانستم آزادانه سر بچرخانم و هیجان جست و جوی محبوبم را آزاد کنم. دیوار اصلی تالار پوشیده از پرتره های نسل در نسل خاندان سلطنتی کاستیل و اسطوره هایی نظیر پلایو بود که درصدد بودند تا هیسپانیا را به حکومتی واحد تبدیل کنند . در این چند روز خدمتکاران زیادی تمام تلاش خود را کرده بودند تا آلودگی هارا بزدایند و و تالار را به بهترین وجه ممکن بیارایند.
    چلچراغ عظیم و با شکوه قصر، چهره ی نجیب زادگانی که در طبقه ی اول نشسته بودند ،روشن می‌کرد . نمایندگان بور و چشم آبی بریتانیایی ادوارد چهارم با همان حالت تکبر و غرور مخصوص انگلوساکسونی خود ،در جایگاهشان نشسته بودند. چشم از آنها برداشتم . نمایندگان لویی چهاردهم با چهره هایی محتاط، اطراف شارل هشتم را که ولیعهد خردسال فرانسه بود، می‌ نگریستند. نمایندگان اکثر کشور ها حاضر بودند . خبری از آراگون نبود هر چه بیشتر می‌ نگریستم کمتر می‌ یافتم، پدر با تعجب و نگرانی به چهره ی مضطربم نگریست:

    _ کارلا... حالت خوبه دخترم؟
    سرم را به آرامی‌ تکان دادم و بالبخندی پاسخ دادم:
    - متشکرم پدر... نگران نباشید، فقط بخاطر ایزابل هیجان زده هستم.
    از جا برخاستم و از طبقه ی دوم که جایگاه وزیران بود پایین آمدم . هنگام خروج از در فرعی کوچک کنار جایگاه،نگاهی به پدرم انداختم که مشغول صحبت با کارلوس سانچز و پسرش بود.به دستشویی های اضطراری پشت تالار پناه بردم. جلوی آیینه ایستادم، سوز سردی از پنجره ی نیمه باز نزدیک سقف وارد می‌شد، این همه اضطراب برای چه بود؟ خطی میان ابروانم افتاده بود. لب های صورتی رنگم فاقد لبخند بود،تنها فکری که مرا از ریختن آب، به روی صورتم باز می‌ داشت ،هدر رفتن تلاش آرایشگر و افکار بیهوده ی آدریان سانچز پس از دیدن من در آن وضع بود . با غریبگی موهای مزین به کلاه اشرافی ام را نگاه کردم ،زیبا و برازنده بود ؛ ولی نخوت و فخر فروشی را عیان می‌کرد. نگاهم را متناسب با یک دختر رتبه بالا و متکبر تنظیم کردم و به سمت تالار برگشتم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد حضور نوازندگان و رقاصان فلامنکو بود.چهارنوازنده کاخون و پنج نوازنده گیتار،سر دسته ی رقصنده ها مردی با لباس آبی و متفاوت با سایر گروهش بود.
    مجددا به جایگاه طبقاتی نگاه کردم، این بار سرخوان و پسرش فردیناند را دیدم. پسری جذاب و قدرتمند که در چهره اش توانمندی زیادی به چشم می‌خورد. سر چرخاندم و سرانجام او آنجا بود . همان ناجی دوست داشتنی ام با همان موها و چشمان قهوه ای اش آنجا نشسته بود، آخرین نفر از کاروان آراگون. با دیدن چهره اش همان لرزه ای که قبل از به آب افتادنم به جانم هجوم آورد به سراغم آمده بود. با لبخند معذبی مشغول صحبت با ایزبیلا بود و هر از گاهی سر خم می‌کرد و با وزیران آراگون سخن می‌ گفت. او نیز حضور مرا درک کرده بود ،قلبم گنجشک وار می‌ تپید. سرانجام سکوت فراگیر شد و خاندان سلطنتی وارد شدند. ایزابلای عزیز من در پیراهنی متفاوت می‌ درخشید. یقه ای مربعی و گوشه دار با دامن پف دار و نیز گردنبند مجلل سلطنتی اش برازندگی اش را بر منصب ولیعهدی تکمیل می‌ کرد. حجاب کوچکی سرش را پوشانده بود که معمولا با پراکنده شدن جمعیت پس از مراسم آن را بر می‌ داشت.ایزابل به سمت جایگاهش که درست در کنار فردیناند بود رفت و نشست. نگاهم جذب مکالمات و تعارفات ایزابلا و فردیناند بود که سنگینی نگاهی را حس کردم. بی اختیار به انتهای جایگاه آراگون نگاه کردم،حاضر بودم قسم بخورم که آن پسر هم مرا نگاه می‌ کرد،در حالیکه همه متوجه خاندان سلطنتی بودند.کاش اسمش را می‌دانستم .
    مراسم افتتاحیه با سخنرانی اسقف بورگیا آغاز شد. در میان کلامش کنایه های ناآشکاری به مسلمانان می‌ زد و من با پوزخندی ایزبیلا و همراهانش را می‌نگریستم. چیزی که کنجکاوی و تعجب مرا بسیار تحـریـ*ک می‌کرد این بود که چرا آن پسر مدام با ایزبیلا سخن می‌ گفت. به شدت از مسلمانان نفرت داشتم و ناراحت بودم که چرا مقام بالاتری برای حضور در جشن فرستاده نشده ،مثلا ملکه‌ی اولشان...
    تلاش بسیاری کردم تا پس از سخنرانی اسقف نگاه و حواسم را به نمایش رقـــص پا و فلامنکو محدود کنم ؛ اما قلبم تمام وجودم را شکست می‌ داد،می‌خواستم زمانی که آن پسر مرا نگاه می‌ کند نگاهش کنم تا با نثار لبخندی آشناییمان را اثبات کنم.
    حرکات تند دست و پا و ضربه های موزون و پی درپی روی کاخون و حرکات ظریف انگشتان گیتار نوازان، هماهنگی خیره کننده ای را ایجاد می‌کرد که همه ی حضار را به وجد آورده بود ،هنگام چرخیدن هنرمندان که در زمره ی بهترین های کاستیل بودند به آن پسر می‌ نگریستم تا عکس العملش را نسبت به این نمایش روح نواز ببینم، به وجد آمده بود و گاهی دست می‌زد، تصمیمم را با یک لبخند گرفتم؛ بعد از مراسم ولیعهدی ایزابل و قبل از ولیعهدی فردیناند باید با او صحبت می‌کردم.
    ایزابلا و فردیناند صمیمی‌ تر شده بودند، نگاه ایزابل سرشار از احترام و علاقه بود،البته علاقه ای متناسب با شخصیتش... علاقه به قدرت و افراد قدرتمند...
    با اینکه ایزابل حدود یک سال از فردیناند بزرگتر بود؛ اما به هم می‌ آمدند ،اگر صمیمت بینشان بیشتر می‌ شد چه بسا که با یکدیگر ازدواج می‌کردند. پوزخندی زدم باید این نکته را به خاطر می‌ سپردم تا بعدا به ایزابلا گوش زد کنم. چشمان من و ایزابلا با هم تلاقی کرد ، چشمکی زدم و او که افکار مرا خوانده بود لپ هایش گل انداخت و مجددا مشغول صحبت با فردیناند شد.
    با پایان یافتن موسیقی و بدرقه ی آخرین هنرمندان از سالن توسط حضار، رفته رفته سکوت بر تالار مستولی شد همه ی نگاه ها به پادشاه هنری و ملکه مادر که از جای خود برمی‌ خاستند، جلب شده بود.
    با سکوت کامل تالار، مجددا به آن پسر نگاه کردم، می‌ دانستم که او نیز به من نگاه می‌کند.بعد از شوک در استخر افتادنم که یاد آور خاطرات تلخی از کودکی ام بود ،اولین بار بود که تا این حد احساس شادابی و هیجان خوشایند داشتم.
    ناگهان صدای شاه هنری، مرا از جایی دور به سالن جشن آورد:

    _ از حضور همه ی شما مدعوین محترم که از راه های بسیار دور به سرزمین ما آمدید،متشکرم...
    رویش را به نرمی‌ از نمایندگان دیگر حکومت ها به سایر حضار گرداند:
    _ ما اینجا جمع شده ایم تا بار دیگر عهد و پیمانی برای سرزمینمان ببندیم و من، هنری چهارم، پادشاه کاستیل، جانشین خودم را تعیین می‌ کنم. پرنسس ایزابلا، دوشیزه ی گرانقدر کاستیل و خواهر کوچک عزیز من، ازین پس ولیعهد ایزابلا نامیده می‌ شوند و پس از من حمایت از مردم و سرزمین کاستیل را برعهده دارند،باشد که شما نیز او را یاری کرده تا کاستیل سربلند باشد.
    سخنان هنری که به اینجا رسید ایزابل از جای برخاست مقابل برادرناتنی اش ایستاد، ایزابلای پرتغال لبخند می‌زد و فرزندانش را می‌ نگریست. اشک ذوقی بر پهنای چهره اش جاری بود،. با انگشتان کشیده اش صورتش را پاک کرد.
    هنری نیم تاج باشکوهی را که مخصوص اولین بانوی ولیعهد کاستیل ساخته شده بود، از روی بالش مخملین قرمزی که توسط خدمتکاران حمل می‌ شد، برداشت و در حالیکه به آرامی‌ لبخند می‌ زد ، تاج ولیعهدی را روی موهای فردار ایزابلا نهاد. ایزابل که زانو زده بود برخاست، کنار برادرش ایستاد و دستش را رو به حضار بالا گرفت:

    _ من ایزابلا ولیعهد و جانشین عالیجناب هنری سوگند یاد می‌ کنم ازین پس به نمایندگی از مردم کاستیل در خدمت گذاری به وطن و آیینم از هیچ کار فروگذاری نکنم و جانم را فدا کنم.
    با پایین آمدن دست ایزابلا فریاد شادی جمعیت بالا رفت . اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود و با شدت، مردم را در دست زدن یاری می‌کردم. باقی وزیر زادگان و نجیب زادگان به چندین مرتبه دست زدن اکتفا کردند و من در ادامه با نگاه معنا دار پدر دست ازاین کار کشیدم. آه ،بعد ازین باید منتظر سخنرانی طولانی پدر باشم. مبنی بر این که باید آرامشم را حفظ کنم و مانند رعیت زادگان هیجانم را نشان ندهم ...! با لجاجت اندیشیدم که از کارم راضی بودم و خودم را تخلیه کردم.
    به سمت ایزابلا رفتم جزو نخستین کسانی بودم که تبریک می‌ گفتند، دستانش را به شدت فشردم و زمزمه کردم:

    _ بی نظیری می‌ شوید ،کاملا برازنده.
    ایزابلا با لبخندی گشاده، زیر لب پاسخ داد:
    _ ساکت شو کارلا و گرنه ...
    چشمکی به ایزابلا زدم و او را با سایر تبریک گویندگان تنها گذاشتم.
    به سیلویا که سلامتی ام را مدیون او بودم و در این چند وقت همدم و پیشکار خوبی برایم بود اشاره کردم تا مقدمات آوردن جعبه ی هدیه را فراهم کند.
    نمایندگان همه ی حکومت ها برای ابراز ارادت به سمت خانواده ی سلطنتی رفته بودند و به ترتیب مراتب احترام خود را اعلام می‌ کردند. منتظر بودم تا آن پسر که می‌ دانستم لنگیدن پای مجروحش بهئخاطر من بود برای نشستن به جایگاهش برگردد ،چه انتظار دلهره آوری ...
    قلبم انگار در حنجره ام قرار اشت و آن را می‌ لرزاند. دستانم یخ کرده بود ، به خودم گفتم:

    _ آرام باش کارلا توی یک دختر اصیل و باجذبه ای...
    چند بار گلویم را صاف کردم که منجر به چند تک سرفه ی خفیف شد.سیلویا در کنارم بود،عرق دستان یخ زده ام را با دستمال ابریشمی‌ خشک کردم. پسر با عصایی که تکیه گاه قدم هایش بود از مقابلم می‌ گذشت. نگاه عجیب و نامأنوسی به من انداخت، همین که سرش را پایین انداخت. طلسم شکسته شد و صدایی ازحنجره ام برخاست:
    - آقای جوان ...
    با تعجب سرش را بالا آورد. از آن نگاه عجیب خبری نبود. به سمتم می‌ آمد و همانطور که قبلا بخاطر چشمانش در آب غرق می‌ شدم این باز نیز در خمره ی شــ ـراب چشمانش دست و پا می‌ زدم ،حضور پدرم را در کنارم حس کردم ،پسر مقابلم ایستاده بود و پدر از کنار من او را برانداز می‌کرد،رشته ی سخن را به دست گرفت:
    _ من و دخترم کارلا،یک تشکر به شما بدهکاریم مرد جوان.این هدایا رو از من پذیرا باشید.
    پدر در کمال شگفتی من به صندوقچه ای پر از سکه که توسط دو کارگر سیه چرده و تنومند حمل می‌ شد اشاره کرد و من نیز از روی بالشی شبیه بالش مخملین حمل تاج ولیعهد که در دستان سیلویا بود، آویز صلیب طلایی را برداشتم و آن را به سمت پسر گرفتم . با لبخندی بی رمق لب باز کردم:
    _ و این هدیه ی من به شماست ،به خاطر نجات جانم متشکرم، مسیح نگه دارتان باشد ...
    آویز صلیب را از دستم گرفت و تماس دستانمان باهم انتقال موجی از گرما را به همراه داشت.بدون خجالت و مستقیم به پدر نگاه انداخت و با لهجه ی عجیبش گفت:
    _ من به وظیفه ی انسانی ام عمل کردم،دوشیزه کارلا بخاطر ترس از حضور من به آب افتادند و من باید ایشان را نجات می‌ دادم، من برای پاداش این کار را نکردم، به من اجازه بدهید که این صندوقچه را نپذیرم...و اما بانوی جوان ...
    نگاهش را به من دوخت ،نام مرا می‌ دانست، اضافه کرد:
    _ با این که در آیین ما انداختن صلیب و طلا مشکل است؛ اما هدیه ی شما را به رسم یادگاری می‌ پذیرم.
    مجددا نگاه شرمگینی به پدر انداخت:
    _ امیدوارم عالیجناب از من ناراحت نشده باشند.
    زبانم بند آمده بود. ذهنم حول صحبت هایش قفل شده بود.آویختن صلیب در آیینش مشکل بود! پدر نیز از عکس العملش متعجب بود،با لبخندی تحسین آمیز او را نگریست و از این که او سکه را بهای عملش نمی‌دانست خوشش آمده بود:
    _ نه پسرم راحت باش؛ فقط در این چند روز اقامتت به دیدارم بیا.
    این را گفت و من را با او تنها گذاشت. خدمت کاران حامل صندوقچه به دنبالش روان شده و از تالار خارج شدند؛ چند قدم حرکت کردیم. مجددا با لبخند لب گشودم:
    _ دلم می‌ خواهد که به آراگون سفر کنم... زمان زیادی از آخرین سفرم می‌ گذرد، هوای انجا مثل کاستیل سوز ندارد درست می‌ گویم؟
    در حالیکه چشمانش با کنجکاوی وجودم را می‌ کاوید گفت:
    _ بانوی من ،من تا به حال به آراگون سفر نکرده ام..
    مرا در شوک دیگری برد. صورتم بی حالت شده بود که ناگهان ایزبیلا ملکه ی دوم مسلمانان از کنار پدرم و جمعی از بزرگان به ما نگاهی انداخت و به زبان عربی پسر را مخاطبش قرار داد و اشاره کرد که به سمتش برود:
    - سمیر ...
    در یک لحظه سمیر که انگار با خود کلنجار می‌ رفت، دستم را گرفت و سرش را پایین آورد و ب*و*س*ه ای بر آن زد :
    _ عذر می‌خواهم بانوی من ، ملکه ثریا من را فراخواندند،باعث افتخارم بود که با شما آشنا بشوم دوشیزه دومینگز.
    و آن هنگام بود که فهمیدم مسلمانان صلیب طلا به گردن نمی‌ آویزند و سخنان کنایه آمیز ایزابلا را بخاطر آوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nasim.af

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/28
    ارسالی ها
    170
    امتیاز واکنش
    1,197
    امتیاز
    336
    ***
    مدثره:
    موهای پیچ و تاب خورده ام را روی یقه ام ریختم و از هلن خواستم نظرش را بگوید، خستگی درچشم هایش بیداد می‌ کرد. چندین ساعت ایستاده و موها و چهره ی من را آراسته بود. دستمال را به پیشانیش کشید:
    _ بسیار زیبا و برازنده شده اید خانم.
    دست روی شانه های پهنش گذاشتم:
    _ مگر می‌ شود استاد مشاطه ای چون تو، زیبایی خلق نکند؟!... تا زمان رفتن به مراسم تاج گذاری مقداری استراحت کن . باید همراه من بیایی.
    تعظیم کوتاهی کرد و مشغول جمع کردن وسایلش شد...شب پر از ترس و اضطرابی در پیش رو داشتم. حتی نفس های عمیق و پی در پی هم کمکی به آرامشم نمی‌ کرد، تنها دل خوش بودم به وعده های آدريان سانچز.
    آخرین نگاه را به آینه انداختم، پیراهن سفید که از دو سویش چاک های بلندی داشت، با آستین های حریر و سنگ های درخشانی که اطراف یقه ام را مزین کرده بود، حسی خوشایند در قلبم سرازیر می‌ کرد. درب اتاق زده شد. می‌ دانستم که وقت رفتن شده است. قدم های بلندی به سمت دربرداشتم، یکی از ندیمه ها پشت در ایستاده بود. لبخند ملیحی به لب داشت و خبر داد که برای بردن من به محل مراسم آمده اند. کف دستم را روی سـ*ـینه ام گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و همراهش شدم. دو نفر محافظ که طی آن چند روز همراهیم کرده بودند با لباس هایی سراسر سیاه رنگ انتظارم را می‌ کشیدند. با هر قدمی‌ که به سویشان بر می‌ داشتم ترس و دلهره ی بیشتری بر من غلبه می‌کرد. ناخن های بلندم را کف دستم فشار دادم و خودم را به آرامش دعوت کردم.
    فاصله‌ی محل اقامت من تا سالن مراسم بسیار اندک بود؛ ولی همان مقدار کم را با ترس و اضطراب طی کردم. هر کلاه به سری می‌ دیدم، تصور می‌ کردم اسلحه ای زیر لباسش پنهان کرده و قصد ورود به سالن مراسم را دارد. ولی وقتی به یاد حرف سانچز می‌ افتادم که تمامی‌ کسانی که وارد جشن تاج گذاری ولیعهد می‌ شوند از صافی مامورین امنیتی عبور خواهند کرد، خیالم کمی‌ آسوده می‌ شد. به هر جان کندنی که بود بالاخره به سالن رسیدیم، هر دو محافظ اطراف مرا احاطه کردند و خیلی سریع و بدون فوت وقت مرا به داخل بردند. از پله های مارپیچ بالا رفتم و در جایگاه موزیسین ها و افراد سر شناس دیگر قرار گرفتم. از آن بالا سری خم کردم و نگاهی به طبقه ی پایین انداختم، جمعیت موج می‌ زد. زیر نور هزاران فانوس کوچک و بزرگ، نقش و نگارهای زیبا از چهره های زنان و مردان مینیاتوری بر دیوارهای سالن بیشتر از همه چیز چشم نوازی می‌ کرد. ولیعهد ایزابلا با لباسی فاخر و آراسته ایستاده بود تا مراسم تاج گذاری انجام بپذیرد. دستی روی شانه ام قرار گرفت. از شدت ترس چیزی نمانده بود قالب تهی کنم، سریع سر برگرداندم و حین بلندی کشیدم. مردی حدودا چهل ساله پشت سرم ایستاده بود و از لباس هایی که به تن داشت مشخص بود در کلیسا سمتی دارد. دستش را جلو آورد:
    _ چشممان به جمال شما روشن شد بانو....
    هنوز حیرت زده نگاهش می‌ کردم، لبخندی زد:
    _ اسقف بورگیا هستم؛ نماینده ی پاپ.
    با کمی‌ تعلل دستش را فشردم:
    _ اوه....خوشحالم از آشنایی با شما.
    انگشتانم را سخت میان دستش گرفته بود:
    _ و صد البته که ما هم مشتاق دیدار شما بوده ایم، آوازه ی هنر مندی و هوش سرشارتان به گوش پاپ هم رسیده است.
    سرش را نزدیک گوشم آورد:
    _ در ضمن حامل اخباری از طرف ایشان برای شما نیز هستم.
    لبخندی روی لب نشاندم:
    _ برای خدمت گذاری به پاپ آماده ی اطاعت امر از دستورات ایشان خواهم بود.
    نگاهی به اطراف انداخت. وقتی از خلوتی دور و برمان مطمئن شد، نگاهش را به چشمانم دوخت:
    _ خبر بی مهری هایت نسبت به محمدبن ابوالحسن را به گوش پاپ رسانیده اند!
    چشم ریز کردم و ابرو در هم کشیدم:

    - زاغ سیاه مرا چوب می‌ زنید؟ یا مامور گماشته اید در احوال شخصی من تجسس کند؟
    لبخندی زد و لبش را با زبانش تر کرد، دستش را روی بازویم قرار داد:
    _ افکار بد به ذهنت راه نده، هیچ کدام!... نه کسی را گماشته ایم ؛ نه در زندگی شخصی و خصوصیت کنجکاوی و دخالت می‌ کنیم. فقط می‌ خواهیم یک نکته را یادآور شویم... محمدبن ابوالحسن مهره ی طلایی ماست. دیری نخواهد گذشت که بر مسند خلافت خواهد نشست.
    صدایش را آرام تر کرد:
    _ باید هوایش را بیشتر داشته باشی و بتوانی دلش را به دست بیاوری، متوجه هستی؟ یعنی با دست پس بزنی و با پا پیش بکشی.
    پشت چشمی‌ نازک کردم و بازویم را آرام از دستش بیرون آوردم. شاید حق با اسقف باشد، محمد، شاه ماهی است که می‌ توانم به راحتی او را در تور بیاندازم . آن روز که گل سرخ آورده بود بی شک از ولیعهدی اش اطمینان داشت.موهای روی شانه ام را مرتب کردم:
    _ بی مهری از جانب من نسبت به محمد صورت نگرفته، ابن ابوالحسن خودش چند باری برای من ایجاد مزاحمت کرده است.
    دست هایش را در هم قلاب کرد و روی شکمش قرار داد:
    _ زین پس کمی‌ بیشتر مورد احترام قرارش بده، تشویقش کن که حکم ولیعهدی را از پدرش بگیرد. همچنین با همین چشمان گیرا و کرشمه های زنانه ات ابوالحسن را نیز به اعطای ولیعهدی به پسر ارشدش ترغیب کن. برای رسیدن به اهدافمان به شخصی مثل محمد احتیاج خواهیم داشت.
    صحبت های اسقف چونان جرقه ای ذهنم را روشن کرده بود:
    _ بله با صحبت هایتان موافق هستم.
    نفس نیم بندی کشید و باز هم نگاهی به دور و اطراف گرداند:
    _ سعی خودم را می‌ کنم که قرار ملاقاتی برای دیدار پاپ برایتان ترتیب بدهم، فقط این امر مستلزم اثبات وفاداری شما خواهد بود.
    کیف دستی کوچکم را باز کردم و جعبه ی نقره ای رنگ را بیرون آوردم، درش را گشودم و برگ خوشبویی را میان انگشتانم قرار دادم، چشمک غلیظی به اسقف زدم:
    _ مدثره به سرزمین مادری اش وفادار خواهد ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا