- عضویت
- 2016/10/28
- ارسالی ها
- 170
- امتیاز واکنش
- 1,197
- امتیاز
- 336
***
مدثره:
گردنبند سنگین و بلند نقره، با آن نگین های فیروزه اش را به گردن آویختم . موهایم را همچون ملکه های اصیل درباری آراستم. آیینه ی روبه رویم، زنی را نشان می داد که انگار از روز ازل ملکه به دنیا آمده بود. دامن لباسم را گرفتم و چرخی به دور خود زدم. روبه آینه ایستادم و کارهای یک ملکه را مرور کردم:
- مهر عقدنامه ام با ابوالحسن که خشک شد، حکومت کاخ را خودم به دست می گیرم. عایشه را در انبار انتهای کاخ، همچون کنیزان محبوس می کنم. کنیزک رومی، ثریا را، ندیمه خود قرار می دهم. لباس های فاخر می پوشم و همه را به اطاعت از خود وا می دارم...
قهقهه بلندی به افکار خود زدم. هنوز نه به دار بود و نه به بار، من برای خودم می بریدم و می دوختم.
کاش این مفت خور اموی زاده سریع تر تکلیفمان را روشن کند. آن وقت ملکه مدثره دنیا را به تسخیر خود در خواهد آورد.هنوز در خیالاتم روی تخت ملکه جلوس کرده بودم که درب اتاق آرام زده شد. سریع خودم را جمع و جور کردم و اذن ورود دادم. نهال، کنیزک لاغر اندام و ور پریده ی من، سری به داخل اتاق کشید:
-خانم مهمان دارید.
چشمانم را ریز کردم چه کسی می توانست باشد؟ جوابی نیافتم، سوال درون ذهنم را از نهال پرسیدم:
- چه کسی است؟
صدایش را کمی آرام تر کرد:
-محمد، پسر سلطان ابوالحسن علی بن سعد.
دندان هایم را روی هم فشردم. این جوجه ی تازه سر از تخم در آورده چه از جان من می خواهد؟
نگاهی به نهال انداختم:
- اندکی صبر کن، بعد اجازه ی ورودش را بده.
تعظیم کوچکی کرد و رفت. پسرک زبان نفهم! نمی دانم از جان من چه می خواهد؟ با آن افکار دور از ذهن و بلند پروازانه اش جانم را به لب رسانیده. امروز باید دم گربه ی بی صفت عایشه را قیچی کنم.
صدای در زدنش را می شناختم. دوضربه ی پی در پی و آهسته، اخم غلیظی مهمان چهره ام کردم. در را گشود و وارد شد. گل سرخ معشوق کشی در دستش خود نمایی میکرد. بی شک اگر معشـ*ـوقه اش بودم با دیدن آن گل سرخ آتشین طاقت از کف می ربودم. دست به سـ*ـینه ایستادم و سرتا به پایش را نگاه تمسخر آمیزی کردم:
- تو را چه شده است ابن ابوالحسن؟ از خودت خجالت نمی کشی؟ وقت و بی وقت سرت را پایین می اندازی و اذن ورود میخواهی؟
گل را به صورتش نزدیک کرد و بویید:
- نمی گیری اش؟
پوزخند پر صدایی به سخنش زدم:
- از جان من چه می خواهی؟ فکر می کنی که با این وقت و بی وقت مزاحمت هایت و این هدیه های رنگ به رنگت می توانی دل مرا به دست آوری؟ ... به اختلاف فاحش سنی که میان من و تو است فکر نکرده ای؟ گیریم همه ی اینها به کنار، مادرت را چه می کنی؟ عایشه راضی می شود عروس رقاصه داشته باشد؟ خودت و هدیه ات را بردار و سریع از اینجا برو؛ من و تو لقمه ی دهان هم نیستیم.
قدمی جلو نهاد. با چشم کمی اطراف اتاق را کاوید به طرف تخت رفت گل را روی تخت نهاد و همانجا ایستاد:
- مدثره زود تصمیم نگیر، اندکی فکر کن، به آینده فکر کن...به زمانی که من ولیعهد خواهم شد حکومت را به دست خواهم گرفت و من پادشاه می شوم و تو ملکه!
پسرک زبان نفهم؛ فکر کرده با این چیزها می تواند دل از من ببرد. فکر کرده من سرکه ی نقد ابوالحسن را رها میکنم و حلوای نسیه ی او را می چسبم!
دستانش را پشت کمرش قلاب کرد و به پنجره اتاق نزدیک شد. پرده ی حریر یشمی را اندکی کنار زد. نگاهی به بیرون انداخت و رو به من کرد:
- چرا فکر میکنی شانسی برای نشستن بر مسند حکومت ندارم؟
تکیه ام را به دیوار پشت سرم دادم و دست به سـ*ـینه ایستادم:
- هزار نفرید و یک کرسی خلافت؛ تو، برادرت یوسف، سعد فرزند ثریا، عمویت محمدبن سعد، با این اوضاع از هم گسیخته قصر الحمرا من به ولیعهد شدن تو اعتمادی ندارم. شرط من برای ازدواج ولیعهدی تو و ملکه شدن خودم است. نمی خواهم روی چیزی تمرکز کنم که هنوز اطمینانی به انجام شدنش ندارم... ابتدا ولیعهدیات را اثبات کن . در نهایت می توانی بیایی با من مذاکره کنی.
عصبی شد. دو قدم بلند به طرف من برداشت و پوزخند تمسخر آمیزی به لب آورد:
- به من اطمینان نداری؟ حتما به آن پسرک یک لا قبای گدا زاده اعتماد داری که یک شب در میان سر از اتاقش در می آوری.
برآشفتم. فاصله ی میانمان را با دو قدم پر کردم. انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم. صدایم را کمی بلند کردم :
- ابن ابوالحسن حرف دهانت را بفهم. کلمات را تا مزه نکرده ای از دهان بیرون نریز. من فقط معلم موسیقی او هستم. شبها برای تمرین ساز به اتاقش میروم....
دندان هایم را روی هم فشردم و از میانشان مورد خطاب قرارش دادم :
- در ضمن حواست را جمع کن، آخرین بار باشد که در کار من تجسس می کنی.
توله ی ابوالحسن برای من دم در آورده است. نکند رگ خریتش بالا بزند و بلایی بر سر سمیر مادر مرده بیاورد ؟
نگاهش را به چشمانم دوخت و با صدایی که تمسخر از آن می بارید گفت:
- خدا کند همینطور باشد که می گویی.
قصد خروج از اتاق را داشت که صدایش کردم:
-آهای...ابن ابوالحسن، بهتر است حواست را جمع کنی یک تار مو از سر سمیر کم شود، همه را از چشم تو میبینم.
دندان به هم سایید از در خارج شد و محکم آن را بست.
مدثره:
گردنبند سنگین و بلند نقره، با آن نگین های فیروزه اش را به گردن آویختم . موهایم را همچون ملکه های اصیل درباری آراستم. آیینه ی روبه رویم، زنی را نشان می داد که انگار از روز ازل ملکه به دنیا آمده بود. دامن لباسم را گرفتم و چرخی به دور خود زدم. روبه آینه ایستادم و کارهای یک ملکه را مرور کردم:
- مهر عقدنامه ام با ابوالحسن که خشک شد، حکومت کاخ را خودم به دست می گیرم. عایشه را در انبار انتهای کاخ، همچون کنیزان محبوس می کنم. کنیزک رومی، ثریا را، ندیمه خود قرار می دهم. لباس های فاخر می پوشم و همه را به اطاعت از خود وا می دارم...
قهقهه بلندی به افکار خود زدم. هنوز نه به دار بود و نه به بار، من برای خودم می بریدم و می دوختم.
کاش این مفت خور اموی زاده سریع تر تکلیفمان را روشن کند. آن وقت ملکه مدثره دنیا را به تسخیر خود در خواهد آورد.هنوز در خیالاتم روی تخت ملکه جلوس کرده بودم که درب اتاق آرام زده شد. سریع خودم را جمع و جور کردم و اذن ورود دادم. نهال، کنیزک لاغر اندام و ور پریده ی من، سری به داخل اتاق کشید:
-خانم مهمان دارید.
چشمانم را ریز کردم چه کسی می توانست باشد؟ جوابی نیافتم، سوال درون ذهنم را از نهال پرسیدم:
- چه کسی است؟
صدایش را کمی آرام تر کرد:
-محمد، پسر سلطان ابوالحسن علی بن سعد.
دندان هایم را روی هم فشردم. این جوجه ی تازه سر از تخم در آورده چه از جان من می خواهد؟
نگاهی به نهال انداختم:
- اندکی صبر کن، بعد اجازه ی ورودش را بده.
تعظیم کوچکی کرد و رفت. پسرک زبان نفهم! نمی دانم از جان من چه می خواهد؟ با آن افکار دور از ذهن و بلند پروازانه اش جانم را به لب رسانیده. امروز باید دم گربه ی بی صفت عایشه را قیچی کنم.
صدای در زدنش را می شناختم. دوضربه ی پی در پی و آهسته، اخم غلیظی مهمان چهره ام کردم. در را گشود و وارد شد. گل سرخ معشوق کشی در دستش خود نمایی میکرد. بی شک اگر معشـ*ـوقه اش بودم با دیدن آن گل سرخ آتشین طاقت از کف می ربودم. دست به سـ*ـینه ایستادم و سرتا به پایش را نگاه تمسخر آمیزی کردم:
- تو را چه شده است ابن ابوالحسن؟ از خودت خجالت نمی کشی؟ وقت و بی وقت سرت را پایین می اندازی و اذن ورود میخواهی؟
گل را به صورتش نزدیک کرد و بویید:
- نمی گیری اش؟
پوزخند پر صدایی به سخنش زدم:
- از جان من چه می خواهی؟ فکر می کنی که با این وقت و بی وقت مزاحمت هایت و این هدیه های رنگ به رنگت می توانی دل مرا به دست آوری؟ ... به اختلاف فاحش سنی که میان من و تو است فکر نکرده ای؟ گیریم همه ی اینها به کنار، مادرت را چه می کنی؟ عایشه راضی می شود عروس رقاصه داشته باشد؟ خودت و هدیه ات را بردار و سریع از اینجا برو؛ من و تو لقمه ی دهان هم نیستیم.
قدمی جلو نهاد. با چشم کمی اطراف اتاق را کاوید به طرف تخت رفت گل را روی تخت نهاد و همانجا ایستاد:
- مدثره زود تصمیم نگیر، اندکی فکر کن، به آینده فکر کن...به زمانی که من ولیعهد خواهم شد حکومت را به دست خواهم گرفت و من پادشاه می شوم و تو ملکه!
پسرک زبان نفهم؛ فکر کرده با این چیزها می تواند دل از من ببرد. فکر کرده من سرکه ی نقد ابوالحسن را رها میکنم و حلوای نسیه ی او را می چسبم!
دستانش را پشت کمرش قلاب کرد و به پنجره اتاق نزدیک شد. پرده ی حریر یشمی را اندکی کنار زد. نگاهی به بیرون انداخت و رو به من کرد:
- چرا فکر میکنی شانسی برای نشستن بر مسند حکومت ندارم؟
تکیه ام را به دیوار پشت سرم دادم و دست به سـ*ـینه ایستادم:
- هزار نفرید و یک کرسی خلافت؛ تو، برادرت یوسف، سعد فرزند ثریا، عمویت محمدبن سعد، با این اوضاع از هم گسیخته قصر الحمرا من به ولیعهد شدن تو اعتمادی ندارم. شرط من برای ازدواج ولیعهدی تو و ملکه شدن خودم است. نمی خواهم روی چیزی تمرکز کنم که هنوز اطمینانی به انجام شدنش ندارم... ابتدا ولیعهدیات را اثبات کن . در نهایت می توانی بیایی با من مذاکره کنی.
عصبی شد. دو قدم بلند به طرف من برداشت و پوزخند تمسخر آمیزی به لب آورد:
- به من اطمینان نداری؟ حتما به آن پسرک یک لا قبای گدا زاده اعتماد داری که یک شب در میان سر از اتاقش در می آوری.
برآشفتم. فاصله ی میانمان را با دو قدم پر کردم. انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم. صدایم را کمی بلند کردم :
- ابن ابوالحسن حرف دهانت را بفهم. کلمات را تا مزه نکرده ای از دهان بیرون نریز. من فقط معلم موسیقی او هستم. شبها برای تمرین ساز به اتاقش میروم....
دندان هایم را روی هم فشردم و از میانشان مورد خطاب قرارش دادم :
- در ضمن حواست را جمع کن، آخرین بار باشد که در کار من تجسس می کنی.
توله ی ابوالحسن برای من دم در آورده است. نکند رگ خریتش بالا بزند و بلایی بر سر سمیر مادر مرده بیاورد ؟
نگاهش را به چشمانم دوخت و با صدایی که تمسخر از آن می بارید گفت:
- خدا کند همینطور باشد که می گویی.
قصد خروج از اتاق را داشت که صدایش کردم:
-آهای...ابن ابوالحسن، بهتر است حواست را جمع کنی یک تار مو از سر سمیر کم شود، همه را از چشم تو میبینم.
دندان به هم سایید از در خارج شد و محکم آن را بست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: