***
کارلا :
روی تخت نشسته بودم و آوازی در وصف پلایو زمزمه می کردم. سنگ های تزئینی مو های فردارم را باز کردم تا آنها را شانه بزنم و آماده ی آرمیدن شوم.
هنوز از روش شرورانه ام مقابل آدریان عذاب وجدان داشتم. باد تندی می وزید و به پنجره می کوبید . از جا برخاستم. مقابل آینه ایستادم و شانه به دست گرفتم. صدای برخورد چیزی به پنجره مرا از جا پراند. انگار باد زمین و زمان را از جا کنده بود. آهنگ بارش قطرات باران با زوزه های خشمگین باد ترکیب شده بود. آرامش نداشتم احساس می کردم اتفاقی شوم در شرف وقوع است. شانه را روی میز گذاشتم و به سمت پنجره رفتم که سنگ کوچکی به آن برخورد کرد. باد نمی توانست چنین سنگی را بلند کند ... به آرامی و با هراس به پنجره رسیدم برگ های کنده شده ی درختان پرواز میکردند. زن شنل پوشی شبح گونه درست زیر پنجره ایستاده بود ... وحشت به تمام وجودم رخنه کرده بود. فکر می کردم خیالاتی شده ام که دست کشیده ی زن بلند شد و تکان خورد. کمی آرام تر از اینکه متوهم نشده ام پنجره را گشودم . زن با صدای آشنایی لب گشود. صدایش میان زوزه های طوفان به سختی شنیده می شد:
_ بانوی من سلام. حامل پیغام مهمی هستم. ...
به زبان کاستیلی سلیس سخن میگفت. خیالم کاملا راحت شده بود که متوهم نیستم. پاسخ دادم:
_ کیستی و از طرف چه کسی پیغام آوردی؟
چهره اش زیر شنل مخفی بود:
_ سرورم پیغام سری است . اگر قصد بدی داشتم یا غریبه بودم تا اینجا نمیرسیدم و توسط نگهبانان خلع می شدم. نجات جان چند نفر وابسته به این پیغام است.
در تردید بودم. راه دادن فردی غریبه، شبانه به داخل عمارت جزو خطراتی بود که پیوسته به اهالی قصر هشدار می دادند و من دختر ملاحظه کار وزیر اعظم بودم !اگر دروغ می گفت چه؟!
به خودم پاسخ دادم:
–من که جایگاه بالایی در حکومت ندارم قصد جان من سودی به حال هیچ کس ندارد. اما اگر نجات جان چند نفر به دست من میسر باشد، چه؟
سرم را از پنجره بیرون بردم باد برصورتم می تازید.
_ تا ده دقیقه دیگر درب پشتی قصر را باز می کنم .در آنجا حاضر باش.
فرصت نبود تا لباس هایم را تعویض کنم. با سختی زیاد و نور لرزان شمعی کوچک به درب پشتی رسیدم. کاملا بی سلاح و بی دفاع بودم و از این کار احمقانهام احساس ناامنی می کردم. با این فکر که درصورت خطر جیغ بکشم خودم را تسلی می دادم. درب پشتی کوچک و اغلب بلا استفاده بود. به آرامی آن را گشودم . صدای جیر جیر بازشدن در بیشتر نگرانم میکرد. شمع را پشتم قرار دادم تا باد خاموشش نکند. زن خودش را به همراه سرما و قطرات باران به داخل پرتاب کرد. آماده بودم تا جیغ بزنم که شنلش کنار رفت . چهره ی جذاب مدثره ...!
_ تو اینجا چه می کنی مدثره؟
همانطور که به آرامی گام برمی داشت ، بی توجه به پرسشم پاسخ داد:
_ ابتدا بهتر است به جای امنی برویم . همه چیز را مفصلا توضیح می دهم.
پایین لباس خواب سفیدم را که به خاطر عجله خاکی شده بود. تمیز کردم:
_ بسیار خب عجله کن ... .
به سرعت راهروها و پله ها را طی کردیم تا به اتاقم رسیدیم. از او دعوت کردم تا بنشیند و خودم نیز مقابلش نشستم. با عجله شروع به سخن گفتن کرد:
_ ملکه عایشه و شاهزاده اش به همراه آن پسر مترجم به دردسر افتاده اند.
شنل خیسش را باز کرد:
_ علی بن سعد با اعتماد به گفته های ایزبیلا سمیر همان پسری که ...
از اینکه مدام درمورد سمیر توضیح می داد حوصله ام سر رفته بود حرفش را قطع کردم:
_ توضیح لازم نیست اورا می شناسم.
با مرتب کردن موهایش که برخلاف همیشه مجعد و بهم ریخته بود. ادامه داد:
_ آنها در زندان هستن و اگر خیانتشان به دربار اثبات شود ، اعدام می شوند.
اضطراب و هیجان با هم درآمیخته بودند. برای آنکه نگرانی ام را بروز ندهم بی اعتنا پرسیدم:
_ خب چه کمکی از من ساخته است؟
شانه بالا انداخت:
_ از آنجا که ایزبیلا علت هدیه ی شما ، آن صلیب ، به سمیر را همکاری و همراهی با مسیحیان و پوشیدن لباس رسمی مسیحیان توسط مسلمانان اعلام کرده و سلطان سخنش را باور کرده ...
با کلافگی دستانم را دور موهایم حلقه کردم و آنها را پشت سرم جمع کردم.در دل به ایزبیلا دشنام میدادم. مکث کوتاهش با نگاه پرسشگرانه ی من مواجه شد. از میان کمربند لباسش نامه ای بیرون آورد. سمت من گرفت و مستقیما در چشمانم نگریست:
_ بانو عایشه ملکه اول از من خواستند تا خدمت شما برسم و از شما نامه ای مزیّن به مهر سلطنتی بگیرم و علت هدیه تان را که نجات جان شما، کارلا دومینگز، دختر وزیر اعظم ذکر کنید.
سرش را نوسانی تکان داد:
_ باید تا طلوع آفتاب به سمت گرانادا بازگردم. وگرنه هیچ فایده ای ندارد ومرگ آنها قطعیست.
بدون مکث اطمینان دادم:
_ اکنون نامه را می نویسم و تو می توانی به سرعت حرکت کنی.
سرش را تکان داد:
_ اوه بانو . مشکل این است که به مهر سلطنتی نیاز داریم .مهریکی از اعضای خاندان سلطنتی .
_ مشکلی نیست ولیعهد ایزابلا قطعا پای نامه را مهر میزند.
به سمت میز رفتم و برگه مرغوبی برداشتم و شروع به نوشتن کردم. مهر خانوادگیمان را در پایان نامه زدم و جای بیشتری برای مهر ولیعهدی ایزابلا قرار دادم. تمام مدت نگارش نگران بودم که ایزابلا مرا دست نیندازد. سر انجام تصمیم نهایی ام را گرفتم و نقشه ام را برای مدثره توضیح دادم.
شنل گرمی را به دوش کشیدم . از اتاق خارج شدم مدثره نیز بی سر و صدا به دنبالم بود . از کنار استخر بزرگ خاطراتم عبور کردیم و به عمارت ولیعهد رسیدیم. بی توجه به مجسمه ی سربازان از پله ها بالا رفتیم در کنار درب اصلی رئیس نگهبانان ایستاده بود. تعظیم بلند و بالایی نمود و عذر خواست:
_ سرورم شما نباید الان اینجا باشید .
با اخم هایی گره خورده و به تندی پاسخ دادم:
– خودم می دانم الان باید کجا باشم .
اندکی لطافت به لحنم اضافه کردم:
_ لطفا ورودی را باز کنید قصد دیدار با ولیعهد را دارم.
مرد با چهره ای سبزه و چشمانی سبز خیره نگاهم کرد:
- سرورم عذرخواهی ام را پذیرا باشید. ساعت از نیمه شب گذشته و من اجازه ندارم درب را باز کنم.
قبلا فکرش را کرده بودم و می دانستم با چه واکنشی مواجهم . شنل را دور خودم محکم کردم و تهدید آمیز گفتم:
_ اگر ولیعهد بفهمند که من ،کارلا دومینگز دوست صمیمی ولیعهد و دختر وزیر اعظم قصد ورود به عمارتش را داشتم تا سخن مهمی را با او درمیان بگذارم و نگهبان ها مانعم شدند. اصلا خوشحال نمیشوند.
رویم را به سمت مدثره کردم تاحرفم تاثیرش را بگذارد. نگهبان متغیرانه گفت:
_ سرورم از گستاخی من بگذرید.
از مقابل ورودی کنار رفت و تعظیم بلند دیگری کرد .
با خشنودی سرتکان دادم و زیر لب به مدثره گفتم:
_ دنبالم بیا.
بی سر و صدا از راه پله ی منتهی به طبقه دوم و اتاق کار ایزابلا رفتیم.در دل پیوسته از مسیح یاری می طلبیدم تا ایزابلا متوجه نقشه ام نشود .ازین شرایط متنفر بودم تارسیدن به اتاق کار ایزابلا برای این که ذهنم را افکار مختلف آزاد کنم و نگرانی ام را کاهش دهم. از مدثره پرسیدم :
– تو چرا حاضر شدی خودت را برای مسلمانان به دردسر بیندازی؟!
سوالم پشت پرده بود؛ اما می خواستم صراحتا از رابـ ـطه اش با سمیر آگاه شوم.
_ بانو من به دستور ملکه عایشه مجبور شدم تا این مأموریت را بپذیرم تا جایگاهم حفظ و یا حتی بالاتر برود.
این بار بی پرده و صریح پرسیدم:
– یعنی بخاطر سمیر این کار رانمیکنی؟
اندکی رنگ به رنگ شد و خال و لک های مخفی شده زیر آرایشش نمایان شد. به در اتاق رسیدیم . برای این که مطمئن شوم ایزابلا در اتاق نیست تقه ای بر در زدم . سپس با عجله وارد شدیم . همانطور که به سمت میز ایزابلا می رفتیم بدون آنکه سر برگردانم ادامه دادم:
_ سمیر هم جزو مشتریانت است؟!
با دست پاچگی پاسخ داد:
_ اوه نه سرورم . سمیر پسر پاکی هست هیچ گاه در خلوت هایمان پا را از حدودش فرا تر نگذاشته و من هرگاه نزد او هستم ...
مهر را پیدا کردم و بدون آن که صحبت مدثره را قطع کنم نامه را درآوردم و مهر ایزابلا را روی آن نشاندم :
–هر گاه نزد او هستم با سخنانش به آرامش می رسم چرا که مانند دیگر مردان تنها به دنبال لـ*ـذت کثیفش نیست .
با لبخند نامه مهر شده که را که خشک شده بود در پاکت قرار دارم:
_ خوب است . این هم از نامه ...
حس بدی که از زمان دیدن مدثره و سمیر در کنار هم به من دست داده بود با شنیدن صحبت های مدثره کمرنگ تر شده بود . به آرامی به سمت خروجی اتاق رفتیم . نامه را مهر و موم کردم و با مهربانی به سمت مدثره که هنوز رنگ صورتش به حالت عادی بازنگشته بود نگریستم:
_ متشکرم که برای نجات سمیر تلاش کردی. من جانم را مدیون او هستم.
نامه را به سمت مدثره گرفتم:
_ سلام مخصوص مرا به او برسان . من نزد ولیعهد می روم تا آمدنمان به اینجا طبیعی جلوه کند. بدون وقفه به گرانادا بتاز.
کارلا :
روی تخت نشسته بودم و آوازی در وصف پلایو زمزمه می کردم. سنگ های تزئینی مو های فردارم را باز کردم تا آنها را شانه بزنم و آماده ی آرمیدن شوم.
هنوز از روش شرورانه ام مقابل آدریان عذاب وجدان داشتم. باد تندی می وزید و به پنجره می کوبید . از جا برخاستم. مقابل آینه ایستادم و شانه به دست گرفتم. صدای برخورد چیزی به پنجره مرا از جا پراند. انگار باد زمین و زمان را از جا کنده بود. آهنگ بارش قطرات باران با زوزه های خشمگین باد ترکیب شده بود. آرامش نداشتم احساس می کردم اتفاقی شوم در شرف وقوع است. شانه را روی میز گذاشتم و به سمت پنجره رفتم که سنگ کوچکی به آن برخورد کرد. باد نمی توانست چنین سنگی را بلند کند ... به آرامی و با هراس به پنجره رسیدم برگ های کنده شده ی درختان پرواز میکردند. زن شنل پوشی شبح گونه درست زیر پنجره ایستاده بود ... وحشت به تمام وجودم رخنه کرده بود. فکر می کردم خیالاتی شده ام که دست کشیده ی زن بلند شد و تکان خورد. کمی آرام تر از اینکه متوهم نشده ام پنجره را گشودم . زن با صدای آشنایی لب گشود. صدایش میان زوزه های طوفان به سختی شنیده می شد:
_ بانوی من سلام. حامل پیغام مهمی هستم. ...
به زبان کاستیلی سلیس سخن میگفت. خیالم کاملا راحت شده بود که متوهم نیستم. پاسخ دادم:
_ کیستی و از طرف چه کسی پیغام آوردی؟
چهره اش زیر شنل مخفی بود:
_ سرورم پیغام سری است . اگر قصد بدی داشتم یا غریبه بودم تا اینجا نمیرسیدم و توسط نگهبانان خلع می شدم. نجات جان چند نفر وابسته به این پیغام است.
در تردید بودم. راه دادن فردی غریبه، شبانه به داخل عمارت جزو خطراتی بود که پیوسته به اهالی قصر هشدار می دادند و من دختر ملاحظه کار وزیر اعظم بودم !اگر دروغ می گفت چه؟!
به خودم پاسخ دادم:
–من که جایگاه بالایی در حکومت ندارم قصد جان من سودی به حال هیچ کس ندارد. اما اگر نجات جان چند نفر به دست من میسر باشد، چه؟
سرم را از پنجره بیرون بردم باد برصورتم می تازید.
_ تا ده دقیقه دیگر درب پشتی قصر را باز می کنم .در آنجا حاضر باش.
فرصت نبود تا لباس هایم را تعویض کنم. با سختی زیاد و نور لرزان شمعی کوچک به درب پشتی رسیدم. کاملا بی سلاح و بی دفاع بودم و از این کار احمقانهام احساس ناامنی می کردم. با این فکر که درصورت خطر جیغ بکشم خودم را تسلی می دادم. درب پشتی کوچک و اغلب بلا استفاده بود. به آرامی آن را گشودم . صدای جیر جیر بازشدن در بیشتر نگرانم میکرد. شمع را پشتم قرار دادم تا باد خاموشش نکند. زن خودش را به همراه سرما و قطرات باران به داخل پرتاب کرد. آماده بودم تا جیغ بزنم که شنلش کنار رفت . چهره ی جذاب مدثره ...!
_ تو اینجا چه می کنی مدثره؟
همانطور که به آرامی گام برمی داشت ، بی توجه به پرسشم پاسخ داد:
_ ابتدا بهتر است به جای امنی برویم . همه چیز را مفصلا توضیح می دهم.
پایین لباس خواب سفیدم را که به خاطر عجله خاکی شده بود. تمیز کردم:
_ بسیار خب عجله کن ... .
به سرعت راهروها و پله ها را طی کردیم تا به اتاقم رسیدیم. از او دعوت کردم تا بنشیند و خودم نیز مقابلش نشستم. با عجله شروع به سخن گفتن کرد:
_ ملکه عایشه و شاهزاده اش به همراه آن پسر مترجم به دردسر افتاده اند.
شنل خیسش را باز کرد:
_ علی بن سعد با اعتماد به گفته های ایزبیلا سمیر همان پسری که ...
از اینکه مدام درمورد سمیر توضیح می داد حوصله ام سر رفته بود حرفش را قطع کردم:
_ توضیح لازم نیست اورا می شناسم.
با مرتب کردن موهایش که برخلاف همیشه مجعد و بهم ریخته بود. ادامه داد:
_ آنها در زندان هستن و اگر خیانتشان به دربار اثبات شود ، اعدام می شوند.
اضطراب و هیجان با هم درآمیخته بودند. برای آنکه نگرانی ام را بروز ندهم بی اعتنا پرسیدم:
_ خب چه کمکی از من ساخته است؟
شانه بالا انداخت:
_ از آنجا که ایزبیلا علت هدیه ی شما ، آن صلیب ، به سمیر را همکاری و همراهی با مسیحیان و پوشیدن لباس رسمی مسیحیان توسط مسلمانان اعلام کرده و سلطان سخنش را باور کرده ...
با کلافگی دستانم را دور موهایم حلقه کردم و آنها را پشت سرم جمع کردم.در دل به ایزبیلا دشنام میدادم. مکث کوتاهش با نگاه پرسشگرانه ی من مواجه شد. از میان کمربند لباسش نامه ای بیرون آورد. سمت من گرفت و مستقیما در چشمانم نگریست:
_ بانو عایشه ملکه اول از من خواستند تا خدمت شما برسم و از شما نامه ای مزیّن به مهر سلطنتی بگیرم و علت هدیه تان را که نجات جان شما، کارلا دومینگز، دختر وزیر اعظم ذکر کنید.
سرش را نوسانی تکان داد:
_ باید تا طلوع آفتاب به سمت گرانادا بازگردم. وگرنه هیچ فایده ای ندارد ومرگ آنها قطعیست.
بدون مکث اطمینان دادم:
_ اکنون نامه را می نویسم و تو می توانی به سرعت حرکت کنی.
سرش را تکان داد:
_ اوه بانو . مشکل این است که به مهر سلطنتی نیاز داریم .مهریکی از اعضای خاندان سلطنتی .
_ مشکلی نیست ولیعهد ایزابلا قطعا پای نامه را مهر میزند.
به سمت میز رفتم و برگه مرغوبی برداشتم و شروع به نوشتن کردم. مهر خانوادگیمان را در پایان نامه زدم و جای بیشتری برای مهر ولیعهدی ایزابلا قرار دادم. تمام مدت نگارش نگران بودم که ایزابلا مرا دست نیندازد. سر انجام تصمیم نهایی ام را گرفتم و نقشه ام را برای مدثره توضیح دادم.
شنل گرمی را به دوش کشیدم . از اتاق خارج شدم مدثره نیز بی سر و صدا به دنبالم بود . از کنار استخر بزرگ خاطراتم عبور کردیم و به عمارت ولیعهد رسیدیم. بی توجه به مجسمه ی سربازان از پله ها بالا رفتیم در کنار درب اصلی رئیس نگهبانان ایستاده بود. تعظیم بلند و بالایی نمود و عذر خواست:
_ سرورم شما نباید الان اینجا باشید .
با اخم هایی گره خورده و به تندی پاسخ دادم:
– خودم می دانم الان باید کجا باشم .
اندکی لطافت به لحنم اضافه کردم:
_ لطفا ورودی را باز کنید قصد دیدار با ولیعهد را دارم.
مرد با چهره ای سبزه و چشمانی سبز خیره نگاهم کرد:
- سرورم عذرخواهی ام را پذیرا باشید. ساعت از نیمه شب گذشته و من اجازه ندارم درب را باز کنم.
قبلا فکرش را کرده بودم و می دانستم با چه واکنشی مواجهم . شنل را دور خودم محکم کردم و تهدید آمیز گفتم:
_ اگر ولیعهد بفهمند که من ،کارلا دومینگز دوست صمیمی ولیعهد و دختر وزیر اعظم قصد ورود به عمارتش را داشتم تا سخن مهمی را با او درمیان بگذارم و نگهبان ها مانعم شدند. اصلا خوشحال نمیشوند.
رویم را به سمت مدثره کردم تاحرفم تاثیرش را بگذارد. نگهبان متغیرانه گفت:
_ سرورم از گستاخی من بگذرید.
از مقابل ورودی کنار رفت و تعظیم بلند دیگری کرد .
با خشنودی سرتکان دادم و زیر لب به مدثره گفتم:
_ دنبالم بیا.
بی سر و صدا از راه پله ی منتهی به طبقه دوم و اتاق کار ایزابلا رفتیم.در دل پیوسته از مسیح یاری می طلبیدم تا ایزابلا متوجه نقشه ام نشود .ازین شرایط متنفر بودم تارسیدن به اتاق کار ایزابلا برای این که ذهنم را افکار مختلف آزاد کنم و نگرانی ام را کاهش دهم. از مدثره پرسیدم :
– تو چرا حاضر شدی خودت را برای مسلمانان به دردسر بیندازی؟!
سوالم پشت پرده بود؛ اما می خواستم صراحتا از رابـ ـطه اش با سمیر آگاه شوم.
_ بانو من به دستور ملکه عایشه مجبور شدم تا این مأموریت را بپذیرم تا جایگاهم حفظ و یا حتی بالاتر برود.
این بار بی پرده و صریح پرسیدم:
– یعنی بخاطر سمیر این کار رانمیکنی؟
اندکی رنگ به رنگ شد و خال و لک های مخفی شده زیر آرایشش نمایان شد. به در اتاق رسیدیم . برای این که مطمئن شوم ایزابلا در اتاق نیست تقه ای بر در زدم . سپس با عجله وارد شدیم . همانطور که به سمت میز ایزابلا می رفتیم بدون آنکه سر برگردانم ادامه دادم:
_ سمیر هم جزو مشتریانت است؟!
با دست پاچگی پاسخ داد:
_ اوه نه سرورم . سمیر پسر پاکی هست هیچ گاه در خلوت هایمان پا را از حدودش فرا تر نگذاشته و من هرگاه نزد او هستم ...
مهر را پیدا کردم و بدون آن که صحبت مدثره را قطع کنم نامه را درآوردم و مهر ایزابلا را روی آن نشاندم :
–هر گاه نزد او هستم با سخنانش به آرامش می رسم چرا که مانند دیگر مردان تنها به دنبال لـ*ـذت کثیفش نیست .
با لبخند نامه مهر شده که را که خشک شده بود در پاکت قرار دارم:
_ خوب است . این هم از نامه ...
حس بدی که از زمان دیدن مدثره و سمیر در کنار هم به من دست داده بود با شنیدن صحبت های مدثره کمرنگ تر شده بود . به آرامی به سمت خروجی اتاق رفتیم . نامه را مهر و موم کردم و با مهربانی به سمت مدثره که هنوز رنگ صورتش به حالت عادی بازنگشته بود نگریستم:
_ متشکرم که برای نجات سمیر تلاش کردی. من جانم را مدیون او هستم.
نامه را به سمت مدثره گرفتم:
_ سلام مخصوص مرا به او برسان . من نزد ولیعهد می روم تا آمدنمان به اینجا طبیعی جلوه کند. بدون وقفه به گرانادا بتاز.
آخرین ویرایش توسط مدیر: