کامل شده رمان سرابی در مه | کارگروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
30
محل سکونت
قم
***
کارلا :
روی تخت نشسته بودم و آوازی در وصف پلایو زمزمه می‌ کردم. سنگ های تزئینی مو های فردارم را باز کردم تا آنها را شانه بزنم و آماده ی آرمیدن شوم.
هنوز از روش شرورانه ام مقابل آدریان عذاب وجدان داشتم. باد تندی می‌ وزید و به پنجره می‌ کوبید . از جا برخاستم. مقابل آینه ایستادم و شانه به دست گرفتم. صدای برخورد چیزی به پنجره مرا از جا پراند. انگار باد زمین و زمان را از جا کنده بود. آهنگ بارش قطرات باران با زوزه های خشمگین باد ترکیب شده بود. آرامش نداشتم احساس می‌ کردم اتفاقی شوم در شرف وقوع است. شانه را روی میز گذاشتم و به سمت پنجره رفتم که سنگ کوچکی به آن برخورد کرد. باد نمی‌ توانست چنین سنگی را بلند کند ... به آرامی‌ و با هراس به پنجره رسیدم برگ های کنده شده ی درختان پرواز می‌کردند. زن شنل پوشی شبح گونه درست زیر پنجره ایستاده بود ... وحشت به تمام وجودم رخنه کرده بود. فکر می‌ کردم خیالاتی شده ام که دست کشیده ی زن بلند شد و تکان خورد. کمی‌ آرام تر از اینکه متوهم نشده ام پنجره را گشودم . زن با صدای آشنایی لب گشود. صدایش میان زوزه های طوفان به سختی شنیده می‌ شد:
_ بانوی من سلام. حامل پیغام مهمی‌ هستم. ...
به زبان کاستیلی سلیس سخن می‌گفت. خیالم کاملا راحت شده بود که متوهم نیستم. پاسخ دادم:
_ کیستی و از طرف چه کسی پیغام آوردی؟
چهره اش زیر شنل مخفی بود:
_ سرورم پیغام سری است . اگر قصد بدی داشتم یا غریبه بودم تا اینجا نمی‌رسیدم و توسط نگهبانان خلع می‌ شدم. نجات جان چند نفر وابسته به این پیغام است.
در تردید بودم. راه دادن فردی غریبه، شبانه به داخل عمارت جزو خطراتی بود که پیوسته به اهالی قصر هشدار می‌ دادند و من دختر ملاحظه کار وزیر اعظم بودم !اگر دروغ می‌ گفت چه؟!
به خودم پاسخ دادم:
–من که جایگاه بالایی در حکومت ندارم قصد جان من سودی به حال هیچ کس ندارد. اما اگر نجات جان چند نفر به دست من میسر باشد، چه؟
سرم را از پنجره بیرون بردم باد برصورتم می‌ تازید.
_ تا ده دقیقه دیگر درب پشتی قصر را باز می‌ کنم .در آنجا حاضر باش.
فرصت نبود تا لباس هایم را تعویض کنم. با سختی زیاد و نور لرزان شمعی کوچک به درب پشتی رسیدم. کاملا بی سلاح و بی دفاع بودم و از این کار احمقانه‌ام احساس ناامنی می‌ کردم. با این فکر که درصورت خطر جیغ بکشم خودم را تسلی می‌ دادم. درب پشتی کوچک و اغلب بلا استفاده بود. به آرامی‌ آن را گشودم . صدای جیر جیر بازشدن در بیشتر نگرانم می‌کرد. شمع را پشتم قرار دادم تا باد خاموشش نکند. زن خودش را به همراه سرما و قطرات باران به داخل پرتاب کرد. آماده بودم تا جیغ بزنم که شنلش کنار رفت . چهره ی جذاب مدثره ...!
_ تو اینجا چه می‌ کنی مدثره؟
همانطور که به آرامی‌ گام برمی‌ داشت ، بی توجه به پرسشم پاسخ داد:
_ ابتدا بهتر است به جای امنی برویم . همه چیز را مفصلا توضیح می‌ دهم.
پایین لباس خواب سفیدم را که به خاطر عجله خاکی شده بود. تمیز کردم:
_ بسیار خب عجله کن ... .
به سرعت راهروها و پله ها را طی کردیم تا به اتاقم رسیدیم. از او دعوت کردم تا بنشیند و خودم نیز مقابلش نشستم. با عجله شروع به سخن گفتن کرد:
_ ملکه عایشه و شاهزاده اش به همراه آن پسر مترجم به دردسر افتاده اند.
شنل خیسش را باز کرد:
_ علی بن سعد با اعتماد به گفته های ایزبیلا سمیر همان پسری که ...
از اینکه مدام درمورد سمیر توضیح می‌ داد حوصله ام سر رفته بود حرفش را قطع کردم:
_ توضیح لازم نیست اورا می‌ شناسم.
با مرتب کردن موهایش که برخلاف همیشه مجعد و بهم ریخته بود. ادامه داد:
_ آنها در زندان هستن و اگر خیانتشان به دربار اثبات شود ، اعدام می‌ شوند.
اضطراب و هیجان با هم درآمیخته بودند. برای آنکه نگرانی ام را بروز ندهم بی اعتنا پرسیدم:
_ خب چه کمکی از من ساخته است؟
شانه بالا انداخت:
_ از آنجا که ایزبیلا علت هدیه ی شما ، آن صلیب ، به سمیر را همکاری و همراهی با مسیحیان و پوشیدن لباس رسمی‌ مسیحیان توسط مسلمانان اعلام کرده و سلطان سخنش را باور کرده ...
با کلافگی دستانم را دور موهایم حلقه کردم و آنها را پشت سرم جمع کردم.در دل به ایزبیلا دشنام می‌دادم. مکث کوتاهش با نگاه پرسشگرانه ی من مواجه شد. از میان کمربند لباسش نامه ای بیرون آورد. سمت من گرفت و مستقیما در چشمانم نگریست:
_ بانو عایشه ملکه اول از من خواستند تا خدمت شما برسم و از شما نامه ای مزیّن به مهر سلطنتی بگیرم و علت هدیه تان را که نجات جان شما، کارلا دومینگز، دختر وزیر اعظم ذکر کنید.
سرش را نوسانی تکان داد:
_ باید تا طلوع آفتاب به سمت گرانادا بازگردم. وگرنه هیچ فایده ای ندارد ومرگ آنها قطعیست.
بدون مکث اطمینان دادم:
_ اکنون نامه را می‌ نویسم و تو می‌ توانی به سرعت حرکت کنی.
سرش را تکان داد:
_ اوه بانو . مشکل این است که به مهر سلطنتی نیاز داریم .مهریکی از اعضای خاندان سلطنتی .
_ مشکلی نیست ولیعهد ایزابلا قطعا پای نامه را مهر می‌زند.
به سمت میز رفتم و برگه مرغوبی برداشتم و شروع به نوشتن کردم. مهر خانوادگیمان را در پایان نامه زدم و جای بیشتری برای مهر ولیعهدی ایزابلا قرار دادم. تمام مدت نگارش نگران بودم که ایزابلا مرا دست نیندازد. سر انجام تصمیم نهایی ام را گرفتم و نقشه ام را برای مدثره توضیح دادم.
شنل گرمی‌ را به دوش کشیدم . از اتاق خارج شدم مدثره نیز بی سر و صدا به دنبالم بود . از کنار استخر بزرگ خاطراتم عبور کردیم و به عمارت ولیعهد رسیدیم. بی توجه به مجسمه ی سربازان از پله ها بالا رفتیم در کنار درب اصلی رئیس نگهبانان ایستاده بود. تعظیم بلند و بالایی نمود و عذر خواست:
_ سرورم شما نباید الان اینجا باشید .
با اخم هایی گره خورده و به تندی پاسخ دادم:
– خودم می‌ دانم الان باید کجا باشم .
اندکی لطافت به لحنم اضافه کردم:
_ لطفا ورودی را باز کنید قصد دیدار با ولیعهد را دارم.
مرد با چهره ای سبزه و چشمانی سبز خیره نگاهم کرد:
- سرورم عذرخواهی ام را پذیرا باشید. ساعت از نیمه شب گذشته و من اجازه ندارم درب را باز کنم.
قبلا فکرش را کرده بودم و می‌ دانستم با چه واکنشی مواجهم . شنل را دور خودم محکم کردم و تهدید آمیز گفتم:
_ اگر ولیعهد بفهمند که من ،کارلا دومینگز دوست صمیمی‌ ولیعهد و دختر وزیر اعظم قصد ورود به عمارتش را داشتم تا سخن مهمی‌ را با او درمیان بگذارم و نگهبان ها مانعم شدند. اصلا خوشحال نمی‌شوند.
رویم را به سمت مدثره کردم تاحرفم تاثیرش را بگذارد. نگهبان متغیرانه گفت:
_ سرورم از گستاخی من بگذرید.
از مقابل ورودی کنار رفت و تعظیم بلند دیگری کرد .
با خشنودی سرتکان دادم و زیر لب به مدثره گفتم:
_ دنبالم بیا.
بی سر و صدا از راه پله ی منتهی به طبقه دوم و اتاق کار ایزابلا رفتیم.در دل پیوسته از مسیح یاری می‌ طلبیدم تا ایزابلا متوجه نقشه ام نشود .ازین شرایط متنفر بودم تارسیدن به اتاق کار ایزابلا برای این که ذهنم را افکار مختلف آزاد کنم و نگرانی ام را کاهش دهم. از مدثره پرسیدم :
– تو چرا حاضر شدی خودت را برای مسلمانان به دردسر بیندازی؟!
سوالم پشت پرده بود؛ اما می‌ خواستم صراحتا از رابـ ـطه اش با سمیر آگاه شوم.
_ بانو من به دستور ملکه عایشه مجبور شدم تا این مأموریت را بپذیرم تا جایگاهم حفظ و یا حتی بالاتر برود.
این بار بی پرده و صریح پرسیدم:
– یعنی بخاطر سمیر این کار رانمی‌کنی؟
اندکی رنگ به رنگ شد و خال و لک های مخفی شده زیر آرایشش نمایان شد. به در اتاق رسیدیم . برای این که مطمئن شوم ایزابلا در اتاق نیست تقه ای بر در زدم . سپس با عجله وارد شدیم . همانطور که به سمت میز ایزابلا می‌ رفتیم بدون آنکه سر برگردانم ادامه دادم:
_ سمیر هم جزو مشتریانت است؟!
با دست پاچگی پاسخ داد:
_ اوه نه سرورم . سمیر پسر پاکی هست هیچ گاه در خلوت هایمان پا را از حدودش فرا تر نگذاشته و من هرگاه نزد او هستم ...
مهر را پیدا کردم و بدون آن که صحبت مدثره را قطع کنم نامه را درآوردم و مهر ایزابلا را روی آن نشاندم :
–هر گاه نزد او هستم با سخنانش به آرامش می‌ رسم چرا که مانند دیگر مردان تنها به دنبال لـ*ـذت کثیفش نیست .
با لبخند نامه مهر شده که را که خشک شده بود در پاکت قرار دارم:
_ خوب است . این هم از نامه ...
حس بدی که از زمان دیدن مدثره و سمیر در کنار هم به من دست داده بود با شنیدن صحبت های مدثره کمرنگ تر شده بود . به آرامی‌ به سمت خروجی اتاق رفتیم . نامه را مهر و موم کردم و با مهربانی به سمت مدثره که هنوز رنگ صورتش به حالت عادی بازنگشته بود نگریستم:
_ متشکرم که برای نجات سمیر تلاش کردی. من جانم را مدیون او هستم.
نامه را به سمت مدثره گرفتم:
_ سلام مخصوص مرا به او برسان . من نزد ولیعهد می‌ روم تا آمدنمان به اینجا طبیعی جلوه کند. بدون وقفه به گرانادا بتاز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    مدثره:
    بانگ خروس های شهر، خبر از رسیدن سحر می‌ داد که وارد عمارت خود شدم. تمام تار و پود لباس هایم بوی تعفن برانگیز ابوالحسن را گرفته بود. یک به یک لباس ها را از تن خارج کردم و لباس تمیز پوشیدم. سخنان یاوه گویانه اش در گوشم می‌ پیچید. می‌ خواست مرا به عقد خود در بیاورد. زالوی دائم الخمر اموی... خیال کرده است که مدثره برای رسیدن به خواسته ی دیرینه اش بی گدار به آب می‌زند. محمد آینده دار را رها می‌ کند و پیر خرفت شکم چرانی چون ابوالحسن را بر می‌ گزیند که یک پایش لب گور است و پای دیگرش لب خمره ی شــ ـراب.
    نفس عمیقی کشیدم و مشغول بافتن موهای آشفته ام شدم.
    چندین شب است که از ملاقات شبانه ی من و ابوالحسن می‌ گذشت؛ ولی کشمش های ذهنی من تمامی‌ نداشتند. مقایسه بین محمد و پدرش ابوالحسن چونان خوره به جانم انداخته بود و عطشی که برای رسیدن به ملکه ی دربار داشتم فروکش نمی‌ کرد.درب اتاق نواخته شد و در پی آن نهال سراسیمه وارد شد دستش روی سـ*ـینه اش بود و تند نفس نفس می‌ زد:
    _ بانو... خبر رسیده... سمیر را دستگیر کرده اند.
    هین بلندی کشیدم و چونان اسفند بر آتش از جای برخاستم:
    _ سمیر؟
    ازفرط اضطراب قلبم به دیوار سـ*ـینه ام می‌ کوبید. انگشت به دندان گرفتم. نکند محمد زهر خود را ریخته باشد و بی دلیل پسرک مادر مرده را فدای افکار پوچ خود کرده باشد. نهال با چشمانی گرد شده ایستاده بود و حرکات مرا می‌ کاوید:
    _ تو برای چه اینجا ایستاده ای؟
    خودش را جمع کرد و زبان به لب کشید:
    _ ملکه عایشه شما را به حضور طلبیده اند باید هم اکنون نزد ایشان بروید بانو.
    دستانم به وضوح می‌ لرزید. نهال را مرخص کردم . دندان هایم را روی لب پایینم فشار دادم. این زن و شوهر تا مرا راهی قبرستان نکنند ، دست بردار نخواهند بود. نکند این بار عاشيه از ارتباط من و سمیر بویی بـرده باشد...نکند محمد موضوع ازدواج را پیش کشیده باشد؟ چونان مرغی سر کنده به دور خود چرخ می‌زدم و پاسخی برای پرسش هایم نمی‌ یافتم. بهترین راه رفتن نزد عایشه و فهمیدن ماجرا بود. سریع لباس مناسبی به تن کردم واز عمارت خارج شدم.محافظینی که محمد در خدمت من گماشته بود همراهم شدند. عمارت عایشه فاصله ای طولانی با عمارت من نداشت پس از میان درختان سر به فلک کشیده ی قصر راهی محل سکونت عایشه شدم. روز را از ایشان گرفته اند که شب هنگام قرار ملاقات وضع می‌ کنند؟
    انتظار چند دقیقه ای من به پایان رسید و وارد اتاقی که عایشه آنجا بود شدم.تعظیم کوتاهی مقابلش کردم با چهره ای آشفته و نگران خودش را به من رساند و دستم را گرفت:
    _ مدثره....اتفاقی افتاده است که به دست تو حل خواهد شد.
    پشت بند حرفش نامه ای کف دستم قرار داد. با چشمانی نگران به نامه می‌ نگریستم:
    _ به سرعت با اسب های تند رو خودت را به کاستیل برسان و نامه ای مبنی بر بی گناهی سمیر از دربار مسیحیان بیاور. نامه ای که نشان دهد نشان صلیبی که به سمیر داده شد فقط یک هدیه از طرف کارلا بوده برای نجات جانش به دست سمیر نه نشان لیاقت از طرف دربار مسیحیان. این نامه را به دست کارلا یا ایزابلا برسان که بدانند من تو را فرستاده ام. اسب و کالسکه برایت آماده کرده ایم. سریع خودت را به کاستیل برسان. باید قبل از طلوع آفتاب فردا نامه ی آزادی سمیر را بیاوری و گرنه سمیر کشته خواهد شد.
    همه چیز در چشم بر هم زدنی اتفاق افتاده بود. فقط زمانی خودم را یافتم که بر کالسکه نشسته ام و اندکی راه مانده که به کاستیل برسم. نباید بی گدار به آب می‌زدم. رفتن نزد ولیعهد ایزابلا کار درستی نبود . بهتر آن بود که ابتدا به ساکن نزد کارلا بروم و نامه را به او تحویل دهم. جنگ میان ابرهای بالای سرم در گرفت آسمان به یک باره روشن شد و در پس آن صدایی مهیب برخاست. بارانی تند در گرفت. و همین باعث کند شدن سرعت حرکت اسب ها شد. شنل را به دور تنم پیچیدم و از کالسکه چی خواستم با احتیاط حرکت کند.
    از دروازه های کاستیل گذشتیم و به عمارت آنتونیو دومینگز رسیدیم با اجازه از نگهبانان عمارت داخل شدیم. اتاق کارلا را به خاطر داشتم . از درشکه پیاده شدم. نگاهی به اطراف انداختم قطرهای ریز و پی در پی باران با شدت بر زمین فرو می‌ ریختند. سنگ ریزه ای برداشتم و به سمت شیشه اتاق کارلا نشانه رفتم. لحظه ای طول نکشید که پنجره باز شد سرکی به پایین کشید:
    _ که هستید. این وقت شب در اینجا چه می‌ خواهید؟
    شنلی که دور خود پیچیده بودم مانع از این می‌ شد که شناخته شوم:
    _ حامل پیام مهمی‌ از پادشاهی مسلمان نشین گرانادا هستم. لطفا اذن ورود بدهید.
    لرزشی به صدای دخترک افتاد:
    _ چگونه می‌ توانم به حرفتان اعتماد کنم؟
    باران بی رحمانه فرو می‌ ریخت. باید نشانه ای روشن می‌ دادم بیش از آنکه زیر باران و سرما تلف می‌ شدم:
    _ اگر بگویم جان سمیر در خطر است چه؟
    قطره های باران چکیده بر صورتش را پاک کرد:
    _ سمیر؟...بسیار خب برو پشت عمارت درب پشتی را باز می‌گذارم از آنجا وارد شوید.
    سریع خود را پشت عمارت رساندم و وارد شدم. شنل خیس را از دو گردنم باز می‌ کردم که کارلا نزدیک شد:
    _ مدثره تو هستی؟
    سری تکان دادم و موهای آشفته ام را مرتب کردم:
    _ چه شده؟ چه اتفاقی افتاده که این چنین آشفته حال خودت را به اینجا رسانده ای؟
    سیر تا پیاز ماجرا را همان طور که عایشه گفته بود باز گو کردم. که صلیب اهدایی به سمیر کار دستش داده است و پادشاه را دچار سوء ظن نسبت به سمیر بخت برگشته کرده است:
    _ اکنون آمده ام تا نامه ای که مهر سلطنتی بر آن خورده باشد از ولیعهد ایزابلا بگیرم تا جان سمیر را نجات بدهم.
    کارلا کمی‌ به فکر فرو رفت از روی رخت آویز شنلی برداشت و سمت من گرفت خودش نیز شنلی به تن کرد:
    _ همراه من بیا.
    پشت سرش راه افتادم. از شدت باران کم شده بود ولی سرمای بی رحمی‌ تا مغز استخوان را می‌ سوزاند. سرش را سمت من برگرداند بخار غلیظی از دهانش خارج شد:
    _ مثل اینکه جان سمیر برایتان بسیار ارزش مند است که برای نجاتش این چنین خود را به خطر انداخته اید؟!
    انگشتانم را به دهانم نزدیک کردم که گرمشان کنم:
    _ بله...ولی نه به اندازه ی شما.
    نگاه معنا داری کرد و به راهش ادامه داد. عمارت خاموش و ساکت ایزابلا نشان می‌ داد ساکنینش در خواب فرو رفته اند. کارلا نگهبان را مورد خطاب قرار داد:
    _ با ولیعهد کار واجبی دارم.
    نگهبان یقه‌ی خز دار پالتوی پشمی‌ اش را بالاتر کشید:
    _ متاسفم. ولیعهد مشغول استراحت هستند اجازه ورود ندارید.
    کارلا نگاهی به نگهبان انداخت:
    _ فکر نمی‌ کنی اگر ولیعهد بفهمند تا پشت در عمارت آمده ام و اجازه ی ورود نیافتم ناراحت شوند؟
    نگهبان اندکی به فکر فرو رفت سپس درب را گشود:
    _ از این طرف بفرمایید.
    همانطور که فهمیده بودم همه ی ساکنین عمارت در خواب بودند. دخترک به سرعت وارد اتاق ولیعهد شد. قلم پر زیبایی را برداشت و چیزهایی بر روی کاغذ نوشت. کشوی کوچک کنار میز را گشود و مهر را از آن خارج کرد. می‌ دانستم که بدون اجازه از ولیعهد خودش را به خطر انداخته است. پای کاغذ را مهر زد و به سمت من گرفت:
    _ این هم نامه ای با مهر ولیعهد. سریع خودت را به سمیر برسان و از مرگ نجاتش بده...فقط قبل از آن نشانه ای بده که مطمئن شوم از طرف پادشاهی گرانادا آمده ای.
    نامه ی ملکه عایشه را کف دستش قرار دادم. با تعلل گرفت و نگاهی بر آن انداخت:
    _ بسیار خوب. می‌دهم اسب هایتان را تیمار کنند تا سریع تر حرکت کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر:
    در واقع، شروع داستان زندگی من از آن لحظه بود. از آن لحظه ی تاریخی به بعد...! خودم نامش را تولد دیگری می‌ گذارم. چرا که دریچه ی دیگر از عظمت هستی را به رویم گشود! آری. درست است...هم اتاقی شدن من با بانویی جوان و صد البته عفیف! نمی‌ دانم هدف زندان بان از این عمل چه بود؟ شکنجه ی روحی بانو یا فراهم آوردن وسیله ی تفریح من به واسطه ی سفارش های ملکه عایشه مبنی بر اینکه نگذارند زندان به من سخت بگذرد.
    باید نامش را شانس می‌ گذاشتم یا تقدیر و یا شاید بازی سرنوشت! اما هرچه که بود. دشمنی با اين بانوی جوان. در آینده ای نه چندان دور. به ضرر خودشان تمام می‌ شد. به ضرر همان هايي که می‌ خواستند از این آشنایی و هم اتاقی شدن به نیت های پلید و شیطانی خود برسند. اما عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد...
    با اینکه سرزده وارد اتاق او در زندان گشتیم. حجابش کامل بود. بلافاصله پوشیه ی خود را انداخت. طوریکه تصویر مبهمی‌ از قرص کامل صورتش را بخاطر سپردم و سپس از جا برخاست و رویش را به طرف دیوار باز گرداند. زندان بان پوزخند تمسخر آمیزی به حجاب او زد و به سوی من بازگشت:
    _ این اتاق با تمامی‌ امکاناتش در اختیار شماست!
    و سپس دستی به روی شانه ام گذاشت و با حرکت ابرو به آن بانوي جوان اشاره نمود و به من گفت
    _ قدر بدانید... این شرایط برای هرکسی مُهَيّا نمی‌شود.
    نمی‌ دانم منظورش چه بود؟ آخر این اتاق به جز این خانم جوان. چیز دیگری نداشت که بشود نامش را امکانات گذاشت. همانطور که بقچه در دست رو به بانوی ناشناس ایستاده و در حال تجزیه و تحلیل صحبت های زندان بان بودم. درب زندان بسته شد و زندان بانک همانطور که بلند بلند می‌ خندید. از ما دور گشت.
    یک آن از تنهایی با بانویی که زیر لب ذکر می‌ گفت. وحشت کردم و ای کاش تنها نبودم. ای کاش یوسف هم با من بود. خلیفه که خود(1) امیرالمومنین می‌خواند. برای اینکه عدالت ظاهری خود را نشان جماعت دهد، اقدام به زندانی نمودن فرزند خود کرد؛ اما کمتر کسی می‌ دانست که اتاق یوسف در زندان از صدها قصر مجلل بهتر است.
    ناگهان لب به اعتراض گشود:
    _ به خدا سوگند اگر بخواهی به من نزدیک شوی. آنچنان نفرینت می‌ کنم که آفتاب غروب نکرده. جان به جان آفرین تسلیم کنی!
    بقچه از دستم رها گشت و به کف زندان اصابت نمود. شانه هايم سست شدند و زانوهایم به لرزه در آمدند...بخاطر مظلومیت و معصومیت این خانم جوان!
    و بابت تصور پست و حیوانی زندان بان از شخصیت من. قدرت تفکر را از دست داده بودم:
    _ نمی‌ دانم در مورد من چطور فکر می‌ کنید؟ اما هرچه که هست. قضاوت شما اشتباه است...بنده با شما کاری ندارم.
    تازه متوجه صحبت های زندان بان گشته بودم؛ اما چه رفتاری از من سرزده بود که مرا فرد مناسبی برای این عمل قبیح قلمداد کرده بودند؟ و اینکه چرا خانم جوان. این نگاه بدبينانه را نسبت به من داشت؟ این چرا و چراهای دیگر. هشدار های قرمز رنگی بود که پیوسته ذهن مرا روشن می‌ ساخت...آگاه باش سمیر! توطئه ای در کار است.
    بقچه را با پا به کنار دیوار سر دادم و خودم کنار آن نشستم و شروع به باز و بسته نمودن پای مجروحم کردم. حالش بهتر بود؛ اما هر ازگاهی که فشار عصبی به من می‌ آمد. خونریزی می‌ کرد و گاه در معرض باد سردی که قرار می‌ گرفت. تیر می‌ کشید. با اینکه مستقیم نگاهش نمی‌ کردم؛ اما نگاه های سنگينش را از زیر حس می‌ کردم. بالاخره زبان باز کرد:
    _ نام تو چیست؟
    حجاب کاملش برایم جالب و صدالبته سوال برانگيز بود:
    _ نام شما چیست؟
    گویا متوجه ناراحتی قلبی من از قضاوت اشتباهش گشته بود:
    _ شرمنده اگر تهمت ناروایی زدم؛ اما در این چند وقت یاد گرفته ام با این جملات. مرد های هــ ـو*س ران را از خود برانم.
    پس من اولين مردی نبودم که با او هم اتاقی می‌ گشت. خواستم از نام و نشانش بپرسم و علت زندانی شدنش را دریابم که ادامه داد:
    _ نگفتی نامت چیست؟
    چاره ای نبود... برای اینکه سر صحبت را با او باز کنم باید خودم را معرفی می‌ کردم
    _ سمیر...و اما نام شما چیست؟
    محکم و با صلابت جواب داد:
    _ زهرا
    خواستم از نسبش سوال کنم که گویا ذهن مرا خوانده باشد.پیش دستی کرد:
    _ فعلاً از نسبم نپرس که نمی‌ توانم چیزی بگویم و اما علت زندانی شدنت چیست؟
    چرا نمی‌ توانست از نسبش برایم بگوید؟ نام او نشان می‌ داد که بدون شک از اقلیت های مذهبی موجود در آندلس است:
    _ من بر اثر یک سو تفاهم و به جرم خــ ـیانـت علیه امیرالمومنین ابوالحسن به زندان افتادم... البته هنوز یک اتهام است و چیزی ثابت نشده است.
    بیش از این نمی‌ توانستم به یک ناشناس. علت زندانی شدنم را شرح دهم. در واقع در این چند وقت اخیر، آنقدر از دوست و دشمن خنجر خورده بودم که دیگر به چشم های خودم هم اعتماد نداشتم. چه برسد به یک غریبه! زهرا سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد:
    _ امیرالمومنین؟ چطور می‌ توانند خود را امیرالمومنین بنامند وقتی سرتاسر بلاد اسلامی‌ را جرم و جنایت گرفته است؟ چطور می‌ توانند خود را امیرالمومنین بخوانند وقتی با حالت مـسـ*ـتی با زنان بـدکـاره هم بستر می‌ گردند؟ چطور می‌ توانند خود را امیرالمومنین بنامند ،وقتی زمین هنوز از حجت خدا خالی نمانده است؟
    حرف هايش بوی تازگی می‌ داد...بوی غبار افراخته از روی وجدان آدمی‌! زهرا با آنکه جوان به نظر می‌ رسید؛ اما بسیار پخته و متفکرانه سخن می‌ گفت. در لابه لای صحبت هايش اشاره کرد که او و اجدادش همیشه در تنگنای زندان های طاغوت اسیر و گرفتار بودند و هستند و خواهند بود و تا وقتی بشریت متوجه حقیقت نشود؛آن ها ظهور نخواهند کرد.
    صحبت هايش همچون قصه ای شیرین و اندرزگو به دل آدمی‌ می‌ نشست. برای اینکه به او بیشتر ایمان آورم پرسیدم:
    _ اگر می‌ شود. نشانه ای به من دهید تا حرف هايتان را بیشتر باور کنم.
    پوشیه اش را بالا داد و لبخندی که اطراف آن را معنویت خاصی فرا گرفته بود. ادامه داد:
    _ تو فردا آزاد می‌ شوی سمیر...و نزد سلطان جایگاه پیدا خواهی کرد. در آن لحظات از شیطان درون غافل مشو!
    صحبت هايش همچون پتکی آهنین بر سرم فرود آمد... چطور می‌ شد. پس از یک هفته. فردا آزاد شوم؟ اصلاً زهرا از کجا می‌ دانست؟ مگر او...؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    کارلا:
    نمی‌ دانستم دلیل احضارم به مجلس سری دربار چیست؟ پدر با چهره ی مهربان و عرق روی پیشانیش و با خستگی تمام به جای رفتن به سمت خوابگاهش، به سمت من در گوشه ی اتاق نشیمن آمده بود و خواسته بود تا کتاب را کنار بگذارم و به سخنانش گوش دهم. کتاب را بستم. از جا برخاستم و کنار پدر رفتم و در کنارش زانو زدم.
    ساق دستانم را روی زانویش گذاشتم و با مهربانی به چهره ی خسته ی چهل ساله اش نگریستم. سن زیادی نداشت؛ اما دانش و تجربه اش او را به صدر اعظمی‌ رسانده بود. چروک پیشانیش و نیز تنها ماندنش بعد از مرگ مادرم آدریانا. سنش را بیشتر می‌ نمود...سرم را نوازش می‌ کرد:

    _ دخترم... در جلسه ی فردا حتماً حضور پیدا کن. آرزوی من این است که جایگاه بالای تو را در حکومت ببینم.
    دستانش را در دستانم گرفتم:
    – پدر...هنوز قصد ندارید راجع به جلسه ی فردا توضیحی بدهید؟
    لبخندی زد و سرش را تکان داد:
    _ نه کارلا... من تنها از تو می‌ خواهم که تمام تلاشت را برای وطن و آیینت انجام دهی و اصالت خاندان دومینگز را همیشه زنده نگهداری.
    بر دستانش بـ ــوسه ای نشاندم :
    _ چشم پدر...
    سرم را روی دستانش گذاشتم و با کشیدن بوی محبت پدرانه به ریه هايم،آرامش گرفتم. کمربند لباسم را که روی کمرم قرار داشت. محکم تر نمودم تا چین های دامنم بیشتر نمایان شود.
    ***
    نگهبانان پس از تعظیم کوتاهی، درب را برایم گشودند و طبق عادت چین های دامنم را بالا گرفتم و این بار با نیم چکمه های خاکی. قدم به سالن جلسه گذاشتم
    علاوه بر کابینه ی وزرا، از جمله پدر، نمایندگان کلیسا و خاندان سلطنتی که شامل ايزابلا. ملکه ایزابلای مادر و عالیجناب هنری و ملکه دوم بودند، دو مرد دیگر که تا به حال ندیده بودم، حضور داشتند.
    همه به من چشم دوخته بودند. طوریکه انگار منتظر حضور من بودند. با حس سنگینی نگاه حضار،گرما به صورتم هجوم می‌ آورد. سر جایم نزد پدر نشستم
    با نشستن من، اسقف اینونست از جای خود برخاست و در کنارش آدريان که با لبخند معنا داری مرا می‌ نگریست، نشست. دیدن اسقف اینونست در لباس قرمز کاردینال ها برایم عجیب نبود. عدم حضور اسقف بورگیا بود که‌ ذهن من را مشغول کرده بود!
    اسقف: دوشیزه دومینگز. مطمئنا نمی‌ دانید دلیل اجتماع پنهانی ما در اینجا چیست؟
    به دو مرد ناشناس با نگاه اشاره کرد:

    _ این دو نفر مردانی از آراگون هستند و به درخواست کلیسا در این مکان حضور پیدا کردند...همین جلسه و به همین نحو. با همتایان ما در آراگون در حال برگزاری است. از سرزمین کاستیل نیز دو نماینده در آن جلسه حضور دارند.
    با تعجب و بدون اراده سر جایم میخکوب گشته بودم و با خود انديشيدم آیا واقعاً جلسه منتظر حضور من بود؟ شادی در وجودم پخش می‌ شد؛ اما تعجب از اینکه چرا من مخاطب سخنان اسقف هستم.مانع از خوشحالی بيشترم می‌ شد. قطعا اسقف بورگیا به موطنش آراگون رفته بود.
    بالاخره اراده پیدا کردم و چشمانم را از اسقف گرفتم و به ايزابلا نگاه کردم که در لباس ولیعهدی و تاج زیبای اختصاصی اش می‌ درخشید و به اسقف چشم دوخته بود.
    با اوج گرفتن صدای اسقف، دوباره توجهم را به او برگرداندم. تنها در اطراف سرش مو داشت و بالای سرش عاری از حتی یک تار مو بود. با لباس بلند قرمز و سفید ایستاده بود:

    _ هدف از این اجتماع طرح ریزی برای پیوند روح دو ملت کاستیل و آراگون است...
    کم کم متوجه قضیه شدم. ازدواج ايزابلا و فردیناند برابر اتحاد مسیحیان بود. پس دلیل سر حال شدن ايزابلا در این چند روز اخیر همین بود؟ ذهنم روشن شده بود و بارش افکار بود که ذهن مرا مشغول خود ساخته بود. هنوز دلیل اهمیت حضورم در این جلسه را نمی‌ دانستم؛ اما خوشحال بودم که ايزابلا کم کم به هرچه می‌ خواهد می‌ رسد.
    بار دیگر متوجه اسقف شدم:
    _ اما دوشیزه کارلا دومینگز. همه ی ما مسیحیان وظیفه داریم که باید در مقابل پدرمان مسیح انجام دهیم و اکنون نوبت وظیفه ی شما فرا رسیده و درخواست تک تک حاضرین از شما این است که به شایستگی این وظیفه را انجام دهید.
    ذهنم قفل کرده بود...در ازدواج ايزابلا و فردیناند. من دختر صدر اعظم چه کاری می‌ توانستم انجام دهم؟ و چه نقش مهمی‌ می‌ توانستم داشته باشم که اصلی ترین اعضای حکومت در اینجا جمع شده بودند تا وظیفه ام را به من گوشزد کنند. همانطور که متعجب به حضار می‌ نگریستم. متوجه صحبت های اسقف نیز بودم.
    اسقف که به تازگی و از روی پوشش ظاهری اش مشخص بود به سمت کاردینال ارتقا یافته بود. صدایش به خاطر سخنرانی گرفت و آدريان با هیکل جذاب و مردانه اش ایستاد و ليوان آبی را به دستش داد. اسقف پس از نوشیدن آب، سرفه ی کوچکی کرد و به آدريان اشاره کرد تا به عنوان نماینده اش، ادامه سخنرانی را بر عهده بگیرد.
    با نشستن اسقف، آدريان همانطورکه ایستاده بود. تعظیم کوچکی کرد و چشمانش را روی من قفل کرد:
    _ دوشیزه دومینگز. در ادامه سخنان اسقف اینونست باید عرض کنم که کلیسا برای شما وظایفی را در نظر گرفته که باید نهایت تلاشتان را با توجه به توانایی خوبتان در سخن گفتن و مجاب کردن دیگران به کار بگیرید.
    یکباره به طور کامل همه چیز برایم روشن گشت و با ادامه ی توضیحات آدريان به این اطمینان رسیدم که این جلسه پنهانی تنها برای دادن مسئولیت رسمی‌ به من جهت صحبت با اعضای کرتس خنرالس بود. اما قبول کردن چنین مسئولیتی ریسک بزرگی بود. چرا که در صورت عدم موافقت پارلمان، جایگاه پدر، زیر سوال می‌ رفت.
    از طرفی پدر نفوذ زیادی در اعضای پارلمان داشت و همانطور که آدريان گفته بود، یکی از علل انتخاب من به عنوان مطرح کننده این موضوع در کرتس خنرالس، نفوذ پدر بود. بی نهایت دلم می‌ خواست به ايزابلا خدمت کنم و او را در رسیدن به عشقش یاری کنم. کاش همانند ماجرای ولیعهدی در یک مهمانی عصرانه از من خواسته بود.
    چند دقیقه ای از سخنان آدريان می‌ گذشت که باز مرا مخاطب قرار داد:
    _ دوشیزه دومینگز. حالتان خوب است؟
    از جا برخاستم و با صاف کردن صدایم شروع کردم:
    _ از اعتماد عالیجناب هنری و خانواده سلطنتی و کلیسا بسیار سپاسگزارم. اما مطمئن نیستم که لیاقت و توانایی این کار را داشته باشم...از همه ی شما معذرت می‌ خواهم.
    از شدت خجالت و سنگینی فضا، تاب و توانایی حضور در جلسه را نداشتم. عزم رفتن داشتم که آدريان با چهره ای متعجب و ناراحت از عکس العمل و پاسخ من، با نگاهی مستقیم مرا خطاب قرار داد:
    _ صبر کنید دوشیزه دومینگز... متوجه باشید که در صورت انجام این وظیفه. چه جایگاهی نزد کلیسا و حکومت کاستیل پیدا خواهید کرد.
    به چهره ی ملتمس ايزابلا نگريستم و با مکث پاسخ دادم:
    _ عالیجناب. اجازه دهید برای چنین ریسک بزرگی فکر کنم و تمام جوانب را بسنجم و زمانی که از توانایی ام مطمئن شدم. پاسخ می‌ دهم... اجازه ی ترک جلسه را می‌ خواهم.
    به سمت خروجی حرکت کردم و بی توجه به همهمه ای که در پشت سرم به راه افتاده بود. خارج گشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    مدثره:
    نگاهی به آسمان انداختم. باد ابرها را کم کم در آسمان پراکنده کرده بود و نیمی‌ از قرص ماه بیرون آمده و زمین را اندکی روشن کرده بود. آن قدر خسته بودم که نای ایستادن نداشتم ؛ ولی مجبور بودم سریع تر نامه ی آزادی سمیر را به کاخ الحمرا برسانم. همراه محافظان مسیر آمده را بر گشتیم. میان راه در چندین منزل گاه اسب ها را تعویض کردیم. بدنم به شدت خسته بود . بدون استراحت یکسره در راه بودیم و این باعث ضعف بدنی من شده بود. آفتاب هنوز غروب نکرده بود که وارد قصر الحمرا شدیم. بدون فوت وقت یک راست به سمت عمارت عایشه حرکت کردم. باید مراقب حرف زدن و طرز رفتارم می‌ بودم؛ چون امکان داشت در آینده ای نزدیک عایشه مادر همسر من باشد. می‌ بایست سعی می‌ کردم دلش را به دست بیاورم.
    با کسب اجازه از ندیمه ی ملکه وارد اتاقش شدم. پشت میزی نشسته بود و خود را در میان مشتی کاغذ غرق کرده و با قلم پر سفیدش چیزی می‌ نوشت.
    تعظیم کوتاهی کردم:
    _ مژده بدهید سرورم. همانگونه که امر فرمودید نامه ی آزادی سمیر با مهر ولیعهد را به خدمتتان آورده ام.
    چهره ی گندم گونش با چشمان سرمه کشیده و ابرو هایی نه چندان زیبا سرد و بی روح شده بود. نیم نگاهی از زیر چشم به من انداخت. دستش را دراز کرد. صندلی کنار میز را نشان داد. لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد. انگشتانم یخ شد و احساس سستی به پاهایم دست داد. انتظار چنین برخورد سردی را نداشتم. با اندکی تعلل قدم برداشتم و روی صندلی کنار میزش نشستم. از شدت اضطراب بندهای شنل را میان انگشتانم تاب می‌ دادم.
    بزاق خشک شده ام را فرو دادم...عایشه زنی است که هیچ گاه نمی‌ توانی پیش بینی اش کنی. از آن زنان سیـاس*ـی که مو را از ماست بیرون می‌ کشند.
    سرش را بالا آورد. کف دستش را به سمت من گرفت:
    _ نامه ای که بابتش مژدگانی خواسته بودی کجاست؟
    با دستی لرزان نامه را از جیب لباسم بیرون آورده و کف دستش قرار دادم.
    پاکت نامه را گشود و چشمانش را بر روی خط هایش چرخاند:
    _ خوب است...این محبت تو را هرگز فراموش نخواهم کرد.
    لحن کلام و طرز رفتارش آنقدر سرد بود که رفتن را به ماندن و حس حقارت چشیدن ترجیح دادم. شستم خبر دار شده بود که کاسه ای زیر نیم کاسه آش هست از جا برخاستم:
    _ سرورم اجازه مرخصی می‌ فرمایید؟
    چشمان بی تفاوتش را به چشمانم دوخت:
    _ خیر...سخنانی دارم که باید بشنوی!
    زبانم بند آمد و دهانم خشک شده بود. این گونه سخن گفتن این جماعت دربار نشین را خوب می‌ شناختم یا ماخذه ای در راه بود یا تنبیه.
    به آرامی‌ روی صندلی نشستم و سرم را پایین انداختم.
    با انگشتانش روی میز ضرب گرفت:
    _ نامه ای را که آوردی به زودی به دست نگهبانان خواهم رساند و مشکل سمیر را حل خواهم کرد. البته تو نیز همراه من خواهی آمد.
    سرم را بلند کردم و نگاهی به چهرش انداختم:
    _ چشم سرورم.
    بلند شد دستانش را پشت کمرش قلاب کرد و چند قدمی‌ طول اتاق را پیمود:
    _ سوال هایی دارم از تو مدثره...و جز شنیدن حقیقت چیز دیگری نمی‌ خواهم.
    نفسی از سـ*ـینه بیرون دادم:
    _ چشم بانوی من...تاکنون چیزی غیر از حقیقت به شما نگفته ام.
    چشمانش را ریز کرد و سرش را جلوتر آورد:
    _ قول می‌ دهی راست بگویی؟
    سری تکان دادم:
    _ بله قول می‌دهم.
    نفس عمیقی کشید دستانش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد گردنبد بلند و زیبایش در گردنش می‌ رقصید :
    _ قضیه ی تو با محمد چیست؟ مخفیانه به عمارتت دعوتش می‌ کنی که چه بشود؟
    رنگ از رخساره ام پرید. لعنت بر جاسوسان خود فروخته! کدام نمک به حرامی‌ اخبار عمارت مرا کف دست این و آن قرار می‌ دهد؟:
    _ باور کنید هیچ چیز مهمی‌ نبود فقط یک ملاقات ساده میان من و محمد صورت گرفت.
    پوزخند صدا داری زد و پشتش را به من کرد. دستش را مشت کرد و باز به سمت من برگشت:
    _ بی راهه می‌ روی مدثره....بی راهه می‌ روی.... من یک مادرم! کور شود مادری که از نگاه فرزندش پی به درونش نبرد. محمد دل باخته. دین و ایمان از کف داده. هه....عاشق شده! جای خوبی دام پهن نکرده ای مدثره...دور تا دور محمد حصار کشیده ام که صیادانی چون تو طعمه اش نکنند...آن وقت....
    زبانم بند آمده بود:
    _ اما بانوی من...م...محمد خودش چنین پیشنهادی داده است. من هیچ نیت و قصدی نسبت به ایشان نداشته ام.
    انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه رفت:
    _ محمد غلط کرد با تو. او بچه تر از این حرف هاست...او اکنون به تنها چیزی که باید بیندیشد خلافت است. نه یک مشت عشـ*ـق بـازی های مسخره صد من یک غاز... عشـ*ـق بـازی هم بخواهد بکند باید با کسی باشد که من تاییدش کنم. نه اینکه سر از خود به هر کس و ناکسی دل ببندد.از همه ی اینها گذشته به اختلاف سنی فاحشی که میان شما وجود دارد فکر کرده اید... محمد مادر دارد نیازی نیست زنی اختیار کند که سن مادرش باشد...گستاخ شده اید و برای خودتان بریده و دوخته اید؟
    هر کس دیگری بود و اینگونه توهین می‌ کرد بی شک دندان هایم را بیخ گلویش می‌ گذاشتم.نمی‌ دانستم چه بگویم که خشمگین نشود:
    _ بانوی من...همین مسئله را چندین بار به ایشان گوشزد کرده ام. ولی گوشش بدهکار این حرفها نیست و حرف....
    اجازه ی کامل کردن جمله ام را نداد صدایش را بالا برد:
    _ شما لقمه ی دهان یکدیگر نیستید مدثره. ما وصلت با مطرب و رقاصه در شجره نامه مان نداشته ایم. همینم مانده عروسی اختیار کنم که راه و بی راه در دست مردان دیگر چرخ خورده است.هر چه سریع تر این بحث را فیصله دهید قبل از آن که خشم من دامنتان را بگیرد و گرنه هر چه دیده ای از چشم خودت دیده ای مدثره.
    سکوت کردم. اگر من مدثره بودم خوب می‌ دانستم چگونه زبان این شاه و ملکه های حرف مفت زن را کوتاه کنم. من برای رسیدن به آنچه که سالها بود در ذهن می‌ پروراندم نیاز به این سکوت داشتم.از پنجره نگاهی به بیرون انداخت:
    _ نکته ی دیگری که قابل ذکر است حریم سلطان ابوالحسن است.
    خوب می‌ دانی که نباید وارد حریم سلطان شوی. نه؟
    دانه های درشت عرق بر پیشانیم نشست. انتظار دانستن این موضوع توسط عایشه را نداشتم.دستی به پیشانیم کشیدم:
    - ولی بانوی من. ایشان خود از من دعوت می‌ کردند که برای آواز خواندن نزدشان بروم...بی ادبی بود که دعوتشان را رد کنم.
    نیشخندی زد و رویش را برگرداند:
    _ حتما همان گونه که برای سمیر فقط معلم موسیقی اش هستی؟
    حرفی برای گفتن نداشتم. پس سکوت را ترجیح دادم و سرم را پایین انداختم.
    دستانش را پشت کمر قلاب کرد و طول و عرض اتاق را می‌ پیمود:
    _ تمام وقت من صرف ستیز با عفریته ی رومی‌ ثریا شده از گرگ های اطراف خود غافل شده ام. فکر کرده ای تا اجازه یافته ای در این عمارت زندگی کنی می‌توانی زیر آبی بروی. تو دندان تیز کرده ای برای ملکه شدن و من این دندان طمع را از ریشه خواهم کند.
    رویش را سمت من برگرداند انگشتش را به سمتم گرفت:
    _ زیر نظر هستی مدثره. تکان بخوری باد به گوشم می‌ رساند پس مراقب رفت و آمد هایت باش...فعلا محمد برای من در اولویت است. دلم نمی‌ خواهد اتفاقی بیفتد که پشیمانی به بار بیاورد.دور محمد یک خط قرمز بکش نزدیکش بشوی می‌ دهم چشمانت را از کاسه بیرون بیاورند...اگر دندان طمع به چیزی تیز کرده ای سخت در اشتباهی. چون کوه پشت محمد ایستاده ام...
    بلند شدم و ایستادم:
    _ چشم سرورم هر چه شما امر کنید...ولی من نیز سلطان ابوالحسن را تشویق کرده ام که بعد از ایشان محمد به خلافت برسد نه کس دیگری.
    لبش به لبخند تمسخر آمیزی از هم گشوده شده:
    _ که بعدش تو بشوی عروس محمد و ملکه ی دربار!
    سرم را پایین انداختم و ترجیح دادم در مقابل حرفش سکوت کنم.نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و دستش را به سمت درب خروجی گرفت:
    _ می‌ توانی بروی...مرخصی!
    تعظیم کوتاهی کردم و به سرعت اتاق را ترک گفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر :
    تاریک و روشن صبح بود که با صدای اذان از جا پریدم و همانطور نشسته به دیواره ی زندان تکیه دادم. چهره اش در ظلمات نیمه شب نورانی تر به نظر می‌رسید. خواستم سلام کنم؛ اما صبر کردم تا از سجده سربلند کند. سپس پیش قدم شدم:

    _ سلام بانو ...
    گویا چند ساعتی می‌ شد که مشغول مناجات و نماز شب بوده است. این را به خوبی از سرخی و خماری چشمانش تشخیص می‌ دادم .
    سرش را به نشانه ی پاسخ تکانی داد:

    _ بلند شدی سمیر؟ برخیز که کم کم هنگامه ی آزادی ات فرا رسیده !
    بی حواس و چهار دست و پا به سجاده اش نزدیک شدم:
    – اما شما از کجا انقدر مطمئن هستید؟
    پوشیه اش را که به معنای هشدار جدی بود انداخت:
    – لباس هایت را جمع کن .
    با شرمندگی عقب نشینی کردم:
    _ معذرت می‌ خواهم بانو ... منظور بدی نداشتم.
    محکم و پر صلابت. حرزی را به طرفم گرفت:
    _ من هم نگفتم منظور بدی داشتی ... حال برخیز و جلو بیا
    سر افکنده بلند شدم و قدم برداشتم:
    _ این چیست بانوی من؟
    آستین های مشکی بلند اما خاک آلودش مانع نگاه های هــ ـو*س آلود به دستانش می‌گشت:
    – این را بگیر و هنگام خروج به بازویت ببند.
    متعجب حرز را از دستش گرفتم و به بازویم نزدیک ساختم که ادامه داد:
    _ نگفتم الان... گفتم هنگامی‌ که خارج شدی آن را ببند.
    سرم را به نشانه ی اطاعت تکان دادم که دو باره به سجده رفت ! به راستی این زن چه کسی بود؟ بانویی که تنها نام خود را به من گفته بود . زهرا ... و هیچ اطلاعاتی از نسبش در اختیارم ننهاده بود و حتی علت زندانی شدنش هم بر من پوشیده بود! او بالعکس تمامی‌ ملکه ها ودوشیزه های جوانی که تا به امروز دیده بودم دستش را برای بوسیدن، در مقابلم قرار نداد . بلکه هربار که بی حواس به او نزدیک می‌ شدم ،از من حجاب می‌ گرفت.
    هنوز هم نسبت به پیش گویی هایش مردد بودم به شدت ذهنم را درگیر سخنانش کرده بود. تا به خودم آمدم درب اتاقک زندان باز گشت و نگهبانی داخل شد:

    _ جناب سمیر ... شما آزادید..
    متعجب به زهرا نگریستم که هنوز در سجده بود. خواستم از او تشکر کنم که نگهبان امانم نداد:
    _ عجله کنید ... افرادی به استقبالتان آمده اند!
    استقبال؟ با عجله حرز را به بازویم بستم و به دنبال نگهبان حرکت کردم . در تمامی‌ طول مسیر . سالن ها را یکی پس از دیگری می‌ نگریستم و جایگاه آنها را به خوبی حفظ می‌ کردم . من باید زهرا را از این جهنم نجات می‌ دادم!
    در مقابل خروجی زندان با یوسف که گویا او هم به تازگی آزاد گشته بود برخورد کردیم یکدیگر را در آغـ*ـوش کشیدیم که نگهبان صدایش را بالا برد:

    – وقت برای خوش و بش زیاد است عجله کنید تا امیر المؤمنین پشیمان نگشته...
    چشمکی به یکدیگر زدیم و دنبال نگهبان را گرفتیم. راستش هنوز فکر می‌کردم بانویی به این جوانی دربین همه زندانبان و نگهبان مخوف چه می‌کرد ؟ چطور می‌ توانست از پس خودش برآید؟
    در کنار درب خروجی دو بانو ایستاده بودند و شنل های اشرافیشان را به حال انتظار روی دوششان کشیده بودند... عایشه و مدثره ... ! با دیدن ما لبخندی زدند. عایشه اشک ریزان و بدون مکث یوسف را در آغـ*ـوش کشید و مدثره من را ...
    عایشه: کجا بودی پسرم؟ پاره ی تنم؟
    و سپس دستی به سر و گوش من کشید و نگاه تندی را بدرقه ی مدثره و دستانش کرد که هر لحظه بیشتر از من فاصله می‌ گرفت:

    _ خوبی پسرم؟
    به رسم همیشگی خم شدم و دستانش را بوسیدم :
    – سپاس گذارم بانو ... نمی‌ دانم چطور این همه لطف و محبت شما را جبران کنم . من برای شما چیزی جز شرارت و ندارم وشما برای من سراسر خیر و برکتید...
    موهای شرابی رنگش را پشت تاج ریخت و چشم های نمناکش را با دستمال حریر ابریشمی‌ خشک کرد:
    – بهتر است از مدثره تشکر کنید در واقع او بود که شما را نجات داد.
    با تعجب به یوسف نگاه کردم که او هم بی اطلاع شانه هایش را بالا انداخت . همزمان با هم گفتیم:
    _ مدثره؟
    عایشه به نشانه تایید سر تکان داد:
    _ در واقع من از او خواستم که نامه ای را از پادشاهی کاستیل مبنی بر تبرئه ی شما از قضیه ی تعویض لباس های اسلامی‌ بگیرد.
    و سپس نامه را که به مهر ایزابلا ولیعهد کاستیل مزین شده بود به ما نشان داد:
    _ در واقع در این نامه دوشیزه کارلا دومینگز تصریح فرمودندکه صلیب طلای سمیر یک هدیه ی شخصی بابت نجات جانش بوده . ارزش دیگری ندارد و نشان لیاقت کلیسا محسوب نمی‌شود.
    همگی نفس راحتی کشیدیم و از مدثره جهت چنین خدمت بزرگی تشکر کردیم . نمی‌ دانم چرا اما پیوسته احساس می‌ کردم که مدثره از انجام این عمل مقصود سیـاس*ـی داشته و به هیچ وجه قصد خیر خواهی نداشته است. با این حال همگی برای شرکت در دادگاه سلطان ابوالحسن علی بن سعد احضار گشته بودیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    کارلا :
    بعد از خروج از سالن جلسات به سمت راهروی بلند منتهی به محوطه ی قصر پدر به راه افتادم . به خاطر سرمای هوا و بارش باران ترجیح می‌ دادم مسیر طولانی تر اما گرم تری را طی کنم.هنگام ورود به سالن بعد ، صدای باز شدن در را شنیدم. جلسه به پایان رسیده بود . با تند شدن قدم هایم صدای پایی مرا دنبال می‌ کرد. تپش های قلبم تند تر شده بود . با چرخیدنم به سمت راهروی بعدی .صدای دویدن به گوش می‌ رسید. جرئت برگشتن و کنجکاوی درمورد تعقیب کننده ام را نداشتم. صدای بلند نفس کشیدن هایم در سالن طنین انداز شد.
    _ کارلا صبر کن.
    با شنیدن صدای آدریان خیالم راحت شد. گام هایم را آهسته تر کردم و منتظر ماندم تا خودش را به من برساند. با برخورد دستش به شانه ام روی برگرداندم. با عصبانیت نگاهش کردم:

    _ آدریان. واقعا چی فکر کردید؟ چطور توانستید فکر کنید یک دختر 19 ساله که حتی در مقابل آب نمی‌ تواند از خودش دفاع کند و یک پسر مسلمان نجاتش می‌ دهد، می‌ تواند در پارلمان از اهداف کلیسا و حکومت دفاع کند؟ چرا می‌ خواهید پدرم را زیر سئوال ببرید؟
    با مکث کوتاهی اتهام زدم:
    _ این کار بوی توطئه می‌ دهد.
    رگ های شقیقه ام به خاطر خالی کردن عصبانیت بر سر آدریان به شدت نبض میزد. با یک دستش لبانم را لمس کرد و با دست دیگرش بازویم را به شدت فشار داد. نفس های تند و خشمگین مرا به سکوت واداشت:
    _ هیس کارلا . دیوانه شدی؟ می‌ دانی اگر این حرف به گوش کلیسا برسد چه بلایی سرت می‌ آید؟ عقلت را از دست دادی؟ پدرت یکی از مهره های اصلی کلیساست و در ضمن مگر تو نبودی که توانستی رأی پارلمان را برای ولیعهدی ایزابلا بگیری؟
    به دستش که بی رحمانه بازویم را فشرده بود پوزخند زدم:
    _ آن یک نتیجه ی از قبل مشخص شده و هماهنگ بود سخنان من سوری بود.
    با قدرت عضلانی بازوانش من را به دیوار راهرو چسباند و خودش را به من نزدیک کرد . بالحن آرام تری ادامه داد:
    _ کلیسا بخاطر موفقیتت در آن روز و تعریف و تمجید های من و مهم تر از همه نفوذ پدرت ، تو را انتخاب کرده . تو توانایی و جذبه اش را داری.
    با حرف هایش آرام تر شده بودم ؛ اما در ادامه با عصبانیتی ساختگی جواب دادم:
    _ اشتباه کردی آدریان من توانایی این کار رو ندارم ...
    و موذیانه برای این که بیشتر به افکارش دست پیدا کنم ادامه دادم:
    _ اصرار نماینده ی کلیسای رم در ایبری (آدریان) برای این که من ، دختر وزیر یکی از حکومت های کوچک مسیحی ایبری را بزرگ کنی برای چیست؟چرا سرنوشت یک دختر برای فرد قدرتمند و با نفوذی مثل تو انقدر مهم است؟ دخترایی مثل من اطرافت رو فرا گرفتند. در همین مهمانی چند شب گذشته دست در دست ماریا دخترک بیچاره ی وزیر دربار می‌ رقصیدی و قرار های بعدی می‌ گذاشتی !؟
    با سخنانم انگار سطل آب یخی را روی سرش خالی کردم. شوکه شده بود ؛ اما هنوز فشار دستش روی بازوانم زیاد بود در چشمانش برق خاصی بود همان برقی که در بیشتر مهمانی ها در چشمان گیرایش موج می‌زد. سرانجام بازویم را رها کرد با خشونت در جایم جابه جا شدم. با مرتب کردن لباس و موهایم عطر بدنم پراکنده شد. دستانش را مانند حصاری به دور من به دیوار گذاشت . با صدایی آرام که تا به حال از او نشنیده بودم گفت:
    _ کارلا . تو زیبایی ؛ با استعدادی؛ باهوشی؛ تو می‌ توانی این وظیفه را به خوبی انجام بدهی عزیزم.
    صورتش را مقابل صورتم پایین آورد با تماس گرمای بدنش با دستانم که برای دور کردنش بالا آورده بودم اضطراب فراوانی بر وجودم مستولی شد. تا به حال صورتش را از این فاصله ی نزدیک ندیده بودم.خطوط ریش هایش جذاب بود. عطر خاص و دلفریبی داشت؛ اما نمی‌ گذاشتم مرا نیز همچون ماریا و دیگر دختران فریب دهد. در یک لحظه از حصارش خارج شدم و قدم زنان در حالیکه او را مبهوت و ناراحت از این که آخرین تیرش به هدف نخورده جا گذاشتم. با شیطنت گفتم:
    _ هر موقع به سوالاتم پاسخ دادی می‌ توانی امیدوار باشی که نمایندگی را بپذیرم.
    اگر می‌ خواست می‌ توانست به من برسد؛ اما اجازه داد تا از او فاصله بگیرم.دوان دوان وارد قصر پدر گشتم و وارد اتاقم شدم . چند دقیقه بعد پدر بدون هماهنگی و در زدن وارد شد و مرا روی صندلی میخکوب کرد. چهره اش برخلاف همیشه برآشفته و اندکی برافروخته بود. با صدایی بلند من را مورد عتاب قرار داد:
    _ کارلا چرا این رفتار را در جلسه از خودت نشان داد؟ چطور مقابل بزرگان این طور گستاخی می‌ کردی و من را زیر سوال بردی؟این حاصل زحمات من برای پرورش تو بود؟
    عصبانیت پدر بر اضطراب و تنش من بخاطر صحبت های آدریان افزوده بود . سر افکنده چشمانم را به زمین دوخته بودم.پدر کنارم نشست و با صدایی آرام تر ادامه داد:
    - کارلا اعتبارم را خدشه دار کردی. انتظار دیگری از تو داشتم.
    با این سخن پدر و تصور سر افکندگی او و نجواهای زیر لبی درباریان هنگام خروجش از سالن جلسات طاقت نیاوردم . دستانم را روی صورتم گذاشتم و هق هق سر دادم .عادت نداشتم با اخم و ناراحتی پدر رو به رو شوم. دستان نوازش گرش را روی صورتم احساس کردم . بینی ام را بالا کشیدم با صدایی لرزان گفتم:
    – پدر من بخاطر تو و اعتبارت قبول نکردم .تصورش را بکن . این قضیه ی مهمی‌ست . تشکیل یک حکومت واحد ! یه دختر 18_ 19 ساله چطور می‌ تواند مردمش را قانع کند؟! تصور کن در صورت شکست من چقدر اعتبارت زیر سئوال می‌ رود!؟
    پدر با صلابت دستانم را از مقابل صورتم پایین آورد:
    _ همانطور که یک دختر 17 ساله می‌ تواند ولیعهد باشد.
    کنایه اش به ایزابلا بود . ادامه داد:
    _ من خودم حمایتت می‌ کنم. تو زن برجسته ای خواهی شد کارلا. این فرصت را از خودت نگیر. نام مادرت را ،آدریانا را ، زنده نگه دار . بگذار بدانند تو از نسل خاندان سلطنتی کاستیل هستی و برای کاستیل هرکاری می‌ کنی... من فردا موافقتت را اعلام می‌کنم.
    این حقیقت داشت . مادرم دختر برادر پدربزرگ ایزابلا بود و با پدرم که پسر وزیر اعظم شاه بود وصلت کرد.
    طاقت ناراحتی پدر را نداشتم. با هراس از نتیجه و البته اطمینان به پدر چشمان اشک آلودم را پاک کردم. و برای آن که دلش را به دست آورم پاسخ دادم:
    _ هر طور مایلید پدر...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    مدثره:
    حواسم متمرکز به کارم نبود. بار چندم بود که ساز را درست کوک نمی‌ کردم. دختر و پسرهای اشراف زاده گاهی به من و گاهی به یکدیگر می‌ نگریستند.آنها هم متوجه شده بودند که فقط جسمم در کلاس موسیقی حضور دارد؛ ولی فکر و ذهنم جای دیگری است. حرفهای عایشه چونان تیری زهر آگین قلبم را هزار پاره کرده بود. نوال دخترکی ظریف با صدایی از خودش ظریف تر مورد خطاب قرارم داد:
    _ من این نت را درست می‌ نوازم؟
    لحظه ای چشمانم را بستم و سعی کردم برای دقایقی هم که شده بغض و کینه را فراموش کنم و حواسم را به سوال دخترک و طریقه ی نواختنش بدهم.سلمان پسری قد بلند با موهایی قهوه ای سر برگردانده بود و محو حرکت انگشتان دختر بر روی تار گشته بود. نگاهی عاشقانه که از دور هویدا بود. به یاد حرف های ایزابلا افتادم. فرصت خوبی بود و راحت می‌ توانستم دختران و پسران اشراف زاده را به داشتن ارتباط و استفاده از دوران جوانی شان ترغیب کنم. بنابراین آخرین نت را که دخترک نواخت کف هر دو دستم را به هم کوبیدم تا حواسشان به من جلب شود:
    _ خب امروز علاوه بر آموزش نت های جدید می‌ خواهم کمی‌ درباره موضوعات دیگر نیز با یکدیگر صحبت کنیم…هر کدام از شما ها گل های زیبا و خوش بوی باغی هستید که در آن آفریده شده اید...و حتما می‌ دانید هر گلی عمری دارد...چه خوب است که از لحظه های عمر خودتان کمال استفاده را ببرید .
    چشم در چشم سلمان انداختم:
    - مثلا ایرادی ندارد که سلمان و نوال کمی‌ زیر درختان توت با یکدیگر قدم بزنند و درباره مسائل مختلف با یکدیگر بحث و تبادل نظر کنند...اینگونه شما دایره ی وسیع تری از افکار و اندیشه های دوستانتان پیش رو خواهید داشت و به این ترتیب می‌ توانید سطح آگاهی خود را بالاتر ببرید.
    همین تلنگر برای شروع کار کافی بود. برای آنکه به فکر وادارشان کنم کلاس را تعطیل کردم...برگشتم و پشت میز نشستم و در حین جمع کردن برگه های نت از روی میز رفتنشان را نظاره می‌ کردم.
    نفر آخر در حال خروج از کلاس بود که نهال وارد شد:
    _ بانو میهمان دارید.
    چشم ریز کردم:
    _ چه کسی؟
    نگاهی به پشت سرش انداخت:
    _ سعدبن ابوالحسن.
    این جماعت چه از جان من می‌ خواهند...حرف دیگری هم مانده که عایشه نگفته باشد و اینک ثریا به پسرش سپرده بیاید و نگفته های عایشه را کامل کند!
    زیاد هم بد نشده بود...باید تیر خلاص را من شلیک می‌ کردم...باید این من می‌ بودم که به عایشه نشان می‌ دادم گوی و میدان دست کیست!
    دستم را مشت کردم و سرم را بالا آوردم:
    _ بسیار خب بگویید الساعه خدمت می‌رسم.
    کشوی کوچک میز را بیرون کشیدم و آینه ی چوبی ام را از آن بیرون آوردم. نگاهی به چهره و موهایم انداختم. برای روبه رو شدن با افکار عایشه می‌ بایست از تمام توانم استفاده می‌ کردم.
    بیرون از کلاس و جایی نزدیک به پنجره سعد پشت به من ایستاده بود.صدای پایم را شنید و برگشت. نزدیکش شدم و دستم را برای خوش آمد گویی به سمتش دراز کردم:
    _ اهلا وسهلا ابن ابوالحسن.
    لبخندی زد و دستم را فشرد:
    _ از این و آن شنیده ام کلاس موسیقی بر پا کرده ای ؛آمده ام از نزدیک ببینم ولی گویا دیر رسیده ام کلاس به پایان رسید.
    دستم را به سمت باغ دراز کردم:
    _ کمی‌ قدم بزنیم؟
    همراه من به راه افتاد:
    _ چه خوب که شما به اینجا آمدید. چند وقتی هست که قصد داشتم به دیدارتان بیایم.
    شاخه ای از درخت جلوی راهش را کنار زد:
    _ بسیار خب اگر حرفی دارید می‌ شنوم.
    چشم های ثریا را به ارث بـرده بود. متانتی داشت که در کمتر شاه زاده ای یافت می‌ شد...اهل کرنش کردن و تملق بی جا نسبت به زنان هم نبود...و این کار را سخت می‌ کرد باید از دری غیر از عشـ*ـوه وارد می‌ شدم:
    _ راستش...مدتی است که مسئله ی خلافت و ولیعهدی فکر مرا سخت به خود مشغول کرده است.
    ایستاد. نگاهی به چهره ام انداخت:
    _ مسئله ی خلافت چه دخلی برای شما دارد؟
    سعد نیز باید مهره ای می‌ شد در دستان من که اگر عایشه محمد را از ازدواج با من منصرف کرد شخص دیگری باشد که بتوانم جایگزینش کنم:
    _ ببینید در ایالت مسیحی نشین این رای شورای سلطنتی است که ولیعهد را انتخاب می‌کند. ولی در اینجا پادشاه باید شخصی را به جانشینی بعد از خود برگزیند این فضای خفقان و اجبار برای من قابل درک نیست! با نظر من موافق هستید؟
    نفس عمیقی کشید:
    _ چه می‌ شود کرد. قانون ما هم اینگونه است و ما هم محکوم به اجرایش هستیم.
    نیم دور چرخیدم و مقابلش قرار گرفتم:
    _ ولی اگر انتخاب ولیعهد در اینجا هم با نظر آرا صورت می‌ گرفت بی شک من به تو رای می‌ دادم.
    چشمکی زدم و ادامه دادم:
    _ بالاخره من و تو رگ و ریشه ی مسیحی داریم.
    سینی حاوی دو جام نوشیدنی مقابل مان قرار گرفت. سعد جام خود را برداشت و جرعه ای نوشید:
    _ افتخاری ست برای من که فرد مشهور و محبوبی چون شما به من رای بدهد.
    من نیز لبی از محتوای جام، تر کردم:
    _ پیش از این نیز درباره ی محاسن شما و اینکه ولیعهدی برازنده ی شماست نزد پدرتان صحبت کرده‌ام.
    لبش به لبخندی از هم گشوده شد. جامش را بالا آورد و به جام من زد:
    _ پس به سلامتی خودمان.
    نهایت تلاشم را به کار می‌ بستم تا عایشه را به خاک بنشانم. وقتی به عنوان ملکه بر تخت نشستم می‌دانستم چگونه با عایشه و امثال عایشه رفتار کنم.درسی به او و دیگر یاوه گویان خواهم داد که دیگر جرات باز کردن دهانشان و پراندن هر سخنی نباشند.
    سعد بدرودی گفت و رفت و من با احساسی بهتر راه کلاسم را در پیش گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر :
    علی بن سعد، بر روی صندلی مرتفع خویش نشسته بود و در طرف راست او، ملکه عایشه به همراه محمد قرار داشتند و در طرف چپ او، ثریا و سعد و نصر نشسته بودند. ابوالقاسم بن رضوان، ابن کماشه، قلصادی و بقیه ی وزرا، تنها گروه کوچکی از بزرگان کشوری و لشکر ای بودند که خلیفه حضور آنها را برای این میهمانی لازم می‌ دانست.
    شبستان سلطنتی، امشب میزبان بزرگان و علمای امت اسلامی‌ بود. اما به قول زهرا کدام اسلام؟ کدام خلیفه؟ و کدام امیرالمومنین؟ عایشه گفته بود دادگاه! اما چه دادگاهی؟ مراسمی‌ که بیشتر به میهمانی تشریفاتی شباهت داشت تا دادگاه! بانوان جوانی که هریک نام هنرمند را به یدک می‌ کشیدند و حفظ حجاب ظاهری آنان فقط به دلیل حضور در پیشگاه خلیفه بود و بس!
    در این بین، تنها مدثره بود که همچون ستاره ای می‌ درخشید و زنان دربار به مانند پروانه ای دور شمع وجود او می‌گشتند.
    در انگشت اشاره ی خود، نگین درخشانی داشت و خیلی با طمانینه و با وقار می‌ نوشید و هرازچندگاهی سر بلند می‌ کرد و نیم نگاهی به من می‌ انداخت و سپس بلافاصله نگاهش را می‌دزديد.
    کلافه، به در و دیوار مجلل کاخ چشم دوختم و نفس حبس شده ام را رها ساختم و به یوسف که در کنارم نشسته بود گفتم:
    _ مثل اینکه سلطان به افتخار آزاد شدن پسرش میهمانی داده است!
    دستی به پشت سرش کشید و پاسخ داد:
    _ اما ملکه گفته بود که امشب دادگاه تشکیل می‌ شود.
    برایم جالب بود که یوسف، مادر خود را ملکه خطاب می‌ کرد...شاید در خفا به او مادر می‌ گفت و در آشکارا ملکه!
    به زمان پایانی شب نزدیک می‌ شدیم و ما همچنان در گرو دو سرباز قصر بودیم و هنوز فرمان آزادی قطعی ما صادر نگشته بود. عایشه همانطور که به ما چشم دوخته بود، برگه ای را که به گمانم نامه ی کارلا بود به سلطان واگذار کرد. ثریا هم پیوسته ما دو نفر را زیر نظر گرفته بود و چندلحظه یک بار با ابوالقاسم بن رضوان مشورت می‌کرد.
    با خودم عهد بسته بودم که اگر از این وضعیت نجات پیدا کنم. برای آزادی زهرا تلاش کنم. ناگهان ابوالحسن با صدای بلند خطبه ای را ایراد نمود:
    _ ايها الناس... خودتان دیدید که من بین یک رعیت زاده و فرزند خودم. تفاوتی قائل نشدم.
    و از جا برخاست و از پله ها پایین آمد:
    _ به من اطلاع دادند که یوسف به همراه دوستش به تمدن اسلامي خــ ـیانـت ورزیدند و در ازای یک صلیب طلا، هویت اسلامی‌ خود را با تعویض لباس هايشان فروختند.
    سپس رو به علمای امت که در حال مشورت بودند، کرد و ادامه داد:
    _ اما هم اینک نامه ای از پادشاهی مسیحی نشین قشتاله رسیده که در آن ولیعهد ايزابلا تصریح فرمودند که صلیب طلا بابت نجات جان دختر صدر اعظم بوده و به هیچ وجه نشان لیاقت کلیسا نمی‌ باشد.
    چشمانم را بستم و نفس راحتی کشیدم. ممنون کارلا... ممنون... من یکبار جان او را از مرگ حتمی‌ نجات داده بودم و او هم به نحو احسن جبران کرده بود. نمی‌ دانم اگر این نامه را نمی‌ نوشت، چه اتفاقی می‌ افتاد؟ و چه بر سر من می‌ آمد؟ باید نامه ای می‌ نوشتم و مراتب تشکر خودم را اعلام می‌ نمودم. سلطان ابوالحسن، نامه را دست به دست بین بزرگان و حضار چرخاند:
    _ همانطور که در زیر نامه درج شده است. این برگه به مهر ولیعهدی بانو ايزابلا مزین شده و مو لای درز آن نمی‌ رود.
    و سپس با صدای بلند فریاد زد:
    _ به خدای احد و واحد قسم. اگر نبود این تکه کاغذ که به بی گناهی این دو جوان حکم می‌ کرد. در برابر چشمان شما آن ها را گردن می‌ زدم تا درس عبرتی باشد برای همه ی خائنان و منافقان به اسلام و قرآن!
    این جملات بی رحمانه را گفت و اشک از چشمان عایشه جاری گشت؛ اما کلید تالار کشتی به او برنگشت! پس از فرمان قطعی آزادی از سوی سلطان، نگهبانان دست های ما را باز کردند و حضار یک به یک جلو می‌ آمدند و آزادی یوسف را به ملکه عایشه تبریک می‌ گفتند. آخرین نفر مدثره بود که به سمت من آمد
    _ تبریک می‌ گویم...هم بابت رهایی خودت و هم شاهزاده یوسف...
    دستش را بالا آوردم و به آن بـ ــوسه ای زدم که چشمانش برقی زد:
    _ تشکر می‌کنم مدثره... نمی‌ دانم اگر تلاش های تو نبود، الان چه سرنوشت شومي در انتظار من بود!
    قهقهه ی بلندی زد و مشتی روانه ی بازویم ساخت:
    _ فراموشش کن سمیر... من فقط خوشحالم که دوباره می‌ توانیم با هم باشيم.
    اما من نمی‌ خواستم با هم باشيم! حتی به نیت او مبنی بر گرفتن این نامه هم مردد بودم ؛ ولی در این چند مدت اخیر از بس مار خورده بودم، افعی گشته بودم. به همین دلیل نمی‌ خواستم با صراحت و رک گویی خود. دشمن تراشی کنم.
    سمیر : من هم خوشحالم که دوست با وفایی همچون شما دارم.
    دستی به لباس های شفاف و بدن نمای خود کشید:
    _ شما؟ چه رسمی‌؟
    لبخندی زدم و همانطور که با هم قدم می‌ زدیم ادامه دادم:
    _ خوشحالم که دوست با وفایی همچون مدثره دارم.
    به قسمت انتهایی شاه نشین که رسیدیم. با هراس اطراف خود را نگریست:
    _ ببین سمیر... من از طرف ملکه عایشه پيغامي برایت دارم.
    لیوان را از مقابل لب هايم کنار گرفتم و مشکوک پرسیدم:
    _ چه پيغامي؟
    اصلاً چرا خودش پیغام نیاورده؟
    کمی‌ نزدیک تر شد و نامه ای در جیب کتم انداخت:
    _ وقتی در اتاقت تنها شدی. آن را باز کن و بخوان!
    سرم را به نشانه ی تایید حرف هايش تکان دادم و از او فاصله گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nasim.af

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/28
    ارسالی ها
    170
    امتیاز واکنش
    1,197
    امتیاز
    336
    ***
    مدثره:
    سمیر در رج به رج خاطرات خوب و بد من در کاخ الحمرا حضور داشت. ثانیه های نفس گیر به کندی می‌ گذشت. ابوالحسن چه در سر می‌ پروراند؟ در مضحکه ای که ترتیب داده و نامش را محکمه ای برای محکوم کردن سمیر و یوسف قرار داده است! به هر ترفندی باید مانع از دادن حکمی‌ علیه سمیر می‌ شدم.
    شانه را محکم تر میان موهایم کشیدم و گیره را روی آنها بستم. لباسی ساده برای شرکت در مراسم به تن کردم و شال حریر را روی سرم انداختم.
    ضربه ای به درب اتاق زده شد و در پس آن نهال سرکی به داخل اتاق کشید از درون آینه به چهره اش نگاه انداختم:
    _ چه شده نهال؟
    دستش را کنار دهانش قرار داد و صدایش را پایین آورد:
    _ پیکی آمده و ادعا می‌ کند از طرف ملکه عایشه برای شما نامه ای آورده است.
    با کمی‌ درنگ از جای برخاستم. نام عایشه مساوی بود با هجوم افکار نفرت انگیزی که با حرف هایش در ذهن من ایجاد کرده بود. به هر جان کندنی که بود خودم را جلوی عمارت رساندم. مردی قد کوتاه و سیه چرده پاکتی سفید را به سمتم گرفت. نگاهی کوتاه به دور برش انداخت:
    _ این نامه را به دست سمیر برسان.
    و به سرعت دور شد. نگاهی به پاکت انداختم مهر سلطنتی عایشه روی پاکت حک شده بود.نفس عمیقی کشیدم و به داخل عمارت باز گشتم. پاکت سبک بود؛ ولی در دستانم توانایی حملش را نداشت. هنوز بار حرفهای سنگین عایشه بر دوش هایم سنگینی می‌ کرد. وارد اتاق شدم و نامه را روی میز انداختم.
    مهر سلطنتی عایشه بر روی نامه به من دهن کجی می‌ کرد. وسوسه ای به جانم افتاده بود که در مقابلش فقط محکوم به تسلیم بودم. نامه را از روی میز برداشتم با ناخن بلند انگشت کوچکم آرام بازش کردم. باید می‌ فهمیدم مضمون نامه ای که عایشه برای سمیر فرستاده چیست! چشمانم روی نوشته ها حرکت می‌ کرد:
    "از ملکه عایشه به فرزند خود سمیر
    خیلی سریع و با عجله تمامی‌ وسایل خود را جمع نموده ؛زیرا که آن اتاق فعلی امنیت کافی برای حفظ جان شما را ندارد.لذا با خدمه هماهنگی های لازم را انجام داده ام که ترتیب انتقال شما به کاخ ملکه داده شود"
    نامه را روی میز پرتاب کردم و خودم را جلوی آینه رساندم. کف دستم را محکم روی میز کنار آینه کوبیدم:
    _ لعنت به تو و افکار رمز آلودت عایشه.
    نمی‌ دانستم این زن هزار چهره چه در سر می‌ پروراند که اینک تصمیم گرفته سمیر را زیر لوای خود نگه دارد! هر طور شده بود باید از قضیه مطلع می‌ شدم . بی شک ماجرایی در پس پرده ای پنهان شده است. سریع نامه را درون یقه ام پنهان کردم و از نهال خواستم به محفظان اطلاع بدهد که برای رفتن به شبستان آماده هستم.
    نور فانوس های متعدد فضای بزرگ شبستان را روشن کرده بود بزرگان حکومتی جمعشان جمع بود. ابوالحسن بر منبری بزرگ و مجلل تکیه زده و سرش را به اطراف می‌ چرخاند. چشمش به من افتاد لبخندی زد و دستی به محاسنش کشید.لبم به لبخندی در پاسخش از هم گشوده شد که در امتداد نگاهم خشم و شرر چشمان عایشه در نطفه خفه اش کرد.
    ثریا به همراه سعد و نصر سمت چپ ابوالحسن و عایشه و محمد سمت راست ابوالحسن را اشغال کرده بودند. سمیر بخت برگشته و یوسف هم با سری افکنده میان ماموران حکومتی ایستاده بودند. نگران جان سمیری بودم که به راحتی می‌ توانست مهره ی موثری برای دربار مسیحیان به حساب بیاید. از طریق سمیر من خواهم توانست به دربار گرانادا نفوذ کنم. اگر معلم موسیقی اش نبودم، نمی‌ توانستم وارد حریم کاخ گرانادا بشوم.
    در جای خود نشستم و محافظان بالای سرم ایستادند. ابوالحسن با تک سرفه ای مصلحتی صدایش را صاف کرد و نگاه ها را به سمت خود کشید. از همان فاصله هم می‌ توانستم بوی گند نوشیدنی هایی که در خندق بلاییش ریخته بود را احساس کنم:
    _ درود بر خدایی که عدالت را در میان انسانها قرار داد تا خوبیها را نگه دارند و پلیدی ها را دور بریزند.درود بر صحابه که عدالت از آنها به ما ارث رسیده است و خلفای راشدین من جمله معاویه که عدالت را همواره سر لوحه ی خلافتش قرار داده بود.
    دستم را جلوی دهانم گرفتم و لبخندی زدم. زن باز دائم الخمر را ببین که چه شکر خوری هایی می‌ کند. هه...حتما با شــ ـراب خواری و هــ ـو*س بازی ات حافظ عدالت صحابه هستی!
    صدایش را روی سرش انداخت و حالت تزرعی به کلامش داد:
    _ ایها الناس به عینه شاهد بودید که فرزندم یوسف را هم برای بر قراری عدالت می‌ خواستم پای چوبه ی دار بفرستم. تا همگان بدانند پای آبروی حکومت و خلافت که به میان بیاید، علی بن ابوالحسن از فرزند خویش هم خواهد گذشت؛ اما امروز نامه ای به دست من رسید با مهر ولیعهد ی کاستیل که به تمام این شبهات پایان داد و این دو تن ؛ یعنی یوسف و سمیر را از هر گـ ـناه مبرا کرده است. این نامه توسط ایزابلا ولیعهد مسیحیان کاستیل برای ما فرستاده شده...پس ما نیز هم اکنون دستور به آزادی این دو تن خواهیم داد.
    نگاهی به عایشه انداختم با گوشه ی شالش اشک هایش را می‌ زدود. اشرافیان و سران حکومتی برای آرام کردنش سخنان دل جویانه بر زبان می‌راندند. فرصت را غنیمت شمردم و خودم را از میان جمعیت به سمیر رساندم. ساکت و آرام گوشه ای ایستاده بود که با دیدن من لبخندی پهنای صورتش را گرفت سریع خودش را به من رساند دستم را گرفت و بـ ــوسه ای بر آن نهاد:
    _ ممنونم مدثره جان مرا نجات دادی این لطف تو را هرگز فراموش نخواهم کرد.
    دستم را روی شانه اش قرار دادم:
    _ کارلا پیغام داده که این نامه به جبران شجاعتی است که خرج کردی و جانش را نجات دادی.
    سرش را پایین انداخت:
    _ از دوشیزه کارلا نیز تشکر فراوان دارم.
    دهانم را به گوشش نزدیک کردم:
    _ من هم بسیار خوشحالم چون زین پس بیشتر با یکدیگر خواهیم بود.
    به وضوح رنگ چهره اش برگشت. اجازه ی پیشروی به افکارش را ندادم نامه را آرام از یقه ام بیرون کشیدم و در جیب کتش سر دادم:
    _ این نامه ی ملکه عایشه است. تنها که شدی باز کن و بخوان.
    دستش را محکم روی جیب کتش قرار داد. نفس عمیقی کشیدم و به سمت جمعیت برگشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا