کامل شده رمان لیلیِ من | نسترن موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان چطور پیش می ره؟؟

  • خسته کننده..

    رای: 1 4.5%
  • جذاب...

    رای: 17 77.3%
  • معمولی

    رای: 4 18.2%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نسترن موسوی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/01
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
5,142
امتیاز
426
محل سکونت
تهران
«الهی به امید تو»
Leily%2DMan%5Fnegahdl%2Ecom%5F%31%2Ejpg

نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: لیلی من
ژانر: عاشقانه، معمایی
نویسنده: نسترن موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: . :~LiYaN~:.
طراح جلد: نفیس
خلاصه: آیدین کیانی پس از مرگ همسرش، به دنبال پرستاری برای تنها دخترش بارانا می‌گردد. از این سو دختری به نام لیلی پا به خانه‌ی آن‌ها می‌گذارد و…
(داستانی کاملا متفاوت با آنچه تا به حال خوانده‌اید)
***
مقدمه(به قلم خودم):
دست‌هایت پراز مهر بود. از همان سمتی که خورشید لبخند می‌زد.
از همان سمتی که خورشید از خط دریا پایین‌تر می‌رفت.
تو لبخند زدی، غرق شدی در آب‌های خیالم! تو مهربان بودی! فراتر از آنچه تصور می‌کردم.
اما خیالِ رفتنت برای من جهنم بود.
کاش می‌ماندی!
داستان برگرفته از یه زندگی واقعیه که من بهش پروبال دادم و شخصیت‌هایی رو هم بهش اضافه کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    ***
    لیلی:
    کلید رو تو قفل در چرخوندم.
    نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اولین چیزی که شامه‌ام رو نوازش کرد، بوی قورمه سبزی بی‌بی بود!
    وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم. کفش‌هام رو توی جا کفشی گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
    - سلام بی بی!
    نگاهِ عجیبی بهم انداخت و گفت:
    - سلام به روی ماهت لیلی جان! چقدر امروز زود اومدی!
    سعی کردم لبخند بزنم. لبخندی که خیلی وقت بود باهاش قهرم! بدونِ اینکه جواب بی‌بی رو بدم در قابلمه رو برداشتم که بخار غذا روی صورتم پخش شد.
    - اوم، بی‌بی دستت دردنکنه.
    درحالی که داشت برنج رو آب کش می‌کرد گفت:
    - می‌دونستم دوست داری، برای همین درست کردم! حالا هم برو لباسات رو عوض کن عزیزم. غذای شاهوردی رو هم می‌دم ببر!
    با آوردن اسم "شاهوردی" اخم کردم. کی تموم می‌شد این شاهوردی؟! کی خلاص می‌شدیم از دستش؟
    کیفم رو از روی شونه‌ام کندم و انداختمش روی تخت، خسته بودم! به معنای واقعی. نیم نگاهی به ساعتِ خاکستری رنگ روی دیوار انداختم که هدیه‌ی شرکت (...) بود! برای جذب مشتری.
    با عوض کردن لباس هام؛ به سمت سرویس بهداشتی رفتم و نگاهِ عمیقی به صورتم انداختم.
    سفید، بی حس، صورتی که کاملا به زردی می‌زد و چشم‌هایی که اونقدر مشکی بودن و سیاهی شب باید جلوشون لُنگ می‌انداخت.
    کاش می‌تونستم دوش بگیرم!
    مشت مشت به صورتم آب پاشیدم و اومدم بیرون. تو آیینه‌ی قدی اتاقم نگاهی به خودم انداختم که انگار حالا بعد از آب زدن صورتم سرحال‌تر شده بودم.
    دو شب بود که نخوابیده بودم. دو شب تموم فکرم پرتِ پرت بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    از اتاقم زدم بیرون.
    بی‌بی رو دیدم که روی مبل نشسته بود و داشت بافتنی می‌بافت. با دیدنم؛ گونه‌های گوشتالوش کش اومد و این یعنی لبخند! به سمتش رفتم و کنارش نشستم .
    دستای نر م و لطیفش رو آروم کشید روی موهام، چشم‌هام رو بستم.
    - لیلی؟
    نا نداشتم چشم‌هایی که گرم خواب شده بودن رو باز کنم. خیلی آروم گفتم:
    - هوم؟
    خم شد و بـ ــوسه‌ای روی گونه‌ام زد! دست‌هاش رو به معنی نوازش؛ کوتاه روی صورتم می‌کشید.
    حسابی خوابم گرفته بود.
    - بی‌بی؟
    - جان؟
    - میشه من بعدا ناهار بخورم؟
    مکثی کرد و گفت:
    - گشنته مادر.
    پلک‌هام و روی هم فشار دادم:
    - نیست!
    سرم روی پای بی‌بی بود و نفهمیدم چطور خواب من رو به آغـ*ـوش خودش کشید.
    ***
    چشم‌هام رو باز کردم البته با سرو صدایی که به گوشم می‌خورد!
    - سلام ساعتِ خواب!
    با دیدنِ فرهام سریع نشستم اما پنج دقیقه‌ای طول کشید تا لود بشم! با صدایی خواب آلود گفتم:
    - تو، کی اومدی؟
    با حالتی متفکرانه نیم نگاهی به ساعتش انداخت:
    - دو سه ساعتی میشه!
    خمیازه‌ای کشیدم .
    - اِ! شرمنده من خواب بودم.
    - می‌دونم خانم خرسه!
    لبخند زدم و بلند شدم.
    - بی‌بی کجاست؟
    - رفت غذای شاهوردی رو بده بیاد!
    دوباره روی مبل نشستم و دستم رو روی بالشت کوبیدم. و دستی به صورتم کشیدم، در خونه که نیمه باز بود؛ کاملا باز شد و بی‌بی وارد خونه شد.
    - سلام بی بی!
    - سلام دخترم؛ بیا غذات رو بدم بخوری! هیچی نخوردی برا ناهار از بس خسته بودی!
    - باشه!
    از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه، نمی‌دونم چرا برعکس همیشه میلی به غذا نداشتم، اما برای اینکه بی‌بی ناراحت نشه چند قاشقی خوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    ***
    رو تختِ فلزی که زوارش دررفته بود، دراز کشیده بودم و به سقف خونه که کلی ترک و نم روش رو گرفته بود خیره شده بودم. بی‌بی بیچاره ظرف‌ها رو توی ظرفشویی گذاشته بود و روی مبل به خواب رفته بود! آهسته اومده بودم تو اتاق تا متوجه‌ی اومدنم نشه و بیدار نشه! شاهوردی عجب گرگ صفتی بود! می‌خواست من و بی‌بی رو بندازه بیرون! دلیلش رو هم فهمیده بودم! یه بار اتفاقی که داشتم براش چایی می‌بردم شنیده بودم که قراره یه چیزهایی رو از بندر وارد ایران کنن! ظاهرا پلیس‌ها جای انبارشون رو فهمیده بودن، می‌خواست من و بی‌بی رو بندازه بیرون تا خودشون یه غلط‌هایی اینجا انجام بدن! نمی‌خواست ما بفهمیم چون می‌ترسیدن که لو برن!
    صدای زنگ اس ام اس از موبایلم بلند شد، نیم نگاهی به صفحه‌اش انداختم، مژده بود!
    اس ام اسش رو باز کردم، نوشته بود:
    - ای رفیق دیرینه سلام! زنگ زدم به خطت خاموش بود، ربات همراه اول می‌گفت با گَلَه‌تون رفتی دَدَر!
    دختره‌ی بی‌مزه‌ی لوس، نوشتم:
    - بی‌خیال مژی، حال ندارم!
    و فرستادم. در کسری از ثانیه جوابم رو داد:
    - درد! شد یه بار من پیام بدم تو حال داشته باشی؟ موجودِ مضحک!
    خواستم براش بنویسم که بلافاصله گوشیم زنگ خورد، خودش بود! دکمه‌ی سبز رو فشار دادم و گذاشتمش روی گوشم، مثل همیشه صدای شاد و شنگولش تو گوشی پیچید:
    - چطوری بی‌حال؟
    کلافه به انگشت‌های خوش فرمِ پام خیره شدم.
    - هیچی خوبم، تو چطوری؟
    صدای بازدم محکم نفسش تو گوشی پیچید:
    - خوبم بی‌شعور! تو نباید به من زنگ می‌زدی تو این چند وقت؟ نمی‌دونستی که من دق می‌کنم میافتم رو دستتون؟ هان؟
    - مژده ول کن دیگه، از خودت بگو! رفتین کیش؟ خوش گذشت؟
    آه کشید و موضوع رو عوض کرد:
    - دختر امروز وقت داری بریم بیرون؟
    خواستم بهونه‌ی بی‌بی رو بیارم که پرید وسط حرفم:
    - به خدا اگر اسم بی‌بی رو بیاری جفت پا میام تو صورتت! بیا دیگه! همه‌اش بهونه نیار!
    نمی‌تونسم بی‌بی رو تنها بذارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    - باشه، سعی خودم رو می‌کنم!
    عجیب دلم هوای بیرون رو کرده بود. یه چند مدتی با مژده زیاد بیرون می‌رفتیم ولی حالا که متوجه‌ی بیماری قلبی بی‌بی شده بودم نمی‌تونستم تنهاش بذارم، از پشت تلفن یه ماچ گنده برام فرستاد که صداش به طرز وحشتناکی توی گوشی پیچید.
    - اوم ماچ لیلی! پس ساعت پنج ونیم دم خونه‌تون منتظرتم! بیایی‌ها!
    بیایی‌ها رو جوری گفت که انگار دلش می‌خواست راضیم کنه؛ من که با این حال بی‌بی نمی‌تونستم! به زور گفتم:
    - باشه دیگه! ببینم چی میشه!
    لحن صداش، عصبانیت رو خوب تو خودش نشون می‌داد:
    - این ببینم چی میشه‌ی تو یعنی نیومدن! و با لحنی که کلافگی رو خوب تو خودش نشون می‌داد گفت:
    - به هرحال دم خونه‌تون منتظرم! خداحافظ.
    و تلفن رو قطع کرد! خسته و کوفته تلفن رو روی میزِ کوچولوی کنارم انداختم، شالم رو از سرم کندم و روی تخت انداختم! وسط گرمای تابستون مگه می‌تونستم توی این لباس‌ها دووم بیارم؟ جلوی بلوزم رو گرفتم و کشیدم، آهی کشیدم و تو دستم تکونش دادم تا به تنم نچسبه! چند ساله که دارم این‌ها رو می‌پوشم؛ برام کوچیک شده ولی خب مجبور بودم، همینقدر که می‌تونستم پول دارو هایِ گرونِ بی‌بی رو بدم خودش کلی بود! تازه باید دنبال کار می‌گشتم.
    برسِ محبوبِ کوچولوم رو از روی میز برداشتم و موهای موج‌دار خرمایی رنگم رو شونه زدم.
    به تصویر خودم تو آیینه خیره شدم.
    تقه‌ای به در اتاق خورد، دستگیره‌ی در به سمت پایین کشیده شد، لبخند زدم. بی‌بی بود!
    دستش یه سینی پر از آبنبات‌های چوبی همراه چایی بود.
    لبخند زیبایی روی لب‌هاش نشسته بود، با تردید اومد داخل و گفت:
    - کی اومدی لیلی جان؟
    اومد و کنارم نشست، سرم رو در آغـ*ـوش گرفت و نوازش کرد . بـ ــوسه‌ای روی موهام نشوند و زمزمه کرد:
    - لیلی، مادر؟
    آغـ*ـوش بی‌بی یه طعم عجیبی داشت. من که مادری نداشتم تا عاشقونه بالای سرم بیدار بمونه و برام قصه بگه، برام لالایی بخونه! سرم و نوازش کنه و باهام حرف بزنه تا دردهام رو بفهمه. بغض کرده بودم! یه چیزی توی گلوم بالا و پایین می‌شد و من قصد نداشتم از آغـ*ـوش بی‌بی که برام حکم آغـ*ـوش مادرم رو داشت بیرون بیام.
    - بی بی؟
    - جانِ بی بی؟ چیه دردت به جونم؟
    اشک تو چشم‌هام جمع می‌شد وقتی اینجوری جوابم رو می‌داد. دستام رو بردم بالا و روی گونه‌ی چروکیده‌اش کشیدم، اشک رو به وضوح تو چشم‌هاش دیدم، آروم زمزمه کرد:
    - چقدر شبیه مادرتی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    اشک‌هام رو پاک کردم و سعی کردم خودم رو از آغوشش جدا کنم، ولی اون من رو سفت گرفته بود. نمی‌دونم چی شد که باز رگ دیوونگیم زد بالا و به بی‌بی پریدم: اون‌موقع که مراعات حالِ مادرم و نکردی چی؟ اصلا من و مامانم رو دوست داشتی؟
    با گفتن این حرف، بی‌بی با نگرانی زد تو صورتش.
    - اینا چیه مادر؟ چی داری می‌گی؟
    نمی‌دونم چی شد که یهو حس کردم محتویات معدم داره میاد بالا. سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت دستشویی توی راهرو دویدم.همیشه وقتی یاد گذشته‌ام می‌افتادم حالم بهم می‌خورد و معده‌ام از هم می‌پاشید.
    در دستشویی رو با عجله باز کردم و خودم رو انداختم داخل.
    هیچی نمی‌فهمیدم فقط چشم‌هام رو بسته بودم و عق می‌زدم. ای کاش این کابوس لعنتی تموم می‌شد، ای کاش. دستم روی شیر آب می‌لرزید، معده درد امونم رو بریده بود.
    ***
    دستم رو روی دلم گذاشته بودم و داشتم گریه می‌کردم، بی‌بی با یه لیوان آب به همراه قرص وارد پذیرایی شد، با دیدن من به آرومی زد تو صورتش و با لحن نگرانی پرسید:
    - مادر خدا مرگم بده! تو چرا اینجوری شدی؟ چیزی خوردی عزیزم؟
    بعد تند و فرز اومد و کنارم نشست.
    هق هق می‌زدم، این اول بارم نبود که اینطور می‌شدم اما نمی‌دونم چرا انقدر معده‌ام می‌سوخت و درد می‌کرد، انگار که آجر داغِ داغ رو گذاشته باشن روی معده‌ام.
    لیوان و قرص و به سمتم گرفت و به زور به لبام چسبوند، به زورِ آب، قرص رو قورت دادم و روی مبل ولو شدم.
    مثل ریختن آب روی آتیش شده بود انگار! درسته خیلی می‌سوخت اما احساس می‌کردم از دردش کمی کاسته شده.
    بی‌بی با نگرانی بهم چشم دوخته بود و هر از گاهی یه آیه می‌خوند و روی صورتم فوت می‌کرد. بنده خدا، دلم هم براش می‌سوخت ولی کار من درست نبود، به نقطه‌ای نامعلوم زل زده بودم.
    با یاد آوری اون شب بغضم گرفت.
    ***
    درست شونزدهم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هفتاد و پنج، تو اونشب بارونی من تو شکم مامانم بودم. اونجور که بی‌بی می‌گفت بابام اصلا مادرم رو دوست نداشته و فقط به دنبال ارث پدربزرگم بوده ولی مادرم عاشقش بوده! اونشب پدرم تو یه پ*ا*ر*ت*ی تا خِر خِره م*س*ت می‌کنه. تو راه برگشت به خونه هیچی از دنیای اطرافش نمی‌فهمیده، نمی‌دونم چطور شده که دوستاش اون شب رسوندنش خونه و خیلی چیزها رو بهش گوش زد کردن ولی افسوس... اونشب بی‌بی پیش مادرم بوده! می‌گفت مامانت حالش بد شده بود و من هم نمی‌دونستم چه کاری کنم، هی می‌گفتم ارغوان! دختر تحمل کن، الان شوهرت از راه می‌رسه ولی ارغوان داشت از درد به خودش می‌پیچید. بی‌بی می‌گفت هرچی اونشب به پدرت زنگ زدم جواب نداد، بعد از هزارمین بار که زنگ زدم یه زنه گوشی رو برداشت که ظاهرا به زبان فارسی حرف نمی‌زد!
    اونشب نمی‌تونستم دست رو دست بذارم ؛ ارغوان رنگش حسابی پریده بود و حالش خیلی بد. ساعت 10 ونیم بود که ارغوان بیهوش روی دستم افتاد و من هم جیغ و داد راه انداختم که یهو در باز شد و امیر با قیافه‌ی درهم برهم اومد تو خونه، با اینکه می‌دونستم اینطور میشه اما باز هم برای ازدواجشون مخالفتی نکرده بودم، ولی اونشب با لحن عصبانی رو به امیر گفتم:
    - کدوم گوری بودی تا این موقع شب؟ آخه به توهم می‌گن مرد؟ بی غیرت!
    امیر اما انگار، اونشب با دیدن ارغوان، دستپاچه شده بود. با همون حالِ گریه‌ام بهش می‌گفتم که گورت رو از خونه گم کن بیرون. تو دیگه نه دامادمی نه پسرم! ولی انگار اونشب گوشش نمی‌شنید. خواست ارغوان رو بذاره رو کولش که جیغ زدم، گفتم تو م*س*ت*ی می‌زنی بچه‌ام رو می‌اندازی که اون با صدای بلند فریاد می‌زد:
    - چی کار کنم بی‌بی؟
    ***
    - لیلی جان؟ کجایی مادر؟ گوشیت داره زنگ می‌خوره.
    از افکارم بیرون اومدم و گوشی رو از دست بی‌بی گرفتم، فرهام بود:
    - الو؟
    - سلام خانم کوچولو! فرهامم.
    لبخند روی لبام نشست و به بی‌بی که با تعجب بهم خیره شده بود نیم نگاهی انداختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    - سلام فرهام.
    خواستم بگم یکی دو ساعت نمیشه رفتی ها! ولی نگفتم! دوست نداشتم همچین جمله‌ای رو بهش بگم.
    صدای فوت کردن نفسش از پشت تلفن اومد.
    - منم خوبم لیلی خانم! شما خوبی؟
    تیکه‌اش رو گرفتم. بی‌بی همونجور با نگرانی بهم خیره شده بودم، سعی کردم بلند شم ولی معده‌ام کمی سوخت، به سختی از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم و در رو هم بستم. پوفی کشیدم، صدای بلند فریاد فرهام که از پشت تلفن به گوشم می‌رسید باعث شد تا به خودم بیام.
    - وای ببخشید فرهام! اصلا حواسم نبود، آهی کشیدم:
    - می‌دونی بی‌بی این روزها خیلی بهم گیر می‌ده! از دستش یه بیرون هم نمی‌تونم برم! همه‌اش نفوسِ بد می‌زنه. از موقعی که متوجه بیماریش شدم هی بهش می‌گم استرس برات خوب نیست ولی کو گوشِ شنوا؟
    رفتم لب پنجره و نگاهم رو به بیرون دوختم. فرهام تک خنده‌ی مردونه‌ای کرد و گفت:
    - پس وقتشه که آستینمون رو برای بی‌بی بزنیم بالا.
    با گفتن چیِ بلندم، احساس کردم فرهام یک لحظه پشت تلفن کُپ کرد.
    - خیلی خب! یه چیزی گفتم دختر، تو چرا باور می‌کنی؟
    با اوقات تلخی نگاهم رو به درخت توی باغِ بزرگ خونه‌ی شاهوردی انداختم ؛ لبام و با نوک زبون تر کردم و گفتم:
    - آخه می‌دونی؟ خیلی غیر منتظره گفتی!
    خندید.
    - اونوقت یه خواستگار چه جوری از یه دختر خواستگاری می‌کنه؟
    - اولا قضیه‌ی بی‌بی فرق داره! حالا کی از بی‌بی خواستگاری کرده؟
    حرفی نزد. کمی نگران شدم، برای همین پرسیدم:
    - فرهام؟
    - جانم آبجی! بگو.
    لبخند زدم، فرهام رو دوست داشتم چون مثلِ یه داداش پشتم بود، با اینکه بابام با برادراش زیاد خوب نبود ولی پدرِ فرهام براش یه چیزِ دیگه بود.
    - لیلی با شمام! چیزی می‌خواستی بگی؟
    به خودم اومدم و از جام بلند شدم، می‌خواستم خداحافظی کنم چون شارژ گوشیم داشت تموم می‌شد:
    - نه داداشی، خدا به همراهت.
    - خدانگهدارت.
    و بعد تلفن رو قطع کرد، تلفن رو به شارژر قدیمیم که گوشه‌ی اتاق به یه پریز زوار در رفته وصل کردم، برام جای تعجب داشت! شاهوردی با این همه ثروت! یه همچین خونه‌ای تو طبقه‌ی بالای ساختمونش داره که اینطور آب از سقفش چکه می‌کنه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    پوفی از سر عصبانیت کشیدم، و از جام بلند شدم.
    نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم، پنج و ربع رو نشون می‌داد.
    یک دفعه سیخ سرجام ایستادم، نه! پس قرارم با مژده!
    اوف! من که نمی‌تونستم بی‌بی رو با وجود بیماری قلبیش تنها بذارم، مطمئنا از دستم دلخور می‌شد،
    رو تختم نشستم و دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم.
    پس خودم چی؟ خیلی وقت بود که بیرون نرفته بودم و باید حال و هوایی عوض می‌کردم، از یه ور هم دلم برای بی‌بی می‌سوخت!
    تقه‌ای به در اتاق خورد.
    - بله؟
    در با صدای قیژ مانندی باز شد، لولاهاش مشکل داشت، باید حتما روغن کاری می‌شد.
    بی‌بی هن هن کنان دستش و روی چارچوب در گذاشت.
    - - لیلی، با اعظم خانم می‌خوام برم روضه مادر.
    لبخند زدم.
    - اِ! جدی؟ چقدر خوب، آخه من هم می‌خوام برم با مژده بیرون.
    دستاش و به معنی دعا کردن آورد بالا .
    - پس خدا رو شکر، می‌ترسیدم قبول نکنی و گردنش رو توی یقه‌اش فرو برد و چادرش رو کشید جلوتر.
    - پس من رفتم لیلی جان، مواظب خودت باش مادر! زود بیا!
    با لحن سرخوشی به سلامتِ بلندی سر دادم و به سمت کمد قهوه‌ای سوخته‌ی گوشه‌ی اتاق رفتم، مانتوی مشکی رنگ و رو رفته‌ام رو به همراه شلوار همرنگش پام کردم.
    نگاهم به گوشه‌ی پاچه‌ی شلوار افتاد، نخ کش شده بود.
    بغض کردم. سرم رو آوردم بالا و به چشم‌های عسلی رنگم خیره شدم، صدای بسته شدن در پذیرایی بلند شد و خبر از رفتن بی‌بی داد.
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم روی دستم چکید، نمی‌خواستم گریه کنم چون چشم‌هام پف می‌کرد و باید به مژده و بی‌بی جواب پس می‌دادم. اشک‌هام رو با پشت دستم پاک کردم.
    بُرسم رو به موهام کشیدم و آروم آروم شونه‌شون کردم، اهل قرتی بازی و بیرون ریختن مو نبودم،
    شال مشکیم و روی سرم انداختم و در اخر کیفم رو که یه خورده پول و یک سری وسایل توش بود برداشتم.
    در اتاقم رو بستم و به سمت اشپزخونه رفتم، لیوان استیل رو برداشتم و توش رو پرِ آب کردم و لاجرعه سرکشیدم. همزمان صدای اف اف آیفون بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نسترن موسوی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/01
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    5,142
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    تهران
    لبه‌ی لیوان رو از لبم دور کردم و اون رو توی سینک ظرف شویی گذاشتم، مژده‌ی بی‌شعورم دستش رو روی زنگ گذاشته بود و ولم نمی‌کرد! اَه!
    - خیلی خب دیوونه! اومدم.
    در پذیرایی رو با عجله باز کردم و کفش‌هام رو از تو جا کفشی در آوردم، نگاه کوتاهی به نوک کفش انداختم.
    نوکش ساییده شده بود، آهی کشیدم و تند تند واکس رو از تو جاکفشی کشیدم بیرون، سرسری واکس رو به کفشم کشیدم.
    - امروز رو خدا به خیر کنه!
    در خونه رو قفل کردم و آهسته از پله ها رفتم پایین.
    - کجا؟
    با وحشت برگشتم، یکی از بادیگاردهاش بود، صدام رو تا حدی که می‌تونستم آروم نگه دارم گفتم:
    - فضول رو بردن جهنم.
    دندون‌هاش رو می‌دیدم که از خشم روی هم ساییده شد، به من چه! می‌خواستی حرصم رو در نیاری.
    به حالت قهر روم رو ازش برگردوندم که غرید:
    - باید با آقا هماهنگ کنم.
    درد! این سری با خشم برگشتم سمتش و با گستاخی زل زدم تو چشاش:
    - نه من نه بی بی! هیچکدوممون برای رفت و آمدمون نه از تو و نه از اون پست فطرتِ شکم گُنـ...
    - نشنیدم! بلندتر.
    سیخ سر جام ایستادم. قلبم داشت می‌کوبید توی دهنم! حسابی ترسیده بودم و دست و پام می‌لرزید.
    - گفتم بلندتر حرفت رو تکرار کن؛ خوب نیست نصفه کاره بمونه.
    سرم و با ترس انداختم پایین، انگار لال شده بودم چون نمی‌تونستم حرفی بزنم!
    - اگر می‌خوای بری بیرون باید قبلش از من اجازه بگیری!
    و فریاد کشید:شیرفهم شد؟
    نزدیک بود پس بیوفتم، با صدای آرومی که خودم هم به زور تونستم بشنومش گفتم:
    - بله!
    قهقهه‌ی بلندی سر داد، احساس کردم داره نزدیک‌تر میشه، من هم از ترسم هی عقب‌تر می‌رفتم.
    - خوب گوش‌هات رو وا کن ببین چی می‌گم! تو اینجا مثه بـرده می‌مونی، دستِ منه که بشینی، بلند شی و حتی بخوابی! اینجا خونه‌ی منه پس تموم افرادم باید از من اطاعت کنن، فهمیدی؟
    فهمیدی رو اونقدر بلند گفت که چهارستون بدنم لرزید.
    - حالا هم می‌تونی گورت رو از اینجا گم کنی.
    هق هق خفه‌ام رو توی گلوم نگه داشتم، هیچ مکثی نکردم و سریع دستگیره رو به سمت پایین کشیدم، ازش متنفر بودم، متنفر!
    تا از خونه اومدم بیرون بغضم ترکید.
    یه لحظه مژده رو دیدم که به ماشینش تکیه داده و منتظر من بود، با تعجب به سمتِ من اومد.
    - لیلی؟! چی شده؟!
    سرم رو به معنی چیزی نیست تکون دادم و سعی کردم لبخند بزنم تا نگرانم نشه.
    - بگو دیگه ! نصفه جونم کردی.
    با صدای گرفته ای گفتم:
    - بریم ، بهت می‌گم.
    مژده که از قضیه چیزی نفهمیده بود سرش رو تکون داد و مات و مبهوت من رو به سمت 206 آلبالویی رنگش برد.
    در شاگرد رو برام باز کرد، آروم تو ماشین نشستم، همزمان بوی عطر خوشبو و شیرینِ مژده تو بینی‌ام پیچید.
    سرم رو انداختم پایین یه برگ از دستمال کاغذی که روی داشبوردش بود برداشتن، ناگهان در ماشین باز شد و مژده توش نشست:
    - علیک‌سلام لیلی! نگفتی چته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا