کامل شده رمان حلقۀ جادویی (Magic Ring)جلد اول | س. زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام یکی از شخصیت ها را می پسندید؟(می توانید بیشتر از یک گزینه انتخاب کنید)

  • سافیرا

  • لئو

  • دنیل

  • ناتالی

  • لرد

  • ادوارد

  • کاترین

  • دراک


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

س.زارعپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
881
امتیاز واکنش
96,880
امتیاز
1,003
سن
25
محل سکونت
شیراز
رمان: حلقه جادویی(جلد اول) Magic Ring
نویسنده : س.زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی - فانتزی
سطح: پرطرفدار
ناظر: Unidentified
ویراستار: Zahraツ
طراح جلد: Elka Shine

خلاصه:
جنگ نزدیک بود؛ کنار گوشمون نفس می‌کشید و هیچ‌کس متوجهش نمی‌شد.
مردم بی‌گـ ـناه تاوان پس دادن؛ تاوان گناهی که مرتکب نشده بودن. امیدها رفت، زندگی‌ها نابود شد و ویرانه‌ها کنار هم قرار گرفتن و دشمن‌ها قوی‌تر و ترسناک‌تر شدن. اگه ویرانه می‌موندم، باید محکوم می‌شدم به تباهی. تعداد زیادی باورم نکردن؛ اما من دوباره جنگی رو برپا می‌کردم؛ بزرگ‌تر و هولناک‌تر از تصورشون. گرچه تموم انتظاراتم از تنها سلاحم اون‌طوری نبود که می‌خواستم، گرچه رازهای زیادی پشت خودش داشت و گاهی ما رو به ورطه‌ی نابودی برد؛‌ اما نفس‌های جنگ رو داغ‌تر کردیم و این‌بار... ما بودیم که به‌جاش نفس می‌کشیدیم!

halghe_jadooii.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل اول
    اینجا سرزمین منه. سرزمین هانه که به خوبی‌وخوشی در قلمروی پادشاه مهربونمون، فردریک‌شاه، زندگی می‌کنیم. تو این‌ سرزمین افسانه‌ای، از هفت‌سالگی به هرکدوم از ما اژدهایی تعلق می‌گیره و ما موظفیم آموزششون بدیم و تربیتشون کنیم. یه‌ذره سخته؛ اما خب... نشد نداره.
    مثل من که الان موفق شدم و دارم اولین‌ پروازم رو انجام میدم. اسمش رو گذاشتم نادیا.
    - یوهو!
    هیچ‌وقت فکر نمی‌‌کردم پرواز این‌قدر خوش بگذره.
    سرخوشانه می‌خندیدم.
    - برو بالاتر نادیا، برو بالاتر.
    راستی این رو نگفتم؛ اژدها‌ها زبون ما رو می‌فهمن، حتی می‌تونن صحبت کنن؛ اما نه با کلمات، بلکه با ذهن صاحباشون ارتباط برقرار می‌کنن.
    سرزمین ما خیلی قدرتمنده؛ اما همیشه یه‌قدرتمند‌تر وجود داره. تو همسایگی کشورمون، دقیقاً بعد‌ از چندتا تپه، سرزمین ویکتوریاست. اونا محشرن. خودم شخصاً عاشق اون‌ سرزمینم. اه:campe545457on2:کتوریا نه‌تنها اژدهابازهای قهارین، بلکه خودشون هم یه‌ انسان معمولی نیستن و قدرتای فراطبیعی دارن. بعداً کم‌کم بهتون میگم چه توانایی‌‌هایی. با اینکه فوق‌العاده قوی‌ان؛ اما یه‌نقطه‌ضعف بزرگ دارن. کشورشون پر از فرقه‌های گوناگون و چنددستگیه. به قدری از اون‌سرزمین خوشم می‌اومد که تقریباً هرروز رو اونجا می‌گذروندم و پدرم همیشه ناراضی بود و خیال می‌کرد ممکنه من هم مثل اونا به یه‌ گروه خاص علاقه‌مند بشم؛ اما من ابداً نمی‌‌تونستم حرفش رو گوش کنم، فقط به یه‌دلیل.
    با شعله‌ی آتشینی که از جلوم رد شد ترسیده عقب کشیدم. کمی تعادل نادیا به هم خورد؛ ولی تونستم کنترلش کنم. اگه از اون‌ ارتفاع می‌افتادم که دیگه چیزی ازم نمی‌‌موند. به سمت راستم نگاه کردم تا عامل این‌ کار رو ببینم. بله، خوشحال از ترسوندن من قهقهه می‌زد. داد زدم:
    - دنیل!
    دست‌هاش رو از دو طرف باز کرد و شونه‌ها‌ش رو بالا انداخت. چه مسلط روی اژدهاش نشسته بود.
    دنیل: چیه خانم کوچولو؟ تو باید بتونی کنترلش کنی.
    - تو دیوونه‌ای! این‌ اولین پروازمه. ممکن بود سقوط کنم.
    خندید و گفت:
    - اگه به فکر تلافی هستی من آماده‌م.
    به نادیا دستور حرکت دادم و دنبالش کردم. از مهارتش متعجب شدم. اون فقط دوسال از من بزرگ‌تر بود. چطور یه‌ پسر پونزده‌ساله این‌قدر با مهارت اژدها رو هدایت می‌کنه؟!
    به ارتفاعات خیلی‌ زیاد پرواز می‌کردیم و از بین ابرا رد می‌شدیم. وقتی شکوه و زیبایی هانه رو از بالا دیدم، دیگه تلافی‌کردن رو از یاد بردم.
    - واو!
    شگفت‌زده به پایین نگاه می‌کردم که یه‌دفعه نادیا تکون شدیدی خورد. نتونستم تعادلم رو روی گـردنش حفظ کنم و لیز خوردم. وحشت کردم. از روش افتادم پایین!
    با آخرین توانم جیغ کشیدم. خدای من! ارتفاعم خیلی زیاد بود. با دیدن درخت‌هایی که به سرعت بهشون نزدیک می‌شدم، چشم‌هام رو بستم و بلند‌تر جیغ زدم. من مردم، مرده بودم. وای خدا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دقیقاً لحظه‌ای که منتظر فرورفتن شاخه‌ی درخت تو شکمم بودم، چیزی به کمرم چنگ زد و من رو بالا کشید.
    نفسم درنمی‌اومد. با احتیاط چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو چرخوندم تا ببینم چی شده. بازم دنیل در حال خندیدن بود و من رو با چنگال اژدهاش نجات داده بود.
    دنیل: چطور بود؟ اولین پرواز خوش گذشت؟
    جیغ‌جیغ کردم و دست‌وپا زدم:
    - بذارم پایین. با توام گفتم منو بذار پایین. بذارم پایین!
    دنیل: آروم باش، دوباره میفتیا.
    - می‌کشمت دنی، گفتم بذارم پایین!
    بالاخره حرفم رو گوش کرد و آروم انداختم روی زمین.خودش هم با فاصله روی زمین فرود اومد و از رو سر اژدهاش که اسمش رو مایکل گذاشته بود پایین پرید.
    من با تأسف به پارگی حاصل از چنگالای مایکل روی پیراهنم نگاه می‌کردم. مامی حتماً بیچاره‌ام می‌کرد.
    دنی همچنان خنده‌رو مقابلم ایستاد:
    - اوه لباست پاره شده.
    تیز نگاهش کردم که ادامه داد:
    - اما حداقل شکمت سالمه.
    از توی ذهنم نادیا رو صدا زدم تا بیاد پایین. بعد حرصی رو به اون گفتم:
    - ممکن بود بمیرم. تو عقلتو از دست دادی!
    جلوتر اومد و دستش رو پشتم گذاشت. آروم گفت:
    - ممکن نبود بمیری، من همیشه مواظبتم.
    خشمم فروکش کرد و بدنم گرم شد. بی‌حرف نگاهش کردم.
    همون‌موقع از صدای بال‌زدن یه‌ اژدها با نگرانی ازش فاصله گرفتم.
    پاپا بود. اوه نه. حتماً سقوطمو دیده!
    محکم روی زمین فرود اومد. خشمگین پایین پرید و به‌طرف دنیل رفت.
    پاپا: تو پسره‌ی بی‌عقل! نزدیک بود به کشتنش بدی. به چه حقی این‌کار رو کردی؟
    روبروش ایستادم و سعی کردم آرومش کنم.
    - پاپا، اون فقط یه‌اتفاق بود. من حالم خوبه.
    عصبی نگاهم کرد.
    - نمی‌خوام چیزی بشنوم. سوار شو. باید برگردیم خونه.
    - پاپا.
    انگشتش رو به نشونه‌ی تهدید بالا برد و شمرده گفت:
    - گفتم سوار شو!
    این رو گفت و خودش به سمت اژدهاش رفت، اون‌حیوون هم عین خودش خشن و عصبی بود. الکس! با چهره‌ای مغموم به سمت دنیل چرخیدم. پسره‌ی پررو! هنوز هم لبخند می‌زد.
    چشمک زد و بی‌صدا گفت:
    - بعداً می‌بینمت.
    انگار از هیچی ناراحت نمی‌‌شد. عصبی‌‌کردنش برای من یه‌ آرزوی محال بود. این‌همه خون‌سردی تو یه‌نفر؟ نوبره!
    نادیا گردنش رو پایین آورد و من سوار شدم. همون‌طور که تمرین کرده بودم، دوباره پرواز کردم. به پایین نگاه کردم. همچنان سرش بالا بود و نگاهم می‌کرد تا از دید محو شد.
    خب، تنها دلیلم برای رفتن به ویکتوریا رو فهمیدید؛ دنیل پسری بود که واقعاً در برابرش قدرتی نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بعداز فروداومدن مقابل خونه، مادر نگران به سمتم دوید و محکم بغلم کرد.
    - اوه خوشحالم که سالمی عزیزم. نمی‌‌دونی چه صحنه‌ی وحشتناکی بود. اون کی بود که اذیتت می‌کرد؟
    پدرم درحالی‌که همچنان ناراحت بود، از کنارمون گذشت و گفت:
    - بازم مزاحم همیشگی؛ دنیل!
    چشم‌هام رو تو کاسه چرخوندم. کلاً آب پاپا با اون تو یه‌ جوب نمی‌‌رفت. البته بگم که پاپا بیشتر اوقات عصبانی بود. به هرحال از یه‌فرمانده چه انتظاری میشه داشت؟ اون هم فرمانده‌ی سپاه فردریک‌شاه.
    از مامی جدا شدم. با هردو دستش موهای مواج و سفیدرنگم رو نوازش کرد و گفت:
    - خداروشکر. چندبار بگم دنیل پسر مناسبی نیست؟ حتماً باید یه‌ بلایی سرت بیاره؟ تو که می‌دونی مردم ویکتوریا ذات خوبی ندارن...
    - آه مامی دست بردار. من این‌ مورد رو درباره‌ی اونا قبول ندارم. اه:campe545457on2:کتوریا خیلی‌خوبن؛ علی‌الخصوص دنی!
    این رو گفتم و به‌ طرف اسطبل رفتم. سه‌تا اسب زیبا و چالاک داشتیم که عاشقشون بودم. درحالی‌که کمربند مخصوصم رو باز می‌کردم، مامی وارد شد.
    مامی: دنیل آدم خوبی نیست. آخه تو چرا حرف گوش نمیدی؟ همین چندلحظه پیش نزدیک بود به‌خاطر اون بمیری!
    - اون به من آسیبی نمی‌‌رسونه، مطمئن باشید. خودتون که دیدین نجاتم داد.
    موهام رو باز کردم.
    - خیلی خسته‌م. ناهار رو آماده کردن؟
    سری به تأسف تکون داد و گفت:
    - امیدوارم وقتی بزرگ‌تر شدی متوجه بشی. آره آماده‌ست. برو حاضر شو بعد بیا سر میز.
    از اسطبل بیرون رفت. به اسب‌ها نزدیک شدم و نوازششون کردم. یکی قهوه‌ای و دوتا سیاه. قهوه‌ایه از همه کوچیک‌تر بود. به اون که رسیدم، جلوتر اومد تا چیزی برای خوردن بهش بدم.‌ ای‌ شکمو! اما چیزی همراهم نبود. به هرحال تا چنددقیقه‌ی دیگه بهشون غذا می‌دادن.
    بهتر بود قبل از ناهار یه‌ دوش مفصل بگیرم.
    به اتاقم رفتم و دوتا از خدمه‌ها رو صدا زدم تا حمامم کنن. به کمک اونا لباس‌هام رو درآوردم و توی وان نشستم که پر از آب گرم بود.
    من تو یه‌ خانواده‌ی نظامی بزرگ شده بودم. البته تو هانه همه جنگجو بودن؛ ولی ما بیشتر؛ چون پدرم فرمانده‌ی سپاه و برادرم، اسکات، عضو گارد سلطنتی قصر بود. بیست‌سال داشت و حسابی هم مثل پاپا سخت‌گیر بود. از وقتی چشم باز کردم، با شمشیر و سلاح آشنا بودم؛ پس تبعاً به جنگیدن هم علاقه‌ی زیادی داشتم و زمانی که دخترای دیگه توی اتاقاشون کتاب می‌خوندن و منجوق‌دوزی می‌کردن، من تمرین رزمی می‌کردم. این از خاصیت بزرگ‌شدن تو این‌خانواده‌ست. البته همون‌طور که گفتم، اینجا همه فنون رزمی رو بلد بودن؛ اما نه به عنوان علاقه‌ی اصلیشون.
    بعد از خشک‎کردن بدنم لباس مناسبی پوشیدم. روی صندلی نشسته بودم و موهام رو شونه می‌کردم که در اتاقم زده شد.
    - بیا تو.
    کلِر وارد شد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:
    - بانو، مادرتون گفتن هرچه سریع‌تر بیاید سر میز.
    از توی آینه نگاهش کردم و گفتم:
    - آماده‌م. الان میام.
    سرش رو به احترام خم کرد و بیرون رفت. بلند شدم و بیرون رفتم. میز ناهار مثل همیشه از خوردنیا پر بود. اخم‌های پاپا درهم و اسکات هم به‌نظرم خیلی خسته بود. صندلی روبروی اون رو انتخاب کردم و نشستم. با لبخند گفتم:
    - سلام. کی اومدی؟
    اسکات: خیلی وقت نیست. تو خوبی؟ چیزایی شنیدم.
    تن صدام رو پایین‌تر آوردم:
    - خواهش می‌کنم تو شروع نکن. بذار بعداً باهم صحبت می‌کنیم.
    با سرفه‌ی ساختگی پاپا، دست از حرف‌زدن برداشتم. مثل همیشه اول دعا کردیم و بعد شروع کردیم به خوردن. بوی خوش سوپ سبزیجات اشتهام رو تحـریـ*ک می‌کرد. نگاهی اجمالی به میز انداختم. بره‌ی بریون‌شده وسط میز بود و خدمتکار سوپ گرم رو تو ظرف می‌ریخت. نوشیدنیای قرمزرنگ مهیا بود و چندنوع غذای دیگه. اصلاً درک نمی‌کردم چرا برای چهارنفر باید این‌ همه غذا ترتیب بدن؟! اما خب عادت کرده بودم. همچنین اعتراض تو این‌ موضوع به گفته‌ی مامی شأن من رو پایین می‌آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با آرامش داشتم از مزه‌ی سوپ لـ*ـذت می‌بردم که پیکی از طرف شاه وارد سالن غذاخوری شد. به پاپا احترام گذاشت و محتاطانه جلو اومد.
    پیک: قربان، پیغامی از طرف شاه بزرگ آوردم.
    پاپا: چه پیغامی؟
    پیک: یه‌دعوتنامه برای حضور در رزمایش.
    وای جشن! من عاشق جشنای هانه بودم. واقعاً خوش می‌گذشت. پیک دعوتنامه رو به پاپا داد و رفت. پاپا به خدمتکاری اشاره کرد و دعوتنامه رو دستش داد تا بلند بخونه. یه‌ جشن بود برای مانور اژدهاها که چندحاکم از سرزمینای اطراف هم دعوت بودن، از جمله ویکتوریا. البته مردم هم می‌تونستن شرکت کنن. پس می‌تونستم دنیل رو ببینم. اون هم از این‌ مراسم خوشش می‌اومد. رزمایش سه‌روز دیگه برگزار می‌شد و قطعاً اسکات و پاپا توی مانور شرکت می‌کردن. وای باید شب جالبی باشه!
    ***
    با شمشیر در حال تمرین بودم؛ تنهایی، تو محوطه‌ی پشتی. تنها ناظرم نادیا بود که از پشت ساختمون خونه سرش رو بالا آورده بود و نگاهم می‌کرد. نادیا هنوز نوجوون بود و این‌قدر بزرگ شده بود. حتماً چندسال دیگه از اینم بزرگ‌تر میشه. از گونه‌هایی بود که پوست براق و تیغه‌های بلندی روی گردنش داشت تا در مواقع لزوم ازشون استفاده کنه.
    پاپا و اسکات به قصر رفته بودن و مامی توی اتاقش چنگ می‌زد. صدای سازش رو می‌شنیدم. موسیقی تندی بود و با حرکاتم هماهنگی ایجاد کرده بود و من غرق تمرین شده بودم. اهمیتی به خستگی نمی‌دادم.
    همون‌طور که شمشیرم رو با شتاب تو هوا تکون می‌دادم، صدای عجیبی شنیدم. یه چیزی غیر از موسیقی مامی. صدایی شبیه خرناسه‌ی گرگ!
    به سرعت چرخیدم و هین بلندی کشیدم. گرگ سیاه و بزرگی پشت سرم بود. از طرز نگاه‌کردنش با اون‌ چشما ترسیدم. خیلی ناگهانی بود. چندلحظه نگاهم کرد. مونده بودم چی‌کار کنم که پرید روم و از پشت افتادم رو زمین.
    جیغ خفه‌ای کشیدم. قلبم تند می‌زد؛ اما کاری نمی‌‌کردم. می‌خواستم ببینم خودش چی‌کار می‌کنه.
    دندونای تیزش رو نشونم می‌داد و خرخر می‌کرد. ریشخندی زدم و گفتم:
    - باشه اعتراف می‌کنم ترسیدم. آقای باهوش گرگا توی روز ظاهر نمیشن.
    به آرومی به حالت اصلی خودش برگشت. پوزه‌ش کوچیک شد و دندوناش تیزی خودشون رو از دست دادن و موهای سیاهش توی پوستش فرو رفتن. چشم‌هاش دوباره قهوه‌ای شدن.
    دست‌هاش رو از رو شونه‌ام برداشت و گفت:
    - فهمیدم که ترسیدی، گرگا تو روز بیرون نمیرن نه من. من که کاملاً گرگ نیستم.
    بلند شدم و نشستم. موهام رو پشت گوشم انداختم و گفتم:
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - اومدم ببینم برای جشن آماده‌ای یا نه؛ اما...
    - دنیل من فقط سیزده‌سالمه، نیاز نیست از صبح تا شب مشغول آماده‌شدن باشم.
    دست‌هاش رو ستون بدنش کرد و گفت:
    - دخترای سرزمین ما این‌طوری نیستن، به ظاهرشون خیلی اهمیت میدن.
    یه تای ابروم رو بالا انداختم. به‌طرفش چرخیدم و هلش دادم تا بخوابه رو زمین. مقاومت نکرد. با لحن حق‌به‌جانبی گفتم:
    - دخترای هانه هم به ظاهرشون اهمیت میدن، این منم که برام مهم نیست؛ چون نیازی ندارم.
    خندید.
    یه‌ چیزی به ذهنم رسید. موهای قهوه‌ایش رو از تو پیشونیش کنار زدم و گفتم:
    - راستی یه‌ سؤال. تو می‌تونی نیروت رو به کس دیگه‌ای منتقل کنی؟ یعنی یکی دیگه هم ازشون استفاده کنه؟
    دنیل: آره می‌تونیم. میشه فقط مقداری از قدرتمون رو منتقل کنیم یا همه‌ش رو. تازه اگه هرروز تمرین کنیم، قدرتمون بیشتر و قوی‌تر میشه.
    - اگر همه‌ش رو به کس دیگه‌ای بدی خودت چی میشی؟
    دنیل: میشم یه‌آدم معمولی؛ مثل تو.
    - اوهوم. محدودیتی تو تبدیل‌شدن داری؟
    دنیل: می‌تونم هرچندبار که خواستم تبدیل شم؛ اما فقط به سه‌تا حیوون؛ گرگ، مار و عقاب. و گرگ از همه‌ش قوی‌تره؛ چون بیشتر از همه روش کار کردم.
    - پس حاکمتون باید خیلی قدرتمند باشه. دوست دارم امشب از نزدیک ببینمش.
    بلند شد و نشست. به شمشیرم که روی زمین بود اشاره کرد و گفت:
    - تو داشتی یه‌کاری می‌کردی.
    - تمرین می‌کردم.
    دنیل: نظرت درمورد یه‌ حریف قَدر چیه؟
    - هوم. تو آماده‌ای؟
    دنیل: همیشه هستم.
    ایستادیم. یه‌ سلاح به اون دادم و شمشیر خودم رو هم از روی زمین برداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    گفت:
    - بیا شرط ببندیم.
    - سر چی؟
    دنیل: اگه تو بردی، کمی از قدرتم رو بهت میدم. تا یه‌ مدتی خوش باش؛ چون موقتیه، فقط وقتی کامل منتقل بشه دائمی میشه.
    - عالیه! اگه تو بردی؟
    به اطراف نگاه کردم. با صدای نادیا چشمم بهش افتاد. سریع گفتم:
    - می‌ذارم یه‌ دور سوار نادیا بشی.
    دقیقاً همون لحظه صدای نادیا رو تو ذهنم شنیدم:
    - اوه نه سافیرا.
    منم از طریق ذهنم بهش گفتم:
    - نگران نباش، برنده میشم.
    دنیل: پیشنهاد خوبیه، بدم نمیاد یه‌ دور باهاش بزنم.
    شروع به جنگ کردیم، من حمله می‌کردم و اون دفاع می‌کرد، اون حمله می‌کرد و من جاخالی می‌دادم. خیلی طول کشید. هردومون خیس عرق شده بودیم. همزمان شمشیرامون رو بالا بردیم و درست مقابل صورتامون به هم برخورد کردن.
    کاملاً احساس می‌کردم که همه‌ی تلاشش رو نمی‌‌کنه تا شمشیرم کنار بره؛ چون قدرت من در برابر اون هیچ بود. با چشم‌های قهوه‌ایش تو چشمام خیره شد. حسابی عرق کرده بود و از کنار شقیقه‌اش قطره‌هایی پایین می‌ریخت. لبخند شیطنت‌آمیزی زد که جوابش رو دادم.
    بالاخره شمشیرش رو کنار زدم، یه‌دور دورِ خودم چرخیدم و تیغه رو کنار گردنش گذاشتم.
    شکست خورد.
    شمشیر رو پایین آوردم و روی زمین انداختم. نفس‌نفس می‌زم. اون هم همین‌طور.
    - خب. شرطو باختی.
    باد خنکی از سمت درختا وزید و کمی خنک شدم. لبخند زد:
    - بیا جلو.
    جلو رفتم. یه‌ دستش رو جلو آورد.
    دنیل: دستمو بگیر.
    گرفتم. نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست. چندلحظه بعد، عبور جریان عجیبی رو حس کردم. یه‌جریان قوی. معرکه بود. بی‌اراده لبخند زدم و به هاله‌ی قرمز دور دستم نگاه کردم.
    ثانیه‌ای بعد چشماش رو باز کرد و دستم رو رها کرد.
    - هی. حس عجیبی دارم. حالا باید چی‌کار کنم؟
    دنیل با اشتیاق گفت:
    - احساس قدرت می‌کنی نه؟
    سرم رو تکون دادم. گفت:
    - خب، حالا تمرکز کن. چشمت رو ببند و روی چیزی که می‌خوای تمرکز کن.
    همیشه دلم می‌خواست خودم می‌تونستم پرواز کنم. پس عقاب‌شدن ایده‌ی جالبی بود؛ اما وقتی صدای چنگ‌زدن مامی قطع شد، چشمم رو باز کردم و گفتم:
    - صدای موسیقی نمیاد. ممکنه پاپا برگشته باشه.
    دنیل: از نادیا بپرس.
    همون‌کار رو کردم؛ اما نادیا گفت خبری از پاپا یا اسکات نیست.
    - انگار نیومدن. خب حالا امتحان می‌کنم.
    دنیل: چشمات رو ببند. دوست داری به چی تبدیل بشی؟
    - یه عقاب.
    چشم‌هام رو بستم.
    دنیل: حالا تصور کن که یه‌ عقابی. درون خودت احساس یه‌ عقاب رو پیدا کن.
    حرف‌هاش رو به دقت گوش کردم. یه‌ عقاب چه حسی داره؟ سبکی، سرعت، تیزبینی.
    به‌وجوداومدن یه‌ جریان از نیرو رو تو بدنم حس کردم. تمرکز کردم. خودم رو عقاب فرض کردم. نیرو تو بدنم پخش شد و کم‌کم کاملاً من رو در بر گرفت.
    حالا چشم‌هام رو باز کردم.
    در کمال تعجب فقط تا زانوی دنیل رو دیدم. سرم رو بالا بردم. خواستم حرف بزنم؛ اما نتونستم. من تبدیل شده بودم.
    جلوم زانو زد. دستش رو روی سرم کشید و گفت:
    - آفرین دختر باهوش. حالا می‌تونی پرواز کنی، بالاتو باز کن و بال بزن؛ مثل یه‌پرنده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دو بال بزرگم رو باز کردم. انگار از وقتی متولد شده بودم پروازکردن رو بلد بودم. راحت بالا رفتم و از زمین فاصله گرفتم، بالا و بالاتر رفتم. اون هم تبدیل به عقاب شد و کنار من قرار گرفت. هردو سرعت گرفتیم و جلو رفتیم. دنیل یه‌ صدای نامفهوم و جیغ‌مانند، مثل عقابا درآورد و از من جلو افتاد. سعی کردم بهش برسم و ازش جلو بزنم؛ اما اون بامهارت بود و اجازه نمی‌داد. باهم اوج گرفتیم، دایره‌وار تو هوا پرواز می‌کردیم. خیلی کیف می‌داد.
    هورا! یوهو!
    به سرعت از تپه‌ها گذشتیم و وارد ویکتوریا شدیم. تو آسمان ویکتوریا پرواز کردیم، اوج گرفتیم، مسابقه دادیم. معرکه بود! عالی بود! بادی که به صورتم می‌خورد واقعاً لـ*ـذت‌بخش بود و احساس قدرت می‌کردم؛ اما بعد از یه‌ مدت خسته شدم. دیگه دنی رو دنبال نکردم و رفتم پایین.
    ***
    دنیل
    سرم رو برگردوندم تا ببینمش؛ اما نبود. توقف کردم و چشمم رو اطراف گردوندم. وقتی دیدم داره به‌طرف پایین میره، خیالم راحت شد. از دست این‌ دختر، اصلاً احساس نمی‌کنه باید خبر بده؛ اما چطور خبر بده؟ اون که بلد نیست تو این‌ حالت اتصال ذهن انجام بده.
    به سرعت پشت سرش راه افتادم. فاصله‌ام خیلی زیاد بود و رسیدن بهش سخت.
    با دیدن تغییر رنگ بالاش از قهوه‌ای به سفید وحشت کردم. مهلت تبدیلش داشت تموم می‌شد. وای نه! اگه از این‌ ارتفاع بیفته! اوه نه. تو آخرش یه‌بلایی سر سافیرا میاری دنیل!
    سرعتم رو بیشتر کردم. باید یه‌ کاری می‌کردم.
    همه‌ی توانم رو به کار گرفتم. به سرعت به‌طرف جنگل سقوط می‌کرد، هنوز عقاب بود؛ اما می‌ترسیدم. چرا بهش نمی‌رسم؟ خدای من سافیرا!
    کاش مایکل بود، اون سرعتش بیشتره؛ اما مطمئن نبودم برسه. به هرحال امتحان کردم.
    از ذهنم صداش زدم.
    - مایکل، خودت رو به جنگل برسون، سافیرا در خطره. عجله کن!
    جوابش رو شنیدم.
    - دارم میام دنیل، دارم میام.
    وای نه. وقتش تموم شده. لعنت به من، لعنت به من!
    در چشم به هم زدنی به انسان تبدیل شد و صدای جیغش تا استخونام رو سوزوند؛ نه به‌خاطر صداش، بلکه از ترس و نگرانی. نمی‌خواستم هیچ اتفاقی براش بیفته.
    صدای مایکل رو شنیدم. حالا من از بالا و مایکل از چپ به‌ طرف سافیرا می‌رفتیم تا نجاتش بدیم. داشت به درختا نزدیک می‌شد.
    نه. مایکل نمی‌‌تونست برسه. تموم انرژیم رو به کار گرفتم، فاصله‌ام باهاش کم شد. تبدیل رو باطل کردم و به شکل انسانیم در اومدم. سریع دست‌هام رو دور سروبدنش حـ*ـلقه کردم تا اگر به شاخ‌وبرگا برخورد کردیم آسیب نبینه.
    اولین شاخه‌ای که کمرم رو خراش داد نفسم رو بند آورد. عمیق‌بودن زخم رو کاملاً حس کردم. و دوباره کشیده‌شدن به تنه‌ی درخت. پهلوم سوخت؛ اما حاضر نبودم دستام رو از دور سافیرا باز کنم که همچنان از ترس جیغ می‌کشید.
    بالاخره مایکل تونست خودش رو برسونه، قبل از اینکه روی درخت بعدی بیفتیم نجاتمون داد. افتادیم رو کمرش؛ اما به‌خاطر حجم زیاد درختا مایکلم نتونست خوب فرود بیاد. با افتادنش رو زمین من و سافیرا هم پرت شدیم رو زمین.
    سرش رو بیشتر پنهان کردم. چندبار غلت خوردیم و در آخر ساکن شدیم. با درد زیاد دستام رو از دورش باز کردم. صورتم از درد جمع شد.
    شوکه بود و نمی‌‌تونست بلند شه. به سختی صداش کردم.
    - سافیرا.
    آروم بلند شد. موهاش ژولیده و پر از برگ شده بود. چشمام رو از سوزش زخمام به هم فشردم.
    سافیرا: وای! من هنوز زنده‌م. دنیل، هنوز زنده‌م. اوه!
    از واکنشاش خنده‌ام می‌گرفت. دردآلود و همراه یه لبخند گفتم:
    - آره هنوز زنده‌ای!
    نگاهش به من افتاد. هراسون بهم نزدیک شد.
    - خدای من! زخمی شدی، زخمی شدی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    مایکل هم بهمون نزدیک‌تر شد. خواستم بگم چیزی نیست که صدایی گفت:
    - واو. عجب سقوط جانانه‌ای دنیل!
    نگاهم رو به‌ طرف صدا چرخوندم. اوه عالی شد. لئو.
    سافیرا نگران ایستاد و به سمتش رفت.
    - آقا شما دنیل رو می‌شناسین؟ خواهش می‌کنم کمکش کنین. زخمی شده.
    نگاه لئو معطوف به سافیرا شد.
    لئو: تا به حال ندیدمت، اهل ویکتوریا نیستی نه؟
    سافیرا: چه فرقی می‌کنه؟ خون‌ریزی داره، باید نجاتش بدیم.
    لئو: کاری از من برنمیاد.
    روش رو برگردوند تا بره؛ اما سافیرا جلوش رو گرفت و مانع شد. عصبی شدم. دلم نمی‌خواست از اون‌خودخواه کمک بگیره، اونم برای من.
    سافیرا: هی. تو نمی‌‌تونی همین‌طوری بری. ببین، اگر پول می‌خوای من می‌تونم ده‌ها سکه‌ی طلا بهت بدم. فقط خواهش می‌کنم کمکش کن.
    لئو: صدتا می‌گیرم.
    سافیرا: باشه باشه. لطفاً عجله کن.
    حیف که نمی‌‌تونستم بلند شم. حیف!
    کنارم نشست. دست‌هاش رو زیر بدنم گذاشت و بلندم کرد. از درد ناله کردم. در همون حال از لای دندونام غریدم:
    - حاضرم بمیرم؛ اما تو نجاتم ندی.
    - منم همین حسو دارم؛ اما صدتا سکه‌ی طلا می‌ارزه. هه. این‌دختره رو از کجا پیدا کردی؟ از ظاهرش مشخصه اهل هانه‌ست. یه‌مشت آدم احمق!
    - خفه شو!
    درد امونم رو برید. لعنتی! بعداً حسابت رو می‌رسم.
    پشت در کلبه‌ی تام رسیدیم. خطاب به سافیرا گفت:
    - در بزن.
    از لحن صحبتش حسابی حرصی شدم. انگار با زیردستش حرف می‌زد؛ اما سافیرا بی‌توجه به این‌ موضوعات فقط به این فکر می‌کرد که من رو نجات بده. همین کاراش بود که اختیارم رو ازم می‌گرفت. چیزی که تو ویکتوریا کم پیدا می‌شد یه‌قلب پاک و بی‌آلایش بود. خودم رو تکون دادم تا بذارتم زمین. حاضر بودم درد رو تحمل کنم، گرچه بیش‌تر از حد تصورم بود.
    تام در رو باز کرد. با دیدن من گفت:
    - دنیل! چه بلایی سرت اومده؟
    - کمکم کن تام.
    از جلوی در کنار رفت تا ما وارد خونه بشیم.
    تام جادوگر طبیبی بود که دوای هردردی توی قفسه‌ی داروهاش پیدا می‌شد. نه داروهای معمولی، دارو‌های جادویی. دلیل کمک‌کردنش هم دینی بود که به گردنش داشتم؛ وگرنه تام یه‌آدم منزوی و فراری از بقیه بود.
    با کمک لئو روی تخت نشستم. نمی‌‌تونستم بخوابم؛ زخم کمرم به شدت می‌سوخت. نالیدم. سافیرا سریع کنارم نشست و سعی کرد بهم دلداری بده.
    - تحمل کن. الان خوب میشی.
    دردآلود زمزمه کردم:
    - نگران نباش. چیزیم نمیشه.
    لئو از در بیرون رفت. مطمئن بودم نمیره، می‌ایستاد تا صدسکه‌اش رو بگیره.
    تام درحالی‌که تو قفسه‌اش می‌گشت، خطاب به سافیرا گفت:
    - می‌تونی لباسش رو پاره کنی؟
    با تعجب گفت:
    - پاره کنم؟!
    تام: آره، عجله کن دختر.
    وقتی لباس رو پاره کرد، از کشیده‎شدنش روی زخمم دادم به هوا رفت. جریان گرم خون رو روی کمرم حس می‌کردم. تام جلو اومد و گفت:
    - خب آماده‌ست؛ اما درد داره.
    - مشکلی نیست، فقط راحتم کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,880
    امتیاز
    1,003
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سافیرا بلند شد و روبروم نشست. یه‌دستم تکیه‌گاه بدنم بود. دست دیگه‌ام رو تو دست‌های کوچیک و سفیدش گرفت و گفت:
    - هروقت درد داشتی دستم رو فشار بده.
    شوری تو قلبم سرازیر شد. این‌ دختر نمی‌‌دونست قدرت دستای من چقدره. اگر فشار می‌دادم استخوناش درهم می‌شکست؛ اما برای اینکه دلش نشکنه سرم رو تکون دادم.
    وقتی تام از پودر جادوییش رو زخمم پاشید، از سوزش وحشتناکش دندونام رو روی هم فشردم. وای خدا. وحشتناک بود.
    حالت گرگینه‌ام از درد فعال شده بود. می‌دونستم الان رنگ چشمام به عسلی تغییر پیدا کرده و دندونام تیز‌تر می‌شدن. ممکن بود آسیبی به سافیرا برسونم.
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با صدای دورگه و ترسناکی که به‌خاطر تغییر حالتم تغییر پیدا کرده بود، عصبی از درد داد زدم:
    - برو بیرونً
    متعجب صدام زد:
    - دنیل!
    لعنتی.
    ناخنام تیز و بلند شده بودن. خشمگین‌تر از قبل داد زدم:
    - برو بیرون!
    ترسید و بلند شد رفت. تام دوباره پودر رو روی زخم ریخت. فریاد زدم. خدا! خیلی زیاد بود. خطاب به تام گفتم:
    - تام عجله کن. دارم کنترلم رو از دست میدم!
    - هی تو چه مرگته؟
    - دردش خیلی زیاده، زود باش.
    - باشه.
    مقدار بیشتری پودر ریخت. بسته‌شدن زخم رو حس می‌کردم؛ اما این‌ بهبود، درد زیادی داشت.
    ***
    سافیرا
    ترسیده بودم، تا به حال این‌قدر عصبانی ندیده بودمش و دلیلش رو درست متوجه نشدم. می‌دونستم اگه با ناراحتی یا درد تبدیل بشه کنترل زیادی روی رفتارش نداره، توی این‌سن‌وسال باید خیلی مواظب خودش می‌بود. برای همین نگران بودم. معلوم نبود چه پودری روی زخمش می‌ریخت. از طرفی نگران خونه هم بودم. دلم نمی‌‌خواست دوباره هزارجور سؤال‌وجواب به مامی و پاپا پس بدم.
    تو همین فکرا بودم که صدای لئو رو شنیدم.
    - نگران نباش. تامی کارشو بلده.
    نگاهش کردم؛ اما چیزی نگفتم، خودش دوباره گفت:
    - از یه‌ خانواده‌ی ثروتمندی درسته؟
    - چطور؟
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستاد و با ریشخند گفت:
    - برام عجیبه یه‌ دختری مثل تو از یه‌آهنگر خوشش بیاد!
    پوزخند زدم و گفتم:
    - به تو ربطی نداره.
    این رو که گفتم چشم‌هاش شبیه گرگینه‌ها شد. ترسیدم و آب دهنم رو قورت دادم؛ اما سعی کردم هیچی از صورتم معلوم نباشه.
    نگاهم رو ازش برداشتم. این‌ پسره یه‌جوری بود.
    در باز شد و دنیل با بالاتنه‌ی برهنه، درحالی‌که صورتش هنوز تو حالت نیمه‌گرگینه بود تو چهارچوب ایستاد. به‌نظر بی‌حال می‌اومد. یه‌ دستش رو به در گرفت. سریع به‌طرفش دویدم و گرفتمش.
    - دنی، حالت خوبه؟
    به شدت کنارم زد و من رو زمین افتادم. با صدای دورگه و ترسناکش، خشم‌آلود گفت:
    - بهم نزدیک نشو!
    هیچ‌وقت این‌طوری نبود. آخه چرا این‌‌قدر ناراحت بود؟! یعنی اینا همه از دردی که تحمل کرده بود سرش اومده؟! از جام بلند شدم. صدای لئو باعث شد نگاهم رو از دنیل بگیرم.
    - اینم از دنیل. من آماده‌م تا پولمو بگیرم دخترکوچولو.
    دنیل غرید. از ترس قدمی عقب رفتم. تام از کلبه‌اش بیرون اومد و رو به دنیل گفت:
    - اینجا موندن خطرناکه. ممکنه به یکی حمله کنی. برو.
    این رو که شنید، بدون اینکه به من نگاه کنه کاملاً تبدیل به گرگ شد و به سرعت اونجا رو ترک کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا