***
مدثره:
پوشیه را روی صورتم انداختم بهترین کار همین بود. با لباس مبدل و ظاهری ناشناس در میان مردم عادی ظاهر شوم تا بتوانم زاغ سیاه عایشه و طفیلی هایی که اطراف خود جمع کرده بود را چوب بزنم. به خوبی می دانستم که در مراسم رأی گیری تلفیق مدارس رأی عایشه منفی خواهد بود. این را به وضوح از چهره ی عبوس و خشکی که به خود گرفته بود، فهمیدم. در انتهای عده ای که عایشه پشت سر خودش به راه انداخته بود سمیر را دیدم که چون جوجه ای مطیع سرش را پایین انداخته و در پس عایشه روان بود. رأی این پسر بچه ی چموش را باید می زدم. مترصد فرصتی بودم که در گوشه ای یقه اش را بگیرم و عقلش را سر جایش بیاورم. دل دل کنان چشم از سمیر جدا نمی کردم. لحظه ای دیدم از جمعیت جدا شد. چند زن و مردی که جلویم ایستاده بودند را کنار زدم و پشت سرش به سرعت حرکت کردم. وارد یکی از تالارهای قصر شد. نگاهی به دور و برم انداختم و سریع وارد تالار شدم. ناگهان از پشت یکی از ستون ها بیرون پرید و جلوی پایم ظاهر شد:
_ که هستی؟...از جان من چه می خواهی؟ متوجه شده ام که تعقیبم میکنی.
اشاره ای به پوشیه کرد:
_ بردار این لعنتی را بدانم که هستی!
نفس عمیقی کشیدم و آرام پوشیه را از روی چهره ام کنار زدم:
_ لااله الا الله! تو هستی مدثره چه از جان من می خواهی که اینگونه با این لباس به دنبال من افتاده ای.
نگاهی به دور و برمان انداختم. جای مناسبی برای بحث نبود ؛ چون خوب می دانستم سمیر به این سادگی زیر بار حرف های من نخواهد رفت:
_ می خواهم با تو صحبت کنم.
دستش را روی ستون کنار سرم قرار داد و چشم ریز کرد:
_ درباره ی؟
با اضطراب نگاهی به دور و بر انداختم . ترس آن داشتم که هر لحظه سر و کله ی عایشه یا یکی از پاچه خوارانش پیدا شود:
_ اینجا جای مناسبی نیست. بهتر است به عمارت من برویم.
نیش خندی زد و سرش را برگرداند:
_ از جان من چه می خواهی زن؟
دندانهایم را روی هم فشار دادم و از میانشان مورد خطاب قرارش دادم:
_ سمیر...گفتم باید با تو صحبت کنم... افهم؟
انگشت شستش را روی لب پایینش کشید:
_ بسیار خب حرکت کن .
درب اتاق را گشودم و هر دو به سرعت داخل شدیم.
پوشیه و عبا را درآوردم و روی تخت انداختم. به سمت میز گوشه ی اتاق رفتم لیوانی آب ریختم و لا جرعه سر کشیدم. لیوان را روی میز برگرداندم و به سمت سمیر برگشتم. دستهایش را در جیبش فرو بـرده و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. دستی روی موهایم کشیدم و آرام روی تخت نشستم و پایم را روی پا انداختم.دامن لباسم را مرتب می کردم که صدایش بلند شد:
_ مرا به اینجا کشانده ای که آب خوردن و چاک و درز لباست را نشانم بدهی؟
_ سر بلند کردم و انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم:
_ گستاخ شده ای سمیر!
باز هم نیش خندی زد و دستهاش را از جیب خارج و روی سـ*ـینه اش قلاب کرد:
_ زودتر حرفت را بزن من وقتی برای تلف کردن با تو ندارم.
مثل ماهی بود هر لحظه امکان داشت از دستانم بیرون بجهد. تصمیم گرفتم وارد بحث نشوم و یک راست اصل مطلب را بگویم:
_ رأی تو به تلفیق مدارس چیست؟
چشم گرد کرد و به چشمان من برای چند ثانیه خیره شد:
_ با خود چه فکر کرده ای مدثره؟ نکند انتظار داری رأی ام را به تو بگویم؟
نمی خواستم عصبی شوم و با پرخاش گری حرف از دهانش بیرون بکشم. باید با کلمات و دلیل و منطق رای اش را میزدم:
_ ببین سمیر تلفیق مدارس به نفع تو است. برای رسیدن به آن دخترک کارلا بهترین راه است. اگر دیر بجنبی یا حرفی بزنی که مدارس با هم تلفیق نشود، دیری نخواهد گذشت که آن مردک چرب زبان هفت خط آدريان سانچز عشقت را به تاراج ببرد؛ ولی در صورتی که رای مثبت بدهی هر روز و هر لحظه که اراده کنی می توانی به ملاقاتش بروی. بعد هم رای تو منفی باشد حکماً رای عایشه و آن به اصطلاح طرفدارانی که دور خود جمع کرده نیز منفی خواهد بود .آن وقت همه چیز به هم خواهد ریخت.
برگی از جیبش بیرون کشید و آتشی به جانش افکند. پک محکمی به آن زد و دودش را بیرون فرستاد. با انگشت اشاره به شقیقه اش زد:
_ من با عقلم تصمیم می گیرم نه مثل تو با هوا و هوسم. رای من به این مسئله منفی است. چون تلفیق مدارس به ضرر مسلمانان تمام خواهد شد.
از جای برخاستم و از کوره در رفتم. صدایم را کمی بالا بردم:
_ عقلت را از دست داده ای سمیر؟ عقل و هوشت را دست آن مار غاشيه داده ای که چه بشود؟ یادت رفته اگر من نبودم که جانت را نجات بدهم معلوم نبود که ابوالحسن چه بلایی به سرت می آورد! تو بابت نجات جانت به من مدیونی.
چند بار پی در پی به برگ درون دستش پک های عمیقی زد و دودش را بیرون فرستاد . ته مانده را در گلدان کنار دستش خاموش کرد:
_ رای من همان است که گفتم. آسمان به زمین بیاید عوضش نخواهم کرد.
لحظه ای کنترل خود را از دست دادم و به سمتش حمله ور شدم. ناخن های بلندم را در بازویش فرو کردم:
_ بی جا کرده ای. جیره خور عایشه شده ای و مطابق خواسته ی او نظر میدهی.
دستان نیرومندش را روی سـ*ـینه ام گذاشت و با فشار نه چندان محکمی به عقب راند:
_ خودت را جمع کن مدثره ...از من به تو نصیحت. فریب وعده وعیدهای های ابوالحسن را نخور. چیزی که برای ابوالحسن در اولویت است تر و تازگی هم خوابه اش است نه چیز دیگری. شهوتش که فرو کش کند چون دستمالی چرکین از پنجره ی اتاقش به بیرون پرتابت خواهد کرد.
این را گفت و به سرعت از اتاق خارج شد و در را محکم به هم کوبید.
مدثره:
پوشیه را روی صورتم انداختم بهترین کار همین بود. با لباس مبدل و ظاهری ناشناس در میان مردم عادی ظاهر شوم تا بتوانم زاغ سیاه عایشه و طفیلی هایی که اطراف خود جمع کرده بود را چوب بزنم. به خوبی می دانستم که در مراسم رأی گیری تلفیق مدارس رأی عایشه منفی خواهد بود. این را به وضوح از چهره ی عبوس و خشکی که به خود گرفته بود، فهمیدم. در انتهای عده ای که عایشه پشت سر خودش به راه انداخته بود سمیر را دیدم که چون جوجه ای مطیع سرش را پایین انداخته و در پس عایشه روان بود. رأی این پسر بچه ی چموش را باید می زدم. مترصد فرصتی بودم که در گوشه ای یقه اش را بگیرم و عقلش را سر جایش بیاورم. دل دل کنان چشم از سمیر جدا نمی کردم. لحظه ای دیدم از جمعیت جدا شد. چند زن و مردی که جلویم ایستاده بودند را کنار زدم و پشت سرش به سرعت حرکت کردم. وارد یکی از تالارهای قصر شد. نگاهی به دور و برم انداختم و سریع وارد تالار شدم. ناگهان از پشت یکی از ستون ها بیرون پرید و جلوی پایم ظاهر شد:
_ که هستی؟...از جان من چه می خواهی؟ متوجه شده ام که تعقیبم میکنی.
اشاره ای به پوشیه کرد:
_ بردار این لعنتی را بدانم که هستی!
نفس عمیقی کشیدم و آرام پوشیه را از روی چهره ام کنار زدم:
_ لااله الا الله! تو هستی مدثره چه از جان من می خواهی که اینگونه با این لباس به دنبال من افتاده ای.
نگاهی به دور و برمان انداختم. جای مناسبی برای بحث نبود ؛ چون خوب می دانستم سمیر به این سادگی زیر بار حرف های من نخواهد رفت:
_ می خواهم با تو صحبت کنم.
دستش را روی ستون کنار سرم قرار داد و چشم ریز کرد:
_ درباره ی؟
با اضطراب نگاهی به دور و بر انداختم . ترس آن داشتم که هر لحظه سر و کله ی عایشه یا یکی از پاچه خوارانش پیدا شود:
_ اینجا جای مناسبی نیست. بهتر است به عمارت من برویم.
نیش خندی زد و سرش را برگرداند:
_ از جان من چه می خواهی زن؟
دندانهایم را روی هم فشار دادم و از میانشان مورد خطاب قرارش دادم:
_ سمیر...گفتم باید با تو صحبت کنم... افهم؟
انگشت شستش را روی لب پایینش کشید:
_ بسیار خب حرکت کن .
درب اتاق را گشودم و هر دو به سرعت داخل شدیم.
پوشیه و عبا را درآوردم و روی تخت انداختم. به سمت میز گوشه ی اتاق رفتم لیوانی آب ریختم و لا جرعه سر کشیدم. لیوان را روی میز برگرداندم و به سمت سمیر برگشتم. دستهایش را در جیبش فرو بـرده و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. دستی روی موهایم کشیدم و آرام روی تخت نشستم و پایم را روی پا انداختم.دامن لباسم را مرتب می کردم که صدایش بلند شد:
_ مرا به اینجا کشانده ای که آب خوردن و چاک و درز لباست را نشانم بدهی؟
_ سر بلند کردم و انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم:
_ گستاخ شده ای سمیر!
باز هم نیش خندی زد و دستهاش را از جیب خارج و روی سـ*ـینه اش قلاب کرد:
_ زودتر حرفت را بزن من وقتی برای تلف کردن با تو ندارم.
مثل ماهی بود هر لحظه امکان داشت از دستانم بیرون بجهد. تصمیم گرفتم وارد بحث نشوم و یک راست اصل مطلب را بگویم:
_ رأی تو به تلفیق مدارس چیست؟
چشم گرد کرد و به چشمان من برای چند ثانیه خیره شد:
_ با خود چه فکر کرده ای مدثره؟ نکند انتظار داری رأی ام را به تو بگویم؟
نمی خواستم عصبی شوم و با پرخاش گری حرف از دهانش بیرون بکشم. باید با کلمات و دلیل و منطق رای اش را میزدم:
_ ببین سمیر تلفیق مدارس به نفع تو است. برای رسیدن به آن دخترک کارلا بهترین راه است. اگر دیر بجنبی یا حرفی بزنی که مدارس با هم تلفیق نشود، دیری نخواهد گذشت که آن مردک چرب زبان هفت خط آدريان سانچز عشقت را به تاراج ببرد؛ ولی در صورتی که رای مثبت بدهی هر روز و هر لحظه که اراده کنی می توانی به ملاقاتش بروی. بعد هم رای تو منفی باشد حکماً رای عایشه و آن به اصطلاح طرفدارانی که دور خود جمع کرده نیز منفی خواهد بود .آن وقت همه چیز به هم خواهد ریخت.
برگی از جیبش بیرون کشید و آتشی به جانش افکند. پک محکمی به آن زد و دودش را بیرون فرستاد. با انگشت اشاره به شقیقه اش زد:
_ من با عقلم تصمیم می گیرم نه مثل تو با هوا و هوسم. رای من به این مسئله منفی است. چون تلفیق مدارس به ضرر مسلمانان تمام خواهد شد.
از جای برخاستم و از کوره در رفتم. صدایم را کمی بالا بردم:
_ عقلت را از دست داده ای سمیر؟ عقل و هوشت را دست آن مار غاشيه داده ای که چه بشود؟ یادت رفته اگر من نبودم که جانت را نجات بدهم معلوم نبود که ابوالحسن چه بلایی به سرت می آورد! تو بابت نجات جانت به من مدیونی.
چند بار پی در پی به برگ درون دستش پک های عمیقی زد و دودش را بیرون فرستاد . ته مانده را در گلدان کنار دستش خاموش کرد:
_ رای من همان است که گفتم. آسمان به زمین بیاید عوضش نخواهم کرد.
لحظه ای کنترل خود را از دست دادم و به سمتش حمله ور شدم. ناخن های بلندم را در بازویش فرو کردم:
_ بی جا کرده ای. جیره خور عایشه شده ای و مطابق خواسته ی او نظر میدهی.
دستان نیرومندش را روی سـ*ـینه ام گذاشت و با فشار نه چندان محکمی به عقب راند:
_ خودت را جمع کن مدثره ...از من به تو نصیحت. فریب وعده وعیدهای های ابوالحسن را نخور. چیزی که برای ابوالحسن در اولویت است تر و تازگی هم خوابه اش است نه چیز دیگری. شهوتش که فرو کش کند چون دستمالی چرکین از پنجره ی اتاقش به بیرون پرتابت خواهد کرد.
این را گفت و به سرعت از اتاق خارج شد و در را محکم به هم کوبید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: