کامل شده رمان سرابی در مه | کارگروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
30
محل سکونت
قم
***
مدثره:
پوشیه را روی صورتم انداختم بهترین کار همین بود. با لباس مبدل و ظاهری ناشناس در میان مردم عادی ظاهر شوم تا بتوانم زاغ سیاه عایشه و طفیلی هایی که اطراف خود جمع کرده بود را چوب بزنم. به خوبی می‌ دانستم که در مراسم رأی گیری تلفیق مدارس رأی عایشه منفی خواهد بود. این را به وضوح از چهره ی عبوس و خشکی که به خود گرفته بود، فهمیدم. در انتهای عده ای که عایشه پشت سر خودش به راه انداخته بود سمیر را دیدم که چون جوجه ای مطیع سرش را پایین انداخته و در پس عایشه روان بود. رأی این پسر بچه ی چموش را باید می‌ زدم. مترصد فرصتی بودم که در گوشه ای یقه اش را بگیرم و عقلش را سر جایش بیاورم. دل دل کنان چشم از سمیر جدا نمی‌ کردم. لحظه ای دیدم از جمعیت جدا شد. چند زن و مردی که جلویم ایستاده بودند را کنار زدم و پشت سرش به سرعت حرکت کردم. وارد یکی از تالارهای قصر شد. نگاهی به دور و برم انداختم و سریع وارد تالار شدم. ناگهان از پشت یکی از ستون ها بیرون پرید و جلوی پایم ظاهر شد:
_ که هستی؟...از جان من چه می‌ خواهی؟ متوجه شده ام که تعقیبم می‌کنی.
اشاره ای به پوشیه کرد:
_ بردار این لعنتی را بدانم که هستی!
نفس عمیقی کشیدم و آرام پوشیه را از روی چهره ام کنار زدم:
_ لااله الا الله! تو هستی مدثره چه از جان من می‌ خواهی که اینگونه با این لباس به دنبال من افتاده ای.
نگاهی به دور و برمان انداختم. جای مناسبی برای بحث نبود ؛ چون خوب می‌ دانستم سمیر به این سادگی زیر بار حرف های من نخواهد رفت:
_ می‌ خواهم با تو صحبت کنم.
دستش را روی ستون کنار سرم قرار داد و چشم ریز کرد:
_ درباره ی؟
با اضطراب نگاهی به دور و بر انداختم . ترس آن داشتم که هر لحظه سر و کله ی عایشه یا یکی از پاچه خوارانش پیدا شود:
_ اینجا جای مناسبی نیست. بهتر است به عمارت من برویم.
نیش خندی زد و سرش را برگرداند:
_ از جان من چه می‌ خواهی زن؟
دندانهایم را روی هم فشار دادم و از میانشان مورد خطاب قرارش دادم:
_ سمیر...گفتم باید با تو صحبت کنم... افهم؟
انگشت شستش را روی لب پایینش کشید:
_ بسیار خب حرکت کن .
درب اتاق را گشودم و هر دو به سرعت داخل شدیم.
پوشیه و عبا را درآوردم و روی تخت انداختم. به سمت میز گوشه ی اتاق رفتم لیوانی آب ریختم و لا جرعه سر کشیدم. لیوان را روی میز برگرداندم و به سمت سمیر برگشتم. دستهایش را در جیبش فرو بـرده و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. دستی روی موهایم کشیدم و آرام روی تخت نشستم و پایم را روی پا انداختم.دامن لباسم را مرتب می‌ کردم که صدایش بلند شد:
_ مرا به اینجا کشانده ای که آب خوردن و چاک و درز لباست را نشانم بدهی؟
_ سر بلند کردم و انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم:
_ گستاخ شده ای سمیر!
باز هم نیش خندی زد و دستهاش را از جیب خارج و روی سـ*ـینه اش قلاب کرد:
_ زودتر حرفت را بزن من وقتی برای تلف کردن با تو ندارم.
مثل ماهی بود هر لحظه امکان داشت از دستانم بیرون بجهد. تصمیم گرفتم وارد بحث نشوم و یک راست اصل مطلب را بگویم:
_ رأی تو به تلفیق مدارس چیست؟
چشم گرد کرد و به چشمان من برای چند ثانیه خیره شد:
_ با خود چه فکر کرده ای مدثره؟ نکند انتظار داری رأی ام را به تو بگویم؟
نمی‌ خواستم عصبی شوم و با پرخاش گری حرف از دهانش بیرون بکشم. باید با کلمات و دلیل و منطق رای اش را می‌زدم:
_ ببین سمیر تلفیق مدارس به نفع تو است. برای رسیدن به آن دخترک کارلا بهترین راه است. اگر دیر بجنبی یا حرفی بزنی که مدارس با هم تلفیق نشود، دیری نخواهد گذشت که آن مردک چرب زبان هفت خط آدريان سانچز عشقت را به تاراج ببرد؛ ولی در صورتی که رای مثبت بدهی هر روز و هر لحظه که اراده کنی می‌ توانی به ملاقاتش بروی. بعد هم رای تو منفی باشد حکماً رای عایشه و آن به اصطلاح طرفدارانی که دور خود جمع کرده نیز منفی خواهد بود .آن وقت همه چیز به هم خواهد ریخت.
برگی از جیبش بیرون کشید و آتشی به جانش افکند. پک محکمی‌ به آن زد و دودش را بیرون فرستاد. با انگشت اشاره به شقیقه اش زد:
_ من با عقلم تصمیم می‌ گیرم نه مثل تو با هوا و هوسم. رای من به این مسئله منفی است. چون تلفیق مدارس به ضرر مسلمانان تمام خواهد شد.
از جای برخاستم و از کوره در رفتم. صدایم را کمی‌ بالا بردم:
_ عقلت را از دست داده ای سمیر؟ عقل و هوشت را دست آن مار غاشيه داده ای که چه بشود؟ یادت رفته اگر من نبودم که جانت را نجات بدهم معلوم نبود که ابوالحسن چه بلایی به سرت می‌ آورد! تو بابت نجات جانت به من مدیونی.
چند بار پی در پی به برگ درون دستش پک های عمیقی زد و دودش را بیرون فرستاد . ته مانده را در گلدان کنار دستش خاموش کرد:
_ رای من همان است که گفتم. آسمان به زمین بیاید عوضش نخواهم کرد.
لحظه ای کنترل خود را از دست دادم و به سمتش حمله ور شدم. ناخن های بلندم را در بازویش فرو کردم:
_ بی جا کرده ای. جیره خور عایشه شده ای و مطابق خواسته ی او نظر می‌دهی.
دستان نیرومندش را روی سـ*ـینه ام گذاشت و با فشار نه چندان محکمی‌ به عقب راند:
_ خودت را جمع کن مدثره ...از من به تو نصیحت. فریب وعده وعیدهای های ابوالحسن را نخور. چیزی که برای ابوالحسن در اولویت است تر و تازگی هم خوابه اش است نه چیز دیگری. شهوتش که فرو کش کند چون دستمالی چرکین از پنجره ی اتاقش به بیرون پرتابت خواهد کرد.
این را گفت و به سرعت از اتاق خارج شد و در را محکم به هم کوبید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر :
    بوقلمون های بریان شده، بره های کباب شده و انواع خوراک های مرغ من را به یاد آیه ای می‌ انداخت«کلوا واشربوا ولا تسرفوا». جمله ای که با خط نستعلیق و بسیار هنرمندانه و زیبا از خطاط معروف دربار برسر در تالار پذیرایی ضیافت شام حکاکی گشته بود.
    هر شخص بزرگی که می‌ شناختم، همراه با هیئت مورد اعتماد خود در ضیافت شام حاضر شده بود و ما نیز به ناچار همراه هیئت عایشه بودیم. مطابق معمول ابوالحسن در جایگاه مخصوصش نشسته بود و ثریا و عایشه به همراه هیئت همراهشان به ترتیب در سمت چپ و راستش نشسته بودند. سران لشکری و بزرگان کشوری .یکی پس از دیگری شرف یاب می‌ شدند و پس از ادای احترام، گزارشی از فعالیت ها و وضع و سامان مرزهای غرناطه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    قرائت می‌ کردند وسپس به جایگاه خود باز می‌ گشتند.
    علی بن سعد، هر از گاهی با همسران خود ، من باب این گزارشات مشورت می‌ نمود. تمایلش برای صحبت با ثریا بیش از عایشه بود و همه متوجه این امر بودند. با این حال عایشه چیزی به روی خود نمی‌آورد و از روی حالات چهره و رفتارش نمی‌ توانستم متوجه بشوم که او از حرکات ابوالحسن دلگیر است یا نه... اما مطمئنا هیچ گاه این موضوع را به رویش نمی‌ آوردم و موجب ناراحتی اش نمی‌ شدم.
    در این میان ثریا، چندین بار با بهانه های مختلف سر می‌ چرخاند و ما را زیر نظر می‌ گرفت. در نگاهش شعله ای از کینه موج می‌ زد. حجاب سفت و سختش در محضر سلطان تفاوت آشکاری با اوقات فراغتش از حضور ابوالحسن داشت و این نشان از بی مبالاتی اش نسبت به احکام اسلامی‌ داشت. همانطور که در سفر به قشتاله
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مشخص بود که از مراوده با هیچ مردی ابایی نداشته و علاوه بر آن لباس های زننده اش گواه بر این مدعا بود. اینجا بود فهمیدم که ملکه عایشه شأن و منزلت بالاتری نسبت به ثریا دارد. با این حال هنوز خیانتی از جانب او نسبت به سلطان اثبات نگشته بود. هرچند دستگاه مربوط به عایشه در دربار به این مسئله دامن می‌ زدند؛ اما باور کردنش برای من سخت بود. چرا که می‌ دانستم راحتی ثریا نه از این بابت است که او زن درستی نیست. بلکه در فرهنگ یک بانوی بومی‌ آندلسی، حجاب نهادینه نگشته است.
    درپایان، نوبت به ابوالقاسم بن رضوان، وزیر الوزراء یا صدر اعظم معروف و زیرک خاندان بنی الاحمر رسید که گزارش از کار جمیع وزرا و اخبار مهم را خدمت سلطان عرضه بدارد.
    ابوالقاسم به جایگاه آمد و پس از حمد و ثنای خداوند و نبی اکرم و خلفا، سپس به مدح و ستایش علی بن سعد پرداخت. صداقت در اخبارش واضح بود و اصلا حاضر نبود اوضاع و احوال سرزمین اسلامی‌ را خوب جلوه دهد:
    _ سلطان. خطر مهم این روز ها فشار ناشی از جمعیت است.جنگ های داخلی در مغرب و افریقیه ، سیل عظیمی‌ از مهاجران مسلمان را راهی بلاد اسلامی‌ ما کرده و سبب قحطی و گرانی شده اند.
    او پس از درخواست برای بستن مرزهای اسلامی‌ به ذکر چند نکته ی مثبت دولت خویش از دیدگاه خود پرداخت:
    – تا جایی که ممکن بوده همه ی رافضی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ها را گردن زدیم تا کشور را از شر آنان حفظ کنیم.
    باگفتن این جمله توسط ابوالقاسم سرم گیج رفت و دسته ی صندلی را گرفتم. آخر زهرا هم جزئی از اقلیت های مذهبی بود. نکند او نیز رافضی بوده باشد و حال ...
    حتی تصورش وحشتناک بود. دیگر متوجه بقیه ی گزارشات او نشدم و مضطرب سرخم کردم و از عایشه پرسیدم:
    _ این گردن زدن. شامل زندانی ها هم می‌شود؟
    نمی‌ دانم چرا اما به یکباره عایشه بر افروخت و نگاه شعله ورش دامانم را گرفت:
    _ نگران بانوی خیالت نباش! کسی با او کاری ندارد.
    لحنش طعنه آمیز بود. از آن گذشته مگر او زهرا را می‌ شناخت؟ اصلا مگر سئوال بدی پرسیدم که چنین ناراحت شد؟سئوال های بیشتری به ذهنم رسوخ می‌کرد ؛ اما پرسش بیش ازین را جایز ندیدم.
    سخنان ابوالقاسم و بعد از او ملکه عایشه مثل خوره به جانم افتاده بود. در حال تحلیل سخنانشان بودم که خلیفه فرمان آزاد باش را صادر نمود.جمعیت گروه گروه مشغول صحبت بودند و اغلب پیرامون تأسیس مدرسه جدید سخن می‌ گفتند.
    در این میان؛ نگاه های عایشه بر روی چند خدمه قصر خیره مانده بود . با تعقیب نگاهش متوجه حرکات سر و ایما و اشاره هایش شدم. یکی از آنان که تا به حال او را در میان خدمه ندیده بودم. خود را با جام های نوشیدنی نزد ثریا و نوکر دربستش ابوالقاسم رساند و بعد از مدتی از میانشان خارج شد. خدمه که مرد تقریبا میانسالی بود برای طبیعی جلوه نمودن رفتارش در میان سایر حضار نیز چرخی زد و جام هایشان را پر نمود و سپس نزد ما آمد.ضمن پذیرایی گفت
    _ ثریا سعی دارد تا ابوالقاسم را به تلفیق مدارس متقاعد کند.
    عایشه نوشیدنی مورده علاقه اش را برداشت:
    _ و اما نظر ابوالقاسم چیست؟
    مرد سرش را با تأسف تکان داد:
    _ شما که ابن رضوان را بهتر می‌ شناسید بانو. در مقابل ثریا همانند فرزندی گوش به فرمان است.
    ملکه عصبی بر دسته ی صندلی مشتی کوبید:
    _ پس ناچاریم تلفیق مدارس را بپذیریم.
    محمد برآشفت:
    – مانباید زیر بار برویم.
    عایشه به من و یوسف نظر کرد:
    _ مایلم نظر مشاورین جوانم را بدانم؟
    یوسف که روی حرف برادرش حرفی نمی‌ زد و اما من فارغ از هرگونه نفع و سیـاس*ـی بازی. به گفته ی زهرا صلاح سرزمین اسلامی‌ را در نظر گرفتم:
    _ تلفیق مدارس ما با مسیحیان و حضور دختران بومی‌ آندلس. تمدن ما را نابود خواهد ساخت. بنابراین نظر من منفی است.
    کلمات بر زبانم جاری می‌ شد ؛ ولی در عمق قلبم جراحتی حس می‌ کردم. جراحتی که امید مراوده با کارلا را ناامید می‌کرد. می‌ دانستم اگر نظر امثال من عملی شود. دیگر فاتحه ی همنشینی و هم صحبتی با کارلا را باید خواند؛ اما با این حال من به وظیفه ی شرعی ام عمل نمودم .
    به خود که آمدم خدمتکار رفته بود. عایشه اندکی از لیوان در دستش نوشید:
    _ تا وقتی که مهره ای به سنگینی صدر اعظم به نفع ثریا رأی دهد. ما محکوم به پذیرش شکستیم.
    ابن کماشه سر تکان داد:
    _ باید برای ای مشکل چاره ای اندیشید!
    در این میان علی بن سعد ، عایشه را برای نطق سخنرانی به جایگاه احضار کرد. عایشه در میان تشویق حضار برخاست و پس از صاف کردن تاج زرینش موهای بیرون آمده از حجابش را مرتب کرد و با طمأنینه راهی جایگاه گشت.
    ملکه پس از سخنرانی نسبتا طولانی اش و نیز تشریح اهدافش از پیشنهاد تأسیس چنین مدرسه ای از علی بن سعد دو درخواست کرد:
    - اول اینکه، ریاست این مدارس بر عهده ی فرد پیشنهاد دهنده ، ملکه عایشه، باشد. درثانی، امتیاز استفاده از این نعمت الهی تنها برای امت اسلامی‌ باشد.
    علی بن سعد پس از مشورت با ابوالقاسم بن رضوان و نگاه های معنا دار ثریا ، با پیشنهاد اول عایشه مبنی بر سپردن اداره مدارس به او موافقت کرد و اما هر چند قطعی بود ؛ اما درکمال ناباوری ما رأی به حضور مسیحیان و بومیان آندلسی در این مراسم داد.
    موجی از اعتراضات علما و دانشمندان به این تصمیم خلیفه برانگیخته شد؛ اما علی بن سعد برهیچ یک خشم نگرفت. دست به میان ریش انبوهش برد و با جابه جاشدنش لرزش عضلات پربار شکمش مشهود بود. با سعه صدر علت تصمیمش را چنین تشریح کرد:
    _ باتوجه به این که حکومت اسلامی‌ .وظیفه ی تأمین نیاز های اقلیت های دینی را برعهده دارد. ما با حضور مسیحیان در این طرح موافقت می‌ کنیم.
    با پایان تصمیم گیری، مدثره که در لباسی طلایی رنگ ظاهر شد و می‌ درخشید. برای اجرای هنرنمایی هایش روی صحنه آمد؛ اما ذهن من تنها درگیر این بود که گردن زدن خیل کثیری از شیعیان رافضی مشمول قانون و منطق اقلیت سلطان نمی‌ شود! آن وقت رأی به حضور مسیحیان خطرناک در این مدارس مشمول این قانون است؟!
    ***
    پ.ن :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    .گرانادا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    .کاستیل یا کاستیا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    .شیعه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    کارلا :
    برق شادی را در عمق چشمان ایزابل می‌ دیدم . جلوتر از من و آدریان ایستاده بود. با رسیدن به چند قدمی‌ فردیناند سلام کرد و بقیه ی ما همراهان تعظیم کردیم. فردیناند بسیار رسمی‌ و البته با نگاهی سرشار از علاقه جلو آمد. دست راست ایزابلا را در دستانش گرفت و بـ ــوسه ای روی آن نشاند. ناخودآگاه به آدریان نگریستم. لبخندی بر لب داشت و چشمکی به من زد.
    نزدیک غروب بود که به آراگون رسیدیم. چرا که خورشید دیگر مستقیم بر سرمان نمی‌تابید. بسیار خسته بودم. منتظر بودم تا این مراسم استقبال تشریفاتی به پایان برسد تا بتوانم استراحت کنم. فردیناند با دیدن چهره هایمان به خستگیمان پی بـرده بود؛ بنابراین به خدمتکاران دستور داد تا مارا راهنمایی کنند. سپس رو به ما کرد:
    _ برای شام منتظرتان هستیم تا به همراه پدرم عالیجناب سرخوان شام را صرف کنیم .
    با دور شدن فردیناند، سرم را به ایزابلا که هنوز سرمست تجدید دیدار با فردیناند بود نزدیکردم و گفتم:
    _ به خانه ی آینده ات خوش آمدی. ایزابلا...
    با این که کاستیل مرز مشترک با گرانادا داشت؛ اما طی توافق ها، قرار بر این بود که کاروان کاستیل زودتر به طرف آراگون حرکت کند تا با تجدید دیدار با آراگونیان و تکمیل توضیحات از طرف آدریان، نمایندگان شایسته ای از طرف آراگون نیز انتخاب شود. با رسیدن خبر مدارس مشترک مسلمانان و مسیحیان به فردیناند، او از محل حکومتش یعنی سیسیل به آراگون مراجعه کرده بود تا بتواند درکنار ایزابلا نماینده ی مسیحیان باشد.
    اتاق های ما سه نفر در سالنی دایره وار که مخصوص پذیرایی از مهمان ها بود. قرار داشت. اتاق های زیادی دورتا دور سالن مجلل قرار داشت که سه تا از بهترین های آن برای اقامت ما در نظر گرفته شده بود و تنها راه تشخیص آنها شماره های لاتین آنها بود . من به اتاق سمت راست که پنجمین اتاق بعد ورود به سالن بود هدایت شدم و دو اتاق بعدی که با شماره های شش و هفت کوچکی مشخص شده بود برای ادریان و ایزابلا درنظر گرفته شده بود.
    بی صبرانه منتظر استراحتی عمیق و طولانی بودم. خورشید غروب کرده بود و ما بر سر میز شام منتظر پادشاه سرخوان و ملکه خوانا انریکوز بودیم. با پیوستن آنها به جمع، بلافاصله سرخوان با گشاده رویی اعلام کرد:
    _ بهتراست غذاها را منتظر نگذاریم.
    و همزمان به میز به دقت چیده شده اشاره کرد. مشغول خوردن سوپ داغ و خوشمزه ای بودم که ناگهان فردی شتابان بین سرخوان و ملکه خوانا قرار گرفت و چیزی در گوششان زمزمه کرد. همه سعی می‌ کردند به این امر بی توجه باشند؛ اما با نگاه کردن به ایزابلا، آدریان و سایرین متوجه تلاش همگانی برای لبخوانی سخنان پادشاه شدم. درحالیکه به آرامی‌ مشغول جویدن غذا بودند، میز شام به سرعت خالی شد ولی از آن صمیمیت و گرمای سابق خبری نبود. ذهن همه مشغول آن صحبت در گوشی بود. سرخوان با فرود آمدن جام نوشیدنی اش صدایش را صاف کرد و توضیح داد:
    _ عذر می‌ خواهم که ذهنتان را مشغول کردیم. تنها بخاطر خودتان بود تا در آرامش و سکوت و بدون معطلی شام را صرف کنید.
    خدمتکار دور میز می‌ گشت و جام ها را از نوشیدنی پر می‌ کرد. سر انجام با دور شدن خدمتکار، سرخوان لب گشود:
    _ طی نامه ای که لحظاتی قبل به دست ما رسید مطلع شدیم که تلفیق مدارس مسلمانان و مسیحیان با موافقت شاه گرانادا تصویب شد.
    نگاهی بین من و ایزابلا رد و بدل شد. از نفوذ و قدرت زیاد مسیحیان در دربار گرانادا متعجب بودم. به راستی تسلط بر آنها راحت تر از آن چیزی بود که می‌اندیشیدم. هنوز افکارم کاملا شکل نگرفته بودند که با ضربه ی کوچک دست آدریان بر شانه ام متوجه ادامه ی صحبت های سرخوان شدم که با لحنی آمیخته به تمسخر عنوان می‌ کرد:
    _ و در ازای اجازه ی مشارکت و حضور ما در این مدارس، از ما خواسته اند تا علی بن سعد را در جنگ با برادرش محمد بن سعد یاری کنیم.
    پوزخند و زمزمه و شاید حتی قهقهه بر جمع حاکم بود. آدریان زیر لب گفت:
    _ عالیست. واقعا عالیست ...رسما از ما دعوت شده که به جنگ هم کیشانشان برویم...
    سرخوان جامش را بالا آورد و سپس آدریان از او تبعیت کرد و اضافه کرد:
    _ به سلامتی کلیسا ...
    همه جام هایمان را بالا بردیم و یکصدا تکرار کردیم:
    _ کلیسا.
    سخنان زیادی داشتم تا به ایزابلا بگویم؛ اما دلم می‌ خواست در مورد افراد تحت نفوذمان در گرانادا و پادشاهی های مسلمان بیشتر بدانم. ایزابلا و فردیناند پیشاپیش من وآدریان به سمت سالن با شکوه نشیمن می‌ رفتند. تمام چوب های به کار بـرده شده جلا داده شده و منقش به نشان حکومتی آراگون بود. و تمام پارچه های به کار بـرده شده برای پرده ها و صندلی ها به رنگ سبز مورد علاقه ی ملکه خوانا بود...
    با خواب آلودگی و به پیروی از ایزابلا روی صندلی های مجلل آراگونی نشستم. نامه ای که حاوی مطالبی از گرانادا بود دست به دست می‌ چرخید. سر انجام پس از کسب اجازه درخواست کردم نامه را به اتاقم ببرم تا اندکی آن را بررسی کنم. پس از مدتی گفت وگو و بیان آرزوهای دور و دراز پیرامون بر اندازی مورو ها، از سه نفر دیگر عذر خواستم و آدریان را که به تازگی بحث مفصلی راجع به روابط خانوادگی تیره حاکمان مسلمان و موقعیت مناسب برای قلع و قمع موروها به راه انداخته بود تنها گذاشتم و راهی اتاقم شدم. چندین بار نامه را خواندم. و نکته ای بیش از سایرین در آن نیافتم. منتظرم بود تا جمعشان متفرق شود و ایزابلا به اتاقش بازگردد؛ اما طاقت خستگی را نداشتم.
    چشمانم را گشودم. صدای دنگ دنگ ناقوس بر سرم فرود می‌ آمد. نور اندکی از پنجره وارد می‌ شد؟! کجا بودم؟ با خانه ی خودمان تفاوت فاحشی داشت. چشمانم را مالیدم. خودم را برانداز کردم هنوز لباس شب بر تن داشتم و ناگهان متوجه موقعیت شدم و بخاطر آوردم که کجا هستم. ناقوس نیمه شب بود. نامه ای را که کنارم روی تخت افتاده بود برداشتم و به سمت در رفتم کورمال کورمال چند قدمی‌ را طی کردم. گویی آراگونیان علاقه ی کمی‌ به روشنایی در شب داشتند. بوی روغن مشعل های تازه خاموش شده در سالن پیچیده بود. هر چند می‌ دانستم ایزابلا اطلاعات دقیقی نمی‌ دهد؛ اما خیلی کوتاه با کوبه کوچک ولی سنگین. به در چوبی زدم.
    به سرعت در باز شد. و نور زیادی سالن را روشن کرد. از دیدن صحنه ی مقابل خشک شدم و نامه از دستم به زمین افتاد. ابتدا به درب اتاقم سپس به درب اتاقی که اکنون در ورودی اش ایستاده بودم نگاه کردم. و تازه متوجه اشتباهم شدم. دهانم خشک شده بود. آدریان روبان موهایش را گشوده بود و با سـ*ـینه ای ورزیده و برهنه من را به اتاقش دعوت می‌ کرد:
    _ باور نمی‌ کنم کارلا. واقعا قصد داری شب را پیش من بگذرانی؟ از تاریکی می‌ ترسی دختر کوچک؟!
    با صدایی نامفهوم و جیغ مانند، چیزی از تاریکی و اشتباه گفتم و خودم را به سرعت داخل اتاق ایزابلا که از سر و صدای ما درب را گشوده بود پرت کردم.
    ایزابلا خنده کنان درب را بست:
    _ خیلی بامزه بود کارلا؛ از فردا منتظر شوخی های زننده ی آدریان باش.
    در پاسخ تنها به اخمی‌ کوتاه کفایت کردم. ایزابلا شانه بالا انداخت:
    – می‌ توانی منتظر نباشی ولی من این را بر اساس چشمک شیطانی که آدریان موقع ورودت به اینجا زد گفتم..
    باز خندید و لیوان آبی را به دستم داد. آدریان مرد بدی نبود؛ اما تنها چیزی که از آن مطمئن بودم این بود که دیگر هیچ گاه با آدریان سفر نمی‌ کردم مگر در حضور پدر...
    صبح زیبایی برای شروع بود . ایزابلا و من به همراه آدریان و سایر همراهانمان در کالسکه هایی با نقش سلطنتی کاستیل نشسته بودیم و فردیناند و همراهانش در کالسکه های خودشان.
    طی این چند روز، برخوردم با آدریان را حداقل رسانده بودم و خودم را مشغول صحبت با ایزابل می‌ کردم.
    ساعتی از حرکت نگذشته بود که سرعت کالسکه ها کم شد. از پنجره ها بیرون را نگریستیم. فردیناند به سمت ما می‌ آمد. باترس به ایزابلا چشم دوختم و او با چشمک و اشاره اش به آدریان من را متوجه کرد که باید در شرایطی که از آن می‌ ترسیدم قرار بگیرم...!
    با گشوده شدن در توسط نگهبان فردیناند مستقیم به ایزابلا نگریست:
    _ دوشیزه ایزابلا. شما رو به کالسکه آراگون دعوت می‌ کنم. مایلم اندکی باهم صحبت کنیم.
    ایزابلا با خوشرویی پاسخ داد:
    _ البته عالیجناب .
    و دستش را در دست جلو آمده ی فردیناند گذاشت.
    با بـ ــوسه ی فردیناند بر دستان ایزابلا کابوس من آغاز شد.
    با شروع حرکت مجدد کالسکه ها آدریان بی مقدمه آغاز کرد:
    _ تو من را شگفت زده می‌ کنی کارلا؟ اشتباه می‌ کنی و بخاطر اشتباه خودت من را تنبیه می‌کنی؟
    سر تکان دادم. جلو تر آمد و به آرامی‌ اضافه کرد:
    _ خب ازاین بگذریم. راستش کارلا در این چند روز منتظر فرصتی بودم تا تو را تنها گیر بیاورم و تصمیمی‌ را که شب قبل از حرکتمان از کاستیل گرفته بودم. با تو در میان بگذارم. اما چون ماهی از دستانم می‌ لغزی.
    خودم را درون صندلی جا به جا کردم و محکم تر نشستم و در چشمان آدریان نگاه کردم. آدریان ادامه داد:
    _ تصمیم گرفتم. که در خواستم را بگویم. من و تو با هم خوشبخت خواهیم شد. از تو درخواست ازدواج ...
    دستانم را بالا آوردم و روی لبانش گذاشتم. اجازه ی پایان یافتن سخنانش را ندادم. مستقیم و با شجاعت به نگاه خیره ام در چشمانش ادامه دادم:
    _ آدریان. فعلا می‌ توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم.
    صورتش را عقب کشید و انگشتانم با صورت تازه اصلاح شده اش برخورد کرد. دستانم را پایین آوردم. بر آشفته موهایش را تاب داد و به خودش اشاره کرد:
    _ در من نقصی می‌ بینی ؟
    سرتکان دادم نگاهم را به بیرون از پنجره چرخاندم. سرم را به سمت خودش چرخاند. هر لحظه صدایش بلندتر می‌شد:
    _ بر اندازم کن... آن شب در من نقصی دیدی؟! همه در آرزوی هم صحبتی با من هستند. من نمی‌ خواهم دوست من باشی. من می‌ خواهم که مال من باشی!
    سرم را پایین انداخته بودم حرف های آدریان مانند میخی برسرم فرود می‌ آمد. مدت ها گذشته بود و صحبتی میان ما رد و بدل نشده بود. سرعت کالسکه کم شده بود. برای صرف ناهار در کنار آبگیر سرسبزی ایستاده بودیم. درب کالسکه گشوده شد. ایزابلا و فردیناند دست در دست هم از کالسکه خارج شدند و قدم می‌ زدند. آدریان جستی زد و خارج شد. با آرامش عجیبی دستش را بالا آورد:
    _ دستت را به من بده دوست کوچک من.
    نمی‌ خواستم بیش از این او را بیازارم. دستش را گرفتم و ازکالسکه خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nasim.af

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/28
    ارسالی ها
    170
    امتیاز واکنش
    1,197
    امتیاز
    336
    ***
    مدثره:
    انگشتر بزرگ نقره ای با سنگ یشم زیبا را از میان جعبه ی مخملی قرمز بیرون آوردم و آن را در انگشت سبابه ام قرار دادم. دستی روی نگین براقش کشیدم.موهای مواج و لباس نیم تنه همراه با دامن تنگ و چاک دار ، همه مقدمه ای بودند برای برگزاری کلاسی که از مدتها پیش زمینه اش را چیده بودم. موزیسین ها، رقاصه ها و آواز خوانان همه حضور داشتند و این نقطه ی عطفی بود برای شروع حرکتی عظیم و تاریخ ساز.
    کلاس شلوغ بود. تمامی‌ هنرمندان بنام و صاحب سبک گرد هم جمع شده بودند سرفه ی مصلحتی ام سکوت را در کلاس حاکم کرد.چشمهایشان را می‌دیدم که چگونه بر روی لباس و چهره ی من در گردش بودند . بیش از آن سکوت را جایز ندانستم و سلام کردم:
    _ خب دوستان و همکاران عزیز همانطور که اکثر شما مطلع هستید مسئولیت دارالمغنیات کاخ الحمرا به عهده من است و صلاح دانستم که قبل از ورود ملکه ایزابلا و عالیجناب فردیناند جلسه ای ترتیب بدهم تا برنامه ای در خور و شایسته را اجرا نماییم. مسئله ای که در اولویت قرار دارد پر رنگ کردن حضورتان در طی اقامت ملکه ایزابلا و عالیجناب فردیناند است. در هر مکانی که دعوت به اجرای برنامه شدید باید در آن شب تمام انرژی و هنر خود را به نمایش بگذارید. آنهایی که در رقاص خانه های شبانه فعالیت می‌کنند باید پر شور و حرارت اجرا کنند. می‌ خواهم آوازه ی تان در شهر بپیچد که هنگام ورود ملکه ایزابلا این تغییر به خوبی حس شود. آوازه خوان جوانی که به تازگی کارش را شروع کرده بود دستش را بالا برد:
    _ بانو ممکن است بیشتر توضیح بدهید؟
    لبخندی زدم و چند قدمی‌ روی سنگ فرش های تیره رنگ کلاس جلو رفتم. از پنجره ی بزرگ که پرده ای ضخیم گوشه اش آویزان بود نگاهی به بیرون انداختم:
    _ طوری باید بخوانید و برقصید که هوش از سر جوان های مسلمان بربایید! آن چنان لباس بپوشید که تنگی و بدن نما بودنش چشم هایشان را خیره کند. به گونه ای راه بروید که جز فکر کردن به پیچ و تاب بدن شما فکر دیگری به ذهنشان خطور نکند.
    انگشتان دستم را بستم و مشتم را به سمتشان گرفتم:
    _ چنان طعمه را اسیر کنید که راهی برای خلاصی نداشته باشد ؛ اما اگر در این میان جوان مسلمانی را دیدید که اندکی هوش و ذکاوت ته مانده ی عقلش باقی مانده رای اش را بزنید و مدام برایش تکرار کنید که گرانادا جایی برای پیشرفت نیست در جامعه ی بسته با تعصب های خشک به جایی نخواهد رسید و بهترین راهش سفر به کاستیل، گرانادا و سیسیل و خروج از میان هم کیشانش است. بذر نا امیدی را در عمق ذهنشان بکارید. جوانان نخبه تر را رها نکنید به هیچ عنوان ارتباط خود را با آنها قطع نکنید؛ آنطور که از سعی و تلاش علمی‌ اش باز بماند و نتواند ادامه بدهد.
    اندکی سکوت کردم. عده ای را می‌ دیدم که حرفها و نکات گفته شده را به سرعت روی تکه های کوچک کاغذ یادداشت می‌ کنند. صلاح دانستم برای بازدهی بهتر استراحتی بدهم و همه را مرخص کنم.
    میز کوچکی بیرون از کلاس چیده شده بود تا همه هنگام استراحت نوشیدنی صرف کنند. جام بلورین را تا نیمه از نوشیدنی قرمز رنگ پر کردم. هنوز به لبهایم نزدیکش نکرده بودم که صدای سلام گفتن شخصی از پشت سر آمد. سعد بن ابوالحسن با لبخندی به لب در چند قدمی‌ من ایستاده بود. ابرویی بالا انداختم:
    _ خوش آمدید شاهزاده.
    نگاهی نه چندان محسوس به سرتا پایم انداخت:
    _ چند دقیقه ای هست که در انتظارتان ایستاده ام.
    چشم ریز کردم و متعجب شدم:
    _ مشکلی پیش آمده؟
    نگاهی به اطراف انداخت و قدمی‌ جلو نهاد:
    _ راستش حامل پیغامی‌ از طرف مادرم برای شما هستم.
    متعجب تر شدم! پیغام از طرف ثریا آن هم برای من؟ ثریایی که سایه ی مرا با تیر می‌ زند؛ اینک برایم پیغام فرستاده؟ زبانم را به لبم کشیدم:
    _ چه پیغامی‌؟ ملکه ثریا آنطور که شواهد امر نشان می‌ دهد دل خوشی از من ندارند.
    سریع حرفم را قطع کرد:
    _ نه اینطور نیست که شما فکر می‌کنید.
    جرعه ای از جام درون دستم نوشیدم:
    - بی شک همین طور است که من می‌ گویم. هر چند من و ملکه ثریا می‌ توانیم با یکدیگر اهداف مشترک زیادی داشته باشم؛ ولی ایشان ترس دارند و من به خوبی می‌ دانم ترسش از چیست.
    نیک می‌ دانستم که ثریا ترس آن دارد که من روزی جای او را اشغال کنم ؛ ولی بهترین کار سکوت بود با دست به قدم زدن دعوتش کردم:
    _ خب از این بحث بیرون بیاییم لطفا پیغام را بگویید.
    دستی به محاسن نه چندان بلندش کشید:
    _ راستش مادر خواسته که هنگام ورود ملکه ایزابلا و عالیجناب فردیناند در عمارت ایشان برنامه ای اجرا کنید.
    لبخندی به حرفهایش زدم:
    _ مطمئنا برای استقبال ایزابلا و فردیناند خواهم رفت و بهترین را برایشان اجرا خواهم کرد؛ اما فکر نمی‌کنید ملکه ثریا بی احتیاطی کردند و نباید از من دعوت می‌ کردند.
    ایستاد نگاهی به چهره ام انداخت:
    _ نمی‌ دانم من فقط حامل پیغام هستم. آن هم به خاطر اینکه ما از یک ریشه هستیم.
    فرصت خودش به سراغم آمده بود. بهترین زمان برای ضربه زدن بر یاوه گویی های عایشه؛ با نزدیک شدن به ثریا به خوبی می‌ توانستم عایشه را از پای در آورم.
    احساس می‌ کنم سعد نیز در لا به لای افکار در هم پیچیده ی جوانیش کم کم می‌ خواهد به من دل ببندد حضور گاه و بی گاهش در خلوت و تنهاییم به درستی این احساسم دامن می‌زند.
    با فکر به این افکار لبخندی به لب آوردم. چه چیز بهتر از این باید مهرهای بیشتری را کنار خود جمع کنم هدف های بزرگ من به اینگونه یاور ها نیاز دارد.
    دستش را جلو آورد انگشتانم را برای خداحافظی فشرد و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر :
    خبر سفر دو ولیعهد جوان آراگون و کاستیل به الحمرا در همه جا پیچیده بود و همگان در باب آن سخن می‌ گفتند. مخصوصا با قطعی شدن ازدواج آنها بعد از این سفر، شکار خوبی برای صحبت زنان درباری به شمار می‌ رفت و اما من ... شاید باورش سخت باشد؛ اما من دراین بین می‌خندیدم و سرخوش از ملاقات دوباره ی کارلا دومینگز، هرشب صلیب طلا را در آغـ*ـوش می‌ فشردم و می‌ بوییدم و با آن به خواب می‌ رفتم. کارلا دختری با گیسوان براق و چشمانی جادویی ... به این ها که می‌ اندیشیدم، گاهی اکسیژن کم می‌ آوردم و احساس خفگی می‌ کردم؛ اما نه از روی ترس بلکه از شدت ذوقی که داشتم. پس از سخنان ثریا در جشن امشب، مبنی بر سفر ولیعهد دو حکومت مسیحی آراگون و کاستیل و همراهانشان به سرزمین ما، سر از پا نمی‌ شناختم. می‌ دانستم از فردا، کارکنان و خدمه ی قصر سرتا پا فعالیت می‌ شوند تا الحمرا را برای چنین میزبانی بزرگی آماده کنند.
    گویا نمایندگان مسیحی به علی بن سعد قول داده بودند که در ازای راه دادن جوانان مسیحی به مدارس مسلمانان. حکومت او را در مقابل حملات زغل، برادرش، یاری دهند و این سفر، مقدمات این قرار داد مهم را فراهم می‌ آورد.
    در تخت خواب، شانه به شانه می‌ شدم و صدای ضربان های تند قلبم را می‌ شنیدم. شک داشتم هنوز شک داشتم که بتوانم با او چشم درچشم شوم.
    بیش از یک سال می‌ شد که او را ندیده بودم. حتما بزرگ تر و زیباتر شده بود. چشم بر سقف دوختم و به آرامی‌ زمزمه کردم:
    _ کارلا ...
    نگاهی به صلیب طلا که دور مچم پیچیده بودم ، انداختم. قصد داشتم در این سفرش از علاقه ام به او بگویم. حتما خودش فهمیده بود. اما آیا به راستی برایش اهمیتی داشت؟ آیا او نیز این چنین مرا دوست می‌ داشت؟ چشم بستم و دوباره در امواج متلاطم آب با او سـ*ـینه به سـ*ـینه شدم و برای نجات جانش، لب هایش را لمس کردم و سپس جادو آغاز شد.
    تازه چشمانم گرم شده بود که با صدای درب اتاق از جا پریدم. اندکی ظاهرم را در آینه آراسته ساختم. ازتخت پایین آمدم و درب را گشودم. مدثره ! تنها کسی که می‌ توانست در این موقع از شب مهمان اتاق من باشد. در چارچوب در ظاهر شد و شال موهایش را بازکرد و به آنها موجی داد. با چشمانش به داخل اتاق اشاره کرد:
    _ تعارف نمی‌ کنی ؟
    از مقابل در کنار رفتم . قدم نهاد و کیفش را به روی صندلی انداخت:
    _ اجرای امشبم چطور بود؟
    بوی عطر تندش. مشامم را آزار می‌ داد:
    _ مثل همیشه عالی بود.
    لبخند رضایت بخشی زد که بطری نوشیدنی را بالا گرفتم:
    – نوشیدنی؟
    سرش را با دستانش گرفت و مرا متوجه سردردش کرد. روی تخت نشست:
    _ اوه... نه بیا بنشین! فقط اندکی برگ می‌ کشم.
    کنارش رفتم و جعبه ی برگ را به طرفش گرفتم که پرعشوه ادامه داد:
    _ برایم روشنش کن.
    با کلافگی دو برگ روشن کردم و یکی را در دستش نهادم و گوشه ی پنجره را گشودم:
    _ مدثره؟
    ماهرانه پک می‌ زد:
    _ هان؟
    مستقیم در چشمانش نگریستم:
    _ چرا از میان همه ی افراد قصر تنها به دیدار من می‌ آیی؟
    سرفه ای کرد و رنگ عوض کرد. خیز برداشت که بلند شود:
    _ اگر ناراحتی می‌ روم؟!
    مقدار برایش آب ریختم و به طرفش گرفتم و هم زمان برگ را مجددا میان لبهایم قرار دادم:
    _ تنها یک سئوال پرسیدم! نمی‌ دانستم ناراحت می‌ شوی! خواستم دلیل لطف هایت را بدانم...؟
    آب را از دستم گرفت و نوشید:
    _ از تو خوشم می‌ آید. اشکالی دارد؟
    پک آرامی‌ به برگ زدم:
    – باورش سخت است...!
    چپ چپ نگاهم کرد:
    _ باور چی؟
    دود را بیرون می‌ دادم:
    _ باور اینکه یک زن به شهرت تو... موسیقی دان. خواننده. مُغَنّی ... کسی که هم در ایالات مسیحی نشین و هم مسلمان نشین او را به هنرمندی قبول دارند. بعد از اجراهای شکوهمندش .آخر شب ها را در اتاق پسر گمنامی چون من به سر ببرد ...
    پوزخند طعنه آمیزی زد:
    – باورش سخت تر از عشق یک پسر مسلمان به دختری مسیحی است؟
    اخم هایم درهم رفت و برگ را در مشتم خاموش کردم:
    - خب ؟
    روی تخت دراز کشید و پا روی پایش انداخت.
    مدثره: نمی‌ دانی وقتی فهمید جان تو در خطر است با چه تلاطمی‌ خود را به اتاق ایزابلا رساند و شبانه مهرش را ربود تا نامه را به دست من برساند...!
    نفس هایم به شماره افتاده بود:
    _ این ها را چرا به من می‌ گویی ...؟
    دود مقابل چشمانش را کنار زد:
    _ پس می‌ خواهی برای ابوالحسن تعریف کنم یا ثریا؟ تا دوباره به زندان بازگردی. می‌ دانی اگر بفهمند ولیعهد از نامه بی خبر است چه غوغایی می‌ شود؟
    خم شدم و صورتم را به چهره ی پر آرایشش نزدیک کردم:
    _ از جان من چه می‌ خواهی مدثره؟
    قهقهه ای زد :
    - من از اولش هم با تو کاری نداشتم. این تو هستی که دائم دردسر برایم می‌ آفرینی ...
    از کنارش بلند شدم و روی صندلی نشستم:
    - حالا چه شده که منّت برسرم می‌ گذاری؟ در مورد کارلا دومینگز. هزاران بار گفتم و باز هم می‌گویم که من فقط جان یک انسان را نجات دادم و او هم با نامه ای که فرستاد . محبت من را جبران کرد... باز هم سئوالی هست؟
    از جایش بلند شد و به من نزدیک شد بازدم نفس های عطرآگینش را روی صورتم حس می‌ کردم:
    _ خواستم دو نکته را یادآوری کنم. اول این که در این حکومت به هر جایی رسیدی فراموش نکنی که تنها من تو را نجات دادم. نه کارلای عزیزت و نه عایشه ای که چون مادرت می‌ دانی اش...
    نگاه تحقیرآمیزش به نگاهی بی تفاوت تبدیل شد:
    _ دوم هم این که برای من نمایش بازی نکن. اگر به دختر دومینگز علاقه داری بگو تا کمکت کنم...
    نگاهم را از نگاهش دزدیدم:
    _ متوهم شدی! علاقه ای در کار نیست!
    عصبی برخاست و کیفش را روی شانه اش انداخت و راه خروج را پیش گرفت:
    _ هرطور مایلی ... تنها می‌ توانم این را بگویم که برایت بهتر است که علاقه ای به کارلا نداری . چون خواستگاران پروپا قرصی چون آدریان سانچز، مردی تمام عیار و مهم تر از آن نماینده ی ثروتمند کلیساست و تو در مقابلش هیچ چیزی نیستی ...
    با بسته شدن در ناتوان روی تخت افتادم .اتاق دور سرم می‌ چرخید. صدایش در گوش هایم منعکس گشت:
    _ آدریان سانچزمردی تمام عیار ...
    لبه ی تخت را گرفتم و به زحمت روی آن نشستم:
    _ درمقابلش هیچ چیزی نیستی ...
    لعنت به تو مدثره، لعنت به تو که به این سادگی رشته ی افکار من را می‌ دری...فکر این که برای لحظه ای کارلا را دست در دست دیگری ببینم آزارم می‌داد. نمی‌دانم چه حسی بود ولی احساس تملکی که نسبت به او داشتم مرا به جنون می‌ رساند. ناچار بطری دم تمساح اعلایی که اخیرا به دستم رسیده بود را گشودم و سرکشیدم.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    کم کم چشمانم گرم می‌ شد و به خوابی عمیق فرو رفتم.
    درمجلسی حاضر بودم و زهرا با پوشیه ی عربی اش بر صندلی بزرگی جلوس کرده بود. نگین خوش نقشی از زمرد به دست داشت. افرادی که اغلب نمی‌شناختم در حضورش گزارش هایی می‌ خواندند و به بعضی رو خوش نشان می‌ داد و ازبرخی نامه ها ابراز تأسف می‌کرد.
    وقتی گزارشی از گردن زدن رافضی ها شنید. به سختی گریست و دستور داد که در و دیوار قصرش را سیاه پوش کند. جای عجیبی بود که هیچ شباهتی با الحمرا نداشت. نگاهش به من افتاد. ناراحت رو برگرداند و با عتاب به نگهبانان قصر فرمان داد:
    _ هرچند مادرش از ما بود. ولی او امشب شرب خمر کرده و از دایره ی مریدان ما خارج است. او را بیرون ببرید.
    نگهبانان دست و پایم را می‌ کشیدند. فریاد زدم:
    _ رهایم کنید ... اشتباه کردم ... قول می‌ دهم زین پس فعل حرامی‌ مرتکب نشوم ...
    زهرا برخاست:
    _ رهایش کنید...
    به طرفم آمد:
    _ به او فرصت می‌ دهیم...
    پ.ن:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    . شــ ـراب قوی و معروفی از مصر که تنها در خانه ی ثروتمندان یافت می‌ شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر:
    صبح یک روز تابستانی در نیمه ی دوم ماه شعبان بود. همگی در یک صف منظّم ایستاده بودیم و انتظار کالسکه ی ولیعهد های آراگون و کاستیل را می‌کشیدیم. هوای خنک تابستانی گاهی من ر ا مجبور می‌ کرد تا دستانم را در جیب لباس ضخیمم فرو ببرم. اینجا آندلس، قلب اسپانیای مسلمان، حتی به ذهن هیچ کس خطور نمی‌ کرد که روزی این شبه جزیره، خالی از مسلمین شود و شاید این رویا برای خود مسحیت آن روز و پاپ کلیسا دست نیافتنی می‌ نمود، اما همه چیز از جادوگری یک ملکه آغاز شد... یک عفریته که ایزابلا نام داشت و دوست و هم صحبت نزدیک او کسی نبود جز کارلا دومینگز...! معشـ*ـوقه ی دوست داشتنی من ... ومن در این برزخ گرفتار آمده بودم «و اهریمن این نیرو را دارد که خود را به شکلی خوشایند درآورد»
    جارچی اعلام کرد:
    _ مسیحیان آمدند... مسیحیان آمدند... !
    با اعلام عمومی‌ او، شیپورچی ها سرودی از انجیل نواختند و گروهی از کودکان با آن زمزمه می‌ کردند. همه چیز برای پذیرایی از مهمانان خارجی آماده بود و شکوه و عظمت الحمرا بیش از پیش جلوه می‌ کرد .
    عایشه رو به من نمود: لحظه به لحظه با من باش ... می‌ خواهم صحبت های ایزابلا را مو به مو برایم ترجمه کنی.
    سرم را به معنای اطاعت تکان دادم و در این بین دیدم که علاوه بر مسیحیان غرناطه که برای استقبال از ولیعهدشان آمده بودند. گروه کثیری از مسلمانان کوچه و بازار نیز برای تماشای ایزابلا و فردیناند جوان سر از پا نمی‌ شناختند و این حکایت از محبوبیت بالایشان داشت.
    کالسکه ها در فشار جمعیت دوست داران ولیعهد ایستاده بودند و محافظان و مراقبان مسیحی که خود را مسئول امنیت دو ولیعهدشان می‌ دانستند به سربازان مسلمان اجازه دخالت نمی‌ دادند و مردم را به ضرب و زور پراکنده می‌ کردند... و اما چشمان در این بین یک چیز را جست و جو می‌ کرد ؟! کارلا ... آیا او هم ایزابلا را همراهی کرده بود؟
    نگاه های مضطربم گویای آشوب درونم بود. دستانم سرد گشته بود و قلبم به تندی می‌ زد. آیا می‌ توانستم با او چشم در چشم شوم؟
    فشار جمعیت هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌ شد و نیرو های مخصوص ملکه مردم را از سر راه کنار می‌ انداختند و گروه ما از سمت راست و ثریا و همراهیانش از چپ . لحظه به لحظه به کالسکه ی ولیعهد نزدیک می‌ شدیم.
    در این بین صدای چند نفری از مردم عادی که زیر دست و پا ماندند به گوش می‌ رسید. من، یوسف و محمد، به ملکه نزدیک تر شدیم تا علاوه بر سربازان حلقه ی محافظش را تنگ تر کنیم.
    یوسف متوجه حال دگرگون من شده بود ... سقلمه ای به بازویم وارد کرد و زیرگوشم زمزمه کرد:
    _ نگران نباش آنجاست . پشت ولیعهد کاستیل ایستاده...
    در حین حرکت خودم را جابه جا کردم تا بهتر بتوانم ببینم. درست بود... چشمان درشت آبی رنگ . مژگانی کشیده با بینی خوش فرم و موج موهایی تیره که از شنلش بیرون زده بود. چهره اش فرشته وار بود. از خودم می‌ پرسیدم که در تمام این کره خاکی، موجودی به زیبایی او خلق شده است؟ ایزابلا ایستاده بود و گل هایی را نثار طرفدارانش می‌ کرد. همچنین از دادن آنها به مسلمانان نیز دریغ نمی‌ کرد و از این بابت می‌ دانستم همان طور که مدثره می‌ گفت بسیار سیّاس است.
    ایزابلا و فردیناند اولین ولیعهد های مسیحی بودند که به سرزمین ما سفر کرده بودند و با شعار صلح و دوستی قصد داشتند تا در دل مسلمان نیز برای خود جایی باز کنند . فردیناند نیز با اندکی فاصله در کنار ایزابلا ایستاده بود. حرکاتشان با هم هماهنگ بود. نگاه های من فقط متوجه کارلا بود که با دیدن چهره ی درخشان آدریان سانچز در کنارش میخکوب شدم.
    ترس از اینکه سخنان مدثره در مورد آدریان درست باشد حالم را بد و ذهنم را آشفته کرده بود.
    به چندقدمی‌ ایزابلا رسیدیم که مسیحیان راهمان را سد کردند:
    _ نمی‌ شود جلوتر رفت!
    یوسف برافروخته و باعتاب به مادرش اشاره کرد و رو به سربازان گفت:
    _ متوجه نیستید درمقابل چه کسی ایستاده اید؟
    دراین بین ثریا بدون هیچ مزاحمتی در کنار ایزابلا و فردیناند قدم می‌ زدند. محمد سـ*ـینه سپر کرد:
    _ یا راه را باز کنید یا به جبر متوسل می‌ شویم...؟
    ایزابلا که متوجه صدای بلند محمد شده بود . به طرف ما آمد :
    – اینجا چه خبر است؟
    و ناگهان با دیدن چهره ی عایشه. ادای احترام کرد:
    _ خدای من! هر چه سریع تر از ملکه ی زیبای الحمرا پوزش بطلبید و راه را باز کنید.
    آدریان و کارلا ، خنده کنان به طرف ما آمدند و ضربان قلب من افزایش می‌ یافت. سرانجام مقابل ما ایستادند.
    ایزابلا: در تمام عمرم شکوهی به عظمت الحمرا ندیده بودم.
    عایشه با لبخند پاسخش را می‌ داد.کارلا با دیدن من به طور محسوسی از آدریان فاصله گرفت. بسیار ساده و بی تکلف سلام کردیم. براندازش کردم و چشمانم در جست و جوی نشانی از ازدواج و یا نامزدی اش می‌ گشت در کمال ناباوری ام چیزی نیافتم... . خیالم راحت شده بود رضایت به خاطرم آمده بود.
    اکنون از فشار جمعیت کاسته شده بود. به محوطه ی آبنمای شیران رسیدیم. کارلا را محو تماشای در و دیوار الحمرا یافتم. نمی‌ دانم واقعا به عظمت معماری الحمرا پی بـرده بود یا او نیز مانند من برای فرار از رویارویی با من این طور وانمود می‌ کرد.
    ایزابلا در مورد نسب من پرسیده بود و من با چهره ای اخم آلود کلمه به کلمه برای عایشه ترجمه کردم.
    عایشه پاسخ داد: پدر و مادر سمیر از بومیان آندلس بودند.
    و این جواب ، جرقه ی صحبت زهرا را در من شعله ور ساخت:
    _ هر چند که مادر او از ما بود ولی او اکنون شرب خمر کرده و از ما نیست!
    از آن شب تا کنون، هنوز فرصت نکرده بودم که به معنای جمله زهرا بیندیشم! تنها از پدرم شنیده بودم که مادرم هنگام به دنیا آوردن من فوت کرده. اطلاعات بیش از این نداشتم؛ اما ندایی در درونم فریاد می‌ کشید که تمام حقیقت همین نیست.
    هنگامی‌ که به برج کمارس در انتهای تالار کشتی رسیدیم، فردیناند برای تاجران و اشراف مسیحی مقیم غرناطه سخنرانی کرد و سپس آدریان پیام کلیسا را را مبنی بر حمایت بی چون و چرا از آنان بیان کرد.
    پس از اتمام جلسه و شروع پذیرایی از مهمانان خودم را کنار کارلا رساندم سرفه ای معنا دار کردم:
    _ می‌ توانم لحظه ای وقتتان را بگیرم دوشیزه دومینگز...؟
    برق شادی را در چشمانش یافتم. یعنی او هم منتظر من بود؟
    کارلا: بفرمایید.
    با هم شروع به قدم زدن کردیم:
    _ راستش وقتی جواب نامه را فرستادم . بسیار منتظر ماندم شاید پاسخی به دستم برسد.
    اندکی از لیوان در دستش نوشید:
    _ واقعا؟فکر نمی‌ کردم نیاز به پاسخ داشته باشد... .
    این جمله اش آتش درون قلبم را با طوفان همراه کرد. شاید زیادی به او خوش بین و امیدوار بودم. شاید من را بچه به حساب می‌ آورد...مو هایی که روی صورتم ریخته بود را کنار زدم:
    _ بگذریم ... خواستم علاوه بر نامه، به صورت حضوری هم از شما تشکر کنم. نمی‌ دانم اگر آن نامه را نفرستاده بودید . الان چه پیش آمده بود و چه سرنوشت شومی‌ در انتظارم بود.
    لبخندی زد و حرفم را قطع کرد:
    _ فراموشش کنید! شما یک بار جان من را نجات داده اید و من هم خواستم جبران کنم.
    همین ؟یعنی او فقط به فکر پاک کردن حسابش بود. نه چیز دیگر؟او اصلا به من فکر می‌ کرد؟ ذهنم دوباره آشفته شده بود. خواستم دعوتش کنم برای یک شب که ناگهان آدریان به این نمایش پایان داد:
    _ ببخشید کارلا ... می‌ شود چند لحظه تشریف بیاوری؟
    با حضور آدریان کارلا به سرعت خداحافظی کرد و از من فاصله گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    کارلا :
    تنها کسی که می‌ توانست آرامش را از این لحظات من بگیرد. آدریان بود! مزاحمت بی موقعش را نمی‌ بخشیدم. با چهره ای اخم آلود و عصبی نگاهش کردم:
    _ بله آدریان؟!
    با کلافگی انتهای موهای بلندش را که با روبان بسته بود لمس می‌ کرد و می‌ کشید:
    _ توقع بیشتری از تو داشتم کارلا . انتظار داشتم بیش از این ها کارآمد باشی و برای خودت دیدارهای مهمی‌ دست و پا کنی؛ نه اینکه تو را در گوشه ای مشغول صحبت با یک پسر دون پایه پیدا کنم.
    نگاهم را از چندین متر آن طرف تر که سمیر ایستاده بود برگرداندم و متوجه آدریان ساختم. مسخره اش کردم:
    _ اوه. عذر می‌ خواهم عالی جناب. من قصور کردم. شما تا الان در این لحظات حضورمون در گرانادا قرارداد های مهمی‌ بستید و من حاصلی جز شرمندگی ندارم.
    بازویم را فشرد و دندان هایش را بهم سایید:
    _ دست بردار از این حرف ها و رفتار های کودکانه کارلا. من صلاحت را می‌ خواهم و به فکر پیشرفت تو هستم.
    سمیر به همراه شاهزاده گرانادا مشغول صحبت بود ولی سنگینی نگاهش را حس می‌ کردم و علاوه برآن متوجه نگاه های نامحسوس ایزابلا شدم که شاهد مشاجرات و بحث های ما بود. از سینی نوشیدنی که توسط خدمتکاری با پوشش مصری گردانده می‌ شد. جامی‌ برداشتم. با چشمانی بی حالت به آدریان نگریستم:
    _ آدریان من به سخنان تو توجه می‌ کنم ؛داما کارهایم را با برنامه های خودم انجام می‌ دهم.
    و بلافاصله همانطور که به سمیر می‌ نگریستم جام نوشیدنی را بالا بردم. نگاه نگران سمیر و شاهزاده به جام در دستم بود. انگار که می‌ خواست هشداری بدهد. به محض رسیدن نوشیدنی به گلویم سوزش وحشتناکی را حس کردم و بی اختیار جام را به دستان آدریان سپردم و گلویم را چنگ زدم. آدریان به سرعت صندلی را جلو کشید و من را مجبور به نشستن روی آن کرد. سمیر با ظرف بزرگ و لیوانی پر از آب که از سینی خدمتکاری برداشته بود بالای سرم حاضر شد. با نوشیدن اندکی آب آرام شدم و سمیر با عذر خواهی کوچکی از چشمان غضبناک آدریان فاصله گرفت.
    تمام توجهم به ساختمان و معماری بی نظیر قصر الحمرا و نما های خاص آن بود. نقش گل های برجسته و نوشته های منظم به زبان عربی و طاق نماهای گنبدی و درگاه های کنگره ای شکل با اشکال هندسی منظم. همه و همه من را مبهوت می‌ ساخت. چرا چنین تمدنی که قادر است چنین بنای یاقوتی رنگی را بسازد. برای اختلاف بین دو برادر به مسیحیان امتیازات جالب توجهی می‌ دهد؟!
    شب دیر هنگام به خواب رفتم. از پنجره ها به استخر پرآب و البته کم عمق بی نظیری که رو به روی اتاقم قرار داشت. با پیچیدن عطر خاصی هنگام طلوع آفتاب از پنجره ی نیمه باز به داخل اتاق بیدار شدم. پنجره را کامل گشودم و این رایحه ی دل انگیز دوچندان شد.
    هنگام صرف صبحانه با آدریان به دنبال ایزابلا و فردیناند چشم می‌ چرخاندم. آدریان توضیح داد:
    _ ولیعهد ایزابلا و ولیعهد فردیناند پیش از طلوع آفتاب برخاستند و از مراسمات عبادات صبحگاهی مسلمانان دیدار کردند و الان مشغول دیدار از قسمت های مختلف قصر هستند.
    سپس لیوان آبمیوه را به دهانش نزدیک کرد و از آن نوشید. مجددا رو به من کرد و صمیمانه تر گفت:
    _ بعد از صبحانه قصد دارم به آنها بپیوندم. به من ملحق می‌ شوی؟
    سرانجام زبان باز کردم:
    _ اتفاقا من نیز قصد داشتم به دیدن قصر بروم. تا پیوستن به ایزابلا همراهی ات می‌ کنم.
    دوشادوش آدریان، ایزابلا و فردیناند حرکت می‌ کردم و از گچبری های بی نظیر و خطاطی های پر پیچ و خم عربی لـ*ـذت می‌ بردم. گل ها و نقوش زنده ی حاشیه ی دیوار و درگاه های محرابی شکل انگار به دیوار ها جان بخشیده بود.
    قلبم به امید دیدار مجدد سمیر می‌ تپید. از آخرین باری که دیده بودمش، دیگر نمی‌ لنگید. شانه هایش پهن تر شده بود و ریش هایش هماهنگ با موهای قهوه ای رنگش مردانه ترش کرده بود. ناگهان همان عطر آشنا به مشامم رسید و او آنجا بود...
    سمیر به جمع راهنمایان ما در قصر اضافه شده بود. بوی عطر سمیر بود که مرا از خواب بیدار کرده بود. همان عطری که در استخر کاستیل من را مسخ کرده بود. غرق در افکارم بودم که با خطاب قرار دادن سمیر توسط آدریان به خودم آمد:
    _ خوشحالم که راهنمای ما تو هستی مرد جوان ...
    برایم عجیب بودکه آدریان این گونه با مسلمان زاده ای گرم صحبت شود و سعی در نزدیک شدن به او را داشته باشد. نکند متوجه تمایل من به سمیر شده و قصد وارد کردن ضربه ای به او را داشته باشد و این صحبت ها مقدمه ای بیش نبود. این افکار مانند خوره به جانم افتاده بود ! با سقلمه ای که ایزابلا بر پهلویم وارد کرد نگاه نگرانم را از سمیر و آدریان منحرف کردم.
    از صحبت های زیر لبی و زمزمه های ایزابلا و فردیناند آزرده می‌ شدم. نمی‌ توانستم اعتراضی کنم و از خودم ضعف نشان دهم اما کنجکاو بودم که موضوع بحثشان را بدانم. در چهره ی هر دو شگفتی حاصل از تماشای زیبایی های قصر قرمز گرانادا موج می‌ زد.
    به سمت پنجره ای رفتم و از حاشیه کنگره ای و دندانه دارش به بیرون نگریستم. از لمس دندانه ها حس خوشایندی به من دست می‌ داد. ایزابلا و فردیناند به سمت ایوان عریض پیش می‌ رفتند و آدریان با ابن رضوان وزیر اعظم گرانادا. مشغول صحبت در مورد نوشته های مقدس حک شده روی ستون ها بودند. سمیر به سمت من می‌ آمد. با لبخند از او استقبال کردم و او در پاسخ به لبخندم گفت:
    _ امیدوارم که از سرزمین ما خوشتان آمده باشد. بانو...
    با نگاهی تحسین برانگیز ابروهایم را بالا بردم:
    _ عالی است ... این قصر باتمام قصرهای دیگر تفاوت دارد.
    دستم را بالا بردم و آستین های کلوش پیراهنم پایین آمد. بی توجه به گل های روی دیوار اشاره کردم:
    – انگار به دیوار ها جان داده اند ...
    از گوشه ی چشم متوجه نگاه های آدریان شدم .دستانم را جمع کردم و سپس با چهره ای معذب به سمیر که دستانم را زیر آستین دنبال می‌ کرد نگریستم. پاسخ داد:
    _ بله درست است؛ اما به زیبایی آبنمای شیران نیست...
    به وجد آمدم:
    – درست است هنگام ورود نگاه مختصری به انداختم اما مایلم باز هم شیرها را ببینم. شما مسلمانان معماری بی نظیری دارید.
    سرش را با غرور تکان داد ومرا به پنجره ی دیگری هدایت کرد:
    _ درست است. هزینه و زمان زیادی صرف این بناها شده است.
    در دلم نگرانی بخاطر جان سمیر موج می زد .آدریان با حسادت و تملک نگاه می‌کرد.
    ایزابلا و فردیناند به ما نزدیک می‌ شدند. ایزابلا با دیدن فاصله ی اندک میان من و سمیر نگاه معنا داری انداخت. فردیناند لب گشود:
    _ مایلیم آبنمای شیران و چشمه های رویایی قصر شما را ببینیم.
    ابن رضوان با گشاده رویی گفت:
    _ البته عالیجناب ...
    سمیر به همراه ابن کماشه پیشاپیش همه حرکت می‌ کردند. آدریان نا محسوس دیوار را لمس کرد من نیز کارش را تکرار کردم. خنده کنان نزدیک شد و دستش را روی پهلویم گذاشت:
    _ کارلا سعی کن از چیزی ایراد بگیری...
    آهسته زمزمه کرد:
    _ با تعاریف ما خودپسندی این موروها بیشتر می‌ شود.
    خندید و من نیز در پی او خندیدم:
    _ اوه آدریان خوی مسیحی پرستی ات تغیر نمی‌ کند واقعیات را هم نادیده می‌ گیری؟! این جا عالیست. همینطور خوش آب و هوا ...
    ایزابلا حرفم را قطع کرد:
    _ نگران نباش به زودی می‌ توانیم به راحتی در این جا رفت و آمد کنیم...
    با رسیدن به محوطه ی آبنمای شیران آدریان و فردیناند به سمت سمیر رفتند و من و ایزابلا در کنار ابن کماشه و ابن رضوان حرکت می‌ کردیم. نگرانی بخاطر سمیر دوباره بر وجودم مستولی شد. نقشه ی آدریان را حس می‌کردم.
    با گذشت زمان و فرا رسیدن ظهر و بلند شدن صدای اذان مسلمانان از مسجد و شتافتن راهنمایانمان به مسجدشان نگرانی ام را بیهوده یافتم چرا که دریافتم آدریان با این همه تجربه و سابقه خود را رقیب پسری کم سن و سال و پایین رتبه نمی‌ داند. با این فکر یکباره همه چیز دلپذیر تر شد. صدای شُرشُر آب از وسط آبنمای شیران و جیک جیک پرندگان شنیدنی تر شد و منظره ی گل های رنگارنگ و درختان سبز سر به فلک کشیده دیدنی تر ...
    برای استراحت به اتاق هایمان رفتیم ایزابلا نیز به همراهم وارد اتاق شد روی صندلی نشست و بی مقدمه در حالیکه به جلو خیر بود گفت:
    _ کارلا احساس می‌کنم باید در برخی از رفتار هایت تجدید نظر کنی شاید اشتباه کرده باشم؛ ولی در شأن تو نیست که با برخی افراد بیش از اندازه گرم بگیری...
    دلشوره ی عجیبی دلم را بهم می زد... می‌ دانستم منظور چیست؟ توجیه گرانه پاسخ دادم:
    _ ایزابلا نگران نباش. خودم را زیر سئوال نمی‌ برم ...
    اما واقعا چقدر اطمینان داشتم که خودم را زیر سئوال نمی‌ برم ؟
    با صحبت کردن مجدد ایزابلا از فکر بیرون آمدم:
    – کارلا می‌ دانم همین طور است که می‌ گویی... بعد از نیمه شب به اتاقم بیا جلسه مهم چهار نفره ای تشکیل داده ایم.
    به سردی سر تکان دادم:
    _ چشم بانوی من ...
    ایزابلا لبخندی صمیمانه زد و بـ ــوسه ای بی پاسخ بر گونه ام نشاند و از اتاق خارج شد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nasim.af

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/28
    ارسالی ها
    170
    امتیاز واکنش
    1,197
    امتیاز
    336
    ***
    مدثره:
    ایزابلا آمده بود. این را می‌ شد از جنب و جوشی که در شهر بر پا شده بود فهمید. گردنبند صلیب را بوسیدم و زیر یقه ی لباسم پنهانش کردم. کیف کوچکم را از روی تخت برداشتم و آخرین نگاه را درون آیینه انداختم. مدثره ی دورن آینه می‌ گفت من قدرتی دارم که یک تنه می‌ توانم بر گرانادا حکومت کنم. از اتاق خارج شدم . مقصدم اقامتگاه ایزابلا و فردیناند بود.با صلابت قدم بر می‌ داشتم حضور ایزابلا اعتماد به نفسم را دو چندان کرده بود.
    کالسکه جلوی عمارت محل اقامتگاه ایزابلا توقف کرد. محافظان زیادی اطراف عمارت در حال گشت زنی بودند. از محافظی که جلوی درب ورودی ایستاده بود خواستم حضورم را خدمت ولیعهد ایزابلا اعلام کند. دقایقی طول کشید تا اجازه ی ورودم صادر شد. بوی خوش گل های زیبایی که در اطراف راهروی منتهی به سالن محل ملاقات چیده شده بود، مـسـ*ـت کننده بود. فانوس های کوچک و بزرگ با طراحی زیبایی در کنار هم نور پردازی رویایی و زیبایی خلق کرده بودند. صدای پاشنه ی کفشم روی سنگ فرش مرمرین سکوت را می‌ شکست. دخترک زیبا روی، با لبخند درب سالن را برایم گشود. متعاقبا به رویش لبخندی زدم و وارد سالن شدم.
    صدای صحبت و خنده از سمت راست سالن بزرگ و مجلل عمارت به گوش می‌ رسید. آهسته قدم برداشتم و نزدیک شدم. چشمانم به آنچه که می‌ دید اطمینان نداشت. ثریا در میان جمع دو نفره ی ایزابلا و فردیناند نشسته بود. ایزابلا متوجه ی حضورم شد:
    _ اوه ببینید چه کسی اینجاست! دوست عزیزم مدثره.
    لبخندی زدم و با گام های بلند جلوتر رفتم. دستم را جلو بردم و انگشتان باریک و لطیف ایزابلا را در دست فشردم. در مقابل لبخند دوستانه ی فردیناند سری تکان دادم و با او نیز دست دادم. لبخند کذایی ثریا بیشتر به زهر خند شباهت داشت دستش را جلو آورد و خیلی کوتاه سرانگشتان مرا لمس کرد. صندلی روبه روی ایزابلا را برای نشستن انتخاب کردم. سکوت کوتاهی حاکم شد که خیلی زود ایزابلا آن را شکست:
    _ بسیار مشتاق دیدارت بودم مدثره. قصد داشتم پیکی بفرستم و از تو دعوت کنم به دیدارمان بیایی؛ ولی پیش دستی کردی و آمدی.
    موهای روی شانه ام را عقب فرستادم کمی‌ روی صندلی جا به جا شدم:
    _ چه با دعوت و چه بدون دعوت وظیفه ی من خدمت گذاری به میهمانان گرانادا است. هر کجا که باشم برای دیدار شما خودم را به سرعت خواهم رساند.
    صحبتم به پایان نرسیده بود که ثریا از جای خود برخاست:
    _ اجازه ی مرخص شدن می‌فرمایید بانو.
    ایزابلا چشمانش را سمت ثریا چرخاند:
    _ آه...کجا به این سرعت. هنوز درست با هم صحبت نکرده ایم.
    شال دور گردنش را روی موهایش کشید:
    _ فرصتی دیگر به حضورتان خواهم رسید.
    ایزابلا نیز از جای برخاست و در پاسخ روز به خیر ثریا به امید دیداری گفت و در نهایت روی صندلی خود نشست پای راستش را روی پای چپ انداخت و دستانش را روی دسته های صندلی قرار داد سرش را سمت فردیناند چرخاند:
    _ مدثره را که می‌ شناسی. یکی از بهترین هنرمندان و آواز خوانان و یاور بسیار با هوش و ذکاوت ماست.
    فردیناند آرنج هایش را روی دسته های صندلی قرار داد و انگشتانش را درهم قلاب کرد:
    _ البته که می‌ شناسم ! آوازه ی شهرتشان در آراگون نیز پیچیده است.
    به اظهار لطفشان لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
    با سوال ایزابلا سرم را بلند کردم و به دهانش چشم دوختم:
    _ خب مدثره از اوضاع الحمرا چه خبر های تازه ای داری؟
    نفس نیم بندی کشیدم و نیم نگاهی به سمت فردیناند انداختم. ایزابلا منظورم را درک کرده بود:
    _ مشکلی نیست مدثره. فردیناند از تمام مسائل مطلع است و به همه امور آگاهی دارد.
    زبانم را به لبم کشیدم:
    _ اوضاع الحمرا هنوز همان است که بوده. همچنان نزاع بر سر ولیعهدی برپاست. هر کس به طریقی خود را محق ولیعهدی می‌ داند؛ ولی هنوز شخص خاصی به صورت صد در صد انتخاب نشده است.
    ایزابلا خم شد و جام نوشیدنی اش را پر کرد. جام را بالا برد و جرعه ای نوشید:
    _ تمسخر آمیز است که هنوز آن مردک بی خرد شخصی را برای جانشینی خود برنگزیده است. مدثره از تمام اوضاع و اخبار و وقایع، گزارشی مکتوب می‌ خواهم.
    در همان حالت نشسته تعظیم کردم:
    _ چشم سرورم. در حال آماده سازی گزارشات هستم در دیدار بعدی همه را به طور جامع در اختیارتان قرار خواهم داد.
    سری به نشانه ی رضایت تکان داد و جرعه ای دیگر از جام سر کشید:
    _ از دخترکان رقاصه و آواز خوان چه خبر؟
    دست هایم را در هم قلاب کردم و روی زانوهایم قرار دادم:
    _ آموزش های لازم و کافی را به آنها داده ام. به زودی هر یک از این دخترکان ده ها جوان سست ایمان مسلمان را به دام خواهند انداخت. خیالتان از هر جهت آسوده باشد تیری که از چله رها شد به زودی به مرکز هدف اصابت خواهد کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر :
    چراغ های اتاق را کم کرده و در تاریکی نشسته بودم. دست به گلویم گذاشتم. درست از بعدازظهر تا حالا چیزی راهش را سد کرده بود. از هنگامی‌ که صحبت های کارلا با آدریان را دیده و خنده هایشان را شنیده بود گرفته و بغضش آماده ی ترکیدن بود.
    برگ پشت برگ ... نفس پشت نفس ... و سرفه پشت سرفه نتیجه ی خلوت کردن من و تنهایی ام بود. از بعدازظهر چند بار دست به پیمانه بردم ؛ اما هر بار به یاد رویای زهرا افتادم و لیوان را شکستم تا سر پیمانم بمانم و عهدم را نشکنم...
    چندین بار خواستم به مدثره پناه ببرم و دست نیاز به سویش دراز کنم؛ اما هر بار تفأل
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    می‌ زدم بد می‌ آمد. گویا نباید این عفریته ی خطرناک را وارد این بازی می‌کردم.
    به هر حال تصمیم خود را گرفتم بودم و باید در مکانی مناسب با کارلا خلوت می‌ کردم و حرف هایم را می‌زدم. نمی‌ دانستم شهامت ابراز علاقه به وی را دارم یا نه؛ اما حداقل باید پاسخ سئوالاتم را می‌ گرفتم... اینکه آیا واقعا آن نامه تقلبی بود؟
    آیا به راستی ایزابلا از مهر خود در زیر نامه بی خبر بود ؟ اگر چنین بود. چرا کارلا چنین کاری کرده و موقعیتش را به خاطر جان یک رعیت زاده، نزد ولیعهد به خطر انداخته؟ و در پایان، آیا این کار تنها به پای تسویه حساب شخصی بوده یا چیز دیگری؟ و شاید مسئله سومی‌ که من از آن بی خبرم!
    ناگهان جرقه ای در ذهنم پدیدار شد. یوسف! کلید حل مشکل من یوسف بود. هرچند امید کمی‌ به نفوذ وی داشتم؛ اما به هر حال او یک شاهزاده بود و می‌توانست پیغام مرا به کارلا برساند.
    با عجله از اتاق بیرون زدم و درست فرعی اول سالن را به سمت چپ پیچیدم. مقابل درب طلایی رنگ اتاقش مکثی کردم و نفس عمیقی کشیدم.
    _ کیستی؟
    _ سمیر هستم. باز کن.
    پس از چند لحظه پوشیده در حوله ای در چهارچوب در قرار گرفت و متحیر پرسید:
    _ خدا لعنتت کند... تویی؟
    اخم هایم در هم رفت:
    _ منتظر شخص دیگری بودی؟
    _ راستش برای استحمام لـ ـختـ شده بودم. انتظار داشتم حوری ای، مدثره ای، چیزی مهمان اتاقم می‌شد.
    با دست او را به داخل اتاق عقب راندم و وارد شدم:
    _ دنیا را چه گندی برداشته که امثال مدثره حوری شده اند...!؟
    روی صندلی نشست و پا روی پایش انداخت:
    _ خب البته ... به پای حوری های مسیحی شما نمی‌ رسد...
    خشمگین نگاهش کردم که دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد:
    _ بسیار خب ...چرا رم می‌ کنی؟حالا می‌ آیی یانه؟
    کلافه پرسیدم:
    –کجا؟
    همانطور که حوله ی دورش را محکم تر می‌ کرد. ادامه داد:
    _ حمام دیگر. عقل کل ...
    دستانم را در هوا پرت کردم:
    _ دیوانه ... من را ببین که دلم را به چه کسی خوش کرده ام...!
    دستی بر کمرش کشید و عشـ*ـوه کنان صدایش را نازک کرد:
    _ خیلی هم دلت بخواهد...
    برخاستم تا از اتاق خارج شوم که ناگهان دستم را گرفت:
    _ مشکل چیست. سمیر...؟
    نگاهم از روی دستانش به سمت چشمانش چرخید:
    _ می‌ خواهم کارلا دومینگز را ببینم و با او صحبت کنم...
    خیالش راحت شده بود که اتاق را ترک نمی‌ کنم. دستانم را رها کرد.
    _ خب فردا در جشن پس از توافقات او را می‌ بینی. همان جا صحبت کن.
    عرض اتاق را رژه می‌ رفتم:
    _ اگر می‌ خواستم در مراسم با او صحبت کنم که دیگر به کمک تو نیازی نداشتم... می‌ خواهم در یک مکان خلوت و تنها او را ببینم. نه جایی که توجه همگان را جلب کنیم.
    اندکی به فکر فرو رفت و چشمان سیاهش را بر نقطه ای متمرکز کرد. دستی میان موهای مشکی و پرپشتش کشید و لب باز کرد:
    _ می‌ دانی که آنها در قصر ثریا اقامت دارند و حضور امثال من و تو در کاخ او که دشمنش به حساب می‌ آییم. تقریبا غیر ممکن است ...!
    با ناامیدی در مقابلش نشستم:
    _ یعنی راهی وجود ندارد؟
    مدتی سکوت در بین ما حکم فرما شد که ناگهان چشمانش برق زد:
    _ تنها یک راه وجود دارد...
    _ چه راهی ؟
    در مقابل من روی زانوهایش نشست :
    – خطرش بالاست ... اگراسیر شویم، به جرم توطئه علیه جان ملکه ثریا کارمان تمام است...
    هیجان زده پرسیدم:
    _ راهش را بگو ... فکر کرده و سنجیده عمل می‌ کنیم...
    دوباره چنگی میان موهایش زد:
    _ می‌ توانیم در پوشش خدمتکاران قصر ثریا درآییم و به بهانه ی نظافت، به اتاق کارلا راه یابیم.
    اندکی سبک و سنگین کردم:
    _ اگر تو می‌ ترسی. خودم به تنهایی می‌ روم...
    لبخند مردانه ای زد:
    _ اولاً که تو راه اتاق خدمه را بلد نیستی . ثانیاً من رفیق نیمه راه نیستم.
    ***
    در یک چشم بر هم زدن ، خود را مقابل در اتاق انبار قصر یافتیم. این اتاق مخصوص وسایل و لباس خدمه ی الحمرا بود آن طور که یوسف می‌ گفت، کلید آن تنها نزد دو نفر بود. عایشه و ثریا ...!
    یوسف با نگرانی اطراف خود را نگریست:
    _ فقط خدا کند مشکلی پیش نیاید ..
    من که از شدت فشار عصبی و هیجان زیاد عرق کرده بودم گفتم:
    _ خودم مراقب اوضاع هستم...
    یوسف بسم اللّه ای گفت و کلید را از جیبش بیرون آورد:
    _ آخرش با این عشق و عاشق بازی ات سر جفتمان را بر باد می‌ دهی ...
    درب را گشود و هردو با عجله و ترس از اینکه مبادا کسی ما را در این وضع ببیند.، داخل شدیم. وقت از نیمه شب گذشته بود و تقریبا از عدم حضور کارکنان در این اتاق قصر مطمئن بودیم. چرا که کارکنان شب برای نظافت رفته بودند.
    یوسف مشعل کنار درب را برداشت و به راه افتاد و من هم به دنبال او:
    _ کجا می‌ روی؟ یکی از همین لباس ها را می‌ پوشیم...
    برگشت و انگشت اشاره را روی بینی اش گذاشت:
    _ ساکت باش! باید لباس های خدمه ی قصر ثریا را بپوشیم. همان ها که با علامت قرمز روی شانه چپشان مشخص شده.
    این را گفت و دوباره به راه افتادیم تا به انتهای اتاق دالانی شکل رسیدیم. یوسف، دو دست لباس تمیز برداشت و با مشعل از رنگ علامت روی آنها مطمئن شد و سپس یکی را به من داد:
    _ تعویض کن ...
    بدون معطلی اقدام به جابه جایی لباس ها کردیم که یوسف به آرامی‌ پرسید:
    – نمی‌ شد در مراسم با او سخن بگویی؟
    همانطور که بند کمر لباس را محکم می‌ کردم با سر نفی کردم:
    – گفتم که یوسف، سخنانم مهم تر از آن است که آنها را در یک مراسم عمومی‌ عنوان کنم.
    ***
    پ.ن:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    . تفأل به قرآن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    کارلا :
    آدریان به محض ورود به اتاق و تعظیم به ایزابلا و فردیناند به سمت من آمد و روی تخت درست، زانو به زانوی من نشست. به خودم زحمتی ندادم و برایش جا باز نکردم. بی تفاوت دستی میان موهای براقم کشیده و بی تابانه رو به ایزابلا گفتم:
    _ خب بانوی من ... همه حاضرند .منتظریم.
    چشمک دلگرم کننده ای زدم. ایزابلا با لبخندی که اضطراب چهره اش را می‌ پوشاند شروع کرد:
    _ متشکرم که سریع آماده شدید و خودتان را به اینجا رساندید.
    از جایش برخاست در لباس سبز رنگ چون طاووس در مقابل فردیناند می‌ خرامید. سخنان اصلی اش را آغاز کرد:
    _ با حضور ما در گرانادا...
    با دستانش به اطراف اشاره کرد و بدون مکث ادامه داد:
    _ و دیدن الحمرا. احتمالات و فکرهای حساب شده ای که قبلا برایشان برنامه ریزی کرده بودم پررنگ تر شدند... ابتدا با عالیجناب فردیناند مطرح کردم در ابتدا خیلی جا خوردند و پس از اینکه نقشه را به طور کامل توضیح دادم به عنوان پایه و نقش اصلی برنامه هایمان موافقتشان را اعلام کردند.
    دستش را به کمرش زد و با سر به فردیناند اشاره کرد. من و آدریان همزمان به فردیناند نگاه کردیم . نوک انگشتانش را به هم می‌ سایید . سری تکان داد و سخنان ایزابلا را تأیید کرد:
    _ کاملا درست است ...
    کلام دیگری نیفزود، چهره ی جوانش صلابتی بیش از سنش داشت که می‌ توانست نوید یا هشداری از تبدیل شدنش به یک پادشاه قدرتمند باشد.
    ایزابلا مجددا سخن آغاز کرد و خطاب به آدریان گفت:
    _ می‌ دانم آقای سانچز ممکن است شما از این طرح تعجب کنید و یا حتی خشمگین شوید؛ اما بهتر است آرامشتان را حفظ کنید و تا پایان سخنان من را بشنوید.
    آدریان با صورتی سرخ شده از خجالت و با لحنی مظلومانه از خودش دفاع کرد:
    _ عجولانه قضاوت نکنید بانوی من...
    ایزابلا در کنار فردیناند طوری ایستاده بود که به همه اشراف داشت و غیر منتظره اعلام کرد:
    _ من و فردیناند تصمیم داریم تا مراسم ازدواجمان را در گرانادا و در قصر الحمرا برگزار کنیم.
    آدریان با چهره ای که برفروختگی اش را حفظ کرده بود با تعجب گفت:
    _ امکان ندارد بانوی من ...!
    ایزابلا در پاسخ به تنها واژه ای که از دهان من خارج شد«کرتس خنرالس»
    پاسخ داد:
    _ هیچ نیازی به رأی کرتس خنرالس نداریم ...
    گیج شده بودم. ایزابلا عقلش را از دست داده بود؟ عشق و علاقه اش به فردیناند او را به جنون کشانده بود! چگونه بدون رأی کرتس خنرالس می‌ خواست چنین کاری را عملی کند؟
    آدریان لب های پر از نفرتش را گشود:
    – دوشیزه ایزابلا. چرا مسیحیان را در مقابل این موروها خوار کنید... مکان های شایسته تری برای این کار وجود دارد.
    ایزابلا با آرامش به پرخاشگری های آدریان می‌ نگریست. او واقعا آدریان را می‌ شناخت و او را پیش بینی کرده بود ...
    بعد از پایان سخنان آدریان که سکوت نسبتا طولانی ای را به همراه داشت ایزابلا شروع به حرکت در اتاق کرد:
    _ اول از پاسخ به کارلا شروع می‌ کنم ...
    به آدریان نگریست. برافروختگی اش کاهش یافته بود و مطیعانه سر تکان داد!
    _ کارلا. تو در مورد کرتس خنرالس پرسیدی نگران نباش این بار هیچ نیازی به رأی کرتس خنرالس نداریم .
    دهان آدریان در حال باز شدن بود که ایزابلا دستش را برای ساکت کردن آدریان بالا آورد:
    _ آدریان. البته با رضایت کامل و قلبی خودت نامه هایی را که من و ولیعهد فردیناند قبل از آمدنتان به اینجا نوشتیم به همراه نامه از طرف خودتان و با مهر شخصیتان به پاپ در واتیکان می‌ نویسید که ایشان حکم رسمی‌ برای ازدواج من و عالیجناب فردیناند درقصر و مسلمان نشین گرانادا صادر کنند.
    آدریان با تسلط بیشتری روی خودش گفت:
    _ می‌ توانم بپرسم که به چه قیمتی پاپ باید این کار را بکند. شما ...
    ایزابلا دوباره اورا به سکوت دعوت کرد و بسیار رسمی‌ خطاب کرد:
    _ آقای سانچز . دیر وقت است اجازه بدهید من سخنانم را به پایان برسانم و بعد در صورت ابهام سئوال بپرسید.
    آدریان برخاست و به سمت پنجره رفت و آن را گشود تا برخورد باد خنک شبانگاهی بر افروختگی اش را تسکین دهد. نوعی برگ جدید و غیر معمول را به آتش کشید.
    ایزابلا با ملاحظه به آدریان تذکر داد:
    _ نمی‌ خواهید که صدای فریادهایتان طرح ما را علنی کند؟
    آدریان دستش را به منظور تسلیم شدن بالا آورد و برگ را از لبانش جدا کرد و در ظرفی روی میز خاموش کرد. ایزابلا رو به من کرد:
    _ هنوز ابهامی‌ راجع به کرتس خنرالس وجود دارد؟
    با تردید سرتکان دادم. اما می‌ دانستم جای از کار می‌لنگد.
    بلافاصله در کنار فردیناند نشست:
    _ خب درمورد مسائلی که عالیجناب سانچز مطرح کردند: من برای این کار اهداف خاص و دلایل خودم را دارم و صلاح می‌ دانم .این چنین عمل کنم ...
    آدریان گستاخانه میان حرفش دوید:
    _ شما نمی‌ توانید از مقام ولیعهدیتان بخاطر اهداف شخصی و مراسم باشکوه ازدواجتان سوءاستفاده کنید
    ایزابلا چشمانش را بر آدریان و سخنانش بست:
    _ آقای سانچز بهتر است با دقت گوش بدهید. من گفتم دلایل خودم نه دلایل شخصی خودم... من و فردیناند ولیعهد های دو حکومت هستیم اهداف و دلایل ما وابسته به جامعه مان هست. ما کاری انجام می‌دهیم که به نفع جامعه ما باشد. درنامه ی سرّی ای که برای پاپ نگاشته ام، همه چیز را به تصریح بیان کرده ام.
    رنگ از چهره ی ایزابلا رَخت بسته بود و فردیناند با تعجب به مکالمات و مشاجرات آدریان و ایزابلا نگاه می‌ کرد. به سمت ایزابلا رفتم و دست روی شانه هایش نهادم. با تماس دستم به شانه هایش به آدریان نگریست. از چهره ی پرحرارت و خشم آلود چند لحظه پیش هیچ خبری نبود. ایزابلا صمیمانه گفت:
    _ آدریان... هدف من و فردیناند به نفع مسیحیان است. آرزوی ما تشکیل حکومت واحد هیسپانیا هست. این نکته را در نظر داشته باش ما واقعا این جا عروسی نمی‌ کنیم. در واقع ما خارج از کلیسای خودمان عروسی نمی‌ کنیم...این قسمتی از نقشه است .
    چهره ی آدریان روشن تر می‌شد و با هرکلام ایزابلا، با گشاد شدن مردمک چشم هایش آگاهی به مغزش راه می‌ یافت ...من زیاد متوجه قضایا نشده بودم گیج بودم وضربه ای که بر در خورد مانع از سئوال پرسیدن من شد...
    همه با نفس های حبس شده به در چشم دوخته بودیم. آیا کسی سخنان ما را شنیده بود؟ ایزابلا با خاطری آسوده به سمت درب رفت و به فردیناند نگاه انداخت. فردیناند همانطور که پا روی پا انداخته بود لبخندی تحویل ایزابلا داد. ایزابلا شخصا درب را گشود.
    مدثره بود. ایزابلا از جلوی درب کنار رفت و به سرعت او را به داخل راهنمایی کرد. پس از بسته شدن درب به سمت مدثره که وسط اتاق با لباس های حریر بدن نما ایستاده بود برگشت:
    _ مطمئن شدی کسی در تعقیبت نباشد؟
    مدثره تعظیم کرد:
    _ بله بانوی من...
    فردیناند با دیدن مدثره در آن لباس خاص چهره اش تغیر رنگ یافته بود. زیر لب پوزخندی زدم نمی‌ خواستم به آدریان نگاه کنم؛ اما باز نتوانستم جلوی نگاه های زیر چشمی‌ ام را بگیرم... لبخندهای پنهانی آدریان او را راحت تر از هر زمان دیگری در آن نیمه شب نشان می‌ داد. نگاه هایش حریصانه بر اندام محرک مدثره سر می‌ خورد . ایزابلا بی توجه به فردیناند و آدریان. به ساز در دست مدثره اشاره کرد:
    _ انگار امشب جایی قرار داری؟ خوشحالم وظایفت را به خوبی انجام می‌دهی...! امیدوارم که با دست پر آمده باشی...
    مدثره با نگاه های خمـار که در شکار مردان چندان بی تأثیر نبود پاسخ داد:
    _ بله بانوی من. همینطور است.
    برگه هایی پر از نوشته های سیاه رنگ را از کیفش بیرون آورد و به سمت ایزابلا رفت. آدریان با نگاه کنجکاوانه اش به سمت من حرکت کرد! فکر می‌ کردم قصد دارد چیزی به من بگوید که در یک لحظه با برخورد به مدثره تمام برگه ها پخش زمین شد و دانستم نقشه ای بود برای نزدیک شدنش به مدثره. مدثره خم شد و برگه ها را از روی زمین جمع کرد و همزمان شرم گین عذرخواهی کرد. آدریان بر بازوی برهنه مدثره دست نهاد و با لحن عادی گفت:
    _ عذر خواهی لازم نیست.
    سرانجام برگه های مدثره در دستان ایزابلا قرار گرفت. ایزابل تذکر داد:
    _ مدثره صبر کن تا برگه هایی جدید را به تو تحویل دهم...
    بارها شاهد این تبادل برگه های عجیب بین ایزابلا و مدثره و سایر افراد نفوذی ایزابلا بودم؛ اما درمورد آنها کنجکاوی خاصی نداشتم. ولی کم کم داشتم نسبت به این مدثره حساس می‌ شدم. چرا هر مردی که من می‌ شناختم اورا می‌ شناخت...! روی صندلی نزدیک فردیناند نشستم و ایزابلا روی تخت جایی که قبلا من نشسته بودم، در کنار ایزابل، آدریان و مدثره زمزمه وار سخن می‌ گفتند و گاهی پر صدا می‌ خندیدند. ناگهان چیزی یادم آمد و از فردیناند پرسیدم:
    _ عالیجناب شما هم در آراگون برای گرفتن موافقت ازدواجتان تلاش زیادی کردید؟
    با لبخندی به ایزابلا اشاره کرد:
    _ همه تا اندازه ای این قضیه را پیش بینی کرده بودند . ولیعهد ایزابلا دوشیزه ای بسیار زیرک باهوش و توانا هستند و هرلحظه که می‌ گذرد همین مسئله من را بیش از پیش شیفته او می‌ کند. ایشان قطعا بهترین عروس برای آراگون و بهترین ملکه ی فرمانروایی ما خواهند بود. آراگون بسیار خوش شانس هست که چنین ملکه ای خواهد داشت..
    مؤدبانه تأیید کردم :
    – درست است بانوی ما بی نظیرند...
    می‌ دانستم حکومت آراگون از طرح ازدواج ایزابلا و فردیناند به خوبی استقبال خواهد کرد چرا که این ازدواج به منزله وسعت حکومتشان بود. ایزابلا از روی تخت بلند شد. همه ی نگاه ها به او جلب شد. آدریان دوباره به مدثره نزدیک شد. ایزابلا مدثره را مرخص کرد:
    _ می‌ توانی به قرارت برسی منتظر گزارش های بعدی ات هستم...
    آدریان مدثره را به سمت در هدایت می‌ کرد. دستش را بر کمر او قرار داده بود و درب را گشود:
    –بفرمایید بانوی زیبای الحمرا ...
    آدریان به شدت من را عصبانی می‌ کرد. شاید می‌ خواست حسادت من را بر انگیزد. از طرفی به من ابراز علاقه می‌ کرد و از طرفی این گونه با زنی مانند مدثره با آن سابقه چنین گرم می‌ گرفت...
    آدریان پس از بدرقه ی مدثره به اتاق بازگشت. هنوز عصبانیت چون گربه ای زندانی بر وجودم چنگ می‌ زد. آدریان با سرحالی به من نزدیک شد. ایزابلا به صورت نیش داری کنایه زد:
    _ دیدن بانوان زیبا عجیب حال شما را عوض می‌ کند! امیدوارم اطرافتان پر از بانوان زیبا باشد.
    آدریان نیز می‌ خندید و من تنها ناظر شوخی های آنها بودم .آدریان در گوشم زمزمه کرد:
    _ آرزو دارم روزی تو را در آن لباس ببینم عزیزم...
    خودم را از او دور کردم:
    _ مگر آن که آن روز من را بـدکـاره ای چون او ببینی ...
    از فردیناند و ایزابلا عذر خواستم و راه خروج را پیش گرفتم از دستان آدریان که برای گرفتن من دراز شده بود رد شدم. آدریان به دنبالم آمد :
    – کجا می‌ روی کارلا صبر کن...؟
    بعد از قدری مشاجره دوان دوان به اتاقم پناه بردم. با گشودن درب خودم را به داخل اتاق پرتاب کردم. موقع بسته شدن در فشار پای کسی را احساس کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا