کامل شده رمان سرابی در مه (جلد دوم) | سروش شایگان نویسنده انجمن نگاه دانلود

شخصیت مورد علاقه شما در رمان سرابی در مه کیست؟

  • سمیر

  • کارلا

  • مدثره

  • ایزابلا

  • آدریان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
30
محل سکونت
قم
سلام بالاخره جلد رمان رو گذاشتم... کماکان منتظر نظرات شما درباره ی رمان در صفحه ی نقد هستم

***
کارلا
با وارد شدن تابوت پادشاه فقید، عالیجناب سرخوان به محوطه‌ی باز مقابل کاخ سلطنتی آراگون، نم نم باران شروع به باریدن کرد. گویا فرشتگان نیز از این حادثه متاثر بودند و در فقدان رهبر کبیر آراگون می‌گریستند. سرخوان، پادشاه محبوب مسیحیانی بود که در دوران حکومتش، سرزمین مسیحیان از دست‌اندازی موروها در امان بود.
و حال این میراث گران‌بها به پسر ارشد او یعنی فردیناند یا فرناندو رسیده بود. فرزندی که سال‌های سال در کنار پدر مشق جنگ و سیاست کرده بود، حال ناخدای کشتی‌ای بود که این روزها تا تشکیل حکومت هیسپانیای واحد فاصله‌ای نداشت.
و اما نقش خوش‌آمدگویی به میهمانان خارجی این روز‌ها بیش‌تر بر عهده‌ی آدریان و کارلا بود. هردو در لباس‌های دیپلمات کاستیلی خود که جنسیت را در بر نمی‌گرفت، پیش می‌رفتند و با وزرا و سفرای حکومت‌های همسایه رایزنی‌های دیپلماتیک انجام می‌دادند. هرچند چشمان کارلا در جستجوی مرد شماره یک این روزهای الحمرا بود؛ ولی هرچه بیش‌تر می‌گشت، کم‌تر اثری از هیئت همراه حکومت گرانادا می‌یافت.
در پایان مراسم ناکام از دیدن سمیر به طرف ایزابلا بازگشت. اسقف دست به آسمان بـرده بود و دعای آمرزش مسیح را برای جمعیت حاضر در مراسم می‌خواند و همگی آن را تکرار می‌کردند. علی‌رغم وعده‌ووعیدهای سانچز مبنی بر حضور پاپ در این مراسم؛ اما باز هم شرکت کردن او در این خاکسپاری به دلیل مشغله‌های کاری او منتفی شده بود و بازهم اسقف عهده‌دار مراسم گشته بود.
خواهران فرناندو اطراف تابوت را احاطه کرده بودند و در سوگ پدر، به مادرشان آرامش را هدیه می‌دادند. و اما فردیناند دست بر تابوت گذاشته بود و متفکرانه ایستاده و خم‌به‌ابرو نمی‌آورد، چرا که او امید این روزهای سرزمینش بود و شکستن او در برابر ملت یعنی شکسته شدن غرور آراگونی‌های شرکت کننده در مراسم!
کارلا در پایان خاکسپاری به این می‌اندیشید که علت عدم حضور موروها در مراسم امروز چه بوده است؟ آیا ترس از بازداشت محترمانه، آن‌ها را از ورود به خاک مسیحیان بازداشته است و یا آشفته‌بازار دربار مسلمانان این فرصت را از سمیر برای ملاقات با او گرفته بود؟
هرچه که بود، پاسخ ندادن به دعوت‌نامه‌ی ملکه ایزابلا به معنای دهان کجی به دنیای مسیحیت آن روز بود و همین امر، بیش از پیش انزجار مردم کاستیل را از غاصبین آندلس به نمایش می‌گذاشت. و این تنفر را از شعارهای تند‌و‌تیزشان در لحظات خاکسپاری سرخوان به خوبی می‌شد درک کرد.
کارلا خسته از هیاهوی پایان مراسم، به دنبال ایزابل می‌گشت و چون سراغ او را از محافظین ملکه گرفت، راهی عمارت وی شد تا اندکی با او خلوت کند. به ورودی راهروی اقامتگاه فردیناند که رسید، با حلقه‌ی محاصره‌ی امنیتی ماموران ویژه مواجه گشت. چه‌قدر از این تجملات بیزار بود...
یک‌لحظه دلش پر کشید برای روزهای نوجوانی‌اش... روزهای نه‌چندان دوری که بدون هیچ مسئولیت رسمی، آزاد و رها به دنبال آرزوهای هرچند کوچک خود می‌گشت.
از حلقه‌ی محافظان عبور کرد و بدون گوش دادن به صحبت‌های محافظین وارد عمارت پادشاه و ملکه شد. با شنیدن صدای گفت‌و‌گوی ایزابلا و مرد ناشناسی درجا خشکش زد و خود را به کناری کشید. تازه هشدارهای محافظین قبل از ورود به عمارت در خاطرش زنده شد.
مردی نظامی که لباس رزم بر تن داشت، در مقابل ملکه بر روی صندلی نشسته بود و سبیل‌های خود را تاب می‌داد:
- همان‌طور که عرض کردم، اوضاع حکومت برادرم بیش از آن‌چه که شما فکر می‌کنید آشفته است. این روزها، عایشه و دوفرزندش را به زندان انداختند و ثریا و فرزندانش امور قصرالحمرا را برعهده گرفته‌اند. فقط کافی‌ست که شما اندکی از من حمایت کنید، به چشم خواهید دید که در چشم برهم زدنی غرناطه را از چنگ ابوالحسن یاغی درمی‌آورم و تحت امر شما حکومت می‌کنم.
ایزابلا قهقهه‌ای سر داد و پا روی پا انداخت:
- اطلاعات بسیار مفیدی را در اختیار من گذاشتید جناب محمد! حکومت کاستیل و آراگون، محبت‌های شما را فراموش نخواهد کرد. به خصوص که در این روزهای سخت در کنار ما هستید.
محمدبن‌سعد، برادر سلطان علی‌بن‌سعد که سال‌های سال کینه‌ی برادرش را به دل گرفته بود، درصدد ضربه زدن به درباری بود که فکر می‌کرد پس از مرگ پدرش، حق او را غصب کرده‌اند.
- پس از سیل مراسم میز، کار دولت ابوالحسن رو به اتمام است. روزگار او به همبستری با زنان رقـ*ـا*صه و آوازه‌خوانی می‌گذرد که بیش از پیش او را از مردم جدا کرده‌اند. سپاهیان در خرج روزانه‌ی خویش مانده‌اند و جاسوسان به اطلاع من رسانده‌اند که سواره‌نظام‌ها گاهی‌اوقات اقدام به فروختن سلاح خویش می‌کنند تا بتوانند از پس خانواده‌شان برآیند.
ملکه با دقت به صحبت‌های محمدبن‌سعد گوش فراداده بود و گاهی نکاتی را بر روی ورق یادداشت می‌کرد.
- نارضایتی عمومی افزایش یافته است... کسبه اقدام به بستن دکان‌های خویش کرده‌اند. گروهی گرسنه بر کف کوچه و بازار حاضر شده‌اند و اقدام به شعارهای تندوتیز علیه دین و مذهبشان می‌کنند... اصلاً ابوالحسن از روز اول نیز مرد حکومت نبود، پدرم این روزها را می‌دید که وصیت کرده بود من جانشین وی شوم؛ ولی افسوس و صدافسوس که این شیطان مجسم، با به قتل رساندن پدرم و جلب آرای خاندان بنی‌سراج، گوی خلافت را از من ربود.
ایزابلا اندکی به فکر فرورفت و پس از مدتی درنگ و تأمل، لب باز کرد:
- پیشنهاد شما برای سرنگونی دولت گرانادا چیست؟
- از وقتی خبر زندانی شدن عایشه و فرزندانش به گوش مردم آندلس رسیده است، خشم عمومی دامن‌گیر دربار الحمرا گشته است. خاندان بنی‌سراج که چشم دیدن ثریا را از روز اول نداشته‌اند، با ولیعهد شدن این روزهای سعد، مردم را تحـریـ*ک می‌کنند که شبانه به کوچه و بازار بریزند و برای سرنگونی دولت ابوالحسن تلاش کنند.
ملکه از پشت میز کارش برخاست و در مقابل ابن‌سعد، برادر سلطان گرانادا، چند قدمی رژه رفت:
- اوضاع مردم حکومت شما چطور است؟
نیش ابن‌سعد تا بناگوش باز شد:
- مردم مالقه، جان بر کف، پیرو دستورات من هستند و بنده هم غلام حلقه‌به‌گوش شما می‌باشم. فقط کافی‌ست از من حمایت کنید تا در غرناطه به حکومت برسم، آن‌وقت خواهید دید که چگونه گرانادا را پیرو دستورات ملکه و پادشاه می‌گردانم.
ایزابلا دوجام نوشیدنی را پر کرد و یکی را به محمد داد و یکی را خودش مزه کرد:
- بسیار خب... هرچه زودتر به مالاگا بازگردید و منتظر پیام من باشید. تا می‌توانید مردم را تحـریـ*ک کنید که از خانه‌هایشان بیرون بیایند و برای سرنگونی حکومت ابوالحسن تلاش کنند.
مواد غذایی به گرانادا نفرستید و بگذارید مردم با فقر دست‌و‌پنجه نرم کنند. من از روی عمد، شما را برای خاکسپاری عالیجناب سرخوان دعوت کردم تا آرام‌آرام شما را به عنوان نماینده‌ی مسلمین معرفی کنم و دعوت‌نامه‌ای که برای حکومت غرناطه فرستادم، فقط و فقط برای تاج‌گذاری همسرم، عالیجناب فردیناند بود.
ملکه بار دیگر به پشت میز بازگشت و ادامه داد:
- پس از شما می‌خواهم که در مراسم تاج‌گذاری شرکت نکنید تا من بتوانم از اوضاع درونی هیئت همراه آن‌ها مطلع شوم و نتیجه‌ی نهایی را به شما اعلام کنم. کافی‌ست اندکی صبر کنید تا با مشاورانم جلسه‌ای برگزار کنم و بهترین تصمیم را اتخاذ کنم. مطمئن باشید از حمایت‌های ما بی‌نصیب نخواهید ماند. ضمن این‌که با شرکت کردن شما در مراسم تاج‌گذاری، روابط دولت برادرتان با ما تیره شده و در این‌صورت نفوذ ما به درون آن‌ها غیرممکن می‌شود.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    پادشاه جدید با شنل بلند قرمزی که دور تا دورش را خز کرمی‌رنگی دربرگرفته بود، چون طاووس نری که دمش را باز کرده با موسیقی دلنواز و آرامی که نواخته می‌شد می‌خرامید، ایزابلا دوشادوش و دست در دست همسرش با لباس رسمی‌ای که علاوه بر حکمرانی خودش بر کاستیل، از سمت جدیدش یعنی ملکه‌ی آراگون نیز حکایت داشت، قدم برمی‌داشت و حجاب سفیدرنگی بر سر داشت.
    زنان دربار نیز به پیروی از او، حجاب مشابه بر سر داشتند و کارلا نیز از این قاعده مستثنی نبود.
    درباریان، علی‌الخصوص صدراعظم و مشاور ارشد کاستیل، آدریان سانچز و همسرش، پادشاه و ملکه‌ی جوان را دنبال می‌كردند و پشت سر آن‌ها سایر وزرا و درباریان در حرکت بودند. مسیر رژه‌ی سلطنتی را با فرش قرمز گران‌قیمت و مجللی زینت داده بودند که تا نزدیکی تخت پادشاهی ادامه داشت. جایی‌که آن‌روز محل جلوس فردیناند جوان بر مسند قدرت بود.
    هنوز رژه ادامه داشت که حواس کارلا به عطر آشنا و قدیمی مردی پرت شد که روزگاری تنها با فکر او زندگی می‌کرد. سمیر در کنار ولیعهد جدید و ثریا، ملکه‌ی خوشبخت این روزهای گرانادا ایستاده بود؛ و در کنارش ابن‌کماشه وزیری از دربار گرانادا قرار داشت. کارلا متعجب بود که چرا مدثره در هیئت آن‌ها حضور ندارد؛ یعنی امکان داشت که مدثره هم جزو بازداشتی‌های الحمرا بوده باشد؟!
    کارلا به موقع ایستاد، ایزابلا و فردیناند در جایگاه سلطنتی بودند و همراهان، در کنار آن‌ دو ایستاده بودند. زمان آن فرارسیده بود تا اسقف با چندین‌ مرد مقدس که تاج سنگین پادشاه را روی تشکچه‌ی قرمز زربفت حمل می‌کردند، مراسم را ادامه دهند.
    این بار حضور جووانا و آلفونسو، ملکه و پادشاه جدید پرتغال، توجه کارلا را جلب کرد. دخترک پس از شکست در جنگ، به‌سرعت با آلفونسو ازدواج کرد و قبل از مراسم تاج‌گذاری برای دست‌بوسی و عذرخواهی نزد ایزابلا رفته بود. او توانسته بود نیاز قدرت‌طلبی‌اش را ارضـ*ـا کند و اکنون ملکه‌ی حکومت مهمی مانند پرتغال شود.
    تاج مقابل فردیناند قرار گرفت. همه‌ی چشم‌ها به تاج زیبا و پرنقش‌ونگار خیره شده بود. اسقف از ملکه خواست تا مراسم تاج‌گذاری را برگزار کند، ایزابلا با رنگ‌ورویی پریده و صورتی خیس از عرق این مسئولیت را پذیرفت. کارلا به وضوح نشانه‌های بارداری را در وجود ایزابلا می‌دید.
    ملکه جلو رفت، سکوت حکم‌فرما بود، طوری‌که انگار هیچ زمانی صدایی وجود نداشته. به محض تماس تاج با موهای نیمه‌بلند فردیناند، غریو شادی از میان جمع برخاست و گل‌های خوش‌عطر، دسته دسته به‌سمت آن‌ها پرتاب می‌شد، شعارهای مردم به گوش آسمان می‌رسید و نوید حمایت گسترده‌ی مردم از شاه و ملکه‌ی قدرتمندشان را می‌داد.
    ***
    مهمانی باشکوهی در تالار مهمانان قصر برپا شده بود و هیئت دولت حکومت‌های مختلف حضور داشتند و با درباریان سخن می‌گفتند.
    کارلا وارد اتاقی شد که از قبل لباس مهمانی‌اش را در آن‌جا قرار داده بود تا به‌سرعت خود را به ادامه‌ی مراسم برساند. لباس بلند و زیبای یاقوتی‌رنگ با یقه‌ای قایق‌مانند، که زیبایی سرشانه و بازوهایش را به نمایش می‌گذاشت و تکه‌ای کوچک به عنوان آستین بازوهایش را تزیین کرده بود. مقابل آینه رفت و پودر لب سرخ‌رنگی برداشت و لبانش را مزین کرد و جعبه‌ی جواهرات یاقوت و لعلش را گشود.
    جواهرات درشت و کم‌نظیری که آدریان در آخرین سفرش به رم، برای کارلای زیبایش به ارمغان آورده و در گوشش زمزمه کرده بود:
    - تنها زنی هستی که لیاقت داشتن این یاقوت‌های کمیاب را داری...
    کارلا می‌اندیشید که به همسری ثروتمندترین مرد در کل هیسپانیا درآمده است، مردی که می‌توانست تمام زمین‌های هیسپانیا را خریداری کند.
    گوشواره‌های بلندش را که از بالا به پایین، سنگ‌هایش کوچک‌تر می‌شد، در گوش‌هایش محکم کرد. قطعاً کودکانش به‌همراه ندیمه‌ها به سالن مهمانی رسیده بودند.
    احساس دلتنگی می‌کرد، از زمانی که از گرانادا بازگشته بودند و بعد از آن درگیر شدن با مراسم‌های پی‌درپی آراگون، توجهش را به فرزندانش کم کرده بود. خوشحال بود که کم کم اوضاع به شرایط عادی بازمی‌گردد.
    از جلوی آینه کنار رفت و سرتاپایش را نگریست و از اتاق خارج شد. خرامان از پله‌های مدور منتهی به سرسرا پایین رفت. با دیدن آدریان که در کنار سمیر لم داده بود و می‌خندید لحظه‌ای مکث کرد. خواهران پادشاه را دید که در حال صحبت با ثریا و پسر ارشدش بودند. کارلا از هم‌صحبتی صمیمانه‌ی همسرش با سمیر متعجب بود. گویی سمیر این را پذیرفته بود که در دفتر تقدیر نامی از او و کارلا در کنار هم نوشته نشده است.
    نگاه‌های زیادی جلب پله‌هایی بود که کارلا چون ماهی قرمز کوچک و خوش‌رنگ ولعابی روی آن‌ها می‌لغزید. سمیر با حسرت به زیبایی عشقش می‌نگریست. آدریان تازه متوجه حضور همسرش شده بود و برای استقبال از همسرش برخاست. کارلا نزدیک‌تر شد، آدریان کلاهش را برداشت و دستش را بالا برد و کارلا با ظرافت، دستش را روی دست آدریان گذاشت، مرد خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای بر دست همسرش نهاد.
    آدریان با غرور، برازندگی و زیبایی همسرش را ستود:
    - مانند همیشه دلفریب‌ترین زن دنیا شدی.
    و اين چشمان حسرت‌بار سمیر بود که این‌بار روی بـ..وسـ..ـه‌ی آن‌ها قفل شد.
    ***
    ایزابلا یک‌پایش را بر روی پای دیگرش انداخته بود و رو به آدریان گفت:
    - موروها قصد بازگشت به گرانادا را دارند.
    فردیناند بدون مکث گفت:
    - باید سمیر و ابن‌کماشه را بازداشت کنید.
    جرقه‌ای در دل کارلا زده شد، خوشحال بود از این‌که اقامت سمیر طولانی می‌شد، پرسشگرانه گفت:
    - اما باید دلیلی منطقی برای این کار داشته باشیم...
    ایزابلا دستانش را گشود و شانه‌هایش را بالا برد و با لبخندی مکارانه گفت:
    - شورای سلطنتی آراگون به اقامت اجباری ما در گرانادا اعتراض دارد. آن‌ها باید دلایل قانع‌کننده ارائه کنند تا نظر شورای آراگون جلب شود.
    فردیناند سخنان ملکه را ادامه داد:
    - اشراف و درباریان بسیار خشمگین‌اند که نتوانستم به موقع بر بالین پدرم حاضر شوم و به عنوان ولیعهد در آخرین لحظات عمرش در کنارش باشم. بهتر است زودتر اقدام کنیم تا قائله را به خوبی ختم کنیم.
    آدریان و کارلا در حیاط قصر به قصد بازگشت به اقامتگاهشان قدم می‌زدند. در حیاط پشتی که از راهروی باریکی به حیاط اصلی وصل می‌شد، صدای گام‌هایی می‌آمد و بعد از آن دیدن شمایل سمیر بود که توجه کارلا را هنگام قدم زدن جلب کرد. آدریان که شدیداً در فکر بود، در درگاه حیاط اصلی و قبل از این که وارد حیاط مهمان‌ها شوند ایستاد. کارلا از گوشه‌ی چشم به سمیر نگاه می‌کرد و در جست‌وجوی راهی برای پیوستن به او بود که در همان لحظه آدریان او را به مراد دلش رساند.
    - کارلا! باید برای هماهنگی با مامورین امنیتی جهت جلوگیری از خروج موروها از آراگون از تو جدا شوم، ممکن است مدتی طول بکشد. مجبور نیستی برای انجام این کار همراه من باشی. مایلی نگهبانی را برای همراهی کردنت خبر کنم؟
    کارلا شنل سفیدش را روی لباس مهمانی‌اش مرتب کرد و دست بر کمر گذاشت و با چرب‌زبانی آدریان را قانع کرد که به نگهبان نیاز ندارد:
    - نه عزیزکم، نیازی به نگهبان نیست. راه کوتاه است و تا تو برگردی اندکی قدم می‌زنم و به دنبال آلخاندرو و سارا، نزد ندیمه‌ها خواهم رفت.
    آدریان با بـ..وسـ..ـه‌ای بر پیشانی کارلا، او را ترک کرد. کارلا منتظر ماند تا آدریان کاملا دور شود، آن‌گاه راه حیاط پشتی را پیش گرفت. تا بتواند با نیش و کنایه‌ای، دلسوختگی قدیمی‌اش را التیام ببخشد. از پشت به قامت پیچیده سمیر در لباس گرم مشکی نزدیک شد. کنار استخر ایستاده بود و بازتاب تصویرش را در آب می‌نگریست.
    - گمان نمی‌کردم بدون رفیق شفیقت، ملکه مدثره، به مراسم تاج‌گذاری بیایی.
    سمیر از دیدن کارلا جا خورد، فکر نمی‌کرد تا بار دیگر در کنار استخری پر آب، تجدید دیدار کنند:
    - بانو سانچز اینجا چه می‌کنید؟
    کارلا دستانش را دور خودش حلقه کرد:
    - قرار است فردا صبح از خارج شدن تو و ابن‌کماشه جلوگیری کنند...
    سمیر با عصبانیت علت را جویا شد:
    - با چه علت و ادله‌ای؟
    کارلا شانه بالا انداخت:
    - اشراف و درباریان آراگون به‌شدت عصبانی‌اند، که چرا به خاطر رفتارهای بی‌خردانه‌ی حکومت گرانادا، عالیجناب فردیناند به عنوان ولیعهد آراگون نتوانسته بر بالین پدر مریضش حاضر شود و آخرین وصایای او را گوش فرادهد.
    کمی مکث کرد و پس از آن ادامه داد:
    - حالا تو و آن وزیر حکومتتان باید از طرف دولت خود در جلسه‌ی شورای سلطنتی آراگون حاضر شوید و سوالاتشان را پاسخ دهید.
    سمیر با خشم بیش‌تر به جسم خیالی جلوی پایش لگد زد:
    - بدشانسی و بدبیاری من پایانی ندارد...
    شمایل و صورت سمیر خستگی روحی را فریاد می‌زد و دیگر چشمانش آن درخشش سابق را نداشت...
    کارلا بسیار کنجکاو بود تا بفهمد علت شدت بی‌قراری و ناراحتی سمیر چیست؟ چرا که تنها ممنوع‌الخروج شدن نمی‌توانست سمیر را این چنین بشکند.
    بی‌مهابا پرسید:
    - حتما اوضاع در الحمرا بحرانی است.
    سمیر به‌تندی سخن کارلا را رد کرد:
    - اصلاً این‌طور نیست. اتفاقا الحمرا وضع خوب و رو به روالی دارد...
    کارلا با حاضرجوابی پاسخ داد:
    - نمی‌توانی به من دروغ بگویی. خبر دستگیری ملکه‌ی اولتان، عایشه، در تمام آندلس پیچیده... و عده‌ای از مردم ناراضی‌اند...
    سمیر با عصبانیتی که هیچ‌گاه از خودش سراغ نداشت، انگشت تهدیدآمیز اشاره‌اش را بالا آورد و گفت:
    - کارلا! درست است که تو جایگاه خودت را نزد من و در قلب من داری؛ اما اجازه نخواهم داد که در مسائل درون‌حکومتی ما دخالت کنی.
    کارلا نیز صدایش را بالا برد:
    - این‌قدر با دین و تمدنتان فخر نفروشید، خودتان هم خوب می‌دانید به‌زودی به ما نیاز پیدا می‌کنید... درضمن، مطمئن باش آفتاب حکومت ابوالحسن در حال غروب است...
    و بعد از لحظه‌ای مکث، دوباره سعی در ارضـ*ـا کردن حسی آمیخته از کنجکاوی و تحقیر سمیر کرد:
    - حتماً اوضاع زیاد بر وفق مرادت نیست که مدثره همراهی‌ات نکرده.
    سمیر ابرویش را بالا برد:
    - مگر قرار است هرجا من بروم او هم باشد؟
    کارلا با پوزخند پاسخ داد:
    - انتظار داشتم او را کنارت ببینم، چون شما حتی شب‌ها را نیز کنار هم صبح می‌کنید، عجیب است که در مراسم کنارت نیست. ناراحت هستی که مدثره‌ات زمانی که او را به عنوان ملکه بر مردمت قالب کردی، تو را تنها گذاشته و سلطان را به تو ترجیح داده؟
    سمیر سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ی کارلا ایستاد و او را با گرفتن بازوانش به سمت خود کشید، صورتش نزدیک صورت کارلا بود:
    - تو اشتباه می‌کنی کارلا! نمی‌دانم به چه‌کسی و چه‌چیزی قسم بخورم تا باور کنی من با مدثره ارتباطی نداشتم. آن‌روز که متوجه شوی هرچه در ذهنت درمورد من ایجاد کرده‌اند، دروغ بوده و من را به خاطر خیانتی که هیچ‌گاه رخ نداده رها کردی، تنها چیزی که حاصل می‌کنی حسرت بزرگی‌ست که تا ابد قلبت را می‌سوزاند.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    مدثره
    پایش روی یکی از پله‌ها لیز خورد. چیزی نمانده بود از بالا به پایین سقوط کند. صدای پیچش باد در گوش‌هایش کلافه‌اش کرده بود، آن‌قدر بغضش را پس زده بود که گلویش می‌سوخت. حرف‌هایی که لحظاتی قبل شنیده بود توانی برای پاهایش باقی نگذاشته بود.
    به‌زحمت با پاهایی لرزان از عمارت طبیب قصر پایین آمد. بدون توجه به کالسکه‌ای که با آن آمده بود، بی‌هدف راه دیگری را پیاده در پیش گرفت. گاهی موهایش را چنگ می‌زد و هراسان به پشت سرش می‌نگریست و باز به راهش ادامه می‌داد. نگاهی به آسمان ابر گرفته انداخت. دستی روی شکم تخت و صافش کشید. عرق سرد از مهره‌های کمرش به پایین راه گرفته بود. اصواتی گنگ در سرش جولان می‌دادند:
    - بانو از دیشب چیزی خاطرتان هست.
    صدای اسامه چندین بار در سرش تکرار می‌شد. چشم‌های سرخ سمیر را می‌دید که لب می‌زند:
    - دیشب محمد را در وضع نامناسبی کنار شما یافتیم...
    لکه‌های خون روی لباسش و صدای ضجه‌هایی که بی‌امان زده بود.
    طبیب آب پاکی را روی دستش ریخته بود، رشد حرام‌زاده‌ای از تبار ابوالحسن در بطنش شروع شده بود. اما طبیب از حرام‌زاده بودن طفل اطلاعی نداشت و چه خوش‌خیال که فرزند دیگری از تخم و ترکه‌ی سلطان ابوالحسن است و به دنیا می‌آید.
    فقط خودش می‌دانست که این ولد حرام از محمد است.
    قطره‌های اشک یکی بعد از دیگری از چشمانش فرو می‌چکید. باد سردی می‌وزید و موهایش را در هوا تاب می‌داد. خود را جلوی عمارتش دید. سراسیمه داخل شد. پاهایش توان نداشت و موقع داخل شدن به زمین خورد. با حالتی زار از زمین برخاست. نگاهی به اطرافش انداخت. عمارت سوت‌وکور بود. روز عید بود، عید قربان، و مسلمانان برای جشن به میدان اصلی شهر رفته بودند. هجوم اسید معده به دهانش را حس می‌کرد. دستش را جلوی دهانش قرار داد. حوصله‌ی هیچ جشن و شلوغی را نداشت. بی‌هدف درب اتاق‌های عمارت را یکی یکی می‌گشود و چرخ می‌زد. پله‌ها را بالا رفت و به سالن اجرای مراسمات رسید. سالنی که بارها نظاره‌گر هنرنمایی‌هایش بود. ضربه‌ی محکمی به تارها نواخت. زانو زد و تار را زمین انداخت. دستانش را روی زمین گذاشت و سرش را پایین گرفت و فریاد بلندی کشید، صدایش در سکوت سالن شکست و هزارتکه شد.
    دست‌هایش می‌لرزید. کف دست‌های لرزانش را جلوی صورتش گرفت:
    - لعنت به تو مدثره! لعنت به تو که با هـ*ـوس‌های نابه‌جایت زندگی‌ات را قمار کردی. لعنت به تو که پایت را در قصر ابوالحسن گذاشتی.
    فریاد جگرخراش دیگری کشید و گیتار را برداشت و محکم به دیوار کوبید:
    - لعنت به تو ابوالحسن و حرام‌زاده‌هایت، که تباهم کردید. چه کنم با این تخم حرامی که در من کاشتید؟ چه کنم؟!
    تمام بدنش می‌لرزید. به‌زحمت از زمین برخاست. فکری چون خوره مغزش را می‌خورد و صدای سمیر به گوشش می‌رسید:
    - دیشب محمد تو را...
    پاهای برهنه‌اش را روی زمین کشید و به‌سرعت پله‌های سالن را پایین رفت. درب اتاق کارش را گشود و وارد شد. چنگی میان انبوه موهای پریشانش زد و جعبه‌ای سفیدرنگ را از کشوی کنسول خارج کرد. و محتویاتش را با لیوانی آب پایین فرستاد. فرصت زیادی برایش باقی نمانده بود. به‌سرعت پشت میز نشست و قلم را به جوهر آغشته کرد و در بالای کاغذ زیر دستش نوشت:
    - «برای سمیر:
    گاهی با یک‌لحظه غفلت تمام آرزوهای آدم پوچ می‌شود.
    درست در لحظه‌ای که فکر می‌کنی همه‌چیز در دستان توست، به یک‌باره ورق برمی‌گردد و کاخ آرزوهایت به گردابی برای غرق شدنت تبدیل می‌شود. زندگی قماری بیش نیست. من و تو سربازانی هستیم که فدایمان می‌کنند تا شاه و شاهزاده‌ها بالاتر بروند. آن‌ها فقط فدایی می‌خواهند و چه کسانی بهتر از ما پایین‌دست‌ها.
    می‌خواهم اعتراف کنم سمیر به خیانتی که در حقت کردم، به زمانی که در ملاقات با کارلا بودی و من تو را به ثریا فروختم. به زمانی که با کمک آدريان سانچز، تو را از عشقت محروم کردم. مجالی برای توضیح بیش‌تر نیست، خواب چشمانم را ربوده است. خوابی ابدی که بازگشتی در آن نیست.
    دوست‌دار همیشگی تو، مدثره.»
    کاغذ را به زحمت تا زد و با چشمانی که دیگر نای بازماندن نداشت روی نامه نوشت: «برسد به دست سمیر».
    هنوز قلم میان انگشتانش بود که سرش روی میز افتاد و چشمانش به‌آرامی بسته شد.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    سمیر
    به‌همراه ابن‌کماشه، از حلقه‌های امنیتی محافظین ملکه و ولیعهد عبور کردند و خود را به درب اقامتگاه ثریا رساندند.
    - از آن‌چه می‌گویی اطمینان داری؟
    سمیر ضرباتی آهنگین به درب اتاق نواخت و کنار ایستاد:
    - اگر نداشتم که این موقع شب مزاحم ملکه نمی‌شدم.
    ابن‌کماشه سری به حالت تاسف تکان داد که سعد با لباس خواب در چهارچوب در قامت بست و با دیدن قاضی و جناب سفیر خواب از سرش پرید:
    - مشکلی پیش آمده آقایان؟
    سمیر به داخل اشاره کرد:
    - ملکه بیدار است؟
    سعد آن‌ها را به داخل تعارف کرد و ادامه داد:
    - لحظاتی پیش مهیای آرمیدن شدند، اگر فرمایش مهمی دارید، خبرشان کنم؟
    ابن‌کماشه: «اگر ممکن است اطلاع دهید...»
    ولیعهد پله‌های منتهی به اتاق ثریا را بالا رفت و شروع به گفت‌وگو با مادرش کرد. ملکه گاه‌وبی‌گاه سرک می‌کشید تا از گفته‌ی سعد مطمئن شود و در پایان با پوشیدن لباس بلند عربی که گویا در دسترس‌ترین لباسش بود، پله‌های ورودی به پذیرایی را پایین آمد.
    سمیر و ابن‌کماشه به احترامش برخاستند که با اشاره‌ی دست ثریا، تعظیم نکرده، بر جای خود نشستند.
    ملکه شروع به بستن آبشار موهایش کرد:
    - آقایان را چه شده که این موقع شب سر از اقامتگاه ما درآوردند؟
    سمیر: «پوزش می‌طلبیم که مزاحم استراحتتان شدیم؛ اما کاری ضروری پیش آمد که صلاح دیدیم فوراً به سمعتان برسانیم».
    ثریا، ولیعهد را صدا زد:
    - این‌گونه روی سر من نایست سعد... بنشین تا بفهمم چه مشکلی پیش آمده.
    و سپس به طرف آن‌دو چرخید:
    - می‌شنوم...
    سعد کنار مادرش نشست و به قاضی و سفیر خیره شد.
    - گویا اخباری از درون قصر به گوش جناب سمیر رسیده است که فردا صبح ما دونفر حق خروج از خاک آراگون را نداریم.
    ولیعهد: «به چه منظور؟»
    - نمایندگان پارلمان آراگون، من و ابن‌کماشه را به مجلس احضار کردند تا در خصوص منع خروج یک‌هفته‌ای عالیجناب فردیناند و ملکه ایزابلا در مراسم میز توضیحاتی را ارائه دهیم».
    ملکه دستانش را مشت کرد:
    - می‌دانستم در صدد اقدامی تلافی‌جویانه برخواهندآمد.
    سعد از جا برخاست و شروع به قدم زدن کرد:
    - می‌خواهند مقابله به مثل کنند تا دیگر به فردیناند و ایزابلا بی‌احترامی نشود.
    - با این حال هنوز به من به‌عنوان سفیر امورخارجه چیزی ابلاغ نشده است و این اخبار غیررسمی از سوی آشنایان جناب قاضی است.
    ثریا نگاه معناداری به سمیر انداخت:
    - بسیار خب... یا همه باهم به گرانادا بازمی‌گردیم یا هیچ‌کس به الحمرا نمی‌رود.
    سعد مضطرب شد:
    - این‌طور که نمی‌شود...
    ملکه میان حرفش پرید:
    - همان که گفتم... باهم آمده‌ایم و باهم نیز بازخواهیم‌گشت.
    سمیر از جا برخاست و در کنار ثریا نشست:
    - حق با شاهزاده است. دولت شما و فرزندانتان نوپاست. می‌ترسم توقف ما در آراگون طولانی شود و تا وقتی بازگردیم کار حاجب رضوان دشوار شود.
    ابن‌کماشه نیز گفت:
    - شما و ولیعهد به الحمرا بروید. در شرایط حساس کنونی صلاح نیست که قصر بدون ملکه و ولیعهد باشد. به‌خصوص که از این‌طرف و آن‌طرف فشار می‌آوردند تا ملکه عایشه را آزاد کنند.
    قاضی بار دیگر سعی در متقاعد کردن ملکه کرد:
    - به غرناطه بازگردید و به نیروها اعلام آماده‌باش بدهید. شک ندارم که دسیسه‌ای در کار است. مرتب از مسیحیان می‌شنوم که کار دولت بنی‌نصر رو به پایان است.
    ثریا که به سخنان خیرخواهانه سمیر و ابن‌کماشه مضنون بود و باور نمی‌کرد که دونفر از باقی‌ماندگان عایشه حقیقت را به او بگویند، از جا برخاست و پله‌های تالار را بالا رفت:
    - دستور همان بود که گفتم. همه باهم بازخواهیم‌گشت.
    و سپس درب اتاقش را بست.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    سلام خدمت نگاهی های عزیز، اعیاد شعبانیه بر همگی مبارک. این هم پست 43:


    ***
    ثریا
    نتوانستند او را متقاعد به بازگشت کنند. نمی‌خواست یا نمی‌توانست سمیر را از دست بدهد، احساس دوگانه‌ای بود که این روزهای ملکه را به خود اختصاص داده بود. با راهی شدن سعد و ابن‌کماشه، به سوی قاضی چرخید و به پله‌های منتهی به عمارت پارلمان آراگون اشاره کرد:
    - مجلس آراگون منتظر پاسخ‌گویی شما هستند جناب قاضی.
    سمیر که هم‌پیاله شدن با ایزبیلا را قماری بیش نمی‌دانست، کلافه از سماجت او، راه پارلمان را در پیش گرفت و ثریا نیز به دنبال او!
    ملکه که متوجه بی‌اعتنایی او شده بود، صدایش را تیز کرد و یک‌تای ابرویش را بالا انداخت:
    - اگر هم‌اکنون با عایشه همگام بودی باز هم قدم‌هایت از او فراتر می‌رفت؟
    خون بود که از شدت خشم به صورت قاضی هجوم می‌آورد. چشم‌هایش را بست و چندنفس عمیق کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - خدایا! با این زن زبان‌نفهم چه کنم!
    - چیزی فرمودید جناب قاضی؟
    گاهی جمع و گاهی مفرد خطابش می‌کرد. شاخصه‌ی او این چنین بود. ابتدا مزه‌مزه می‌کرد و سپس می‌چشید. و به قول معروف با دست پس می‌زد و با پا پیش می‌کشید.
    - سردرنمی‌آورم. این همه مقایسه از برای چیست بانوی من؟ شما در حال حاضر شخص دوم الحمرا هستید. مگر این را نمی‌خواستید؟ ناراحتی من به سبب این است که صحبت‌های مرا قبول ندارید. عرض کردم که شما و ولیعهد به الحمرا بازگردید و اداره‌ی امور را برعهده بگیرید. من خودم از عهده‌ی پارلمان برمی‌آیم؛ ولی شما...
    حرفش را خورد و سکوت کرد.
    - ولی چه؟
    سمیر دستانش را مشت کرد:
    - اوضاع دگرگون شده است بانوی من. نباید قصر را خالی گذاشت. حضور من در اینجا کفایت می‌کرد. حساسیت‌های شما بی‌جهت است. باید به الحمرا بازگردید و به اداره‌ی امور غرناطه رسیدگی کنید. مسلمانان از لحاظ معیشتی در مضیقه هستند. خسارات ناشی از مراسم میز ابعاد گسترده‌ای دارد که کم‌کم نمایان خواهد شد. ممنوع‌الخروج شدن من و ابن‌کماشه امری نبود که شخص نایب‌السلطنه را در خاک مسیحیان زمین‌گیر کند. نباید این موضوع را برای دشمن مهم جلوه داد. با اوضاع پیش آمده و لشکریان آشفته‌ی سپاه اسلام، بیم آن دارم که هرآن به کشور یورش ببرند.
    ثریا اندکی به فکر فرورفت و سپس لب گزید:
    - اولاً که من بانوی تو نیستم جناب قاضی. بانوی شما کس دیگری‌ست. ثانیاً اگر نمی‌ماندم بدون شک تو را نگه می‌داشتند.
    - از آزادی من اطمینان دارید؟
    این‌بار ملکه با بی‌اعتنایی راه عمارت پارلمان را در پیش گرفت و سمیر را به‌دنبال خود کشاند.
    ***
    صدای هیاهوی جمعیت حاضر در پارلمان آراگون، گوش هر‌ شنونده‌ای را کر می‌کرد. سمیر روی لبانش را پوشانده بود و چیزهایی را با ثریا هماهنگ می‌کرد. صحبت‌هایی که بی‌شک از چشمان تیزبین ایزابلا دور نماند و خیره به آن‌دو نگاه می‌کرد.
    پس از لحظاتی آدریان سانچز، صدراعظم آن‌روزهای کاستیل، سمیر را به جایگاه فراخواند تا درمورد اتفاقات اخیر توضیح قانع‌کننده‌ای به نمایندگان مجلس بدهد.
    قاضی با لحظاتی تأخیر در جایگاه سخنگوی پارلمان و درست در زیر پای کارلا قرار گرفت. نمی‌دانست چرا؛ اما یک‌آن احساس کرد صدای قلب تپنده‌ی او را می‌شنود. در میان موجی از اعتراضات نجیب‌زادگان مسیحی، لحظه‌ای چرخید و به چشمان زیبای عشقش خیره شد. بغض گیرکرده در گلوی کارلا را تشخیص داد. سپس روی برگرداند و یادداشت‌های پیش از نطقش را مرتب کرد.
    و این‌چنین سخنان خود را با آیه‌ای از قرآن آغاز کرد:
    - قل یا‌ اهل‌‌الکتاب تعالوا الی... بگو ای‌ اهل‌کتاب بیایید به سوی کلمه‌ای که بین ما و شما مشترک است، این‌که خدای یکتا را بپرستیم و چیزی را با او شریک نگیریم و...
    سکوت غریبی بر جلسه حاکم شد و قاضی این‌چنین ادامه داد:
    - حدود نُه‌قرن از حضور مسلمانان در آندلس می‌گذرد. حضوری که هرچند در ابتدا با استقبال بومیان این‌منطقه صورت گرفت و این خود مسیحیان و اجداد شما بودند که از ظلم حاکمان زمان خویش به مسلمانان نه، بلکه به اسلام پناه آوردند؛ اما این‌روزها...
    باز هم سکوت و خاموشی!
    - اسلام به ما فرمود که با مسلمانان برادر و با غیرمسلمان برابر باشید. اما نمی‌دانم چه‌قدر به این دستور عمل کردیم. نمی‌دانم چه‌قدر به آن عمل کردیم که امروز مسیحیان این‌گونه ما را غاصب تلقی می‌کنند و حتی ما را مسلمان خطاب نمی‌کنند... مورو... واژه‌ای غریب که عوام‌الناس از آن بی‌خبرند. نمی‌دانم شاید مسیحیان نیز می‌دانند که این اسلام نیست و به این سبب ما را مورو خطاب می‌کنند.
    ورق را عوض کرد:
    - مجموعه‌ی وقایع اخیر باعث شده است که مسیحیان ما را دشمن خود بدانند و گـه‌گاه، محبت‌های ما را حمل بر تزویر و ریا کنند. نمی‌دانم شاید وضوهای ما هنگام نماز از سر چشم‌وهم‌چشمی و تزویر بوده است که این‌گونه مردم نسبت به ما بی‌اعتماد گشته‌اند.
    سر بلند کرد:
    - من یک‌مسلمان واقعی هستم. شما تا به حال طعم اسلام واقعی را نچشیده‌اید که اگر چشیده بودید هیچ‌گاه در مقابل آن موضع نمی‌گرفتید... شما با عقاید غلط مسلمانان مشکل پیدا کرده‌اید نه با اسلام؛ ولی آن را حمل بر اسلام می‌کنید.
    یکی از نمایندگان برخاست:
    - بس است جناب قاضی... شما خود از حاکمین جامعه‌ی اسلامی هستید. موضع مخالف گرفتن برای فریب اذهان عمومی مورد پذیرش هیچ‌یک از ادیان الهی نیست.
    قبل از شروع شدن موجی از اعتراضات این دست‌های برآمده‌ی فردیناند بود که نظم پارلمان را حفظ کرد.
    سمیر: «عالیجناب فردیناند و ملکه ایزابلا و هیئت همراهشان مهمان ما بودند. حرمت مهمان در اسلام آن‌قدر عزیز است که خدا می‌داند. هنگامی‌که به جایگاه طلبه تیراندازی شد، من بیش از این‌که نگران جان خلیفه باشم، به مهمانان عزیزی می‌اندیشیدم که به ما اعتماد کرده و پای در مراسم ما گذاشته بودند. هرچند آن‌ضارب این را فهمیده بود که هدفش تسویه‌ی یک‌ خصومت شخصی با سلطان است و کاری به مهمانان نداشته باشد؛ اما با این حال پس از متواری شدن آن‌ شخص، در وهله‌ی اول این من بودم که خانواده‌ی سلطنتی شما را به امن‌ترین مکان قصر منتقل کردم و گروهی ویژه را به حفاظت از آن‌ها گماردم تا مبادا یک‌تار مو از آنان کم شود».
    ریاست پارلمان: «اما شما حاضر نشدید امنیت ایشان را تامین کنید تا از مرز خارج شوند و به گفته‌ی خانواده‌ی سلطنتی، آن‌ها در بازداشت محترمانه به سر می‌بردند».
    دوباره موجی از هیاهو به پاخاست...
    قاضی: «چه بازداشتی که اتاق استراحتشان از اتاق استراحت خاندان سلطنتی الحمرا بهتر بود. از همان غذای خودمان به آن‌ها می‌دادیم و اگر حاضر به انتقال آن‌ها به کاستیل نشدیم به این دلیل بود که هنوز ضارب را دستگیر نکرده بودیم و نمی‌دانستیم که اگر آن‌ها را در انظار عموم ظاهر کنیم، مورد سوءقصد قرار خواهند گرفت یا خیر؟»
    با صدای ضرب چکش بر میز ریاست پارلمان، جلسه به پایان رسید و خاندان سلطنتی وارد مشورت شدند.


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا
    187974_photo_2017-06-26_13-50-37.jpg

    [/HIDE-THANKS]
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    سلام روزتون بخیر...
    شرمنده این پست دیر شد ، نظر نمی دید انگیزه ندارم تند تند پست بذارم.


    ***

    کارلا
    فارغ شدن این روزهای ایزابلا از خوانا، شور خاصی را نه‌تنها به قصر، بلکه به تمام شهر بخشیده بود. پیغام‌های تبریک از سرتاسر سرزمین‌های مسیحی‌نشین تا مسلمان‌نشین آندلس حکایت از جایگاه ویژه‌ی ملکه در قلب اسپانیای آن‌روزها داشت. ملکه‌ای که با به قدرت رسیدنش، به سرزمینش شخصیت بخشید و این درست همان رمز پیروزی هر ملت است. یافتن هویت برای مردمی که سال‌های سال در برابر تمدن بیگانه خود را باخته بودند.
    و ایزابلا در ابتدا این حس را در مردمش تقویت کرد.
    خوانا یا خوانای جانشین لقبی بود که مادرش برای او انتخاب کرده بود و ایزابلای کوچک که سراز پا نمی‌شناخت و بی‌محابا در اطراف ملکه و پدرش جست‌وخیز می‌کرد تا خواهر کوچکش را برای لحظاتی ببیند.
    کارلا با اشک شوق از اتاق استراحت ملکه بیرون آمد و با دیدن آدریان که در حال گفت‌وگو با مردی ملبس به لباس نظامی بود، کنجکاوتر از همیشه به سویش شتافت.
    سانچز با دیدن همسرش، دست بر شانه‌ی فرد نظامی گذاشت و پوزش طلبید و به‌طرف کارلا بازگشت:
    - از ملکه ایزابل و عالیجناب فردیناند چه خبر؟
    کارلا که در حال واکاوی مرد ملبس بود، پاسخ داد:
    - هیچ... همگی شاد و خوشحال از به‌دنیاآمدن ولیعهد.
    سانچز که متوجه نگاه‌های پرسشگرانه‌ی همسرش به شخص نظامی شده بود، آرام و بی‌صدا زمزمه کرد:
    - محمدبن‌سعد است. برادر ابوالحسن! این‌روزها بدجور سودای قدرت در سر دارد.
    محمد با همان هیبت نظامی و چکمه‌های براقی که رعب و وحشت را بر دل هر‌بیننده‌ای می‌انداخت، آرام قدم می‌زد و به نقش‌ونگار‌های قصر خیره مانده بود. شاید در آتش فقدان قصر الحمرا می‌سوخت.
    - یک‌بار هم او را در ملاقات خصوصی با ملکه رویت کرده بودم.
    عجیب بود که ایزابل پس از به قدرت رسیدن، خویشتن‌دارتر از دوران ولیعهدی‌اش شده بود و دیگر همه‌چیز را به دوستان صمیمی‌اش نمی‌گفت.
    - به دستور شخص ملکه و عالیجناب فردیناند اینجاست... فعلاً از من نشنیده بگیر؛ اما گویا نامزد دریافت حکومت جدید غرناطه است.
    با شنیدن این جمله از دهان سانچز، شک کارلا به یقین پیوست. دیگر زمان آن رسیده بود که ایزابلا نقشه‌هایش را عملی کند. در حال بالا و پایین کردن افکار در زوایای پنهان ذهنش بود که محمد را در مقابل خود رویت کرد.
    آدریان با اشاره به کارلا گفت:
    - معرفی می‌کنم. همسرم کارلا سانچز، مشاور اعظم من و ملکه ایزابلا در امور حکومت کاستیل.
    و سپس به محمد اشاره کرد:
    - جناب محمد‌بن‌سعد. حاکم و فرمانروای مالقه!
    کارلا پاسخ دستش را داد و لحظه‌ای با محمد چشم در چشم ماند. چشمان گیرایی داشت و از فشار دستانش، اندکی به خود پیچید.
    - از آشنایی با شما خوش‌وقتم جناب محمد!
    اگر او فرمانروا بود، پس ابوالحسن دائم‌الخمر چه بود. او که روزگار طولانی با رقـ*ـا*صه‌هایی چون مدثره مشغول می‌شد و از اداره حکومت بازمی‌ماند؛ اما برادرش که تقریباً هم‌سن او بود هم‌چنان جذابیت و چالاکی‌اش را حفظ کرده بود و در جست‌وجوی خلافت، زمین و آسمان را به یکدیگر می‌دوخت.
    شاید اگر او نیز به قدرت می‌رسید، روزگار این روزهایش دست کمی از ابوالحسن نداشت. جاه و مقام اگر بر آدمی سوار شود چه‌ها که نمی‌کند.
    این‌ها تنها گوشه‌ای از افکار کارلا نسبت به شرایط موروها در حال حاضر بود. پس از سلام و احوالپرسی‌های معمولی به اتاق ایزابلا راهنمایی شدند. ملکه به حالت نیمه‌دراز کش بر روی تخت طلاکاری شده‌ی خود نشسته بود و خوانا در آغوشش و ایزابلای کوچک نیز دست در دست پدرش بود.
    آدریان نامه‌های روز را همچون خدمتکاری یکی یکی از مقابل دیدگان ملکه ورق می‌زد و او ابتدا با خواندن دقیق، آن‌ها را امضا می‌کرد. گـه‌گاهی مکثی می‌کرد و سوال می‌پرسید و تا قانع نمی‌شد از امضا خبری نبود.
    ایزابل سپس به محمد نگاهی انداخت و دستی به موهای خوش‌حالت خود کشید:
    - آمدید جناب محمد...خیلی وقت بود که پیکی برایتان ارسال کردم.
    محمد با همان هیبت نظامی در مقابل ملکه دست‌وپایش را گم کرده بود، شاید عطش قدرت او را چنین رام ساخته بود:
    - راه طولانی بود و ناامن. ضمن این‌که بر حسب دستور شما در حال جمع‌آوری لشکریانم بودم.
    فردیناند ادامه داد:
    - لشکر و مهمات به اندازه‌ی کافی داریم. شما فقط فرماندهی جنگ را برعهده بگیرید.
    گوش‌های کارلا درست می‌شنید؟! باز هم جنگ و خونریزی؟ و دردآورتر از همه آن‌که او را غریبه پنداشته بودند و هیچ هماهنگی‌ای با او صورت نگرفته بود. آیا نسبت به او بی‌اعتماد بودند که اخبار مهم را از او مخفی می‌کردند یا سابقه‌ی عشق آتشینش به سمیر او را این‌چنین منزوی ساخته بود؟
    ملکه آخرین نامه را که امضا کرد، او را به طرف محمد گرفت:
    - این حکم را بگیر و تا صبح نشده با لشکری عظیم به شهر حمه یورش ببر. می‌خواهم اذان صبح نشده شهر به دست ما بیفتد.
    این اولین حکم صریح ایزابل در مقابله با موروها بود. این فرمان نمی‌توانست ناگهانی باشد و بدون شک از مدت‌ها قبل در صدد طراحی آن بودند. اما چرا کسی به کارلا سخنی نگفته بود؟ بغضش را پس زد و بدون اجازه راه خروجی اتاق را در پیش گرفت.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    سلام روز همگی بخیر و شادی، ایام به کام

    ***
    سمیر
    هنوز خستگی ممنوع‌الخروج شدن از خاک مسیحیان از وجودش زدوده نشده بود که خبر خودکشی مدثره او را بهت‌زده کرد. چهره‌ی کبود یگانه خواننده‌ی موردعلاقه‌ی قصرالحمرا از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت. بدون شک پخش شدن این خبر نه تنها برای اهالی قصر، بلکه برای مردم آندلس نیز ناگوار بود.
    به‌راستی که آندلس، آبستن حوادثی بود که سال‌های سال در دل تاریخ بشریت حک خواهد شد. و روح هنرمندان تاب این‌همه تشنج و ناآرامی در جامعه را نخواهد داشت.
    ناامید از وضع موجود، سرش را روی میز کارش گذاشت و چندلحظه‌ای به پلک‌هایش استراحت داد. بی‌خوابی، درد بی‌درمان این روزهای مردی بود که با همه‌ی توانش برای حفظ تمدن اسلامی تلاش می‌کرد.
    با صدای درب اتاق از جا پرید:
    - بفرمایید...
    اسامه داخل شد و احترام سفت و سختی گذاشت.
    سمیر با علامت دست او را آزاد کرد:
    - به سلطان خبر فوت مدثره را ابلاغ کردید؟
    - بله جناب قاضی...
    تکیه‌اش را به صندلی داد و دکمه‌ی بالای لباسش را باز کرد:
    - چه پاسخ داد؟
    - اندکی گریست و خواست که جزئیات بیش‌تر را برایشان ارسال کنید.
    برگش را درآورد و به آتش کشید:
    - باور نکن اسامه... باور نکن. اشک تمساح می‌ریزد مردک دائم‌الخمر! امثال ابوالحسن را خوب می‌شناسم. تازگی و طراوت یک زن را که می‌گیرند، او را مانند ته‌مانده‌ای پس می‌زنند تا پژمرده شود.
    پشت پنجره ایستاد و بغض راه گلویش را سد کرد:
    - مدثره همه چیز داشت. ثروت، شهرت، زیبایی و محبوبیت... چه کم داشت که سودای قدرت به جانش افتاد نمی‌دانم؛ اما امثال خلیفه از او بهره‌ی خود را بردند.
    سپس بغضش را پس زد و کام عمیقی گرفت:
    - وسایل شخصی‌اش را کامل گشتید؟
    - بله... چیز خاصی نیافتیم جز نامه‌ای برای شما!
    رو برگرداند و در چشم‌های مشاور خود خیره شد:
    - نامه برای من؟
    اسامه جلو آمد و کاغذ را بر روی میز سمیر گذاشت. عقب عقب بازگشت، احترام مجددی گذاشت و از اتاق خارج شد.
    برگ را با عجله خاموش و نامه را باز کرد. با خواندن خط به خط نامه، رنگ رخساره‌اش دگرگون شد. نامه را مچاله کرد و خشمگین آن را به گوشه‌ای انداخت:
    - لعنت به تو‌ آدریان...
    ***
    راه زندان قصر را در پیش گرفت. می‌خواست با فرج ملاقات کند. حکم تیربارانش توسط سلطان آمده بود اما سمیر نمی‌خواست او را هم از دست بدهد. هنوز هم از فهمیدن خــ ـیانـت آدریان و مدثره خونش به جوش می‌آمد اما چاره چه بود؟ فعلاً می‌بایست سکوت می‌کرد تا وقت افشای این راز برسد.
    شرایط این روزهای الحمرا همانند بازی شطرنجی بود که باید همه‌ی حرکات مهره‌هایت حساب شده باشد. باید به قوانین بازی مسلط باشی وگرنه همچون مدثره کیش و سپس مات خواهی شد.
    پشت میز نشست. پس از چندلحظه درنگ، فرج با چشمانی بسته و دست‌وپای زنجیر شده به داخل آمد. در مقابل سمیر نشست و با اشاره‌ی قاضی، اسامه چشم‌های او را باز کرد.
    فرج با کف دستانش راه نور را سد و چشمانش را باز و بسته کرد. ناگهان با دیدن چهره‌ی سمیر به خود آمد.
    - خوب گوش‌هایت را باز کن ببین چه می‌گویم. امشب هنگام نماز صبح که قصر شلوغ خواهد شد، درب مخفی زندان را برایت باز می‌کنیم. جانت را بردار و تا می‌توانی از غرناطه دور شو.
    فرج متعجب پرسید:
    - می‌توانم بپرسم چه شده؟
    سمیر از جا برخاست و به اسامه اشاره کرد:
    - مشاورم برایتان همه‌چیز را توضیح خواهند داد. فقط همین را بگویم که سلطان کمر به قتلت بسته است. و اگر سفارش‌های خاله‌ام زهرا نبود، بدون شک مقام و منصبم را با فراری دادنت به خطر نمی‌انداختم.
    چهره‌ی فرج به‌وضوح تغییر کرد و سمیر از اتاق خارج شد.
    ***
    خبر حال ناخوش زهرا، قلبش را به درد آورده بود. با کالسکه‌ی پرزرق‌وبرقش، کوچه پس‌کوچه‌های محله‌ی مادری‌اش را زیر‌ورو می‌کرد. اسامه کنارش بود ولی سکوت کرده بود و جرئت سخن گفتن با رئیسش را نداشت. بالاخره رسید... خانه‌ای که بر درش صف بسته بودند، هویت پاک کسی را نشان می‌داد که هرچند بر سر سفره‌ی عایشه بزرگ شد و هم‌پیاله‌ی مدثره گشت؛ اما هیچ‌گاه خود را از آنان ندانست.
    راه را برایش بازکردند. مردم به سویش هجوم می‌آورند... هرکسی چیزی می‌گفت:
    - آقا... تو را به خدا به خانم بگویید ما را به حضور بپذیرد.
    کودکی یتیم جلو آمد و مقداری رطب به سمیر داد:
    - اگر خانم این‌ها را بخورند، اثر زهر را می‌گیرد.
    خرما را گرفته نگرفته، دیگر چیزی نشنید جز اصوات گنگ و نامفهومی که هرکدام به نوبه‌ی خود التماس دعا داشتند. درست حدس زده بود. تلاش‌های ناموفق عایشه برای مسموم کردن زهرا اگرچه مستقیماً به نتیجه نرسیده بود؛ ولی کم‌کم داشت اثر می‌کرد.
    به بالین خاله‌اش که رسید، موج جمعیت بود که چون امواج دریا از عصای موسی شکافته می‌گشت. چیزی نمی‌فهمید و کسی را نمی‌شناخت جز پدرش که سر بر دیوار بالای سرش می‌گریست.
    زهرا با دیدن سمیر، اشک می‌ریخت و سمیر آستین حسرت به دهان گرفته بود. از جمعیت حاضر خواسته شد که لحظاتی او و تنها یادگار خواهرش را تنها بگذارند.
    اتاق خلوت شد؛ اما باز هم نامحرم وجود داشت. سمیر اسامه و پدرش را نیز مرخص کرد. حالا دیگر او ماند و خاله‌اش!
    - دیگر داشتم از آمدنت ناامید می‌شدم...
    قاضی اشک می‌ریخت و دستمال نمناک را بر صورت او می‌گذاشت.
    - نکن سمیرجان. کار از این حرف‌ها گذشته است. فقط خواستم ببینمت و بعد بروم.
    سمیر او را در آغـ*ـوش گرفت و زار زد.
    - می‌خواهم چند کلمه‌ای صحبت کنم. گوش می‌دهی؟
    قاضی فاصله گرفت و با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد:
    - بفرمایید...
    نفس‌های زهرا به شماره افتاده بود:
    - جناب قاضی‌القضات، کار حکومت تمام است...
    بدن سمیر سرد شد که خاله‌اش ادامه داد:
    - بردند و خوردند و غارت کردند، آن هم چه؟ به نام اسلام!
    - اما...
    حرفش را قطع کرد:
    - اما و اگر ندارد. حکومت با کفر باقی می‌ماند اما با ظلم خیر. خود را امیرالمومنین می‌خواند و از بیت‌المال مصرف شخصی می‌کرد؟ خودشان را مالک و مردم را مملوک فرض کردند. خود را اربـاب و مسلمین را رعیت فرض کردند.
    مگر نشنیده‌ای که مثل حاکم برای مردم مثل چوپان است از برای گله؟!
    چه‌قدر نسبت به امور مسلمین اهمال کردند؟ چقدر کاخ ساختند و کوخ‌نشینان را بیچاره کردند؟ خیال کردند چون نام اسلام را یدک می‌کشند دیگر هیچ‌چیز قصرهایشان را نمی‌لرزاند؟
    زهرا خودش را بالاتر کشید و سرش را روی بالش بلندتر قرار داد:
    - همیشه به فکر کشورگشایی بودند. هنوز به مرزهای داخلی سامان نداده، وارد سرزمینی دیگر می‌شدند، حال آن‌که خود مسلمین در فقر به سر می‌برند.
    - شما چنان می‌گویید گویا دشمن وارد خاک ما گشته است.
    زهرا لبخندی زد:
    - دشمن امروز قبل از نماز صبح وارد شهر حمه شد و تا اذان ظهر خبر سقوطش را برایت می‌آورند.
    سمیر وحشت‌زده به اطرافش نگریست...
    - به خدا می‌بینم روزی را که سپاهیان ایزابلا شهر به شهر آندلس را از چنگ مسلمین در‌می‌آورند. فقر بر همه جا مسلط شده و مردم از قحطی گوشت قاطر می‌خورند.
    عرق سرد بر پیشانی قاضی نشست.
    - بیش از این اجازه‌ی بازگو کردن مسائل را ندارم. فقط از آینده‌ی تو بیم دارم...
    - من؟
    زهرا که به‌سختی سخن می‌گفت ادامه داد:
    - سمیر در نزد تو اسنادی است که شناسنامه‌ی قرن‌ها تمدن اسلامی در آندلس می‌باشد. به‌زودی توطئه‌ای تو را احاطه می‌کند که حفظ این آثار را به خطر می‌اندازد. رسالت تو همین بس که این اسناد را به دست آیندگان برسانی.
    چشمان زهرا رو به سفیدی رفت. اشهد خود را زیر لب زمزمه کرد و دیگر تپشی از قلبش به گوش نرسید.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    ***
    چند روزی از سقوط حمه می‌گذشت. حق با زهرا بود، ظهر همان‌روز خبر سقوط شهر به غرناطه رسید. سپاهیان ملکه از آشفتگی لشکریان مسلمان کمال استفاده را بـرده بودند و بامدادان درحالی‌که مردم در خواب ناز صبحگاهی به سر می‌بردند، وارد شهر شدند و کشتند و چپاول کردند و غارت! و به کنیزی بردند زنان مسلمان را.
    آن‌قدر خبر سقوط حمه برای گرانادا دردناک بود که طوفان حوادث، مراسم خاکسپاری مدثره را به حاشیه راند. تقریباً هیچ‌یک از مقامات لشکری و کشوری فرصت شرکت در این‌مراسم را پیدا نکردند و تنها سمیر با قرائت فاتحه‌ای در بین هواداران آوازه‌خوان محبوب و مشهور قصرالحمرا حضور یافت و سپس خیلی‌سریع خودش را به خاکسپاری زهرا رساند.
    اوضاع در بیت ایشان به نحو دیگری بود. هرچه‌قدر در مراسم مدثره، با افراد متمول و چاپلوس روبه‌رو می‌شد، در مراسم زهرا چنین خبری نبود. هرکه بود و هرچه بود، تنها با یک خرمای ساده پذیرایی می‌شد و تمام.
    حتی نتوانست پول مراسم تدفین خاله‌اش را بپردازد، چرا که زهرا در وصیت‌نامه‌ی خود از قبول اموال قصرالحمرا سر باز زده بود و با اندک پس‌انداز خود، برای خود مراسم گرفته بود.
    تا به خود آمد، اسامه را در مقابل میزش یافت. برخاست و پشت پنجره‌ی اتاقش ایستاد. منظره‌ای که هیچ‌گاه از تماشایش سیر نمی‌شد:
    - آمد؟
    اسامه سر چرخاند و به درب پشت سرش نگاهی کرد:
    - بله جناب قاضی...
    سمیر روی چرخاند و به او اشاره کرد:
    - بگویید داخل شود.
    اسامه چشمی زیر لب ادا کرد و از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد این هیبت رعب‌آور فرج بود که در قاب در قامت بست:
    - سلام علیکم
    رعب‌آور بود اما نه برای قاضی!
    - علیک سلام
    برای کسی رعب‌آور بود که او را نمی‌شناخت، نه برای قاضی‌القضات که او را از مرگ رهانیده بود. جلو آمد و با سمیر دست داد:
    - پیغام فرستادید که الساعه خدمت برسم.
    سمیر چند لحظه سکوت کرد و سپس:
    - مراقب بودی وقتی به دیدار من می‌آیی شناسایی نشوی؟
    - خیالتان جمع... از مسیرهای اصلی نیامدم.
    قاضی سری به نشانه‌ی تایید حرف‌های او تکان داد و پرونده‌های روی میز کارش را برداشت و به طرف فرج گرفت:
    - اسامه شما را در جریان این ماموریت گذاشت؟
    فرج پرونده‌ها را گرفت:
    - بله، ایشان توضیح کامل ارائه دادند.
    - می‌دانم که کار خلاف اعتقادات انجام نمی‌دهی. این موضوع که خللی در افکارت ایجاد نمی‌کند؟
    فرج نوشته‌ها را از زیر نظر گذراند:
    - تا جایی که می‌دانم، موضوع یک پرونده‌ی خصوصی راجع‌به علاقه‌ی دوران جوانی شماست. هرچند این کار حرام نیست؛ اما ثواب خاصی هم ندارد و اگر من انجام آن را قبول کردم چون اولاً باید محبتت را جبران می‌کردم، اگر شما نبودید بنده الان در زیر خاک بودم و ثانیاً به سبب ریشه‌ی مادری‌تان به شخص شما علاقه‌مندم.
    - بسیار خب... این‌ها را به دست خانم سانچز می‌رسانی و بدون مکث و تعلل باز‌می‌گردی... تاکید می‌کنم، مراقب باشید که نترسد. ایشان حساس هستند، به خصوص این روزها که پدرشان نیز فوت کردند.
    ***
    راه بارگاه سلطان را در پیش گرفته بود. جلسه‌ی فوق‌سری با حضور سلطان و ملکه و ولیعهد و جمعی از اعضای لشکری سپاه!
    باعجله در جایگاه خود قرار گرفت و از حضور خلیفه پوزش طلبید. ابوالحسن که خون خونش را می‌خورد، لب باز کرد:
    - گویا دنیا عوض شده است. این‌روزها سلطان باید به انتظار شماها بنشیند.
    همگی سکوت کردند که خلیفه، تسبیح را زیر دستان گوشت‌آلودش چرخاند:
    - جناب ابوالقاسم! توضیح بفرمایید چه خاکی بر سرمان شده است.
    حاجب رضوان که در کنار سمیر نشسته بود، بنابه درخواست سلطان برخاست و از جمع عذرخواهی کرد:
    - متاسفانه نیروهای تحت امر ملکه ایزابلا به فرماندهی برادرتان، محمدبن‌سعد، صبح دوروز پیش به شهر حمه هجوم بردند و تا نزدیکی‌های ظهر با سپاهیان ما درگیر بودند تا درنهایت به‌دلیل کثرت نیروهای نظامی آنان و تسلیحات نظامی پیشرفته‌شان، کنترل شهر را به دست گرفتند.
    هجوم خون به صورت خلیفه مشهود بود. وقتی فریاد می زد:
    - جناب قاضی، خبر این کثافت‌کاری پس از دوروز باید به ما برسد؟
    این بار نوبت سمیر بود تا از کیان دستگاه اطلاعات و امنیت خود دفاع کند:
    - یا‌ امیرالمومنین! پس از حادثه‌ی تلخ مراسم میز، من بیش از نیمی از نیروهای تحت امر خود را از دست دادم. اکثر افراد باقی‌مانده هم یا در خرج روزانه‌ی خود و خانواده‌ی خویش درمانده‌اند و بدون حقوق کار نمی‌کنند و یا درگیر خاموش کردن فتنه‌ی بنی‌سراج که در حمایت از بانو عایشه و محمد به کوچه و بازار ریخته‌اند می‌باشند.
    ابوالحسن لیوان آب را یک‌نفس سرکشید و ادامه داد:
    - عایشه و محمد را آزاد کنید. این‌گونه از شر فتنه‌ی داخلی در امانیم.
    ثریا مضطرب میان حرفش پرید:
    - اگر چنین باشد، من هم استعفای خودم را تقدیم سلطان می‌کنم.
    و سپس با ناز و عشـ*ـوه، روی از سلطان گرفت و به سعد نگریست. ولیعهد نیز به حمایت از مادرش سکوت کرد و سرش را پایین انداخت.
    ناگهان آتش خشم خلیفه که بیش‌تر ناشی از هیجان از دست دادن تاج و تختش بود، فوران کرد:
    - پس می‌گویید چه غلطی کنم؟ دست روی دست بگذارم تا اسلام باقی‌مانده در آندلس را به یغما ببرند؟
    سپس با همان حالت استیصال از جا برخاست و به کمک محافظانش راه خروج از مراسم را در پیش گرفت؛ اما قبل از خروج از عمارت، انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید بالا آورد:
    - وای به حال تک‌تکتان اگر پای این بـدکـاره‌ی کاستیل به غرناطه باز گردد. می‌دهم تیربارانتان کنند و بدنتان را خوراک سگ‌های آندلس خواهم کرد.
    بی‌فایده بود. ایزابلا مهره‌های شطرنجش را حساب شده چیده بود. یک‌سره ابوالحسن را کیش می‌داد و چه موقع او را مات می‌کرد خدا می‌دانست. و در مقابل این خلیفه بود که قاعده‌ی بازی را بلد نبود و با داد‌وفریاد و یا تهدید و ارعاب قصد داشت اراضی از دست داده را دوباره پس بگیرد؛ اما موفق نمی‌شد.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    30
    محل سکونت
    قم
    سلام این هم پست فوق العاده ی کارلا تقدیم به چشمای منتظرتون...

    ***
    کارلا
    ایستاده بود و با اندوه فراوان به مزار مرطوب پدرش می‌نگریست. می‌دانست حال پدرش دوامی ندارد، اما نمی‌توانست باور کند. ابرهای خشمگین آسمان چنان می‌غریدند که گویی از ساکنین زمین طلب داشتند. اشک و باران بر صورت کارلا می‌غلتید و تشخیص آن‌ها برای کسی جز خودش ممکن نبود. به معنای واقعی یتیم و تنها شده بود. احساس می‌کرد که دیگر نمی‌تواند کاری برای کاستیل انجام دهد. از زمانی که فهمیده بود ایزابلا او را در جریان شروع حمله برای طرح هیسپانیای واحد قرار نداده است، این احساس در او شکل گرفته بود. استفاده‌ی ابزاری از کارلا برای رسیدن به قدرت توسط ایزابلا و همسرش آدریان او را سرخورده کرده بود.
    ایزابلا در کمال تعجب همگان در این خاکسپاری حضور یافته بود، ملکه‌ای که تنها برای مراسم همتایان خود در دیگر حکومت‌ها حضور پیدا می‌کرد. و این یعنی خاندان دومینگز را در سطح خاندان سلطنتی می‌دانست.
    با قرار گرفتن دست ایزابلا بر شانه‌اش به خود آمد. جمعیت عظیمی که برای خاکسپاری گرد آمده بود، با پایان یافتن مراسم و شدت گرفتن باران پراکنده شده بود.
    در تمام مدت چیزی از جریان مراسم متوجه نشده بود. نه سخنرانی اسقف و نه هیچ شخص دیگری را. حتی نمی‌دانست از او درخواست شده تا سخن بگوید یا نه...؟! نارضایتی خفیفی که در طول عمر بر زندگی‌اش سایه انداخته بود اکنون پررنگ شده بود. هیچ‌گاه زندگی مطابق میلش نبود و اکنون که بیش از همیشه به پدرش نیاز داشت او را ترک کرده بود.
    قطعاً آنتونیو دومینگز می‌توانست به کارلا قوت قلب ببخشد. حتماً می‌توانست او را قانع کند که ملکه ایزابلا دوست اوست و قصد نداشته با استفاده از شهرت و محبوبیت خانوادگی کارلا از او سوءاستفاده کند و حالا که قدرتش تثبیت شده او را کنار بگذارد. غرورش جریحه‌دار شده بود، کارلا جزو چهار‌رکن اصلی جلسات سری سلطنتی بود؛ اما... قطعاً ایزابلا او را غیرقابل‌اعتماد می‌دانست و فکر می‌کرد کارلا با سمیر در ارتباط است و اخبار را به او خواهد داد. سعی می‌کرد خود را قانع کند اما انگار در قلبش چیزی جابه‌جا شده بود، نمی‌توانست احساسات بد را از خود دور کند. حتی نسبت به همسرش هم دل‌چرکین بود، چرا که او هم به محض فهمیدن ماجرا، کارلا را در جریان نگذاشته بود.
    بدنش می‌لرزید، سرمای هوا و محیط بر او غالب شده بود، توان راه رفتن نداشت. پدرش، تمام زندگی‌اش بود، هم مادرش بود و هم پدرش و اکنون که از پیش کارلا رفته بود، انگار کارلا تنهاتر از همیشه بود و چیزی نداشت.
    در واقع آدریان او را تا کالسکه حمل می‌کرد و کارلا پاهایش را روی زمین می‌کشید. قرار بود درباریان، وزرا و خاندان سلطنتی، در قصر صدراعظم جمع شوند و شب را به یاد آنتونیو بگذرانند.
    به‌شدت سردرد داشت، از زمانی‌که آدریان با خبر مرگ صدراعظم سابق سررسید نخوابیده بود. کودکانش تازه آرام شده بودند که با صدای گریه‌های بلند او در آن نیمه‌شب بیدار شدند.
    با ورود به فضای قصر به‌شدت احساس خستگی می‌کرد، اما مجبور بود شام را در جمع بگذراند. اما برای تعویض لباس خیس و بلند مشکی‌اش از جمع خارج و به اتاقش وارد شد. از دیدن هوای گرفته و ابری آسمان از پنجره‌ی اتاق دلش گرفت. خدمتکاران اتاق‌ها را گرم کرده بودند. در گرمای لـ*ـذت‌بخش اتاق، لباس مشکی دیگری با دامنی بلندتر که روی زمین کشیده می‌شد بر تن کرد.
    کم‌کم احساس گرما می‌کرد. فکر کودکانش شعله‌ی روشنی بود که قلبش را گرم نگه می‌داشت. افکار سرد نیز از ذهنش دور می‌شدند. همسرش مردی بود که تمام تلاشش را برای کارلا می‌کرد. و ایزابلا دوستی بود که برحسب صلاح مملکت، تشخیص داده بود تا او را در جریان ماجراها نگذارند.
    از اتاق خارج شد و در امتداد راهرو به اتاق کودکانش رسید. سارا و آلخاندروی سه‌ساله با فریادی از سر شوق کودکانه به سوی مادرشان دویدند. سارا زمین خورد و آلخاندرو با مسرت از پیروزی بر خواهرش خود را در آغـ*ـوش مادرش انداخت. سارا باعجله و بدون کمک برخاست و بدون این‌که خم به ابرو بیاورد خود را در سمت دیگر مادر جا داد.
    بوی خوش فرزندانش بهار را به قلبش می‌آورد، پرستار هردو را به خوبی آراسته بود. چند دقیقه در همان حال ماند، آرامش غلیظی وجودش را فراگرفت، دلش می‌خواست آن‌لحظه تا ابد ادامه پیدا کند. دست در دست‌های کوچک آن‌دو از اتاق خارج شد. به‌آرامی از پله‌های مدور پایین آمدند و به جمعیت پیوستند. سعی می‌کرد با رویی باز به مهمانان خوش‌آمد بگوید.
    در جای همیشگی‌اش کنار ایزابلا، فردیناند و آدریان نشست؛ اما احساس راحتی نداشت. شاهزاده ایزابلا به‌همراه سارا و آلخاندرو مشغول بازی شدند. کارلا در دل خود زیبایی چشم‌گیر کودکانش را ستایش می‌کرد.
    ایزابلا دست بر بازوی کارلا گذاشت:
    - کارلا! سعی کن آرام باشی. این‌گونه آشفته بودنت مرا می‌آزارد.
    لبخند کجی بر لبان کارلا نقش بست:
    - متشکرم که نگران من هستید ملکه...
    خودش متوجه لحن ساختگی و غیرصمیمی‌اش شد، با کمی مکث اضافه کرد:
    - من خوب هستم، شما خودتان را ناراحت نکنید، خوانای کوچک و کاستیل به مادری سرحال و پرانرژی نیاز دارند.
    در این میان آدریان با اشاره‌ی خدمتکاران ابتدا رو به ایزابلا، فردیناند و سپس بقیه‌ی حضار اعلام کرد:
    - عالیجناب، ملکه، مهمانان عزیز بیش از این شما را منتظر نمی‌گذاریم. برای صرف شام بفرمایید.
    آدریان با دستش مسیر را نشان داد و مهمانان را به سمت سالن تمام سنگ مجلل غذاخوری و میز بزرگی که تدارک دیده بود هدایت کرد. سانچز فوق تصور کارلا عمل کرده بود؛ میز شام، چنان مجلل بود که انگار برای مراسم بین‌المللی تدارک دیده شده بود.
    زمانی که صرف شام پایان یافت، خدمتکاران خمره‌ی نوشیدنی را دور میز چرخاندند، تمام جام‌ها پر شده و دستان حضار بالا رفتند و همه یک‌صدا نام آنتونیو دومینگز را بر زبان آوردند.
    کارلا از خستگی دچار ضعف شده بود. از جمع عذر خواست و به‌همراه کودکانش و با کمک پرستار به سمت اتاق خوابش رفت. کودکانش را بوسید و به پرستار سپرد.
    وارد اتاق شد، دیگر صدای زوزه باد نمی‌آمد، باران بند آمده بود، احساس می‌کرد چیزی در اتاق تغییر یافته و طبیعی نیست. تمام پرده‌ها را باز کرد، شاید نور مهتاب را هرچند که محال بود ببیند.
    مقابل تراس ایستاد، اما به جای ماه، با وحشتی عمیق، تصویر هیبتی بلندقد، با پوششی کاملاً سیاه را که حتی روبند مشکی بر صورت داشت، در شیشه دید. یعنی فرد دیگری پشت سرش ایستاده بود. دهان باز کرد تا جیغ بکشد، اما دست پوشیده در دستکش مرد از حنجره‌ی کارلا سریع‌تر بود. با دیدن او به یاد ماجرای سوءقصد در الحمرا افتاد و ترس عجیبی بر دلش چنگ انداخت.
    مرد به‌آرامی و با زبان کاستیلی دست‌وپاشکسته‌ای، در گوشش زمزمه کرد:
    - آرام باشید بانو، نگرانی به خود راه ندهید، جسارت مرا ببخشید من دستم را از دهانتان برمی‌دارم؛ اما باید قول بدهید که آرام باشید، من فرستاده‌ی سمیر هستم، اخبار مهمی دارم که با سند و مدرک شما را قانع می‌کند. حالا قول می‌دهید صدا ایجاد نکنید؟
    کارلا در دلش بر سمیر لعنت فرستاد، سرش را تکان داد و قبول کرد که فریاد نزند.
    مرد سیه‌پوش دستش را برداشت. کارلا با تعجب و وحشتی که هنوز ادامه داشت چندقدم عقب رفت و پرسید:
    - چگونه توانستی از حصار امنیتی ما بگذری؟ ما در قلب محوطه‌ی سلطنتی هستیم، چگونه این‌همه‌نگهبان را فریب دادی؟
    در دلش می‌ترسید او روحی باشد که مجسم شده است.
    مرد عقب‌تر ایستاد:
    - بانو فرصت کمی در اختیار است.
    و از زیر لباسش بسته‌ای مهروموم شده با نخ‌های دوخته شده بیرون آورد که نام و مهر سمیر روی آن بود. آن‌ها را به سمت کارلا گرفت:
    - این‌ها برای شماست بانو... جناب قاضی این‌ها را برای شما فرستاده و تاکید کردند که به دست هیچ‌کس نیفتد. چرا که بیش از این به شما مظنون خواهند شد.
    کارلا از دریافت معنی سخن مرد در عجب بود؛ یعنی او چه کسی بود که می‌دانست دیگر به کارلا اهمیت چندانی نمی‌دهند؟! بسته را گرفت و برانداز کرد:
    - نمی‌خواهی خود را معرفی کنی؟
    مرد روبنده‌اش را باز کرد:
    - تنها در همین‌حد می‌توانم خودم را معرفی کنم بانو...
    کارلا به یاد مردی افتاد که آن‌شب در حیاط قصر الحمرا دیده بود که با اسلحه‌ای برکمر، لنگ‌لنگان دور می‌شد. مشکوک‌تر شد.
    با لکنت او را مخاطب قرار داد:
    - ت تو…
    فرج سخن کارلا را قطع کرد:
    - بانو! اهمیتی ندارد که من کیستم! مهم این اسناد است. حتی اگر خواستید، آن‌ها را بسوزانید؛ اما نگذارید دست کسی به آن‌ها برسد، چرا که جان قاضی به خطر می‌افتد. اما در عشقش به شما آن‌چنان مصمم بود که خطر را به جان خرید تا آن را اثبات کند. این‌ها تنها برای اثبات این است که قاضی مرتکب خیانتی به شما نشده...
    به سمت تراس رفت و درب شیشه‌ای را گشود. کارلا می‌خواست از رفتن او جلوگیری کند:
    - صبر کن، باید توضیح بدهی...
    فرج حرفش را قطع کرد:
    - نه بانو بیش از این نمی‌توان وقت را تلف کرد.
    وارد تراس شد و کارلا پشت سرش بود، بر لبه‌ی تراس ایستاد و برگشت و نگاهی به کارلا انداخت و سپس پرید!
    کارلا درحالی‌که قصد جیغ زدن داشت، دست بر دهانش گرفت، مرد خودش را کشت؟! این‌ها دیگر چه موجوداتی بودند... لحظه‌ای بعد هیبت سیاه‌پوش را دید که جست‌وخیز‌کنان از دیواری به دیوار دیگر می‌پرید و موجی از آگاهی ذهنش را فراگرفت: پس گروه معروفی که در این چندوقت در تمام آندلس منتشر شده بودند، این‌ها بودند، اساسین.
    به‌سرعت به اتاق بازگشت، درب را بست و پرده را کشید. صدای پای کسی به گوش می‌رسید که به درب اتاق نزدیک می‌شد. تمام بدنش یخ کرده بود، رنگی به رو نداشت و بسته هنوز در دستانش بود، به‌سرعت بسته را زیر تخت انداخت و روی آن نشست. در همان‌لحظه آدریان وارد شد، می‌ترسید نکند آدریان این حرکات سریع و عجولانه‌اش را دیده باشد.
    کارلا با چهره‌ای غمگین و گرفته گوشه‌ی تخت چمباتمه زده بود و سخت در فکر سخنان فرج بود: «جناب قاضی مرتکب خیانتی به شما نشده».
    پس اگر سمیر خــ ـیانـت نکرده، این آدریان بوده که به او خــ ـیانـت کرده و با دروغی بزرگ او را فریب داده بود.
    آدریان کنارش نشست و سرش را در آغـ*ـوش گرفت، تن سرد کارلا در آغـ*ـوش آدریان غریبگی می‌کرد.
    تصویر خود را در آینه می‌دید. نمی‌توانست بیش از این، این وضعیت را تحمل کند. اگر آن‌چه که آن‌مرد می‌گفت حقیقت داشت، حتی تحمل نفس کشیدن در هوایی که آدریان سانچز در آن نفس می‌کشید سخت بود. آدریان بازوهای کارلا را نوازش می‌کرد:
    - کارلا! عشق من، همه‌ی ما در غم از دست دادن آنتونیو، غمگین هستیم. بیش از این من و خودت را آزار مده. همه نگران تو هستند.
    سرش را از سـ*ـینه‌ی آدریان بیرون کشید و بی‌مقدمه گفت:
    - می‌خواهم امشب تنها باشم.
    لحنش را مهربان‌تر کرد، نمی‌خواست آدریان را مشکوک کند، مظلومانه ادامه داد:
    - می‌خواهم امشب با خاطرات پدرم خلوت کنم. تنهایی بعد از او سخت است، اراده‌ی قوی می‌خواهد تا به زندگی عادی‌ام بازگردم.
    آدریان بـ..وسـ..ـه‌ای بر پیشانی کارلا زد:
    - نگران نباش، همه چیز درست می‌شود، قول می‌دهم... امشب را در آرامش بگذران.
    کارلا در دل به او ریشخند می‌زد، آرامشی وجود نداشت.
    با لبخندی تشکرآمیز و البته ساختگی آدریان را بدرقه کرد.
    به محض رفتن آدریان، درب را قفل کرد، سپس بسته را از زیر تخت بیرون کشید. حریصانه در پی حقیقت می‌گشت، بسته را پاره کرد و اوراق را بیرون آورد، مجموعه‌ای از قراردادها و یک‌سری چیزهای دیگر و نامه‌ای از سمیر و نامه‌ی دیگری از مدثره... این‌ها همه‌ی محتویات آن‌بسته بود که همگی مهر داشتند.
    نامه‌ی سمیر را گشود:
    «کارلا‌ی عزیز سلام
    این نامه را برای این می‌نویسم تا قضاوت خصمانه‌ات را نسبت به خودم از بین ببرم. از زمانی‌که فهمیدم چه عاملی ما را ازهم جدا کرده به دنبال کشف واقعیت بودم. مدثره پیش از مرگش نامه‌ای برایم نوشت و در آن توضیح داد که با طراحی آدریان و همکاری چندخدمه‌ی زن و مرد و اجاره‌ی یک‌بـدکـاره‌خانه، این صحنه‌سازی‌ها را کرده‌اند. سربازی را که از لحاظ قد و هیکل و ظاهر شبیه من بوده یافته‌ و لباس‌های من را بر تنش کرده بودند. نامه‌ی مدثره، قرارداد با سرباز مذکور، ندیمه‌ها و خدمه‌ها و حتی میزان سکه‌هایی که در ازای این کار دریافت کرده‌اند نیز ذکر شده است. البته این را نیز بگویم، بعید نمی‌دانم ملکه ایزابل نیز از این ماجرا بی‌خبر باشد. بیش ازین وقتت را نمی‌گیرم.
    با بهترین آرزو‌ها
    سمیر»
    چندین‌بار نامه را خواند، چشمانش را بست، اعداد و ارقام و نوشته‌ها در مقابل چشمانش رژه می‌رفتند، تمام این بلاها زیر سر مدثره و آدریان بود.
    عصبانی بود، از همه‌چیز و همه‌کس متنفر بود. خود را اسیری در چنگال قدرت‌طلبان می‌دید. تمام حرف‌های آدریان و عاشقانه‌هایش در نظرش تنفر‌آمیز می‌آمد. همه‌ برای رسیدن به قدرت از او سوءاستفاده کرده بودند. نمی‌خواست این وضعیت بیش از این ادامه یابد.
    باید با کسی سخن می‌گفت، باید مانند همیشه مشکل را با ایزابلا در میان می‌گذاشت. درب اتاق را گشود و از اتاق خارج شد.
    ***
    پشت درب اتاق مهمانان که اکنون ملکه و پادشاه در آن اقامت داشتند، رسید. خشکش زد! گفت‌وگوی ایزابلا و فردیناند او را به اندکی تامل وادار کرد:
    - دلم برایش می‌سوزد و هنوز نسبت به او احساس عذاب وجدان دارم.
    گوش‌هایش را برای آن‌چه که شنیده بود، تیزتر کرد.
    - نگرانی شما بی‌جهت است. شما که در این امر مداخله‌ای نداشتید.
    از کدام موضوع سخن می‌گفتند؟
    - مداخله‌ای نداشتم اما سکوت کردم.
    - منطقی باش ایزابل! بر فرض هم که تو او را از نقشه‌ی آدریان مطلع می‌ساختی. آیا به اتفاقات پس از آن اندیشیده بودی؟ اگر تو حقیقت را به دوستت می‌گفتی، آیا هم‌اکنون برنامه‌هایمان عملی می‌شد؟
    آیا آن‌دو از موضوع مورد نظر کارلا سخن می‌گفتند؟
    - نمی‌دانم فردیناند... نمی‌دانم... فقط می‌دانم که من پنهان‌کاری کردم و اگر روزی کارلا از این موضوع آگاه شود، پایان خوشی نخواهد داشت.
    - شما به سبب صلاح مملکت سکوت کردید. اگر حقیقت را به دوستتان می‌گفتید، اکنون مربع قدرت شکل نمی‌گرفت و هیسپانیای واحدی در کار نبود. حال چه شده بعد از این همه مدت یاد این ماجرا افتادید؟
    باور این موضوع برایش قابل هضم نبود؛ اما حقیقت همیشه آن چیزی نیست که آدم انتظار آن را دارد.
    - هیچ... امروز وقتی چهره و حالات کارلا را دیدم یاد آن‌روزها افتادم. این نقشه، تدبیری از سوی مدثره...
    آمدن نام مدثره شکش را به یقین تبدیل کرد. دیگر از ادامه‌ی صحبت‌ها چیزی نفهمید، و فقط آن‌چه که از میان سخنان آن‌دو به گوشش رسید، کلمه‌ی پرمحتوای سمیر بود.
    کسی که یک آن در مقابل دیدگانش با همان ژست ساختگی ظاهر شد. دست چپ در جیب و دست راست به لیوان نوشیدنی!
    و اهریمن توان این را دارد که خود را به شکل خوشایندی درآورد....
    این جمله مدام در سرش انعکاس می‌یافت. گوش‌هایش را گرفت و با غمباد پیچیده در گلویش به سمت اتاق فرزندانش دوید. درب اتاق را گشود و بست! تکیه‌اش را به درب بسته شده داد. نفس‌هایش سنگین شده بود و بالا نمی‌آمد.
    چنگی زد و دکمه‌های بالایی لباسش را باز کرد. بی‌فایده بود... خــ ـیانـت اطرافیان چیزی نبود که با گشودن چند دکمه التیام بیابد. باید کاری می‌کرد! راه اول چه بود؟ بماند و به روی خود نیاورد! اما به چه قیمتی؟ خودش را به ندانستن می‌زد و می‌گذاشت بیش‌تر از حماقت‌هایش سوءاستفاده کنند؟
    نه... این امکان نداشت. از این کار متنفر بود، اصلاً آدم این راه نبود. لحظه‌ای چشمانش را بست. تمرکز کرد و از خدای روح‌القدس که منبع الهام بود، یاری طلبید.
    چشم‌هایش را باز کرد... می‌روم... تنها واژه‌ای که ناخودآگاه بر زبانش جاری شد همین بود. ناگهان نگاهش به سارا و آلخاندرو که معصومانه در گهواره آرمیده بودند افتاد.
    بازهم چشمانش را بست و این بار از خدای پدر یاری جست... می‌برم... واژه‌ای که به او می‌گفت سه‌تایی خاک کاستیل را ترک گویند.
    اما چگونه؟ به راه‌بلد راه نیاز داشت. یک‌بار به ایوان رفت؛ اما از مرد سیاه‌پوش خبری نبود. بازگشت و به حالت استیصال بر روی زمین نشست. ناگهان چشمانش به ایوان اتاق خیره ماند. هین بلندی کشید و عقب رفت و به درب خروجی برخورد کرد. هنوز نرفته بود... مرد سیه‌پوش باهیبت! آسمان دوباره روشن شد و به دنبال آن ابرها غریدند. ناخودآگاه به یاد طوفان مراسم میز افتاد. این مرد چه داشت که به محض آمدنش ابرها می‌باریدند؟
    کارلا مردد به طرف درب ایوان رفت. آن را گشود و به مانند صاعقه‌زده‌ها به فرج نگریست. فرج، کلاهش را اندکی عقب کشید تا نیمه‌ی راست صورتش نمایان شود:
    - قصد رفتن دارید؟
    او از کجا می‌دانست؟ دیگر داشت مطمئن می‌شد که او انسان‌نمایی بیش نیست!
    - فهمیدن این موضوع زیاد سخت نیست. زنی تنها که با فوت تنها حامی زندگی‌اش تنهاتر از قبل شده است، وقتی با خــ ـیانـت اطرافیان مواجه شود، چه خواهد کرد؟
    واژه‌ی «تنها» همچون پتکی آهنین بر سرش فرود می‌آمد.
    - همین حوالی چرخیدم و منتظر بودم تا به ایوان بیایید. می‌دانستم تاب ماندن نخواهید داشت. پرونده را مطالعه کردم.
    کارلا تپق می‌زد:
    - س... سمیر منتظر من است؟
    کلاهش را کامل عقب داد:
    - مطمئناً با دیدن شما خوشحال می‌شود، هرچند که نیت جناب قاضی اثبات بی‌گناهی خویش بود و نه منصرف کردن شما از ادامه زندگی در کاستیل...
    سکوت بین آن‌دو حکم‌فرما شد که باز فرج ادامه داد:
    - شاید تا به حال یک قاضی را این چنین در تلاش برای رفع اتهام ندیدم.
    آسمان بار دیگر روشن شد.
    - ف... فرزندانم چه؟ می‌خواهم آن‌ها را با خود بیاورم!
    صدای مهیب ابرها رعب‌آور بود.
    - در این باران، دوام نمی‌آورند. تا غرناطه تلف خواهند شد.
    کارلا کنار فرزندانش نشست:
    - پس به جناب قاضی بگویید کارلا بدون فرزندانش در هیچ مکانی قدم نخواهد گذاشت.
    فرج تکیه‌اش را به شیشه‌های قدی اتاق خانم سانچز داد:
    - مثل این‌که متوجه عرض بنده نشدید! جناب قاضی منتظر شما نیستند. ایشان فقط به دنبال اثبات پاک بودن عشقشان بودند.
    کارلا چنگی به موهای آشفته‌اش زد:
    - اگر راست می‌گویید چرا شما منتظر من ماندید؟
    فرج از شیشه فاصله گرفت و کوله‌ی محکمی را بر زمین انداخت:
    - ایشان به من گفتند که به محض تحویل مدارک به غرناطه بازگردم اما...
    کارلا به کوله نگریست:
    - اما چه؟
    فرج کوله را با پا به طرفش سر داد:
    - اما می‌دانم با رفتن من شما تا صبح دوام نخواهید آورد و یا به خودتان آسیب می‌زنید و یا دیگران را به قتل خواهید رساند.
    آن وقت است که شما را به جرم خــ ـیانـت علیه هسپانیای واحد به دار مجازات می‌آویزند. نمی‌خواهم این غم نیز به مشکلات جناب قاضی افزوده شود و اندک امید ایشان نیز از سلامتی شما از بین برود.
    کارلا رویش را به سمت دیگر چرخاند:
    - محال است بدون فرزندانم به جایی بروم.
    - جدایی شما و فرزندانتان موقتی است.
    انگیزه‌ها در قلب دومینگز افزایش یافت:
    - متوجه منظورتان نمی‌شوم.
    - در اولین فرصت مناسب، کودکانتان را برای شما می‌آورم.
    کارلا از جا برخاست و مضطرب قدم می‌زد:
    - چه تضمینی برای این حرفتان دارید؟
    - کسی که تا پای قتل سلطان پیش رفته است، از یک حصار امنیتی و دزدیدن دوکودک از یک‌پرستار ترسی ندارد.
    کارلا سکوت کرد... فرج کوله را مقابل دیدگانش گرفت:
    - وسایل‌تان را در این بگذارید... امن‌تر و مختص سفر کوهستان است.
    کارلا باز هم مردد به کودکانش نگریست...
    - تردید به خود راه ندهید. شما هدیه‌ای گران‌بها برای جناب قاضی خواهید بود. ایشان یک‌بار به من زندگی دوباره بخشیدند و من می‌خواهم با بردن شما به نزدشان اندکی جبران محبت کرده باشم.
    کارلا، آرام و باوقار کیف را گرفت؛ اما بی‌حرکت ایستاد.
    - اسب‌سواری کوهستان آموخته‌اید؟
    کارلا، سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و با دیدن چهره‌ی معصوم فرزندانش اشک ریخت.
    - اجباری در کار نیست... تا قبل از طلوع خورشید فرصت فکر کردن دارید. من در کنار دروازه‌ی قصر به انتظار می‌ایستم. خوب که جوانب کار را سنجیدید، قدم به این راه بگذارید.
    اما وقتی تصمیمتان را گرفتید دیگر تردید به خود راه ندهید. نمی‌خواهم بترسانمتان؛ اما شاید این آخرین فرصت شما برای رسیدن به جناب قاضی باشد. ضمن اینکه نمی‌دانم به آینده‌یتان با آدریان سانچز چه‌قدر اطمینان دارید... اما بابت فرزنداتان می‌توانید روی قول من حساب باز کنید.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا