سلام بالاخره جلد رمان رو گذاشتم... کماکان منتظر نظرات شما درباره ی رمان در صفحه ی نقد هستم
***
کارلا
با وارد شدن تابوت پادشاه فقید، عالیجناب سرخوان به محوطهی باز مقابل کاخ سلطنتی آراگون، نم نم باران شروع به باریدن کرد. گویا فرشتگان نیز از این حادثه متاثر بودند و در فقدان رهبر کبیر آراگون میگریستند. سرخوان، پادشاه محبوب مسیحیانی بود که در دوران حکومتش، سرزمین مسیحیان از دستاندازی موروها در امان بود.
و حال این میراث گرانبها به پسر ارشد او یعنی فردیناند یا فرناندو رسیده بود. فرزندی که سالهای سال در کنار پدر مشق جنگ و سیاست کرده بود، حال ناخدای کشتیای بود که این روزها تا تشکیل حکومت هیسپانیای واحد فاصلهای نداشت.
و اما نقش خوشآمدگویی به میهمانان خارجی این روزها بیشتر بر عهدهی آدریان و کارلا بود. هردو در لباسهای دیپلمات کاستیلی خود که جنسیت را در بر نمیگرفت، پیش میرفتند و با وزرا و سفرای حکومتهای همسایه رایزنیهای دیپلماتیک انجام میدادند. هرچند چشمان کارلا در جستجوی مرد شماره یک این روزهای الحمرا بود؛ ولی هرچه بیشتر میگشت، کمتر اثری از هیئت همراه حکومت گرانادا مییافت.
در پایان مراسم ناکام از دیدن سمیر به طرف ایزابلا بازگشت. اسقف دست به آسمان بـرده بود و دعای آمرزش مسیح را برای جمعیت حاضر در مراسم میخواند و همگی آن را تکرار میکردند. علیرغم وعدهووعیدهای سانچز مبنی بر حضور پاپ در این مراسم؛ اما باز هم شرکت کردن او در این خاکسپاری به دلیل مشغلههای کاری او منتفی شده بود و بازهم اسقف عهدهدار مراسم گشته بود.
خواهران فرناندو اطراف تابوت را احاطه کرده بودند و در سوگ پدر، به مادرشان آرامش را هدیه میدادند. و اما فردیناند دست بر تابوت گذاشته بود و متفکرانه ایستاده و خمبهابرو نمیآورد، چرا که او امید این روزهای سرزمینش بود و شکستن او در برابر ملت یعنی شکسته شدن غرور آراگونیهای شرکت کننده در مراسم!
کارلا در پایان خاکسپاری به این میاندیشید که علت عدم حضور موروها در مراسم امروز چه بوده است؟ آیا ترس از بازداشت محترمانه، آنها را از ورود به خاک مسیحیان بازداشته است و یا آشفتهبازار دربار مسلمانان این فرصت را از سمیر برای ملاقات با او گرفته بود؟
هرچه که بود، پاسخ ندادن به دعوتنامهی ملکه ایزابلا به معنای دهان کجی به دنیای مسیحیت آن روز بود و همین امر، بیش از پیش انزجار مردم کاستیل را از غاصبین آندلس به نمایش میگذاشت. و این تنفر را از شعارهای تندوتیزشان در لحظات خاکسپاری سرخوان به خوبی میشد درک کرد.
کارلا خسته از هیاهوی پایان مراسم، به دنبال ایزابل میگشت و چون سراغ او را از محافظین ملکه گرفت، راهی عمارت وی شد تا اندکی با او خلوت کند. به ورودی راهروی اقامتگاه فردیناند که رسید، با حلقهی محاصرهی امنیتی ماموران ویژه مواجه گشت. چهقدر از این تجملات بیزار بود...
یکلحظه دلش پر کشید برای روزهای نوجوانیاش... روزهای نهچندان دوری که بدون هیچ مسئولیت رسمی، آزاد و رها به دنبال آرزوهای هرچند کوچک خود میگشت.
از حلقهی محافظان عبور کرد و بدون گوش دادن به صحبتهای محافظین وارد عمارت پادشاه و ملکه شد. با شنیدن صدای گفتوگوی ایزابلا و مرد ناشناسی درجا خشکش زد و خود را به کناری کشید. تازه هشدارهای محافظین قبل از ورود به عمارت در خاطرش زنده شد.
مردی نظامی که لباس رزم بر تن داشت، در مقابل ملکه بر روی صندلی نشسته بود و سبیلهای خود را تاب میداد:
- همانطور که عرض کردم، اوضاع حکومت برادرم بیش از آنچه که شما فکر میکنید آشفته است. این روزها، عایشه و دوفرزندش را به زندان انداختند و ثریا و فرزندانش امور قصرالحمرا را برعهده گرفتهاند. فقط کافیست که شما اندکی از من حمایت کنید، به چشم خواهید دید که در چشم برهم زدنی غرناطه را از چنگ ابوالحسن یاغی درمیآورم و تحت امر شما حکومت میکنم.
ایزابلا قهقههای سر داد و پا روی پا انداخت:
- اطلاعات بسیار مفیدی را در اختیار من گذاشتید جناب محمد! حکومت کاستیل و آراگون، محبتهای شما را فراموش نخواهد کرد. به خصوص که در این روزهای سخت در کنار ما هستید.
محمدبنسعد، برادر سلطان علیبنسعد که سالهای سال کینهی برادرش را به دل گرفته بود، درصدد ضربه زدن به درباری بود که فکر میکرد پس از مرگ پدرش، حق او را غصب کردهاند.
- پس از سیل مراسم میز، کار دولت ابوالحسن رو به اتمام است. روزگار او به همبستری با زنان رقـ*ـا*صه و آوازهخوانی میگذرد که بیش از پیش او را از مردم جدا کردهاند. سپاهیان در خرج روزانهی خویش ماندهاند و جاسوسان به اطلاع من رساندهاند که سوارهنظامها گاهیاوقات اقدام به فروختن سلاح خویش میکنند تا بتوانند از پس خانوادهشان برآیند.
ملکه با دقت به صحبتهای محمدبنسعد گوش فراداده بود و گاهی نکاتی را بر روی ورق یادداشت میکرد.
- نارضایتی عمومی افزایش یافته است... کسبه اقدام به بستن دکانهای خویش کردهاند. گروهی گرسنه بر کف کوچه و بازار حاضر شدهاند و اقدام به شعارهای تندوتیز علیه دین و مذهبشان میکنند... اصلاً ابوالحسن از روز اول نیز مرد حکومت نبود، پدرم این روزها را میدید که وصیت کرده بود من جانشین وی شوم؛ ولی افسوس و صدافسوس که این شیطان مجسم، با به قتل رساندن پدرم و جلب آرای خاندان بنیسراج، گوی خلافت را از من ربود.
ایزابلا اندکی به فکر فرورفت و پس از مدتی درنگ و تأمل، لب باز کرد:
- پیشنهاد شما برای سرنگونی دولت گرانادا چیست؟
- از وقتی خبر زندانی شدن عایشه و فرزندانش به گوش مردم آندلس رسیده است، خشم عمومی دامنگیر دربار الحمرا گشته است. خاندان بنیسراج که چشم دیدن ثریا را از روز اول نداشتهاند، با ولیعهد شدن این روزهای سعد، مردم را تحـریـ*ک میکنند که شبانه به کوچه و بازار بریزند و برای سرنگونی دولت ابوالحسن تلاش کنند.
ملکه از پشت میز کارش برخاست و در مقابل ابنسعد، برادر سلطان گرانادا، چند قدمی رژه رفت:
- اوضاع مردم حکومت شما چطور است؟
نیش ابنسعد تا بناگوش باز شد:
- مردم مالقه، جان بر کف، پیرو دستورات من هستند و بنده هم غلام حلقهبهگوش شما میباشم. فقط کافیست از من حمایت کنید تا در غرناطه به حکومت برسم، آنوقت خواهید دید که چگونه گرانادا را پیرو دستورات ملکه و پادشاه میگردانم.
ایزابلا دوجام نوشیدنی را پر کرد و یکی را به محمد داد و یکی را خودش مزه کرد:
- بسیار خب... هرچه زودتر به مالاگا بازگردید و منتظر پیام من باشید. تا میتوانید مردم را تحـریـ*ک کنید که از خانههایشان بیرون بیایند و برای سرنگونی حکومت ابوالحسن تلاش کنند.
مواد غذایی به گرانادا نفرستید و بگذارید مردم با فقر دستوپنجه نرم کنند. من از روی عمد، شما را برای خاکسپاری عالیجناب سرخوان دعوت کردم تا آرامآرام شما را به عنوان نمایندهی مسلمین معرفی کنم و دعوتنامهای که برای حکومت غرناطه فرستادم، فقط و فقط برای تاجگذاری همسرم، عالیجناب فردیناند بود.
ملکه بار دیگر به پشت میز بازگشت و ادامه داد:
- پس از شما میخواهم که در مراسم تاجگذاری شرکت نکنید تا من بتوانم از اوضاع درونی هیئت همراه آنها مطلع شوم و نتیجهی نهایی را به شما اعلام کنم. کافیست اندکی صبر کنید تا با مشاورانم جلسهای برگزار کنم و بهترین تصمیم را اتخاذ کنم. مطمئن باشید از حمایتهای ما بینصیب نخواهید ماند. ضمن اینکه با شرکت کردن شما در مراسم تاجگذاری، روابط دولت برادرتان با ما تیره شده و در اینصورت نفوذ ما به درون آنها غیرممکن میشود.
***
کارلا
با وارد شدن تابوت پادشاه فقید، عالیجناب سرخوان به محوطهی باز مقابل کاخ سلطنتی آراگون، نم نم باران شروع به باریدن کرد. گویا فرشتگان نیز از این حادثه متاثر بودند و در فقدان رهبر کبیر آراگون میگریستند. سرخوان، پادشاه محبوب مسیحیانی بود که در دوران حکومتش، سرزمین مسیحیان از دستاندازی موروها در امان بود.
و حال این میراث گرانبها به پسر ارشد او یعنی فردیناند یا فرناندو رسیده بود. فرزندی که سالهای سال در کنار پدر مشق جنگ و سیاست کرده بود، حال ناخدای کشتیای بود که این روزها تا تشکیل حکومت هیسپانیای واحد فاصلهای نداشت.
و اما نقش خوشآمدگویی به میهمانان خارجی این روزها بیشتر بر عهدهی آدریان و کارلا بود. هردو در لباسهای دیپلمات کاستیلی خود که جنسیت را در بر نمیگرفت، پیش میرفتند و با وزرا و سفرای حکومتهای همسایه رایزنیهای دیپلماتیک انجام میدادند. هرچند چشمان کارلا در جستجوی مرد شماره یک این روزهای الحمرا بود؛ ولی هرچه بیشتر میگشت، کمتر اثری از هیئت همراه حکومت گرانادا مییافت.
در پایان مراسم ناکام از دیدن سمیر به طرف ایزابلا بازگشت. اسقف دست به آسمان بـرده بود و دعای آمرزش مسیح را برای جمعیت حاضر در مراسم میخواند و همگی آن را تکرار میکردند. علیرغم وعدهووعیدهای سانچز مبنی بر حضور پاپ در این مراسم؛ اما باز هم شرکت کردن او در این خاکسپاری به دلیل مشغلههای کاری او منتفی شده بود و بازهم اسقف عهدهدار مراسم گشته بود.
خواهران فرناندو اطراف تابوت را احاطه کرده بودند و در سوگ پدر، به مادرشان آرامش را هدیه میدادند. و اما فردیناند دست بر تابوت گذاشته بود و متفکرانه ایستاده و خمبهابرو نمیآورد، چرا که او امید این روزهای سرزمینش بود و شکستن او در برابر ملت یعنی شکسته شدن غرور آراگونیهای شرکت کننده در مراسم!
کارلا در پایان خاکسپاری به این میاندیشید که علت عدم حضور موروها در مراسم امروز چه بوده است؟ آیا ترس از بازداشت محترمانه، آنها را از ورود به خاک مسیحیان بازداشته است و یا آشفتهبازار دربار مسلمانان این فرصت را از سمیر برای ملاقات با او گرفته بود؟
هرچه که بود، پاسخ ندادن به دعوتنامهی ملکه ایزابلا به معنای دهان کجی به دنیای مسیحیت آن روز بود و همین امر، بیش از پیش انزجار مردم کاستیل را از غاصبین آندلس به نمایش میگذاشت. و این تنفر را از شعارهای تندوتیزشان در لحظات خاکسپاری سرخوان به خوبی میشد درک کرد.
کارلا خسته از هیاهوی پایان مراسم، به دنبال ایزابل میگشت و چون سراغ او را از محافظین ملکه گرفت، راهی عمارت وی شد تا اندکی با او خلوت کند. به ورودی راهروی اقامتگاه فردیناند که رسید، با حلقهی محاصرهی امنیتی ماموران ویژه مواجه گشت. چهقدر از این تجملات بیزار بود...
یکلحظه دلش پر کشید برای روزهای نوجوانیاش... روزهای نهچندان دوری که بدون هیچ مسئولیت رسمی، آزاد و رها به دنبال آرزوهای هرچند کوچک خود میگشت.
از حلقهی محافظان عبور کرد و بدون گوش دادن به صحبتهای محافظین وارد عمارت پادشاه و ملکه شد. با شنیدن صدای گفتوگوی ایزابلا و مرد ناشناسی درجا خشکش زد و خود را به کناری کشید. تازه هشدارهای محافظین قبل از ورود به عمارت در خاطرش زنده شد.
مردی نظامی که لباس رزم بر تن داشت، در مقابل ملکه بر روی صندلی نشسته بود و سبیلهای خود را تاب میداد:
- همانطور که عرض کردم، اوضاع حکومت برادرم بیش از آنچه که شما فکر میکنید آشفته است. این روزها، عایشه و دوفرزندش را به زندان انداختند و ثریا و فرزندانش امور قصرالحمرا را برعهده گرفتهاند. فقط کافیست که شما اندکی از من حمایت کنید، به چشم خواهید دید که در چشم برهم زدنی غرناطه را از چنگ ابوالحسن یاغی درمیآورم و تحت امر شما حکومت میکنم.
ایزابلا قهقههای سر داد و پا روی پا انداخت:
- اطلاعات بسیار مفیدی را در اختیار من گذاشتید جناب محمد! حکومت کاستیل و آراگون، محبتهای شما را فراموش نخواهد کرد. به خصوص که در این روزهای سخت در کنار ما هستید.
محمدبنسعد، برادر سلطان علیبنسعد که سالهای سال کینهی برادرش را به دل گرفته بود، درصدد ضربه زدن به درباری بود که فکر میکرد پس از مرگ پدرش، حق او را غصب کردهاند.
- پس از سیل مراسم میز، کار دولت ابوالحسن رو به اتمام است. روزگار او به همبستری با زنان رقـ*ـا*صه و آوازهخوانی میگذرد که بیش از پیش او را از مردم جدا کردهاند. سپاهیان در خرج روزانهی خویش ماندهاند و جاسوسان به اطلاع من رساندهاند که سوارهنظامها گاهیاوقات اقدام به فروختن سلاح خویش میکنند تا بتوانند از پس خانوادهشان برآیند.
ملکه با دقت به صحبتهای محمدبنسعد گوش فراداده بود و گاهی نکاتی را بر روی ورق یادداشت میکرد.
- نارضایتی عمومی افزایش یافته است... کسبه اقدام به بستن دکانهای خویش کردهاند. گروهی گرسنه بر کف کوچه و بازار حاضر شدهاند و اقدام به شعارهای تندوتیز علیه دین و مذهبشان میکنند... اصلاً ابوالحسن از روز اول نیز مرد حکومت نبود، پدرم این روزها را میدید که وصیت کرده بود من جانشین وی شوم؛ ولی افسوس و صدافسوس که این شیطان مجسم، با به قتل رساندن پدرم و جلب آرای خاندان بنیسراج، گوی خلافت را از من ربود.
ایزابلا اندکی به فکر فرورفت و پس از مدتی درنگ و تأمل، لب باز کرد:
- پیشنهاد شما برای سرنگونی دولت گرانادا چیست؟
- از وقتی خبر زندانی شدن عایشه و فرزندانش به گوش مردم آندلس رسیده است، خشم عمومی دامنگیر دربار الحمرا گشته است. خاندان بنیسراج که چشم دیدن ثریا را از روز اول نداشتهاند، با ولیعهد شدن این روزهای سعد، مردم را تحـریـ*ک میکنند که شبانه به کوچه و بازار بریزند و برای سرنگونی دولت ابوالحسن تلاش کنند.
ملکه از پشت میز کارش برخاست و در مقابل ابنسعد، برادر سلطان گرانادا، چند قدمی رژه رفت:
- اوضاع مردم حکومت شما چطور است؟
نیش ابنسعد تا بناگوش باز شد:
- مردم مالقه، جان بر کف، پیرو دستورات من هستند و بنده هم غلام حلقهبهگوش شما میباشم. فقط کافیست از من حمایت کنید تا در غرناطه به حکومت برسم، آنوقت خواهید دید که چگونه گرانادا را پیرو دستورات ملکه و پادشاه میگردانم.
ایزابلا دوجام نوشیدنی را پر کرد و یکی را به محمد داد و یکی را خودش مزه کرد:
- بسیار خب... هرچه زودتر به مالاگا بازگردید و منتظر پیام من باشید. تا میتوانید مردم را تحـریـ*ک کنید که از خانههایشان بیرون بیایند و برای سرنگونی حکومت ابوالحسن تلاش کنند.
مواد غذایی به گرانادا نفرستید و بگذارید مردم با فقر دستوپنجه نرم کنند. من از روی عمد، شما را برای خاکسپاری عالیجناب سرخوان دعوت کردم تا آرامآرام شما را به عنوان نمایندهی مسلمین معرفی کنم و دعوتنامهای که برای حکومت غرناطه فرستادم، فقط و فقط برای تاجگذاری همسرم، عالیجناب فردیناند بود.
ملکه بار دیگر به پشت میز بازگشت و ادامه داد:
- پس از شما میخواهم که در مراسم تاجگذاری شرکت نکنید تا من بتوانم از اوضاع درونی هیئت همراه آنها مطلع شوم و نتیجهی نهایی را به شما اعلام کنم. کافیست اندکی صبر کنید تا با مشاورانم جلسهای برگزار کنم و بهترین تصمیم را اتخاذ کنم. مطمئن باشید از حمایتهای ما بینصیب نخواهید ماند. ضمن اینکه با شرکت کردن شما در مراسم تاجگذاری، روابط دولت برادرتان با ما تیره شده و در اینصورت نفوذ ما به درون آنها غیرممکن میشود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: