کامل شده رمان سفر در زمان عاشقی(عروس خدایان) | nazaninabbasi کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یک از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارید?

  • ریموش

    رای: 22 44.9%
  • حسام

    رای: 1 2.0%
  • نازنین

    رای: 26 53.1%

  • مجموع رای دهندگان
    49
وضعیت
موضوع بسته شده است.

nazaninabbasi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/09
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
10,726
امتیاز
606
تخت پادشاه، بالاش شکل سر عقاب بود و دسته‌هاش شکل مار بود.
عقابش از طلای زرد و مارها از طلای سفید بودن.
پایه‌هاش سنگ قرمز و تخت ملکه هم همین طور بود. کنار تخت ملکه سه تا صندلی فوق العاده ساده بود.
با ریموش جلو رفتیم که وایساد و من هم ایستادم. ریموش تعظیمی کرد و گفت:
-سرورم، آریا را که خواسته بودید آوردم.
می‌خواستم بگم آریا عمه‌ته که یک دفعه پادشاه ایستاد.
من که کپ کردم دقیقا برگشتم که در برم.
ریموش از کتفم گرفت و من رو برگردوند.
-چه کار می‌کنی؟
-گفتی اگر ازدواج نکنم می‌کشنم دیگه، نه؟
-الان زمان صحبت این حرف‌ها نیست.
-برو بابا، بابات از عزراییل هم ترسناک‌تره.
-مواظب سخنانت باش.
اداش رو درآوردم و گفتم:
-مواظب سخنانت باش؛ ببین، یکم دقت کنی می‌فهمی بابات از من خوشش نیومده؛ پس چی‌ شد؟ شما رو بخیر و ما رو به سلامت.
ریموش اومد حرفی بزنه که صدای قهقهه‌ای اومد.
بیشتر دقت کردم دیدم قهقهه پادشاه‌ست.
لبخند مسخره‌ای زدم که گفت:
-واقعا باید به تو تبریک گفت ریموش؛ فرد خوبی را به همسری انتخاب کرده‌ای. خواستار این بودم که به خاطر بهم خوردن مراسم ازدواجت رفتار سختگیرانه‌ای با او داشته باشم؛ اما او ما را شاد کرد. رفتارش مانند مادرت است. شیطان و بی پروا؛ درست است که مادرت خواهر ما بود، اما او نیز همین گونه بود. با وجود همسر اولم باز هم نمی‌توانستم رفتار او را حدس بزنم.
علنا دلقک شدم رفت.
ریموش تعظیمی کرد و گفت:
-پدر موجب خوشحالی ماست که آریا توجه شما را به خود جلب کرده است.
بعد از حرف ریموش، پادشاه برگشت تا روی تختش بشینه.
سریع برگشتم سمت ریموش تا دوباره بگم آریا اسم پسره.
که یک دفعه در باز شد و یکی وارد شد.
یک پسر هیکلی و سبزه بود.
چشم و ابرو مشکی از اونا که می‌بینی میگی:" جون بابا."
موقعی که روبه‌روی ما اومد؛ هم ریموش، هم پسر بهم تعظیم کردن.
من هم که کلا ول کن. با نیش باز به قیافه پسرِ زل زده بودم.
ریموش سقلمه‌ای بهم زد که به خودم اومدم و نیشم رو بستم.
-درود برادر.
پسرِ لبخندی زد و گفت:
-درود خدایان نیز بر تو ولیعهد، در جنگ که بودیم خبر ازدواجت به ما رسید؛ گویی ازدواجت با انهروانا بهم خورده و کس دیگری را دوست داشته‌ای.
وای خدا، صداش چه جذاب و آروم و باصلابته.
ریموش اخم کرد و گفت:
-آری، به لطف بعضی افراد.
بعد آروم زیر لب حرفی زد که مثلا کسی نفهمه؛ اما من که فهمیدم.
-اگر تو نبودی، حتما انهروآنا را به همسری خود، در می‌آوردم. او به خاطر تو می‌خواهد کاهن شود.
با حرف مثلا آروم ریموش، یک تای ابروم رو بالا دادم
و با گنگی بهش نگاه کردم؛ این حرفش یعنی چی؟
با حرف پسر برگشتم سمتش.
-درود خدای آنو (خدای آسمان) و بل (خدای زمین) بر شما بانو.
تقریبا نیشم رو باز کردم و دستم رو گرفتم سمتش.
-سلام.
پسر ابروهاش رو بالا داد.
بعد دستم رو گرفت و پشت دستم رو بوسید.
با کارش از خجالت قرمز شدم و سریع سرم رو پایین انداختم.
-من... من... من... من منظورم این نبود که این کار رو بکنید؛ ما وقتی می‌خوایم به هم سلام یا درود بدیم، به هم دست میدیم.
پسره با بهت گفت:
- دست می‌دهید؟
-یعنی چیزه، فقط دست همدیگه رو فشار میدیم.
-فشار می‌دهید؟ متوجه نمی‌شوم!
-چیزه... بی‌خیالش، توضیحش یکم سخته.
-اهل کجا هستی؟ به نظر نمی‌آید که اهل مرخشی (بلوچستان) باشی. حتی طرز گفتارت هم متفاوت است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    -چیزه...ام...چیزه.
    ریموش سریع به دادم رسید و گفت:
    -آری، اهل اینجا نیست. اهل شهداد (کرمان) است.
    پسر ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
    -موجب شادی است بانو!
    کامل رو کرد سمت من و گفت:
    -من مانیشتوسو، برادر بزرگ‌تر ریموش و پسر اول پادشاه چهارگوشه جهان سارگن هستم.
    -اسمتون خیلی سخته؛ فقط یک چیزی رو متوجه نشدم. اگه شما پسر اول هستید، پس چرا ریموش پادشاه آینده‌ست؟
    -زیرا ریموش، فرزند خواهر پدرمان است.
    -یعنی خواهرزاده پادشاهه؟
    -مزاح خوبی بود بانو، همه در سراسر گیتی می‌دانند که همسر دوم پادشاه سارگن، خواهرشان است.
    -شوخی می‌کنی دیگه، نه؟ مگه میشه یکی با خواهرش ازدواج بکنه؟
    ریموش سرش رو با غرور، کمی بالاتر آورد و گفت:
    -شوخی نمی‌کند؛ ازدواج‌های سلطنتی بیشتر در خود خانواده است؛ حتی اگر فرزند آخر باشی و مادرت هم خون تو باشد، ارجحیت بالاتری داری!
    -صد در صد دارید شوخی می‌کنید و شوخی فوق العاده مسخره‌ایه؛ مثل این که میگن پدر با دخترش ازدواج بکنه.
    -همچین اتفاقی می‌تواند بیفتد. البته بیشتر ازدواج‌های پدر و دختر را مردم قبول ندارند و بیشتر از رسم قوم‌های وحشی است.
    -ببخشید دین شما چیه احیانا؟
    ریموش می‌خواست حرفی بزنه که پادشاه به جاش جواب داد:
    -عیان است؛ دین ما زروان است. یزدان یکتا، خورشید را ستایش می‌کنیم.
    -یعنی خورشید رو خدا می‌دونید؟
    این دفعه ریموش جواب داد:
    -آری، مگر شما جز این را ستایش می‌کنید؟
    با این حرفش خوشحال شدم یک چشمک بهش زدم و آروم گفتم:
    -عروسی حل شد.
    سمت پادشاه برگشتم.
    -عذر می‌خوام؛ با این وضع من و شاهزاده نمی‌تونیم با هم ازدواج کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    پادشاه با حرفم با عصبانیت از جاش بلند شد و غرید:
    -نمی‌توانید؟ چرا؟
    از دادش، سرم رو مظلوم انداختم پایین وگفتم:
    -خب شما دینتون زروانیه!
    - و حتما، تو دینت چیز دیگری‌ست.
    سرم رو بالا پایین کردم و گفتم:
    -خب، آره.
    پادشاه همون طور ایستاده، جامی که روی میز بود رو برداشت و درحالی که اون رو به سمت لبش می‌برد؛ گفت:
    -دینت را تغییر بده؛ اگر شیفته‌ی پسرمان باشی این کار را انجام خواهی داد.
    نفس کلافه‌ای کشیدم. خدایا، ما میگیم نره، این میگه بدوش. نمی‌شد من می‌رفتم آینده؟ به خدا اون جا هم بهتر بود؛ هم پیشرفته‌تر بود؛ هم می‌تونستم بعدا که بر می‌گردم کلی پول به جیب بزنم.
    -ببینید شما خداتون خورشیده، ما الله رو می‌پرستیم؛ شما زروانی هستید، من مسلمون.
    ریموش قدمی برداشت و کنار مانیشتوسو قرار گرفت و دوباره دست‌هاش رو پشتش حلقه کرد و گفت:
    -مسلمان؟ تاکنون نشنیده‌ام.
    -خب هر کس با هر دین و مذهب از هر ملیت و قومی می‌تونه مسلمون بشه؛ اما یک مسلمون نمی‌تونه دینش رو تغییر بده.
    این دفعه، مانیشتوسو مداخله کرد و گفت:
    -چرا؟
    -خب اگه عوض کنیم؛ خارج شده از دینیم و حتی اگر بکشنمون هم موردی نداره.
    مانیشتوسو بهت زده از حرفم گفت:
    -پس باید گفت، خدای خشمگینی را عبادت می‌کنید.
    -نه اتفاقا، اون فوق العاده مهربونه، اگه گناهی بکنیم می بخشتمون. خدای ما میگه اگه به من توهین کنی، می‌بخشمت؛ ولی وای به حال اونی که به بنده‌ام آسیب برسونه؛ اون دیگه بخشش با من نیست. خدای من میگه کسی به ناحق، حق نداره کس دیگه‌ای رو مجازات کنه، من خودم اون رو وارد این دنیا کردم؛ خودم هم جونش رو می‌گیرم؛ تویی که خودم درستت کردم می‌خوای جون مخلوق من رو بگیری؟ هزار بار گـ ـناه کنی باز هم پشتته. یک جمله معروفم تو کتابی که به ما داده، داره:«هرکس ذره‌ای کار خیر کند؛ نتیجه آن را خواهد دید و هرکس ذره‌ای کار بد کند نتیجه آن را خواهد دید؛ حتی اگر آن کار نزد دیگران کوچک و بی‌ارزش بیاید.»
    با حرفم پادشاه سر جاش نشست و دست‌هاش رو به سمت سرش برد و در همون حال گفت:
    -این چگونه اتفاق افتاده است؟ ریموش تو چگونه به ما نگفتی این دختر دینش متفاوت است؟ کارهایش امکان دارد خدایان را خشمگین کند. حال همه او را نامزد تو می‌دانند؛ باید به همه بگوییم کسی که می‌خواهد با شاهزاده خوشـی‌ کند، دینش بیگانه است؟ تو چرا انقدر بی‌فکر هستی؟
    ایول، بهم خورد تموم شد. خدایا نوکرتم، چاکرتم، قربونت برم.
    من خودم بندگیت رو می‌کنم. قول میدم تا یک هفته نمازم رو بخونم.
    تازه یک روز هم روزه کله گنجشکی می‌گیرم.
    همین‌طور داشت نیشم باز می‌شد که با حرف پادشاه کلا نیشم بسته و لب‌هام آویزون شد.
    -کاریش نمی‌توان کرد؛ اگر این ازدواج بهم بخورد، مردم تو را لایق حکومت نمی‌دانند. تا صد روز دیگر مراسم
    ازدواج شما انجام می‌شود و تا آن موقع این دختر باید آموزش یک خانواده‌ی اشرافی را ببیند. راستی، دخترم اسمت چیست؟
    اومدم حرفی بزنم که این ریموش عین قاشق نشسته پرید وسط.
    -آریا، سرورم.
    تند گفتم: نخیر، اسم من این نیست.
    -هست.
    -نیست.
    -هست.
    -نیست.
    -می‌گویم هست؛ بگو بله.
    -میگم نیست؛ قبول کن.
    -تو باید حرف ما را قبول کنی.
    مثل فیلم آتش بس دستم رو جلوش گرفتم وگفتم:
    -دستی رو که می‌تونی، بگیر و ببوس و قبول کن آریا اسم پسره و اسم من نیست.
    ریموش دستم رو محکم پس زد و گفت:
    -مواظب سخنانت باش؛ من می‌گویم اسم دختر است یعنی هست.
    تا اومدم حرف بزنم؛ پادشاه بلند داد زد:
    -بس است ریموش، تو مگر کودکی که بحث می‌کنی؟
    او قرار است همسر آینده‌ات و مادر فرزندانت باشد آیا می‌خواهید شما در مقابل فرزندتان هم این گونه باشید؟
    با حرف پادشاه آب دهنم پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    برگشتم سمت ریموش، کوبیدم پشتم یعنی این که بزن پشتم.
    دیدم مثل بز وایساده داره من رو نگاه می‌کنه. لیوان و پارچ رو روی میز دیدم. سریع رفتم سمتش و واسه خودم آب ریختم و خوردم. آخیش.
    ریموش اومد سمتم و گفت:
    -حالت خوب است؟
    اخم کردم و گفتم: تو ساکت باش.
    یک دفعه پادشاه از جاش بلند شد و گفت:
    - بهتر است به اتاق‌هایتان بروید و استراحت کنید.
    مانیشتوسو هم، تازه از جنگ برگشته است.
    روکرد سمت من و ادامه داد:
    -فردا روز سختی خواهید داشت.
    از اونجا که خارج شدیم؛ ندیمه‌ها دنبالم اومدن، دو تا اتاق کنار هم بود که اون یکی، درش فوق العاده بزرگ بود، ریموش بی‌توجه بهم وارد در سمت چپی شد و نگهبان‌ها پشتش وایسادن. بابا کلاس.
    ندیمه‌ها من رو به ظرف در سمت راست بردن , داخل اتاق شدم که ندیمه بهم گفت:
    -سرورم این اتاق شماست.
    اتاقش کلا سفید بود و خیلی خوشگل؛ ولی کلا سفید فکر نکنید ها، دو تا پنجره سرتاسر از زمین تا سقف بود که توی پرده‌اش، اولین چیزی که نگاه آدم رو به خودش جلب می‌کرد رنگش بود؛ از بالا از رنگ مشکی شروع و کم کم کمرنگ می‌شد. وسطش قرمز و آخرش سفید بود؛ یک جورایی انگار رنگ آتیش بود. تخت دو نفره هم که وسط اتاق بود، کنارش سه تا کمد بود.
    ندیمه چند قدم اومد جلو که نگاهم رفت سمتش؛ با دیدن نگاه خیره‌ام سریع تعظیمی کرد و گفت:
    -من ندیمه شخصی شما هستم بانو.
    -اوه واقعا؟ اسمت چیه؟
    -من آرالنوس هستم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -خوشبختم، اسمت خیلی سخته می‌تونم بهت آرال بگم؟
    آرال هم به تبعیت از لبخند من، لبخندی زد.
    -هرگونه سرورمان دوست دارند.
    -بیخی راحت باش.
    آرال با تعجب از حرفم چند بار پشت سر هم پلک زد و لب‌هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
    -ب... بیخی؟
    -همون بی‌خیال
    -بی‌خیال یعنی چه؟
    -پوف، زیاد خودت رو درگیر نکن، می‌تونی بری.
    -بانو برای تعویض لباستان کمک نمی‌خواهید؟
    پشتم رو کردم بهش و گفتم:
    -نه... فقط گره‌ی پشت گردنم رو باز کن.
    آرال اومد گره‌ی لباسم رو باز کرد و به یک کمد اشاره کرد.
    -این کمد لباس‌ها است.
    رفتم سمت کمد‌ها و گفتم:
    -همه ی لباس‌ها همین طوریه که پوشیدم؟
    -آری سرورم فقط لباس سوارکاری متفاوت است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    لباس رو نگاه کردم؛ یک لباس مردونه، کاملا مثل لباس‌های ما بود. پیراهن سفید بلند، با یک شلوار غواصی قهوه‌ای رنگ بود؛ برگشتم سمت آرال و گفتم:
    -می‌تونی بری.
    تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت.
    لباسی که این‌ها مجبورم کرده بودن بپوشم رو در آوردم؛ لباس زیرم که همون بود. لباس به قول این‌ها سوارکاری رو پوشیدم.
    لامصب، فک نکنم اینا اصلا لبـاس زیر بپوشن؛ خوبه خودم دارم. آخه خاک بر سر، اینا چیه نشستی بهش فکر می‌کنی؟
    ولش، پیش به سوی فضولی کردن. کل اتاق‌ها، کشوها، کمدها و زیر تخت رو گشتم؛ اه، هیچ چیزی نداشت.
    نگاهم خورد به یک در و توجهم رو به خودش جلب کرد. اگه این انباری نبود، اسمم رو می‌ذارم غضنفر.
    با حرص در رو باز کردم و خودم رو پرت کردم داخلش.
    همین جوری بهت زده موندم؛ انباری نبود! لعنت، ریموش هم همون‌طور که لباسش رو نصفه پوشیده بود؛ بهت‌زده به من نگاه می‌کرد. بعد از آنالیز دقیق تازه به خودم اومدم. جیغ کشیدم و چشم‌هام رو گرفتم.
    رفتم داخل اتاق خودم و در رو محکم بستم.
    یا حضرت عباس، خودم رو پرت کردم رو تخت. سعی کردم بی‌خیال باشم و بخوابم؛ اما لامصب همه‌اش هیکل ریموش تو ذهنم می‌اومد.
    با اه از روی تخت بلند شدم. سمت دیواررفتم. دو بار آروم سرم رو به دیوار کوبوندم؛ بار سوم اومدم بکوبم که صدایی اومد:
    -چه می‌کنید؟
    برگشتم سمتش سعی کردم به چشم‌هاش نگاه نکنم. همون طور که دستم رو به دیوار می‌کشیدم گفتم:
    -من؟ ها؟ آها، داشتم می‌دیدم جنس دیوار از چیه!
    ریموش با تعجب در حالی که چشم‌هاش رو گشاد کرده بود؛ گفت:
    -با سرتان جنس دیوار را امتحان می‌کنید؟
    -آره، اتفاقا این‌قدر خوب میشه تشخیص داد.
    -ولی، دیوار یا جنسش از چوب است یا سنگ دیگر! با این کار زخمی نمی‌شوید؟
    از کنار دیوار فاصله گرفتم.
    -می‌خواید وارد بحث دیگه‌ای بشیم؟ خیلی یک قضیه رو کش میدید.
    ریموش موشکافانه بهم نگاه کرد؛ بعد گفت:
    -برای چه به ما نگاه نمی‌کنید؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
    -کی گفته؟ من الان دارم نگاهت می‌کنم دیگه.
    اومد جلوم و سرش رو جلوی صورتم آورد.
    -ولی تو به یقه‌ی ما نگاه می‌کنی.
    -من اصلا به یقه‌ات نگاه نمی کنم.
    یک نگاه به چشم‌هاش انداختم و دوباره، سرم رو پایین انداختم.
    -اگر نگاه نمی‌کنی؛ پس چرا چشمانت خیره به چشمان ما نیست؟
    با بدبختی، به چشم‌هاش نگاه کردم که یاد چند لحظه پیش افتادم. از خجالت قرمز شدم و سرم رو پایین انداختم. چند قدم جلو اومد و گفت:
    -ولی تو برای چه قرمز شده‌ای؟
    با حرفش سریع اومد سمتم و دستش رو روی پیشونیم گذاشت.
    -بیمار هم که نیستی!
    قرمز بودم؛ قرمز‌تر شدم. دستش رو محکم پس زدم.
    -من خوبم؛ میشه یکم بری عقب‌تر؟
    ریموش عقب رفت. من هم رفتم روی تخت بشینم که گفت:
    -چه کارداشتی به اتاقمان آمدی؟
    حواسم پرت شد و پام پیچ خورد و تلپ افتادم زمین.
    -مامان.
    ریموش اومد کنارم وایستاد.
    -حالتان خوب است بانو؟
    سریع از جام بلند شدم و گفتم:
    -ها؟ آره، حالم کاملا خوبه. تو نمی‌خوای بری؟
    -صبر کنید؛ هل کردنتان و خجالت کشیدنتان، به این خاطر نیست که بی‌اجازه به اتاقمان آمدی و ما را آنطور دیدی؟
    با حرفش دوباره خجالت کشیدم؛ لعنتی، یادم نیار.
    ریموش شروع کرد به قهقهه زدن. با چشم‌های گرد بهش نگاه کردم که گفت:
    -به خورشید قسم که تاکنون، دختری را مانند تو ندیده‌ام؛ ولی یک چیزی را به خوبی دانستم؛ آن هم این است که برای این که بتوان تو را ساکت کرد؛ باید این کار را کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    زهرمار، پسره‌ی نکبت، یه ذره حیا نداره.
    اداش رو درآوردم؛ برای این که ساکتت کنم باید این کار را کرد. عمه‌ات رو ساکت کن.
    شیطون نگاهم کرد که اخم‌هام رو تو هم کشیدم. از جام بلند شدم رفتم سمت بالش؛
    بالش رو برداشتم. خواستم بزنم تو سرش که یک دفعه دستش به سمت لباسش رفت و تا نیمه بالا کشید.
    با حرکتش، جیغ خفه‌ای کشیدم و بالش از دستم افتاد.
    چشم‌هام رو با دست‌هام گرفتم.
    دوباره شروع کرد به خندیدن و گفت:
    -حرف پدر را در موردت قبول می‌کنم؛ اما به راستی تاکنون مردی را این گونه ندیده‌ای؟
    با تعجب و خجالت گفتم:
    -من رو چی فرض کردی؟ همینم مونده بلند شم برم هیکل پسر همسایه رو دید بزنم که فردا پس فردا کلی حرف واسه‌ام دربیارن.
    -در مراسم آشنایی حرفت را در مورد دین متفاوتت قبول نداشتم. اما اکنون... اکنون فکر می‌کنم می‌توانم قبول کنم
    که دین تو متفاوت با ماست؛ به راستی جدا از مزاح و شوخی از کدام شهر آمده‌ای؟ اهل کجا هستی؟
    کلافه از حرف تکراریش گفتم:
    -گفتم که تهران.
    -تهران دیگر کجاست؟
    -بابا پایتخت ایران.
    -ایران؟ مگر می‌شود کشوری وجود داشته باشد و ما اسم آن را ندانیم؟
    ای بابا، این دهن من رو صاف کرد؛ بعد به من میگن خنگ.
    -دهن من رو آسفالت کردی. میشه بی‌خیال این حرف‌ها بشی؟ اصلا به تو چه که من از کجا اومدم؟
    با حرفم اخم‌هاش تو هم رفت. از جاش بلند شد و دستی توی موهاش کشید. تا نصفه راه رو رفت و دوباره برگشت سمت من.
    -این چه لباسی است که پوشیده‌ای؟ چرا لباس سوارکاری پوشیده‌ای؟ قصد اسب سواری داری؟
    -نه با این‌ها راحت‌ترم. اون پیراهن‌های بلند راه رفتن رو برام سخت می‌کنن.
    -اما این قوانین است و تو نمی‌توانی با این لباس ‌ها در قصر بگردی.
    -باشه، باشه، عوضشون می‌کنم.
    -من دیگر می‌روم، استراحت کن. فردا روز سختی داری.
    -روز سخت؟
    -آری از فردا آموزش‌های تو آغاز می‌شود.
    -چه آموزش‌هایی؟
    -شما قرار است ملکه آینده و پرنسس ما شوید؛ باید رفتاری هم‌شان آنها داشته باشید.
    ملکه! عع، نه شوخی شوخی جدی شد! ریموش سمت در رفت و در حالی که دستیگره‌ی در رو گرفته بود و می‌خواست در رو باز کنه؛ گفت:
    -در کشوی داخل کمد، چند لباس راحتی هست. می‌توانید هنگام خواب، از آن‌ها استفاده کنید تا راحت باشید.
    در ضمن موهای زیبایی دارید.
    با حرفش چیزی که اون‌جا و مثل پتو بود رو کشیدم رو خودم و زیرش قایم شدم. خاک به سرم، موهام رو یادم رفته بود.
    صدای بسته شدن در که اومد؛ از زیر پتو بیرون اومدم.
    رفتم سمت کمد و در کشو رو باز کردم. چند رنگ لباس نازک توش بود.
    لباس آبی رنگ رو برداشتم؛ بازش کردم و یک نگاه بهش انداختم.
    یک پیراهن کوتاه تا بالای زانو و بندی، که روش هم یک پیراهن نازک حریر آستین سه ربع و تا زانو بود.
    چه عجب، یک لباس درست و حسابی پیدا کردم.
    لباسم رو در آوردم و اون رو پوشیدم.
    سمت تخت رفتم؛ خودم رو روی تخت پرت کردم و زیر پتو مچاله شدم. لامصب، اصلا حس خوبی به اون پتو نداشتم؛ آخه پوست حیوون بود. با هر بدبختی بود به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    ***
    دینگ، دینگ، دینگ، دینگ، دینگ.
    با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. به بدنم کش و قوسی دادم و چشم‌هام رو مالیدم.
    به اطرافم نگاه کردم.
    وای خدای من، اتاق خودم، باورم نمیشه. پتو رو از رو خودم کنار زدم .
    با خوشحالی از جام پریدم و از اتاق بیرون رفتم.
    سمت پله‌ها دویدم؛ که یهو خوردم به یکی و روی زمین افتادم.
    با تعجب سرم رو بالا آوردم. راشا، دست به سـ*ـینه جلوم ایستاده بود و با اخم نگام می‌کرد.
    یک لبخند زورکی زدم. بهم نزدیک‌تر شد و روی صورتم خم شد.
    -نگاهش کن دست و پا چلفتی.
    بهش اخم کردم که اون هم مثل من اخم کرد و دندون قروچه کرد.
    -این چه لباسیه که پوشیدی؟
    با حرفش برق از سرم پرید؛ یهو یاد لباسم افتادم. سریع خودم رو جمع و جور کردم.
    از جام بلند شدم.
    -ببخشید اون قدر خوشحال بودم که یادم رفت عوضش کنم.
    -خوشحالی از چی؟ می‌دونی الان اگه به جای من، رایان تو رو می‌دید؛ با این تیپت زنده‌ات نمی‌ذاشت. خوشحالی؟ هع، حتما به خاطر گند چند شب پیشت!
    -چه گندی؟
    -اوه خدای من، تازه میگه چه گندی؟! من جای رایان بودم یک جوری پرتت می‌کردم پایین که دیگه نتونی پاشی.
    با گنگی و ترس نگاهش کردم. قیافَه‌اش خشن‌تر شده بود. سرش رو بهم نزدیک کرد. از ترس به سختی آب دهنم رو قورت دادم و خودم رو عقب کشیدم.
    این جوری مثل خنگ‌ها نگاهم نکن. رایان همه چی رو گفت؛ این که با پسره داشتی حرف زیادی می‌زدی. اصلا برام مهم نیست؛ فقط این آرامشی که الان داریم رو خراب نکن؛ وگرنه خودم این دفعه به جای رایان دست به کار میشم.
    مردمک چشم‌هام از ترس گشاد و لب‌هام خشک شد. دست‌هام به وضوح می لرزید. با تته پته گفتم:
    -گفت؟
    راشا چشم‌هاش رو گردوند و گفت:
    -نترس؛ به مامان بابا چیزی نگفتیم. البته نذاشتم که بگه.
    -اوف، آخیش.
    -خیلی پررویی، فقط حرف من یادت نره.
    -نترس یادم نمیره.
    -خوبه.
    با حرفش لب‌هام رو بهم فشار دادم. آخر سر هم نتونستم تحمل کنم و گفتم:
    - تو هم بهتره مواظب کارهات باشی؛ من هم نمی‌تونم قول بدم به بابا چیزی از کارهات نگم.
    راشا اومد جلو و سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ام شد.
    -من رو تهدید می‌کنی؟
    شونم رو انداختم بالا و گفتم:
    -نمی‌دونم... هرجور خودت دوست داری؛ می‌تونی تهدید فرضش کنی یا می‌تونی بذاریش جای نصیحت.
    -زیادی پررو شدی.
    -به پررویی شما برادرها نمی‌رسم.
    راشا با دستش چونه‌ام رو گرفت و فشار داد.
    -بفهم چی بلغور می‌کنی.
    -کاملا می‌فهمم چی میگم؛ نه تو برادر واقعیمی؛ نه اون. حق ندارین برای زندگی من تصمیم بگیرید. تا الان فکر می‌کردم خانواده‌ی واقعیم هستین؛ به خاطر همین همه‌ی نیش و کنایه هاتون رو تحمل می‌کردم.
    با دستم، دستش رو پس زدم و انگشت اشاره‌ام رو سمتش گرفتم.
    -ولی الان دیگه تحمل نمی‌کنم. دیگه الان نمی‌ایستم هر چی دلتون خواست، بهم بگید و هرچی دلتون خواست بهم تحمیل کنید. حتی اگه شده، ازتون شکایت می‌کنم.
    با صدای دست زدن کسی از پشتم، برگشتم که رایان رو دیدم. از ترس رنگم پرید.
    -نه، خوبه زبون باز کردی. ببینم؛ نکنه اون جوجه بهت گفته که تو خواهر ما نیستی؟
    سعی کردم ترس رو از خودم دور کنم. دست به سـ*ـینه شدم و ابروهام رو بالا انداختم.
    -دینگ دانگ، اشتباه گفتی برادر؛ اون جوجه خوشتیپه نگفت.
    رایان با شنیدن کلمه‌ی خوشتیپ، دندون قروچه‌ای کرد.
    -مواظب کلمه‌هایی که استفاده می‌کنی، باش.
    خودم رو مثلا متعجب زده نشون دادم.
    -من که چیزی نگفتم جناب سرمدی؛ فقط حرف خودتون رو تکرار کردم وردر جواب حرفتون، باید بگم خیر؛ ایشون نگفتن. چطوره برید از عمه خانومتون بپرسید؟
    با حرفم راشا بی‌خیال شونه بالا انداخت و رو به رایان گفت:
    -من که گفتم اون دهنش چفت و بست نداره؛ شما گفتید نه اشکال نداره بدونه. الان دیگه پای خودتونه؛ من رفتم توی اتاقم.
    راشا به سمت اتاقش رفت و حالا من موندم و رایان.
    با رفتن راشا، احساس کردم هر چی شجاعت داشتم؛ دود شد رفت هوا.
    رایان با دیدن قیافه‌ام، خنده‌ای کرد و دستش رو به گوشه‌ی لبش برد.
    -داشتی چیزی می‌گفتی آبجی. نه؟
    -م... م مم... من
    آب دهنم رو قورت دادم و چشم‌هام رو بستم. سریع گفتم:
    -من از این جا می‌خوام برم.
    -چی گفتی؟
    -من می‌خوام از این جا برم. حالا که مشخص شده خانواده من نیستید؛ دلم نمی‌خواد یک لحظه هم شما رو ببینم.
    با شنیدن صدای رایان دقیقا کنار گوشم، مو‌های تنم سیخ شد. چشم‌هامو محکم‌تر بهم فشار دادم و دست‌هام رو مشت کردم.
    -هرچی رو که شنیدی آبجی کوچیکه؛ بهتره که از ذهنت خارجش کنی. این دفعه رو مهربون بودم؛ اما دفعه‌ی بعد از این خبرها نیست.
    با شنیدن قدم‌هاش که داشت ازم دور می‌شد؛ نفسم رو از آسودگی بیرون دادم. چشم‌هام رو باز کردم.
    نفس نفس می‌زدم. وایسا، این جا کجاست؟

    به اطراف نگاه کردم که دیدم هنوز روی تختم و تازه بیدار شدم.
    اما متاسفانه زمان خودمون نبود.
    باز به گذشته برگشتم.
    یک آهی کشیدم و گفتم:
    -دیگه فرق بین خواب و بیداریم رو نمی‌فهمم.
    می‌خواستم از جام بلند بشم؛ ولی با دیدن ریموش که روی صندلی که کنار تخت نشسته بود و من رو نگاه می‌کرد؛ جیغ کشیدم و زیر پتو رفتم.
    -تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
    -منتظر پرنسس خوش‌خوابمان هستیم.
    -از کی اینجایی؟
    -از سپیده‌ی صبح، تا کنون.
    -چه سحر خیز... راستی، فعلا که خبری نیست؛ اینقدر پرنسس پرنسس نکن؛ شاید ازدواج کلا بهم خورد.
    ریموش دست به سـ*ـینه شد و گفت:
    -راست است که مراسم خوشـی‌ صد روز دیگر است؛ اما تو از حالا هم، همسر من محسوب می‌شوی و ورود و خروج من به اتاقت و یا برعکس، هیچ اشکالی ندارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    -هی، یعنی چی مشکل نداره؟ حریم خصوصی، واسه تو معنی نداره؟ بعد هم قرار بود این ازدواج صوری باشه.
    ریموش چشم‌هاش رو تنگ کرد و گفت:
    -ح... حریم خصوصی؟! صوری؟ این‌ها یعنی چه؟
    -صوری یعنی الکی، یعنی واقعی اتفاق نمی‌افته.
    -ولی ازدواج ما صوری نیست.
    -یعنی چی؟ من نمی‌خوام با تو ازدواج کنم.
    -هنگامی که من و تو با هم خوشـی‌ کنیم؛ پدرمان از ما، کودکی می‌خواهد و اگر نداشته باشیم؛ فکر می‌کند مشکل از ماست یا شما. اگر از ما باشد؛ از ولیعهدی بر کنار می‌شویم و اگر از شما باشد؛ تبعید خواهید شد. فکر نمی‌کنم بخواهید این بلا سرتان بیاید.
    زهرخندی زدم.
    -ترجیح میدم تبعید بشم تا با تو باشم.
    -بهتر است یاوه‌گویی‌ها را تمام کنید. من تمرین دارم. باید بروم؛ اما به زودی شما را خواهم دید.
    بعد بی‌توجه به من، از در اتاق بیرون رفت. یاوه روعمه‌ات میگه؛ بی‌شعور بی‌فرهنگ.
    حداقل از در خودت برو بیرون؛ یک ذره حیا نداره.
    تا شب خودم رو با در و دیوار سرگرم کردم؛ حتی چند تا از کتاب‌هاشم برداشتم بخونم؛ ولی از خطشون هیچی حالیم نشد. واقعا برام سوال پیش اومده؛ من چجوری زبون این‌ها رو می‌فهمم؟
    قرار بود امروز معلم بیاد که نیومد؛ اصلا بهتر. بعد از خوردن شام هم خوابیدم.
    هنوز تو کف این سوالم که اتاق چطوری روشنه؟ مثل موقعی که تو دوران خودمون لامپ رو روشن می‌کردیم. مگه این‌ها نباید از شمع و... استفاده کنند؟
    اما نه خبری از شمع بود؛ نه از لامپ‌های خودمون.
    داشتم خواب می‌دیدم با شوهرم بیرون اومدم؛ باران هم نامزد کرده بود. چه شوهرهایی داشتیم ها. خوشتیپ، خوش هیکل، سیکس پک‌دار، پولدار، فقط از شانس خوشگلم، شوهرم اخلاق نداشت. تو خوابم هم رایان با شوهرم دعوا می‌کرد.
    با کشیده شدن پتو از روم، یک غلطی زدم و بیخیال، سعی کردم بخوابم.
    -سرورم بیدار شوید.
    -تو رو خدا بذار بخوابم.
    -بانوی من، دیر است. شما حتی دیر هم کرده‌اید.
    -پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه بذار سوار پورشه‌ی شوهرم بشم؛ آرزو به دل نمیرم.
    -بانو، بیدار شوید.
    اه، با کلافگی نشستم رو تخت. تو خواب هم نمی‌ذارن آدم به آرزوهاش برسه. با دستم موهام رو پخش کردم.
    به قیافه طرف نگاه کردم. اول فکر کردم آراله؛ بعد دیدم نه بابا، آرال کجا این هاپو کجا؟
    همچین اخمم کرده بود که نگو. یک زن حدودا چهل ساله بود. اومدم حرف بزنم که بی‌توجه به من گفت:
    -لباستان روی میز است. در سمت راست اتاق شاهزاده است و در سمت چپ، حمام و غیره است. سریع دست و رویتان را بشویید و لباستان را به تن کنید. باید چیزی میل کنید و سپس آموزش را شروع کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    با حرف آموزش آهم بلند شد.
    در حالی که از تخت بلند می‌شدم؛ گفتم:
    -ببخشید، میشه الان بگید ساعت، نه زمان، نمی‌دونم... فعلا چنده؟
    با حرفم اخمی کرد.
    -باید بر روی کلامتان هم کار کنم. در شان یک خانواده سلطنتی نیست که این گونه خوار و بی‌ارزش سخن بگویید؛ سه صباح از طلوع صبح گذشته است.
    با حرفش ابروهام رو تو هم کشیدم؛ زنیکه الاغ، همچین گفت دیر شده؛ فکر کردم دوازده ظهره، هنوز ساعت ششه صبحه، من سرکارم هم می‌رفتم، هفت بلند می‌شدم.
    همون طور که غر می‌زدم؛ وارد همون در سمت چپی شدم. داخلش یک راهرو بود که اون هم دو تا در داشت. در هر دو رو باز کردم.
    یکیش حموم بود؛ مثل حموم خودمون. منظورم وان و این چیزها نیست ها؛ حموم معمولی، دوش و این چیزها داشت.
    اون یکی دستشویی بود فکر کنم.
    من کجا باید دستشویی کنم؟ هرجا رو گشتم هیچی پیدا نکردم.
    فقط یک صندلی بود که وسطش خالی بود و زیرش هم از این کوزه‌های گرد بود.
    دستم رو گرفتم زیر دلم؛ لعنتی، دستشوییم داره می‌ریزه؛ پس این دستشویی کجاست؟
    بدو بدو از اونجا اومدم بیرون. دیدم زنه هنوز ایستاده.
    -ببخشید دستشویی کجاست؟
    -همان جایی که رفته بودید.
    -من اونجا چیزی جز صندلیه به درد نخور و کوزه ندیدم.
    زنه اومد دستم رو گرفت و برد تو همونجا. به صندلی اشاره کرد و گفت:
    -آنجا می‌نشینید و کارتان را انجام می‌دهید.
    -داخل کوزه؟
    -بله.
    -اَی چندش. من نمی‌خوام. اه اه، یک دستشویی سنتی ندارید؟ تو رو خدا.
    زنه بی‌توجه بهم بیرون رفت.
    با کلی اه اه و پیف پیف و بدبختی کارم رو کردم.
    حالت تهوع گرفته بودم شدید. خدا از این دستشویی‌ها سرتون نیاره.
    دستم رو هم رفتم تو حموم شستم و بیرون اومدم. آرال رو دیدم؛ بعد از سلام و احوال پرسی که همه‌اش هم با خجالت جوابم رو می‌داد و همه‌ی جملاتش این کلمه‌ی "مزخرف بانوی من" توش بود؛ با کمکش، لباسم رو پوشیدم.
    مثل لباس قبلی بود.
    آستین‌هاش حریر بود. بقیش هم همین‌طور؛ اما زیرش پارچه‌ی کرمی رنگی بود.
    رنگش رو تا حالا ندیده بودم. پارچه هایی که اینا استفاده می‌کنند، رنگ‌هاشون یکم زیادی عجیبه. رنگ‌هاش اصلا قابل توصیف نبود.
    جای سـ*ـینه و شکمش، پارچه‌اش عـریـ*ـان بود. دامنش کاملا بلند بود؛ حتی از لباس دیروز هم بلند‌تر و حریر کاری شده بود.
    آرال من رو نشوند و شروع کرد موهام رو درست کردن؛ بعد هم یک پارچه‌ی حریر طلایی گذاشت روی سرم؛ یک جورایی نقش شال رو داشت. ملت تو دوران خودمون از این نازک‌تر می‌پوشن میان بیرون.
    اون زن بداخلاق اومد تو و گفت:
    -دنبالمان بیایید.
    بلند شدم و رفتم پشتش؛ دامنش این‌قدر بلند بود که زیر پام گیر می‌کرد.
    اعصابم خورد شد؛ همون طور که پشت سرش راه می‌رفتم دامنم رو گرفتم و کشیدم بالا که تا مچ پام معلوم شد. البته زیرش یک چیز سفید پوشیده بودم که نقش جوراب رو داشت.
    تو همه‌ی راهرو‌ها همین‌طوری رد می‌شدم. هر سربازی که رد می‌شد با بهت من رو نگاه می‌کرد.
    وا، اینا چرا این طوری نگاهم می‌کنن؟
    زنه من رو داخل یک سالن برد.
    همون طور که جلوی من و پشت به من بود گفت:
    -از این به بعد، قرار است شما اینجا آموزش ببینید.
    بعد برگشت سمت من و با دیدنم یک دفعه داد زد:
    -شما چرا این‌گونه هستید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    با دادی که کشید دامن لباس از دستم افتاد.
    یک قدم عقب رفتم که پام گیر کرد و تلپ افتادم.
    زن بدون این که کمکم کنه اومد روبه‌روم ایستاد.
    با صلابت گفت:
    -بلند شوید سرورم.
    با بدبختی با این لباس مسخره، از روی زمین بلند شدم. وای خدا، یا ابوالفضل، یا حضرت عباس، ای نسلت از روی زمین منقرض بشه.
    منِ بدبخت از شش صبح بیدارم؛ الان دقیقا خورشید وسط آسمون بود. ای خدا، بعد از ظهر شده.
    عین خر عرق کرده بودم؛ چه قدر گرمه.
    اه اه، پوف وای خدا مگه این زن ول می‌کرد.
    این طوری راه برو، این طوری قدم بردار، با صلابت باش؛ اما ناز هم همراه حرکاتت باشه. شکمت رو بده داخل؛ لبخند بزن؛ نزن. دستت رو این‌طوری کن؛ اون طوری چپه؟ شو، یک ور شو؛ کوفت شو؛ درد شو؛ به خدا تمام حرکاتی که تو کارتون سیندرلا مجبورش می‌کردن انجامش بده رو، روی سر من خراب می‌کرد.
    به این نتیجه رسیدم که چه قدر از کارتونش متنفرم.
    من هم همه‌اش اشتباه می‌رفتم تا حرصش رو در بیارم.
    ای خبرش رو واسه‌ام بیارن. ای خودم زنده به گورش کنم.
    آناهیتا، آخه تو رو چه به این اسم؟
    اه اه اه، تا این که پادشاه خواستش، یک هفتاد باری فکر کنم تاکید کرد که جایی نرم.
    من هم از اون سالن مزخرف اومدم بیرون؛ چیه؟ اگه فکر کردید اون‌جا می‌مونم؛ کور خوندید.
    پدرم رو در آورد. فکر کرده گوش‌هام مخملیه. بمونم که دوباره برگرده و پدرم رو در بیاره؟
    بعد از یکم گشت زدن تو قصر، دقیقا به حرف آناهیتا رسیدم.
    آخه یکی نیست به من بگه نونت کمه؟ آبت کمه؟ آخه کره خر، تو رو چه به فرار کردن؟ مثل آدم می‌شستی سرجات؛ فوقش تا شب با دیوار یکی می‌شدی.
    یک سرباز رو دیدم که ایستاده؛ سمتش رفتم.
    -سلام ببخشید، میشه بگید چطوری می‌تونم برم اتاق ولیعهد؟
    دیدم جوابی نمیده. دستم رو جلو روش تکون دادم.
    -الو.
    به کلاه خودش دست زدم؛ که یک دفعه، هر چی بود پخش زمین شد و صدای بدی داد.
    پام رو کوبیدم زمین. یعنی مرده‌شور این شانس که به یک آدم واقعی برخورد نمی‌کنم.
    همین طور راهم رو ادامه دادم که یک در چوبی دیدم؛ سر و صدا توش زیاد بود.
    ایول، حداقل می‌تونم از این‌ها بپرسم که چطوری برگردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا