- عضویت
- 2016/06/09
- ارسالی ها
- 191
- امتیاز واکنش
- 10,726
- امتیاز
- 606
تخت پادشاه، بالاش شکل سر عقاب بود و دستههاش شکل مار بود.
عقابش از طلای زرد و مارها از طلای سفید بودن.
پایههاش سنگ قرمز و تخت ملکه هم همین طور بود. کنار تخت ملکه سه تا صندلی فوق العاده ساده بود.
با ریموش جلو رفتیم که وایساد و من هم ایستادم. ریموش تعظیمی کرد و گفت:
-سرورم، آریا را که خواسته بودید آوردم.
میخواستم بگم آریا عمهته که یک دفعه پادشاه ایستاد.
من که کپ کردم دقیقا برگشتم که در برم.
ریموش از کتفم گرفت و من رو برگردوند.
-چه کار میکنی؟
-گفتی اگر ازدواج نکنم میکشنم دیگه، نه؟
-الان زمان صحبت این حرفها نیست.
-برو بابا، بابات از عزراییل هم ترسناکتره.
-مواظب سخنانت باش.
اداش رو درآوردم و گفتم:
-مواظب سخنانت باش؛ ببین، یکم دقت کنی میفهمی بابات از من خوشش نیومده؛ پس چی شد؟ شما رو بخیر و ما رو به سلامت.
ریموش اومد حرفی بزنه که صدای قهقههای اومد.
بیشتر دقت کردم دیدم قهقهه پادشاهست.
لبخند مسخرهای زدم که گفت:
-واقعا باید به تو تبریک گفت ریموش؛ فرد خوبی را به همسری انتخاب کردهای. خواستار این بودم که به خاطر بهم خوردن مراسم ازدواجت رفتار سختگیرانهای با او داشته باشم؛ اما او ما را شاد کرد. رفتارش مانند مادرت است. شیطان و بی پروا؛ درست است که مادرت خواهر ما بود، اما او نیز همین گونه بود. با وجود همسر اولم باز هم نمیتوانستم رفتار او را حدس بزنم.
علنا دلقک شدم رفت.
ریموش تعظیمی کرد و گفت:
-پدر موجب خوشحالی ماست که آریا توجه شما را به خود جلب کرده است.
بعد از حرف ریموش، پادشاه برگشت تا روی تختش بشینه.
سریع برگشتم سمت ریموش تا دوباره بگم آریا اسم پسره.
که یک دفعه در باز شد و یکی وارد شد.
یک پسر هیکلی و سبزه بود.
چشم و ابرو مشکی از اونا که میبینی میگی:" جون بابا."
موقعی که روبهروی ما اومد؛ هم ریموش، هم پسر بهم تعظیم کردن.
من هم که کلا ول کن. با نیش باز به قیافه پسرِ زل زده بودم.
ریموش سقلمهای بهم زد که به خودم اومدم و نیشم رو بستم.
-درود برادر.
پسرِ لبخندی زد و گفت:
-درود خدایان نیز بر تو ولیعهد، در جنگ که بودیم خبر ازدواجت به ما رسید؛ گویی ازدواجت با انهروانا بهم خورده و کس دیگری را دوست داشتهای.
وای خدا، صداش چه جذاب و آروم و باصلابته.
ریموش اخم کرد و گفت:
-آری، به لطف بعضی افراد.
بعد آروم زیر لب حرفی زد که مثلا کسی نفهمه؛ اما من که فهمیدم.
-اگر تو نبودی، حتما انهروآنا را به همسری خود، در میآوردم. او به خاطر تو میخواهد کاهن شود.
با حرف مثلا آروم ریموش، یک تای ابروم رو بالا دادم و با گنگی بهش نگاه کردم؛ این حرفش یعنی چی؟
با حرف پسر برگشتم سمتش.
-درود خدای آنو (خدای آسمان) و بل (خدای زمین) بر شما بانو.
تقریبا نیشم رو باز کردم و دستم رو گرفتم سمتش.
-سلام.
پسر ابروهاش رو بالا داد.
بعد دستم رو گرفت و پشت دستم رو بوسید.
با کارش از خجالت قرمز شدم و سریع سرم رو پایین انداختم.
-من... من... من... من منظورم این نبود که این کار رو بکنید؛ ما وقتی میخوایم به هم سلام یا درود بدیم، به هم دست میدیم.
پسره با بهت گفت:
- دست میدهید؟
-یعنی چیزه، فقط دست همدیگه رو فشار میدیم.
-فشار میدهید؟ متوجه نمیشوم!
-چیزه... بیخیالش، توضیحش یکم سخته.
-اهل کجا هستی؟ به نظر نمیآید که اهل مرخشی (بلوچستان) باشی. حتی طرز گفتارت هم متفاوت است!
عقابش از طلای زرد و مارها از طلای سفید بودن.
پایههاش سنگ قرمز و تخت ملکه هم همین طور بود. کنار تخت ملکه سه تا صندلی فوق العاده ساده بود.
با ریموش جلو رفتیم که وایساد و من هم ایستادم. ریموش تعظیمی کرد و گفت:
-سرورم، آریا را که خواسته بودید آوردم.
میخواستم بگم آریا عمهته که یک دفعه پادشاه ایستاد.
من که کپ کردم دقیقا برگشتم که در برم.
ریموش از کتفم گرفت و من رو برگردوند.
-چه کار میکنی؟
-گفتی اگر ازدواج نکنم میکشنم دیگه، نه؟
-الان زمان صحبت این حرفها نیست.
-برو بابا، بابات از عزراییل هم ترسناکتره.
-مواظب سخنانت باش.
اداش رو درآوردم و گفتم:
-مواظب سخنانت باش؛ ببین، یکم دقت کنی میفهمی بابات از من خوشش نیومده؛ پس چی شد؟ شما رو بخیر و ما رو به سلامت.
ریموش اومد حرفی بزنه که صدای قهقههای اومد.
بیشتر دقت کردم دیدم قهقهه پادشاهست.
لبخند مسخرهای زدم که گفت:
-واقعا باید به تو تبریک گفت ریموش؛ فرد خوبی را به همسری انتخاب کردهای. خواستار این بودم که به خاطر بهم خوردن مراسم ازدواجت رفتار سختگیرانهای با او داشته باشم؛ اما او ما را شاد کرد. رفتارش مانند مادرت است. شیطان و بی پروا؛ درست است که مادرت خواهر ما بود، اما او نیز همین گونه بود. با وجود همسر اولم باز هم نمیتوانستم رفتار او را حدس بزنم.
علنا دلقک شدم رفت.
ریموش تعظیمی کرد و گفت:
-پدر موجب خوشحالی ماست که آریا توجه شما را به خود جلب کرده است.
بعد از حرف ریموش، پادشاه برگشت تا روی تختش بشینه.
سریع برگشتم سمت ریموش تا دوباره بگم آریا اسم پسره.
که یک دفعه در باز شد و یکی وارد شد.
یک پسر هیکلی و سبزه بود.
چشم و ابرو مشکی از اونا که میبینی میگی:" جون بابا."
موقعی که روبهروی ما اومد؛ هم ریموش، هم پسر بهم تعظیم کردن.
من هم که کلا ول کن. با نیش باز به قیافه پسرِ زل زده بودم.
ریموش سقلمهای بهم زد که به خودم اومدم و نیشم رو بستم.
-درود برادر.
پسرِ لبخندی زد و گفت:
-درود خدایان نیز بر تو ولیعهد، در جنگ که بودیم خبر ازدواجت به ما رسید؛ گویی ازدواجت با انهروانا بهم خورده و کس دیگری را دوست داشتهای.
وای خدا، صداش چه جذاب و آروم و باصلابته.
ریموش اخم کرد و گفت:
-آری، به لطف بعضی افراد.
بعد آروم زیر لب حرفی زد که مثلا کسی نفهمه؛ اما من که فهمیدم.
-اگر تو نبودی، حتما انهروآنا را به همسری خود، در میآوردم. او به خاطر تو میخواهد کاهن شود.
با حرف مثلا آروم ریموش، یک تای ابروم رو بالا دادم و با گنگی بهش نگاه کردم؛ این حرفش یعنی چی؟
با حرف پسر برگشتم سمتش.
-درود خدای آنو (خدای آسمان) و بل (خدای زمین) بر شما بانو.
تقریبا نیشم رو باز کردم و دستم رو گرفتم سمتش.
-سلام.
پسر ابروهاش رو بالا داد.
بعد دستم رو گرفت و پشت دستم رو بوسید.
با کارش از خجالت قرمز شدم و سریع سرم رو پایین انداختم.
-من... من... من... من منظورم این نبود که این کار رو بکنید؛ ما وقتی میخوایم به هم سلام یا درود بدیم، به هم دست میدیم.
پسره با بهت گفت:
- دست میدهید؟
-یعنی چیزه، فقط دست همدیگه رو فشار میدیم.
-فشار میدهید؟ متوجه نمیشوم!
-چیزه... بیخیالش، توضیحش یکم سخته.
-اهل کجا هستی؟ به نظر نمیآید که اهل مرخشی (بلوچستان) باشی. حتی طرز گفتارت هم متفاوت است!
آخرین ویرایش توسط مدیر: