- عضویت
- 2016/06/09
- ارسالی ها
- 191
- امتیاز واکنش
- 10,726
- امتیاز
- 606
پسر با بهت گفت:
-چه سخنیست که میگویی؟ ما در 1600سال بعد از انسانهای آغازین زندگی میکنیم.
با گیجی گفتم:
-انسانهای چی چی؟
پسر با غرور سرش رو بالا آورد:
-انسانهای آغازین
با حرفش قهقههای زدم:
-آره تو گفتی و منم باور کردم. بیا برو داداش قات زدی.
پسر اخمهاش رو کشید تو هم و گفت: من بذله گویی نکردم.
بعد از جیبش یک چاقو درآورد:
-اين خنجر را ببین. ما روی خنجرهایمان نام حکومتمان، اکد و سالی که هستیم را مینویسیم.
خنجر رو سریع ازش گرفتم. روش به اشکال عجیب غریب نوشته شده بود.
یک جورایی شبیه خط میخی و یک چیز دیگه بود.
ساختارش خیلی عجیب غریب بود.
آب دهنم رو قورت دادم، داره شوخی میکنه، نه؟ دوربین مخفیه؟ آ... آره آره. صد در صد دوربین مخفیه.
سرم رو چرخوندم و خونهها رو دیدم.
مردم یا با اسبن یا با شتر، ماشین ها کوشن پس؟ ساختمونها بلند و قشنگه، ولی با مال ما فرق داره.
دور خودم چرخیدم؛ ساختمونها، مردم، لباساشون...
روبهروی پسر ایستادم. بهم گنگ نگاه کرد.
پسر گفت ۱۶۰۰، اکد، سلسلهی اکد.
خدایا واقعیه؟
من مُردم نه؟!
من کجا، سلسله اکد کجا؟! حتی از سلسله هخامنشیان هم قدیمیتره.
این سلسله دیگه چه سلسلهایه؟
وای خدا سرم گیج میرفت؛ با تیری که سرم کشید، دستم رو به سرم گرفتم و روی زمین نشستم. آدمهایی که رد میشدن رو نگاه میکردم؛ چطوری من متوجه نشدم؟
حتی لباسهاشون فرق داره..
سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
***
ریموش:
حرفهای آن دخترک را متوجه نمیشوم.
اصلا مگر میشود کشوری باشد و ما ندانیم این کشور کجاست؟ هر چه که هست باید قدمت طولانیای داشته باشد.
پایتخت آن توران...مهران...آها، تهران بود. سالش را متوجه نشدم؛ اگر ۱۳۹۳باشد، از کشور ما اصیلتر نیست، و اگر ۲۰۱۵ باشد یعنی کشوری اصیل است.
اصلا مگر میشود کشوری دو تاریخ داشته باشد؟! یکی کمتر و دیگری بیشتر!
هنگامی که آن دخترک پیاده شد؛ ما هم از اسب پیاده شدیم.
هنگامی که خنجرم را به او دادم دخترک گیج شد و به دور خودش چرخید.
انگار دنبال چیزی بود، بسیار که نگاه میکنم دخترک زیبایی است.
لباسهایش هم نشان میدهد که باید از خانواده رده بالایی باشد، ابتدا که او را دیدم فکرهای بدی درباره او کردم؛ اما هنگامی که سوار بر اسب و در آغـ*ـوش من بود؛ متوجه جنس پارچه لباسش شدم، این پارچه را فقط افراد رده بالا به تن میکنند.
اما تنها چیزی که ذهنم را به خود گرم کرده است، دکمههای لباسش است، جنس این دکمهها برای افراد تهی دست است. پس چطور روی همچین پارچهی گرانبهایی است؟
دوباره به دخترک نگاه کردم.
دخترک دستش را به سرش گرفت و روی زمین نشست؛ ناگهان از حال رفت.
با گام های بلند به سمت آن دختر رفتم.
دستش را گرفتم و انگشتانم را روی نبضش گذاشتم، می تپید.
آن را درآغوش گرفتم و سوار اسب شدم و تا قصر تاختم.
هنگامی که به داخل قصر رفتم از اسب پیاده شدم و دخترک را در آغـ*ـوش گرفتم.
و به سمت اتاقمان رفتم، در حین راه همه سعی میکردند آن دخترک را از آغوشمان بیرون بیاورند؛ اما من به آنها اجازه نمیدادم.
هنگامی که خواستم وارد اتاقمان شوم رو به خدمتکار کردم و گفتم:
-پزشک سلطنتی را خبر کنید.
-بله سرورم.
وارد اتاق شدم و آن دخترک را روی تخت خوابمان گذاشتم.
-چه سخنیست که میگویی؟ ما در 1600سال بعد از انسانهای آغازین زندگی میکنیم.
با گیجی گفتم:
-انسانهای چی چی؟
پسر با غرور سرش رو بالا آورد:
-انسانهای آغازین
با حرفش قهقههای زدم:
-آره تو گفتی و منم باور کردم. بیا برو داداش قات زدی.
پسر اخمهاش رو کشید تو هم و گفت: من بذله گویی نکردم.
بعد از جیبش یک چاقو درآورد:
-اين خنجر را ببین. ما روی خنجرهایمان نام حکومتمان، اکد و سالی که هستیم را مینویسیم.
خنجر رو سریع ازش گرفتم. روش به اشکال عجیب غریب نوشته شده بود.
یک جورایی شبیه خط میخی و یک چیز دیگه بود.
ساختارش خیلی عجیب غریب بود.
آب دهنم رو قورت دادم، داره شوخی میکنه، نه؟ دوربین مخفیه؟ آ... آره آره. صد در صد دوربین مخفیه.
سرم رو چرخوندم و خونهها رو دیدم.
مردم یا با اسبن یا با شتر، ماشین ها کوشن پس؟ ساختمونها بلند و قشنگه، ولی با مال ما فرق داره.
دور خودم چرخیدم؛ ساختمونها، مردم، لباساشون...
روبهروی پسر ایستادم. بهم گنگ نگاه کرد.
پسر گفت ۱۶۰۰، اکد، سلسلهی اکد.
خدایا واقعیه؟
من مُردم نه؟!
من کجا، سلسله اکد کجا؟! حتی از سلسله هخامنشیان هم قدیمیتره.
این سلسله دیگه چه سلسلهایه؟
وای خدا سرم گیج میرفت؛ با تیری که سرم کشید، دستم رو به سرم گرفتم و روی زمین نشستم. آدمهایی که رد میشدن رو نگاه میکردم؛ چطوری من متوجه نشدم؟
حتی لباسهاشون فرق داره..
سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
***
ریموش:
حرفهای آن دخترک را متوجه نمیشوم.
اصلا مگر میشود کشوری باشد و ما ندانیم این کشور کجاست؟ هر چه که هست باید قدمت طولانیای داشته باشد.
پایتخت آن توران...مهران...آها، تهران بود. سالش را متوجه نشدم؛ اگر ۱۳۹۳باشد، از کشور ما اصیلتر نیست، و اگر ۲۰۱۵ باشد یعنی کشوری اصیل است.
اصلا مگر میشود کشوری دو تاریخ داشته باشد؟! یکی کمتر و دیگری بیشتر!
هنگامی که آن دخترک پیاده شد؛ ما هم از اسب پیاده شدیم.
هنگامی که خنجرم را به او دادم دخترک گیج شد و به دور خودش چرخید.
انگار دنبال چیزی بود، بسیار که نگاه میکنم دخترک زیبایی است.
لباسهایش هم نشان میدهد که باید از خانواده رده بالایی باشد، ابتدا که او را دیدم فکرهای بدی درباره او کردم؛ اما هنگامی که سوار بر اسب و در آغـ*ـوش من بود؛ متوجه جنس پارچه لباسش شدم، این پارچه را فقط افراد رده بالا به تن میکنند.
اما تنها چیزی که ذهنم را به خود گرم کرده است، دکمههای لباسش است، جنس این دکمهها برای افراد تهی دست است. پس چطور روی همچین پارچهی گرانبهایی است؟
دوباره به دخترک نگاه کردم.
دخترک دستش را به سرش گرفت و روی زمین نشست؛ ناگهان از حال رفت.
با گام های بلند به سمت آن دختر رفتم.
دستش را گرفتم و انگشتانم را روی نبضش گذاشتم، می تپید.
آن را درآغوش گرفتم و سوار اسب شدم و تا قصر تاختم.
هنگامی که به داخل قصر رفتم از اسب پیاده شدم و دخترک را در آغـ*ـوش گرفتم.
و به سمت اتاقمان رفتم، در حین راه همه سعی میکردند آن دخترک را از آغوشمان بیرون بیاورند؛ اما من به آنها اجازه نمیدادم.
هنگامی که خواستم وارد اتاقمان شوم رو به خدمتکار کردم و گفتم:
-پزشک سلطنتی را خبر کنید.
-بله سرورم.
وارد اتاق شدم و آن دخترک را روی تخت خوابمان گذاشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: