کامل شده رمان سفر در زمان عاشقی(عروس خدایان) | nazaninabbasi کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یک از شخصیت های رمان و بیشتر دوست دارید?

  • ریموش

    رای: 22 44.9%
  • حسام

    رای: 1 2.0%
  • نازنین

    رای: 26 53.1%

  • مجموع رای دهندگان
    49
وضعیت
موضوع بسته شده است.

nazaninabbasi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/09
ارسالی ها
191
امتیاز واکنش
10,726
امتیاز
606
پسر با بهت گفت:
-چه سخنی‌ست که می‌گویی؟ ما در 1600سال بعد از انسان‌های آغازین زندگی می‌کنیم.
با گیجی گفتم:
-انسان‌های چی چی؟
پسر با غرور سرش رو بالا آورد:
-انسان‌های آغازین
با حرفش قهقهه‌ای زدم:
-آره تو گفتی و منم باور کردم. بیا برو داداش قات زدی.
پسر اخم‌هاش رو کشید تو هم و گفت: من بذله گویی نکردم.

بعد از جیبش یک چاقو درآورد:
-اين خنجر را ببین. ما روی خنجرهایمان نام حکومتمان، اکد و سالی که هستیم را می‌نویسیم.
خنجر رو سریع ازش گرفتم. روش به اشکال عجیب غریب نوشته شده بود.
یک جورایی شبیه خط میخی و یک چیز دیگه بود.
ساختارش خیلی عجیب غریب بود.
آب دهنم رو قورت دادم، داره شوخی می‌کنه، نه؟ دوربین مخفیه؟ آ... آره آره. صد در صد دوربین مخفیه.
سرم رو چرخوندم و خونه‌ها رو دیدم.
مردم یا با اسبن یا با شتر، ماشین ها کوشن پس؟ ساختمون‌ها بلند و قشنگه، ولی با مال ما فرق داره.
دور خودم چرخیدم؛ ساختمون‌ها، مردم، لباساشون...
روبه‌روی پسر ایستادم. بهم گنگ نگاه کرد.
پسر گفت ۱۶۰۰، اکد، سلسله‌ی اکد.
خدایا واقعیه؟
من مُردم نه؟!
من کجا، سلسله اکد کجا؟! حتی از سلسله هخامنشیان هم قدیمی‌تره.
این سلسله دیگه چه سلسله‌ایه؟
وای خدا سرم گیج می‌رفت؛ با تیری که سرم کشید، دستم رو به سرم گرفتم
و روی زمین نشستم. آدم‌هایی که رد می‌شدن رو نگاه می‌کردم؛ چطوری من متوجه نشدم؟
حتی لباس‌هاشون فرق داره..
سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
***
ریموش:
حرف‌های آن دخترک را متوجه نمی‌شوم.
اصلا مگر می‌شود کشوری باشد و ما ندانیم این کشور کجاست؟ هر چه که هست باید قدمت طولانی‌ای داشته باشد.
پایتخت آن توران...مهران...آها، تهران بود. سالش را متوجه نشدم؛ اگر ۱۳۹۳باشد، از کشور ما اصیل‌تر نیست، و اگر ۲۰۱۵ باشد یعنی کشوری اصیل است.
اصلا مگر می‌شود کشوری دو تاریخ داشته باشد؟!
یکی کمتر و دیگری بیشتر!
هنگامی که آن دخترک پیاده شد؛ ما هم از اسب پیاده شدیم.
هنگامی که خنجرم را به او دادم دخترک گیج شد و به دور خودش چرخید.
انگار دنبال چیزی بود، بسیار که نگاه می‌کنم دخترک زیبایی است.
لباس‌هایش هم نشان می‌دهد که باید از خانواده رده بالایی باشد، ابتدا که او را دیدم فکرهای بدی درباره او کردم؛ اما هنگامی که سوار بر اسب و در آغـ*ـوش من بود؛
متوجه جنس پارچه لباسش شدم، این پارچه را فقط افراد رده بالا به تن می‌کنند.
اما تنها چیزی که ذهنم را به خود گرم کرده است، دکمه‌های لباسش است، جنس این دکمه‌ها برای افراد تهی دست است. پس چطور روی همچین پارچه‌ی گرانبهایی است؟
دوباره به دخترک نگاه کردم.
دخترک دستش را به سرش گرفت و روی زمین نشست؛ ناگهان از حال رفت.
با گام های بلند به سمت آن دختر رفتم.
دستش را گرفتم و انگشتانم را روی نبضش گذاشتم، می تپید.
آن را درآغوش گرفتم و سوار اسب شدم و تا قصر تاختم.
هنگامی که به داخل قصر رفتم از اسب پیاده شدم و دخترک را در آغـ*ـوش گرفتم.
و به سمت اتاقمان رفتم، در حین راه همه سعی می‌کردند آن دخترک را از آغوشمان بیرون بیاورند؛
اما من به آن‌ها اجازه نمی‌دادم.
هنگامی که خواستم وارد اتاقمان شوم رو به خدمتکار کردم و گفتم:
-پزشک سلطنتی را خبر کنید.
-بله سرورم.
وارد اتاق شدم و آن دخترک را روی تخت خوابمان گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    به چهره‌ی دخترک نگاه کردم. هنگامی که خواب است، چهره‌اش زیادی معصوم است. صورتی کشیده، ابروهای صاف و افقی و لب‌های باریکی داشت.
    موهایش مواج بود و جلوی موهایش تا ابروهایش کوتاه بود.
    کمی روی او خم شدم تا موهایش را کنار بزنم که یک دفعه؛ چشمانش را باز کرد.
    با دیدن صورتم در مقابلش ابتدا کمی گنگ به من نگاه کرد.
    انگار که چیزی را به خاطر نمی آورد.
    رنگ چشمانش خیره کننده و جذاب بود.
    قهوه‌ای، رنگی که از کودکی دوست داشتم.
    همان طور در چشماش خیره بودم که به یک باره جیغی کشید.
    ترسیده خواستم صاف بایستیم که دستانش را در موهایم فرو برد و محکم آن را کشید.
    از درد فریاد بلندی کشیدم
    که دخترک پایش را به پشت پایم برد و ضربه‌ای به پایم زد.
    کتفم را گرفت و در یک حرکت جای خود را با من عوض کرد.
    حال من روی تخت بودم و او روی شکم من نشسته بود؛
    خواست مشتی بر صورتم بزند...
    با فهمیدن قصدش، ابروهایم را در هم کشیدم. همان طور که دخترک روی شکمم نشسته بود؛ با عصبانیت نشستم که صورت دخترک کاملا مقابل صورتمان قرار گرفت.
    موهایش دورش ریخته بود، و چهره او را ...
    آمدم سرم را جلوتر ببرم که به یک باره در باز شد و صدای پزشک را شنیدم:
    -عذر می‌خواهم ولیعهد.
    با صدای پزشک هول شده دخترک را از روی خودمان پرت کردم که با سر به زمین خورد.
    عصبانی شدم؛ پس این نگهبان‌ها و خواجه‌ها چه غلطی می‌کنند که فردی یک دفعه وارد اتاقم می‌شود؟
    شاید کسی قصد کشتن مرا داشت.
    ***
    نازنین:
    تو خواب بودم که با حس حرکت چیزی روی پیشونیم چشم‌هام رو باز کردم.
    با بازکردن چشم‌هام، چشم‌های یکی روی جلوی چشمام دیدم؛
    چشم‌هاش... رنگش... یک جورایی به آبی، سرمه‌ای می‌خورد.
    مژه‌های بلندی داشت چشم‌هام رو روی صورتش گردش دادم؛ صورتش گرد و صاف بود و ته ریش داشت؛ لب‌هاش سرخ سرخ بود.
    مثل این که رژ لب زده باشه، ابروهاش مدلش هشتی بود.
    یکم که بیشتر نگاه کردم دیدم شبیه اون پسره است.
    جیغی کشیدم، واقعا این پسر عوضیه.
    این عوضی، به چه جراتی روی صورت من خم شده؟ اصلا می‌خواست چه غلطی بکنه؟
    اومد پاشه که نیم خیز شدم و موهاش رو به چنگ گرفتم و محکم کشیدم.
    پسره داد بدی کشید؛ یک لحظه دلم واسه‌ش سوخت؛ اما...حقشه مرتیکه احمق.
    سعی می‌کرد دست‌هام رو از موهاش جدا کنه؛ اما نمی‌تونست. بلند شدم و پای راستم رو گذاشتم پشت پای چپش و بهش ضربه زدم؛ همزمان هم کتفش رو گرفتم و روی تخت پرتش کردم. روی شکمش نشستم خواستم یه مشت حواله‌ش کنم
    که یک‌دفعه همون طور که من روی شکمش بودم، بلند شد نشست.
    دستم همین طور بالا موند، صورتش کاملا مماس با صورتم بود.
    که یک دفعه در باز شد و صدای یکی اومد:
    -عذر می‌خواهم ولیعهد.
    پسره با صدای طرف هل شد و محکم پرتم کرد که با کله از تخت پرت شدم و سرم به کنار تخت خورد.
    آی خدا سرم، دستم...از روی زمین بلند شدم و نشستم. درد دست و سرم اون‌قدر زیاد بود که بلند زدم زیر گریه، بلند بلند گریه می‌کردم.
    پسره با بهت اومد کنارم وایساد و گفت:
    -حالت خوب است؟ به خورشید قسم نمی‌خواستم بلایی سرت بیاید.
    با حرف پسر درد دستم یادم رفت، اومدم جایی که معلوم نیست اصلا کجاس!
    حالا بلندتر از قبل زدم زیر گریه، هق هق می‌کردم.
    -تمامش کن، سوگند به خورشید که من تقصیری نداشتم.
    با حرفش، با همون گریه، با حرص نگاهش کردم.
    زهرمار، درد، کوفت، اه صحبت کردنش روی اعصابمه.
    -تمامش کن.
    همون طور که نشسته بودم؛ اون پسر هه روبروم وایساده بود.
    عوضی حتی روبه‌روم ننشست ببینه چه دسته گلی به آب داده!
    با پام محکم کوبیدم به ساق پاش که یک دفعه تلپ افتاد زمین.
    یا ابوالفضل، این چرا ولو شد؟ من که این قدر محکم نزدم.
    واو، قربون زور و قدرتم برم.
    همین طور داشتم قربون صدقه پام و لگدم می‌رفتم که دیدم همون مرد سریع رفت سمت پسرِ که روی زمین افتاده بود.
    -عالیجناب، حالتان خوب است؟ طوریتان نشده است که؟
    مرد با خشم و ابروهای گره خورده به سمتم برگشت؛ اومد چیزی بگه که یک دفعه نمی‌دونم چرا گره ابروهاش از هم باز شد.
    خشم جاش رو به بهت داد، با همون بهت گفت:
    -آریا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    چی؟ درحالی که سعی می‌کردم سوزش سرم رو نادیده بگیرم؛ سوالی نگاهش کردم. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ببینم شاید کسی پشت سرم هست یا نه. اما نه! کسی نبود. به خودم اشاره کردم و گفتم:
    -من؟
    پسره پارازیت انداخت و گفت:
    -آریا؟
    با حرف پسر، اون مرد از بهت خارج شد و سرش رو زیر انداخت، در همون حال گفت:
    -عذر می‌خواهم ولیعهد، آن دستیار من آریا است، من به خاطر کردار او از شما معذرت می‌خواهم.
    -دستیار چی؟
    پسر چشم‌هاش رو ریز کرد و بهم نگاه کرد:
    -گفته‌هایتان را باور دارید؟! من او را بیرون از معبد دیدم؛ درحالی که پوشش عجیبی بر تن داشت و همچنین رفتارش هم گستاخانه بود، او اگر دستیار شما باشد، باید ما را بشناسد؛ اما او گویا نه ما را می‌شناسد نه تا کنون در این شهر بوده است!
    با حرف پسر، دکتر از کنارش بلند شد و سمت من اومد که روی زمین نشسته‌ بودم. حالا می‌گید از کجا فهمیدم دکتره؟ بذارید یک چیزی رو بگم؛ انگار تنها چیزی که از قدیم تا الان تغییر نکرده، لباس سفیدشونه. دکتر اومد روبه‌روی من و موهام رو گرفت.
    -هی چیکار می‌کنی؟ بکش عقب.
    دکتر بی توجه به حرف من همه‌ی موهام رو سمت چپ گردنم برد و گردنم رو به سمت جلو خم کرد؛ انگار می‌خواست یک چیزی رو ببینه. بعد که شکش به یقین تبدیل شد، رو کرد سمت پسر و گفت:
    -سرورم، من مطمئن هستم كه او آريا است؛ آريا پشت گردنش، از کودکی ماه گرفتگی داشت.
    با بهت گفتم:
    -وات؟ بابا به من چیکار دارید؟ آریا دیگه کدوم خریه؟ تو رو خدا بذارید من برم خونه‌مون.
    پسر رو کرد سمت دکتر و گفت:
    -پس اگر او آریا است چرا این گونه سخن می‌گوید؟!
    سوزش سرم اعصابم رو خورد کرده بود؛ به خاطر همین با اعصاب خر
    دی گفتم:
    -اول، عمه‌ات آریاست. دوم، آریا اسم پسره.
    اومدم بلند بشم که سرم تیر کشید، از درد دستم رو به فرق سرم گرفتم و تو موهام فرو کردم. لزجی چیزی رو حس کردم؛ دستم رو در آوردم و جلوی صورتم گرفتم، با خونی بودن دستم چشم‌هام گرد شد. با ترس به اون دو تا نگاه کردم.
    دکتر چند قدم سمتم اومد و گفت:
    -آریا؟
    بعد از گفتن آریا دنیا جلو چشم‌هام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم...
    ***
    آخ سرم، با غرغر چشم‌هام رو باز کردم. اولش نور چشمام رو اذیت کرد.
    چند بار پشت سر هم پلک زدم تا چشم‌هام به نور عادت کرد، خواستم بلند بشم.
    آخ سرم، دستم رو گذاشتم روی سرم. إ این کی باند پیچی شد؟
    به دور و اطرافم نگاه کردم. اینجا کجاست؟ چقدر مجهزه.
    یعنی برگشم دوران خودم؟
    گنگ به اطرافم نگاه کردم. که یک دفعه در اتاق باز شد و پرستار داخل اومد. یک سرنگ رو آماده کرده بود؛ توی سرمم زد. با دیدن لباس‌هاش و فضای اطرافم خیالم راحت شد و یک نفس راحت کشیدم؛ آخ جون، همه‌اش خواب بوده.
    پرستار در حالی که لبخند می‌زد رو کرد بهم و گفت:
    -این آریا کیه که هی اسمش رو با نگرانی صدا می‌کردی؟
    با گیجی گفتم:
    -آریا؟
    پرستار سر تکون داد وگفت:
    -آره، تو خواب اسمش رو صدا می‌زدی.
    با شنیدن حرفش، خوشحال شدم و یک لبخند بزرگ زدم. از اتاق بیرون رفت.
    یک جیغ خفه کشیدم و مشتم رو به نشونه موفقیت بالا آوردم:
    -پس خواب بود، خدایا شکرت همه‌اش خواب بود.
    داشتم دیوونه می‌شدم ها؛ به خیر گذشت. هورا.
    -نگاه کن، نگاه کن، دختره‌ی روانی با خودش حرف می‌زنه.
    با تعجب به سمت صدا برگشتم که رایان رو دیدم که دم در وایساده بود. با همون اخم همیشگی‌اش من رو نگاه کرد.
    با دیدن چهره‌ی در هم رفته‌اش، ذوقم حسابی کور شد. لعنتی، ساکت روی تخت دراز کشیدم.
    بهم نزدیک شد و کنارم ایستاد و دستش رو روی نرده‌ی کنار تخت گذاشت. به صورتش نگاه کردم که باز هم همون قیافه‌ی حق به جانب حال بهم زن رو دیدم. من واقعا چه جوری دلم براش تنگ شده بود؟
    رایان پوزخندی به قیافم زد و گفت:
    -واقعا که خیلی ضعیفی.
    -ببخشید!
    رایان در حالی که می‌رفت تا روی مبل کنار تختم بشینه گفت:
    -با یک افتادن ساده دو روز توی بیمارستان بیهوش بودی!
    -هع، ببخشید، با مخ از اون ارتفاع افتادم ها، نمردم خیلیه.
    رایان روی مبل نشست و گفت:
    -اول، که همچین میگی انگار چقدر ارتفاع داشته؛ دوم، تو باید اون‌قدر سفت و محکم باشی که با یک ضربه‌ی الکی شوت نشی.
    - اوه نه بابا، ببخشید که ضربه‌ی جنابعالی همچین هم الکی نبود. بعدش هم تو پسری، من دختر. خودت رو با من مقایسه می‌کنی؟
    -ربطی نداره؛ تو پلیسی البته خیر سرت.
    -هر پلیسی از اون ارتفاع افتاده بود؛ مخش هنگ می‌کرد.
    -این حرف‌ها چیزی رو عوض نمی‌کنه؛ تو ضعیفی.
    دست‌هام رو گذاشتم دو طرفم و نشستم.
    -خیلی پررویی، زدی ناکارم کردی دو قورت و نیمت هم باقیه.
    -حقت بود، تازه کلی لطف کردم که به بابا چیزی نگفتم.
    -برو بیرون رایان، نمی‌خوام بشنوم؛ حرف زدن با تو مثل کوبیدن میخ تو سنگه.
    رایان از روی مبل بلند شد و گفت:
    -لوس بودن رو هم به ضعیف بودنت اضافه کن؛ درضمن فکر نکن چون الان رو تخت بیمارستانی یادم میره صدات رو واسه من بلند کردی؛ موقعی که بیای بیرون، تلافیش رو سرت در میارم.
    با حرفش آب دهنم رو قورت دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو روی سرم کشیدم .
    چشم‌هام رو بستم و روی هم فشار دادم. با شنیدن بسته شدن در، هوفی کشیدم. همون طور که ملافه رو سرم بود؛ حرص خوردم و رایان رو فحش دادم و واسه زندگیم گریه کردم؛ تازه داشت این مسئله که اون ها خانواده‌ی واقعیم نیستن رو یادم می‌رفت؛ اما روز از نو، روزی از نو. نفهمیدم که چطور خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    ***
    -آریا؟! آریا؟! صدایم را می‌شنوی؟! لطفا چشمانت را باز کن.
    همین طور گیج خواب بودم، این چرا همچین صحبت می‌کنه؟ شبیه همون پسر خله‌س. وایسا، چی؟
    با ترس و صلوات گویان همون طور که چشمام بسته بود؛ ملافه رو از روی خودم کنار زدم.
    چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم. بسم ا...گفتم و باز کردم.
    باز هم همون پسر، کنارم نشسته بود. به اطرافم نگاه کردم.
    نه باز همونجا! گلوم خشک شد.
    چشم‌هام رو چند بار طولانی بستم و باز کردم تا شاید از این کابوس خلاص بشم و باز به زمان خودم برگردم؛ اما فایده‌ای نداشت.
    دستم رو بردم جلوی دهنم و محکم گاز گرفتم که جیغ خودم بلند شد.
    -نازنین، تو رو خدا بیدارشو، پاشو پاشو. این فقط یک خوابه. کابوسه، همه‌اش دروغه؛ آره همه‌اش دروغه.
    پسر با بهت به حرکاتم نگاه کرد و گفت:
    -چه می‌کنی آریا؟! با که سخن می‌گویی؟ نازنین دیگر کیست؟
    گیر افتادن تو این جهنم دره، به اندازه خودش غیر قابل تحمله؛ حالا این اسم مسخره هم اضافه شده.
    اصلا مگه آریا اسم پسر نیست؟
    با عصبانیت داد زدم: هی من آریا نیستم!
    -چرا فریاد می‌زنی دیوانه؟
    از جام بلند شدم:
    -دیوونه خودتی و هفت جد و آبادت.
    پسر هم به تبعیت از من بلند شد و روبه‌روم ایستاد:
    -دیگر داری مرا عصبانی می‌کنی.
    دست‌هام رو زدم به کمرم و گفتم:
    -مثلا اگر عصبانی بشوی چی می‌شود؟
    پسره دندون قروچه‌ای کرد و گفت:
    -طرز گفتار ما را به سخره می‌گیری؟ می‌خواهی ببینی چه می‌شود؟ باشد، مراعات احوالت را کردم. طبیب گفته بود فراموشی گرفته‌ای به همین خاطر چیزی نگفتم؛ اما تو از حدت فراتر رفته‌ای، نشانت می‌دهم.
    از اتاق بیرون رفت.
    روی تخت نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم که یکهو همون پسر با چند تا سرباز برگشت تو اتاق.
    -او را به زندان ببرید.
    من؟ چی؟ زندان؟
    به صورتش نگاه کردم تا اثری از شوخی توش پیدا کنم؛ اما نه، جدی بود. یک لبخند زورکی زدم؛ اما تغییری نکرد. همون طورخشن و جدی نگاهم می‌کرد.
    با اشاره‌اش سرباز‌ها به سمتم اومدن و دست‌هام رو محکم گرفتن و به سمت در کشوندن.
    -ای بابا، شوخی حالیت نمیشه؟ چقدر بی‌جنبه‌ای تو؛ بابا من شوخی کردم به خدا؛ بگو ولم کنن، باشه؟ هی...
    هر چی داد زدم، فایده‌ای نداشت. من رو از قصر بیرون بردن. باید اعتراف کنم که قصر زیبا و باشکوهی بود که با فاصله‌های نسبتا کمی، ستون‌ها قرار داشتند و روی هر ستون، نقاشی از زن یا مردی، به صورت فوق العاده زیبا، طراحی شده بود که یهو تبدیل شد به یک راهروی سرد و تاریک. سقفش پر از تار عنکبوت بود.
    تا حالا شده به غلط کردن بیافتید؟ اون هم به طور جدی؟ خوب اون موقع حس من بود.
    آب دهنم رو به سختی قورت دادم و به دو سربازی که من رو می‌بردن با التماس نگاه کردم؛ اما فایده‌ای نداشت. عین بز فقط روبه‌روشون رو نگاه می‌کردن و اصلا به من نگاه نمی‌کردن.
    با اشاره سربازی که جلوتر بود، نگهبان در سلول رو باز کرد.
    اولش چند تا سلول کوچیک بود که از لای نرده‌هاش وضعیت خراب زندانی‌ها معلوم بود. نگاه کردن بهشون حالم رو بهم می‌زد. چشمام رو بستم تا چیزی رو نبینم که یهو تو یکی از این سلول ها هولم دادن. چشم‌هام رو باز کردم؛ قبل از این که به خودم بیام و بتونم کاری بکنم در رو قفل کردن و رفتن.
    به به. بدبختی‌هام کم بود، این هم اضافه شد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    ***
    ریموش:
    دخترک دیگر شورش را در آورده، مراعات احوال مریضش را کردم که تا کنون به او چیزی نگفتم.
    چگونه به خود جرئت می‌دهد مرا دیوانه خطاب کند؟ دخترک خیره‌سر گستاخ.
    همین طور با اعصابی خراب در اتاق راه می رفتم که صدایی ما را از فکر خارج کرد.
    -سرورم اجازه ورود می‌خواهم.
    -داخل شو.
    با اخم به خواجه نگاه کردم که تعظیمی کرد و گفت:
    -سرورم پادشاه، شما را فرا خوانده اند.
    دستم را پشتم بردم وگفتم:
    -باشد، اما نمی‌دانی پدرم از من چه می‌خواهد؟
    خواجه تعظیمی کرد و گفت:
    -اطلاعی ندارم سرورم ، فقط می‌دانم بسیار عصبانی هستند.
    -هوم باشد، می‌توانی بروی.
    دوباره تعظیمی کرد و از اقامتگاهم خارج شد. یعنی چه شده که پدر عصبانی‌ست؟
    با کمک ندیمه، لباس‌هایم را پوشیدم و به سمت تالار اصلی رفتم. بعد از اعلام حضور من و پذیرفتن پدر برای دیدن من، به داخل رفتم.
    مادر و خواهرم نیز در تالار بودند.
    به غیر از من، خواهرم، مادر و پدر کسی دیگر در تالار نبود.
    پدر از روی تخت پادشاهی بلند شد و روبه‌روی من ایستاد.
    با بهت از حرکت پدر گفتم:
    -چه شده است پدر؟
    با حرفم، پدربه من کشیده‌ای زد. متعجب به او خیره شدم که گفت:
    -پسرِ ناخلف، تو چگونه اجازه‌ی چنین کاری را به خود می‌دهی؟
    -متوجه حرف‌هایتان نمی‌شوم عالیجناب.
    -هر کاری که می‌خواهی انجام بدهی، انجام بده؛ فقط بیرون از قصر و به صورت ناشناخته. تو چگونه به خود جرئت می‌دهی دختری را در حضور خواهرت انهروآنا آن هم هنگامی که قرار است با یکدیگر ازدواج کنید، به اتاقت ببری؟
    -پدر آن طور که فکر می‌کنید نیست.
    -ساکت باش ریموش، می‌دانی که ازدواجت موجب شادمانی همه می‌شود. آن وقت تو می‌خواهی با یک دستیار طبیب باشی؟ تو پسر خیره‌سر، می‌دانی چه حرف‌هایی درباره تو می‌زنند؟ حداقل می‌گذاشتی ازدواجتان سر بگیرد؛ سپس با هرکه می‌خواستی ازدواج می‌کردی.
    در حین صحبت بودیم که خواهرم گفت:
    -عالیجناب، با اتفاقات پیش آمده؛ فکر می‌کنم برادرم هم مانند من راضی به ازدواج نیست.
    پادشاه تند و بی‌توجه به حرف انهروآنا گفت:
    -تو کاری نداشته باش... چه؟ مانند تو؟ مگر تو هم راضی نیستی؟
    خواهرم سرش را پایین انداخت و گفت:
    -پدر خیلی وقت است که می‌خواستم موضوعی را با شما در میان بگذارم؛ اما صحبت ازدواج ما و برادرمان ریموش، مانع ازگفتن آن می‌شد.
    پدر درحالی که بر می‌گشت تا روی تختش بشیند گفت:
    -چه موضوعی؟
    -من از کودکی خواستار آن بودم که کاهن باشم، دوست داشتم به خدای بزرگ ماه، تاتنا خدمت کنم و در جوار آن باشم تا لطف خویش را شامل احوال ما کند.
    پدر روی تخت نشست و با صورت بهت زده به انهروانا نگاه کرد.
    -چه می‌گویی؟ پس ازدواجتان چه؟ باید بهم خوردن این ازدواج را به همه اعلام کنم؟ نه، این امکان ندارد.
    با حرف پدر، مادرم دستش را به سمت بازوی پدر برد و آن را فشارداد.
    -این گونه نگویید عالیجناب، دخترمان دوست دارد در خدمت خدایان باشد و پسرمان دوست‌دار کس دیگری است. ریموش اگر آن دختر را دوست نداشت آن دختر را به اتاق خویش نمی‌برد. اگر شما آن‌ها را از هم جدا کنید و انهروانا و ریموش را به اجبار به ازدواج هم دربیاورید؛ موجب خشم رب النوع عشق می‌شوید و به یقین نفرین آن‌ها شامل احوال ما می‌شود، خواهش می‌کنم کمی فکر کنید.
    پدر کمی مکث کرد و بعد نفس کلافه‌اش را بیرون داد.
    -باشد، حال که فکر می‌کنم راست می‌گویید.
    پدر به سمت من برگشت و گفت:
    -آن دختر را که می‌خواهی فردا نزد ما بیاور تا ما با او آشنا شویم و سپس او را با همه آشنا کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    یعنی چه؟ ازدواجم با انهروانا به‌ هم خورد؟ اما من از کودکی انهروانا را دوست داشتم...نمی‌شود. نه، امکان ندارد؛ باید این ازدواج سر بگیرد، من با آن دخترک گستاخ ازدواج کنم؟هرگز. مگر عقلم را از دست داده باشم.
    باید تا فردا این مراسم آشنایی را برهم بزنم.
    به پدر تعظیمی کردم و از تالار اصلی خارج شدم. می‌خواستم به سمت اتاقم بروم که با صدای انهروانا، ایستادم و به سوی او برگشتم.
    -برادر؟
    -چه شده است؟
    انهروانا تعظیمی در مقابلم کرد و گفت:
    -می‌خواستم بگویم به راستی رب النوع عشق را شکر؛ شکرکه تو عشق واقعی را پیدا کردی؛ از رب النوع میترا (خدای عشق) سپاس گزاریم.
    -متوجه نمی‌شوم انهروانا؟
    انهروانا لبخند غمگینی به من زد که تمام وجودم غمگینی آن را حس کرد.
    -از کودکی دوست‌دار و عاشق برادرمان مانیشتوسو بودم؛ اما ازدواج ما مقدور نیست. او برادر نیمه خونی ما می‌شود و خون کسی دیگر را جز پدر در بدنش دارد. به خاطر همین پدر اجازه‌ی ازدواج ما را نمی‌دهد؛ به همین خاطر خواستار کاهن شدن بودم. به خدای بزرگ ما، تاتنا، پدر یتیمان، همیشه نگران بودم ازدواج ما صورت بگیرد؛ در حالی که روح من متعلق به فرد دیگری بود و این خــ ـیانـت به توست برادرم، من از خــ ـیانـت بیزارم. خوشحالم که قرار است زندگی شاد و سراسر عاشقانه‌ای را شروع کنی. دوست دارم زودتر آن دختر، یعنی همسرت را ببینم.
    ***
    نازنین:
    به دیوار تکیه داده بودم و زانوهام رو بغـ*ـل کرده بودم. زندان سرد و تاریک بود و لامصب پنجره‌ای هم نداشت که اونجا رو روشن کنه؛ فقط نور مشعلی که بیرون از سلول به دیوار وصل بود، این‌جا رو خیلی کم روشن می‌کرد؛ اما بدتر از اون صدای آبی که از سقفش می‌چکید، بیشتر عذابم می‌داد. کاش چشم‌هام رو می‌بستم و باز به گذشته بر می‌گشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    چند بار چشم‌هام رو باز و بسته کردم؛ اما فایده‌ای نداشت.
    با بی‌حوصلگی روی زمین دراز کشیدم.
    چشم‌هام داشت سنگین می‌شد و خوابم گرفته بود که با بازشدن در از جا پریدم و نشستم.
    با ترس آب دهنم رو قورت دادم و خودم رو عقب کشیدم.
    دوتا سرباز اومدن سمتم؛ بازوهام رو محکم گرفتن و بلندم کردن و من رو به سمت در کشوندن.
    -هعی، من رو کجا می‌برید؟ چی‌ شده؟ خوب یکیتون حرف بزنید دیگه.
    هرچی داد زدم جوابی ندادن.
    هعی نازنین، دیگه کارت تمومه؛ دارن می‌برنت شکنجه‌ات کنن تا به گـ ـناه نکرده‌ات هم اعتراف کنی؛
    شاید هم قراره اعدامم کنن.
    این جا زمان قدیمه، نکنه می‌خوان با شمشیر گردنم رو بزنن؟
    اون هم، تو میدون شهر و جلوی چشم همه...
    نه نه نه، خل نشو برای چی بکشنت؟
    احمق، احمق، احمق تو هم به شاه‌شون، هم به شاهزاده‌شون توهین کردی؛ آره من احمق این کار رو کردم، سرم بالای داره.
    اما خب فکر کنم اعدام بهتر از شکنجه باشه؛
    من که نه طاقت شلاق دارم، نه طاقت هر چیزِ داغ.
    میگم نکنه مثل فیلم کره‌ای‌ها‌ی دوره چوسان شکنجه‌ام کنن!
    من که پاره میشم، مامان.
    آره همون اعدامم کنن بهتره.
    چشم‌هام رو بستم؛ لحظه‌ای که جلاد شمشیرش رو به گردنم می‌زنه رو تصور کردم. دیگه واقعا داشتم وا می‌رفتم.
    از اون محل تاریک، خارج شدیم و به سمت یک جای دیگه رفتیم. وارد تالار اصلی شدیم.
    میگم نکنه قضیه مثل گوسفند سر بریدنه که قبلش بهش آب میدن؟!
    نکنه من رو هم می‌خوان قبلش اون طوری کنن آرزو به دل نمیرم از این که این همه پول مول رو یک جا ندیدم؟!
    من رو به طبقه بالا و تو یک اتاق مجلل بردن و روی یک صندلی چوبی نشوندن و رفتن.
    با گنگی به اطراف نگاه کردم. اینجا دیگه کجاست؟
    -خوش‌آمدید بانو آریا.
    با ترس دنبال صدا گشتم که دیدم باز همون پسره‌س، همون شاهزادهه.
    از پشت پرده اومد بیرون و بهم نزدیک شد.
    یک دفعه دو تا دختر جوون اومدن تو و احترام گذاشتن.
    با تعجب نگاهشون کردم. با نگرانی پرسیدم:
    -می‌خوای اعدامم کنی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    -آری
    -پس زودتر این کار رو بکن، قبل از این که دق مرگ بشم.
    -باشد، به تو لطف می‌کنم و با این همه توهینی که به ما و پادشاه کردی، مرگ سریعی را برایت رقم می‌زنم.
    به دخترهایی که کنارم بود اشاره کرد که من رو از روی صندلی بلند کردند و روی زمین نشوندن.
    دو زانو روی زمین نشسته بودم؛ دخترها محکم کتفم رو گرفتن تا من نتونم حرکتی بکنم.
    شاهزاده بهم نزدیک شد، شمشیرش رو از جاش درآورد و بالای سرش برد.
    یا ابوالفضل.
    چشم‌هام رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    با پشیمونی گفتم:
    -غلط کردم. عجب آدم بی‌جنبه‌ای هستی ها، شوخی سرت نمیشه؟
    شاهزاده خودش رو به نفهمی زد و گفت:
    -چیزی از حرف‌هایت را نمی‌فهمم.
    لامصب، با همون چشم‌های بسته لرزش دست‌هام رو هم حس می‌کردم.
    -یک...دو...سه.
    با شنیدن سه، یک جیغ بلند از ته دل کشیدم.
    چند ثانیه گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد.
    لای یکی از چشم‌هام رو باز کردم.
    با دیدن قیافه مسخره شاهزاده، هر دو تا چشمم رو باز کردم.
    با تعجب بهش نگاه کردم؛ شمشیر رو نزدیک گردنم نگه داشته بود.
    با دیدن قیافه من که داشتم سکته می‌کردم پقی زد زیر خنده.
    اون دو تا دختر هم زدن زیر خنده.
    من نفس حبس شده‌ام رو دادم بیرون و با عصبانیت گفتم:
    -ای درد، مرض، زهرمار، سکته کردم؛ چیزی نمونده بود از ترس بمیرم دیوونه.
    شاهزاده با شنیدن کلمه‌ی دیوونه اخم‌هاش رو تو هم کشید و گفت:
    -باز هم دلت زندان می‌خواهد؟
    لبخند مسخره‌ای زدم و دندون‌هام رو به نمایش گذاشتم.
    -نه عامو، اصلا کی گفته تو دیوونه‌ای، من خودم دیوونه‌ام؛ آره من دیوونه‌ام. پسر به این رعنایی، شاخ شمشادی، مگه میشه دیوونه باشه؟ فقط یک خورده کم داری، اون هم نمیشه کاریش کرد.
    شاهزاده به دخترها اشاره کرد و از اتاق بیرون رفت. باز روی صندلی نشستم؛ با کشیده شدن موهام یک جیغ خفه کشیدم.
    یکی از اون دخترها گفت:
    -معذرت می‌خواهم بانو، قصد اذیت شما را نداشتم.
    با حرص از رفتارهای اون پسر، گفتم:
    -قصد نداشتید اذیتم بکنید؛ اما کردید. این از موهام، اون هم از اون پسره‌ی لعنتی.
    دختر یک هعی کشید.
    -به سرورمان ریموش این گونه نگویید.
    با حرفش از فکر در اومدم؛ ریموش دیگه کیه اصلا؟
    -ها؟ من؟ من که چیزی نگفتم!
    -اما شما به او لعنتی گفتید.
    من کی گفتم؟ من اصلا اون رو می‌شناسم؟
    -من، من غلط بکنم؛ چرا حرف درمیارید؟
    دختر سرش رو تکون داد و گفت:
    -باشد، اما ابتدا باید ما از فرمان ولیعهد اطاعت کنیم.
    سرم رو تکون دادم به معنی باشه، همون حرف نزنم سنگین‌ترم.
    یکی از دخترها مشغول شونه کردن موهام شد و اون یکی یک مشت پودرهای مختلف به صورتم می‌زد. فکر کنم لوازم آرایشیشون بود؛ تعجب کردم؛ اما چیزی نگفتم.
    بعد از نیم ساعت، کارشون تموم شد. به صورتم توی آینه نگاه کردم.
    -هه، نگاه کن چه خوشگل شدم. اما چه فایده‌ای داره؟
    موهام رو بالای سرم بسته بودن و با نگین‌های مختلف تزیین کرده بودن.
    نصف موهام رو هم باز گذاشته بودن؛ صورتم هم خوب شده بود.
    میگم الان یه لنز عسلی واسه چشم‌هام می‌ذاشتم، چه جیگری می‌شدم.
    یکی از دخترها با یک لباس سفید به سمتم اومد.
    میگم قشنگه ها.
    اون یکی کتی که تنم بود رو در آورد. سریع خودم رو از دست‌هاشون جدا کردم.
    -هعی، تا کجا می‌خوای ادامه بدی؟
    بی‌توجه، دوباره به سمتم اومدن؛ دستش رو سمت زیپ دامنم، که کنار پهلوم بود آورد. خودم رو جمع کردم.
    -هی بفرما تو دم در بده.
    دختر با بهت از حرفم گفت:
    -چی؟
    سرم رو از تاسف واسه خودم و این‌ها تکون دادم و گفتم:
    -هیچی بابا بدش به من.
    لباس رو از دستش گرفتم.
    -چلاق که نیستم؛ خودم می‌تونم لباسم رو عوض بکنم.
    رفتم ته اتاق تا من رو نبینن که دیدم دارن دنبالم میان و زل زدن بهم.
    -راحتید؟
    دختر سرش رو خم کرد و گفت
    -به لطف شما بانو.
    دهنم از تعجب باز موند؛ اینا دیگه کین؟!
    -برید اون ور
    -کجا؟
    -هر جا که من رو نبینید.
    -چرا شما را نبینیم؟!
    -برای این که می‌خوام لباس‌هام رو عوض بکنم.
    -خب عوض بکنید.
    -وا، شما ها دیگه کی هستید؟
    دخترها با هم دیگه گفتند:
    -خدمتکار شما.
    -سرم رو کجا بکوبم از دست شما؟!
    -چرا می‌خواهید به خود آسیب بزنید بانو؟ ولیعهد ناراحت می‌شوند.
    دیگه اعصابم خورد شده بود، رفتم سمتشون و به جهت مخالف خودم، چرخوندمشون.
    -همین جوری وایسید تکون هم نخورید.
    -اطاعت بانو.
    رفتم پشتشون و یکم ازشون فاصله گرفتم و یک نگاه به لباس انداختم.
    این چه جوریه؟ نه، اصلا سر و تهش کجاست؟
    لباس‌هام رو در آوردم و لباس رو با کلی بدبختی پوشیدم.
    یک بند نازک داشت و خیلی لخـ*ـتی بود و پایینش خیلی بلند بود و به پام گیر می‌کرد. من عمرا این رو بپوشم؛ از نظر بالا کلا مشکل داره.
    فقط پایین تنه رو کیپ تا کیپ پوشونده.
    این بیچاره ها چجوری اینو می‌پوشن؟!
    -خب تموم شد می‌تونید برگردید.
    برگشتن سمتم و با دیدنم زدن زیر خنده.
    -خیلی بد شدم، آره؟ تو رو خدا، من لباس رو عوض می‌کنم.
    -چرا این گونه لباس را پوشیده‌اید؟
    -می‌بخشید که تا حالا از این لباس‌ها ندیدم.
    -اجازه می‌دهید کمکتان بکنیم؟
    لبام و پایین انداختم و با ناراحتی گفتم:
    -چاره دیگه‌ای هم دارم مگه؟!
    اومدن سمتم و پارچه های بلند رو که آویزون بود رو آوردن بالا و از روی کتفم بردن پشت کمرم بستن؛ دو تا تیکه رو هم از پشت آوردن و بندش رو مثل انگشتر، دور انگشتم بستن، آخرش که آماده شدم، خودم رو توی آینه نگاه کردم.
    آهان، حالا شد لباس.
    یک جفت کفش کرم رنگ هم پام کردن.
    لباس خوبی بود؛ فقط به درد خونه می‌خورد. یعنی چی نه آستین داره، نه بالا! قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام قشنگ معلوم بود.
    -لطفا به دنبال ما بیایید.
    -کجا؟
    -باید پیش شاهزاده برویم.
    -با این لباس، عمرا!
    برگشتم به سمت تخت برم، که به یکی خوردم.
    سرم رو آوردم بالا که شاهزاده رو دیدم.
    با به یاد آوردن لباسم و این که از نظر بالا ناقصه، یک دفعه جیغ کشیدم.
    دستم رو به سمت بالا بردم تا گردنم و... رو بپوشونم.
    حالا من جیغ می‌کشیدم اون هم چون شکه شده بود؛ داد می‌زد.
    اصلا یک وضعی بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    رفتم عقب و دستم رو روی قلبم گذاشتم. وای خدا، سریع پریدم روی تختی که اونجا بود و پتو رو دور خودم پیچیدم. فقط صورتم معلوم بود.
    -ترساندیمان، حالت خوب است؟ (با کمی مکث گفت) زیبا شده‌ای!
    در حالی که لبخند مسخره‌ای می‌زدم، گفتم:
    -اوف، مرسی. یهویی برگشتی ترسیدم.
    یک دفعه اومد سمتم و دستم رو کشید و از تخت پایین آورد؛ که پتو از روم افتاد و لباسم معلوم شد.
    دستم رو دوباره به سمت گردنم بردم که شاهزاده دور من چرخی زد.
    تو همون حال گفتم:
    -تو... تو از جون من چی می‌خوای؟
    -به خاطراتفاقات دیروز، پادشاه گمان می‌کند که من قصد ازدواج با تو را دارم.
    با حرفش، کلا مدل لباسم رو یادم رفت و دستم رو به کمرم گرفتم.
    -خب به من چه؟ من که همچین قصدی رو ندارم.
    شاهزاده روبه‌روم وایساد و دوباره دست‌هاش رو پشتش برد.
    -اما تو مجبوری.
    با تخسی گفتم:
    -کی؟ بگو کی؟ فقط به من بگو، کی من رو مجبور می‌کنه؟ ها؟
    شاهزاده سرش رو جلو آورد و گفت:
    -من، تو باید با من ازدواج کنی.
    سرم رو تکون دادم و لب‌هام رو با زبونم تر کردم؛ زهرخندی زدم.
    -چی؟ به من چه؟ من چه گناهی کردم آخه؟ من زن توی گنداخلاق نمی‌شم.
    -خوشـی‌ با من، رویای هردختری‌ست.
    -خوشـی‌، میش، کیش، هرچی؛ فعلا که آرزوی من نیست.
    -چاره‌ای نداری، تو مرا در این دردسر انداخته‌ای.
    خنده‌ای کردم و گفتم:
    -به من چه، اول، تو من رو به زور آوردی؛ دوم، من بیهوش بودم، چیزی یادم نمیاد؛ هوم، پس چی شد عزیزم؟ مشکل خودته.
    شاهزاده با بی‌خیالی شونه‌اش رو انداخت بالا و گفت:
    -به هرحال چاره دیگری جز ازدواج با ما نداری؛ باید اطاعت کنی.
    -من مجبور به اطاعت نیستم.
    شاهزاده با تخسی گفت:
    -هستی.
    -نه، نیستم.
    -هستی.
    -میگم نیستم.
    _هس...تی...
    با جیغ گفتم:
    -د...میگم نیستم.
    شاهزاده لبخندی زد؛ از اون لبخند خبیث ها.
    -اوه راستی فکرمی‌کنم چاره‌ی دیگری هم داشته باشی.
    چشم‌هام رو تنگ کردم و گفتم:
    -چه چاره‌ای؟
    شاهزاده روش رو ازم برگردوند و پشت بهم وایساد.
    -بازمی‌گردی به زندان و بعد از چند روز، به عنوان جاسوس در میدان شهر گردنت را می‌زنند.
    با حرفش سریع دستم رو به گردنم گرفتم.
    -وات؟
    حرف‌هاش رو یک بار دیگه مرور کردم؛ بدنم یخ کرد و روی زمین افتادم.
    -اما من نمی‌خوام با تو ازدواج بکنم.
    -من هم نمی‌خواهم؛ اما مجبورم. پدرم گمان می‌کند من عاشق تو هستم. هیچ طوری هم قانع نمی‌شود که این یک فکر اشتباه است.
    -یعنی خدایا بدبخت‌تر از من هم هست؟ اون از شغلم که زوری بود، این هم از زندگیم که باید با یک کم عقل ازدواج کنم.
    -حال زیاد هم ناراحت مباش؛ شاید پادشاه از تو خوشش نیاید، در این صورت ازدواجی سر نمی‌گیرد.
    با خوشحالی لبخندی زدم.
    -وای، من که از خدامه.
    بعد اخم‌هام رو کشیدم تو هم و گفتم:
    - پادشاه باید فوق العاده بدسلیقه باشه که از من خوشش نیاد.
    -می‌توانم خودشیفته بودن را نیز به ویژگی‌هایت اضافه کنم.
    شکلکی واسه‌اش در آوردم و گفتم:
    -تو که اصلا خودشیفته نیستی؟
    پسره همون طور که به سمت در می‌رفت؛ گفت.
    -مواظب کلامت باش! باید نزد ملکه و پادشاه برویم.
    -هی وایسا، یک چیزی، من اسمت رو نمی‌دونم؛ باید جلوی ملکه و پادشاه چه‌جوری صدات کنم؟
    پسره با بهت برگشت سمتم و گفت:
    -تو واقعا اسم ما را نمی‌دانی؟
    سرم رو به معنی ندونستن به طرفین تکون دادم که گفت:
    -بی پروا بودن را نیز باید به ویژگی‌هایت اضافه کنم. نام ما ریموش است؛ شاهزاده ریموش، آریا.
    -چه اسم مزخرفی، یاد ریموت ماشین افتادم. آها یک سوال، یک لحظه جان من فکر کن؛ خودت شخصا فکر کن. آریا اسم پسر نیست؟ نه، جان من نیست؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nazaninabbasi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/09
    ارسالی ها
    191
    امتیاز واکنش
    10,726
    امتیاز
    606
    -تو اسم ولیعهد را به تمسخر گرفتی؛ مواظب سخنانت باش. ضمنا خیر، آریا اسم پسر نیست؛ اسم دختر است. کم سخن بگو و دنبالم بیا.
    دنبال ریموش راه افتادم؛ ریموش، چه زود دخترخاله شدم.
    لامصب چقدر تند راه میره.
    داخل راهرو رفتیم. چقدر خوشگله؛ کلش از شیشه بود.
    از هرطرف می‌شد خودت رو ببینی، اصن من یک چیزی میگم یک چیزی خودتون می‌شنوید؛ اینجا خارق العاده است.
    همین‌طور محو اطراف بودم و راه می‌رفتم
    که با کله خوردم به یکی، سرم رو بالا آوردم. دیدم إ این ریموشه که، وایساد و یک اخم بهم کرد و برگشت.
    دامن لباسم رو گرفتم یک ذره به خودم نگاه کردم. اوه خدای من، چجوری یادم رفت که با این وضع جلوش ایستادم؟ با نگاه خیره و عصبانی ریموش سعی کردم به این شکل تیپم بی‌تفاوت باشم. واسه این که عادیه، بد هم که نگاه نمی‌کنه برای چی باید خودم رو چادر پیچ کنم؟ سریع دویدم کنارش.
    روبه‌روی یک در فوق العاده بلند و خوشگل وایساد. رو درش با مروارید و طلا سفید کار شده بود.
    روبه‌روی در هم چند نفر وایساده بودن.
    چند تا شون که انگار نگهبان بودن؛
    اما یک نفر بینشون لباسش با بقیه فرق می‌کرد.
    خدایی یکم لباسش عجیب غریب بود.
    ریموش بهش نگاه کرد که مرد یک دفعه بلند داد زد:
    -سرورم ولیعهد، تشریف فرما شدن.
    گوشم رو گرفتم و گفتم:
    -زهرمار، یکم آروم‌تر، کر شدم؛ اصلا مگه طرف کَره که این طور داد می‌زنی؟ آروم هم بگی فکر می‌کنم بشنوه.
    ریموش با لحن توبیخ کننده‌ای گفت:
    -آریا!
    -ها؟ آها... با پادشاه بود. هر چقدر دوست داشتی داد بزن. اصلا نمی‌خواد نگران باشی، از ته وجودت داد بزن.
    ریموش سری از تاسف واسه‌ام تکون داد و گفت:
    -کم سخن بگو و دنبالم بیا.
    بی‌شعور، در که باز شد اومدم برم داخل که دیدم کف زمین پر از آبه.
    یا ابوالفضل، اینا رو آب راه میرن؟
    نکنه پری دریایی، چیزین؟
    همین طور مستاصل، وایساده بودم.
    هی به زمین نگاه می‌کردم؛ هی به ریموش.
    آخر سر خودش کلافه شد و گفت:
    -کافی است، داخل شو. آبگیر نیست؛ خیس نمی‌شوی. زمین از شیشه است.
    -آها، چه باحال.
    وایسا، اون دوران هم مگه شیشه بوده؟ چه چیزها، چه حرف‌ها، آدم شاخ درمیاره.
    با ریموش تو رفتیم.
    دو نفر اونجا بودن.
    مردی روی تخت پادشاهی نشسته بود؛ صندلی که زن روش نشسته بود، از مال اون یکی کوتاه‌تر بود.
    فکر کنم پادشاه و ملکه این‌ها هستن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا