- عضویت
- 2017/01/17
- ارسالی ها
- 794
- امتیاز واکنش
- 62,699
- امتیاز
- 1,003
- سن
- 31
فضای چادر سنگین بود و نفس سـ*ـینهام را تنگ میکرد.آتش روشن شدهی وسط چادر چشمانم را زد. چشمهای ریز شدهام را به اطراف انداختم چیزی که دیدم تنم را لرزاند.
جمعیت دور تا دور چادر نشسته بودند و فقط سکوت بینشان فریاد میزد، یک زن و یک مرد تقریبا وسط چادر و کنار آتش نشسته بودند. روبروی من و کمی جلوتر از جمعیت، چشمم به خانوادهام افتاد که بیرحمانه به صلیب چوبی غل و زنجیر شده بودند و وود را با نیزهای نقرهای رنگ به صلیب میخکوب کرده بودند. دست و پاهایم شل شده بود، اصلا تصور این همه بیرحمی را نداشتم. بدنهای زخمی کای و چیتو و صفا و موهای غرق در خون ساها و تیا تمام بدنم را به لرزه انداخته بودند. نگاهم به
سمت وود چرخید. چشمهای سرخش آتشوار میسوخت و لبهایش مثل چوب خشک شده بود، نیزههای نقرهای بسته شده به دستها وپاهایش، درد وصف نشدنی را به جانش انداخته بود و نمیتوانست تکان بخورد. آنجا بود که حکمت نیزههای نقرهی در چادر را فهمیدم، تنها سلاح کشتن خونآشامها نقره بود.
قلبم آنقدر تند میزد که احساس میکردم همه صدایش را میشنوند. چشمهایم خیس شده بود و سیاهیاش میسوخت. دندانهایم را به هم ساییدم. نفس با لرزش از گلویم بیرون آمد. نگاهم بین آدمهایی میچرخید که لـ*ـذت کشتن من و خوانوادهام را میشد از چشمانشان خواند!
لبهای خشکم را هنوز روی هم تکان نداده بودم که توکو وارد شد و همه بلند شدند. توکو قدمهای سنگیش را به سمت پوستین سفید مشکی که در کنار آتش پهن شده بود کشید و بعد روی آن نشست. جیک هم کنار توکو، پشت سرش راه میرفت و با فاصله کمی از مردم نشست. از شرمساری نگاهم نمیکرد. من به او زل زده بودم که نگاه کسی آنطرفتر تحریکم کرد. ویا و نونا کنار یوکا نشسته بودند و با چشمهای خیس فقط نگاهم میکردند.از این که انها سالم بودند خیالم راحت شده بود و نفس راحتی کشیدم.
صدای نفسنفسهای وود کلافهام کرده بود و صدای چکیدن خونش روی زمین تیغ به مغزم میکشید. سرم داغ شده بود، استخوانهایم گزگز میکرد، نفسهای کوتاهم را با سرعت از راه تنگ شدهی بینیام بیرون میدادم. همه نشسته بودند و منتظر بودند کسی صدای بقیه بشود و حرفی بزند.
پیرزنی که روبرویم بود، چهرهای سفید شدهای داشت و از چشمهای تنگ و لباسهای سفیدش نمیشد فهمید چه در سر دارد. گردنبندی که به گردن داشت نظرم را جلب کرد، شبیه به گردنبندهای ما بود. فهمیدم جانشین آلفای محافظین است. به نشانهی احترام سرم را پایین دادم. او هم جواب مرا داد. مرد آفتاب سوختهای کنارش بود، شباهت زیادی به بومیهای سرخ پوست داشت، با لباسهای دوخته شده از چرم حیوانی که بوی آن هنوز برایم مثل آن روزها زنده است. چشمهای آبی براق و روشن با پیشانی پر از خط، اخمی تحویلم داد که بالاجبار چشم به آتش دوختم. گمان کردم آلفای یاغیها باشد که با تعداد اندکی خودش را به شورا رسانده است. بدن ورزیدهاش از پشت آن لباسهای قهوهای رنگ هم به خوبی رخ نشان میداد. آخرین نفر توکو بود که موهای نامرتبش نشان از افکار مخدوشش داشت.
آتش میسوخت و جان من هم با او میسوخت. تنها کسانی که داشتم تا مرگ فاصله کمی داشتند و من اصلا توانایی قانع کردنشان را نداشتم. هزار بار خودم را لعنت کردم. در سکوت آن لحظه صدای ساها رو شنیدم.
- مواظب باش! جون ما در قبال تو هیچ ارزشی نداره. ثابت کن کی هستی!
صدایش در سرم میچرخید. در آن لحظه به خودم اعتماد کردم و لبهای لرزانم باز شد.
- من نیرام، نوهی گرگ بزرگ رئیس قبیلهی محافظین و راهنما. صاحب زمرد هستم و اولین گرگ ماده از پنجمین نسل محافظین و میخوام به هر قیمتی که شده قبیلهام رو حفظ کنم.
آنقدر بلند و قاطع صحبت کردم که خودم هم هم تعجب کردم. نگاه همه به من بود، تا سکوت کردم همهمه شروع شد. صداهای زمزمهوار را میشنیدم که هر کس چیزی میگفت.
پیرزن از جایش بلند شد و به سمت من آمد. نگاهی به چشمانم انداخت و سرش را به نشانهی تعظیم خم کرد.
تعجب کردم؛ ولی اصلا نشان ندادم. نمیدانستم چگونه باید جوابش را بدهم.
- ما هم برای حفاظت از نسلمون اینجا هستیم.
صدایش به زیبایی ظاهرش بود. نفس عمیقی کشیدم، تازه کمی آرام شده بودم که گرگ سرخ صدای نخراشیدهاش را روی اعصابم کشید.
- گرگها باید با قوانین ما زندگی کنن تا ما مراقبشون باشیم.
- من راهنما هستم و قوانین باید با من سنجیده بشن و من قوانین رو تعیین میکنم.
صدایم از قبل بلندترو رساتر شده بود.
- تو؟! خیلی زوده که بفهمی ما چی میخوایم. ما زنده بودن میخوایم، میتونی با وجود خون آشامها تضمینش کنی؟ راهنما!
با لحن تندش مرا به سخره گرفته بود.
- نه؛ ولی میخوام از یه گرگزاده مراقبت کنم، یکی از افراد قبیلهام! کسی که با ما بزرگ شده و به خاطر محافظت از من به این روز افتاده، حقش نیست؟
ماده گرگ پیر وسط خط و نشان کشیدن ما خودی نشان داد.
- البته که این حق آلفاهاست که مراقب قبیلهشون باشن؛ ولی این با قوانین سازگار نیست مخصوصا اینکه سه نفر رو کشته.
- اون نکشته.
گرگ سرخ: مطمئن باش کار خودشه! اونها قاتل انسانها و البته دشمن اصلیه ما هستن. نه...نمیتونی ثابت کنی که کار اون نیست. یه نگاه به صورتش بنداز، اون شبیه چیه؟ یه فرشته!؟ اشتباه کردی خانوم کوچولو! تو چی از قوانین و کارهایی که اینها با ما کردن میدونی؟ هیچی!
حرفهایش مثل پتک استخوان داغ شدهی سرم را سوزاند. صدایم را از لای دندانهای بهم فشردهام بیرون دارم و رو به گرگ سرخ غریدم:
- من فقط میدونم شماها خودتون، خودتون رو آتیش میزنین و همه رو به خاطر یک نفر میسوزونید بدون اینکه گناهی کرده باشن. شماها حرف از حفاظت از نسلتون میزنید در حالی که جایی که به نفعتون نباشه خودتون رو هم سلاخی میکنید!
همهمهها بیشتر شده بود و گرگ سرخ دندانهایش را به هم میکشید و با چشمهایش مرا میدرید.
توکو ساکت نشسته و به من زل زده بود و مثل بقیه فقط نظاره میکرد و از اینکه من به حرفهایش رسیده بودم لـ*ـذت میبرد.
پیرزن: نیرا وجود خون آشامها کنار ما یعنی ناامنی! همین الان پنج تا گرگ به خطر اون کشته شدن، این یعنی چی نیرا؟!
- من فقط میخوام هیچ گرگی کاری بهش نداشته باشه تا فقط بتونه با آرامش کنار من و بقیه زندگی کنه. اون هم یه گرگزادهست مثل همهی ما!
گرگ سرخ: نه اون الان دیگه از ما نیست. اون الان یه وحشیه که به خون همهی ما تشنهست.
- نه، من این رو تضمین میکنم، اون هیچوقت به ما آسیبی نمیزنه!
- خیلی سادهای دختر جوون، من مثل اینها هیچ اهمیتی به راهنما و این چرندیات نمیدم، من فقط از قبیلهام مراقبت میکنم و اون الان یه دشمنه.
انگشتش را به سمت وود نشانه رفته بود و فریاد میکشید
- اون باید بمیره!
همه شروع به فریاد زدن کردند و حرفهای گرگ یاغی را تکرار میکردند، همهمهی وحشتناکی بود. همه برای کشته شدنش لحظه شماری میکردند و هیچ کاری از من بر نمیآمد.
گرگ سرخ به سمت وود رفت و نیزهای که به دست وود بود را در آورد و به سمت سـ*ـینهاش نشانه رفت. دستش را بالا برد و همین که خواست به سـ*ـینهاش فرو کند به سمتش پریدم و بین زمین و هوا جسم دریدم و روی چهار دست و پا به سمتش دویدم و در کمتر از چشم به هم زدنی دندانهایم را به گردنش فرو کردم. گرگ سرخ قدرت زیادی داشت و چهرهی گرگ شدهاش تنم را لرزاند، زخمی بود. به سمتم حمله کرد، پوزهاش را به سـ*ـینهام کوبید و در کمتر از چند ثانیه دستهایم را تابیده حس کردم. وود خودش را آزاد کرده و از پشت به او حمله کرد و گردنش را درید و سرش را جدا کرد. کشته شدنش فقط چند ثانیه طول کشید. همهی گرگها زوزهکشان تبدیل شدند و به سمت ما دویدند.
چهرهی وحشی وود را نمیتوانستم تحمل کنم. کس دیگری شده بود و حتی به من هم وحشیانه نگاه میکرد، انقدر ترسیده بودم که خشکم زده بود.
فقط توانستم کای را از غل و زنجیر باز کنم. چیتو و بقیه شهامت پیدا کرده بودند و همه جسم انسانیشان را دریدند.
صفا هم چنان در تقلا میکرد؛ ولی باز کردنش حکم تکه پاره کردنش را داشت.
گرگها دور ما جمع شده و زل زده بودند به جنازهی گرگ سرخ.
گرگ پیر با جثهی بزرگش روی وود پرید و با او درگیر شد. من به سمتشان دویدم که وود او را هم به شدت زخمی کرد. به سمتش رفتم تا آرامش کنم که به سمت من هم هجوم آورد. صورتش نزدیک صورتم بود و خون تمام دهانش را پر کرده بود و از کنار لبهایش میریخت. ترسیده بودم، چشمهای سرخش غریبه شده بود و نگاهش گنگ و بیمعنا بود. چشمهایش مـسـ*ـت خونی بود که در رگهایش حرکت میکرد.
گرگها که به شدت ترسیده و دور ما حلقه زده بودند، کسی به سمت ما نمیآمد.
نونا که وحشت کرده بود و نمیتوانست از خودش دفاع کند به سمت بیرون دوید تا جان خودش و کودکش را نجات بدهد. وود تا او را دید عطش تمام وجودش را سوزاند. دندانهایش بیرون زده بود و لبهای خونینش میلرزید، به سمت نونا دوید. من و بقیه هم به سمتش دویدیم تا جلویش را بگیریم که از پشت به نونا حمله کرد و با زهرخندی دندانهایش را درگردن نونا فرو کرد و بعد از چند ثانیه رهایش کرد. انگار به چند قطره خون اکتفا کرده و او را رها کرده بود. سرعتش انقدر زیاد بود که خشکمان زده بود. نونا را که رها کرد من خودم را به او رساندم، او جلوتر از من دویده بود و بیرون از چادر بود.
برگشت و نگاه سردش را به جانم انداخت. من که خشکم زده بود، اشک از گوشهی چشمم رها شد. هنوز نگاهم پشتش بود که کای و چیتو و به دنبال آنها بقیهی گرگها به سمتش حمله کردند و دنبالش دویدند. مطمئن بودم به چنگ آنها بیفتد زنده نمیماند.
ساها و صفا به سمت نونا دویدند. تن زخمی شدهاش روی خاک افتاده بود. من بهت زده فقط به تاریکی شب نگاه میکردم و ظلمتی که خودم درستش کرده بودم. با حماقتی که به خرج داده بودم باعث این مصیبت بودم و باید تاوانش را پس میدادم. من به چیزی اعتماد کردم که بقیه از آن فرار میکردن. من به نیمهی انسانیام اعتماد کردم و حالا باید تاوانش را سخت پس میدادم.
جمعیت دور تا دور چادر نشسته بودند و فقط سکوت بینشان فریاد میزد، یک زن و یک مرد تقریبا وسط چادر و کنار آتش نشسته بودند. روبروی من و کمی جلوتر از جمعیت، چشمم به خانوادهام افتاد که بیرحمانه به صلیب چوبی غل و زنجیر شده بودند و وود را با نیزهای نقرهای رنگ به صلیب میخکوب کرده بودند. دست و پاهایم شل شده بود، اصلا تصور این همه بیرحمی را نداشتم. بدنهای زخمی کای و چیتو و صفا و موهای غرق در خون ساها و تیا تمام بدنم را به لرزه انداخته بودند. نگاهم به
سمت وود چرخید. چشمهای سرخش آتشوار میسوخت و لبهایش مثل چوب خشک شده بود، نیزههای نقرهای بسته شده به دستها وپاهایش، درد وصف نشدنی را به جانش انداخته بود و نمیتوانست تکان بخورد. آنجا بود که حکمت نیزههای نقرهی در چادر را فهمیدم، تنها سلاح کشتن خونآشامها نقره بود.
قلبم آنقدر تند میزد که احساس میکردم همه صدایش را میشنوند. چشمهایم خیس شده بود و سیاهیاش میسوخت. دندانهایم را به هم ساییدم. نفس با لرزش از گلویم بیرون آمد. نگاهم بین آدمهایی میچرخید که لـ*ـذت کشتن من و خوانوادهام را میشد از چشمانشان خواند!
لبهای خشکم را هنوز روی هم تکان نداده بودم که توکو وارد شد و همه بلند شدند. توکو قدمهای سنگیش را به سمت پوستین سفید مشکی که در کنار آتش پهن شده بود کشید و بعد روی آن نشست. جیک هم کنار توکو، پشت سرش راه میرفت و با فاصله کمی از مردم نشست. از شرمساری نگاهم نمیکرد. من به او زل زده بودم که نگاه کسی آنطرفتر تحریکم کرد. ویا و نونا کنار یوکا نشسته بودند و با چشمهای خیس فقط نگاهم میکردند.از این که انها سالم بودند خیالم راحت شده بود و نفس راحتی کشیدم.
صدای نفسنفسهای وود کلافهام کرده بود و صدای چکیدن خونش روی زمین تیغ به مغزم میکشید. سرم داغ شده بود، استخوانهایم گزگز میکرد، نفسهای کوتاهم را با سرعت از راه تنگ شدهی بینیام بیرون میدادم. همه نشسته بودند و منتظر بودند کسی صدای بقیه بشود و حرفی بزند.
پیرزنی که روبرویم بود، چهرهای سفید شدهای داشت و از چشمهای تنگ و لباسهای سفیدش نمیشد فهمید چه در سر دارد. گردنبندی که به گردن داشت نظرم را جلب کرد، شبیه به گردنبندهای ما بود. فهمیدم جانشین آلفای محافظین است. به نشانهی احترام سرم را پایین دادم. او هم جواب مرا داد. مرد آفتاب سوختهای کنارش بود، شباهت زیادی به بومیهای سرخ پوست داشت، با لباسهای دوخته شده از چرم حیوانی که بوی آن هنوز برایم مثل آن روزها زنده است. چشمهای آبی براق و روشن با پیشانی پر از خط، اخمی تحویلم داد که بالاجبار چشم به آتش دوختم. گمان کردم آلفای یاغیها باشد که با تعداد اندکی خودش را به شورا رسانده است. بدن ورزیدهاش از پشت آن لباسهای قهوهای رنگ هم به خوبی رخ نشان میداد. آخرین نفر توکو بود که موهای نامرتبش نشان از افکار مخدوشش داشت.
آتش میسوخت و جان من هم با او میسوخت. تنها کسانی که داشتم تا مرگ فاصله کمی داشتند و من اصلا توانایی قانع کردنشان را نداشتم. هزار بار خودم را لعنت کردم. در سکوت آن لحظه صدای ساها رو شنیدم.
- مواظب باش! جون ما در قبال تو هیچ ارزشی نداره. ثابت کن کی هستی!
صدایش در سرم میچرخید. در آن لحظه به خودم اعتماد کردم و لبهای لرزانم باز شد.
- من نیرام، نوهی گرگ بزرگ رئیس قبیلهی محافظین و راهنما. صاحب زمرد هستم و اولین گرگ ماده از پنجمین نسل محافظین و میخوام به هر قیمتی که شده قبیلهام رو حفظ کنم.
آنقدر بلند و قاطع صحبت کردم که خودم هم هم تعجب کردم. نگاه همه به من بود، تا سکوت کردم همهمه شروع شد. صداهای زمزمهوار را میشنیدم که هر کس چیزی میگفت.
پیرزن از جایش بلند شد و به سمت من آمد. نگاهی به چشمانم انداخت و سرش را به نشانهی تعظیم خم کرد.
تعجب کردم؛ ولی اصلا نشان ندادم. نمیدانستم چگونه باید جوابش را بدهم.
- ما هم برای حفاظت از نسلمون اینجا هستیم.
صدایش به زیبایی ظاهرش بود. نفس عمیقی کشیدم، تازه کمی آرام شده بودم که گرگ سرخ صدای نخراشیدهاش را روی اعصابم کشید.
- گرگها باید با قوانین ما زندگی کنن تا ما مراقبشون باشیم.
- من راهنما هستم و قوانین باید با من سنجیده بشن و من قوانین رو تعیین میکنم.
صدایم از قبل بلندترو رساتر شده بود.
- تو؟! خیلی زوده که بفهمی ما چی میخوایم. ما زنده بودن میخوایم، میتونی با وجود خون آشامها تضمینش کنی؟ راهنما!
با لحن تندش مرا به سخره گرفته بود.
- نه؛ ولی میخوام از یه گرگزاده مراقبت کنم، یکی از افراد قبیلهام! کسی که با ما بزرگ شده و به خاطر محافظت از من به این روز افتاده، حقش نیست؟
ماده گرگ پیر وسط خط و نشان کشیدن ما خودی نشان داد.
- البته که این حق آلفاهاست که مراقب قبیلهشون باشن؛ ولی این با قوانین سازگار نیست مخصوصا اینکه سه نفر رو کشته.
- اون نکشته.
گرگ سرخ: مطمئن باش کار خودشه! اونها قاتل انسانها و البته دشمن اصلیه ما هستن. نه...نمیتونی ثابت کنی که کار اون نیست. یه نگاه به صورتش بنداز، اون شبیه چیه؟ یه فرشته!؟ اشتباه کردی خانوم کوچولو! تو چی از قوانین و کارهایی که اینها با ما کردن میدونی؟ هیچی!
حرفهایش مثل پتک استخوان داغ شدهی سرم را سوزاند. صدایم را از لای دندانهای بهم فشردهام بیرون دارم و رو به گرگ سرخ غریدم:
- من فقط میدونم شماها خودتون، خودتون رو آتیش میزنین و همه رو به خاطر یک نفر میسوزونید بدون اینکه گناهی کرده باشن. شماها حرف از حفاظت از نسلتون میزنید در حالی که جایی که به نفعتون نباشه خودتون رو هم سلاخی میکنید!
همهمهها بیشتر شده بود و گرگ سرخ دندانهایش را به هم میکشید و با چشمهایش مرا میدرید.
توکو ساکت نشسته و به من زل زده بود و مثل بقیه فقط نظاره میکرد و از اینکه من به حرفهایش رسیده بودم لـ*ـذت میبرد.
پیرزن: نیرا وجود خون آشامها کنار ما یعنی ناامنی! همین الان پنج تا گرگ به خطر اون کشته شدن، این یعنی چی نیرا؟!
- من فقط میخوام هیچ گرگی کاری بهش نداشته باشه تا فقط بتونه با آرامش کنار من و بقیه زندگی کنه. اون هم یه گرگزادهست مثل همهی ما!
گرگ سرخ: نه اون الان دیگه از ما نیست. اون الان یه وحشیه که به خون همهی ما تشنهست.
- نه، من این رو تضمین میکنم، اون هیچوقت به ما آسیبی نمیزنه!
- خیلی سادهای دختر جوون، من مثل اینها هیچ اهمیتی به راهنما و این چرندیات نمیدم، من فقط از قبیلهام مراقبت میکنم و اون الان یه دشمنه.
انگشتش را به سمت وود نشانه رفته بود و فریاد میکشید
- اون باید بمیره!
همه شروع به فریاد زدن کردند و حرفهای گرگ یاغی را تکرار میکردند، همهمهی وحشتناکی بود. همه برای کشته شدنش لحظه شماری میکردند و هیچ کاری از من بر نمیآمد.
گرگ سرخ به سمت وود رفت و نیزهای که به دست وود بود را در آورد و به سمت سـ*ـینهاش نشانه رفت. دستش را بالا برد و همین که خواست به سـ*ـینهاش فرو کند به سمتش پریدم و بین زمین و هوا جسم دریدم و روی چهار دست و پا به سمتش دویدم و در کمتر از چشم به هم زدنی دندانهایم را به گردنش فرو کردم. گرگ سرخ قدرت زیادی داشت و چهرهی گرگ شدهاش تنم را لرزاند، زخمی بود. به سمتم حمله کرد، پوزهاش را به سـ*ـینهام کوبید و در کمتر از چند ثانیه دستهایم را تابیده حس کردم. وود خودش را آزاد کرده و از پشت به او حمله کرد و گردنش را درید و سرش را جدا کرد. کشته شدنش فقط چند ثانیه طول کشید. همهی گرگها زوزهکشان تبدیل شدند و به سمت ما دویدند.
چهرهی وحشی وود را نمیتوانستم تحمل کنم. کس دیگری شده بود و حتی به من هم وحشیانه نگاه میکرد، انقدر ترسیده بودم که خشکم زده بود.
فقط توانستم کای را از غل و زنجیر باز کنم. چیتو و بقیه شهامت پیدا کرده بودند و همه جسم انسانیشان را دریدند.
صفا هم چنان در تقلا میکرد؛ ولی باز کردنش حکم تکه پاره کردنش را داشت.
گرگها دور ما جمع شده و زل زده بودند به جنازهی گرگ سرخ.
گرگ پیر با جثهی بزرگش روی وود پرید و با او درگیر شد. من به سمتشان دویدم که وود او را هم به شدت زخمی کرد. به سمتش رفتم تا آرامش کنم که به سمت من هم هجوم آورد. صورتش نزدیک صورتم بود و خون تمام دهانش را پر کرده بود و از کنار لبهایش میریخت. ترسیده بودم، چشمهای سرخش غریبه شده بود و نگاهش گنگ و بیمعنا بود. چشمهایش مـسـ*ـت خونی بود که در رگهایش حرکت میکرد.
گرگها که به شدت ترسیده و دور ما حلقه زده بودند، کسی به سمت ما نمیآمد.
نونا که وحشت کرده بود و نمیتوانست از خودش دفاع کند به سمت بیرون دوید تا جان خودش و کودکش را نجات بدهد. وود تا او را دید عطش تمام وجودش را سوزاند. دندانهایش بیرون زده بود و لبهای خونینش میلرزید، به سمت نونا دوید. من و بقیه هم به سمتش دویدیم تا جلویش را بگیریم که از پشت به نونا حمله کرد و با زهرخندی دندانهایش را درگردن نونا فرو کرد و بعد از چند ثانیه رهایش کرد. انگار به چند قطره خون اکتفا کرده و او را رها کرده بود. سرعتش انقدر زیاد بود که خشکمان زده بود. نونا را که رها کرد من خودم را به او رساندم، او جلوتر از من دویده بود و بیرون از چادر بود.
برگشت و نگاه سردش را به جانم انداخت. من که خشکم زده بود، اشک از گوشهی چشمم رها شد. هنوز نگاهم پشتش بود که کای و چیتو و به دنبال آنها بقیهی گرگها به سمتش حمله کردند و دنبالش دویدند. مطمئن بودم به چنگ آنها بیفتد زنده نمیماند.
ساها و صفا به سمت نونا دویدند. تن زخمی شدهاش روی خاک افتاده بود. من بهت زده فقط به تاریکی شب نگاه میکردم و ظلمتی که خودم درستش کرده بودم. با حماقتی که به خرج داده بودم باعث این مصیبت بودم و باید تاوانش را پس میدادم. من به چیزی اعتماد کردم که بقیه از آن فرار میکردن. من به نیمهی انسانیام اعتماد کردم و حالا باید تاوانش را سخت پس میدادم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: