کامل شده رمان زوزه در مه|ngn کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه ؟؟؟

  • عالی ادامه بده

    رای: 82 87.2%
  • خوبه بد نیست

    رای: 6 6.4%
  • اصلا خوب نیس

    رای: 6 6.4%

  • مجموع رای دهندگان
    94
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ن. مقصودی(ngn)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/17
ارسالی ها
794
امتیاز واکنش
62,699
امتیاز
1,003
سن
31
فضای چادر سنگین بود و نفس سـ*ـینه‌ام را تنگ می‌کرد.آتش روشن شده‌ی وسط چادر چشمانم را زد. چشم‌های ریز شده‌ام را به اطراف انداختم چیزی که دیدم تنم را لرزاند.
جمعیت دور تا دور چادر نشسته بودند و فقط سکوت بینشان فریاد می‌زد، یک زن و یک مرد تقریبا وسط چادر و کنار آتش نشسته بودند. روبروی من و کمی جلوتر از جمعیت، چشمم به خانواده‌ام افتاد که بی‌رحمانه به صلیب چوبی غل و زنجیر شده بودند و وود را با نیزه‌ای نقره‌ای رنگ به صلیب میخکوب کرده بودند. دست و پاهایم شل شده بود، اصلا تصور این همه بی‌رحمی را نداشتم. بدن‌های زخمی کای و چیتو و صفا و موهای غرق در خون ساها و تیا تمام بدنم را به لرزه انداخته بودند. نگاهم به
سمت وود چرخید. چشم‌های سرخش آتش‌وار می‌سوخت و لب‌هایش مثل چوب خشک شده بود، نیزه‌های نقره‌ای بسته شده به دست‌ها وپاهایش، درد وصف نشدنی را به جانش انداخته بود و نمی‌توانست تکان بخورد. آنجا بود که حکمت نیزه‌های نقره‌ی در چادر را فهمیدم، تنها سلاح کشتن خون‌آشام‌ها نقره بود.
قلبم آن‌قدر تند می‌زد که احساس می‌کردم همه صدایش را می‌شنوند. چشم‌هایم خیس شده بود و سیاهی‌اش می‌سوخت. دندان‌هایم را به هم ساییدم. نفس با لرزش از گلویم بیرون آمد. نگاهم بین آدم‌هایی می‌چرخید که لـ*ـذت کشتن من و خوانواده‌ام را می‌شد از چشمان‌شان خواند!
لب‌های خشکم را هنوز روی هم تکان نداده بودم که توکو وارد شد و همه بلند شدند. توکو قدم‌های سنگیش را به سمت پوستین سفید مشکی که در کنار آتش پهن شده بود کشید و بعد روی آن نشست. جیک هم کنار توکو، پشت سرش راه می‌رفت و با فاصله کمی از مردم نشست. از شرمساری نگاهم نمی‌کرد. من به او زل زده بودم که نگاه کسی آنطرف‌تر تحریکم کرد. ویا و نونا کنار یوکا نشسته بودند و با چشم‌های خیس فقط نگاهم می‌کردند.از این که ان‌ها سالم بودند خیالم راحت شده بود و نفس راحتی کشیدم.
صدای نفس‌نفس‌های وود کلافه‌ام کرده بود و صدای چکیدن خونش روی زمین تیغ به مغزم می‌کشید. سرم داغ شده بود، استخوان‌هایم گزگز می‌کرد، نفس‌های کوتاهم را با سرعت از راه تنگ شده‌ی بینی‌ام بیرون می‌دادم. همه نشسته بودند و منتظر بودند کسی صدای بقیه بشود و حرفی بزند.
پیرزنی که روبرویم بود، چهره‌ای سفید شده‌ای داشت و از چشم‌های تنگ و لباس‌های سفیدش نمی‌شد فهمید چه در سر دارد. گردنبندی که به گردن داشت نظرم را جلب کرد، شبیه به گردنبند‌های ما بود. فهمیدم جانشین آلفای محافظین است. به نشانه‌ی احترام سرم را پایین دادم. او هم جواب مرا داد. مرد آفتاب سوخته‌ای کنارش بود، شباهت زیادی به بومی‌های سرخ پوست داشت، با لباس‌های دوخته شده از چرم حیوانی که بوی آن هنوز برایم مثل آن روز‌ها زنده است. چشم‌های آبی براق و روشن با پیشانی پر از خط، اخمی تحویلم داد که بالاجبار چشم به آتش دوختم. گمان کردم آلفای یاغی‌ها باشد که با تعداد اندکی خودش را به شورا رسانده است. بدن ورزیده‌اش از پشت آن لباس‌های قهوه‌ای رنگ هم به خوبی رخ نشان می‌داد. آخرین نفر توکو بود که موهای نامرتبش نشان از افکار مخدوشش داشت.
آتش می‌سوخت و جان من هم با او می‌سوخت. تنها کسانی که داشتم تا مرگ فاصله کمی داشتند و من اصلا توانایی قانع کردنشان را نداشتم. هزار بار خودم را لعنت کردم. در سکوت آن لحظه صدای ساها رو شنیدم.
- مواظب باش! جون ما در قبال تو هیچ ارزشی نداره. ثابت کن کی هستی!
صدایش در سرم می‌چرخید. در آن لحظه به خودم اعتماد کردم و لب‌های لرزانم باز شد.
- من نیرام، نوه‌ی گرگ بزرگ رئیس قبیله‌ی محافظین و راهنما. صاحب زمرد هستم و اولین گرگ ماده از پنجمین نسل محافظین و می‌خوام به هر قیمتی که شده قبیله‌ام رو حفظ کنم.
آن‌قدر بلند و قاطع صحبت کردم که خودم هم هم تعجب کردم. نگاه همه به من بود، تا سکوت کردم همهمه شروع شد. صداهای زمزمه‌وار را می‌شنیدم که هر کس چیزی می‌گفت.
پیرزن از جایش بلند شد و به سمت من آمد. نگاهی به چشمانم انداخت و سرش را به نشانه‌ی تعظیم خم کرد.
تعجب کردم؛ ولی اصلا نشان ندادم. نمی‌دانستم چگونه باید جوابش را بدهم.
- ما هم برای حفاظت از نسلمون اینجا هستیم.
صدایش به زیبایی ظاهرش بود. نفس عمیقی کشیدم، تازه کمی آرام شده بودم که گرگ سرخ صدای نخراشیده‌اش را روی اعصابم کشید.
- گرگ‌ها باید با قوانین ما زندگی کنن تا ما مراقبشون باشیم.
- من راهنما هستم و قوانین باید با من سنجیده بشن و من قوانین رو تعیین می‌کنم.
صدایم از قبل بلندترو رساتر شده بود.
- تو؟! خیلی زوده که بفهمی ما چی می‌خوایم. ما زنده بودن می‌خوایم، می‌تونی با وجود خون آشام‌ها تضمینش کنی؟ راهنما!
با لحن تندش مرا به سخره گرفته بود.
- نه؛ ولی می‌خوام از یه گرگ‌زاده مراقبت کنم، یکی از افراد قبیله‌ام! کسی که با ما بزرگ شده و به خاطر محافظت از من به این روز افتاده، حقش نیست؟
ماده گرگ پیر وسط خط و نشان کشیدن ما خودی نشان داد.
- البته که این حق آلفا‌هاست که مراقب قبیله‌شون باشن؛ ولی این با قوانین سازگار نیست مخصوصا اینکه سه نفر رو کشته.
- اون نکشته.
گرگ سرخ: مطمئن باش کار خودشه! اون‌ها قاتل انسان‌ها و البته دشمن اصلیه ما هستن. نه...نمی‌تونی ثابت کنی که کار اون نیست. یه نگاه به صورتش بنداز، اون شبیه چیه؟ یه فرشته!؟ اشتباه کردی خانوم کوچولو! تو چی از قوانین و کارهایی که این‌ها با ما کردن می‌دونی؟ هیچی!
حرف‌هایش مثل پتک استخوان داغ شده‌ی سرم را سوزاند. صدایم را از لای دندان‌های بهم فشرده‌ام بیرون دارم و رو به گرگ سرخ غریدم:
- من فقط می‌دونم شماها خودتون، خودتون رو آتیش می‌زنین و همه رو به خاطر یک نفر می‌سوزونید بدون اینکه گناهی کرده باشن. شماها حرف از حفاظت از نسلتون می‌زنید در حالی که جایی که به نفعتون نباشه خودتون رو هم سلاخی می‌کنید!
همهمه‌ها بیشتر شده بود و گرگ سرخ دندان‌هایش را به هم می‌کشید و با چشم‌هایش مرا می‌درید.
توکو ساکت نشسته و به من زل زده بود و مثل بقیه فقط نظاره می‌کرد و از این‌که من به حرف‌هایش رسیده بودم لـ*ـذت می‌برد.
پیرزن: نیرا وجود خون آشام‌ها کنار ما یعنی ناامنی! همین الان پنج تا گرگ به خطر اون کشته شدن، این یعنی چی نیرا؟!
- من فقط می‌خوام هیچ گرگی کاری بهش نداشته باشه تا فقط بتونه با آرامش کنار من و بقیه زندگی کنه. اون هم یه گرگ‌زاده‌ست مثل همه‌ی ما!
گرگ سرخ: نه اون الان دیگه از ما نیست. اون الان یه وحشیه که به خون همه‌ی ما تشنه‌ست.
- نه، من این رو تضمین می‌کنم، اون هیچ‌وقت به ما آسیبی نمی‌زنه!
- خیلی ساده‌ای دختر جوون، من مثل این‌ها هیچ اهمیتی به راهنما و این چرندیات نمی‌دم، من فقط از قبیله‌ام مراقبت می‌کنم و اون الان یه دشمنه.
انگشتش را به سمت وود نشانه رفته بود و فریاد می‌کشید
- اون باید بمیره!
همه شروع به فریاد زدن کردند و حرف‌های گرگ یاغی را تکرار می‌کردند، همهمه‌ی وحشتناکی بود. همه برای کشته شدنش لحظه شماری می‌کردند و هیچ کاری از من بر نمی‌آمد.
گرگ سرخ به سمت وود رفت و نیزه‌ای که به دست وود بود را در آورد و به سمت سـ*ـینه‌اش نشانه رفت. دستش را بالا برد و همین که خواست به سـ*ـینه‌اش فرو کند به سمتش پریدم و بین زمین و هوا جسم دریدم و روی چهار دست و پا به سمتش دویدم و در کمتر از چشم به هم زدنی دندان‌هایم را به گردنش فرو کردم. گرگ سرخ قدرت زیادی داشت و چهره‌ی گرگ شده‌اش تنم را لرزاند، زخمی بود. به سمتم حمله کرد، پوزه‌اش را به سـ*ـینه‌ام کوبید و در کمتر از چند ثانیه دست‌هایم را تابیده حس کردم. وود خودش را آزاد کرده و از پشت به او حمله کرد و گردنش را درید و سرش را جدا کرد. کشته شدنش فقط چند ثانیه طول کشید. همه‌ی گرگ‌ها زوزه‌کشان تبدیل شدند و به سمت ما دویدند.
چهره‌ی وحشی وود را نمی‌توانستم تحمل کنم. کس دیگری شده بود و حتی به من هم وحشیانه نگاه می‌کرد، انقدر ترسیده بودم که خشکم زده بود.
فقط توانستم کای را از غل و زنجیر باز کنم. چیتو و بقیه شهامت پیدا کرده بودند و همه جسم انسانی‌شان را دریدند.
صفا هم چنان در تقلا می‌کرد؛ ولی باز کردنش حکم تکه پاره کردنش را داشت.
گرگ‌ها دور ما جمع شده و زل زده بودند به جنازه‌ی گرگ سرخ.
گرگ پیر با جثه‌ی بزرگش روی وود پرید و با او درگیر شد. من به سمتشان دویدم که وود او را هم به شدت زخمی کرد. به سمتش رفتم تا آرامش کنم که به سمت من هم هجوم آورد. صورتش نزدیک صورتم بود و خون تمام دهانش را پر کرده بود و از کنار لب‌هایش می‌ریخت. ترسیده بودم، چشم‌های سرخش غریبه شده بود و نگاهش گنگ و بی‌معنا بود. چشم‌هایش مـسـ*ـت خونی بود که در رگهایش حرکت می‌کرد.
گرگ‌ها که به شدت ترسیده و دور ما حلقه زده بودند، کسی به سمت ما نمی‌‌آمد.
نونا که وحشت کرده بود و نمی‌توانست از خودش دفاع کند به سمت بیرون دوید تا جان خودش و کودکش را نجات بدهد. وود تا او را دید عطش تمام وجودش را سوزاند. دندان‌هایش بیرون زده بود و لب‌های خونینش می‌لرزید، به سمت نونا دوید. من و بقیه هم به سمتش دویدیم تا جلویش را بگیریم که از پشت به نونا حمله کرد و با زهرخندی دندان‌هایش را درگردن نونا فرو کرد و بعد از چند ثانیه رهایش کرد. انگار به چند قطره خون اکتفا کرده و او را رها کرده بود. سرعتش انقدر زیاد بود که خشک‌مان زده بود. نونا را که رها کرد من خودم را به او رساندم، او جلوتر از من دویده بود و بیرون از چادر بود.
برگشت و نگاه سردش را به جانم انداخت. من که خشکم زده بود، اشک از گوشه‌ی چشمم رها شد. هنوز نگاهم پشتش بود که کای و چیتو و به دنبال آنها بقیه‌ی گرگ‌ها به سمتش حمله کردند و دنبالش دویدند. مطمئن بودم به چنگ آن‌ها بیفتد زنده نمی‌‌ماند.
ساها و صفا به سمت نونا دویدند. تن زخمی شده‌اش روی خاک افتاده بود. من بهت زده فقط به تاریکی شب نگاه می‌کردم و ظلمتی که خودم درستش کرده بودم. با حماقتی که به خرج داده بودم باعث این مصیبت بودم و باید تاوانش را پس می‌دادم. من به چیزی اعتماد کردم که بقیه از آن فرار می‌کردن. من به نیمه‌ی انسانی‌ام اعتماد کردم و حالا باید تاوانش را سخت پس می‌دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    ما محاصره شده بودیم و به خاطر نونا هیچ مقاومتی نکردیم. نبض ضعیفش را حس می‌کردم. ساحره‌ای که با ماده گرگ پیر بود دارویی را با دست‌های لرزان از خورجین آویزان شده‌ی کنار دامنش درآورد و به او خوراند، در جا زخم‌هایش خوب شد. هنوز حالش خیلی خوب نشده بود که دستور داد همه‌مان را زندانی کنند. تقلا بی‌فایده بود.
    سعی کردم تکان بخورم؛ ولی انگار زمین به دست و پاهایم چسبیده بود و کوچک‌ترین تکانی نمی‌توانستم بخورم، ساحره دست و پاهایمان را به زمین قفل کرده بود و خاک روی دست و پاهایمان را گرفته بود. نگاهم به ساها و نونای عرق به خون که در آغوشش بود دوخته شده بود و تلاش‌هایم بی‌اثر!
    ساها هرچه سعی کرد فایده‌ای نداشت. آن‌قدر ضعیف شده بود که کاری نمی‌توانست بکند.
    دوباره با زنجیر‌های فولادی و کلفت دست و پاهایمان را بستند. نگاهی به توکو انداختم. هنوز همانجا نشسته بود و به کشتار آن شب لبخند تمسخرآمیز می‌زد.
    لبخندش دیوانه‌ام کرده بود ودر حالی که به زنجیر‌ها چنگ می‌انداختم، با نگاهم او را هم می‌دریدم. او به خواسته‌اش رسیده بود و همه حرف‌هایش را باور کرده بودند.
    دلم می‌خواست به خاطر تمام کارهایش گردنش را پاره کنم و گوشتش را زیر دندان‌هایم له کنم؛ ولی افسوس که زندانی شده بودم و تمام فکرم پیش بقیه بود. نمی‌دانستم برای نجاتش رفته‌اند یا آن‌ها هم مثل من به اشتباه‌شان پی بردند. جیک کنار ویا ایستاده بود و با بازوهای مردانه‌اش مانع آمدن ویا به سمت ما می‌شد. ویا هر چه تقلا کرد نتوانست از بازوهای جیک خودش را رها کند و فقط بلند زجه می‌زد. هر چه چشم چرخاندم یوکا را ندیدم، تیا هم مثل بقیه‌ی خانواده‌ام دنبال وود رفته بود. پوزه‌ام را با زحمت نزدیک صورت زیبا ولی خونی نونا کشاندم. دم ضعیفش دلم را گرم می‌کرد. چند مرد، ساها و صفا را از کنار نونا بلند کردن و با زور از چادر بیرون بردند.
    من را هم که پاهایم با زنجیر به هم وصل شده بود را باضرب و زور از کنار نونا بلند کردند و به بیرون از چادر هولم دادند. چهار گرگ کنار من راه می‌آمدند، جثه‌ی من از همه ریز‌تر بود. پاهایم به خاطر کوتاهی زنجیر‌ها و دردی که هم چنان سـ*ـینه‌ام را می‌سوزاند به هم گره می‌خورد و توان درست راه رفتن نداشتم. فقط نگاهم را از روی شانه‌ام به پشتم دوختم تا ساها و صفا را ببینم که با دست‌های بسته به چادره دیگری بـرده می‌شدند.
    گرگ‌های سفید برعکس آن روزهایی که برایم دست تکان می‌دادند، الان به سمتم سنگ پرتاپ می‌کردند. تازه به حرف‌های توکو رسیده بودم. حماسه‌ای تکرار شده از خودخواهی و خون‌خواهی!
    به سمت چادر سلاخی رفتیم. هنوز بوی خونش را حس می‌کنم. وقتی وود را بیرون به ستون محکمی بسته بودند اصلا فکرش را نمی‌کردم دوباره این‌گونه وارد چادر بشوم. جسمم شروع به سرد شدن کرد و گوشه‌ی چادر رها شدم. پارچه‌ای تقریبا شبیه لباس بود، آن را روی تنم کشیدم. صدای پای کسی را شنیدم که نزدیک چادر می‌شد. سریع ایستادم تا اگر لازم شد دوباره تبدیل بشوم.
    شینا با چشم‌های خیس و موهای آشفته وارد شد، نفس عمیقی سـ*ـینه‌ام را سوزاند. سرش را بالا نمی‌آورد تا چشم‌هایش را ببینم.
    با صدایی که بغض آتشش زده بود گفت:
    - باید ببندمت به ستون.
    توان مقابله نداشتم. شینا دستم را کشید و قدم‌های زنجیر شده‌ام را به ستون چوبی و قطور بست. زنجیر‌هارا از پاهایم باز کرد و از محکم شدن زنجیر‌ها مطمئن شد. صدای زنجیرهایی که در دستش بود در سرم می‌پیچید. از چادر بیرون رفت و من دیگر نتوانستم جلوی افتادن گردنم را بگیرم.
    خون از سرم روی زمین می‌چکید و من هر لحظه منتظر توکو بودم تا انتقام پنج نفر از اقراد قبیله‌اش را از من بگیرد.
    تمام تنم درد می‌کرد. با غل و زنجبر به چوب کلفت و محکمی بسته شده بودم، هر چه سعی کردم نتوانستم خودم را نجات بدم.
    در سلاخ خانه‌ی توکو گرفتار شده بودم. صدای ناله می‌شنیدم، درست شنیده بودم صدای نونا بود. سخت جیغ می‌کشید، صدا لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد. او را به چادر آوردند و روی میز رهایش کردند. او درد داشت.
    درد زایمان بود! به خودش می‌پیچید و ناله می‌زد، موهای خیس شده‌اش به پیشانی‌اش چسبیده بود. دلم آتش گرفته بود، با تمام قدرت خودم را به ستون می‌کوبیدم تا فقط آزاد بشوم و نجاتش دهم.
    او فقط جیغ می‌کشید و من درد خودم را فراموش کرده بودم. با او نعره می‌زدم و گریه می‌کردم. تمام دست‌هایم به خاطر تقلایم با طناب بریده شده بود و هر آن منتظر بودم به خاطر ضجه‌هایی که می‌زنم کاسه‌ی چشمم بیرون بپرد.
    در چادر کنار رفت و گرگ پیر وارد شد، نگاهش کردم.
    - التماست می‌کنم، کمکش کن. نذار درد بکشه اون داره زایمان می‌کنه!
    چیزی نگفت، بالای سرش ایستاده بود و فقط نگاهش می‌کرد. نمی‌دانستم چه قصدی دارد؛ ولی کینه را خیلی خوب حس می‌کردم.
    دست‌هایش را بالا زد و کنار نونا ایستاد. نونا آخرین جیغ را با تمام جانی که در بدن داشت زد. خون هنوز از کنار گردنش می‌چکید و چشم‌های سرخ و پر از اشکش جانم را آتش می‌زد. همراه با او من هم فریاد می‌زدم و با تمام جانی که داشتم به ستون و طناب‌ها فشار می‌آوردم.
    کودکش به دنیا آمد و خون از روی تخت، تمام زمین را شست.گرگ ماده کودک را برداشت و بدون آنکه نگاهی به صورت معصومش بکند، کنار مادرش گذاشت. نونا بی‌جان روی تخت افتاده بود و فقط قطره‌های اشک از گوشه‌ی چشمش می‌افتاد، زل زده بود به نوزاد زیبایش. از ترک لب‌هایش خون می‌چکید، تمام صورتش مثل گردن دریده شده‌اش غرق در خون بود. حتی نمی‌توانست بغلش کند با تمام جانی که داشتم فقط التماسش می‌کردم.
    - تو رو خدا بذار بره. کاریش نداشته باش، التماست می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    هیچ حرفی نزد، بالای سرش ایستاده بود و فقط نگاهش می‌کرد. نمی‌دانستم چه کاری قرار است بکند؛ ولی کینه را خیلی خوب حس می‌کردم.
    فقط ضجه می‌زدم و گریه می‌کردم. نمی‌دانستم پس آن چهره‌ی زیبا چه نقشه‌ای بود. به سمت من چرخید.
    - زهر خون‌آشام تو بدنشه. اگه زنده بمونه معلوم نیست چه اتفاقی می‌افته! دلم نمی‌خواد به یه وودِ دیگه تبدیل بشن! جفتشون باید بمیرن.
    نگاهش می‌غرید و از کاری که می‌کرد راضی به نظر می‌رسید.
    چیزهایی که شنیده بودم را باور نمی‌کردم. این‌همه بی‌رحمی در دنیای گرگ‌ها!
    فقط ناله می‌کردم. فریادم آن‌شب گوش فلک را کر کرده بود. با تمام جانم التماس می‌کردم شاید نجاتش بدهم؛ ولی...
    چاقوی تیزی را از بالای سرش برداشت و بالای سـ*ـینه‌ی نونا گرفت. سرم داغ شده بود و قلبم بیرون سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. نگاهم که به خنجر افتاد تمام جانم سوخت و در آنی جسم دریدم. امیدوار بودم بتوانم نجاتش بدهم.
    زوزه‌ای کشیدم و پوزه‌ام را به چوب کشیدم، زنجیر‌ها هم دلشان به حال من سوخته بود، تمام زورم را جمع کردم. چشم‌هایم جز دستان بالا رفته‌ی او چیزی نمی‌دید. با تمام جانم به ستون فشار آوردم و با زوزه‌ای که از اعماق سوخته‌ی قلبم بیرون می‌آمد ستون چوبی را شکستم. صدای شکستن چوب را که شنید خنجرش را به قلب نونا فرو کرد. نعره‌ای کشیدم و به سمتش حمله کردم. او متعجب از آزاد شدنم بود که دندان‌هایم را به صورتش انداختم و گردنش را پاره کردم. با تمام حرص و کینه‌ای که از او داشتم اشک می‌ریختم و تکه تکه‌اش می‌کردم. سرش را جدا کردم و به سمت نونا پرت کردم. تمام صورتم خیس بود. خون از پهنای پوزه‌ام چکه می‌کرد. حجم داغی از خون که در دهانم را پر کرده بود را بیرون ریختم و به سمت نونا رفتم.
    خیلی دیر شده بود. نونا نفس نمی‌کشید و نوزادش به حال مادرش گریه می‌کرد. پوزه‌ام را روی صورتش گذاشته بودم و زوزه می‌کشیدم.
    قلبم می‌سوخت. آن دختر زیبایی که کنارم بود، الان جنازه‌ای بود غرق در خون که در حسرت بغـ*ـل کردن طفلش جان داده بود.
    نگاهی به نوزاد انداختم. او هم مثل مادرش یک زن بود و زیبایی مادرش را داشت . او هم به حال مادرش گریه می‌کرد. غرق در صورت سرخ و کثیفش بودم که صدا‌هایی را از بیرون چادر شنیدم. پارچه‌ی خونی که کنار دست نونا بود را کشیدم.
    اورا لای پارچه پیچیدم و به دندان گرفتم. خودم را برای جنگیدن آماده کرده بودم. حاضر بودم برای نجات جان دختر نونا از همه چیز بگذرم، حتی از جان خودم. از چادر بیرون زدم.
    توکو و بقیه را دیدم که قصد ورود به چادر را داشتند. همه تعجب کرده بودند و وحشت زده به من نگاه می‌کردند.
    نگاهی به اطراف کردم، همه اسیر شده و به چوب‌های قطوری بسته شده بودند. زیر پاهایشان پر بود از هیزم‌هایی که برای سوزاندن آنها آماده کرده بودند. نگاهم به بقیه افتاد، همه با مشعل‌های کوچک و بزرگ ایستاده بودند تا با دستور آلفاها آتش به جان هیزم‌ها بیاندازند و خانواده‌ام را یک‌جا به آتش بکشند؛ ولی خبری از صفا و کای نبود. از اینکه فرار کرده بودند خوشحال بودم. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود و فقط به جنگیدن فکر می‌کردم.
    نفس نفس می‌زدم و خرناسه‌های وحشتناک می‌کشیدم. گرگ‌هایی که روبرویم بودند روی دو پا ایستاده بودند و از اسیر کردن گرگ‌های من غرق در خوشی هلهله می‌کردند.
    بچه را روی زمین کنار چادر گذاشتم و آماده‌ی جنگیدن شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    نوزاد را که گوشه‌ی پارچه‌ی چادر رها کردم، نگاهم را به چشمان گشاد شده‌ی توکو دوختم. گرگ‌هایی که کشته بودم هر کدام طرفی افتاده بودند و سکوت یک‌باره بر آن شب چیره شد. نفس‌های تند من پشت سر هم از سـ*ـینه‌ام بیرون می‌آمد و دندان‌های خونینم خیلی‌ها را ترسانده بود. همه بهت زده به من خیره شده بودند. توکو قدم‌های سنگینی رو به من برداشت و با دست اشاره‌ای به گرگ‌های آماده به حمله کرد. هم چنان چشم‌های آتش گرفته‌ام را به حریم طوسی رنگ چشم‌هایش دوخته بودم و دندان به هم می‌ساییدم و هر لحظه منتظر بودم مثل آلفای‌های دیگر او را هم تکه تکه کنم. خوی وحشی که در رگ‌هایم ریشه دوانده بود با صدای گریه‌ی کودک تشدید می‌شد و کاسه‌ی سرم را می‌سوزاند.
    توکو با فاصله‌ی زیادی از من ایستاد. غرش ریزی از لای دندان‌هایم بیرون دادم و با پوزه‌ی کشیده شده‌ام مجبورش کردم فاصله‌اش را با من حفظ کند. توکو وارد افکارم شد. صدایش را در همهمه‌ی خفیف اطرافم به خوبی می‌شنیدم.
    - گرگ‌ها به خاطر قوانین زنده‌ات گذاشتن وگرنه هیچ کدومشون صبر نمی‌کنن تا تو کسی از خانواده‌هاشون رو بکشی و بری!
    بی‌اعتنا به حرف‌هایش، لحن گزنده‌ام را به افکارش کوباندم:
    - خانواده‌ام رو آزاد کن بذار بریم!
    - من هم بذارم این‌ها نمی‌ذارن، دور و برت و نگاه کن! این‌ها تقاص کشته شدن گرگ‌ها رو باید از خانواده‌ات بگیرن! فقط یه کاری می‌تونم برات بکنم.
    - چی؟
    - بذار قبیله‌ام کارشون رو بکنن. بعد از کشته شدن اون‌ها...
    وسط حرف‌هایش دویدم و قدمی به سمتش برداشتم .
    - خفه شو توکو! من حاضرم همینجا اون‌قدر از افراد قبیله‌ات رو بکشم تا خودم هم کنار خانواده‌ام بمیرم.
    گرگ‌های اطرافش که متوجه حرکت سریع و پنجه‌های آماده‌ به حمله‌ی من شده بودند به سمتم خیز برداشتند که دوباره توکو با دستش آنها را مجبور به عقب رفتن کرد.
    توکو هنوز نگاهش به سمت گرگ‌هایش بود که مردی از لابه‌لای جمعیت با مشعلی که دستش بود بیرون آمد. مشعل را بالا گرفت و رو به جمعیت برگشت. بدون آنکه به توکو توجهی کند با صدای زمختش سکوت آن‌شب جمعیت را شکاند.
    - بسه دیگه! همه‌شون باید کشته بشن.
    صدای هلهله‌شان که گوش آسمان سیاه آن‌شب را کر کرده بود به گوشم چنگ می‌انداخت. نگاهم به سمت جسم‌های به چوب بسته چرخید، جسم نزار ساها با موهای خیس و غرق به خون، با طناب قطوری به ستون بسته شده بود. چیتو و تیا هم به حالت نیمه جان با سرهای افتاده و دست‌های از پشت بسته، برای سوزاندن آماده شده بودند.
    صدای زجه‌های ویا را از چادر‌های دورتر می‌شنیدم؛ ولی اعتنا نمی‌کردم. جیک کنار او بود و سرنوشتش از ما جدا شده بود.
    مرد میانسال که با لحن زخم خورده‌اش نتوانسته بود همه را تحـریـ*ک کند، مشعلش را به سمت هیزم‌های روی هم تلنبار شده گرفت. هنوز مشعل را به هیزم و کاه‌ها نرسانده بود که از کنار توکو جست بزرگی زدم و به سمتش هجوم بردم. اوکه خودرا در برابر من بی‌دفاع دید، مشعل را به کاه‌های زیر چوب‌ها انداخت و خودش را روی زمین پرت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    کاه در کمتر از چند ثانیه شروع به سوختن کرد. از پشت شعله‌ها نگاهی به توکو انداختم. همهمه‌ی حضار گیجم کرده بود.خانواده‌ام وسط آتش گیر افتاده بودند و من نمی‌توانستم کاری بکنم. می‌دانستم امشب خودم و آنها در آتش خواهیم سوخت.
    صدای توکو در گوشم پیچید.
    - یه بار عاقلانه تصمیم بگیر، الان فقط من و تو می‌تونیم به این‌ها حکومت کنیم، بذار قبیله‌ام کارشون رو بکنن!
    حرف‌های توکو سرم را سوزاند. من که خود را در مخمصه‌ای دیده بودم که راه فراری نداشت آخرین تلاشم را برای کشتن آخرین آلفا از گرگ‌ها کردم. با اینکه می‌دانستم کشته خواهم شد؛ ولی مرگ خوانواده‌ام را نمی‌خواستم.
    پاهایم را پشتِ سرِ هم چنان به زمین کوبیدم که زمین از زیر پاهایم کنده شد، به سمتش حمله کردم.
    - من حاضرم خودم بمیرم؛ ولی خانواده‌ام نه!
    صدایم در حلزونی گوشش چنان پیچید که توکو هم تکانی به خودش داد و با قدم‌های بلندش به سمت من حمله ور شد. تن سیاه و سفید بزرگش وحشتناک قدرتمند بود. در هوا جسم درید و دندان‌هایش را به گردنم انداخت. صدای تکه شدن گوشت گردنم را زیر دندانهایش شنیدم. از درد به خود پیچیدم. پنجه‌هایم را به صورتش می‌کشیدم و تمام سعیم را می‌کردم تا جسم سنگینش را از روی خودم بلند کنم.
    گرگ‌های دیگر هم به سمتم حمله کردند. سنگینی‌شان را روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام حس می‌کردم. از لای پنجه‌های توکو نگاهم را به سمت نوزاد نونا انداختم که وسط آن جهنم دست و پا تکان می‌داد و صدای گریه‌اش در آن همه هیاهو شنیده نمی‌شد.
    فرو رفتن دندانی در پهلویم مرا از فکر نوزاد بیرون کشاند. دندان‌ها و پنجه‌های دردناکی که به تمام بدنم فرو می‌رفت را حس می‌کردم و فواره‌ی خونی که از شاهرگم روی صورت گرگ سیاه روبرویم ریخت را دیدم و چشم‌هایم را بستم. دست و پاهایم بی‌رمق شده بودند و سرد شدنشان را حس می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    من منتظر مرگ شده بودم و در هر لحظه فقط به نوزاد نونا فکر می‌کردم. صدای زوزه‌های دردناکی از اطرافم شنیدم، چشم‌هایم را باز کردم. احساس کردم حجمی که بر جسمم چیره شده بود لحظه به لحظه سبک‌تر می‌شود و می‌توانستم راحت‌تر نفس بکشم. گردنم را با درد طاقت فرسایی تکان دادم. گرگ‌ها را دیدم که یک به یک به اطراف پرت می‌شوند و گرگ‌های دیگری اضافه می‌شوند. تکانی به جسم زخمی‌‌ام دادم و سعی کردم بلند شوم. چیزی که می‌دیدم را باور نمی‌کردم. وود گرگ‌ها را از روی من بلند می‌کرد و با دندان‌های بیرون زده‌ای که خون از انها می‌چکید به جان شاهرگ‌هایشان می‌‌افتاد.
    هیمه‌ی گر گرفته‌ی چشم‌هایم را سوزاند، از لای شعله‌های وحشی آتش، جسم سیاهی را می‌دیدم که زنجیر‌هارا پاره می‌کرد و ساها و بقیه را از آتش بیرون می‌آورد. سرعتش انقدر زیاد بود که نمی‌توانستم حرکت یا چهره‌اش را ببینم.
    نگاهم به دختر درنده‌ای افتاد که چشم‌های سرخ و دندان‌های نیش بیرون زده‌اش شبیه وود بود، دهان گرگی را باز کرده بود و سعی می‌کرد فکش را پاره کند. همه می‌جنگیدند، وود با دو درنده و کای، برای نجات ما برگشته بودند. کای بالای سر ساها و بقیه ایستاده بود و دامن آتش گرفته‌ی ساها را خاموش می‌کرد و هرکسی که برای کشتن به آنها نزدیک می‌شد را تکه پاره می‌کرد.
    چیزی شبیه به جهنم را می‌دیدم، بوی چوب‌های سوخته شده و آتش زبان گرفته، جهنمی ساخته بود از جنس وحشی‌گری گرگ‌ها!
    توکو که زخمی شده بود، نگاهی به قبیله‌اش انداخت که چگونه به وسیله‌ی درنده‌ها قلع و قمع می‌شوند.
    ورق برگشته بود، خانواده‌ی من در امان بودند و او در هر لحظه تکه پاره شدن قبیله‌اش را با چشم می‌دید. کشتار روبرویش چهره‌اش را مشوش کرده بود، صدای کوبیده شدن قلبش به سـ*ـینه‌اش را می‌شنیدم. با تمام جانی که داشت زوزه‌ی از ته دلی کشید. زوزه‌ای که فقط از گرگ‌های آلفا بر می‌‌آمد و بس!
    همه در لحظه متوقف شدند. دختر کوتاه قدی که گردن گرگی را به دندان گرفته بود با صدای زوزه رهایش کرد، همه به سمت صدا برگشتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    فقط صدای خس‌خس سـ*ـینه‌های نفس زده شنیده می‌شد. توکو روی دست و پاهایش ایستاد و سرش را با همان غرور گرگینه‌اش بالا گرفت. وود گرگی را که لای پنجه‌هایش گرفته بود، روی زمین رها کرد و به سمت توکو رفت.
    کینه‌ای که در چشم‌های سرخش بود هم نتوانست شهامت توکو را از او بگیرد. نوبت وود بود تا کاری برای قبیله‌اش بکند. من بی‌جان روی زمین افتاده بودم و خونی که از بدنم می‌رفت، هر لحظه پاهایم را سرد‌تر می‌کرد. با چشم‌های نیمه باز نگاهم را به کای دوختم که خودش را کنار وود رساند و روبروی توکو ایستادند.
    همه ساکت شده بودند و گرگ سیاه سفید(توکو) با ضعفی که در پای چپش دیده می‌شد روبروی آنها غرش خفیفی از لای دندان‌هایش کرد.
    وود خون کنار لبش را با گوشه‌ی آستینش پاک کرد و قطره‌ی آخر را که هنوز در گلویش بود را با میل فراوانی جلوی توکو قورت داد. موهای پریشان شده‌اش را کنار زد و قدم سبکی به سمت توکو برداشت.
    - یه نگاهی به قبیله‌ات بنداز! اگه دلت نمی‌خواد بقیه‌شون هم تا طلوع آفتاب دونه به دونه گردن‌هاشون رو پاره کنم، بذار خانواده‌ام رو ببرم!
    توکو سکوت کرد و افکارش را برای من، وود و کای باز گذاشت. صدایش را دوباره شنیدم. دیگر خبری از آن‌همه غرور گرگ‌های آلفا نبود.
    - اگه من هم بذارم برید یاغی‌ها دیر یا زود پیداتون می‌کنن! اونها مثل قبیله‌ی سفید‌ها نیستن...
    نگاهش را به سمت من چرخاند:
    - یادتون نرفته که تو شورا نیرا چه بلایی سر گرگ سرخ آورد؟! اون چند نفری که به نمایندگی از قبیله‌ی یاغی‌ها اومده بودند بعد از کشته شدن آلفاشون برگشتن تا... معلوم نیست چه اتفاقی می‌افته!
    کای وسط حرف توکو پرید:
    - محافظین چی؟
    - اونا خیلی وقت بود منتظر نیرا بودن، الان هم از کشته شدن اون ماده گرگ پیر خوشحالن! محافظین سال‌هاست که قبیله‌ی منسجم و بزرگی نیست. اون تعدادی هم که هستن از ظلم این گرگ پیر به ستوه اومده بودن.
    - پس ما حمایت محافظین رو هم داریم؟
    - آره به شرطی که تو دور و اطراف نیرا نباشی! ما گرگیم دشمن تو، پس دست اون وحشی‌هایی که با خودت آوردی رو بگیر و با خودت ببر، بذار نیرا و قبیله‌ات در آرامش باشن، یادت نرفته که تو مسبب همه‌ی این اتفاقاتی؟!
    صدای تپش اوج گرفته‌ی قلب وود را می‌شنیدم. پنجه‌های دستش را چنان در هم گره زد که صدای استخوان‌هایش را شنیدم. سـ*ـینه‌اش را به سمت توکو کشید که کای پوزه‌اش را به سـ*ـینه‌اش کوباند و مانعش شد. وود با افکارش بر ذهن توکو غرید:
    - اگه من نیومده بودم که الان همه‌شون رو سوزونده بودی!
    توکو: می‌‌سوزوندم چون قوانین می‌گفت.
    وود این بار از افکارمان بیرون آمد و با صدای بلند رو به جمعیت زخم خورده و خسته فریاد کشید:
    - کدوم قوانین؟ همون قانون‌هایی که بیست سال پیش یه دهکده رو سوزوند و با خاک یکسان کرد؟ همون قانونی که دستور کشته شدن گرگی رو داد که فقط نمی‌خواست آلفا باشه؟! من می‌دونم همه‌تون تعدادی از اقوامتون تو اون دهکده سوخت؛ ولی شماها هیچ اعتراضی نکردین! ببینید همین الان این قوانین چه بلایی سر قبیله‌تون آورد‌!
    مثل اینکه نمی‌خواین به این قوانین مسخره و اون شورای ظالم اعتراضی بکنین! نه؟! من تمام عمرم رو با گرگ‌ها بزرگ شدم و از تمام رسومی که دارین مطلعم. می‌دونم همین شورا چه بلایی سر شماها آورده. مقصر تمام این کشتارها همین قوانین مسخره‌ان که فرصت حرف زدن به من و خانواده‌ام نداد. صورتش آتش گرفته‌اش را به سمت توکو چرخاند.
    - اگه همون روز تو حرف‌های نیرا رو باور می‌کردی، الان مجبور نبودی جنازه‌ی تیکه پاره شده‌ی گرگ‌هات رو چال کنی.
    توکو با صدای خرخر مانندی گفت:
    - تو اون آدم‌ها رو کشتی.
    - من نکشتم! من تمام شب رو داشتم به...
    صدای قدم‌هایی از روی سنگ‌ها به سمت ما آمد. آن دو درنده‌ای که با وود بودند، خودشان را وسط جدال گرگ‌ها کشاندند. دخترک در حالی که زبانش خون را با لـ*ـذت از گوشه‌ی لبش جمع می‌کرد، صورت به صورت توکو ایستاد و در حالی که دستش را بالا می‌آورد تا به سر توکو بکشد گفت:
    - ما اون زن و مرد رو کشتیم!
    دستش هنوز بالای سر توکو بود و هنوز به گوش‌هایش نرسیده بود که توکو غرش وحشتناکی به صورت ریز نقش دختر جوان کرد و باعث شد دخترک قدمی به عقب پرت شود. دخترک لباسش را مرتب کرد و در حالی که شوکه شده بود با گستاخی تمام رو به تو کو گفت:
    - شنیده بودم خیلی وحشی هستین؛ ولی فکر نمی‌کنم کشتن تو از بقیه سخت‌تر باشه.
    دندان‌هایش را بیرون آورد و در لحظه قصد حمله به توکو را داشت که توکو زود‌تر حمله کرد و با پاهایش به سمت سـ*ـینه انا پرید. وود با سرعت عجیبی بین آن‌ها پرید و با دست‌هایش مانع حمله‌ی توکو به انا شد. انا چند قدمی به عقب پرتاب شد و درنده‌ی دیگری که با انا بود از پشت سیاهی‌های درخت‌ها پایش را روی جنازه‌ها کشید و خودش را به او رساند و مانع افتادنش شد. توکو که هم چنان چنگ و دندان می‌کشید نتوانست خودش را از دستان وود رها کند. وود هم چنان که صورت به صورت توکو مانع حمله کردنش می‌شد فریاد زد:
    - می‌ذاری خانواده‌ام برن یا تا صبح نشده اینجا رو قبرستون قبیله‌ات کنم؟
    - تو برو! نیرا و خانواده‌اش تا هر وقت با تو باشن مرگ هم باهاشونه! تو که نباشی این‌ها تا هر وقت که بخوان می‌تونن همین‌جا بمونن!
    دست‌های وود شل شد و از روی گردن توکو پایین خزید. چند قدمی را بی‌هدف به عقب برگشت. می‌توانستم تمام افکارش را بخوانم. او می‌دانست کنار من بودن برایمان چقدر خطرناک است و حمایت‌های بی‌جا و از سر دلدادگی من باعث می‌شود همه‌ی خانواده‌ام به خطر بیفتند. از طرفی دور بودن از من برایش سخت بود و با وجود آن دو درنده، معلوم نبود چه بلایی سر خودش بیاید و می‌دانست عواطف انسانی‌اش وقتی کنار آنها باشد از بین خواهد رفت. نگاهش را به من دوخت. قدم‌های بی‌هدفش را به سمت من کشاند و زانوهایش را آرام کنار من روی زمین گذاشت و من را با آن جثه گرگینه‌ای به راحتی پر کاه از روی زمین بلند کرد. همه ساکت بودند، انا و مرد سیاه پوستی که کنارش بود همانجا ایستاده و منتظر وود بودند. نگاهم را به نوزاد دوخته بودم. کای هم پشت سر ما نوزاد را با پارچه‌ای که دورش بود به دندان کشید و کنار ساها رفت. روی زمین نشست و چیتو در حالی که خون هنوز از دست‌ها و صورت دود زده‌اش می‌چکید با زحمت فراوان ساها و تیا را روی کمر کای کشاند. پاهایش از تحمل آن همه وزن می‌لرزید؛ ولی هم‌چنان ایستاده بود، پوزه‌اش را زیر دستان چیتو انداخت و او را هم بلند کرد. چیتو سنگینی‌اش را با دستانش روی گردن کای انداخت و پشت سر من و وود آمدند. وود برگشت و نگاهی به انا انداخت. متوجه نشدم چه حرفی بینشان رد و بدل شد؛ ولی آنها به سرعت نور از کنار ما گذشتن و در تاریکی شب گم شدند. وود نگاهش را به سمت توکو چرخاند.
    - اگه خود نیرا بخواد من می‌رم.
    سرش را پایین انداخت و جای من را در آغوشش تکانی داد و از لای جمعیت گذشتیم. توکو سکوت کرد، دانستم او هم از رفتن ما بدش نیامده بود؛ ولی آخرین نیشش را هم به جسم زخم خورده‌مان زد.
    - یاغی‌ها پیداتون می‌کنن!
    ما بدون آنکه حرفی بزنیم یا حتی نگاهی بار آن رهبر شکست خورده بکنیم مسیرمان را ادامه دادیم و دوباره همه چیز را به طلوع غم انگیز خورشید فردا سپردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    ***
    گرگ و میش صبح هنوز، سایه‌اش بر سر آسمان نم زده‌ی آن شب سیاه بود و بوی ابرهای باروری که بالای سرمان جولان می‌دادند را از روی لباس نخی چسبیده به سـ*ـینه‌ی وود، حس می‌کردم. من هنوز در آغـ*ـوش وود تکان تکان می‌خوردم.
    کم کم جنگل تبدیل به روستایی با چند خانه‌ی محقر شد. وود سریع می‌دوید و کای هم تمام تلاشش را می‌کرد تا خودش را به ما برساند. او بی‌معطلی وارد یکی از خانه‌ها شد. بوی نفت سوخته تمام خانه را پر کرده بود. فقط توانستم سرم را بچرخانم تا مطمئن بشوم به جای امنی رسیده‌ایم. فضای تیره و قهوه‌ای خانه را نمی‌توانستم به خوبی ببینم. چشمم فقط چراغ کم جان آویزان شده‌ی روی دیوار را دید و دوباره به سـ*ـینه‌ی وود چسبیدم. صدای باز شدن در چوبی پشت سرم را شنیدم و به دنبالش صدای کوبیده شدن پنجه‌های کای به کف چوبی اتاق، خیالم را از آمدن آن‌ها راحت کرد. وود مرا از پله‌ها پایین برد و آرام روی تخت نشاند. دستش را آرام از زیر کمرم بیرون کشید و نگاهش را چند لحظه‌ای روی جسم نذارم حس کردم. یک لحظه همه چیز دور سرم چرخید، نگاهی به خودم انداختم. وقتی لباس وود را تنم دیدم، نفسی از ته دل کشیدم و به شرافت گرگ‌ها بالیدم. وود که متوجه حرکات من شده بود. دستش را آرام روی پیشانی‌ام گذاشت و نگاه سرخش را دوباره به چشم‌های بی‌رمق من انداخت:
    - آروم باش، همون لحظه‌ای که تبدیل شدی تنت کردم.
    هر چه سعی کردم جوابش را بدهم بغض امان نمی‌داد و نمی‌توانستم به چشمانش نگاه کنم. هر لحظه که نگاهش می‌کردم چشم‌های خون بسته و ضجه‌های نونا جگرم را آتش می‌زد. سرم را از زیر دستانش کشیدم و نگاهم را به طرف دیگر چرخاندم. با چرخاندن سرم، دستی به رگ پاره شده‌ام انداخت و سرمای پشت دستش تمام تنم را لرزاند. تکانی به خودم دادم تا دستش را از روی شریان حیاتی زندگی‌ام بردارد. بوی خونی که در رگ‌هایم جریان داشت تپش قلبش را بالا بـرده بود. آب دهانش را محکم از گلویش پایین داد ودستش را زیر چانه‌ام انداخت.
    - می‌دونم ناراحتی، من باعث مرگ نونا شدم؛ ولی باور کن خودم نمی‌خواستم! توکوی لعنتی دو روز شکنجه‌ام داد. وقتی آزاد شدم فقط صدای جریان خونی که تو رگ‌هاتون بود رو می‌شنیدم. نیرا من نمی‌خواستم یه درنده باشم. من نمی‌خواستم به نونا حمله کنم. باور کن! تشنگی جوری مجنونم کرده بود که اصلا نمی‌دیدم خون کی رو دارم از شاهرگش بیرون می‌کشم! من رو ببخش نیرا، من نمی‌خواستم اون اتفاق بیفته.
    دستش را از روی صورتم کشید و پاهایش را روی زمین گذاشت تا برود. هنوز سرش را کامل نچرخانده بود که دست‌هایم بی‌اراده دستش را گرفت و مانعش شد. سرمای انگشتانش را لای دست‌هایم حس کردم و بغضی که محکم‌تر چنگ به گلویم می‌انداخت را با زحمت فراوان پایین دادم. اصلا دلم نمی‌خواست از کنارم برود. چشم‌هایش را به گل‌های بی‌رنگ و روی ملحفه دوخته بود و نگاهم نمی‌کرد. دستش را بالا آوردم و با دست دیگرم فشار ریزی به قطعه یخ لای دست‌هایم دادم.
    وود آرام خودش را بالا کشید و کنار بالشت سفیدم نشست. چشم‌هایم رمق باز ماندن نداشتند و تمام دلخوشی‌ام را لای دست‌هایم می‌فشردم. او با دست آزادش موهای خیس شده را از صورتم کنار داد و آهِ از ته دلی کشید. گرمای نفسش به صورتم سیلی محکمی زد. بغض لعنتی اجازه‌ی لحظه‌ای تکلم به زبانم را نمی‌داد. دلم برای حرف زدن با او تنگ شده بود. کمی به سمتش مایل شدم. دلم می‌خواست تا صبح موهایم را نوازش کند و دوباره تا صبح او صحبت کند و من غرق در دریای صورتش، مشتاقانه گوش بدهم. وجود او کنارم تمام درد‌هایم را از بین بـرده بود. عجب معجزه‌ی عجیبی بود! من با تمام وجود عاشقش بودم، با اینکه با نیمی از وجودم سازگار و با نیمه دیگرم دشمن بود. قلبم هر لحظه برایش محکم‌تر می‌کوبید؛ اما مغزم تمام سرم را آتش می‌زد و مانعم می‌شد حتی نگاهش کنم.
    پنجه‌اش را لای خون خشک شده‌ی موهایم احساس کردم. دستش را رها کردم و پارچه‌ی نازکی که روی پاهایم افتاده بود را چنگ محکمی زدم و روی صورتم کشیدم. هنوز نتوانسته بودم مرگ نونا را هضم کنم و فکر کودک بی‌مادر، مرا هر لحظه از وود دورتر می‌کرد.
    وود دستش را از لای موهایم بیرون کشید و پارچه را روی تمام بدنم کشید. از پشت نازکی پارچه به نیم‌رخ صورتش زل زده بودم، موهایش که تا روی گونه‌هایش را گرفته بود به محض آنکه جلوی چشم‌هایش می‌ریخت با دستش آن‌ها را بالا می‌زد؛ ولی موها مثل من طاقت دوری از آن چشم‌ها را نداشتند و دوباره پایین می‌‌آمدند. خیالش که از رو انداز من راحت شد صورتش را نزدیک صورتم آورد. قلبم برای یک لحظه ایستاد و چشم‌های گشاد شده‌ام داغ شد که سرمای لب‌هایش روی پیشانی‌ام تمام جانم را به یک‌باره یخبندان کرد و بعد با سرعت از کنار تختم دور و در محکم بسته شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    هنوز گیج رفتنش بودم که تازه دردهایم را پیدا کردم. زخم گردنم بسته شده بود؛ ولی هنوز توان ایستادن نداشتم. گوش‌هایم را تیز کردم تا صدای کسانی که بالا هستند را بشنوم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا صدای پای کسی که نزدیک می‌شد را بشنوم. صدای قدم‌های سنگین، از سمت پله‌ها نزدیک‌تر می‌شد. پارچه را پایین دادم و منتظر شدم در باز شود.
    کای از لای در وارد شد. سرش را خم کرده بود تا با سقف کوتاه زیر زمین تاریک برخورد نکند. کاسه‌ی مسی که در دستش بود را نگاهی کرد و به سمت من آمد.
    - بهتری؟
    نگاهی به شاه رگ بسته شده‌ام انداخت و کاسه را روی تخت گذاشت. صدایم هنوز قفل شده بود. دستم را تکانی دادم تا کاسه را تا انتها بنوشم. مدتی بود گرسنه و تشنه بودم. دستم را به سمت کاسه کشیدم؛ اما نتوانستم بلندش کنم. کای گوشه‌ی تخت نشست و کاسه را کنار دهانم گرفت. چانه‌ام می‌لرزید و هنوز سرما بر بدنم چیره بود. مایع گرم تمام گلویم را سوزاند و پایین رفت. احساس کردم آن مایع گرم در تمام جانم نشست و بدنم را گرم کرد.
    آخرین قطره‌ی داخل گلویم را پایین دادم و رو به کای که به سمت پله‌ها می‌رفت، گفتم:
    - ساها و بقیه کجان؟
    سرش را چرخاند و از سرشانه نگاهی به من انداخت. هنوز گره‌ی اخم‌هایش باز نشده بود.
    - به جز صفا همه بالا هستن.
    - تو از کجا وود رو پیدا کردی؟
    - بهتر که شدی بهت می‌گم.
    - بیا کمکم کن، می‌خوام بیام بالا بقیه ‌رو ببینم.
    - نه! فعلا استراحت کن. حالت که بهتر شد بعد.
    - وود کجاست؟
    - وقتی خواست بره آفتاب طلوع کرده بود و نتونست. الان هم بالاست!
    از شنیدن حرفش خوشحال شدم و برای بالا رفتن مصمم‌تر. باید می‌فهمیدم وود چرا برگشت و آنهایی که با او بودند، کی بودند. دستم را کنار بدنم ستون کردم تا بلند بشوم که کای مانعم شد.
    - چه‌کار می‌کنی؟
    - باید با وود حرف بزنم.
    - مگه نزدی؟
    - نه! نتونستم.
    چشم‌های باریکش را به ابروهای بالا رفته‌ی من دوخت و پس از لحظه‌ای سکوت ادامه داد.
    - می‌خوای باهاش چیکار کنی؟
    - نمی‌دونم، هرچی تلاش می‌کنم باز هم نمی‌تونم حسم رو بهش درک کنم.
    صدای ناله‌ی خفیفی از طبقه‌ی بالا رشته‌ی صحبت‌هایمان را پاره کرد.
    - صدای کیه؟
    - چیتو به هوش اومده.
    سریع پله‌ها را بالا رفت. من که بعد از آن مایع شفا بخش حال بهتری داشتم، تکانی به پاهایم دادم و سعی کردم از روی تخت پایین بیایم. درد در تمام پهلو و شکمم پیچ و تاب می‌خورد. با هر نقطه از درد یاد شب گذشته و اتفاقاتش می‌‌افتادم و حالم از خودم به هم می‌خورد؛ اما دیدن ساها و بقیه مجبورم می‌کرد بایستم. دستم را روی دیوار‌های آجری گذاشتم و خودم را از روی تخت جدا کردم. اتاق کوچک و تاریکی بود که با لامپ قرمز رنگی روشن می‌شد و تخت آبی رنگ آهنی وسط آن اصلا شبیه به جایی برای استراحت و خواب نبود. به سمت در که رفتم بوی نم باران به دماغم خورد و اشتیاقم را دو برابر کرد. پله‌ها را به سختی بالا رفتم که صدای پچ پچ وود و کای را شنیدم. سعی کردم بشنوم چه می‌گویند. پشت در ایستادم و گوش‌هایم را تیز کردم. ملحفه‌ای را که دور خودم پیچیده بودم را محکم دور کمرم سفت کردم و گوشم را به دیوار چسباندم.
    - نمی‌دونی صفا کجاست؟
    - نه، دیشب هر چی چشم چرخوندم ندیدمش. نیرا چطور بود؟
    - دارویی که خورد حالش رو بهتر کرد. وود، می‌خوای چه‌کار کنی؟ حرف‌های توکو رو که شنیدی!
    - من می‌رم! شاید توکو بتونه یه جای امن واسه ساها و بقیه درست کنه.
    نتوانستم بقیه حرف‌ها را از بالای پله‌ها و پشت در گوش بدهم. وارد شدم و با قدم‌های در هم گره خورده به دیوار تکیه دادم. وود که قدم‌های شلخته‌ی من را دید در کمتر از پلک زدنی خودش را به من رساند و مانع افتادنم شد. دستم را روی شانه‌ی وود هل دادم و سعی کردم روی پاهایم بایستم.
    - همه با هم برمی‌گردیم. ده جنگلی بهترین جا واسه ماست.
    از اینکه وسط حرفشان پریده بودم زیاد خوششان نیامده بود. روی زمین کنار همان دیوار نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. خانه‌ی کوچک و نم‌زده‌ی چوبی خالی از سکنه و اسباب زندگی بود، به جز قالی پاره و قرمز رنگی که وسط اتاق پهن شده بود و ساها، چیتو و تیا روی آن دراز کشیده بودند. پنجره‌ها مهر و موم شده بودند و صدای باران که به سقف شیروانی اتاق کوبیده می‌شد سکوت بینمان را می‌شکست. تر شدن دستم را احساس کردم، نگاهم را که به بالا انداختم چکه‌ی آبی که از سقف اتاق روی شانه‌ام می‌چکید تشنگی‌ام را با یادم آورد. سطل آبی که کنار در بود نظرم را به خودش جلب کرد. اشاره‌ای به کای کردم و سطل آب را نشان دادم. چیتو تقریبا به هوش آمده بود. نوزاد کنار دست او و ساها بود، به سمتش خیز برداشتم و خودم را کنار ساها یافتم. کای هنوز به در نرسیده بود که در باز شد.
    شینا با بقچه‌ی بزرگی وارد شد، به جز من بقیه خیلی عادی به دختر خیسی که با یک بقچه بزرگ وارد شده بود نگاه می‌کردند.
    نوزاد را به آغـ*ـوش کشیدم و فریاد زدم:
    - این اینجا چی‌کار می‌کنه؟
    نوزاد از صدای من بیدار شد و شروع به گریه کرد. وود نگاه خیره‌اش را به من انداخت و گفت:
    - نگران نباش، اون قصد کمک داره.
    - اگه قصد کمک داشت دیشب فراری‌مون می‌داد.
    اخم‌های گره خورده و صورت عصبی‌ام را به شینا دوختم که موها و لباس خیس شده‌اش را مرتب می‌کرد.
    - دیشب نمی‌تونستم کاری بکنم؛ ولی قول می‌دم جبران کنم. مگه نه کای؟
    نگاه مشتاق و موذی‌اش را به کای دوخت، لحن دلبرش حالم را بهم می‌زد.
    کای: آره اگه اون نبود ما اینجا رو نمی‌شناختیم. معلوم نبود تو جنگل چه بلایی سرمون می‌اومد.
    شینا که شوق را از چشمان عسلیش می‌خواندم باریکه‌ی سفید موهایش که از نژادش به ارث بـرده بود را کنار صورت گردش رها کرد و بقیه موهایش را پشت سرش محکم کرد. متوجه نگاه‌های او به کای و بی‌توجهی کای به او شده بودم. صدایم را با همان قدرت قبل بیرون دادم:
    - خب چی می‌خوای؟
    - هیچی، فقط می‌خوام به راهنما کمک کنم.
    - راهنما به کمک تو احتیاج نداره.
    - ولی خانواده‌اش احتیاج دارن.
    نگاه پیروزش را به چشم‌های من دوخت که صدای ناله‌ی ساها بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    شینا بقچه را رها کرد و به سمت ما دوید. من فرزند نونا را محکم‌تر در آغوشم فشردم، حرف‌های کای هیچ تاثیری در بی‌اعتمادی‌ام نداشت. شینا را که نگاه می‌کردم یاد بستن دست‌هایم و کشته شدن نونا می‌‌افتادم و نفرت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. اگر همین تلاش را شب گذشته می‌کرد الان نونا کنار نوزادش بود.
    شینا شیشه‌ای را از کیسه‌ی آویزان به کمرش بیرون آورد و همین که خواست به گلوی ساها بریزد با تمام جانی که داشتم مانعش شدن و دستش را محکم گرفتم. شینا نگاهی به کای انداخت و کای با حرکت چشم‌هایش او را تصدیق کرد، فقط به خاطر اعتمادی که به کای داشتم دستش را رها کردم.
    ان مایع را به همه خوراند و به سمت بقچه‌ی همراهش رفت. ظرف پراز شیری که سر آن بسته شده بود را به همراه لباس برای من آورد و جلوی پاهایم روی زمین گذاشت.
    - این شیره، بده بهش بخوره! چند ساعتی هست چیزی نخورده.
    با ظرفی شبیه به قاشق که کنار ظرف بود، ذره ذره شیر را به دهانش می‌ریختم و غرق در آبی چشمانش بودم. زیبایی‌اش را از مادرش به ارث بـرده بود؛ اما پوست تنش مثل یاغی‌ها سرخ رنگ می‌نمود. چشمان آبی و موهای مشکی‌اش من را یاد مادر بینوایش می‌انداخت. ناگهان بغض به گلویم چنگ انداخت و نتوانستم جلوی هق‌هقم را بگیرم. کودک در آغوشم دست و پا می‌زد و من فقط اشک می‌ریختم. همه غمناک نگاهم می‌کردند و خودشان را شریک غمم می‌دانستند در حالیکه من غصه‌ی روز‌های بی‌مادری نوزاد را می‌خوردم و اینکه مثل من هیچ‌وقت آغـ*ـوش مادرش را نخواهد داشت.
    همه تقریبا به هوش آمده بودند و کم کم بارش باران فروکش کرده بود. من هم آخرین اشک‌هایم را پاک می‌کردم. غرور گرگینه‌ بودنم مانعم می‌شد تا مثل گذشته‌ها زار بزنم و دلم را سبک کنم.
    شینا غذاهایی که آورده بود را بین همه تقسیم کرد و تکه نانی را جلوی من گذاشت و کنار کای خزید. رفتارش کلافه‌ام می‌کرد.
    چند ساعتی گذشت و ما بدون آنکه حرفی بزنیم هرکدام گوشه‌ای خزیدیم و چرت کوتاهی زدیم. من که نوزاد را در هم چون امانتی بزرگ محکم در آغوشم می‌فشردم، ناگهان احساس کردم از لای دست‌هایم کشیده می‌شود. از جایم پریدم و پارچه‌ی نوزاد را از لای دست‌های شینا بیرون کشیدم. خیره نگاهم کرد و با لحن مثلا مهربانی گفت:
    - دیدم بیدار شده می‌خواستم بهش شیر بدم.
    چنگم را به نوزاد محکم کردم و غرش وحشتناکی به صورت به ظاهر معصومش انداختم. ساها که بهتر شده بود، بالای سر تیا نشسته بود و موهایش را نوازش می‌کرد. تیا که دلتنگ خواهرش و جیک بود مثل کودکان چند ساله بغض کرده بود. چیتو هم کنار وود و کای جمع مردانه‌ای را تشکیل داده بودند.
    چیتو لبخند کجی را تحویلم داد. دیگر از آن پسر بچه‌ی نوجوان خبری نبود و صورت جوانه زده‌اش شبیه مردها شده بود. سریع کنار من آمد و صورتش را برای نوزاد کج و کوله کرد. خنده‌ام گرفت و همه به قیافه‌ی چیتو لبخند تلخی زدیم.
    وود هنوز سرش پایین بود و نتوانسته بود با کسی حرف بزند. رو به جمع پرسیدم:
    - صفا کجاست؟
    هیچکس جوابی نداد. رو به شینا پرسیدم:
    - تو چی؟ نگو از صفا خبر نداری؟
    - دارم!
    - کجاست؟
    - جاش امنه.
    - چرا نیاوردیش اینجا؟
    - نشد.
    - نشد؟!
    نوزاد را به آغـ*ـوش چیتو پرت کردم، روی دو پا ایستادم و به سمتش رفتم.
    - نشد؟ سر صفای بیچاره چه بلایی آوردی؟
    - صفا جاش امنه، خیالت راحت.
    - بگو کجاست وگرنه چشم‌هام رو روی همه کارهایی که کردی می‌بندم و همون بلایی که سر قبیله‌ات آوردم سر تو هم میارم.
    آنچنان نزدیک صورتش شده بودم که نفسم صورتش را داغ کرده بود. کای که کنارش بود با دستش به شانه‌ام کوبید و مرا کنار کشید.
    کای: عجله نکن اون رو هم پیداش می‌کنیم. فعلا فقط نگران یاغی‌ها باش!
    نیرا: صفا رو پیدا می‌کنیم بعد برمی‌گردیم ده جنگلی، اونجا جامون امنه!
    ساها: نه! یاغی‌ها تا اونجا میان که فقط پیدامون کنن. اونجا هم ما تنهاییم و محافظین رو نداریم!
    نیرا: می‌گی همینجا بمونیم تا توکو با دار و دسته‌اش همینجا گیرمون بندازه و تحویل یاغی‌ها بده؟!
    شینا وسط حرف‌هایمان پرید:
    - نه! توکو این‌کار رو نمی‌کنه! اون حاضره در قبال رفتن درنده‌ها به شما کمک کنه! اون خیلی وقته به سفید‌ها حکومت می‌کنه و هیچ درنده‌ای جرات نزدیک شدن به قبیله و خاکش رو نداشته؛ ولی الان حاضره به خاطر برگشتن دوباره‌ی آرامش به حکومتش به شماها پناه بده و حمایتتون بکنه! فقط به یه شرط، اون هم این‌که وود و بقیه‌ی درنده‌ها برای همیشه برن و آرامش دوباره به جزیره برگرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا