صدای جیغ سمن رو شنیدم، فکر کنم تیام تو اتاق اومده بود.
صدای تیام اومد که میگفت:
-من میرم، تو هم بمون این جا، واسه خودت غصه بخور.حوصله ندارم واقعا.
سمن جیغ زد:
برو، برو گمشو هر جا دلت میخواد، فقط برو. برو دیگه بر نگرد.
صدای کوبیده شدن در اتاق و بعد گریه های سمن اومد.
گوشی رو قطع کردم تا هر چه قدر دوست داره گریه کنه. واقعا هم گریه داشت.
گوشیم رو تو دستم گرفته بودم و داشتم فکر میکردم.
یه دفعه در اتاق باز شد و یکی اومد داخل. از جایی که نشسته بودم به در اتاق دید نداشتم ولی حدس زدم زن عمو باشه.
اما زن عمو نبود، دانیال بود! در حالی که یه آهنگ اعصاب خرد کن رو زیر لب میخوند لباسش رو عوض کرد، ادکلن زد و آماده شد که تو پذیرایی بره.
اصلا من رو ندید! چون من کنار میز و روی زمین نشسته بودم و اون جلوی آینه قدی داشت هیکل قناصش رو بررسی میکرد.
به نظر من جا داشت یه ده یازده کیلویی لاغرتر بشه، از هیکلش چندشم میشد!
از جام بلند شدم و شالم رو از روی تخت برداشتم و روی سرم انداختم که تو پذیرایی برم.
یه دفعه برگشت عقب و گفت:
-ساینا!تو کجا بودی؟
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-همین جا.
چشم هاش رو تا آخرین حد گشاد کرد و گفت:
-پس چرا من ندیدمت؟
-کوری حتما!
بعد از تموم شدن حرفم از اتاق بیرون اومدم و دانیال هم پشت سرم راه افتاد.
فکر کنم از اینکه لباسش رو جلوی من عوض کرده بود خجالت کشید. مهم نبود! من که اصلا ندیده بودم و عمرا هم نمیخواستم ببینم. باز اگه خوش هیکل بود یه چیزی! یه مشت چربی و دنبه که دیدن نداشت!
روی مبل دو نفره نشستم که دانیال کنارم نشست. منم سریع بلند شدم و روی مبل تک نفره رفتم. پسره ی چندشِ چاق!
زن عمو میوه آورده بود، تعارف کرد. میل خوردن میوه رو نداشتم. فقط دوست داشتم این مهمونی مسخره زودتر تموم بشه تا برگردم خونه ی خودمون.
شروین داشت حرف میزد و بقیه میخندیدن. گوشیم رو در آوردم و دوباره دستم گرفتم.
حوصله ی مهمونی و جمع های این طوری رو اصلا نداشتم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای عمو از گوشیم بیرون اومدم.
-بیا شام ساینا جان.
رفتم سر میز ناهارخوری نشستم، میز رو کامل چیده بودن.
از بیرون کباب گرفته بود.خودش هم خورش کرفس درست کرده بود. سالاد، ژله، ترشی، نوشابه و دوغ هم سر سفره بود.
ترجیح دادم کباب بخورم. خورش کرفس واسه ام یادآور خاطرات خوبی نبود.
صدای تیام اومد که میگفت:
-من میرم، تو هم بمون این جا، واسه خودت غصه بخور.حوصله ندارم واقعا.
سمن جیغ زد:
برو، برو گمشو هر جا دلت میخواد، فقط برو. برو دیگه بر نگرد.
صدای کوبیده شدن در اتاق و بعد گریه های سمن اومد.
گوشی رو قطع کردم تا هر چه قدر دوست داره گریه کنه. واقعا هم گریه داشت.
گوشیم رو تو دستم گرفته بودم و داشتم فکر میکردم.
یه دفعه در اتاق باز شد و یکی اومد داخل. از جایی که نشسته بودم به در اتاق دید نداشتم ولی حدس زدم زن عمو باشه.
اما زن عمو نبود، دانیال بود! در حالی که یه آهنگ اعصاب خرد کن رو زیر لب میخوند لباسش رو عوض کرد، ادکلن زد و آماده شد که تو پذیرایی بره.
اصلا من رو ندید! چون من کنار میز و روی زمین نشسته بودم و اون جلوی آینه قدی داشت هیکل قناصش رو بررسی میکرد.
به نظر من جا داشت یه ده یازده کیلویی لاغرتر بشه، از هیکلش چندشم میشد!
از جام بلند شدم و شالم رو از روی تخت برداشتم و روی سرم انداختم که تو پذیرایی برم.
یه دفعه برگشت عقب و گفت:
-ساینا!تو کجا بودی؟
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-همین جا.
چشم هاش رو تا آخرین حد گشاد کرد و گفت:
-پس چرا من ندیدمت؟
-کوری حتما!
بعد از تموم شدن حرفم از اتاق بیرون اومدم و دانیال هم پشت سرم راه افتاد.
فکر کنم از اینکه لباسش رو جلوی من عوض کرده بود خجالت کشید. مهم نبود! من که اصلا ندیده بودم و عمرا هم نمیخواستم ببینم. باز اگه خوش هیکل بود یه چیزی! یه مشت چربی و دنبه که دیدن نداشت!
روی مبل دو نفره نشستم که دانیال کنارم نشست. منم سریع بلند شدم و روی مبل تک نفره رفتم. پسره ی چندشِ چاق!
زن عمو میوه آورده بود، تعارف کرد. میل خوردن میوه رو نداشتم. فقط دوست داشتم این مهمونی مسخره زودتر تموم بشه تا برگردم خونه ی خودمون.
شروین داشت حرف میزد و بقیه میخندیدن. گوشیم رو در آوردم و دوباره دستم گرفتم.
حوصله ی مهمونی و جمع های این طوری رو اصلا نداشتم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای عمو از گوشیم بیرون اومدم.
-بیا شام ساینا جان.
رفتم سر میز ناهارخوری نشستم، میز رو کامل چیده بودن.
از بیرون کباب گرفته بود.خودش هم خورش کرفس درست کرده بود. سالاد، ژله، ترشی، نوشابه و دوغ هم سر سفره بود.
ترجیح دادم کباب بخورم. خورش کرفس واسه ام یادآور خاطرات خوبی نبود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: