کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
صدای جیغ سمن رو شنیدم، فکر کنم تیام تو اتاق اومده بود.
صدای تیام اومد که میگفت:
-من میرم، تو هم بمون این جا، واسه خودت غصه بخور.حوصله ندارم واقعا.
سمن جیغ زد:
برو، برو گمشو هر جا دلت میخواد، فقط برو. برو دیگه بر نگرد.
صدای کوبیده شدن در اتاق و بعد گریه های سمن اومد.
گوشی رو قطع کردم تا هر چه قدر دوست داره گریه کنه. واقعا هم گریه داشت.
گوشیم رو تو دستم گرفته بودم و داشتم فکر میکردم.
یه دفعه در اتاق باز شد و یکی اومد داخل. از جایی که نشسته بودم به در اتاق دید نداشتم ولی حدس زدم زن عمو باشه.
اما زن عمو نبود، دانیال بود! در حالی که یه آهنگ اعصاب خرد کن رو زیر لب میخوند لباسش رو عوض کرد، ادکلن زد و آماده شد که تو پذیرایی بره.
اصلا من رو ندید! چون من کنار میز و روی زمین نشسته بودم و اون جلوی آینه قدی داشت هیکل قناصش رو بررسی میکرد.
به نظر من جا داشت یه ده یازده کیلویی لاغرتر بشه، از هیکلش چندشم میشد!
از جام بلند شدم و شالم رو از روی تخت برداشتم و روی سرم انداختم که تو پذیرایی برم.
یه دفعه برگشت عقب و گفت:
-ساینا!تو کجا بودی؟
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-همین جا.
چشم هاش رو تا آخرین حد گشاد کرد و گفت:
-پس چرا من ندیدمت؟
-کوری حتما!
بعد از تموم شدن حرفم از اتاق بیرون اومدم و دانیال هم پشت سرم راه افتاد.
فکر کنم از اینکه لباسش رو جلوی من عوض کرده بود خجالت کشید. مهم نبود! من که اصلا ندیده بودم و عمرا هم نمیخواستم ببینم. باز اگه خوش هیکل بود یه چیزی! یه مشت چربی و دنبه که دیدن نداشت!
روی مبل دو نفره نشستم که دانیال کنارم نشست. منم سریع بلند شدم و روی مبل تک نفره رفتم. پسره ی چندشِ چاق!
زن عمو میوه آورده بود، تعارف کرد. میل خوردن میوه رو نداشتم. فقط دوست داشتم این مهمونی مسخره زودتر تموم بشه تا برگردم خونه ی خودمون.
شروین داشت حرف میزد و بقیه میخندیدن. گوشیم رو در آوردم و دوباره دستم گرفتم.
حوصله ی مهمونی و جمع های این طوری رو اصلا نداشتم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای عمو از گوشیم بیرون اومدم.
-بیا شام ساینا جان.
رفتم سر میز ناهارخوری نشستم، میز رو کامل چیده بودن.
از بیرون کباب گرفته بود.خودش هم خورش کرفس درست کرده بود. سالاد، ژله، ترشی، نوشابه و دوغ هم سر سفره بود.
ترجیح دادم کباب بخورم. خورش کرفس واسه ام یادآور خاطرات خوبی نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    سر میز کنار هنگامه نشستم و زن عمو هم اون طرفم نشست.
    زن عمو نمیذاشت تکون بخورم، تا یه کم جا به جا میشدم سریع میگفت:
    -چیزی میخوای عزیز دلم؟بذار خودم بهت بدم.
    حالم رو داشت به هم میزد. نمیدونست از این ادا بازی ها متنفرم؟ شاید هم میدونست و خودش رو به اون راه زده بود.
    بعد از شام که زن عمو با تلاش و کوشش فراوان کوفتم کرده بود، بالاخره هنگامه و شروین بلند شدن خونه بریم.
    آماده شده بودیم. لحظه ی آخر که میخواستیم از در خونه شون بیایم بیرون زن عمو من رو صدا کرد.
    شروین و هنگامه با آسانسور پایین رفته بودن و من داشتم بند کتونی هام رو میبستم.هر چه قدر هنگامه گفت حاضر نشده بودم به خاطر برفی که نشسته بود پوتین بپوشم.
    کارم که تموم شد سمت زن عمو برگشتم.
    یه پاکت پول گل گلی گرفت جلوم و گفت:
    -قابلی نداره عزیزم.
    -مناسبت؟!
    _همین طوری ساینا جان.
    در حالی که در آسانسور رو باز میکردم که برم زیر لب گفتم:
    -ارزونی پسر عتیقه ات!
    در آسانسور رو بستم و پایین رفتم.
    نمیدونستم چرا می خواد به من نزدیک بشه ولی بدترین راه رو برای این کار انتخاب کرده بود.
    بیرون برف شدیدی می اومد، هنوز بند نیومده بود.
    اگه میرفتم مدرسه میتونستم الان واسه تعطیلی فردا خوشحال بشم، ولی همین خوشحالی های کوچیک هم دیگه ازم گرفته شده بود.
    روی زمین هم برف نشسته بود .داشتم تو حیاط راه میرفتم، شروین رو دیدم که هنگامه رو اذیت میکرد. هنگامه با اون پوتین پاشنه بلند نمیتونست مثل شروین سریع عمل کنه. تمام هیکلش سفید شده بود!
    با هر گوله برفی که بهش میخورد یه جیغ کوچولو هم میزد و با خنده به شروین فحش میداد! شروین هم داشت بهش خوش میگذشت.
    باید زود واسه آینده ام یه کاری میکردم، خودم که واقعا گیج شده بودم. به هنگامه هم اگر میگفتم که یه کاری بکنه احتمالا طبق معمول عصبانی میشد و یه دونه میزد تو دهنم و میگفت:
    مگه من مردم؟پیش خودم میمونی!
    ولی من واقعا حس میکردم که اضافه ام، تو این خانواده ی دو نفره، این جا، تو این دنیا.

    ***

    از شیشه ی ماشین بیرون رو نگاه کردم. همه جا سرسبز بود، فکر کنم دیگه داشتیم می رسیدیم.
    یه تیکه از لواشک هایی که هنگامه خریده بود که تو راه حال مون بد نشه رو تو دهنم گذاشتم و چشم های درشتم از شدت ترشیش جمع شد.
    به سمن نگاه کردم که بغـ*ـل دستم خوابیده بود.شاید این سفر واسه همه مون لازم بود.
    سمن درسش از من یه کم بهتر بود ولی دوتایی تونستیم با کمک خیلی زیاد معلم ها و مدرسه امتحانات خرداد رو بدیم و قبول شیم.
    سمن از موقعی که ازدواج کرده بود خیلی سختی کشیده بود. یه زندگی که به زور و بدون هیچ علاقه ای درست شده بود. دو تا افسرده!
    تو این چند ماه سه بار خودکشی ناموفق داشت که تیام با بدبختی جلوش رو گرفته بود وگرنه با اون قرص هایی که خورده بود دکتر ها گفته بودن اگه تیام زود نرسونده بودش بیمارستان امکان نداشت زنده بمونه.
    با صدای بوق سرم رو برگردوندم.
    عمو داشت بوق میزد و زن عمو مثل بچه های سه ساله سرش رو آورده بود بیرون و جیغ و داد میکرد! دیوونه! دانیال هم با لبخند ملیح به بیرون نگاه می کرد. چی می شد این ها نمی اومدن؟میخواستن این سفر رو هم کوفت مون کنن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    تیام از همه تندتر میرفت. اگه مامان بود تا الان هزار بار بهش گفته بود که آروم بره.
    عمو این ها پشت سرِ ما بودن و شروین هم پشت همه. به خاطر این که هنگامه چند بار حالش بد شده بود و تو مسیر نگه داشته بودن. بچه دوست نداشتم ولی به خاطر خوشبختی خواهرم خوشحال بودم. هنگامه تو ماه سوم بارداریش بود!
    البته با بارداری هنگامه موندن من کنارشون سخت تر هم شده بود، هنگامه حالش مثل قبل نبود.
    چند باری گفته بودم که واسه ام یه کاری بکنن ولی هر دفعه شروین با جدیت بحث رو تموم کرده بود، هنگامه هم عصبانی میشد.
    گوشی تیام زنگ خورد. یه کم حرف زد و آروم آروم یه جا کنار زد.
    عمو و شروین هم کم کم اومدن و به ما رسیدن.
    تیام به سمن اشاره کرد و گفت:
    -بیدارش کن یه چیزی بخوره.
    تیام پیاده شد و با عمو و شروین و دانیال شروع کردن به حرف زدن. تی شرت و شلوار لی پوشیده بود. این موقع تابستون هوای شمال خوب بود، زیاد گرم نبود.
    زن عمو هم پیاده شد و از تو صندوق عقب ماشین شون یه سبد میوه در آورد که بخوریم. هنگامه صندلی جلوی ماشین خودشون نشسته بود و چشم هاش رو بسته بود.
    با آرنج زدم تو پهلوی سمن!خیلی لطیف و آروم!
    چشم هاش رو باز کرد و گفت:
    -آی!
    -پاشو دیگه چمن، اون وقت ترانه به من میگه خرس قطبی!
    کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
    -کجاییم؟
    -نگه داشتیم یه چیزی بخوریم.
    -دیشب اصلا نخوابیدم.
    ابرو هام رو بالا انداختم و با شیطنت گفتم:
    -آخی! چرا؟
    حالتم رو که دید کوبید رو پام و گفت:
    -کوفت!من چی میگم تو چی میگی!
    ادامه داد:
    -سرم داشت میترکید. اون هم که خوابیده بود نمیتونستم برم بیرون یه قرصی چیزی پیدا کنم.
    اون! تو این چهار پنج ماهی که از ازدواجش گذشته بود، هنوز اسم تیام رو نمی برد.هنوز تیام تو حال، و سمن روی تخت میخوابید. هنوز هم اگر یه وقت راضی میشدن با هم بیرون برن سمن عقب مینشست.
    در ماشین رو باز کردم و گفتم:
    -هوا خوبه بیا پایین.
    پشت سر من آروم پیاده شد و من به این فکر کردم که هنوز با هم غذا نمیخوردن. سمن واسه خودش یه چیزی درست میکرد، تیام هم از بیرون یه چیزی میخرید. این حس فقط از طرف سمن نبود چون تیام هم حاضر نبود غذایی که اون درست میکنه رو بخوره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    زن عمو جلو اومد و یه تیکه شلیل به من داد.
    -بخور قربونت برم. چقدر طوسی بهت میاد.
    بلیز طوسی پر رنگ ساده ی جذب با آستین سه ربع تنم بود که بلندیش تا بالای رون پام میاومد.شالم هم مشکی بود، تیپم رو دوست داشتم.
    کلافه ازش شلیل رو گرفتم. از همین الان عملیات کوفت کردن رو شروع کرده بود. تو این چهار پنج ماه دو سه بار موهام رو کوتاه کرده بودم.نمی ذاشتم بلند بشه!
    زن عمو میوه ها رو پوست کند و همه خوردن. شروین هم یه بشقاب برای هنگامه توی ماشین برد.
    تیام گفت:
    -ساینا بشین ما زودتر راه بیفتیم، کلید ویلا دست منه.
    به در میگفت دیوار بشنوه، اسم هم رو نمی آوردن!
    سمن رو که حواسش نبود هل دادم سمت ماشین که بریم. ویلایی که تیام میگفت یه خونه نزدیک دریا بود که برای دوستش شایان بود. کلیدش رو به تیام داده بود.
    سمن با همه افسردگیش باز هم خوش تیپ میگشت. شلوار جین روشن پوشیده بود و یه تونیک تابستونی چهارخونه با رنگ های روشن، یه شال سفید نخی هم روی سرش انداخته بود، موهاش هم روی شونه ش ریخته بود، ولی اصلا آرایش نکرده بود!
    تیام راه افتاد و بقیه هم داشتن آماده میشدن و همه چی رو جمع میکردن که بیان.
    شیشه رو پایین دادم. تیام آهنگ گذاشته بود و تا ته زیادش کرده بود.
    حس خوبی بود.سمن از سبدی که گذاشته بود زیر صندلی تخمه و بشقاب در آورد.دیگه عین زن ها شده بود، واسه مسافرت سبد آورده بود!
    بشقاب رو گذاشت رو پاش و شروع کردیم به تخمه خوردن.
    چهل دقیقه بعد اون جا رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم و صبر کردیم تا همه برسن.
    سمن یه چمدون گنده واسه خودش لباس آورده بود.تیام هم فقط یه کوله پشتی! من هم رفتم ساکم رو از تو ماشین شروین در آوردم. ماشین ها رو پارک کردن و همه وسایل هامون رو در آوردیم. من و تیام و سمن و عمو زودتر رفتیم در رو باز کنیم.
    دریا رو به راحتی میشد دید.دوست داشتم زودتر وسایلم رو بذارم و ساحل برم. تنهایی، کنار دریا بهترین حس دنیا بود.
    تیام، کلید رو از تو داشبورد دویست و شش نوک مدادیش در آورد و جلو رفت.
    کلید رو انداخت و چند بار در جهت های مختلف چرخوند ولی باز نشد!
    عمو رفت جلو و گفت:
    -بده من پسر جون! شما هم که هیچ کاری از دستتون بر نمیاد.
    عمو هم چند باری امتحان کرد ولی در باز نشد که نشد.
    عمو رفت سمت ماشینش که ببینه چیزی داره که بتونه باهاش در رو باز کنه یا نه.
    تیام کلافه گفت:
    -مطمئنم همین جاست. چند بار با بچه ها اومدیم،نمیدونم چرا باز نمیشه.
    بهش گفتم:
    -به جای حرف الکی زدن زنگ بزن به شایان.
    دستش رو توی جیب شلوارش کرد و گفت:
    تو ماشینه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    منم گوشیم رو توی ماشین جا گذاشته بودم.
    سمن خیلی ریلکس به دیوار ویلا تکیه داده بود. اصلا به روی خودش نمیآورد که الان گوشیش رو بده زنگ بزنیم.
    تیام هم از اون ریلکس تر، منم از همه ریلکس تر!
    رو به دریا وایستاده بودم و به خورشیدی که کم کم آماده می شد که غروب کنه نگاه می کردم.
    غروب دلگیر بود ولی آرامش داشت، خاص بود، دوست داشتنی بود.
    چند دقیقه ای گذشت که تیام کلافه شد و رفت از تو ماشین گوشیش رو بیاره.
    به سمن پوزخند زدم و گفتم:
    -به روی خودت نیاری.
    با حرص گفت:
    -به من چه ربطی داره بابا، چلمن بی دست و پا میخواد یه ویلا بگیره.
    تیام در حالی که گوشی دم گوشش بود برگشت.
    -الو؟
    -سلام علیکم.
    -شایان ما رسیدیم.
    -آره خوبه همه چی.
    -فقط ببین، این در باز نمیشه.
    -باز نمیشه دیگه چه میدونم.
    -خبر بده زود یه جماعت الان این جا منتظرن.
    -خدافظ.
    گوشی رو قطع کرد و گفت:
    -این جا مال شوهر خاله شه. زنگ زد از اون بپرسه، گفت خبر میده.
    -پوف! من ده دقیقه بعد بر می گردم.
    -کجا به سلامتی؟
    در حالی که پشتم بهش بود و داشتم میرفتم گفتم:
    -اگه به تو ربطی داشت میگفتم.
    سمت دریا رفتم.
    تنهایی، دم غروب، ساحل شمال.
    کم کم به ساحل نزدیک می شدم. تو مسیر یه پیرمرد ایستاده بود که خوراکی و خرت و پرت میفروخت.
    ازش سه بسته آدامس خریدم و نزدیک دریا رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    یه کم شلوغ بود.
    بند کتونیم باز شد. خم شدم که ببندمش که چشمم به یه چیز آشنا خورد، یه خاطره. یه جفت کفش طبی کوچولو!
    شبیه مال مامان بود. شبیه همونی که باهاش جلسه قرآن میرفت، همونی که باهاش میاومد مدرسه و من حرص میخوردم.
    اذیتش میکردم. میدونستم اونقدر ها هم تو فکر از دست دادنش نبودم.
    روی شن های نرم ساحل نشستم و به کفش خیره شدم.
    مارکش هم مثل مال مامان بود!
    کاش میشد تا صبح نگاهش کنم، کاش میشد حداقل خیال مامان کنارم باشه. خودش که نبود.
    از بابا دیگه خبری نشده بود. فقط میدونستیم که از کشور خارج شده کجا رفته معلوم نبود!
    هر چه قدر ناراحت، هر چه قدر خسته، هر چه قدر داغون، نباید میرفت. این جوری رها شدن حقمون نبود .
    کاش میموند، کاش یکی بود که هوام رو داشته باشه .
    ذهنم پر شده بود از اما، اگر، کاش.
    بلند شدم و قدم زدم.
    بچه هایی که خوشحال بالا و پایین میپریدن، شنا میکردن، شن بازی میکردن. خانواده هایی که تو ساحل نشسته بودن، زن و شوهر های جوون در حال قدم زدن. همه یا با خانواده، یا با دوست هاشون بودن.
    به نظر من آدم ها دو دسته میشدن. یکی اون هایی که تنهایی رو دوست داشتن و بقیه، اون هایی بودن که تنهایی رو نمیفهمیدن.
    تو تنهایی آدم به یه چیزایی میرسید که کنار بقیه نمیتونست پیداشون کنه،
    آرامش! توی تنهایی آدم میتونست فکرش رو آزاد کنه.
    به گذشته برگرده. خاطره هاش رو مرور کنه، چه خوب چه بد.
    -چرا تنهایی؟
    برگشتم سمت صدا و یه گوله چربی و دنبه رو دیدم.
    -به بودن کنار آدم هایی مثل تو ترجیحش میدم.
    -می دونستی خیلی پررویی؟
    زل زدم تو چشمای خاکستریش و با سردترین لحن ممکن گفتم:
    -تو چی؟می دونستی خیلی مزاحمی؟
    -فسقلی همه منتظر تو ان راه بیفت.
    زبونم رو واسه اش در آوردم و جلو تر از خودش راه افتادم.
    اخلاقش مثل تیام نبود. تیام خیلی مراعات میکرد، خیلی کوتاه میاومد.
    از اون زن عمو بهتر از این دانیال در نمیاومد.
    رسیدیم به جایی که همه ایستاده بودن، دانیال به نفس نفس افتاده بود.
    چاقی همین چیزا رو هم داشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    هنگامه جلو اومد و با دلخوری گفت:
    -ساینا خانم این جا تو این شهر غریب سرخود راه نیفت واسه خودت بری این ور اون ور.
    سرم رو پایین انداختم که جوابش رو ندم.
    من که حوصله نداشتم اون هم که حالش خوب نبود.بحث چه فایده ای داشت؟هیچ وقت درک نمی کرد که نمی تونم به فامیل بچسبم.
    تیام گفت:
    -الان چی کار کنیم؟
    شروین جواب داد:
    -بریم یه جا رو اجاره کنیم.
    سرم رو بالا آوردم و گفتم:
    -چی شده الان؟
    عمو گفت:
    -آقا تیام زحمت کشیده کلید اشتباه آورده سرگردون موندیم تو خیابون دم غروبی.
    -ای بابا!
    سمت ماشین تیام رفتم. تو ماشین کنار سمن نشستم.
    سمن داشت با تلفن حرف میزد.
    -چون امین هست اومدم.
    -آره بابا. چه نسبتی دارم من با این ها که پاشم باهاشون بیام مسافرت؟
    -هه! کدوم شوهر؟ کدوم فامیل؟
    -کنارم نشسته.
    -گوشی...
    روش رو کرد سمت من و گفت:
    -بیا شکوفه.
    گوشی رو از دستش گرفتم.
    -الو شکو؟
    -سلام امین خان.
    -سلام خونه ای؟
    -آره بابا مثل شما نیستم که برم بگردم واسه خودم.
    -چقدر هم که داره خوش میگذره، واقعا جات خالیه!
    با خنده گفت:
    -چی شده مگه؟
    -خسته و کوفته رسیدیم هوا داره تاریک میشه تازه فهمیدیم تیام خان کلید ویلا رو اشتباه آورده موندیم تو خیابون.
    زد زیر خنده!
    -چه جذاب! کجا میخواین برید حالا؟
    -زهر مار! یه گورستونی پیدا کنیم میریم دیگه.
    -عموت اینا هم هستن که.
    -آره اومدن کوفت من کنن.
    -امین رسیدین زنگ بزن.
    -گوشی رو بدم چمن؟
    -نه از اون هم خدافظی کن.
    -خداحافظ.
    قطع کردم و گوشی رو دست سمن دادم.
    تیام اومد توی ماشین نشست و راه افتاد. بقیه هم پشت سر ما راه افتادن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    کجا میری الان؟
    از توی آینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -یه جایی رو پیدا کنم واسه اجاره.
    -یه کار هم نمیتونی درست انجام بدی؟
    -میشه شروع نکنی؟
    -تنها تخصص تو، گند زدنه.
    موفق شدم حرصش رو در بیارم! کار جالبی بود!
    شیشه رو یه کم پایین دادم. هوا تقریبا تاریک شده بود. رطوبت هوا و بوی چمن و سبزه ها رو به راحتی میشد حس کرد.
    سمن اونور تر رفت و به اون یکی در چسبید.
    -بخواب یه کم.
    پیشنهاد خوبی بود. قبل از اینکه بخوابم شیشه رو کامل پایین کشیدم.صدای جیرجیرک ها رو اعصاب بود ولی هوای شمال رو دوست داشتم.
    شالم رو از سرم در آوردم و دستم گرفتم. سرم رو روی پای سمن گذاشتم و چند ثانیه بعد مثل یه خرس قطبی خوابم برد.

    ***

    تیام و شروین و دانیال جلو میرفتن، من و سمن عقب تر.
    سمن گفت:
    -این پسر عموت نمیخواد رژیم بگیره؟
    -از بدو تولدش همین طوری قلمبه بوده!
    خندید و گفت:
    -هیکلش رو با اون نمیتونم مقایسه کنم.
    -ببخشید ها حاج خانم، همین اونی که میگی الان چند ساله باشگاه میره، با این بشکه چه جوری میخوای مقایسه اش کنی؟
    میخواست چیزی بگه که شروین سمت مون اومد و گفت:
    -پول دارید شما؟
    به شروین که یه تی شرت قرمز تنش بود نگاه کردم و گفتم:
    -واسه چی؟
    -توپ بخریم.
    -سه نفری یه قرون پول تو جیب تون نیست یعنی؟
    -دانیال داره ولی کمه.
    دستم رو توی جیبم کردم. به جز سه بسته آدامسی که خریده بودم فقط یه پونصد تومنی مچاله توش بود.
    درش آوردم و گفتم:
    -به دردت میخوره؟
    خندید و گفت:
    -دستت درد نکنه.نگفتم دیگه انقد تو زحمت بیفتی!
    لبخند زدم. سمن از تو جیبش یه ده تومنی و یه دو تومنی در آورد و جلو گرفت.
    -آقا شروین؟
    شروین سمتش برگشت.
    -بفرمایین.
    شروین مودبانه گفت:
    -شما زحمت نکشید سمن خانم.
    -بفرمایید دیگه، تعارف دارین مگه؟
    شروین لبخند زد و گفت:
    -نه بابا، دیگه چون اصرار می کنین ها!
    از شیطون بودنش خوشم می اومد.
    پول رو گرفت و با دمپایی لا انگشتی های قرمزش سمت تیام و دانیال دوید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    توپ خریدیم و سمت ساحل رفتیم.
    جایی که اجاره کرده بودیم از دریا خیلی دور بود بر عکس جایی که قرار بود بریم.
    من که خواب بودم، ولی مثل این که خیلی گشته بودن تا یه جای ارزون پیدا کنن. پول زیاد همراه شون نبود چون فکر میکردن میخوایم خونه ی دوست تیام بریم.
    خونه انگار دویست سال ساخت بود! همه جا تار عنکبوت بسته بود، لامپ هاش یا کلا روشن نمیشد یا چشمک می زد! بوی شدید ماهی و دریا هم همه جاش پیچیده بود! آبش هم که شور و گندیده بود. کلا جای خیلی لوکسی بود! خیلی هم کوچیک بود. فکر کنم تو صد سال گذشته به جز ما، کسی پاش رو اون جا نذاشته بود.
    ما پنج نفر اومده بودیم بیرون یه کم بگردیم .عمو رفته بود خرید کنه، زن ها هم میخواستن آشپزی کنن.
    رسیدیم به ساحل یه کم تاریک بود ولی میشد بازی کرد.
    شروین گفت:
    -وسطی یا والیبال؟
    دانیال خسته روی زمین نشست و گفت:
    -من که نمیتونم بدوم.
    گفتم:
    -تو راه رفتنت هم معجزه ست با این هیکل!
    تیام گفت:
    -راست میگه تو که کلا نمی تونی تکون بخوری، مگه این که اتل متل توتوله بازی کنیم.
    همه خندیدیم.
    دانیال از جاش بلند شد و گفت:
    -حالا که این جوری شد همون وسطی، میخوام بدوم امشب.
    دو تا تیم شدیم. یه تیم من و شروین، یه تیم هم سمن و تیام و دانیال.
    ما کنار رفتیم و اون سه تا وسط رفتن.
    ضربه ی اول رو شروین زد که صاف تو شکم دانیال خورد!
    دانیال رفت نشست کنار و ما ادامه دادیم.
    تیام و سمن نمیخوردن. انقدر زدیم تا آخر به ساق پای تیام خورد!
    فقط سمن وسط موند!
    تو مدرسه هم همیشه وسطیش خیلی خوب بود.
    ضربه ی اول، دوم، سوم.
    همین طوری تا دهمی ادامه پیدا کرد، اون هم بهش نخورد. باید یکی رو تو می اورد.
    یه نگاه کرد به جایی که تیام و دانیال نشسته بودن، یه ذره فکر کرد.
    باید تیام رو تو میاورد. دانیال نمیتونست تکون بخوره ولی تیام وسطیش خوب بود.
    یه کم مکث کرد و آخر سر گفت:
    -دانیال!
    دانیال خسته بلند شد تا وسط بیاد.
    تیام هم با مشت کوبید روی شن های روی زمین و با حرص بلند گفت:
    -عقل نداره...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    شروین خندید و گفت:
    -ساینا آماده باش بریم وسط!
    تیام هم که از شروین خوشش نمیاومد زیر لب گفت:
    -زهرمار
    شروین راست میگفت. دانیال و سمن زود خوردن و ما وسط رفتیم.
    فکر کنم به جز من یکی دیگه ام بود که خوشش میاومد حرص تیام رو در بیاره.

    ***

    هنگامه یه سری لیوان رو با یه بطری دوغ آورد و زن عمو ماهیتابه ی گنده ی نیمرو رو سر سفره گذاشت.
    این رو میخواستن درست کنن که خونه مونده بودن ؟!
    پسر ها مثل قحطی زده ها سر ماهیتابه افتادن.
    کاش حداقل نون ها تازه بود! مثل این که عمو نونوایی پیدا نکرده بود و نون هایی که پشت ماشین بود رو آورده بودن.
    نون بربری عین چرم اصل گاوی بود! لاستیک از این زودتر جویده میشد.
    من و سمن هم یه کم کشیدیم و به خوردن شروع کردیم.
    داشتیم میخوردیم که یهو سمن جیغ زد!
    بغـ*ـل دست من نشسته بود، هول برگشتم سمتش که دیدم از سر سفره بلند شده و داره نفس نفس می زنه. بقیه هم هول شده بودن!
    عمو گفت:
    -چی شد؟
    سمن به پیش دستیش اشاره کرد.
    یه سوسک سیاه براق، اندازه ی دو بند انگشت توش بود!
    بس که این خونه نو و تر و تمیز بود!
    زن عمو شروع کرد به ادا بازی ، هنگامه هم قیافه اش رو کج و کوله کرد.
    عمو اومد جلو و بشقاب سمن رو برداشت و برد که از پنجره بیرون بریزه.
    از همه ناراحت تر تیام بود، از خنده قرمز شده بود!
    دلش رو گرفته بود، خم شده بود و میخندید.
    دانیال هم که بدون هیچ واکنشی به خوردن دولُپیش ادامه میداد!
    هنگامه زد رو پای تیام و گفت:
    -زهر مار!به جای خندیدن پاشو یه بشقاب بیار غذا بریزم واسه سمن.
    سمن که هنوز ترس تو قیافه ش بود روی زمین نشست،به دیوار تکیه داد و آروم گفت:
    -ممنون هنگامه.اشتها ندارم.
    منم به جاش بودم دیگه اشتها نداشتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا