- عضویت
- 2015/12/07
- ارسالی ها
- 65
- امتیاز واکنش
- 55
- امتیاز
- 0
اشکان اومد داخل و منو نشسته روی تخت دید. بازم اون پوزخند مسخره روی لبش جا خوش کرد.اومد سمتمو روی تخت نشست.
به چشام نگاه کردو لبخند کریهی زد و گفت : تازه بیدار شدی عزیزم!!؟؟؟
چی؟؟ این عزیزم وسطش چی بود دیگه؟؟
حرفی نزدم.
دستشو گذاشت رو گونمو نوازش کرد.
با خشونت دستشو از روی س
صورتم برداشتم.
_ ول کن عوضی!!
انگشت اشاره مو تهدید کنان جلوش تکون دادمو گفتم : فک نکن حرفی نمیزنم میتونی سواستفاده کنی.
بازم اون پوزخند مسخره روی لبش جا خوش کرد.
از جاش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن طول و عرض کلبه.
اشکان : دوسش داشتم. خیلی خوب بود. ولی رفت. رفتو تنهام گذاشت. رفتو پشت سرشم نگاه نکرد.
برگشت سمتمو ادامه داد : درست مثل تو بود...
ظریف. زیبا.
بی حوصله نگاش کردمو گفتم : به من چه!!!
اشکان بازم با اون لبخند مسخره ش گفت : فک نکن نمیدونم که تو همه چیو میدونی. مامان من از اون آدمای دهن لقه ، ندیده و نشناخته ، کل زندگی منو بهت گفت. هه.
_ خب من چیکار کنم؟ هان؟ فدا سرم که زنت دیوونه بود.
یهو ابروهاش رفت توهمو گفت : هوی ، ببین درباره زن من درست صحبت کن.
بی خیال از جام پاشدمو رفتم سمت در کلبه.
اشکان : کجا؟؟؟
_ سر قبر عمم. توام میای؟؟
خودمم نمیدونم این همه جرات و از کجا آورده بودم. من با یه پسر غریبه تو کلبه بودمو ، معلومم نبود کجام. پسره هم که دیوونه بود. اونوقت من اینقد ریلکس میحرفم
اشکان مثل دیوونه ها اومد سمتمو گفت : دیگه داری رو اعصابم راه میری.
بازومو با خشونت گرفتو انداختم رو تخت.
اومد نشست رو تخت و عین دیوونه ها به سمتم حمله ور شد و منو گرفت زیر بار کتک.
عین دیوونه ها میزد و من فقط زجه میزدم.
.
.
.
با احساس سردرد شدید چشامو باز کردم.
.
.
.
...41...
خدایا این انصاف نیست...
کاش همش یه خواب باشه...
عین دیوونه ها به صورتم میزدم ، به امید اینکه خواب باشه.
ولی همش حقیقت بود...
من...
نفیسه شمس...
دیگه...
آروم چشامو بستم. قطره های اشک آروم و پشت سرهم میومدن پایین...
اشکان پاکیمو ازم گرفت...
...
چرا من انقد بدبختم...
خدایا دیگه دوست ندارم...
دیگه به زندگی امیدی ندارم...
به این دنیای نامردی که عشقمو دوبار ازم گرفت ، حالا هم تنها چیز با ارزشی که برام مونده بودو ازم گرفت...
دنیا چقد نامرده...
این دنیای لعنتی و آدماش...
خدایا...
از دنیات بیزارم...
بیزااااار...
جیغ زدم ، زجه کشیدم...
فقط خدا رو صدا کردم...
خدایی که حس میکردم این اواخر اصلا منو نمیدید...
رفتم بیرون از اون کلبه کذایی ولی خبری از ماشین اشکان لعنتی نبود.
لنگان لنگان راه جاده رو در پیش گرفتم.
به یه بزرگراه خلوت رسیدم. شب بود ، یا شایدم صبح...
نمیدونم... ولی هرچی که بود تاریک بود...
خیلی...
رفتم جلوی ماشین وایستادم.
دیگه رمقی برام نمونده بود.
افتادم رو زمینو آروم آروم چشام بسته شد.
فقط صدای یه زنو شنیدم و بعدش...
سکوت مطلق...
تاریک بود...
عین سیاهی شب...
هیچ جایی رو نمیدیدم...
یه نور دیدم...
یه روشنایی...
که تو اون تاریکی چشمامو اذیت میکرد...
یه قامت بلند دیدم...
قامت یه مرد بود...
رفتم جلو...
داد زدم کمک...
کمک!!!
مرد اومد جلو و صورتش توی نور معلوم شد...
اشکان...
اشکان...
اشکان...
لعنتی...
پسش زدم...
با تمام قدرت تو اون تاریکی میدوییدم...
هیچ جایی رو نمیدیدم...
تاریک تاریک بود...
پشت سرمو دیدم...
هیچی نمیدیدم...
تاریک بود...
سر برگردوندم و روبه رومو دیدم...
اشکان بود...
بازم اون...
هرجا میرفتم بود...
انگار این راه هیچ پایانی نداشت...
یه نور دیدم...
یه قامت دیگه...
پرواز کردم سمت اون نور...
حس اطمینان کردم...
رفتم بغـ*ـل اون سایه...
بوشو حس کردم...
تلخ...
سرد...
خودش بود...
هیراد من بود...
تو بغلش گم شدم...
احساس آرامش کردم...
سرمو آوردم بالا...
باهاش چشم تو چشم شدم...
هیراد لبخند زد...
_ هیراد ، هیچ وقت ولم نکن...
هیراد : هیچ وقت...
به چشام نگاه کردو لبخند کریهی زد و گفت : تازه بیدار شدی عزیزم!!؟؟؟
چی؟؟ این عزیزم وسطش چی بود دیگه؟؟
حرفی نزدم.
دستشو گذاشت رو گونمو نوازش کرد.
با خشونت دستشو از روی س
صورتم برداشتم.
_ ول کن عوضی!!
انگشت اشاره مو تهدید کنان جلوش تکون دادمو گفتم : فک نکن حرفی نمیزنم میتونی سواستفاده کنی.
بازم اون پوزخند مسخره روی لبش جا خوش کرد.
از جاش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن طول و عرض کلبه.
اشکان : دوسش داشتم. خیلی خوب بود. ولی رفت. رفتو تنهام گذاشت. رفتو پشت سرشم نگاه نکرد.
برگشت سمتمو ادامه داد : درست مثل تو بود...
ظریف. زیبا.
بی حوصله نگاش کردمو گفتم : به من چه!!!
اشکان بازم با اون لبخند مسخره ش گفت : فک نکن نمیدونم که تو همه چیو میدونی. مامان من از اون آدمای دهن لقه ، ندیده و نشناخته ، کل زندگی منو بهت گفت. هه.
_ خب من چیکار کنم؟ هان؟ فدا سرم که زنت دیوونه بود.
یهو ابروهاش رفت توهمو گفت : هوی ، ببین درباره زن من درست صحبت کن.
بی خیال از جام پاشدمو رفتم سمت در کلبه.
اشکان : کجا؟؟؟
_ سر قبر عمم. توام میای؟؟
خودمم نمیدونم این همه جرات و از کجا آورده بودم. من با یه پسر غریبه تو کلبه بودمو ، معلومم نبود کجام. پسره هم که دیوونه بود. اونوقت من اینقد ریلکس میحرفم
اشکان مثل دیوونه ها اومد سمتمو گفت : دیگه داری رو اعصابم راه میری.
بازومو با خشونت گرفتو انداختم رو تخت.
اومد نشست رو تخت و عین دیوونه ها به سمتم حمله ور شد و منو گرفت زیر بار کتک.
عین دیوونه ها میزد و من فقط زجه میزدم.
.
.
.
با احساس سردرد شدید چشامو باز کردم.
.
.
.
...41...
خدایا این انصاف نیست...
کاش همش یه خواب باشه...
عین دیوونه ها به صورتم میزدم ، به امید اینکه خواب باشه.
ولی همش حقیقت بود...
من...
نفیسه شمس...
دیگه...
آروم چشامو بستم. قطره های اشک آروم و پشت سرهم میومدن پایین...
اشکان پاکیمو ازم گرفت...
...
چرا من انقد بدبختم...
خدایا دیگه دوست ندارم...
دیگه به زندگی امیدی ندارم...
به این دنیای نامردی که عشقمو دوبار ازم گرفت ، حالا هم تنها چیز با ارزشی که برام مونده بودو ازم گرفت...
دنیا چقد نامرده...
این دنیای لعنتی و آدماش...
خدایا...
از دنیات بیزارم...
بیزااااار...
جیغ زدم ، زجه کشیدم...
فقط خدا رو صدا کردم...
خدایی که حس میکردم این اواخر اصلا منو نمیدید...
رفتم بیرون از اون کلبه کذایی ولی خبری از ماشین اشکان لعنتی نبود.
لنگان لنگان راه جاده رو در پیش گرفتم.
به یه بزرگراه خلوت رسیدم. شب بود ، یا شایدم صبح...
نمیدونم... ولی هرچی که بود تاریک بود...
خیلی...
رفتم جلوی ماشین وایستادم.
دیگه رمقی برام نمونده بود.
افتادم رو زمینو آروم آروم چشام بسته شد.
فقط صدای یه زنو شنیدم و بعدش...
سکوت مطلق...
تاریک بود...
عین سیاهی شب...
هیچ جایی رو نمیدیدم...
یه نور دیدم...
یه روشنایی...
که تو اون تاریکی چشمامو اذیت میکرد...
یه قامت بلند دیدم...
قامت یه مرد بود...
رفتم جلو...
داد زدم کمک...
کمک!!!
مرد اومد جلو و صورتش توی نور معلوم شد...
اشکان...
اشکان...
اشکان...
لعنتی...
پسش زدم...
با تمام قدرت تو اون تاریکی میدوییدم...
هیچ جایی رو نمیدیدم...
تاریک تاریک بود...
پشت سرمو دیدم...
هیچی نمیدیدم...
تاریک بود...
سر برگردوندم و روبه رومو دیدم...
اشکان بود...
بازم اون...
هرجا میرفتم بود...
انگار این راه هیچ پایانی نداشت...
یه نور دیدم...
یه قامت دیگه...
پرواز کردم سمت اون نور...
حس اطمینان کردم...
رفتم بغـ*ـل اون سایه...
بوشو حس کردم...
تلخ...
سرد...
خودش بود...
هیراد من بود...
تو بغلش گم شدم...
احساس آرامش کردم...
سرمو آوردم بالا...
باهاش چشم تو چشم شدم...
هیراد لبخند زد...
_ هیراد ، هیچ وقت ولم نکن...
هیراد : هیچ وقت...