کامل شده رمان در دست تو...✿نویسنده sara_021 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Sara_021
  • بازدیدها 5,923
  • پاسخ ها 59
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara_021

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/07
ارسالی ها
65
امتیاز واکنش
55
امتیاز
0
اشکان اومد داخل و منو نشسته روی تخت دید. بازم اون پوزخند مسخره روی لبش جا خوش کرد.اومد سمتمو روی تخت نشست.
به چشام نگاه کردو لبخند کریهی زد و گفت : تازه بیدار شدی عزیزم!!؟؟؟
چی؟؟ این عزیزم وسطش چی بود دیگه؟؟
حرفی نزدم.
دستشو گذاشت رو گونمو نوازش کرد.
با خشونت دستشو از روی س
صورتم برداشتم.
_ ول کن عوضی!!
انگشت اشاره مو تهدید کنان جلوش تکون دادمو گفتم : فک نکن حرفی نمیزنم میتونی سواستفاده کنی.
بازم اون پوزخند مسخره روی لبش جا خوش کرد.
از جاش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن طول و عرض کلبه.
اشکان : دوسش داشتم. خیلی خوب بود. ولی رفت. رفتو تنهام گذاشت. رفتو پشت سرشم نگاه نکرد.
برگشت سمتمو ادامه داد : درست مثل تو بود...
ظریف. زیبا.
بی حوصله نگاش کردمو گفتم : به من چه!!!
اشکان بازم با اون لبخند مسخره ش گفت : فک نکن نمیدونم که تو همه چیو میدونی. مامان من از اون آدمای دهن لقه ، ندیده و نشناخته ، کل زندگی منو بهت گفت. هه.
_ خب من چیکار کنم؟ هان؟ فدا سرم که زنت دیوونه بود.
یهو ابروهاش رفت توهمو گفت : هوی ، ببین درباره زن من درست صحبت کن.
بی خیال از جام پاشدمو رفتم سمت در کلبه.
اشکان : کجا؟؟؟
_ سر قبر عمم. توام میای؟؟
خودمم نمیدونم این همه جرات و از کجا آورده بودم. من با یه پسر غریبه تو کلبه بودمو ، معلومم نبود کجام. پسره هم که دیوونه بود. اونوقت من اینقد ریلکس میحرفم
اشکان مثل دیوونه ها اومد سمتمو گفت : دیگه داری رو اعصابم راه میری.
بازومو با خشونت گرفتو انداختم رو تخت.
اومد نشست رو تخت و عین دیوونه ها به سمتم حمله ور شد و منو گرفت زیر بار کتک.
عین دیوونه ها میزد و من فقط زجه میزدم.
.
.
.
با احساس سردرد شدید چشامو باز کردم.

.
.
.

...41...
خدایا این انصاف نیست...
کاش همش یه خواب باشه...
عین دیوونه ها به صورتم میزدم ، به امید اینکه خواب باشه.
ولی همش حقیقت بود...
من...
نفیسه شمس...
دیگه...
آروم چشامو بستم. قطره های اشک آروم و پشت سرهم میومدن پایین...
اشکان پاکیمو ازم گرفت...
...
چرا من انقد بدبختم...
خدایا دیگه دوست ندارم...
دیگه به زندگی امیدی ندارم...
به این دنیای نامردی که عشقمو دوبار ازم گرفت ، حالا هم تنها چیز با ارزشی که برام مونده بودو ازم گرفت...
دنیا چقد نامرده...
این دنیای لعنتی و آدماش...
خدایا...
از دنیات بیزارم...
بیزااااار...
جیغ زدم ، زجه کشیدم...
فقط خدا رو صدا کردم...
خدایی که حس میکردم این اواخر اصلا منو نمیدید...
رفتم بیرون از اون کلبه کذایی ولی خبری از ماشین اشکان لعنتی نبود.
لنگان لنگان راه جاده رو در پیش گرفتم.
به یه بزرگراه خلوت رسیدم. شب بود ، یا شایدم صبح...
نمیدونم... ولی هرچی که بود تاریک بود...
خیلی...
رفتم جلوی ماشین وایستادم.
دیگه رمقی برام نمونده بود.
افتادم رو زمینو آروم آروم چشام بسته شد.
فقط صدای یه زنو شنیدم و بعدش...
سکوت مطلق...
تاریک بود...
عین سیاهی شب...
هیچ جایی رو نمیدیدم...
یه نور دیدم...
یه روشنایی...
که تو اون تاریکی چشمامو اذیت میکرد...
یه قامت بلند دیدم...
قامت یه مرد بود...
رفتم جلو...
داد زدم کمک...
کمک!!!
مرد اومد جلو و صورتش توی نور معلوم شد...
اشکان...
اشکان...
اشکان...
لعنتی...
پسش زدم...
با تمام قدرت تو اون تاریکی میدوییدم...
هیچ جایی رو نمیدیدم...
تاریک تاریک بود...
پشت سرمو دیدم...
هیچی نمیدیدم...
تاریک بود...
سر برگردوندم و روبه رومو دیدم...
اشکان بود...
بازم اون...
هرجا میرفتم بود...
انگار این راه هیچ پایانی نداشت...
یه نور دیدم...
یه قامت دیگه...
پرواز کردم سمت اون نور...
حس اطمینان کردم...
رفتم بغـ*ـل اون سایه...
بوشو حس کردم...
تلخ...
سرد...
خودش بود...
هیراد من بود...
تو بغلش گم شدم...
احساس آرامش کردم...
سرمو آوردم بالا...
باهاش چشم تو چشم شدم...
هیراد لبخند زد...
_ هیراد ، هیچ وقت ولم نکن...
هیراد : هیچ وقت...
 
  • پیشنهادات
  • Sara_021

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/07
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    55
    امتیاز
    0
    هیراد : هیچ ولت نمیکنم عزیزه دلم...هیچ وقت...
    چه آرامش شیرینی...
    .
    .
    .
    چشمامو آروم باز کردم...
    خبری از هیراد نبود...
    سرو صدا میومد...
    یهو مغزم بکار افتاد ، عروسی هیراد و نسیم ، اشکان ، اون کلبه کذایی...
    همه و همه از جلوی چشمم گذشتن...
    از جام بلند شدم ، تو دستم سُرُم بود.
    تو بیمارستان بودم. سُرُمو کندم.
    خدایا اینا همه ش یه خوابه. اینا همش یه خواب بود خدا.
    در اتاقو باز کردمو با خانوادم روبه رو شدم.
    مامان با اشک...
    بابا با کمری خمیده...
    میلاد با چهره ای درهم...
    ترانه با چشمای قرمز...
    نه...
    افتادم رو زمین ، از ته دل زار زدم. گریه کردم. ضجه زدم. خدا رو صدا کردم. پرستارا سعی داشتن منو از رو زمین بلند کنن ولی نمیتونستن. میخواستم بمیرم. لعنت به آدمای مریض ، لعنت به اشکان ، لعنت به زندگیم ، لعنت به شانسم ، لعنت...
    /هیراد/
    دیشب نسیم خیلی برام ناز کرد ، ولی من ارادم خیلی بیشتر از ایناس. درسته نسیم زنمه ، ولی عشقم نیست. عشق اول و آخرم نفیسه س. فقط و تو فقط اون ، فقط به عشقه اونه که این دختره مریض و تحمل میکنم. تو فکر بودم که با صدای نسیم به خودم اومدم.
    نسیم : عزیزم ، بیا صبحانه.
    با کلافگی از جام بلند شدمو رفتم سمت میز صبحانه.
    بازوی نسیمو که درحال چیدن میز بودو گرفتمو برش گردوندم سمت خودمو گفتم : ببین ، خودتم خوب میدونی که علاقه ای بهت ندارم ، پس این بازیا رو بذار کنار. عزیرمو اینا نگو. خودتم میدونی که همش فیلمه. بذار جلو همدیگه صادق باشیم.
    هنوز حرفم تموم نشده بود که تلفن خونه زنگ خورد.
    نسیم خواست بره سمت تلفن که دستمو آوردم جلوشو نذاشتم بره.
    خودم رفتم سمت تلفن.
    _ بله؟
    صدای نگران خاله تو تلفن پیچید.
    خاله : الو هیراد جان ، نسیم هست؟؟
    _ آره خاله ، داره میز صبحانه رو میچینه ، چیزی شده؟؟
    خاله با صدایی که هر لحظه به نگرانیش اضافه میشد گفت : تورو خدا بیاین بیمارستان ، نفیسه...
    و گریه ش نذاشت ادامه حرفشو بزنه.
    نفیسه ، نفیسه چی!!!
    عین دیوونه ها تو گوشی داد زدم : خاااالهههه ؛ نفیسه چی!!! چی شده خاله!!!؟؟؟
    مامانم اومد پشت خطو گفت : بیاین بیمارستان... بیاین سریعتر!!!
    و بعد هم بوق ممتدد تلفن تو گوشم پیچید.
    به سمت اتاق پرواز کردمو در عرض چند ثانیه لباس پوشیدم.
    نسیمم که دید دیوونه ام سریع لباسشو پوشید و رفتیم سمت بیمارستان.
    تو راه دستم میلرزید ، تعادل نداشتم. نمیدونستم چی شده و داشتم دیوونه میشدم.
    نسیمم متوجه کلافگیم شده بود.
    ...42...
    یه ربعه رسیدیم بیمارستان. سریع رفتم سمت پرستار. ولی نسیم خاله رو دید برای همین رفتیم پیشش.
    نسیم : مامان چی شده!!!
    خاله : بدبخت شدیم!! این دخترم بدبخت شد.
    بعدش مثل پشت تلفن گریه ش گرفتو نتونست ادامه حرفو بزنه. رفتیم بخش مراقبهای ویژه.
    هیچ کس هیچی نمیگفت و این منو دیوونه تر میکرد.
    تو راهرو دیدم همه دارن گریه میکنن.
    رفتم سمت مامان.
    _ مامان ، مامان چی شده!!!
    مامانم گریه کرد.
    داشتم دیوونه میشدم.
    _ چی شده!!!! نفیسه چش شده؟؟ مرده؟؟؟ چی شده مامان؟؟؟
    مامان : کاش میمرد و بی آبروش نمیکردن.
    نمیفهمیدم چی میگفتن.
    برای همین رفتم سمت پرستار بخش تا بتونم درباره نفیسه سوال بپرسم.
    _ ببخشید خانوم ، شما میدونین خانوم نفیسه شمس و برای چی آوردن اینجا؟؟؟
    پرستار : شما از بستگانشون هستین؟؟
    کلافه گفتم : بله ، بله.
    پرستار با من من و ناراحتی مشهود تو صداش گفت : ایشون توسط یه نفر مورد تجـ*ـاوز قرار گرفتن.
    همین یه جمله کافی بود تا کل دنیا آوار بشه رو سرم.
    دیگه بقیه حرفای پرستارو نشنیدم.
    شکستم. داغون شدم.
    نفیسه من...
    همش بخاطر من بود...
    اگه پیشش بودم...
    اگه مراقبش بودم...
    شاید حالا این اتفاقا نمیفتاد.
    خودمو مقصر میدونستم. احساس گـ ـناه میکردم. لعنت به نسیم و امثال اون.
    لعنت به کسایی که نذاشتن من به عشقم برسم.
    با پاهای ناتوان رفتم سمت صندلی بیمارستان و روش نشستم.
    سرمو انداختم پایین و دستامو گذاشتم رو چشام.
    میخواستم گریه کنم. ولی نمیتونستم. آخه از بچگی یاد گرفتم مرد که گریه نمیکنه.
    خیلی سخته مرد باشیو نتونی گریه کنی.
    خیلی سخته همه چیو تو دلت خالی کنی.
    خیلی سخته یه بغض بزرگی تو گلوت باشه ولی نتونی خالیش کنی.
    دلم داشت میومد بیرون.
    نمیتونستم باور کنم.
    یا شایدم نمیخواستم.
    ولی هرچی که بود ، واقعی بود.
    ولی پذیرشش برای منو آدمای اطرافم سخت بود...
    خیلی سخت...
    .
    دو سال بعد...


    /نفیسه/
    .
    با لبخند به سمیرا تو آینه نگاه کردم...
    اونم از تو آینه بهم لبخند زد...
    آرایشگر : خب ، من دیگه کارم با عروس خانوم تموم شد.
    سمیرا از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم.
    توی لباس سفید مثل فرشته ها شده بود.
    اومد جلومو چرخ زد و گفت : چطور شدم؟؟؟
    _ وای وای وای ، میلود کش شدی دختر!!!
    خنده ملیحی کرد.
    به خودم تو آینه نگاه کردم.
    یه لباس شب قرمز بلند ، که تا روی سـ*ـینه دکلته بود.
     

    Sara_021

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/07
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    55
    امتیاز
    0
    یه پارچه حریر به رنگ قرمز داشت. و تا کتفم بود و یه جورایی حلقه ای بود.از روی سـ*ـینه تا شکمم سنگدوزی شده بود.
    تا روی زانو تنگ بود و از زانو به بعد گشاد میشد.
    انتهای دامنم سنگدوزی شده بود.
    یه کفش قرمز جلو بسته پاشنه بلند پوشیده بودم ، ولی چون لباسم دامنش یلند بوود و رو زمین کشیده میشد کفشم زباد دید نداشت ، مگر اینکه دامنمو بالا میگرفتم.
    یه گلسر به شکل برگ بود ، خیلی خوشگل بود. یه حالت بیضی شکل داشت. یه حالت خیلی خوشگل بود و رنگشم جیگری بود. انگشتری که میلاد برای تولدم خریده بود و سنگش قرمز بود ، تو انگشتم بود. گردنبند ست همین انگشترم انداختم گردنم.
    موهامو به خواسته خودم آزاد گذاشتم. و فقط پایینشو با سشوار و اتو مو یه حالت موج دار کرد.
    رژ لب نه چندان قرمز ، رژ گونه صورتی محو ، سایه قرمز کمرنگ ، خط چشم و ریملم که حسابی چشامو درشت تر کرده بود.
    لنزای مشکیمم گذاشته بودم.
    از دو سال پیش تاحالا هرجا که میرفتم لنز مشکی میذاشتم. چشامو دوس نداشتم.
    یا شایدم نمیخواستم هیچکس غم توی چشامو ببینه. دوس داشتم مثل شب تاریک باشم. از همه دور باشم. تا حالا هم موفق شده بودم.
    با صدای آرایشگر که میگفت میلاد اومده به خودم اومدم.
    دستکش توری سفیدمو دستم کردم.
    رفتم پیش سمیرا و از ته قلب ابراز خوشحالی کردم.
    بعدشم رفتم شنل قرمزمو پوشیدمو شال مشکیمو سرم کردم.
    رفتم بیرون از آرایشگاه.
    میلادو دیدم که منتظر و پشت به من جلوی ماشین خوشگلش وایستاده و پاهاشو از استرس میزنه به زمین.
    رفتم پشتش ، از بس داداشیم استرس داشت که نفهمید.
    رفتمو پشت سرش ن با شدت زدم بهم.
    میلاد با بهت برگشت سمتم.
    به به داداشم یه پارچه آقا شده بود ، چه خوشگل شده بود. یه کت و شلوار مشکی ، با بلوز سفید زیرش و کفش خوشگل مشکی مردونه ، کراوات مشکی و توی جیب کتشم گل قرمز گذاشته بود. خیلی خوشگل شده بود ، آجیش دورش بگرده.
    _ داراااامممممم
    و یه دور چرخیدم.
    لبخند روی لبای میلاد اومد.
    _ هوی هوی ، آقا هیزه. عروس خانوم تو راهه ها.
    میلاد خنده ش گرفت و کم کم تبدیل به قهقه شد. نفهمیدم همچینم حرفم خنده دار نبودا...
    ولی ولش بچمون الکی خوشه
    میلاد اومد سمتمو با قدرت تمام دوتا لپامو کشید.
    دستمو گذاشتم رو لپامو گفتم : آیییییی ، چته وحشی ، دردم گرفت
    میلاد : آجیم عجب جیگری شدهههههه. ترانه کجاس؟
    _ ترانه و مامان رفتن یه آرایشگاه دیگه. پیش دوست مامان.
    میلاد : آهان.
    ...43...
    صدای پاشنه ده سانتی سمیرا رو از یه فرسخ دورترم میشد شنید
    صدای پاشنه ش اومد ، میلاد که به ماشینش تکیه داده بود. با عشق به سمیرا نگاه کرد.
    _میلاد...
    نذاشت ادامه حرفمو بزنم ، منو پس زد و رفت سمت زنش.
    عوووف ، راس میگنا نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
    ینی من دل آزار شدم
    ای چلغوز کپک ، تا زنش اومد آجیش یادش رف
    عجب بی جنبه ایه ها ، یکم لباس سمیرا از من بودا :-)
    منم مزاحم خلوت عاشقانه شون نشدم ، آخه زشته عیبه ، شاید خواستن کارای خاک بر سری کنن ، منم که با ادب
    خلاصه رفتم سر خیابون و بماند که چقد ملت بم تیکه انداختن ، ولی من کیف خوشمل قرمز دستیمو تو دستم عین پرنسسا گرفته بودمو خانومانه بدون جلب توجه راه میرفتم.
    یه آژانس گرفتمو مستقیم رفتیم تالار.
    تالار بیرون از تهران بود. چون تهران تالاراش ده شب میبندن. مام که این چیزا تو کتمون نمیره ، برا همین یه تالار خیلی بزرگ بیرون از شهر عروسیو گرفتیم.
    توی راه ناخودآگاه فکرشم کشیده شد سمت دو سال پیش.
    از اون موقع به بعد دیگه هیچ وقت نخندیدم ، امروزم برای شادی دل داداشمو سمیرا خندیدمو باهاشون شوخی کردم.
    امشب هیرادو میدیدم ، خیلی وقت بود که ندیدمش.
    اشکان از دوسال پیش گم و گور شده.
    منم فقط به میلاد گفتم که کار اشکان بوده.
    نمیخواستم زندگی سمیرا و میلاد خراب شه. نمیخواستم خانوادم با فهمیدن این موضوع ، با ازدواج میلاد و سمیرا که عشقشون واقعا پاک بود و از ته دل بوده مخالفت کنن.
    تو این دوسال همش برچسب لبخندو رو لبم زدمو وانمود کردم که خوبم...
    تو این دوسال ، به همه گفتم که خوبمو دیگه به اون روز کذایی فکر نمیکنم...
    تو این دوسال خیلی چیزا عوض شده...
    پدرم جدی تر شده... دیرتر میاد خونه... بیشتر میمونه سرکار...
    مامان بیشتر کتاب میخونه و سربه سرم نمیذاره... اوایل همش به پرو پام میپیچید.
    یاد اون روز افتادم...
    /دو سال پیش/
    مامان با خوشرویی و سینی بدست اومد کنارم رو تخت نشستو گفت : اینم یه صبحانه خوشمزه برا نفیسه مامان.
    ولی من توی سکوت به دیوار روبه روییم زل زده بودم...
    مامان : نفیسه مامان...
    هیچی نگفتمو همچنان به دیوار زل زدم...
    مامان شونه مو گرفت تو دستشو منو برگردوند سمت خودش...
    ولی من همینطوری به روبه روم زل زده بودم...
    مامان : نفیسه مامان ، تورو خدا.توروخدا بسه...
     

    Sara_021

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/07
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    55
    امتیاز
    0
    مامان : بسه دخترم. تمومش کن. آخه دخترم...برگشتم سمتشو با چشمایی که حالا اشکام ازش سرازیر میشدن نگاش کردم.
    مامان با گریه گفت : تو جوونی دخترم ، بخدا فرصت داری. اینکارو نکن. خودتو تو اتاق حبس نکن. نکن اینکارا رو.
    با جیغ گفت : بسهههه نفیسهههه...
    سینی صبحانه رو از تو دستش پرت کردم زمین.
    جیغ زدم : بسه مامان ، بسههه خواهشا. انتظار نداشته باش چشامو رو همه چی ببندمو تظاهر کنم همه چیو فراموش کردم. نمیشه ، نمیتونم. بسه مامان. خسته شدم. برو بیرون.
    به بابا و میلاد و ترانه که جلوی در اتاقم وایستاده بودن گفتم : برین بیروووون. خسته شدم.
    نشستم رو زمینو زار زدم.
    از اون موقع هیچکس سربه سرم نمیذاشت.
    پدر و مادرم دکترای زیادی رو آوردن. ولی هیچ کدوم نمیدونستن من چمه.
    ترانه ام با وجود اون همه مشکلات تو خانواده مون تونست همه رو سربلند کنه و دانشگاه قبول بشه.
    اونم دیگه درگیر درس و دانشگاه بودو کمتر میومد سراغم.
    تا اینکه حدود چهارماه قبل تصمیم گرفتم همه چیو عوض کنم.
    از اتاقم اومدم بیرون ، با مامانم حرف زدم. رفتیم مسافرت. حتی دوباره برگشتم سرکارم.
    از وقتیم که فهمیده بودم میلاد و سمیرا چقد عاشق همن ، به مامان غیر مستقیم گفتمو خلاصه اینطوری شد که میلاد و سمیرا امشب عروسیشونه.
    نسیمو خیلی کمتر میدیدم. هیرادم همینطور.
    همه خوشبخت بودن...
    همه بهم رسیده بودن...
    فقط من...
    فقط من بودم که توی این بازی همه چیمو باختم...
    توی بازی ای که اسمش زندگیه...
    توی بازی که بالا و پایین زیاد داشت...
    ولی خوشحالم...
    برای اینکه با این همه اتفاق...
    با این همه مشکل...
    با این همه بدبختی...
    بازم سرمو بالا نگه داشتمو نذاشتم مشکلات زندگی پیروز شن...
    توی این دنیا...
    خدا ازم امتحانای سختی گرفت...
    امتحانایی که هرکدوم زجر آور بودن...
    خدا هیرادو ازم گرفت...
    اون میخواست امتحان کنه ببینه میتونم بدون اون یا نه...
    خیلی سخت بود ، نبودنش عذاب آوره...
    بدون اون انگار یه چیزی کم دارم...
    انگار یکی نیست...
    خدایا...
    میبینی که ، امتحانتو کردی...
    دیدی که میتونم...
    ولی سخته باور کن...
    خیلی سخته...
    خدایا ، بهم برش گردون...
    تو دلم پوزخند زدم...
    هه...
    دختر...
    اون الان مالِ یکی دیگس...
    سهم یکی دیگه...
    سهم تو از اون...
    فقط خوندن اس ام اس هاییه که اون موقعا بهت میداد...
    سهم تو از اون...
    فقط دیدن خوشبختی اون و عشقش از دور و غصه خوردنه...
    سهم تو از اون...
    فقط یه بـ..وسـ..ـه و یه آغـ*ـوش گرم بود...
    سهم تو از اون...
    فقط تو خواب و رویا داشتن اونه...
    ...44...
    ببین...
    سهم تو از اون ، تو این دنیای بزرگ فقط چیزایی که موندن...
    الان دیگه ندارمش ، دیگه ندارم...
    بنده های خدا دختر بودنمو...
    آبرومو ازم گرفتن...
    خسته ام بخدا...
    خیلی خسته...
    خیلی...
    با صدای راننده از فکرای درهمم فاصله گرفتم.
    _ بله؟؟
    راننده : از کدوم ور برم خانوم؟؟
    _ سمت راست ، مستقیم برین ، بعدش کاملا انتهای خیابون تالار مشخصه.
    باشه ای گفتو حرکت کرد.
    هنذفریمو از تو کیفم در آوردمو یه آهنگ که مناسب حال و روزم بودو پلی کردم.


    « آهنگ لبخند اجباری از احسان خواجه امیری »


    خستم از لبخند اجبآری...خستم از حرفای تکراری...
    خسته از خواب فراموشی...زندگی ، با وهم بیداری...
    .
    این همه ، عشقآی کوتاهو...
    این تحمل هآی ، طولانی...
    سرگذشت بی سرانجام...
    گم شدن ، تو فصل طوفآنی...
    .
    حقیقت پیش رومون بود...ولی باور نمیکردیم...
    همینه ، روز روشن هم...پی خورشید میگردیم...


    نشستیم روبه روی هم... تو چشمامون ، نگاهی نیست...
    نه با دیدن ، نه با گفتن... به قدر ، لحظه راهی نیست...
    .


    این همه ، عشقآی کوتاهو...
    این تحمل هآی ، طولانی...
    سرگذشت بی سرانجام...
    گم شدن ، تو فصل طوفآنی...
    .
    منو تو گم شدیم انگآر... تو این دنیای وآرونه...
    که دریآشم پر از حسرت... همیشه فکره بارونه...


    سراغ عشقو میگیریم... تو اشک آخر گریه...
    تو دریای ترک خورده... میون موج خاکستر...
    .


    این همه ، عشقآی کوتاهو...*
    این تحمل هآی ، طولانی...*
    سرگذشت بی سرانجام...*
    گم شدن ، تو فصل طوفآنی...*
    .


    خیلی سعی کردم گریم نگیره...
    به هرحال امشب عروسی بودو من نمیخواستم کسیو ناراحت کنم.
    راننده : خانوم رسیدیم.
    باشه زیرلبی گفتمو هنذفریو موبایلمو گذاشتم تو کیف دستیم.
    کرایه رو حساب کردمو رفتم تالار.مامانو ترانه اونجا بودن.
    رفتم سمت مامان که آمنه خانوم اومد.
    _ آ مامان...
    آمنه خانوم : سلام نفیسه گلم.
    برگشتم سمتشو گفتم : سلام آمنه خانوم خوبین؟؟
    آمنه خانوم : مرسی دخترم خوبم.
    نگاهی به سرتا پام انداختو گفت : به به ، ماشالا دخترم ترگل ورگل کرده. ناز شده.
    لبخندی زدم. تشکر کردمو آمنه خانوم رفت سمت مهمونایی که اونطرف سالن بودن.
    مامان : جانم نفیسه؟؟
    _ مامان ، عکاس کجاس؟؟
    مامان با دست دری که ابتدای سالن بود رو نشون دادو گفت : تو اون اتاقه...
     

    Sara_021

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/07
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    55
    امتیاز
    0
    _ سریع عکساتو بگیر دخترم ، زود بیا چون مهمونا هستن.باشه ای گفتمو رفتم سمت اتاق.
    قرار بود تو اون اتاق که مخصوص عکس و اینا بود عکاس ازم عکس بگیره. حوصله نداشتم برم آتلیه. ولی مامانو ترانه رفتن آتلیه. چون اونا آرایشگاهشون فاصله زیادی با تالار نداشت.
    خلاصه رفتم تو اون اتاقو با ژستای مختلفی که عکاس گفت عکس گرفتم. بخدا پدرم دراومد ، بزنم تو سره این عکاسه ها
    بعد از عکس رفتمو به مهمونا خوشامد گفتم.
    نسیمم اومده بود.
    چون آمنه خانوم دوس نداش که زنو مرد قاطی باشه ، برای همین عروسیو تو تالاری گرفتیم که زنونه مردونش جدا بود.
    رفتم سمت نسیم ، چون پشتش به من بود متوجه من نشد.
    دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم : سلام نسیمی خانوم ، خبری از ما نمیگیری.
    سرشو انداخت پایینو تو همون حالت گفت : شرمنده ، خیلی درگیرم.
    _ چرا اینجوری میکنی ، دیگه مارو تحویل نمیگیری ، ینی نمیخوای نگامونم بکنی؟
    با من من گفت : چیزه ، ول کن. تو برو به مهمونات برس.
    سرشو بزور آوردم بالا و با کبودی زیر چشش مواجه شدم.
    _ چی شده!؟؟
    نسیم با صدای گرفته گفت : هیچی ، تو برو به مهمونات برس.
    _ عه ، اصلا مهمونارو ول کن. میگم چت شده؟ چشمت چی شده؟؟
    نسیم : یه درگیری ساده بود ، همین.
    _ درگیری چی؟؟ خودت اصن میفهمی داری چی میگی؟؟
    نسیم نفس عمیقی کشیدو گفت : فعلا وقت زیاده تا بدونی چی شده ، فعلا برو پیش مهمونا ، تازه عروسی شروع شده. بعدا با هم حرف میزنیم.
    _ اما...
    نسیم: عههه ، اما و آخه و اینا نداریم. برو ، بدو بدو.
    با نارضایتی ازش دور شدم.
    ینی چی شده بود. چش شده بود. خیلی ناراحت بود. درگیری چی بود اصن؟ هوف خدا ، منکه دیگه کشش ندارم اصلا.
    رفتم سمت دوستای مامانو بهشون خوشامد گفتم.
    حدود یک ساعت و نیم بعد ، ساعت هشت شب ، میلاد و سمیرا اومدن تالار. واقعا که زوج خیلی خوشگلی بودن ، خیلی بهم میومدن. از ته دلم برای داداشم خوشحال بودم. منکه به عشقم نرسیدم ، میدونم چقد سخته عاشق باشیو بهش نرسی. برای همین واقعا برای برادرم خوشحالم ، چونکه اون داره به عشقش میرسه و این بهترین حس زندگیه.
    سعی کردم فکرای منفیو از مغزم دور کنمو تمام فکرو ذکرم روی مراسم عروسی داداشم باشه. به هرحال یه شب که بیشتر نبود ، نمیخواستم این یه شبم برا خودم زهرمار کنم.
    رفتم پیش میلادو سمیرا که توی جایگاه عروس و دوماد بودنو روی مبل سلطنتی نشسته بودن رفتم.
    _ به به به به ، عروس و دوماد.
    سمیرا : سلام خواهر شوهر گرامی.
    ...45...
    میلاد : باز تو اینورا پیدات شد وروجک
    _ اوهو اوهو ، آقا میلودک ، حالا زن گرفتیو آجیتو دیگه تحویل نمیگیری دیگه؟؟ باشع ، باشع ، یادم میمونه.
    میلاد : بابا ، بیست و سه سال از عمر مبارکمو پیش تو بودم. حالا که از دستت خلاص شدم. امشب فقط عشق و حاااال.
    چهرمو عصبانی کردمو گفتم : هوی هوی ، میلود چلغوز فردا برات کاچی میارم بخوری جیگرت حال بیاد
    با این حرفم سمیرا ترکید از خنده.
    والا بخدا ، عروسم عروسای قدیم ، تا میگفتی شوهر. از لپشون بگیر تا پوست موشون گل مینداخ
    من واقعا احساس نگرانی میکنم
    کشور ما داره به کجا کشیده میشه
    میلاد اومد یکی زد پس کلمو گفت : تو ینی دو دقیقه آروم نگیریو آتیش نسوزونی نمیشه. نه؟؟؟
    با کمال اعتماد به نفس و با یه لبخند گشاد گفتم : نه
    میلاد : ای خدا نترکی. نمیدونم کلمو به کدآم دیواری بکوبم از دسته تو.
    _ همون دیوار پش سریت
    به وضوح دودیو که از کله میلود خارج میشدو دیدم
    رفتم بغلش کردمو گفتم : عه ، آخه تو ، زن گرفتی بد شدی. آجیتو اصن بـ*ـوس نمیکنی
    میلاد : عه ، پس خانوم خانوما حسودیشون شده.
    یه لبخند گشاد زدم که ینی آره.
    اونم یه بـ*ـوس آبدار رو لپام نشوند.
    _ اه اه اه ، حالمو بد کردی میلود. هرچی آب دهن بود پاشیدی روم.
    میلاد : مگه بـ*ـوس نمیخواستی
    خلاصه با کلی مسخره بازیای میلاد ، و سربه سر گذاشتن همدیگه. آخر سر گفتم : من دارم میرم قر بدم.
    بعد رفتم وسطشون نشستمو گفتم : در ضمن ، آقا میلود و سمیرا خانوم. عرق از سر و روتون میریزه ، انقد برا شب استرس نداشته باشین. از مجلس استفاده کنین.
    بعدشم تند تند رفتم یمت جمعیت رقصنده.
    یکم که با آهنگای چرت و پرت رقصیدم. یه آهنگ خیلی باحال که واقعا قری بود. پخش شد.


    « آهنگ خیلی عزیزی از احسان پایه »


    همه چی داره...
    همونی میشه...
    که تو میخواستی...
    ازم همیشه...
    عشق و صداقت...
    قرارمونه...
    اینو همیشه...
    یادت بمونه...
    .
    خیلی عزیزی...
    اونقد که میخوام...
    مال تو باشه...
    تموم دنیام...
    مال تو باشه...
    عمرمو جونم...
    تا دنیا ، دنیاس...
    پیشت میمونم...
    مال تو باشه...
    تموم قلبم...
    همه چی با تو...
    خوب میشه کم کم...
    .
    خیلی عزیزی...
    عشقی امیدی...
    به من همیشه...
    دلخوشی میدی...
    خیلی عزیزی...
    برام همیشه...
    این روزای خوب ، بگو تموم نمیشه...
    .
    مال تو باشه...
    عمرمو جونم...
     

    Sara_021

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/07
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    55
    امتیاز
    0
    تا دنیا ، دنیاس...پیشت میمونم...
    مال تو باشه...
    تموم قلبم...
    همه چی با تو...
    خوب میشه کم کم...
    *
    عشق و صداقت...
    قرارمونه...
    اینو همیشه...
    یادت بمونه...
    .
    خیلی عزیزی...
    اونقد که میخوام...
    مال تو باشه...
    تموم دنیام...
    مال تو باشه...
    عمرمو جونم...
    تا دنیا ، دنیاس...
    پیشت میمونم...
    *
    مال تو باشه...
    تموم قلبم...
    همه چی با تو...
    خوب میشه کم کم...
    .
    خیلی عزیزی...
    عشقی ، امیدی...
    به من همیشه...
    دلخوشی میدی...
    خیلی عزیزی...
    برام همیشه...
    این روزای خوب...
    بگو تموم نمیشه...
    .


    آخیش ، حسابی قر دادم.
    با آهنگ بعدی تقریبا منفجر شدمو تا تونستم رقصیدم.




    « آهنگ مخاطب خاص از علی عبدولمالکی »


    من تورو دلم میخواد دوس دارمت... خنده هات بهت میاد دوس دارمت... اگه حتی تو منو یکم بخوای... من تورو خیلی زیآد... دوس دارمِِت...
    تورو واسه خوبیات دوس دارمت... واسه مهربونیات دوس دارمِِِت... داری منو میکشی با اون چشآت... واسه عاشق کشیآت ، دوس دارمِِِت...
    .
    آهای مخاطب خاص...
    دلم یهو تورو خواست...
    برای این دلِ من...
    نذاشتی هوش و حوآآس...
    آهای مخاطبِ خاص...
    اجازه دستِ شماست...
    قبولِ هرچی بگی...
    عاشقت اینجوریآآآس...
    .
    من تورو دلم میخواد دوس دارمت... خنده هات بهت میاد دوس دارمت... اگه حتی تو منو یکم بخوای... من تورو خیلی زیآد... دوس دارمِِت...
    تورو واسه خوبیات دوس دارمت... واسه مهربونیات دوس دارمِِِت... داری منو میکشی با اون چشآت... واسه عاشق کشیآت ، دوس دارمِِِت...
    .


    آهای مخاطب خاص...
    دلم یهو تورو خواست...
    برای این دلِ من...
    نذاشتی هوش و حوآآس...
    آهای مخاطبِ خاص...
    اجازه دستِ شماست...
    قبولِ هرچی بگی...
    عاشقت اینجوریآآآس...


    «آهنگ دلم مونده رو دستم از علی عبدولمالکی »


    دلم مونده رو دستم... هنوز منتظر هستم... برم یا که بمونم... آخه بدجور خستم... واست دل بی قراره... چشات گیرایی داره... دلم مونده رو دستم... چی میشه بگی آره... بیا قلبمو نشکن... نگیر عشقتو از من... همه دنیا رو گشتم... نبود مثلِ تو اصلا... آهای آروم جونم... نذار تنها بمونم... بدونِ تو نمیشه... نمیشه نمیتونم...
    .
    دیوونمو میدونمو ، من بی تو نمیتونمو واسه تو میدم جونمو ، سر بذار روی شونمو آرومم کن...
    آرومم کن...
    این قلبِ من احساسیه ، عشقم بی رودرواسیه ، از دوری دلم عاصیه ، عاشقِ تو وسواسیه ، بیا خوبم کن...
    بیا خوبم کن...
    ...46...
    دستات پره آرامشه ، برقِ چشمام از خواهشه ، قفلِ قلبِ تو وا بشه ، این همون که میخوام بشه ، دوست دارم...
    دوست دارم...
    من دل به چشات بستمو ، بدجور به تو وابستمو ، تا هرجا بگی هستمو ، از دوری تو خستمو ، دوست دارم...
    دوست دارم...
    .


    دلم مونده رو دستم... هنوز منتظر هستم... برم یا که بمونم... آخه بدجور خستم... واست دل بی قراره... چشات گیرایی داره... دلم مونده رو دستم... چی میشه بگی آره... بیا قلبمو نشکن... نگیر عشقتو از من... همه دنیا رو گشتم... نبود مثلِ تو اصلا... آهای آرومِ جونم... نذار تنها بمونم... بدونِ تو نمیشه... نمیشه نمیتونم...
    .
    دیوونمو میدونمو ، من بی تو نمیتونمو واسه تو میدم جونمو ، سر بذار روی شونمو آرومم کن...
    آرومم کن...
    این قلبِ من احساسیه ، عشقم بی رودرواسیه ، از دوری دلم عاصیه ، عاشقِ تو وسواسیه ، بیا خوبم کن...
    بیا خوبم کن...
    دستات پره آرامشه ، برقِ چشمام از خواهشه ، قفلِ قلبِ تو وا بشه ، این همون که میخوام بشه ، دوست دارم...
    دوست دارم...
    من دل به چشات بستمو ، بدجور به تو وابستمو ، تا هرجا بگی هستمو ، از دوری تو خستمو ، دوست دارم...
    دوست دارم...


    دستی نشست رو شونم. برگشتم سمتشو مامانمو دیدم.
    مامان : دختر ، خسته کردی تو ، بیا بشین چقد میرقصی. عه.
    _ عع ، مامان من نرقصم کی برقصه؟؟ ها؟ها؟؟ ناسلامتی خواهر دامادمااااا.
    مامان : هوف. از دستِ تو.
    مامانو بردم وسطو خلاصه با کلی چشمو ابرو اومدن مامان که ینی عیبه زشته سنی از من گذشته رقصیدیم.
    خداییش خیلی حال داد.
    .
    خسته و کوفته روی صندلی نشستم ، حسابی رقصیده بودم. دیگه جون تو تنم نمونده بود.
    یه خانوم سینی شربت دستش بودو داشت میبرد سر هر میزی. تند تند رفتم پیششو سه تا شربت برداشتمو بزور تو دستم جا دادم.
    خانوم : چخبرته دختر؟؟
    _ عه ، من خواهر دامادم ، در ضمن اینم برا خودمو دونفر دیگس.
    لبخند ژکوندی زدمو رفتم نشستم رو صندلی.
    ووووییییی. سه تا شیرینی خامه ای و سه تا آبمیوه خوردم. اون خانومه هم دهنش وامونده بود.
    خو آدم گرسنش باشه چیکار میکنه؟؟
    میخوره دیگه.
    کار بدی کردم بنظرتون؟!
    وای ولی چ حالی میده خواهر داماد باشی ، هرچی خواسی بت میدن
    داشتم عشق میکردم خدایی
    دوباره رفتم وسطو تا جون داشتم رقصدم. خداییش با اون کفشای ده سانتی رقصیدن عذاب بود.
    موقع رقـ*ـص عروسو داماد شدو مام مجبور شدیم بکشیم کنار.
     

    Sara_021

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/07
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    55
    امتیاز
    0
    با همدیگه هماهنگ میرقصیدن. من موندم اینا کی وقت کردن تمرین کنن این داداش مام مشکوکه هااابعد از رقـ*ـص اونا مام یکم رقصیدیمو موقع شام شد.
    پدر شامو درچوردم. نوشابه مشکی و نارنجی ( همون زرد خودمون ولی من میگم نارنجی:-) آخه کجاش شبیه زرده ) دوغ ، سالاد ، سالاد ماکارونی ، سالاد الویه هم چون زیاد دوس نداشتم فقط یه قاشق ریختم تو ظرفم ، جوجه کباب ، کوبیده ، مرغ ، ژله ، سه چهارتا هم از این سُس تک نفره ها هستن ، از اونا تو سینیم گذاشتمو رفتم سمت سالن غذاخوری.
    روی میز نشستمو عین خر خوردم :-)
    صدایی از پشت سر شنیدم ، خیلی آشنا بود : اووووه ، پدره غذا خوردنو درآوردی تو دختر. فقط به فکره شیکمت باش.
    برگشتم سمت صدا و با تعجب نگاش کردم.
    اونم همونجوری بهم نگاه کرد.
    صدا : چیه ، آدم ندیدی؟؟
    از بهت دراومدمو با جیغ گفتم : بهنااااازززز.
    بهناز : جونه بهناز؟
    بعدشم خندید.
    دوییدم سمتشو بغلش کردم.
    بهناز دختر داییم بود. البته دختردایی ناتنیم. یه سال از من بزرگتر بود. ولی واقعا خیلی خوب درکم میکرد. وقتی که 9 سالش بود ، پدرش به مادرش خــ ـیانـت کرد. دایی منم که زنش مرده بود ، با دیدن مادره بهناز ، بهار یه دل نه صد دل عاشقش شد.
    بهناز اوایل با من لج بودو خلاصه اصلا حوصلمو نداشت. ولی تو 12 سالگی عین خواهر بودیم برا هم. اون همه رازاشو بهم میگفتو منم همینطور. حتی از دوستیم با هیرادم خبر داشت.
    ولی وقتی 18 سالش بود رفت خارج از کشور ، امروز تا دیدمش. نامرد نکرد به من بگه که دارم میام. البته بهم زنگ میزدیم ، ولی هیچی از قضیه هیراد بهش نگفتم. نمیخواستم ذهنشو درگیر کنم ، میخواستم بدارم درس بخونه. حتی از اون اتفاقات گذشته هم هیچی نگفتم.
    _ خب کی رسیدی حالا؟؟
    بهناز : امروز بعد از ظهر.
    _ عه ، دختر بد. چرا نگفتی بهم.
    بهناز : میخواستم سورپرایزت کنم.
    _ اوهوم ، واقعا هم سورپرایزم کردی. تازه اومدی؟؟
    بهناز : آره ، چون بعد از ظهر اومدم. تا برم آرایشگاهو بیام اینجا ، طول کشید.
    دوباره بغلش کردمو گفتم : خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    بهناز : منمممم... دختر ، چرا انقد کم زنگ میزنی؟ هااا؟؟
    با یادآوری اتفاقات گذشته چشمامو بستمو گفتم : جریانشمج مفصله.
    بهناز : چیزی شده؟؟ حس میکنم اتفاقی افتاده و همتون دارین ازم پنهونش میکنین.
    _ نه بابا ، اشتباه میکنی.
    بهناز : مطمئن باشم؟
    _ آره ، آره.
    برای اینکه جو و عوض کنم گفتم : خب ، دانشگاه تموم شد؟؟
    بهناز : آره ، فوق لیسانس ، طراحی دکوراسیون داخلی. بابا قراره برام یه مغازه بخره. که از این به بعد اونجا مشغول به کار شم.
    _ خیلی خوبه.
    ...48...
    بهناز یکم مکث کردو گفت : راستی میگما ، خیلی خوب بحثو عوض میکنی.
    یکم به حرفش فک کردمو تازه دو هزاریم افتاد ، زدم به بازوشو گفتم : عه کوفت. گفتم که بذار این جشن به خوبیو خوشی تموم بشه بت میگم همه چیو.
    بهناز : باشه. راستی شیکمو خانوم ، غذات یخ کرد.
    فهمیدم داره تیکه میندازه : باشه دیگه ، اینجوریاس تیکه میندازی دیگههههه؟؟
    بهناز : بعله دیگهههه.
    باشه ای گفتمو رو میز نشستم ، بهنازم سینی غذاشو آورد رو میز.
    با دیدن سینی غذاش چشمام چهارتا شد.
    یه دلستر ، یه نوشابه مشکی ، یه نوشابه نارنجی ، یه دوغ ، یه ظرف سالاد الویه ، یه ظرف سالاد کاهو ، یه ظرف سالاد ماکارونی ، با هفت هشتا سُس از این تک نفره ها ، یه کوبیده بزرگ ، یه رون مرغ اون قسمتی که دسته داره ، ده دوازده تام جوجه کباب. ینی کف کردم.
    _ اووووه ، چخبرته ، بعدا به من میگه.
    بهناز با دهن پر سوالی بهم نگا کرد.
    به ظرف غذاش اشاره کردمو گفتم : تو که بدتر از منی ، بعد به من میگی.
    به سینی غذاش نگاه کردو ، بعدش غذای توی دهنشو جوید و نوشابه رو تا نصفش سر کشید. بعد گفت : ما فرق داریم دیگه.
    _ وا ، چ فرقی دارین اونوخ؟؟ این غذاها پول خورده ها دختررر.
    بهناز : اتفاقا چون پول خورده و مفتیه منم کلی برداشتم.
    _ خاک تو سرت با این گدا بازیات.
    مشغول خوردن شد.
    عین گاو میخورد ، مثلا طراح دکوراسیون داخلی مملکته
    عینه اینایی که قحطی زده ان به غذا حمله کرده مثلا رفته خارج یکم از اروپاییا یاد بگیره ، با کلاس باشه. با کارد و چنگال غذا بخوره. اخلاقش یکم بهتر شه.
    بهتر نشد که بدتر شد.
    عَخِی بچه رو نیگا چجوری میخوره. فک کنم چند سالی میشه که غذا نخورده
    با صدای بهناز از افکار مسخره م فاصله گرفتم.
    بهناز : تموم شد؟؟
    _ها؟؟چی؟؟
    بهناز : دید زدن من!
    سوالی نگاش کردم.
    بهناز : بابا کوفتمون کردی غذارو ، دوساعته همینجوری زل زدی بهم. هیچی ار گلوم پایین نرف.
    _ خاک تو سره نخوردت کنم. ایشالا توگلوت گیر کنه.
    خندید.
    ای درد
    مرض
    حناق بگیری تو بچه
    .
    _ کوفتت شه ، بدبخ
     

    Sara_021

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/07
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    55
    امتیاز
    0
    بهناز : عه خدانکنه زبونتو گاز بگیر.
    و بعدشم خندید.
    منم از دستِ اسکول بازیامون خندم گرف.
    اونایی که میزاشون نزدیک به ما بودن همه داشتن با چشای گشاد شده نگامون میکردن ، خوب حقم دارن بدبختا تا حالا دوتا دختر خل و چل ندیده بودن
    اصن منو بهناز همو ببینیم دیگه کار تمومه ، هم من شیطونم هم اون. یه جا بند نمیشیم.
    خلاصه با خنده و مسخره بازی غذامونو خوردیم.
    بعد از تموم شدن غذا به ظرفای خالیه غذا نگا کردیم.
    فشنگ جارو شده بودن ، اصن برق میزدن
    یه خانومه اومد ظرفارو جمع کنه. ولی این بهناز ندید بدید از خیره اون یدونه نخود فرنگی داخل ظرف که مالِ سالاد ماکارونی بود نشدو ظرفه رو از دسته خانومه قاپید و نخود فرنگیو انداخت دهنش.
    خانومه عینه بز واستاده بود داشت بش نیگا میکرد
    البته خقم داره ها ، این بهناز از بچگیشم همینجوری گدا بازی درمی آورد
    مثلا خوراکی میاورد مدرسه ، زنگ تفریحا که میشد به هیچکدوم از دوستاش نمیداد.
    بعد از شام رفتیم یکم رقصدیم با بهناز و سمیرارم با بهناز آشنا کردم ، البته سمیرا بهنازو تا حدودی میشناخت. بهنازم اول مراسم رفت پیش سمیرا و میلاد. ولی من بازم رفتم پیششونو سربه سرشون گذاشتم.
    موقع بریدن کیکو رقـ*ـص با چاقو و از اینجور برنامه ها بود ، آخه من موندم ، این کارا برا تولده. چرا آوردنش تو عروسی آخه
    چرا
    چرااااا
    من اعتراض دارم اصن
    وای خدا ، همنشینی با این بهناز منو پاک خل کرده ها
    بهناز : خل بودی خانووووم.
    _ عه ، باز بلند فکر کردم!!!
    بهناز زد زیر خنده. منم خندیدم.
    اصولا من هروخ حرف میزنم بی فکر حرف میزنم بعد که یادم میفته چی گفتم یا مثلا بلند حرف زدم ، جلو دهنمو میگیرم :-)
    بهناز به سِن خیره شد. همونجایی که عروس داشت با چاقو میرقصید.
    راستی یادم رف درباره دختر دایی جونم بگم.
    24 سالشه ، قد نسبتا بلند ، پوست سفید ، چشمای سبز که خیلی خوشگلش کرده ، چشای درشت ، که با ریملی که زده بود جذابیتشو چند برابر کرده بود. موهای خرمایی خیلی روشن مایل به طلایی و قهوه ای روشن ، لباس نسبتا قلوه ای.
    درکل میتونم بگم به دختر ایده آل بود. خیلی خوشگل بود.
    حتی خوشگلتر از من:-(
    بعد از خوردن کیکو ، هدیه دادنو شاباش و از اینجور برنامه ها ، کم کم مهمونا رفتن.
    ...48...
    دیگه آخرای عروسی بود. همه رفتیم تو حیاط تالار و دیگه زنو مرد قاطی شدن.
    یکم بزنو بکوب کردیمو سوار ماشین شدیم. من سوار ماشین بهناز شدم. بهناز رانندگی میکردو بوق میزد. منم مثه دیوونه ها جیغ میکشیدم.
    رسیدیم خونه داداش میلاد. خودش با پول خودش خریده بود ، نمیخواست بابا زیاد تو خرج بیفته. قربونش داداش گلم برم
    :-)
    آمنه خانوم و آقا عباس رفتن پیش سمیرا و میلاد و سمیرا رو به میلاد سپردن.
    مامان منم بازم عین تو فیلم هندیا ، پوووف.
    منم رفتم پیش میلود و سمیرا و حسابی براشون ابراز خوشحالی کردم.
    دم گوش میلاد گفتم : هوی میلود ، امشب خوش بگذره.
    یه چشمکم بهش زدم.
    میلاد منفجر شده خواست منو بگیره که سریع رفتم پشت بابا. اونجام که کلی آدم موقعیتم مناسب نبود ، برای همین بی خیال من شد. ولی با چشم برام خط و نشون کشید. منم آروم گفتم فردا میام خونتون کاچی میارم. میلادم که لب خونیش بیست بود چشاشو گرد کردو من زدم زیر خنده.
    خلاصه اونا رفتن خونشونو مام رفتیم.
    قرار شد بهناز امشب بمونه خونه ما ، چون خیلی حرف باهاش داشتم. البته یکمم خسته بودم ولی مهم این بود که یکی هست که سنگ صبورم باشه و به حرفام گوش بده.
    رفتیم خونه.
    دلم گرفت که میلاد نیست. یه لحظه دلم براش تنگ شد.
    لباسامو درآوردمو آرایشمو پاک کردم ، موهامم به زور باز کردم. یه تاپ و شلوارک پوشیدم. چون تابستون بود هوا اونقدر گرم نبود.
    رختخوابو رو زمین پهن کردیمو دوتایی رفتیم زیر پتو.
    بهناز : خب ، خانوم خانوما بگو این مدت که ما نبود بهت چیا گذشت.
    شروع کردم گفتن.
    از اون روز اولی که هیرادو دیدم ، از روزی که بهم ابراز علاقه کرد ، از اون شب برفی، از نیما ، از سمیرا ،از روزی که هیراد قلبمو شکستو با نسیم ازدواج کرد ، از اون شب کذایی ، از زندگی گندی که توی یکسال داشتم ، از همه و همه گفتمو وقتی به خودم اومدم دیدم اشکام کل صورتمو پوشوندن.
    بهنازم باهام کرد ، ناراحت بود از اینکه پیشم نبود.
    واقعا اون شب احساس کردم باری از حرفای نگفته از رو دوشم برداشته شده ، من هیچ کسیو نداشتم که بهش بدبختیامو بگم. وقتی اون شب همه چیو به بهناز گفتم احساس سبکی میکردم.
    کم کم با گریه ، آروم آروم چشامو بستمو نمیدونم بهناز کی خوابید.
    .
    هیراد : نفیسه...
    توی تاریکی بودم ، روی یه پرتگاه... یه بلندی...
    هیراد صدام میکرد.
    داشت از اون پرتگاه میفتاد پایین.
    مدام منو صدا میزد.
    سمت لبه پرتکاه رفتمو هیرادو دیدم که دستشو به یه تخته سنگ گرفته تا نیفته. اسممو صدا میزد.
     

    Sara_021

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/07
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    55
    امتیاز
    0
    ازم کمک میخواست.با گریه دوییدم سمتش.
    دست سردشو گرفتم تو دستام. دستام میلرزید.
    _ هیراد ، عزیزم ، عزیزه دلم نگران نباش. کمکت میکنم ، تو فقط دستمو سفت بچسب.
    با گریه فکره یه راه حل بودم ، ولی از استرسو نگرانی نمیتونستم درستو حسابی فکر کنم.
    یه صدا شنیدم ، برگشتم پشته سرمو دیدم. نسیم داشت میومد سمتم.
    نسیم : ولش کن.
    صداش میپیچید.
    _ چرااا؟؟؟
    نسیم اومد سمتمو منو کشوند ، با تمام توان دست هیرادو گرفته بودم.
    نسیم دید کاری نمیتونه انجام بده ، اومد و روی دسته منو هیراد یه لگد محکم زد ، دستم داشت منفجر میشد ولی بت جیغ دسته هیرادو نگه داشتم. اون طرف تر اشکانو دیدم ، داشت میدویید سمت ما.
    اومدو سعی کرد دست منو هیرادمو از هم جدا کنه.
    هرچی زور زدن دیدن بی فایدس.
    اشکان از تو جیبش یه چیزه مشکی درآوردو یه چیزی شبیه ضامنو کشیدو بعدش دیدم یه چاقوی تیز و برنده اومده بیرون. اومد سمتمون.
    اشکان : دستشو ول کن این آخرین اخطاره.
    ول نکردم.
    دادم زدم : من از عشقم نمیگذرمممممم ، من از همه چیزم نمیگذرمممممم.
    اشکان چاقو بدست اومد طرفمونو گفت : که نمیگذری نه؟؟؟
    و چاقو رو...
    فقط دیدم که هیراد از پرتگاه افتاد پایینو جلو پای من کلی خون ریخته. خواستم به خونا دس بزنم که دیدم دس راستم پره خونه. دیدم از مچ قطع شده.
    جیغ کشیدمو بعد...
    .
    نفس نفس زنون از خواب بیدار شدم. چه خواب وحشتناکی بود ، دست راستمو نگاه کردم. سالم بود. دست چپمم برا اطمینان نگاه کردم. خذارو شکررررر. چه خواب افتضاحی بود.
    عرق از سر و صورتم میریخت پایین.
    از صدای نفسام بهناز از خواب بیدار شدو با خواب آلودگی گفت : چت شده دختررر!!!
    زبونم انگار کار نمیکرد. اونم که فهمید حسابی ترسیدم از جلش بلند شدو چند لحظه بعد با یه لیوان آب برگشت.
    لیوان آبو یه نفس سرکشیدم.
    بهناز : چی شده نفیسه؟ خواب بدی دیدی؟؟
    خواستم بگم پ ن پ ، خواب خوب بود منم تو ستاره بودم یهو خواستم جو بدم جیغ زدم
    ولی دیگه دیدم موقعیت مناسب نیس.
    تند تند خوابمو براش تعریف کردم. بعدش یه نگاه به بهناز کردم که دیدم هاج و واج داره منو نگاه میکنه ، گفتم : چیه؟؟؟ خیلی خواب بدی بود؟؟
    بهناز از بهت اومد بیرونو گفت : من فقط هیرادو از کل ماجرا فهمیدم.
    و یه لبخند گشاد زد
    آی کوفت ، آی حناق. خدا نکشتت.
    پس من داشتم حنجره مو برا عمم سوراخ میکردم؟؟
    یه بار دیگه آروم و شمرده شمرده براش خوابمو تعریف کردم.
    بهناز : اووووو ، همش همین؟؟ فک کنم فیلم تخیلی زیاد میبینی. بیگیر بخواب.
    ...49...
    منم با عصبانیت گفتم : ینی چی؟؟ هیرادم اونجا داش جون میداد چلغوز
    اونم گفت : خو بابا ، کشتی مارو با اون هیرادت. حالام بگیر بخواب بذار مام بخوابیم.
    یه نگاه به ساعت کردم ، ساعت 5 دقیقه دیگه میخواست تا 5 صبح.
    دراز کشیدمو پتو رو تا روی شکمم کشیدم بالا و گفتم : بهناز میدونی ، این اولین باری نیس مه من از این خوابای مسخره میبینم. همش حس میکنم یه چیزی هست ، وگرنه اصلا چه لزومی دارهبودو اشکان همش پشت نسیم باشه. البته این خوابه ها. ولی خب من بازم خیلی نگرانم. برا خودمو هیرادم خیلی میترسم. حالا میگی چیکار کنم؟؟ شبا همش کابوس میبینم. خسته شدم دیگه. نظرت چیه؟؟ برم مشاوره ای چیزی؟؟ هوی با تواما!!!
    برگشتم سمت بهنازو دیدم به به خانوم داره خواب هفت پادشاه میبینه
    زیر لبی گفتم : کوفتت شه اون خواب.
    حرصی از دست کارای بهنازو زندگی گند و اقبال داغونم شده بودم.
    موبایلمو از روی میز کنار آباژور برداشتمو خزیدم زیر پتو.
    رفتم تو تلگراممو کلی جکای مسخره خوندم تا از این حال و هوا دربیام.
    بعدشم که دیگه چشام وا نمیشد و ساعتم حدودا 6 صبح بود.
    موبایلمو گذاشتم سرجاش و رفتم زیر پتو و به ثانیه نکشیده خوابم برد.
    چشمامو باز کردم.
    دیدم همه جا تاریکه.
    لرز تمام وجودمو فرا گرفت.
    یه چیزه گرم و نرم روم بود ، اونو برداشتمو دیدم هوا یکمی روشنه.
    وااااا اینجا چقد شبیه اتاق خودمه.
    پوووووف. من فک کردم خوابام به واقعیت پیوست
    دستی دستی خل شدم
    خودم کشوندم سمت موبایلم تا ساعتو ببینم ، ساعت 7:10 صبح بود.
    از جام بلند شدم. دیگه حس خوابیدن نبود. رفتم دستو صورتمو شستم. ظاهرا همه خواب بودن.
    مانتو شلوار مشکیمو پوشیدم. شال مشکیمم سرم گذاشتم. یه برق لبم زدم دیگه حوصله آرایش نداشتم چون جای خاصی نمیخواستم برم. کیف پولمو برداشتمو پیش به سوی خرید برای صبحانه یوهووووو
    از خونه زدم بیرون. الحق که هوای خوبی بود.
    اواخر زمستون بودو چون نزدیکه بهار بود هوا عالی بود.
    البته یکم سرد بود. شالمو بیشتر دور گردنم محکم کردم.
    صدای جیک جیک پرنده ها و نسیم خنکی که به سرو صورتم میخورد حسابی سرحال ترم کرده بود.
    رفتم سه تا نون سنگک و حلیم ( یا شایدم هلیم ) داغ و پنیر و خامه و عسل. مربا و کره و اینارو خونه داشتیم نیازی نبود بخرم.
     

    Sara_021

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/07
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    55
    امتیاز
    0
    و پیشششش به سوووی خونهههکلیدمو از تو کیف پولم درآوردمو در خونه رو باز کردم.
    پلاستیک وسایلو گذاشتم رو میز ناهار خوری
    وسطه سالن و نون هم همونجا گذاشتم.
    رفتم تو اتاقم.
    بهناز خوابالو هنو خواب بود
    یه بلوز آستین کوتاه زرد که طرح باب اسفنجی روش داشتو با یه شلوار برمودا مشکی پوشیدمو رفتم طبقه پایین.
    نون و با قیچی مخصوص نونی که داشتیم تیکه تیکه کردم ، تیکه هاشم متوسط بود. و توی سه تا جا نونی به اندازه کافی نون گذاشتم.
    قالبای کوچیک پنجاه گرمی کره رو از یخچال بیرون آوردمو روی میز به طوری که توی همه قسمتای میز و در دسترس همه باشه گذاشتم. مربا و عسلو توی چنتا پیاله خوشگل کوچولو که مامانم همیشه توشون ترشی میریخت ، ریختم.
    چایی رم که موقعی که میخواستم برم نون و وسایل برا صبحانه بخرم دم کرده بودم.
    به میزی که چیدم نگاه کردم.
    به به نفیسه خانوم چه کرده
    پنج شیش تا تخم مرغ شکوندم تو تابه و رفتم طبقه بالا و همه رو از رختخواباشون بلند کردمو خلاصه اونام بعده دستو صورت شستن اومدن پایینو نشستن رو صندلیا.
    مامان : به به ، دختر مامان چه کرده!!!
    بابا : صبحونه بخوریم یا خجالت!!!
    _ عه این چه حرفیه بابا ، خجالتم ندین.
    بهناز : از کی تا حالا تو با ادب شدی
    ای تو روحت بهناز که سره صبحیم ول نمیکنی.
    ترانه ام تشکری کردو رفتم چایی ریختمو نیمروهارو ریختم تو ظرفو همه مشغول به خوردن شدیم.
    داشتم برا خودم نیمرو لقمه میگرفتم که تلفن زنگ خورد.
    اوووففف آخه سره صبحی کیه.
    _ من میرم.
    رفتم گوشیو برداشتم.
    صدای پر استرس هاله جون پیچید تو گوشی.
    هاله جون : سلام نفیسه جون خوبی؟؟
    _ مرسی. چیزی شده؟؟ صداتون زیاد خوب به نظر نمیاد!!
    هاله جون سعی کرد صداشو صاف کنه ولی موفق نشد و لرزش صداش بیشتر از قبل شد.
    هاله جون : نه نه... چیزی نشده دخترم. مامان خونس؟؟
    _ بله ، الان صداش میزنم. گوشی حضورتون از من خدافظ.
    هاله جون : خدافظ.
    رفتم سمت میز نهار خوری. چهار جفت چشم داشتن منتظر بهم نگاه میکردن.
    _ مامان ، هاله جون بود. کارت داره.
    مامان رفت سمت تلفنو من نشستم رو صندلی.
    بقیه مشغول خوردن شدن. ولی من دیگه اشتهام کور شده بود. آخه صدای هاله جون واقعا خیلی میلرزید.
    مامان : محمد بیا یه دقیقه.
    و رفتن سمت تلفن.
    بابا گوشیو برداشتو یه چیزایی میگفت که نمیشنیدم.
    بیاااا ، ببین میگم یه چیزی شده میگن نه.
    بعد از صحبت مامان به بابا گفت : چی شده محمد؟؟
    البته من اینطوری حس کردم.
    به وضوح دیدم که بابا چقدر ناراحته. مگه چی شده بووود!!!
    بابام نشست رو مبلو تلفن از دستش افتاد.
    ...50...
    مامان : محمد میگم چی شده؟؟ چرا هیچی نمیگی؟؟
    گوشیو که از دست بابا افتاده بود از رو زمین برداشتو مشغول صحبت شد.
    یه قُلُپ از چاییم خوردم.
    رفتم تو فکر...
    ینی چی آخه... چی شده ینی... اصن تابلوعه یه چیزی شده... خو معلومه یه چیزی شده دیگه خلوک خانوم... پووووف... اون از صدای لرزون هاله جون... اون از ناراحتی بابا... اینم از عجله کردن مامان برای فهمیدن موضوع...
    با جیغ مامان که گفت : خدااااااا...
    به خودم اومدمو از جام بلند شدم.
    رفتم پیش مامان. ترانه و بهنازم اومدن.
    _ مامان چی شده؟؟؟
    مامان فقط گریه میکرد.
    _ بابا ، مامان چش شده؟؟؟
    لرزش کمر بابامم نشون از گریه کردنش بود.
    رفتم رو زمین نشستم.
    _ ای بابا ینی چی آخه دورتون بگردم چرا دارین گریه میکنین؟؟؟ منم گریم میگیره ها...
    بعد خودمو لوس کردم مثلا.
    بهنازو ترانه هم سعی کردن بفهمن چی شده ولی هیچکدومشون حرف نمیزدن.
    رفتم سمت تلفنو در همون حال گفتم : حالا که نمیگین خودم زنگ میزنم از هاله جون میپرسم.
    داشتم شماره هاله جونو که تو تلفن بود ، پیدا میکردم که بابام گفت : نه نفیسه بابا. زنگ نزن خودم میگم.
    گوشیو گذاشتم رو میزو منتظر شدم.
    بابا : هاله خانوم ، مادر هیراد زنگ بود.
    کلافه گفتم : خب بابایی من اینو که خودمم میدونستم.
    بابا ادامه داد : تو کلانتری بودن.
    تو حال خودم بودم که تا اسم کلانتری اومد چشمامو گرد کردمو گفتم : کلانتری!!!! واسه ی چییییی!!!
    بابا : درباره اتفاقی که برای تو افتاده بود.
    همیشه از صحبت کردن در مورد اون شب کذایی اونم با بابام خجالت میکشیدم. هیچ وقت دوس نداشتم بحثشم پیش بیاد. عصبانی گفتم : ینی چی؟؟؟
    بابا : ببین. هیراد و نسیم مثله اینکه یه دعوایی بینشون شد. من دقیقا نمیدونم چی بود ولی نسیم توی جریان اون اتفاق دست داشت.
    چییییییی ، نسیممممم؟؟؟ خواهرمممم؟
    رفتم سمت بابا و تند تند گفتم : چی میگی شما بابا؟؟؟ ینی چی؟؟؟ نسیم؟؟؟ نسیم اصلا اهل این حرفا نیست.
    بابا : هرچی... فعلا که تو کلانتری ان.
    نه این امکان نداره. نسیم اصلا همچین آدمی نیست. اون از یه سوسک نا قابل میترسه اونوقت بیاد تو این کاره کثیف دست داشته باشه؟؟ دروغه.
    _ بابا بریم کلانتری.
    بابا : نه نفیسه الان نه ، نمیـ...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا