پلکهای ارسلان با غم بسته شد:
- ببخشید مادر! یه لحظه اعصابم به هم ریخت، حق داری.
- تو هم حق داری. ببین ارسلان اگه فکر میکنی نمیتونی بیخیال شو؛ من خودم درستش میکنم مادر.
فک ارسلان منقبض شد و ابروانش در هم کشیده شد:
- لازم نکرده! تو فقط پیگیر کارا باش، این کار به زودی تموم میشه. بابا چیکار میکنه؟
لحظهای سکوت بینشان حاکم شد و بعد صدای بغضزدهی دردمند ریحان در گوشی پیچید:
- اونم داره هر روز به جون من غر میزنه پسرم. در روزنامه رو تخته کردن و خونهنشین شده، آبروش رفته. مردم میگن...
ارسلان با غصه میان حرفش دوید و گفت:
- آروم باش مامان! گریه نکنی یه وقتا.
ابروانش بیشتر در هم شد:
- خودم همهچیز رو درست میکنم، فقط صبر داشته باشین. دیگه برو مادر، قطع میکنم.
- مواظب خودت باش پسرم، خداحافظ.
- شما هم باشین، خداحافظ.
با خستگی موبایل را پایین آورد و به سوی اتاقش رفت؛ خود را به روی تخت رها کرد و آرنجش را روی پیشانیاش گذاشت. لحظهای سکوت را به هر چیزی ترجیح داد و ذهنش را خاموش ساخت، به هیچ چیز فکر نکرد و تنها به دنبال آرامش گشت.
این خلاء خیلی زود با فکر به نگار پر شد. با کلافگی دستی به صورتش کشید و سر جایش نشست. کاش میفهمید که چه اتفاقی برایش افتاده. نباید آنقدر به آن دختر فکر میکرد. دلیلی نمیدید؛ اما صورت معصومش لحظهای از پردهی چشمهای ذهنش کنار نمیرفت.
تصمیم خود را گرفت، باید به او زنگ میزد و دوباره درخواست دعوت را مطرح مینمود. آب دهانش را با استرس قورت داد و کلمات را در ذهنش آماده ساخت. باید از او چهگونه درخواست کند که او طاقچهبالا نگذارد! شقیقههایش را کمی مالاند و بعد تلفن به دست گرفت و شمارهی نگار را زد.
بوق ممتد و پشت سر هم ذهنش را مخدوش ساخت. همهی حواسش به این بود که هرچه زودتر صدای نگار در گوشی پخش بشود؛ اما این اتفاق نیفتاد، تماس را قطع کرد و موبایل را کنار پایش گذاشت. فکر کرد و فکر کرد. با خود گفت:« شاید واقعاً مزاحمی بیش نیستم! نباید اینقدر اذیتش کنم و تحت فشارش بگذارم. دلیلی ندارد که دعوتم را بپذیرد. اصلاً چرا باید این کار را بکند؟ چرا من اینقدر به او فکر میکنم؟ آه! لعنت به این زندگی! نباید به او فکر کنم؛ اما مگر میشود؟ چیزی در چهره دارد که گویی صدسال است در پی آن بودم... دوباره زنگ میزنم، اینبار به بهانهی دانشگاه.»
با شوق بیشتر موبایل را در دست گرفت و تماس را برقرار کرد؛ بوقها یکی پس از دیگری به صدا در میآمدند و به اضطراب ارسلان میافزودند. ناامید از پاسخ گوشی شده بود که ناگاه صدای نگار که غمآلوده و اشکبار، دردمند و پر از گریه بود و همچون سیل آبی میخروشید، با لرزش و تُپق در گوش ارسلان پخش شد:
- الو... چیه؟ چی میخوا.... ی؟
ارسلان با شوک چشمهایش از حدقه بیرون زدند و صورتش حالت نگران به خود گرفت. صدای پر از لرزشش در گوشی پخش شد:
- چی... چیزی شده نگار خانوم؟ چرا دارین... گریه میکنین؟
نگار با عصبانیت فریاد کشید:
- میخوام بمی... رم! میخوام خودم رو راحت کنم، دست از سرم بردارین! چی از جونم میخواین؟ منتظر چیم من آخه.... چی از این زندگی لعنتی میخوا.... م؟
دیگر نگران شده بود، از جایش برخاست و با صدای جدی و بلندش گفت:
- کجایی؟
صدایی جز هقهق به گوشش نمیرسید. فریادش را بلندتر کرد و به بیرون فرستاد:
- میگم کجایی؟
صدای بوق ممتد در گوشی پخش شد. ارسلان با ترس موبایل را پایین آورد و دوباره شمارهی نگار را گرفت؛ تمام وجودش را اضطرابی پر کرده بود که نظیرش را تاکنون ندیده بود، جز یک بار. موبایل را به گوشش چسباند، صدای بوق در ذهن خسته و پرتنشش پخش شد؛ اما تماس برقرار نمیشد.
با حرص موبایل را به درون جیبش گذاشت و با شتاب خانه را ترک کرد، سوار ماشین شد و هرچهقدر قدرت داشت به پاهایش داد و حرکت کرد. میان راه بود، نمیدانست باید به کجا برود؛ اما میدانست باید کاری کند. شمارهی نرگس را گرفت، یک چشمش به خیابان بود و یک چشمش به ساعت. با دست راست موبایل را گرفته بود و با دست چپ فرمان را. بالاخره تماس برقرار شد و صدای خوابآلود نرگس در گوشی پخش شد:
- الو... کیه؟
ارسلان لبهایش را روی هم فشرد و با تشویش پاسخ داد:
- منم ارسلان... خونهی نگارشون کجاست؟
صدای نرگس جدی شد؛ انگار تازه از خواب پریده باشد:
- اِ! اقا ارسلان شمایین؟ چه زود صمیمی شدین؛ نگار؟
ارسلان با عصبانیت فریاد کشید:
- کجاست گفتم؟
نرگس شوکزده تند آدرس را گفت و تا آمد حرف دیگری بزند، ارسلان موبایل را قطع کرد و با سرعت بیشتری به سوی خانهی نگار حرکت نمود.
- ببخشید مادر! یه لحظه اعصابم به هم ریخت، حق داری.
- تو هم حق داری. ببین ارسلان اگه فکر میکنی نمیتونی بیخیال شو؛ من خودم درستش میکنم مادر.
فک ارسلان منقبض شد و ابروانش در هم کشیده شد:
- لازم نکرده! تو فقط پیگیر کارا باش، این کار به زودی تموم میشه. بابا چیکار میکنه؟
لحظهای سکوت بینشان حاکم شد و بعد صدای بغضزدهی دردمند ریحان در گوشی پیچید:
- اونم داره هر روز به جون من غر میزنه پسرم. در روزنامه رو تخته کردن و خونهنشین شده، آبروش رفته. مردم میگن...
ارسلان با غصه میان حرفش دوید و گفت:
- آروم باش مامان! گریه نکنی یه وقتا.
ابروانش بیشتر در هم شد:
- خودم همهچیز رو درست میکنم، فقط صبر داشته باشین. دیگه برو مادر، قطع میکنم.
- مواظب خودت باش پسرم، خداحافظ.
- شما هم باشین، خداحافظ.
با خستگی موبایل را پایین آورد و به سوی اتاقش رفت؛ خود را به روی تخت رها کرد و آرنجش را روی پیشانیاش گذاشت. لحظهای سکوت را به هر چیزی ترجیح داد و ذهنش را خاموش ساخت، به هیچ چیز فکر نکرد و تنها به دنبال آرامش گشت.
این خلاء خیلی زود با فکر به نگار پر شد. با کلافگی دستی به صورتش کشید و سر جایش نشست. کاش میفهمید که چه اتفاقی برایش افتاده. نباید آنقدر به آن دختر فکر میکرد. دلیلی نمیدید؛ اما صورت معصومش لحظهای از پردهی چشمهای ذهنش کنار نمیرفت.
تصمیم خود را گرفت، باید به او زنگ میزد و دوباره درخواست دعوت را مطرح مینمود. آب دهانش را با استرس قورت داد و کلمات را در ذهنش آماده ساخت. باید از او چهگونه درخواست کند که او طاقچهبالا نگذارد! شقیقههایش را کمی مالاند و بعد تلفن به دست گرفت و شمارهی نگار را زد.
بوق ممتد و پشت سر هم ذهنش را مخدوش ساخت. همهی حواسش به این بود که هرچه زودتر صدای نگار در گوشی پخش بشود؛ اما این اتفاق نیفتاد، تماس را قطع کرد و موبایل را کنار پایش گذاشت. فکر کرد و فکر کرد. با خود گفت:« شاید واقعاً مزاحمی بیش نیستم! نباید اینقدر اذیتش کنم و تحت فشارش بگذارم. دلیلی ندارد که دعوتم را بپذیرد. اصلاً چرا باید این کار را بکند؟ چرا من اینقدر به او فکر میکنم؟ آه! لعنت به این زندگی! نباید به او فکر کنم؛ اما مگر میشود؟ چیزی در چهره دارد که گویی صدسال است در پی آن بودم... دوباره زنگ میزنم، اینبار به بهانهی دانشگاه.»
با شوق بیشتر موبایل را در دست گرفت و تماس را برقرار کرد؛ بوقها یکی پس از دیگری به صدا در میآمدند و به اضطراب ارسلان میافزودند. ناامید از پاسخ گوشی شده بود که ناگاه صدای نگار که غمآلوده و اشکبار، دردمند و پر از گریه بود و همچون سیل آبی میخروشید، با لرزش و تُپق در گوش ارسلان پخش شد:
- الو... چیه؟ چی میخوا.... ی؟
ارسلان با شوک چشمهایش از حدقه بیرون زدند و صورتش حالت نگران به خود گرفت. صدای پر از لرزشش در گوشی پخش شد:
- چی... چیزی شده نگار خانوم؟ چرا دارین... گریه میکنین؟
نگار با عصبانیت فریاد کشید:
- میخوام بمی... رم! میخوام خودم رو راحت کنم، دست از سرم بردارین! چی از جونم میخواین؟ منتظر چیم من آخه.... چی از این زندگی لعنتی میخوا.... م؟
دیگر نگران شده بود، از جایش برخاست و با صدای جدی و بلندش گفت:
- کجایی؟
صدایی جز هقهق به گوشش نمیرسید. فریادش را بلندتر کرد و به بیرون فرستاد:
- میگم کجایی؟
صدای بوق ممتد در گوشی پخش شد. ارسلان با ترس موبایل را پایین آورد و دوباره شمارهی نگار را گرفت؛ تمام وجودش را اضطرابی پر کرده بود که نظیرش را تاکنون ندیده بود، جز یک بار. موبایل را به گوشش چسباند، صدای بوق در ذهن خسته و پرتنشش پخش شد؛ اما تماس برقرار نمیشد.
با حرص موبایل را به درون جیبش گذاشت و با شتاب خانه را ترک کرد، سوار ماشین شد و هرچهقدر قدرت داشت به پاهایش داد و حرکت کرد. میان راه بود، نمیدانست باید به کجا برود؛ اما میدانست باید کاری کند. شمارهی نرگس را گرفت، یک چشمش به خیابان بود و یک چشمش به ساعت. با دست راست موبایل را گرفته بود و با دست چپ فرمان را. بالاخره تماس برقرار شد و صدای خوابآلود نرگس در گوشی پخش شد:
- الو... کیه؟
ارسلان لبهایش را روی هم فشرد و با تشویش پاسخ داد:
- منم ارسلان... خونهی نگارشون کجاست؟
صدای نرگس جدی شد؛ انگار تازه از خواب پریده باشد:
- اِ! اقا ارسلان شمایین؟ چه زود صمیمی شدین؛ نگار؟
ارسلان با عصبانیت فریاد کشید:
- کجاست گفتم؟
نرگس شوکزده تند آدرس را گفت و تا آمد حرف دیگری بزند، ارسلان موبایل را قطع کرد و با سرعت بیشتری به سوی خانهی نگار حرکت نمود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: