رمان در انتظار چیست؟ |Behnam.r کاربر انجمن نگاه دانلود

درصورت علاقه سن واقعی خود را وارد کنید.

  • پایین تراز 15 سال

    رای: 27 10.6%
  • محدوده سنی 15سال تا25 سال

    رای: 197 77.3%
  • محدوده سنی 25سال تا35 سال

    رای: 26 10.2%
  • بالاتراز 35 سال

    رای: 5 2.0%

  • مجموع رای دهندگان
    255
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Behnam_Rastaghi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
747
امتیاز واکنش
16,563
امتیاز
671
محل سکونت
گرگان
پلک‌های ارسلان با غم بسته شد:
- ببخشید مادر! یه لحظه اعصابم به هم ریخت، حق داری.
- تو هم حق داری. ببین ارسلان اگه فکر می‌کنی نمی‌تونی بیخیال شو؛ من خودم درستش می‌کنم مادر.
فک ارسلان منقبض شد و ابروانش در هم کشیده شد:
- لازم نکرده! تو فقط پیگیر کارا باش، این کار به زودی تموم میشه. بابا چیکار می‌کنه؟
لحظه‌ای سکوت بینشان حاکم شد و بعد صدای بغض‌زده‌ی دردمند ریحان در گوشی پیچید:
- اونم داره هر روز به جون من غر می‌زنه پسرم. در روزنامه رو تخته کردن و خونه‌نشین شده، آبروش رفته. مردم میگن...
ارسلان با غصه میان حرفش دوید و گفت:
- آروم باش مامان! گریه نکنی یه وقتا.
ابروانش بیشتر در هم شد:
- خودم همه‌چیز رو درست می‌کنم، فقط صبر داشته باشین. دیگه برو مادر، قطع می‌کنم.
- مواظب خودت باش پسرم، خداحافظ.
- شما هم باشین، خداحافظ.
با خستگی موبایل را پایین آورد و به سوی اتاقش رفت؛ خود را به روی تخت‌‌ رها کرد و آرنجش را روی پیشانی‌اش گذاشت. لحظه‌ای سکوت را به هر چیزی ترجیح داد و ذهنش را خاموش ساخت، به هیچ چیز فکر نکرد و تنها به دنبال آرامش گشت.
این خلاء خیلی زود با فکر به نگار پر شد. با کلافگی دستی به صورتش کشید و سر جایش نشست.
کاش می‌فهمید که چه اتفاقی برایش افتاده. نباید آن‌قدر به آن دختر فکر می‌کرد. دلیلی نمی‌دید؛ اما صورت معصومش لحظه‌ای از پرده‌ی چشم‌های ذهنش کنار نمی‌رفت.
تصمیم خود را گرفت، باید به او زنگ می‌زد و دوباره درخواست دعوت را مطرح می‌نمود. آب دهانش را با استرس قورت داد و کلمات را در ذهنش آماده ساخت. باید از او چه‌گونه درخواست کند که او طاقچه‌بالا نگذارد! شقیقه‌هایش را کمی مالاند و بعد تلفن به دست گرفت و شماره‌ی نگار را زد.
بوق ممتد و پشت سر هم ذهنش را مخدوش ساخت. همه‌ی حواسش به این بود که هرچه زود‌تر صدای نگار در گوشی پخش بشود؛ اما این اتفاق نیفتاد، تماس را قطع کرد و موبایل را کنار پایش گذاشت. فکر کرد و فکر کرد. با خود گفت:« شاید واقعاً مزاحمی بیش نیستم! نباید این‌قدر اذیتش کنم و تحت فشارش بگذارم. دلیلی ندارد که دعوتم را بپذیرد. اصلاً چرا باید این کار را بکند؟ چرا من این‌قدر به او فکر می‌کنم؟ آه! لعنت به این زندگی! نباید به او فکر کنم؛ اما مگر می‌شود؟ چیزی در چهره دارد که گویی صدسال است در پی آن بودم... دوباره زنگ می‌زنم، این‌بار به بهانه‌ی دانشگاه.»
با شوق بیشتر موبایل را در دست گرفت و تماس را برقرار کرد؛ بوق‌ها یکی پس از دیگری به صدا در می‌آمدند و به اضطراب ارسلان می‌افزودند. ناامید از پاسخ گوشی شده بود که ناگاه صدای نگار که غم‌آلوده و اشک‌بار، دردمند و پر از گریه بود و همچون سیل آبی می‌خروشید، با لرزش و تُپق در گوش ارسلان پخش شد:
- الو... چیه؟ چی می‌خوا.... ی؟
ارسلان با شوک چشم‌هایش از حدقه بیرون زدند و صورتش حالت نگران به خود گرفت. صدای پر از لرزشش در گوشی پخش شد:
- چی... چیزی شده نگار خانوم؟ چرا دارین... گریه می‌کنین؟
نگار با عصبانیت فریاد کشید:
- می‌خوام بمی... رم! می‌خوام خودم رو راحت کنم، دست از سرم بردارین! چی از جونم می‌خواین؟ منتظر چیم من آخه.... چی از این زندگی لعنتی می‌خوا.... م؟
دیگر نگران شده بود، از جایش برخاست و با صدای جدی و بلندش گفت:
- کجایی؟
صدایی جز هق‌هق به گوشش نمی‌رسید. فریادش را بلند‌تر کرد و به بیرون فرستاد:
- میگم کجایی؟
صدای بوق ممتد در گوشی پخش شد. ارسلان با ترس موبایل را پایین آورد و دوباره شماره‌ی نگار را گرفت؛ تمام وجودش را اضطرابی پر کرده بود که نظیرش را تاکنون ندیده بود، جز یک بار. موبایل را به گوشش چسباند، صدای بوق در ذهن خسته و پرتنشش پخش شد؛ اما تماس برقرار نمی‌شد.
با حرص موبایل را به درون جیبش گذاشت و با شتاب خانه را ترک کرد، سوار ماشین شد و هرچه‌قدر قدرت داشت به پا‌هایش داد و حرکت کرد. میان راه بود، نمی‌دانست باید به کجا برود؛ اما می‌دانست باید کاری کند. شماره‌ی نرگس را گرفت، یک چشمش به خیابان بود و یک چشمش به ساعت.
با دست راست موبایل را گرفته بود و با دست چپ فرمان را. بالاخره تماس برقرار شد و صدای خواب‌آلود نرگس در گوشی پخش شد:
- الو... کیه؟

ارسلان لب‌هایش را روی هم فشرد و با تشویش پاسخ داد:
- منم ارسلان... خونه‌ی نگارشون کجاست؟
صدای نرگس جدی شد؛ انگار تازه از خواب پریده باشد:
- اِ! اقا ارسلان شمایین؟ چه زود صمیمی شدین؛ نگار؟
ارسلان با عصبانیت فریاد کشید:
- کجاست گفتم؟
نرگس شوک‌زده تند آدرس را گفت و تا آمد حرف دیگری بزند، ارسلان موبایل را قطع کرد و با سرعت بیشتری به سوی خانه‌ی نگار حرکت نمود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    «دست نهاده در این بغض معرکه
    سر بریده به آغـ*ـوش بی‌کسی
    شهر سکوت کرده از نعره‌ها
    نیست در شهر تو کسی...»
    فاصله‌ی چندانی تا مقصد نداشت؛ اما آن‌قدر استرس و هیجان در جانش رخنه کرده بود که تاب و تحملش را از دست داده بود. تنها به نگار می‌اندیشید، تک به تک کلماتی را که شنیده بود دوباره در ذهنش مرور کرد، تک‌تک کلمات در ذهنش به طور گنگ به صدا در می‌آمدند:« می‌خوام بمی... رم!.... منتظر چیم من آخه؟.... دست از سرم بردارین.... چی از این زندگی لعنتی می‌خوا.... م؟»
    دست راستش را مشت کرد و با خشم به فرمان کوبید، پایش را بیشتر به روی پدال گاز فشرد و با سرعت بیشتری حرکت کرد. پوست لبش مهمان دندانش بود و پلک‌هایش با سرعت باز و بسته می‌شدند.
    بالاخره به مقصد رسید و با سرعت ترمز کشید. در ماشین را باز کرد و از ماشین پیاده شد. به طرف در آپارتمان رفت. چندباری زنگی را زد تا بالاخره صدای پسرکوچکی در فضا پیچید:
    - بله بفرمایید؟

    ارسلان صدایش را صاف کرد و گفت:
    - مأمور آبم عموجون، در رو باز کن.
    لحظه‌ای صبر کرد و بعد در باز شد. با سرعت از پله‌ها بالا رفت؛ خانه‌ی نگار طبقه‌ی سوم بود و آسانسور آپارتمان خراب شده بود. ارسلان با قدرت پله‌ها را بالا می‌رفت، دست چپش روی نرده‌ی سفیدرنگ فلزی نشسته بود و با قدرت می‌پیچید.
    بالاخره به واحد نگارشان رسید، با اضطراب به در کوفت؛ کف دستش پشت سرهم به در کوبیده می‌شد و نوای دردآلود التماس‌آمیـ*ـزش در سالن می‌پیچید:
    - نگار... نگار... این در رو باز کن نگار... با توام... باز کن این در رو.... نگا... ر...

    از بازشدن در ناامید شد، تصمیم گرفت در را بشکاند؛ عقب‌گرد کرد و بعد با سرعت به طرف در هجوم آورد و لگد محکمی به در زد. حس درد شدیدی در پایش پیچید؛ اما تسلیم نشد و دوباره این کار را کرد که صدای شکسته‌شدن در فضا پیچید. در با شدت به دیوار کنارش برخورد کرد و بازگشت. ارسلان سراسیمه به داخل خانه آمد و دوباره فریاد کشید:
    - نگار؟ نگار کجایی؟
    با سرگردانی خانه را از نظر گذراند و به طرف اتاق مریم و نریمان رفت. با شدت در را باز کرد؛ اما اتاق خالی به او دهن‌کجی کرد. به طرف دستشویی رفت؛ آن‌جا نیز خالی بود، حمام نیز همین‌طور. به طرف اتاق انتهای راهرو رفت و با شدت در را باز کرد.
    با بازشدن در، ارسلان با نگاه مبهوت و دهانی باز دستش روی دستگیره‌ی در خشک شد. خون تمام فرش اتاق و تخت خواب را رنگین کرده بود و نگار درحال جان‌کندن پایین تخت افتاده، پلک‌های بلندش آرام‌آرام به هم برخورد می‌کردند. رنگ از صورتش رفته بود و به سپیدی می‌زد، عرق درشت و سردی پیشانی‌اش را پر کرده بود و لب‌های خشکش مدام به هم می‌خوردند.
    ارسلان در یک لحظه از شوک خارج شد و سراسیمه به سوی نگار رفت، کنارش روی زمین زانو زد و با مردمک‌های لرزان و ناباورش نگاهی به صورت معصوم و خواب‌گرفته‌ی نگار کرد. به سرعت دستش را به سویش گرفت و او را از زمین بلند کرد و با تمام سرعتش از خانه خارج شد.
    خون سرخ نگار چکه‌کنان به روی زمین می‌ریخت و ارسلان با تشویش و هراس پله‌ها را پایین می‌رفت و در آخر نگار را در صندلی عقب ماشین نهاد و ماشین را روشن کرد. با سرعت تمام مقصد نزدیک‌ترین بیمارستان را در پیش گرفت و او را به بیمارستان رساند.
    ساعتی می‌گذشت و ارسلان پشت در اتاق عمل منتظر ایستاده بود. تشویش و اضطراب چونان شلاقی روحش را زخمی می‌کرد؛ لیکن او تنها قدم آهسته می‌رفت و انتظار می‌کشید.
    چیزی درونش به هیاهو درآمده بود، دستش را به جلوی دهانش گرفته و قدم می‌زد. صدای پاشنه‌های کفشی حواسش را به سوی مخالف در اتاق عمل پرت کرد. سرش را به سوی صدا گرفت و صورت پر از ترس نرگس را دید که در حال نزدیک‌شدن به او بود.
    از حرکت ایستاد و منتظر نرگس ماند. نرگس به او رسید و درحالی که تمرکز لازم برای حرف‌زدن را نداشت با لکنت و ترس گفت:
    - چی شده؟ با توام... ارسلان میگم نگار چی شده؟
    ارسلان با شرمساری سرش را به پایین انداخت و گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت:
    - وقتی رسیدم... رگش رو زده بود.
    نرگس دستان ظریفش را به روی دهانش گذاشت و با ناباوری گفت:
    - چی؟!... داری... داری چی میگی ارسلان؟
    ارسلان نیم‌نگاهی به صورت پر از بهت نرگس انداخت و بعد سرش را تکان داد.
    - باورم نمیشه! چه‌طور تونسته این کار رو بکنه؟
    ارسلان با سرگردانی سرش را به دوطرف تکان داد و گفت:
    - نمی‌دونم... اگه... اگه دیر می‌رسیدم...
    - ساکت شو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    ارسلان بدون اینکه حرفی به میان بیاورد، لب فرو بست و به سوی صندلی سفیدرنگ راهروی انتظار رفت، رویش نشست و سرش را به دیوار یخ‌بسته‌ی آن تکیه داد.
    نرگس هنوز هم باورش نمی‌شد که چنین اتفاقی افتاده و نگار چنین کاری کرده است. نگاه غمبارش را به در اتاق عمل دوخت، لب‌هایش از هم باز شدند و زیر لب زمزمه کرد:
    - کجا رفتی دیوونه؟
    ارسلان درحالی که با کلافگی به نقطه‌ای خیره مانده بود، رویش را به نرگس کرد وگفت:
    - بهتر نیست به خانواده‌ش اطلاع بدی؟
    - خونه نبودن، نه؟
    سرش را به عنوان نفی تکان داد. نرگس نیز حرفش را تأیید کرد و با تردید موبایلش را از جیبش بیرون آورد؛ با آخرین توانش گلویش را صاف کرد و پشت بوق‌های ممتد تلفن به انتظار نشست.
    طولی نکشید که تماس برقرار شد و خنده‌های مسـ*ـتانه‌ی مریم در گوشی پیچید:
    - الو... نرگس تویی؟
    نرگس آب دهانش را قورت داد و سعی کرد به خود مسلط باشد:
    - س... لا... م مریم جون.
    - سلام نرگس خانوم، چیه؟ یادی از مامان دوستت کردی!
    کمی مکث کرد و بعد با صدای تحلیل‌رفته‌ای گفت:
    - راستش مریم جون یه اتفاقی افتاده.
    صدای مریم نگران شد:
    - چی شده نرگس؟ صدات چرا شبیه میّتاست؟
    - نگار... نگار...
    - دِ جون بکن! نگار چی شده؟
    نفس عمیقی کشید و تند و بدون ملاحظه جملات را ردیف کرد:
    - نگار امروز یه کاری کرد الآن بیمارستانیم، تو اتاق عمله.
    صدای پر از شوک مریم نرگس را در جا پراند:
    - چی! بیمارستان؟ چه غلطی کرده؟
    نرگس سعی کرد به خود مسلط باشد و تندتند گفت:
    - هیچی هیچی... فقط... فقط بیاین بیمارستان ما منتظریم.
    - کدوم بیمارستان؟
    نرگس آدرس بیمارستان را به مریم داد، تلفن را قطع کرد و نفس آسوده‌ای کشید. با تزلزل به ارسلان خیره گشت. هنوز هم باورش نمی‌شد که دوست صمیمی‌اش چنین کاری کرده باشد. دلش بسیار گرفته و غم‌انگیز بود؛ چیزی همانند خاطره روحش را همچون موریانه‌ای می‌خورد.
    به یاد آورد؛ روزهایی که می‌خندیدند و یکدیگر را به سخره می‌گرفتند. دلش را به چه خوش می‌کرد؟ به خاطراتی که در تمامش، نگار گوشه‌نشین‌تر و تنها‌تر بود؛ به خاطراتی که در تمامش تنها لبخند کوچکی لب‌های دوستش را‌ تر می‌کرد.
    کاش می‌توانست با دردی که تمام وجودش را گرفته مبارزه کند؛ نبردی سخت که دخترکی نازپروده‌ی درونش شکست می‌خورد. تمام لبخندهای دوستش را به یاد آورد، حقیقت این‌چنین بود؛ تمامش به تزویر آراسته بود. کاش می‌توانست کمکی به دوستش بکند.
    در نظر او تنها کمکی که می‌شد کرد، کمک مالی بود و حقیقت این‌چنین بود که او تقصیری نداشت؛ خانواده‌ای که درونش رشد کرده بود، بیشتر مسائل را این‌چنین رفع و رجوع می‌کردند. کسی نبود که دستی از نشان محبت به سرش بکشد. معمولاً پدرش با دوستانش به خوشـی‌ و نوش می‌پرداخت و مادرش به زیبایی خودش می‌رسید و تنهابودن چه درد بزرگیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    بعد از مدتی دکتری با لباس مخصوص اتاق عمل از در بیرون آمد. ارسلان همانند تندبادی از جای برخاست و به سویش پرید. دکتر با چشم‌های متعجب به ارسلان خیره شد و با لحن سردی گفت:
    - همراهشون هستین؟
    ارسلان تنها به تکان‌دادن سر اکتفا کرد. چیزی که درونش می‌جوشید برایش نا‌آشنا بود، گویی می‌ترسید؛ اما از چه؟ خودش مشکلات بزرگی داشت که ذهنش را مشغول سازد؛ اما او اکنون تنها به نگار فکر می‌کرد.
    دکتری سری تکان داد و گفت:
    - عمل با موفقیت انجام شد، رگش رو تونستیم بدوزیم.
    چهره‌ی ارسلان رنگ تازه‌ای به خود گرفت. دقیقاً‌‌ همان لحظه نرگس که به بهانه‌ی دستشویی می‌خواست از آن فضا دور شود، رسید و آمدنش با آمدن مریم و نریمان مصادف شد.
    ارسلان با لحن پر از شوقی گفت:
    - کی به‌هوش میاد؟
    - فعلاً باید استراحت کنه، می‌برنش بخش. یه‌کم دیگه می‌تونین ببینینش.
    مریم با کفش‌های پاشنه‌بلند، با عجله و اضطراب به سمت ارسلان و دکتر گام برداشت. صدای تق‌تق کفشش توجه ارسلان و دکتر را به خود جلب کرد. نرگس به کنار ارسلان رسیده بود و با دیدن مریم شوک‌زده شد و ترسید.
    نریم با قدم‌های آهسته و مرموز به سمت ارسلان حرکت کرد، نگاه تیز و باریک‌شده‌اش به ارسلان دوخته شده بود؛ گویی نگاه ارسلان نیز از مریم به نریمان کشیده شد. جاذبه‌ای قوی‌ این دو را چشم در چشم کرده بود؛ حسی که با دیدن چشم‌های یکدیگر به جانشان افتاد؛ گویی مبارزه‌ای سخت و طاقت‌فرسا بود.
    مریم با‌‌ همان لحن پرخاشگر و شتاب‌زده‌اش خطاب به نرگس گفت:
    - چی شده دختر؟ باز این دختره‌ی عوضی چیکار کرده؟ چه بلایی سر خودش آورده؟
    نرگس تند آب دهانش را قورت داد و همان‌طور که با روسری‌اش بازی می‌کرد، با لحن شتاب‌زده گفت:
    - هیچی هیچی... راستش، راستش نگار خودکشی کرده.
    مریم درجا خشکش زد، چشم‌هایی از حدقه بیرون زده؛ لب‌هایی باز و مبهوت، دلی پر از آشوب و ترس، مردمک‌های لرزانش تمام اجزای صورت نرگس را مورد کاوش قرار داد تا به حقیقت کلامش پی ببرد.
    با ترس به روی دستش زد و لبش را به دندان گزید. نریمان هنوز به نرگس و به ارسلان نیز نگاه می‌نمود. دکتر میان حرف‌هایشان رفته و آن‌جا را ترک کرده بود. تنها چیزی که به آن فکر می‌کرد، این بود که شاید با نرگس باشد.
    نوای هق‌هق خفه‌شده‌ی مریم کم‌کم بیشتر می‌شد و فضای بیمارستان را پر کرد. اشک‌ها همانند سیلی صورتش را نوازش دادند. نریمان جلو آمد و مریم را در آغـ*ـوش کشید. زیر لب مشغول آرام‌کردنش شد؛ اما مگر می‌شد که دل مادری با دیدن این حال فرزندش نلرزد؟
    تازه داشت یادش می‌آمد، یادش آمد نگار یک دختر است. خود را به آغـ*ـوش همسرش سپرد و اشک ریخت و زیرلب ناله کرد:
    - آخه چرا؟ چرا این کار رو کرد؟ مگه چی کم داشتی دختر...‌ای خدا!
    ارسلان با دیدن وضع مریم به سوی آب‌خوری رفت، لیوانی آب برداشت و برای مریم آورد. مقابل نریمان از حرکت ایستاد و لیوان را به طرفش گرفت. نگاه پرتشویش مریم به ارسلان خیره شد. نریمان نیز نگاه مرموزش را به آن دوخت.
    گویی با چشم‌هایشان از او می‌خواستند که خود را معرفی کند. نریمان با تردید آب را از دستش گرفت و به لب‌های مریم متصل کرد. آب جرعه‌جرعه و آرام‌آرام به گلوی مریم فرو می‌رفت و بغض سربسته‌اش را بهبود می‌بخشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    بعد از اینکه آب را خورد، رو به ارسلان کرد و با لحن ملایمی گفت:
    - ممنون. می‌تونم بپرسم که نگار رو از کجا می‌‌شناسی؟
    ارسلان با‌‌ همان حال سرش را تکان داد و گفت:
    - هم‌کلاسیشم.
    همان لحظه تخت مربوط به نگار به بیرون آمد، صورت بی‌روح و مرده‌ی نگار خنجری به قلب تک‌تکشان شد. مریم به لبه‌ی تخت چسبیده بود و بی‌توجه به تذکرات پرستاران اشک می‌ریخت و با حالت التماس‌آمیزی می‌گفت:
    - عزیزم! تو رو خدا چشمای خوشگلت رو باز کن... من رو ببخش نگار... من رو ببخش... من مادر خوبی نبودم... بیدار شو نگار!
    نریمان به قصد آرام‌کردنش زیر بغـ*ـل او را داشت و با لحنی که سعی داشت ملایم به نظر برسد می‌گفت:
    - آروم باش عزیزم! تموم شده، خوبه حالش... می‌برنش بخش... آروم باش مریم.
    تخت رفت و مریم و دیگران متوقف شدند. مریم مدتی بعد آرام‌تر شد و دیگر همانند دقایق قبل اشک نمی‌ریخت؛ اما درونش غوغایی به پا شده بود. گویی این حرکت نگار تلنگری برایش بود؛ گویی تحولی بزرگ را درونش حس می‌کرد.
    حتی دیدش نسبت به دیگران فرق کرده بود. ذهن و روحش را پالایشی نیاز می‌دید. گاهی آن‌قدر خوشی زیر دلمان می‌زند که ما را به تهوع وا می‌دارد و گاهی آن‌قدر در کتاب‌ها غرق می‌شویم که ما را به تحوّل می‌رساند.
    همگی به اتاقی که به نگار اختصاص داده بودند رفتند. به روی صندلی نشسته بودند و به صورت بی‌روح نگار می‌نگریستند. رنگ به رخسار زیبای نگار نبود؛ دست‌های ظریفش بی‌جان به روی تخت افتاده و لب‌های رنگ‌پریده‌اش پژمرده بود؛ گویی از تمام لحظات زندگی‌اش، افسرده‌تر و خسته‌تر به نظرمی رسید.
    باندی که به دستش کشیده بودند، خنجری به چشم‌های مریم می‌شد و اشک را به او هدیه می‌داد. نزدیک‌ترین صندلی به نگار را برای خود گرفته بود. نریمان هنوز ذهنش مشغول ارسلان بود و نرگس با دلی پر از آه به نگار می‌نگریست.
    اما ارسلان؛ شاید چیزی که درون خودش حس می‌کرد، عمری از او فاصله داشت. انگار نمی‌توانست صحنه‌ها را پس بزند. به روزی رفت که برای اولین‌بار نگار را نجات داد؛ نگاری که همانند کبوتری بی‌آشیان در زیر بارش باران، خیس از آب، تنها و هراس‌زده به نقطه‌ای خیره بود و در گذر ثانیه‌ها جان می‌داد. همه‌ی صحنه‌ها به ذهنش آمدند و هر بار تصویر نگار برایش دردناک‌تر می‌شد. اشک همچون حلقه‌ی زلف یار دور انگشت، در چشم‌های ارسلان حلقه زد. بغضی خفیف باعث لرزشش شد و درد به اوج خودش رسید.
    همان لحظه بود که گوشی موبایل به صدا در آمد. بینی‌اش را به بالا کشید و موبایل را از جیب در آورد و همزمان با خارج‌کردن موبایل، نگاهش در چشم‌های پر از شَک نریمان قفل شد. لحظه‌ای به چشم‌های زهرآگینش خیره ماند و بعد به صفحه‌ی موبایل خیره گشت.
    سعید بود که تماس می‌گرفت. از اتاق خارج شد و سرفه‌ای زد تا گلویش صاف شود و بعد پاسخ داد.
    - الو، چی شده سعید؟
    - سلام داداش، خواستم بگم همه چی برای اجرای مرحله‌ی دوم آماده‌ست.
    - خیله خب، فردا اجرائیش می‌کنم.
    - عالیه، فقط ببین چی بهت میگم؛ باید جوری بازی کنی که کاملاً طبیعی به نظر برسه.
    - خیالت راحت.
    - امروز منتقلش می‌کنند تهران.
    - می‌دونم، باید بهش سر بزنم؛ ولی می‌ترسم کسی تعقیبم کنه.
    - نگران نباش، به بچه‌ها سپردم مواظب باشن؛ طوری نمیشه.
    بدون آنکه پاسخی بدهد تماس را قطع کرد. باید راه حلی برای مشکلاتش می‌یافت؛ اما حال نگار آن لحظه از هرچیزی برایش مهم‌تر به حساب می‌آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    تصمیم گرفت تا به اتاق بازگردد که در باز شد و نریمان با حالت مرموز و پر از شک خارج شد. نگاه کوتاهی به او کرد و بعد به سمت اتاق گام نهاد. ازکنارش رد شد، بازویش توسط نریمان کشیده شد. نگاه‌ها در هم قفل شدند و نبرد کردند. وحشتی که در چشم‌های نریمان زبانه می‌کشید، هراسی به دل ارسلان نمی‌افکند. با زبان لب‌هایش را‌ تر کرد و گفت:
    - بفرمایید؟
    نریمان دستش را برداشت و گفت:
    - همکلاسیشی؟
    لحظه‌ای مکث کرد و بعد با صدای محکمی گفت:
    - آره، شما پدرشونین؟
    پوزخند به لب‌های نریمان هجوم آورد:
    - بهت نگفته؟
    - چی رو؟
    با‌‌ همان پوزخند و لحن زهرآگین ادامه داد:
    - که ناپدریشم.
    ارسلان شوک‌زده به نریمان خیره ماند، ابرو‌هایش به بالا پریدند و سعی داشت با دقیق‌شدن به چشم‌های نریمان به حقیقت ماجرا پی ببرد:
    - چرا باید بهم می‌گفت؟
    پوزخندش عمیق‌تر شد و گفت:
    - نمی‌دونم، فکر کردم شاید می‌خواد تو رو هم سرکیسه کنه.
    ابروهای ارسلان در هم کشیده شد، مشکوک نگاهش کرد؛ اما نریمان با‌‌ همان پوزخند همیشگی‌اش چشم‌های تحقیرآمیزش را از دروغ پاک کرده بود. لحن ارسلان محکم‌تر و قوی‌تر شد و گفت:
    - منظورتون چیه؟
    نریمان ابرو‌هایش را به بالا انداخت، دستی به چانه‌اش کشید و با صدای آرامی گفت:
    - به هیچ‌کس نگو... اما نگار اونی که تو و بقیه فکر می‌کنین نیست. تو جوون ساده‌ای به نظر می‌رسی، خواستم بهت بگم یه وقت تو دامش نیفتی و سرکیسه نشی.
    ابروهای ارسلان بیشتر در هم کشیده شد و با لحن سنگین و سرسختانه‌ای گفت:
    - فکر نکنم این‌طور باشه.
    پوزخند صدادار نریمان فضای سرد بیمارستان را پر کرد و به تبع آن ارسلان را بدحال:
    - من که چندین‌ساله دارم باهاشون زندگی می‌کنم بهتر می‌دونم یا تو؟
    وجود ارسلان پر از شک شد؛ بدگمانی و بدبینی همانند ریشه‌های محکم درختی در وجودش ریشه دواند و او را به مرز شک رسانده بود. با‌‌ همان نگاه باریک به نریمان خیره گشته بود و ذهنش بسیار مخدوش و آزاررسان.
    بعد از لحظه‌ای سکوت گفت:
    - برام مهم نیست؛ چون نه چیزی بینمون هست و نه قرار چیزی بینمون باشه. من فقط برای کلاس بهشون زنگ زده بودم، حالش بد بود؛ جوری که من رو به شک انداخت. تا حرف از مردن زد، تصمیم گرفتم خودم رو بهش برسونم تا یه وقت بلایی سر خودش نیاره.

    نریمان کمی از او فاصله گرفت و بعد با لحن نیش‌دار مخصوص به خودش گفت:
    - چرا واسه‌ت مهمه؟
    نگاه متعصب ارسلان به چشم‌های وحشت‌آفرین نریمان پیوند خورد و بعد با لحن محکم خودش پاسخ داد:
    - هرکس دیگه هم که بود این کار رو می‌کردم، جون یه آدم در خطر بود.
    نگاه تحقیرآمیز نریمان هدفش لب‌های سرخ ارسلان گشت:
    - چرا موقع حرف‌زدن یه لرزش خاصی به بدنت افتاده بچه؟ لبات داره می‌لرزه! خلاصه از من گفتن بود؛ زیاد بهش اعتماد نکن، اون رازهای زننده‌ی زیادی داره که تنها من ازش باخبرم.
    همان موقع بود که در اتاق نگار باز شد و مریم به بیرون آمد. با دیدن ارسلان و نریمان، بعد از اینکه با دستمال بینی خودش را بالا کشید، فس‌فس‌کنان با حالت تردید گفت:
    - چیزی شده؟
    نریمان لبخند بزرگی به لب نشاند و گفت:
    - نه عزیزم! داشتم با این جوون بیشتر آشنا می‌شدم.
    نگاه مریم به طرف ارسلان کشیده شد، به سویش رفت و با لحن ملایمی گفت:
    - ممنونم پسرم، اگه تو نبودی معلوم نبود سر نگار من چه بلایی می‌اومد. نرگس همه‌چیز رو برام تعریف کرد.
    ارسلان اخم کم‌رنگی میان ابرو‌هایش بود، لب‌هایش را جمع کرده بود و نگاهش مغرورانه بود. نگاهش را از مریم برداشت و به نریمان دوخت. ذهنش حسابی به هم ریخته و حال درونی‌اش منقلب بود. دوباره به مریم خیره شد و با لحن مؤدبانه‌ای گفت:
    - خواهش می‌کنم، وظیفه‌ام بود. هرکسی هم جای من بود همین کار رو می‌کرد.
    دست‌های ظریف مریم به بازوی ارسلان رسید و نگاهش رنگ تشکرآمیزی پیدا کرد. لبخند کوچکی به چهره‌ی ارسلان نشست. مریم به سوی اتاق رفت و درش را باز کرد و داخل شد، نریمان نیز پشتش به حرکت در آمد و به تبع آن‌ها ارسلان نیز راهی شد.
    اما بعد از رفتن مریم، نریمان در را نیمه‌باز در دست گرفت و سرش را به بیرون آورد، لحن خاصش را همراه با تُن پایین به ارسلان رساند:
    - حرفام رو فراموش نکن بچه، بهتره بری دنبال کارِت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    سلام دوستان، خواستم قبل از اینکه این پست رو بخونین یه اطلاعیه مهم رو بهتون بگم. داستان از این‌جا به بعد دچار یه تحول خاصی میشه. تو پست اول یه چیزی اضافه شده بر این مبنا "سبک: رئال/رئالیسم جادویی" این رو اضافه کردم تا دوستان فکر نکنن که داستان یهو چرا این‌طوری شد. در مورد رئالیسم جادویی باید بگم که: به سبکی میگن که بر مبنای واقعیت نوشته شده باشه؛ اما یه عنصر جادویی و غیرواقعی درون داستان است. چند پست آینده احتمالا با این ویژگی رمان آشنا میشین. امیدوارم لـ*ـذت ببرین. اگه نظر یا نقدی هست درخدمتم.

    به داخل رفت و در را بست. دست‌های ارسلان در هوا خشک شد، مشت شد و چشم‌هایش بسته! لحظه‌ای صبر کرد و با عصبانیت به سوی ماشینش رفت. به روی صندلی ماشینش خون رنگین نگار ریخته شده بود.
    دوباره چهره‌ی نگار را به یاد آورد. ذهن بیمارشده‌اش را به کار گرفت و با خود گفت:« آخر چه‌گونه ممکن است؟ آن چهره‌ی مظلوم، آن نگاه پاک، آن لحن ملایم و آرام! نه غیرممکن است... او چنین دختری که او می‌گفت نیست. مطمئن هستم که خیالی در سر داشت؛ اما... اما او مطمئناً بهتر از من نگار را می‌شناسد. چرا باید بعد از چند دیدار و گفتگوهای معمولی و بر اساس چهره، بگویم دختری خوب و نجیب بوده؛ شاید همه‌اش نقش باشد.»
    التیامی به روح بیمار و ذهن خسته‌اش نبود؛ روز سختی را پشت سر نهاده بود و رو به خستگی می‌رفت. ماشین را روشن نمود و به سوی خانه راند.
    ***
    «بخش دوم»
    آسمان صاف و آبی‌رنگ بود. پرتوهای درخشان خورشید از لابه‌لای هوای بهاری می‌گذشت و به زمین می‌رسید. نسیم ملایمی صورت تعجب‌زده‌اش را نوازش می‌داد. گلبرگ‌های یاس در هوا همراه با نسیم می‌رقصیدند. نگاه پر از پرسشش را به اطراف دوخت. با هر وزش ملایم باد تمام روحش پر از آرامشی انکارناپذیر می‌گشت. رودخانه‌ای از جنس آسمان بر چمن‌های زمردین نشسته بود.
    آرام کف پای عریانش به روی چمنِ شبنم‌زده نشست؛ تمام وجودش غرق در آرامشی وصف‌ناپذیر گشت. تا به حال از جایی که نمی‌دانست کجاست تا این حد خوشش نیامده بود؛ اما اکنون تمام وجودش غرق لـ*ـذت بود.
    صدای گوش‌نواز پرندگان در هم آمیخته با صدای رودخانه‌ی زلال؛ تمام ذهنش را در اختیار گرفته بود. لبخند پر از آرامشی به لب‌هایش هجوم آورد. حس تازگی تمامش را از آن خودش می‌کرد. لباس بلند حریرمانندی به تن داشت که آبی بود و تور نازکِ سفیدرنگی بعضی از جا‌هایش را می‌پوشاند.
    دوباره قدم به جلو نهاد و کف عـریـان پا‌هایش را به روی چمن خیس قرار داد. موهای‌‌ رهاشده‌ی فِرمانندش به روی شانه‌هایش ریخته و قسمتی‌اش از پشت بسته شده بود. بوی طراوت و تازگی مشامش را پر می‌کرد. غرق در لـ*ـذت‌بردن از منظره بود که ناگهان صدایی از پشت سر به گوشش رسید؛ صدایی مهربان، از جنس زنانگی و لطافت که در سرش منعکس می‌شد:
    - خوش آمدی نگار!
    سر جایش خشکش زد، وجودش از هر آرامشی تهی گشت و به جای آن هراس بی‌اندازه‌ای نشست. به آرامی به روی پنجه‌های عـریـان پایش چرخید و همزمان با برگشتنش، با لحن هراس‌زده‌ای گفت:
    - تو... تو... کی هستی؟
    وقتی کامل برگشت، دختری زیباروی که موهای لَخت طلایی‌رنگش به روی شانه‌های لختش ریخته شده بود و صورت گرد زیبایش همراه با لبخندی دلنشین و بی‌مانند، چشم‌های درشت که رنگ خاصی داشتند و مژه‌های بلند، گونه‌های سرخ و برجسته در قاب چشم‌های نگار نشست.
    چشم‌های درشت‌شده‌اش را به بال‌های بلند و سفیدرنگش دوخت که مدام بالا و پایین می‌شدند. دختر ِدر هوا معلق، چشم‌های نگار را خیره به خود کرد. وقتی فرشته‌ی زیباروی حالت نگار را دید، لبخند پررنگ‌تری به لب نشاند و با‌‌ همان لحن ملایم و لطیفش گفت:
    - نگران چیزی نباش نگار، تو این‌جا در امانی.
    نگار همان‌طور که با ترس به عقب گام می‌نهاد، همراه با لکنتی که به زبانش افتاده بود گفت:
    -این‌جا.. این‌جا... کجاست؟ تو.. تو...
    - آرام باش نگار! چیزی برای ترس وجود ندارد، من آمده‌ام تا مژده‌ای به تو دهم.
    نگار از حرکت باز ماند و بی‌صدا به او خیره شد. بال‌های بلند و سفیدرنگ فرشته در هوا رقصید و آسمان را شکافت؛ به چشم برهم‌زدنی به نگار نزدیک شد و دست‌های ظریف و بی‌مانندش را خیلی نرم بر روی صورت نگار گذاشت و مشغول نوازش شد.
    ناخودآگاه پلک‌های نگار بسته شدند و مژه‌های بلندش در هم فرو رفتند. وجود در اضطراب غرق‌شده‌اش، لبریز از آرامش گشت؛ ضربان تند قلبش که پیراهنش را به لرزه می‌افکند، منظم و آرام گشتند. لب‌های نیمه‌باز نگار آرام بر هم خوردند و صدای زمزمه‌وارش به گوش فرشته رسید:
    - چه اتفاقی داره میفته؟

    - اکنون حرفم را باور کرده‌ای؟
    - آره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    فرشته دست ظریفش را از روی صورت نگار برداشت و با صدای نرم و لطیفش گفت:
    - نگار! تو مورد لطف خداوند قرار گرفته‌ای، اکنون او تو را می‌بیند و کمکت خواهد کرد.
    چشم‌های نگار با شدت باز شدند و اخم کم‌رنگی مهمان پیشانی‌اش شد، با لحن اعتراض‌آمیزی گفت:
    - درسته که زندگی سختی داشتم؛ اما خدا همیشه بهم کمک کرد و من رو تنها نذاشت. همیشه بهم لطف کرد. حرفت اشتباهه که تازه می‌خواد بهم نگاه کنه؛ اون مهربون‌تر از این حرفاست.
    لبخند رضایت بر لب‌های فرشته پررنگ‌تر گشت و عمیق‌تر به نگار نگریست. ناگهان به آسمان پیوست و بال‌های بلند سفیدرنگش در آسمان به رقـ*ـص درآمدند، بالای سر نگار با سرعت طواف می‌کرد و می‌چرخید. نگار هراس‌زده به فرشته خیره شد؛
    اما توان تکان‌خوردن نداشت؛ همانند اینکه در جایش میخ شده باشد. با دهانی باز و قلبی پرتپش فرشته را می‌نگریست که تند بال می‌زند و به دور سرش می‌چرخد. همان لحظه آسمان لبخند زد و نور عظیمی از خورشید به سوی نگار تابیده شد. با شوک سرش را به سوی آسمان گرفت، نور خورشید با تمام قدرت به او تابیده می‌شد. پرتوهای خورشید آسمان بهاری را می‌شکافت و به نگار می‌رسید. مردمک‌های نگار تنگ شدند، نور مستقیم به چهره‌اش تابیده می‌شد؛ اما نگار توان آنکه دست‌هایش را تکان دهد و به روی صورتش بگذارد نداشت. فرشته هم‌چنان طواف می‌کرد و نگار هم‌چنان به نور می‌نگریست؛ گویی مسخ شده و به حالت اغما رفته بود. از آسمان بر سر نگار گل می‌ریخت و نگار بدون هیچ توانی بر جایش خشک شده بود.
    لحظه‌ای بعد آسمان به حالت اولش بازگشت و فرشته آرام به روی زمین نشست. بال‌های بلندش در پشتش پنهان شدند. هم‌چنان با صورت مهربان و لبخند زیبایش به نگار می‌نگریست؛ لیکن نگار در این عالم نبود، مسخ شده و بی‌حال به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود.
    انگشتان ظریف پای فرشته به روی چمن خیس نشست و به سوی نگار رفت. لب‌های سرخ و خوش‌حالتش را به گوش نگار نزدیک کرد و سرش را بالای شانه‌ی نگار قرار داد؛ با لحن زمزمه‌واری در گوشش گفت:
    - تو اشرف مخلوقاتی‌ ای فرزند آدم!
    هنگامی که سرش را به عقب آورد، نگاهش در نگاه آرام و ملایم نگار پیوند خورد؛ دیگر نشانه‌ای از تعجب در چشم‌های نگار نبود، آرامشی وجودش را فرا گرفته که هرگز تجربه نکرده بود. صورتش آرام و متین‌تر از همیشه گشته و زیبا شده بود.
    لب‌هایش را از هم باز کرد و گفت:
    - خدای من برام چه چیزی رو مقدر کرده؟

    فرشته نگاه عمیقی به نگار کرد و گفت:
    - خدا برای همه عاقبتی خوش نوشته است؛ اما گاهی انسان‌ها آن را تغییر می‌دهند.
    نگار قدمی به عقب برداشت و گفت:
    - درسته؛ اما... اما مگه من چیکار کرده بودم که این سرنوشتم شد؟
    فرشته با‌‌ همان لحن صمیمی و مهربان پاسخ داد:
    - خود سنجیده‌تر می‌دانی که کم گناهکار نبوده‌ای؛ لیکن خداوند سرنوشتی برای تو نوشته است که تنها الهگان از آن برخوردار‌ند.
    نگار لحظه‌ای به فکر فرو رفت و گفت:
    - منظورت از الهگان چیه؟
    فرشته با نگاه زیرکانه‌ای نگار را برانداز کرد و گفت:
    - فرزند آدم! تو دیگر جز الهگان محسوب می‌شوی، دیگر یک انسان معمولی نیستی.
    نگار گیج نگاهش کرد و گفت:
    - چرا باید این اتفاق بیفته؟
    - چراکه تو لیاقتش را داری.
    نگار قدمی زد و اطراف را نظاره کرد:
    - این‌جا کجاست؟ نکنه بهشته؟!
    - خیر. این‌جا باغیست که مقربان الهی به آن راه می‌یابند
    .
    نگار از حرکت ایستاد، به فکری عمیق فرو رفت. تمام آن سؤال‌هایی که همیشه در ذهن خود می‌پرواند تا اگر روزی با خدا ملاقات کرد بپرسد، به ذهنش هجوم آوردند. اخم کم‌رنگی به روی پیشانی نشاند و به صورت پر از مهر فرشته خیره شد:

    - تو یه فرشته‌ای، درسته؟
    - آری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    - می‌تونی سؤالایی رو که دارم جواب بدی؟ یعنی از طریق خدا...
    فرشته لب‌های سرخش را جمع کرد، چروکی به لب‌هایش افتاد، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و سکوت کرد. نگار دقیق‌تر به او خیره ماند و با جدّیت گفت:
    - چرا این همه اتفاقات بد و ناگوار داره تو جهان اتفاق میفته؟ مگه خدا مهربون و بخشنده نیست؟ پس چرا کاری نمی‌کنه؟ هر روز هزاران نفر به‌خاطر جنگ و گرسنگی می‌میرن، هزاران نفر به‌خاطر ظلم و ستم و دیکتاتوری به زندون میفتن، هزاران نفر دارن تو بدبختی زندگی می‌کنن؛ پس خدا چرا کاری نمی‌کنه؟
    - تا جهان به منجی اعتقاد کامل پیدا نکند و نیازمند به خدا نشود، این وضع ادامه دارد فرزند آدم.
    نگار نفس عصبی‌ کشید و ابرو‌هایش را بیشتر در هم کرد، قدمی به فرشته نزدیک
    گشت و با لحن سردی گفت:
    - فکر می‌کنی منجی به این اتفاقات بد راضیه؟ فکر می‌کنی منجی به این همه ظلم رضایت داره؟
    - و تو فکر می‌کنی که خداوند به این ظلم‌ها راضیست؟
    سکوت مرگباری بینشان حاکم شد. نگار با چشمایش به دنبال حقیقت می‌گشت، چه چیز درست است؟
    - معلومه که نه؛ اما اون بی‌گنا‌ه‌ها چه تقصیری دارن که...
    فرشته میان کلمش دوید:
    - هیچ... اما خداوند مدبّر است، حتماً چیزی می‌داند که من و یا تو نمی‌دانیم. آنان گناهی ندارند؛ اما سرنوشتشان این‌گونه است. مطمئناً روزی پاداش صبرشان را می‌گیرند؛ اما تا آن موقع این وضعیت برای بیدارکردن آدمیان واجب به حساب می‌آید.
    نگار نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست. کمی قانع شده بود؛ اما هنوز نمی‌توانست تصاویر انسان‌های دردمند را که در ذهنش ردیف شده بودند، کنار بزند؛ کشمکشی درونش رخ داده بود که او را به جنون می‌رساند.
    انگار تصویر تمام جنگ‌ها را در ذهن خود می‌دید؛ خمپاره‌ها و انفجار‌ها، کودکان بی‌گناهی که با گلوله کشته شده‌اند؛ فواره‌ی خون از زنی تنها که در هیاهوی جنگ کشته شده است، تصویر کودکی که با لباس‌های کهنه و خاک‌گرفته‌اش گوشه‌ی خیابان جان داده و آدم‌ها بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شوند.
    دستش را در هوا تکان داد و به سویش گرفت که به یک‌باره از آن حالت به بیرون آمد و پلک‌هایش با شوک باز شدند. فرشته به سویش رفت و دستش را به زیر چانه‌ی نگار گذاشت و با لحن ملایم و آرامش‌بخشی گفت:
    - بیرون بیا نگار. می‌دانم که در حال زجرکشیدن هستی؛ اما تمام می‌شود این روزهای سخت، تمام می‌شود این همه ظلم.
    - کِی؟
    دست فرشته از چانه‌ی نگار به روی گونه‌اش لغزید، چشم‌هایش را بست و تصاویر را به او منتقل ساخت. پلک‌های نگار خود به خود بسته شدند و تصاویر به ذهنش هجوم آوردند.
    نور عظیمی را دید که از آسمان شروع می‌شود و به زمین می‌رسد، ناگهان بانگ مهیبی را شنید که وجودش را به لرزه انداخت؛ پلک‌هایش با شدت به هم فشرده شدند و کنترلش را از دست داد و به زمین افتاد.
    نفس‌نفس‌زنان با حالتی پریشان و دردمند به چمن‌های سبزرنگ و کوتاه خیره بود. فرشته به روی زمین نشست و دستش را به روی شانه‌ی او گذاشت. نگاه پریشان نگار متوجه‌ی او شد. قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش با شدت بالا و پایین می‌شد و هراس‌زده به فرشته خیره بود. میان نفس‌های نامنظم و تندش، زمزمه‌وار زیر لب خطاب به فرشته گفت:
    - اسمش.... اسمش... شنیدم...

    چشم‌های فرشته بسته شدند و به آرامی گفت:
    - نام منجی را شنیدی فرزند آدم! آن روز همه‌چیز درست می‌شود.
    لحظه‌ای پلک‌های نگار بسته شدند، نفس‌های عمیق می‌کشید و سعی می‌کرد که آرام باشد. دستش را به زمین گرفت و ایستاد. هم‌زمان با او فرشته نیز ایستاد. وقتی پلک‌های نگار باز شد، وجودش آرام گرفت؛ زیر لب چیزهایی را زمزمه می‌کرد که از فرشته مخفی نمی‌ماند.
    لبخند مهربانی به لب‌های فرشته نشست و با‌‌ همان لحن خاصش گفت:
    - تو از همه‌چیز شکایت می‌کنی؛ اما چرا به حال خود و اتفاقاتی که برایت پیش آمده چیزی به میان نمی‌آوری؟

    نگاه عمیقی به فرشته کرد و گفت:
    - من یه مرده‌ام؛ اما اونا...
    - می‌خواهی پیرامون اتفاقی که برایت رخ داده حرف بزنیم؟
    - نه! من تو هر ثانیه می‌میرم؛ اما نمی‌خوام حرفی درموردش بزنم.
    فرشته به او نزدیک گشت و دستش را در دست نگار قرار داد. او را به آرامی به طرف رودخانه‌ی آسمانی برد. لب آن ایستادند. نگار به آب زلال خیره ماند که عکسش را نقاشی می‌کرد. لبخند کوچکی به لب‌هایش آمد و گفت:
    - چه‌قدر قشنگه!

    نقد رمان - معرفی و نقد رمان درانتظار چیست؟ |Behnam. r کاربر انجمن نگاه دانلود دوستان یه سری به صفحه‌ی نقد بزنید و نقدهاتون رو در مورد بخش دوم و تازه‌ی رمان به هم بگین لطفاً: aiwan_light_blumf: ممنون از همراهیتون
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    فرشته نیم‌نگاهی به نگار انداخت و بعد به آب خیره شد و گفت:
    - می‌دانی چیست؟
    نگار سرش را تکان داد و گفت:
    - آره، یه رودخونه‌ی خیلی قشنگ.
    - خیر. این رودخانه‌ی زیبا از آب حیات پر شده است.
    نگار به فرشته خیره شد و به فکر فرو رفت. با‌‌ همان نگاه موشکافانه و لحنی مبهم گفت:
    - چرا من رو آوردی این‌جا؟
    فرشته فشار کوچکی به دست نگار داد و گفت:
    - تو باید جرعه‌ای از آب را بنوشی تا جاودانه شوی نگار.
    نگار با بهت به او خیره گشت و گفت:
    - اما من دوست ندارم جاودانه بشم.
    - اما این دستور الهیست! می‌خواهی سرپیچی کنی؟
    کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت:
    - نه، نمی‌خوام؛ اما از عاقبتش می‌ترسم.
    - حرفم را فراموش نکن نگار؛ خداوند جز نیکی برای کسی ننوشته است. اگر تو مسیرت را تغییر ندهی، جز نیکی عاقبتت نمی‌شود.
    عمیق‌تر نگاهش کرد؛ ترسی در عمق چشم‌هایش موج می‌زد، قلبش به تپش افتاده و خود را بی‌صبرانه به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. سرش را با تردید فراوان تکان داد و به روی زانو نشست.
    کناره‌ی کف دست‌هایش به هم چسبیدند و در آب فرو رفتند. هنگام فرورفتن دست‌هایش در آب، حس عجیبی همانند برق از وجودش رد شد. دوباره نگاهی به فرشته انداخت که با اطمینان به او خیره بود. آرام دستش را از آب بیرون آورد و به لب‌هایش نزدیک ساخت. لب‌های سرخش به نرمی روی آب نشست و چشم‌های زیبایش بسته شد. جرعه‌ای از آب خورد؛ حس تازه‌ای در وجودش به غلیان افتاد و او را به دست باد سپرد؛ بادی از جنس حقیقت و جاودانگی. هنگامی که چشم‌هایش را باز کرد، فرشته را کنار خود دید که زیر لب مشغول نیایش بود. از چهره‌اش نور خاصی ساطع می‌شد. چشم‌هایش برق مبهمی پیدا کرده و دلش از جنس دریای بی‌مرز شده بود.
    هنگامی که چشم‌های فرشته باز شد، در قاب چشم‌هایش نگار را دید و لبخند بزرگی به لب نشاند و چشم‌هایش را با اطمینان باز و بسته کرد. فرشته دست‌هایش را به سوی رود دراز کرد و در آب فرو برد؛ از تکه سنگ‌های براق، سنگی را بیرون آورد و به سوی نگار گرفت. نگار با تعجب بیشتری به سنگ خیره ماند:
    - این دیگه چیه؟
    سنگ همچون الماس می‌درخشید؛ به ظاهر سخت و محکم، اما در حقیقت نرم و انعطاف‌پذیر بود. فرشته آن را به سوی نگار گرفت و گفت:
    - این برای توست، سنگ جادو که به مقربان داده می‌شود.
    نگاهش را از سنگ گرفت و به فرشته دوخت.
    - خب؟ به چه دردی می‌خوره؟
    - آن را به هرچه بزنی به طلا بدل می‌شود، تو را در برابر شیاطین در امان نگاه می‌دارد و قدرت خاصی به تو می‌بخشد.
    نگار سرش را تکان داد و سنگ را از دستش گرفت. آن لحظه بود که آسمان در هم آمیخته گشت و خورشید از میان رفت. نگاه فرشته از آسمان به صورت جمع‌شده‌ی نگار کشیده شد؛ طره‌ی مو‌هایش در اثر باد خشن به لرزه افتاده بود.
    نگار هراسناک در حالی که نگاهش به آسمان تیره خیره بود، زیرلب زمزمه کرد:
    - داره چه اتفاقی میفته؟

    ***
    همه دور تختش جمع شده بودند. مریم با التماس به پلک‌های بسته‌اش خیره بود؛ لحظه‌ای تکان‌خوردن آن مریم را نیم‌خیز کرده و هم‌اکنون در انتظار گشودن چشم‌هایش بود. صورت معصوم نگار زردرنگ بود و به کبودی می‌زد.
    مژه‌های بلندش چندباری در هم فرو رفتند و پلک‌هایش به هم فشرده شدند، صورتش درخود جمع شد و لب‌هایش لرزید؛ آرام زیرلب چیزی را زمزمه کرد. مریم و نریمان و نرگس به دور تخت حلقه زده بودند و به صورتش نگاه می‌کردند. دوباره گونه‌اش پرید و پلک‌هایش با شوک باز شد. با چشم‌های از حدقه بیرون‌زده به سقف نگریست. زیرلب چیزهایی را زمزمه می‌کرد. لب‌هایش از هم باز بودند و از چشم‌هایش هراس می‌بارید. تمام مدت بدون اینکه به کسی بنگرد به سقف خیره مانده بود؛ تصاویر او را به مرز جنون رسانیده بودند. با تردید سرش را به راست چرخاند و مریم را در قاب چشم‌هایش دید. صورت پر از نگرانی و ترسش، پشیمانی همانند دریای پرخروشی در چهره‌اش موج می‌زد. او را می‌دید و گذشته را به یاد می‌آورد. با خود چه می‌گفت؟ وقت انتقام فرا رسیده بود؟ وقتش رسیده بود که تمام روزهای سختش را جبران کند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا