کامل شده رمان آرام در تنهایی| h.esmaeili کابر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع h.esmaeili
  • بازدیدها 50,140
  • پاسخ ها 78
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

h.esmaeili

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/08
ارسالی ها
310
امتیاز واکنش
3,648
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
- آقا پیداش نکردیم
سهیل پوزخند زد.از اراک رفته بود!آن دختر به همین راحتی از اراک رفته بود.بدون اینکه کسی بفهمد!خندیدو گفت:
خوشحالم که هنوز تو ایرانه.میتونم پیداش کنم!خیلی هم راحت...به رضا خبر بده افراد و واسه شهرهای اطراف اراک آماده کنه!
- چشم آقا.بااجازه
و از در بیرون رفت!سهیل از جایش بلند شدو از پنجره به بیرون چشم دوخت!گفت:
اگه تا آخر این ماه...پیدات نکنم جلالی نیستم.مطمئن باش
یقین داشت که پیدایش میکنند.آنقدر افراد داشت که میتواند او و بقیه را پیدا کند!میتوانست...اگر او بود!میتوانست...
******
وارد اتاقش که شد به طرف کوله اش رفت.کیف پولش را بیرون آوردو به آن چشم دوخت.تاجایی که یادش بود تمام کارت های اعتباری پدرش را که رمزشان را میدانست آورده بود!دعا میکرد در آنها پول باشد!کیفش را باز کرد.سیصد تومانی پول نقد در کیفش داشت.در کارتش هم چهارصد تومان پول داشت!در کارت های پدرش هم که مقدار قابل توجهی باید پول باشد!البته مطمئن نبود!هرچه بود مرد خانه بودو برای آینده باید پول جمع میکرد...آرام در دل گفت:
مرد نبود.نامرد بود!
و پوزخند زد.خودش هم از اول بچگی تمام پول هایش را جمع میکرد.پول های عیدی...خرجی که پدرش به او میداد...حال چهارصد تومان شده بود...به کارت ها که نگاه کرد فهمید نام پدرش روی آنهاست.پس بعد از هرخریدی پیامش برای شماره او ارسال میشود.لبش را گاز گرفت.چه کاری میتوانست بکند؟؟؟؟باید حساب پدرش را خالی میکرد!اما چجوری؟؟او که نمیداست!از اتاق بیرون آمدو به طرف اتاق سارینا رفت.درش را باز کرد که سارینا گفت:
چی شده؟نخوابیدی؟
آرام:
نه نخوابیدم.سارینا من چجوری میتونم یه حسابمو خالی کنم!؟
- باید بری بانک
- خب...بعدش چیکار باید بکنم؟؟؟
سارینا سرش را خاراندو گفت:
من نمیدونم.سامان خودش تو بانک کار میکنه!برو از اون بپرس
بازهم تعجب آرام بیشتر شد.گفت:
سامان...مگه پیش بابات کار نمیکنه!؟؟؟
سارینا:
نه...بعد ازاینکه برگشت استخدام یه بانک شد!الانم معاون اونجاست
آرام:
معاون بانک؟
- آره!
- پس من میرم از خودش بپرسم.بیداره؟
- فک کنم.نمیدونم
سرش را تکان دادو گفت:
شب بخیر
و به طرف اتاق سامان رفت.دو تقه به در زد و وارد شد.سامان روی تخت دراز کشیده و دستش را روی سرش گذاشته بود!چراغ هم خاموش بود!آرام گفت:
وایی خوابه
خواست از درخارج شود که سامان گفت:
نه بیدارم.بیا تو!
آرام داخل شدو گفت:
بیدارت کردم.ببخشید!
یادش افتاد با تی شرت و موهای باز جلویش ایستاده.سامان تک خنده ای کردو گفت:
نه بیدار بودم.کاری داشتی؟
آرام خواست چراغ را روشن کند که سامان گفت:
روشن نکن.چشمم به تاریکی عادت کرده
آرام سری تکان داد.سامان بلند شد روی تخت نشست.آرام هم روی صندلی نشست و گفت:
ببین من یه سوال داشتم.من زیاد نرفتم از عابربانک پول بگیرم کلا بلد نیستم.من میخوام یکی از حسابارو خالی کنم همشو بریزم تو حساب خودم!
سامان مشکوک گفت:
حساب کیو میخوای خالی کنی؟؟؟؟
آرام با ترس آب دهانش را قورت داد!گفت:
ح...ساب خودمو...
سامان:
وقتی حساب خودته برای چی میخوای خالیش کنی؟؟؟؟
آرام:
حساب بابامو
سامان:
حساب باباتو برای چی میخوای خالی کنی؟
آرام کمی عصبانی شد.اما گفت:
اونش مهم نیست زیاد...میخوام بریزم تو حساب خودم...
- میدونی من میتونم همین الان کارتتو بگیرم بهت ندم؟؟؟
- چرا؟
- چون من معاون یه بانکمو اگه همچین چیزی ببینم میگیرم و گزارش میکنم
آرام در همان تاریکی به چشمان ریلکس او با عصبانیت نگاه کردو گفت:
یعنی چی؟؟؟من اومدم کمک بگیرم نه اینکه کارتمو بگیری که!
و بلند شد از در خارج شود که سامان همزمان بااینکه دراز میکشید گفت:
میری دم بانک کارتتو وارد میکنی اول موجودی میگیری میبینی چقد تو کارت پول هست،چون فقط در بیستو چهارساعت از یه کارت سه میلیون میتونی انتقال بدی...اگه از سه میلیون کم تر بود انتقالو میزنی بعدش همون مبلغو میزنی بعد شماره کارت خودتو میدی واریز میشه به کارت خودت!شب بخیر
آرام لبخند دندون نمایی زدو گفت:
مرسی.خدافظ
و وارد اتاقش شد!نفس راحتی کشید.سه تا کارت داشت از سه بانک مختلف...یعنی باید به هرسه بانک سر میزد؟باز هم از اتاق خارج شدو به طرف اتاق سامان رفت.دو طقه به در زد که سامان گفت:
بیا تو!بپرس
آرام بدون مقدمه چینی گفت:
سه تا کارت مختلفو اگه بخوام خالی کنم باید برم به هرسه تا بانک؟
سامان:
میدونی،این دیگه آخر خلافه.
آرام باز هم آب دهانش را قورت دادو گفت:
گفتم اگه!نگفتم میخوام همچین کاری بکنم که
سامان تک خنده ای کردو گفت:
نه...با یه عابر بانک میتونی انجام بدی!
- حتی اگه کارت ماله اون بانک نباشه؟؟
- آره.حتی اگه کارت ماله اون بانک نباشه!
- مرسی.شب بخیر
- میتونم بخوابم؟؟؟؟
آرام لبش را گاز گرفتو گفت:
ببخشید مزاحم شدم.شبت بخیر
و در را بست.سامان با خیال راحت به موضوعات آزار دهنده ای که در ذهنش بود فکر کرد.میدانست آنها آزارش میداد اما اگر فکر نمیکرد،نمیشد.آرام وارد اتاقش شد و کارت هارا در کیفش گذاشتو روی تخت دراز کشید!کمکم چشمانش گرم شد...تا صبح با کوچکترین صدایی از خواب بیدار میشد.نمیدانست چرا!به نظر خودش رفتارش مسخره بود اما خب چه میشد کرد.میترسید!خیلی هم میترسید....از آن روزی که اورا ببرند و جلالی هرکاری بخواهد بااو بکند!یک خواب درست و حسابی تا صبح نداشت.صبح بعد از طلوع خورشید دیگر نتوانست بخوابد.ساعت هفت...هفتو نیم بود که از خواب بیدار شد.شانه اش را درآورد.خدارا شکر کرد که این همراهش بود.موهایش را کنار سرش بافت...با خود گفت:
سامانم جای داداشم.بیخیالش!
اما بعد پشیمان شدو شالش را سرش کرد.آهسته در را باز کرد و از پله ها پایین رفت.میدانست کسی پایین نیست اما در اتاق ماندن حالش را بیشتر خراب میکرد.از پله ها پایین آمد که متوجه صداهایی از آشپزخانه شد.آهسته به آشپزخانه نزدیک شد که فرهاد را در حال نیمرو درست کردن دید!سلامی کرد.فرهاد با لبخند بزرگ و مهربان جوابش را داد.دقایقی نگذشته بود که صدای پسری آمد:
سلام
آرام به طرفش برگشت.سامان با اخم وارد آشپزخانه شد!کاملا معلوم بود تازه از خواب بلند شده است!قیافه افتاده و خواب آلود.چشمانی پف کرده و موهایی آشفته!خمیازه ای کشیدو گفت:
مامان کو؟
- بیدار نشدن هنوز
سامان سری تکان دادو به طرف دستشویی رفت.دقایقی بعد با صورت تقریبا نم دار برگشت ورو به پدرش گفت:
ممنون!
و کمی پنیر روی نان گذاشت.صدای فرهاد که اورا مجبور به نخوردن میکرد درامد.مدام میگفت:
نخور تخم مرغ پختم
آخر هم با صدایش شهربانو را بیدار کرد.شهربانو خمیازه کشان وارد شد و با دیدن میز آماده شده گفت:
سلام صبح بخیر.صبحونه که آمادس منم میرم بخوابم.
و از اشپزخانه خارج شد.فرهاد خنده ای کردو گفت:
میخواید برید بیرون؟
- آره.اول بریم بانک...
سامان سریع گفت:
آره برن بانک کارای غیر قانونی بکنن
آرام به سرفه افتاد.کمی چای خوردو گفت:
شوخی میکنه اقا سامان..
سامان گفت:
اره.من شوخی میکنم.سوسکم خوشگله.توام برای کار دیگه ای داری میری بانک.سارینا هم سحر خیزه
صدای سارینا بلند شد:
سلام!
آرام پقی زد زیر خنده و گفت:
دیدی سحرخیزه؟
سامان:
این اتفاقی بود
و بقیه چایش را خورد.سارینا یک ظرف تخم مرغ برداشتو شروع به خوردن کرد.فرهاد گفت:
خب آرام جان میگفتی!
آرام:
بریم خرید!من هیچی برای خودم نیاوردم
فرهاد مشکوک گفت:
چرا؟؟؟؟
آرام آب دهانش را قورت داد.تازه فهمید هنوز چیزی به عمویش نگفته است.تازه یادش افتاد برای چه اینجاست!برای چه به خرید میرود.برای چه باید به بانک مراجعه کند!برای چه از اطرافیانش میترسد.همه اینها یادش افتاد.مثل توپی که سوزنی در آن فرو رفته باشد پنچر شدو گفت:
هیچی.یادم رفت بیارم
فرهاد شکش بیشتر شد...چرا کسی که به مسافرت میرود باید فراموش کند که وسیله هایش را با خود بیاورد.سوالی که برای تمام اعضای این خانه پیش آمده بود!همه به ارام نگاه میکردند،شاید توضیحی دهد!اما آرام،ساکت به بخار چای خیره شده بود!چه زود شادی اش فروکش میکرد.وقتی دیدند آرام ساکت است و چیزی نمیگوید یه خوردنشان ادامه دادند.سامان از جایش بلند شدو به طرف اتاقش رفت.چند دقیقه ای به سکوت گذشت که سارینا گفت:
آرام.الان بریم خرید؟
آرام سری تکان دادو گفت:
آره!
سارینا:
الان که جایی باز نیست.ده باز میشه
صدایی گفت:
تا شما برید حاضر شید میشه نه.تا راه بیوفتید میشه ده.نگران نباش
سامان بود.سارینا چشم غره ای رفتو گفت:
ایش یعنی انقد طول میدیم؟
- بیشتر از اینقد!
سارینا پس از آن که زبانش را برای سامان به نمایش گذاشت از جایش بلند شد.آرام به سامان نگاهی کرد.برعکس دقایقی پیش سامان خیلی شیک جلویش ایستاده بود!یک کت سرمه ای با شلوار و پیراهن مشکی تنش بود!موهایش را مدل پسرانه به بالا داده بود!سامان گفت:
قشنگه؟خامه ای زدم!
و به موهایش اشاره کرد.آرام خندید...حرفش را جالب زده بود.سامان تک خنده ای کردو گفت:
خدافظ...من رفتم
فرهاد:
وایسا بچه هارم ببر دیگه!میخوان برن بانک بیان بانک شما!
سامان:
دیرم شده!
فرهاد:
نه که هرروز ساعت هشت اونجایی!
سامان:
پس بدویین حاضر شینا
آرام از جایش بلند شدو به طبقه بالا رفت.همان لباس های دیروز را پوشید.رژ و ریملی که از دیشب در اتاقش مانده بود را زد و شالش را سر کرد.چون کیف دستی نداشت کیف پول و موبایلش را برداشت و به طرف اتاق سارینا رفت.در را باز کرد و گفت:
سارینا کیف بردار
سارینا:
بیا خودت بردار
آرام:
نیاوردم
- نه منظورم اینه که بیا خودت برو از تو کمد بردار
آرام آهانی گفت و به طرف کمد رفت.کیف مشکی را برداشتو کیف پولو موبایلش را در آن گذاشت و به دست سارینا داد که سارینا گفت:
خودت بردار دیگه من حالشو ندارم
آرام کیف را روی شانه اش انداخت.سارینا در این فکر بود چرا آرام هیچ چیزی باخود نیاورده است.هردو از پله ها پایین آمدند.سامان:
شب شدا!
سارینا:
خب اومدیم دیگه.ما رفتیم.خدافظ بابا
- خدافظ
کفش هایشان را پوشیدند و از پله ها پایین آمدند.سامان با ریموت در ماشین را باز کرد.چراغ هایش دوبار روشن خاموش شد.با دیدن ماشین تعجب آرام هم شروع شد!دلش میخواست بداند سامان چرا در سن هجده سالگی ایران را ترک کرد!؟چرا بعد هفت سال برگشت!؟چرا کنار پدرش کار نمیکند!؟چرا بااین وضع مالی خانواده اش این ماشین را دارد!؟چرا بعضی اوقات شاد است و بعضی اوقات بسیار ناراحت!؟دلیل این تغییر اخلاق ورفتارش چیست!؟دلش میخواست همه اینهارا بداند.سوار ماشین شدند!هردو در صندلی عقب نشستند و سامان همانطور که ماشین را روشن میکرد تلفنش را از جیب خود برداشت!شماره ای را گرفت و تلفن را در گوشش گذاشت.پایش را روی گاز فشرد و بعد باز کردن در حیاط از آن خارج شد!همانطور که با تلفن حرف میزد رانندگی هم میکرد!
- اقای قربانخانی یکم دیر میرسم
- ممنون!
- بله.بله!
 
  • پیشنهادات
  • h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    - نه آقای قربانخانی امروزو حتما میام.
    - بلــــه.میام
    - ممنون.خدانگهدار
    تلفن را که قطع کرد سارینا گفت:
    بحث کار و ادب باشه...مهدی داااش میشه آقای قربانخانی آره؟؟؟
    سامان تک خنده ای کردو سرش تکان داد.دقایقی بعد ماشین جلوی بانک توقف کرد!سامان گفت:
    اینم بانک ما
    آرام نگاهی به ساختمان بزرگ کرد.سامان ماشین را در جای مخصوصی پارک کردو گفت:
    پیاده شین!
    هرسه پیاده شدند.آرام به اطرافش نگاه کرد.افراد کمی در حال رفت و آمد بودند!سامان گفت:
    بیا اینجا
    و با دست به آرام اشاره کرد.آرام به طرفش رفت.سامان:
    خب...حالا کارتو انجام بده!
    آرام همه جارا نگاه کرد.کمی شالش را جلو کشید تا صورتش زیاد در دید نباشد.کمی جلوتر آمد که کسی نتواند اورا ببیند!سامان دست روی شیشه گذاشته بودو اورا تماشا میکرد.دلیل رفتارش را نمیدانست!چرا اینگونه میکرد؟؟؟؟آرام دست در کیفش کردو کیف پولش را برداشت.تا بازش کردو کارت هارا دراورد صدای سامان درآمد:
    امیدوارم واقعا کارت بابات باشه!
    آرم نگاه مشکوکی به او انداخت.منظورش چه بود؟مگر آرام دزد بود؟؟؟؟؟سامان هم نگاه مشکوکی به او انداخت!راسیتش شک کرده بود.هرچیزی که در این یک روزو نصفی دیده بود دست به دست هم داده بودند تا سامان فکر کند او یک دختر فراری...یا شایدم خلافکاری،چیزی باشد.آرام جوری که سامان اسم روی کارت را ببیند کارت را گرفتو گفت:
    نوشته سعید جاوید.بابام!
    و کارت را وارد کرد.سعی کرد رمز را به خاطرش بیاورد.چیزی را که حدس میزد وارد کرد.درست بود...نفس عمیقی کشید!کارهایی که سامان مرحله به مرحله میگفت را انجام داد!گزینه انتقال را که خواست بزند پشیمان شد!دستش را عقب کشیدو فکر کرد،نکند پدرش بی پول بماند!نکند لنگ چند قطره زهرماری بماندو بیمار شود،پول دارو هایش را نداشته باشد...بغض گلویش را گرفت...سامان متعجب شد.بااینکه نیم رخ اورا میدید اما متوجه اشک حلقه زده در چشمانش شد!آرام فکر کرد اگر تمام پول او در این کارت ها باشد چه!اما نه...او سرکار میرفت!کارت دیگر هم داشت...خودش این پول هارا در دسترس آرام قرارداده بود...پس مسلما پول دیگری هم داشت.دستش را جلو بردو گزینه انتقال را زد.بااین کار سامان تکانی خورد و منتظر ماند.آرام با خود گفت:
    الان پیامش برای اون میره!
    هرچه سریع تر کارت های دیگر راهم خالی کرد و به سامان نگاه کرد.سامان گفت:
    تموم شد؟؟؟؟
    آرام بی حرف سرش را تکان داد!سامان گفت:
    خب...بری...
    صدای از پشت آمد:
    تو که گفتی دیر میای
    سامان سریع برگشت که همکارش را دید...همکار که نه...رییس شعبه اش را دید.سریع گفت:
    سلام آقای قربانخانی!
    آرام سرش را زیر انداخت تا مرد اورا نبیند!چرا انقدر میترسید؟؟؟؟مرد دستش را دراز کردو گفت:
    همچین میگه آقای قربانخانی انگار رییس کلم.سلام
    و به دو دختر نگاه کرد.سارینا پاسخ داد:
    سلام اقا مهدی
    مهدی سرش را تکان دادو به آرام نگاه کرد.آرام به زور لبخندی زدو گفت:
    سلام
    مهدی باز هم با لبخند سرش را تکان دادو آهسته به سامان گفت:
    رفتی زن گرفتی یه خبری هم به ما ندادی نه؟؟؟؟؟
    آرام خجالتزده سرش را زیر انداخت،اما سامان بدون عکس العمل گفت:
    دختر دوست بابامه
    و بعد انگار که از لحن خودش ناراحت شده باشد گفت:
    آرام جان
    و به زور لبخند زد.مهدی سری تکان داد.سامان ادامه داد:
    میرم اینارو برسونم بیام!
    و باز هم مهدی سرش را تکان داد!سامان از او جدا شدو گفت:
    بریم
    هرسه سوار ماشین شدند و سامان راه افتاد.با آدرس دادن های سارینا به یک مرکز خرید رسیدند!سارینا گفت:
    هرموقع کارمون تموم شد زنگ میزنیم بیای دنبالمونا!
    سامان خشک گفت:
    خیله خب!
    آرام تعجب کرد.این پسر که تا چند دقیقه پیش خوب بود!چرا اینگونه شد؟؟؟اخم کردو بعد خداحافظی از ماشین پیاده شد!باز شالش را جلو کشید!میخواست وارد یک مکان شلوغ تر شود!هردو وارد مرکز خرید شدند که سارینا گفت:
    چی میخوای دقیقا؟؟؟
    آرام:
    چندتا مانتو.شلوار.شال و روسری!لباس خونه.لوازم آرایشی!
    سارینا گفت:
    واقعا هیچی با خودت نیاوردی؟خب تو که اراک داشتی اینارو میتونی برگردی بری اراک بیاری!انقدم تازه خرج نمیکنی!
    آرام:
    من به اراک برنمیگردم
    و بعد با خود گفت:
    بالاخره باید از یه جا شروع به گفتن بکنم
    سارینا متعجب شد!باخود فکر کرد:
    چرا به اراک برنمیگرده؟چرا هیچی با خودش نیاورده؟خدایا یعنی فرار کرده؟آخه چرا؟اون که عاشق باباش بود...برای چی باید فرار کنه؟؟؟؟وای خدا...
    بعد از کمی مکث راه افتاد.آرام با دقت نگاه میکرد.میدانست فعلا هرچه بخواهد میتواند بخرد!کمی لباس که در کوله اش جا کرده بود!کمی هم میخرید.یک مانتو طوسی جذبش کرد.دم ویترین ایستاد.سارینا سرش را تکان داد تا از فکر های بد دورشود.به مانتو نگاه کرد.خوب بود!خوشش آمد...گفت:
    چقد قشنگه.من میخوامش
    آرام:
    اا.پس من از این نمیخرم!
    - نه پس من نمیخرم
    - هردومون میخریم خب.چه کاریه!!!
    هردو وارد شدند.سارینا گفت:
    سلام آقا!ما از اون مانتو طوسیه میخوایم...
    ******
    سامان با عصبانیت ماشین را پارک کردو پیاده شد.نمیدانست چرا ناگهان اینگونه شده بود.از دست خودش ناراحت بود که هر دفعه برای چیز مسخره ای یاد آن موضوع می افتاد و هم خود را ناراحت میکند هم دیگران را!میترسید از این تغییر رفتارش کسی چیزی بفهمد!وارد بانک شد...تقریبا همه برایش بلند شدند ولی او بی هیچ عکس العملی راه خود را ادامه داد...مهدی جلویش را گرفتو گفت:
    چته سامان!؟
    سامان:
    هیچی...اعصاب ندارم
    - تو کی اعصاب داری!؟؟؟؟؟
    - مهدی...خواهش میکنم...
    - سام...
    سامان بدون اینکه بحث را ادامه دهد راه خودش را ادامه داد.عصبانی بود از اینکه کسی این قضیه را میداند!از اینکه هربار اورا میبیند یاد سرگذشت خودش می افتد!!!آخرش هم با غرغر با خود گفت:
    خاک برسرم.عین این دخترای تیتیش مامانی شدم که تا تقی به توقی میخوره یاد یچیز میوفتم عین سگ میشم.لعنتی!
    و با دست شقیقه هایش را مالید...شاید این اتفاق،برای یک مرد نباید زیاد مهم باشد...اما انها هم دل دارندو احساسات!همچنین،هرپنج انگشت شبیه هم نیستند...
    ********
    دست هایشان درد گرفته بود!آنقدر که خرید کرده بودند.سارینا با خستگی گفت:
    ای نمیری الهی.شکست دستم.بیا بریم خونه.توروخدا!
    آرام گفت:
    خوبه تو صد برابر من خرید کردیا!هرچی من میخرم گفتی منم میخوام.
    - لامصب اینارو جدید آورده بود.پریروز اینجا بودم اینا نبـــــــود!
    - هرروز اینجایی؟
    - گفتم پریروز!
    - دیروزم من خونتون بودم نیومدی.نبودم مطمئن باش میومدی.
    سارینا خندیدو کمی از آبمیوه اش خورد.آرام هم کمی خورد.از خرید هایش راضی بود.با اینکه بیش از ششصد تومان از پولش را از دست داده بود اما همه چیزهایی را که میخواست خریده بود.فقط لوازم آرایشی مانده بود.گفت:
    وایی سارینا لوازم آرایشی موند!
    سارینا به سرفه افتاد.همین مانده بود.دوساعت هم برای لوازم آرایشی راه بروند.میان صرفه اش گفت:
    من دیگـ..ـه جـ...ـون ند...
    نتوانست ادامه دهد.آرام چند ضربه به پشتش زدو گفت:
    لنگ میمونما!بیا بریم!
    و دستش را گرفت.سارینا بعد از اینکه به حالت عادی برگشت دستش را کشیدو گفت:
    ساعت دو شده دیگه.زنگ میزنیم سامان بیاد دنبالمون...
    آرام نچی کردوگفت:
    بابا اون الان خستس
    - اصلا هم خسته نیست.نشسته زیر کولر،روی اون صندلی راحتا داره آبمیوه شو میخوره نترس!
    - کولر؟تو این سرما
    - زیادم سرد نیست.حالا کولر نه شوفاژ
    - نمیدونم.خودت میدونی
    سارینا تلفنش را درآوردو شماره سامان را گرفت.بعد از دوبوق جواب داد:
    بله؟
    - سامان پاشو بیا دنبالمون...
    - اتفاقا راه افتادم.کجا بیام؟
    - همونجا که پیادمون کردی!
    - خب!ده دیقه دیگه میرسم
    - مرسی خدافظ
    - خدافظ
    تلفن را که قطع کرد گفت:
    داداش به این میگنا.
    - چی شد؟میاد؟
    - آره!
    هردو روی صندلی نشستند تا سامان برسد!پانزده دقیقه بعد تلفن سارینا زنگ خورد و سامان رسیده بود.هردو به دنبال مگان سامان گشتند.مگان مشکی تمیزی بود.سامان از دیدن آن همه کیسه در دستانشان چشمانش گرد شدو گفت:
    یا امام زمان!خدارحم کنه
    دستش را روی دکمه ای گذاشت...چند ثانیه بعد صندوق عقب باز شد.هردو وسیله هارا آنجا گذاشتند و درش را بستند.اینبار سارینا جلو نشست.تا نشستند سامان گفت:
    سلام.چقد خرج کردین!؟؟راستشو بگین!
    سارینا:
    سلام...من دویست تومن ولی مال آرام بیشتر از چهارصد تومن شد.نه؟؟؟
    آرام سری تکان دادو گفت:
    شیشصدو خورده ای.حالا نصفش مونده!
    سامان:
    جای دیگه ای قراره برین؟
    سارینا سرش را تکان داد.سامان:
    کجا!؟
    آرام:
    پاساژ لوازم آرایشی!
    - یه تومن آماده کن!
    - چی؟انقد گرونه؟
    - نه شما دخترا ولخرجین!
    سارینا خندیدو با خستگی سرش را به شیشه تکیه داد.سامان راه افتادو با آدرس هایی که سارینا داد روبه روی یک پاساژ ایستاد!سارینا گفت:
    خب آرام من دیگه جون ندارم برم خودت برو بخر!!
    آرام:
    من که نمیشناسم جاییو!!!
    - حال ندارم باور کن
    آرام سری تکان دادو دستگیره ماشین را کشیدو پیاده شد!کمی دلخور شده بود!به طرف پاساژ رفت و شروع کرد به نگاه کردن.سعی کرد جایی را پیدا کند که به نظر از جاهای دیگر بهتر است...از ترسش کم شده بود.به این باور رسیده بود که فعلا کسی با او کاری ندارد یا اگر هم داشته باشد آنجا آنقدر شلوغ هست که کسی به دادش برسد!باخود گفت:
    خوب شد بخاطر این ترس لعنتی خونه نموندم وگرنه میپوسیدم.ولی زیادم نباید بیرون بیام!
    و قدم زدن را ادامه داد
    *****
    سامان گفت:
    سارینا برو شاید ناراحت شه!
    - خودت برو...حال ندارم!خوابمم میاد
    سامان با حرص به خواهرش نگاه کرد...گفت:
    پس حواست به ماشین باشه...من میرم
    و از ماشین پیاده شد!سارینا با تعجب گفت:
    اوپس!!!رفت؟؟؟؟واقعا؟؟؟
    و با چشمانی گرد شده رفتن برادرش را تماشا کرد.بعد از چند دقیقه بیخیال،چشمانش را روی هم گذاشت!
    سامان وارد پاساژ شد...با چشم دنبال آرام گشت...دختری را دید که آهسته راه میرود.همان بود.به طرفش راه افتاد...نگاه خیره دخترانی را میدید اما توجه نمیکرد!با خود گفت:
    اه اه.خوبه دخترنا!
    با تاسف سری تکان دادو گفت:
    آرام
    آرام سریع برگشت.با دیدن سامان باآن اخم غلیظش تعجب کرد!گفت:
    شما برای چی اومدی؟؟؟؟؟
    سامان:
    گفتم بلد نیستی ممکنه گم کنی...اومدم
    آرام سری تکان داد.گفت:
    شما میاین تو؟
    - آره...راهم نمیدن؟
    - چرا...همینجوری پرسیدم!
    آرام وارد یک مغازه شد.نگاه خیره پسرانی را حس کرد.پسرها با دیدن سامان که پشت او وارد شد تعجب کردند و سرشان را پایین انداختند.آرام گفت:
    یه ست کامل لوازم آرایشی رو میخوام!
    یکی از پسرها گفت:
    چه مارکی؟؟؟؟
    آرام:
    فرقی نداره...خوب باشه.اممم گریماس
    پسر یک ست لوازم آرایشی مارک گریماس برایش آورد.همه چی بود!جدا از آن آرام چند چیز دیگر برداشت و گفت:
    همینارو میخوام.
    و کارتش را دراورد.پسرها چپ چپ به سامان نگاه میکردند ولی او تقریبا ریلکس به وسایلی که آرام خریده بود نگاه کرد!چهارصد تومانی شده بود!آرام بعد از برداشتن خریدش و تشکر از آنها خارج شد.سامان گفت:
    ماشاالله!
    آرام در جواب فقط خندید.هردو از پاساژ خارج شدند.با دیدن ماشین،سامان به نشانه تاسف سرش را تکان دادو گفت:
    نگا چجوری خوابیده...خوب شد سوییچ و آوردم وگرنه ماشینم میبردن این نمیفهمید!
    با سوییچ در را باز کرد.همان لحظه چشمان سارینا باز شد.آرام سوار شدو گفت:
    خوب خوابیدی؟
    - اوهـــــــــــــــوم
    و کشو قوسی به بدنش داد!بعد از اینکه به حالت عادی برگشت گفت:
    خریدی؟
    - آره!
    سری تکان داد.سامان هم نشست و بی هیچ حرفی راه افتاد.تا خانه هیچ کسی صحبت نکرد.تا رسیدند بعد سلام و احوال پرسی هردو دختر وارد اتاق هایشان شدند و خیلی بی حال روی تخت افتادند!
     

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    *******
    لیوانش را با خشونت روی زمین کوبید.لیوان به هزار تکه تقسیم شد!مرد کمی عقب تر رفت...سهیل با خشونت گفت:
    خب دیگه...همینمون مونده!پس فردا ملت بگن سهیل جلالی یه دختر نتونست پیدا کنه آره؟؟؟چرا فرار کرد؟چرا فرصت فرار دادین؟ مگه تا من شرطو بردم نگفتم برین دنبالش...هان؟؟؟؟
    - آق..ا..باور کنین ما رفتیم.ام..ا
    - اما و اگر نمیخوام.بگو ماشینو آماده کنن با دونفر میریم.زیادم شلوغش نمیکنین شک کنن!میریم ترمینال
    - چشم آقا
    - سریع ها!
    - چشم
    سریع از در خارج شد.سهیل کتش را برداشت.جلوی آیینه خودش را مرتب کردو گفت:
    پیدات میکنم.مطمئن باش
    تا خواست پایش را بیرون بگذارد یاد چیزی افتاد!!!چرا انقدر دردسر بکشد؟؟؟؟او میتواند راحت عکسش را پیدا کند!خنده ای کردو خارج شد.بلند گفت:
    میریم خونه جاوید...
    همان دو نفر آماده شدند و به دنبال سهیل رفتند.سهیل در عقب را باز کردو نشست.آن دو هم جلو نشستند.مرد پایش را روی گاز فشرد.به ده دقیقه نرسید روبه روی خانه سعید جاوید بودند...پدر آرام!!!
    از ماشین پیاده شد و با دست نشان داد که کسی پیاده نشود.به طرف زنگ رفت.امیدوار بود خانه باشد!ساعت چهار بعد از ظهر بود...زنگ را زد...کسی آیفون را برداشتو گفت:
    هه....سلام آقا جلالی
    - باز کن
    - دخترمو پیدا نکردی حالا میخوای بیای منو بکشی؟؟
    - کاریت ندارم باز کن
    سعید پوزخند زد.در با صدای تیکی باز و سهیل وارد شد.پله هارا بالا رفت تا اینکه به ساختمان اصلی رسید.در باز شد...با دست در را تا آخر باز کرد،سعید را سیگار به دست دید.با خود گفت:
    خرس گنده معتاد
    خواست با کفش وارد شود که سعید گفـت:
    الووو داداش...خونه خودت نیس.در بیار.مااینجا نماز میخونیم!
    سهیل نگاهی به کفش هایش کرد.پوزخندی زدو آنهارا دراورد.وارد شدو گفت:
    بیچاره خدا...که یه بندش تویی... و خود تو براش نماز میخونی...بخوره تو سرت همون نمازت
    سعید پوزخند زدو جوابی نداد!سهیل نگاهی به سیگار در دستانش انداخت.گفت:
    اوووف.سیگاریم که شدی...اعتیادت زده بالا!دخترتم که واسه ازدواج اجازه نمیخواد ازت...
    سعید کمی جلوتر آمدو گفت:
    یعنی چی؟مگه ازدواج کرده؟
    سعید به طرف یک مبل رفت.روی آن نشستو گفت:
    حالا نه...ولی میکنه.نگران نباش!
    - اون وقت چرا اجازه نمیخواد؟؟؟
    سهیل سرش را به عقب تکیه داد.با دست چشمانش را مالیدو گفت:
    عدم صلاحیتت که بیاد...خیلی راحت و جیم فنگی همین کارو میکنه...فکر میکنی واسه ازدواجمون میذارم پات برسه محضر؟؟؟؟
    سعید پوزخند زدو گفت:
    اون آرامی که من میشناسم بدون من بمیره ازدواج نمیکنه!
    سهیل نیشخند زد.از جایش بلند شدو گفت:
    به همین خیال باش!به هرحال نیومده بودم برای حرفای اضافه!اومدم بگم...عکس دخترتو میخوام
    - واسه چی؟؟؟؟
    - قیافش یادم رفته...میخوام تو این چند روز قابش کنم بزنم دیوار
    سعید ازاین چرت و پرت گویی او پوزخندی زدو گفت:
    گوشی اونوره.از دیشب نگاه بهش نکردم.برو بردار
    و به نقطه ای اشاره کرد!سهیل به طرف جایی که اشاره میکرد رفت.تلفن را برداشت!چندین پیام ناخوانده داشت.شاید خبری از او باشد!شاید بتواند خیلی راحت خط اورا ردیابی کند!اما اول به دنبال عکس گشت.پیدایش کرد.دختری با چشم و ابروی مشکی.سریع عکس را برای خودش ارسال کردو وارد پیام هایش شد...چه میدید...پیام های برداشت از حساب ها!ماجرا را فهمید.قهقهه ای سرداد...سعید گفت:
    چیه؟چرا میخندی؟
    - نه!خوشم اومد.دخترت زیادی زرنگه!قبل اینکه بری درخواست کارت جدید بدی سه تا از حساباتو خالی کرده.
    سعید از جایش بلند شد.با تعجب گفت:
    چی؟؟؟؟حسابامو خالی کرده؟
    سهیل سری تکان داد.سعید با حرص سیگار را روی زمین انداخت و به طرف اتاقش رفت.بی توجه به اینکه سیگار فرش را سوزاند!سهیل گفت:
    خوبه روش نماز میخوندی
    و پوزخند زدو به طرف در رفت.بعد گفتن کلمه – ذت زیاد – از در خارج شد.با سرعت به طرف پایین رفت که یادش افتاد، ای وای.شماره آرام را برنداشته است.
    با شتاب به طرف بالا رفت و در را هل داد.به طرف موبایل رفت و بلند گفت:
    دخترت و تو گوشیت چی سیو کردی؟؟
    سعید:
    به توچه؟؟
    - پیرمرد حوصله کلکل ندارما!چی سیوش کردی؟؟؟؟نگو نمیخواد.پیداش کردم
    مخاطبی بنام آرام به انگلیسی سیو شده بود.بدون توجه به شماره همان را وارد موبایل خودش وشماره را از گوشی سعید پاک کرد.اما متوجه شد پاک نشده...یا ازهمان دوبار هست...برای اطمینان همان را هم پاک کردو موبایل سعید را گوشه ای پرت کردو بدون هیچ حرفی پایین رفت.میان راه با خود گفت:
    خاک بر سر بی غیرتت!
    سریع به طرف ماشین رفت. درش را باز کردو گفت:
    از اینجا یکم دور شو برو ترمینال!
    و خودش شماره را برای رضا...دوستش ارسال کردو زیرش هم نوشت:
    رضا شماررو ردیابی کن سریع بفرس!
    و خودش هم شماره را گرفت.کسی جواب نداد.تلفن را که پایین آورد کمی شک کرد.اینکه شبیه شماره های ایرانی نبود!یعنی چه؟؟؟؟دوباره با شک شماره را گرفت که دختری پاسخ داد:
    Yes?
    با شک گفت:
    آرام...
    دختر که فهمید یک ایرانی با او تماس گرفته است گفت:
    بله؟؟؟
    سهیل:
    کجایی؟
    - شما؟؟؟؟؟
    - خودتو به اون راه نزن.
    - ...
    - آرام...باتوام!
    - ارام؟آرام کیه؟آهان آرام...اشتباه گرفتین.آرام خواهرمه!
    و تماس قطع شد.سهیل به خود شک کرد.خواهرش بود؟؟؟اینکه شماره خارج از ایران است...همان موقع از رضا پیامی واسش آمد!بازش کرد و دید که نوشته بود:
    این که واسه آلمانه.واسه چی میخوایش؟؟؟
    سهیل با کف دست به پیشانی اش کوبید!اشتباهی شماره خواهر آرام را برداشته بود؟؟؟آنا...دختری که مسبب همه اینها بود!...نه!آن که نوشته بود آرام.اما...اما نوشته بود آرامه دو...یک خط دیگر هم بنام آرام وجود داشت...سهیل خواست بگوید دور بزند که فهمید هردو را از روی موبایل پاک کرده است!با دست چشم هایش را مالیدو با حرص نفسش را فوت کرد.موبایلش را روی صندلی پرتاب کردو گفت:
    لعنتی!
    مرد وقتی عکس العمل اورا دید گفت:
    آقا وایسم؟؟؟یا برگردم؟
    سهیل:
    نه نه.برو.تند ترم برو
    - چشم آقا
    مرد سرعتش را بیشتر کرد.سهیل مطمئن بود اگر آرام از شهر خارج شده باشد از طریق اتوبوس بوده است.زیرا نمیتوانست در این مدت زمان کم بلیط قطار پیدا کند.چند دقیقه بعد ماشین جلوی ترمینال توقف کرد.سهیل سریع از ماشین پیاده شدو به طرف باجه بلیط فروشی به راه افتاد!کمی شلوغ بود.صبر کرد تا خلوت شود!پانزده دقیقه ای طول کشید.نگاهی به پشتش کرد.کسی نبود.به طرف نیم دایره بریده شده از شیشه رفت و گفت:
    سلام
    مرد با صدایی کلفت و لاتی گفت:
    چه بیلیطی؟کجا؟
    سهیل:
    وقتی میگم سلام اول سرتو بالا بگیر جواب منو بده
    مرد که انگار از رفتار سهیل عصبی شده بود سرش را بالا گرفتو گفت:
    خب بیا داش.بالا گرفتم.چه بیلیطی ؟کجا؟
    سهیل:
    بیلیط نه و بلیط.بعدشم من نیومدم جایی برم.اومدم اطلاعات بگیرم.
    - اطلاعات؟چه اطلاعاتی؟
    سهیل دست در جیبش کردو موبایلش را دراورد.وارد گالری شدو روی عکس آرام توقف کرد.موبایل را به طرف مردگرفت و گفت:
    این دختره،دیروز صبح از شما بلیط خریده یانه؟
    مرد بدون دقت به عکس گفت:
    واااای عمویی حال داریا!من از کجا یادم بیاد کی اومده رفته؟؟؟؟
    سهیل عصبی شد.سهل انگاری هایی که امروز کرده بود با صحبت های مرد باعث شده بود عصبی شود.با دست آزادش چشمانش را مالیدو گفت:
    نگاه کن ببین میشناسیش یانه!
    مرد انگار شوخی اش گرفته بود.روی صندلی چرخ دارش کمی چرخ خوردو گفت:
    من حوصله این پلیس بازیارو ندارم.گوشیتو هم بردار با خودت از اینجا برو وقت مارم تلف نکن.در ضمن ما اطلاعات مشتریامونو نمیتونیم به کسی بگیم!بفرمایید خانوم.چه بیلیطی میخواین
    و به پشت سهیل اشاره کرد.زن با عشـ*ـوه جلو آمدو خواست چیزی بگوید که سهیل عصبی به طرف در باجه رفت و با خشونت آن را باز کرد.مرد ترسید.سهیل به طرفش یورش برد.یقه لباسش را گرفتو بلندش کرد.زنی که برای خرید بلیط آمده بود از ترس جیغ خفیفی کشید.دستانش راروی دهانش گذاشتو عقب تر رفت.کسی در سالن نبود.سهیل یقه مرد را به طرف خود کشیدو گفت:
    وقتی دارم باهات حرف میزنم عین آدم سرتو بگیر بالا جواب بده!نفهم اونی که نمیخوای اطلاعاتشو بدی زنم بود!میفهمی؟؟؟؟زنم.دهنتو وا نکنی و حرف نزنی یه گلوله حرومت میکنم.فهمیدی؟؟؟
    و یقه مرد را چند بار به طرف خود و طرف مقابل کشید.مرد پس از اینکه چند بار تکانی خورد آب دهانش را قورت داد.با خشونتی که از چشمان سهیل بیرون میزد فهمیده بود او یک فرد مهم هست که بی ترس حرف از گلوله میزد!مرد سرش را تند تند تکان داد.سهیل با خشونت یقه مرد را ول کرد.مرد چند قدمی به عقب رفت!زن دستانش را از جلوی دهانش برداشتو از سالن خارج شد!سهیل قفل موبایلش را باز کردو عکس را به مرد نشان داد.مرد گفت:
    گفتین صبح؟
    - آره.دیروز صبح
    - خب ما چهار شیفتیم.شیش صبح تا دوازه یه نفره.دوازده تا شیش عصر منم.از شیش به بعد تا دوازده شبم یکی دیگس!از دوازده تا شیش صبحم یکی دیگس!
    - خب اون شیفت صبحتون کجاس؟
    - نیستش!رفته خونش.ممکنه زنتون از شیفت قبلی بلیط خریده باشه!
    - من نمیدونم.زنگ بزن به شیفت اولی بگوبیاد اینجا
    - ببخشید دیگه داش!من نمیتونم همچین کاری کنم!
    - یعنی چی نمیتونم؟؟؟
    کمکم صدایش اوج گرفت.مرد گفت:
    فردا ساعت دوازده بیاین.اخراج میشم اگه اطلاعات بدم.فردا بیاین.خواهش میکنم!
    - مسخره من با شیفت صبح کار دارم نه ظهر
    - ای بابا!آقا امروز شنبس.دیروزم که جمعه بود.با شروع هفته جدید ساعت شیفتا عوض میشه.یعنی اونی که دیروز که جمعه بود صبح شیفت کاریش بود الان که شنبس شیفتش میوفته ظهر تا عصر.من باید عصر تا شب وایسم این هفته ولی جای اون بنده خدایی که شماباهاش کار داری وایسادم!
    سهیل از عصبانیت نفس عمیقی کشید.چه قضیه پیچیده ای.بدون هیچ حرفی سرش را تکان دادو از باجه خارج شد.موبایل را در جیب کتش فرو و با دست یقه کتش را صاف کرد.با قدم هایی تند به طرف ماشین رفت.در را که باز کرد گفت:
    برو خونه!
    و سرش را به پشت صندلی تکیه داد!چقدر راحت از مرد گذشته بود.خیلی راحت تر از آب خوردن میتوانست با چند تهدید مرد شیفت صبح را به ترمینال بکشاند اما نه!وقتی میتوانست فردا با آرامش حلش کند چرا با خشونت کاری را انجام دهد؟اگر امروز دعوا میکرد ممکن بود به پلیس خبر داده شود و او نتواند اینبار خود را از دست آنها نجات دهدو همه نقشه هایش نقش بر آب شود.اما خداروشکر امروز موقع بحث با آن مرد بلیط فروش صدایش را زیاد بالا نبرده بود!موبایلش را از جیب خارج کرد اما بدون نگاه کردن به آن دوباره در جیبش گذاشت.غافل از اینکه رضا تند تند به او پیام میدهد.آخرش هم که دید سهیل جوابش را نمیدهد راهی خانه ی او شد.
    *******
    چشمانش را باز کرد.اول از همه متوجه صدای شکمش شد که خبر از گرسنگی اش میداد.از جایش بلند شدو چراغ را روشن کرد.تقریبا هوا تاریک بود!موهایش را شانه زدو بست.شالش را سر و در را باز کرد!تا خواست خارج شود تلفنش زنگ خورد.در را بستو به طرف تلفن رفت!با دیدن شماره سریع دستش را روی دایره سبز حرکت داد.موبایل را دم گوشش گذاشت.صدای دانیال در موبایل پیچید:
    سلام!
    آرام:
    سلام دانیال!سلام
    - سلام عزیزم.خوبی؟سالمی؟کجایی؟؟؟؟؟کسی جای تورو که پیدا نکرد؟کرد؟جای امنی هستی؟از اراک اصلا خارج شدی یانه؟کجایی؟تو خیابونا که نیستی؟
    آرام از شنیدن صدای نگران او اشک در چشمانش جوشیدو گفت:
    اوهوم.خوبم سالمم.جلالی هنوز پیدام نکرده.جای امنم دانیال.اینجا واسم امن ترین جاست!
    چون بغضش زیاد بود،خودش هم نفهمید آخرین جمله ای را که گفت او شنیده است یانه؟
    *****
    از اتاق خارج شد.فکر میکرد آرام و سارینا هنوز خوابند اما نه...صدایی از اتاق آرام شنیده میشد.واضح نبود اما سامان اولین جمله ای که شنید،آرام با بغض گفته بود:
    جلالی هنوز پی...
    وبقیه حرف میان صدای هقهق آهسته او گم شد.همچنین صدایش زیادی آهسته بود!صورت سامان مچاله شد.باخود گفت:
    جلالی؟؟؟؟جلالی چی؟جلالی کیه؟
    سعی کرد بیشتر بشنود اما نمیشد.صدای آرام آهسته بود.
    ****
    آرام سعی کرد صدایش آهسته باشد.گفت:
    دانیال...تو کجایی؟
    دانیال:
    اراکم.جلالی خاک اراکو الک کرده.امروزم رفته واسه تحقیق!آرام برو یه جای امن.یه جایی که نتونه پیدات کنه
    - خونه عمو فرهادم
    - فرهاد؟؟؟؟عمو فرهاد؟چطوری رفتی؟چجوری پیداشون کردی!
    - اسباب کشی کرده بودن.ب...بزور پیداشون کردم.کلی هم بدبختی کشیدم.
    - الان...اونا میدونن چی شده؟
    - نه.
    - آرام.خواهرم.قضیه از اون چیزی که فکر میکنی جدی تره.بهت نمیگم تا نترسی.فقط با عمو صحبت کن.
    آرام با اشک سرش را تکان داد.انگاری که دانیال میبیند.آهسته گفت:
    دانیال.میترسم...میخوام خطمو بشکونم.فردا میرم یکی میخرم.میترسم ردیابی کنه!
    دانیال:
    اصلا حواسم به این نبود.شماره منو حتما داشته باش بعد این که خط جدید گرفتی شمارتو فقط برای من ارسال میکنی آرام.فقط!
    - باشه!باشه.دانیال باید برم.خدافظ
    - مراقب خودت باش.خدافظ
    آرام بعد از اینکه قطع کرد بلافاصله موبایلش را خاموش کرد و خطش را دراورد.نگاهی به آن کرد.هدیه ای که پدرش روز دختر برایش خریده بود.بازهم چشمانش پراز اشک شد.کمی بعد سیم کارت میان چهار انگشتش به دو قسمت تقسیم شد.بدون اینکه به بیرون از اتاق توجه کند صدای هقهقش بلند شد.همان موقع در اتاق باز و سامان وارد شد.آرام سریع سرش را بالا گرفتو با چشمانی پراز اشک به در نگاه کرد.با دیدن سامان ترسید.سامان با دیدن صورت خیس او مطمئن شد اتفاقی افتاده است.در را رها کردو آهسته به طرف او قدم برداشت.آرام بدون توجه به سیم کارت ها دستانش را باز کرد تا اشک هایش را پاک کند اما دو تکه سیم کارت روی زمین افتاد.نگاه مشکوک سامان از چشمان ارام برداشته و به پایین تخت خیره شد.متوجه تکه های سیم کارت شد.نگاه مشکوکی بین سیم کارتو آرام انداخت.آرام آب دهانش را قورت داد.سریع اشک هایش را پاک کردو از جایش بلند شد.سعی کرد با پاهایش سیم کارت را پنهان کند اما نمیدانست که دیگر دیر شده است.سامان صاف ایستاد.آرام با من من گفت:
    چیزه...من...دلم برای مامانم تنگ...شده بود.
    سامان بدون حرف به او خیره شد.میدانست دروغ میگوید!نگاهش میکرد تا شاید چیزی بفهمد از نگاه های مضطرب او.آرام از نگاه های خیره او ترسش بیشتر میشد.سامان باهمان نگاه خیره چندبار سرش را تکان دادو چند قدمی عقب عقب رفت و از اتاق خارج شد.آرام محکم روی تخت نشست.استرسش از حد معمول بالاتر زده بود.چند نفس عمیقی کشیدو از جایش بلند شد.سیم کارت هارا برداشت و جایی پنهان کرد.جلوی آینه ایستاد.با دست صورتش را قاب گرفت.دوباره چند نفس عمیق کشیدو از در خارج شد.کسی خانه نبود.چراغ اتاق سارینا خاموش بود.معلوم بود که خواب است.اما چراغ سامان روشن بود.ارام نمیدانست چه کار کند!آن نگاه سامان هیچ چیز را نشان نمیداد.آرام خواست بی تفاوت باشد اما نمیشد.اگر همینجور پیش میرفت همه این موضوع را میفهمیدند.او نمیخواست آبرویش به همین راحتی پیش یک پسر برود.عمویش اگر میفهمید،موضوع فرق میکرد.اما سامان...نفس عمیقی کشیدو به طرف در اتاق سامان رفت.چند تقه به در زد.منتظر بود سامان چیزی بگوید که آرام در را باز کند اما چیزی نشنید.در عوض در توسط خود سامان باز شد.سامان سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند.موضوعی که قلبش را آزار میداد یک طرف،و موضوع پنهانی این دختر هم طرفی دیگر.اما بیشتر عصبانیتش سر موضوع خودش بود.آرام سرش را بالا گرفت و با تته پته گفت:
    س...لام
    سامان سری تکان داد.آرام:
     

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    میتونم...باه..اتون حرف بزنم؟
    سامان از جلو در کنار رفت.آرام وارد شد.سامان در را نیمه باز رها کرد.آرام بدون اینکه حرف از اتفاقات پیش آمده بزند گفت:
    امم.ببخشید که...مزاحمتون شدم.من فردا میخوام برم...سیم کارت بخرم.امروز انقدر برای مامانم...ناراحت بودم.زدم شیکوندمش.
    سامان میدانست او پنهان کاری میکند اما به رویش نیاورد.فقط گفت:
    من فردا نیستم ساریناام میخواد بره دانشگاه.فکر نکنم بتونی پیدا کنی.من یه سیم کارت دارم.فعالش کردم ولی هیچ استفاده ای ازش نکردم.
    و از کشوی میزش یک بسته ی سیم کارت را دراوردو به طرف آرام گرفت.گفت:
    مال خودت
    آرام نگاهی به سیم کارت کرد.گفت:
    نه میرم میخرم.این مال شماس...
    سامان:
    من لازمش ندارم.تعارفم ندارم.بیا
    آرام آهسته دست بردو سیم کارت را گرفت.با لبخند زورکی تشکر کرد.وقتی خواست خارج شود پرسید:
    زنعموینا کجان؟
    سامان:
    رفتن خرید خونه
    آرام سری تکان داد و خواست خارج شود که سامان گفت:
    آرام
    آرام بی حرف برگشت.سامان در چشمان او خیره شد.اما بعد گفت:
    هیچی.برو
    آرام بی هیچ حرفی خارج شد.خوشحال بود که سامان چیزی به رویش نیاورده است.لبخند زد.خواست وارد اتاقش شود که با دیدن در اتاقش ناگاه یاد حرف دانیال افتاد:
    آرام.خواهرم.قضیه از اون چیزی که فکر میکنی جدی تره.بهت نمیگم تا نترسی.فقط با عمو صحبت کن
    نفس عمیقی کشیددو گفت:
    من باید با عمو صحبت کنم.باید
    و وارد اتاق شد.
    ********
    رضا با عصبانیت گفت:
    سهیل.شور قضیه رو در نیار.اون دختره رفت.پر زدو رفت
    و دستش را روی هوا تکان داد.سهیل جوابی نداد.رضا ادامه داد:
    سه روزی موادا رسیده اژدری عصبانی شه دود ومانتو به باد میده.نه نه.من دارم اشتباه میکنم.تو هرکاری کنی اژدری چیزی بهت نمیگه!آخه همکار جون جونشی!
    و با عصبانیت رو مبل نشست.سهیل هم با عصبانیت گفت:
    رضا زر نزن توروخدا!اعصاب ندارم.فعلا تا فردا هیچ خبری از آرام نیست تو ام هی این چیزارو به من یاد آوری نکن.گفتم کار جنسا باتو.کاری که من دارم خیلی مهم تر از این جنسای کوفتیه.خیلی مهم تر.آرام...فعلا در اولویت قرار داره
    رضا از جاش بلند شدو با فریاد گفت:
    هی آرام آرام.دهن مارو با این آرام خانوم سرویس کردی.دست از سرش بردار وقتی فرار کرد یعنی نمیخوادت دیگه اه
    سهیل پوزخندی زدو گفت:
    نمیذارم رضا.نمیذارم به اون چیزی که میخوای برسی.نمیذارم.چیزی که من بدست آوردم.مال منه.فهمیدی .مال من.
    رضا با چشمانی عصبی به او خیره شد.دست آخر با شکستن لیوانی خشم خود را نشان دادو از عمارت سهیل خارج شد.سهیل عصبی از جا بلند شد.با حرص تکه های لیوان را با پایش به گوشه ای پرتاب کرد.با خود گفت:
    لعنتی.رضا لعنتی همش به فکر خودشو اون پوله.لعنتی
    و لیوان خودش را هم روی زمین پرتاب کرد.با عصبانیت به طرف موبایلش رفت.قفلش را باز کردو وارد گالری شد.روی عکس آرام توقف کرد.در چشمان مشکی او خیره شدو گفت:
    شده خاک ایرانو الک کنم...اژدری از دستم عصبانی بشه...اخراج بشم...جنسا فروخته نشه...بازم پیدات میکنم.مطمئن باش.
    و موبایل را روی مبل پرتاب کرد.
    ******
    با صدای زنگ موبایل فرهاد همه به طرف او برگشتند.فرهاد موبایلش را برداشتو گفت:
    ااا.رشیدیه.
    و دکمه سبز را زد.تلفن را در گوشش گذاشت.صدای خنده اش بلند شد:
    - به سلام آقااااا.رفتی مسافرت مارو یادت رفت شریک
    - ممنون ممنون.اختیار دارین.چه خبر از آقا پسرت؟خوبه؟
    - آره سامانم خوبه.ساریناام خوبه.
    - خوش آمدین بله منزلیم.
    - قدمتون روی چشم
    - برای؟برای چی؟
    - خواهش میکنم.
    - ساعت نه؟بله بله هستیم
    - خواهـــــــــــــــــش میکنم.خداحافظ
    و تلفن را قطع کرد.شهربانو گفت:
    کی بود؟چی گفت؟
    فرهاد:
    رشیدی بود.شریکم.گفت برای امر خیر مزاحم میشه.
    سارینا از خجالت لبانش را گاز گرفت.شهربانو خندیدو گفت:
    اااا پس برای سارینا خانوم داره خواستگار میاد!
    آرام لبخندی زدو به سارینا نگاهی کرد.بعد از کمی خجالت کشیدن سارینا،فرهاد گفت:
    بیاین سریع غذا بخوریم ساعت نه میانا
    شهربانو:
    خیله خب خیله خب.بیاین بخوریم
    همه به طرف میز شام رفتند اما سامان گفت:
    من اشتها ندارم
    آرام هم گفت:
    منم همینطور
    شهربانو:
    ااا.پاشین بیاین بخورین دیگه
    آرام با لبخند گفت:
    نه مرسی
    شهربانو با لبخند سری تکان دادو روی صندلی نشست.آرام آرنجش را روی دست مبل و مچش را پایین تر از گوشش گذاشت و به یک جا خیره شد.سامان هم آرنجش را روی دسته مبل گذاشته و با یک دستش نیمی از صورتش را قاب گرفته و به یک جا خیره شده بود.هردو در فکری جدا!شهربانو هل هلی خانه را تمیز کردو به طرف اتاقش رفت.از اتاق بلند گفت:
    سارینا برو حاضر شو.آرااام میشه کمکش کنی؟
    آرام:
    آره زنعمو!
    و به دنبال سارینا رفت.سارینا وقتی وارد اتاقش شد با استرس گفت:
    آرام نمیدونم چیکار کنم استرس دارم.اصن چی بپوشم؟
    آرام با لبخند گفت:
    یه کت دامن شیک بپوش.
    - نه نه.نمیخوام اونجوری.به نظرم خیلی مشتاق نشونم میده
    - خب یه شلوار مشکی بپوش با یه تنیک.
    سارینا به طرف کشویش رفت.یک تنیک آبی نفتی برداشتو گفت:
    آره با شلوار و شال مشکی میاد
    آرام سری تکان دادو روی تخت نشست و به او خیره شد.در دل گفت:
    خوش به حال سارینا.داداش داره.مامان داره.بابا داره.خونه داره.زندگی داره.کسیو داره که دوسش داشته باشه.کسیو داره که ببرتش بیرون.کسیو داره که نگرانش باشه.کسیو داره که بهش فکر کنه.خوشبحالش
    و سرش را پایین انداخت و بغضش را پنهان کرد.سارینا گفت:
    خوبم؟؟؟؟؟
    آرام سرش را بالا گرفت.بدون اینکه کمی دقت کند سرش را با لبخند تکان داد.سارینا نفس عمیقی کشیدو گفت:
    پاشو بریم پایین
    آرام بدون توجه به چیزی دنبال سارینا راه افتاد.وقتی به پایین رسیدند شهربانو لبخند زد.دقایقی بعد زنگ خورد.شهربانو با نگرانی به آرام خیره شد.آیا او باید اینجا میماند؟اگر میماند بگویند کیست؟؟؟؟بدون اینکه متوجه باشد دقایقی با نگرانی به آرام خیره شده بود.آرام سنگینی نگاهی را روی خودش حس کرد.به طرف شهربانو برگشت که نگاه نگران او را دید.شهربانو به این نتیجه رسید که او فعلا نباید اینجا باشد.برای همین با من و من گفت:
    چیزه...آرام جان!
    آرام در کسری از ثانیه همه چیز را فهمید.باز هم اضافی بود.خیلی هم اضافی بود.لبخند تلخی زدو گفت:
    چشم
    و بدون حرف دیگری به طرف بالا راه افتاد.بدون نگاه به کسی.بدون گوش کردن به حرف های بقیه که میدانست شهربانو را محکوم میکنند.تنها کاری که توانست بکند این بود که بغضش را تا طبقه بالا نگه دارد.میدانست که شهربانو حق داشته است اما دلخور شده بود...سریع از پله ها بالا رفت.در اتاق را باز کرد وارد شد.بدون روشن کردن چراغی در را بست و به آن تکیه داد.نفس هایش تند شده بود.چرا همه جا اضافی بود.برای اینکه خودش را آرام کند پوزخندی زدو گفت:
    اونا که تقصیری نداشتن.خب راس میگن دیگه.من اومدم موندم خونشون.کلی هم اذیتشون کردم.خب معلومه برای خواستگاری دخترش من نباید اونجا باشم.من باید برم!من باید همین فردا از اینجا برم.ولی چجوری خدایا چجوری؟کجا برم؟؟؟؟
    روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت.نمیدانست چکار باید بکند!اگر فرهاد کمکش نمیکرد چه؟؟؟؟باید بدون هیچ کاری دست از پا دراز تر به اراک برمیگشتو خود را راحت در اختیار جلالی قرار دهد!با این فکر سرش را سریع بالا گرفت و گفت:
    امکان نداره...امکان نداره.شده برم خدمتکار بشم نمیرم پیش جلالی.عمرا!
    و چراغ هارا روشن کرد.به طرف کیسه های خریدش رفت و همانطور که آنهارا در میاورد گفت:
    فردا بعد از اینکه به عمو گفتم نباید دیگه شب اینجا باشم.به هیچ وجه.من اینجا اضافیم
    همانطور که لباس هایش را در میاورد آنهارا هم در کشو ها میگذاشت.صدای خنده افراد پایین می آمد و او گوشه ای غمبرک زده بود.کسی دو تقه به در زد.آرام گفت:
    بفرمایین.
    در باز شدو سامان وارد شد.آرام کمی خود را جمع و جور کردو سعی کرد لبخند بزند.سامان گفت:
    میتونم بیام تو؟
    آرام:
    آره.بفرمایین
    سامان وارد شد.کنجکاویش تازه فعال شده بود.میخواست سر از کار این دختر در بیاورد!روی صندلی نشستو گفت:
    از حرف مامان.ناراحت شدی؟
    آرام سری تکان دادو گفت:
    نه...حق داشت.شما برای چی بین خواستگاری اومدین؟
    - حال و هوای پایینو نداشتم.
    - ولی سارینا خواهرتونه.ممکنه ناراحت شه
    سامان سرش را چند بار تکان دادو جوابی نداد.بعد از دقایقی گفت:
    نمیخوای بری دانشگاه؟
    در دل آرام غوغا شد.دانشگاه.چیزی که از کودکی آرزویش را داشت.اما حال که باید به دانشگاه میرفت،نمیتوانست.سرش را پایین انداخت و گفت:
    دوست دارم.ولی نمیتونم!
    - چرا؟؟؟؟؟
    آرام سکوت کرد.چه میگفت؟چه میتوانست بگوید؟سامان که سکوت اورا دید گفت:
    چرا وقتی اراک قبول شدی نرفتی؟
    آرام:
    اراکو دوست نداشتم
    - وقتی آدم تو شهر خودش قبول شه که باید از خداش باشه
    - ولی آدمی مثل من نه
    سامان تعجب کرد!چرا او نمیتوانست؟مگر با بقیه چه فرقی داشت؟و آرام در دل جواب داد:
    آدمی به بدشانسی من.به بدبختی من!کجا بوده؟پس من با همه فرق دارم.
    سامان:
    منظور حرفاتو نمیفهمم!یعنی چی؟تو چرا انقد عج...
    یک نفر از پایین بلند داد زد:
    سامـــــــــــــان.آرامـــــ.بیاین پایین
    حرف سامان نصفه ماند.آرام خوشحال ازاینکه دیگر نباید جوابی دهد سریع گفت:
    بریم پایین صدامون میکنن
    و خودش خیلی سریع تر خارج شد.وقتی پایین میرفت با خودش گفت:
    فردا که به عمو گفتم...خودتم میفهمی.نیاز به این سوالا نیست.
    سامان از در خارج شد.نمیدانست چرا؟چرا این دختر اینگونه میکند.کف دستش را روی پیشانی اش کشیدو به طبقه پایین رفت.از قیافه سارینا معلوم بود زیاد از پسر خوشش نیامده!روی مبل نشسته بود پای راستش را روی ان یکی پایش انداخته بودو مدام تکان میداد.آرام رو به آنها گفت:
    مبارک باشه؟؟؟؟؟
    فرهاد:
    اونو دیگه سارینا باید بگه
    سارینا تک خنده ای کرد و چیزی نگفت.آرام نگاهی به آنها کرد.قبل از اینکه کسی چیزی به او بگوید خودش گفت:
    من میرم بخوابم.شبتون خوش
    و از پله ها بالا رفت.میدانست که آنها میخواهند باهم حرف بزنند!در اتاق را باز کردو وارد شد.سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند تا ناراحت نشود و بتواند راحت بخوابد.چشمانش را آهسته روی هم گذاشت و...خوابش برد.
    ********
    ساعتش را روی مچش بست.به هوای بیرون نگاهی انداخت.چه باران شدیدی می آمد!هوا گرفته و خورشید گویا طلوع نکرده بود.سامان چترش را برداشت با خوردن لقمه ای نون و پنیر از خانه بیرون زد.سوار ماشینش شدو خانه را ترک کرد.دقایقی بعد ماشینش را گوشه ای پارک کردو پیاده شد.با قدم هایی استوار به طرف بانک راه افتاد که فردی نامش را صدا زد:
    سامان جان
    در کسری از ثانیه سامان متوجه صدایی شد.این صدا را میشناخت.آشنا بود.بدون نگاه کردن به فرد گفت:
    من به شما اجازه ندادم بیاین محل کار من!لطفا برین جایی که تا هفت سال پیش بودین.
    - سامان...
    - خواهش میکنم.اینجا محل کار منه خانوم.بفرمایین
    - سام...
    سامان هیچ اجازه ای به او ندادو وارد بانک شد.همه به پایش بلند شدند.مهدی که سر یکی از میز ها بود به طرفش رفت.با دیدن قیافه او گفت:
    بازم دیدیش؟
    سامان:
    جلو دره!اول صبحی...
    مهدی سرش را تکان دادو گفت:
    سامان.بیا کارت دارم
    سامان به دنبال مهدی رفت.مهدی سر میزش نشستو گفت:
    مامان شهربانوت بابت اون هفت سال چی میگه؟
    سامان پوزخندی زدو گفت:
    شکست عشقی.
    - البته اینم یه شکست عشقی به حساب میاد...
    - آره ولی نه اونی که شهربانو منظورشه
    مهدی نفس عمیقی کشیدو گفت:
    حالا چیکار کنیم؟
    سامان:
    نمیدونم.تورییس شعبه ای باید بدونی
    - مسخره.این موضوع رو میگم
    سامان تک خنده ای کرد.سرش را عقب بردو با دست شقیقه هایش را مالیدو گفت:
    نمیدونم...کاری نباید بکنیم.بیخیال میشیم
    - ولی اونم گـ ـناه داره
    - گـ ـناه داره که میره جهنم.چیکار کنم؟
    و سریع موضوع را عوض کردو گفت:
    بارونو دیدی؟حال میده واسه قدم زدن
    مهدی که فهمید او دلش نمیخواهد در این مورد صحبت کند گفت:
    پاشو برو سرکارت بینم.عمرا بذارم کارو ول کنی بری بیرون.
    سامان خندیدو از جایش بلند شد
    *******
    روی تخت نشسته بودو به صدای باران گوش میکرد.قشنگ ترین صدای عمرش بود.وسوسه شد.از جایش بلند شدو یک بارانی پوشید.کتانی اش را هم پوشید چترش را برداشتو روی یک کاغذ برای بقیه نوشت:
    سلام.من رفتم یکم تو بارون قدم بزنم.ممکنه دیر بیام.نگران من نشین...
    اما بعد پشیمان شد.چه کسی نگران او میشد که این خانواده دومی اش باشند؟آن قسمت را خط زدو نوشت:
    روزتون بخیر
    و روی در اتاقش چسباند.از پله ها پایین آمدو از خانه خارج شد.چه حالی میکرد زیر این باران.هندزفری اش را در گوشش گذاشتو آهنگی را پلی کرد
    یکی از آهنگ های غمگینی که همیشه میان ناراحتی هایش آن را گوش میکرد تا بغض نشکسته اش،بشکند:
    کوچه به کوچه
    خونه به خونه
    دنبالت گشتم
    منه دیوونه

    سایه به سایه
    دنبالت کردم
    اما گم شدی
    دورت بگردم

    بارون میبارید
    چشمام نمیدید
    قلبم یه لحظه
    صداتو نشنید

    بهم میریزه
    تموم دنیام
    وقتی تو نیستی
    من خیلی تنهام

    گریم میگیـــره
    وقتی که حرفام
    ازیادت میره
    یادت میوفتم
    یادت میوفتم
    بارون میگیره

    جایی نمیرم
    وای چه دلگیرم
    از دنیا سیرم
    بی تو میمیرم
    بی تو میمیرم
    بی تو...میمیرمـــ

    چشامو بستم...
    خسته ی خستم..
    با عکسات اینجا
    تنها نشستم

    تورو ندارم
    هی بد میارم
    دلم گرفته
    از روزگارم

    چشامو بستم.
    خسته ی خستم
    باعکسات اینجا
    تنها نشستم

    تورو ندارم
    هی بد میارم
    دلم گرفته
    از روزگارم...
    آسمان غرش کردو باران شدت بیشتری گرفت.
    آرام همانطور که در خیابان راه میرفت اشک هایش صورتش را خیس میکرد.چتر را روی سرش گرفتو و دست آزادش را روی دهانش گذاشت تا صدای هقهقش زیادنشود.به چه کسی این موضوع را میگفت؟فرهاد؟شهربانو؟سارینا؟یا...یا سامانی که بیشتر از همه کنجکاویش در برابر او زیاد شده بود؟اوحتی به سامان فکر هم نکرده بود.
    سرش را پایین انداخت.چترش را پایین آورد.قطرات باران خیلی سریع لباسش را خیس کردند.به اشک ریختنش ادامه داد.هوا زیادی سرد شده بود.نمیدانست ساعت دیگر چند است!اما میدانست،چند ساعتی هست که بیرون است.مدام آهنگ های غمگین را گوش و زیر باران هقهق میکرد.تمام لباسش خیس شده بود.چتر پایین بودو او در باران راه میرفت!حالش خراب بود.راه افتن برایش سخت شده بود.چندساعتی زیر آن باران مانده بود.کم چیزی نبود!حتی نمیتوانست دیگر روی پاهایش بایستد.تلفنش را بالا آوردو به ساعت آن نگاه کرد.باورش نمیشد.ساعت دوازده ظهر بود و او هنوز زیر باران.حتی قطره ای از آن هم بند نیامده بود.از هشت صبح تا الان فقط قدم زده بود.مقصد مشخصی هم نداشت.فقط گریه میکردو میرفت.فقط و فقط گریه
    *****
    شهربانو با استرس در خانه راه میرفت.نه سارینا خانه بود،نه سامان و فرهاد!ساعت ده که بیدار شده بود فقط بارندگی بود و تا حال هم قطع نشده بود.خبری از آرام نبود.نوشته روی در را که خواند استرسش دو برابر شد.از کی او رفته و تا الان باز نگشته بود؟میترسید به فرهاد چیزی بگوید.برای همین تلفن را برداشتو شماره سامان را گرفت.سامان بعد دوبوق جواب داد:
    بله؟
    - ساما...ن
    - جانم؟چیزی شده؟چرا انقد صدات میلرزه؟
    - آرام نمیدونم کی رفته بیرون تا حالا برنگشته!زیر بارون.نمیدونم چیکار کنم.توروخدا تو یکاری کن!شمارشو ندارم من!
    سامان مشکوک گفت:
    یعنی چی؟رفته بیرون برنگشته؟
    - نه!
    - خیله خب.خودم دنبالش میگردم.شما استرس نداشته باش.خدافظ
    - سام...
    اما جوابش بوق هایی بود که قطع شدن تماس را نشان میداد.گوشی را پایین آوردو سرجایش گذاشت.با چند نفس عمیق خودش را آرام کرد.مطمئنا پیدا میشد.
    *****
    سریع از روی صندلی بلند شدو به طرف میز مهدی رفت.مهدی با دیدن او گفت:
    بازم چیزی شده؟
    سامان بدون جواب تلفنش را برداشتو شماره آرام را گرفت.تنها کسی که شماره اش را داشت.خب قبلا شماره برای خودش بود...از این بابت خداراشکر کرد.بعد از چندین بوق که سامان را پشیمان کرده بود کسی با صدای ضعیفی گفت:
    بله؟؟؟؟
    - آرام؟؟؟آرام کجایی؟؟؟
    *****
    به دیواری تکیه دادو تلفن را بالا گرفت.شماره ناشناس بود.دسته یخ زده اش باعث شده بود نتواند تماس را جواب دهد.اما بعد،بزور دایره سبز را حرکت دادو تماس برقرار شد:
    بله؟؟؟؟
    - آرام؟؟؟آرام کجایی؟؟؟
    - نمیدونم...زیر بارون
    - دختره...استغفروالله!تا الان موندی زیر بارون؟میدونی چقد نگرانت شدن؟
    آرام پوزخندی زدوگفت:
    گفتم که میام بیرون!
    - آره ولی نگفته بودی دیرم قراره بیای!میگم کجایی؟
    - نمیدونم
    - از یکی بپرس
    آرام سرش را بالا گرفت.چشمانش در حال بسته شدن بود...نام کوچه را که برای سامان خواند،سامان فهمید خیلی هم دور نیست.با عصبانیت گفت:
    همونجا میمونی تا بیام.فهمیدی؟
    آرام خیلی اهسته گفت:
    خیله...خب
    و تلفن را قطع کرد.سامان از میان نگاه های متعجب بقیه گذشتو گفت:
    مهدی من برمیگردم!
    مهدی با تعجب اورا نگاه میکرد.آرام دیگر که بود که سامان نگرانش شده؟سرش را تکان دادو چیزی نگفت.سامان با قدم هایی بلند خیابان را طی کرد تا خیس نشود.تا نشست،ماشین را روشن کردو پایش را روی گاز فشرد.چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا به کوچه منتخب برسد!افراد زیادی در خیابان نبودند!زیرا باران به شدت میبارید!سامان،کنار خیابان،دختری را دید که به دیواری تکیه داده و حال درستی ندارد!سریع ماشین را پارک کردو پیاده شد.خود را به طرف دیگر خیابان رساند.اما تا برسد آرام بی هوش شده و پاهایش لرزید.قبل از اینکه بیافتد سامان دست اورا کشید و آرام بی حال در آغوشش افتاد.سامان شوک زده به او نگاه کرد.اولین دختری بود که در آغـ*ـوش سامان بیحال افتاده بود.سامان با ترس سریع دستی زیر زانو اش انداختو بلندش کرد.با شتاب به طرف ماشین رفت و آرام را در صندلی جلو خواباند.صندلی را که خم کرد صورتش مقابل صورت آرام قرار گرفت.به قیافه بیحال او نگاه کرد.آب دهانش را قورت دادو سرش را عقب برد.در طرف آرام را بستو خودش هم سریع سوار شد.بخاری ماشین را روی آرام تنظیم کرد.باخود گفت:
    الان من اینو ببرم خونه که همه نگران میشن.تازه مامان هم خیلی ناراحت میشه.خدایا چیکار کنم؟کجا ببرمش!؟
    بعد کمی کلنجار رفتن بالاخره راه چاره را یافتو پایش را روی گاز فشرد!
    ********
    رضا به دختر خیره شد.دختر متعجب و عصبی گفت:
    سهیل؟؟؟؟امکان نداره!
    رضا پوزخندی زدو گفت:
    امکان داره.تو شرط بندی بردتش!کسی که به شما میگفت عشقم تو شرط بندی دختر بـرده!
    دختر نمیتوانست هیچ عکس العملی از خود نشان دهد.نمیخواست آن چیزی که در ذهنش بود به واقعیت تبدیل شود!با عصبانیت کیف خود را برداشت که رضا گفت:
    وایسین ندا خانوم!
    ندا برگشت و به چشمان رضا خیره شد.رضا ادامه داد:
    الان که سهیل خونه نیست شما هم تازه از سفر رسیدین!
    ندا:
    پس کجاست!؟
    - رفته ترمینال تا شاید چیزی پیدا کنه!
    ندا سری تکان داد.بدون اینکه هیچ عکس العملی از خود نشان دهد گفت:
    باشه مرسی که خبردادین.میتونین برین حالا
    رضا پوزخند زدو گفت:
    خواهش میکنم.وظیفه بود
    و بدون هیچ خداحافظی خانه را ترک کرد!ندا روی مبل نشست و صورتش را با دستانش پوشاند.باورش زیاد سخت نبود.از سهیل هم همچین چیزی بعید نبود.اما از این ناراحت بود که چرا وقتی نامزد دارد همچین کاری کرده است.ندا نامزدش بود اما او...با چشمانی پر از اشک از جایش بلند شدو به طرف آیینه رفت.از زیبایی چیزی کم نداشت.موهایی مشکی دماغی قلمی و لبانی برجسته.دخترقدبلندو لاغری بود.پوست برنزه اش به او زیبایی خیره کننده ای داده بود...سرش را پایین انداخت.او سهیل را دوست نداشت...به اجبار پدرش...نادر اژدری با او نامزد کرده بود...فقط و فقط به اجبار پدرش که سهیل را دوست داشت با او نامزد کرده بود!وگرنه خود ندا علاقه ای به سهیل نداشت...اما سهیل چرا...به گفته های خودش جانباخته ندا بود.اما حال...چرا دنبال دختر دیگری میگشت؟او که ندارا دوست داشت...برای او خیلی کار ها کرده بود!چرا؟ندا همین سوال در ذهنش بود.فقط چرا؟یک شک بزرگ در ذهنش بود!آیا سهیل آرام را برای ازدواج میخواهد؟یا برای معاملات و منافع خودش!؟با این افکار ترس دلش را برداشت.همیشه از کار پدرش متنفر بود...ازاینکه او یک قاچاقچی مواد مخـ ـدر است...حتی حاضر بود کف خیابان بخوابد اما پدرش شغلش را ترک کند!حتی نامزدش هم همانکاره بود...بدون هیچ فکر اضافه ای کیفش را برداشتو خانه خودش را به مقصد خانه سهیل ترک کرد.دلش یک دعوای حسابی میخواست.دعوایی که بتواند سهیل را تحت تاثیر قرار دهد تا این رفتار های مسخره اش را تمام کند.با سرعت زیاد به سوی خانه سهیل میرفت...وقتی وارد شد فهمید که سهیل خانه نیست و به همان جایی رفته است که رضا میگفت...
    ******
    در خانه را باز کرد.هروقت که دلش تنهایی میخواست وارد خانه ای میشد که خودش،باپول خودش خریده بود!آرام را روی کاناپه گذاشتو به طرف شومینه رفت.سریع آنرا روشن کرد.پتویی را کمی با فاصله از شومینه پهن کردو آرام را روی آن خواباند.شماره شهربانو را گرفت.شهربانو تلفن را برداشت وگفت:
    سلام سامان جان.چی شد؟پیداش کردی؟
    سامان:
    اره مامان.
    - چطوری؟
    - من شمارشو داشتم
    - خب کجا بود.نمیاد؟
    - گفت میره خونه یکی از دوستاش.نگرانش نشیم
    - آهان...باشه.شب نمیاد؟؟؟
    - به من که گفت نمیاد.منم شب با دوستام میرم بیرون نمیام.منتظرم نباشین
    - باشه باشه.خوش بگذره.خدافظ
    - خدافظ
    وقتی تلفن را قطع کرد به آرام خیره شد.لیوانی قهوه برای خودش ریختو کنار پنجره رفت.به بارانی که می آمد نگاه کرد...صدایی توجهش را جلب کرد:
    نه...نه...ولم کنین...توروخدا ولم کنین
     

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    صورتش مچاله شد.به طرف آرام برگشت.چرا در خواب حرف میزد؟به طرفش رفتو بالای سرش ایستاد.آرام دوباره میان خواب با بغض گفت:
    توروخـ...ـدا...جلالی.جلالی دنبالمه.جـ...جلالی!
    ابروهای سامان بالا رفت.جلالی؟این نام را قبلا شنیده بود!وقتی پشت در اتاق آرام به حرفهایش گوش میداد این نام را شنیده بود!اما نمیدانست رابـ ـطه او با این دختر چیست.هقهق هایی که آرام در خوابش میکرد سامان را کنجکاو تر کرده بود!آرام با صدایی خیلی آهسته گفت:
    من و...فـ...ــروخـ...ـختی.بـ..ـابـ...
    و دیگر چیزی نگفت!سامان با خود تکرار کرد:
    من و فروختی باب،من و فروختی باب...
    چهره اش مچاله شد.آهسته گفت:
    نکنه منظورش از باب...باباشه؟یعنی باباش فروختتش؟به چی؟یعنی چی؟این دختره چرا انقد مشکوکه؟؟؟
    و به آرام نگاه کرد.باخود گفت:
    حتما همین امروز همه چیومیفهمم!
    وقهوه اش را برداشتو کنار شومینه نشست و به شعله های آتش نگاه کرد.نیم ساعت گذشت تا اینکه سامان فهمید آرام قصد بیدار شدن ندارد!اصلا یادش نبود باید به ارام رسیدگی کند.دستش را جلوبردو روی پیشانی آرام گذاشت.از کوره داغ تر بود.کاسه متوسطی برداشتو آن را با آب ولرم پر کردو به طرف آرام برد.دستمال سفیدی را خیس کردو روی پیشانی او گذاشت.چندباری اینکار را کرد...آرام لرزید...سامان سریع دستمال را برداشت.نمیدانست دیگر باید چه کند.وقتی دستمال را میگذاشت بدن او میلرزید...برای همین دیگر ادامه نداد.پتوی دیگری آوردو روی او کشید تا خوب گرم شود.به طرف پنجره رفت.باران قطع شده بود.روی مبلی نشستو سرش را به مبل تکیه داد و چشمانش را بست...
    *******
    کمی گذشت تا اینکه آرام چشمانش را باز کرد.بدنش داغ بود اما سردش هم بود.مکان برایش ناشناس آمد.بی حال به اطراف نگاه کرد.به سامان که رسید چندباری پلک زد.ناگهان با ترس از جایش بلند شدو گفت:
    جـ..جلا...
    و خودش را جمع کرد.سامان با شنیدن صدای او چشمانش را باز کرد که آرام را نشسته در سرجایش دید.آرام با دیدن سامان نفس عمیقی کشید وسرش را پایین انداخت.اما بعد بالا آوردو گفت:
    من؟تو؟...اینجا کجاس؟من اینجا چیکار میکنم؟
    سامان:
    حالت خوبه؟
    - آره...فقط یکمی سردمه
    - پتوی دیگه برات بیارم؟
    - نه.همینا بسه
    و دوتا پتورا بیشتر به خود فشرد.کمی به شومینه نزدیک شدو سوالی به سامان نگاه کرد.سامان از جایش بلند شد.دولیوان چای ریختو به طرف آرام رفت:
    بخور گرم شی!
    آرام چای را گرفتو تشکر کرد.کمی بعد گفت:
    من چجوری اومدم اینجا؟
    سامان جوابی نداد.ارام دوباره گفت:
    چرا حرف نمیزنی؟
    سامان به طرف آرام برگشتو گفت:
    حرفو که میزنیم...حتما میزنیم...
    ونگاه معنا داری به او انداخت.آرام منظور اورا نفهمید:
    یعنی چی؟؟؟؟
    سامان:
    توخواب زیاد حرف میزنی نه؟؟؟هزیون زیاد میگی...نمیدونم به واقعیت ربط داره یانه...ولی کلا من همشو شنیدم
    آرام با من من گفت:
    من...چیا،،گفتـ...ـم؟
    سامان:
    خیلی چیزا...چیزایی که حتما باید راجع بهشون توضیح بدی
    آرام آب دهانش را قورت داد و گفت:
    راجع به..چی؟؟؟
    سامان کامل به طرفش برگشتو گفت:
    راجع به خودت.راجع به اتفاقی که افتاده.راجع به اینکه چرا وقتی اومدی تهران با یه کوله پشتی اومدی و حتی حاضر نیستی بری اراک وسایلتو برداری بیاری...واسه اینکه میخواستی حساب باباتو خالی کنی.واسه اینکه هروقت میری بیرون میخوای صورتتو بپوشونی.واسه اینکه همش گریه میکنی...واسه اینکه سیم کارتتو شکوندی.واسه اینکه هرچی میشه میگی جلالی...واسه این همه موضوع باید توضیح بدی!باید آرام...باید
    آرام که از لحن سرد وعصبی او بغضش گرفته بود یک قطره اشک ریختو به بخار چای نگاه کرد.آهسته گفت:
    من به هیچکی توضیح ندادم...
    - هیچکی عین من این مسائل رو نمیدونست که بخوای بهشون توضیح بدی.پس الان بگو!تو چرا دیگه نمیخوای برگردی اراک؟؟؟چرا دانشگاهی که تو شهرت قبول شدیو نرفتی؟نکنه فرار کردی؟هان؟چیه که همه چیو از همه پنهون کردی؟؟؟؟؟یا شایدم داری یه کار خلافی چیزی میکنی اومدی خونه ما مخفی شدی؟واسه هیچکیم توضیح نمیدی؟؟؟؟جواب منو بده!
    حرف هایش برای آرام سنگین بود!چرا همه انگشت اتهام به طرف او گرفته بودند؟چرا همه هرجور میخواستند درباره او فکر میکردند؟؟؟؟چرا؟؟؟آرام با عصبانیت از جا بلند شد.سامان از این حرکت او متعجب شد!اشک در چشمان آرام جوشید!صورتش خیس شد.بدون هیچ حرفی به طرف در قدم برداشت که سامان از جا بلند شدو در آخر جلوی در بازویش را کشید.آرام به طرفش برگشت.سامان گفت:
    جواب منو ندادی!نگاه کن.الانم فرار میکنی...
    آرام دیگر کنترلش از دستش خارج شد.دیگر نمیتوانست سکوت کند.آنقدر پر بود که نتواند ساکت بماند.از پدرش.از جلالی.از اضافی بودنش.از بدبختی اش.از رفتار سامان.از همچی پر بود.و به یک تلنگر نیاز داشت تا همه را سر کسی خالی کند...که حال،سامان مورد اصابت قرار گرفته بود.آرام همانطور که اشک هایش صورتش را خیس میکرد با فریاد گفت:
    من خلافکار نیستم.من دزد نیستم.من هـ*ـر*زه نیستم...من فقط یه دختر بدبختم که دنبال یه سرپناه میگردم.من نمیخواستم تا آخر عمر خونه شما بمونم.فقط برای کمک اومده بودم...میخواستم امروز همه چیو به عمو بگم ولی حالا که تو میخوای بدونی به خود تو میگم
    صدایش را کمی بالاتر بردو گفت:
    میدونی چرا من اومدم اینجاو خودمو از همه پنهون میکنم؟بخاطر اینکه یه عده آشغال دنبالم هستن.میدونی چرا؟؟؟؟
    به اینجا که رسید هقهقش بیشتر شدو گفت:
    بخاطر اینکه بعد فوت مامانم،بابام همش میرف قماربازیو مـسـ*ـت میکرد.آخرشم تو یکی از این قمار بازیا و کثافت بازیا،چون همه مال و منالشو از دست داده بود منو گذاشت وسط و رومن شرط بست.میفهمی؟؟؟بابام رو من شرط بسته بود!منو باخت به همون پسری که هروقت اسمش میاد کل بدنم میلرزه.جلالی...سهیل جلالی!کسی که منو تو قمار بـرده و الان کل ایرانو داره زیر و رو میکنه تا منو پیدا کنه...کسی که من حتی عکسشم ندیدم و نمیدونم کیه.چهرشو ندیدم.فقط و فقط اسمشو شنیدم.کسی که داره دنبالم میگرده...من فرار کردم.آره من دختر فراریم.از خونم از پدرم از زندگی قبلیم از شهرم از زادگاهم فرار کردم.آره من دختر فراریم.هرچی هستم برای خودم هستم.من فقط اومدم اینجا تا از خانواده شما کمک بگیرم.نه اینکه بهم بگن دزد.بهم بگن خلافکار.یا به چشم یه هـ*ـر*زه نگام کنن!ولی از این به بعد اینطوری نیست.من میرم.من از خونتون میرم.مطمئن باش یک ثانیه دیگه تو خونتون نمیمونم که فکر کنی دارم از شما سوء استفاده میکنم برای پنهان کاری!
    و در آخر مشتی به سـ*ـینه سامان کوبید.سامان بدون هیچ عکس العملی،مبهوت به آرام نگاه میکرد.کمی زمان لازم داشت برای تجزیه حرف های او.آرام اورا هل داد و در را باز و خود را از خانه به بیرون پرت کرد.در را بهم کوبیدو بدون توجه به آسانسور از پله ها پایین رفت.دستانش را روی دهانش گذاشت تا صدای هقهقش بلند نشود.و اما سامان.او با گیجی به دیواری که آرام چند دقیقه پیش به آن تکیه داده بود نگاه میکرد.واقعا نمیتوانست باور کند.وقتی تمام حرف های آرام را با خود مرور کرد دستش را روی سرش گذاشتو گفت:
    وای خدا...من چیکار کردم؟من چیکار کردم با اون دختر؟کجا رفت!کجا میره؟خدایا کجا میره؟
    و سریع و بدون برداشتن کلید در را بستو از خانه خارج شد.غافل از اینکه آرام دستش را برای تاکسی بلند کرده است.در آخر آرام را دیدکه صد متر جلوتر سوار تاکسی شدو آن ماشین حرکت کرد.سامان خیلی سریع سوار ماشین خودش شدو پایش را روی گاز فشرد!باران باز هم شروع شده بود.آن هم بیشتر از قبل.سامان سرعتش را بیشتر کرد اما سرعت تاکسی بیشتر بودو در آخر...بخاطر بخار روی شیشه...سامان نتوانست ماشین را پیدا کند...غافل از اینکه ماشین در پیچ قبلی..از مسیر سامان خارج شده است.سامان سعی زیادی برای پیدا کردن ماشین کرد اما موفق نشد.با مشت به فرمان کوبیدو گفت:
    لعنتی لعنتی لعنتی
    و سرش را به پشت صندلی تکیه داد.چه راحت دل دختر بی پناهی را شکانده بود.چقدر راحت اورا ناامید کرده بود.تمام ذهنش درگیر حرفهایی بود که آرام دقایقی پیش میزد.شرط بندی،قمار،نوشیدنی،پدرش،جلالی...و در آخر فرارش!حال همه چیز برای سامان روشن شده بود...همه چیز را فهمیده بود.دلیل ترسی که وقتی بیرون میرفت داشت.دلیل پنهان کاری اش!دلیل همه اینها معلوم شده بود.اگر نتواند پیدایش کند چه؟مطمئنا عذاب وجدان امانش نمیدهد!سرش را به طرف شیشه برگرداند.او جایی را نداشت برود...حتما به خانه میرفت تا وسایلش را جمع کندو تا از آنجا برود!خودش گفته بود...پس میشد اورا در خانه گیر انداخت.حدسش هم درست بود!آرام به خانه رفته بود.
    ********
    روی مبل نشسته بود.پای راستش را روی آن یکی انداخته بودو تکان میداد.ذره ای از عصبانیتش فرو نکشیده بود!مطمئنا تا سهیل را میدید یک دعوای حسابی راه می افتاد.زنی به طرف ندا آمدو گفت:
    چیزی میخواین خانوم؟
    - نه منیره خانوم.سهیل کی میاد؟
    - آقا یه ساعتی هست که رفته!نمیدونم کی میاد خانوم
    - باشه مرسی...
    زن سری تکان دادو رفت!ندا برای آرام کردن خودش از جا بلند شدو در خانه قدم زد...
    ******
    نفس عمیقی کشید.بالاخره جمعیت خریدارانه بلیط از سالن خارج شده بودند!سهیل جلو رفت و با گفتن - اهم - توجه مرد را به سوی خود جلب کرد.سری تکان دادو گفت:
    سلام.سوال داشتم
    مرد با بداخلاقی گفت:
    بفرما
    سهیل موبایلش را دراوردو روی عکس آرام توقف کرد!گوشی را به طرف مرد گرفتو گفت:
    این خانوم جمعه از شما بلیط خریده بود؟صبح؟
    مرد:
    باید جواب بدم؟؟
    سهیل:
    صد در صد.
    - و اگه ندم!؟
    سهیل نگاهی به اطراف کرد.آهسته تفنگ کوچکش را دراوردو از نیم دایره به مرد نشان دادو گفت:
    میگی یانه!
    میدانست کارش اشتباه است اما زیادی منتظر ماندن اعصابش را بهم ریخته بود.مرد با ترس به آن نگاه کرد.خواست بلند فریاد بزند تا کسی به دادش برسد که سهیل گفت:
    کلمه ای جز اون چیزی که من ازت میخوام از دهنت بیرون بیاد یه تیر حرومت میکنم.این خانوم ازت بلیط خریده یانه؟؟؟
    مرد سری تکان دادو به گوشی سهیل خیره شد.چهره دختر برایش آشنا آمد.آری!یادش آمد...همان دختری که ساعت شش صبح با چشمانی پر از اشک از او بلیط خواست...مرد سرش را تکان دادو گفت:
    میشناسمش!ساعت شیش صبح جمعه...بلیط میخواست ازم
    سهیل لبخندی زدو گفت:
    آفرین...وای به حالت دروغ گفته باشیا!
    مرد:
    به قرآن راست میگم
    سهیل:
    خیله خب!حالا بگو بلیط چی میخواست؟؟؟کدوم شهر؟
    مرد به زمین خیره شد.هم یادش نمی آمد هم اگر می آمد شک داشت که بگوید یانه!سهیل گفت:
    مطمئن باش اگه نگی جونت در خطره!بگو
    مرد کمی بیشتر فکر کرد.برای جان خودش هم که بود باید یادش می آمد!بعد کمی فکر کردن سرش را بالا گرفتو گفت:
    تهران!بلیط تهران گرفت
    - با کدوم ماشین؟؟؟
    - بیاید بریم نشونتون بدم
    چه جالب.برای حفظ جانش همه چیز یادش آمده بود.به طرف مردی که آن روز آرام را به ماشین او فرستاده بود رفت.سهیل هم به دنبالش....مرد مشغول خوردن چای بود.مرد بلیط فروش گفت:
    سلام ناصر آقا...ایشون با شما کار دارن.جواب همه سوالاشونو بده
    سهیل به طرف مرد رفت!لبخند خبیثی زدو گفت:
    میتونیم حرف بزنیم؟
    راننده که از تیپ سهیل به شخصیت او پی بـرده بود خودش را صاف کردو گفت:
    بله.بفرمایین
    سهیل عکس را جلوی صورت مرد گرفتو گفت:
    اگه بگی این دخترو صبح روز جمعه توی تهران کجا پیادش کردی دوتومن گیرت میاد!
    راننده که دومیلیون تومان را یکجا باهم ندیده بود چشمانش برق زدو گفت:
    کدوم دختر؟؟؟؟
    سهیل به عکس اشاره کرد.مرد به دختر خیره شد.بااینکه آدم زیاد دیده بود اما دومیلیون تومان فکرش را به کار انداخته بود.لبخندی زدو گفت:
    فکر کنم بتونم کمکتون کنم
    سهیل نیشخندی زدو گفت:
    آفرین...زرنگی!خوشم اومد.فکر نمیکردم انقد زود بتونم پیداش کنم...ولی تونستم!خوشحالم!اگه پیداش کنم دستمزدت زیاد تر میشه!
    راننده خنده ای کردو گفت:
    خب...کی باید انجام بدم؟
    - فردا...فردا باماشین من میریم تهران!جایی که پیادش کردی!فقط شمارتو بده
    راننده شماره اش را به سهیل دادو سهیل شماره را ذخیره کرد.بعد از خداحافظی از ترمینال خارج شدو به طرف ماشین رفت.غافل از اینکه درخانه دعوایی را پیشه رو دارد...
    *******
    با عجله به خانه آمده و دربرابر سوال های شهربانو جواب های سربالا داده بود!تند تند وسایلش را از کمدش در می آوردو داخل کیسه های پارچه ای میگذاشت.بدنش ضعف رفت اما باز هم ادامه داد.آن همه راه رفتن زیر باران خوب انرژی اش را تحلیل بـرده بود.موقع جمع کردن لباس ها دست و پایش میلرزید!ولی تمام فکر و ذکرش رفتن از این خانه بود.زیرا میترسید از اینکه سامان به خانه بیاید و به جای کمک به او رازش را جلوی همه فاش کند.حتی از اینکه با سامان روبه رو شود هم میترسید!از اینکه او همه اتفاقات گذشته را به یادش بیاورد...برای همین خیلی سریع وسایلش را جمع میکرد.میدانست سامان خیلی زود به خانه میرسید.وسایل هایش را جمع کرد به طرف در رفت.از پله های پایین آمد...شهربانو با دیدن او گفت:
    وا!آرام!کجا؟؟؟؟
    آرام:
    ببخشید انقد مزاحمتون شدم
    شهربانو اخمی کردو گفت:
    یعنی چی؟مراحمی!کجا داری میری!؟
    - میرم دیگه...سلام منو به عمو فرهادو آقا سامانو سارینا برسونین!
    و جلو رفت و گونه شهربانو را بوسید.شهربانو او را عقب کشیدو گفت:
    مگه من میذارم تواین بارون جایی بری!هان؟؟؟
    آرام:
    بند اومده دیگه...میرم پیش دوستم!شما نگران نباشین!
    شهربانو:
    خب خونه ما بهت بدمیگذشت مگه که میخوای بری خونه دوستت.عمرا اگه بذارم!
    آرام گفت:
    وای نه بابا.برم دیگه...
    شهربانو:
    آخه...
    آرام:
    آخه نداره که زنعمو...از طرف من از همه خداحافظی کنین
    و گونه شهربانو را بوسید!شهربانو که دید اصرار هایش بی فایده است گونه اورا بوسیدو بدرقه اش کرد.آرام دیگر نگذاشت او تا پایین بیاید.شهربانو هم قبول کردو پس از بدرقه او تا دم در خانه،به طرف اتاقش رفتو دراز کشید!
    ارام از پله ها پایین رفت.دیگر کجا برود؟مزاحم چه کسی بشود؟او که فامیلی ندارد!حال چه کار کند!؟
    آهسته قدم میزد و سنگ های زیر پایش را به اطراف پرت میکرد.همانطور که سرش پایین بود در پارکینگ باز و مگان مشکی سامان پشت در نمایان شد.آرام سرش را بالا گرفت.برای دقایقی نگاه ها در هم گره خورد!آرام نفس عمیقی کشیدو خیلی آهسته از کنار ماشین رد شدو از خانه خارج شد!سامان درماشین را باز کردو خیلی سریع از ماشین پیاده شدو گفت:
    آرام...
    آرام ایستاد اما برنگشت!سامان سرش را پایین انداخت!نمیدانست چه بگوید!آرام که دید او ساکت استو چیزی نمیگوید فقط گفت:
    خدافظ
    و دوباره حرکت کرد.سامان به طرفش به راه افتادو گفت:
    باید باهم حرف بزنیم
    آرام همانطور که خیلی آهسته قدم برمیداشت گفت:
    حرفی نمونده!
    سامان صدایش را کمی بالا بردو گفت:
    مونده!وایسا.خواهش میکنم
    آرام ایستاد.به طرف سامان برگشتو گفت:
    بیا...وایسادم.حالا بگو!
    سامان:
    اینطوری که نمیشه
    آرام:
    پس بیخیال
    خواست برگردد که سامان گفت:
    من اومدم کمکت کنم...پس نرو
    آرام به چشمان او نگاه کرد.حرفش را نشنیده بود.گفت:
    چی؟؟؟؟
    سامان:
    بیا سوار ماشین شو...باهم حرف میزنیم!
    آرام بین دوراهی ماند.برود یا نرود؟؟؟؟نه به طرف سامان قدم برداشت نه به طرف مقابلش.سرجایش ایستاد.سامان سوار ماشین شدو خیلی سریع دنده عقب گرفت.دنده را جابه جا کردو گاز داد.ماشین حرکت کرد.با فشرده شدن ترمز،ماشین جلوی پای آرام توقف کرد.سامان گفت:
    سوار شو...
    آرام بعد کمی مکث دستش را جلو بردو در را باز کرد!خودش نشستو وسایلش را هم زیر پایش گذاشت!پس از بسته شدن در سامان پایش را روی گاز فشرد و راه افتاد!آرام روی صندلی مچاله شد.دستش را زیر چانه اش زدو به بیرون نگاه کرد.سامان نفس عمیقی کشیدو گفت:
    کجا میخواستی بری؟؟؟؟
    آرام بعد از کمی مکث گفت:
    خونه مامانبزرگم!
    - تا اونجا که یادم میاد شما...
    - میدونم فامیلی نداشتیم...اما اونقدراهم بدنیستن!بعد یکمی صحبت...مطمئنا منو قبول میکنن!
    - بعد نمیپرسیدن دلیلت چیه؟؟؟
    - مجبور نیستم واسه همه تعریفش کنم!میگم بابام معتاد شده!بد شده...منم فرار کردم!
    - خونه کدوم مامان بزرگت میخواستی بری؟
    - مامانه بابام!
    - پس حرفات راجع به پسرشون رو قبول نمیکنن...
    - اونا خیلی وقته اعتمادشونو نسبت به پسرشون از دست دادن.همون موقعی که بابام و مامانم باهم فرار کردن!
    سامان کمی مکث کردو گفت:
    بابت امروز متاسفم!
    آرام:
    مهم نیست!قرار بود حرف بزنیم.پس بگین!!!
    - من کمکت میکنم.کمکت میکنم از دست اون پسره...جلالی فرار کنی
    آرام به طرف او برگشتو گفت:
    و...واقعا؟؟؟
    سامان:
     

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    آره...من کمکت میکنم!توام هرچیزی که میپرسم و موبه مو به من توضیح بده!
    آرام:
    ولی الان...الان نمیتونیم صحبت کنیم!
    - چرا؟؟؟
    - چون...من باید برم پیش مامانبزرگم
    - مجبور نیستی بری اونجا...
    - هستم!مطمئنم که قبولم میکنن!
    - مجبور نیستی.ببین...ما الان میریم خونه ما توام اونجا میمونی.خیلی راحت...
    - نه..لازم نیست.میرم خونه مامان بزرگم
    - چرا؟؟؟؟؟
    - چون من نمیتونم این همه مدت و خونه شما بمونم...میرم اونجا.
    سامان پوفی کشیدو گفت:
    آدرسشونو داری؟
    - یبار بابام وقتی آورده بود مارو تهران!برد و نشونمون داد!
    - پس بلدی!
    - یه چیزایی.اسمشو فقط یادمه...تجریش...اینو خیلی خوب یادم مونده!
    و باز هم با کلی نشانه دادن به سامان،خانه ای را به او نشان داد!سامان تک خنده ای کردو گفت:
    خوشم میاد...همه چیو چشمی بلدی!
    ارام هم تک خنده ای کرد.دقایقی بعد هردو جلوی دری ایستاده بودند!این خانه هم ویلایی بود!آرام در دل پوزخندی زدوبا خود گفت:
    چه خانواده های پولداری اطرافمونن.ولی خودمون!
    و پوزخند دیگری زد.آرام دستش را جلو بردو زنگ را فشرد!در توسط خانمی باز شد.یک خانم با چادری گلگلی!زن با مهربانی به او خیره شد.آرام با من من گفت:
    منزل اقای...جاوید؟
    زن سری تکان دادو گفت:
    بله اینجا خونه آقا جاویده!شما؟؟؟
    آرام آب دهانش را قورت داد.زن به پسر نگاه کرد!و بعد به دستان چپ هردو...حلقه ای در دستانشان نبود!زن گفت:
    خب بگین دیگه.شما کیش هستین؟؟؟
    آرام:
    من...من...
    نفس عمیقی کشیدو گفت:
    اقا بزرگ هستن؟؟؟؟
    زن نگاهی به دختر انداختو گفت:
    بله خونه ان.اما شما؟
    صدای پسری از پشت در امد:
    کیه ملوک خانوم؟
    زن به عقب برگشت و گفت:
    والا نمیدونم آقا...جواب نمیده
    پسر به طرف در آمد و آن را باز کرد.با دیدن یک دخترو پسر جوان تعجب کرد.اما آرام واکنشی نشان نداد!بااینکه هنوز نسبتش بااین پسر را نمیدانست اما مطمئن بود که یکی از فامیل هایش است.پسر جلو آمدو گفت:
    بفرمایین
    آرام:
    با آقا بزرگ کار دارم!
    پسر چهره اش را مچاله کردو گفت:
    بله؟؟؟؟؟؟
    آرام:
    گفتم با آقا بزرگ کار دارم!
    پسر:
    شما با آقا بزرگ من چیکار دارین؟؟؟
    آرام که از این همه سوال عصبانی شده بود دست راستش را روی چشمانش گذاشت.سپس دستش را به طرف مرد گرفتو تند گفت:
    آقای جاوید هستن؟
    پسر دست به سـ*ـینه کمی تکان خورد!سپس گفت:
    آره هستن.بفرمایید تو!
    آرام وارد شد.سامان هم به دنبالش.پسر نگاه مشکوکی به آنها انداختن.حس کنجکاویش مانع رفتنش از آن خانه شد!به طرف ویلا قدم برداشت.آرام و سامان جلوی در توقف کردند.پسر از آنها جلو زدو گفت:
    میتونم بپرسم چه نسبتی باهاشون دارین؟؟؟؟
    آرام:
    یه نسبت خیلی دور.یا شایدم خیلی نزدیک!
    پسر:
    چی؟؟؟؟
    آرام:
    میشه لطفا بذارین من باهاشون صحبت کنم؟؟؟؟
    پسر که از رفتار تند آرام عصبی شده بود گفت:
    خب من که شمارو نمیشناسم راتون بدم خونه!حرفایی میزنینا...
    آرام چشمانش را بستو نفس عمیقی کشید.از هر طرفی تحت فشار بود.همین نکته باعث شده بود اعصابش خیلی ضعیف شود.سامان که فهمید آرام در حال انفجار است گفت:
    آقای محترم بذارین ایشون با آقای جاوید حرف بزنن بعد اگه چیزی نامشخص بود سوالاتونو بپرسین!
    پسر نگاه مشکوکی انداخت و در را باز کردو وارد شد.بلند گفت:
    بفرمایین
    ارام و سامان وارد شدند!پسر گفت:
    شما بشینین تا من خبرو به آقا بزرگ بدم
    و به اتاق دیگری رفت!دقایقی بعد همان پسر با مرد میانسالی وارد شدند!آرام در مقابلش مردی را دید که حدودا هفتاد،هفتادو پنج ساله میزد!مرد،راه رفتن کمی برایش سخت بود.برای همین کمی لنگ میزدو با کمک عصا راه میرفت.با دیدن آرام کمی شک به دلش وارد شد!روی مبلی نشستو با صدای محکم گفت:
    بفرمایید!
    سامان و آرام نشستند!پسر گفت:
    خب حرفاتونو بزنین
    آرام لحظه به لحظه عصبی تر میشد.در دلش میخواست از جا بلند شود و یکی بر دهان آن پسر بکوبد.چقدر عجول بود!آرام پوفی کردو گفت:
    من میخواستم باهاتون صحبت کنم
    مرد:
    خب...چه حرفی؟
    آرام:
    خصوصی
    هنوز حرفش تمام نشده بود که پسر گفت:
    جان؟؟؟خصوصی؟؟؟یعـ...
    مرد میان صحبتش پریدو گفت:
    امیر پارسا!
    امیرپارسا چیزی نگفتو با اخم به آرام نگاه کرد.مرد از جایش بلند شد.تکیه برعصایش به طرف در اتاق رفت.همانطور که میرفت گفت:
    بیا...بیا دخترم
    آرام نگاهی به سامان انداختو از جایش بلند شد!هردو وارد اتاق شدند.مرد روی تختش نشست.آرام هم به اطراف نگاه کرد.خانه جالبی بود!همانطور که با چشمانش همه جارا دید میزد صدایی شنیده شد:
    خب...اینم از خصوصی...تو کی هستی که میخواستی با من حرف بزنی؟؟؟
    آرام ترسید.با زبان لبانش را خیس کردو گفت:
    من...من...
    و سکوت کرد.نفس عمیقی کشیدوگفت:
    من...دختره کسی ام که...من دخترکسی هستم که خیلی وقته...
    مرد به شکش پی برد.حال مطمئن شد.با این من و من کردن های آرام مطمئن شده بود که او کیست.اما گفت:
    خیلی وقته چی؟؟؟؟
    آرام:
    من...نوه...شماام!خواهر آنا!دختر سعید و معصومه.آرام
    مرد نفس عمیقی کشید.زودتر از آنچه فکر میکرد دختر مطلب را گفته بود!بااینکه میدانست آن دختر استرس زیادی دارد اما گفت:
    سعید؟؟؟سعید کیه؟من پسری به اسم سعید ندارم!!!پس نوه ای هم به اسم آرام ندارم...
    شانه های آرام خم شد.باز هم اضافی بود!یعنی قبولش نداشتند؟؟؟باز هم پس زده شده بود...آرام:
    اما...اما اقا بزرگ...خواهش میکنم.من اومدم اینجا.پیش شما.فقط بخاطر اینکه...بخاطر اینکه فامیل داشته باشم...خواهش میکنم...
    و کم کم بعضش ترکید.مانند دختری شده بود که ناظم مدرسه احضارش کرده باشد و بخواهد از نمره انضباط او کم کند.مرد از جایش بلند شد.خیلی بی رحمانه به سوی در رفتو گفت:
    الکی گریه نکن...من قبل ازاینکه شما ها بدنیا بیاین این طناب نسبتمونو با سعید بریدم.همون موقعی که با معصومه...فرار کرد!
    آرام:
    آقا بزرگ...من ...من نوه شمام...اصلا دلتون به حالم نمیسوزه؟
    آقا بزرگ:
    تو فکر کردی من پیر شدم عقلمو هم از دست دادم؟؟؟از کجا معلوم تو دختر اون باشی؟؟؟؟
    آرام نفس عمیقی کشیدو گفت:
    ثابت میکنم.
    و دست بردو تلفنش را برداشت.اما هرچه گشت عکسی که میخواست را پیدا نکرد.بغض کرده گفت:
    نیست...نیست
    آقا بزرگ پوزخندی زد.آرام در لحظه آخر عکس را پیدا کردو تلفن را به سمت آقا بزرگ گرفت.آقا بزرگ بادیدن عکس مطمئن تر شد اما باز هم دلش نرم نشد.شانه ای بالا انداختو گفت:
    یه عکس همه حرفاتو ثابت میکنه؟آره؟اینجوری فکر میکنی؟
    آرام نفس عمیقی کشیدو به طرف در رفت.آقا بزرگ از در فاصله گرفت.آرام از درخارج شد و کیفش را برداشت و دوباره وارد اتاق شد.ودر برابر چشمان گرد شده امیرپارسا هیچ جوابی نداد.شناسنامه اش را باز کردو به آقا بزرگ نشان داد و گفت:
    ببینین...فرزند سعید جاوید...معصومه نواب
    آقابزرگ که دیگر مطمئن شده بود نوه اش کنارش ایستاده است نفس عمیقی کشیدو بعد بی رحمانه گفت:
    خب حالا چیکار کنم؟
    - من اومدم اینجا.اومدم اینجا که باشما حرف بزنم و کمک بخوام.بتونم سرپناهی داشته باشم!
    اقابزرگ:
    سرپناهت...همون مامان و بابای فراریت
    و دست برد و دستگیره در را گرفت تا بازش کند اما آرام گفت:
    آقا بزرگ من دیگه مامان بابای فراریمو ندارم
    و روی زمین نشستو هقهق کرد!دست مرد روی دستگیره خشک شد.منظور او چه بود؟؟؟؟؟دیگر آنهارا ندارد؟خیلی سریع به طرف آرام برگشتو گفت:
    چی؟؟؟؟؟؟
    آرام حرفی نزدو به گریه ادامه داد.مرد به طرف او قدم برداشت.عصایش را چندبار برزمین کوبیدو گفت:
    میگم چی؟؟؟؟؟؟حرف بزن دختر!باتوام
    آرام:
    من...من دیگه اون مامان معصوممو...اون بابا سعیدمو ندارم...اون آجی آنامو ندارم!
    مرد روی زمین نشست.شوک زده به آرام نگاه کرد.بااینکه پسرش را عاق کرده بود اما طاقت شنیدن خبر مرگ اورا نداشت.آرام گفت:
    مامان...مامان معصومم مرد...آقا بزرگ عروستون مرد...بعد ازاونم...بعد ازاونم پسرتون نابود شد!بعد مرگ مامان معصومم پسرتون نااابود شد!معتاد شد!بدبخت شد اقا بزرگ.بدبخت!
    مرد نفس عمیقی کشید!از اینکه پسرش نمرده نفس راحتی کشید...اما برای عروسش.آنقدر هاهم از او بدش نمی آمد که حال ازمرگش آسوده خاطر شود.به آرام نگاه کرد.دلش خیلی زود به رحم آمد.دست بردو اورا در آغـ*ـوش کشید.آرام در بغـ*ـل پدربزرگش خوب اشک ریخت!هم از خوشحالی هم از ناراحتی!خوشحالی بخاطر اینکه پذیرفته شد.ناراحتی بخاطر خانواده خودش...هرچند آقابزرگ آنقدر ها برای پذیرفتنش سختگیری نکرده بود،اما آرام خیلی زیاد ازاین اتفاق خوشحال بود.مرد کنار آرام نشستو گفت:
    خیلی دلم میخواست نومو ببینم!ببینم چه شکلیه.چه جوریه.شبیه کیه...اما سعید نامرد،حتی برای بچه هاش هم اینجا نیومد.فقط خواهربزرگتو دیده بودم...خودش نیومد عکس بود.فقط عکس آنارو دیدم.سعید پیشم نیومدو حالا...بچشو فرستاده...باز چی میخواد؟؟؟؟
    آرام سری تکان دادو گفت:
    من خودم اومدم آقا بزرگ.خودم....
    آقابزرگ:
    چطوری اومدی؟؟؟؟چطوری بابات اجازه داد بدونه اون بیای تهران؟
    آرام پوزخندی زدو گفت:
    ماجراها داره
    - بگو...میخوام بشنوم
    آرام از آنجا که با خانواده سعادت آشنا شدند را تعریف کرد.صمیمیت بین خانواده ها،رفت و آمد هارا...و اینکه چطور یکسال پیش با تنها فامیلشان قطع رابـ ـطه کردند راهم تعریف کرد.از مرگ مادرش...رفتن آنا به المان.اعتیاد پدرش.همه چیز را گفت به جز قضیه شرط بندی!هنوز نمیتوانست آنرا بگوید!هرچه بود سعید پسراین خانواده بود.به دور از انتظار نبود اگر آقا بزرگ به او خبرهارا میرساند.آرام در پایان حرف هایش گفت بخاطر اعتیاد پدرش از آنجا به تهران آمده استو سعید نمیداند که آرام به خانه اقابزرگ آمده و از اقا بزرگ خواهش کرد که کسی به پدرش خبر ندهد!آقا بزرگ که با حرف های آرام عصبانیتش از سعید چند برابر شده بود خیلی زود نوه اش را قبول کردو گفت:
    بخاطر اینکه خدا تورو برام فرستاد میخوام امشب همرو دعوت کنم تاتورو ببینن...ولی...
    آرام:
    ولی چی آقا بزرگ؟
    - اون پسره که باهات اومده بود کیه؟
    آرام کمی هم دروغ به واقعیت اضافه کردو گفت:
    گفتم که...پسرعمو فرهاده...قراره تویه سری از مسائل کاری و اینجور چیزا کمکم کنه!امروزم اون منو آورد
    اقا بزرگ سری تکان داد...بیرون در امیر پارسا مدام با نوک پا بابر زمین ضربه میزدو حرص میخورد.دست آخر رو به سامان گفت:
    چرا انقد حرف زدن؟پس چرا نمیان بیرون!؟
    سامان:
    خیلی کنجکاوی بدونی چی میشه؟
    - خیلی.بیشتر میخوام ببینم این دختره کیه!تازه یهو بااون قیافه هم اومد بیرون دوباره رفت.
    - تا چند دقیقه دیگه میفهمی این دختره کیه...چرا اونجوری اومده!
    و ساکت شد.دقایقی بعد در باز شدو آقا بزرگ به همراه آرام ازاتاق خارج شد.امیرپارسا و سامان هردو ازجایشان برخاستند.امیر پارسا که چشمان پف کرده آرام را دید گفت:
    چی شد؟این خانوم چراانقد گریه کرده؟
    آقا بزرگ به آرام لبخندی زد اما رو به امیرپارسا گفت:
    امیر....میری به همه بچه ها خبر میدی امشب و بیان اینجا!مهمون داریم
    امیرپارسا باچشمانی گرد شده گفت:
    مهمون؟مهمون کیه؟
    اقا بزرگ با لبخند گفت:
    آرام جان...نوه عزیزم
    چشمان امیر پارسا از حدقه بیرون زده بود.با من و من گفت:
    نو...ه تون؟؟؟
    آقا بزرگ سری تکان دادو گفت:
    آره نوم
    - ولی...
    - انقد حرف نزن بچه تو بروخبر بده تا مادربزرگت برگرده!بدو
    امیرپارسا با شوک سری تکان دادو از درخارج شد!با تعجب سوار ماشین شاسی بلندش شدو با تلفن به تمام اعضای خانواده خبر داد.در جواب هرکسم فقط میگفت:
    والامن که نمیدونم منظور اقا بزرگ چی بود.ولی گفت مهمون داریم...هرچه زودتر برای شام برین اونجا
    و در کمتر از نیم ساعت همه را دعوت کرد.خود هم با عجله به خانه رسیدو به آنها خبر داد...
    در ویلا باز شدو خانوم مسنی همراه با ویلچر وارد شد!با قدم هایی استوار ویلچر را تا دم خانه برد!همان موقع سامان از آقا بزرگ و آرام خداحافظی کردو به آرام گفت:
    تبریک میگم.فردا بهت زنگ میزنم برای بقیه کارا!
    و در جواب خداحافظی آرام فقط سری تکان داد.سامان ازویلا خارج شد...با دیدن دو زن که به طرف ویلا می آمدند،زنی روی ویلچر و دیگری که آنرا هل میداد کمی تعجب کرد.اقا بزرگ بادیدن آن دو زن گفت:
    بفرمایین.اینم از مادربزرگ شما
    و به زن روی ویلچر اشاره کرد.آرام با دیدن او باز هم بغض کرد.مادربزرگش روی ویلچر نشسته بود...چه صحنه غم انگیزی!زن دیگر بعد از سلام به اقا بزرگ به طرف پشت ساختمان رفتو بعد تمیز کردن چرخهای ویلچر وارد خانه شد.سامان خداحافظی کردو رفت.آرام و آقا بزرگ هم وارد شدند!مادر بزرگ به آرام نگاه کردو سپس به اقا بزرگ.دهان باز کردو گفت:
    مـ...مهمون داریم؟؟؟؟
    آقابزرگ سری تکان دادو گفت:
    آره...مهمون داریم...نومون.دختر سعید...آرام
    *******
    وقتی به خانه رسید ماشینی شبیه ماشین ندارا جلوی در خانه دید.با تعجب وارد ساختمان که شد فهمید ندا از سفر بازگشته و اولین نفر به دیدار او آمده است.خیلی خوشحال به طرفش قدم برداشتو گفت:
    به به!!!سلام خانوم عزیزم
    و دست ندارا گرفتو از جا بلندش کرد.ندا با پوزخندی کنار لبش گفت:
    به به...سلام اقای برنده
    سهیل ابروهایش را بالا انداختو گفت:
    برنده؟برنده چی؟؟؟
    ندا شانه ای بالا انداختو به طرف میز رفت.ضربه ای روی آن زدو گفت:
    برنده خیلی چیزا...تو توهمه چی برنده ای.جایزه های خوبی هم میگیری!بازی های خوبی هم انجام میدی!
    سهیل:
    منظورتو نمیفهمم.چه جایزه ای؟چه بازی ای؟
    ندا:
    مثلا تو بازی قمار...دخترمیبری!اونم یه دختر خیلی خوشگل
    و پوزخند دیگری زد.سهیل با تعجب اورا نگاه کرد.او از کجا میدانست؟؟؟روبه نداگفت:
    کی بهت گفته؟؟؟
    - اونش مهم نیست.مهم اینه که تو چرا این کارارو داری میکنی!
    و کم کم صدایش را بالا برد:
    دیگه دارم اذیت میشم.هم ازدست تو هم ازدست بابا!به اینجام رسیده.دیگه باید چیکار کنم که ثابت کنم ازاین کار مزخرفتون بدم میاد؟منم بازیچه خودتون کردین.آخرشم مثل شما منم گناهکار میشم.چندتا دختر دیگرو میخوای بدبخت کنی؟چندتا معامله دیگه میخوای بااون عربای کثافط انجام بدی؟هان؟؟؟بس نیست؟دخترایی که بدبخت کردی بس نبود رفتی دنبال یه دختر نوزده ساله؟خاک برسرت توفقط بیستو هفت سالته که پات به اینجور جاها باز شده!ولی عقل نداری نمیفهمی...تو نفهمی!تو وطن فروش بیشعوری!تو فقط برات پول مهمه.زیر گوش منم الکی میگفتی دوست دارم عاشقتم دیگه آره؟؟؟؟ازاونور میری دخترای خوشگل و معامله میکنی میدی به دست یه عده کثافط فقط بخاطر پول...چیزی که تومیتونی با یه کار دیگه خیلی بهترشو بدست بیاری!خاک برسرمن که باتو نامزد کردم.معلوم نیست کی میخوای من رو معامله کنی.بگو!بگو وطن فروش.د بنال...
    و جوابش سیلی بود که از طرف سهیل برگونه اش زده شد.باورش نمیشد.خود سهیل هم باورش نمیشد.ندارا زده بود؟؟؟؟برای چه؟چرا این کار را کرده بود؟؟؟؟ندا سرش را بالا گرفت.بانفرت در چشمان سهیل نگاه کردو گفت:
    عوضی...
    و کیفش را برداشتو با چشمانی پراز اشک از خانه خارج شد.سهیل تنها جوابی که توانست به خود نداو غرورش بدهد سکوت بود!برای اینکه دیگر غرورش خورد نشود، دنبال ندا نرفت...با خود فکر کرد ندا چقدر خوب اورا محکوم میکرد...چه چیزهایی در دلش بودو بازگو نمیکرد...پوزخندی زدو سرش را به پشت صندلی تکیه داد...
    *********
    مادربزرگ از وقتی فهمیده بود آرام نوه گمشده خودش است چشم از او برنمیداشت!آرام هم که تازه فامیل پیدا کرده بود مدام دور مادربزرگ و آقا بزرگ میپلکید!برای دیدن فامیل های جدیدش ذوق داشت اما وقتی در آیینه به خود نگاه کرد لبو لوچه اش آویزان شد.زیرچشمش بخاطر گریه زیاد کبود شده بود.بخاطر بارندگی صبح هنوز هم کمی گلو درد داشتو تازه آب ریزش بینی اش هم شروع شده بود!بخاطر همین سرماخوردگی چهره اش حسابی خسته به نظر میرسید،اما چون حوصله ای نداشت به سرو وضع خودش نرسید.از جلوی آیینه که رد شد تلفنش زنگ خورد.به طرف آن رفتو به صفحه نگاه کرد.سامان بود.جواب داد:
    بله؟
    - سلام.آرام وسایلات توماشین من مونده ها!
    آرام با دست برپیشانی اش کوبید و گفت:
    آخ آره.
    - امروز باهمون لباسا سر کن!فردا برات میارمش
    - باشه مرسی.
    - خدافظ
    - خدافظ
    و تلفن را قطع کرد.روی تخت نشست و به موبایل خیره شد.آقا بزرگ وارد اتاق شد!آرام به احترام او برخاست اما آقا بزرگ گفت:
    بشین...راحت باش!
    آرام نشست.آقابزرگ گفت:
    دخترم...من به سمیه گفتم اتاقتوآماده کنه.بااون شرایطی که تو راجع به سعید گفتی...دیگه لازم نیست به اراک برگردی...یا بخوای خونه بگیری!تو اینجا پیش ما بمونی ماام راحت تریم...
    آرام نفس راحتی کشید...دقیقا همین قصد را داشت اما خدارا شکر کرد که خود آقا بزرگ ابتدا اورا دعوت کرده بود.آرام بدون تعارف لبخندی زدو گفت:
    ممنون!
    آقا بزرگ:
    تو...هیچ وسیله ای باخودت نیاوردی؟؟؟؟؟؟
    آرام:
    چرا...توماشین سامان جا موند...
    آقا بزرگ سری تکان دادو گفت:
    بگو فردا برات بیاره
    - گفتش که میاره
    - بیا...بیا برو استراحت کن که اگه مهمونا برسن دیگه نمیتونی بشینی!خیلیها خیلی وقته منتظرت هستن
    آرام لبخندی زدو پس از بوسیدن گونه آقا بزرگ آهسته از اتاق خارج شد.سمیه،همان زنی که ویلچر مادربزرگ را حرکت میداد به طرفش رفتو گفت:
    بفرمایین تا اتاقتونو نشون بدم
    و وارد یک سالن دیگر شد.آرام به اطراف نگاه کرد...در آن سالن میز نهار خوری و اتاق های دیگری وجود داشت.خانه با لوسر های زیبا تزیین شده بود...
     

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    آرام نتوانست بیشتر نگاه کند زیرا سمیه اورا به اتاقی هدایت کرد.اتاقی بزرگ و مربع شکلی بود.یک تخت تقریبا در وسط اتاق گذاشته شده بود و دو طرف تخت دو پاتختی وجود داشت که روی هردو چراغ خواب کوچکی قرار داشت.پنجره ای روبه در اصلی ویلا باز میشد.میز تحریری گوشه اتاق وجود داشت...روبه روی تخت هم میزتوالتی وجود داشت که روی آن فقط آیینه بود!آرام بعد ازاینکه نگاهی به اتاق انداخت به طرف پنجره رفت که همان موقع تعدادی ماشین وارد ویلا شدند.آرام با استرس دستانش را روی سرش گذاشتو نفس عمیقی کشید.در اتاق زده شدو سمیه وارد شد:
    خانوم مهمونا اومدن.آقا گفتش که فعلا شما نیاین تا به بقیه قضیه رو بگه.وبعد شما بیاین
    آرام سری تکان دادو گفت:
    باشه...
    سمیه خواست خارج شود که آرام پرسید:
    ببخشید ببخشید.
    سمیه برگشتوگفت:
    بله؟؟؟؟
    آرام:
    چـ...چند نفرن؟؟؟
    سمیه:
    دوتا پسر و یه دختر آقای جاوید دارن میان.با بچه هاشون
    - پس زیادن.ممنون.
    سمیه سری تکان دادو خارج شد.آرام نگاهی در آیینه به خود انداخت.در دل گفت:
    فعلا که خوبم...حداقل،قابل تحملم...
    و بازهم نفس عمیقی کشیدو به طرف در رفت.در را باز کرد...و روی یکی از صندلی های میز نهارخوری نشست تا بتواند حرف های آقابزرگ را بشنود.خداراشکر کرد که هال به این سالن دید نداشت!کم کم صداها زیاد شدو همه باهم صحبت میکردند.کسی سلام میدادو دیگری جوابش را!سپس احوال همدیگر را پرس و جو میکردند!ده دقیقه ای گذشت تا اینکه این حرف ها تمام شد و همه ساکت شدند.صدای دختری شنیده شد:
    خب ...حالا آقاجون شما برای چی همچین مهمونی ترتیب دادین؟؟؟
    صدایش عجیب برای آرام آشنا بود.احساس میکرد این صدارا شنیده است...صدا به خوبی برایش آشنا بود اما نمیتوانست صاحب صدا را تصور کند.پس ازحرف دختر آقابزرگ نفس عمیقی کشیدو گفت:
    سوال خوبی پرسیدی!من برای موضوع خاصی شمارو دعوت کردم و ازتون میخوام تا پایان حرف هام صبر کنین!
    و شروع کرد.از موقعی که سعید با معصومه فرار کردو هردوخانواده به زور آنهارا عقد و بعد رابـ ـطه شان را قطع کردند تا همین امروزی که آرام وارد خانه شدو از پدرو مادرش گفت...همه مشتاقانه گوش میدادند!وقتی تعریف های آقا بزرگ به پایان رسید مطلبی را اضافه کردو گفت:
    و من برای دیدن آرام شمارو جمع کردم.نوه خانواده جاوید!اون قراره پیش ما بمونه...وای به حال کسی که بهش بگه بالا چشت ابروئه...
    همه چشمی گفتندو منتظر شدند.آرام از جا بلند شد...احساس میکرد ملکه ایست که میخواهد وارد مکان مهمی شود...که اورا اینگونه پنهان کرده بودند.سمیه وارد سالن شدو گفت:
    خانوم.آقا بزرگ میگن بفرمایین
    آرام سری تکان دادو نفس عمیقی کشید.سمیه خواست پشت آرام راه برود اما آرام اجازه نداد.همه قبل از دیدار او از جایشان بلند شده و منتظر بودند.لحظاتی بعد...ابتدا سمیه،و بعد آرام وارد شد.هنوز کسی چهره اش را ندیده بود.سمیه کنار رفت و آرام سرش را بالا گرفت!لبخند روی لبهای اقابزرگ و مادر بزرگ نشست.اما چشمان خیلی ها گرد شد!آرام چشمانش در دوچشم سبز قفل شد!و سپس در دوچشم مشکی...چشمان چهار نفر عجیب گرد شده بود.مخصوصا دختری که ابتدا سوال را پرسیده بود!آرام به شکش پی برد.این دختر را میشناخت...خوب هم میشناخت.نفس های آرام به شمار افتاده بود.کسانی که چشمانشان گرد شده بود هم همینطور.امیر پارسایی که حتی حدس نمیزد این دختر،دختر عمویش باشد و افراد دیگر...که با تعجب به دختر روبه رویشان نگاه میکردند...از افراد متعجب میتوان به ...رویا و علیرضا زمانی اشاره کرد.همان کسانی که آرام،روز فرارش به خانه آنها پناه بـرده بود...و بی رحمانه متهم و یک دزد شناخته شده بود.رویا،دختری که به آرام اتهام دزدی زده بود از همه متعجب تر بود!زهره،مادر آنها هم همینطور...آرام خیلی زودتر از آنها به خود آمدو بلند گفت:
    سلام...
    و رویا به حرف آمد:
    ت...تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    همه به طرف رویا برگشتند.آقابزرگ گفت:
    شما همو میشناسین؟؟؟
    رویا ساکت به آرام خیره شد.آرام پوزخند پنهانی زد و گفت:
    بله...یه دیدار کوتاه با خانواده زمانی داشتم.اما نمیدونستم که خانواده عمم هستن...مشتاق دیدار
    و در چشمان رویا خیره شد.علیرضا چشمانش رابست و نفس عمیقی کشید.محمد رضا،پسر دیگر خانواده زمانی آهسته در گوش علیرضا گفت:
    این همون دخترس که اونروز رویا میگفت دزدی کرده؟؟؟؟
    علیرضا تند تند سرش را تکان داد.حال محمد رضا هم با چشمانی گرد به او نگاه میکرد...
    اما آرام خیلی راحت لبخندی زدو به طرف بقیه برگشت.به جز خانواده زمانی و امیرپارسا که بااخم اورا نگاه میکرد بقیه به او لبخند زده بودند!دختری به طرفش آمدو گفت:
    سلام دختر عمو.مشتاق دیدار
    آرام لبخندی زدو گفت:
    سلام!
    تمام افراد خواستند به طرف آرام حمله ور شوند که با اشاره آقابزرگ ایستادند. اقا بزرگ روبه امیرپارسا گفت:
    امیر...وظیفه معرفی هم باتو...
    امیر پارسا پوفی کردو لبخندی ژکوند زد.دختر عقب رفتو کنار مادرش ایستاد.آرام به طرف امیرپارسا برگشتو پرسشگرانه نگاهش کرد.امیرپارسا باهمان لبخند الکی اش گفت:
    ایشون که آقا بزرگن.ایشونم که مادرجون!منم که بعداز ظهر دیدی امیرپارساام که درواقع میشم پسرعموت!خب حالا ازاول شروع میکنیم.خانواده عمه زهره رو میشناسی ولی من باز معرفی میکنم...عمه زهره عمو علی همسرش...رویا دختر عمه زهره.علیرضا ومحمد رضا هم پسرای عمه زهره
    آرام لبخند کجی زدو در دل گفت:
    من که میشناسمشون...مخصوصا رویارو.به کل از خانوادش متفاوته!
    لبخند کجی به تمام اعضای خانواده زمانی الا رویا زدو سرش را چرخاند و به امیرپارسا نگاه کرد.امیرپارسا ادامه داد:
    ایشونم عمو سهراب هستن
    عمو سهراب لبخندی به آرام زد.چقدر دلش میخواست جلوبرود و اورا در آغـ*ـوش بکشد...هیچ کس به طرف آرام نمیرفت زیرا همه میدانستند او کمی غریبی میکند...بهتر بود پس از جلسه معارفه به طرف او میرفتند.امیرپارسا:
    ایشون هم همسرشون زنعمو ملیحه!
    ارام به طرف اوبرگشت.از چهره اش پیدا بود زنی کاملا مهربان است!لبخند مهربان تری زدو سرش را تکان داد
    - سحرو سایه دوقلو های عمو سهرابن!هفده سالشونه!
    آنهاهم لبخند زدن.ازاینکه فامیل جدیدی پیدا کرده بودند زیادی ذوق زده شده بودند.دقیقا برعکس رویا...که بااخم هایش آرام را بلعیده بود...
    - ایشونم پدرو مادر من هستند.بابا سینا و مامان مینام.منم که امیرپارساام.بیستو سه سالمه.اینم خواهرم المیرا.بیست سالشه
    المیرا به چشم آرام از همه نوه ها بهتر بود.البته بعلاوه علیرضا...که روزی بهترین کمک را به او کرده بود
    امیرپارسا:
    امیدوارم حفظ کرده باشیمون
    و لبخندش را مصنوعی تر کرد!حرصش زیادی از آرام در میامد.آرام چشم غره ای به او رفتو به بقیه لبخندی زد!المیرا گفت:
    اقا بزرگ حالا میتونیم بریم طرفش؟؟؟
    آقا بزرگ با لبخند سرتکان داد!به ثانیه نکشید که زنی اورا در آغـ*ـوش گرفت.و او کسی نبود جز زهره...کسی که باید چند روز پیش میدانست این دختر برادر زاده اش است...تا بتواند مهمان نوازی کند!اما...صدای گریه زهره بلند شد!آرام شک زده به دیگران نگاه میکرد.اما کمکم به خود آمدو توانست زهره را بغـ*ـل کند.کینه ای نبود پس برای همین،آن موضوع را خیلی راحت فراموش کرده بود...پس از اینکه آرام بعد از زهره به چند نفری پاس داده شد از دست آنها رهایی یافت!به کمک هم غذارا آوردند و مشغول خوردن شدند.اما آرام معذب بود.مدام احساس میکرد یک غریبه است.نگاه های رویا اعصابش را خورد کرده بود.بیشتر از دوقاشق نتوانست چیزی بخورد.این رفتارش از چشم علیرضا پنهان نماند.علیرضا فهمیده بود او معذب است.اما فکر نمیکرد در این حد باشد.دقایقی بعد سفره را جمع کردند و آرام تصمیم گرفت در گوشه ای ترین مکان سالن بنشیند اما قبل ازاینکه تصمیمش را عملی کند المیرا دست اورا کشاندو گفت:
    دختر خوب ما تازه پیدات کردیم کجا؟؟؟
    آرام آب دهانش را قورت دادو گفت:
    میرم...بشینم
    - اینجا نمیخواد.میریم اونور با بچه ها!
    و قبل ازاینکه فرصتی به آرام دهد بلند و تند تندصدا زد:
    ممد رضا علیرضا رویا.امیرپارسا سحرسایه...اممم هیچکی دیگه...پاشین بیاین بریم اون یکی سالن.
    سحرو سایه از جایشان بلند شدند.اما پسرها بعلاوه رویا از جایشان تکان نخوردند.امیرپارسا گفت:
    بریم چیکار!؟
    المیرا چشم غره ای رفتو گفت:
    پاشو ببینم حرف نزن.علیرضا ممد رضا رویا بدویین.دیگه صدا نکنما
    آرام کم کم دلخور شد.خواست بااین تصمیم المیرا مخالفت کند که علیرضا از جایش برخاست و محمد رضا را هم بلند کرد.سپس گفت:
    امیر،رویا.نمیاین؟
    امیرپارسا از جا بلند شد.همه به رویا خیره شدند.رویا آهسته گفت:
    من حوصله ندارم.نمیام
    آرام بی هیچ حرف روی برگرداند.المیرا روبه رویا گفت:
    وا...چته تو...؟
    رویا:
    هیچی.مگه باید چیز خاصیم باشه؟
    علیرضا چشم غره ای به رویا رفت.رویا با دیدن این صحنه با حرص از جایش بلند شدو گفت:
    باشه...میام
    و به طرف آنها قدم برداشت.ثانیه ای بعد همه به سالن دیگری که اتاق آرام در آنجا بود رفتند.هرهشت نفر روی مبل نشستند.علیرضا بحث را شروع کردو گفت:
    اصلا فکر نمیکردم دخترداییم باشی!
    بااین حرف رویا حرص خورد.آرام لبخند کجی زدو تنها جوابی که داد این بود:
    منم...
    و دیگر چیزی نگفت.سکوت سنگینی حکم فرما شد.سایه با شادی گفت:
    آرام...تو تک بچه ای؟؟؟؟
    آرام سری تکان دادو گفت:
    نه.من یه خواهر دارم که باشوهرش آلمانه!
    - اون یکی دختر عموم اسمش چیه؟؟؟
    - آنا!آناهیتاس میگیم آنا
    سایه سری تکان داد.باز هم سکوت بودو سکوت.المیرا که از این سکوت عصبانی شده بود گفت:
    وای...حوصلم سر رفت.از خودت بگو...
    آرام لبخند کجی زد.چیزی بود که دلش نمیخواست برای هیچ کس توضیح دهد.از خودش بگوید؟چه چیزی از خودش بگوید؟اگر بگویند چطور به تهران آمده ای،یا پدرت چرا ازتو خبر ندارد،یا چگونه به تو اجازه داده است چه میگفت؟نفس عمیقی کشیدو گفت:
    چی بگم؟
    - تاحالا چیکار میکردی؟چندسالته؟با تنهایی چیکار میکردی؟از این چیزا دیگه...
    - من...بعد از فوت مامانم که تقریبا هشت ماه پیش بود تنهام!عادت دارم...ولی بعضی اوقات اذیتم میکنه...خب خواهرم آلمانه...مامانمم که...
    برای اینکه بازهم اشک هایش سرازیر نشود لبخندی زدوگفت:
    اینا مهم نیست...من نوزده سالمه...دختر دوم بابا مامانمم.
    المیرا:
    تو...تو واقعا نوزده سالته؟؟؟؟
    آرام:
    آره.چطور؟بهم نمیاد؟؟؟؟
    المیرا در صورت او دقیق شدو گفت:
    نه...بهت میاد کمتر باشی.
    آرام لبخندی زدو گفت:
    نمیدونستم
    سحر میان حرفشان پریدو گفت:
    میگفتی!چطوری اومدی تهران؟
    آرام آب دهانش را قورت داد.با استرس لبخندی زدوگفت:
    با اتوبوس.با چی قرار بود بیام؟؟
    و فرصت سوال دیگری را ندادو گفت:
    و بعد اینکه اومدم تهران یعنی جمعه رفتم خونه دوست بابام.آقای سعادت
    و تک نگاهی به علیرضا انداخت.امیرپارسا گفت:
    اون اقایه که صبح باهات بود کی بود؟
    آرام:
    پسر دوست بابام!
    امیرپارسا سری تکان دادو چیزی نگفت!تا آخرشب همه مدام حرف میزدند و میخندیدند اما آرام بخاطر سردردی که از سرماخوردگی داشت نمیتوانست زیاد با آنها همکاری داشته باشد!المیرا که خیلی از آرام خوشش آمده بود اصرار کرد شب را آنجا بماند اما پدرش،سینا گفت:
    آرام الان نیاز به یکمی فکر و تنهایی داره.فردا صبح امیرپارسا میارتت اینجا
    المیرا گفت:
    خب تنهایی که حال نمیده.بچه هاهم بیان دیگه!
    امیرپارسا گفت:
    المیرا ماام عصر میایم.حالا بریم خونه؟
    المیرا رو به همه گفت:
    پس امیرپارسا بعد از ظهر میاد دنبالتون بیاین اینجا ها!
    امیرپارسا پوفی عصبی کشید.نه اینکه از آمدن به اینجا ناراحت باشد،اتفاقا کنجکاویش اورا بیشتر به این سمت میکشاند.برای این بود که همه مسئولیت ها به او داده میشد.
    *******
    تا شب نه به تماس های پدرش و نه به تماس های سهیل جوابی نداده بود!از هردو عصبانی بود.دلش میخواست از دست آنها رهایی یابد.اعصابش را خرد میکردند.میترسید خودش هم پایش به این موضوع ها باز شود!از اینکه بااو هم معامله کنند میترسید.تلفنش دوباره زنگ خورد.سهیل بود.با حرص تلفن را برداشتو با خشونت جواب داد:
    چیه؟چی ازجونم میخوای؟هان؟؟؟؟؟؟بس نیست انقدر اذیتم میکنی؟چرا انقد بهم زنگ میزنی؟دست از سرم بردار برو دنبال کارای خودت.برو دنبال زندگیت
    و سکوت کرد.سهیل با صدایی آهسته گفت:
    ندا؟؟؟؟برم دنبال زندگیم؟؟؟؟پس من الان میام اونجا
    از حرف سهیل،قلب ندا لرزید اما خودش را محکم نگه داشتو گفت:
    نه بابا؟؟؟؟؟من زندگیتم؟باباهم همینو میگفت.اگه من زندگیت بودم این کاراتونو بس میکردین
    - ندا تو الان عصبی.بذار حرف میزنیم.من فردا دارم میرم تهران.دنبال کارام.مواظب خودت باش.اخم نیاد رو پیشونیتا...شبت خوش
    ندا با شنیدن جمله - دنبال کارام – عصبانی شدو تلفن را قطع کرد.پس،فردا قرار بود سهیل به دنبال آرام برود.نکند همان روز بخواهد اورا با کسی معامله کند؟؟؟؟نفسش بند آمد.شاید همه اطرافیانش این کاره بودند اما او از همان کودکی خود را از آنها دور کرده بود.او هم دختر بودو میتوانست تا جایی احساس آرام را درک کند.استرس تمام قلبش را گرفته بود.تلفنش را برداشتو شماره رضا را گرفت.بعد دوبوق برداشت:
    بله؟
    - سلام آقا رضا.
    - سلام ندا خانوم.خوبین
    - ممنون.میخواستم یه خواهشی کنم!
    - بفرمایین
    - لطفا دونه به دونه کارای سهیل رو به من بگین.ازتون خواهش میکنم
    - چرا؟؟چیزی شده!؟
    - نه...ولی ازتون خواهش میکنم حتما به من بگین
    - باشه.حتما
    - شبتون خوش
    و منتظر جواب نشدو تلفن را قطع کرد
    ********
    در تاریکی به سقف نگاه میکرد که قسمتی از سقف روشن شد.به طرف تلفنش برگشت.برایش پیامی آمده بود.آنرا باز کرد.پیام از سارینا بود:
    دختره مسخره.بیشعوره کثافط میمردی منتظر من بمونی؟چرا از من خداحافظی نکردی رفتی هاان؟؟؟بیشور
    آرام با دیدن پیام لبخندی زدو برایش فرستاد:
    سلام عزیزم.منم خوبم.خداروشکر الان خیلی خوشحالم.توروخدا نگرانم نشیا...جوش میزنی...
    به دقیقه نرسید که سارینا برایش فرستاد:
    ای درد...خودت جوش بزنی الهی بترشی...حالا کجایی؟
    - خونه مامانبزرگم!
    - چی؟کجا؟؟؟؟؟؟؟
    - خونه مامانه بابام
    - مگه آشتی کردین؟
    - آره.
    - وای راس میگی؟؟؟چطوری؟؟؟
    - وای سارینا الان سرم درد میکنه بعدا برات توضیح میدم
    - ایش.برو بکپ.شبت به فنا
    - بی ادب.شب بخیر
    و خواست تلفن را زمین بگذار که دوباره پیامی برایش آمد.نچی کردو رمزش را باز کرد که اسم سامان روی صفحه بود.برایش پیام فرستاده بود:
    سلام آرام.فردا ساعت دو میام دنبالت بیا بریم که حرف بزنیم.وسایلاتم میارم.
    - سلام.ساعت دو؟باشه مرسی
    - آره دو!زنگ زدم آماده باشیا.
    - باشه.ممنون
    - انقد تشکر نکن.آدم فکر میکنه داره چیکار میکنه.شبت خوش
    - شب بخیر
    و دیگر پیامی ردو بدل نشد.دستش را روی چشمانش گذاشت.چقدر اتفاق توی این هفته برایش افتاده بود...چقدر شوک به او وارد شده بود!با ذهنی پر از فکر خوابید...صبح با صدای تلفنش بیدار شد.سرش را چرخاندو تلفن را برداشت.شماره دانیال بود.خیرباشدی گفت و جواب داد:
    بله؟
    - سلام...آرام.هرجا هستی خواهش میکنم مواظب خودت باش.سهیل داره میاد تهران.با پول همرو خریده.مواظب باش.خواهش میکنم
    - دانـ...دانیا
    تلفن قطع شد.متعجب به تلفن خیره شد.ناگهان استرس تمام وجودش را گرفت.دانیال چه میگفت؟؟؟؟او در راه تهران است.نه...این امکان نداشت.نفس هایش به شمار افتاده اومد.و در کمتر از یک دقیقه سردرش شروع شد.با دستانش سرش را پوشاند و بغض کرد.اما بغضش نشکست.یک چیزهایی به نظرش غیر ممکن بود.نمیتوانست آنهارا درک کند.توانایی فکر کردن به آنهارا هنگام سر درد نداشت.سرش را روی بالش گذاشت.زمان ریختن اشک هایش و بسته شدن چشمش را نفهمید.با صدای خنده پسرانه ای چشم باز کرد.از بیرون صدایی می آمد.نگاهی به ساعت کرد.ساعت دوازده بود.باورش نمیشد تا این ساعت خوابیده باشد.او معمولا وقتی سر درد میگرفت زیاد میخوابید اما دیگر نه در این حد.خواست دوباره بخوابد که در اتاق به شدت باز شدو امیرپارسا داخل شد.آرام سرش را چرخاند که با دیدن او...تعجب کرد.هردو چشمانشان گرد شده بود.امیر پارسا نچی کردو گفت:
    ببـ..ـخشید نمیدونستم اینجا اتاق توئه.
    و سریع خارج شد.آرام از جایش بلند شد.اما تا قدم اول را برداشت یاد شش صبح افتاد.آیا واقعا دانیال زنگ زده یا خواب دیده بود؟؟؟؟با تصور اینکه حرفش چیزی جز واقعیت نبوده است رنگش پرید.نفس عمیقی کشید تا بتواند ترسش را کنترل کند.از در خارج و وارد دستشویی شد.در آیینه به خود نگاه کرد.رنگش به شدت پریده بود.آبی به سرو صورتش زد و خیلی سریع خارج شد.با تصور اینکه امیرپارسا هم هست شالی سرش کردو در آیینه اتاقش به خود نگاه کرد.همان مانتو دیشبی اش تنش بود که حسابی هم چروک شده بود.قبل از اینکه خارج شود برای سامان پیامی فرستاد:
    قبل ازاینکه بریم لباسای منو حتما برسونین.لطفا!
    و از اتاق خارج شد.امیرپارسا را دید که پشت به او رو به خانم بزرگ میگفت:
    مادرجون المیرا گفت عصر با بچه ها میاد.منم اومدم اینارو بدم برم...فکر کنم علیرضا زودتر بیاد...نمیدونم چرا
    خانم بزرگ با لبخند گفت:
    خوش اومدین همتون.عصر منتظرتونم.به علیرضا بگو بابت ماشین جدیدش ما شیرینی میخوایم
    آرام با صدای گرفته گفت:
    سلام!
    خانم بزرگ روی ویلچر تکانی خوردو گفت:
    سلام دخترم
    امیرپارسا هم ناچار به عقب برگشتو گفت:
    سلام
    آرام برای هردو سری تکان داد.به طرف آشپزخانه رفت که خانم بزرگ گفت:
    سمیه صبحانه آرامو آماده کن
    سمیه چشمی گفت اما آرام کمی هل شد.عادت نداشت کسی کارهایش را انجام دهد.برای همین گفت:
    نه نه...برای چی خودم آماده میکنم دیگه
    سمیه:
    بذارین من میارم.برین شما بشینین
    آرام خواست مخالفت کند که اینبار خانم بزرگ اجازه ای به او نداد.روی میز چهارنفره داخل آشپزخانه نشست.سمیه جلویش یک لیوان چای گذاشتو آرام ساکت به بخار آن خیره شد.حتی صدای خداحافظی امیرپارسارا هم نشنید!فقط به بخار چای نگاه میکرد.در همان چند دقیقه همه اتفاقات را از نظر گذراند!و آخر هم به این نتیجه رسید که بایداین موضوع را به سامان بگوید.نفس عمیقی کشیدو از فکر بیرون آمد.صبحانه اش را خورد.اما باز هم سمیه اجازه جمع کردن به او نداد.آرام به طرف اتاقش رفت که صدای اذان در تمام خانه پیچید!روی تخت نشستو تا آخر به این صدا گوش داد.چقدر آرامش...نفس عمیقی کشیدو از در خارج شد.خانم بزرگ را درحالی که چادر گل گلیه سفید صورتی سرش انداخته بودو در حال اقامه کردن بود دید.دوست داشت نماز بخواند.شاید تا به حال فقط چندبار نماز خوانده بود.اما حال دلش میخواست نماز بخواند.به طرف سمیه رفتو گفت:
    سمیه خانوم اینجا چادر هستش؟؟؟میخوام نماز بخونم
    سمیه بدون هیچ عکس العملی گفت:
    بله الان براتون میارم
    و به طرف سالن دیگر رفت.آرام هم به دنبالش.جایی را که در آن چادر بود در ذهن خود ثبت کرد.سمیه یک چادر و جانماز به او دادو گفت:
    قبله همونجوریه که خانوم بزرگ داره میخونه
    آرام سری تکان داد.وارد اتاقش شدو قبله را به یاد آورد.در همان جهت جانمازش راپهن و چادر را سرش کرد.از نماز چیز مبهمی یادش بود.پس از گفتن اذان دستانش را بالا برد و دم گوشش گذاشت.پس از گفتن چند کلمه دستانشان را پایین اوردو شروع کرد.همه اصول نماز یادش بود.در دلش لبخندی زد.در تمام مدت نماز خواندن ذهنش را آسوده از هر فکرو خیالی کرده بود.فقط به فکر خدایش بود.هشت رکعت نماز را خواند.وقتی سلام گفت خوشحال لبخندی زد.از اینکه نماز خوانده بود خوشحال بود.به سجده رفتو مهر را بوسید.تمام دعاهایش را در دلش زمزمه کرد.دوباره مهر را بوسیدو سرش را بلند کرد.آهسته از جایش بلند شدو جانمازو چادر را تا کردو روی میز آرایشش گذاشت.به طرف تلفنش رفت.پیامی برایش آمده بود.رمزش را باز کرد که نام سامان را دید:
    سلام دارم میام دنبالت تک زدم بیا بیرن لباساتو بگیر پوشیدی زود بیا
    آرام نگاهی به ساعت کرد.هنوز حتی یک هم نشده بود.برایش پیام فرستاد:
    هنوز که یکم نشده.زود میاین؟
    - مرخصی گرفتم.
    آرام باشه ای فرستادو دیگر چیزی نگفت.از اتاق خارج شدو به طرف اتاق اقا بزرگ رفت.دو تقه به در زدو با شنیدن کلمه بفرمایید وارد شد:
    سلام
    آقا بزرگ سرش را بالا گرفت.با دیدن او لبخندی زدو گفت:
    سلام.بیا تو عزیزم
    آرام با لبخند ملیحی وارد شدو گفت:
    سلام اقا بزرگ...اومدم اجازه بگیرم.پسر دوست بابام اومده دنبالم قراره بریم دنبال بقیه کارا.دانشگاهو اینا!
    - باشه کی برمیگردی؟
    - عصر!
    - میتونی بری!دیرم زیاد برنگرد.حریم خودتم حفظ کن.هرچی باشه پسره
    آرام لبخندی زدو گفت:
    باشه چشم.خدافظ
    و از در خارج شد.به طرف اتاقش رفت.تلفنش زنگ خورد.اما تا خواست جواب دهد تماس قطع شد.دوباره زنگ خورد.جواب داد:
    بله؟
    سامان:
    من پایینم بیا لباساتو ببر
    - الان میام.خداحافظ
    به طرف در رفت که خانم بزرگ گفت:
    کجا میری؟؟؟
    آرام:
    یکی از آشناهام اومده لباسامو بده بعد بریم بیرون برای دانشگاهم
    خانم بزرگ زیاد پاپیچش نشدو گفت:
    باشه.
    آرام سری تکان دادو در را باز کرد و به طرف در حیاط دوید.دم در فقط یک مرد را دید.از آن زن دیروزی خبری نبود.بیخیال شدو در را باز کرد.ماشین سامان جلوی در بود.خودش پیاده شده و به در تکیه داده بود!وقتی آرام را دید سلامی کردو به طرف ماشین برگشت.در سمت راست را باز کردو خم شد وسایل های آرام را برداشتو به طرف آرام گرفت.آرام با تشکری زیر لبی آنهارا گرفتو گفت:
    زودمیام.میاین بالا؟؟؟؟
    سامان سری به نشانه نفی تکان دادو گفت:
    نه برو.تو ماشین منتظر میمونم
    آرام اصراری نکردو فقط سری تکان داد.همان مسیر را به سرعت طی کرد.وارد ساختمان شدو بعد سلامی دوباره به طرف اتاق رفت.یک تیپ طوسی مشکی زدو بدون هیچ آرایشی خارج شد.بعد از خداحافظی سرسری همان مسیر ساختمان تا در را دوید.مرد با شک نگاهی به او انداخت اما آرام آنقدر استرس داشت تا این به این چیزها توجهی نکند!دررا باز کردو خیلی زود بست.دست برد و در ماشین راهم باز کرد.سامان نگاهی انداختو گفت:
    سلام.چه فشنگی اومدی
    - آره...
    - خب الان میریم تویه رستوران تا نهار بخوریم.تااون موقع تو هرچیزی که میخوای بگیو بگو.بعدش منم راه حلمو میگم
    آرام نفس عمیقی کشید.باید حرف دانیال را به او میگفت:
    امروز صبح ساعت شیش دانیال زنگ زد گفت که جلالی داره میاد تهران
    سامان سری تکان دادو گفت:
    خیله خب.پس نقشش جدیه.ماام نقشمون جدیه!شوخی هم نداریم.
    آرام به طرفش برگشتو گفت:
    یعنی چی؟؟؟؟
    سامان دنده را عوض کردو گفت:
    میریم رستوران حرف میزنیم.اینجا نمیتونم
    آرام سری تکان دادو سرش را به شیشه تکیه داد.سامان دست بردو برای تغییر جو و روحیه آرام ضبط را روشن و روی آهنگی تنظیم کرد.آهنگ شروع شد:
    چشم چشم یه لبخند...
    ......
    .....
    عشق اومده که باقلبم
    بازیشو شروع کنه
    عشق اومده که دوباره
    منو زیر و رو کنه

    چشماشو دیدم و انقدر
    بده حال و روزم
    هوش و حواس ندارم
    دیوونم هنوزم

    وای حوصله داره
    دل من دوباره
    حالش خرابه
    راهیم نداره

    این گوشه کنارو
    یه جا توی دنیا
    جامون دوباره
    دل ساده ی ما

    چشم چشم یه لبخند
    که قشنگه هرشب
    با من غریبست
    ولی قلبمو کند

    چشم چشم یه دریا
    دوتا چشم زیبا
    یعنی چی میشه
    نمیدونم خدایا

    چشم چشم یه لبخند
    که قشنگه هرشب
    با من غریبست
    ولی قلبمو کند

    چشم چشم یه دریا
    دوتا چشم زیبا
    یعنی چی میشه
    نمیدونم خدایا

    ......
    ریتم آهنگ را دوست داشت.لبخند روی لبش آمدو به بیرون نگاه کرد...ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.فکری کاملا بی ربط با شرایط حال!آیا این دردی که روی قلبش است از کسانی که شکست عشقی میخورند بیشتر است؟؟؟برای این فکرش لبخند تلخی زد باز هم به بیرون نگاه و زیرلب یک بیچاره نصیب افراد شکست خورده کرد.دقایقی بعد سامان ماشین را جلوی رستوران شیکی پارک کردو گفت:
    بفرمایین پایین
    آرام آهسته پیاده شدو به رستوران نگاه کرد...هردو به طرف گوشه ای ترین مکان رستوران رفتند!سامان گفت:
    چی میخوری؟
    آرام:
    هیچی.الان صبحونه خوردم
    سامان چشم هایش را گرد کردو گفت:
    الان؟
    آرام به نشانه مثبت سری تکان که سامان گفت:
    بالاخره که باید یچیز بخوری.چی میخوری؟من خودم لازانیا میخورم
    آرام به تبعیت از او سرش را تکان داد.سامان دو لازانیا سفارش دادو به طرف آرام برگشت و گفت:
    خب...بگو!
    آرام:
    چی باید بگم؟نمیدونم.اصلا باورش برای خودمم سخته.من نمیدونم میتونم ازاین اتفاق جون سالم به در کنم یا نه.من نمیدونم اون منو برای چی میخواد.ولی برای هرچی میخواد مطمئنا چیز خوبی نیست.میترسم...میترسم اینجایی که هستم جامو به بابام بگن..هرچند...
    و سکوت کرد.سامان:
     

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    هرچند چی؟
    - هرچند اقا بزرگم گفته به بابا چیزی نمیگه و این اطمینان و بهم داده
    سامان چشمانش را گرد کردو گفت:
    یعنی....به بابابزرگتم گفتی؟
    آرام:
    نه نه...اگه میگفتم مشکوک میشدن به بابا میگفتن.گفتم برای اینکه معتاد بود اومدم اینجا!و نمیخوام بفهمه که اینجام...
    سامان سری تکان دادو گفت:
    ببین من ساده ترین راهو بهت میگم.یعنی تنها کاری که میتونیم بکنیم همینه.البته دوتا راه داریم ولی اینو فقط میتونیم انجام بدیم که منطقی ترین راهه.اصلا اصلی ترین راهه
    آرام:
    خب...خب چیه؟
    سامان خواست جوابش را بدهد که غذاهارا آوردند.تعجب کرد ازاینکه انقدر زود آوردند اما حرفی نزد.روبه آرام گفت:
    اول بخوریم بعد میگم
    آرام سری به نشانه نفی تکون دادو گفت:
    نه...بگو لطفا
    سامان کمی سس روی لازانیا اش ریختو گفت:
    بخور اول
    آرام کمی از لازانیا برداشتو در دهانش گذاشت.نیم ساعتی خوردن سامان طول کشید.آرام که چیزی نمیخورد.هم سیر بود هم بخاطر استرسی که داشت نمیتوانست چیزی بخورد!سامان گفت:
    چرا نمیخوری؟
    - میخورم.شما بخور
    سامان سری تکان دادو خیلی منظم و با کلاس غذایش را خورد.غذایش که تمام شد با دستمال کاغذی اطراف لبش را تمیز کردو گفت:
    خب.میگفتیم
    آرام گفت:
    آره آره.بگو.
    سامان نفس عمیقی کشیدو گفت:
    باید شکایت کنیم از دست بابات
    چنگال از دست آرام روی بشقاب افتادو صدای بدی ایجاد کرد.سامان چه میگفت.او از دست پدرش شکایت کند؟؟؟؟مگر میتواند از دست پدرش شکایت کند؟؟؟؟چگونه!سعید پدر آرام بود.آرام به عقب صندلی تکیه دادو دستش را روی چشمش گذاشت.نفس عمیقی کشیدو گفت:
    من چطوری از بابام شکایت کنم؟؟؟بابامه!نمیتونم
    سامان بااخم گفت:
    مگه تو دخترش نبودی که روت شرط بست؟؟؟آرام عاقل باش...میفهمی اینی که تورو بـرده همچین آدم معمولی نیست که بخوای دست کمش بگیری...یه پسرهیچ وقت باخت و تحمل نمیکنه.اون اقای جلالی هم مطمئنا به غرورش برمیخوره.عاقل باش.اگه تو کاری نکنی اونا اذیتت میکنن.
    آرام:
    حالا چرا از دست بابام؟از دست جلالی شکایت میکنیم!
    سامان شانه ای بالا انداختو گفت:
    از دست هرکی شکایت کنی بازهم پای بابات،جلالی و هرکسی که تو اون روز اونجا حضور داشته گیره.و شایدم اون پسره...دانیال...البته مطمئن نیستم پای اونم گیر باشه.اگه تو شهادت بدی که اون تقصیری نداره بااون کاری ندارن.ولی بابات عدم صلاحیتش ثابت میشه و اگه سهیل بزنه زیر همچی و همه هم به نفعش شهادت بدن کار تمومه!ولی بازم بهترین راه همون شکایته.اگه بتونیم ثابت کنیم حله.اگه ازبابات آزمایش اعتیاد بگیرن تا یه جاهایی از حرفامون ثابت میشه.همچنین قمارو نوشیدنی تو ایران جرمه...پس اونجوری هم پای هردو گیره!
    آرام با ناراحتی و بغض گفت:
    بابام...بابام میوفته زندان؟؟؟؟
    سامان سری تکان دادو گفت:
    ممکنه!ممکن که نه.از صد درصد نودو نه درصدش همچین اتفاقی میوفته!
    آرام:
    اگه اونم بره زندان...من خیلی تنها میشم.اون تنها حامی منه.چطور میتونم بندازمش زندان.چطوری؟
    و بغضش ترکیدو قطره ای اشک از چشمانش پایین ریخت.سامان نمیدانست چرا...اما از دیدن اشک او...انگار وزنه ای روی قلبش فرود آمد.بااینکه قبلا هم گریه اورا دیده بود...اما اینبار فرق میکرد.
    نفس عمیقی کشیدو گفت:
    گریه کن.ولی اینجا نه.اول غذاتو بخور
    آرام با دست غذارا پس زدو با چشمانی گریان سرش را به عقب تکیه داد.سامان گفت:
    یعنی چی؟بخور ببینم
    آرام جوابی به او نداد.سامان که دید او چیزی نمیگوید گارسون را صدا زد و گفت:
    لطفا این غذارو برامون بذارین تویه پلاستیک میبریمش
    مرد سری تکان داد رفت.دقیقه ای بعد با یه ظرف یکبار مصرف و کیسه ای که نام رستوران رویش حک شده بود برگشت.سامان ظرف و پلاستیک را گرفت و غذارا در آن گذاشت و سوییچش را به طرف آرام گرفتو گفت:
    اشکاتو پاک کن.برو تو ماشین الان میام
    آرام اشک هایش را پاک کردو سوییچ را گرفت.سامان هم خیلی زود صورتحساب را پرداخت کردو از رستوران خارج شد.آرام در ماشین نشسته بودو به بیرون چشم دوخته بود.به طرف ماشین رفتو در را باز کرد.تا نشست و استارت زد ضبط خود به خود روشن شد و آهنگ غمگینی گذاشته شد.همین باعث شد بغض او بشکند و آهسته اشک بریزد.سامان که به خوبی حس اورا درک میکرد نفس عمیقی کشید.اوهم یکروزی مانند آرام پس زده شده بود.اما متفاوت تر!راه افتاد...بچیزی نگفت به امیده اینکه خود آرام گریه اش را بس کند.اما گریه آرام بند نمی آمد.سامان کم کم عصبی شد اما صدایش را کنترل کردو گفت:
    میتونم بپرسم برای چی گریه میکنی؟؟؟این موضوعی که من گفتم کجاش گریه داره آخه؟؟؟تازه راحتم میشی.از دست این همه استرس...
    آرام:
    ولی بابام...
    - آرام اگه اون بابات بود اینکارو نمیکرد!
    آرام میان بغض گفت:
    باید فکر کنم
    سامان پوفی کردو سرش را تکان داد.برای تغییر جو کمی دیگر هم چرخ زدند و سامان پرسید:
    دیروز فامیلاتونو دیدی؟؟؟؟
    آرام سری تکان دادو گفت:
    آره دیدمشون.
    - خب؟
    - دوتا عمو دارم و...یه عمه و یه دختر عمـــه!
    روی دختر عمه تاکید زیادی کرد.سامان کنجکاو به طرفش برگشتو گفت:
    دخترعمه؟؟؟؟
    - آره.نمونس
    و پوزخندی زد.سامان:
    خب یعنی چی؟؟؟؟
    آرام:
    بذار از اول بگم.
    و چون هم صحبت پیدا کرده بود خودش هم مشتاق حرف زدن شده بود.ادامه داد:
    اون پسره که رفتیم اول از همه دیدیمش
    - کدوم؟
    - همون پسر پررو فضوله!
    - آهان.همون که اسمش چیز بود؟امیر...امیر سپهر؟نه نه امیر...
    و در ذهنش به دنبال اسم او گشت که آرام گفت:
    امیرپارسا
    سامان تند تند سری تکان دادو گفت:
    آره آره امیرپارسا.خب؟
    - پسرعمومه.یه خواهر داره اسمش المیراس.از همشون بهتره.یه عمو دیگم دوتا دختر داره دوقلو ان!سایه و سحر.و حالا عمــــم
    - خب عمه خانوم...ایشون کیه؟
    - میشناسیش
    سامان به طرف آرام برگشتو مشتاق گفت:
    واقعا؟؟؟کیه؟
    آرام:
    البته شاید ها.شایدم نشناسیش ولی خانوادت خیلی خووب میشناسنش.
    - خب کیه؟؟؟
    - یادته گفتم اومدم تهران رفتم خونه قبلیتون یه پسره منو اورد اینجا؟اونا خونرو از شما خریده بودن!
    - خب؟؟؟
    - خب نداره که...همون کسی که خونه پاسداران شمارو ازتون خریده عمه من بوده
    سامان با چمانی گرد به طرف اوبرگشتو گفت:
    نــــــــــه!راست میگی؟؟؟؟
    آرام تند تند سرش را تکان داد.سامان لبش را گاز گرفتو سرش را تکان دادو بعد با لحنی جالب گفت:
    نگا نگا چه نسبت فامیلی هایی پیدا میشه
    آرام لبخندی زدو گفت:
    آره...خودم انقده تعجب کردم!اصلا هممون!
    - چند تا بچه داره!؟
    - سه تا.محمدرضا.علیرضا.رووویا
    و تک خنده ای کرد.سامان:
    قضیه دختر عمت چیه؟؟
    - هیچی قبلنا که نمیشناختمش باهاش دعوام شده بود.
    - برای چی؟
    - یه موضوع مسخره
    بعد از مکثی اضافه کرد:
    تازه امروز بعد از ظهرم قراره همشون بیان خونه اقابزرگ
    - اوه اوه!پس مهمون داری!ساعت چند میان؟
    - نمیدونم.
    و نگاهی به ساعت انداخت.ساعت دو ونیم بود.سامان دور زدو به طرف خانه پدربزرگ آرام به راه افتاد.همانطور که سعی میکرد لحنش آرام را اذیت نکند گفت:
    تو...نمیخوای بری دانشگاه؟؟؟؟؟؟
    همه فکر ها باز هم در ذهن آرام زنده شد.نفس عمیقی کشیدو گفت:
    فکر نکنم بتونم!
    - چرا؟؟؟؟
    - من دلم نمیخواد تنها برم بیرون چون میترسم.بعد برم دانشگاه؟؟؟؟تازه تا وقتی اون موضوع به اون مهمی هست چطوری میتونم درس بخونم.شاید باید دوسال دیگه کنکور بدم و دوباره برم!
    - داری اشتباه میکنی...امروز که فامیلاتون میان ازشون بپرس ببین اطلاعاتی راجع به رشتت میدونن؟بعد خبرشو به من بده.
    - ولی...
    - خب دیگه چه خبر!
    و بااین حرف کاملا بحث را عوض کرد.آرام با گفتن کلمه سلامتی دیگر چیزی نگفت.
    تقریبا ساعت سه بود که رسیدند.آرام نفس عمیقی کشیدو در ماشین را باز کرد.درست همزمان با آرام در خانه هم باز شو دونفر از آن خارج شدند...آرام خشک شده به آنها نگاه میکرد اما سامان اصلا حواسش به آنها نبود.دستش روی فرمان و نگاهش به جلو بود.وقتی دید آرام پیاده نمیشود به طرفش برگشتو گفت:
    آرام...
    که اوهم متوجه دو نفر شد.سرش را بالا گرفت که همان پسر فضول دیروزی را به همراه پسری دیگر دید.آرام از ماشین پیاده شدو گفت:
    سلام
     

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    علیرضا و امیرپارسا هردو به آرام و آن پسر نگاه میکردند.علیرضا ابرویی بالا انداختو گفت:
    آقای سعادت هستند؟؟؟
    و بعد لبخندی زد.آرام هم لبخندی زدو به طرف سامان برگشت.همان موقع سامان از ماشین پیاده شدو به طرف آنها رفت.علیرضا دستش را جلو بردو گفت:
    سلام اقای سعادت.مشتاق دیدار...
    سامان ابرویی بالا انداختو گفت:
    سلام.میشناسیم همو؟؟؟
    علیرضا لبخندی زدو گفت:
    آرام جان براتون نگفتن؟؟؟
    آرام به طرف سامان برگشتو گفت:
    آقای امیر پارسا پسرعمو و آقای علیرضا پسر عمــه من هستن
    با شنیدن کلمه عمه سامان سریع به موضوع پی بردو گفت:
    بله بله گفته بودن.آقای زمانی درسته؟
    علیرضا سری تکان دادو گفت:
    بله
    امیرپارسا گفت:
    شما..همو میشناسین؟؟؟
    سامان:
    کمو بیش...
    امیرپارسا نگاه مشکوکی به آرام و سامان انداختو سرش را تکان داد.سامان به طرف آرام برگشتو گفت:
    خب من میرم.خدافظ
    آرام سری تکان دادو گفت:
    خدافظ
    سامان برای بقیه هم سری تکان دادو به طرف ماشین رفت.و باز هم بعد تکان دادن سرش پایش را روی گاز فشرد و رفت.آرام به طرف پسرها برگشتو گفت:
    خب...نمیخواین برین تو؟نمیذارین منم برم؟
    امیرپارسا ابروهایش را بالا انداختو با لبخند شیطونی اورا نگاه کرد اما علیرضا از راه کنار رفتو گفت:
    چرا چرا...بفرمایین
    آرام لبخند ژکوندی زدو خواست داخل شود که امیرپارسا گفت:
    رمز ورود
    آرام قدمی به عقب برگشتو گفت:
    بله؟؟؟؟
    علیرضا:
    امیر ول کن بنده خدا از این قضیه خبرنداره بذار بره
    امیر تک خنده ای کردو گفت:
    برو تو هیچی
    آرام دوباره خواست داخل شود که یاد چیز افتاد و به عقب برگشت.روبه آنها گفت:
    بقیه هم اومدن؟؟؟؟؟
    علیرضا سری به نشانه منفی تکان داد.آرام سری تکان دادو این بار واقعا داخل شد.به دنبالش پسرها هم وارد شدند.علیرضا و امیر پارسا باهم پچ پچ میکردند و راجع به سامان حرف میزدند اما آرام بدون توجه به آنها وارد ویلا شد...
    *****
    با لبخند همراه با آهنگ میخواندو به طرف خانه میرفت.میدانست آرام کنار آن همه فامیلی که دارد خوشحال است...همینکه از تنهایی در میامد تا حدی سامان را خوشحال میکرد...روبه روی در پارکینگ خانه خودش استاده بود.ریموت را بالا آورد تا در را باز کند اما متوجه یک خانم شد.یک خانم آشنا.کسی که هربار با دیدنش کل گذشته اش یادش می آمد و دلش میخواست هم اورا بکشد هم خودش را.نفس عمیقی کشیدو از ماشین پیاده شد.با خشونت به طرف خانم رفتو گفت:
    چرا دست از سر من بر نمیداری؟؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟نمیخوام انقدر همه جا پیدات بشه.دیگه داری حوصلمو سر میبری.
    خانم بغضش ترکیدو گفت:
    آخه چرا؟سامان چرا نمیذاری باهات حرف بزنم؟؟؟؟هان؟؟؟؟چرا؟سامان تو شرایط منو درک نمیکنی
    سامان صدایش را بالا بردو گفت:
    شرایطتو خیلی وقته درک کردم.همون موقع که منو ول کردی رفتی.فقط ازت خواهش میکنم دست از سرمن بردار.وگرنه قانونی اقدام میکنم
    چند نفری به طرف آنها برگشته بودند و به سامان نگاه میکردند.سامان با ناراحتی سوار ماشین شدو در را باریموت باز کرد.خانم با چشمانی پر ازاشک از در فاصله گرفتو رفتن سامان را نگاه کرد.سامان ماشین را پارک کردو برای تخیله عصبانیتش سوار آسانسور نشدو از پله ها بالا رفت.فقط پایکوبی میکرد...با خشونت در خانه را باز کردو در را بست!روی مبلی خوابیدو سیگارش را برداشت و آن را آتش زد.دود را با عصبانیت بیرون میفرستاد...
    *******
    با پوزخندی گوشه لبش رانندگی میکرد.چه نقشه هایی که در ذهنش نداشت.میخواست اول از همه آرام را پیدا کندوکمی آنرا پیش خود نگه دارد.پس از آنکه خسته شد نقشه تحویل آرام را عملی کندو بعد با آن پولی که به دستش میرسید،هرچند کم بود اما از این کار دست میکشید و قبل ازاینکه کسی بفهمد همراه با ندا از ایران میرفتند.چه نقشه هایی که در سرش نداشت.نفس عمیقی کشیدو حواسش را بیشتر به راه جمع کرد!مرد راننده از هرمسیری که هرروز اتوبوس میرفت سهیل را برد. دلش را برای پول هایی که به دستش میرسید صابون زده بود.سهیل صدای آهنگ را زیاد کردو با آهنگ خواند:
    دل تو دلم نیست
    استرس دارم
    ...
    و دیگر آهنگ را ادامه نداد.همین یک بیت حرف خودش بود.استرس داشت...نفس عمیقی کشیدو گفت:
    آدرس رو درست بگیا
    مرد سری تکان دادو گفت:
    چشم آقا...حتما!
    *******
    روی تخت دراز کشیده بودو فکر میکرد.آیا واقعا او میتوانست ادامه تحصیل بدهد؟با این اوضاع؟؟؟؟دستی روی پیشانی اش گذاشتو کمی شقیقه هایش را مالید.تند تند نفس میکشیدو به سقف نگاه میکرد که در اتاقش زده شد!اصلا یادش نبود باید ازجایش بلند شود برای همین تکانی نخوردو گفت:
    بفرمایین تو
    و به طرف در برگشت.همان موقع علیرضا وارد شدو با دیدن او سرش را پایین انداخت.آرام با سرعت قابل توجهی از جایش بلند شد و مانتو شال خود را صاف کرد.بماند که در آن بین نزدیک بود لیوانی روی زمین بی افتد و به هزاران قسمت تقسیم شود.علیرضا گفت:
    میتونم بیام تو؟
    آرام با من من گفت:
    چ..چی؟؟؟بله بله.بفرمایین!
    و باز هم خودش را صاف کرد.علیرضا وارد شدو روی صندلی نشست.آرام سرش را پایین انداخت.علیرضا با من من گفت:
    من...هنوزم..باورم نمیشه که ما فامیلیم!
    آرام بی مقدمه گفت:
    وا مگه چیه؟
    و بعد متوجه لحن خود شدو تازه فهمید که خودش هم هنوز متعجب است.گفت:
    چیز...میگم خب منم باورم نمیشه...که آدم از قبل فامیلشو ببینه بعد نشناسه!
    علیرضا سری تکان دادو گفت:
    خانومه...جاوید
    آرام لبخند کجی زدو گفت:
    پسرعممی دیگه.بگو آرام
    علیرضا:
    ناراحت نمیشی؟
    آرام سری به نشانه نفی تکان داد.علیرضا نفس عمیقی کشیدو گفت:
    آرام تو هنوز از دست خانواده ما ناراحتی؟
    آرام باز هم بی مقدمه گفت:
    از خانواده شما؟چرا؟؟؟
    علیرضا باکمی نگاه کردن در چشمان او همه چیز را به اوفهماند.آرام لبش راگاز گرفتو گفت:
    بخدا انقد فکرم درگیره همچیو قاطی کردم.از خانواده شما؟؟؟
    علیرضا سری به نشانه مثبت تکان داد.آرام شانه ای بالا انداخت و گفت:
    نه...من همون موقع فراموش کردم.مخصوصا اینکه به بهترین نحو جبران شد.ممنونم ازت.چون تو اگه همچین لطفی نمیکردی...من هیچ وقت اینجا نبودم.هیچ وقتم اونارو پیدا نمیکردم!
    علیرضا:
    اون که وظیفه بود.ولی تو واقعا از دست ما ناراحت نیستی؟
    آرام سری تکان دادو گفت:
    ببین علیرضا اگه من قراره ناراحت باشم از رویا باید ناراحت باشم.افراد دیگه ای دخیل نیستن...چون شما خانوادشین که قرار نیست از دست شمام ناراحت باشم.ولی من کلا از رویا هم ناراحت نیستم.من اون موقع تو شرایط درستی نبودم وگرنه هیچ وقت اون سیلی روبهش نمیزدم که حالا دل چرکین بشه.میدونی یه حقایی رو بهش میدم.خب هرکی بود شک میکرد!بااینکه رویا شاید یکم تند رفته باشه ولی من نه تنها از شما و حتی از اون هم ناراحت نیستم...یعنی...بااینکه این موضوع سه چهار روز پیش اتفاق افتاده ولی من خیلی زود فراموش کردم.دقیقا همون موقعی که خانواده سعادت رو پیدا کردم.
    علیرضا نفس عمیقی کشیدو لبخند زد.پس از مکثی گفت:
    خوشحال شدم...
    آرام هم در جواب لبخند خسته ای به او تحویل داد
    علیرضا اضافه کرد:
    گفتی ذهنت مشغوله.به چی فکر میکردی؟البته اگه دوست نداری نگو!
    ارام:
    نه بابا به چیز خاصی فکر نمیکردم که نخوام بگم.داشتم به دانشگاهم فکر میکردم
    - امسال نرفتی درسته؟؟؟
    آرام سری تکان داد.علیرضا گفت:
    خب از همین الان بشین بخون واسه کنکور.مطمئن باش قبول میشی.رشتت چیه؟
    آرام:
    کامپیوتر
    - میخوای کدوم رشتش بری؟
    هنوز آرام جواب نداده بود که در اتاق باز شدو امیرپارسا وارد شد.در اتاق را تا آخر باز کردو گفت:
    چیکار میکنین؟
    علیرضا اخمی کردو گفت:
    داشتیم صحبت میکردیم...
    امیر پارسا سری تکان دادو گفت:
    آهان.علی محمد رضا اومده.سوییچ و میخواد.توراهش میره دنبال دخترا تا بیارتشون!
    علیرضا سوییچ را به طرف امیرپارسا گرفتو گفت:
    بیا...ببر بده بهش!
    امیرپارسا شونه ای بالا انداختوگفت:
    نه ممنون.ماشینت گرونه من پول خسارت ندارم.بیا برو خودت بده بهش.فک کنم کارت هم داره
    علیرضا سری تکان داد و از جایش بلند شد.امیرپارسا اخم کردو جلوی آرام ایستادو زول زد به او.آرام بدون توجه به او موبایلش را برداشتو کمی آنرا گشت.با دیدن نام دانیال که ساعت شش صبح به او زنگ زده بود بازهم تمام افکار آزار دهنده در ذهنش زنده شدند.گوشی را روی تخت انداختو آرنجش را روی زانو گذاشتو با دست هایش صورتش را پوشاند.امیرپارسا که از رفتار او کمی تعجب کرده بود ناخود آگاه گفت:
    خود درگیر
    آرام سرش را بالا گرفتو در چشمانش نگاه کرد.نفس عصبی کشیدو گفت:
    جان؟؟؟؟
    امیرپارسا بدون هیچ ترسی گفت:
    خود درگیر
    آرام زیر لب گفت:
    خود درگیر خودتی!
    امیر پارسا وزنش را روی پای چپش انداختو گفت:
    گیریم که شما میگی ماییم.ولی ما میبینیم که شمایی
    آرام چپ چپ به او نگاه کردو چیزی نگفت.علیرضا بااخم وارد شدو گفت:
    وا کارم نداشت که.سوییچ و گرفت رفت
    و به امیرپارسا نگاه کرد.امیرپارسا بدون انکه هل شود گفت:
    منم حدس زدم شاید کارت داشته باشه
    علیرضا سری تکان دادو گفت:
    تو راست میگی.محمد رضاام منو کار داشت.سوسکم خوشگله.توام کرم نداری
    امیرپارسا:
    هر هر...گفتم حدس زدم.
    - تو دیگه حددس نزن.
    آرام میان حرف آنها آمدو گفت:
    دخترا کی میان؟
    امیر:
    به زودی
    و علیرضا را بیرون کشاندو گفت:
    بگیر بخواب.اونا بیان استراحت نداری
    آرام سری تکان داد.دراز کشید و چشمانش را بست.با صدای جیغ و داد چشمانش باز و درجای خود نیم خیز شد.همان موقع در باز شدو المیرا وارد شد.آرام کمی منگ به اطراف نگاه کردو بعد متوجه المیرا شد.خیلی بد از خواب بیدار شده بود.هروقت با صدای جیغ یا داد بیدار میشد اخلاقش تا شب همه را اذیت میکرد.پیشانی اش را مالیدو امیدوار بود که عصر آن روز را با بداخلاقی نگذراند!دوباره سرش را روی بالش گذاشت که المیرا گفت:
    این چرا باز خوابید
    امیرپارسا دستش را کشیدو گفت:
    ولش کن بدبختو.بااینکه ظهربیدار شده از خواب و دوباره خوابیده،ولی الان بیدار میشه دهن هممونو سرویس میکنه ها.والا ازاین دخترا چیزی بعید نیست
    و بعد اضافه کرد:
    بعد بیدار شدن از خواب.
    المیرا در را بست ولی صدای جیغ و دادهایش و کتک هایی که به امیرپارسا میزد شنیده میشد.آرام دستش را روی چشمانش گذاشتو گفت:
    خدایا خدایا خدایا خدایا خدایا!!!
    و نفس عمیقی کشید.دست بردو موبایلش را برداشتو آهنگی گذاشت تا حداقل ذره ای از بداخلاقی هایش کم شود و آرامش پیدا کند:
    حرفم این بوده همش
    روزی که میترسم ازش
    روزی که خسته بشی و
    بخوای منو ترکم کنـــی

    آخه وقتی با منی
    حرف رفتن میزنی
    مگه چی خواستم
    بجز اینکه یکم درکم کنی

    آخه بی انصافیه
    تا همین جا کافیه
    تا کجا میخوای به این
    فاصله مجبورم کنی

    من به هر دری زدم
    تورو از دستت ندم
    تا کجا میخوای به این
    فاصله مجبورم کنـــی

    منو درکم کن یکم
    از پیشم نرو
    هرچی تو بخوای
    همون میشم نرو

    از حسم بهت
    فرصت بده که بگم
    بگم دیوونتم
    منو درکم کن یکم

    منو درکم کن یکم
    از پیشـــم نرو
    هرچی تو بخوایــ
    همون میشم نرو

    از حسم بهت
    فرصت بده که بگم
    بگم دیوونتم
    منو درکم کــــن یکم

    میان این دوبیت و بیت بعدی قسمتی از آهنگ پخش میشد که عاشق آن تیکه بودو همیشه این آهنگ را گوش میداد فقط بخاطر آن ریتم آهنگ
    بند بند حرف من
    پشت هر لبخند من
    هی میخواستم بهت بگم
    حرفی که توی دلمه

    من فقط خواستم بگم
    فکر من باشی یکم
    فکر من که غصه هام
    قدر تمومه عالمه

    نه میشه دست کشید ازت
    نه میشه دل برید ازت
    نه میشه پنهونش کنم
    این حس عاشقونه رو

    کاش بدونی خستمو
    انقد بهت وابستمو
    انقده میگم تا باور کنی
    احساس منو

    منو درکم کن یکم
    از پیشم نرو
    هرچی تو بخوای
    همون میشم،نرو

    از حسم بهت
    فرصت بده که بگم
    بگم دیوونتم
    منو درکم کنــ یکم

    منو درکم کن یکم
    از پیشم نرو
    هرچی تو بخوای
    همون میشم،نرو

    از حسم بهت
    فرصت بده که بگم
    بگم دیوونتم
    منو درکم کنــ یکم
    ...این آهنگ را فقط و فقط بخاطر ریتمش گوش میداد.وگرنه هیچ توجهی به معنا و شعر آن نداشت...نفس عمیقی کشیدو از جایش برخواست...به طرف آیینه رفت.باز با مانتو خوابیده بود...نگاهی به مانتوی چروکیده اش کردو گفت:
    اه اه.انگار از دهن گاو درومده!
    و مانتورا دراورد و آویزان کرد.تی شرتش را با تنیکی عوض کرد.شال چروکیده اش راهم کنار انداختو شال دیگری برداشت.با اعصابی خراب دوباره به آیینه نگاه کرد.نفس عمیقی کشیدو گفت:
    خدایا.من خودم اعصابم فعلا ضعیفه.نذار ضعیف تر شه.وگرنه فامیلامو از دست میدم
    و به طرف در رفت.کسی در سالن نبود.خواست به طرف هال برود که صدای دختری راشنید:
    اقا جون.من که باور نمیکنم این دختره،دختر عمو سعید ما باشه.مگه میشه آخه؟؟؟پس اینهمه سال کجا بود؟بعد صد سال اومده چی بگه؟شما چرا حرفاشو باور کردین آخه؟؟
    پسری به میان حرفش آمدو گفت:
    رویا بس کن توروخدا.تو شورشو دراوردی با این شکات...بعله درسته تو دانشجوی رشته بازیگری وتئاتری خیلیارو دیدی اینجوری نقش بازی کنن ولی خیلی جاها بااین حرفا آبروی مارو بردی.نمونش چند روز پیش...
    به اینجا که رسید ساکت شد.رویا به طرف علیرضا برگشت و گفت:
    اولا که اینا شک نیس واقعیته.
    به طرف اقا بزرگ برگشتو ادامه داد:
    گیریم این خانوم خانوما دختر عمو سعیده...پس باباش کو؟چرا تنها اومده؟از کجا معلوم واسه ارث و میراث نیومده باشه؟
    امیرپارسا برای اولین بار به حمایت از آرام قدم برداشت و گفت:
    رویا بس کن ببینم. هی ارث ارث ارث!هرچی میشه همینو میگی.اولا که آقا جون از تو خیلی بهتر میدونه و تو لازم نیس اینارو بهش بگی.
    رویا پرید وسط حرف امیرپارسا و گفت:
    میدونم ولی خواس...
    - یاد آوریم نمیخواد بکنی.آقاجون این چیزارو خوب یادشه.توام بس کن
    محمد رضا:
    راس میگه...بسه
    آقا بزرگ ساکت به حرفهای آنها گوش میداد.رویا دستی دستی اورا زیر خاک کرده بود و حرف از ارث میزد.آرام هم با بغض پشت در به حرفهای آنها گوش میداد.نمیدانست چرا اینقدر به همه چیز محکوم میشود.دلش میخواست قدم بردارد وچنان بردهان رویا بکوبد که دیگر نتواند سخن بگوید چه برسد به اینکه کسی را محکوم کند.اما ساکت باز هم گوش داد.میدانست چه چیزهایی میخواهد بشنود...
    رویا بدون توجه به کسی پوزخندی زدو گفت:
    من که میدونم این دختره یه ریگی به کفششه.این دختره فراریه اقا جون فراری.
    المیرا سریه گفت:
    رویا دهن منو باز نکنا
    رویا:
    دهنت باز شه ببینم چی میخوای بگی؟
    المیرا با خشونت گفت:
    خیلی چیزا...
    رویا بدون توجه به او ازجا بلند شدو گفت:
    فراریه.ف.ر.ا.ر.ی.این دختره معلوم نی چه ج...
    علیرضا نگذاشت حرفش راادامه دهدو بلند گفت:
    خفه میشی یانه؟؟؟
    رویا ابتدا کمی تعجب کرد اما بعد با تمام پررویی گفت:
    به به.خان داداششش
    محمدرضا:
    رویا هرچی هیچی نمیگم ادامه نده.ما میریم خونه...
    رویا:
    من ازهمون روز که اومد دم خونمون فهـ
    به اینجا که رسید سکوت کرد.گویا خودش هم ترسید.دهانش را بست و آب دهانش را قورت داد.سایه سریع گفت:
    چی؟؟؟؟اومد کجا؟؟؟
    آقا بزرگ به حرف آمد:
    پس یه خبرایی بوده که هردوتون موقع دیدن هم اونجوری خشکتون زده بود.رویا...من فکر میکردم خیلی باادب تراز اینا باشی...ولی اشتباه میکرد.اصلا نیستی.درست برعکس داداشات...
    و ازجا بلند شدو به طرف اتاقش راه افتاد.آرام شانه هایش را در آغـ*ـوش گرفته و سرش را پایین انداخت.دیگر نمیتوانست گریه کند.نمیتوانست آن سردرد هارا تحمل کند.برای همین بغضش را خورد و به دیوار تکیه داد.علیرضا پس از تکان دادن سرش به طرف سالن راه افتاد.بقیه هم به دنبال علیرضا ،اما هر شش نفر به غیر از رویا،جلوی در سالن،با دیدن آرام میخکوب شدند.
    علیرضا با چشمانی پراز استرس به او نگاه کرد.آرام خیلی سریع تر از همه به خود آمد.بدون هیچ عکس العملی به طرف هال رفت.بدون نگاه کردن به رویا دوتقه به در اتاق آقا بزرگ زد.صدایی را شنید:
    فعلا کسی نیاد تو!
    آرام آهسته گفت:
    آقا بزرگ
    - آرام،،بیا تو!
    و آرام در برابر چشمان متعجب رویا وارد اتاق شد.آقا بزرگ با دیدن او لبخند زد.آرام در را بستو گوشه ای ایستاد.آقا بزرگ گفت:
    رویا یه چیزایی میگفت.
    آرام سری تکان دادو گفت:
    شنیدم
    آقا بزرگ ابروهایش را بالا دادو گفت:
    از کجا؟
    - از اولش تا آخرش
    - پس باید یه چیزایی رو توضیح بدی
    - برای همین اومدم.من میگم.اگه ناقص بود شما بگین تا بازم توضیح بدم
    سرش را پایین انداختو گفت:
    از حرف های رویا تقریبا همشو میدونین.چرااز اراک اومدم اینجا.چجوری اومدم.تاالان کجا بودم.و چه دختریم.من نه برای ارث اومدم نه برای سوء استفاده.من دختر پسرتون...سعیدم.اومدم اینجا که میدونستم شما اگه بابام نباشین بابا بزرگم هستین.میتونم بهتون تکیه کنم.فقط و فقط همین.و قضیه اینکه من اونروز رفتم جلوی خونه رویا اینا،این بوده که آقای زمانی خونه قبلی آقای سعادت و خریده.و من آدرس خونه جدیده آقای سعادتو نمیدونستمو رفتم جلوی در خونه قبلیشون.و اونجا رویا هم بود...
    آقا بزرگ:
    پس قضیه این بوده...
    آرام سری تکان داد.آقا بزرگ با مهربانی ادامه داد:
    تو ناراحت نباش.رویا همینطوریه.سر تا پاش زخم زبونه.دختری بدی نیست.شاید بد حرف بزنه اما تو دلش هیچی نیست.
    آرام سری تکان دادو گفت:
    میدونم.هیچکی هیچی تو دلش نیست
    آقا بزرگ کاملا مفهوم حرف اورا درک کرد.آرام گفت:
    برم آقا بزرگ؟؟؟
    آقا بزرگ پاسخ داد:
    آره...برو.ناراحتم نباش
    آرام لبخند زورکی زدو خارج شد.با دیدن حرص و جوش های رویا شارژ شد.برای همین خیلی راحت از او گذشت و به طرف بقیه رفت.همه با استرس به او نگاه کردند اما آرام لبخندی زدو کنارشان نشست.المیرا با من و من گفت:
    آرام...تو
    آرام میدانست که او چه چیزی میخواهد به او بگوید.برای همین گفت:
    مهم نیست.خوش اومدین.چقد همتون غمگینین
    همه نفس های حبس شده شان را ازاد کردند.رویا لبخند خبیثی زدو با برداشتن سوییچ علیرضا از آن خانه خارج شد.واما دیگر نوه ها باهم صحبت میکردند.علیرضا گفت:
    گفتی رشتت چیه؟؟؟؟
    آرام:
    کامپیوتر!
    - نرم افزار یا سخت افزار؟
    - نرم افزار
    المیرا سریع گفت:
    اااا امیرپارسا هم رشتش اینهه.
    و بعد از کمی مکث ادامه داد:
    علیرضاام
    آرام سری تکان دادو گفت:
    اا؟؟؟چه جالب.هردوتون نرم افزارین یا چیزای دیگه؟
    امیرپارسا گفت:
    من سخت افزارم علی نرم افزار
    علیرضا به نشانه مثبت سری تکان دادو گفت:
    آره...خب داشتیم راجع به کنکورت حرف میزدیم.میخوای سال بعد کنکور بدی؟
     

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    آرام:
    نمیدونم.تو فکرشم
    علیرضا:
    نمیدونم یعنی چی؟خب باید ادامه بدی!
    آرام:
    میدونی باید دوباره چقدر درس بخونم تا بتونم تهران قبول شم؟؟؟
    علیرضا:
    استعدادشو داری.بخون تا تهران قبول شی.نشدیم میری آزاد!یا ورودی بهمن سال بعد.میدونی که بهمن شرط معدله.معدلت چند بود؟؟؟
    آرام:
    هیجده و چهل و چهار صدم!
    علیرضا سری به نشانه تحسین تکان دادو گفت:
    این که عالیه پس میتونی ادامه بدی!
    آرام:
    ولی من هیچ کتابی باخودم نیاوردم.هیچ کتابی!
    علیرضا بدون آنکه بخواهد سوالی بپرسد گفت:
    خب میخری!این که چیزخاصی نیستش
    آرام سری به نشانه باشه ادامه دادو دیگر حرفی نزد!
    *******
    سهیل تکانی خوردو از ماشین پیاده شد.کمی کمر و گردنش را مالیدو گفت:
    ناصر!اینجا پیادش کردی؟؟؟
    ناصر(مرد راننده اتوبوس) سری تکان دادو گفت:
    آره.دقیقا یادم سوار کدوم ماشین شد.آقا رو میشناسم
    و به طرف تاکسی ها رفت.همه شروع به تبلیغات کردند که او سوار کدام ماشین بشود.مرد به طرف یک پیرمرد رفتو گفت:
    سد علی نیست؟؟؟؟؟
    پیرمرد سری تکان دادو گفت:
    نه...مریض شده خوابیده خونه بیچاره.
    ناصر با تاسف سری تکان دادو گفت:
    ای وای!فردا نمیتونه بیاد؟
    پیرمرد:
    فکر نکنم.حالش اصلا خوب نبود!بیچاره کارم نکرده پول نداره شده شرمنده زنو بچش...
    ناصر با تاسف سری تکان دادو گفت:
    باشه.ان شاالله خدا شفاش بده!
    و به طرف سهیل رفت.سهیل دست به کمر منتظر او بود.وقتی ناصر گفت پرسید:
    چی گفت؟؟؟؟کجاست؟کمکمون میکنه؟
    - نبودش.اون یارو پیرمرده گفتش که مریضه خوابیده خونه بدبخت!
    سهیل پوفی از عصبانیت کشیدو گفت:
    واویلا!برای بدست آوردن زنم باید چند مرحله رو عبور کنم!انگار مسابقس.یکی مریضه یکی شیفتش این نیست یکی فلان یکی بیسار!
    ناصر:
    بابا بدبخت پیره.فقیره حتی کار نکرده شرمنده زنو بچشه بعد شما اینجوری میگی؟
    سهیل دست به کمر شد به اتوبوسی که روبه روی تاکسی ها ایستاده بود نگاه کرد.ناگهان فکری به ذهنش زد.سریع به طرف ناصر برگشتو گفت:
    فقیره؟
    - فقیره فقیر نیست ولی همچین وضعش خوبم نیست.
    - پول لازمه؟
    - حتما دیگه
    بدون حرف به طرف ماشین برگشت. سوییچ را برداشتو در را قفل کرد.سپس روبه ناصر گفت:
    بیا بدو
    و خودش هم به طرف آن پیرمردی که چند دقیقه پیش ناصر کنارش بود رفت.وقتی به او رسید گفت:
    ایشونه؟
    ناصر سری تکان دادو سهیل روبه پیرمرد گفت:
    حاجی یه دقه بیا اینجا
    و به گوشه ای اشاره کرد.پیرمرد متعجب گفت:
    برای چی بیام؟
    - شما بیا میگم بهت
    پیرمرد روبه یکی از مرد ها گفت:
    حواست به ماشینم باشه برمیگردم!
    مرد سریع تکان دادو پیرمرد به طرف سهیل و ناصر رفت!سهیل گفت:
    حاج آقا شما چیزو میشناسین؟؟؟
    و به طرف ناصر برگشت.ناصر گفت:
    منظورش سد علیه!
    - بله همون آقای سید علی رو میشناسین؟
    پیرمرد سری تکان دادو گفت:
    بله میشناسمش.شما؟؟
    سهیل نفس عمیقی کشیدو گفت:
    ما باایشون کار فوری داریم.خواهش میکنم اگه میشه آدرس خونشونو به ما بدین.
    پیرمرد اخمی کردو گفت:
    ببخشید والا.نمیتونم آدرس خونشو به یه غریبه بدم.
    سهیل:
    خواهشا بدین!
    پیرمرد سرش را به نشانه نفی تکان داد.سهیل اینبار با جدیت گفت:
    مگه پول لازم نیستن؟کمک نمیخوان؟خواهشا ادرسو بدین.پای زنم در میونه
    بااین حرف پیرمرد به طرف سهیل برگشتو اورا برانداز کرد.معلوم بود پولدار است.سری تکان دادو گفت:
    باشه.بشینین باهم میریم
    سهیل:
    ما ماشین داریم
    - پس پشتم بیاین
    - چشم مرسی.بریم
    و به طرف ماشینش قدم برداشت.چه سیاستی داشت این سهیل.یک نام همسر چسبانده بود ته این کار و همه را گول میزد!چقدر هم بااحترام حرف میزد.برای خودش هم بعید بود.تا به حال به کسی چشم نگفته بود.اما حال...بخاطر آرام!!!پوزخندی زدو در دل گفت:
    هرچی شد به کارم ادامه میدم!
    و پایش را روی گاز فشرد و راه افتاد!
    *********
    همانطور که در خانه عمویش رژه میرفت تلفنش را برداشت و شماره آرام را گرفت.بعد از دوبوق جواب داد:
    سلام دانیال!
    دانیال با استرس گفت:
    سلام آرام.خوبی؟حالت خوبه؟
    آرام:
    سلام آره.خوبم!توخوبی؟
    - آره.آرام فهمیدی؟فهمیدی جلالی داره میاد تهران؟؟؟
    - آره آره.فهمیدم!دانیال.میترسم
    - مگه خونه عمو فرهاد نیستی؟پس در امانی
    - نه...نیستم
    دانیال بلند گفت:
    نیستی؟؟؟؟؟پس کجایی؟
    رفیعی(عموی دانیال)به طرف دانیال رفتو گفت:
    دانی!چی شده؟؟؟؟
    دانیال صدایش را آهسته کردو گفت:
    هیچی عمو.هیچی!
    و از خانه خارج شد و بدون توجه به اینکه چند نفر از افراد جلالی آنجا کشیک میدهند گفت:
    آرام...کجایی تو؟
    - دانیال قضیش طولانیه.من الان خونه بابابزرگمم
    - کجا؟خونه بابا بزرگت؟؟؟؟
    چه راحت بلند حرف میزد.و چه راحت افراد جلالی میشندیدند.آرام گفت:
    آره دانیال بعدا برات تعریف میکنم.امروز با سامان حرف زدم.گفت،گفت تنها راه همون شکایته!شکایت از دست بابام...و جلالی
    دانیال چشمانش را بستو نفس عمیقی کشید.خودش هم به این نتیجه رسیده بود!اما...اگر پای خودش هم گیر باشد چه؟؟؟پوفی کردو گفت:
    آرام...من امشب فکر میکنم فردا باز هم بهت زنگ میزنم!خدافظ
    تلفن را پایین آورد که صدایی را شنید:
    بهبه.آقا دانیال با آرام خانوم!
    سریع به عقب برگشت و با دیدن رضا حسینی، رفیق فاب سهیل جلالی شوکه شد.شاید بیشتر ترسید!رضا جلو آمدو گفت:
    آرام خانوم بودن؟پس ارتباط دارین!
    نفس های دانیال به شمار افتاده بود.با ترس گفت:
    نه...نه نه.آرام نبود!
    رضا:
    اا جدی؟پس حتما خواهرشون بودن!
    دانیال:
    نه..دوسدخترم بود
    رضا:
    چه تشابه اسمی!
    دانیال سری تکان داد!رضا پوزخندی زدو گفت:
    بهت نیاز داریم!خیلی هم نیاز داریم.شاید یه موقع سر عقل اومدی و همکاری کردی.اگه نیاز بهت نداشتم بخاطر همکاری بااینا سرت رو سینت بود!
    و با پوزخند از او دور شدو اورا درخماری نگه داشت.دانیال با تعجب حرفهای اورا تجزیه کرد!همکاری بااینا؟با کیا؟؟؟؟بدون هیچ حرفی به طرف خانه رفت...حتی به ذهنش نرسید خط خود را بسوزاند یا شماره ارام را پاک کند.فقط روی تخت دراز کشیدو بی حرف به حرف های آرام و رضا فکر کرد...
    رضا از او دور شد.به طرف ماشین خودش رفتو بعد از چک کردن تمام نقاط ماشین موبایل خود را برداشت و شماره ای را گرفت.فرد پشت خط به یک بوق نرسیه جواب دادو گفت:
    رضا.بگو!
    رضا:
    خط های دانیال رفیعی سهیل جلالی چک شه.دونه دونه تماس ها!سهیلو که داری.برسم خونه شماره دانیالو برات میفرستم
    - اوکی.منتظرم!
    ********
    سید علی به مهمان هایش نگاه کرد.خجالت میکشید از اینکه جلوی آنها دراز کشیده است.چندباری هم خواست بلند شود اما سهیل به او اجازه نداده بود.زنی با چادر گل گلی سفید_بنفش به طرف آنها آمدو سینی چای را به طرف آنها گرفت.سهیل تشکری کرد و برداشت.سپس گفت:
    مارو یه آقای مسنی آورد اینجا.من برای یک کار خیلی جدی اومدم و مزاحمتون شدم
    سید علی سرفه ای کردو گفت:
    چه مزاحمتی؟خوش اومدین!کار جدی؟؟
    سهیل سری تکان دادو سرش را پایین انداخت.با حالتی مظلوم گفت:
    دنبال زنم میگردم!
    - زنت؟؟؟دنبال زنت میگردی؟من چه...
    به اینجا که رسید کمی دیگر سرفه کردو بعد ادامه داد:
    چیکار میتونم بکنم؟
    سهیل با آرامش گفت:
    زنم روز جمعه.ساعت تقریبا شیش هفت صبح سوار ماشین شما شده!روزه...جمعه!
    سید علی کمی نگاهش کردو گفت:
    جوون من یادم نمیاد کی سوار ماشین من شده یا نشده
    سهیل دست در جیبش کردو تلفن را برداشت!عکس آرام را آوردو تلفن را به طرف سید علی گرفت.سید علی دست دراز کردو تلفن را گرفت.با هرلحظه دیدن عکس چیزهایی را متوجه میشد!این دختر...این دختر را جایی دیده بود.در چشمانش نوعی ترس بود.ترس،استرس،فشار و ناراحتی.همان دختری که با استرس به طرفش آمده خواسته بود حفظی اورا جایی ببرد!همان دختری که با دیدن خانه از خوشحالی جیغ کشیده بود.آری!اورا میشناخت.سهیل ساکت به عکس العمل سید علی نگاه میکرد.سید علی سری تکان دادو گفت:
    آره...یادم اومد.این دختر هیچ وقت یادم نمیره!همونی بود که با استرس از اتوبوس پیاده شدو سوار ماشین من شد.آدرس یادش نبود حفظی گفت برم یه جا!وقتی هم که خونه رو دید خیلی خوشحال شد بنده خدا!
    سهیل هل شده بود.لبخندی زدو گفت:
    واقعا؟؟؟؟واقعا این دخترو میشناسی؟؟؟؟؟؟؟
    سید علی سری تکان دادو گفت:
    آره.وقتی عکسشو دیدم یادم اومد!خیلی خوب یادمه!
    - یعنی میدونی کجا پیادش کردی؟
    سرفه ای کردو گفت:
    یه جورایی!
    سهیل لبخند دندون نمایی زدوگفت:
    من...منو میبری اونجا؟؟؟؟
    سید علی برعکس سهیل که خوشحال بود خیلی عادی گفت:
    از کجا معلوم تو شوهرشی!
    - شوهرشم.باور کنین!وگرنه عکسش تو گوشیه من چیکار میکنه؟
    - منو نمیبینی بااین وضعم؟؟؟چطوری بیام؟؟؟
    - الان نه...میمونه برای فردا.اما خواهش میکنم فردا نزنین زیرش!خواهش میکنم.
    سید علی سری تکان دادو گفت:
    باشه.فردا ساعت هشت حرکت میکنیم!
    سهیل لبخندی زدو گفت:
    چشم ممنون.
    و دست دراز کرد و دست سید علی را فشرد.سپس از جا بلند شد.ناصر هم بی حرف از جایش بلند شدو گفت:
    خداحافظی سد علی
    سید علی با سر خداحافظی کرد.سهیل و ناصر هردو خوشحال از خانه خارج شدند.سهیل روبه ناصر گفت:
    باید بریم هتل بگیریم واسه امشب!اگه کارم تموم شه...تورم میفرستم بری!پولتم میفرستم برات!
    ناصر لبخند بزرگی زدو گفت:
    نوکر آقا سهیل
    سهیل هم بدون لبخند زدن به او سوار ماشین شد.بعد ازاینکه ناصر سوار شد پایش را روی گاز فشرد...
    *******
    زهره مشتش را جلوی دهانش گرفتو گفت:
    باماشین علیرضا اومدی حالام داری میری؟
    رویا لبخند مرموزی زدو گفت:
    آره!تازه شارژ ترم هستم.
    و زیر لب ادامه داد:
    برای حال گیریه خیلیا!
    زهره:
    شارژی برای چی؟
    - هیچی مامان جان.من شب میام خونه فردام به بابا بگو ساعت بذاره که ساعت ده کلاس دارم
    - کوووتا ساعت ده!برو خداحافظ
    - خداحافظ
    از خانه خارج شد.سوار ماشین علیرضا شدو پایش را روی گاز فشرد و به طرف خانه آقا بزرگ به راه افتاد.برایش مهم نبود کسی به او محل ندهد.چیزهای دیگری برایش مهم تر بود.برای مثال آرام!
    نیم ساعتی گذشت تا اینکه رسید.ماشین را وارد پارکینگ کردو از ماشین پیاده شد!به طرف در ویلا رفت و در را باز کرد.صدای خنده بچه ها می آمد!وارد سالن شد.همه با دیدن او سلام دادند.چیزی که دوراز انتظار رویا بود!سلام کردو به طرف یکی از اتاق ها رفت.لباسش را عوض کردو وارد جمع شد!
    ********
    دستانش راروی میز گذاشته و به مانیتور روبه رویش نگاه میکرد.پسری به طرفش برگشتو گفت:
    بیا رضا.اینم اطلاعاتی که میخواستی
    رضا سری تکان دادو گفت:
    آره...فعلا خیلی چیزا مونده واسه بدست آوردن.مخصوصا خونه جاوید.دانیاله میگفت خونه بابا بزرگشه!اما شاید برای رد گم کنی بوده!
    - میتونی بگی تحت کنترل باشه!
    - هرموقع سهیل دستور انجام کاری رو داد...منم قدمی برمیدارم.نگران نباش
    و به طرف مقابل برگشت که کسی را رو به رویش دید.احترام گذاشتو گفت:
    سلام رئیس!
    *******
    رو به رویا نشسته بود.کوچکترین کینه ای هم نسبت به این دختر نداشت.اصلا حسی به او نداشت.نه نفرت.نه دوست داشتن.به نظر خودش اصلا شخص مهمی نبود که بخواهد به او توجه کند.برای همین با دلی کاملا صاف روبه روی او نشسته بود.علیرضا به طرف رویا برگشتو گفت:
    ماشینم سالمه؟؟؟
    - نه ناقصه
    علیرضا با جدیت گفت:
    چی؟چیکارش کردی؟
    محمدرضا:
    رویا ازاین به بعد ماشین منو ببره این حسسسساسه ها!
    رویا سری تکان دادو گفت:
    سالمه بابا!نترس
    علیرضا نفس عمیقی کشیدو به صندلی تکیه داد.آرام هم نفس عمیقی کشیدو به تلفنش خیره شد.گویا منتظر تماسی بود.همانطور که به تلفنش نگاه میکرد صدای زنگ موبایلش بلند شد.لبخندی زدو به نام مخاطب نگاه کرد.سامان بود.اما تا خواست جواب دهد قطع کرد.
    *******
    تلفن را قطع کرد.آن راروی مبل انداختو سرش را بین دستانش گرفت.دلش میخواست فقط یکبار با یکی دردو دل کند اما نه!آرام گزینه مناسبی نبود.او خودش هزاران بدبختی داشت.نباید بیشتر به او استرس میداد.برای همین تماس را قطع کرده بود.تلفنش مدام زنگ میخورد.یا آن خانم بود یا آرام!اما هیچکدام پاسخی دریافت نمیکردند.سامان فعلا میخواست در آرامش باشد.راحت و آسوده.اما مگر میتوانست؟با آن مزاحمت های زن مگر میتوانست راحت باشد!خودش هم نمیدانست چکار کند!ببخشد یا نبخشد!چند نفس پشت سر هم کشید که صدای آیفون بلند شد.از عصبانیت یک - اه - بلند گفتو به طرف آیفون رفت که مهدی را پشت در دید.نفس راحتی کشیدو در را باز کرد در کمتر از پنج دقیقه مهدی به بالا رسید.وقتی چهره آشفته سامان را دید گفت:
    اه.جمع کن قیافتو نفله.عین دخترای لوس نشسته تو خونه حرص میخوره!مگه تو دختری؟برو باهاش روبه رو شو حرفتو بزن اینجا دهن مارو سرویس نکن.واویلا
    و کفش هایش را به گوشه ای پرتاب کردو وارد خانه شد.همین که وارد شد یک پس گردنی به سامان زدو خود را روی مبل رها کرد.سامان گفت:
    میمیری وقتی میای مثل ادم پاشی بیای
    - هوی با رییس شعبت درست حرف بزنا.فردا اخراجی
    - جهنم.خیلی حوصله کار دارم..!
    - سامان میام این دمپاییو فرو میکنم تو حلقتا!
    - کدوم دمپایی.نه کدوم دمپایی؟
    - همونی که بیرونه ده تا سوسکم بهش چسبیده.بابا تو خیر سرت الان معاون یه بانکی از یه هفته دوروزشو میای اونم نصفشو برای خودت زنگ تفریحی.انقد تو خودت نباش.یه جنس مونث تورو اینطوری کرده؟؟؟
    - این جنس مونث با بقیه متفاوته.
    - بعله.باشه!ولی دیگه بهش فکر نکن باشه؟
    سامان هیچ عکس العملی نشون نداد که مهدی گفت:
    باشه قربونت برم؟باشه خانوم کوچولوی ناناز؟؟؟
    با نگاه چپ چپ سامان خندیدو گفت:
    والا.باید چهارساعت قربونت صدقت بریم آدم شی.بیچاره زنت
    *******
    آرام حسابی با بچه ها جور شده بود.اما با رویا نه!اعصابش را نداشت.یک جورایی حوصله اش را سر میبرد.زیادی بچه بود!به زمین نگاه کرد.چند بـ*ـازی روی زمین بود.نمیدانست چرا ناگهان با دیدنش عصبانی شد!به این برگه ها حساسیت داشت.از آنها بدش می آمد!علیرضا گفت:
    آرام بازی نمیکنی؟؟؟؟
    آرام سری به نشانه منفی تکان دادو قاطع گفت:
    نه!
    علیرضا از لحن او کمی تعجب کرد اما چیزی نگفت.آرام آنهارا به حال خود رها کردو با گفتن ببخشید وارد اتاقش شد!به در تکیه داد و سرش را پایین انداخت.این روز ها همه چیز حوصله اش را سر میبرد!پوفی کشیدو به طرف موبایلش رفت!تلفنش را برداشتو بی حرکت به آن نگاه کرد.قفلش را باز کردو آهنگی را پلی کرد.کمی که گذشت متوجه شد علاقه ای به گوش دادن آن آهنگ ندارد.آهنگ بعدی را گذشت.اما آن را هم دوست نداشت.او آهنگ های بعدی را هم دوست نداشت.با اعصابی خراب آهنگ را قطع کردو از اتاق خارج شد.هنوز مشغول بازی بودند.ناگهان علیرضا گفت:
    بچه ها بیستو یک بازی کنیم؟شرط ببندیم سره چی؟؟؟
    اعصاب آرام دیگر واقعا بهم ریخت.با عصبانیت اما صدایی کنترل شده گفت:
    نه...لازم نکرده قمار کنین
    و اخم جدی روی پیشانی اش نشست.علیرضا گفت:
    تو...از پاسور بدت میاد؟
    آرام خیلی رک گفت:
    حالم بهم میخوره از این بازی.بنظرم وقتی جمعمون جمعه بازیی انجام بدین که گروهی باشه.نه که چهارنفری!
    و به محمد رضا ،رویا، علیرضا و سایه اشاره کرد!المیرا گفت:
    راست میگه.بسه.پاشین بیاین جرئت حقیقت بازی کنیم!
    رویا لبخند شیطانی زدو گفت:
    آره...باهاش موافقم.بیاین جرئت حقیقت.
    و برگه ها را زمین انداخت.خودش خیلی سریع به طرف آشپزخانه رفتو با بطری پلاستیکی برگشت.علیرضا هم برگه هارا جمع کردو همه گرد نشستند.رویا مشتاق بطری را چرخاند.بار اول به امیرپارسا و سحر افتاد که امیرپارسا گفت که سحر باید گونه اورا ببوسد و سحر با تمام نفرت گونه اورا بوسید و آخرش هم یک پس گردنی به او زد و با نفرت سر جایش نشست.هرچقدر که سایه از امیرپارسا خوشش می آمد سحر بدش می آمد!امیرپارسا هم مدام اورا حرص میداد.چندباری گذشت تا اینکه دوباره بطری بین سحرو امیرپارسا متوقف شد.اما اینبار سحر باید میگفت امیرپارسا کاری را انجام دهد.پرسید:
    جرئت یا حقیقت؟؟؟
    امیرپارسا نیشخندی زدو گفت:
    گیریم جرئت.چی میخوای بگی
    سحر بدون هیچ عکس العملی دست خود را به طرف امیرپارسا بردو گفت:
    بـ*ـوس کن
    امیرپارسا گیج به او و دستش نگاه کردو گفت:
    چیکار کنم؟؟؟؟
    - بـ*ـوس کن.دستمو بـ*ـوس کن
    وپشت دستش را به طرف امیرپارسا برد.امیرپارسه با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد و اما بقیه از خنده روی زمین افتاده بودند.امیرپارسا با اخمی و تعجب گفت:
    دستتو بووووس کنم؟؟؟؟؟من دست بابامو بـ*ـوس نکردم بیام دست تورو بـ*ـوس کنم؟
    سحر گفت:
    بـ*ـوس کن حرف نزن
    علیرضا با خنده گفت:
    امیر حرف اضافه نزن!بدو!
    امیرپارسا با غرور به بقیه نگاه کرد.دستش را به نشانه بالا آوردن دست سحر بالا آورد اما ناگهان دستش را روی دست سحر کوباندو خودش از خنده روی زمین افتاد.سحر دستش را کشیدو با دست دیگرش آن را ماساژ داد:
    بیشعور چته؟وحشیی مگه تو؟دستم درد گرفت.بـ*ـوس کن ببینم
    امیرپارسا به حالت خودش برگشتو گفت:
    خوش خیالیا.من هرکیو بخوام بـ*ـوس کنم میزنمش.اینم از بـ*ـوس من.بـ*ـوس من این شکلیه میخوای بخواه نمیخوای هم نخواه
    سحر سری تکان دادو گفت:
    اا؟؟؟باشه.نشونت میدم
    و سرش را به نشانه تفهیم تکان داد.آرام به آنها لبخندی زدو به بطری نگاه کرد.میدانست صد سال هم بگذرد به او نمی افتد اما وقتی رویا بطری را چرخاند سر بطری روبه روی آرام ایستاد.آرام به بطری نگاه کرد.کمی جلوتر رفت تااینکه ته بطری را دید.سرش را کمی بالاتر آورد که متوجه امیرپارسا شد.وای...از او میترسید.نفس عمیقی کشیدو گفت:
    خب.
    امیرپارسا:
    جرئت یا حقیقت؟
    آرام کمی فکر کردو گفت:
    حقیقت!
    امیرپارسا بلند گفت:
    امروز عصر بااون پسره کجا بودی و چیکار میکردی؟؟؟؟؟؟
    روی کجا و چیکار تاکید کرد.آرام اصلا توقع همچین سوالی را نداشت.او چنان سوالش را شک برانگیز بیان کرده بود که گویا آرام واقعا جای خاصی رفته و کار خاصی انجام داده.با این حرف رویا هم نیشخندی زدو گفت:
    به به.نیومده با کسی جایی رفتین کاری هم کردین!
    آرام نگاه خصمانه ای به او و امیرپارسا انداخت.سپس رو به امیرپارسا نیشخند زدو با تعجب ساختگی گفت:
    من؟؟؟امروز؟کدوم پسره؟من امروز جایی نرفتم
    و روبه علیرضا چشمک کوچکی زد که علیرضاام سرش را تکان داد.امیرپارسا چشمانش را گرد کردو گفت:
    جواب بده مگه بازی نیستش؟خب کجا بودی؟اون پسره کی بود؟
    آرام به مبل پشت سرش تکیه دادو گفت:
    خب منم گفتم کدوم پسره؟من پسری نمیشناسم.
    علیرضاهم به طرف امیرپارسا برگشت و گفت:
    راس میگه امیر.کدوم پسره؟
    امیرپارسا سری تکان دادو گفت:
    بااااشه.بعدا میگم کدوم پسره!
    و خنده شیطانی کرد!دوباره بطری چرخید که اینبار سرش به رویا و تهش...به آرام افتاد.آرام نفس عمیقی کشید.رویا گفت:
    جرئت یا حقیقت؟؟؟
    آرام:
    جرئت!
    رویا دوست داشت آرام بگوید حقیقت اما زیاد هم برایش مهم نبود.او هرجور بود میتوانست زهرش را بریزد.برای همین گفت:
    پاشو برو گوشیتو رمزشو باز کن بیار بده به من
    آرام متعجب شد اما بی ترس از جایش بلند شدو به اتاق رفت.دقایقی بعد با تلفنش برگشت.رمز آن را باز کرد و از اتاق بیرون آمد.تلفن را به طرف رویا گرفت.به نظرش هیچ چیز خاصی در آن نداشت برای همین زیاد هم حساس نشد.رویا تا موبایل را گرفت موبایل زنگ خورد!رویا به مخاطب نگاه کرد.نیشخندی زد.آرام دست دراز کرد تا موبایل را بگیرد اما رویا تلفن را کشیدو گفت:
    امیرپارسا ازاون پسره که میگفتی منظورت آقا سامان که نبوده؟؟؟
    و خندید.آرام از عصبانیت پوفی کشیدو گفت:
    بده ببینم چیکار داره!
    فکر میکرد رویا تلفن را جواب میدهد و آبرویش را می برد اما رویا دست بردو در کمال پررویی تماس را قطع کرد!آرام متعجب گفت:
    قطع کردی؟؟؟
    رویا بالبخند سری تکان دادو گفت:
    آره!کار بدی کردم؟
    و باز هم خندید.آرام دست بردو اینبار واقعا تلفن را گرفت!امیرپارسا پوزخندی زدو گفت:
    بازم میتونی انکار کنی کدوم پسره؟
    آرام کلافه نفسش را به بیرون هل دادو گفت:
    پسر دوست بابام هستش!
    و بعد روبه رویا اضافه کرد:
    سامانه...سعادت
    رویا تا فامیلی سعادت را شنید برق از سرش پرید.ای وای!!!این دختر واقعا فامیل سعادت بود.تازه قبلا فکر میکرد آرام یکی از my friend های سامان است!رویا گفت:
    سامان سعادت؟؟؟
    آرام با لبخند سری تکان دادو گفت:
    آره.سامان سعادت
    رویا کاملا لال شد.خودش چه شیوه هایی برای مخ زدن سامان به کار نبرده بود اما حال...خیلی ساده،طی پنج روز این دختر مخ اورا زده بود.آرام که فکر او را خوانده بود گفت:
    امروز هم رفته بودیم بیرون نهار بخوریم تا درباره دانشگاهم و درسام باهام صحبت کنه!
    و بعد اضافه کرد:
    همین!
    امیرپارسا به نشانه تفهیم سرش را تکان داد اما رویا مبهوت و ناراحت سرش را پایین انداخت.یک حس شکست در وجودش بود.چیزی که قابل توصیف نبود.به اصرار رویا،خانواده زمانی شب خیلی زودتر آنجارا ترک کردند.المیرا و امیرپارسا به همراه سحرو سایه هم یازده به بعد رفتند!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا