- آقا پیداش نکردیم
سهیل پوزخند زد.از اراک رفته بود!آن دختر به همین راحتی از اراک رفته بود.بدون اینکه کسی بفهمد!خندیدو گفت:
خوشحالم که هنوز تو ایرانه.میتونم پیداش کنم!خیلی هم راحت...به رضا خبر بده افراد و واسه شهرهای اطراف اراک آماده کنه!
- چشم آقا.بااجازه
و از در بیرون رفت!سهیل از جایش بلند شدو از پنجره به بیرون چشم دوخت!گفت:
اگه تا آخر این ماه...پیدات نکنم جلالی نیستم.مطمئن باش
یقین داشت که پیدایش میکنند.آنقدر افراد داشت که میتواند او و بقیه را پیدا کند!میتوانست...اگر او بود!میتوانست...
******
وارد اتاقش که شد به طرف کوله اش رفت.کیف پولش را بیرون آوردو به آن چشم دوخت.تاجایی که یادش بود تمام کارت های اعتباری پدرش را که رمزشان را میدانست آورده بود!دعا میکرد در آنها پول باشد!کیفش را باز کرد.سیصد تومانی پول نقد در کیفش داشت.در کارتش هم چهارصد تومان پول داشت!در کارت های پدرش هم که مقدار قابل توجهی باید پول باشد!البته مطمئن نبود!هرچه بود مرد خانه بودو برای آینده باید پول جمع میکرد...آرام در دل گفت:
مرد نبود.نامرد بود!
و پوزخند زد.خودش هم از اول بچگی تمام پول هایش را جمع میکرد.پول های عیدی...خرجی که پدرش به او میداد...حال چهارصد تومان شده بود...به کارت ها که نگاه کرد فهمید نام پدرش روی آنهاست.پس بعد از هرخریدی پیامش برای شماره او ارسال میشود.لبش را گاز گرفت.چه کاری میتوانست بکند؟؟؟؟باید حساب پدرش را خالی میکرد!اما چجوری؟؟او که نمیداست!از اتاق بیرون آمدو به طرف اتاق سارینا رفت.درش را باز کرد که سارینا گفت:
چی شده؟نخوابیدی؟
آرام:
نه نخوابیدم.سارینا من چجوری میتونم یه حسابمو خالی کنم!؟
- باید بری بانک
- خب...بعدش چیکار باید بکنم؟؟؟
سارینا سرش را خاراندو گفت:
من نمیدونم.سامان خودش تو بانک کار میکنه!برو از اون بپرس
بازهم تعجب آرام بیشتر شد.گفت:
سامان...مگه پیش بابات کار نمیکنه!؟؟؟
سارینا:
نه...بعد ازاینکه برگشت استخدام یه بانک شد!الانم معاون اونجاست
آرام:
معاون بانک؟
- آره!
- پس من میرم از خودش بپرسم.بیداره؟
- فک کنم.نمیدونم
سرش را تکان دادو گفت:
شب بخیر
و به طرف اتاق سامان رفت.دو تقه به در زد و وارد شد.سامان روی تخت دراز کشیده و دستش را روی سرش گذاشته بود!چراغ هم خاموش بود!آرام گفت:
وایی خوابه
خواست از درخارج شود که سامان گفت:
نه بیدارم.بیا تو!
آرام داخل شدو گفت:
بیدارت کردم.ببخشید!
یادش افتاد با تی شرت و موهای باز جلویش ایستاده.سامان تک خنده ای کردو گفت:
نه بیدار بودم.کاری داشتی؟
آرام خواست چراغ را روشن کند که سامان گفت:
روشن نکن.چشمم به تاریکی عادت کرده
آرام سری تکان داد.سامان بلند شد روی تخت نشست.آرام هم روی صندلی نشست و گفت:
ببین من یه سوال داشتم.من زیاد نرفتم از عابربانک پول بگیرم کلا بلد نیستم.من میخوام یکی از حسابارو خالی کنم همشو بریزم تو حساب خودم!
سامان مشکوک گفت:
حساب کیو میخوای خالی کنی؟؟؟؟
آرام با ترس آب دهانش را قورت داد!گفت:
ح...ساب خودمو...
سامان:
وقتی حساب خودته برای چی میخوای خالیش کنی؟؟؟؟
آرام:
حساب بابامو
سامان:
حساب باباتو برای چی میخوای خالی کنی؟
آرام کمی عصبانی شد.اما گفت:
اونش مهم نیست زیاد...میخوام بریزم تو حساب خودم...
- میدونی من میتونم همین الان کارتتو بگیرم بهت ندم؟؟؟
- چرا؟
- چون من معاون یه بانکمو اگه همچین چیزی ببینم میگیرم و گزارش میکنم
آرام در همان تاریکی به چشمان ریلکس او با عصبانیت نگاه کردو گفت:
یعنی چی؟؟؟من اومدم کمک بگیرم نه اینکه کارتمو بگیری که!
و بلند شد از در خارج شود که سامان همزمان بااینکه دراز میکشید گفت:
میری دم بانک کارتتو وارد میکنی اول موجودی میگیری میبینی چقد تو کارت پول هست،چون فقط در بیستو چهارساعت از یه کارت سه میلیون میتونی انتقال بدی...اگه از سه میلیون کم تر بود انتقالو میزنی بعدش همون مبلغو میزنی بعد شماره کارت خودتو میدی واریز میشه به کارت خودت!شب بخیر
آرام لبخند دندون نمایی زدو گفت:
مرسی.خدافظ
و وارد اتاقش شد!نفس راحتی کشید.سه تا کارت داشت از سه بانک مختلف...یعنی باید به هرسه بانک سر میزد؟باز هم از اتاق خارج شدو به طرف اتاق سامان رفت.دو طقه به در زد که سامان گفت:
بیا تو!بپرس
آرام بدون مقدمه چینی گفت:
سه تا کارت مختلفو اگه بخوام خالی کنم باید برم به هرسه تا بانک؟
سامان:
میدونی،این دیگه آخر خلافه.
آرام باز هم آب دهانش را قورت دادو گفت:
گفتم اگه!نگفتم میخوام همچین کاری بکنم که
سامان تک خنده ای کردو گفت:
نه...با یه عابر بانک میتونی انجام بدی!
- حتی اگه کارت ماله اون بانک نباشه؟؟
- آره.حتی اگه کارت ماله اون بانک نباشه!
- مرسی.شب بخیر
- میتونم بخوابم؟؟؟؟
آرام لبش را گاز گرفتو گفت:
ببخشید مزاحم شدم.شبت بخیر
و در را بست.سامان با خیال راحت به موضوعات آزار دهنده ای که در ذهنش بود فکر کرد.میدانست آنها آزارش میداد اما اگر فکر نمیکرد،نمیشد.آرام وارد اتاقش شد و کارت هارا در کیفش گذاشتو روی تخت دراز کشید!کمکم چشمانش گرم شد...تا صبح با کوچکترین صدایی از خواب بیدار میشد.نمیدانست چرا!به نظر خودش رفتارش مسخره بود اما خب چه میشد کرد.میترسید!خیلی هم میترسید....از آن روزی که اورا ببرند و جلالی هرکاری بخواهد بااو بکند!یک خواب درست و حسابی تا صبح نداشت.صبح بعد از طلوع خورشید دیگر نتوانست بخوابد.ساعت هفت...هفتو نیم بود که از خواب بیدار شد.شانه اش را درآورد.خدارا شکر کرد که این همراهش بود.موهایش را کنار سرش بافت...با خود گفت:
سامانم جای داداشم.بیخیالش!
اما بعد پشیمان شدو شالش را سرش کرد.آهسته در را باز کرد و از پله ها پایین رفت.میدانست کسی پایین نیست اما در اتاق ماندن حالش را بیشتر خراب میکرد.از پله ها پایین آمد که متوجه صداهایی از آشپزخانه شد.آهسته به آشپزخانه نزدیک شد که فرهاد را در حال نیمرو درست کردن دید!سلامی کرد.فرهاد با لبخند بزرگ و مهربان جوابش را داد.دقایقی نگذشته بود که صدای پسری آمد:
سلام
آرام به طرفش برگشت.سامان با اخم وارد آشپزخانه شد!کاملا معلوم بود تازه از خواب بلند شده است!قیافه افتاده و خواب آلود.چشمانی پف کرده و موهایی آشفته!خمیازه ای کشیدو گفت:
مامان کو؟
- بیدار نشدن هنوز
سامان سری تکان دادو به طرف دستشویی رفت.دقایقی بعد با صورت تقریبا نم دار برگشت ورو به پدرش گفت:
ممنون!
و کمی پنیر روی نان گذاشت.صدای فرهاد که اورا مجبور به نخوردن میکرد درامد.مدام میگفت:
نخور تخم مرغ پختم
آخر هم با صدایش شهربانو را بیدار کرد.شهربانو خمیازه کشان وارد شد و با دیدن میز آماده شده گفت:
سلام صبح بخیر.صبحونه که آمادس منم میرم بخوابم.
و از اشپزخانه خارج شد.فرهاد خنده ای کردو گفت:
میخواید برید بیرون؟
- آره.اول بریم بانک...
سامان سریع گفت:
آره برن بانک کارای غیر قانونی بکنن
آرام به سرفه افتاد.کمی چای خوردو گفت:
شوخی میکنه اقا سامان..
سامان گفت:
اره.من شوخی میکنم.سوسکم خوشگله.توام برای کار دیگه ای داری میری بانک.سارینا هم سحر خیزه
صدای سارینا بلند شد:
سلام!
آرام پقی زد زیر خنده و گفت:
دیدی سحرخیزه؟
سامان:
این اتفاقی بود
و بقیه چایش را خورد.سارینا یک ظرف تخم مرغ برداشتو شروع به خوردن کرد.فرهاد گفت:
خب آرام جان میگفتی!
آرام:
بریم خرید!من هیچی برای خودم نیاوردم
فرهاد مشکوک گفت:
چرا؟؟؟؟
آرام آب دهانش را قورت داد.تازه فهمید هنوز چیزی به عمویش نگفته است.تازه یادش افتاد برای چه اینجاست!برای چه به خرید میرود.برای چه باید به بانک مراجعه کند!برای چه از اطرافیانش میترسد.همه اینها یادش افتاد.مثل توپی که سوزنی در آن فرو رفته باشد پنچر شدو گفت:
هیچی.یادم رفت بیارم
فرهاد شکش بیشتر شد...چرا کسی که به مسافرت میرود باید فراموش کند که وسیله هایش را با خود بیاورد.سوالی که برای تمام اعضای این خانه پیش آمده بود!همه به ارام نگاه میکردند،شاید توضیحی دهد!اما آرام،ساکت به بخار چای خیره شده بود!چه زود شادی اش فروکش میکرد.وقتی دیدند آرام ساکت است و چیزی نمیگوید یه خوردنشان ادامه دادند.سامان از جایش بلند شدو به طرف اتاقش رفت.چند دقیقه ای به سکوت گذشت که سارینا گفت:
آرام.الان بریم خرید؟
آرام سری تکان دادو گفت:
آره!
سارینا:
الان که جایی باز نیست.ده باز میشه
صدایی گفت:
تا شما برید حاضر شید میشه نه.تا راه بیوفتید میشه ده.نگران نباش
سامان بود.سارینا چشم غره ای رفتو گفت:
ایش یعنی انقد طول میدیم؟
- بیشتر از اینقد!
سارینا پس از آن که زبانش را برای سامان به نمایش گذاشت از جایش بلند شد.آرام به سامان نگاهی کرد.برعکس دقایقی پیش سامان خیلی شیک جلویش ایستاده بود!یک کت سرمه ای با شلوار و پیراهن مشکی تنش بود!موهایش را مدل پسرانه به بالا داده بود!سامان گفت:
قشنگه؟خامه ای زدم!
و به موهایش اشاره کرد.آرام خندید...حرفش را جالب زده بود.سامان تک خنده ای کردو گفت:
خدافظ...من رفتم
فرهاد:
وایسا بچه هارم ببر دیگه!میخوان برن بانک بیان بانک شما!
سامان:
دیرم شده!
فرهاد:
نه که هرروز ساعت هشت اونجایی!
سامان:
پس بدویین حاضر شینا
آرام از جایش بلند شدو به طبقه بالا رفت.همان لباس های دیروز را پوشید.رژ و ریملی که از دیشب در اتاقش مانده بود را زد و شالش را سر کرد.چون کیف دستی نداشت کیف پول و موبایلش را برداشت و به طرف اتاق سارینا رفت.در را باز کرد و گفت:
سارینا کیف بردار
سارینا:
بیا خودت بردار
آرام:
نیاوردم
- نه منظورم اینه که بیا خودت برو از تو کمد بردار
آرام آهانی گفت و به طرف کمد رفت.کیف مشکی را برداشتو کیف پولو موبایلش را در آن گذاشت و به دست سارینا داد که سارینا گفت:
خودت بردار دیگه من حالشو ندارم
آرام کیف را روی شانه اش انداخت.سارینا در این فکر بود چرا آرام هیچ چیزی باخود نیاورده است.هردو از پله ها پایین آمدند.سامان:
شب شدا!
سارینا:
خب اومدیم دیگه.ما رفتیم.خدافظ بابا
- خدافظ
کفش هایشان را پوشیدند و از پله ها پایین آمدند.سامان با ریموت در ماشین را باز کرد.چراغ هایش دوبار روشن خاموش شد.با دیدن ماشین تعجب آرام هم شروع شد!دلش میخواست بداند سامان چرا در سن هجده سالگی ایران را ترک کرد!؟چرا بعد هفت سال برگشت!؟چرا کنار پدرش کار نمیکند!؟چرا بااین وضع مالی خانواده اش این ماشین را دارد!؟چرا بعضی اوقات شاد است و بعضی اوقات بسیار ناراحت!؟دلیل این تغییر اخلاق ورفتارش چیست!؟دلش میخواست همه اینهارا بداند.سوار ماشین شدند!هردو در صندلی عقب نشستند و سامان همانطور که ماشین را روشن میکرد تلفنش را از جیب خود برداشت!شماره ای را گرفت و تلفن را در گوشش گذاشت.پایش را روی گاز فشرد و بعد باز کردن در حیاط از آن خارج شد!همانطور که با تلفن حرف میزد رانندگی هم میکرد!
- اقای قربانخانی یکم دیر میرسم
- ممنون!
- بله.بله!
سهیل پوزخند زد.از اراک رفته بود!آن دختر به همین راحتی از اراک رفته بود.بدون اینکه کسی بفهمد!خندیدو گفت:
خوشحالم که هنوز تو ایرانه.میتونم پیداش کنم!خیلی هم راحت...به رضا خبر بده افراد و واسه شهرهای اطراف اراک آماده کنه!
- چشم آقا.بااجازه
و از در بیرون رفت!سهیل از جایش بلند شدو از پنجره به بیرون چشم دوخت!گفت:
اگه تا آخر این ماه...پیدات نکنم جلالی نیستم.مطمئن باش
یقین داشت که پیدایش میکنند.آنقدر افراد داشت که میتواند او و بقیه را پیدا کند!میتوانست...اگر او بود!میتوانست...
******
وارد اتاقش که شد به طرف کوله اش رفت.کیف پولش را بیرون آوردو به آن چشم دوخت.تاجایی که یادش بود تمام کارت های اعتباری پدرش را که رمزشان را میدانست آورده بود!دعا میکرد در آنها پول باشد!کیفش را باز کرد.سیصد تومانی پول نقد در کیفش داشت.در کارتش هم چهارصد تومان پول داشت!در کارت های پدرش هم که مقدار قابل توجهی باید پول باشد!البته مطمئن نبود!هرچه بود مرد خانه بودو برای آینده باید پول جمع میکرد...آرام در دل گفت:
مرد نبود.نامرد بود!
و پوزخند زد.خودش هم از اول بچگی تمام پول هایش را جمع میکرد.پول های عیدی...خرجی که پدرش به او میداد...حال چهارصد تومان شده بود...به کارت ها که نگاه کرد فهمید نام پدرش روی آنهاست.پس بعد از هرخریدی پیامش برای شماره او ارسال میشود.لبش را گاز گرفت.چه کاری میتوانست بکند؟؟؟؟باید حساب پدرش را خالی میکرد!اما چجوری؟؟او که نمیداست!از اتاق بیرون آمدو به طرف اتاق سارینا رفت.درش را باز کرد که سارینا گفت:
چی شده؟نخوابیدی؟
آرام:
نه نخوابیدم.سارینا من چجوری میتونم یه حسابمو خالی کنم!؟
- باید بری بانک
- خب...بعدش چیکار باید بکنم؟؟؟
سارینا سرش را خاراندو گفت:
من نمیدونم.سامان خودش تو بانک کار میکنه!برو از اون بپرس
بازهم تعجب آرام بیشتر شد.گفت:
سامان...مگه پیش بابات کار نمیکنه!؟؟؟
سارینا:
نه...بعد ازاینکه برگشت استخدام یه بانک شد!الانم معاون اونجاست
آرام:
معاون بانک؟
- آره!
- پس من میرم از خودش بپرسم.بیداره؟
- فک کنم.نمیدونم
سرش را تکان دادو گفت:
شب بخیر
و به طرف اتاق سامان رفت.دو تقه به در زد و وارد شد.سامان روی تخت دراز کشیده و دستش را روی سرش گذاشته بود!چراغ هم خاموش بود!آرام گفت:
وایی خوابه
خواست از درخارج شود که سامان گفت:
نه بیدارم.بیا تو!
آرام داخل شدو گفت:
بیدارت کردم.ببخشید!
یادش افتاد با تی شرت و موهای باز جلویش ایستاده.سامان تک خنده ای کردو گفت:
نه بیدار بودم.کاری داشتی؟
آرام خواست چراغ را روشن کند که سامان گفت:
روشن نکن.چشمم به تاریکی عادت کرده
آرام سری تکان داد.سامان بلند شد روی تخت نشست.آرام هم روی صندلی نشست و گفت:
ببین من یه سوال داشتم.من زیاد نرفتم از عابربانک پول بگیرم کلا بلد نیستم.من میخوام یکی از حسابارو خالی کنم همشو بریزم تو حساب خودم!
سامان مشکوک گفت:
حساب کیو میخوای خالی کنی؟؟؟؟
آرام با ترس آب دهانش را قورت داد!گفت:
ح...ساب خودمو...
سامان:
وقتی حساب خودته برای چی میخوای خالیش کنی؟؟؟؟
آرام:
حساب بابامو
سامان:
حساب باباتو برای چی میخوای خالی کنی؟
آرام کمی عصبانی شد.اما گفت:
اونش مهم نیست زیاد...میخوام بریزم تو حساب خودم...
- میدونی من میتونم همین الان کارتتو بگیرم بهت ندم؟؟؟
- چرا؟
- چون من معاون یه بانکمو اگه همچین چیزی ببینم میگیرم و گزارش میکنم
آرام در همان تاریکی به چشمان ریلکس او با عصبانیت نگاه کردو گفت:
یعنی چی؟؟؟من اومدم کمک بگیرم نه اینکه کارتمو بگیری که!
و بلند شد از در خارج شود که سامان همزمان بااینکه دراز میکشید گفت:
میری دم بانک کارتتو وارد میکنی اول موجودی میگیری میبینی چقد تو کارت پول هست،چون فقط در بیستو چهارساعت از یه کارت سه میلیون میتونی انتقال بدی...اگه از سه میلیون کم تر بود انتقالو میزنی بعدش همون مبلغو میزنی بعد شماره کارت خودتو میدی واریز میشه به کارت خودت!شب بخیر
آرام لبخند دندون نمایی زدو گفت:
مرسی.خدافظ
و وارد اتاقش شد!نفس راحتی کشید.سه تا کارت داشت از سه بانک مختلف...یعنی باید به هرسه بانک سر میزد؟باز هم از اتاق خارج شدو به طرف اتاق سامان رفت.دو طقه به در زد که سامان گفت:
بیا تو!بپرس
آرام بدون مقدمه چینی گفت:
سه تا کارت مختلفو اگه بخوام خالی کنم باید برم به هرسه تا بانک؟
سامان:
میدونی،این دیگه آخر خلافه.
آرام باز هم آب دهانش را قورت دادو گفت:
گفتم اگه!نگفتم میخوام همچین کاری بکنم که
سامان تک خنده ای کردو گفت:
نه...با یه عابر بانک میتونی انجام بدی!
- حتی اگه کارت ماله اون بانک نباشه؟؟
- آره.حتی اگه کارت ماله اون بانک نباشه!
- مرسی.شب بخیر
- میتونم بخوابم؟؟؟؟
آرام لبش را گاز گرفتو گفت:
ببخشید مزاحم شدم.شبت بخیر
و در را بست.سامان با خیال راحت به موضوعات آزار دهنده ای که در ذهنش بود فکر کرد.میدانست آنها آزارش میداد اما اگر فکر نمیکرد،نمیشد.آرام وارد اتاقش شد و کارت هارا در کیفش گذاشتو روی تخت دراز کشید!کمکم چشمانش گرم شد...تا صبح با کوچکترین صدایی از خواب بیدار میشد.نمیدانست چرا!به نظر خودش رفتارش مسخره بود اما خب چه میشد کرد.میترسید!خیلی هم میترسید....از آن روزی که اورا ببرند و جلالی هرکاری بخواهد بااو بکند!یک خواب درست و حسابی تا صبح نداشت.صبح بعد از طلوع خورشید دیگر نتوانست بخوابد.ساعت هفت...هفتو نیم بود که از خواب بیدار شد.شانه اش را درآورد.خدارا شکر کرد که این همراهش بود.موهایش را کنار سرش بافت...با خود گفت:
سامانم جای داداشم.بیخیالش!
اما بعد پشیمان شدو شالش را سرش کرد.آهسته در را باز کرد و از پله ها پایین رفت.میدانست کسی پایین نیست اما در اتاق ماندن حالش را بیشتر خراب میکرد.از پله ها پایین آمد که متوجه صداهایی از آشپزخانه شد.آهسته به آشپزخانه نزدیک شد که فرهاد را در حال نیمرو درست کردن دید!سلامی کرد.فرهاد با لبخند بزرگ و مهربان جوابش را داد.دقایقی نگذشته بود که صدای پسری آمد:
سلام
آرام به طرفش برگشت.سامان با اخم وارد آشپزخانه شد!کاملا معلوم بود تازه از خواب بلند شده است!قیافه افتاده و خواب آلود.چشمانی پف کرده و موهایی آشفته!خمیازه ای کشیدو گفت:
مامان کو؟
- بیدار نشدن هنوز
سامان سری تکان دادو به طرف دستشویی رفت.دقایقی بعد با صورت تقریبا نم دار برگشت ورو به پدرش گفت:
ممنون!
و کمی پنیر روی نان گذاشت.صدای فرهاد که اورا مجبور به نخوردن میکرد درامد.مدام میگفت:
نخور تخم مرغ پختم
آخر هم با صدایش شهربانو را بیدار کرد.شهربانو خمیازه کشان وارد شد و با دیدن میز آماده شده گفت:
سلام صبح بخیر.صبحونه که آمادس منم میرم بخوابم.
و از اشپزخانه خارج شد.فرهاد خنده ای کردو گفت:
میخواید برید بیرون؟
- آره.اول بریم بانک...
سامان سریع گفت:
آره برن بانک کارای غیر قانونی بکنن
آرام به سرفه افتاد.کمی چای خوردو گفت:
شوخی میکنه اقا سامان..
سامان گفت:
اره.من شوخی میکنم.سوسکم خوشگله.توام برای کار دیگه ای داری میری بانک.سارینا هم سحر خیزه
صدای سارینا بلند شد:
سلام!
آرام پقی زد زیر خنده و گفت:
دیدی سحرخیزه؟
سامان:
این اتفاقی بود
و بقیه چایش را خورد.سارینا یک ظرف تخم مرغ برداشتو شروع به خوردن کرد.فرهاد گفت:
خب آرام جان میگفتی!
آرام:
بریم خرید!من هیچی برای خودم نیاوردم
فرهاد مشکوک گفت:
چرا؟؟؟؟
آرام آب دهانش را قورت داد.تازه فهمید هنوز چیزی به عمویش نگفته است.تازه یادش افتاد برای چه اینجاست!برای چه به خرید میرود.برای چه باید به بانک مراجعه کند!برای چه از اطرافیانش میترسد.همه اینها یادش افتاد.مثل توپی که سوزنی در آن فرو رفته باشد پنچر شدو گفت:
هیچی.یادم رفت بیارم
فرهاد شکش بیشتر شد...چرا کسی که به مسافرت میرود باید فراموش کند که وسیله هایش را با خود بیاورد.سوالی که برای تمام اعضای این خانه پیش آمده بود!همه به ارام نگاه میکردند،شاید توضیحی دهد!اما آرام،ساکت به بخار چای خیره شده بود!چه زود شادی اش فروکش میکرد.وقتی دیدند آرام ساکت است و چیزی نمیگوید یه خوردنشان ادامه دادند.سامان از جایش بلند شدو به طرف اتاقش رفت.چند دقیقه ای به سکوت گذشت که سارینا گفت:
آرام.الان بریم خرید؟
آرام سری تکان دادو گفت:
آره!
سارینا:
الان که جایی باز نیست.ده باز میشه
صدایی گفت:
تا شما برید حاضر شید میشه نه.تا راه بیوفتید میشه ده.نگران نباش
سامان بود.سارینا چشم غره ای رفتو گفت:
ایش یعنی انقد طول میدیم؟
- بیشتر از اینقد!
سارینا پس از آن که زبانش را برای سامان به نمایش گذاشت از جایش بلند شد.آرام به سامان نگاهی کرد.برعکس دقایقی پیش سامان خیلی شیک جلویش ایستاده بود!یک کت سرمه ای با شلوار و پیراهن مشکی تنش بود!موهایش را مدل پسرانه به بالا داده بود!سامان گفت:
قشنگه؟خامه ای زدم!
و به موهایش اشاره کرد.آرام خندید...حرفش را جالب زده بود.سامان تک خنده ای کردو گفت:
خدافظ...من رفتم
فرهاد:
وایسا بچه هارم ببر دیگه!میخوان برن بانک بیان بانک شما!
سامان:
دیرم شده!
فرهاد:
نه که هرروز ساعت هشت اونجایی!
سامان:
پس بدویین حاضر شینا
آرام از جایش بلند شدو به طبقه بالا رفت.همان لباس های دیروز را پوشید.رژ و ریملی که از دیشب در اتاقش مانده بود را زد و شالش را سر کرد.چون کیف دستی نداشت کیف پول و موبایلش را برداشت و به طرف اتاق سارینا رفت.در را باز کرد و گفت:
سارینا کیف بردار
سارینا:
بیا خودت بردار
آرام:
نیاوردم
- نه منظورم اینه که بیا خودت برو از تو کمد بردار
آرام آهانی گفت و به طرف کمد رفت.کیف مشکی را برداشتو کیف پولو موبایلش را در آن گذاشت و به دست سارینا داد که سارینا گفت:
خودت بردار دیگه من حالشو ندارم
آرام کیف را روی شانه اش انداخت.سارینا در این فکر بود چرا آرام هیچ چیزی باخود نیاورده است.هردو از پله ها پایین آمدند.سامان:
شب شدا!
سارینا:
خب اومدیم دیگه.ما رفتیم.خدافظ بابا
- خدافظ
کفش هایشان را پوشیدند و از پله ها پایین آمدند.سامان با ریموت در ماشین را باز کرد.چراغ هایش دوبار روشن خاموش شد.با دیدن ماشین تعجب آرام هم شروع شد!دلش میخواست بداند سامان چرا در سن هجده سالگی ایران را ترک کرد!؟چرا بعد هفت سال برگشت!؟چرا کنار پدرش کار نمیکند!؟چرا بااین وضع مالی خانواده اش این ماشین را دارد!؟چرا بعضی اوقات شاد است و بعضی اوقات بسیار ناراحت!؟دلیل این تغییر اخلاق ورفتارش چیست!؟دلش میخواست همه اینهارا بداند.سوار ماشین شدند!هردو در صندلی عقب نشستند و سامان همانطور که ماشین را روشن میکرد تلفنش را از جیب خود برداشت!شماره ای را گرفت و تلفن را در گوشش گذاشت.پایش را روی گاز فشرد و بعد باز کردن در حیاط از آن خارج شد!همانطور که با تلفن حرف میزد رانندگی هم میکرد!
- اقای قربانخانی یکم دیر میرسم
- ممنون!
- بله.بله!