******** با خوشحالی سید علی را جلو نشاند و ناصر هم عقب نشست.سهیل سریع سوار ماشین شد.سید علی گفت:
همینجوری برو تا بهت بگم
سهیل تمام مدت با استرس به حرف های سید علی گوش میدادو همش میپرسید:
دارم درست میرم؟
و باز هم استرس بودو استرس.از آدرسی دادن ها هیچی نمیفهمید!اصلا نمیدانست اینجا که ایستاده است کجاست!سید علی به گوشه ای اشاره کردو گفت:
اینجاست
سهیل یه نگاهی به اطراف کردو گفت:
اینجا دقیقا کجای تهرانه؟؟؟؟
سید علی پس از کمی مکث گفت:
پاسداران
سهیل سری به نشانه تفهیم تکان داد!نگاهی سرسری به کل کوچه انداخت.او بالاخره پیروز شده بود!توانسته بود مکان آرام را پیدا کند.با یک هزارم از مال و ثروتش توانسته بود اورا پیدا کند.پوزخندی از خوشحالی زدو گفت:
مطمئنی سد علی؟؟؟؟
سید علی سری تکان دادو گفت:
آره.دقیقا همینجا پیادش کردم!
سهیل باز هم سری تکان دادو گفت:
ممنونم ازت.شماره حسابتو برام بنویس
سید علی:
برای چی؟؟؟؟
- شیرینی پیدا کردن زنم!
سید علی با خوشحالی گفت:
ممنون پسرم.اما نمیخواد
- چرا میخواد.بخاطر این اتفاق باید کل ایرانو شام بدم!
دست در جیبش کردو شش تراول دست نخورده دراوردو پس ازشمردن آن به طرف سید علی گرفتو گفت:
حاجی خیر ببینی ایشاالله!اینم شیرینی
سید علی دست بردو پول را گرفت با دیدن آن همه تراول آن هم یک جا چشمانش برق زد اما گفت:
این که خیلی زیاده
- کمتر از لطف شماس!
و پشت فرمان نشست.روبه آنها گفت:
سید علی برات تاکسی میگیرم در بست بری دم خونه اینجا خیلی کار دارم شرمنده
سید علی که هنوز ذوق ول هارا داشت گفت:
اشکال نداره
سهیل به ناصر اشاره کرد و ناصر پیاده شد.دستش را برای تاکسی بلند کرد.تاکسی بلا فاصله ایستادو ناصر گفت:
دربست؟
ناصر سید علی را سوار کردو آدرس خانه شان را داد.پول را هم پرداخت کردو به طرف سهیل برگشت.سهیل با یک پوزخند کنار لبش تلفنش را برداشتو شماره رضا را گرفت.رضا بعد از چهار بوق جواب داد:
بله
- رضا مژد گونی بده.پیداش کردم
- کیو
- واسه کی اومده بودم تهران؟؟؟همون اونو پیدا کردم!
رضا پس از کمی مکث گفت:
جدی؟پس باید شیرینی بدی!منو بی خبر نذاریا!
- منتظر خبرام باش.رضا دو نفرو با ون بفرس تهران به این آدرسی که میگم بیان.
- برای چی با ون؟
- باید پیداش کنم!شباهم باید شیفت باشن حداقل بتونن تو ون بخوابن.باید یه چند روزی شیفت بدن!
- خیله خب.تا دوساعت دیگه راه میوفتن!
- زودتر رضا.عجله دارم
- خیله خب!یکی از پسرای خودمم میفرستم.
- برای چی از افراد خودت میفرستی؟؟؟
- همینجوری.بیان کمکت.نمیخوای نمیفرستم
- نه بفرست.فقط زودتر بفرست
- خیله خب.خدافظ
- خدافظ
تلفن را قطع کردو به آن خیره شد که ناصر گفت:
شیفت بدن؟؟؟؟مگه نگفتی زنته؟؟؟
سهیل:
زنمه.دعوا کرده رفته.از افرادم منظورم خواهر و برادر بود!
ناصر آهانی گفتو حرفی نزد.سهیل با تاسف سری بخاطر سادگی ناصر تکان داد.
********
رضا به طرف پسری رفتو گفت:
وحید پیداش کرده
وحید از جای خود بلند شدو گفت:
کیو؟کی؟
رضا:
سهیل آرامو پیدا کرده.ولی افراد میخواد واسه شیفت دادن.یکی از ماهام باید بره!
- رضا لو میریم.یکی از ما بره با دادن کوچکترین سوتی سهیل میفهمه!
- باید بره!اگه نره که هیچ اطلاعاتی به ما نمیرسه.شاید سهیل همه اطلاعاتو نده.چیکار کنیم اون وقت؟؟؟؟
- خودت برو
- چی؟؟؟؟
- خودت برو.بهتره!نیس؟؟تازه شکم بهت نمیکنه
- آخه وحید.اینجا چی؟
- من هستم!مراقبم.نگران نباش برو
- مطمئنی؟؟
- آره رضا.برو افرادشو آماده کن خیلی زودتر برو.خبرا رو هم برسون!
رضا به وحید نگاه کرد.لبخندی زدو گفت:
ممنون.
********
با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد.پوفی کردو گفت:
اه یادم رفت سایلنتش کنم
و تلفن را برداشت که شماره رضا را دید.سریع دکمه سبز را فشردو موبایل را دم گوشش گذاشت:
بله
- سلام ندا خانوم.سهیل جای آرامو پیدا کرده ازم چندنفریو واسه شیفت دادن خواسته.گفتم بهتون خبر بدم
ندا با صدایی که بخاطر خواب گرفته شده بود گفت:
چند نفر خواسته؟؟؟
- دو نفر خودمم دارم باهاش میرم
- راه افتادین؟؟؟؟
- نه.تازه بهشون خبر دادم تا حاضر شن.
ندا بعد از کمی فکر قاطع گفت:
منم میام
رضا:
چی؟؟؟؟
- منم میام!
- ندا خانوم اونجا اصلا جای مناسبی برای خانوما نیست
- ازاینجا که برام نامناسب تر نیست.هست؟
از عصبانیت ندا رضا ساکت شد.پس از چند ثانیه ای گفت:
ببخشید.حاضر شین ساعت ده میام دنبالتون.
ندا نگاهی به ساعت که نهو ربع را نشان میداد کردو بعد گفت:
باشه.مرسی.ببخشید.خداحافظ
و تلفن را قطع کردو از جایش برخواست.تمام مدت به شغل سهیل و پدرش و اینده آن دختر بدبخت فحش میداد.اما در آخر گفت:
نمیذارم اینم مثل هزاران تا دختر دیگه بدبخت بشه.نمیذارم
و لباس هایش را پوشیدو تمام چیزهایی لازمش را که در مویابل و شارژر و پول و شناسنامه خلاصه میشد برداشت!چند دست لباس هم درکوله اش جمع کرد.راس ساعت ده در را قفل کرد.همان موقع زنگ خانه اش خورد و او پشت در بود.بدون هیچ عکس العملی از پله ها پایین آمد و در را باز کرد که رضا را دست به زنگ دید.رضا گفت:
اا سلام.راست راستی دارین میاین؟
- برای نجات دادن اون دختر آره میام!
و از درخارج شدو آن را قفل کرد.به هیچ کدام از محافظ ها اجازه همراهی نداده بود.سوار ون شد و کنار شیشه نشست.رضا هم بی هیچ حرفی نشست و گفت:
پوریا راه بیوفت!
********
- سامان بابا من تو این وضع حال درس ندارم
- داری.بامنم بحث نکن.اا!مگه نگفتی پسر عمت و پسر عموت هم رشته ایتن؟؟خب میتونن کمکت کنن دیگه.تازه منم یه چیزایی سرم میشه
- آخه سامان
- آرام
با این حرفش آرام ساکت شد.چه لحن گرمی...آرام نفس عمیقی کشیدو گفت:
تازه باید کارم پیدا کنم!
- حالا اون بعدش حله.امروز زنگ میزنی به علیرضاتون برو کتاب بخر
- باشه.ببخشید مزاحم توام شدم!
- نه بابا.برو زنگ بزن.بدو
- خب.خداحافظ
- خدافظ
و تلفن را قطع کرد.از اتاقش خارج شدو به طرف هال راه افتاد.آقا بزرگ به آرام نگاهی کردو گفت:
سلام دخترم.بیا بشین
آرام خیلی آهسته به طرف آقا بزرگ راه افتادو گفت:
اقا بزرگ من میخوام برم کتاب تست بگیرم!اما خب من زیاد سر رشته ندارم!میخوام زنگ بزنم به علیرضا یا امیرپارسا.میتونم باهاشون برم کتاب بگیرم!؟؟
آقا بزرگ لبخندی زدو گفت:
چرا که نه.پسر عمو پسر عمتن دیگه
- من شمارشونو ندارم!
- صفحه اول دفتر تلفن هست.بروببین زنگ بزن.فکر نکنم علیرضا خونه باشه امیرپارساهم نیست ولی اون آمادس برای فرار از کار
- همشون یجا کار میکنن؟؟؟
آقا بزرگ سری تکان دادو گفت:
آره.کارخونه خانوادگیمون!
و به فرش خیره شد.پس از چند دقیقه آهی کشیدو گفت:
جایی که سعید خیلی دوست داشت توش کار کنه.اما...
خیلی زود به همان مرد سخت گیر برگشتو گفت:
برو زنگ بزن بهشون شاید بتونن بیان باهات
آرام با لبخند سری تکان دادو به طرف دفتر تلفن که کنار تلفن بود رفت.صفحه اول شماره عمو سینا را برداشتو خانه شان را گرفت.کمی بعد المیرا تلفن را برداشت:
بله؟؟؟
آرام:
سلام.خوبی؟
- آرامممممم تویی؟؟؟؟؟؟؟
- آره!چطوری؟
- مرسی.چخبرا
- دانشگاه نداری؟
- نه امروز نه!
- آهان.المیرا امیرتون خونس؟
المیرا به طور مشکوکی گفت:
چطور؟
- میخواستم راجع به رشته کامپیوتر صحبت کنم!
- آهان.نه شرکته.بیا شمارشو میدم خودت زنگ بزن
ارام پوفی کشیدو گفت:
باشه
- بنویس!
و تند تند شماره برادرش را برای او گفت.آرام میدانست همان شماره مطمئنا در دفتر تلفن هم هست اما باز هم نوشت.المیرا گفت:
بیا شماره علیرضارم میدم.اونم رشتش همینه دیگه
- آره مرسی.بده
المیرا شماره علیرضا را هم دادو اوهم نوشت.پس از کمی حرف زدن قطع کردن.آرام به دو شماره نگاه کرد.اصلا دلش نمیخواست به امیرپارسا زنگ بزند.اما مجبور بود.نگاهی به شماره علیرضا کرد.شماره هردو را در موبایلش ذخیره کرد.به کدام زنگ میزد؟؟؟؟؟پوفی کشیدو شماره علیرضا را گرفت.هرچه بود بهتر از امیرپارسا بود.یک بوق،دو بوق،پنج بوق اما علیرضا جوابی نداد.آرام موبایلش را پایین آوردو تماس را قطع کرد!به شماره امیرپارسا نگاه کردو روی آن ضربه زد.برعکس علیرضا،امیرپارسا به دوبوق نرسیده با صدایی خشک جواب داد:
بله؟؟؟؟
آرام:
سلام
- سلام.شما؟؟؟
- آرامم!
- نشناختم
آرام کفری شد.میدانست او همان اول با صدایش اورا شناخته و فقط میخواهد کرم بریزد.به طرف اتاق خود رفتو گفت:
یعنی نشناختی؟
- نه.به جا نیاوردم
- اووف.آرامم.دختر عموت!حالا شناختی
امیرپارسا خندیدو گفت:
اوووووه خب زودتر بگو.فک کردم دوسته دوست دخترمی زنگ زدی مخمو بزنی!
آرام:
آخی!نه اون نیستم.
- خب حالا بفرمایید
- زنگ زدم بگم میشه با من بیای بریم کتاب بخریم؟؟؟؟
- کتابه...؟؟؟؟؟؟
- برای کنکورم میخوام.
- اوه.پس آقا سامان بالاخره کار خودشو کردو راضیت کرد!
آرام با تعجب گفت:
تو چه میدونی اون گفته؟
- حدس زدم.نکنه واقعا اون گفته!؟دوس پسره دیگه هرچی بگه انجام میشه
و پوزخند زد.آرام خیلی جدی گفت:
دیدمت نشونت میدم.میای اینجا یا نه؟؟؟؟؟
امیرپارسا:
بذار فکر کنم.وقتم جور شد دوساعت دیگه میام
- امیرپارسا دوساعت دیگه دیره.الان نمیتونی بیای؟البته اجبار نیست ها نمیتونی بیای اشکال نداره فردا با سامان هماهنگ میکنیم میریم.
با شنیدن نام سامان امیرپارسا خیلی سریع گفت:
لازم نکرده.میام الان.همینم مونده پس فردا بری بگی پسرعموم بیشعور بود نیومد منو ببره کتاب بخریم!
آرام ناخواسته لبخندی زدو گفت:
مرسی.منتظرم.خدافظ!
- خدافظ
تلفن را که قطع کرد خنده اش گرفته بود.اصلا نمیخواست کسی را تحت تاثیر بگذارد اما گویا این کار را کرده بود!سری تکان دادو گفت:
بدبخت سامان
روی تخت دراز کشید تا امیرپارسا بیاید!اصلا حواسش نبود بلند شود و حاضر شود.یک ربع بعد تلفنش زنگ خورد.با دیدن نام امیرپارسا زیر لب گفت:
اوه اوه
تلفن را برداشت که امیرپارسا خیلی سریع گفت:
پایینم زود پاشو بیا پایین.منتظر نمونما.وگرنه میرم
آرام:
حاضر نیستم.بیا بالا
- حاضر شو زود
- خب بیا بالا دیگه
- حال ندارم
- آقا بزرگ و مادر جون ناراحت میشنا
- خیله خب.تو حاضر شو دارم میام بالا
- خب.خدافظ
- خدافظ
تلفن را قطع کرد.از جا بلند شدو به طرف کمدش رفتو داخل آنرا نگاه کرد.چهار تا مانتو بیشتر نداشت.شلوار مشکی اش را برداشتو تنش کرد!مانتوی طوسی ای را هم پوشید.روبه روی آیینه ایستاد!تیپش به اندازه کافی خوب بود.یه شال طوسی برداشتو پس از منظم کردن موهایش آنرا سرش کرد.اصلا حس و حال آرایش کردن را نداشت.همان گونه خوب بود.کیف پولش را پس از آنکه چک کرد پول دارد یا نه داخل کیفش گذاشت.یکبار دیگر خودش را داخل آیینه چک کردو از اتاق خارج شد.همان موقع که وارد هال شد امیرپارسا هم وارد شدو بلند گفت:
سلام من اومدم
آرام نگاهی به او کرد و گفت:
سلام
- حاضری؟
- آره
و به طرف اتاق خانم بزرگ رفت.پس از زدن دو تقه به در و شنیدن کلمه بفرمایید وارد شد.خانم بزرگ روی تخت خوابیده بودو اقا بزرگ مشغول خواندن کتاب برای او بود!آرام لبخندی زدو وارد شد.خم شد گونه خانم بزرگ و اقا بزرگ را بوسید.در این دوروز آن چنان به آنها علاقه مند شده بود که حد نداشت.داشتن یک فامیل زیادی ذوق زده اش کرده بود.آرام با لبخند گفت:
آقا بزرگ مادرجون من دارم با امیرپارسا میرم کتاب بخرم.البته با اجازه!
خانم بزرگ لبخندی زدو گفت:
برو موفق باشی
آقا بزرگ هم با لبخند سری تکان داد.آرام نگاهی به خانم بزرگ کرد.زنی که بیشتر اوقات روی تخت میخوابید و زیاد بیرون نمی آمد.همین باعث شده بود کمی افسردگی بگیرد!گاهی اوقات آن چنان مظلوم میشد که گویا دختری دوساله است.و بعضی اوقات آن چنان ابوس که هیچ کسی طرفش نمیرفت!و گاهی اوقات آن چنان مهربان که هرکسی عاشقش میشد.آرام بار دیگر گونه اورا بوسیدو با لبخند گفت:
خدافظ
آقا بزرگ:
آرام جان
آرام به طرف او برگشتو گفت:
جانم؟
- اینو بگیر
و کارت عابربانکیی را به طرفش گرفت.آرام به کارت نگاه کردو بعد گفت:
دارم آقابزرگ.مرسی
- بگیر
- نه اقا بزرگ دارم.باور کنین.مرسی.خدافظ
و خواست خارج شود که آقا بزرگ گفت:
خودت برو به امیرپارسا بگو بیاد اینجا
آرام سری تکان دادو خارج شد با چشمانش به امیرپارسا اشاره کرد که داخل شود اما امیرپارسا با گیجی گفت:
ها؟؟؟؟
آرام:
برو آقا بزرگ کارت داره
- آها
و بی هیچ حرفی وارد اتاق شد.آقا بزرگ رو به امیرپارسا با صدایی آهسته گفت:
آرام بیرونه؟
امیرپارسا سری به نشانه مثبت تکان داد!آقا بزرگ کارت را به طرف امیرپارسا گرفتو گفت:
هرچی خواست براش بخر.
امیرپارسا تک خنده ای کردو گفت:
پول دارم همرام.میخرم براش!
- بگیر امیر!
- دارم اقا بزرگ همرام.شما نگران نباش
- بگیر اینوبد اخلاقیم باهاش نکن
- آقا بزرگ...من کی با دختر عمو هام بد اخلاقی کردم که این دومیش باشه
- آفرین.کارتم بگیر
- میگم دارم همرام
- میدونم مرد شدی غیرتت اجازه نمیده.اما الان اون دختر ماس و توام باید وقتی باهاش میری بیرون پولو از باباش بگیری.میخواستم بدم به خودش ولی قبول نکرد.میدم به تو پس بگیرش
امیرپارسا دست بردو کارت را گرفت.به طرف خانم بزرگ برگشت.دست برد لپش را کشیدو گفت:
حال مادرجون خودم چطوریه؟؟؟
و لبخندی زد.آرام به طرف در اتاق رفتو وقتی این صحنه را دید ناخوداگاه لبخندی روی لبش آمد.خانم بزرگ لبخندی زدو گفت:
برو پسر.برو دخترمو علاف نکن.منتظره!
با این حرف آرام لبخندش بیشتر شد.امیرپارسا به عقب برگشتو با دیدن آرام گفت:
خب پس ما بریم ببینیم این خانوم چی میخواد بخره!
آقا بزرگ و خانم بزرگ با آنها خداحافظی کردند.امیرپارسا به طرف در رفتو از کنار آرام گذشت.آرام هم پس از خداحافظی مجدد به طرف امیرپارسا رفت.هردو کفش هایشان را پوشیدند و از پله ها پایین رفتند!امیرپارسا همانطور که جلوتر میرفت گفت:
چی میخوای بخری؟
- کتاب تست!ببخشید مزاحم توام شدم
امیرپارسا خندید.دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
نه بابا.اشکال نداره.وظیفه بود
و تک خنده ای کرد.آرام بی توجه به او در ساختمان را باز کردو خارج شد.روبه رویش یک ماشین شاسی بلند را دید که امیرپارسا گفت:
سوار شو!
********
گردنش را تکان داد.زیادی به کامپیوتر نگاه کرده بود.گردنش درد میکرد.دست برد کمی گردنش را مالید و به ساعت رولکسش نگاه کرد.ساعت دوازده بود!به پشت صندلی تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت که همان موقع مهدی سر رسید و دو ضربه به میزش زد و گفت:
تو الکی حقوق میگیری؟؟همشو میگیری میخوابی نه؟
سامان یکی از چشمانش را باز کردو گفت:
حرف نزن مهدی گردنم داره میشکنه.
مهدی صورتش را مچاله کردو گفت:
غلط کردی.از صب لم دادی اینجا پاشو ببینم!
سامان چشمانش را گرد کردو گفت:
چرررا،چرررت،میگی؟؟؟؟
همینجوری برو تا بهت بگم
سهیل تمام مدت با استرس به حرف های سید علی گوش میدادو همش میپرسید:
دارم درست میرم؟
و باز هم استرس بودو استرس.از آدرسی دادن ها هیچی نمیفهمید!اصلا نمیدانست اینجا که ایستاده است کجاست!سید علی به گوشه ای اشاره کردو گفت:
اینجاست
سهیل یه نگاهی به اطراف کردو گفت:
اینجا دقیقا کجای تهرانه؟؟؟؟
سید علی پس از کمی مکث گفت:
پاسداران
سهیل سری به نشانه تفهیم تکان داد!نگاهی سرسری به کل کوچه انداخت.او بالاخره پیروز شده بود!توانسته بود مکان آرام را پیدا کند.با یک هزارم از مال و ثروتش توانسته بود اورا پیدا کند.پوزخندی از خوشحالی زدو گفت:
مطمئنی سد علی؟؟؟؟
سید علی سری تکان دادو گفت:
آره.دقیقا همینجا پیادش کردم!
سهیل باز هم سری تکان دادو گفت:
ممنونم ازت.شماره حسابتو برام بنویس
سید علی:
برای چی؟؟؟؟
- شیرینی پیدا کردن زنم!
سید علی با خوشحالی گفت:
ممنون پسرم.اما نمیخواد
- چرا میخواد.بخاطر این اتفاق باید کل ایرانو شام بدم!
دست در جیبش کردو شش تراول دست نخورده دراوردو پس ازشمردن آن به طرف سید علی گرفتو گفت:
حاجی خیر ببینی ایشاالله!اینم شیرینی
سید علی دست بردو پول را گرفت با دیدن آن همه تراول آن هم یک جا چشمانش برق زد اما گفت:
این که خیلی زیاده
- کمتر از لطف شماس!
و پشت فرمان نشست.روبه آنها گفت:
سید علی برات تاکسی میگیرم در بست بری دم خونه اینجا خیلی کار دارم شرمنده
سید علی که هنوز ذوق ول هارا داشت گفت:
اشکال نداره
سهیل به ناصر اشاره کرد و ناصر پیاده شد.دستش را برای تاکسی بلند کرد.تاکسی بلا فاصله ایستادو ناصر گفت:
دربست؟
ناصر سید علی را سوار کردو آدرس خانه شان را داد.پول را هم پرداخت کردو به طرف سهیل برگشت.سهیل با یک پوزخند کنار لبش تلفنش را برداشتو شماره رضا را گرفت.رضا بعد از چهار بوق جواب داد:
بله
- رضا مژد گونی بده.پیداش کردم
- کیو
- واسه کی اومده بودم تهران؟؟؟همون اونو پیدا کردم!
رضا پس از کمی مکث گفت:
جدی؟پس باید شیرینی بدی!منو بی خبر نذاریا!
- منتظر خبرام باش.رضا دو نفرو با ون بفرس تهران به این آدرسی که میگم بیان.
- برای چی با ون؟
- باید پیداش کنم!شباهم باید شیفت باشن حداقل بتونن تو ون بخوابن.باید یه چند روزی شیفت بدن!
- خیله خب.تا دوساعت دیگه راه میوفتن!
- زودتر رضا.عجله دارم
- خیله خب!یکی از پسرای خودمم میفرستم.
- برای چی از افراد خودت میفرستی؟؟؟
- همینجوری.بیان کمکت.نمیخوای نمیفرستم
- نه بفرست.فقط زودتر بفرست
- خیله خب.خدافظ
- خدافظ
تلفن را قطع کردو به آن خیره شد که ناصر گفت:
شیفت بدن؟؟؟؟مگه نگفتی زنته؟؟؟
سهیل:
زنمه.دعوا کرده رفته.از افرادم منظورم خواهر و برادر بود!
ناصر آهانی گفتو حرفی نزد.سهیل با تاسف سری بخاطر سادگی ناصر تکان داد.
********
رضا به طرف پسری رفتو گفت:
وحید پیداش کرده
وحید از جای خود بلند شدو گفت:
کیو؟کی؟
رضا:
سهیل آرامو پیدا کرده.ولی افراد میخواد واسه شیفت دادن.یکی از ماهام باید بره!
- رضا لو میریم.یکی از ما بره با دادن کوچکترین سوتی سهیل میفهمه!
- باید بره!اگه نره که هیچ اطلاعاتی به ما نمیرسه.شاید سهیل همه اطلاعاتو نده.چیکار کنیم اون وقت؟؟؟؟
- خودت برو
- چی؟؟؟؟
- خودت برو.بهتره!نیس؟؟تازه شکم بهت نمیکنه
- آخه وحید.اینجا چی؟
- من هستم!مراقبم.نگران نباش برو
- مطمئنی؟؟
- آره رضا.برو افرادشو آماده کن خیلی زودتر برو.خبرا رو هم برسون!
رضا به وحید نگاه کرد.لبخندی زدو گفت:
ممنون.
********
با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد.پوفی کردو گفت:
اه یادم رفت سایلنتش کنم
و تلفن را برداشت که شماره رضا را دید.سریع دکمه سبز را فشردو موبایل را دم گوشش گذاشت:
بله
- سلام ندا خانوم.سهیل جای آرامو پیدا کرده ازم چندنفریو واسه شیفت دادن خواسته.گفتم بهتون خبر بدم
ندا با صدایی که بخاطر خواب گرفته شده بود گفت:
چند نفر خواسته؟؟؟
- دو نفر خودمم دارم باهاش میرم
- راه افتادین؟؟؟؟
- نه.تازه بهشون خبر دادم تا حاضر شن.
ندا بعد از کمی فکر قاطع گفت:
منم میام
رضا:
چی؟؟؟؟
- منم میام!
- ندا خانوم اونجا اصلا جای مناسبی برای خانوما نیست
- ازاینجا که برام نامناسب تر نیست.هست؟
از عصبانیت ندا رضا ساکت شد.پس از چند ثانیه ای گفت:
ببخشید.حاضر شین ساعت ده میام دنبالتون.
ندا نگاهی به ساعت که نهو ربع را نشان میداد کردو بعد گفت:
باشه.مرسی.ببخشید.خداحافظ
و تلفن را قطع کردو از جایش برخواست.تمام مدت به شغل سهیل و پدرش و اینده آن دختر بدبخت فحش میداد.اما در آخر گفت:
نمیذارم اینم مثل هزاران تا دختر دیگه بدبخت بشه.نمیذارم
و لباس هایش را پوشیدو تمام چیزهایی لازمش را که در مویابل و شارژر و پول و شناسنامه خلاصه میشد برداشت!چند دست لباس هم درکوله اش جمع کرد.راس ساعت ده در را قفل کرد.همان موقع زنگ خانه اش خورد و او پشت در بود.بدون هیچ عکس العملی از پله ها پایین آمد و در را باز کرد که رضا را دست به زنگ دید.رضا گفت:
اا سلام.راست راستی دارین میاین؟
- برای نجات دادن اون دختر آره میام!
و از درخارج شدو آن را قفل کرد.به هیچ کدام از محافظ ها اجازه همراهی نداده بود.سوار ون شد و کنار شیشه نشست.رضا هم بی هیچ حرفی نشست و گفت:
پوریا راه بیوفت!
********
- سامان بابا من تو این وضع حال درس ندارم
- داری.بامنم بحث نکن.اا!مگه نگفتی پسر عمت و پسر عموت هم رشته ایتن؟؟خب میتونن کمکت کنن دیگه.تازه منم یه چیزایی سرم میشه
- آخه سامان
- آرام
با این حرفش آرام ساکت شد.چه لحن گرمی...آرام نفس عمیقی کشیدو گفت:
تازه باید کارم پیدا کنم!
- حالا اون بعدش حله.امروز زنگ میزنی به علیرضاتون برو کتاب بخر
- باشه.ببخشید مزاحم توام شدم!
- نه بابا.برو زنگ بزن.بدو
- خب.خداحافظ
- خدافظ
و تلفن را قطع کرد.از اتاقش خارج شدو به طرف هال راه افتاد.آقا بزرگ به آرام نگاهی کردو گفت:
سلام دخترم.بیا بشین
آرام خیلی آهسته به طرف آقا بزرگ راه افتادو گفت:
اقا بزرگ من میخوام برم کتاب تست بگیرم!اما خب من زیاد سر رشته ندارم!میخوام زنگ بزنم به علیرضا یا امیرپارسا.میتونم باهاشون برم کتاب بگیرم!؟؟
آقا بزرگ لبخندی زدو گفت:
چرا که نه.پسر عمو پسر عمتن دیگه
- من شمارشونو ندارم!
- صفحه اول دفتر تلفن هست.بروببین زنگ بزن.فکر نکنم علیرضا خونه باشه امیرپارساهم نیست ولی اون آمادس برای فرار از کار
- همشون یجا کار میکنن؟؟؟
آقا بزرگ سری تکان دادو گفت:
آره.کارخونه خانوادگیمون!
و به فرش خیره شد.پس از چند دقیقه آهی کشیدو گفت:
جایی که سعید خیلی دوست داشت توش کار کنه.اما...
خیلی زود به همان مرد سخت گیر برگشتو گفت:
برو زنگ بزن بهشون شاید بتونن بیان باهات
آرام با لبخند سری تکان دادو به طرف دفتر تلفن که کنار تلفن بود رفت.صفحه اول شماره عمو سینا را برداشتو خانه شان را گرفت.کمی بعد المیرا تلفن را برداشت:
بله؟؟؟
آرام:
سلام.خوبی؟
- آرامممممم تویی؟؟؟؟؟؟؟
- آره!چطوری؟
- مرسی.چخبرا
- دانشگاه نداری؟
- نه امروز نه!
- آهان.المیرا امیرتون خونس؟
المیرا به طور مشکوکی گفت:
چطور؟
- میخواستم راجع به رشته کامپیوتر صحبت کنم!
- آهان.نه شرکته.بیا شمارشو میدم خودت زنگ بزن
ارام پوفی کشیدو گفت:
باشه
- بنویس!
و تند تند شماره برادرش را برای او گفت.آرام میدانست همان شماره مطمئنا در دفتر تلفن هم هست اما باز هم نوشت.المیرا گفت:
بیا شماره علیرضارم میدم.اونم رشتش همینه دیگه
- آره مرسی.بده
المیرا شماره علیرضا را هم دادو اوهم نوشت.پس از کمی حرف زدن قطع کردن.آرام به دو شماره نگاه کرد.اصلا دلش نمیخواست به امیرپارسا زنگ بزند.اما مجبور بود.نگاهی به شماره علیرضا کرد.شماره هردو را در موبایلش ذخیره کرد.به کدام زنگ میزد؟؟؟؟؟پوفی کشیدو شماره علیرضا را گرفت.هرچه بود بهتر از امیرپارسا بود.یک بوق،دو بوق،پنج بوق اما علیرضا جوابی نداد.آرام موبایلش را پایین آوردو تماس را قطع کرد!به شماره امیرپارسا نگاه کردو روی آن ضربه زد.برعکس علیرضا،امیرپارسا به دوبوق نرسیده با صدایی خشک جواب داد:
بله؟؟؟؟
آرام:
سلام
- سلام.شما؟؟؟
- آرامم!
- نشناختم
آرام کفری شد.میدانست او همان اول با صدایش اورا شناخته و فقط میخواهد کرم بریزد.به طرف اتاق خود رفتو گفت:
یعنی نشناختی؟
- نه.به جا نیاوردم
- اووف.آرامم.دختر عموت!حالا شناختی
امیرپارسا خندیدو گفت:
اوووووه خب زودتر بگو.فک کردم دوسته دوست دخترمی زنگ زدی مخمو بزنی!
آرام:
آخی!نه اون نیستم.
- خب حالا بفرمایید
- زنگ زدم بگم میشه با من بیای بریم کتاب بخریم؟؟؟؟
- کتابه...؟؟؟؟؟؟
- برای کنکورم میخوام.
- اوه.پس آقا سامان بالاخره کار خودشو کردو راضیت کرد!
آرام با تعجب گفت:
تو چه میدونی اون گفته؟
- حدس زدم.نکنه واقعا اون گفته!؟دوس پسره دیگه هرچی بگه انجام میشه
و پوزخند زد.آرام خیلی جدی گفت:
دیدمت نشونت میدم.میای اینجا یا نه؟؟؟؟؟
امیرپارسا:
بذار فکر کنم.وقتم جور شد دوساعت دیگه میام
- امیرپارسا دوساعت دیگه دیره.الان نمیتونی بیای؟البته اجبار نیست ها نمیتونی بیای اشکال نداره فردا با سامان هماهنگ میکنیم میریم.
با شنیدن نام سامان امیرپارسا خیلی سریع گفت:
لازم نکرده.میام الان.همینم مونده پس فردا بری بگی پسرعموم بیشعور بود نیومد منو ببره کتاب بخریم!
آرام ناخواسته لبخندی زدو گفت:
مرسی.منتظرم.خدافظ!
- خدافظ
تلفن را که قطع کرد خنده اش گرفته بود.اصلا نمیخواست کسی را تحت تاثیر بگذارد اما گویا این کار را کرده بود!سری تکان دادو گفت:
بدبخت سامان
روی تخت دراز کشید تا امیرپارسا بیاید!اصلا حواسش نبود بلند شود و حاضر شود.یک ربع بعد تلفنش زنگ خورد.با دیدن نام امیرپارسا زیر لب گفت:
اوه اوه
تلفن را برداشت که امیرپارسا خیلی سریع گفت:
پایینم زود پاشو بیا پایین.منتظر نمونما.وگرنه میرم
آرام:
حاضر نیستم.بیا بالا
- حاضر شو زود
- خب بیا بالا دیگه
- حال ندارم
- آقا بزرگ و مادر جون ناراحت میشنا
- خیله خب.تو حاضر شو دارم میام بالا
- خب.خدافظ
- خدافظ
تلفن را قطع کرد.از جا بلند شدو به طرف کمدش رفتو داخل آنرا نگاه کرد.چهار تا مانتو بیشتر نداشت.شلوار مشکی اش را برداشتو تنش کرد!مانتوی طوسی ای را هم پوشید.روبه روی آیینه ایستاد!تیپش به اندازه کافی خوب بود.یه شال طوسی برداشتو پس از منظم کردن موهایش آنرا سرش کرد.اصلا حس و حال آرایش کردن را نداشت.همان گونه خوب بود.کیف پولش را پس از آنکه چک کرد پول دارد یا نه داخل کیفش گذاشت.یکبار دیگر خودش را داخل آیینه چک کردو از اتاق خارج شد.همان موقع که وارد هال شد امیرپارسا هم وارد شدو بلند گفت:
سلام من اومدم
آرام نگاهی به او کرد و گفت:
سلام
- حاضری؟
- آره
و به طرف اتاق خانم بزرگ رفت.پس از زدن دو تقه به در و شنیدن کلمه بفرمایید وارد شد.خانم بزرگ روی تخت خوابیده بودو اقا بزرگ مشغول خواندن کتاب برای او بود!آرام لبخندی زدو وارد شد.خم شد گونه خانم بزرگ و اقا بزرگ را بوسید.در این دوروز آن چنان به آنها علاقه مند شده بود که حد نداشت.داشتن یک فامیل زیادی ذوق زده اش کرده بود.آرام با لبخند گفت:
آقا بزرگ مادرجون من دارم با امیرپارسا میرم کتاب بخرم.البته با اجازه!
خانم بزرگ لبخندی زدو گفت:
برو موفق باشی
آقا بزرگ هم با لبخند سری تکان داد.آرام نگاهی به خانم بزرگ کرد.زنی که بیشتر اوقات روی تخت میخوابید و زیاد بیرون نمی آمد.همین باعث شده بود کمی افسردگی بگیرد!گاهی اوقات آن چنان مظلوم میشد که گویا دختری دوساله است.و بعضی اوقات آن چنان ابوس که هیچ کسی طرفش نمیرفت!و گاهی اوقات آن چنان مهربان که هرکسی عاشقش میشد.آرام بار دیگر گونه اورا بوسیدو با لبخند گفت:
خدافظ
آقا بزرگ:
آرام جان
آرام به طرف او برگشتو گفت:
جانم؟
- اینو بگیر
و کارت عابربانکیی را به طرفش گرفت.آرام به کارت نگاه کردو بعد گفت:
دارم آقابزرگ.مرسی
- بگیر
- نه اقا بزرگ دارم.باور کنین.مرسی.خدافظ
و خواست خارج شود که آقا بزرگ گفت:
خودت برو به امیرپارسا بگو بیاد اینجا
آرام سری تکان دادو خارج شد با چشمانش به امیرپارسا اشاره کرد که داخل شود اما امیرپارسا با گیجی گفت:
ها؟؟؟؟
آرام:
برو آقا بزرگ کارت داره
- آها
و بی هیچ حرفی وارد اتاق شد.آقا بزرگ رو به امیرپارسا با صدایی آهسته گفت:
آرام بیرونه؟
امیرپارسا سری به نشانه مثبت تکان داد!آقا بزرگ کارت را به طرف امیرپارسا گرفتو گفت:
هرچی خواست براش بخر.
امیرپارسا تک خنده ای کردو گفت:
پول دارم همرام.میخرم براش!
- بگیر امیر!
- دارم اقا بزرگ همرام.شما نگران نباش
- بگیر اینوبد اخلاقیم باهاش نکن
- آقا بزرگ...من کی با دختر عمو هام بد اخلاقی کردم که این دومیش باشه
- آفرین.کارتم بگیر
- میگم دارم همرام
- میدونم مرد شدی غیرتت اجازه نمیده.اما الان اون دختر ماس و توام باید وقتی باهاش میری بیرون پولو از باباش بگیری.میخواستم بدم به خودش ولی قبول نکرد.میدم به تو پس بگیرش
امیرپارسا دست بردو کارت را گرفت.به طرف خانم بزرگ برگشت.دست برد لپش را کشیدو گفت:
حال مادرجون خودم چطوریه؟؟؟
و لبخندی زد.آرام به طرف در اتاق رفتو وقتی این صحنه را دید ناخوداگاه لبخندی روی لبش آمد.خانم بزرگ لبخندی زدو گفت:
برو پسر.برو دخترمو علاف نکن.منتظره!
با این حرف آرام لبخندش بیشتر شد.امیرپارسا به عقب برگشتو با دیدن آرام گفت:
خب پس ما بریم ببینیم این خانوم چی میخواد بخره!
آقا بزرگ و خانم بزرگ با آنها خداحافظی کردند.امیرپارسا به طرف در رفتو از کنار آرام گذشت.آرام هم پس از خداحافظی مجدد به طرف امیرپارسا رفت.هردو کفش هایشان را پوشیدند و از پله ها پایین رفتند!امیرپارسا همانطور که جلوتر میرفت گفت:
چی میخوای بخری؟
- کتاب تست!ببخشید مزاحم توام شدم
امیرپارسا خندید.دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
نه بابا.اشکال نداره.وظیفه بود
و تک خنده ای کرد.آرام بی توجه به او در ساختمان را باز کردو خارج شد.روبه رویش یک ماشین شاسی بلند را دید که امیرپارسا گفت:
سوار شو!
********
گردنش را تکان داد.زیادی به کامپیوتر نگاه کرده بود.گردنش درد میکرد.دست برد کمی گردنش را مالید و به ساعت رولکسش نگاه کرد.ساعت دوازده بود!به پشت صندلی تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت که همان موقع مهدی سر رسید و دو ضربه به میزش زد و گفت:
تو الکی حقوق میگیری؟؟همشو میگیری میخوابی نه؟
سامان یکی از چشمانش را باز کردو گفت:
حرف نزن مهدی گردنم داره میشکنه.
مهدی صورتش را مچاله کردو گفت:
غلط کردی.از صب لم دادی اینجا پاشو ببینم!
سامان چشمانش را گرد کردو گفت:
چرررا،چرررت،میگی؟؟؟؟
آخرین ویرایش: