کامل شده رمان آرام اما طوفان | Shaghayegh27کاربر نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Shaghayegh27
  • بازدیدها 13,343
  • پاسخ ها 140
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shaghayegh27

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
1,272
امتیاز
336
محل سکونت
کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
آرتام:
لعنتی جواب بده...
برای بار دهم شماره آرام رو گرفتم ولی فقط صدای نحس کسی بود که می گفت:« دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!»
دوماه از شبی که خونه عمو پوریا دعوت بودیم، می گذشت...
رفتار آرام از همون شب مشکوک شده بود...
و الان تلفنش خاموش بود..
به پری خانم هم زنگ زدم اما اونم گفت خبری نداره...
از تمام کسایی که با آرام در ارتباط بودن سوال کرده بودم اما هیچ کس از آرام خبر نداشت...
به معنی واقعی داشتم دیوونه می شدم...
دلم شور می زد...
صدای بلند آیدا که داشت منو صدا می کرد، دلشورم رو بیشتر کرد...
بدون در زدن وارد اتاق شد...
یه پاکت نامه دستش بود...
_ آیدا اون پاکت چیه؟
با صدایی که به خاطر بغض می‌لرزید،گفت: آرتام، آرام..
_ آرام چی آیدا؟
چی شده؟؟؟
به گریه افتاد: آرام رفته!
نفهمیدم منظورش چیه؟
_ یعنی چی آیدا؟
یعنی چی رفته؟
پاکت نامه رو به طرفم گرفت و گفت: بخونش...
سریع پاکت رو از دستش گرفتم و نامه داخلش رو در اوردم و شروع کردم به خوندن...
« سلام به آیدا و آرتام...
می دونم الان که نامه من به دستون رسیده، دارید دنبال من می گردید...
اما گشتن بی فایده ست...
خودتون رو به زحمت نندازید...
چون نمی تونید من رو پیدا کنید...
من هم جام امن هستش و هم راضیم...
دیگه از زندگی ای که داشتم، خسته شده بودم...
یه زندگی جدید رو شروع می کنم...
امیدوارم خوشبخت بشین...
به منم فکر نکنید..
خوشبخت بشید...
امضاء
شیر زخمی(آرام سعیدی)
خداحافظ...»
نامه از بین دستام افتاد...
خدایا کجا رفته؟
حالا من چی کار کنم؟
اول از همه باید برم خونش...
ولی هیچ کس که آدرسش رو بلد نیست...
یک دفعه اسم آدریَن تو مغزم جرقه زد...
آدریَن یه بار آرام رو به خونش رسونده بود...
سریع شماره آدریَن رو گرفتم...
با اولین بوق جواب داد...
آدریَن: جانم آرتام؟
_ آدریَن سریع بیا این جا...
آدریَن: چیزی شده؟
_ آدریَن سوال نپرس فقط بیا...
و گوشی رو قطع کردم...
خدایا این دیگه چه مصیبتی بود که گریبان گیر ما شد؟
وقتی آدریَن اومده سریع موضوع رو براش توضیح دادم...
به همراه هم رفتیم به سمت خونش ولی صاحب خونش گفت خونه رو تحویل داده...
همه جا رو گشته بودیم ولی خبری ازش نبود...
از دانشگاه انتقالی گرفته بود اما نفهمیدیم به کجا؟
همه تلاشم رو کردم اما نتونستم پیداش کنم و این بیشتر داغونم کرد...
***
آدریَن:
تو اتاقم نشسته بودم...
به تخت نگاه کردم...
تختی که آرام روش خوابید...
3ماه از رفتن آرام گذشته بود...
نه من و نه آرتام نتونستیم پیداش کنیم...
گوشیم رو برداشتم و آهنگی که تازه محمد برام ریخته بود رو پیدا کردم...
محمد و شیرین به تازگی نامزد کرده بودن...
شیدا و حامد هم عقد بودن و 2 ماه دیگه عروسیشون بود...
همه خوش حال بودن به جز من...
منی که عشقم رو از دست داده بودم...
درست زمانی که می خواستم اعتراف کنم دوسش دارم...
آهنگ رو پلی کردم و صدای آهنگ بود که سکوت اتاق رو شکست...
( داره میره_ امیر بهادر )
خیلی مغروره از دلم دوره همه جوره سوتو کوره بی اون این خونه
خیلی تنهامو دیگه دردامو نمی دونه نمی مونه با منه دیوونه
دیگه دیره داره میره , میره تا زندگیم بمیره خیلی راحت سر ساعت میره تا جونمو بگیره
بی قراره دوست نداره که بمونه با من دوباره
تو خیابون سیله بارون داره رو صورتم می باره , داره رو صورتم می باره
دیگه دیره داره میره , میره تا زندگیم بمیره خیلی راحت سر ساعت میره تا جونمو بگیره
بی قراره دوست نداره که بمونه با من دوباره
تو خیابون سیله بارون داره رو صورتم می باره
دیگه دیره داره میره , میره تا زندگیم بمیره خیلی راحت سر ساعت میره تا جونمو بگیره
بی قراره دوست نداره که بمونه با من دوباره
تو خیابون سیله بارون داره رو صورتم می باره , داره رو صورتم می باره

★★★
دیگه صبرم رو از دست دادم...
سرم رو، روی زانوهام گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن...
خدایا دیگه نمی کشم...
دلم خیلی گرفته بود...
این آهنگ درست وصف حال من بود...
آره عشق من خیلی مغرور بود...
همیشه از من دور بود...
خدایا چی کار کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    در اتاق زده شد و بعدش صدای مامان بلند شد...
    مامان: آدریَن مامان در چرا قفل کردی؟
    در رو باز کن، کارت دارم مادر...
    سریع اشکام رو پاک کردم و به سمت اتاق رفتم...
    در رو باز کردم...
    مامان با تعجب نگام کرد...
    مطمئن بودم نمی فهمه که من گریه کردم...
    _ جانم مامان؟
    چی کارم داری؟
    مامان: آدریَن پسرم خوبی؟
    چیزی شده؟
    قیافت خیلی پَکره!
    اگه چیزی شده به من بگو...
    شاید بتونم کمکت کنم...
    لبخند تلخی زدم: نه مامان چیزی نشده...
    کاری داشتی؟
    مامان: پوریا داره میره اصفهان...
    انگار می خواد یکی از دوستاش رو ببینه...
    گفت بهت بگم تو هم باهاش بری...
    برای روحیت هم خوبه...
    یه ذره از درس و کار بیا بیرون...
    برو به این سفر مطمئنم بهت خوش می گذره...
    نه بیاری جون پگاه ناراحت می شم...
    _ اااا مامان چرا جون خودت رو قسم می خوری؟
    بعدشم من کی گفتم نمی خوام برم؟
    اتفاقا به این سفر خیلی هم احتیاج دارم...
    حالا قرار کی بریم؟
    مامان خندید: قربون پسر خوشگلم برم که انقدر خوب و آقاست!
    پوریا گفت قراره 3 روزه دیگه برین....
    آماده شو و سعی کن اون جا بهت خوش بگذره...
    سفر رو زهرمار خودت و پوریا نکن مادر!
    از سفر لـ*ـذت ببر...
    با این که نمی دونم چی شده که 3 ماهه خیلی کلافه ای و همش پکری ولی مادر با خودت کنار بیا...
    این جوری خودت رو داغون می کنی...
    من دیگه میرم بخوابم تو هم استراحت کن...
    شب بخیر عزیز دل پگاه!
    _ مامان انقدر قربون صدقم نرو؛ پرو می شم!
    مامان: پرو هم بشی باز عزیز منی!
    _ شما هم جیـ*ـگر منی!
    مامان: برو بخواب دیگه...
    _ شب بخیر...
    و در اتاق رو بستم...
    به خاطر این قبول کردم که برم چون با آرام خاطرات خوبی تو اصفهان داشتم...
    رو تختم دراز کشیدم...
    احساس کردم بوی عطر آرام رو می ده...
    به چشماش فکر کردم...
    به چشمایی که دنیای من بود...
    درست مثل این 3 ماه، با یاد آرام خوابم برد...
    ***
    تو راه اصفهان بودیم...
    یادش بخیر که آرام چقدر غر غر کرد که چرا کل راه رو خوابیدم...
    با یادش لبخند زدم...
    همه لحظاتی که با هم بودیم از جلو چشمام رد شد...
    کجایی دختر؟
    کجایی آرام من؟
    کجایی تا با غرورت دل من رو بلرزونی؟
    چشمام رو بستم...
    می ترسیدم گریم بگیره و بابا بفهمه...
    آره من گریه می کردم؛ برای از دست دادن عشقم...
    من به این حرف اعتقاد نداشتم که مرد نباید گریه کنه...
    بابا سکوت بینمون رو شکست...
    بابا: کمتر بهش فکر کن...
    اون نیست...
    رفته جایی که نمی تونی پیداش کنی...
    اون می خواد از آدمای زندگیش فرار کنه...
    بی خیالش شو و راحت زندگی کن...
    نذاشتم ادامه بده: غیر ممکنه بابا...
    من برای حرف شما خیلی ارزش قائلم...
    اما من از عشقم نمی گذرم...
    اون عشق منه...
    گفتم عاشقش می کنم...
    نمی خوام بعدا غصه بخورم که چرا تلاشم رو نکردم تا به عشقم برسم...
    من آرام رو پیدا می کنم...
    هر جور که شده پیداش می کنم...
    بابا خندش گرفته بود...
    دلیلش رو نمی دونستم ولی هیچی نگفتم...
    بابا: باشه دنبالش بگرد...
    امیدوارم پیداش کنی...
    سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو بستم...
    حوصله هیچی رو نداشتم...
    خیلی دوست داشتم بخوابم اما می ترسیدم بابا هم خوابش بگیره...
    بالاخره بعد 6 ساعت رسیدیم و رفتیم خونه دوست بابا...
    آقای محمدی...
    این جوری که فهمیده بودم یه پسر همسن من داره که اسمش دانیال و یه دختر به اسم دارینا که 2سال از دانیال کوچیک تره داره...
    اصلا حوصله هیچ‌ چیز رو نداشتم...
    اما نمی خواستم آبروی بابا رو ببرم...
    خونشون خیلی نزدیک ویلای دوست محمد بود...
    وقتی رسیدیم خانم آقای محمدی و خود آقای محمدی خیلی تحویلمون گرفتن..
    این جوری که فهمیده بودم بابا و آقای محمدی از زمان دبستان با هم دوست بودن...
    نشسته بودیم که صدای یه دختر که مداوم غر میزد از حیاط می اومد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    در باز شد و صداش بلند شد: اَه مامان...
    هزار بار بهت گفتم لطفا در حیاط رو هزارتا قفل نکن...
    خیلی باز کردنش سخت می شه...
    بابا صداش زد:‌ دارینا خانم؟
    نمی خوای بیای به عمو پوریا سلام کنی؟
    با دیدن بابا سریع اومد به طرفش و باهاش خیلی گرم احوالپرسی کرد..
    دارینا: به به عمو پوریا...
    راه گم کردین!
    چی شده یه سر به ما زدین؟
    بابا: والا نمی خواستم بیام؛ اما سیاوش خیلی اصرار کرد...
    نتونستم مخالفت کنم...
    دارینا: بازم به معرفت بابای خودم...
    شما که خیلی بی معرفتی...
    دارینا که تازه متوجه من شده بود، با تعجب گفت: عمو این پسره کیه؟
    بابا: این آقا پسر گل، پسره منه!
    دارینا: واقعا؟
    خب کدومشونه؟
    بزرگه یا کوچیکه؟
    بابا خندید: کوچیکه...
    دارینا: اوه...
    همچنین کوچیکم نیست که...
    بابا: همینه دیگه...
    چه می شه کرد؟
    اینم پسره ماست دیگه...
    دارینا: عمو چرا انقدر خشکه؟
    اعصابم داغون شد انقدر ساکت بود...
    عمو بهش بگو لااقل بگه اسمش چیه؟
    از جام بلند شدم...
    حوصلش رو نداشتم...
    _ بابا من دارم می رم بیرون...
    کاری نداری؟
    بابا: چیزی شده پسرم؟
    _ نه فقط می خوام برم بیرون...
    بابا: باشه...
    برو یه هوایی هم بخوری حالت بهتر میشه...
    _ بابا میشه سوئیچ ماشین رو بدین؟
    سوئیچ رو از بابا گرفتم و خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم...
    می خواستم برم سی و سه پل...
    همون جایی که آرام ازم خواست باهاش برم به اون قرار...
    دوست داشتم برم به جاهایی که قبلا با آرام اون جا بودم...
    به آب زاینده ‌رود نگاه کردم...
    آرام،کجایی؟
    کجایی عزیز دلم؟
    تو فکر آرام بودم که گوشیم زنگ خورد...
    بابا بود...اصلا نمی تونستم باهاش حرف بزنم...
    رد تماس دادم و بعد هم گوشیم رو خاموش کردم...
    بعد2 ساعت برگشتم...
    زنگ رو زدم و در با صدای تیکی باز شد...
    بابا کلی سوال پیچم کرد که چرا گوشیم رو خاموش کردم؛ ولی فقط گفتم نیاز داشتم تنها باشم...
    سر میز شام، وقتی کاسه قرمه سبزی رو جلوم گذاشتن، ناخودآگاه خندم گرفت...
    یادمه آرام قرمه سبزی دوست نداشت و سالاد رو به قرمه ترجیح می داد...
    داشتم با غذام بازی می کردم...
    فکر آرام حتی یه لحظه هم از مغزم بیرون نمی رفت...
    دانیال: آدریَن، چرا نمی خوری؟
    نکنه قرمه سبزی دوست نداری؟
    البته بعید می دونم که کسی قرمه سبزی دوست نداشته باشه!
    _ نه قرمه سبزی دوست دارم...
    ولی من یکی رو می شناسم که قرمه سبزی دوست نداره...
    دارینا: وا مگه کسی می تونه از قرمه سبزی به این خوشمزگی بگذره؟
    _ آره اون خیلی راحت ازش می گذره...
    حتی نگاشم نمی کنه...
    دارینا: چه جالب...
    برای اولین باره که می بینم کسی قرمه سبزی دوست نداره...
    بعد شام از خانم محمدی تشکر کردم و به همراه بابا و عمو سیاوش تو سالن نشسته بودیم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    داشتن در مورد کار حرف می زدن اما فکر من یه جای دیگه بود...
    تصمیم گرفتم به آرتام زنگ بزنم...
    از جام بلند شدم و به طرف دیگه سالن رفتم...
    با اولین بوق جواب داد...
    آرتام: بله؟
    _ سلام آرتام خوبی؟
    آرتام: بد نیستم...
    تو خوبی؟
    _ ممنون...
    میگم آرتام؟
    آرتام: جانم آدریَن؟
    چیزی شده؟
    _ نه فقط می خواستم بپرسم خبری نشد؟
    آرتام: خبری که نه والا...
    فقط دیروز به گوشی آرام زنگ زدم و بر خلاف همیشه که گوشیش خاموش بود، دیروز یکی جواب داد...
    _ خب خب؟
    آرتام: یه مرد بود...
    وقتی گفتم با خانم سعیدی کار دارم گفت که این خط بهش واگذار شده...
    هر چقدر ازش پرسیدم که کجا زندگی می کنه نگفت که نگفت...
    نمیدونم چیکار کنم..
    تو کجایی؟
    _ اصفهان...
    آرتام: اصفهان چی کار می کنی؟
    این همه کار ریخته رو سرمون...
    10 روز دیگه عروسی آیدا و آرمینِ...
    تو کجا رفتی؟
    _ آرتام چرا انقدر بزرگش می کنی؟
    تمام کارا انجام شده...
    تو حرص چی رو می خوری؟
    آرتام: یعنی واقعا نمی دونم شماها چرا انقدر ریلکس هستین؟
    باشه من رفتم...
    خداحافظ...
    _ خداحافظ...
    نمی دونم واقعا چرا داشت حرص می خورد...
    دانیال و دارینا کنارم نشستن...
    دانیال: خب آقا آدریَن نمی خواین خودتون رو معرفی کنید؟؟؟
    _ آدریَن هستم..
    دانشجو نقشه کشی...
    تو شرکت بابا هم کار می کنم...
    دارینا: متاهل یا مجرد؟
    اخم کردم: مجرد...
    دارینا: انگار حالا چی پرسیدم؟
    دانیال: دارینا بس کن دیگه...
    اون شب با دانیال صمیمی شدم...
    ولی از دارینا خوشم نیومد..
    ***
    (10روز بعد...)
    جلوی آینه ایستادم...
    و کرواتم رو سفت کردم...
    کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید..
    کروات قرمز و کفش های مجلسی مشکی...
    امشب عروسی آرمین و آیدا بود...
    ادکلن رو، روی خودم خالی کردم و از اتاق رفتم بیرون...
    مامان که رفته بود آرایشگاه و بابا هم به احتمال زیاد رفته بود دنبال مامان...
    سوار ماشینم شدم و به طرف تالار رفتم...
    هنوزم که هنوزه خبری از آرام نبود...
    رسیدم به تالار...
    هم زمان پشت ماشین آرمین پارک کردم...
    آرمین پیاده شد و به سمت در آیدا رفت و در رو براش باز کرد...
    شاید برای یه لحظه، فقط یه لحظه به آرمین حسودیم شد که عشقش کنارشه...
    اما سریع اون حس رو از خودم دور کردم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    من هم از ماشین پیاده شدم...
    داشتیم می رفتیم داخل تالار که یه ماشین 206 سفید درست پشت ماشین من پارک کرد...
    در ماشین باز شد و اول کفش های پاشنه بلند قرمز و بعدش قامت یه زن نمایان شد...
    به صورتش نگاه کردم و با دیدنِ کسی که می دیدم لرزیدم...
    خدای من!
    آرام!
    آرام این جا چی کار می کرد؟
    در ماشینش رو قفل کرد و اومد نزدیک و آیدا رو بغـ*ـل کرد و به آرمین و آیدا تبریک گفت...
    نمی تونستم باور کنم که کسی که دیدم آرام هستش!
    در طول عروسی تمام فکرم پیش آرام بود...
    امشب حتما همه چیز رو بهش می گم...
    همه چیز رو...
    ★★★
    آرام:
    همه تعجب کرده بودن...
    تعجب رو از چشماشون می خوندم...
    درست همون جوری که می خواستم...
    یه ورود غیر قابل پیش بینی شده!
    در طول عروسی، کلی رقصیدم...
    دهن هلیا باز مونده بود...
    وقتی بهم گفت چقدر خوب می رقصی!
    در جوابش فقط پوزخند زدم...
    البته این رقـ*ـص رو مدیون معلم خوبه رقصم بودم...
    قرار بود بعد از این که عروسی تموم شد، فامیل درجه یک عروس و داماد برن تو یه باغ...
    انگار یه باغ کرایه کرده بودن...
    امشب دوست داشتم خوش حال باشم و خوش بگذرونم...
    کلی با آیدا رقصیدم...
    خودش گفت از دیدن من خیلی خوش حال شده...
    همه چیز عالی بود...
    از تالار بیرون اومدیم و هر کسی به سمت ماشینش رفت...
    بگذریم که چقدر تا رسیدن به باغ، ماشینا بوق زدن و جیغ و داد راه انداختن...
    منم فقط می خندیدم و یه جاهایی تو بوق زدن همراهیشون می کردم...
    رسیدیم به باغ...
    مانتوم رو داخل ماشین در اوردم...
    لباسم پوشیده بود و به خاطر همین مشکلی نداشتم...
    شالم رو درست کردم و از ماشین پیاده شدم...
    به سمت در باغ رفتم...
    دختر و پسرها ریخته بودن وسط و می رقصیدن...
    چه انرژی داشتن اینا....
    البته انرژی من صد برابر انرژی اینا بود...
    یه عده دختر، یه گوشه داشتن می رقصیدن..
    منم به جمع شون ملحق شدم...
    همه دخترا کنار کشیدن ولی نه من کم اوردم نه یه دختره...
    آهنگ رسید به یه آهنگ رقـ*ـص بابا کرم...
    منم که عشقه رقـ*ـص بابا کرم..
    شروع کردیم به رقصیدن...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    شال یه دختره که رو شونه هاش بود رو برداشتم و انداختم دور گردنم...
    از حق نگذریم دختره هم قشنگ می رقصید...
    آهنگ هنوز تموم نشده بود که دختره کنار کشید ولی من ادامه دادم..
    وقتی آهنگ تموم شد، همه شروع کردن به دست زدن...
    شال دختره رو بهش دادم و تشکر کردم...
    همون دختره اومد طرفم...
    دختر: قشنگ می رقصی!
    فکر نمی کردم انقدر خوب برقصی....
    خیلی معمولی گفتم: ممنون...
    دختر: تو باید خواهر عروس باشی درسته؟
    _ همین طوره...
    دختر: عمو پوریا خیلی هم از تو، هم از خواهرت تعریف می کرد..
    _ آقای صولتی عموی شما هستن؟
    دختر: دوست پدرم هستن...
    دستش رو به طرفم گرفت و گفت: دارینا هستم...
    دستش رو فشردم: آرام...
    دارینا: خیلی قشنگ می رقصی..
    اما چشمات خیلی سرده!
    هر کسی به چشمات نگاه کنه، از سردی چشمات یخ می زنه!
    پوزخند زدم: منم همین رو می خوام..
    به ساعتم نگاه کردم...دیگه باید برمی گشتم...
    از داخل کیفم کادوی آیدا رو به همراه یه نامه دادم به یه دختره که بده به آیدا..
    رفتم به سمت ماشینم که‌ از چیزی که دیدم چشمام گرد شد...
    این برای چی وایستاده اینجا؟
    آدریَن به ماشینم تکیه داده بود..
    آدریَن: منتظرت بودم...
    _ چی می خوای؟
    آدریَن: می خوام باهم حرف بزنیم...
    _ من حرفی با تو ندارم...
    آدریَن: ولی من حرف دارم...
    _ آقای صولتی لطفا مزاحم نشین...
    من الان عجله دارم...
    آدریَن: خواهش می کنم آرام...
    بزار با هم صحبت کنیم...
    _ اوف....
    باشه، بشین تو ماشین...
    مانتوم رو پوشیدم و پشت فرمون نشستم...
    با لبخند داشت نگام می کرد..
    خدایا یعنی چی می خواست بگه؟
    نمی دونم چرا، یه ترس از حرفای آدریَن داشتم!
    با این که نمی دونستم قراره چی بگه!
    ***
    آدریَن:
    دیگه نباید ساکت می شدم...
    شروع کردم به حرف زدن: اون روز اول که تو دانشگاه دیدمت، وقتی زدی تو صورت محمد، فهمیدم از هیچ چیز نمی ترسی...
    شخصیت تو خیلی منو مشتاق کرده بود که بدونم تو کی هستی...
    وقتی مداوم قرص می خوردی، از همه دوری می کردی، و غرورت!
    کمتر دختری رو دیده بودم که مغرور باشه، اما غرور هیچ کدوم از اونا مثل تو نبود...
    فکر نمی کردم تو خونه صمیمی ترین دوستم ببینمت...
    خب بگذریم که تو چقدر با آرتام مخالفت می کردی و اون چقدر حرص می خورد...
    همه چیز برای من عادی بود تا اون مسافرت...
    می خواستم کمکت کنم تا از انتقام گرفتن بگذری و ببخشی..
    اما تو انقدر لجباز بودی که به حرفای من گوش نمی کردی...
    اون شب که رو کاناپه خوابت بـرده بود، وقتی یه دفعه چشمات رو باز کردی و دستم رو گرفتی، احساس کردم قلبم لرزید...
    کم کم با دیدنت ضربان قلبم بالا می رفت...
    اون شب تو اتاق آرتام، با اون لباسا و موهای باز، درست مثل
    دختر بچه ها شده بودی...
    اون شب نتونستم خودم رو کنترل کنم...
    اون شب به خودم اعتراف کردم و امشب می خوام به تو اعتراف کنم!
    آرام با چشمایی که از تعجب گرد شده بود، گفت: چی رو می خوای اعتراف کنی؟
    کامل به طرفش برگشتم...
    _ اول از همه، با این لباس عالی شدی!
    آرام من...
    به لکنت افتاده بودم...
    آرام: تو چی؟
    یه نفس عمیق کشیدم: آرام من تو رو دوست دارم!
    من عاشقتم!
    آرام با من ازدواج می کنی؟!
    چشماش گرد شده بود...
    یک دفعه زد زیر خنده...
    آرام: خوب بود...شوخی خیلی خوبی بود...
    دیگه می شه بفرمایید پایین؟
    چون من باید برم به کار و زندگیم برسم..
    _ اما من شوخی نکردم...
    من دوست دارم و برای به دست اوردنت هر کاری می کنم...
    به حرفام فکر کن...
    تو هر چیزی که بخوای من بهت می دم...
    اول از همه فکر کن...
    شمارم رو، روی یه تیکه کاغذ نوشتم و به سمتش گرفتم...
    _ هر وقت خوب فکر کردی و خواستی با من حرف بزنی به این شماره زنگ بزن..
    شماره رو، روی داشبورد گذاشتم و از ماشین پیاده شدم...
    آخرین لحظه برگشتم به طرفش و گفتم: مواظب خودت باش...
    و آرام رفت...
    یه نفس عمیق کشیدم...
    احساس سبکی می کردم...
    از خودم راضی بودم...
    باید بهش می گفتم وگرنه می مردم...
    به طرف در باغ رفتم...بهتر بود بقیه عروسی رو کنار خانوادم باشم...
    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    آرام:
    هنوز تو شک بودم..
    آخه چرا من؟
    اصلا چرا این جوری گفت؟
    هنوز تو شک بودم...
    رسیدم به هتل... تصمیم گرفتم به چیزی فکر نکنم...
    وارد اتاقم شدم و لباسام رو در اوردم....
    یه دوش حالم رو بهتر می کرد...
    رو تخت دراز کشیدم...الان فقط نیاز به خواب داشتم...
    قط خواب!
    ****
    آرام چرا نمی خوای بفهمی من دوست دارم!!!!
    خدایا به چه زبونی بگم؟
    از خواب پریدم...
    بازم کابوس اردلان شروع شده بود...
    سرم درد گرفته بود...
    چشمام رو بستم...
    « آرام با من ازدواج می کنی؟»
    ( زندگیت رو نابود می کنم!
    کسی حق نداره به اردلان نه بگه!)
    سرم رو تکون دادم..
    رسماً داشتم دیوونه می شدم...
    باید می رفتم بیرون وگرنه فکر و خیال راحتم
    نمی ذاشت...
    سوار ماشینم شدم...
    بهتره با آرمین صحبت کنم...
    و به طرف مغازش به راه افتادم...
    آخخخ اصلا یادم نبود حتما الان خونه ست...
    مثلا دیشب عروسی بودها!
    آرتام!
    مطمئنم اون می تونه کمکم کنه و به طرف ویلا به راه افتادم...
    در ویلا رو باز کردم....
    مطمئن بودم که آرتام امروز خونه ست...
    چند ضربه به در اتاقش زدم...
    آرتام: بفرمایید...
    و در رو باز کردم....با دیدن من سریع از جاش بلند شد و به طرفم اومد...
    آرتام: به به آرام خانم...خوش اومدید... بفرمایید بشینید...
    به طرف صندلی تو اتاقش رفتم و نشستم...
    _ چیزی نمی خورم...اومدم باهات حرف بزنم...
    آرتام: در چه مورد؟
    _ بشین تا بگم در مورد چه موضوع ای...
    رو صندلی رو به روم نشست...
    به اتاقش نگاه کردم...
    _ اتاق قشنگیِ!
    و قشنگ تر اینه که اتاق مطالعه ست!
    آرتام: تو کتاب و مطالعه کردن رو دوست داری،درسته؟
    _ آره..من خیلی مطالعه کردن رو دوست دارم...
    آرتام: می شه بگی چی می خوای بگی؟
    پام رو انداختم رو اون پام و به پشتی صندلی تکیه دادم...
    _ من اهل مقدمه چینی نیستم...یه راست میرم سر اصل مطلب...
    آرتام اگه تو به هلیا علاقه داشتی و اون دوست نداشت چیکار می کردی؟
    آرتام: اگه شخص دیگه ای تو زندگیش بود که کنار می کشیدم اما اگه نبود سعی می کردم من تو زندگیش باشم...
    _ چه جوری می خواستی تو زندگیش باشی؟
    آرتام: سعی می کردم اول از همه بفهمم که اون چی می خواد؟
    با چی آروم می شه؟
    _ اگه بهت نه می گفت؟
    آرتام: بازم دست برنمی‌داشتم..آرام عشق این چیزا حالیش نیست...
    عشق یعنی خودخواه بودن!
    یعنی معشوقت رو فقط برای خودت بخوای نه شخص دیگه ای!
    لبخند زد: عشق یعنی اگه خار تو دست اون شخص بره تو می میری و زنده می شی!
    _ فکر می کنم داری خیلی بزرگش می کنی!
    آرتام: چون بزرگ هست...
    آرام، عشق خیلی پاک و بزرگه...
    _ می شه عشق رو فراموش کرد؟
    آرتام: نه..نمی شه عشق رو فراموش کرد!
    عشق فقط یک بار اتفاق میوفته...فقط یک بار!
    از روی صندلی بلند شدم...
    آرتام: امیدوارم تونسته باشم با حرفام کمکت کرده باشم...
    _ ممنون...
    جواب سوالاتم رو گرفتم...
    آرتام:خوش حالم...
    _ من دیگه می رم.. خداحافظ..
    آرتام: آرام تو چرا رفتی؟
    _ حوصله ندارم درباره این موضوع حرفی بزنم...
    بابت حرفات هم ممنونم...
    و صبر نکردم که حرف دیگه ای بزنه و از اتاق بیرون اومدم...
    سریع از پله ها پایین اومدم و از ویلا خارج شدم...
    تلفنم رو برداشتم و شماره آدریَن رو گرفتم..
    با سومین بوق جواب داد...
    آدریَن: بفرمایید؟
    _ باید با هم حرف بزنیم..
    آدریَن: آرام خانم مشکلی پیش اومده؟
    _ نه فقط باید با هم حرف بزنیم...
    آدریَن:باشه..کجا همدیگه رو ببینیم؟
    _ نمی دونم هرجا که تو گفتی؟
    آدریَن: خب ساعت1 تو رستوران(...) همدیگه رو می بینیم...خوبه؟
    _ خوبه...فعلا..
    آدریَن: فعلا...
    و گوشی رو قطع کردم....
    به آسمون نگاه کردم..
    خدایا تو بد موقعیتی قرارم دادی...
    خودت نجاتم بده!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    آدریَن:
    سریع از پشت میزم بلند شدم...
    نکنه می خواد نه بگه و از من متنفره؟
    سوار ماشینم شدم و به طرف رستوران به راه افتادم...
    بد جوری استرس داشتم...
    وقتی وارد رستوران شدم، دیدم که پشت میز نشسته و چشماش هم بسته بود..
    خدایا به امید تو!
    صندلی رو عقب کشیدم و نشستم... چشماش رو باز کرد...
    _ س..ل...سلام..
    خندید: سلام..
    من قربون خنده هات بشم، که انقدر خوشگل می خندی!
    البته این جمله رو تو دلم گفتم اگه بلند می گفتم که آرام سرم رو
    می برید! خخخخخ
    آرام: می خواستم باهاتون درباره موضوع مهمی صحبت کنم...
    _ اول اجازه بدین غذا سفارش بدیم،چون من خیلی گرسنمه...
    آرام: باشه...غذا سفارش می دیم...
    آرام کباب برگ سفارش داد، منم جوجه..
    آرام: خب تا زمانی که غذاها رو بیارن حرف بزنیم..
    _ آرام خانم باشه برای بعد غذا...
    بعد غذا حرف می زنیم...
    نفس عمیقی کشید...
    احساس می کردم می خواد خفم کنه!
    بالاخره غذاها رو اوردن...
    ناهار رو در سکوت خوردیم...
    شاید داشتیم فکر می کردیم که چی بگیم؟
    ظرف ها رو بردن و دسرمون هم اوردن...
    حالا وقتش بود...
    _ فکر کنم الان بتونیم حرف بزنیم...
    آرام: آره به نظر منم دیگه بهونه ای نیست...
    _ خب آرام خانم بفرمایید...
    آرام: می خواستم در مورد حرفی که دیشب زدین با هم صحبت کنیم...
    سرم رو انداختم پایین..
    _یعنی شما فکراتون رو کردین؟
    آرام: نه من هنوز فکرام رو نکردم...اول می خواستم باهاتون حرف بزنم و بعد تصمیم بگیرم...
    _ بفرمایید...
    آرام: شما به من گفتین که دوسم دارین و می خواین ازدواج کنین،درسته؟
    _ بله درسته...
    آرام: خب شما که می دونید من دنبال چی هستم؟
    _ بله می دونم...
    شما دنبال آرامش هستین!
    خندید: شوخی خنده داری بود...
    من دنبال انتقامم..
    می دونم تو این راه شاید خودم هم نابود بشم اما من عقب نمی کشم..
    بهتره فکر منو از سرت بندازی بیرون...
    من نمی تونم زندگی یه شخص بی گـ ـناه رو خراب کنم!
    بی خیال من شو!
    خواست از پشت میز بلند بشه که با حرف من متوقف شد: آرام فکر می کنی به همین آسونی می شه بی خیال کسی شد که عاشقشی؟
    من از تو دست نمی کشم...
    لبخند تلخی زد: برات متاسفم که عاشق یه آدم بی احساس شدی...
    _ آرام تو بی احساس نیستی!
    قلب تو از سنگ نیست!
    آرام: هست آدریَن...هست...
    و از رستوران بیرون رفت...
    مشتم رو محکم روی میز کوبیدم....
    لعنتی!
    چرا نمی خواد باور کنه که من دوسش دارم؟
    چرا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    گوشیم زنگ خورد...محمد بود...
    اصلا حوصله نداشتم ولی مجبور بودم جواب بدم...
    _ چیه محمد؟
    محمد: نچ نچ واقعا که...قبلا اول سلام می کردی!
    _ اوف محمد!
    اصلا اعصابت رو ندارم... چی کار داری؟
    محمد: که اعصاب منو نداری؟
    منِ دیوونه رو بگو می خواستم بهت بگم فهمیدم آرام الان کجاست!
    _ چی گفتی محمد؟
    محمد: فهمیدم آرام تو هتل(...)هستش..
    _ محمد تو مطمئنی؟
    محمد: آره مطمئنم...
    _ از کجا مطمئنی؟
    محمد: داشتم می رفتم به رستورانی که نزدیک شرکته...بعد دیدم که آرام از رستوران بیرون اومد و به طرف ماشینش رفت...
    کنجکاو شدم و دنبالش رفتم...
    جلوی هتل نگه داشت و رفت داخل...
    _ از کجا معلوم که تو اون هتل ساکن باشه؟
    محمد: وای آدریَن!
    دیگه دیوونم کردی...
    میگم مطمئنم...
    _ آدرس هتل رو برام بفرست...
    خندید: چشم آقای عاشق!
    با حرص گفتم: محمد!
    هنوزم داشت می خندید: دونم عسخم...(جونم عشقم)
    _ یعنی من تو رو ببینم می کشمت...
    محمد: حرص نخور آدریَن...
    حرص می خوری، پوستت چروک میشه،بعد آرام نگاتم نمی کنه، میای پیش من، مثل ابر بهار گریه می کنی!
    خندم گرفت: بسه دیوونه...
    کاری نداری؟
    محمد: نه‌ برو گمشو...
    _ از دست تو...
    خداحافظ...
    محمد: خداحافظ...
    پول غذاها رو حساب کردم و از رستوران بیرون اومدم...
    یعنی واقعا می تونم آرام رو راضی کنم؟
    اوف!
    دیگه هیچ فکری به ذهنم نمی رسید...
    سوار ماشینم شدم و به سمت آدرسی که محمد داده بود به راه افتادم...
    جلوی هتل نگه داشتم...
    هتل بزرگی بود...
    یک ربع جلوی هتل بودم که آرام از هتل بیرون اومد...
    به سمتش رفتم...
    _ خانم سعیدی؟
    آرام برگشت و با تعجب به من نگاه کرد: تو این جا چی کار می کنی؟
    _ باید صحبت کنیم...
    آرام: فکر می کنم ما حرفامون رو زدیم...
    _ ما نه...تو حرفات رو زدی...
    حرفای من هنوز مونده...
    در ماشینش رو باز کرد..
    آرام: بذار برای یه وقت دیگه...الان اصلا حوصله ندارم...
    _ بذارم برای یه وقت دیگه که دوباره غیب بشی؟
    که من عذاب بکشم؟
    آرام: اوف!
    باشه بشین تو ماشین...
    در ماشینش رو باز کردم..
    آرام هم نشست: خب بگو...
    _ چرا یک دفعه غیبت زد؟
    برای چی رفتی؟
    به رو روش نگاه کرد...
    آرام: از زندگی ای که داشتم خسته شده بودم...
    می خواستم یه زندگی جدید شروع کنم و راحت زندگی کنم...
    و به خواستم هم رسیدم...
    یه زندگی جدید..به دور از آدم های گذشته...
    _ پس برای چی برگشتی؟
    آرام: برگشتم تا فراموش نکنم که کی هستم!
    برگشتم تا هدفم رو از یاد نبرم!
    برگشتم تا...
    نذاشتم ادامه بده: برگشتی تا قلب دیوونه منو آروم کنی!
    فقط نگام کرد...
    لبخند زدم: این مدت که نبودی من نابود شدم!
    بیشتر از همه این عذابم میداد که نتونستم بهت چیزی بگم...
    آرام خواهش می کنم به منم فکر کن...
    می دونم که من لیاقتت رو ندارم اما به منم فکر کن...
    خوشبختت می کنم...
    تو از جونم هم با ارزش تری!
    آرام: چه جوری می تونی خوشبختی منو تضمین کنی؟
    _ تو دنبال آرامشی نه انتقام!
    آرامشی که از زندگیت رفته رو می خوای با انتقام برگردونی!
    اما مطمئنم که انتقام هم اون آرامش رو بهت برنمی گردونه!
    اما من این آرامش رو بهت می دم.خوشبختت می کنم آرام!
    آرام: مهلت می خوام که فکر کنم...
    لبخند زدم...این نشونه خوبی بود...
    _ باشه...
    امروز چهارشنبه ست...جمعه همین ساعت تو کافی شاپ(...) منتظرتم...قبوله؟
    آرام: قبوله...
    _ پس جمعه می بینمت...
    و از ماشین پیاده شدم...
    امیدوار بودم که آرام قبول کنه...
    اگه قبول کنه، چه خواسته ای از من داره؟
    فکرای مختلفی تو ذهنم بود و هیچ جوره نمی تونستم به چیزه
    دیگه ای فکر کنم...
    فقط امیدوار بودم که تصمیم آرام، جواب مثبت به من باشه!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shaghayegh27

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    1,272
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    کوچه پس کوچه‌های شهر عاشقی
    آرام:
    نمی دونم چرا منی که دوسش نداشتم انقدر فکرم رو درگیر کرده بود...
    الان نمی خواستم به حرفای آدریَن گوش کنم...
    تمام حواسم رو دادم به رانندگیم...
    الان فقط دوست داشتم به اهداف خودم فکر کنم...
    ماشین رو پارک کردم و به طرف در رفتم...
    زنگ در رو زدم و طولی نکشید که در با صدای تیکی باز شد...
    به حیاط اون خونه نگاه کردم...
    گل های داخل باغچه پژمرده شده بود!
    گل هایی که با دستای خودم کاشته بودم...
    الناز به استقبالم اومد..
    الناز: خوش اومدی دخترم....
    _ گفته بودم که من دخترت نیستم...
    اومدم شوهرتون رو ببینم...
    نمی دونم چرا لبخند تلخی زد: بیا داخل آرام جان...
    وقتی وارد سالن شدم، از چیزی که دیدم تعجب کردم...
    مَهدی رو ویلچر نشسته بود...
    الناز صداش از بغض می لرزید..
    الناز: مَهدی فلج شده...
    تا آخر عمرش...
    آه تو گریبان گیرش شد...
    آه تو نابودش کرد..
    تنها حسی که اون موقع داشتم، تعجب بود...
    _ چه جوری؟
    الناز: تصادف کرد و نخاعش آسیب دید...
    دوباره نگاش کردم...
    نمی تونستم تو اون خونه بمونم...
    سریع از خونه زدم بیرون...
    سرم رو، روی فرمون گذاشتم...
    خدایا یعنی کاره توئه؟
    یعنی واقعا آه من باعث شد اون بلا سرش بیاد؟
    ذهنم قفل بود...
    ذهنم رفت به گذشته ها...
    « بابا اذیت نکن دیگه...بگو برام چی خریدی؟
    نمی گم دختره لجباز...
    برای چی اردلان رو خیس کردی؟
    خب بابا اذیتم کرد منم خیسش کردم..
    دختر چرا انقدر اردلان رو اذیت می کنی؟
    اااا بابا اردلان منو اذیت می کنه منم تلافی می کنم...
    خندید: تو دختر همون پدری که هرکی اذیتش کنه تلافی می کنه»
    و من اون روز نفهمیدم منظورش چی بود...
    اما واقعا من می تونستم همچین بلایی رو سر مَهدی بیارم؟
    سرم رو تکون دادم...
    نمی دونم...الان هیچی نمی دونم...
    به طرف هتل رفتم...
    فقط دوست داشتم اون موقع، یه دوش بگیرم و بخوابم...
    جلوی آینه ایستادم و حوله رو از دور موهام باز کردم...
    آخیش....هیچی مثل حمام رفتن نیست...
    شروع کردم شونه کردن موهام...
    موهایی که تا کمرم می رسید...
    عاشق موهام بودم..
    بعد از شونه کردن و بافتن موهام روی تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم...
    ***
    آدریَن:
    ذهنم بد جوری درگیر تصمیم آرام بود...
    اگه قبول نمی کرد‌، باید چیکار می کردم؟
    با صدای مامان، کتابم رو بستم...
    مامان: آدریَن پسرم بیا شام حاضره...
    _ الان میام مامان..
    سر میز مامان خیلی تو فکر بود...
    _ مامان چیزی شده؟
    مامان: دلم برای بچم آرمین تنگ شده...
    خونه بدون آرمین خیلی ساکته...
    تو که همش تو اتاق خودتی، پوریا هم که میاد شام می خوره می گیره می خوابه...
    منم تنهایی دیوونه شدم...
    _ مامان این حرفا چیه؟
    مامان: خب چی کار کنم شما دوتا که همش تو اتاق خودتون رو حبس کردین، من چی کار کنم؟
    _ خب مادر من تو با شوهرت دعوا کن، چون به زودی منم از این خونه می رم...
    مامان: خب برو... از اولم نباید می ذاشتم آرمین زن بگیره تو رو باید زن می دادم...
    الان حتما پیش آیدا ست...
    خندم گرفته بود: مامان یعنی تو الان داری به آیدا حسودی می کنی؟
    مامان: چرا حسودی کنم؟
    پسره خودمه!
    بابا: پگاه منم هستما!
    انقدر آرمین آرمین نکن تو رو خدا!
    مامان: خب چی کار کنم دلم براش تنگ شده!
    _ مادر من نرفته سفر قندهار که...
    خب فردا برو ببینش....
    از پشت میز بلند شدم...
    _ بابت غذا هم ممنون...
    شب بخیر...
    و به طرف اتاقم رفتم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا