کامل شده رمان عشق در حین نفرت | malihe2074کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Winterlady
  • بازدیدها 13,620
  • پاسخ ها 82
  • تاریخ شروع

Winterlady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
624
امتیاز واکنش
11,231
امتیاز
661
محل سکونت
بندر انزلی
نام رمان : عشق در حین نفرت

نام کاربری نویسنده: Malihe2074

ژانر رمان: عاشقانه. غمگین . اجتماعی

سلام به همه دوستای سایت نگاه دانلود میخوام دعوتتون کنم به خوندن یه رمان پر از جدال عشق و نفرت و....هیجان! یه داستان متفاوت.
ژانر:
غمگین. عاشقانه. هیجانی.اجتماعی
خلاصه:
داستان درباره زندگی یه دختره که تو یه باند خلاف کار متولد میشه و اسمش رونیکا... تو زندگی بخاطر اونا دردهای زیادی میکشه و موقع عاشقی بشدت عاشق کسی میشه که بعد ها میفهمه عشقش پسر یکی از دشمنانشه و......
مقدمه:
می اییم میرویم در فواصل بین یک اذان و یک نماز نقش بر خاطره ها میزنیم.... زخم میکنیم و زخمی میشویم...نقش بد بر جان و روحمان میزنند و میشود سوهان روحمان تا اخر عمر! گاهی به تقاص گـ ـناه نکرده مان عذاب میکشیم.... و به تقاصش از کسی دیگر انتقام میگیریم. یادمان نرود هر چه زیباتر نقش بر جان و روح کسی بزنیم دنیا بهترین نقش را بر وجودت خواهد زد....
فصل اول:
اعصابم خورد بود.... نشستم رو صندلی چرخونه اتاقم خودکارو با بیحوصلگی رو شیشه کاملا تمیز میز مطالعه ام چرخوندم..... خودکاری که همیشه علاقه داشتم باهاش بنویسم هم نمیتونس ارومم کنه....دره اتاقم زده شد. حوصله بفرمایید گفتنم نداشتم. پس جوابی ندادم بیتفاوت به تابلوی روبروم خیره شدم تابلوی مادری که بچه شو بغـ*ـل کرده.... دستگیره در پایین کشیده شد. پشتم به در بود صدای مردونه جوونی پیچید تو اتاقم:
_اهم اهم
صدای پسر دایی غد و سیریشم بود از سر کلافگی پوفی کشیدم. دستش رو گذاش رو صندلی چرخون یدست مشکیمو منو بزور چرخوند طرف خودش. اسمش ایلیاس و چهار سال بزرگتره. با بیخیالی این بار زل زدم به فرش که دست باف و گرون قیمت بود فرشی با گل های قرمز و ریز و زیاد با نقش هایی از حیات وحش کف چوبی اتاق رو نصفه نیمه پوشونده بود و به دیوار های کرم رنگ میومد. ایلیا دست گذشت زیر چونم و سرمو برگردوند طرفش چشای میشی وحشیش با حسی که نمیفهمیدم دقیقا چیه بهم نگاه میکردن. صورتشو اسکن کردم. پوست سفید دماغ کوچیک لبهای قلوه ای و گونه های نیمه برجسته ابروهای کمونی. نفسهاش حاکی از عصبی بودنش بود اونم منو اسکن کرد از بالا تا پایین صورتم.... من اونقدر ها هم خوشگل نیستم اما تا حدی هستم که مقبول باشم. ابروهام مثل ابروهای ایلیا وسط داره اما کمونی کمونی نیست. چشمامم ابی تیرهس و لبام و دماغم کوچیکن و گونه دارم. موهای خرمایی بلندم رو دم اسبی بسته بودم و صافش کرده بودم. بالاخره ایلیا به حرف اومد:
_کاری که ازت خواستن بکن.....
با غصب و اخم نگاش کردم. و گفتم:
_عمرا ابدا من نمیتونم کسی رو گول بزنم و بهش دروغ بگم.
نگاه مرموزی به صورتم کرد و گفت:
_عضوی از خانواده ما هستی مگه نه؟! میدونم مثل ماها نیستی میدونم بقول خودت مثل ما دزد و دروغ گو و بیشرف نیستی ولی الان ما تو خطریم خواهش میکنم اینکارو بکن.... قسم میخورم کاری کنم که دیگه درگیر خلاف های ما نشی....فقط یبار. رونیکا فقط یبار !
فقط زل زدم تو صورتش و گفتم:
_گمشو بیرون......





iy97_u2.jpg

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:

    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:







    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    انگار خیال بیرون رفتن نداشت.... من نمیتونم بد باشم من اصلا از هفت سالگی ازین خانواده جدا شده بودم و بابام همیشه درس خوبی هارو بهم داده بود. یه لحظه به کاری که ازم خواسته بودن فکر کردم. یه پسره پولدار و نه چندان قیافه دار ازمن خوشش اومده بود و ایلیا هم فهمیده بود اون پسر همونیه که مدتها س سره کارگاه بلوک سازی باهاشون درگیره ازم خواسته بود پیشنهاد دوستیه پسره رو قبول کنم و گولش بزنم و یجوری راضیش کنم بلوک سازیو به خواست خودش با دست خودش تقدیم ما کنه....! بابام سه ماه پیش فوت کرده بود اونم به دست خانواده مامانم سره یه دعوای چند سال پیش انداختنش زندان و اونجا سکته کرده بود.... همیشه و هر روز به انتقام فکر میکنم درسته بابام درست پدری نکرده بود ولی باز بهتر از این نامردهای بی احساس بود مامانم که رفته پی زندگیش. بدبختی اینکه جز خانواده مامانم کسی رو ندارم. ایلیا با کلافه گی نشست رو تختمو گفت:
    _ببین رونیکا اگه کسی دیگه میتونس اینکارو بکنه مطمئن باش از اون میخواستم نه تو ولی الان هیچ راهی نمونده یعنی اگه کمکمون نکنی ما از هم پاشیده میشیم و تو هم بی کس و کار تر از الان میشی..... هر چی تو بخوای بهت میدیم و هر وقت تو دردسر بیفتی فقط ماییم که کمکت میکنیم. کی دلش بحالت میسوزه جز ما؟!
    بغضم داشت بیشتر کلافم میکرد اما نه نباید جلوی این جور آدمها ضعیف ظاهر بشی. بغضمو قورت دادم و با شجاعت گفتم:
    _تو و خانواده ات بابامو کشتین چطور جرات میکنی حتی روم نگاه کنی هان؟!
    یقه لباس سبز کاهویی شو صاف کرد و استینشو تا زد . بعدم یه پوزخند زدو گفت:
    _بد بود راحتت کردیم از دستش؟!!! خودت گفتی زندگی رو برات جهنم کرده گفتی میخوای یکم ادبش کنی کنه اینقدر عذابت نده!!
    صداش پر از فریاد و تنش بود سرم درد گرفته بود صداش عین پتک میموند. بی اختیار دستم بلند شد و محکم زدم تو گوشش. از خودش بلندتر داد زدم:
    _گفتم ولی نگفتم بکشینش!! اون پدرم بود پست فطرت! همون که من رو از دست قاتل ها و بی هویت هایی مثل شما نجات داد!
    تا اون زمان هیشکی تو خونه نبود همه رفته بودن بیرون ولی با داد زدن من مامان بزرگم که تازه رسیده بود اومد تو و با تعجب پرسید:
    _ایلیا رونیکا چی شده؟!
    با حالت عصبی شروع کردم به جویدن پوست لبم مامانبررگم از نقشه ایلیا و پیشنهادش بمن خبر نداشت پس ایلیا پیش دستی کردو گفت:
    _هیچی مامانی یکم فقط سربسرش گذاشتم همین.....
    مامانبزرگم در رو بی هیچ حرفی بست. کتاب بینوایان از هوگو رو از رو میزم برداشتم و با نگاهی چپ چپ از بغـ*ـل ایلیا رد شدم و از در قهوه ای سوخته اتاق بیرون زدم....
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    از سره تنهایی باهاشون رفت و امد میکردم...چون حالا بابا رو هم نداشتم.... تنهای تنها تو برهوت زندگی بودن فقط ذره ذره ابت میکنه ذره ذره عین پوسته های دیوار پوسته پوسته شده میریزی.... یک سالم بود که خانواده ام از هم پاشید سره خرابکاری های خانواده مامان.... مامانم رو مجبور به طلاق غیابی کردن.... بابام رو با همه مردانگی هاش خورد کردن. خوب یادمه تا شیش سالگی تو چه مجالس عرق خوری و اکثرا چاقو کشی ها بزرگ شدم.... با شیطنت ها و دختر بازی دایی هام و مواد فروشی هاشون و.... تا شیش سالگی از محبت پدرم محروم بودم خیلی وقتا حتی کارم به سرزنش خدا هم میکشه اخه این چه تقدیر نحسیه...مامانم وقتی از بابام جدا شد با پول هنگفتی که از مهرش گرفته و بود و بابامو ناود کرده بود رفت دانشگاه هیچوقت خونه نبود هر وقت هم که میومد سره هر چیز و ناچیزی دعوا میشد و عین بـرده هااز باباش با کمربند کتک میخورد هیچوقت نداشتمش. یه بچه متشنج بد عنق کمبود محبت دار بودم که بسته بودنم به قرص های عصبی.... اره به این میگن جنایت، جنایت در حقه یک بچه! با یادآوری گذشته دستم مشت شد دست خودم نبود....جز ایلیا و مامانبزرگ مامانم نشسته بود.از بس تو گذشته غرق بودم اصلا صدای حرف زدنشونو نمیشنیدم! همینجوری وایساده بودم کنار مبل حتی ننشسته بودم که یهو مامانم قسمت جلویی مو هامو کشید و با لحنی که عین زی زی گولو بود گفت:
    _چته؟! چرا تو فکری؟!بشین دیگه.....
    سریع از گذشته غم انگیز م بیرون اومدم و نگاهی به مبل سه نفره سفید گل گلی انداختم و یه گوشش نشستم نگاهی به جمع انداختم همه چشمشون تلویزیون دوخته شده بود اونقدر بیخیال بودن که اصلن نمیفهمیدن من الان حالم داغونه. نگاهی به خونه کردم خونه سی سال ساخت با تمام وسایل نو و مدرن....خب بایدم باشه چون پول صاحب های خونه از پارو که هیچ از ایفل هم بالا میرفت. طبقه پایین این خونه هم اجاره داده شده بود. مثل هفت اپارتمان دیگه هم توسط مامان بزرگ بابابزرگم اجاره داده شده بود. تمام پولهای حرامی که به این خونه سرازیر میشد هم باز خوشحال و راضی شون نمیکنه و خانواده به نوعی از هم پاشیده اس بخاطر طمع و بد تینتی اعضاش....
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    ایلیا دقیقا اومد نشست کنارم ازون جایی که تقریبا حالم بهم میخورد از بودنش عمدا یه پیش دستی از روی میز بزرگ پایه بلند جلوم برداشتم و یه خوشه انگور پر و یه هلو بشقابی برداشتم و رفتم رو یه مبل تکی نشستم.... چشم مامان بزرگم دور نموند و پرسید:
    _رونیکا مامان جان چرا عین برج زهرماری امروز ؟!
    حرصم گرفت ولی سکوت کردم فقط. که ایلیا گفت:
    _هوی مامانی با تو بودا!
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    _هوی و زهر هلاهل!
    دیگه موندن تو اینجا و این همه فشار داشت روانیم میکرد بغض و استرس داشت کاری میکرد که چیزی بگم که جمع رو بهم بریزه. قرار بود تا به روال هر دو هفته از پنج شنبه تا شنبه خونه شون بمونم اما دیگه نمیشد هیچ جوره نمیشد. با حس رخوت پاشدم و رفتم سمت دستشویی مشت مشت اب یخ کوبیدم تو صورتم....حالم بهتر شد ولی بغض هی بیشتر فشار میداد گلومو تا اینکه در جدال با بغض باختم و اشک هام پایین اومدن....چقدر دلم برای روزهای خوشم تنگ شده بود. ایکاش وقتی بابا بود اینهمه ناشکری نمی کردم. ایکاش و ایکاش ها هق هق بیصدا مو بدتر کرد. تو ایکاش های خودم غرق بودم که تقه ای به در خورد و صدای مامانم اومد:
    _رونیکا چکار میکنی حالت خوبه؟! یه ربع اونجایی!
    واقعا یه ربع شد؟! تا اومدم جواب بدم دستگیره سریع اومد پایین و مامان با عجله اومد تو! چون صورتم هنوز خیس بود چشمهام گریه هامو نشون نمیدادن. یه سر تا پامو با گنگی بر انداز کرد و بعد از اینکه هیچی ازم دست گیریش نشد پرسید:
    _خل شدی وسط زمستون؟! چرا خیس ابی؟!
    منظورش همون تی شرت یاسی رنگی بود که تنم بود و بر اثر مشت مشت کوبیدن اب به صورتم کاملا خیس شده بود. سریع یه بهانه جور کردم.
    _اومدم دستشویی از جعبه کمک های اولیه آستامینوفن بردارم سرم خیلی درد میکنه اب زدن صورتم حالم رو بهتر کرده تو برو میام......
    سرم بشدت درد میکرد واقعا خب دروغ نگفتم.... چند بار چشامو فشار دادم تا خوب شه شاید. مامان که رفت تو اینه خودم رو نگاه کردم با خودم گفتم یه بهانه میارم و این هفته رو در میرم حداقل از دس ایلیا.... پس درو باز کردم و رفتم بیرون.... همه با نگاشون دنبالم کردن. برای اینکه مقدمه اینکه میخوام از خونه برم امشب رو نامحسوس براشون بگم عمدا نشستم پشت میزه ارایشم و کیف ارایش جیگری رنگم رو برداشتم و شروع کردم به ارایش! یه خط چشم خیلی نازک مشکی کشیدم اول بعد بالاش طلایی و دوباره اومدم بالاتر اون دوباره مشکی بزنم که صدای ایلیا ی فضول بلند شد!!
    _خانم خوشگله میخوان جایی تشریف ببرن پنج بعدازظهری؟!!!
    از تو اینه نگاش کردم و گفتم:
    _به تو مربوط نیس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    صدای سرزنش گر مامان بلند شد:
    _با ایلیا درست حرف بزن ازت بزرگتر ه!
    ادای مامانم رو به بهترین نحو ممکن در اوردم و بعد گفتم:
    _این هرجور بخواد با من حرف بزنه ولی من مراعات کنم واقعا که!
    بدون اینکه منتظرش شم که جواب بده بهم به سمت اتاق راه افتادم تا لباس بپوشم و درو بستم که یهو باز شد و ایلیا عین میرغضب وارد شد. خودم رو زدم به ندیدنش. صورتش سرخ بود. حرکت سـ*ـینه اش عادی نبود میدونستم دارم با دم شیر بازی میکنم با عصبانی کردنش با همون حالت بی تفاوتی دستمو دراز کردم تا مانتوی شکلاتی رنگ و شال قهوه ای مو از روی چوب لباسی ایستاده ی مشکی رنگ گوشه اتاق بردارم که یهو استخوان بازوم بشدت درد گرفت چهره ام از درد مچاله شد! چسبوندتم به در اومدم بگم اخ که دست مردونه ایلیا رو لبام گذاشته شد و گفت:
    _هیسسسسس
    بازومو گرفته بود و محکم فشار میداد کم کم داشتم از زور درد بی حال میشدم نفسم حبس شده بود. میون فشار دادنش از لای دوندون های سفید بهم چفت شدش غرید:
    _ببین دختره ی ولد چموش فکر نکن که حالا یه آتو گرفتی حق داری بامن هرجور خواستی رفتار کنی دستت که هیچی میتونم همه وجودت رو خورد کنم. حدتو بدون....
    از بچگی یه نقص کوچیک قلبی داشتم و موقع ترس واسترس کار دستم میداد درد دستم که وحشتناک بود کم کم زد به قفسه سینم.... گز گز و تیر کشیدن همزمان قلبم مثل یه چاقو که خورده باشه به قفسه سـ*ـینه ام سستم کرد. اما اون عین خیالش نبود باز غرید :
    _حالیت شد؟!!! یا حالیت کنم؟؟
    صدای جمله آخرش اکو شد تو گوشم همه چی یهو گنگ شد چشمام تار شد و در کسری از ثانیه مثل مجسمه فرو ریختم.... فقط صدای اکو داری شنیدم موقع افتادنم که گفت:
    _عمهههههههههه عمههههههه
    نمیدونم چقدر گذشته بود چشمامو باز کردم محیط سفید نا اشنایی که توش صدای بیپ بیپ بیپ میومد اتاق های ترک خوردش فهموند بهم اینجا بیمارستانه.... خواستم پا شم که سوزش چیزی تو دستم اخ منو به هوا برد...
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    نگاه کردم دقیق به جایی که میسوخت سوزن سرم با دوسه تا چسب تو شاه رگم بود یکم بر اثر کشیدن ناگهانیش زیر پنبه خونی شده بود. موهای دستم بر اثر سوزش یهویی سیخ شده بود. یکم چشم چرخوندم و نگاه کردم به دور ور خودم ... اه باز این ایلیای لعنتی اینجاس، روی صندلی خوابش بـرده بود. دلم میخواست با پا بزنم به پایه صندلی قهوه ای رنگ و ضربه مغزیش کنم. سرم که تموم شد خودم چسب روشو باز کردم و پیچشو هم بستم و نشستم لب تخت. حالا بهترین فرصت برای در رفتن بود. آروم اول پای چپمو گذاشتم زمین و بعد راستم و بعد عین پلنگ صورتی پاورچین پاورچین رفتم بسمت در سفید رنگ نیمه شیشه ای.... شده بودم عین مارپل. کف زمین حسابی ساییده شده بود و اثر کف صابون و شست و شو روش بود کفش منم لیز بود نباید لیز میخورم درو آروم باز کردم راه رو خلوت بود انگار گرد مرده پاشیده بودن توش. از اتاق اومدم بیرون. چقدر دلم میخواد فقط ازین جا برم و با سرعت از جلوی تمام اتاق ها رد شم اتاق هایی که شاید روحهای زیادی توشون سرگردان باشن چون خیلی ها تو این اتاق ها مردن..... همیشه بخاطر این تفکر از بیمارستان بدم میاد....قدمهام ناخود آگاه تند شد و بعد از چند ثانیهش متوجه شدم دارم میدوئم! خوشبختانه دم پذیرش و نگهبانی هم کسی نبود خوش شانسی من بود! با تمام توانم بیرون زدم ......به قدر کافی که دور شدم احساس فتح قله ها رو داشتم همیشه سره فرار کردن از جایی همین حس رو دارم. سوز سردی میومد برگها روی زمین به طور پراکنده ریخته بودن.... زمین بر اثر بارونی که باریده بود خیس بود و چاله های روش در هر جا بچشم میومد. خیابون شلوغ یک طرفه با پیاده رویی که هرکسی بخاطر رسیدن به مقصدش توش قدم میزد ولی من به قصد رسیدن به خونه و مأمن ارامشم قدم میزدم خونه ای که توش با بابام باهاش با عشق زندگی کردیم. خونه ی سفید با دویست و بیست و دو متر زیر بنا حیاطی پر از دار و درخت و کاشی های تنگی شکل سفید و قرمز....بهترین جاست تا ذهن خسته تو باز جلا بدی. قیافه آدمها رو نگاه کردن وقتی داری قدم میزنی خیلی چیزا رو تو نگاه اول بهت تحویل میده و منم عاشق اینکار هستم...
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    نگاهم به چهره همه اونایی که از جلوم رد میشدن گره میخورد یکی شیک پوش ولی افسرده و ناراحت....یکی اخم کرده و جدی، یکی با لباس ساده و محجوب و و و....
    مشغول عشقولانه روانکاوی کردن از روی ظاهر ادمها بودم که یهو چشمم یکیو گرفت پسر قد بلندی که کاپشن چرم قهوه ای با جین یخی پوشیده بود. اندامش نه زیاد هیکلی بود نه لاغر و عین سوسک زشت! اندامش موزون و مردونه بود تقریبا عین باشگاه رفته ها.....اولین بار بود که یه پسر اینطور چشمامو گرفته بود.روانکاوی سریع چهرش بهم فهموند که ادم تو داریه با اینکه سردی از چشمها و صورتش میبارید اما مشخص بود یه دل مهربون رو قایم میکنه یجورایی خالی از شیطنت های پسرانه و.مردانه بود قیافش و.مشخص بود خیلی هم پولداره. آروم عقب گرد کردم و وایستادم جلوی یه داروخونه تا راحت تر بتونم دیدش بزنم. منی که از همه پسرها و مردها متنفر بودم و هزاران هزار پسر خوشگل دیده بودم و عین خیالم نبود حالا بطور ناخوداگاه عین هیز ها چشمام دوخته شده بود بهش. صورت کشیده و دماغ کوچیک پوست سفیدش ابروهای نه پر و نه نازک و لبهای قلوه ای موهایی پر پشت و قهوه ای یا بعبارتی خرمایی رنگش که به طرف چپ صورتش شونه شده بود نه تنها باعث شده بود من نگاه کنمش بلکه اکثر دخترا نگاه کننش. اونقد نگاش کردم که متوجه شدم رفته! سریع یدونه آروم زدم تو صورت خودم و گفتم خاک بر سر پسر ندیدت کنم! بخودم خندم گرفت، دوباره راهمو کشیدم برم که گوشیم تو جیب راستم لرزید.
    از تو جیبم دراوردمش و نگاه عاقل اندرسفیهانه ای به شماره نقش بسته روش کردم. ناشناس بود. متن اس ام اس رو خوندم:
    «سلام عزیزم خوبی؟!!»
    عزیزم؟!!! چه غلطا کدوم ناشناسی جرأت کرده بمن بگه عزیزم؟! پس با کنجکاوی نوشتم:
    _شما؟!!
    یک ثانیه هم نشده بود که نوشت:
    _پاک شوما!
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    ازون جایی که اصلن خوشم نمیاد کسی ازون جور جواب ها بهم بده خیلی حرصم گرفت و با حرص تایپ کردم:
    _اگه پودر لباس شویی هستی برو صاحبت رو بده خشک شویی چرک و کصافتش بره رو بندم آویزون کننش تا شاید فرجی شد وگرنه خودم اینکار رو میکنم!
    بعد از زدن کلید فرستادن پیام پوفی کشیدم امروز کلی خرید داشتم که باید انجام میدادم. تقریبا نزدیک خونه بودم و بازار هم خیلی نزدیک بود. چون روزها دانشگاه گیلان میرفتم، نمیتونسم هر روزی که بخوام برم خرید. وقتی وارد بازار شدم، به سختی میشد رفت ازین ور به اونور از بس شلوغ بود. اونهایی که اومدن شمال میدونن که شمال چند شنبه بازار زیاد داره. مشغول نگاه کردن اجناس بودم که فکرم رفت پیش ایلیا یعنی تا الان چه اقدامی کرده میدونم بیخیال نمیشه..... ایلیا پسر شروری بود که بخاطر رسیدن به تمام اهدافش از زور و تقلب استفاده میکرد حتی یکی رو هم کشته بود. پسر بیست و پنج ساله ای که ایلیا کشت پسر یکی از همون زمین دار هایی بود که ایلیا و خانواده مون قصد تصاحبشونو کرده بودن. با یه ضربه چاقو تو کتفش جابجا سرد شده بود. اما ایلیا خیلی راحت از زیرش در رفت و تبرئه شد چون همه ی گیلان زیر نفوذ و سلطه ی بدی ها و پارتی بازی خانواده مامان منه....(این داستان برگرفته از حقیقت زندگی یک نفره....اون یه نفر هم حتما متوجه شدین کیه دیگه....اونهایی که در رشت یا بندر انزلی زندگی میکنن اگه براشون همینا رو بگی اکثرشون بخوبی میدونن حرف از کدوم خانواده اس دقیقا)
    پسری که کشته شد اسمش ایدین بود. خانواده اش با مرگ اون ضربه ی سختی خورد چون پدرش از کار افتاده و زمین گیر بود. کارگر ساختمونی بود و پرت شده بود و اسیب زیادی دیده بود. وقتی حکم اومد و ایلیا تبرئه شد منکه بخوبی میدونستم خانواده آیدین چه عذابی از نبودنش میکشن و من هم که از بدیهای خانواده مامان ازرده بودم رفتم برای دلجویی. تو خاطره ی فوت ایدین گیر بودم که گوشی دوباره با ویبره لرزید.دستم پر پر شده بود کلی خرید کرده بودم و سنگینیش حسابی دستمو به درد اورده بود. یه گوشه بازار وایسادم و چندتا پلاستیک که حاوی سبزیجات بود رو با هم یکی کردم و گذاشتم تا خستگیم در بره.
    باز اس ام اس:
    _چه بد اخلاق من حامدم! ایلیا گفت خودت شماره تو دادی بهش که بده بمن! خب پس چرا اینجوری رفتار میکنی ؟!!!!
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    یهو کنترم پرید اخ اخ اخ این همون بی ریخت عاشق پیشهس ایلیا ی عوضی پس کاره خودتو کردی.... لعنت بهت. در عرض چند ثانیه خونم جوشید صورتم که بر اثر سرما سرد شده بود حالا هجوم خون بهش باعث حس گر گرفتنش شده بود. تو دلم به هفت جده ایلیا فحش دادم. قدمهام هم جوری شده بود که پامو میکوبیدم و راه میرفتم..... رسیدم خونه بعد از پرت کردن همه چی تو آشپزخونه نقلیم ،با بیحالی خودمو با لباس بیرون پرت کردم رو کاناپه چرم و تا شو جلو تلویزیون چند اینچی بزرگ خونه. شال نخی سبز رنگمو با نق نق از زیر سرم کشیدم بیرون و گوشیم رو گرفتم دستم. چهار تا اس اومده بود.
    _نفسم چیشدی؟!
    _رونیکا جووووون؟!
    _ناز نکن خانمی جواب بده!
    و اخری اس ام اس ایلیا:
    _واقعا بامزه ای فکر کردی با این قایم با شک بازیت از دستم در میری و راحت میشی؟! حتما یادت هس امروز چروزیه؟! امروز روز عزای همه ی ارزوهای منه.... سالگرد روزی که تو به جواب خواستگاری من گفتی نه....روزی که با حرفات تحقیرم کردی... تو میدونی من مثل الان اینقدر کریه نبودم بی رحم نبودم ولی تو کاخ آرزوهای منو پارسال تو بیست چهار آذر تو یه روز بارونی فروریختی. از لحظه ای که تو گفتی نه و دوره منو خط کشیدی قسم خوردم دیگه به هیچی و هیچکس رحم نکنم حتی به تو اونوقتی که دیگه زن رویاها مو نداشتم بد شدم اونوقت که دیگه اصلا رویایی نداشتم بد شد رونیکا من انتقام دلمو که شکستی میگیرم مطمئن باش رنگ خوشبختی رو نمی بینی قسم میخورم...
    دستام یخ کرد یادم افتاد بیست چهار آذر پارسال.... مامان زنگ زد و گفت بیا که مهمونی داریم. منم بابا رو به بهانه رفتن به کتاب خونه پیچوندم و تو بارون شدید رفتم بیرون و یه اژانس گرفتم و رفتم خونشون کلی کفش دمه در خونه بود حدودا سی چهل جفت!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا