نام رمان : عشق در حین نفرت
نام کاربری نویسنده: Malihe2074
ژانر رمان: عاشقانه. غمگین . اجتماعی
سلام به همه دوستای سایت نگاه دانلود میخوام دعوتتون کنم به خوندن یه رمان پر از جدال عشق و نفرت و....هیجان! یه داستان متفاوت.
ژانر:
غمگین. عاشقانه. هیجانی.اجتماعی
خلاصه:
داستان درباره زندگی یه دختره که تو یه باند خلاف کار متولد میشه و اسمش رونیکا... تو زندگی بخاطر اونا دردهای زیادی میکشه و موقع عاشقی بشدت عاشق کسی میشه که بعد ها میفهمه عشقش پسر یکی از دشمنانشه و......
مقدمه:
می اییم میرویم در فواصل بین یک اذان و یک نماز نقش بر خاطره ها میزنیم.... زخم میکنیم و زخمی میشویم...نقش بد بر جان و روحمان میزنند و میشود سوهان روحمان تا اخر عمر! گاهی به تقاص گـ ـناه نکرده مان عذاب میکشیم.... و به تقاصش از کسی دیگر انتقام میگیریم. یادمان نرود هر چه زیباتر نقش بر جان و روح کسی بزنیم دنیا بهترین نقش را بر وجودت خواهد زد....
فصل اول:
اعصابم خورد بود.... نشستم رو صندلی چرخونه اتاقم خودکارو با بیحوصلگی رو شیشه کاملا تمیز میز مطالعه ام چرخوندم..... خودکاری که همیشه علاقه داشتم باهاش بنویسم هم نمیتونس ارومم کنه....دره اتاقم زده شد. حوصله بفرمایید گفتنم نداشتم. پس جوابی ندادم بیتفاوت به تابلوی روبروم خیره شدم تابلوی مادری که بچه شو بغـ*ـل کرده.... دستگیره در پایین کشیده شد. پشتم به در بود صدای مردونه جوونی پیچید تو اتاقم:
_اهم اهم
صدای پسر دایی غد و سیریشم بود از سر کلافگی پوفی کشیدم. دستش رو گذاش رو صندلی چرخون یدست مشکیمو منو بزور چرخوند طرف خودش. اسمش ایلیاس و چهار سال بزرگتره. با بیخیالی این بار زل زدم به فرش که دست باف و گرون قیمت بود فرشی با گل های قرمز و ریز و زیاد با نقش هایی از حیات وحش کف چوبی اتاق رو نصفه نیمه پوشونده بود و به دیوار های کرم رنگ میومد. ایلیا دست گذشت زیر چونم و سرمو برگردوند طرفش چشای میشی وحشیش با حسی که نمیفهمیدم دقیقا چیه بهم نگاه میکردن. صورتشو اسکن کردم. پوست سفید دماغ کوچیک لبهای قلوه ای و گونه های نیمه برجسته ابروهای کمونی. نفسهاش حاکی از عصبی بودنش بود اونم منو اسکن کرد از بالا تا پایین صورتم.... من اونقدر ها هم خوشگل نیستم اما تا حدی هستم که مقبول باشم. ابروهام مثل ابروهای ایلیا وسط داره اما کمونی کمونی نیست. چشمامم ابی تیرهس و لبام و دماغم کوچیکن و گونه دارم. موهای خرمایی بلندم رو دم اسبی بسته بودم و صافش کرده بودم. بالاخره ایلیا به حرف اومد:
_کاری که ازت خواستن بکن.....
با غصب و اخم نگاش کردم. و گفتم:
_عمرا ابدا من نمیتونم کسی رو گول بزنم و بهش دروغ بگم.
نگاه مرموزی به صورتم کرد و گفت:
_عضوی از خانواده ما هستی مگه نه؟! میدونم مثل ماها نیستی میدونم بقول خودت مثل ما دزد و دروغ گو و بیشرف نیستی ولی الان ما تو خطریم خواهش میکنم اینکارو بکن.... قسم میخورم کاری کنم که دیگه درگیر خلاف های ما نشی....فقط یبار. رونیکا فقط یبار !
فقط زل زدم تو صورتش و گفتم:
_گمشو بیرون......
سایت دانلود رمان نگاه دانلود
دانلود رمان های عاشقانه
انجمن کتاب و رمان نویسی نگاه دانلود
آخرین ویرایش: