با صدای آلارم گوشی پلکهام از هم باز شدند. چندبار پشت هم پلک زدم، گیج نگاهم رو دادم به گوشی صداش رو قطع کردم.
یکم همونطور دراز کشیده به فرش فانتزی روی زمین اتاقم خیره موندم بعد از چند دقیقه تازه یادم افتاد. امروز اولین روز دانشگاهه چنان از روی تخت پریدم که تا دم در شیرجه رفتم، فریاد زدم:
-مامان دیرم شده.
صدای خندهی مامان و بابا از آشپزخونه میاومد.
بابا با صدایی که ته موندهی خنده داشت، گفت:
-هول نشو دخترم تو که دبستانی نیستی. فکر کنم چند وقت پیش تولد نوزده سالگی رو برات گرفته باشیم.
بدون توجه به حرفش خودم رو انداختم توی سرویس بهداشتی.
اون تولد کذایی رو نمیخواستم به یاد بیارم هنوز یک ماه ازش نگذشته بود. جاوید که پیچوند و با بداخلاقی گفت که نمیاد مامان و بابا هم کلی تدارک دیده بودند که پیش داماد پولدارشون آبرو داری کنند.
وقتی گفت که نمیاد مامان کلی سر منه بیچاره غر زد که تو هم با این نامزد کردنت ترکوندی و چشم همه رو از جا درآوردی.
کارم به جایی رسیده بود که خانوادهی خودمم زخم زبون بهم میزدند.
جلوی آیینه ایستاده بودم و مقنعهام رو صاف میکردم که در باز شد. با دیدن جاوید نفس عمیقی کشیدم، برگشتم سمتش متعجب بودم. این وقت صبح اینجا چیکار داره؟
سرمو کج کردم گفتم:
-چه عجب ما شما رو دیدیم.
اخمی بهم کرد گفت:
-اگر آمادهای راه بیوفت باید برم شرکت کلی کار سرم ریخته.
کوله پشتیم رو برداشتم. با هم رفتیم بیرون، از مامان و بابا خداحافظی کردیم.
توی راه به سمتش برگشتم پرسیدم:
-چرا اومدی دنبالم به نظر راضی نمیای؟
پوزخندی زد با طعنه گفت:
-پدر شوهرت زیادی ذوق زدهست، منو مأمور رسوندن تو کرده.
به خوش خیالی خودم نیشخند زدم«چیه فکر کردی خیلی دلش میخواد باهات تنها باشه؟»
توی یک ماهی از از نامزدیمون میگذشت، کوچیکترین نرمشی از جاوید نمیدیدم. گاهی عاصی میشدم، فریاد میکشیدم از دستش؛ که چرا اینطور زندگیم رو به بازی گرفته؛ ولی جوابش چی بود؟
میگفت«به تو ربطی نداره برو خدارو شکر کن که پدرت الان کنارته به جای این که زندان باشه!»
از رابـ ـطهامون خسته شده بودم، باید یه فکر جدی به خاطر این موضوع میکردم. اینطور که نشد.
وقتی رسیدیم ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم وقتی سرم رو بلند کردم به سر در دانشگاه نگاه کردم لبخند تلخی به خودم زدم. تا دو ماه پیش فکرش رو هم نمیکردم که یه روز قدم به اینجا بذارم فکرم یه جای دیگهی دنیا بود؛ ولی حالا...
قدم اول رو برداشتم بعد از اون با اعتماد به نفس بیشتری راه میرفتم، نگاهم دائم بین جمعیتی که در رفت و آمد بودند، میچرخید. حس خوبی داشتم«آره آهو همینه به این فکر کن که الان کنار پدر و مادرتی و قرار نیست یه مدت طولانی ازشون دور باشی.»
چه فایده که حتی اگر میخواستم با خاله آنا برم ایتالیا ویزام درست نشده بود مثل این که بابا از قبل میدونست چه اتفاقی قراره بیافته کارهای مهاجرت من رو متوقف کرده بود.
گوشه آخر کلاس نشستم، هیچ کس با کسی حرف نمیزد. خب معلومه چون با هم آشنا نبودند.
استاد اومد سر کلاس از همون حرفهایی که بیشترشون میزنن، زد. همین که اگر دیر بیایید و کلاس نیایید و نمره نمیدم و...
اسامی رو که داشت میخوند توجهام یه لحظه جلب شد به یه اسم.
-آوا رامش.
چشم چرخوندم به دخترها نگاه کردم؛ ولی دختری که دستش بالا بود رو نمی دیدیم چون پشتش به من بود تو دلم گفتم«رامش؟» باید حتما از جاوید میپرسیدم چندبار اسمش رو زیر لب تکرار کردم تا یادم نره.
وقتی استاد شروع کرد درس دادن، تمام حواسم رو دادم بهش تا از همین الان به قول رزا خر خون کردن رو شروع کنم، یادم باشه یه سر به خونهی خاله بزنم حالا اون دوتا پت و مت نمیان سر بزنند؛ من چرا نرم رو سرشون آوار بشم؟
بعد از کلاس کوله پشتیم رو برداشتم زیرچشمی نگاهم به اون دختره بود داشت از در میرفت بیرون. منم پشت سرش راه افتادم یه حسی بهم میگفت این دختر هم از اقوام جاویدِ.
توی راهرو ایستاد کنار یه دختر دیگه گرم گپ شدن خوب نگاهش کردم پوست سفید، صورت گرد مثل قرص ماه، همون رنگ چشم سبز کذایی مانتو و مقنعه مشکی شلوار جین آبی پوشیده بود کمی از موهای طلاییش هم بیرون بودند.
از کنارش رد شدم به سمت خروجی راه افتادم تا کلاس بعدی نیم ساعت فرصت داشتم؛ ولی تمام فکرم مشغول اون دختره بود«شاید دارم اشتباه میکنم، من همهی اقوام جاوید رو شب نامزدی و مهمونی دیدم حتی بیشتر دوستهای خانوادگیشون رو؛ ولی مطمئن چنین کسی اون شب تو مهمونی نبود.»
ظهر که برگشتم خونه ساعتی استراحت کردم بعد با جاوید تماس گرفتم که میخوام برم خونهی خاله آزاده، از این که هر دفعه برای آب خوردن هم باید ازش اجازه میگرفتم، متنفر بودم؛ ولی اگه بهش نمیگفتم قشقرق راه میانداخت.
یکم همونطور دراز کشیده به فرش فانتزی روی زمین اتاقم خیره موندم بعد از چند دقیقه تازه یادم افتاد. امروز اولین روز دانشگاهه چنان از روی تخت پریدم که تا دم در شیرجه رفتم، فریاد زدم:
-مامان دیرم شده.
صدای خندهی مامان و بابا از آشپزخونه میاومد.
بابا با صدایی که ته موندهی خنده داشت، گفت:
-هول نشو دخترم تو که دبستانی نیستی. فکر کنم چند وقت پیش تولد نوزده سالگی رو برات گرفته باشیم.
بدون توجه به حرفش خودم رو انداختم توی سرویس بهداشتی.
اون تولد کذایی رو نمیخواستم به یاد بیارم هنوز یک ماه ازش نگذشته بود. جاوید که پیچوند و با بداخلاقی گفت که نمیاد مامان و بابا هم کلی تدارک دیده بودند که پیش داماد پولدارشون آبرو داری کنند.
وقتی گفت که نمیاد مامان کلی سر منه بیچاره غر زد که تو هم با این نامزد کردنت ترکوندی و چشم همه رو از جا درآوردی.
کارم به جایی رسیده بود که خانوادهی خودمم زخم زبون بهم میزدند.
جلوی آیینه ایستاده بودم و مقنعهام رو صاف میکردم که در باز شد. با دیدن جاوید نفس عمیقی کشیدم، برگشتم سمتش متعجب بودم. این وقت صبح اینجا چیکار داره؟
سرمو کج کردم گفتم:
-چه عجب ما شما رو دیدیم.
اخمی بهم کرد گفت:
-اگر آمادهای راه بیوفت باید برم شرکت کلی کار سرم ریخته.
کوله پشتیم رو برداشتم. با هم رفتیم بیرون، از مامان و بابا خداحافظی کردیم.
توی راه به سمتش برگشتم پرسیدم:
-چرا اومدی دنبالم به نظر راضی نمیای؟
پوزخندی زد با طعنه گفت:
-پدر شوهرت زیادی ذوق زدهست، منو مأمور رسوندن تو کرده.
به خوش خیالی خودم نیشخند زدم«چیه فکر کردی خیلی دلش میخواد باهات تنها باشه؟»
توی یک ماهی از از نامزدیمون میگذشت، کوچیکترین نرمشی از جاوید نمیدیدم. گاهی عاصی میشدم، فریاد میکشیدم از دستش؛ که چرا اینطور زندگیم رو به بازی گرفته؛ ولی جوابش چی بود؟
میگفت«به تو ربطی نداره برو خدارو شکر کن که پدرت الان کنارته به جای این که زندان باشه!»
از رابـ ـطهامون خسته شده بودم، باید یه فکر جدی به خاطر این موضوع میکردم. اینطور که نشد.
وقتی رسیدیم ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم وقتی سرم رو بلند کردم به سر در دانشگاه نگاه کردم لبخند تلخی به خودم زدم. تا دو ماه پیش فکرش رو هم نمیکردم که یه روز قدم به اینجا بذارم فکرم یه جای دیگهی دنیا بود؛ ولی حالا...
قدم اول رو برداشتم بعد از اون با اعتماد به نفس بیشتری راه میرفتم، نگاهم دائم بین جمعیتی که در رفت و آمد بودند، میچرخید. حس خوبی داشتم«آره آهو همینه به این فکر کن که الان کنار پدر و مادرتی و قرار نیست یه مدت طولانی ازشون دور باشی.»
چه فایده که حتی اگر میخواستم با خاله آنا برم ایتالیا ویزام درست نشده بود مثل این که بابا از قبل میدونست چه اتفاقی قراره بیافته کارهای مهاجرت من رو متوقف کرده بود.
گوشه آخر کلاس نشستم، هیچ کس با کسی حرف نمیزد. خب معلومه چون با هم آشنا نبودند.
استاد اومد سر کلاس از همون حرفهایی که بیشترشون میزنن، زد. همین که اگر دیر بیایید و کلاس نیایید و نمره نمیدم و...
اسامی رو که داشت میخوند توجهام یه لحظه جلب شد به یه اسم.
-آوا رامش.
چشم چرخوندم به دخترها نگاه کردم؛ ولی دختری که دستش بالا بود رو نمی دیدیم چون پشتش به من بود تو دلم گفتم«رامش؟» باید حتما از جاوید میپرسیدم چندبار اسمش رو زیر لب تکرار کردم تا یادم نره.
وقتی استاد شروع کرد درس دادن، تمام حواسم رو دادم بهش تا از همین الان به قول رزا خر خون کردن رو شروع کنم، یادم باشه یه سر به خونهی خاله بزنم حالا اون دوتا پت و مت نمیان سر بزنند؛ من چرا نرم رو سرشون آوار بشم؟
بعد از کلاس کوله پشتیم رو برداشتم زیرچشمی نگاهم به اون دختره بود داشت از در میرفت بیرون. منم پشت سرش راه افتادم یه حسی بهم میگفت این دختر هم از اقوام جاویدِ.
توی راهرو ایستاد کنار یه دختر دیگه گرم گپ شدن خوب نگاهش کردم پوست سفید، صورت گرد مثل قرص ماه، همون رنگ چشم سبز کذایی مانتو و مقنعه مشکی شلوار جین آبی پوشیده بود کمی از موهای طلاییش هم بیرون بودند.
از کنارش رد شدم به سمت خروجی راه افتادم تا کلاس بعدی نیم ساعت فرصت داشتم؛ ولی تمام فکرم مشغول اون دختره بود«شاید دارم اشتباه میکنم، من همهی اقوام جاوید رو شب نامزدی و مهمونی دیدم حتی بیشتر دوستهای خانوادگیشون رو؛ ولی مطمئن چنین کسی اون شب تو مهمونی نبود.»
ظهر که برگشتم خونه ساعتی استراحت کردم بعد با جاوید تماس گرفتم که میخوام برم خونهی خاله آزاده، از این که هر دفعه برای آب خوردن هم باید ازش اجازه میگرفتم، متنفر بودم؛ ولی اگه بهش نمیگفتم قشقرق راه میانداخت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: