کامل شده رمان یک قطره عشق | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون دارم خوب جلو میرم؟!

  • بله داری خوب جلو میری

    رای: 70 94.6%
  • نه اصلا خوب نیست

    رای: 4 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    74
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
با صدای آلارم گوشی پلک‌هام از هم باز شدند. چندبار پشت هم پلک زدم، گیج نگاهم رو دادم به گوشی صداش رو قطع کردم.
یکم همون‌طور دراز کشیده به فرش فانتزی روی زمین اتاقم خیره موندم بعد از چند دقیقه تازه یادم افتاد. امروز اولین روز دانشگاهه چنان از روی تخت پریدم که تا دم در شیرجه رفتم، فریاد زدم:
-مامان دیرم شده.
صدای خنده‌ی مامان و بابا از آشپزخونه می‌اومد.
بابا با صدایی که ته مونده‌ی خنده داشت، گفت:
-هول نشو دخترم تو که دبستانی نیستی. فکر کنم چند وقت پیش تولد نوزده سالگی رو برات گرفته باشیم.
بدون توجه به حرفش خودم رو انداختم توی سرویس بهداشتی.
اون تولد کذایی رو نمی‌خواستم به یاد بیارم هنوز یک ماه ازش نگذشته بود. جاوید که پیچوند و با بداخلاقی گفت که نمیاد مامان و بابا هم کلی تدارک دیده بودند که پیش داماد پولدارشون آبرو داری کنند.
وقتی گفت که نمیاد مامان کلی سر منه بیچاره غر زد که تو هم با این نامزد کردنت ترکوندی و چشم همه رو از جا درآوردی.
کارم به جایی رسیده بود که خانواده‌ی خودمم زخم زبون بهم می‌زدند.
جلوی آیینه ایستاده بودم و مقنعه‌ام رو صاف می‌کردم که در باز شد. با دیدن جاوید نفس عمیقی کشیدم، برگشتم سمتش متعجب بودم. این وقت صبح اینجا چیکار داره؟
سرمو کج کردم گفتم:
-چه عجب ما شما رو دیدیم.
اخمی بهم کرد گفت:
-اگر آماده‌ای راه بیوفت باید برم شرکت کلی کار سرم ریخته.
کوله پشتیم رو برداشتم. با هم رفتیم بیرون، از مامان و بابا خداحافظی کردیم.
توی راه به سمتش برگشتم پرسیدم:
-چرا اومدی دنبالم به نظر راضی نمیای؟
پوزخندی زد با طعنه گفت:
-پدر شوهرت زیادی ذوق زده‌ست، منو مأمور رسوندن تو کرده.
به خوش خیالی خودم نیشخند زدم«چیه فکر کردی خیلی دلش می‌خواد باهات تنها باشه؟»
توی یک ماهی از از نامزدیمون می‌گذشت، کوچیکترین نرمشی از جاوید نمی‌دیدم. گاهی عاصی می‌شدم، فریاد می‌کشیدم از دستش؛ که چرا اینطور زندگیم رو به بازی گرفته؛ ولی جوابش چی بود؟
می‌گفت«به تو ربطی نداره برو خدارو شکر کن که پدرت الان کنارته به جای این که زندان باشه!»
از رابـ ـطه‌امون خسته شده بودم، باید یه فکر جدی به خاطر این موضوع می‌کردم. اینطور که نشد.
وقتی رسیدیم ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم وقتی سرم رو بلند کردم به سر در دانشگاه نگاه کردم لبخند تلخی به خودم زدم. تا دو ماه پیش فکرش رو هم نمی‌کردم که یه روز قدم به اینجا بذارم فکرم یه جای دیگه‌ی دنیا بود؛ ولی حالا...
قدم اول رو برداشتم بعد از اون با اعتماد به نفس بیشتری راه می‌رفتم، نگاهم دائم بین جمعیتی که در رفت و آمد بودند، می‌چرخید. حس خوبی داشتم«آره آهو همینه به این فکر کن که الان کنار پدر و مادرتی و قرار نیست یه مدت طولانی ازشون دور باشی.»
چه فایده که حتی اگر می‌خواستم با خاله آنا برم ایتالیا ویزام درست نشده بود مثل این که بابا از قبل می‌دونست چه اتفاقی قراره بیافته کارهای مهاجرت من رو متوقف کرده بود.
گوشه آخر کلاس نشستم، هیچ کس با کسی حرف نمی‌زد. خب معلومه چون با هم آشنا نبودند.
استاد اومد سر کلاس از همون حرف‌هایی که بیشترشون میزنن، زد. همین که اگر دیر بیایید و کلاس نیایید و نمره نمیدم و...
اسامی رو که داشت می‌خوند توجه‌ام یه لحظه جلب شد به یه اسم.
-آوا رامش.
چشم چرخوندم به دخترها نگاه کردم؛ ولی دختری که دستش بالا بود رو نمی دیدیم چون پشتش به من بود تو دلم گفتم«رامش؟» باید حتما از جاوید می‌پرسیدم چندبار اسمش رو زیر لب تکرار کردم تا یادم نره.
وقتی استاد شروع کرد درس دادن، تمام حواسم رو دادم بهش تا از همین الان به قول رزا خر خون کردن رو شروع کنم، یادم باشه یه سر به خونه‌ی خاله بزنم حالا اون دوتا پت و مت نمیان سر بزنند؛ من چرا نرم رو سرشون آوار بشم؟
بعد از کلاس کوله پشتیم رو برداشتم زیرچشمی نگاهم به اون دختره بود داشت از در می‌رفت بیرون. منم پشت سرش راه افتادم یه حسی بهم می‌گفت این دختر هم از اقوام جاویدِ.
توی راهرو ایستاد کنار یه دختر دیگه گرم گپ شدن خوب نگاهش کردم پوست سفید، صورت گرد مثل قرص ماه، همون رنگ چشم سبز کذایی مانتو و مقنعه مشکی شلوار جین آبی پوشیده بود کمی از موهای طلاییش هم بیرون بودند.
از کنارش رد شدم به سمت خروجی راه افتادم تا کلاس بعدی نیم ساعت فرصت داشتم؛ ولی تمام فکرم مشغول اون دختره بود«شاید دارم اشتباه می‌کنم، من همه‌ی اقوام جاوید رو شب نامزدی و مهمونی دیدم حتی بیشتر دوست‌های خانوادگیشون رو؛ ولی مطمئن چنین کسی اون شب تو مهمونی نبود.»
ظهر که برگشتم خونه ساعتی استراحت کردم بعد با جاوید تماس گرفتم که می‌خوام برم خونه‌ی خاله آزاده، از این که هر دفعه برای آب خوردن هم باید ازش اجازه می‌گرفتم، متنفر بودم؛ ولی اگه بهش نمی‌گفتم قشقرق راه می‌انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    زنگ خونه‌ی خاله رو زدم، صدای رزا اومد با ذوق گفت:
    -آهو خودتی؟ وای باورم نمی‌شه! بالاخره پیدات شد؟
    یه طوری می‌گفت انگار یه صد سالی هست که من رو ندیده؛ گرچه از آخرین دیدارمون دو هفته بیشتر می‌گذشت.
    تابی به چشم‌هام دادم.
    -درو باز کن احتمالا قرار نیست این‌جا از من پذیرایی کنی؟
    -بیا داخل برج زهرمار.
    بعد باز کردن در رفتم داخل وقتی رسیدم، بالا جلوی در ایستاده بود یه آبنباتم گوشه لپش بود.
    من رو کشید توی بغلش بپر بپر کرد.
    -وای خیلی خوب شد اومدی داشتم از تنهایی دق می‌کردم.
    ازش جدا شدم پرسیدم:
    -چرا؟ پس خاله و روژان کجان؟
    درحالی که می‌کشیدم داخل گفت:
    -مامان رفته خرید، روژان هم که دیگه نمی‌شه پیداش کرد، همش با بهروزه.
    سرم رو تکون دادم دوباره گفت:
    -چیه شوهر کردین نمی‌شه پیداتون کرد.
    تو دلم پوزخند زدم به خوش خیالیش لابد با خودش فکر می‌کرد منم تمام وقتم رو با جاوید می‌گذرونم.
    برام قهوه آورد. گذاشت روی میز جلوی مبل پرسید:
    -کلاس‌هات شروع شدن‌؟
    فنجون رو برداشتم.
    -آره امروز شروع شد.
    لبخندی زد گفت:
    -پارسال چه رویایی داشتی الان...
    سرم رو پایین انداختم.
    -نشد دیگه.
    با شیطنت گفت:
    -بگو عشق نذاشت دیگه.
    به حرفش لبخند محوی زدم. شاید هم نیشخند ابروهاش رو داد بالا گفت:
    -چه کم حرف شدی آهو؟
    لب‌هام رو جمع کردم.
    -چی بگم خب‌؟
    شونه‌ای با بی‌قیدی بالا انداخت سکوت کرد؛ ولی بعد بلند شد گفت:
    -وایسا الان میام.
    بعد یه دقیقه با یه جعبه اومد، درش رو باز کرد یه لباس نباتی رنگ ازش درآورد.
    -ببینش برای عروسی روژان خریدم.
    متعجب گفتم:
    -مگه روژان قراره به این زودی عروسی بگیره؟
    نرم خندید.
    -آره بابا این بهروز بی‌طاقته، می‌خواد زود برن سر خونه زندگیشون.
    درحالی که پارچه‌ی نرم لباس رو لمس می‌کردم پرسیدم:
    -بسلامتی حالا کی؟
    -بعد از تموم شدن این ترم.
    زدم به سرش گفتم:
    -رزا منو دست انداختی تا سه، چهار ماه دیگه؟
    قهقه زد با خودم گفتم«به قول بعضی‌ها که گفتن سینگل باش و پادشاهی کن حالا حکایت رزاست الکی برای خودش خوشه.»
    روژان هم عصر اومد خونه. تا بعد از شام اونجا بودم. درکل روز خوبی بود.
    بعد از مدت‌ها حس بهتری داشتم، روژان سرخوش بود و دائم از بهروز تعریف می‌کرد و من تنها توی سکوت به حرف‌هاش گوش می‌دادم با خودم می‌گفتم کاش جاوید هم اینطور با من رفتار می‌کرد.
    حدودای یازده شب بود که رزا و روژان و آرمان من رو رسوندند خونه. آرمان این روزها بیشتر حواسش توی گوشیش بود. مثل این که موفق شده بود، دوست خواهرِ باراد رو بالاخره راضی کنه تا با هم ارتباط داشته باشند.
    خودم رو انداختم روی تخت، خوابم نمی‌اومد، موبایلم رو برداشتم دلم می‌خواست به جاوید پیام بدم؛ ولی نمی‌دونستم چی بنویسم پوفی کشیدم نگاهم روی اسمش خشک شده بود بالاخره خودمو راضی کردم و یه پیام آماده براش فرستادم«شبیه معجزه است!هرشب به خیر می‌گذرد! بدون آنکه کسی به من شب بخیر بگوید...»
    چشم‌هام رو بستم با لرزیدن گوشی دوباره بازشون کردم پیامی از جاوید داشتم بازش کردم. بدون هیچ هیجانی نوشته بود«خب منظور؟!»
    نفس عمیقی کشیدم انتظار یه شب بخیر هم نمی‌شد از جاوید داشت. نوشتم«هیچی همینطوری فرستادم، شب خوش!»
    هرچی منتظر موندم هیچ پیامی برام نیومد. به پهلو چرخیدم یه قطره اشک از چشمم ریخت بیرون!
    لب‌هام رو به هم فشردم هق هق ریزم فضای کوچیک اتاق رو پر کرده بود. بالشم رو گرفتم توی بغلم راست می‌گن«حال و روز یه دختر رو تنها بالش زیر سرش می‌فهمه!»
    بیشتر سرم رو به بالش فشردم، زیر لب گفتم:
    -همراز این شب‌های من.
    رژلب صورتی جیغم رو چندبار روی لب‌هام کشیدم به خودم نگاه کردم«خیلی خوب جاوید پسند شدی.»
    لنزهام رو گذاشتم توی چشم‌هام، همون موقع گوشیم زنگ خورد، جاوید بود. جواب دادم:
    -الو جاوید؟
    صدای مشتاقش به گوشم رسید:
    -بدو آهو پایین منتظرم.
    نگاهی به خودم توی آیینه انداختم گفتم:
    -باشه.
    تماس قطع شد کیفم رو برداشتم با عجله خداحافظی کردم و رفتم بیرون از خونه، وقتی رسیدم پایین سر چرخوندم؛ ولی خبری از ماشین جاوید نبود، صدای بوق از پشتم به گوش رسید، برگشتم با دیدن یه ماشین اسپرت قرمز که جاوید توش نشسته بود ابروهام رفتن بالا با صداش نگاه براقم رو از ماشین گرفتم.
    -بپر بالا.
    با قدم‌های بلندی خودم رسوندم و سوار شدم بهش سلام کردم جوابم رو داد. مثل این که خیلی سرحال بود.
    -این عروسک از کجا اومده؟
    نگاهی بهم انداخت گفت:
    -امروز خریدم.
    سرم رو تکون دادم در حالی که داخلش رو نگاه می‌کردم گفتم:
    -مبارک باشه پس کو شیرینیش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -نظرت چیه بریم رستوران؟
    جاوید از من نظر می‌خواست؟ نگاهی بهش انداختم لبخند محوی زدم.
    -چرا که نه؟
    یه تای ابروش رفت بالا گفت:
    -همین یعنی چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
    شونه بالا انداختم.
    -نه همین رستوران خوبه.
    سرش رو تکون داد، حرفی نزد. مستقیم به جلو خیره شد. راستش سعی می‌کردم همین آرامش بینمون رو حفظ کنم، نمی‌خواستم کار به جایی برسه که جاوید هی بهم تشر و طعنه بزنه.
    توی پارکینگ یه رستوران گرون پارک کرد، پیاده شدم. اومد کنارم دستم رو گرفت. سرم رو بلند کردم تا چهرش رو ببینم؛ ولی اون مستقیم به جلو نگاه می‌کرد، انگار که اصلا من باهاش نیستم.
    مردی که جلوی در شیشه‌ای رستوران با لباس فرم مشکی و دستکش‌های نخی سفید رنگی ایستاده بود کمی خم شد و در رو برامون باز کرد. از این جور تشریفات اصلا خوشم نمی‌اومد. ترجیح می‌دادم توی یه فست فود بشینم و ساندویچ همبرگر گاز بزنم تا بین این همه زرق و برق با چندنوع قاشق و چنگال غذام رو بخورم.
    وقتی نشستیم گارسون نزدیک شد و جاوید بهش سفارش داد، بدون این که نظر منو بپرسه.
    حتی با خودش فکر نکرد؛ شاید من اصلا غذای مکزیکی دوست نداشته باشم.
    درحالی که قاشق غذام رو به دهانم نزدیک می‌کردم، موضوعی به یادم افتاد. از جاوید پرسیدم:
    -جاوید تو کسی به اسم آوا رامش می‌شناسی؟
    جاوید ابرو بالا انداخت با چهره‌ی بی‌تفاوتی پرسید:
    -باید بشناسم؟
    غذام رو قورت دادم گفتم:
    -خب گفتم شاید از اقوامتون باشه.
    درحالی که با کارد و چنگال تکه‌ای از غذای تند و لذیذش رو جدا می‌کرد پرسید:
    -حالا تو این اسم رو از کجا شنیدی؟
    -اسم یکی از همکلاسی‌هام بود.
    تیز نگاهم کرد گفت:
    -همکلاسی؟
    سرمو تکون دادم.
    -آره چطور؟
    توی فکر فرو رفت بعد از چند لحظه گفت:
    -هیچی همین طور پرسیدم.
    داشتم خیره نگاهش می‌کردم که صدای ظریفی به گوشم رسید.
    -به ببین کی اینجاست؟ خوبی پسر دایی؟
    سرم رو بلند کردم با دیدن مینو آهی کشیدم، نگاهم کشیده شد سمت جاوید، معلوم بود دستپاچه شده.
    -سلام مینو چه تصادفی فکر نمی‌کردم، این‌جا ببینمت؟
    مینو خنده‌ی پر نازی کرد.
    -منم همین طور.
    وقتی نگاهش افتاد به من حس کردم، برخلاف مهمونی الان اصلا نگاهش دوستانه نیست. دستم رو دراز کردم.
    -سلام
    با اکراه بهم دست داد جاوید پرسید:
    جاوید: با همسرتی؟
    لبخند دلنشینی زد.
    -نه با دوست‌هام اومدم.
    به جمع چند دختری که با فاصله‌ی چند میز از ما نشسته بودند، اشاره کرد. بعد هم با لحن خاصی گفت:
    -خوشحال شدم دیدمت خب دیگه تنهاتون می‌ذارم.
    وقتی داشت می‌رفت لحظه‌ای درنگ کرد، بعد از چند ثانیه گفت:
    -دو هفته‌ی دیگه تولده فرشاده قراره یه مهمونیه دوستانه باشه. خوش حال می‌شم شما هم بیایید.
    جاوید با کمال میل دعوتش رو پذیرفت. سرم رو به زیر انداختم تا نگاهم به جاوید نیافته، اصلا دیدن برق نگاهش برام خوشایند نبود.
    باز هم مینو یه شب دیگه که می‌تونست برام خاطره‌انگیز باشه رو جهنم کرد. تا وقتی که از رستوران بریم نگاه جاوید فقط روی میزی بود که مینو نشسته بود و اصلا انگار نه انگار منم وجود دارم.
    وقتی جاوید من رو رسوند دم در خونه، قبل از این که پیاده بشم گفتم:
    -ببین جاوید من درس‌هام برام از مهمونیه دوهفته‌ی دیگه خیلی مهم‌تره، به غیر از اون تو فقط از طرف خودت قول دادی؛ اصلا از من نظر نخواستی.
    نگاه پر تحقیری بهم انداخت گفت:
    -اوه خیلی معذرت می‌خوام مادموزل اونوقت کی بهت گفته نظر تو خیلی مهمه؟
    پر حرص گفتم:
    -حالا که مهم نیست، بفرما راه بازه خودت تنهایی برو من که جلوت رو نگرفتم.
    پر اطمینان گفت:
    -کاری نکن از رفتن به دانشگاه هم محروم بشی.
    با ترس برگشتم سمتش گفتم:
    -تو این کار رو نمی‌کنی؟
    با انگشت‌های دستش روی فرمون ضرب گرفت.
    -می‌دونی که می‌تونم.
    در حالی که اشک به چشم هام هجوم آورده بود. جیغ کشیدم:
    -ازت متنفرم جاوید.
    نگاهش بی‌خیال بود.
    متعجب می‌شدم وقتی می‌دیدم، چطور گاهی با همین بی‌تفاوت بودنش می‌تونه اینقدر بد آزارم بده.
    اسکار بهترین آزاردهنده رو یقینا باید به جاوید می‌دادند.
    جاوید: برام اصلا مهم نیست تازه عذاب وجدان هم نمی‌گیرم.
    با چشم‌هایی که پر شده بودند، گفتم:
    -مگه تو می‌دونی وجدان چیه؟
    -پیاده شو آهو، امشب رو خراب نکن.
    پیاده شدم تو دلم گفتم«خراب شد همون لحظه که چشمت به مینو افتاد همه چیز خراب شد.»
    در رو محکم به هم کوبیدم. بدون توجه به صدای اعتراضش راهم رو کشیدم رفتم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    در رو باز کردم. وارد شدم از سوت و کوریه خونه تعجب کردم. می‌دونستم بابا الان سرکاره؛ ولی مامان کجا بود؟ رفتم توی آشپزخونه، معمولا برام یادداشت می‌گذاشت. وقتی نگاهم روی برگه یادداشتی که روی یخچال زده بود، افتاد. سریع برداشتم« سلام عزیزم، یه سر رفتم خونه‌ی آزاده، سعی می‌کنم زود برگردم»
    پوفی کشیدم. برگه رو گذاشتم روی میز به سمت اتاقم راه افتادم. لباسم رو عوض کردم، لنزهام رو که دیگه جزء عادت‌هام شده بودند رو از چشم‌هام خارج کردم. یه جورایی معتادشون شده بودم.
    گوشیم زنگ خورد. پنبه‌ای که داشتم باهاش آرایشم رو پاک می‌کردم رو کنار گذاشتم، طبق معمول جاوید بود با خودم گفتم« مگه کسی غیر از جاوید باهام تماس می‌گیره‌؟!»
    -الو جاوید؟!
    -در رو باز کن دم خونه‌تونم.
    دستی به گردنم کشیدم گفتم:
    -پس چرا زنگ در رو نزدی؟
    با حرص گفت:
    -باز می‌کنی یا برم؟
    سریع گفتم:
    -اومدم.
    برخاستم رفتم در رو باز کردم. جلوی در بود، باز هم یه عالمه جعبه توی دستش بود. از جلوی در کنار رفتم.
    -بیا داخل.
    جعبه‌ها رو انداخت بغلم بعد اومد داخل، نگاهش اطراف چرخید، برگشت سمتم و گفت:
    -تنهایی؟
    درحالی که زیر حجم اون چند جعبه هیلکم خم شده بود، گفتم:
    -آره مامان رفته خونه‌ی خاله آزاده.
    بعد راه افتادم سمت میزی که جلوی مبل‌ها بود. جعبه‌ها رو اون‌جا گذاشتم، برگشتم سمتش دیدم با نگاه موذی داره نگاهم می‌کنه.
    خر که نبودم معنی نگاهش رو خوب فهمیدم انگشت اشاره‌امو جلوش گرفتم با غیظ گفتم:
    -فکر احمقانه به سرت نزنه من بهت اجازه نمی‌دم.
    چشم‌هاش از بد ذاتی برق زدند. به سمتم خیز برداشت، من رو گذاشت روی کولش بدون توجه به داد و بیدادهام به سمت اتاق راه افتاد...
    دستم رو گذاشتم روی دهنم تا هق هقم رو خفه کنم، جاوید درحالی که سیگارش رو دود می‌کرد، تشر زد:
    -ببر صدات رو من که کاری نکردم، تو هنوز هم...
    بین حرفش جیغ کشیدم:
    -توی لعنتی به من دست درازی کردی درحالی که من اصلا راضی نبودم.
    کام عمیقی از سیگارش گرفت. بازدم دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد. صورتم جمع شد. چندبار پشت سر هم سرفه کردم سـ*ـینه‌ام به خس خس افتاده بود.
    خندید انگشت‌هاشو بین موهای صاف شده‌ام برد.
    -خیلی پاستوریزه‌ای.
    دستش رو پس زدم ملحفه رو دور خودم سفت پیچوندم، به سمت در اتاق راه افتادم، در حالیکه بغضم رو قورت می‌دادم، گفتم:
    -برو جاوید در حال حاضر نمی‌تونم حضورت رو تحمل کنم.
    دستم از پشت کشیده شد، برگشتم سمتش زل زدم به چشم‌های وحشیش پوزخندی بهم زد. صورتش رو به صورتم نزدیک کرد، بین دندون‌هاش غرید:
    -تو فقط حکم یه بازیچه‌ رو داری نه هیچ چیز دیگه پس دور برندار.
    تیشرتش رو برداشت و زودتر از من از اتاق رفت صداش از هال اومد:
    -اون جعبه‌ها برای مهمونی فرداست، می‌خوام بهتر از همیشه به نظر بیای عزیزم.
    توی لحنش هیچ احساسی نبود. بیشتر با حالت هیستریک جمله‌اش ادا شده بود. صورتم رو بین دست‌هام پوشوندم باز هم اشک‌هام سرازیر شدن.به سمت تخت راه افتادم؛ ولی به یادآوری اتفاقات چند لحظه قبل سریع از اتاق بیرون رفتم. درسته اتفاقی نیافتاده بود و من هنوز همون آهو بودم؛ ولی دردم جایی بود که جاوید بدون هیچ علاقه‌ای بهم نزدیک شده بود!
    اصلا احساسات دخترونه‌ی من براش اهمیت نداشت. نمی‌دونست با این کارش چه بلایی به سر روح زخم خورده‌ام میاره.شاید هم می‌دونست و برای شکنجه دادنم از این روش استفاده کرده بود.
    وقتی حالم بهتر شد و تونستم موقعیت رو درک کنم حوله‌امو برداشتم رفتم حموم؛ ولی وقتی زیر دوش ایستادم، باز هم بغضم ترکید و اشک‌هام بین قطره‌های آب گم شدند.
    هر چه قدر که خواستم ، توی حموم زار زدم برای بخت بدم.چرا از این همه آدم من باید گیر یه روانی می‌افتادم؟
    حوله رو دور خودم پیچوندم رفتم توی اتاقم باز نگاهم رفت روی تخت.سرمو با شدت به چپ و راست تکون دادم. تا افکار مزاحم رو پس بزنم.
    بدون توجه روی زمین دراز کشیدم. چشم‌هام رو بستم سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم. جاوید همین بود و من اصلا کنترلی روی اعمالش نداشتم.
    به خاطر خستگی خیلی زود خوابم برد. وقتی بیدار شدم که مامان داشت با تشر اسمم رو صدا می‌زد:
    -آهو آهو بیدار شو این چه وضعه خوابیدن دختر؟
    پلک‌هام زیادی سنگین شده بودند. گلوم به طرز خیلی وحشتناکی می‌سوخت و درد می‌کرد. با صدای گرفته‌ای ناله کردم:
    -مامان!
    مامان که روی من خم شده بود وقتی صدام رو شنید دستش رو گذاشت روی صورتم با جیغ گفت:
    -خاک به سرم داری توی تب می‌سوزی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    سریع رفت سمت کمدم، لباس درآورد وبه تنم پوشوند. بی‌حال همراهیش می‌کردم، گلو دردم؛ حتی نای حرف زدن رو ازم گرفته بود. با کمکش رفتیم بیرون زنگ زده بود، تاکسی درخواست کرده بود.
    دوساعت بعد درحالی که بابا زیر بغلم رو گرفته بود و دستم از جای سرمی که بهم وصل کرده بودند، می‌سوخت، وارد خونه شدیم.
    روی تخت دراز کشیدم. هنوز بدنم بی‌حال بود، مامان بالای سرم نشسته بود و قربون صدقه‌ام می‌رفت چشم‌هامو باز کردم، دستش رو گرفتم، بوسیدم با صدای گرفته‌ای گفتم:
    -قربونت برم مامان برو بخواب فقط سرماخوردم همین.
    خم شد پیشونیم رو بوسید.
    -تا تو نخوابی خیالم راحت نمی‌شه!
    اشک توی چشم‌هام نشست وقتی سرم به دستم وصل کرده بودند یاد کار بچگانه‌ای که سال قبل کرده بودم افتادم. وقتی چشم‌هام رو باز کردم و مامان روشو ازم برگردونده بود.
    دست مامان رو فشردم چشم‌هام رو بستم سعی کردم بخوابم، تا مامان خیالش راحت بشه؛ ولی صبح که بیدار شدم مامان هنوز کنارم بود. حتی لباسش رو عوض نکرده بود، دلم ریش شد روی موهاش که از روسری بیرون زده بود رو بوسیدم.
    هنوز بدنم درد می‌کرد؛ ولی حالم کمی بهتر بود. مامان تکون خورد، وقتی من رو بیدار دید، گفت:
    -بیدار شدی عزیزم؟
    برخاست گفت:
    -سحر که برای نماز بیدار شدم یه سوپ برات آماده کردم الان میارمش.
    با لبخند تشکر آمیزی گفتم:
    -ممنونم مامان.
    بدون حرف رفت بیرون وقتی سوپ مامان رو خوردم بعد هم داروهام رو، باز خواب به سراغم اومد به استراحت نیاز داشتم، وقتی پلک‌هام داشتن سنگین می‌شدند با خودم گفتم«وای حالا مهمونی مینو رو چیکار کنم؟»؛ ولی خواب بهم مجال فکر کردن هم نداد و من رو به نرمی در آغـ*ـوش خودش کشید.
    با صدای مامان از خواب بیدار شدم داشت با کسی حرف می‌زد بعد از این که کمی گوش دادم متوجه شدم جاویده چشم‌هام رو بستم دوباره باز کردم هنوز حالم خوب نشده بود، خوش خیالی بود؛ اگر فکر می‌کردم یه روزه خوب می‌شم.
    سرم رو چرخوندم سمت پنجره با دیدن تاریکی هوا چشم‌هام گشاد شدن«خدای من چقدر خوابیدم؟»
    در باز شد مامان‌ اومد داخل با دیدن چشم‌های بازم گفت:
    -بهتری؟
    سرم رو تکون دادم می‌دونستم اومده بگه جاوید اینجاست، بهش مهلت ندادم نمی‌تونستم فعلا با جاوید رو به رو بشم.
    -مامان به جاوید بگو بره نمی‌خوام ببینمش.
    مامان با بهت بهم نگاه کرد. نگاهم رو ازش گرفتم صداش پر از علامت سوال بود.
    -چی شده؟
    زیرچشمی نگاهی بهش انداختم هنوز همون‌طور جلوی در بود.
    -دیروز که خونه نبودی اومد اینجا با هم دعوامون شد.
    دروغ که نگفتم؟
    اخمی کرد.
    -بچه بازی درنیار آهو رابـ ـطه‌اتون رو با یه قهر بچگونه خراب نکن.
    یکم فکر کردم گفتم:
    -نترس مامان فقط می‌خوام یکم خودم رو براش بگیرم، اوم منظورم همون لوس شدنه می‌خوام، بفهمه کاری برخلاف میلم انجام نده که عواقب داره.
    آره جون خودم چقدرم که جاوید اهمیت میده. مامان راضی نشد؛ ولی رفت بیرون و خودش جاوید و دک کرد رفت.« زیادم بد نشد حداقل قرار نیست چشمم به جمال مینو روشن بشه، حتما امشب برای تولد شوهرش سنگ تمام می‌ذاره.»
    می‌دونستم جاوید خودش تنها می‌ره. عمرا اگر این مهمونی رو از دست می‌داد و من چقدر خوش‌شانس بودم که قرار نبود بغض‌هام رو قورت بدم و نگاه جاوید رو، روی مینو نادیده بگیرم.
    چند دقیقه بعد از رفتنش پیامی ازش بهم رسید«کار امشبتو فراموش نکن. منتظر باش عزیزم به هم می‌رسیم.»
    شونه بالا انداختم اینم روی بقیه‌ی تهدیدهاش من که دیگه عادت کردم!
    گوشی رو به گوشم چسبوندم صدای کلافه‌ی جاوید اومد:
    -بگو.
    آهی کشیدم گفتم:
    -جاوید؟ آرمان قراره بیاد دنبالم امروز خونه‌ی پدربزرگم جمع هستیم تو که مشکلی نداری می‌تونم باهاش برم؟
    پوفی کشید بی‌حوصله گفت:
    -هر غلطی دلت می‌خواد بکن.
    بعد تماس رو قطع کرد. سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم، از شبی که رفته بود مهمونی کلافه به نظر می‌رسید، با خودم فکر می‌کردم لابد چیز ناخوشایندی دیده یا شنیده که این‌طوری شده و تمام عصبانیتش روی سر من خالی می‌کنه.
    داشتم می‌رفتم سمت خروجی دانشگاه که چشمم به رامش افتاد. اغلب همه فامیلش رو صدا می‌زدند. من هم مثل بقیه، این طور صداش می‌زدم. روی زمین نشسته بود داشت برگه‌های که از دستش روی زمین رها شده بودند رو جمع می‌کرد.
    رفتم کمکش کردم، دسته‌ای از برگه‌ای که جمع کرده بودم رو گرفتم سمتش، نگاهی بهم انداخت لبخند تشکر آمیزی زد گفت:
    -ممنونم آهو.
    سرمو تکون دادم.
    -خواهش می‌کنم.
    باهاش راه افتادم سمت خروجی ازش خداحافظی کردم زیاد باهاش صمیمی نبودم در حد همکلاسی؛ البته من هیچکس صمیمی نمی‌شدم حتی زمان مدرسه رفتنم.
    دورا دور اخلاقش رو می‌دیدم، دختر مهربونی بود با همه خوب برخورد می‌کرد صدای کلافه‌اش چندمتر اون طرفتر می‌اومد داشت با موبایل حرف می‌زد.
    -چرا؟!...اوه خواهش می‌کنم داداش بابا خونه تنهاست باید زودتر برگردم... باشه... نه با خط واحد برمی‌گردم... مراقب خودت باش خداحافظ!
    با صدای بوق ماشین آرمان نگاهم رو از آوا گرفتم رو به آرمان گفتم:
    -سلام خوبی؟
    سرش رو تکون داد با لبخند گفت:
    -سلام، ممنون بیا سوار شو بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    نگاهی به آوا انداختم دوباره رو به آرمان گفتم:
    -آرمان می‌تونی همکلاسیم رو برسونی؟ مثل این که عجله داره باید زود به خونه‌شون برگرده.
    -عجله ندارم بهش بگو بیاد.
    ازش تشکر کردم رفتم سمت آوا دستم رو گذاشتم، روی شونه‌اش برگشت سمتم با لبخند گفتم:
    -مثل این که عجله داری بیا ما می‌رسونیمت.
    هول شده گفت:
    -نه نه مزاحمتون نمی‌شم خودم می‌‌رم.
    -تعارف نمی‌کنم می‌دونم کار داری باید زود برسی خونه بیا سوار شو.
    با تردید همراهم اومد، سوار شد خیلی آروم به آرمان سلام کرد، اون هم جوابش رو داد. بعد از یه مدت آرمان گفت:
    -ببخشید خانم...
    آوا زود گفت:
    -رامش هستم.
    آرمان نگاه پرسوالی به من انداخت گفت:
    -بله خانم رامش، میشه آدرستون رو بدید؟
    آوا آروم آدرس رو گفت آرمان هم به همون سمت رفت خونه‌شون همون اطراف خونه‌ی آقاجون بود فقط دو کوچه بالاتر، توی یه محله خلوت و منطقه متوسط بود.
    آوا: خیلی ممنون آهو جون از شما هم ممنونم آقا.
    بعد هم تعارفمون کرد.
    -ممنون عزیزم ما دیگه باید بریم.
    ازش خداحافظی کردیم راه افتادیم آرمان پرسید:
    -این خانم با نامزدت جاوید، نسبتی داره؟
    نگاهی بهش انداختم.
    -چطور؟
    شونه بالا انداخت گفت:
    -آخه فامیلش رامش بود، از اون جایی که تو الکی با کسی صمیمی نمیشی، گفتم شاید اقوام نامزدت باشه.
    -نه از جاوید پرسیدم گفت نمی‌شناسه.
    سرش رو تکون داد دیگه چیزی نگفت و به سمت خونه‌ی آقاجون راه افتاد.
    از ماشین پیاده شدیم آرمان زنگ در رو زد صدای پای کسی اومد که داشت به سمت در می‌دوید در که باز شد دیدم رزاست تا من رو دید، پرید بغلم کشیدم داخل خونه.
    -چطوری دختره ناپیدا شدی؟ بابا اون روژان رو میشه دید، تو رو اصلا.
    بدون توجه به غرغرش راه افتادم سمت خونه کلافه گفتم:
    -مشغول درسمم.
    از دست ضربه‌ش نتونستم در برم.
    -ایش چه خودشم می‌گیره.
    باهم وارد شدیم آرمان زودتر رسیده بود و داشت با همه احوال پرسی می‌کرد. من هم رفتم و شروع کردم سلام احوال پرسی کردن صورتم نوچ شده بود از بس خاله و مامانی بوسم کرده بودند.
    روژان لپ تاپش رو باز کرده بود با هیجان گفت:
    -بیا آهو خاله آناست.
    هجوم بردم سمت لپ تاپ تصویر خاله آنا روی صفحه بود براش بـوس فرستادم.
    -سلام خاله خوبی؟
    لبخند قشنگی زد.
    -سلام عزیزهای دلم شماها خوبید؟
    رزا سرشو تکون داد
    -ممنون همه خوبن.
    رو به من گفت:
    -اوضاع درس‌هات چطوره راضی هستی؟
    لبخند محوی زدم.
    -بله همه چیز خوبه.
    سرش رو تکون داد دستی بین موهاش کشید رو به روژان و رزا گفت:
    -شما دوتا چی اوضاعتون خوبه؟
    همزمان گفتند:
    -خوبه فرمانده اوضاع تحت کنترله.
    خاله آنا خنده‌ی ریز کرد.
    -بلا گرفته‌ها، ببینم انگار خونه‌ی بابا جمع شدید، آره؟
    رزا: آره خاله جات خیلی خالیه.
    خاله آنا: لپ‌تاپو ببر پیش مامان بابا، دلم براشون تنگ شده. می‌خوام باهاشون حرف بزنم.
    روژان چشم بلندی گفت بلند شد، رفت سمت باباجون و مامانی بهشون گفت با خاله صحبت کنند.
    وقتی روژان رفت رزا گفت:
    -شنیدم بد سرما خورده بودی.
    یاد اون روز افتادم اخم کردم.
    -آره سرمای بدی بود تا چند روز بدنم درد می‌کرد.
    -الهی نمی‌دونستم وگرنه بهت سر می‌زدم.
    دستم رو تو هوا تکون دادم.
    -بی‌خیال فقط یه سرماخوردگی بود.
    سرش رو تکون داد بعد از چند لحظه سکوت گفت:
    رزا: میدونی چرا همه جمع شدند؟
    ابرو بالا انداختم.
    -آره خب چند روز دیگه مامانی نذری داره از الان جلسه گرفتند.
    دستاش رو به هم کوفت با شوق گفت:
    -امسال من اون سمت کوچه رو پخش می‌کنم.
    روژان همون موقع اومد کنار ما نشست با شیطنت گفت:
    -آهو به نظرت چرا؟
    سرم رو به چپ راست تکون دادم.
    -چرا چی؟
    خندید با انگشت اشاره کرد به رزا.
    روژان: چرا رزا می‌خواد اون سمت کوچه رو نذری بده؟
    برگشتم سمت رزا نیشش تا بناگوش باز بود، تازه منظور روژان رو فهمیدم.
    -آه پس خونه‌ی باراداینا اون سمت کوچه‌ست.
    دستش رو گذاشت روی گونه‌هاش با صدایی که از هیجان خفه شده بود گفت:
    رزا: دارم پس می‌افتم از خوش‌حالی.
    چشم‌هاش رو بست.
    رزا:وایی من نذری ببرم باراد بیاد در رو باز کنه.
    واقعا مسخرش رو درآورده بود حالا باراد بیاد در رو باز کنه انگار بعدش قراره چه اتفاق خاصی بی‌افته؟
    روژان که از خنده پس افتاده بود، همونطور با خنده گفت:
    روژان: خب بعدش چی؟ جدیدا که تو ظرف یه بار مصرف نذری پخش می‌کنند؛ مثل قبلا نیست که بگه وایسا برات ظرف رو بیارم یه چند لحظه بیشتر زیارتش کنی! تازه اگه شانس بیاری خواهرش باران نیاد نذری رو تحویل بگیره.
    دستم رو گرفتم براش.
    -بزن قدش.
    رزا پشت چشم نازک کرد.
    رزا: خیلی...
    این از اون خیلی‌های کش دار بود، با حالت قهر برخاست رفت توی حیاط، روژان گفت:
    -این روزها اصلا نمی‌شه باهاش شوخی کرد خیلی دل نازک شده.
    نگاهم رو از جای خالیش گرفتم.
    -درست می‌شه فعلا تبش تنده.
    صدای زنگ در اومد بعد از چند لحظه رزا با چهره‌ی سرخ شده اومد داخل رو به آرمان گفت:
    -آرمان آقا باراد باهات کار داره.
    روژان بازوم رو چنگ زد سرش رو گذاشت روی شونم از خنده همه‌ی بندش می‌لرزید، نفس نفس زنان درحالی که هنوز آثار خنده توی صداش بود گفت:
    -وای این باراد چه حلال‌زاده‌ست.
    تنها تونستم یه لبخند کوچیک بزنم. رزا اومد سمتمون ما رو کشید با خودش برد، توی اتاق خواب. رفت جلوی پنجره که به در حیاط دید داشت ایستاد، گوشه‌ی پرده‌ی نازک توری سفید رنگ رو کنار زد به بیرون خیره شد
    با هیجان گفت:
    رزا: فدات بشم من.
    روژان با خنده گفت:
    -رزا این‌قدر ضعیف‌النفس نباش دیوونه.
    یه گوشه روی زمین نشستم واقعا این همه شیفتگی رو نمی‌فهمیدم با خودم گفتم«مگه این باراد چی داره؟» آخه خیلی همه چیزش معمولی بود.
    دوباره فکر کردم«مگه آدم باید خیلی خاص باشه تا کسی عاشقش بشه؟»
    بی نتیجه شونه بالا انداختم بعد از چند لحظه رزا هم اومد کنارمون نشست هنوز روی لب‌هاش لبخند محو و خجولی دیده می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -الو پدرجون؟
    صدای محبت آمیـ*ـزش به گوشم رسید.
    -سلام عزیزم خوبی؟
    تازه از کلاس اومده بودم همونطور که دکمه‌های روپوشم رو با خستگی باز می‌کردم گفتم:
    -ممنونم شما خوب هستین؟
    نفس عمیقی کشید.
    -نه خیلی وقتی دخترم رو ندیدم خوب نیستم. قصد نداری به منه پیرمرد سربزنی؟
    از خجالت سرخ شدم.
    -ببخشید پدرجون این روزها درگیر دانشگاهم زیاد وقت ندارم. ازتون معذرت می‌خوام.
    -خوبه تقصیر جاوید نیست اصلا؟ اونم بدتر از تو پیداش نمی‌شه.
    -چی بگم.
    -همین الان بلندشو بیا شرکت منتظرتم.
    چشم‌هام گشاد شدند با تردید گفتم:
    -الان بیام؟!
    -آره همین الان می‌خوای ماشین بفرستم بیاد دنبالت؟
    اخم ظریفی کردم. اصلا از این تشریفاتشون خوشم نمی‌اومد.
    -نه پدرجون خودم با ماشین بابا میام. دستتون درد نکنه.
    خدارو شکر بعد از کنکور گواهینامه گرفته بودم؛ ولی کو ماشین.
    -خیلی زود راه بیافت که منتظرتم.
    ازش خداحافظی کردم، خیلی خسته بودم از طرفی؛ اگه می‌رفتم اونجا باید با جاوید روبرو می‌شدم.
    لباسم رو عوض کردم آرایشم رو که پاک کرده بودم رو تجدید کردم، لنزهامم که تو چشمم بودند. با برداشتن کیف دستیم بیرون رفتم از اتاق، مامان تا من رو دید ابرو بالا انداخت گفت:
    -کجا بسلامتی؟
    -پدرجون زنگ زد گفت که برم شرکت پیشش.
    مامان اخم کرد.
    -لابد از قهر شما دوتا خبردار شده.
    -نه مامان منو جاوید دیگه قهر نیستیم.
    دستشو زد به کمرش با غرغر گفت:
    -فکر کردی من بچه‌ام پس چرا دیگه نمیاد اینجا؟اصلا به من بگو این روزها تو چرا اینقدر عوض شدی و همش توی خودتی؟
    تابی به چشم‌هام دادم. سعی کردم رفتارم عادی جلوه کنه نمی‌خواستم اونا از وضعم باخبر بشن.
    -چه می‌دونم لابد وقت نداره دیگه.
    معلوم بود اصلا دلش رضا نیست؛ ولی بالاخره کوتاه اومد. رفتم توی هال بابا نشسته بود.
    -بابایی جونم سویچ ماشینو می‌دی؟
    بابا چشم از فوتبال کند گفت:
    -کجا می‌خوای بری‌؟
    ای بابا حالا باید دوساعت همون روند رو تکرار کنم.
    بعد از توضیح دادن بالاخره بابا سویچ رو داد بهم و من از خونه خارج شدم.
    وقتی جلوی برج پارک کردم گردنم دردگرفت تا طبقه آخر رو دیدم سوتی کشیدم.
    سری به نشونه تأسف تکون دادم؛ اگه از اون اول یکم تحقیق می‌کردم درمورد جاوید، الان اینطور مثل چی تو گل گیر نکرده بودم.
    آخه من با این جماعت چیکار دارم؟
    از ماشین پیاده شدم قفلش کردم راه افتادم سمت ورودی نگهبان که مرد میانسالی بود تا من رو دید گفت:
    -خانم اینجا با کی کار دارید؟
    نگاهی بهش انداختم.
    -سلام ببخشید من با جناب رامش کار دارم.
    هول شده گفت:
    -شما عروسشون هستین؟ بفرمایید از این طرف به من اطلاع دادن که شما قراره بیایید.
    رفتم سمت آسانسور ازش طبقه رو پرسیدم اونم گفت: طبقه ۲۶ هستن.
    دکمه رو زدم آسانسور راه افتاد یه آهنگ ملایمی هم می‌زد آدم خوابش می‌برد.
    وقتی ایستاد پیاده شدم، اون قسمتی که من بودم دو واحده بود. البته خود برج هر طبقه چهار واحد بود؛ ولی دو واحد به صورت مجزا سمت چپ و راست قرار داشتند.
    نگهبان گفت واحد نود و هشت هستن رفتم سمتش در رو باز کردم وقتی درباز شد گرمای عطرآگین مطبوعی صورتم رو نوازش کرد، اطرافمو نگاه کردم یه سالن بود که دور تا دورش اتاق‌های مختلفی قرار داشتن ترکیب رنگ سالن هم سبز و لیمویی بود.
    شرکت پدر جاوید یه شرکت، واردات قطعات برای دستگاه‌های کارخونه‌ها بود.
    مثل اینکه جاوید هم یه شعبه دیگه‌اش رو توی همون ساختمون داشت و به اون رسیدگی می‌کرد. زیاد برام مهم نبود که بخوام بدونم؛ ولی خب موقعی که اومده بودن به اصطلاح خواستگاری این‌ها رو شنیده بودم.
    به سمت میز منشی که قسمت راست سمت من قرار داشت رفتم. سرش توی مانیتور بود و داشت تایپ می‌کرد. با شنیدن صدای کفش‌های پاشنه بلند من سرش رو بلند کرد، عینکش رو روی چشم‌های آرایش شده‌اش صاف کرد. با لبخند گفت:
    -سلام می‌تونم کمکتون کنم؟
    خوبه حداقل از این منشی‌های بداخلاق نیست.
    -سلام خانم من با جناب رامش قرار دارم.
    چشم‌هاش گشاد شد و با لبخند گفت:
    -عزیزم آقای رامش توی واحد روبرو هستند.
    یعنی اشتباه اومده بودم؟
    با تردید گفتم:
    -ولی به من گفتن واحد نودوهشت.
    چشم‌هاش ریز شدند با استفهام گفت:
    -مگه با جاوید قرار نداری؟
    جاوید؟! سرمو به چپ و راست تکون دادم.
    -با پدرشون کار دارم.
    صداشو ریز کرد درحالی که چشماش از فضولی برق می‌زدن گفت:
    -باز چه گندی زده؟ نری به پدرش بگی‌ها. اون بیچاره که از چیزی خبر نداره عزیزم برو شرکت خودش مشکلت رو حل کن.
    با بهت نگاهش کردم چی می‌گفت؟ کی گند زده؟خواستم حرف بزنم که صدای در اومد. بعد هم از پشت سرم صدای پدرجون که داشت می‌گفت گفت:
    -خانم صامت باز با مشتری‌ها گرم صحبت شدی؟مگه قرار نبود اون متن‌ها قبل از تمام شدن وقت اداری آماده باشند؟
    برگشتم سمتش وقتی منو دید لبخند زد.
    -آهو تویی دخترم؟! فکر می‌کردم...
    مکثی کرد.
    -آه ولش کن.
    اومد جلو روی سرم رو بوسید باهاش احوال پرسی کردم.
    رو به منشی گفت:
    -خانم صامت به آقا مجید بگو دوتا قهوه با کیک بیاره اتاقم.
    بعد من رو جلوی چشمای حیرت زده‌ی منشی داخل اتاقش برد؛ ولی ذهنم هنوز درگیر حرف‌های منشی بود یعنی چی که جاوید گند زده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    از فکر بیرون اومدم، نگاهم رو اطراف چرخوندم. اتاق بزرگی طرح مستطیلی داشت در، دیوار و وسایلش هم ترکیب رنگ مشکی و طوسی بودند.
    پدرجون دعوتم کرد بشینم. خودشم رفت پشست میزش. درحالی که برگ‌های روی میز رو تند تند می‌خوند و امضاء می‌کرد، گفت:
    -سعی می‌کنم کارم رو سریع انجام بدم با هم بریم خونه دلم می‌خواد شام رو سه نفری بخوریم.
    آهی کشید نگاهش یه گوشه خیره موند زمزمه کرد:
    -خیلی وقته طعم داشتن خانواده رو فراموش کردم.
    بعد سرش رو تکون داد مثل این که خاطره‌ی بدی رو پس زده باشه. برگشت سمت من با لبخند گفت:
    -اگر حوصله‌ت سر میره زودتر بریم؟
    دستم رو با مخالفت تکون دادم.
    -نه پدرجون شما راحت باشین من منتظر می‌مونم.
    تقه‌ای به در خورد پدرجون گفت:
    -بفرمایید.
    در باز شد یه مرد میانسال اومد داخل، نیم نگاهی به من انداخت بعد کیک و قهوه‌ها رو گذاشت روی میز ازش تشکر کردیمـ با اجازه‌ای گفت و رفت بیرون.
    فنجونم رو برداشتم قهوه رو مزه مزه کردم و کم کم با کیک خوردمش.
    بعد از یه مدت که نشسته بودیم پدرجون رو به من گفت:
    -آهو جان برو دنبال جاوید همین واحد روبه رویِ. بهش بگو می‌خواییم برگردیم خونه.
    دست‌هام شروع کردن لرزیدن چیزی نداشتم که بگم فقط «چشم» گفتم. کیفم رو برداشتم از اتاق رفتم بیرون، منشی تا صدای پام رو شنید از زیر عینکش قاب بنفشش براندازم کرد بعد دوباره مشغول کارش شد.
    بدون توجه بهش از اونجا بیرون رفتم، صدای تق تق کفش‌هام افکارم رو به هم می‌ریخت نفس عمیقی کشیدم دستم رو گذاشتم رو دستگیر و پایین کشیدمش. اول کمی به جلو خم شدم دورتا دور سالن رو بررسی کردم خلوت بود.
    رفتم داخل حتی پشت میز منشی هم کسی نبود«لابد کارشون تعطیل شده.»
    دور خودم می‌چرخیدم نمی‌دونستم کدوم اتاقِ جاویدِ، حتی مطمئن نبودم هنوز توی شرکتش باشه.
    با شنیدن صدایی که از اتاق ته سالن می‌اومد به اون سمت رفتم. لای در کمی باز بود و صدای حرف زدن دو نفر می‌اومد.
    سرم رو کمی کج کردم. با دیدن صورت عصبی و کلافه‌ی جاوید همون‌جا سرجام موندم. کسی که جلوش نشسته بود رو نمی‌دیدم؛ ولی دقت که کردم متوجه شدم دوستش حامدِ.
    اومدم در بزنم، که با شنیدن اسم مینو سرجام متوقف شدم و ترجیح دادم فعلا حرکتی نکنم.
    -خب که چی مینو حامله‌ باشه به تو چه ربطی داره هان؟
    صدای غضبناک جاوید اومد:
    -دارم بهت می‌گم حامله‌ست یعنی چی؟ یعنی تمام شد. همه چیز داره نابود می‌شه.
    صدای حامد بلندتر از حد معمول بود.
    -بسه جاوید تا کی می‌خوای چشمت دنبالش باشه؟ چرا به زندگیت نمی‌چسبی؟ دست بردار زندگی رو با بازی‌هایی که انجام می‌دادی و همش تو، توشون برنده بودی اشتباه نگیر. تا کی می‌خوای مثل یه سایه توی زندگی مینو حضور داشته باشی؟ مینو الان دیگه بچه داره تمام. بس کن!
    با شنیدن این حرف‌ها احساس می‌کردم قلبم از سـ*ـینه می‌خواد بیرون بزنه. نفسم مقطع شده بود به سختی روی پا خودمو نگه داشته بودم«پس همه چیز واقعی بود من توهم نمی‌زدم.»
    چشم‌هام پر شدن و مثل همیشه سوختن با فریاد جاوید از جا پریدم به دیوار تکیه دادم:
    -لعنتی!
    حامد: آروم باش جاوید الان سکته می‌کنی خواهش می‌کنم بی‌خیال شو. زندگیت رو خراب نکن باور کن، آهو دختر خوبیه اون...
    صدای شکستن چیزی اومد.
    جاوید: خفه شو حامد آهو هیچ ارزشی برای من نداره!
    دستم رو گذاشتم روی قفسه‌ی سینم. قلبم بدجور درد می‌کرد با توانی که برام مونده بود دستم رو به دیوار تکیه دادم، تا نقش زمین نشم!
    از در که رفتم بیرون همون‌جا تکیه دادم به یه ستون چشم‌هام رو بستم زیرلب گفتم:
    -من یه معذرت خواهی بدهکارم اونم به غرورم!
    چشم‌هام رو باز کردم.
    -خب که چی آهو مگه چیزی فرق کرده؟!
    سرم رو تکون دادم.
    -نه همه چیز سرجاشه فقط غرورم خردتر شده!
    با صدای پا تکیه‌ام رو از دیوار برداشتم صاف ایستادم حدس زدم جاوید و حامد دارند میان بیرون به خاطر همین، طوری خودمو نشون دادم که تازه دارم به سمت شرکت می‌رم.
    هر دوشون وقتی من دیدن لحظه‌ای با تعجب نگاهم کردن. جاوید بعد از اون، اخمی کرد و با عصبانیت گفت:
    جاوید: اینجا چیکار داری؟!
    حامد برگشت سمتش می‌خواست چیزی بگه که صدای پدرجون اومد.
    پدرجون: اینجایین؟ بهتره راه بیافتیم.
    بعد رو به من گفت:
    -آهو تو غذا درست کردن بلدی؟
    با خجالت نگاهش کردم راستش هیچ چیزی بلد نبودم درست کنم؛ به جز تخم مرغ با دیدن چهرم خندید اومد کنارم دستشو دور شونه‌م پیچوند.
    -ایرادی نداره چون وقتی بری خونه‌ی جاوید قرار نیست تو دست به چیزی بزنی؛ ولی خب امیدوار بودم عروسم از این هنرها داشته باشه.
    زیرچشمی نگاهی به جاوید انداختم مثل همیشه پوزخند روی لبش بود، حامد هم داشت زیر گوشش وز وز می‌کرد.
    -معذرت می‌خوام سعی می‌کنم یاد بگیرم.
    من رو بیشتر به خودش فشرد با هم وارد آسانسور شدیم.
    پدرجون: بیخیال عزیزم سخت نگیر.
    دکمه رو زد در بسته شد.
    حامد با شوخ طبعی مخصوص خودش گفت:
    -جناب رامش نمی‌خواین منو هم شام دعوت کنید؟
    جاوید بهش سقلمه زد، پدرجون خیلی جدی گفت:
    -حامد این یه شام خانوادگیه.
    بیچاره حامد پنچر شد و دیگه چیزی نگفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    در آسانسور توی پارکینگ ساختمون باز شد. رفتیم بیرون حامد با همون چهره‌ی پنچر از ما خداحافظی کرد و رفت.
    رو به پدرجون گفتم:
    -من با ماشین خودم میام.
    -می‌گم یه نفر ماشین رو ببره خونتون با هم می‌ریم.
    به جاوید نگاه کردم دست به سـ*ـینه تکیه داده بود به ماشین، اصلا ما رو نگاه نمی‌کرد. سویچ رو دادم به پدرجون با هم سوار ماشینش شدیم.
    دم در سویچ رو داد به نگهبان و آدرس خونه ما رو بهش داد تا ماشین رو اونجا ببرن!
    جاوید که پشت رل نشسته بود. پدرجون اخطار داد:
    -از اون آهنگ‌های مسخره نذاری یه چیز آروم بذار.
    تنها سرش رو تکون داد و پخش رو، روشن کرد. صدای محسن یگانه توی ماشین طنین انداخت:
    «دیگه شوقی واسه دیدنم نداری
    منی که زندگیمو پای تو باختم
    هیچی نگفتمو تنها نشستمو
    پای تو سوختمو سوختمو ساختم
    ساکتمو حرفام بغض می‌شه تو سینم
    می‌رم یه گوشه ای تنهایی می‌شینم
    ظاهرم خوبه ولی حالم اصلاَ خوش نیست
    روبرومی اما خوابت رو می‌بینم.

    نا اُمیدم می‌کنی از هرچی عشقه
    وقتی رهام می‌کنی به حال خودم
    بی تفاوت رد می‌شی و می‌پرسم
    اصلاً چی شد عاشقت شدم
    نا اُمیدم می‌کنی از هرچی عشقه
    وقتی رهام می‌کنی به حال خودم
    بی تفاوت رد می‌شی و میپرسم
    اصلاً چی شد عاشقت شدم

    چجوری چند وقته حرفات این رنگی شد
    از بودنت تو دنیام چی بوده سهمم
    دیگه باورکردن حرفات آسون نیست
    دیگه زبون چشماتو نمیفهمم

    چشمات ازم رد می‌شه نمیبینه
    انگار نیستم همه ی روزام اینه
    خیلی وقته حالمو نمیدونی
    انگار هستم که منو برنجونی

    نا اُمیدم می‌کنی از هرچی عشقه
    وقتی رهام میکنی به حال خودم
    بی تفاوت رد می‌شی و می‌پرسم
    اصلاً چی شد عاشقت شدم
    نا اُمیدم می‌کنی از هرچی عشقه
    وقتی رهام می‌کنی به حال خودم
    بی تفاوت رد می‌شی و می‌پرسم
    اصلاً چی شد عاشقت شدم»
    با رسیدن به خونه،‌ پدرجون ریموت رو زد در بزرگشون باز شد.
    نگاهم باز به اطراف چرخید. دو طرف حیاط یا شاید بهتر بگم باغ خونه پر از درخت بود، از وسط هم یه راه سنگ فرش شده تا دم در ساختمون قرار داشت!
    راستش زیاد از بزرگی خونه خوشم نمی‌اومد بدتر از اون این بود؛ که خونه‌ با اسباب اثاثیه‌های قیمتی تزیین شده بود که گوشه به گوشه‌ی خونه دیده می‌شدند. حتی تو راه رفتن هم باید آدم احتیاط می‌کرد، تا یه وقت صدمه‌ای به هیچ کدوم از اون وسایل‌های گرون قیمت وارد نشه!
    روی مبل سلطنتی‌ای که گوشه‌ای از سالن نشیمن قرار داشت، جای گرفتم. کنار دستم یه مجسمه کریستال از یه زن که به طرز حیرت آوری غم رو می‌شد توی دوتا چشم شیشه‌ایش دید گذاشته شده بود.
    با صدای جاوید چشم از نگاه شیشه‌ای مجسمه گرفتم. به سمتش برگشت روی مبل دو نفره‌ی روبرویی نشسته بود و داشت با اخم از من می‌پرسید:
    -توی شرکت چیکار می‌کردی؟
    سرم رو به زیر انداختم سعی کردم، بغضم رو پس بزنم و صدای لرزونی نداشته باشم؛ ولی باز هم به طور نامحسوس می‌شد، غم رو توی صدام شنید.
    گفتم:
    -پدرجون از من خواست که بیام شرکت.
    پدرجون رفته بود طبقه‌ی دوم ساختمون با ما نبود. شاید به خیال خودش می‌خواست ما رو تنها بذاره. با این فکر بغضم سنگین‌تر شد.
    جاوید صداش رو ریز کرد با حرص محسوسی گفت:
    -نمی‌تونستی براش بهونه بیاری؟ من یه کار مهم داشتم حالا باید تمام شب رو اینجا باشم.
    سرم رو بلند کردم نگاهم رو توی صورت عصبیش چرخوندم. لب‌های گنده‌اشو به هم فشرد.
    -نه هیچ بهونه‌ای نتونستم بیارم. من که مثل تو نیستم هر دفعه از زیر همه چیز خودم رو کنار بکشم. اصلا تو که خیلی بلدی همین الان بهونه بیار خونه رو ترک کن. قول می‌دم هر چقدر در توانم باشه بهت کمک کنم.
    چشم‌هاش از خشم به خاطر حاضر جوابی من برق زدند و من مستقیم بهش زل زدم که گفت:
    -هه کارت به جایی رسیده که به من می‌گی چیکار کنم؟ خیلی خوب عزیزم انگار بازیت گرفته.
    برخاست اومد سمتم. هنوز نگاهم باهاش بود، خم شد سمتم بازوم رو گرفت با یه حرکت از روی مبل جدام کرد. زیر گوشم با صدای مرموزی گفت:
    -آه می‌دونی چیه؟! حالا که فکرش رو می‌کنم، می‌بینم خیلی دلم می‌خواد توی اتاقم با نامزد عزیزم تنها باشم.
    بدنم تو یه لحظه از وحشت منقبض شد و این از نگاه جاوید دور نموند.
    -ولم کن جاوید چی از جونم می‌خوای؟! تو که به من علاقه نداری پس...
    پرید بین حرفم با غیظ گفت:
    -البته که ندارم فکر کردی اونروز به خاطر احساساتی شدن اومدم طرفت؟ نچ عسلم اون فقط یه خوشگذرونی کوتاه بود.
    این دفعه لرزش تنم تنها به خاطر خشمی بود که وجودم رو شعله ور کرد.
    سرم رو بلند کردم با خشم گفتم:
    -تا روزی که بهم علاقه نداشته باشی بهت اجازه نمی‌دم که دیگه بهم دست بزنی.
    پوزخندی زد گفت:
    -مطمئن نباش شیرینم، من همین الان کافیه اراده کنم تو توی اتاق خوابمی!
    تقلا کردم از دستش خلاص بشم. اصلا حس این که بهم محرمه رو نداشتم. دربرابر حرف‌هاش تنها موهای تنم از ترس سیخ می‌شدند.
    سرش رو به گوشم نزدیک کرد، نفس‌های گرمش با پوست گردنم برخورد می‌کردند و حس بدی توی وجودم ریخته می‌شد.
    -اگر می‌خوای کاری بهت نداشته باشم؛ همین الان یه بهانه جور کن و از اینجا برو.
    آب دهنم رو قورت دادم سرم رو به تأیید تکون دادم باید می‌رفتم. دیگه دلم نمی‌خواست باز هم اون خفت رو تحمل کنم. هنوز از یادآوریش حالم بد می‌شد. یه با هم بودن نصفه و نیمه، بدون هیچ احساسی!
    هنوز توی همون حالت بودیم که صدای قدم های کسی اومد. سریع از جاوید جدا شدم خودم رو جمع کردم.
    پدرجون بود که اومد داخل با لحن سرخوشی گفت:
    -به گندم خانم گفتم برامون یه شام مفصل ترتیب بده.
    با خجالت سرم رو پایین انداختم. زیرچشمی به جاوید نگاه کردم؟ که مثل طلبکارها من رو زیر نظر گرفته بود و منتظر بهم نگاه می‌کرد. تا از خونه‌شون برم چه قدر بی رحم بود؛ که حتی این شادی کوتاه رو برای پدرش نمی‌خواست.
    یکم این پا اون پا کردم بعد گفتم:
    -پدرجون راستش مامان الان با من تماس گرفت تا برگردم خونه. خواستم... خواستم بگم متأسفم باید برم مثل این که کار مهمی با من داره.
    چهره‌ی سرخوش پدرجون درهم شد و من از خودم منتفر شدم؛ به خاطر دروغی که گفتم.
    -می‌خوای من باهاش تماس بگیرم؟!
    تا خواستم جواب بدم جاوید پرید بین بحث ما گفت:
    -نه بابا بهتره برسونمش خونه، حالا یه دفعه دیگه با هم شام می‌خوریم وقت زیاده.
    پدرجون بدون توجه به حرف جاوید، موبایلش رو در آورد. خواست تماس بگیره من از خجالت اینکه الان دروغم رو می‌شه سرم رو پایین انداختم لبم رو گاز گرفتم.
    ولی انگار خدا رحم کرد و آبروی منو پیش پدرجون خرید؛ چون همون موقع گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره چهره‌ش شکفت پاسخ داد:
    -سلام پسرم.
    با تعجب به جاوید نگاه کردم تا جایی که می‌دونستم برادر نداشت ولی چهره‌ی جاوید خیلی ترسناک شده بود.
    یواشکی گفتم:
    -تو برادر داری؟!
    نگاهی غضبناکی به سمتم پرتاب کرد. بعد هم خیلی سریع از سالن بیرون رفت با صدای عصبی‌ای پدرجون رو مخاطب قرار داد:
    -من می‌رم بیرون. تا آخر شب برنمی‌گردم. خودتون بمونید و عروستون.
    با بهت به صدای بلندش گوش دادم. هیچ وقت جلوی پدرجون رفتار گستاخی نداشت؛ ولی حالا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    مثل چوب خشک ایستاده بودم و به پدرجون نگاه می‌کردم، هنوز داشت با موبایلش حرف می‌زد؛ ولی در حین این که سعی می‌کرد صداش رو معمولی حفظ کنه چهره‌اش پر از ناراحتی بود.
    با صدای گرفته‌ای گفت:
    -کدوم بیمارستان؟
    بند دلم پاره شد سریع گفتم:
    -کسی چیزیش شده پدرجون؟
    با مخاطبش خداحافظی کرد برگشت سمتم با مهربونی گفت:
    -متأسفم عزیزم، اتفاقی افتاده باید برم بیمارستان. تو رو اول می‌رسونم خونه‌تون.
    -ای وای چی شده؟ تو رو خدا بگید دارم از نگرانی می‌میرم لازمه منم باهاتون بیام بیمارستان؟
    تند گفت:
    -نه نه چیزی نیست. بیا بریم برسونمت ممکنه تا دیر وقت نتونم خونه برگردم!
    چهره‌اش خیلی گرفته بود. کیفم رو برداشتم با هم رفتیم بیرون. پدرجون خیلی سریع من رو رسوند خونه و رفت.
    روی تخت دراز کشیدم به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کردم حرف و فریادهای جاوید یادم می‌اومدند حس می‌کردم هر دفعه یک قسمت از قلبم داره می‌شکنه. از طرفی نگران پدرجون بودم یعنی چی شده بود؟ که می‌خواست بره بیمارستان؟ چرا پدرجون به مخاطبش گفت«پسرم»؟ اون حتی درمورد جاوید هم خیلی با احتیاط از کلمه‌ی پسرم استفاده می‌کرد و برای همین متعجب شدم.
    مامان نگاهی به من انداخت اخم کرد.
    -آهو چرا اینجا نشستی؟ برو کمک رزا پیاز خرد کن برای پیاز داغ.
    با شنیدن حرفش صورتم جمع شد.
    -وای مامان تو که می‌دونی چشم‌هام حساسن الان اشک از چشمم راه می‌افته.
    با صدای جیغ جیغو‌ای گفت:
    -اون لنزها رو از چشمت دربیار. برو کمک کن وقت نداریم.
    دست‌هام رو به نشونه‌ی تسلیم بالا بردم، همون‌طور که نگاهم به صورت سرخ شدش بود، گفتم:
    -باشه بابا من تسلیم اصلا من می‌رم کشک و نعناع رو آماده کنم.
    همون‌طور که آش رو هم می‌زد، گفت:
    -لازم نکرده از بس آشپزیت خوبه الان خرابش می‌کنی.
    رفتم کنارش سرم رو خم کردم آش رشته‌ی مامانی داشت آماده می‌شد، ولی من هنوز آش رو هم نزده بودم و هیچ دعا و نیتی نکرده بودم.
    رو به مامان گفتم:
    -مامان بدید من هم بزنم هنوز نیت نکردم.
    مامان نگاهی بهم انداخت و بعد کار هم زدن آش رو سپرد به من و خودش کنار کشید
    همون طور که آش رو هم می‌زدم، چشم‌هام رو بستم و از ته دلم برای تمام آدم‌های اطراف آرزوی سلامتی و خوشبختی کردم برای رزا هم دعا کردم اگه خدا صلاح می‌دونه و با باراد خوشبخت می‌شه بهش برسه.
    توی عالم خودم بودم که روژان زیر گوشم گفت:
    -برای منم دعا کردی؟!
    به نرمی چشمامو باز کردم با لبخند محوی گفت:
    -البته که دعا کردم. مگه می‌شه من تو رو فراموش کنم؟
    نمی‌دونم رزا از کجا پیداش شد که پا برهنه خودش رو انداخت وسط گفت:
    -پس من چی؟
    متفکر گفتم:
    -برای تو هم دعا کردم. اصلا برای همه دعا کردم انگار فقط خودم رو از یاد بردم!
    روژان دستی به شونم زد:
    -خب یه بار دیگه هم بزن و دعا کن.
    سرم رو تکون دادم، چشم‌هام رو بستم؛ ولی ذهنم خالی بود. هیچ چیز به ذهنم نرسید، چی می‌خواستم؟ خوشبختی با جاوید یا رها شدن از دستش؟
    سرم رو تکون دادم تا افکار منفی رو کنار بزنم زیر لب شروع کردم دعا خوندن.
    رزا روی راه پله نشست با سرخوشی گفت:
    -آش امسال از هر سال خوشمزه‌تره!
    منو روژان نگاه معناداری رد و بدل کردیم. روژان ریز خندید و من تنها لبخند کوچیکی زدم.
    روژان: چرا؟ به نظرم هیچ فرقی نداره.
    خاله که امسال خودش آش رو درست کرده بود گفت:
    -چی می‌گی روژان لابد بچه‌ام می‌دونه که می‌گـه.
    آرمان که تا کمر خم شده بود توی دیگ آش و داشت تهش رو در می‌آورد گفت:
    -راست می‌گـه نمی‌دنم امسال چرا این آش اینقدر خوشمزه‌است.
    روژان زیر گوشم گفت:
    -لابد سارا جونش خیلی از این آش خوشش اومده.
    -سارا؟
    سرشو تکون داد:
    -همون دختره دیگه.
    ابروهام رفتن بالا گفتم:
    -عجب پس هر کسی یه دلیلی داره که بگه آش امسال خاص شده.
    مامان از اون سمت حیاط گفت:
    -آهو اون آشی که گفتی برات بردارم برای چی بود؟
    برگشتم سمتش توی درگاه هال ایستاده بود، دستی به سرم کشیدم.
    -یه قسمتش رو می‌برم برای پدرجون و جاوید یه قسمتش رو هم برای یکی از همکلاسی‌هام که خونشون همین نزدیکیه!
    -خب پس منتظر چی هستی بلند شو ببرشون تا از دهن نیافتادند!
    رو به روژان گفتم:
    -روژان با من میای بریم؟!
    گوشه انگشتش رو به دهن گرفت.
    -نه الان بهروز میاد می‌خوام با هم آش بخوریم.
    سرم رو تکون دادم رزا از اون سمت گفت:
    -من بیام باهات؟
    -آره آماده شو تا بریم.
    سریع رفتم مانتوم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم، سویچ رو از بابا که با عمو علی و آقاجون توی پذیرایی نشسته بودن گرفتم و با رزا رفتیم بیرون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا