جزوه ای که ملینا بهم داده بودو گذاشتم رو میز و دوتا قهوه با کیک شکلاتی سفارش دادم...اهنگ رینگتون الیسا رو گذاشته بودم رو گوشیم و نشسته بودم تا بیاد،برگه ای پر از سوال از کیفم در اوردمو گذاشتم رو جزوه...یه عالمه نکته پیدا کرده بودم که بتونم کلی معطلش کنم،از ته سالن صدای کتونی های دخترونه و رنگ وارنگ الیسا که تند تند ولی ریز ریز قدم بر میداشتن بلند شد،به احترامش بلند شدم و براش صندلی رو عقب کشیدم...نزدیک شد:سلام
-سلام ممنونم که اومدی
-خواهش...
نشست رو صندلیشو سریع برگه رو قاپید:اوفففف چه درس خون
لباسمو صاف کردمو نشستم:باید حسابی حال سکینه رو بگیرم
خندید:خوبه
قهوه و کیکمون رو گذاشتن رو میز،الیسا نگاهی به من کرد:من که اصن سفارش ندادم
-حدس زدم شاید دوس داشته باشین
خودشو باد زد:اوف نه بابا تو این گرما؟
چرخید سمت گارسون:اقا ببخشید...
بستنی سفارش داد و با برگه مشغول شد:خب،بزا ببینم...ببین این قدرت نسبی کشش که نوشتی،اینو خیلی از امتحان ها نمیدن اصن
-خدایی؟
-اره استیری عادت داره همهچیزو بپیچونه این زیادی سادس
-سکینه
-حالا همون
خندیدم و به زور قهوه ی تلخمو قورت دادم:اما میشه تو سوال به زورگنجوندش
-یعنی چی؟
-ببین موضوع خوده این مبحث نیس،استفاده کردن ازش هم مهمه...یعنی میتونه مثلا ازش به خاطر همین استفاده کنه
شگفت زده شده بود:واووو...چیز جالبی بود،اره شاید اون مدلی سوال بخواد
جزوه رو باز کردو صفحه به صفحه مبحث هارو برام توضیح داد،بین هر صفحه یه قاشق از بستنیش میخوردو باز ادامه میداد...انقد حواسش پرت شده بود هنوز دوربین آویزون شده به گردنش رو در نیورده بود،درست حسابی نمیفهمیدم چی میگه فقط سر تکون میدادم و محو میشدم تو چشماش...لم داده بودم رو صندلی و به لطافت صداش گوش میکردم...دیگه شک نداشتم که میخوامش،مهم نبود...دیگه مهم نبود کسی چی میخواد بگه،من الیسا رو میخواستم...مانتوی مشکی ای تنش بود و شال توسی رنگی هم رو سرش،مدام شالشو صاف میکرد...شادی و ارامش وجودمو پر کرده بود،سرش پایین بود و تند تند درس میداد...دیگه هیچی نمیشنیدم...غرق شده بودم تو دنیایی که فقط من بودمو الیسا،سرشو اورد بالا:میشنوی چی میگم؟
خودمو تکون دادم:اره اره
-خوبه...
لبخند زدم،زل تو چشمام:اونجوری هم نگام نکن
سرخ شدم از خجالت،دوس نداشتم بفهمه نگاش میکنم:چشم معذرت میخوام
-خب کجا بودیم...
یکم گشت و دوباره ادامه داد،ساعت هولوهوش چهار بعد از ظهر بود که نگاش رفت رو ساعتش:من دیگه برم...
-بودی حالا...
اخم کرد:یعنی چی؟
-هیچی هیچی...ممنونم
-ممنون بابت بستنی،در ضمن یه سوال
-جونم؟
-شماره ی منو از کجا اوردی؟
-ملینا...
-اها...باشه خدافظ
-خدافظ...
بدو بدو از در سالن خارج شد،یکی از گارسون ها اومد سمتم:اقا سه ساعته میزه مارو غصب کردین...لطفا اگه نمیخواین چیزی سفارش بدین برین...
بلند شدمو برگه های روی میزو جمع کردم:نه نه میرم،ممنون...
نو شده بودم،قیافش مدام میومد جلوی چشمم...تا خونه پیاده برگشتم،هنوز اعلامیه مریم نصب بود رو دیوار...خواستم برم زنگ بزنم و از قاتل بپرسم...ولی،نمیدونستم چرا نتونسم...برام بی اهمیت نبود...اما کم اهمیت تر شده بود،دسته خودم نبود...من خــ ـیانـت نکرده بودم،حق من بود زندگی کنم...من باید کنار میومدم باهاش و سعی میکردم کم کنم از هر شب تو خواب دیدنش...کلید انداختمو در رو باز کردم،ماشین فواد تو حیاط پارک بود...رفتم تو:سلام
-سلام چطوری؟
-خوبم تو چطوری؟
-فدااااای تو...بینم چطور بود؟
-خوب بود
-پس که اینطور
لباسامو کندمو افتادم رو مبل:فواد یه چی برا شام درست کن
-ساعت پنجه
-خو صدا شیکم تو ساعت هشت در میاد
-خودت پاشو
-من سوسیس تخم مرغ بلدما
یهو به خودش اومد:اوه نه خودم پا میشم
خندم گرفته بود:دمت...
-سلام ممنونم که اومدی
-خواهش...
نشست رو صندلیشو سریع برگه رو قاپید:اوفففف چه درس خون
لباسمو صاف کردمو نشستم:باید حسابی حال سکینه رو بگیرم
خندید:خوبه
قهوه و کیکمون رو گذاشتن رو میز،الیسا نگاهی به من کرد:من که اصن سفارش ندادم
-حدس زدم شاید دوس داشته باشین
خودشو باد زد:اوف نه بابا تو این گرما؟
چرخید سمت گارسون:اقا ببخشید...
بستنی سفارش داد و با برگه مشغول شد:خب،بزا ببینم...ببین این قدرت نسبی کشش که نوشتی،اینو خیلی از امتحان ها نمیدن اصن
-خدایی؟
-اره استیری عادت داره همهچیزو بپیچونه این زیادی سادس
-سکینه
-حالا همون
خندیدم و به زور قهوه ی تلخمو قورت دادم:اما میشه تو سوال به زورگنجوندش
-یعنی چی؟
-ببین موضوع خوده این مبحث نیس،استفاده کردن ازش هم مهمه...یعنی میتونه مثلا ازش به خاطر همین استفاده کنه
شگفت زده شده بود:واووو...چیز جالبی بود،اره شاید اون مدلی سوال بخواد
جزوه رو باز کردو صفحه به صفحه مبحث هارو برام توضیح داد،بین هر صفحه یه قاشق از بستنیش میخوردو باز ادامه میداد...انقد حواسش پرت شده بود هنوز دوربین آویزون شده به گردنش رو در نیورده بود،درست حسابی نمیفهمیدم چی میگه فقط سر تکون میدادم و محو میشدم تو چشماش...لم داده بودم رو صندلی و به لطافت صداش گوش میکردم...دیگه شک نداشتم که میخوامش،مهم نبود...دیگه مهم نبود کسی چی میخواد بگه،من الیسا رو میخواستم...مانتوی مشکی ای تنش بود و شال توسی رنگی هم رو سرش،مدام شالشو صاف میکرد...شادی و ارامش وجودمو پر کرده بود،سرش پایین بود و تند تند درس میداد...دیگه هیچی نمیشنیدم...غرق شده بودم تو دنیایی که فقط من بودمو الیسا،سرشو اورد بالا:میشنوی چی میگم؟
خودمو تکون دادم:اره اره
-خوبه...
لبخند زدم،زل تو چشمام:اونجوری هم نگام نکن
سرخ شدم از خجالت،دوس نداشتم بفهمه نگاش میکنم:چشم معذرت میخوام
-خب کجا بودیم...
یکم گشت و دوباره ادامه داد،ساعت هولوهوش چهار بعد از ظهر بود که نگاش رفت رو ساعتش:من دیگه برم...
-بودی حالا...
اخم کرد:یعنی چی؟
-هیچی هیچی...ممنونم
-ممنون بابت بستنی،در ضمن یه سوال
-جونم؟
-شماره ی منو از کجا اوردی؟
-ملینا...
-اها...باشه خدافظ
-خدافظ...
بدو بدو از در سالن خارج شد،یکی از گارسون ها اومد سمتم:اقا سه ساعته میزه مارو غصب کردین...لطفا اگه نمیخواین چیزی سفارش بدین برین...
بلند شدمو برگه های روی میزو جمع کردم:نه نه میرم،ممنون...
نو شده بودم،قیافش مدام میومد جلوی چشمم...تا خونه پیاده برگشتم،هنوز اعلامیه مریم نصب بود رو دیوار...خواستم برم زنگ بزنم و از قاتل بپرسم...ولی،نمیدونستم چرا نتونسم...برام بی اهمیت نبود...اما کم اهمیت تر شده بود،دسته خودم نبود...من خــ ـیانـت نکرده بودم،حق من بود زندگی کنم...من باید کنار میومدم باهاش و سعی میکردم کم کنم از هر شب تو خواب دیدنش...کلید انداختمو در رو باز کردم،ماشین فواد تو حیاط پارک بود...رفتم تو:سلام
-سلام چطوری؟
-خوبم تو چطوری؟
-فدااااای تو...بینم چطور بود؟
-خوب بود
-پس که اینطور
لباسامو کندمو افتادم رو مبل:فواد یه چی برا شام درست کن
-ساعت پنجه
-خو صدا شیکم تو ساعت هشت در میاد
-خودت پاشو
-من سوسیس تخم مرغ بلدما
یهو به خودش اومد:اوه نه خودم پا میشم
خندم گرفته بود:دمت...