کامل شده رمان یک نگاه | nasimrah کاربر انجمن نگاه دانلود

دوسِتان کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارین؟

  • آروین :)

    رای: 1 100.0%
  • فواد ؛)

    رای: 0 0.0%
  • الیسا :-*

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nasimrah

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
192
امتیاز واکنش
2,585
امتیاز
458
محل سکونت
تهـران
جزوه ای که ملینا بهم داده بودو گذاشتم رو میز و دوتا قهوه با کیک شکلاتی سفارش دادم...اهنگ رینگتون الیسا رو گذاشته بودم رو گوشیم و نشسته بودم تا بیاد،برگه ای پر از سوال از کیفم در اوردمو گذاشتم رو جزوه...یه عالمه نکته پیدا کرده بودم که بتونم کلی معطلش کنم،از ته سالن صدای کتونی های دخترونه و رنگ وارنگ الیسا که تند تند ولی ریز ریز قدم بر میداشتن بلند شد،به احترامش بلند شدم و براش صندلی رو عقب کشیدم...نزدیک شد:سلام
-سلام ممنونم که اومدی
-خواهش...
نشست رو صندلیشو سریع برگه رو قاپید:اوفففف چه درس خون
لباسمو صاف کردمو نشستم:باید حسابی حال سکینه رو بگیرم
خندید:خوبه
قهوه و کیکمون رو گذاشتن رو میز،الیسا نگاهی به من کرد:من که اصن سفارش ندادم
-حدس زدم شاید دوس داشته باشین
خودشو باد زد:اوف نه بابا تو این گرما؟
چرخید سمت گارسون:اقا ببخشید...
بستنی سفارش داد و با برگه مشغول شد:خب،بزا ببینم...ببین این قدرت نسبی کشش که نوشتی،اینو خیلی از امتحان ها نمیدن اصن
-خدایی؟
-اره استیری عادت داره همه‌چیزو بپیچونه این زیادی سادس
-سکینه
-حالا همون
خندیدم و به زور قهوه ی تلخمو قورت دادم:اما میشه تو سوال به زور‌گنجوندش
-یعنی چی؟
-ببین موضوع خوده این مبحث نیس،استفاده کردن ازش هم مهمه...یعنی میتونه مثلا ازش به خاطر همین استفاده کنه
شگفت زده شده بود:واووو...چیز جالبی بود،اره شاید اون مدلی سوال بخواد
جزوه رو باز کردو صفحه به صفحه مبحث هارو برام توضیح داد،بین هر صفحه یه قاشق از بستنیش میخوردو باز ادامه میداد...انقد حواسش پرت شده بود هنوز دوربین آویزون شده به گردنش رو در نیورده بود،درست حسابی نمیفهمیدم چی میگه فقط سر تکون میدادم و محو میشدم تو چشماش...لم داده بودم رو صندلی و به لطافت صداش گوش میکردم...دیگه شک نداشتم که میخوامش،مهم نبود...دیگه مهم نبود کسی چی میخواد بگه،من الیسا رو میخواستم...مانتوی مشکی ای تنش بود و شال توسی رنگی هم رو سرش،مدام شالشو صاف میکرد...شادی و ارامش وجودمو پر کرده بود،سرش پایین بود و تند تند درس میداد...دیگه هیچی نمیشنیدم...غرق شده بودم تو دنیایی که فقط من بودمو الیسا،سرشو اورد بالا:میشنوی چی میگم؟
خودمو تکون دادم:اره اره
-خوبه...
لبخند زدم،زل تو چشمام:اونجوری هم نگام نکن
سرخ شدم از خجالت،دوس نداشتم بفهمه نگاش میکنم:چشم معذرت میخوام
-خب کجا بودیم...
یکم گشت و دوباره ادامه داد،ساعت هولوهوش چهار بعد از ظهر بود که نگاش رفت رو ساعتش:من دیگه برم...
-بودی حالا...
اخم کرد:یعنی چی؟
-هیچی هیچی...ممنونم
-ممنون بابت بستنی،در ضمن یه سوال
-جونم؟
-شماره ی منو از کجا اوردی؟
-ملینا...
-اها...باشه خدافظ
-خدافظ...
بدو بدو از در سالن خارج شد،یکی از گارسون ها اومد سمتم:اقا سه ساعته میزه مارو غصب کردین...لطفا اگه نمیخواین چیزی سفارش بدین برین...
بلند شدمو برگه های روی میزو جمع کردم:نه نه میرم،ممنون‌...
نو شده بودم،قیافش مدام میومد جلوی چشمم...تا خونه پیاده برگشتم،هنوز اعلامیه مریم نصب بود رو دیوار...خواستم برم زنگ بزنم و از قاتل بپرسم...ولی،نمیدونستم چرا نتونسم...برام بی اهمیت نبود...اما کم اهمیت تر شده بود،دسته خودم نبود...من خــ ـیانـت نکرده بودم،حق من بود زندگی کنم...من باید کنار میومدم باهاش و سعی میکردم کم کنم از هر شب تو خواب دیدنش...کلید انداختمو در رو باز کردم،ماشین فواد تو حیاط پارک بود...‌رفتم تو:سلام
-سلام چطوری؟
-خوبم تو چطوری؟
-فدااااای تو...بینم چطور بود؟
-خوب بود
-پس که اینطور
لباسامو کندمو افتادم رو مبل:فواد یه چی برا شام درست کن
-ساعت پنجه
-خو صدا شیکم تو ساعت هشت در میاد
-خودت پاشو
-من سوسیس تخم مرغ بلدما
یهو به خودش اومد:اوه نه خودم پا میشم
خندم گرفته بود:دمت...
 
  • پیشنهادات
  • Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    ***
    روز شونزدهم هم بالاخره از راه رسید،طاق باز افتاده بودم کفه زمین...فواد هم وایساده بود جلوی یخچال داشت خنک میشد:گمشو برو کولر رو راه بنداز پختیم...
    -من که گرمم نی
    -خر
    -تویی
    -خودتی
    -هوففف
    گوشیمو برداشتم و رفتم تو پیام ها،اس های این چن روز خودمو الیسا رو از اول نگاه کردم:
    من:سلام الیسا خانوم لطفا ساعت دو تشریف بیارین کافه ی افشین(خیابون آهنی امینه،بین فلکه اول و دوم،خیابون قهاری)ممنونم خدافظ
    الیسا:سلام باشه خدافظ
    من:سلام خوبی؟
    الیسا:چطور؟
    من:همینجوری
    الیسا:ممنونم خوبم
    من:خداروشکر :)
    الیسا:کار دارم خدافظ
    من:خدافظ...
    این چند روز همش اس هامونو دوره کرده بودم،نمیدونستم دیگه چیکار کنم ساعت هولوهوش یازده صبح بود...پاشدم رفتم سره کمدم،یه تیشرت مشکی برداشتمو با شلوار جین سرمه ای پوشیدمو کلاهمو گذاشتمو از اتاق اومدم بیرون،فواد هنوز با نیم تنه ی عـریـ*ـان جلوی یخچال وایساده بود:کجا جیـ*ـگر؟
    -با الیسا قرار دارم
    -اوووو نه بابا هر چی کوفت کردین برا منم بریز تو مشمع بیار،وایسا بهت بدم
    -نمیخواد خودت زنگ بزن ی چی برات بیارن حسابش با من...
    -اون کارو که میکنم ولی...
    یه مشمع کشید بیرونو ادامه داد:اینو بذا تو جیبت شاید یاد منم افتادی...
    به زور هولش داد تو جیب پشت شلوارم،یه قمبلی درست شده بود پشتم...در خونه رو باز کردم:فلن
    -فلن
    سریع شماره ی الیسا رو گرفتمو نشستم تو ماشینه فواد،بعد چند تا بیب برداشت:بله؟
    -الو سلام،امروز پنجشنبس
    -و؟
    -خب دانشگاه نداری؟
    -چطو؟
    -هیچی خواستم درس بخونم...یعنی درس بخونیم
    -اهان برای اون زنگ زدی..
    -اره
    -خب اشکالی نداره من فقط الان یکم از اون کافی شاپه دورم...ساعت چند بیام؟
    -نه نه لازم نیست بیاین اونجا،من میام...کجا باید بیام؟
    یکم مکث کرد:زحمت میشه
    سعی کردم دوستانه رفتار کنم:دیگه حالا دیگه...برای خودم دارم میام،کجا باید بیام؟
    -من الان برای عکاسی اومدم سعد آباد
    -یا ابلفضلللل
    خندید:گفتم که،خودم میام
    -نه نه عیبی نداره من جلو دره ورودی اصلیش منتظرتم،ساعت ۱۲:۳۰ اونجام
    -باشه...
    -فلن
    -خدافظ
    گوشیمو پرت کردم رو صندلی و سعی کردم سرعتمو بیشتر کنم باید میرفتم ماشین بخرم...اما‌مونده بودم تقریبا،نمیتونستم انتخاب کنم...از یه دکه مانند،دوتا بستنی خریدمو نشستم رو سبزه های جلوی در ورودی و زنگ زدم به الیسا،سریع جواب داد:بله؟
    -من رو سبزه های دره ورودی افتادم
    خندید:اومدم اومدم
    بعد دو دقیقه صدای قدم های کوچولو و تند الیسا شنیده شد،همون مانتو زرشکیه تنش بودو با شال و شلوار سفید ست کرده بود...دوربینش از گردنش اویزون بود:سلام
    -سلام
    نشست رو به روم:چه زود اومدی...
    -دیگه دیگه،راسی بستنی خریدم
    -مرسی ولی حیف اینجا هوا خنکه یه چیز داغ میچسبه بیشتر...
    وا رفتم:یعنی نمیخوری؟
    -چرا اشکال نداره
    با بی میلی بستنیشو باز کرد،جوشی شده بودم هر دفعه هر چی میخریدم میخواس ایراد بگیره حمال خو بخور دیه چرا میزنی تو سره ادم...داشتم تو دلم بهش فش‌میدادم که دوربینشو از گردنش کند:کلاهت...قشنگه
    ذوق مرگ شده بودم:ممنونم فواد برام خریده
    خندید:سلیقشو دوس دارم
    غلط کردی،فواد کیت میشه که سلیقشو دوس داری؟هان؟
    لبخند زدم و اشاره کردم به دوربینش که بین سبزه ها افتاده بود:میشه عکساشو ببینم؟
    با بی میلی نگام کرد:مثه دفعه قبل؟
    خندیدم:نه قول میدم مسخره نکنم
    دوربینشو گرفت سمتم و از دستش قاپیدم و کلیک کردم:چقد قشنگه
    -واقعا؟
    -شدیدا...میشه برام بفرستیش؟
    -اره اره حتما
    خوش حال شدم نقطه ضعفشو پیدا کرده بودم...عکاسی...خندیدم:ممنونم راسی...
    اخرین تیکه بستنیشو دو لپی خورد:هوم؟
    -مجبور نمیکنما...
    -خو بگو حالا
    -منو فواد میخوایم بریم شهره بازی،میای؟
    یکم فکر کردو با گوشه ی شالش ور رفت:اخه...
    تو دلم خدا خدا میکردم نه نگه ،سرشو تکون داد:ام...باید ببینم چی میشه
    -وقت فکر‌کردن نداری زود باش بگو ما ساعت‌پنج میخوایم راه بیوفتیم
    دوباره رفت تو فکر:اخه...
    -بگو اره لطفا
    خندید:میام ولی من ده باید خونه باشما
    -حتما حتما
    تو دلم عروسی بود اس زدم به فواد که پنج بریم بیرون و میرم دنبالش،نمیدونستم چجوری از خدا تشکر کنم جلوی برق‌چشمامو نمیتونسم بگیرم...الیسا رو مجبور کردم پاشه و بریم توی کاخ و از اونجا هم عکس بگیره و نچسبه به دارو درخت اطراف که هر جایی پیدا میشه،ماهر تر از هر ماهری عکس میگرفت...شیفتش شده بودم...کاش اونم میفهمید،لبخند میزدمو با کشیده شدنش به هر اتاق و سالن همراهیش میکردم...مثه بچه ها قدم های ریز و کوچولوشو میکوبید به زمینو برای هر عکس سماجت خاصی به خرج میداد و از زاویه خاصی میگرفتش...منم با هر ژستش برای هر عکس فرصت پیدا میکردم که یواشکی چشم بدوزم بهش و به قول خودش نگاه حریصمو پرت کنم طرفش،الان که دقت میکردم خیلی خوشگل بود...و یا شایدم چون عاشقش شده بودم مشکلاشو نمیدیدم...نگاهی انداختم به ساعتم هولوهوش دو بود،یه ساعتی میشد که مشغول بودیمو متوجه ساعت و گذر زمان نشده بودیم...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    توی سالن اخر طبقه ی دوم‌ وایساد،میز بیلیارد بزرگی پشت شیشه حبس شده بود...زل زد بهش،دستاشو گذاشت رو شیشه و دوربینشو دوباره اویزون گردنش کرد...چشم دوخته بود به میز و توپک های رنگی وسطش،چوپ های مخصوص بازی کنار های میز قرار داشتن و یه جسم مثلثی که دور توپک ها بود...صدای نفساش داشت دیوونم میکرد یکم نزدیک تر شدم:چیزی شده
    -عرفان...خیلی بیلیارد دوس داشت
    نگاهی انداختم به میز وسط اتاق،بزرگ و قشنگ بود...بغض صداش وجودمو لرزوند،نزدیک تر شدم:دیگه تموم شده
    سعی کرد بغضشو قورت بده:یکی بود...الان دیگه نیست...
    نشستم کف زمینو تکیه دادم به شیشه هایی که ورودی اتاقو بسته بودن و سرمو قایم کردم بین دستام...ادامه داد:خستم
    -درست میشه من بهت اطمینان میدم،اروم میشی...شاید اصن فراموشش کنی...شاید کسی جاشو بگیره که خیلی بیشتر دوست داره...فقط یکم صبر داشته باش
    چرخید و دو زانو نشست کنارم:مطمعنی؟
    -صد در صد تضمینی...غصه نخور،غصه برای پوست ضرر داره،در ضمن زشتت هم میکنه...
    خندید:چقدر با ارزشن...اونایی که وقتی حالت بده،دغدشون عوض کردنه حالته
    دستامو گذاشتم زمینو بلند شدم،اروم بلند شد و نگاهی سنگینیشو انداخت رو میز روبروش ولی خودش کم کم جدا شد و از کاخ خارج شدیم...رو به روی دره ورودی برگشتم سمتش:ساعت ۲:۳۰ عه من میگم بریم نهار بزنیم به رگ از اونجا هم یکم وقت تلف کنیم بعد بریم شهر بازی
    -موافقم...
    وای عالی شده بود،با ذوق کف دستامو بهم مالیدمو در ماشینو براش باز کردم تا سوار شه،جلو نشست و منم نشستم سره جام و استارت زدم:خب حالا رستورانه خوب کجا سراغ داری؟
    یکم فکر کرد:خیلی دوس دارم برم اونجا که احسانو فرزانه همیشه میرن...
    -و کجاست؟
    -اسمش شمسه،ولی جاشو نمیدونم
    یکم به مخم فشار اوردم:حله میدونم کجاست
    -چه عالی
    خندیدم:ما اینیم دیگه
    یکم مکث کردو یهو انگار دوزاریش افتاده جیغ زد:وای اصن درس نخوندیم...وای خاک تو سرم ببخشید حواسم پرت شد
    شونه ای بالا انداختمو فرمونو چرخوندم:دور از جون
    -اخه الان خیلی بد شد که،جزوتو بده تا برسیم من سوالاتو جواب بدم
    بی رو در وایسی ادامه دادم:نیوردمش
    تعجب کرد:چی؟
    -نیوردمش
    -این همه راه اومدی بعد جا گذاشتیش؟
    -من نگفتم جا گذاشتم...گفتم نیوردم
    -من ....من متوجه...نمیشم
    هوفی کشیدم و از تو داشبرد یه سی دی کشیدم بیرون و پلی کردم:گوش میدی؟
    -و نیاز به توضیح دارم
    دستمو مشت کردم:یه روز یه پسری که تموم دنیاش خراب شده بود وارد ویلایی شد و به اصرار رفیقش مجبور شد اونجا بمونه،اونجا دختری رو شناخت که با نامزدش مشکل داشت...کم کم از اون دختر خوشش اومد،وقتی برگشت تهران خیلی تلاش کرد که دل اون دخترو به دست بیاره مثل شستن روپوشش مثل دعوت کردنش به تولدی که فقط به خاطر اون دختر برگزار شده بود و اخر سر هم از ترفند درس دادن استفاده کرد که فقط قیافه خوشگل و معصوم اون دخترو ببینه و احساس کنه که اون دختر داره به خواسته ی خودش با پسره حرف میزنه،نه اینکه به درس نیاز نداشته باشه...داشت...ولی وجود اون دختر نیاز مبرم تری بود،و بعد از اون امروز پاشد یه ساعتو نیم رانندگی کرد تا بیاد و درخواستی بده که شاید اصن امکان نداشت اون دختر قبولش کنه،و الان دیگ از اون دختر خوشش نمیاد...
    برگشتم نگاش کردم،داشت با ناخوناش بازی میکرد و زل زده بود بهم...برق چشاش داشت دیوونم میکرد،چشمامو دوختم بهش:چون الان عاشقشه
    رومو برگردوندم سمت خیابون و تند تند به فواد اس زدم که حاضر شه،الیسا سکوت کرده بود...اهنگ ‌ middile of nowhere ‌(از سلینا گومز)رو پلی کردمو یکم ولوم رو بردم بالا،نگاهی انداختم بهش،تکیه داده بود به شیشه و اروم اروم نفس میکشید...میترسیدم ناراحت شده باشه،توقع یه سیلی جانانه داشتم اما انگار انقد ناراحت نشده بود،اصن یعنی....مطمعن نبودم که ناراحت شده،شایدم خوشحال شده بود...نمیفهمیدم صورتش خنثی بود بی حرکت و بی صدا نشسته بود،تکیه دادم به صندلی و با کف دست فرمون رو چرخوندم به راست...نیم ساعتی میشد که الیسا سکوت کرده بود،فقط صدای سنگین نفسامون میومد که با اهنگ مخلوط شده بود...سر درد گرفته بود صدای اهنگو‌کم کردمو رومو چرخوندم سمت الیسا...نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم،پنجره رو دادم بالا و کولر توی ماشینو روشن کردم:گرم شده
    هیچی نگفت،خفه شده بود...کم کم نا امید شدم،یعنی میخواست کله امروزو باهام حرف نزنه؟شاید اصن دیگه شهربازی از نظرش کنسل شده بود...زیر زیرکی نگاش میکردم که چشماش چرخید و نگام کرد و صدای خفش بلند شد: گاهی اوقات...همه‌چیزو نباید دونست...
    هوفی کشید و جا به جا شد:ندونستن ارامش داره...
    لال شده بودم،اما باید حرف میزدم:ناراحتت کردم؟
    سری تکون داد:نه،قانون سی و یکم میدونی به چی معروفه؟
    -نه
    -اینکه ادما میتونن هر کسیو که میخوان دوس داشته باشن...
    سرشو انداخت پایین،جو بدی بود،از حرفاش چیزی حالیم نبود اما سعی میکردم تظاهر کنم که حالیمه...فشار پامو رو گاز بیشتر کردم:و اون ادما،میتونن امید داشته باشن؟
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    -برای؟
    -که اونی که دوسش دارن میتونه دوسشون داشته باشه...
    آهی کشید:نمیدونم...
    لبخند تلخی زدمو جلوی در خونه‌ وایسادم،با چندتا بوق فواد با جورابی که تو دستش بود‌و تلاش میکرد پاش کنه‌پرید بیرون،و دستی برامون تکون داد و سوار شد:سلام چطورین
    الیسا چرخید به سمت عقب:ممنون
    -فواد داشت با زور جورابشو پاش میکرد که گازشو گرفتم و راه افتادم...
    ***
    هر کدون یک طرف میزو غصب کرده بودیم و منتظر منو بودیم،اهنگ ملایمی پخش میشد،فواد سکوتو علنن درید:توی دماغم میخاره
    خندیدم و چرخیدم سمتش:ساکت باش گله من
    -جان تو فک کنم یدونه از مو سمجا بین گیگیلی هام گیر کرده...
    الیسا داشت میخندید،برای فواد چش غره رفتم:حرف نزن گله من
    دماغشو باز کردو کشیدشو اومدم خم شد جلوی من:بیا نگا کن ببین مشکلم چیه؟
    -هیییییس
    دستشو قایم کرد تو دماغشو با یه خروار گیگیلی برگشت و مالیدش زیر میز،الیسا داشت بالا میورد...فواد که فک میکرد همه ی مشکلات حل شده چرخید و با لبخند نگام کرد،پوزخند زدم:فواد میز شیشه ایه
    یهو انگار فهمید چه گندی زده،خم شد روی میز:واوووو چه ویویی...من اونجاشو دوس دارم که توش مو داره...
    انگشتشو چسبوند بهش:ببین اینجاش چه خوشگ شده،بابا قربونت بره جعغر
    خندم گرفته بودم اما جوشی شده بودم:حرف نزن و سکوت کن و هیس هر سه یه معنی دارن،ولی انگار رو تو فقط خفه شو تاثیر داره...
    خندید و دستاشو به نشانه تسلیم برد بالا:باجه جیگل...
    چرخید سمت گارسون و داد زد:اقا ببخشید مستراح کجاس؟من یکم احساس پری میکنم...جمع شده همش توم...
    کل رستوران کلافه شده بودن،گارسون با ترس جای دستشویی رو نشون داد و فواد لنگ لنگان راه افتاد...هولوهوش یه ربع گذشته بود،منو هارو اوردنو منو الیسا به جای فواد سفارش دادیم...غذاهامونو اوردن و من مشغول شدم که الیسا یکم چپ چپ نگام کرد و به جای فواد اشاره کرد:حس نمیکنی یه چی نی؟که شروع کردی...
    -نمکدون؟
    خندید...یهو فواد با دعوا از دستشویی پرت شد بیرون و اومد سمتمون و گوشیشو پرت کرد رو میز:عجب مکافاتیه ها
    نوشابم رو باز کردم:چطور؟
    -دارم تو دستشویی چت میکنم یارو در زده میگه سالمی؟
    خندم گرفته بود:خب؟
    -هیچی دیه هول شدم گوشی افتاد تو اون سولاخ سیاه پره...که همه چی میوفته توش
    غذا تو دهنم چسبید،الیسا گوشاشو گرفته بود...خندیدم و با شک به گوشیه روی میز نگاه کردم که فواد پرید بهم:اونقد به پسره بابا بد نگاه نکن...ضد ابه...سر افرازم کرد
    خندیدم:چرا پرتت کردن بیرون
    یهو جدی شد:اروین جان تو فک نمیکردم این کت هایی که اویزون میکنن پشت در صاحاب داره...تصور دیوار مهربانی داشتم
    یه قاشق پر از کباب و برنج و گوجه فرو کردم تو حلقم:مگه چی شد؟
    -خیلی ظریف از یه دونش برای در اوردن پسر بابا استفاده کردم
    دل درد گرفته بودم از خنده کم مونده بود غذا بپره تو گلوم:دعوا شد؟
    -نه یارو به یه پس گردنی راضی شد،فک کنم برق چشام گرفته بودش نتونست زیاد بزنه...
    یکم چشماشو نازک کردو مشغول شد،چنگالمو زدم تو ماست رو به روم:عوضش محکم بار میای
    پرید بهم:هی میگی محکم محکم...انقد بهم گفتی محکم باش محکم بار میای،احساس میکنم میخ طویلم...
    یکم خیره خیره نگاش کردمو جفتمون زدیم زیر خنده،الیسا تلاش میکرد نرمو لطیف بخنده و هی دهن گشادشو گشاد تر‌ میکرد،فواد داشت میخورد که یهو با دهن نیمه پرش شروع کرد:تو حال و هوای عاشقانه مستراح،زنگ زدم به قصاب کچل(لقب یکی از دوستانه زور گیر و کچل)...
    غذامو با زور و فشار قورت دادم:خو؟
    -اهنگ انتظارش مداحی بود،جواب داد و دلیلشو جویا شدم...گویا میخواد از مسجد محلشون وام بگیره میخوان جواب موافقت رو بهش تلفنی بدن...
    خندیدم:خب چرا زنگ زده بودی؟
    -هیچ باو گفتم یه حالی بپرسم دیدم اینو گفت ترسیدم قطع کردم...گفتم الان یه‌چی هم میخواد از من بسلفه با این وضعه داغون...
    نی فرو کردم تو قوطی نوشابم که مثلا با ادبانه بخورم،کم مونده بود از دماغم بپاچه بیرون...الیسا بی سرو صدا غذاشو خورده بود و داشت نگامون میکرد...مثه دوتا وحشی افتاده بودیم به جون غذا،فواد که علنن لیس میزد بشقابو...دم به دقیقه هم از خاطرات چندین و چند سالش توی ده دقیقه دستشویی رفتنش تعریف میکرد...خداروشکر که این دفعه به کاهدون نزده بود...اما نمیدونم چ حرکتی زده بود که کل روده و معده رو با غذا پر کردو کم نیورد...
    ***
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    الیسا صندلیه عقب نشسته بود و سکوت کرده بود،بعد از نهار زنگ زد به احسان و خبر داد که با ماست که نگرانش نشن...فواد داشت مثه وحشیا رانندگی میکرد،پنجره رو کشیدم پایین و نگاهی به چرخو فلک بزرگی که رو به روم بود انداختم:چند ساله نیومدیم؟
    فواد قفل فرمونو از زیر پاش کشید بیرون:تورو نمیدونم من که هفته ی پیش با نیلو اومدم...خرت کردم خونم،یادته؟
    زدم به شونش و پیدا شدمو تندی درو برای الیسا باز کردم:معذبی...
    اومد بیرون و یکم نگاه کرد به روبه روش:نه...خوبم
    سرمو انداختم پایینو با فواد راه افتادیم،فواد بدو بدو رفتو تو صف وایساد و ما هم پشت سرش وارد شدیم،یکم اینور اونور رو نگاه کرد:برای شروع چی خوبه؟
    الیسا از کنارم خم شد سمت فواد:بریم لنگر...
    و با دستش به دستگاه رو به رومون اشاره کرد،فواد کلاهمو از سرم قاپید:بریم...
    گرفتن بلیط و نشستن زیاد طول نکشید...من نشستم کنار الیسا و فواد هم پشت سرمون،اشاره کردم بهش :راحتی؟
    -اره اره
    -ترسیدی؟
    -نه یکم استرس دارم
    خندیدم و جامو محکم کردم:به قول خودت...خوبه...
    -لبخند زدو نفسشو تو سینش حبس کرد،گوشه ی شالشو کشیدم:سفتش کن از سرت نیوفته...
    -مهم نیس
    -برای من مهمه
    لپاش قرمز شدو شالشو پیچوند دور گردنش که باز نشه،کم کم شروع شد و روشنش کردن...جیغ و داد فواد بلند شده بود:یوهوووووووو اینههههههههه جیغغغغغغ
    برگشتم نگاش کردم:حمال هنو راه نیوفتاده که
    یکم دورو برشو نگاه کرد و زل زد تو چشمام ،انگار اصلا نشنیده:یوهوووووووو
    خندیدم و سرمو چرخوندم،همه ی دنیا داشت میچرخید به سمت راستو چپ مثه ننو تکون تکون میخوردیم که یهو چرخید و برعکس شدیم،دلو رودم داشت در میومد:واااای یا حسینه مجید
    کل ملت هم زمان داشتن جیغ میکشیدن،الیسا سکوت کرده بود...حواسم بهش نبود صدامو انداختم تو حنجرم:یا خداااااااا جیغغغغغغغغغغغغغ
    گوش خودم داشت کر میشد،دنیا بر عکس شده بود دوباره چرخیدیم...نگاهم افتاد به الیسا،ترسیده بود‌و چسبیده بود به صندلی صدامو بلند کردم:جیغ بکش
    هیچی نگفت...دوباره برعکس شدیم این دفعه با قدرت تر:الیسا جیغ بکشششششش....
    صداش در نمیومد...همه در حال عربده کشی بودن،دستشو چسبونده بود به دسته های‌کنار صندلیش...و سعی میکرد محکم باشه و تکون نخوره،دستام اویزون شده بودن...فواد از پشت سرم صدا های ناجور در میورد: خدایااااا توبههههههه
    خندم گرفته بود،سعی کردم با جمعیت همراه شم:یوووووهووووووو اینهههه
    دوباره لنگر چرخید به سمت پایین و صاف شدیم،نگاهمو انداختم به الیسا،ترسش وجودمو لرزوند...احساس کردم سکته کرده،دستمو با هولو ولا و وحشت بهش نزدیک کردمو دستشو اروم گرفتم،یخ کرده بود...چند دور دیگه چرخیدیم و هر‌دور دستامو محکم تر فشار میداد...دستگاه وایسادو فواد از رو کلم پرید پایین،محافظ جلومو کندمو چرخیدم و روبه روی الیسا وایسادم:میتونی پاشی؟
    اروم سرشو تکون داد،دستشو گرفتم بلند کردم...فواد بدو بدو داشت میرفت که برگشت نگامون کرد:من میرم برا سفینه بلیط بگیرم
    با دست اشاره کردم :باشه باشه
    -حالو اوضاع خوبه؟
    -اره تو برو...
    ده متری از لنگر دور شده بودیم و پشت دستگاه بودیم که رو به یه محیط پارکینگ مانندو جاده خاکی بود...پاهاش سست شده بود...دستاشو ول کردمو وایسادم جلوشو بازوهاشو گرفتم:خوبی؟
    سرشو به علامت نفی تکون داد،کلافه شده بودم:ترسیدی؟
    هیچی نگفت،نمیخواستم از فرصت سو استفاده کنم...اما خب...جلوی خودمم نمیتونستم بگیرم دستامو حلقه کردم بین بازوهاشو اروم سرشو فشار دادم به سینم...بدنش یخ کرده بود،بی حرکت وایساده بود و نفس نفس میزد،دستمو کشیدم رو‌کمرش:چندتا نفس عمیق بکش...
    با حرکت دستم رو کمرش گرمش کردمو کمکش کردم نفس بکشه،ادامه دادم:چرا جیغ نزدی؟
    صداش خفه بود:صدام در نمیومد
    سعی کردم ارومش کنم:ببخشید تقصیره منه نباید مجبورت میکردم...
    کم کم حالش داشت بهتر میشد:سردمه...
    -فشارت افتاده هوا انقدرا سرد نیست
    چسبیده بود به سینم،دستشو اروم و صاف گذاشت رو لباسم:ببخشید قرار نبود انقدر بترسم
    -اشکال نداره ادمیزاده دیگه
    نفساش کم کم گرم شده بودن،بازوهاش دیگه یخ زده نبود...اروم آب دهنشو قورت دادو دستشو دور گردنم حلقه کرد،محکم تر تو بغلم فشارش دادم:بهتری؟
    محکم خودشو فشار داد بهم:اوهوم
    خودمو کشیدم پایین ترو سرمو نزدیک گوشش کردم:میخوای ببرمت خونه؟
    -نه میمونم
    -میای بریم برای سفینه
    یکم مکث کرد:نه فواد و تو برین
    خندیدم:چشم
    -نگو چشم
    -چشم
    اروم لبخند زد و ازم جدا شد...از پشت دستگاه بیرون اومدیمو رفتیم جایی که فواد معطلمون بود،الیسا اروم زیر لب زمزمه کرد:ممنونم
    -کاری نکردم که
    -ارومم کردی
    لبخند زدم،سرشو بالا گرفته بود انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده...محکم و با صلابت قدم بر میداشت،نشست روی یه صندلی مانند جلوی سفینه و دوربینشو در اورد:برید سوار شین...
    فواد ماجرا رو فهمیده بود برای همین اصراری برای سوار شدن الیسا نکرد،بدو بدو نشستیم و کمربندامونو سفت کردیم...فواد زد به دستم و چندتا پیچو مهره در اورد
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    و اروم توی گوشم زمزمه کرد:اروین دوتای اینارو بردار وسط کار یهو نشون بده به بقلیت،بگو اینا یهو وا شد از دستگاه....
    خندیدم و دستشو پس زدم: کاره من نیس...
    کم کم سفینه راه افتاد،تموم مدت سعی میکردم الیسا رو پیدا کنم...نشسته بود و با همون ژست ماهرانه زوم کرده بود رو ما و تند تند عکس میگرفت،فلش دوربینش چند بار زد تو چشمم اما نتونست جیغ زدنمو قطع کنه...حدودا سی ثانیه میگذشت که یهو یکی شدیدا شروع کرد به عربده کشی و توبه...خندم گرفته بود،این فواد هم یه چیزیش میشدا یارو رو گیر اورده بود...طفلی داشت گریش در میومد که دستگاه وایساد،فواد از خنده دل درد گرفته بود...سریع جمع کردیم رفتیم که طرف پیدامون نکنه،دسته الیسا رو گرفته بودمو میکشیدم،سعی میکرد تند تند بدوعه...یکم که دور شدیم فواد وایساد:هوف اوف...مرتیکه روانی داشت ازم حلالیت میطلبید اخرش...اشهدشو نخوند فقط من دقت کردم...دوتا صلوات فرستاد،چهاربار هم خدارو به ابلفضله کریم قسم داد که از گناهاش بگذره...‌کم مونده بود پول در بیاره بده بهم که حلالش کنم...
    خندیدم و چشمم افتاد به مغازه ی جمو‌جوره فستفودی رو برومون:بریم شام بخوریم؟
    الیسا یکم منو منو کرد:ساعت هفته تازه...
    -هوا که تاریک میشه یعنی باید شام خورد...کاری به ساعت نباس داشت...
    خندید و بدو بدو نشست کنار یکی از میز هایی که جلوی راه بود،نشستم کنار و فواد هم رو به رومونو قرق کرد...چندتا سس تک نفره اوردن که فواد همه رو تا ته خالی کرد تو ساندویچش و تعارف هم نزد،مثه گشنه ها داشت میخورد که اشاره کرد به دستمال کاغذی های توی میز:اینارو بذا تو جیبت...
    خندیدم:چرا؟
    یه گاز دیگه زد: بذا بعدا لازم میشه...
    دوتا از دستمال کاغذی هارو گذاشتم جیبم،که دستم خورد به مشمعای صبحی و پرتش کردم جلوی فواد،ورش داشت:ایول این خوبه...
    پشت جعبه دستمال کاغذی رو باز کردو همه رو خالی کرد تو مشمعاعه و اونم از جیبش اویزون کرد،الیسا اروم در نوشابشو باز کرد: ممنون
    فواد سری تکون داد:نوش جان
    اشغال ساندویجمو انداختم تو سطل و سه تایی بلند شدیم...فواد پیله کرد که بریم از اون قو ها که قایقه سوار شیم،خندیدمو موافقت کردم...فواد و یه پسره با هم سوار شدنو منو الیسا هم با هم سوار شدیم،سعی کردم تند تند رکاب بزنم:اگه خسته شدی تو نزن من میزنم
    بند کفشاشو تند تند سفت کرد:نه نه میزنم
    لبخند زدم...نگاهی به ساعتش انداخت،اروم زمزمه کردم:زود برت میگردونم
    بی صدا خندید،و مانتوشو صاف کرد...زل زدم به رو به روم:و اینکه....معذرت میخوام
    -چرا؟
    -بی اجازه بغلت کردم
    -اشکال نداره
    -واقعا؟
    -واقعا...زیاد با این چیزا مشکلی ندارم...
    اروم نیشم باز شد:من پررو اما
    خندید:من پررو ترم
    -نه بابا؟
    -بعلهههه
    صورتش گل انداخته بود،سرمو‌چرخوندم بالایی:چقد خوشگله...
    ماهو نگاه کرد:اره خیلی دوسش دارم
    -من که عاشقشم...
    -ارزش عاشق شدن داره
    -اره،هم خوشگله...هم دوست داشتنی،شیطون و بانمکه...باهاش بودن لیاقت میخواد...
    سرش هنوز بالا بود:ماه؟
    -من کِی گفتم ماه؟
    یکم چپ چپ نگام کرد:پس...پس چی؟
    سرمو انداختم پایین:الیسا...
    روشو برگردوند و سکوت کرد،فواد جلومون بود و داشت مثه خر رکاب میزد که اومد سمتمون:اقا بسه زمانش تموم شد...
    برگشتیم و پیاده شدیم...جلومون سکو مانندی قرار داشت فواد نشوندمون اونجا و بدو بدو رفت سمت بلال فروشی و گرفت و خودش برامون کباب کرد،دستامو زدم بهم و نگاش کردم:مرامش تو حلقم
    الیسا اروم به حرف اومد:رفتاراش بامزس...به نظر میاد رفیق شاهرگیه
    خندیدم: اره دوس داشتنیه
    -زنش بدین...
    -کی حاضره زن این بشه؟
    برگشتو نگام کرد...چشماش برق میزد،لبخندش روی لباش داشت دیوونم میکرد:یه دیوونه مثه خودش
    اروم خندیدم،فواد بدو بدو با سه تا بلال دویید سمتمون:اقا نوشه جون کنین تا یخ نکرده...
    یدونه بلال بدونه دسته داد به من:فواد دهنتو چرا دسته نداره؟
    -از سرت هم زیاده...
    نشستیم دور هم رو زمین و شروع کردیم،فواد داشت بلالارو درو میکرد...خندم گرفته بود سرشو اورد بالا و‌نگامون کرد:چیه؟
    خودمو کشیدم سمتش:دماغت سیاه شده...
    خم شدم سمتش که دماغشو پاک کنم که خودشو انداخت رو زمین:مرتیکه اینجا خانواده نشسته این کارا چیه؟
    خندم گرفته بود:حمال من که نمیخواستم بیوفتم روت خودت خودتو پهن کردی رو زمین....
    افتاده بود رو دوره کولی بازی:وای منو نیجات بدیننننن گمشو کثافتتتت ایها الناس
    صدای خنده های الیسا بلند شده بود،محکم یه پس گردنی نثار فواد کردمو بلند شدم نشستم سره جایه قبلیم،طلبکارانه نشست:هر چی خورده بودم بالا اوردم...۷۰ کیلو وزنته نشستی رو شیکمم
    بیخیال حرفاش شدمو بلالمو خوردم،صدای رینگتون الیسا بلند شد،با دست پاچگی جواب داد:الو جانم؟
    -احسان ساعت تازه‌ ۸:۳۰ عه
    -باشه باو باشه
    -خدافظ
    با نا امیدی گوشیشو قطع کرد:احسان میگه برگرد دیره دیگه...
    پاشدمو پشتمو تکوندم:بریم...
    فواد هم به زور کتک پاشدو راه افتادیم،الیسا دوباره عقب نشستو فواد هم جای راننده،هندزفری گذاشته بود تو گوشش
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    و به قول خودش از اهنگ های ایرانی ای که ما گوش میدادیم متنفر بود،همون سی دیه احسانو از داشبرد کشیدم بیرونو رفتم رو اهنگ تموم قلب من(از احسان خواجه امیری،تا جایی که ممکنه این آهنگو دانلود کنید و با خوندن متن بهش گوش بدین)...بی توجه به فواد ولوم رو بردم بالا و پنجره رو کشیدم‌پایین:عاشق این اهنگم
    صدای الیسا قلبمو اروم کرد:منم...
    سعی کردیم همراه شیمو باهاش بخونیم،یه بیت الیسا خوندو یه بیت من...
    موهامو صاف کردم:تو با تمام قلب
    من نیومده یکی شدی
    به قصد کشتن اومدی
    تمام زندگی شدی
    -بیا به قلب عاشقم
    بهونه‌ی جنون بده
    اگه مث من عاشقی
    تو هم به من نشون بده
    لبخند زدم:من که بریدم از همه
    به اعتماد بودنت
    -دیگه باید چی کار کنم
    واسه به دست آوردنت؟
    -از لحظه‌ای که دیدمت
    بیرون نمی‌رم از خودم
    -دیگه قراره چی بشه
    بفهمی عاشقت شدم؟
    صدامو بلند کردمو باهاش خوندم:
    درد منو کی می‌فهمی
    عاشقتم چون بی‌رحمی
    دوری ازم تا رؤیا شی
    عاشقتم هرچی باشی
    درد منو کی می‌فهمی
    عاشقتم چون بی‌رحمی
    دوری ازم تا رؤیا شی
    عاشقتم هرچی باشی
    یکم افتاد جلو تر:
    اگه به هم نمی‌رسیم
    تو با تمام من برو
    همین برای من بسه
    که آرزو کنم تو رو
    -به من که فکر می‌کنی
    پر می‌شم از یکی شدم
    -همین برای من بسه
    که فکر می‌کنی به من
    باهاش بلند بلند خوندم:
    درد منو کی می‌فهمی
    عاشقتم چون بی‌رحمی
    دوری ازم تا رؤیا شی
    عاشقتم هر چی باشی
    درد منو کی می‌فهمی
    عاشقتم چون بی‌رحمی
    دوری ازم تا رؤیا شی
    عاشقتم هر چی باشی
    محکم با هر ریتم اهنگ دست میزدمو دستامو تکون دادم،فواد حواسش به رانندگی بودو برای خودش سرشو تکون داد...دوباره بیت اخر تکرار شد،چرخیدمو الیسا رو‌ نگاه کردم:درد منو کی میفهمی عاشقتم چون بی رحمی... دوری ازم تا رویا شی...عاش‍ــــقتم هر چی باشــــــی
    زل زد تو چشمامو اروم لبخند زد و سرشو انداخت پایین...
     
    آخرین ویرایش:

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    ***
    -الیسا...
    برگشت و نگام کرد:بله؟
    -ممنونم که اومدی
    لبخند زد:فعلا خدافظ
    دستی تکون دادمو ماشین راه افتاد...فواد ساکت شده بود،اما یهویی بی مقدمه به حرف اومد و از جا پروندم:پس که اینطور...
    تکیه دادم به صندلی و دستمو از پنجره بردم بیرون:چی شده؟
    کلافه سرش رو تکون داد:نمیدونم اعصابم خورده یکم
    باچشمام درختای توی خیابونو دنبال کردم:من میتونم کاری کنم؟
    کلاهمو که تاحالا سرش بود رو پرت کرد صندلیه عقب:فک نکنم
    هوفی کشیدمو گذاشتم خودش خودشو اروم کنه،اساسا خودش فقط بلد بود اینکارو...به کسی نیاز نداشت،گوشام پر بود از صدای خنده های الیسا،چشمام مدام قیافشو میوردن تو ذهنم...عطر بدنش هنوز رو پیرهنم بود...بینیم پر شده بود از بوش،هر لحظه دوس داشتم لبامو باز کنمو صداش کنم...برای کل دنیا فریاد بزنم که عاشقشم،اروم دستامو بکشم رو لپاش...دوباره بغلش کنم،گرمش کنم...ارومش کنم،وجودشو حس کنم...روز شونزدهم چقد خوب پیش رفت،بالاخره درد دلمو گفتم...بهش فهموندم عاشقشم،اونم هر دفعه لپای سفید و خوشگلش گلی شدو اروم سرشو انداخت پایین...تو تصورم فکر کردن بهش بهشتی میساخت که دوس نداشتم ازش بیام بیرون،گوشیمو در اوردم و براش اس زدم:شب بخیر خوب بخوابی :-*
    و ارسال کردم،مهم نبود دیگه چی میشه...خودش گفت میتونم دوسش داشته باشم،خودش گفت این یه قانونه...و اون هم بهش اعتقاد داشت،میخواست دعوام کنه؟میخواست بزنتم؟منعم کنه از دیدنش؟...بعید بود...الیسا خیلی مهربون تر از این حرفا بود،دست کشیدم تو موهام...گرمای دستاشو هنوز روی گردنم حس میکردم،وجودم داغ شده بود از عشقش اون لحظه،برای همین هم زود گرمش شد...اروم برای خودم لبخند زدم،فواد سماجتی برای تند رفتن نداشت اما با همون سرعت هم صورت یخ زده بود از برخورد باد بهش...صدای تپش قلبم اروم اروم وجودمو پر از عشقش میکرد،فواد زیر لب داشت غر غر میکرد...زیاد توجه نکردم...یعنی حواسم نبود...غرق شده بودم تو دنیای الیسا،دوست داشتم الی صداش کنم...یعنی میشه؟میذاره؟...میذاره الی صداش کنم؟...
    هر لحظه لبخندم خوشگل تر میشد که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد،سریع بازش کردم:
    الیسا:و همچنین...و اینکه ممنون امشب خیلی خوش گذشت
    براش یه لبخند فرستادمو دوباره اروم و بی مهابا و با ترس دستمو کشوندم سمت اموجیه دیگه:
    من: :) :-*
    فرستادم...گوشیمو گذاشتم رو پام،یکم پیشونیمو فشار دادم،صدای گوشیم دوباره بلند شد:
    الیسا: شب خوش
    خندیدمو گوشیمو برعکس کردم رو پام،فواد ماشینو تو حیاط پارک کرده بود و منتظر بود من پیدا شم...تو حال هوای خودم بودم که زد روشونم:رسیدیم بفرما پایین
    یه نگاهی به دور و اطرافم انداختمو پیاده شدم،تلو تلو خوردم سمت درو مثه مستا ولو شدم رو نزدیک ترین و راحت ترین مبل سالن،فواد بدو بدو تشک و ملافشو اوردو انداخت وسط پذیرایی و افتاد روش:بگیر بکپ ساعت دوازده داوشه من
    حال صحبت کردن نداشتم...
     
    آخرین ویرایش:

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    ***
    صدای زنگ گوشمو کر کرد،با سختی چشمامو باز کردمو سریع و با بی حوصلگی رفتم سراغ یادداشت های روی صفحه موبایلمو تغیرش دادم:
    -نوزدهم...
    گوشیمو هول دادم رو زمینو به زحمت نشستم رو تختم...هوا دیشب خیلی گرم شده بود،باید یه فکری به حال کولر میکردم،با کلافگی سرمو خاروندمو چشمام رفت سمت تقویم روی دیوار...۱۵ اردیبهشت...لبخند تلخی زدمو بلند شدم،صلانه صلانه راه افتادم سمت دستشویی...زیاد حواسم جمع نبود،توی اینه یه نگاه به قیافم انداختم...چقد عوض شده بودم،بعضی اوقات حتی خودمم یادم میرفت...یکم زل زدم تو آینه ولی فایده چندانی نداشت،صدای اس ام اس گوشیم هر لحظه و تند تند بلند میشد...حال نداشتم تا اتاق برم و برش دارم،تو یخچال یه ساندویچ نصفه پیدا کردمو گذاشتمش رو اوپن،صندلی پای بلند جلوی اوپن رو یکم اینور اونور کردمو نشستم روش...صدای زنگ گوشیم که رینگتون الیسا بود گوشمو کر کرد،اهمیتی ندادم...اروم اروم از سس و نوشابه رو به روم برای راحت قورت دادن غذام استفاده کردم...سعی کردم جوییده جوییده بخورم و به گذر زمان اهمیتی ندم...زیر زیرکی نگاهی به ساعت روی دیوار پذیرایی انداختم،یک بعد از ظهر بود...با بی محلی شونه ای بالا انداختمو ادامه دادم،مهم نبود معدم بپکه یا نه...همین که سیرم میکرد کافی بود،سس و نوشابه باقی مونده رو برگردوندم تو یخچال...صدای وحشتناک گوشیم مدام سکوت رو میشکست،وایسادم جلوی پنجره و پرده رو کنار زدم...مثه هر روز،باز افتاب افتاده بود رو درخت های حیاط،مثه هر روز دانیال داشت تو حیاط فوتبال بازی میکرد...و مثه هر روز علامیه های ختم مریم روی دیوار خونشون نصب بود،نفسمو عمیق کردم و سعی کردم قیافشو به یاد بیارم،یکم سخت بود...واضح نمیشد،نمیدونم چرا...انگار کم کم داشت از ذهنم پاک میشد،چشمامو بستم...بازم نتونسم،نگاهم رفت رو پنجره ی اتاقش،یعنی میشد یه بار دیگه بیاد و پرده رو کنار بزنه و با احتیاط اینور اونور نگاه کنه...و من فقط زل بزنم بهشو محوش شم؟...فکر الیسا زیاد نمیذاشت مشغول مریم باشم،اما...خودمم نمیدونستم کدومشون برام مهم ترن،شونه ای بالا انداختم و رفتم تو اتاقم...همه چیز مثل قبل بود،به صدای تیک تیک مداوم گوشیم عادت کرده بودم،هر چند دقیقه یه بار صداش بلند میشد و بعد دوباره سکوت محض...جلوی کشوی کمدم زانو زدم و یه شلوار مشکی سه خط و تیشرت نارنجیمو بیرون کشیدم و رفتم زیره دوش،صدای تک تک قطره هایی که محکم و داغ به بدنم میخوردن،صدای لرزیدنشون رو شونه و کمرم و حتی صدای تق تق خودشون به سرامیک کف حموم،همه رو میشنیدم...فقط صدای شر شر آب بود و سکوت محض...وایساده بودم زیره دوش بدون هیچ حرکتی،اروم موهای ریخته شده تو صورتمو هول دادم عقب و تکیه دادم به دیواره حموم،بخار جلوی چشمامو گرفته بود...نشستم وسط حموم و پاهامو جمع کردم تو‌خودم،هنوز آب باز بود...دیشب تا صبح با فواد بیدار بودیمو فوتبال میدیدیم،چشمام قرمز شده بود...دستمو دراز کردمو شیر دوشو بستم...سرمو بین دستام قایم کرده بودم،فکر کردن فایده ای نداشت...باید اینو قبول میکردم،اتفاق چندان بدی نبود...نمیدونم چرا یکم ناراحتم میکرد...با صدای تقه ی وحشتناکی در حموم باز شدو ولو شدم وسط حموم،فواد پرید رو شیکممو تند تند چک‌کاریم کرد:ارویننننننن پاشوووووووو داوش چرااااا تو که جوون بودییییییی چر مردی منو تنها گذاشتیییییی
    یکم ثابت شدمو زل زدم تو چشاش،با معصومیت نگام کرد:الهییییییی هنوز چشاش بعده مرگ بازه.....تو چه کردی با منننننننن
    دسشو کشید رو چشمام که هولش دادم و وایسادم:دیوونه جم کن خودتو عمت بمیره...
    با بیخیالی از حموم پرید بیرون و یکم وسط راه قر داد،لباسامو پوشیدمو زدم بیرون دیدم نشسته رو مبل و داره عشـ*ـوه میداد:اروین امروز چه روزیه؟
    نشستم کنارش :۱۵ اردیبهشت
    خودشو زد به خریت:اتفاق خاصی افتاده؟
    -نمیدونم...‌خودت چی فکر میکنی
    -روز بزرگداشت سر شیره شیلنگه؟
    موهای خیسمو به زور صاف کردم:بی مزه بود
    خندید و بقلم کرد:تولدت مبارک...
    لبخند زدم:ممنونم
    یهو هولم داد:بسه دیگه زیاد نچسب داستان میشه
    خندیدم،به سه سوت نکشید که سوییچ ماشینی رو جلوم گرفت:دم در پارکه...
    ذوق کرده بودم،از فواد انتظار نداشتم تندی سوییچو قاپیدمو با سرو وضع خیسم از در کوچه پریدم بیرون،مازراتی سفیدی جلوی در پارک بود،چشام داشت از حدقه در میومد...سریع سوییچو گرفتم سمتشو دکمشو فشار دادم...کار نکرد،صدای باز شدن قفل ماشین دیگه ای از سمت راستم بلند شد،سرمو چرخوندمو نگاش کردم،برگشت و چشمامو برا فواد چپول کردم،شونشو بالا انداخت:خو پول نداشتم،اصن همین هم از سرت زیاده...
    نگاهی به پشت ماشینی که خریده بود انداختم،نوشته سفید رنگ روش نوی نو بود...اروم تو دلم خوندمش:سرور جاده...آروین...
    خندم گرفته بود بدو بدو رفتمو درشو باز کردم،تا حالا سوار نیسان نشده بودم اما خب بهرحال محبت فواد همین مدلیه دیگه
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    ***
    -اره خلاصه خیلی داغون بود...
    با دست پاچگی دوتا لیوان شربت ریختم و گذاشتم تو سینی:پس که اینطور
    -اره اصن پوستم سوخت
    دیروز همه چیز خوب پیش رفته بود،انقد سرم شلوغ بود وقت نکردم برم دانشگاه،تا برم خونه خودمونو تولد و کادو های همیشگی...زیادی طول کشیده بود،الیسا نشسته بود رو مبل و داشت از ماجرای کویر رفتنش تو این چند روز حرف میزد...اومده بود کادومو بده و بره،ازش انتظاری نداشتم برام عجیب بود که انقدر زود باهام خودمونی شده...اما سعی کردم خدامو شکر کنمو کفر نعمت نکنم،سینی رو لرزون لرزون تا میز بردم و نشستم کنارش:ممنونم...
    سریع لیوان روی میزو قاپید:بابته؟
    -اومدنت برای تبریک و تولدمو...
    چشاش چهارتا شد:تولدته؟
    کوپ کردم:من...من فک کردم...
    یهو به خودم اومدم پس چرا؟د لنتی چرا گفتی کارم داری؟...خودمو جمو جور کردمو سعی کردم به روش نیارم که چی فکر کردم:دیروز بود
    سری تکون داد:مبارکه...
    -ممنونم
    یکم سکوت بینمون بر قرار شد...یهو شیرجه رفت سمت کیفش:اها راستی،به کلی یادم رفت برای چی اومدم...
    سعی کردم خودمو هیجان زده نشون بدم،سر رسیدی رو کوبوند رو میز و اشاره کرد بهش:این جزوه خودمه...همه چیزو کامل نوشتم دیگه لازم نیس هر دفعه معطل شی...
    قیافم برگشت،یعنی؟یعنی دوس نداشت باهام بره بیرون ؟...سعی کردم هیجان زده باشم:وای مرسی دستت طلا...
    -خواهش میکنم
    ناراحت بودم....اما سعی کردم خودمو اروم و خوشحال نشون بدم،مدام لبخند میزدمو اون از سفرش و کویر حرف میزد...فاصلمو باهاش کم کردم،چشماش داشت دیوونم میکرد...چرخیدو نگام کرد:خدایی کباب شدیم ولی..‌.
    دید دارم مثه گیجا نگاش میکنم،چشماشو یکم چپو چول کردو دستشو جلوم تکون داد:اروین اینجایی؟
    اروم لبخند زدمو سرمو تکون دادم...زل زد بهم:نگاهتو دوس دارم...
    لبخند زدم و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم،حسرت دوباره بغـ*ـل کردنش داشت دیوونم میکرد...مهم نبود چی میخواد بشه،میخواست بزنتم؟ازم متنفر شه؟...دیگه نمیتونستم تحمل کنم،خودش گفته بود براش مهم نیست...فاصلمو باهاش کم کردم،یکم خودشو کشید عقب تر...سریع خودمو کشیدم جلو و بازوهامو بینش حلقه کردمو چشمامو بستم:مهم نیست چی میشه...اگه میخوای بزنی بزن،میخوای متنفر شی بشو،میخوای فش بدی بده...من میخوامت،این چیزا حالیم نیست...
    وجودش بین بازوهام فشرده شد...هیچی نگفت و دستاشو کشید پشت گردنم و اروم نفس های گرم عمیقش وجودمو گرم کرد...اروم صداش زدم :الیسا
    -بله؟
    خودمو یکم ازش جدا کردم،چشاش بسته بودو اروم نفس میکشید...هنوز محکم گردنمو چسبیده بود،وجودم پر شده بود از عشقش...نمیخواستم لفتش بدم...رژ لب صورتی دور لباش وسوسم کرده بود،وجودشو اروم به خودم فشردمو طعم لباشو کشیدم تو خودم،سعی میکردم طبیعی رفتار کنم تا نفهمه بار اولمه...داشتم به آتیش کشیده میشدم،تند تند لباشو فشار میدادم...گرمای عشقش داشت دیوونم میکرد،تپش قلبم هر لحظه بیشتر میشد،موهامو به زور گرفته بود تو دستش...نمیتونسم خودمو کنترل کنم دستم رفت سمت دکمه های مانتشو اولیشو باز کردم...انگشتمو گذاشتم رو دومی که دستشو محکم گذاشت رو دستمو مشت کرد،خودشو ازم جدا کرد...زل زده بود تو چشمام،سرمو انداختم پایین...دسته خودم نبود،اروم ببخشیدی گفتم که دیدم بلند شده و کولشو انداخته رو شونش:من...من دیگه برم
    -من معذرت میخوام
    با مهربونی نگام کرد و لبخند زد:فعلا خدافظ
    پشت سرش راه افتادم و راهیش کردم...تند تند وسایل های روی میزو جمع کردمو نشستم به خوندن جزوهه،دنبال ریز ترین مشکلات بودم که بهونه اش کنم برای زنگ زدن بهش یا قرار گذاشتن باهاش...یه ساعتی میگذشت که مشغول بودم،فواد بی سر صدا درو باز کردو اومد تو:و علیکم السلام
    بهش نگفته بودم الیسا اومده اینجا،سلام دادمو دوباره مشغول شدم...یکم بهت زده نگام کرد،حوصله پرسشو پاسخ نداشتم ولی مجبور شدم:چه مرگته؟
    یکم اینور اونورو نگاه کرد:ملینا اینجا بوده؟
    خودمو زدم به تعجب:نه...
    -پس الیسا اینجا بوده
    دوست نداشتم بهش دروغ بگم،سر رسید توی دستمو با احتیاط گرفتم بالا:برام جزوشو اورده بود
    -و تو فقط جزوشو گرفتی؟
    -منظورت چیه؟
    دوربین جلوی گوشیشو روشن کردو گرفت جلوی صورتم،لبم صورتی شده بود...تند تند پاکش کردمو بدون حرف مشغول شدم،فواد ریز ریز خندید:خاک تو سرت
    سعی کردم بی توجه باشم،خجالت کشیده بودم...نشد ما یه کار کنیم این نفهمه،اروم زد پس سرمو پیچید تو اتاقم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا