کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
بانگرانی و دلهره سریع گفت
_مامان؟؟؟خوبی؟؟؟چیزی شده؟؟


صدای طلاخانوم که انگارازشدت گریه گرفته شده بودرودوباره شنید


_دخترم...عزیزم..بابات..بابات دخترم..
صدای گریه اش باعث شدنتونه ادامه ی حرفش رو بزنه..
دهنش خشک خشک شده بودو قلبش به شدت میکوبید..اشک توچشماش جمع شده بود


_بابا چی؟؟بابام چی شده مامان؟؟؟؟؟

طلاخانوم میون هق هقاش به زور گفت

_سکته کرده..خودتوبرسون...

یه لحظه انگار زمان ایستادو دنیادوره سرش چرخید..حرف مادرش پشته سره هم توذهنش تکرارمیشد..
صدای بوقای پشته سرهمه گوشی که خبرازقطع شدنه تماس رومیداد پیچیدتوسرش....

قطره های اشک یکی یکی ازروگونش سرخوردن و افتادن پایین...
باهمون نیمه جونی که براش مونده بودازتخت پایین اومد..

اصلانفهمیدکی رفت سمت کمدوکی لباساش رو تنش کردوکی ملیس روبیدارکردوکی یونس اومدروبه روشوبانگرانی بهش گفت

_چی شده؟؟؟کجامیری این وقته صبح؟؟؟

ملیس که انگار هنوز توعالم خواب بودوتوخواب سرپاوایساده بود خمیازه ای کشیدوبادستایه کوچولوش چشماش رومالید

مارال همینطوربه روبه روش خیره بودواشکاش دونه دونه میوفتادن پایین..

زیره لب زمزمه کرد
_بابام...یونس..بابام..

یونس اخماش روجمع کردوجدی و نگران گفت

_بابات چی شده؟؟خب حرف بزن دختر..حرف بزن تابتونم کمکت کنم..

دستشوگرفت جلوی دهنش تاجلویه هق هقشوبگیره..
باصدایی که تحلیل رفته بودگفت

_بابام..سکته کرده...
یونس چشماش پرشدازتعجب و نگرانی..

_اروم باش..اروم..وایسا من اماده شم خودم میبرمت
چونه اش از بغض میلرزید..چیزی نگفت..مجبوربودمنتطربمونه تایونس اماده بشه راهه دیگه ای نداشت..

***

همینکه پاش به بیمارستان رسیدقبل ازاینکه بخوادمنتظره یونس وملیس بمونه سریع رفت سمت پذیرش و اسم و فامیله پدرش روگفت..

با دیدن مصطفی که ازانتهای راهرومیومد سرجاش میخکوب شد
باهمون حاله زارش قدماشوتندکردکه بهش برسه...
_مصطفی..داداش...بــا...

باسوزشی که یه طرف صورتش حس کرد حرفش تودهنش ماسید..بابهت و حیرت به مصطفی نگاه کرد
_اسمشونیار...نه من خواهری مثله تو دارم..؛
نه بابام دختری مثله تو..گمشوبرو..اصلاکی به تو گفت بیای اینجا؟؟؟

ازهمون راهی که اومدی ازهمون راه هم برو و گورتوگم کن زودباش..هیچکس اینجامنتظره اومدنه تونبود..
باچشمای قرمزوعصبی به مارال نگاه میکرد

مارال بابغضی که داشت خفه اش میکردوچشایی که پرشده بودازاشک سرشوانداخت پایین..باصدایی که انگارازتهه چاه میومدگفت

_توروخدا بذار ببینمش
مصطفی مسمم رویه حرفش وایساده بود
_گمشوبرو فقط برو دیگه پشته سرتم نگاه نکن...

نگاهشو اروم اوردبالابه چشمایه مصطفی نگاه کرد
_مامان..مامان بهم زنگ زد..تورووخدابذارببینمش
مصطفی بافک منقبض شدش بانفرت به مارال نگاه کرد
_بابام به خاطره توهه هرجایی الان رواون تخت خوابیده..بخاطره توهه به همه چیز داریم بابامونوازدست میدیم..تو دقش دادی..توزندگیه اخره عمریشوزهرمارش کردی..دیگه چی میخوای؟؟ها؟؟دیگه چی میخوای..میخوای رواون تخت هم ببینیش تاکلادیگه خیالت راحت بشه؟؟


یکی ازپرستارا با اخم غلیظی اومد سمتشون
_چتونه؟؟چه خبره اینجا؟؟صداتونوبیارین پایین..دعوادارین برین بیرون لطفا..

__مصطفی..داداش چه خبــ..
نگاش باشنیدن این صدای اشنا ناخداگاه چرخیدسمت دیگه..
بادیدن میثاق پشت پریده ی اشک وامیددیگه ای پیداکرد..

میثاق اخماش بیشتررفت توهم وچند قدم به سمتش اومد..
یه چیزی تویه چشمای میثاق بود که نمیتونست
معنیشوبفهمه...چیزی مثله بغض..دلتنگی..نفرت..
قبل ازاینکه بخوادچیزی بگه میثاق بالحنی سردوبی تفاوت جوری که سعی داشت خودشوکنترل کنه گفت
_سه روزه که اینجاست..همش اسمه تورومیاره..


چشای میثاق پرشده بودازاشک..صورتشوچرخوندسمت دیگه تا مارال پی به حالش نبره..
_برو..منتظرته...


گوشی روپرت روتخت وعصبی از پنجره به بیرون خیره شد..
نمیدونست برای باره چندمه که داره بهش زنگ میزنه و هربارهم هیچ جوابی نمیشنوه..کم کم داشت ازحرفایی که بهش زده بود پشیمون میشد..

کت و موبایلش رو برداشت وازاتاقش بیرون رفت..بایدمیرفت سراغش تابلکه بفهمه دلیله این تلفن جواب ندادنش چیه...

دوست نداشت بهش فشاربیاره که زودترتصمیم بگیره..ولی خب چاره ای نداشت..
ازماشین پیاده شدوسریع زنگ در رو زد

بااولین زنگی که زد..در بازشدویاسمین که انگارقصدبیرون رفتن داشت ازدراومدبیرون..بادیدن یهوویی فردین جاخورد

_وای خدا..قلبم اومد دهنم..نمیتونی عینه ادم بیای..؟
فردین خونسردیشوحفظ کرد

_مارال خونس؟؟
یاسمین همینطورکه دست ارشان گرفته بود گفت
_نه..خونه نیست..چیکارش داری باز؟؟
نگاهی به دوروبرش انداخت

_گفتم بامارال کاردارم نه باتو..کجاست حالا؟
_دلیلی نمیبینم که بخوام به توبگم..

دیگه داشت کلافش میکرد..نمیدونست چرا هربارکه یاسمین رومیبینه باید اینجوری رواعصابش بدوبدوکنه..
_تومشکلت بامن چیه اخه؟؟

یاسمین ابروهاشوتوهم گره کرد..خودشم نمیدونست مشکلش چیه..

_طاهرخان..بابای مارال..سکته کرده..امروزصبح هم به مارال خبردادن..اونم بایونس رفت
 
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مات به یاسمین نگاه کرد..

    _چطوری؟؟تومطمئنی؟

    _اره..مطمئنم..چطوریشودیگه نمیدونم..

    _نمیدونی کدوم بیمارستانن؟؟

    یاسمین باتعجب نگاش کرد

    _میخوای بری؟؟

    _کدوم بیمارستان؟؟

    بعدازاینکه اسمه بیمارستان روازیاسمین گرفت سریع سواره ماشین شدو راه افتاد..


    باقدمای لرزون اروم اروم وارداتاق شد..چشماش پربودازاشکایی که یکی یکی پشت سره هم ازچشماش میوفتادن پایین..

    بادیدن طاهرخان تواون وعضیت حالش بدترشدواشکاش بیشتر..باصدایی که انگاراز چاه در میومدگفت
    _ب..بابا

    طاهرخان چشماشوخسته و اروم بازکرد..بی رمق به مارال نگاه کرد..همینکه متوجهش شدنگاهش رنگه دیگه ای گرفت...خواست بلندشه و تکیه بده تابهتربتونه دوروبرش روببینه...

    طلاخانوم سریع اومدکمکش..
    نگاهش ثابت رومارال موندچقدردلتنگ اون نگاهای معصومش وصدازدنش بااون لحن دل نشینش بود..اماسریع اخماش رفت توهم...ازاینکه تنهادخترش رو اینطوری شکسته و ضعیف میدید...

    دلش نمیخواست جوری رفتارکنه که مارال فکرکنه به همین راحتی بخشیدتش..اخماشوبیشتربردتوهم..
    مادرش باگریه نگاش میکرد

    _دخترم..عزیزم..بابات مدام توروصدامیزد..میخواست ببینتت..
    رمقی برای جواب دادن نداشت...

    فعلافقط فکروذهنش رویه پدرش قفل شده بود..
    نزدیک تختش ایستاد..پاهاش برای جلوتررفتن یاریش نمیکردن..

    نشست روزمین کناره تختش..
    اولین جملش سریع اومدرولبش...

    _بابا..بابایی..منوببخش..غلط کردم بابا..بخدادارم دق میکنم..حاضرم هرکاری کنم فقط بهم بگی که منوبخشیدی..دوباره صدام بزنی و اسمموبیاری..باباخواهش میکنم..اگه بهم بگی بروهم دیگه نمیرم...حتی اگه بیرونمم کنی بازم برمیگردم..

    طاهرخان صورتشوبرگردوند..توچشاش اشک حلقه بسته بود...چه پدری میتونست تواین موقعیت تواین وضعی که دخترش رو میدید..دلش به رحم نیادونوازشش نکنه...نخوادکه بغلش کنه..

    ماسک اکسیژن رو ازرودهنش برداشت وبریده بریده گفت
    _کاری کردی.. که نتونم سرمو... جلوبقیه بلندکنم... کاری کردی که اسمتو.... میشنوم بدنم بلرزه..
    سرفه اش گرفت..چندسرفه پشته سره هم...

    کاری کردی که.... تاسراغتوازم میگیرن جزسرافکندگی جوابی.... براشون نداشته باشم.... کاری کردی که.... اسمتوازخانوادم... ازبچه هام خط بزنم....

    چطوری بخشیدنوتویادم بده....
    چطوری ببخشمت.... وقتی روزاوشباازفکراینکه چیکارکردی... سردردامونمو میبریدوحس میکردم.... قلبم دیگه نمیزنه.....

    داشت نفس کم میاورد دوباره ماسک اکسیژن روگذاشت رو دهنش و پشت سره هم نفس عمیق کشید
    باهق هق گفت:

    _بخدابابامیدونم سخته...میدونم بخشیدنه دختری که جلوی دروهمسایه سرافکنده ات کرده سخته..میدونم ابرویی که سالها باچنگ دندون به دست اوردی و دخترت یه شبه ریخته..ولی..بابا..حرف مردم مهمه..یادخترت..بابا..دخترت مگه جزشماکیوداره؟؟


    سرشوبلندکردوبه پدرش نگاه کرد
    _بابااگه نمیخواستی ببینیم پس چرا توخواب وبیداری اسممومیاوردی..چرااجازه دادی الان بیام اینجا...توروخدابابا..

    ماسک رو دوباره برداشت اینباربهترمیتونست حرب بزنه..
    _اون..اون پسره ارزششوداشت..؟
    ارزشه اینکه پیشه خونوادت خودت روکوچیک کنی؟اینکه خونوادتوخاروزلیل کنی؟..دستخوش دخترحاج طاهر دستخوش...


    دوباره چندتانفس عمیق کشید..داشت بهش فشارواردمیشد
    _اون پسره...کدوم گوری بوده؟...پس چرا پات واینستاد؟...پس چرا تویی که... اینجوری بخاطرش ابرویه ماروریختی کفه خیابون رونخواست ورفت؟؟ها؟؟چون اون رفت خودتوانداختی وسط زندگیه پسرمهرداد؟؟؟


    اروم ازروزمین بلندشد..بی جون روبه پدرش ایستاد
    _بابابخدابه رومسعودقسم..خودش..خودش همه چیومیدونست..خودش خواست باهاش ازدواج کنم..فردین چیزی نمیدونست..نمیدونست من... خجالت کشیدبقیه ی حرفش روبزنه..

    ولی طاهرخان خودش ادامش روفهمید..
    _بخشیدنت سخته...سخته دختر..
    بااولین پروازخودشورسوند..

    توی محوطه ی بیمارستان وایسادونگاهی به اطراف انداخت..
    بادیدن یونس اخماش روکشیدتوهم..
    یونس هم که انگارمتوجهش شده بودبانگاهی که پربودازتعجب به طرفش اومد..سعی کرد عادی رفتارکنه..که موادا فردین روشاکی کنه..

    _سلام فردین...تو..اینجاچیکارمیکنی؟؟؟

    فردین بدون اینکه جواب سوالش روبده سوال خودش روپرسید

    _مارال کجاست؟؟؟

    یونس که دید فردین طبق معمول عصبیه سعی کردچیزی نپرسه و جواب سوالش روبده..

    _نمیدونم..چنددقیقه رفت پدرش رو دید بعدم همونجادم دره اتاقش نشست...ازمنم خواست اینجامراقب ملیس باشم...

    همونطورکه اخماش توهم بودگفت

    _ملیس الان کجاست؟؟؟

    _یه خورده این اطراف چرخید..خسته شدتوماشین خوابید..

    بدون اینکه به یونس نگاهی بندازه واردبیمارستان شد
    بعدازپرسیدن ادرس اتاق به سمتش راه افتاد..نمیدونست کارش درست یانه...ولی هرچی که بود سعی داشت درست انجامش بده..

    توی راه روی اتاق بادیدن مصطفی و میثاق سرجاش روبه روشون ایستاد...
    ازاینکه میدید خبری ازمارال نیست اخماش رفت توهم...
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    میثاق اخماش غلیظ شد..بانفرت به فردین نگاه کرد
    مصطفی خون جلوی چشمش روگرفته بود..

    دیگه اختیاره کاراش دست خودش نبود..یورش بردسمت فردین و بامشت کوبیدتو صورتش..

    _آشغاله بی شرف باچه رویی پاتوگذاشتی اینجا؟ها؟؟
    یقه ی فردین روگرفت...

    نمیدونست چرانمیتونه مقاومت کنه..فردینی که اگرمیخواست خیلی راحت میتونست مصطفی روبزنه که ازپادربیاد..ولی انگارباهمون مشت اول قدرتش تحلیل رفته بود..حالافهمیده بودچرا...یاده حرفای دکترافتاد..اینکه تواین دورانی که داره میگذرونه این چیزا خیلی طبیعیه....

    مصطفی زیره لب فحشای رکیک میدادومشتاش روتوصورت فردین فرودمیاورد..
    یه جایی بین خواب و بیداری بودانگار سرش گیج میرفت..

    اما باصدایه بقیه ی کسایی که دورشون جمع شده بودن انگار ازاون هپروت و سردرگمی بیرون پرید..

    دوساعتی ازوقتی که پدرش رودیده بودو باهاش حرف زده بودمیگذشت..ازدستشویی اومدبیرون...صورتش روکه زیره شیره اب گرفته بودباعث شده بودحالش بهتربشه...راه افتادسمت اتاق پدرش..

    همینکه به راه رو رسید اخماش رفت توهم و چشاش پرشدازنگرانی و ترس..بادیدن تعداده زیادی پرستاروافراده دیگه دلهره ی عجیبی پیداکرده بود..نزدیکشون شدوازبقیه عبورکردوباصحنه ای که دیدخشکش زد

    فردین باصدای مصطفی هشیارترشد
    _میکشمت عوضی پدره من بخاطره توواون دختره ی ه*ر*ز*ه الان رو اون....

    باتودهنی که خورد حرفش تودهنش ماسید...
    باتمومه قدرتی که براش مونده بودهلش داد عقب جوری که محکم خوردزمین
    انگشته اشارشوگرفت سمتش

    _حرف دهنتوبفهم..بفهم چی میگی..اون دختره ای که داری ازش حرف میزنی خواهرته...

    صدای پرستارا رواعصابش بود بهشون بی توجه بودو هنوز مخاطبش مصطفی بود

    _اگه بخوام همینجامیتونم باخاک یکسانت کنم پس ببنددره دهنتو

    بغضش داشت خفش میکردهیچکس هیچ تلاشی برای جداکردنشون نمیکردوپرستاراجزهشداردادن و دادو بیداد کاردیگه نمیکردن..

    نگاش رفت سمت گوشه ی دیوار..بادیدن میثاق چشاش ثابت موندروش؛ اینکه اینقدرراحت و ریلکس بانگاهی که بازم چیزی ازش نمیفهمیدبهشون خیره بود..

    دلیل این رفتارشونمیدونست..اینکه الان ممکنه دونفرهمدیگه روبکشن..ولی اون بدون هیچ فکروخیالی انگارکه مشغوله تماشایه یه فیلم اکشن باشه فقط نگاشون میکرد..

    خودش بایددست به کارمیشدسریع رفت وسط و سمت فردین ایستاد

    _چتونه شما این چه کاریه؟؟
    مصطفی خودشوجمع و جور کردو سریع بلندشد..میخواست حمله کنه سمت مارال که فردین سریع جلویه مارال ایستادومشت محکمه مصطفی خوردتوفکش..

    خون ازدهنش جاری شده بود..
    مارال جلوی دهنش روگرفت تا صدای جیغش درنیاد..صورتش خیس از اشک بودو نگاش پی فردینی که مطمئن بود اگرخودش دست به کارنمیشدو نمیگرفتش نقش زمین شده بود..

    چندمرد که لباس ابی رنگ تنشون بود به سمتشون میومدن...
    *
    لیوان اب روگرفت سمتش..

    _بیا..اینوبخور..

    نشست کنارش...چندتادستمالی که تودستش بودوگرفت روبه رویه فردین..

    _روتواینورکن صورتتوپاک کنم..خونیه..
    برگشت ونگاش کرد..
    مارال اروم دستمال کشیدگوشه لبش..

    _ممنون..ازاینکه شکایت نکردی...مصطفی الان داغه..حالیش نیست چیکارمیکنه و چی میگه..
    بادیدن پوزخنده فردین دستش ازحرکت ایستاد..

    حق داشت..بااین حرفی که زده بودفقط خودشو داشت گول میزد..

    _اصلاتوچرااومدی؟ازکجافهمیدی من اینجام؟کی بهت گفت؟
    دستشوآروم گذاشت رودست مارال که بادقت مشغول تمیزکردن خونای روی صورتش بود..

    _میشه بیخیاله این سوالاشی..
    قبل ازاینکه مارال بخواددستش روازتودست فردین بکشه بیرون نگاهش تویه نقطه ازصورت فردین خیره موند
    فردین اخماشوکشیدتوهم

    _چیه؟؟

    _بینیت..بینیت داره خون میاد..

    اینوگفت و دوتادستمال تمیزه دیگه ای که تودستش بودوگرفت سمتش

    _بیا..باایناتمیزکن

    دستمالارو گرفت جلوی بینیش...به نیمکت تکیه دادوسرشوبالاگرفت..

    مارال بانگرانی نگاش کرد..دیگه نمیدونست چقدره دیگه گنجایش داره که دردجدیدروتحمل کنه..
    میدونست ممکنه ایناازعلائم همون بیماری باشه که فردین ازش حرف میزد..

    نگاهی به ماشینه روبه روش انداخت که یونس و ملیس توش بودن..ملیس رو به اسرارتوماشین نگه داشته بود..وامیدواربوداین صحنه هارونبینه...

    _میخوام باپدرت حرف بزنم..

    سریع برگشت سمتش
    _یعنی چی؟؟دیوونه شدی؟میخوای مصطفی یه بلایی سرت بیاره؟؟

    _مهمه برات؟؟

    ساکت شد..نگاهه منتظره فردین روش سنگینی میکرد..

    _خب..خب معلومه که مهمه دونفربزنن یه بلایی سره هم بیارن نبایدمهم باشه؟

    کلافه نگاش کرد

    _میدونی که منظورم این نبودولی بیخیال..بابات کی مرخص میشه؟؟

    _میخوای چی بهش بگی؟؟

    _سوال منوباسوال جواب نده

    نمیدونست چیکارکنه که بازدردسره جدیدی درست نشه..ناچارگفت

    _فکر..فکرکنم فرداصبح..ولی فردین..بابام حالش خوب نیست..بامن به زورحرف زد..بااینکه توخواب همش اسمموصدامیزدحاضرنشدتوچشام نگاه کنه و باهام حرف بزنه..فقط سرزنشم کرد..

    _نگران نباش..بقیش بامن...حالاهم بروبه یونس بگوبرگرده..توملیس بامن بیاین

    _کجا؟؟؟

    نفسشوباصدابیرون داد

    _مارال اینقدر سواال نپرس کاری که میگموانجام بده..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    بنده خدا ازکاروبارش گذشته الکی اومده اینجا..بگوبره
    خودش به این حرفش پوزخندزد..ازاینکه جوری حرف زدانگارواقعابه فکره یونسه..

    مارال بلندشد...باتردید دوباره برگشت سمت فردین

    _مطمئنی؟ازاینکه احتیاجی...

    _مطمئنم برو

    _بعدش قراره کجابریم؟

    _بعدش بامن توبرو

    به ناچارچرخیدوراه افتادسمت ماشین یونس..


    لیوان آب پرتقالش روگذشت رومیزوگوشیش روبرداشت..
    هرچندفردین هنوزانگارباهاش سرسنگین بودولی اهمیتی ندادوشمارش روگرفت..

    به دو بوق نکشیده جواب داد..

    _سلام فردین خان

    صدای خسته ی فردین پیچیدتوگوشی

    _سلام..

    اخماش کمی جمع شد

    _بنزینت ته کشیده بی حالی؟

    _توفکراره..اماتوانگارخیلی شنگولی..چه خبره؟

    لبخندی زد

    _هیچی...زنگ زدم یکم انرژی مثبت بهت بدم

    _اها..نگران شدم ..گفتم اینقدرشنگولی یه وقت آقاگرگه نیادبخورتت..؛آقای انرژی مثبت!

    خندید

    _کجایی؟؟

    لیوان اب پرتقالش روبرداشت کمی ازش نوشید

    _بوشهر..!

    سریع لیوان رو برگردوندسرجاش

    _اونجاچیکارمیکنی؟؟؟

    _کارداشتم..

    _پ بگو باز یه چیزی شده..اتفاقی افتاده؟؟مارال چیزیش شده؟

    صدای کلافه ی فردین روشنید

    _نه...یه اتفاق واسه باباش افتاده..چیزه مهمی نیست فردامرخص میشه..

    _اوه اوه چجوری تو جرعت کردی بری اونجا؟؟؟خوده مارال چجوری رفته؟؟؟اصلاتوازکجافهمیدی؟؟مارال باتواومد؟؟چی شدحالا؟؟کی برمیگردین؟؟؟

    _بادودقیقه نفس بکش..پشته سرهم هی سوال میپرسی..!ادم نمیدونه جوابه کدوموبایدبده..!

    _همشوبایدجواب بدی زودباش

    _چیزایی که بایدبدونی رومیگم..من الان بوشهرم فرداهم برمیگردم هیچی هم به هیچکی نمیگی..مثله همون پنج سالی که دهنت قرص بودوچیزی نگفتی..اوکی؟

    اخرش نیششوزدوفرزین بد جوری ازنیش دردش گرفت..میدونست حالاحالافراموش نمیکنه..بهش حق میداد..وجوابی برای توجیه خودش نداشت

    _باشه..

    _اگه کاری نداری من برم..

    _نه برو..مراقب خودت باش..اتقافی افتادخبربده..
    _باشه..خدافظ

    گوشی روقطع کرد..سرش روتکیه دادبه مبل وچشاشومحکم به هم فشارداد....
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    نگاهی به دره بسته ی اتاق مارال انداخت..
    حتم میدادخواب باشه والان بهترین موقعیت برای رفتنش بود..؛موبایلش انداخت توجیب کتش و نگاهی به ساعتش انداخت هشت صبح بودومیخواست تاقبل ازاینکه کسی زودترازخودش به بیمارستان برسه اونجاباشه..
    سریع ازهتل بیرون زد..

    بعدازکلی سروکله زدن بافکراواتفاقای جور وا جوری که توذهنش بود...دوساعتی خوابیده بودوبازبی خوابی زده بودبه سرش..

    جمع شدتوی خودش و تکیه دادبه تختش..
    نمیدونست چرا اینطوری به فردین اعتمادکرده..چرادنبالش راه افتاده و تااینجااومده...نمیدونست بخاطره این حسایه سردرگمش تاکجاهاقراره ضربه بخوره...

    به حرفای مینوفکرکرد..مینویی که دم ازگناهکاربودن برادرش میزدوانتظارداشت که ببخشتش..
    انتظارداشت ببخشه مردی روکه برای گرفتن انتقام خودش زندگی یکی دیگه رو روسرش آوار کرد..

    شایداگر..خوده مسعودبود..جواب بهتری برای این کاراش داشت..
    شایداگرمسعودبود..ملیس هیچوقت به فردین نمیگفت بابا...
    شایداگرمسعودبود..پدرش الان روتخت بیمارستان نخوابیده بود...

    شایداگرمسعودبود..برادرش..کسی که هم خونش بود؛ه*ر*ز*ه ختابش نمیکرد...

    و..شاید..اگر..مسعودبود..میثاق..باپوزخندونگاهای ماتش وتنفری که تویه تک تک رفتارش بود باهاش حرف نمیزدونگاش نمیکرد..!

    شاید..شاید..شاید..

    اداماازیه جایی به بعد..دیگه باهات راه نمیان..دل میزنن به دریاو یه گوشه میشینن وفقط نگاه میکنن..
    شایدحال الان مارال هم همین بود..

    ادم وقتی بین احساساتش گم باشه نمیتونه خوب و ازبد..؛بدوازخوب درست تشخیص بده...!

    شایداگرپنج ساله پیش..فردین میموندوبه مسعودوحرفاش توجهی نمیکرد..الان یه زندگی متفاوت دیگه ای داشت..

    دیگه مجبورنمیشد دوهفته بمونه خونه ی دوستش..
    مجبورنمیشدزیرنگاهای برادراش آب بشه و ازحرفاشون عذاب بکشه..

    پدرش موقعه ی حرف زدن توصورتش نگاه میکردوهنوزم همون دختره لوس و یکی یه دونه ی پدرش بود..
    هنوزم همون دختر ساکت و اروم مادرش بود..

    هنوزم همون دختری بودکه همیشه سوژه ی اذیت کردنای میثاق قرارمیگرفت...
    سکوت اتاق روصدای زنگ موبایلش شکست
    سریع گوشی روبرداشت و جواب داد..نمیخواست باصداش ملیس بیداربشه..

    _سلام خاانوم..حالت خوبه؟؟
    لبخنده کمرنگی زد
    _مرسی..خوبم..توچطوری؟؟رسیدی خونه؟
    انگارلبخنده جذاب یونس روازپشت تلفن حس کرد

    _منم بدک نیستم..بایدمیزاشتی میموندم پیشت..مطمئنم بهترازفردین ازتون مراقبت میکردم..کمی مکث کرد
    _اره رسیدم خونه..

    ابروهاش پریدبالا..مطمئن بود ازحسادت اون جمله روگفته..لحنه حرف زدنش دلخوربودومیدونست هرکسه دیگه ای هم که بوداینطوری حرف میزد..

    ولی ازطرفی هم حرصش میگرفت..چون چیزی بینشون نبودوحتی هنوزجوابی هم به یونس نداده بودکه اون بخوادازکارش ناراحت باشه و طلبکار..

    _مارال؟؟
    ازصدای یهویش جاخورد
    _بله؟
    نفس کلافش پیچید توگوشی
    _میدونم الان وقتش نیست و وعضیته مناسبی هم نداری..ولی..

    میدونست قراره چی بگه برای همین خودش سریع جواب سوالی که یونس قراربودبپرسه روداد
    _نه..فکرنکردم..وقتش رونداشتم..ببخشید
    _تو..توهنوزبه فردین حسی داری؟فقط بگو اره یانه..بدون هیچ حرفه دیگه ای...

    گلوش خشک شده بود..ازسوال یهویی یونس مات سرجاش نشست...
    سوالی که خودشم بارها و بارها از خودش پرسیده بودوهنوزجواب مطمئنی براش پیدانکرده بود..
    برای همین قاطعانه گفت

    _نمیدونم
    _خوب اون پدره دخترته..اگه حسی هم داشته باشی من بهش احترام میذارم..
    همیشه سعی کن اول خوب فکراتوکنی بعدتصمیم بگیری..
    هرچندممکنه یکی باتصمیت مخالف باشه و ناراحت بشه..ولی توخودت و تصمیمت مهمترین..

    خیلی مهمتر..حتی اگه به قیمت ناراحت شدن یکی دیگه تموم شه..

    همیشه عاشقه این حرفای خوب و حس های خوبی بودکه یونس بهش منتقل میکرد..ازاینکه اینطوری عاقلانه راهنماییش میکردخوشحال بود..ازاینکه به جای بدگفتن ازفردین و بروزه بیشتره حسادتاش؛ داشت بهش میفهموندبه هرتصمیمی که بگیره احترام میذاره..

    _ممنونم..که درکم میکنی..
    _تنهاکاری که میتونم برات بکنم همین درک کردنته...امیدوارم تصمیمه قلبیت روبگیری..
    راستی..حالاکجایین؟؟

    _هتلیم..
    _خونوادت به خونت تشنن..مراقب خودت وملیس باش
    بغضش گرفت..
    _مراقبم...

    لحن یونس آرومترشد
    _خب دیگه..کاری نداری؟
    _نه..توهم مراقب..خو..دت باش..به یاسی هم سلام برسون..

    _چشم..پس فعلاخدافظ
    چشم گفتناش همیشه بالحن خاصی که مخصوصه خودشه بود..مطمئن بودن و امیدوارکننده...
    _خدافظ

    گوشی رو گذاشت رومیزکنارش و نگاهی به ملیس انداخت هنوزخواب بود..
    نمیدونست امروزش قراره چطوری شروع بشه..و باچه اتفاقی قراره به پایان برسه..

    از پرستارآماره همه چیزروگرفته بودومطمئن بودهیچ کدوم ازبچه هاش توبیمارستان نیستن چون نیازی به همراه نبوده..

    وقت ملاقات نبودوبه سختی تونسته بودبادادن دوتراول کاره خودشوراه بندازه..
    اتاق خصوصی بودوجزطاهرخان کسی توی اتاق نبود
    تقه ای به در زدو وارد شد

    طاهرخان تازه حواسش به طرف درجمع شده بود اخماش به شدت رفت توهم
    فردین درکمال خونسردی نگاش کرد
    _سلام...
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    طاهرخان باغیظ نگاش کرد

    _تواینجاچه غلتی میکنی؟؟؟
    اروم رفت سمتش و کنارتختش ایستاد

    _اومدم..باهم حرف بزنیم

    طاهرخان همونطورکه سعی میکردبشینه گفت
    _من هیچ حرف دیگه ای نه باتو..ونه بااون دختره دارم
    پوزخندی زد

    _بااون دختره حرفی ندارین و توخواب و بیداری هی اسمشومیاوردین؟

    طاهرخان اخماش بیشتررفت توهم؛قبل ازاینکه طاهرخان حرفی بزنه سریع ادامه داد

    _معمولاتواین مواقع ضمیرناخداگاه اسم عزیزتریناروبه زبون میاره...

    _چی میخوای بگی؟؟دیروز به همین زودی فراموشت شد؟؟

    _نه..فراموش نشده...میتونستم کاری کنم که چندوقتی گل پسرت دوروبرت نباشه و توزندان اب خنک بخوره..ولی..اینکارونکردم

    _اون نذاشت؟

    باچشای عسلیش خیره شدبه چشمای پرغروره طاهرخان

    _آره..به قول شما..اون نذاشت..چون برادرشه..هرکاریم کنه بازم برادرشه..نمیتونه بخاطره هرچیزی ازش بگذره و بگه من برادری ندارم..

    _بشین

    صندلی کناره تخت رو کمی بردعقب و نشست روش

    _دختری که تونیازونعمت بزرگش کردم..همه ی زندگیمونو پاش ریختیم..

    همه کاربراش کردم..گفت میخوام ادامه تحصیل بدم..بادستای خودم فرستادمش شیراز..که ای کاش دستم میشکست و یه همچین کاری نمیکردم..
    اگه اززندگیمون حذفش کردم..چون ازاعتمادم سوءاستفاده کرد..
    اگه نمیبخشمش چون منوبه اینجایی که الان هستم کشوند..
    مارال واسه کل خانوادم مرده..

    _بااین حرف فقط خودتونو گول میزنین...اگه مرده بود شما مدام تواون حال بدتون صداش نمیزدین..اگه برای خودتونو خانوادتون مرده بودمادرش بهش زنگ نمیزد که بیادشماروببینه..

    سرشوتکیه دادبه دیواروبه روبه روش خیره شد

    _نمیتونم باورکنم که مارال برات مهمه..اگه مهم بود..
    فردین حرفشوقطع کرد

    _چرانبایدمادردخترم برام مهم باشه؟؟پنج ساله پیش اگه رفتم نمیدونستم مارال..

    نگاهی به طاهرخان انداخت تردیدی نکردو رک ادامه داد
    _حاملس..

    دست مشت شده ی طاهرخان خبرازعصبی بودنش رومیداد

    _بعدشم کسی چیزی بهم نگفت...شایداگرهمون موقع فهمیده بودم..خیلی ازاین اتفاقانمیوفتاد
    مارال هم به اندازه ی ملیس برام مهمه..ملیس دخترمه..مارال هم مادره دخترمه..پس برام مهمه که الان اومدم اینجا..

    _اگه ملیس دخترت نبودچی؟خودت عذاب وجدان نگرفتی بابته کاری که کردی؟یه لحظه فکرنکردی خونواده ی اون دخترممکنه کاری باهاش کنن که جنازشم دیگه پیدانشه؟؟

    فردین نفسشوبادم عمیق فرستادتوریه هاش

    _شماکه بامن نبودی ببینی عذاب وجدان داشتم یانه...فراموشش کردم یانه..من اگه رفتم چون نمیخواستم یکی باشم توزندگیش که باعث افتادن اتفاقای الان باشه..

    ولی خب..اشتباه کردم..شایداگه میموندم بهتربود..ولی نشد..همه چیز گذشت..
    مانمیتونم گذشته هارونبشه قبرکنیم..چون چیزی که به دردمون بخوره رو پیدانمیکنیم..

    _خودتوجای من بودی چیکارمیکردی؟نگوکه به همین راحتی میبخشیدی چون باورم نمیشه..

    _چراباورتون نشه؟شمابه دخترتون اعتمادکردین و دخترتونم به عشقی که داشت اعتمادکرد..
    هردوتون ازاعتمادکردنتون پشیمون شدین...وسراین کلاف اخرش میرسه به من..اینجااگه کسی اشتباه کرده باشه منم..قبول دارم...

    این اشتباه هم چیزی نیست که بایه معذرت خواهی رفع بشه..ولی خب..به هرحال اینم میدونم هراشتباهی اخرش یه بخشش داره...حالاچه دیروچه زود..
    خیره شدبه فردین

    _چرافکرمیکنی میتونم همه کارایی که کرده روفراموش کنم وببخشمش؟

    _چون دخترتونه..همونی که گفتین تونازونعمت بزرگش کردین...من انتظارندارم شمابه همین سادگی همه چیوفراموش کنین و خیلی راحت مارال روببخشین..ولی..روبخشیندنش فکرکنین..
    طاهرخان نگاهش ثابت مونده بودروی مردی که همونطورکه غرورش روحفظ میکرد..پای اشتباهش ایستاده بودوقبول داشت که اشتباه کرده..
    فردین بلندشدودستاشوبردتوجیبش

    _اگه مارال و ملیس برام مهم نبودن دلیلی نداشت کاری کنم که شماهمه چیزروبفهمین..دلیلی نداشت الان اینجاباشم و ازتون بخوام مارال روببخشین..اگه شماپشتش نباشین همیشه فکرمیکنه یه جای زندگیش میلنگه..حتی اگه خیلی خوشبخت باشه..

    طاهرخان پوزخندی زد
    _توچی؟مگه توپشتش نیستی؟
    لبخنده کمرنگی زد

    _من همیشه پشتشم..حتی اگه خودش نخوادبازم پشتشم..ولی بودن شماچیزه دیگس...
    _شوهرش نیستی..پس برای چی انقدرسعی داری نشون بدی مارال توزندگیت نقشه مهمی داره؟فقط چون مادره ملیسه؟

    _مادره ملیس بودن چیزه کمیه؟؟مارال خودش نخواست وگرنه من..

    __ببخشیداقا ولی دیگه وقتتون تمومه..الان خونوادشون میان که ببرنشون...
    باصدای پرستارحرفش نصفه موند
    نگاهی بهش انداخت

    _خیله خب..الان میرم فقط یه چنددقیقه
    پرستاره نگاهی بهش انداخت و سری تکون دادو رفت بیرون

    _مارال اونموقع نخواست..الان چی؟
    باصدای طاهرخان نگاش برگشت سمتش
    _نمیتونم مجبورش کنم..ولی هرتصمیمی که بگیره بهش احترام میزارم..

    _میخوای بگی دراین حدبرات مهمه و دوسش داری؟اونجوری که پدربزرگت برای من تعریف کردتوبیشترازمارال دنباله ملیسی..

    _و یا..شایدم دنبال هردوش..
    لطفابه حرفام فکرکنین...
    _ برات مهمه که ببخشمش؟
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _شایدبرای من نه..ولی برای مارال خیلی مهمه..جوری که حاضرشدازجونش دربرابربرادراش مایه بذاره و بیادپیشتون..

    میدونم همین الان نمیتونین جوابی بدین..نیازبه وقت دارین..هروقت باخودتون فکرکردین و دیدین واقعایه جای زندگیتون بابته نبودن یه نفرمیلنگه بهش زنگ بزنین..

    طاهرخان سکوت کرد...حرفی برای گفتن نمونده بود..

    فردین همونطورکه به سمت در میرفت گفت

    _من دیگه میرم..امیدوارم فکرکردناتون نتیجه یخوبی داشته باشه..

    اینوگفت و سریع ازاتاق زدبیرون..

    تومحوطه ی بیمارستان بود...سرشوانداخت پایین و به سمت درخروجی رفت

    همینکه سرشوبلندکردباچشایی که بااخم بهش خیره بودن برخوردکرد..

    بی اهمیت خواست ازکنارش بگذره..

    _خیلی زود دیروزو یادت رفته..

    بدون اینکه حتی نگاش کنه خواست بره که میثاق دستشوگرفت و پوزخندی زد

    _بیشترازاین ازت انتظارنداشتم

    خونسردنگاش کردویه ابروشوانداخت بالا

    _هه..وقتی میخوای بایه اتفاق کسی روتهدیدکنی سعی کن ازخودت مایع بذاری..!نه داداشت

    میثاق زهرخندی زد

    _مایع نذاشتم چون دونفری به فنات میدادیم حالیته که چی میگم؟

    لبخندی زدو به حالت مرتب کردن دستشوبردسمت یقه ی میثاق

    _حیف که دیروزحالم خوش نبود..وگرنه یه نفری جفتتوبه فنامیدادم شازده کوچولو

    میثاق عصبی نگاش کرد
    _این حرفت گفتنش اسونه..پای عمل که برسه..بعیدمیدونم بتونی کاری کنی

    فردین نگاهی به قیافه ی پرغرور و عصبانیه میثاق انداخت

    _میتونی امتحان کنـ..

    بامشتی که خوردتوصورتش حرفش نصفه موند..
    سریع سرشواوردبالاوبه میثاق نگاه کردکه دستشوبرده بودبالاومیخواست مشت دومو بزنه سریع مشت گره شده ای که به سمتش اومدوقفل کردتودستش وضربه ای به شکم میثاق زدوپرتش کردکنار تکاپوادمایی که دومحوطه بودن به دعوای این دونگاه میکردن و کسی جرات نزدیک شدن نداشت

    نگاه فردین افتادبه لکه ای خون که چکیدروی دستش ولی اهمیت نداد همینکه خواست برگرده باصدای جیغ دخترکوچولویی که داشت صداش میزدومیگفت مواظب باش به خودش اومدوسریع رفت عقب و مشتی زدبه فک میثاقی که قصده حمله به سمتشوداشت..

    میثاق کمی عقب رفت و همینکه خواست به سمت فردین بره باشنیدن صدایی سرجاش متوقف شد

    _دااایی نـــه..توروخداباباییــمونزن
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مارال که از شدت دوییدن به نفس نفس افتاده بود هراسون و باترس به میثاق و بعد به فردین نگاه کرد

    _چ..چی..شده..با..باز؟؟

    بیشتره ادمایی که اونجا بودن تکاپو دورشون بودن
    نگهبان های بیمارستان سریع به سمتشون اومدن

    _چه خبره اینجااا؟؟؟دوباره که شمایین..ازدیروز تاحالاهمه ی بیمارستان روتوهم ریختین..

    مارال سریع رفت سمتشون

    _ببخشید..بخدادیگه تکرارنمیشه..

    _اگه قراره هرروز یه دعوایی اینجابشه و بامعذرت خواهی تموم بشه که دیگه هیچی..مگه تگزاسه

    ملیس اخماش توهم بودوناراحت دستاشوزدبه کمرشوروبه نگهبان گفت

    _اقا این یه مشتله خانوادگیه خودمون حلش میکنیم
    همه بادهن باز نگاش کردن

    مارال سریع دست ملیس روگرفت و کشیدسمت خودش

    _ببخشیدتوروخدا...بخدا دیگه تکرارنمیشه...

    فردین که دیدخون دماغش داره بیشترمیشه دستشوگرفت سمت دماغش.سرش دیگه داشت گیج میرفت..بیشترازاین نمیتونست اونجابمونه..

    سریع جمع روکنارزدوراه به سمت بیرون
    به صدای نگهبانهاهم اهمیتی نداد..

    ******یک هفته بعد

    یک هفته ازاون ماجراهاگذشته بودوفردین همون روز مارال مجبورکردکه برگرده شیراز...

    مارال هم که میدیدواقعادیگه بین خونوادش جایی نداره...قبول کردکه بافردین برگرده تا بیشترازاین شاهده دعواهای برادراش و فردین نباشه...

    برگه های روی میزش رومرتب کرد و منتظرنفربعدی شد..
    تقه ای به درخورد..سرشوبلندکرد..مردی باقدی متوسط و موهای بلندوابروهایی که بهترازابروهای خودش تمیزشده بود..ابروهاش پریده بودبالاوتعجبش ازاونجایی بیشترشدکه مردباصدای نسبتانازکی گفت

    _سلام نانا میتونم بشینم؟

    خندش گرفته بوداماسعی کردچیزی به روی خودش نیاره..باجدیت گفت

    _سلام..بله..بفرمایید..

    مردبه سمت مبل کناره میزرفت و نشست

    مارال خودکارشوتوی دستش گرفت نگاهی به مردانداخت

    _خب اسم و فامیلتون؟

    مردکمی عشـ*ـوه قاطی لحنش کرد

    _نیماصالحی..امابه زودی اسمم تغییرمیکنه نانا

    کم کم دیگه داشت ازاین لحن حرف زدنش حالش بهم میخورد

    جدی نگاش کرد

    _خب مشکلتون چیه؟

    نیمایه پاشوانداخت روی اون یکی پاش و باهمون لحن عشوایش گفت

    _راستش خانومه وکیل..مشکل من..بازنمه..اون میگه طلاق میخوام منم بخاطره وضیعتی که تا یه ماهه اینده قراره دچارش بشم قبول کردم که جدابشیم نانا

    مارال باتعجب نگاش کرد...فکرنمیکردیه همچین مردی زن داشته باشه

    _مگه شما قراره توچه وضیعتی قراربگیرین؟؟

    نیماکمی خودشوبه میزنزدیک کرد

    _راستش نانا من دوتا بچه دارم!!

    مارال بابهت نگاش کرد

    نیماادامه داد

    _من قراره تو چندروزه اینده تغییره جنسیت بدم..وبااین حال بچه ها دوتامادرخواهندداشت..ولی همسرم نمیزاره من براشون مادری کنم نانا..میخوادبعدازطلاق اوناروازم بگیره..

    مارال اب دهنشوباسروصداقورت داد..؛ازمینو درموردچنین افرادی شنیده بودولی الان علاوه برشنیدن داشت به وضوح میدید!

    زیرلبباخودش گفت"والامادره حق داره!!!توعملم نکنی برا بچه هات مادری خواهر

    _چیزی گفتی نانا؟؟

    سریع صاف نشست و نگاهی بهش انداخت

    _و لابدالان انتظارداریدمن کمکتون کنم درسته؟

    نیمالبخنده پهنی زدو دستی به گوشواره ی کوچک توی گوشش زد

    _آره دیگه نانا!میخوام کمکم کنی بچه هام پیشم بمونن

    _شمافکرنمیکنی بعدازتغییرجنسیت خوده بچه هات نخوان پیشت بمونن تا تو براشون ماادری کنی؟

    خندش گرفته بود سریع گوشه ی لبشوگزیدتا چیزی بروز نده

    _وا خو مگه چیه نانا؟؟؟یه مادره خوشکل و جدید چه اشکالی داره؟؟

    لبخندی زدوبالحن خودش گفت

    _راستش اشکالی که نداره نانا!!ولی فکرنکنم کاری ازم بربیادبرات

    نیما بالحنی که عشـ*ـوه ی بیشترداشت گفت

    _وای نانا..!!مگه تووکیل نیستی؟؟پس چرانمیتونی کمکم کنی؟؟

    _چون مطمئن باش تو دادگاه هذانت بچه هاتو میدن به همسرت..اونم به دلیل تغییره جنسیت شما..!

    _یعنی هیچکاریش نمیشه کردنانا؟؟

    _یه راه هست..ولی خب اونم ممکنه بعدازرای دادگاه دوباره دچارمشکل بشه..

    _چه راهی نانا؟

    _اینکه شمابعدازرای مثبت دادگاه نسبت به خودتون برین وتغییره جنسیت بدین!که بااین حال بازم همسرتون میتونن هذانت روازتون بگیرن چون شما تغییرجنسیت دادین..ومطمئنن توچنین شرایطی هم حق باهمسرتونه و ازماکاری ساخته نیست!

    نیمادستی به موهای بلندش کشید

    _خب من میریم سراغ یه وکیل دیگه نانا..
    مارال سریع گفت

    _پیش هروکیله دیگه ای هم که بری نمیتونن برات کاری کنن..فقط الکی یه پولی ازت میگیرن!..منم الان میتونستم بهت بگم اره میتونم..و تودادگاه یه دفاعه سطحی بکنم و اخرشم پولموبزنم به جیب و شماهم بی نتیجه برگردی خونه ات!!

    نیماموهاشوکه افتاده بودتوصورتش روبردپشت گوشش

    _واای نانا..!پس من بایدچیکارکنم؟؟

    مارال تکیه دادبه صندلی

    _هیچ کاری بخاطره تغییره جنسیتتون نمیشه انجام داد..
    باصدای بازشدن در سرشوبلندکردونگاش رفت سمت در..اخماشوکشیدتوهم؛

    فردین باخونسردی اومدتواتاق ومنشی پشت سرش واردشد..؛

    منشی بااسترس گفت

    _بخدابهشون گفتم کسی تواتاقه..ولی گوش نکردن
    مارال نگاهی به خونسردی فردین انداخت و باحرص گفت

    _تواینجا چیکار میکنی؟؟؟

    فردین دستاشوبردتوجیبشوریلکس گفت
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _بایدباهم بریم یه جایی...!

    مارال نگاهی به نیما که سردرگم نگاشون میکرد انداخت و به فردین گفت

    _باید بیرون منتظرمیموندی..

    _ولی من الان میخوام بیای

    مارال حرصی نفسشو بیرون فرستادوبه منشی اشاره کرد بره بیرون،

    نگاهی به نیماانداخت و گفت

    _خب..فکرکنم ماحرفامون تموم شده باشه..
    نیماسریع بلندشد

    _هومم اره نانا..خب پس من برم..

    فردین که تازه متوجه ی نیماشده بود نگاهی بهش انداخت...پوزخندی نشست گوشه ی لبش
    نیمارفت سمتشو جوری که کاملا معلوم بود ذوق کرده روبه فردین دستشودرازکردوگفت

    _واای چه جلتلمنی!!سلاام

    فردین نگاهی به دست نیماوبعدبه قیافش انداخت

    _شرمنده..تومحیط عمومی بازنای غریبه دست دادن جایزنیست

    نیما قری به گردنش دادوگفت

    _وانانا..ازخداتم باشه!

    فردین لبخنده مرموزی زدوبایه چشمک گفت

    _ازخدام که هست نانا؛ولی اینجاکه نمیشه..بایدببرمت یه جایی دست که هیچی یه سرویسه حسابی بهت بدم

    مارال باحرص گوشه لبشوگزیدوروبه فردین گفت

    _فردین بسه..

    روبه نیماهم گفت

    _اقامگه شماقصدرفتن نداشتین؟؟؟بفرماییدلطفا
    نیمانگاهه خوشحالی به فردین انداخت و کارتی ازجیبش بیرون کشیدوبه طرف فردین گرفت و بالحنی که دوباره پرازعشوه شده بود گفت

    _بیا نانا این کارته منه..خوشحال میشم بازم هموببینیم!
    فردین باهمون لبخنده مرموزش گفت

    _اوه..چراکه نه لیدی!

    کارت روازش گرفت و نگاهی بهش انداخت
    مارال که دیگه داشت ظرفیتش تکمیل میشد سریع گفت
    _بفرماایید بیرون لطفااا

    نیمارفت سمت در؛دوباره برگشت وبرای فردین دست تکون دادو کف دستش رو بوسیدو روبه فردین فوت کرد
    فردین لبخنده یه وری زدو نیماازاتاق بیرون رفت

    مارال بابهت و ناباوری خیره نگاشون میکرد

    بارفتن نیما حرصی به فردین نگاه کرد

    فردین بادیدن قیافه ی حرصیه مارال زدزیره خنده و بالحن نیماگفت

    _چیه نــانــــا؟؟

    مارال دستاشوزدزیره بغلش

    _اومدی اینجاکه این کارایه خاکبرسری روکنی وبا این پسره که معلوم نیس چی هس تیک بزنی؟

    فردین لبخندی زدوخودشوانداخت رومبل وروبه مارال گفت

    _توفکرکن اره

    مارال دندوناشو روی هم سایید
    _فردین زودباش بروبیرون

    فردین یه ابروشوانداخت بالا
    _آخـی ناراحت شدی نـانــابهم شماره داد؟؟توکه حسودنبودی عــزیزم!

    مارال عصبی نگاش کرد
    _بروبیــرون

    فردین بلندشدودستشوبردتوجیبش
    _چشــم...! فقط اینکه؛توهم بامن میای
    مارال چشاشوریزکرد

    _کجا؟؟
    _خونه پسر شجــاع..من میرم توهم زودی بیا
    مارال بالجبازی گفت

    _تانگفتی کجانمیام
    فردین بی اهمیت رفت سمت در

    _اگه نیای به زور میبرمت پس خودت شیک و مجلسی راه بیوفت بریم

    اینوگفت وبدون اینکه منتظره حرفی ازمارال بشه زدبیرون..

    مارال باحرص به در نگاه کردو زیره لب هرچی بلدبودوبارش کرد..میدونست اگه نره فردین اونقدری دیوونه هست که بیادوبه زورببرتش..

    پس ترجیح میدادبه قول فردین خودش شیک و مجلسی بره دنبالش..

    نشست توماشین ودرو باتمامه توانش محکم بست
    فردین نگاهی بهش انداخت

    _نچ نچ ناناهه بدجوری حرصیت کرده هااا؛وحشی شدی!امانگران نباش عـزیـزم تاتوهستی نانارومیخوام چیکار؟؟
    مارال باچشمای گردشده ولحنی پرازحرص گفت

    _فــــــردیــــن

    فردین کمی خم شدسمتش

    _ جــــــونــــــش؟

    مارال حرصی نگاهشو ازش گرفت وبه بیرون نگاه کرد..دلش میخواست باتمامه توانش کیفشوبکوبه توصورته فردین..

    چنددقیقه بعدماشین ازحرکت ایستادنگاهی به اطراف و بعدم به فردین انداخت و سوالی نگاش کرد
    فردین لبخندی زد

    _یه لحظه اینجاباش من الان سریع میام..

    مارال که هنوزگیج و سردر گم بود اخم ریزی کرد

    _میشه بگی چه خبره؟؟

    فردین درماشین روبازکردوهمونطورکه پیاده میشدگفت
    _میفهمی حالا!!

    باصدای بسته شدن درنگاهشوبرگردوندواطراف روزیره نظرگرفت؛

    نگاهش روی آزمایشگاه خیره موند..ساختمونی بلند و چند طبقه ای که فردین واردش شد...

    اخماشوبیشتربردتوهم دلیل اینجااومدن رواصلانمیفهمید..
    فکرایی کم کم به ذهنش خطور می کردن اما سعی کردبهشون اهمیتی نده...تاخوده فردین بیادوبراش توضیح بده...

    باصدای زنگ موبایلش از تو فکر اومدبیرون وسریع دستش روبردتوکیفشوموبایلش روبیرون اورد
    بادیدین اسم مینوتماس روسریع وصل کردوگفت

    _سلاااام خااانوم

    _سلام مارال..خوبی؟

    لبخندی زد
    _من خوبم توچی؟

    _ای بدک نیستم..دوروز پیش چهلمه مسعودبود..چون نزدیکه عیده برای همین باباگفت قبل سال جدید بندازیم چهلم رو..

    آب دهنشوبه زورقورت داد..ازیاسمین شنیده بود
    _میدونم..ولی میدونی که..نمیــ...

    _آره..نمیشدکه بیای..مادرت ومیثاق اومده بودن..ولی مثله اینکه پدرت حالش زیادخوب نبوده برای همین مصطفی پیشش مونده بود..اگه میومدی دردسرمیشددوباره برات..

    همسایه ها و فامیلاسراغتومیگرفتن..ماهم گفتیم بخاطره روحیت فرستادیمت مسافرت..

    تکیه داد به صندلی ماشین و نفسشوباصدابیرون فرستاد

    _ملیس چطوره؟؟فرداشب تولدشه نه؟

    تکیشوازصندلی گرفت و باتعجب گفت

    _..امروزچندمه مگه؟؟

    _18اسفند..!

    _ای وای..ازبس تواین مدت هرلحظش یه اتفاقی میوفتاد کاملاحسابه روزا از دستم بیرون رفته..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _دیوونه..توکه میدونی ملیس چقدر روزه تولدش براش مهمه...!یادش بخیر..پارسال..یادته؟منووتوومسعود سوپرایزش کردیم..

    لبخنده تلخی زد

    _مگه میشه یادم بره..اون روزا برای ملیس هم فراموش نشدنین..

    _خب..قراره واسه تولدش چیکارکنی؟؟

    _نمیدونم..تواین اوضاع فکرنکنم کاری کنم..یه خونه پیداکردم بایدتاقبل ازعیدبریم اونجا..

    _ای کاش برمیگشتی پیشه خودمون..

    _میدونی که نمیشه..

    _نظره منومیخوای فعلاهمه ی کاراتوبیخیال شو..ملیس هم گـ ـناه داره..اونم تواین مدت خیلی اذیت شد..بذاربچه یکم خوشحال بشه..

    _این روزا بدجوری بهونتومیگیره..فکرکنم میدونه تولدش نزدیکه..میخواددوباره توسوپرایزش کنی

    _عمه فداش بشه..چقدردوست داشتم دوباره بتونم..

    _اگه نیای ازتولدخبری نیس..

    _مارال توکه میدونی نمیتونم..

    _برای منم اسون نبود..ولی بایدبتونیم بانبودن مسعودکناربیایم..هرچند..مسعود..درحقم بدی کردوباعث خیلی ازاتفاقاونبودنه الانش دربینمون شد..

    سکوت مینوبهش فهموند
    "حقیقت گاهی وقتا واقعا خیلی تلخه.."

    _فرداصبح منتظرتم..باهم کارا رو انجام میدیم
    _امــا..
    _منــتظــرم بای..

    گوشی روانداخت توکیفش..
    نگاهی به اطرافش انداخت بادیدن فردین جیغی کشیدوباچشمای گردشده نگاش کرد

    _توکی اومدی؟
    فردین ریلکس نگاهی بهش انداخت
    _نچ نچ توچه جورمادری هستی که تولدت دخترت روفراموش میکنی؟

    خودشوجمع و جورکرد
    _آخی نکه باباش یادش بوده
    _باباش اگه ندونه یه چیزه عادیه..خب نبوده که بدونه..
    بااین حرف فردین گوشه لبشوگزید..تازه فهمیدچی گفته..آب دهنشوبه زورقورت دادوسعی کردبحث روعوض کنه..

    _خب حالا قراره کجامنوببری؟
    فردین لبخنده کجی زد
    _خیلی ضایع بحث عوض شد..!
    باسکوت مارال حرفشوادامه داد

    _باباش کادوشوهم گرفته..!
    مارال ابروهاش پریدبالا
    _وااقعا؟؟ا..ازکجامیدونستی؟؟

    _دیگه دیگه..!حالابریم اونجاایی که قراره ببرمت
    اینوگفت و ماشین رو روشن کرد...
    دنبال فردین راه افتادوواردمطب شد
    _اومدیم چیکاراینجا؟

    فردین کلافه نگاش کرد
    _ازصبح تاحالا داری همینومیپرسی!مگه هفت ماهه به دنیااومدی..صبرداشته باش دختر..!!

    اینوگفت و به سمت منشی رفت و چیزایی بهش گفت..منشی سری تکون دادو به سمت دری که حدس میزد اتاق دکترباشه رفت و بعدازچنددقیقه اومدبیرون..
    نگاهی به فردین انداخت و گفت

    _بفرمایید..آقای دکترمنتظرتون هستن..
    فردین نگاهی به مارال انداخت گفت
    _بیا

    مارال ناچارراه افتاددنبالش..
    وارداتاق شدن..مارال نگاهی به دکترو بعدم به اتاق ترو تمیزو شیکش انداخت

    فردین به سمت دکتررفت و باهاش دست داد..
    مارال زیره لب سلامی کردو رویه مبله به نفره نزدیک به فردین نشست..

    دکترکه پیرمردی باموهای جوگندمی و عینکی ته استکانی بود بهشون لبخندی زدو روبه فردین گفت
    _معرفی نمیکنی فردین جان؟

    فردین نگاهی به مارال انداخت و روبه دکترگفت
    _مارال..
    دکترنگاهی مهربون به مارال انداخت

    _پس مارال خانوم ایشونن..!خوشحالم ازدیدنتون!
    مارال باتعجب نگاش کرد..متعجب بودازاینکه دکترازکجامیشناستش..دلش میخواست بپرسه که فردین سریع گفت

    _جواب ازمایش رواوردم..اگه میشه زودترنگاهی بهش بنداز
    دکترلبخندی زود پاک رو ازرومیزبرداشت و بازش کرد..
    قبل ازاینکه نگاهی به برگه بندازه روبه فردین گفت
    _منکه میگم خیره چیزی نیست

    مارال که تازه دوهزارییش افتاده بود اول نگاهی به فردین انداخت و بعدم به دکتر..
    نگرانی و دلشوره ی عجیبی افتاده بود تودلش و هرلحظه بیشترمیشد..

    فردین نگاهی به مارال انداخت و لبخندی زد
    _هنوزمطمئنم نبودم..ولی خواستم اگرچیزی هست اول به توبگم..

    مارال سعی لبخندبزنه..ولی نتونست حتی لباش کمی هم کش نیومد..
    مضطرب ونگران چشم دوخت به دکتر
    دکتر عینکش رو رویه بینیش تنظیم کردونگاهش روانداخت روبرگه..

    مارال بادقت به دکترخیره شده بود..انگاراون بیشترازفردین میترسیدازجوابی که قراربشنون..
    نبضش به شدت تندتندوپشت هم میزد

    نگاهش به قیافه دکتربود که هرلحظه انگاربیشترتوهم میشد..
    فردین که خودشوبرای شنیدن هرچیزی اماده کرده بوداروم فقط به دکترنگاه میکرد..

    نمیدونست چرا ولی حسی بهش میگفت ممکنه چیزی نباشه..اما قیافه ی درهم دکترخط میزد روی حسی که به امیدش رواون صندلی نشسته بود..

    دکتربرگه رو گذاشت رومیزو دستاشو توهم رومیز گره کرد
    _کسایی که تواینجورمواقع میان و رواون صندلی میشنن و منتظربه من چشم میدوزن..ازقبل خودشون روبرای شنیدن هرچیزی اماده کردن..

    پس مطمئنن شماهم امادگیه شنیدنه هر حرفی روازمن دارید..!البته امیدوارم..
    فردین پوزخندی نشست گوشه ی لبش..
    _جواب اصلی روبگو؟

    دکترگلویی صاف کرد
    _مثبته..
    مارال انگاریک سطلح آب یخ ریختن روسرش..
    نمیدونست این زندگی قراره چند شوکه دیگه بهش واردکنه..

    دکترنگاهی مطمئن به فردین انداخت
    _خدابزرگه پسرم..خیلیا درمان شدن..

    باپوزخنده تلخی به دکترنگاه کرد
    _کدوم خدا؟؟راجبعه چیزی که نه میدونم چیه نه دیگه میشناسمش باهام حرف نزن..

    اینوگفت و سریع بلندشد..
    به سمت دررفت و ازاتاق زد بیرون..

    مارال که همونطور مات و مبهوت نشسته بود بی جون بلندشد..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا