بانگرانی و دلهره سریع گفت
_مامان؟؟؟خوبی؟؟؟چیزی شده؟؟
صدای طلاخانوم که انگارازشدت گریه گرفته شده بودرودوباره شنید
_دخترم...عزیزم..بابات..بابات دخترم..
صدای گریه اش باعث شدنتونه ادامه ی حرفش رو بزنه..
دهنش خشک خشک شده بودو قلبش به شدت میکوبید..اشک توچشماش جمع شده بود
_بابا چی؟؟بابام چی شده مامان؟؟؟؟؟
طلاخانوم میون هق هقاش به زور گفت
_سکته کرده..خودتوبرسون...
یه لحظه انگار زمان ایستادو دنیادوره سرش چرخید..حرف مادرش پشته سره هم توذهنش تکرارمیشد..
صدای بوقای پشته سرهمه گوشی که خبرازقطع شدنه تماس رومیداد پیچیدتوسرش....
قطره های اشک یکی یکی ازروگونش سرخوردن و افتادن پایین...
باهمون نیمه جونی که براش مونده بودازتخت پایین اومد..
اصلانفهمیدکی رفت سمت کمدوکی لباساش رو تنش کردوکی ملیس روبیدارکردوکی یونس اومدروبه روشوبانگرانی بهش گفت
_چی شده؟؟؟کجامیری این وقته صبح؟؟؟
ملیس که انگار هنوز توعالم خواب بودوتوخواب سرپاوایساده بود خمیازه ای کشیدوبادستایه کوچولوش چشماش رومالید
مارال همینطوربه روبه روش خیره بودواشکاش دونه دونه میوفتادن پایین..
زیره لب زمزمه کرد
_بابام...یونس..بابام..
یونس اخماش روجمع کردوجدی و نگران گفت
_بابات چی شده؟؟خب حرف بزن دختر..حرف بزن تابتونم کمکت کنم..
دستشوگرفت جلوی دهنش تاجلویه هق هقشوبگیره..
باصدایی که تحلیل رفته بودگفت
_بابام..سکته کرده...
یونس چشماش پرشدازتعجب و نگرانی..
_اروم باش..اروم..وایسا من اماده شم خودم میبرمت
چونه اش از بغض میلرزید..چیزی نگفت..مجبوربودمنتطربمونه تایونس اماده بشه راهه دیگه ای نداشت..
***
همینکه پاش به بیمارستان رسیدقبل ازاینکه بخوادمنتظره یونس وملیس بمونه سریع رفت سمت پذیرش و اسم و فامیله پدرش روگفت..
با دیدن مصطفی که ازانتهای راهرومیومد سرجاش میخکوب شد
باهمون حاله زارش قدماشوتندکردکه بهش برسه...
_مصطفی..داداش...بــا...
باسوزشی که یه طرف صورتش حس کرد حرفش تودهنش ماسید..بابهت و حیرت به مصطفی نگاه کرد
_اسمشونیار...نه من خواهری مثله تو دارم..؛
نه بابام دختری مثله تو..گمشوبرو..اصلاکی به تو گفت بیای اینجا؟؟؟
ازهمون راهی که اومدی ازهمون راه هم برو و گورتوگم کن زودباش..هیچکس اینجامنتظره اومدنه تونبود..
باچشمای قرمزوعصبی به مارال نگاه میکرد
مارال بابغضی که داشت خفه اش میکردوچشایی که پرشده بودازاشک سرشوانداخت پایین..باصدایی که انگارازتهه چاه میومدگفت
_توروخدا بذار ببینمش
مصطفی مسمم رویه حرفش وایساده بود
_گمشوبرو فقط برو دیگه پشته سرتم نگاه نکن...
نگاهشو اروم اوردبالابه چشمایه مصطفی نگاه کرد
_مامان..مامان بهم زنگ زد..تورووخدابذارببینمش
مصطفی بافک منقبض شدش بانفرت به مارال نگاه کرد
_بابام به خاطره توهه هرجایی الان رواون تخت خوابیده..بخاطره توهه به همه چیز داریم بابامونوازدست میدیم..تو دقش دادی..توزندگیه اخره عمریشوزهرمارش کردی..دیگه چی میخوای؟؟ها؟؟دیگه چی میخوای..میخوای رواون تخت هم ببینیش تاکلادیگه خیالت راحت بشه؟؟
یکی ازپرستارا با اخم غلیظی اومد سمتشون
_چتونه؟؟چه خبره اینجا؟؟صداتونوبیارین پایین..دعوادارین برین بیرون لطفا..
__مصطفی..داداش چه خبــ..
نگاش باشنیدن این صدای اشنا ناخداگاه چرخیدسمت دیگه..
بادیدن میثاق پشت پریده ی اشک وامیددیگه ای پیداکرد..
میثاق اخماش بیشتررفت توهم وچند قدم به سمتش اومد..
یه چیزی تویه چشمای میثاق بود که نمیتونست
معنیشوبفهمه...چیزی مثله بغض..دلتنگی..نفرت..
قبل ازاینکه بخوادچیزی بگه میثاق بالحنی سردوبی تفاوت جوری که سعی داشت خودشوکنترل کنه گفت
_سه روزه که اینجاست..همش اسمه تورومیاره..
چشای میثاق پرشده بودازاشک..صورتشوچرخوندسمت دیگه تا مارال پی به حالش نبره..
_برو..منتظرته...
گوشی روپرت روتخت وعصبی از پنجره به بیرون خیره شد..
نمیدونست برای باره چندمه که داره بهش زنگ میزنه و هربارهم هیچ جوابی نمیشنوه..کم کم داشت ازحرفایی که بهش زده بود پشیمون میشد..
کت و موبایلش رو برداشت وازاتاقش بیرون رفت..بایدمیرفت سراغش تابلکه بفهمه دلیله این تلفن جواب ندادنش چیه...
دوست نداشت بهش فشاربیاره که زودترتصمیم بگیره..ولی خب چاره ای نداشت..
ازماشین پیاده شدوسریع زنگ در رو زد
بااولین زنگی که زد..در بازشدویاسمین که انگارقصدبیرون رفتن داشت ازدراومدبیرون..بادیدن یهوویی فردین جاخورد
_وای خدا..قلبم اومد دهنم..نمیتونی عینه ادم بیای..؟
فردین خونسردیشوحفظ کرد
_مارال خونس؟؟
یاسمین همینطورکه دست ارشان گرفته بود گفت
_نه..خونه نیست..چیکارش داری باز؟؟
نگاهی به دوروبرش انداخت
_گفتم بامارال کاردارم نه باتو..کجاست حالا؟
_دلیلی نمیبینم که بخوام به توبگم..
دیگه داشت کلافش میکرد..نمیدونست چرا هربارکه یاسمین رومیبینه باید اینجوری رواعصابش بدوبدوکنه..
_تومشکلت بامن چیه اخه؟؟
یاسمین ابروهاشوتوهم گره کرد..خودشم نمیدونست مشکلش چیه..
_طاهرخان..بابای مارال..سکته کرده..امروزصبح هم به مارال خبردادن..اونم بایونس رفت
_مامان؟؟؟خوبی؟؟؟چیزی شده؟؟
صدای طلاخانوم که انگارازشدت گریه گرفته شده بودرودوباره شنید
_دخترم...عزیزم..بابات..بابات دخترم..
صدای گریه اش باعث شدنتونه ادامه ی حرفش رو بزنه..
دهنش خشک خشک شده بودو قلبش به شدت میکوبید..اشک توچشماش جمع شده بود
_بابا چی؟؟بابام چی شده مامان؟؟؟؟؟
طلاخانوم میون هق هقاش به زور گفت
_سکته کرده..خودتوبرسون...
یه لحظه انگار زمان ایستادو دنیادوره سرش چرخید..حرف مادرش پشته سره هم توذهنش تکرارمیشد..
صدای بوقای پشته سرهمه گوشی که خبرازقطع شدنه تماس رومیداد پیچیدتوسرش....
قطره های اشک یکی یکی ازروگونش سرخوردن و افتادن پایین...
باهمون نیمه جونی که براش مونده بودازتخت پایین اومد..
اصلانفهمیدکی رفت سمت کمدوکی لباساش رو تنش کردوکی ملیس روبیدارکردوکی یونس اومدروبه روشوبانگرانی بهش گفت
_چی شده؟؟؟کجامیری این وقته صبح؟؟؟
ملیس که انگار هنوز توعالم خواب بودوتوخواب سرپاوایساده بود خمیازه ای کشیدوبادستایه کوچولوش چشماش رومالید
مارال همینطوربه روبه روش خیره بودواشکاش دونه دونه میوفتادن پایین..
زیره لب زمزمه کرد
_بابام...یونس..بابام..
یونس اخماش روجمع کردوجدی و نگران گفت
_بابات چی شده؟؟خب حرف بزن دختر..حرف بزن تابتونم کمکت کنم..
دستشوگرفت جلوی دهنش تاجلویه هق هقشوبگیره..
باصدایی که تحلیل رفته بودگفت
_بابام..سکته کرده...
یونس چشماش پرشدازتعجب و نگرانی..
_اروم باش..اروم..وایسا من اماده شم خودم میبرمت
چونه اش از بغض میلرزید..چیزی نگفت..مجبوربودمنتطربمونه تایونس اماده بشه راهه دیگه ای نداشت..
***
همینکه پاش به بیمارستان رسیدقبل ازاینکه بخوادمنتظره یونس وملیس بمونه سریع رفت سمت پذیرش و اسم و فامیله پدرش روگفت..
با دیدن مصطفی که ازانتهای راهرومیومد سرجاش میخکوب شد
باهمون حاله زارش قدماشوتندکردکه بهش برسه...
_مصطفی..داداش...بــا...
باسوزشی که یه طرف صورتش حس کرد حرفش تودهنش ماسید..بابهت و حیرت به مصطفی نگاه کرد
_اسمشونیار...نه من خواهری مثله تو دارم..؛
نه بابام دختری مثله تو..گمشوبرو..اصلاکی به تو گفت بیای اینجا؟؟؟
ازهمون راهی که اومدی ازهمون راه هم برو و گورتوگم کن زودباش..هیچکس اینجامنتظره اومدنه تونبود..
باچشمای قرمزوعصبی به مارال نگاه میکرد
مارال بابغضی که داشت خفه اش میکردوچشایی که پرشده بودازاشک سرشوانداخت پایین..باصدایی که انگارازتهه چاه میومدگفت
_توروخدا بذار ببینمش
مصطفی مسمم رویه حرفش وایساده بود
_گمشوبرو فقط برو دیگه پشته سرتم نگاه نکن...
نگاهشو اروم اوردبالابه چشمایه مصطفی نگاه کرد
_مامان..مامان بهم زنگ زد..تورووخدابذارببینمش
مصطفی بافک منقبض شدش بانفرت به مارال نگاه کرد
_بابام به خاطره توهه هرجایی الان رواون تخت خوابیده..بخاطره توهه به همه چیز داریم بابامونوازدست میدیم..تو دقش دادی..توزندگیه اخره عمریشوزهرمارش کردی..دیگه چی میخوای؟؟ها؟؟دیگه چی میخوای..میخوای رواون تخت هم ببینیش تاکلادیگه خیالت راحت بشه؟؟
یکی ازپرستارا با اخم غلیظی اومد سمتشون
_چتونه؟؟چه خبره اینجا؟؟صداتونوبیارین پایین..دعوادارین برین بیرون لطفا..
__مصطفی..داداش چه خبــ..
نگاش باشنیدن این صدای اشنا ناخداگاه چرخیدسمت دیگه..
بادیدن میثاق پشت پریده ی اشک وامیددیگه ای پیداکرد..
میثاق اخماش بیشتررفت توهم وچند قدم به سمتش اومد..
یه چیزی تویه چشمای میثاق بود که نمیتونست
معنیشوبفهمه...چیزی مثله بغض..دلتنگی..نفرت..
قبل ازاینکه بخوادچیزی بگه میثاق بالحنی سردوبی تفاوت جوری که سعی داشت خودشوکنترل کنه گفت
_سه روزه که اینجاست..همش اسمه تورومیاره..
چشای میثاق پرشده بودازاشک..صورتشوچرخوندسمت دیگه تا مارال پی به حالش نبره..
_برو..منتظرته...
گوشی روپرت روتخت وعصبی از پنجره به بیرون خیره شد..
نمیدونست برای باره چندمه که داره بهش زنگ میزنه و هربارهم هیچ جوابی نمیشنوه..کم کم داشت ازحرفایی که بهش زده بود پشیمون میشد..
کت و موبایلش رو برداشت وازاتاقش بیرون رفت..بایدمیرفت سراغش تابلکه بفهمه دلیله این تلفن جواب ندادنش چیه...
دوست نداشت بهش فشاربیاره که زودترتصمیم بگیره..ولی خب چاره ای نداشت..
ازماشین پیاده شدوسریع زنگ در رو زد
بااولین زنگی که زد..در بازشدویاسمین که انگارقصدبیرون رفتن داشت ازدراومدبیرون..بادیدن یهوویی فردین جاخورد
_وای خدا..قلبم اومد دهنم..نمیتونی عینه ادم بیای..؟
فردین خونسردیشوحفظ کرد
_مارال خونس؟؟
یاسمین همینطورکه دست ارشان گرفته بود گفت
_نه..خونه نیست..چیکارش داری باز؟؟
نگاهی به دوروبرش انداخت
_گفتم بامارال کاردارم نه باتو..کجاست حالا؟
_دلیلی نمیبینم که بخوام به توبگم..
دیگه داشت کلافش میکرد..نمیدونست چرا هربارکه یاسمین رومیبینه باید اینجوری رواعصابش بدوبدوکنه..
_تومشکلت بامن چیه اخه؟؟
یاسمین ابروهاشوتوهم گره کرد..خودشم نمیدونست مشکلش چیه..
_طاهرخان..بابای مارال..سکته کرده..امروزصبح هم به مارال خبردادن..اونم بایونس رفت