کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
یونس اخمی که جذبشوبیشترمیکردکردوگفت
_نه..این نظرخوده ماراله..

_مارال هرنظری میتونه داشته باشه..اصلاهمین الان میتونه باشمابیاد..ولی ملیس اینجامیمونه..
مارال اخماشوبردتوهم به فردین نگاه کرد

_فکرنمیکنم دلیلی وجودداشته باشه که دخترمن بخواداینجابمونه...

پوزخندی زد

_دخترتو؟؟؟یه جوری میگی دلیلی نمیبینم که اینجابمونه..انگارهیچ صنمی بامانداره..!

همینکه مارال خواست چیزی بگه منصورخان سریع گفت
_باشه..میتونین برین..

فردین باحرص دندوناشوروی هم سایید

_آقاجون..

منصورخان نگاهی پرازاطمینان واخم بهش انداخت

_همین که گفتم..اونااینجوری راحتن..چندوقت همینجوری میمونه...تاببینم بعدش چی میشه..یه زمانه کوتاس که شماهردوتون به خودتون بیاین ویه تصمیم درست وحسابی برای این تفله معصوم وزندگیتون بگیرید...

مارال نگاهی پیروزمندانه به فردین انداخت وروبه منصورخان گفت

_ممنونم واقعا..

منصورخان سری تکون داد

_امیدوارم این زمان کوتاه بتونه دیواری که خراب شده روازنو بسازه...! مواظب خودتون باشین..

********دوهفته بعد

یونس همونطورکه کتش رومیپوشیدگفت

_من میرم شرکت..کاری ندارید؟

مارال همونطورکه ازسرمیزبلندمیشدگفت

_منم بایدبرم..خونه ی خاله ملک..میخوام وسایل خودم و ملیس روجمع کنم وبعدم برم دنبال خونه..
یونس لبخنده مصنوعی زد..ازجمله ی اخرش خوشش نیومد..ولی به روی خودش نیاورد..چون میدونست مارال آخرش بایدمیرفت..

_خب پس..آماده شوخودم میرسونمت

_نه..مزاحم تونمیشم؛یه تاکسی میگیرم که برام وایسه تا وسایلاموجمع کنم..وبرگردم!

دستی به موهاش کشیدوگفت

_منتظرمیمونم تاوسایلات روجمع کنی..مشکلی نداره!
مارال دیگه نخواست بیشترازاین موضوع روکش بده سریع رفت تواتاقش ومشغول آماده شدن شد..

دوهفته گذشته بودوهیچ خبری ازفردین نبود...واین موضوع باعث کنجکاوی وتعجبش میشد..ولی ازطرفی هم نبودنش باعث میشدروزاشوبهترسپری کنه بانگرانی های کمتر...

ملیس وآرشان روبوسیدوروبه یاسمین گفت

_مراقبشون باش..

یاسمین لبخندی زدونگاهی به بچه هاانداخت

_عینه جفت چشااام مراقبشونم!

مارال نگران گفت

_دفعه قبل هم همینو گفتی ولی بعدکه برگشتم خودت که خونه نبودی بچه ی بیچاره ی من دلش سوخته بودبرامون میخواسته نهاردرسته کنه کله خونه بوی گازگرفته بود!فقط کافی بودکه یه کبریت روشن کنه!

نفسشوکلافه بیرون فرستاد

_وازاونجایی که خیلی تو اتو کردن لباساماهره؛روی همه ی لباسامون یه مهره گنده زده..!...خداامروز رو به خیرکنه...

نگاهی به ملیس انداخت که لباشوجمع کرده بودسرشوانداخته بودپایین...این عادتشوخوب میشناخت هروقت یه کاره بد میکردومارال برای کسی اون کارشوتعریف میکرد،اونم ازخجالت وپشیمونی سرشومینداخت پایین..
خم شدسمتش

_ملیس خانوم خواهشا مثل دفعه ی قبلت زرنگ بازی درنیارلازم نیست..باشه من فهمیدم که توبزرگ شدی..پس دیگه این کاراتوتکرار نکن..باشه؟؟

ملیس آروم سرشو تکون داد
روکردسمت یاسمین

_دیگه توصیه نکنما!مواظبشون باش

_باشههه دفعه قبلم اتفاقی اینجوری شد!دخترت حسابی کدبانوگریش گل کرده بود..من چی بگم اخه؟..ولی بااین حال مراقبشونم نگران نباش برو یونس منتظرته..
نگاه مطمئن یاسمین کمی ازنگرانیش کم کردوازخونه زدبیرون..

نگاهی به کوچه ی ساکت وسردانداخت سریع سواره ماشین شد...

نزدیکای خونه بودن وهرلحظه استرسش بیشترمیشد..
بارسیدنشون به دره خونه نگاهی ازشیشه ی ماشین به بیرون انداخت..آخرین باری که از دره این خونه بیرون رفته بود..انتظارافتادن هیچکدوم ازاین اتفاقات رونداشت..اتفاقای تلخ..نگاهی به خونه انداخت خونه ای که هم روزای بدداشت وهم روزهای خوب..هم روزای شیرین وهم روزای تلخ...

نفسشوعمیق بیرون فرستاد
یونس لبخندی بهش زد

_میخوای باهات بیام داخل؟اخه انگاربدجوری استرس داری..!

لبای خشکشوباسرزبون ترکرد

_نه..همینکه قراره منتظرم بمونی خودش خیلیه..بیشترازاین مزاحمت نمیشم..یکم صبرکنی سریع میرم ومیام...

_چه مزاحمتی اخه؟بازازاون حرفا زدیا..باشه پس راه بیوفت برو

سری تکون دادوبادستایلرزون دروبازکرد...چهره ی مسعودهمش جلوروش بود..یه حس بد داشت که بدجوری پوچ وتوخالی جلوش میداد حسی که باعث میشدخودشومقصره مرگ مسعودبدونه...
شایدم واقعامقصربود..مقصرمرگ مردی که قراربودبرای چندروزه آروم اوناروببره یه جای دیگه..
ولی نشد...اون چیزی که حدس میزدن خوب تموم میشه...اونقدری بدتموم شدکه همه توشوکش بودن...
زنگ درو فشارداد...طولی نکشیدکه صدای آروم مینوروشنید

_کیه؟

روبه روی زنگ وایسادتامینوببینتش..

_منم مینو...

مینوباصدایی که انگار هول شده بودگفت
_ما..مارال؟؟؟

صدای تیک دروکه شنید نگاهی به یونس که توی ماشین نشسته بودانداخت..یونس لبخندی بهش زدواونم بالبخنده کمرنگی جوابشوداد..سریع رفت داخل...
مینوروی پله های ورودی منتظرش ایستاده بود..
نگاهش پرازتعجب شد..ازاینکه مینوصورتش اینقدربی روح ولاغرشده بود براش جای تعجب داشت..
قدماشوتندکردوخودشوبهش رسوند...
مینولبخندی زد

_سلام بیمعرفت..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مارال لبخندی زدوآروم بغلش کرد
    _سلام عزیزدلم...خوبی؟؟؟توکه وضعیته منوبهترمیدونی...

    مینوکمی رفت عقب..

    _آره..مگه میشه خبری که تاخونه ی مارسیده واینجوری همه چیز روبهم زده رونشنیده باشم واز اوضاعت بیخبرباشم...راستی..عزیزه عمه کجاااس؟؟دلم واسه هردوتاتون یه ذره شده بود خداخدامیکردم بیاین وببینمتون

    مارال آب دهنشوبه زور قورت داد..حدس میزدخالش هم همه چیز روفهمیده باشه..دیگه روی دیدنه اونم نداشت..

    _خونه پیشه یاسمینه..اونم دلش برات تنگ شده..اماگفتم نیادبهتره..بازهوایی میشه..نگاشواوردبالاودوخت توچشای مینو..

    _میدونی که..خیلی به مسعودوابسته بود..اگه میاوردمش بازم هی میخواست سوال پیچم کنه...
    مینوسری تکون داد..اشک توچشماش جمع شده بوداماسعی کردبازشروع نکنه..؛لبخنده کمرنگی زد

    _اشکالی نداره..ایشالایه روزدیگه..؛نمیای تو؟

    مارال نگاهی اطرافش انداخت

    _راستش..بااین اوضاعه در هم بر هم بهتره که نیام..اخه خاله ممکنه بادیدنم..

    مینوحرفشوقطع کرد..

    _من با مامانم صحبت کردموهمه چی روخودم موبه مو براش تعریف کردم..بهش گفتم که خوده مسعودم تواین ماجراهانقش داشته...فکرکنم تاحدودی حرفاتاثیرداشته روش..ولی خب بااین اگه دوس نداری نمیخوام مجبورت کنم عزیزم...

    لبخندی زد

    _اومدم وسایل خودم وملیس روجمع کنم..البته اگه هنوزسرجاشونن..
    مینوهمونطور که به سمت پایین پله هامیرفت گفت

    _البته..عزیزم چراکه نه...همشون سرجاشون..مامان دل ودماغ دیدن خونه رونداشت..منم گفتم نرم بهتره..گذاشتم واسه وقتی که خودت بیایی..

    مارال نگاهی به چهره ی شکسته ی مینوانداخت..انگاردیگه ازاون مینوی شروشیطون ثابق چیزی باقی نمونده بود..واین چقدرآزارش میداد...
    باهم به سمت خونه رفتن...

    آروم دروبازکردواولین نفرخودش پاگذاشت توی خونه...
    نمیدونست این بغض سنگین یهویی ازکجااومدوجاخوش کردتوی گلوش..اماسعی کردچیزی به روی خودش نیاره موادامینوبیشترناراحت بشه..

    رفت به سمت اتاق خودش..نگاهی به اتاق انداخت..به عکس سه نفره ی خودش ومسعودوملیس...چونه اش ازبغض لرزید..

    _میدونم توزندگیت بهت بدکرد..ولی..ولی..بخدابعدپشیمون شد...مارال بخداخودش بهم گفت عاشقت شده...خودش بهم گفت نمیخوادبه هیچ قیمتی ازدستت بده...

    باصدای مینوسریع نگاشو ازقاب عکس گرفت وبه چهره ی اشکیه مینودوخت..

    _درسته اولش فقط دنباله تلافی بودواخرشم همونطوری شدکه میخواست...ولی داداشم اونقدراهم بدنبود..بخدانمیخوام طرفشوبگیرما..فردین هرچی بهت گفته راسته...ولی به جون ملیس که اخره همه ی قسماش بود تووملیس همه دنیاش بودین..

    دیگه نتونست بیشترازاون جلوی خودشوبگیره..اشکاش یکی یکی ازروگونش سرخوردن پایین..مینوروآروم کشیدتوآغوشش..

    _میدونم..شایداگه زنده بودواین حرفارومیشنیدم..اینکه باهام چیکارکرد..شایدتااخره عمرم نمیبخشیدمش...ولی..ولی الان..دیگه کینه ای ازش ندارم..به جون ملیس راست میگم...هرچی که بودتموم شد...تواین مدت خیلی هممون اذیت شدیم..من مامان وباباموهم بخاطره حماقتام ازدست دادم..ولی..خب بازی سرنوشته دیگه..کاری ازمابرنمیاد...

    مینواشکاشوپاک کرد

    _میدونستم مارال..میدونستم تومسعودومیبخشی...شایدادم خوبی نبودولی برای تووملیس خیلی خوب بود...همه ی اینامیگذره...چه خوب چه بدمیگذره...شایدفراموش نشن...شایدبشن خاطره ی تلخ..ولی همش میشه تجربه..

    سرشو اوردبالاولبخنده تلخی زد

    _یادمه یه استادداشتیم..همیشه میگفت..تجربه اسمیه که رواشتباهاتمون گذاشتیم..!ولی به نظرمن اشتباهات خوب وبد هم میتونن تجربه باشن...تابه خاطربمونن..وازشون درس بگیریم..
    مارال نگاهی به دورو برش انداخت..سعی کردبحث وعوض کنه...دوست نداشت بااومدنش مینورواینجوری ناراحت کنه...

    _چقدردلم برای اینجاتنگ شده بود...
    مینوتوجاش جابه جاشد

    _وای..ببخشیدا باز دوباره احساساتی شدم توروهم معطله خودم کردم...پاشوپاشو به کارت برس منم میرم تواتاق ملیس کمکت لباسا و وسایلش رو جمع میکنم...

    _ممنونم عزیزم...فقط اگه میشه یکم عجله کن..یونس دم در منتظرمه...

    مینولبخنده کمرنگی زد
    _باشه..

    ***

    فردین فنجون قهوه اش روگذاشت رومیز؛منصورخان همچنان منتظرنگاش میکرد..بالاخره شروع کردبه حرف زدن

    _ببینیدآقاجون..الان دوهفته گذشته که ملیس توخونه ی یه آدمه غریبه داره زندگی میکنه...ومن به خواسته ی شماجلوی رفتنشون رونگرفتم وحتی تواین مدت یک بارهم واسه دیدن ملیس نرفتم...ولی حالادیگه بایدتمومش کنین...من دیگه نمیتونم ازملیس دوربمونم..میخوام بیارمش خونه..پیشه خودمون..جایی که واقعاحق داره باشه وزندگی کنه...

    منصورخان بدون تغییری درحالتش گفت
    _بدون مادرش بیادخونه ی ما؟

    نگاهش روبه فنجون قهوه دوخت...تاحالابه این فکرنکرده بود..اینکه اگرملیس روبخوادبیاره..مارال هم راضی میشه که بیاد؟تودلش به خودش پوزخندزد..باخودش میگفت بیادکه چی بشه؟..اصلاچرابایدبه بودن یانبودن مارال کناره خونوادش فکرکنه؟..

    فقط داشت خودش روگول میزدمیدونست حتی خودشم دلش نمیادملیس روازمادرش جداکنه...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _یعنی چی این حرف اقاجون؟؟مارال چه ربطی به من داره؟؟؟

    منصورخان جدی نگاش کرد
    _ربطش تو بهترازمن میدونی..تاکی میخوای به این بچه بازی ها ادامه بدی؟؟

    _سعی دارین چیوبه من بفهمونین؟؟

    _من نمیخوام چیزی روبه توبفهمونم توخودت بایدبفهمی خودت بایدزندگیتوتوی دستت بگیری..تواگه ملیس رومیخوای بایدسعی کنی میونتوبامادرش درست کنی..البته نه فقط بخاطرملیس...چون اینجوری به نوعی فقط گولش میزنی..مثله دفعه ی قبل..

    اینباربایدواقعابخوایش تابتونی پاپیش بذاری..اینباربایدواقعابه اینده ای که قراره کنارهم باشین فکرکنی..اینبار..دیگه فرصت اخرته..اگه تونستی که تونستی...نتونستی دیگه قیدشوبزن..چون اگه اینبارم خطاکنی مارال دیگه تنهانیست...منم بااونم..
    شوکه به منصورخان نگاه کرد

    _اقاجون..

    _اگه واقعامیخوایش منم پشتتم کمکت میکنم..قول میدم..امااینباربایدواقعابخوایش..نه مثله دفعه ی قبل..
    اگه بفهمم ایندفعه ازتهه دلت پاپیش گذاشتی تمام سعیم رومیکنم تانتیجه بگیری...تمام سعیم روبرای خوشبختیتون میکنم...فقط کافیه خودت بخوای..
    دستی به صورتش کشید..نفسشوعمیق بیرون داد..چه جوابی بایدمیداد...

    چه جوابی واسه این حرفای خوب و قشنگ داشت..وقتی هنوزتضمینی برای اینده ی خودش نداشت..اینکه تا چند ماه دیگه هست یانه..

    نمیخواست به قول منصورخان اینبارم مثل دفعه ی قبل دوباره مارال روتنهابذاره..تکیه داد به صندلی..نمیدونست چراتا همه چی میخواد درست بشه یهویی یه اتفاقی میوفته که دوباره زندگیش مثله یه دریای طوفانی میشه..دفعه ی قبل مسعود..وحالاهم مریضی که هنوزازبودن یانبودنش مطمئن نبود..میترسیدازمایش بده..ازمایش بده و ببینه جوابش اخره زندگیش رو میگه...امادوست داشت اگه واقعاهم اخره زندگیش باشه روزای خوبی رو بگذرونه..روزایی که بعدش حسرت به دل نمونه..

    _چی میگی حالا پسرجان

    _نمیدونم...بایدفکرکنم..نیازبه وقت دارم

    _ممکنه دیگه وقتی نداشته باشی..

    باتعجب به منصورخان نگاه کرد..یه لحظه ترسیدکه اونم ازبیماریش چیزی بدونه..

    _یونسی که من دیدم خیلی تندوتیزترازتوئه...
    بااین حرفش هم خیالش راحت شد..هم حرصی شد...راست میگفت حالاکه مارال پیشه یونس بود راه براش بازتربودوبایدتاقبل ازاینکه اتفاقی بینشون بیوفته ازخودش مطمئن بشه..

    _واقعانمیدونم..بایدیکم فکرکنم تابتونم تصمیمی که واسه یه عمره روبگیرم..

    منصورخان سری تکون دادوبلندشد
    _خیله خب..فقط زود تصمیم بگیر..وگرنه خیلی دیرمیشه..رفت سمت در و دوباره برگشت سمت فردین

    _امروزم برودنبال ملیس و یه خورده باهاش باش..شایداون تو تصمیم گرفتن بیشترکمکت کنه..ملیس نمیدونه توباباشی واینوبایدیه جوری بهش بفهمونی...
    اینوگفت وازاتاق بیرون رفت..

    وحالافردین مونده بودوخربارهافکروخیال که همگی یهویی ریخته بودن سرش..

    سوارماشین شدو روبه مارال گفت

    _تموم دیگه؟؟همش همینابودن؟؟
    مارال لبخندی زد

    _اره..همینابودن..ببخشیدواقعابرات زحمت شد..نذاشتی کمکت کنم..

    اخمی کرد:
    _به اندازه کافی اذیت شدی..بیشترازاین جایزنبود
    همینطورکه ماشین روروشن میکرد ادامه داد

    _وقتی دیدم کارت زیادداره وقت میبره رفتم یه سربه شرکت هم زدم..

    _ای وای خب میموندی خودم باتاکسی میرفتم دیگه..

    _کاره مهمی نداشتم توشرکت..

    نیم نگاهی به ساعتش وبعدم به مارال انداخت

    _دیگه ظهرشده..اگه اجازه بدی میخوام باهم بریم یه رستوران واونجانهارمون روبخوریم..!

    آب دهنشو به زور قورت داد..نگاهی به بیرون انداخت وکمی خودش وجمع وجورکرد

    _نمیدونم..خب..بریم دنبال یاسمین وبچه ها بعدباهم بریم..
    یونس کلافه نگاش کرد

    _تابریم و برگردیم بااین ترافیک اول ظهر عصرشده دیگه..حالادوست نداری بامن بیای خب میریم خونه..
    مارال که دلش نمیخواست یونس ناراحت بشه سریع گفت

    _نه نه..منظوره بدی نداشتم..خب..باشه..بریم

    یونس لبخندی زد

    _چشم

    مارال لبخنده محوی زدو ازشیشه به بیرون خیره شد
    نمیدونست چرا بعضی رفتارای یونس یه جوره خاص ودوست داشتنیه..ازاون رفتارایی که اگرهنوزاون مارال پنج سال پیش بودحتمایونس میشد جزوه اون شاهزاده های سوار براسب سفیده رویاهاش..

    چون واقعاچیزی ازمردای رویایی دخترای دم بخت کم نداشت...؛به نیم رخ جذابش که بااخم کمرنگی به جلو خیره بود نگاه کرد..

    به فکرای توی سرش یه بروبابایی گفت وسعی کرددیگه به اینچیزافکرنکنه..لااقل تاوقتی که کنارش نشسته..

    قبل ازهمه ی اون اتفاقایی که توازن مدت براش افتاده بود؛دوست داشت مینوویونس رو باهم جورکنه..ولی هم مینو وبه خصوص یونس ازاین اتفاق جلوگیری میکردن..وباعث شده بودن مارال دیگه به این موضوع فکرنکنه...

    باصدای یونس به خودش اومد..معلوم نبودچنددقیقه بهش زل زده بود که یونس رومتوجهه خودش کرده..

    _به چی فکرمیکنی؟

    هول شد لبخنده کمرنگی زد

    _هیچی...مهم نیست..
    یونس سری تکون دادودستی توموهای خوش حالتش کشید..حرفاش تودلش سنگینی میکردن ومیخواست هرچه زودترخودشوخالی کنه..

    نگاهی به منو انداخت..امروزخیلی خسته شده بودواشتهاش بازبود...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    نگاش افتادبه جوجه کباب وازاونجایی که حوصله دیدن کل منو رو نداشت روبه گارسون کردوهمون جوجه روسفارش داد..یونس هم قرمه سبزی سفارش داد
    خندش گرفت

    _چرا شما مرداهمتون عاشق قرمه سبزی هستین؟
    یونس لبخندی زد
    _من که بنابر دلایلی دوسش دارم..بقیه رونمیدونم..
    _چه دلیلی؟

    _مادرم برام درست میکرد..قرمه سبزی منویاده اون و دسپخت بی نظیرش میندازه...
    _خدابیامرزدتش..
    لبخنده تلخی زد

    _همیشه تو روزایی که حس میکردخیلی خوشحالم برام درست میکرد..بعدازاونم..وقتایی که یه اتفاق خوب میوفته من قرمه سبزی میخورم..به یاده اون..
    مارال لبخنده کمرنگی زد

    _امروز چرا خوشحالی؟؟
    نگاهه خیره ای به مارال انداخت
    _نمیدونم..شاید..چون باتواومدم بیرون..
    ازاین حرف یونس و اون نگاهش شوکه شد..گوشه لبشوبه دندون گرفت..دلیل این رفتارای امروزه یونس رونمی فهمید..

    یونس که متوجه ی این حالش شده بود سعی کرد بحث به جایی که بخاطرش اومدن اینجابکشونه..
    _بعده اینهمه اتفاقی که برات افتاده..اگه بخوای یه تصمیمه جدی برای زندگیت بگیری اون تصمیم چیه؟؟
    مارال نگاهی به دوروبرش انداخت

    _تاحالازیادبهش فکرنکردم..خب..یه خونه برای خودمو ملیس میگیرم..وکالتموادامه میدم..دیگه شرکتم نمیام چون نمیخوام سرم زیادشلوغ بشه..ازاین به بعدبیشتروقتموفقط برای ملیس میزارم..بایدرابطموباخانوادم درست کنم..چیزی که حس میکنم غیره ممکنه...

    _همین؟فردین رو چیکارمیکنی؟
    _هیچی..باخودم فکرکردم..خب اون بابای
    ملیسه..اینونمیتونم انکارکنم..اگه الان نزارم بفهمه بعدکه بزرگترشدواین موضوع روبفهمه خیلی اذیت میشه...تدرجیح میدم الان متوجه بشه..تابعدا نخواداذیت شه..من هیچ ثنمی بافردین ندارم دیگه..فقط یه روز توهفته تایین میکنیم که بیادوملیس روببره..
    _پس فکرهمه جاشوکردی..خب..تواین زندگیه نقلی که برای خودت پیش بینی کردی..نمیخوای هیچ مردی باشه؟
    نگاهشوازیونس گرفت

    _یعنی چی؟
    یونس رک حرفش زد
    _برای ازدواج..
    سرشوبلندکردونگاهه کوتاهی به یونس انداخت
    _نه..

    _جوابتومیذارم پای اینکه شایدهنوزکیسی مده نظرت نیست..
    نفس حبس شدشوفرستادبیرون
    _اگه باشه هم نمیخوام..
    _حتی..اگه..مــ
    _بـفرمایید

    باصدای گارسون عصبی نگاش کرد..ازاینکه جفت پاپریده بودتوجای حساسه حرف زدنش حرصی بود..
    گارسون غذاهاشون روگذاشت جلوشون و نگاهی به هردوانداخت
    _چیزه دیگه ای لازم ندارین؟
    یونس قبل ازمارال حرصی گفت
    _نــه

    هم گارسون وهم مارال باتعجب نگاش کردن..
    گارسون سریع خودشوجمع وجور کردو ازشون فاصله گرفت

    مارال که هنوز حرفای یونس توسرش بودواون یه تیکه که نتونست کامل بگه وهمشومدیون گازسون میدونست توسرش بود..دوست نداشت واقعاباورکنه یونس قراره اون چیزی که تاحالاحتی بهش فکرم نکرده روبگه...
    خواست سریع غذاشوشروع به خوردن کنه حتی بااینکه هیچ اشتهایی دیگه نداشت..ولی میخواست یونس حرفش روادامه نده..

    _صبرکن حرفموبزنم بعدشروع کن..لطفـا
    لحن اروم یونس باعث شدونگاشوازغذاش بگیره و به سختی به اون بدوزه
    _حتی اگه من باشم؟؟

    انگاریه سطل اب داغ ریختن روسرش..گرمش شده بودودلیل این گرما رونمیدونست..
    _یعنی..چی؟..
    یونس خیلی رک ادامه داد
    _یعنی اینکه بامن ازدواج میکنی؟؟

    چشاش گردشد..گلوش خشک شده بود..دستپاچه شده بودونمیدونست بایدچی بگه و چیکارکنه...

    _میدونم خیلی به مقدمه ورک گفتم..ولی باورکن دوباره نمیخواستم مثل دفعه ی قبل دیربشه...الانم نمیخوام یه دفعه ای جوابموبدی..وقت واسه فکرکردن داری...ولی اینوبدون خیلی وقته منتظره این لحظه بودم..اگه قبول کنی وبخوای بامن باشی قول میدم نذارم هیچ کمبودی توزندگیت حس کنی..نمیذارم زندگیت مثله دفعات قبل شکست بخوره..فقط کافیه خودتم بخوای..بخوای که پیشت باشم..زندگیه هردویه ماتاحدودی مثله هم دیگس..بهترهمودرک میکنیم..

    نگاش رو ازمارال گرفت وبه میز دوخت..
    _ولی اگه قبول نکنی قول میدم از زندگیت برم بیرون..جوری که دیگه حتی سایه امو هم نبینی...قول میدم..

    تجزیه وتحلیل این حرفاتوذهنش زمان میبرد..این حرفایه یهویی بدجوری توذهنش رژه میرفتن...
    اصلافکرشم نمیکردیه روزی چنین حرفایی روازیونس بشنوه..انگارخشکش زده بود..باصدایی که انگارازتهه چاه میومدگفت

    _میـ..شـه..بر..گردیم..خونه؟
    _ولی توکه چیزی نخوردی؟؟
    نگاهش پرازالتماس شده بود دیگه نمیتونست روبه روی یونس بشینه..
    _خواهش میکنم..

    یونس که حالشودیدسریع بلندشد
    _خیله خب..توبروتوماشین منم حساب میکنم میام..سویچ ماشین روگرفت سمتش..
    مارال اروم دستشودرازکردسمت یونس همینکه خواست سویچ روبگیره ازش دستش به دست یونس برای لحظه ای تماس پیداکردواین باعث شداسترس واضطرابش بیشتربشه...سریع ازرستوران بیرون اومد..به سمت ماشین رفت و سوارشد..

    یاسمین بلاتکلیف به فردین نگاه کرد
    _برا چی نمیری؟؟؟مگه نمیگم نمیشه ببریش؟؟؟ملیس دست من امانته نمیخوام امانت درخیانت کنم..زودباش برو
    فردین عصبی نگاش کرد
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _ببین ظرفیته منو دیگه داری تکمیل میکنی زمان امانتداریت به پایان رسیده برو اون بچه روبرداربیاراعصاب منوهم بیشتر ازاین خوردنکن وگرنه بدمیبینی..

    یاسمین همچنان سفت وسخت وایسااده بود..دستاشوزدبه کمرش
    _هاچیه داری یه دختره تنهاروتهدیدمیکنی؟؟میخوای جیغ بزنم همسایه ها بریزن سرت؟؟؟

    _جیغ بزن ببینم اونی که ضررمیکنه کیه..زودباش جیغ بزن
    _چرا ضررکنم مثلا؟؟؟

    _میگم اومدم دخترموببرم ولی این خانوم نمیذاره!
    _چه جوری ثابت میکنی پدرشی اخه؟؟؟توشناسنامش اسم پدرش چیزه دیگس..اسمی که قانون هم تاییدش کرده..اونوقت توباچه مدرکی میگی پدرشی..؟؟؟
    برگه های آزمایشDNEروگرفت طرفش

    _این میگه که من پدرشم..اینوبروبه همون قانونی که ازش دم میزنی نشون بده ببینم بازم میگن یکی دیگه پدرشه؟؟

    یاسمین بابهت به برگه ها نگاه کرد..خدا خدا میکردمارال هرچه زودتربرسه..

    فردین نگاهی به یاسمین انداخت میدونست بااین مدرک دهنشوبسته...یه تاره مو از موهای ملیس و یه تاره موهم موهای خودش کافی بودبرای این ازمایش...

    _خاله یاسی چی شوده؟؟؟
    باصدای ملیس که حالاکناریاسمین ایستاده بودسریع نگاش چرخیدروش
    یاسمین سریع گفت

    _ع توچرااومدی بیرون اخه؟؟مگه من نگفتم بیرون نیا؟؟
    فردین بی توجه به یاسمین روبه ملیس کرد
    _سلااام ملیس خانوم!

    ملیس باذوق دوییدسمت فردین
    _سلااام عموییی خوبی؟؟؟
    _من خوبم..توچطوری توت فرنگی کوچولو؟
    _خوبم امادلم بلا تو تنگیده بود!خوب شد اومدی
    لبخندی زد

    _چون میدونستم دلت تنگ شده اومدم..!میخوام ببرمت دور دور البته اگه خاله یاسیت بذاره!
    یاسمین باذوق به یاسمین نگاه کرد

    _خاله میذاری دیگه؟من میخوام باعموفردین برم دوردور
    _نه نمیشه خاله یالابیابریم داخل..تامامانت نیومده نمیشه باکسی بری بیرون..

    فردین اخمی کردوازیاسمین فاصله گرفت
    _ماداریم میریم..نیازی به نگرانی هم نیست..یه خورده باهم میگردیم بعدشم برش میگردونم..همینوبه مارالم بگو..فعلاخدافظ

    اینوگفت وبی اهمیت به غرغرای یاسمین سریع ملیس روگذاشت توماشین و بعدشم خودش سوارشد..
    _خب عموو حالاکجاقراره بریم؟؟

    لبخندی بهش زدوچتریاشوبهم ریخت
    _هرجایی که توبگی..
    ملیس بااشتیاق به فردین نگاه کرد

    _نمیدونم بریم یه جایی که کلی خوشبگذره اما..
    ناخداگاه اخماش رفت توهم و لباشوبرچید
    فردین بانگرانی نگاش کرد
    _چیزی شده؟؟

    _ای کاش مامانی هم بود..اونم خیلی وقته نرفته دوردور..
    لبخنده محوی نشست گوشه لبش..ازاین همه مهربونیه ملیس ازاینکه برعکس هربچه ی دیگه ای که توخوشیاش نه باباش و میشناسه نه مامانشو اون به فکره مادرشه..
    لبخندش پررنگ شد

    _میدونستی توخیلی دخترعاقلی هستی؟؟
    ملیس لبخنده بامزه ای زد
    لبخندی که خیلی به صورت گردوچشای درشت وتیله ایش میومد

    _بابامسعودمم همیشه همینومیگه بهم..چقدردلم بلاش تنگ شده..
    لبخندش کمرنگ شد..دیگه وقتش بود کاری کنه که مسعودازذهنش پاک بشه و خودش جای گزینش شه..
    _میدونی بابامسعودت کجاست؟؟
    ملیس بالحنی ناراحت گفت

    _نه نمیدونم..تومیدونی؟؟
    _آره..رفته یه جایه خیلی دور...یابهتره بگم رفته یه مسافرت..یه مسافرتی که برگشتی توش وجودنداره..رفته یه جای خیلی قشنگ..یه جایی که فقط ادم خوبامیرن..
    خودش ازجمله اخرش خندش گرفت اماچیزی به روی خودش نیاورد

    ملیس ابروهاشوبامزه توهم گره کرد
    _واای پس چرامن و مامانی روباخوودش نبرد؟؟؟مگه ماادمایه بدی هستیم؟؟

    _نه عزیزم..مگه بهترازتوهم هست اخه؟لابددوست داشته تنهایی بره...راستی یه چیزی هم به من گفت که بهت بگم..

    _من دیگه باهاش قهلم..نبایدتنهایی میرفت..منومامان الان تنهاییم..!
    _بگم چی گفت؟
    _آره بگو

    _گفت حالاکه من نیستم تومراقب ملیس باش و به جای من باباش شو!
    ملیس چندلحظه به فردین نگاه کرد
    _یعنی چی؟؟

    _یعنی اینکه اگه تواجازه بدی ازاین به بعدمن بابات بشم
    _پس بابامسعودم چی میشه؟؟
    کلافه نفسشوبیرون فرستاد..فکرنمیکردگفتن این موضوع به این سختیاباشه..

    _هیچی دیگه..مگه نگفتم..بابات گفته تاوقتی خودش نیست من بابات باشم..
    _یعنی تو بشی بابای من؟
    _اره...البته اگه دوست داری..!

    ملیس بادستای کوچولوش موهاش رو بردپشته گوشش
    _هوووم..اگه بابای من بشی شوهره مامانی هم میشی؟؟
    ازاین حرفش چشاش گردشد..ازاین نیم وجبی انتظاره چنین حرفی رونداشت

    _دوست داری شوهره مامانت بشم؟؟
    خودشم ازحرفش خندش گرفت
    ملیس لباسوجمع کردوبعدگفت

    _اره..چون اگه من باباداشته باشم..بابام همش مواظبمه واینطوری ممکنه مامانی هم دلش یکی روبخوادکه مواظبش باشه..!

    دیگه واقعابه عاقل بودنش ایمان اورده بود..ازاینکه یه دخترکوچولوی ریزه میزه اینجوری داشت حرف میزدتعجب کرده بود

    _نمیدونم..حالابذاربابای توبشم..بعداگه مامانت خواست شوهرش میشم..خوبه؟؟
    ملیس لبخندش پررنگ شد

    _آررره خیلی خوبه..!
    لبخندی زدو
    به جلوش نگاه کرد..

    مارال بانگرانی به یاسمین نگاه کرد
    _چقدربهت گفتم مراقبش باش..ببین..بازم نتونستی...حالابایدچیکارکنم؟؟
    یونس خونسردنگاهش کرد

    _مگه خودش نگفته فقط میخوادیکمی باملیس باشه شبم برش میگردونه...دیگه نگرانیت برای چیه
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    اگه برنگشتن اونوقت نگران شو..
    هنوزنمیتونست توصورت یونس نگاه کنه روبه یاسمین گفت

    _تومطمئنی گفت برمیگردن شب؟

    _اره بخدا..به جون ملیس اگه دروغ بگم..کلی دادوبیدادکردمنم تاجایی که تونستم مقاومت کردم..ولی خوده ملیس یهوپریدبیرون..منم دیگه نتونستم کاری کنم..!ملیس بردوگفت شب برمیگردن..

    مارال نشست رومبل وتکیه داد..نفسش رو عمیق بیرون فرستاد..امروز روزه خیلی سختی بودبراش..

    دستاشوبرده بودتوجیبشوبه ملیس که باذوق یکی یکی عروسکارونگاه میکردوازبینشون عروسکای موردعلاقشوبرمیداشت نگاه میکرد..

    ملیس با یه عروسک مینیون زرد رنگ که گردوبامزه بوداومدطرفش
    _بــابـایی این عروسکه خوشتله؟؟

    چشاش خیره موندروملیس..دوست داشت بازم صداش بزنه..بازم همون کلمه روتکرارکنه..کلمه ای که پنج سال ازشنیدنش محروم بود...خم شدسمتش واروم پیشونیشوبوسید

    _آره عزیزه بابا اما به خوشکلیه تونیس!

    ملیس که کلی ذوق کرده بودبادست کوچولوش دست فردین روگرفت تودستش ودنباله خودش کشوند
    _بیابریم توهم بلام یه عروسکه خوشتل انتخاب کن..!
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    فرزان خان نگاهه خیره ای به ملیس انداخت
    _بایدشبیه مادرش باشه..اخه هیچ شباهتی به تونداره!!دختره زیباییه..امیدوارم بتونه درکنارپدرومادرش بزرگ بشه...

    ملیس که انگارازفرزان خان خجالت میکشیدچیزی نگفت و به فردین نگاه کرد
    فردین بهش لبخندی زد

    _دختربایدبه مادرش بره..پسرهم به پدرش..درسته؟اینوهمیشه شمامیگفتین..
    فرزان لبخندی زد

    _اره..درسته...ولی اگردختریاپسریکی یه دونه باشن..چقدرخوب میشه هم از پدروهم مادرچیزی به ارث بـرده باشن..خب حالااین حرفاروبذاریم کنار..میخوای چیکارکنی؟

    فردین نفسشوعمیق بیرون داد..نگاهی به ملیس انداخت
    _دختربابا؛بیرون توباغ تاب هس نمیخوای بری بازی کنی؟؟

    ملیس مظلوم نگاش کرد
    _تنهایی میترسم
    فرزان خان روبه ملیس لبخندی زد
    _علی توحیاطه دوسته منه مراقبته نمیخوادبترسی دیگه؛ بدوبرو

    اینوگفت و اروم بوسیدش...چقدرازاینکه زنده مونده بودوداشت نوه اش رومیدید خوشحال بود..
    علی بادیگاردمخصوصش بودکه به طوره خاصی هم بهش اهمیت میداد..چون تنهاکسی بودکه توروزای سختش کنارش بود..

    ملیس از رومبل پایین پریدوروبه فردین گفت:
    _خب باشه..پس من برم دیگه..ولی خاله مینوومامانم هروقت میخواستن حرفای مهم بزنن منویه جوری میفرستادن یه جایه دیگه..عموفرزین میگه به اینکارمیگن دنباله نخودسیاه رفتن...

    هم فرزان وهم فردین خندشون گرفت
    فردین لبخندش پررنگ شد
    _ازدست این عموفرزینت..توبه این چیزافکرنکن عزیزم عموفرزین همینجوری یه چیزی گفته...توبروبه بازیت برس

    ملیس سری تکون دادوراه افتادبه سمت بیرون..
    _خب حالابگوببینم قراره چیکارکنی؟؟
    فردین تکیه دادبه مبل
    _نمیدونم..خودمم دیگه دارم کم میارم..
    _آزمایش دادی؟

    _اره..امروز صبح..
    _نترس..اگه بترسی نمیتونی مقاومت کنی..اونوقته که بیماری عینه خوره میوفته توکل بدنت..نشون بده که نمیترسی..نگوکم اوردم..،تویه دخترداری..دختری که هنوز سن و سالی نداره...دختری که تازه اول زندگیشه و بودنه یه پدر کنارش خیلی واجبه.. این کشمکش هاروتموم کن..اگه مارال رومیخوای دستش روبگیروبیارسرخونه و زندگیت..نگران هیچی هم نباش مارال اگه توروبخوادباهمه چیت کنارمیاد...اینومطمئن باش..تادیرنشده باهاش حرف بزن..

    _اگه نخوادبمونه چیکارکنم؟
    _احساسی که نسبت بهش داشتی روفراموش کن..چون اگه نیومده پای توودردی که داری وایسه..یعنی به دردت نمیخوره..یعنی نخواستت...

    چشاشومحکم روی هم فشارداد..فکرکردن به این موضوع داغونش میکرد..میترسید..ازاینکه غرورشوبذاره زیره پاش وبخواد نه بشنوه...
    دلشو زد به دریاوبلندشد

    _باهاش حرف میزنم..
    فرزان هم بلندشدوروبه روش وایساد
    _راستی..یه چیزه دیگه..
    "آدما دو جور زندگی میکنن؛
    یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن،
    یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن.." واینکه..خیلیااین بیماری روداشتن ودرمان شدن
    لبخندی زد

    _وخیلیاهم این بیماری روداشتن ودرمان نشدن...میبینمت..فعلاخداحافظ


    نگاهی به ساعتش اندخت؛ساعت8شب بودودیگه منتطربودکه فردین ملیس روبرگردونه..تواین چندساعتی که ملیس نبودوقت فکرکردن به پیشنهادیونس روهم نداشت..هیچوقت چنین فکری روباخودش نکرده بود..اینکه یونس بیادوازش خواستگاری کنه..هردوشون اوضاعشون شبیه هم بود..هردوبچه داشتن..هردوزخم خورده بودن...هیچ مشکلی هم باشرایط همدیگه نداشتن..

    ازنظراخلاق و تیپ و قیافه هم هیچ مشکله خاصی نداشت..
    حالامعنی نگاه های گاه و بی گاه یونس روخودش رومیفهمید...

    حالافهمیده بود چرایونس اونواورده خونه خودشون..چون نمیخواسته توخونه ای که فردین هست اونم باشه..

    شرایط یونس خیلی مناسب بودوارزشه اینکه بخوادبهش فکرکنه روداشت..
    با بازشدن دراتاق نگاش سریع چرخیدسمت در..بادیدن آرشان که سرش رواز دراورده بود داخل و داشت سرک میکشیدلبخندی زد

    _میشه بیام تو؟
    _اره عزیزدلم بیا

    ارشان اروم اومد داخل اتاق و در رو پشت سرش بست..
    کنارمارال نشست مارال دستی به موهای بلندش کشید
    _میگم تو بااین موهات اذیت نمیشی؟

    _هووم..نه ..عمه یاسی میگه خوشتیپت میکنه این موها..منم برای همین دوسشون دارم!
    مارال خندش گرفت..ازاینکه بچه ای توسن و ساله ارشان هم اینجوری به خوشتیپ بودنش اهمیت میده!
    لپش رو اروم کشید

    _فدای تو بشم من گل پسر!
    ارشان بااعتراض گفت
    _ع خاله من که بچه نیستممم
    _توهرچقدرم بزرگ بشی بازم برای من بچه ای عزیزدلم!

    _خاله؟؟
    _جانم؟؟
    _شماقراره ازاینجابرین؟؟
    _اره..ولی هنوز نتونستم برم دنباله خونه..
    _خب همینجابمونین..بخدامن قول میدم دیگه زیادورجه وورجه نکنم که اذیت بشین..
    لبخندی زد

    _فدای تو بشم من که اینقدرمهربونی...عزیزم بخاطره تونیست که...خب به هرحال هرکی بایدتوخونه ی خودش زندگی کنه دیگه..
    _دلم بلاتون تنگ میشه..

    خندیدش گرفت کم کم داشت شک میکرد که ارشان همون ارشان قبلی باشه...چون حرفاشو بدونه هیچ اشتباهی میزد ولی حالا شکش برطرف شد

    _قربونه تو پسر..خب تومیتونی هروز ملیس روتو مهدببینی حتی میتونی بیای خونه ی ما..
    ارشان لباشوجمع کرد
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _هووم...خب اره..ولی اگه میموندین یه چیزه دیگه بود..راستی خاله...


    _جانم؟
    _ملیس کجاست؟؟کی برمیگرده؟

    نگاه دیگه ای به ساعتش انداخت
    _الان دیگه بایدپیداشون بشه..

    ارشان ازتخت پریدپایین
    _خب پس من برم تنهایی بااسباب بازیهام بازی کنم تا ملیس برگرده

    لبخندی به روش پاشید
    _باشه گل پسرم برو

    همینکه ارشان ازاتاق بیرون رفت باصدای زنگ گوشیش نگاش رفت سمته عسلی...گوشی روبرداشت و نگاهی بهش انداخت..ناشناس بود..اخماش جمع شد..خواست بذارتش روسایلنت و جواب نده..ولی بازنگران شدو باخودش گفت شاید..کسی کاره مهمی داشته باشه..قبل ازاینکه پشیمون بشه سریع تماس رو وصل کرد..

    _بله؟
    _سلام..

    یه لحظه انگاربهش شوک وارد شد..ازاین یهویی حرف زدن این صدایه اشنای ناشناس..

    _س..سلام...
    _خوبی؟

    نفساش انگارحبس شده بودن...

    _اره..چ..چی شده؟ملیس کجاست؟؟

    _هیچی..نترس..هیچی نشده..ملیس پیشه فرزینه..
    اب دهنشوبه زورقورت داد..

    _اهان..کی میاریش؟
    _میارمش..ولی..قبلش..میخوام یکم باهم حرف بزنیم..البته اگه میشه..

    _راجبع چی؟؟
    صدای نفسش که کلافه بیرون فرستادروشنید..انگارحرفایی که قراربودبهش بزنه خیلی مهم بودن..

    _من و تو..
    سریع گفت

    _نه..نمیتونم..ملیس روبیارلطفا
    _خیله خب..پس خودت بیاببرش..من خونم..
    نخواست بازم مخالفت کنه

    _باشه..میام

    وبدون اینکه حرفه دیگه ای بزنه گوشی روقطع کرد..
    کنجکاو بود بدونه حرفایه فردین راجبعه چیه..ولی ازطرفیم نمیخواست باهاش حرف بزنه که دوباره فکروخیالی به سرش بزنه مثله اونروزی که رفته بودتواتاقش..

    نفسشوباصدابیرون فرستادوبلندشد..

    یه شلوار پسته ای رنگ باژاکتی کرم و پسته ای که تاروی زانوش میرسیدوپوشید..پوتای کرم رنگ کوتاهش روپوشید..شالش رو گذاشت روموهاش و کیفش روبرداشت و رفت سمت اشپزخونه

    _یاسی من میرم..ملیس روبیارم
    یاسمین مشغول اماده کردن شام بود سریع برگشت سمت مارال

    _توبری؟؟؟چراخودش نمیاره؟؟

    _نمیدونم..گفته خودت بیاببر..

    یاسمین دستش رو زد به کمرش

    _به یونس بگوببردت لااقل

    _نه نه..خودم باآژانس میرم..
    منتظره حرف دیگه ای از یاسمین نموندوزیرلب یه خداحافظی کردورفت..

    جلوی در پیاده شد..زنگ دروفشارداد..بعدازچنددقیقه صدای فیروزه پیچیدتوگوشش
    _کیه؟

    باصدای ارومی گفت
    _مارالم..

    فیروزه که صداش خوشحال به نظر میرسیدسریع گفت
    _مارال دخترم تویی؟؟بیاتو گلم

    اینوگفت و صدای تیک در رو شنید..
    پاشوگذاشت توحیاط..قدماش روتندکرد..
    __وایسا

    باشنیدن صدا سرجاش خشکش زد..برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد..

    بادیدن فردین که دستشوبرده بودتوجیبش و بهش خیره نگاه میکردجاخورد

    فردین چندقدمی به سمتش اومد
    _بیایکم قدم بزنیم..میخوام باهات حرف بزنم
    اخماشوبردتوهم

    _من..باتو..فکرنکنم حرفی داشته باشم
    _توحرف نداری ولی من دارم..بیالطفا
    نمیدونست چی تولحنشه که وادارش میکنه دنبالش راه بیوفته..

    _خب زود بگو بایدبرم..
    _اینقدردوست داری کنارش باشی؟
    باتعجب نگاش کرد
    _کناره کی؟؟

    _همونی که داری توخونش زندگی میکنی..همونی که خونشوبه اینجاتدرجیح دادی..همونی که ارزشش..ازمنی که بابای دخترتم بیشتره..!

    اخماشوکشیدتوهم
    _نمیفهمم معنی حرفاتو..اگه منظورت به یونسه..بهتره بگم من اگه رفتم اونجاکناریاسمین راحتربودم..بعدشم تویه جوری میگی انگارفقط من ویونس تواون خونه زندگی میکنیم!!

    _این یعنی یونس هنوز اقدام نکرده؟
    چشاش پرشده بودازتعجب..ازاینکه فردینم یه بوهایی بـرده بوده و خودش فقط بیخبربوده ازاحساسه یونس..
    _که چی مثلا؟توحرف خودتوبگو..

    _پس اقدام کرده..!به نظرت..بااون خوشبخت میشی؟
    _نمیفهمم واقعا..منوکشوندی اینجاکه ایناروبگی؟
    _سوال منوباسوال جواب نده..به نظرت بااون خوشبخت میشی؟

    درسکوت نگاش کرد..واقعاچه جوابی بایدمیداد؟تاحالابهش فکرنکرده بود..به اینکه اگه زندگیش با کی و چه جوری باشه خوشبخته..

    _نمیدونم...بهش فکرنکردم..چون فعلااینچیزابرام مهم نیست..چون ممکنه یونس روتوزندگیم نخوام..همینکه بادخترم باشم بسه..اینجوری خوشبخت ترم..
    لبخندی زدوبه مارال خیره شد

    _یعنی نمیخوای به یونس فکرکنی؟؟
    براش جای سوال داشت که چرااین موضوع برای فردین مهمه..

    _چرامیپرسی؟؟
    _چون به حرفایی که قراره بهت بزنم مربوط میشه..میخوای به پیشنهادش فکرکنی؟

    موهایی که لجوجانه افتاده بودن روپیشونیش رو بردپشت گوشش

    _نمیدونم..ولی ارزشه فکرکردن روداره...!میخوام تویه فرصت مناسب بهش فکرکنم..

    دستش روازجیبش بیرون اوردوکشیدرویه صورتش..ازاینکه مارال اینقدرراحت نگاش میکردومیگفت میخوادبه یونس فکرکنه عصبیش میکرد..نگاش روازچشمای مارال گرفت و به سنگ ریزه های جلویه پاش دوخت

    _اگه فکرکردی و دیدی بدردت نمیخوره چی؟
    _هیچی..خب نشده دیگه..میگی چی قراره بگی یابرم؟؟
    _ملیس..امروزبهم گفت..بابا..

    مارال باتعجب نگاش کرد
    _چجوری؟؟؟یعنی..ازکجا..فهمیدتو..
    _خودم بهش گفتم..حس اینکه دخترت برای اولین باربهت بگه باباخیلی خوبه..

    سرشوانداخت پایین و لبخنده تلخی زد..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _بهت حق میدم ازم کینه داشته باشی..ازم متنفرباشی..چون بادوباره اومدنم زندگیه فرمالیتتوخراب کردم..البته نمیدونم..شایدتواون زندگیه فرمالیتت خوشبخت بودی..

    کنارکسایی که باورت داشتن و پشتت بودن..چه خونواده ی خودت..چه..خونوداه ی من..

    فردینی که توعوضی فرضش میکردی عوض شد..تنهایی عوضش کرد..ادمای دوروبرش عوضش کردن..

    فردینی که وقتی فهمیدیه دخترداره..؛به روزای تنهاییش پوزخندزد...من همیشه پشته همه ی افراده خونوادم بودم...ولی..نمیخوام بگم اونانبودن..بودن..ولی کمترازمن..

    مارال نگاهی به صورت فردین انداخت..مثله همیشه یه اخم کوچیک میونه ابروهاش بود..؛اخمی که جذابترش میکرد..

    یه شلوارجین مشکی پوشیده بودوتیشرت زرشکی که بدجوری هیکلشوبه رخ میکشید..

    _همه ی ماتوزندگیمون بالاخره یکی پیدامیشه که بخاطره خودمون نگرانمون بشه و..بخوادکه پشتمون باشه..
    _اشتباه میکنی..همه ندارن..نمیخوام بگم افراده به خصوصی فقط دارن نه..ولی خب کمترادمایی هم پیدامیشن که یکی واقعانگرانشون باشه و بخوادپشتشون باشه..

    مارال لبشوباسرزبون ترکرد
    _خب درسته..ولی مثلایه مادر همیشه پشته بچشه..درست میگم؟

    _خیلیا هستن که..مادرندارن..
    _مادرنشد..خب پدر
    _خیلیاپدرهم ندارن..

    _ولی توداری
    دوباره همون لبخنده تلخ..لبخنده تلخی که تلخیشوفقط خودش حس کرد

    _اگه بگم تواین مدت که پدرم کنارم بوداین من بودم که پشتش بودم چی؟

    سکوت کرد..چیزی نگفت..حرفی نداشت که بگه..حالاکه باخودش فکرمیکرد..میدیدواقعافردین پشتش خالیه..تواین مدتی که اون خونوادش روداشت دوستاش روداشت..

    حتی خونواده ی فردین روداشت..فردین کسی رونداشت..
    فردینی که همیشه همون پسرتخسه ی خاطره های فراموش نشدنیش بود..فردینی که پنج سال دخترشوازش پنهون کرد..
    نمیدونست دلش به حال اون بسوزه..یاحاله خودش..

    _اینارونگفتم که برام دل بسوزونی..نه..گفتم که بدونی..
    بدونی و نگی تواین مدت هیچ غمی نداشتموتوهم مثله بقیه به خاطرات پیوستی..میدونم توبدون من خیلی بهتری..توبانبودنه فردین توزندگیت حالت خوبه..حالت خوبه چون کسی که ازش کینه داری پیشت نیست..
    همیشه دلم میخواست یه کاری کنم بلکه کینه ای که ازم تودلت داری کمرنگتربشه..ولی میترسیدم کاری کنم که توبیشترازم کینه به دل بگیری..

    نشست رولبه ی نسبتا کوتاه باغچه..
    نمیدونست چی تونگاهه فردین دیدکه باعث شدبره و کنارش بشینه..

    _یادته بهت گفتم آدمه رکی ام؟یادته گفتم بلدنیستم هرچیزی که میخوام حالاهرچقدرم مهم باشه واسش مقدمه چینی کنم؟حالاهمینه..هنوزم همونم..عوض نشده این رفتارم...

    راستش..یه مشکلی هست..که بعدازپدرم..تواولین نفری هستی که میخوام بهت بگم..یه مشکل که اگه شمانباشین..بعیدمیدونم حل بشه یابتونم باهاش کناربیام..

    مارال ابروهاشوتوهم گره کردوبه فردین نگاه کرد
    _شنیدی پدرم چه بیماریی داشت؟
    منتظربه مارال نگاه کرد

    مارال که انگارزبونش نمی چرخیدبرای حرف زدن فقط سرشوتکون داد..
    ازفرزین شنیده بودکه فرزان پدرفردین سرطان داره وبرای درمانش رفتن خارج..

    _پدرم امیدش برای درمان من بودم...منی که ازم خواهش کرد کنارش باشم تا به امیدمن درمان بشه..گفت اگه من نباشم..دیگه امیدی نداره..ودیگه نیازی برای درمانش نمیبینه..خب..پای زندگی بابام وسط بود..هرچندخیلی وقت بودکه نبود..خیلی وقت بودکه برام پدری نکرده بود..ولی خب..گناهی نداشت..من نمیتونستم امیدشوازش بگیرم...بایدمیموندموبراش میشدم امیدواری..یابهتره بگم..بایدمیشدم مثل اون نوره ته تونلن ..!
    که وقتى همه جا تاريكه و هيچى نميبينى به اميد اون نور جلو ميرى.."

    من موندموباعث شدم زندگیه یه نفرنجات پیداکنه..یکی که هم من براش ارزش داشتم هم..اون برای من...
    نفسشوکلافه بیرون فرستاد:

    _حالا..من..میخوام شما..یعنی..تووملیس..برام بشین اون نوره تهه تونل..

    چشماش روی فردین ثابت موند..قلبش تندترازحده معمول میزد..

    _یعن..یعنی چی؟؟؟

    _یعنی اینکه...من..همون فردینی که باعث و بانیه تمومه اتفاقای بده زندگیت میدونیش..الان مریضه..مریضی که درمانش خیلی سخته..وحتی ممکنه درمانش نتیجه ای هم نداشته باشه...میتونی بمونی؟
    میخوام..حالاکه داری به یونس فکرمیکنی..اگه میشه..یه جایی هم واسه فکرکردن به..بابای دخترتم بدی...یه فرصت..به خاطره خودم نه..بخاطره ملیس...

    ضربان قلبش بالارفت...اونقدری که ترسیدهمین حالاقلبش بیوفته جلویه پاش..بدنش سردشده بود..ذهنش قفل شده بودروی حرفای فردین..

    چشای مارال پرشدازاشکی که نمیدونست برای چیه..

    _اگه بگی نه و نمونی...دیگه سرراهت سبز نمیشم..دیگه مثله یه علف هرز نمیام وسط زندگیت..،حتی..از..ملیسم میگذرم..تاکناره هم بتونین خوشبخت بشین و ارامش قبل ازنبوده منوبه دست بیارین..ملیس هنوزهوایی نشده که بانبوده من کنارنیاد..حتی وقتی بزرگ شده یادش نمیادکسی مثله من یه روزی توزندگیش بوده..
    ولی..میدونم تو فراموش نمیکنی..شایدکمرنگ بشم اماتصویرایه ماتی ازم تو سرت میمونه..که امیدوارم اون تصویرا ادمه بده ی زندگیتونشونت ندن..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    چرخیدطرف مارال
    _کاش بتونی زودتصمیمتوبگیری..
    اینوگفت و سریع بلندشد..

    بغض گلوشوفشارمیداد..حتی جونی برای سرپاایستادن هم نداشت..نمیدونست این زندگی چه پدرکشتگی باهاش داره که هرلحظه یه اتفاق غیره قابله پیش بینی میزاره سره راهش...
    اونم پشته سرهم و بی وقفه...

    __مامانییییی توکی اومدی؟؟؟
    باصدای ملیس به خودش اومدچشای پرازاشکش رو اروم بست تابلکه اشکاش کناربرن..

    فردین نگاهی به ملیس انداخت
    _خیلی وقت نیست...اومده دنبال تو..زودباش بیشترازاین منتظرش نذار..

    دستاش و بردتوجیبشو نفس اسوده ای کشید...الان دیگه سبک شده بود..سبک ازحرفایی که بدجوری داشتن رودلش سنگینی میکردن...

    مارال بدون اینکه به فردین نگاه کنه سریع دست ملیس روگرفت باصدایی که فقط خودش شنیدخداحافظی کردوراه افتاد..

    چقدردوست داشت همین الان برگرده و بهش بگه تاهروقت که بخواد میمونه و براش میشه همون نوره تهه تونل...ولی نشد..زبونش نچرخیدوبازم همه ی حرفاش توپ بزرگ و سنگینی شدن و به بغض توی گلوش که حالا ترکیده بود اضافه شدن..

    دلیل این اشکایی که مصرانه پشت سرهم میریختن روگونشونمیفهمید...
    ********
    حولش روپوشیدوموهای خیسش افتادن روصورتش...
    نشست روتختش و سرشو به لبه ی تخت تکیه داد..نمیدونست چراتامیخوادهمه چیزرودرست کنه؛دوباره یه اتفاقه دیگه میوفته...

    نمیتونست باورکنه..نمیتونست اینوبه خودش بفهمونه ..بفهمونه که فردین..ممکنه دیگه نباشه..به خودش پوزخندزد.."نکه قبلابوده"
    نبوده..ولی همینکه سالم بودویه جایه دیگه داشت زندگی میکرد..کافی بود..

    میدونست فردین قویه..ازپس این مشکل به راحتی برمیاد..ولی ازحرفی که بهش زده بودتوشوک بود...نمیدونست چطوری میتونه کناربیادبااین موضوع...کناربیادباپنج سال تنفری که خودشم میدونست ظاهریه..کناربیادباکینه ای که پنج ساله فراموشش نکرده بود..کناربیادبامردی که بخاطرش ازخونوادش طرد شد..
    فکروخیال جلویه خوابیدنشومیگرفت..نگاهی به چهره ی معصومانه ی ملیس که راحت واروم خوابیده بود
    کرد..
    اروم موهاش روازروصورتش کنارزدولپش روبوسید..روبه روش درازکشیدوصورتشونوازش کرد

    _توامروزبه پدرت گفتی بابایی..خیلی خوشحال شد نه؟؟
    پتوروبیشترکشیدروملیس

    _اگه..بابایی طوریش بشه...چیکارکنیم؟؟
    اگه دیگه نیاددنبالت وبخوادبه زورببردت چیکارکنیم؟اگه دیگه نیادکه بامن کل کل کنه و اخرشم حرصم بده چیکارکنیم؟

    اولین قطره ی اشک چکیدروگونش..

    _اگه..اگه دیگه نخوادمن و توروببینه...اگه بره و دیگه نیادچیکارکنیم....
    هق هقش باعث شددیگه نتونه حرف بزنه..

    "‏تقدير هميشه منتظره
    به چيزى دل ببندى بعددقیقاهمون رو ازت بگيره .."
    *******
    صدای ویبره ی گوشیش رواعصابش بود..

    تازه به روز چشماش کمی روهم رفته بودودودقیقه نگذشته بودکه دوباره باصدای زنگ گوشی بیدارشده بود
    گوشی روازکنارش برداشت و نگاهی بهش انداخت بادیدن شماره ی مادرش چشمایی که زیرشون ازبی خوابی پف کرده بود پرشدازتعجب..سریع تماس رووصل کرد..

    _الو؟؟؟مامان؟؟؟؟

    صدای گریه ی مادرش پیچیدتوگوشش....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا