یونس اخمی که جذبشوبیشترمیکردکردوگفت
_نه..این نظرخوده ماراله..
_مارال هرنظری میتونه داشته باشه..اصلاهمین الان میتونه باشمابیاد..ولی ملیس اینجامیمونه..
مارال اخماشوبردتوهم به فردین نگاه کرد
_فکرنمیکنم دلیلی وجودداشته باشه که دخترمن بخواداینجابمونه...
پوزخندی زد
_دخترتو؟؟؟یه جوری میگی دلیلی نمیبینم که اینجابمونه..انگارهیچ صنمی بامانداره..!
همینکه مارال خواست چیزی بگه منصورخان سریع گفت
_باشه..میتونین برین..
فردین باحرص دندوناشوروی هم سایید
_آقاجون..
منصورخان نگاهی پرازاطمینان واخم بهش انداخت
_همین که گفتم..اونااینجوری راحتن..چندوقت همینجوری میمونه...تاببینم بعدش چی میشه..یه زمانه کوتاس که شماهردوتون به خودتون بیاین ویه تصمیم درست وحسابی برای این تفله معصوم وزندگیتون بگیرید...
مارال نگاهی پیروزمندانه به فردین انداخت وروبه منصورخان گفت
_ممنونم واقعا..
منصورخان سری تکون داد
_امیدوارم این زمان کوتاه بتونه دیواری که خراب شده روازنو بسازه...! مواظب خودتون باشین..
********دوهفته بعد
یونس همونطورکه کتش رومیپوشیدگفت
_من میرم شرکت..کاری ندارید؟
مارال همونطورکه ازسرمیزبلندمیشدگفت
_منم بایدبرم..خونه ی خاله ملک..میخوام وسایل خودم و ملیس روجمع کنم وبعدم برم دنبال خونه..
یونس لبخنده مصنوعی زد..ازجمله ی اخرش خوشش نیومد..ولی به روی خودش نیاورد..چون میدونست مارال آخرش بایدمیرفت..
_خب پس..آماده شوخودم میرسونمت
_نه..مزاحم تونمیشم؛یه تاکسی میگیرم که برام وایسه تا وسایلاموجمع کنم..وبرگردم!
دستی به موهاش کشیدوگفت
_منتظرمیمونم تاوسایلات روجمع کنی..مشکلی نداره!
مارال دیگه نخواست بیشترازاین موضوع روکش بده سریع رفت تواتاقش ومشغول آماده شدن شد..
دوهفته گذشته بودوهیچ خبری ازفردین نبود...واین موضوع باعث کنجکاوی وتعجبش میشد..ولی ازطرفی هم نبودنش باعث میشدروزاشوبهترسپری کنه بانگرانی های کمتر...
ملیس وآرشان روبوسیدوروبه یاسمین گفت
_مراقبشون باش..
یاسمین لبخندی زدونگاهی به بچه هاانداخت
_عینه جفت چشااام مراقبشونم!
مارال نگران گفت
_دفعه قبل هم همینو گفتی ولی بعدکه برگشتم خودت که خونه نبودی بچه ی بیچاره ی من دلش سوخته بودبرامون میخواسته نهاردرسته کنه کله خونه بوی گازگرفته بود!فقط کافی بودکه یه کبریت روشن کنه!
نفسشوکلافه بیرون فرستاد
_وازاونجایی که خیلی تو اتو کردن لباساماهره؛روی همه ی لباسامون یه مهره گنده زده..!...خداامروز رو به خیرکنه...
نگاهی به ملیس انداخت که لباشوجمع کرده بودسرشوانداخته بودپایین...این عادتشوخوب میشناخت هروقت یه کاره بد میکردومارال برای کسی اون کارشوتعریف میکرد،اونم ازخجالت وپشیمونی سرشومینداخت پایین..
خم شدسمتش
_ملیس خانوم خواهشا مثل دفعه ی قبلت زرنگ بازی درنیارلازم نیست..باشه من فهمیدم که توبزرگ شدی..پس دیگه این کاراتوتکرار نکن..باشه؟؟
ملیس آروم سرشو تکون داد
روکردسمت یاسمین
_دیگه توصیه نکنما!مواظبشون باش
_باشههه دفعه قبلم اتفاقی اینجوری شد!دخترت حسابی کدبانوگریش گل کرده بود..من چی بگم اخه؟..ولی بااین حال مراقبشونم نگران نباش برو یونس منتظرته..
نگاه مطمئن یاسمین کمی ازنگرانیش کم کردوازخونه زدبیرون..
نگاهی به کوچه ی ساکت وسردانداخت سریع سواره ماشین شد...
نزدیکای خونه بودن وهرلحظه استرسش بیشترمیشد..
بارسیدنشون به دره خونه نگاهی ازشیشه ی ماشین به بیرون انداخت..آخرین باری که از دره این خونه بیرون رفته بود..انتظارافتادن هیچکدوم ازاین اتفاقات رونداشت..اتفاقای تلخ..نگاهی به خونه انداخت خونه ای که هم روزای بدداشت وهم روزهای خوب..هم روزای شیرین وهم روزای تلخ...
نفسشوعمیق بیرون فرستاد
یونس لبخندی بهش زد
_میخوای باهات بیام داخل؟اخه انگاربدجوری استرس داری..!
لبای خشکشوباسرزبون ترکرد
_نه..همینکه قراره منتظرم بمونی خودش خیلیه..بیشترازاین مزاحمت نمیشم..یکم صبرکنی سریع میرم ومیام...
_چه مزاحمتی اخه؟بازازاون حرفا زدیا..باشه پس راه بیوفت برو
سری تکون دادوبادستایلرزون دروبازکرد...چهره ی مسعودهمش جلوروش بود..یه حس بد داشت که بدجوری پوچ وتوخالی جلوش میداد حسی که باعث میشدخودشومقصره مرگ مسعودبدونه...
شایدم واقعامقصربود..مقصرمرگ مردی که قراربودبرای چندروزه آروم اوناروببره یه جای دیگه..
ولی نشد...اون چیزی که حدس میزدن خوب تموم میشه...اونقدری بدتموم شدکه همه توشوکش بودن...
زنگ درو فشارداد...طولی نکشیدکه صدای آروم مینوروشنید
_کیه؟
روبه روی زنگ وایسادتامینوببینتش..
_منم مینو...
مینوباصدایی که انگار هول شده بودگفت
_ما..مارال؟؟؟
صدای تیک دروکه شنید نگاهی به یونس که توی ماشین نشسته بودانداخت..یونس لبخندی بهش زدواونم بالبخنده کمرنگی جوابشوداد..سریع رفت داخل...
مینوروی پله های ورودی منتظرش ایستاده بود..
نگاهش پرازتعجب شد..ازاینکه مینوصورتش اینقدربی روح ولاغرشده بود براش جای تعجب داشت..
قدماشوتندکردوخودشوبهش رسوند...
مینولبخندی زد
_سلام بیمعرفت..
_نه..این نظرخوده ماراله..
_مارال هرنظری میتونه داشته باشه..اصلاهمین الان میتونه باشمابیاد..ولی ملیس اینجامیمونه..
مارال اخماشوبردتوهم به فردین نگاه کرد
_فکرنمیکنم دلیلی وجودداشته باشه که دخترمن بخواداینجابمونه...
پوزخندی زد
_دخترتو؟؟؟یه جوری میگی دلیلی نمیبینم که اینجابمونه..انگارهیچ صنمی بامانداره..!
همینکه مارال خواست چیزی بگه منصورخان سریع گفت
_باشه..میتونین برین..
فردین باحرص دندوناشوروی هم سایید
_آقاجون..
منصورخان نگاهی پرازاطمینان واخم بهش انداخت
_همین که گفتم..اونااینجوری راحتن..چندوقت همینجوری میمونه...تاببینم بعدش چی میشه..یه زمانه کوتاس که شماهردوتون به خودتون بیاین ویه تصمیم درست وحسابی برای این تفله معصوم وزندگیتون بگیرید...
مارال نگاهی پیروزمندانه به فردین انداخت وروبه منصورخان گفت
_ممنونم واقعا..
منصورخان سری تکون داد
_امیدوارم این زمان کوتاه بتونه دیواری که خراب شده روازنو بسازه...! مواظب خودتون باشین..
********دوهفته بعد
یونس همونطورکه کتش رومیپوشیدگفت
_من میرم شرکت..کاری ندارید؟
مارال همونطورکه ازسرمیزبلندمیشدگفت
_منم بایدبرم..خونه ی خاله ملک..میخوام وسایل خودم و ملیس روجمع کنم وبعدم برم دنبال خونه..
یونس لبخنده مصنوعی زد..ازجمله ی اخرش خوشش نیومد..ولی به روی خودش نیاورد..چون میدونست مارال آخرش بایدمیرفت..
_خب پس..آماده شوخودم میرسونمت
_نه..مزاحم تونمیشم؛یه تاکسی میگیرم که برام وایسه تا وسایلاموجمع کنم..وبرگردم!
دستی به موهاش کشیدوگفت
_منتظرمیمونم تاوسایلات روجمع کنی..مشکلی نداره!
مارال دیگه نخواست بیشترازاین موضوع روکش بده سریع رفت تواتاقش ومشغول آماده شدن شد..
دوهفته گذشته بودوهیچ خبری ازفردین نبود...واین موضوع باعث کنجکاوی وتعجبش میشد..ولی ازطرفی هم نبودنش باعث میشدروزاشوبهترسپری کنه بانگرانی های کمتر...
ملیس وآرشان روبوسیدوروبه یاسمین گفت
_مراقبشون باش..
یاسمین لبخندی زدونگاهی به بچه هاانداخت
_عینه جفت چشااام مراقبشونم!
مارال نگران گفت
_دفعه قبل هم همینو گفتی ولی بعدکه برگشتم خودت که خونه نبودی بچه ی بیچاره ی من دلش سوخته بودبرامون میخواسته نهاردرسته کنه کله خونه بوی گازگرفته بود!فقط کافی بودکه یه کبریت روشن کنه!
نفسشوکلافه بیرون فرستاد
_وازاونجایی که خیلی تو اتو کردن لباساماهره؛روی همه ی لباسامون یه مهره گنده زده..!...خداامروز رو به خیرکنه...
نگاهی به ملیس انداخت که لباشوجمع کرده بودسرشوانداخته بودپایین...این عادتشوخوب میشناخت هروقت یه کاره بد میکردومارال برای کسی اون کارشوتعریف میکرد،اونم ازخجالت وپشیمونی سرشومینداخت پایین..
خم شدسمتش
_ملیس خانوم خواهشا مثل دفعه ی قبلت زرنگ بازی درنیارلازم نیست..باشه من فهمیدم که توبزرگ شدی..پس دیگه این کاراتوتکرار نکن..باشه؟؟
ملیس آروم سرشو تکون داد
روکردسمت یاسمین
_دیگه توصیه نکنما!مواظبشون باش
_باشههه دفعه قبلم اتفاقی اینجوری شد!دخترت حسابی کدبانوگریش گل کرده بود..من چی بگم اخه؟..ولی بااین حال مراقبشونم نگران نباش برو یونس منتظرته..
نگاه مطمئن یاسمین کمی ازنگرانیش کم کردوازخونه زدبیرون..
نگاهی به کوچه ی ساکت وسردانداخت سریع سواره ماشین شد...
نزدیکای خونه بودن وهرلحظه استرسش بیشترمیشد..
بارسیدنشون به دره خونه نگاهی ازشیشه ی ماشین به بیرون انداخت..آخرین باری که از دره این خونه بیرون رفته بود..انتظارافتادن هیچکدوم ازاین اتفاقات رونداشت..اتفاقای تلخ..نگاهی به خونه انداخت خونه ای که هم روزای بدداشت وهم روزهای خوب..هم روزای شیرین وهم روزای تلخ...
نفسشوعمیق بیرون فرستاد
یونس لبخندی بهش زد
_میخوای باهات بیام داخل؟اخه انگاربدجوری استرس داری..!
لبای خشکشوباسرزبون ترکرد
_نه..همینکه قراره منتظرم بمونی خودش خیلیه..بیشترازاین مزاحمت نمیشم..یکم صبرکنی سریع میرم ومیام...
_چه مزاحمتی اخه؟بازازاون حرفا زدیا..باشه پس راه بیوفت برو
سری تکون دادوبادستایلرزون دروبازکرد...چهره ی مسعودهمش جلوروش بود..یه حس بد داشت که بدجوری پوچ وتوخالی جلوش میداد حسی که باعث میشدخودشومقصره مرگ مسعودبدونه...
شایدم واقعامقصربود..مقصرمرگ مردی که قراربودبرای چندروزه آروم اوناروببره یه جای دیگه..
ولی نشد...اون چیزی که حدس میزدن خوب تموم میشه...اونقدری بدتموم شدکه همه توشوکش بودن...
زنگ درو فشارداد...طولی نکشیدکه صدای آروم مینوروشنید
_کیه؟
روبه روی زنگ وایسادتامینوببینتش..
_منم مینو...
مینوباصدایی که انگار هول شده بودگفت
_ما..مارال؟؟؟
صدای تیک دروکه شنید نگاهی به یونس که توی ماشین نشسته بودانداخت..یونس لبخندی بهش زدواونم بالبخنده کمرنگی جوابشوداد..سریع رفت داخل...
مینوروی پله های ورودی منتظرش ایستاده بود..
نگاهش پرازتعجب شد..ازاینکه مینوصورتش اینقدربی روح ولاغرشده بود براش جای تعجب داشت..
قدماشوتندکردوخودشوبهش رسوند...
مینولبخندی زد
_سلام بیمعرفت..
آخرین ویرایش: